صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول

صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول0%

صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 19

صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول

نویسنده: مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق
گروه:

صفحات: 19
مشاهدات: 2468
دانلود: 324

توضیحات:

صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول
  • مقدمه حضرت آية الله مهدوى كنى

  • مقدمه جناب آقاى دكتر حداد عادل

  • مقدمه دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى

  • خلاصه كتاب : ده گفتار

  • 1 و 2. تقوا

  • آثار تقوا

  • 3. امر به معروف و نهى از منكر

  • 4 - اصل اجتهاد در اسلام‏

  • 5. احياى فكر دينى‏

  • 6. فريضه علم‏

  • 7. رهبرى نسل جوان‏

  • 8 و 9. خطابه و منبر

  • 10 - مشكل اساسى در سازمان روحانيت‏

  • خلاصه كتاب : بيست گفتار

  • 1. عدالت از نظر على عليه‏السلام

  • 2. اصل عدل در اسلام

  • 3. مبانى اوليه حقوق از نظر اسلام‏

  • 4. احترام حقوق و تحقير دنيا

  • 5. تفاوتهاى بجا و تفاوتهاى بيجا

  • 6. رزاقيت الهى‏

  • 7. امام صادق عليه السلام‏

  • 8. امام موسى بن جعفر عليه السلام‏

  • 9. شدايد و گرفتاريها

  • 10. فوائد و آثار ايمان‏

  • ايمان، پشتوانه اخلاق

  • سلامت جسم و جان

  • انطباق با محيط

  • تسلط بر نفس

  • 11. نظر دين درباره دنيا

  • 12. نظر اسلام درباره علم‏

  • 13. پرسشهاى دينى‏

  • 14. عقل و دل‏

  • 15. درسى كه از فصل بهار بايد آموخت‏

  • 16. قرآن و مسأله تفكر

  • 17. استدلال قرآن به مسأله حيات بر توحيد

  • 18. دعا

  • 19. دستگاه ادراكى بشر

  • 20. انكارهاى بيجا

  • خلاصه كتاب : آزادى معنوى‏

  • 1 و 2. آزادى معنوى‏

  • 3 و 4. توبه

  • 5، 6، 6، 8. عبادت و دعا

  • 9، 10، 11. هجرت و جهاد

  • 12. بزرگى و بزرگوارى روح‏

  • 13. ايمان به غيب‏

  • 14. معيار انسانيت چيست؟

  • 15. مكتب انسانيت‏

  • خلاصه كتاب : حكمت‏ها و اندرزها

  • 1. خداشناسى مبناى انسانيت

  • 2. خداشناسى، پايه و اساس دين‏

  • 3. دين، پشتوانه سعادت‏

  • 4. بردگان و آزادگان‏

  • 5. ياد خدا، تنها آرامش جان‏

  • 6. دين، يگانه رام كننده نفس اماره‏

  • 7. راه سعادت‏

  • 8. اركان سعادت بشر

  • 9. ايمان و عمل صالح‏

  • 10. خوارى معصيت و عزت طاعت‏

  • 11. ارزش سرمايه عمر

  • 12. دنيا، مزرعه آخرت‏

  • 13. انسان، مربى خود

  • 14. محاسبه نفس‏

  • 15. ظلم به نفس

  • 16. توبه

  • 17. استغنا و بى نيازى، حافظ كرامت آدمى‏

  • 18. حقيقت زهد

  • 19. ساده‏زيستى و پرهيز از تكلف‏

  • 20. حق و تكليف

  • 21. خصوصيات حق از نظر على عليه‏السلام‏

  • 22. حقوق مردم بر يكديگر

  • 23. دوران خلافت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام

  • 24. تربيت على عليه‏السلام - مقام نهج البلاغه

  • 25. روش سياسى على عليه‏السلام

  • 26. دشمنان عقل

  • 27. تقوا و روشن‏بينى

  • 28. روحيه سالم‏

  • 29. آرزوهاى دراز

  • 30. مرگ در نظر مردان خدا

  • 31. سرمايه خلق نيك‏

  • 32. قلب سليم‏

  • 33. تأثير كار در تهذيب اخلاق‏

  • 34. لزوم همگامى كار و دانش‏

  • 35. صبر و ظفر

  • 36. اختيار، امتياز بزرگ انسان‏

  • 37. نعمت زبان و نطق‏

  • 38. تأثير عمل در هدايت بشر

  • 39. روحيه اجتماعى مؤمن

  • 40. رعايت جنبه‏هاى معنوى و اخلاقى در انفاق‏

  • 41 و 42. فقر روحى و فكرى و معنوى‏

  • 43. تعصب باطل‏

  • 44 و 45. موجبات كاهش تأثير تعليمات دين‏

  • 46. خطر تحريف در اسناد دين‏

  • 47. تأثير گناه و معاشرت با بدان در سياه دلى

  • 48. تعارف‏هاى دروغين‏

  • خلاصه : چند سخنرانى‏

  • شعاير اسلامى‏

  • خرافه سيزده‏

  • ضرورت يادگيرى زبان عربى‏

  • جستجوى حقيقت‏

  • سعادت‏

  • الغدير و وحدت اسلامى‏

  • مسأله نفاق‏

  • شأن نزول سوره منافقون‏

  • مرورى بر سوره منافقون‏

  • ضميمه : نگاهى به كتاب داستان راستان

  • نگاهى به داستان راستان

  • 1. واقعى بودن داستان‏ها

  • 2. نثر روان و ساده، و گذاشتن نتيجه‏گيرى براى خواننده

  • 3. تأثير اصلاحى در عوام

  • 4. پرهيز از تعصب

  • 5. استفاده از جنبه‏هاى مثبت براى تعليم اخلاق

  • 6. جامعيت و تفكر نظام‏مند در ارايه داستان‏ها

  • 7. وجه تسميه كتاب

  • 8. اخلاص در نگارش كتاب

  • 9. موفقيت كتاب داستان راستان

  • رسول اكرم و دو حلقه جمعيت‏

  • شهرت عوام (در باب اصلاح بدفهمى‏ها و تصورات غلط از تعاليم دين)

  • آخرين سخن (در باب اهميت عبادات، به ويژه نماز)

  • بنده است يا آزاد؟ (در باب پرهيز از اخلاق ناشايسته مانند لهو و لعب)

  • مرد شامى و امام حسين عليه‏السلام (در باب اخلاق اسلامى در سلوك اجتماعى)

  • همسفر حج (در باب اهميت كار و پرهيز از سربار ديگران بودن)

  • تصميم ناگهانى (در باب ايستادگى در برابر حاكمان ظالم)

  • بازار سياه (در باب عدالت اجتماعى و اقتصادى و مسأله رزق حلال)

  • پيام سعد (در باب جهاد و تحمل سختيها در راه دين)

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 19 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2468 / دانلود: 324
اندازه اندازه اندازه
صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول

صد گفتار «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر اول

نویسنده:
فارسی
صد گفتار


صد گفتار « خلاصه آثار شهيد مرتضى مطهرى »

مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه السلام « فعاليتهاى دانشجوئى »

مقدمه حضرت آية الله مهدوى كنى

بسم الله الرحمن الرحيم
و الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
سئل ابوالحسن عليه‏السلام: هل يسع الناس ترك المسألة عما يحتاجون اليه؟ فقال: لا.
الاصول من الكافى، ج ١،ص ٣٠، حديث ٣
مراتب و درجات علمى شهيد فرزانه آية الله حاج شيخ مرتضى مطهرى رحمة الله بر كسى پوشيده نيست، ولى در عين حال بايد اعتراف كرد كه دقايق فكر و زواياى انديشه آن عالم ربانى و متفكر متاله، آن گونه كه بايد و شايد نزد اهل فكر و نظر به ويژه دانشجويان و دانشگاهيان و طلاب و جوانان اهل تحقيق و تشنه دريافت حقايق، شناخته شده نيست.
از نخستين روزهاى پس از پيروزى انقلاب اسلامى تاكنون مبانى فكرى و اعتقادى اسلامى اين انقلاب مورد هجوم آشكار و پنهان و بى‏امان دشمنان بوده است.
سست كردن اعتقادات دينى جوانان و گسستن آن‏ها از مبانى اسلامى يكى از مظاهر و مصاديق تهاجم فرهنگى است كه در سال‏هاى اخير شتاب و وسعت بيشترى يافته است. دشمنان قسم خورده انقلاب نيك مى‏دانند كه يكى از مؤثرترين راه‏هاى به شكست كشاندن اين انقلاب كه دستاورد خون صدها هزار شهيد و ثمره مجاهدت روحانيت معظم شيعه در تاريخ معاصر شيعه مى‏باشد، استحاله فرهنگى آن و به فراموشى سپردن معارف آن و اهل بيت عليهم السلام مى‏باشد.
شايد بتوان گفت برجسته‏ترين ويژگى شهيد مطهرى نيز توجه به همين نكته و وقف سرمايه عمر خود براى مبارزه با آن بود. امروز نيز نسل جوان ما به شناخت معارف اسلامى ناب و به دور از هر گونه كج فهمى و التقاط، آن گونه كه مرحوم شهيد مطهرى آن را مى‏فهميد و تبيين مى‏كرد، اگر بيشتر از گذشته نشده باشد، كمتر نيست. و همانگونه كه در حديث مذكور در صدر سخن، امام هفتم عليه‏السلام در پاسخ به يكى از يارانشان فرمودند، بر ما شيعيان جايز و روا نيست كه براى يافتن پاسخ پرسش‏ها و بر آوردن نيازهاى علمى خود و جامعه دست از پرسش و تلاش و تحقيق برداريم. اميدوارم اثرى كه پيش روى داريد و به كوشش دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى مركز تحقيقات دانشگاه امام صادق عليه‏السلام تهيه شده است اءن شاء الله از نمونه‏هاى اين تلاش علمى به حساب آيد و در تقويت روحيه تحقيق و دانش پژوهى در عرصه معارف اسلامى مؤثر واقع شود.
درباره اين اثر كه يك مجموعه چند جلدى است، تذكر چند نكته را ضرورى مى‏دانم:
١. بر اساس گزارش دست‏اندركاران ذى‏ربط در اين مجموعه كليه آثار شهيد مطهرى به جز آثار فلسفى آن بزرگوار به روشى دقيق و علمى تلخيص شده است. روش تلخيص و مفاد مجلدات در مقدمه‏اى كه از سوى دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى تهيه شده، آمده است.
٢. تلخيص آثار ارزشمند بزرگان، يك سنت علمى ممدوح و داراى سابقه در تمدن اسلامى است. كتابهايى فراوان كه با پيشوند تلخيص، خلاصه، ملخص، مختصر، مختار، منتخب، گلچين و حتى مهذب و تهذيب پديد آمده‏اند، بخشى قابل توجه از ميراث مكتوب ما را تشكيل مى‏دهند. در دهه‏هاى اخير در زبان فارسى نيز پاره‏اى آثار ادبى و تاريخى ذيل عناوينى مانند گزيده، برگزيده و به گزيده تلخيص و به دوستداران دانش عرضه شده است. نكته قابل توجه درباره اين دسته از منابع اين است كه عموم پديد آورندگان آن‏ها خود از بزرگان علم و ادب بوده‏اند. مثلا علامه حلى (٧٢٦ ق.) كه از بزرگترين دانشمندان جهان اسلام و صاحبنظر در علومى بسيار به ويژه كلام و فقه بود، كتاب معروف مصباح المتهجد شيخ طوسى (٤٦٠ ق.) را تحت عنوان منهاج الصلاح فى مختصر المصباح خلاصه كرد و كتاب كوچك و پر آوازه الباب الحادى عشر (فصل يازدهم) را نيز به عنوان تكمله‏اى بر آن كه فاقد بحثى در اصول عقايد بود، گذاشت. البته گاه بزرگان خود به تلخيص آثار خود مى‏پرداختند. مثلا محقق حلى خود به خلاصه كردن كتاب مهم و مشهور شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام دست زد و آن را النافع فى مختصر الشرائع معروف به المختصر النافع نام نهاد.
اين نوع فعاليت‏ها درباره آثار انديشمندان اسلامى و شيعى معاصر كمتر به چشم مى‏خورد و حال آن كه اگر عالمان بزرگ به تهذيب و تلخيص آثار مفصل خود و ديگران بپردازند، ضمن حصول اطمينان از اتقان و صحت مطالب، سنت حسنه علماى سلف نيز پاس داشته مى‏شود.
اميد است تلخيص آثار شهيد مطهرى كه افتخار آن نصيب فرزندان معنويم در دانشگاه امام صادق عليه‏السلام شده، فتح بابى براى احياى اين سنت حسنه شود و در جهانى كه بر مدار سرعت دستيابى به اطلاعات مى‏گردد، اقدامى شايسته براى عرصه محتواى ذخاير گران‏بهاى شيعى به نسل جوان و تشنه معارف از طريق خلاصه كردن آن‏ها صورت پذيرد و حتى در صورت امكان با ترجمه آن‏ها به زبان‏هاى مختلف امكان استفاده ديگران را فراهم آورد.
٣. خلاصه كتاب‏هاى شهيد مطهرى كه در اين مجموعه عرضه مى‏شود داراى يك تجربه موفق آموزشى است، به اين معنى كه اين خلاصه‏ها به عنوان متن آموزشى براى استفاده در طرح مطالعاتى آثار شهيد مطهرى تهيه شده است در طى چندين دوره اجرايى موفقيت‏آميز اين طرح، جرح و تعديل و اصلاح شده است. مجرى اين طرح مطالعاتى بسيج دانشجويى دانشگاه امام صادق عليه‏السلام بوده است كه جا دارد در همين جا از زحمات آن‏ها تشكر نمايم و توفيق خدمت هر چه بيشتر آن‏ها را از خداوند متعال درخواست نمايم.
با توجه به آن چه گفته شد، مجموعه حاضر مى‏تواند در محيطهاى دانشگاهى و كانونهاى علمى مساجد و حتى حوزه‏هاى علميه، به عنوان متن آموزشى براى آشنايى با افكار و آثار شهيد مطهرى مورد استفاده قرار گيرد.
در پايان ضمن تشكر مجدد از همه كسانى كه در تهيه اين مجموعه داراى سهم بوده‏اند، موفقيت همه خدمتگزاران صدوق نشر معارف قرآن و اهل بيت عليهم السلام را از خداوند متعال خواهانم.
دانشگاه امام صادق عليه‏السلام
محمدرضا مهدوى كنى

مقدمه جناب آقاى دكتر حداد عادل

بسم الله الرحمن الرحيم
ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين ءَامَنوا ربَّنا اءنّك رؤوف رحيم
سخن گفتن درباره شهيد مطهرى و تلاش براى شناساندن شخصيت بزرگى مثل او در مجال كوتاهى مانند مقدمه يك كتاب، كارى دشوار و بلكه ناممكن است و يقينا حق آن مرد بزرگ به اين ترتيب ادا نمى‏شود. سعى بنده اين است كه از ميان نكات فراوان شايسته ذكر، به صورت فهرست‏وار تنها به ذكر نكاتى بپردازم كه به عنوان درآمد و مدخلى مناسب جهت آشنايى با آراء و افكار استاد مطهرى براى همه علاقه‏مندان به آثار ايشان مفيد است.
مهمترين نكته‏اى كه در مواجهه با استاد مطهرى و در مطالعه آثار او بايد در نظر داشته باشيم، اين است كه وى يك متفكر دينى است، متفكرى متدين و متشرع كه بيش از هر چيز دغدغه ايمانى دارد و نگران از دست رفتن اعتقاد دينى جامعه است اين خصوصيت به استاد مطهرى يك غيرت دينى بخشيده كه تقريبا همه آراء و افكار و بلكه همه فعاليت‏هاى ايشان را در عمر پربركتشان از اين خصوصيت برخوردار كرده است. تاليفات، درسها، سخنرانى‏ها و اقدامات اجتماعى ايشان همه متأثر از اين امر است. ايشان همواره در پى آن بود كه دردها و نارسايى‏ها و خطرات متوجه دين و ديندارى را تشخيص دهد و در حد توان به درمان دردها، جبران نارسايى‏ها و مبارزه با خطرات بپردازد.
نكته ديگرى كه براى مطالعه و فهم آثار استاد مطهرى بايد به آن توجه شود، آشنايى با زمانه‏اى است كه ايشان در آن مى‏زيسته است. دوران زندگى و تفكر استاد مطهرى يك دوران پرحادثه و حساسى در تاريخ اسلام و ايران است. بنده اين عبارت را كه از خود ايشان شنيدم فراموش نمى‏كنم كه فرمودند: در ايران هيچ دوره‏اى براى اسلام خطرناك‏تر از دوران مشروطيت تا سال ١٣٢٠ نبوده است. استاد مطهرى در دهه ٢٠ تا ٣٠، عمر خود را در حوزه علميه قم گذراندند و از همين زمان تحقيق و تفكر در مسائل اسلامى را آغاز نمود. براى ورود به عالم تفكر استاد مطهرى، شناخت ابعاد مختلف فكرى، فرهنگى، اجتماعى و سياسى آن دوران و به ويژه فاصله سالهاى ١٣٢٠ تا ١٣٥٧ ضرورت دارد. بايد دانست در اين فاصله زمانى چه جرياناتى در جامعه وجود داشته كه استاد مطهرى نسبت به آن‏ها حساسيت و واكنش به خرج داده است.
يكى از اين جريانات، جريان روشنفكرى صدر مشروطه و آن نحوه تفكرى است كه متفكران حامى حكومت رضاخان در ايران تبليغ مى‏كردند. در اين جريان يك غربگرايى افراطى وجود دارد و از خصوصيات آن الحاد، ماترياليسم و ماده‏انگارى و پوزيتيويسم به معناى علم‏پرستى و نفى هر گونه تفكر فلسفى و مابعد طبيعى است. همين جريان است كه سبب شد جمع كثيرى از نسل جوان ما گمان كنند كه دين و تعاليم دينى با علم و تحول صنعتى مخالف است و لذا براى رسيدن به رفاه و تمدن بايد به تعاليم دينى پشت كرد.
در اين دوره در اثر فشار شديد رضاخانى، ما شاهد ضعف فوق‏العاده حوزه‏هاى علميه هستيم. در اثر اين ضعف حوزه‏ها نتوانستند نشاط فكرى كافى داشته باشند و در عوض، روشنفكران غربگرا توانستند با حضور در عرصه دانشگاه‏ها، مطبوعات و كتابها، انديشه‏هاى خود را در جامعه ترويج نمايند.
جريان ديگرى كه پس از شهريور ١٣٢٠ وارد جامعه ايران شد، ماركسيسم است. ماركسيسم از لحاظ الحادى و ماديگرى تفاوتى با جريان روشنفكرى غربگرا نداشت، اما از جهت تفكر اجتماعى خود با داعيه حمايت از محرومان و ستمديدگان، جاذبه فوق‏العاده‏اى براى جوانان داشت. ماركسيستها و حزب توده از ظلم و ستمى كه در دوران رضاخان توسط خود او و فئودال‏ها و خوانين بر مردم رفته بود، نهايت استفاده را كردند. و اين بى‏عدالتى زمينه‏اى را ايجاد كرده بود كه جامعه از مكتبى مانند ماركسيسم و كمونيسم كه وعده نجات كارگران و دهقانان محروم را مى‏داد، به خوبى استقبال كند. از سوى ديگر ماركسيسم همواره دم از علمى بودن مى‏زد و جامعه ايران هم از حدود مشروطيت شيفته علم شده بود و اين امر نيز به نوبه خود زمينه رشد و رواج ماركسيسم را در ايران فراهم آورد. اگر چه حزب توده در برهه‏هايى به صورت تاكتيكى، مخالفت خود را با مذهب آشكار نمى‏كرد، ولى حقيقت مساله اين بود كه آن‏ها دين و مذهب را خرافه مى‏دانستند و حتى به عنوان افيون جامعه معرفى مى‏كردند.
از حدود سال‏هاى ١٣٥٠ به بعد، جريان فكرى ديگرى وارد فضاى انديشه‏هاى اسلامى در ايران شد كه جريان التقاط بود. تفكر التقاطى، مجموعه‏اى بود از عناصر ناهمساز كه در آن بعضى اجزاء از قرآن و نهج البلاغه و روايات معصومين عليهم السلام و يا از آراء فيلسوفان و ديگر علماى اسلامى اقتباس شده بود و برخى ديگر از عناصر ماركسيسم و پوزيتيويسم و ديگر جريان‏هاى فكرى ضد دينى در غرب. اين طرز تفكر جريان حساس و خطرناكى بود كه در دوران حيات استاد مطهرى پديد آمد.
آشنايى با جريانات مذكور كه زمينه ساز بسيارى از انديشه‏هاى شهيد مطهرى است، ما را در فهم هر چه كامل‏تر آثار ايشان يارى مى‏كند. نمونه‏اى از چنين انديشه‏هايى را در كتاب‏هايى همچون اسلام و مقتضيات زمان، علل گرايش به ماديگرى، مساله حجاب، نظام حقوق زن در اسلام، اصول فلسفه و روش رئاليسم، فلسفه اخلاق و... مى‏توان يافت. البته بايد توجه داشت كه آثار استاد مطهرى اعم از سخنرانى‏ها، مقالات و كتاب‏هاى ايشان ارتباط عميقترى با مسائل جارى در متن جامعه داشته و در مخالفت‏هاى ايشان با جريانات ضد دينى مذكور منحصر نمى‏شود.
در بسيارى از موارد مناسبت خاصى اقتضا كرده كه ايشان موضعگيرى نمايد و از خود واكنش نشان دهد و اين مناسبت‏هاى خاص گاهى يك مساله سياسى در داخل كشور يا در عالم اسلام، گاهى بدفهمى‏هاى مردم از تعاليم دين، گاهى اشكالات و نارسايى‏هاى موجود در ميان علماى دين، گاهى نگارش مقاله يا نمايش يك فيلم و... بوده است. به هر حال شناخت اين مناسبت‏ها نيز براى شناخت انديشه‏هاى استاد مطهرى مفيد و بلكه ضرورى است.
البته از سخنان فوق نبايد نتيجه گرفت كه انديشه‏هاى استاد مطهرى يكسره جنبه دفاعى و احتجاجى دارد؛ يعنى چنين نيست كه عمر ايشان صرفا مصروف دفع شبهه و پاسخ دادن به نغمه‏هاى مخالف دين شده باشد. زيرا در عين حال كه ايشان همت خود را عمدتا متوجه دفع خطرات و پاسخ به شبهات مختلف اعتقادى و فقهى و اخلاقى كرده بود، از سوى ديگر سعى داشت خود اسلام و تعاليم اسلامى را آن چنان كه هست بشناساند؛ لذا از اين حيث مى‏توان آثار استاد مطهرى را به دو دسته تقسيم نمود: يك دسته آثارى كه براى دفع شبهات و جريان‏هاى مخالف مطرح شده و جنبه احتجاجى دارد، و دسته ديگر آثارى كه براى معرفى خود اسلام ارائه و بيان شده و جنبه اثباتى و ايجابى دارد.
كتاب‏هاى زير را مى‏توان از جمله آثار دسته اخير دانست:
داستان راستان، حكمت‏ها و اندرزها، گفتارهاى معنوى، ده گفتار، بيست گفتار، تعليم و تربيت در اسلام، آشنايى با قرآن (مجموعه تفاسير)، سيرى در نهج البلاغه و... .
نكته مفيد ديگر در مطالعه آثار استاد مطهرى توجه به مخاطبان خاص اوست. استاد مطهرى در سال ١٣٣١ از حوزه علميه قم به تهران آمد و از سال ١٣٣٤ به تدريس در دانشگاه مشغول شد. تماس مستقيم ايشان با مجامع دانشگاهى و ارتباط با دانشجويان و استادان دانشگاه و گروه‏هاى تحصيل كرده جامعه در تكوين و شكل‏گيرى بسيارى از انديشه‏هاى ايشان سخت موثر شد. در حقيقت استاد مطهرى در آن دوران به سوى نسل و گروهى آمد كه آن نسل و گروه به سوى حوزه علميه و روحانيت نمى‏رفت. اين مواجهه و ارتباط كه امروزه با عنوان پيوند حوزه و دانشگاه از آن ياد مى‏شود، عاملى است كه مى‏توان آن را در كنار شايستگى‏هاى ذاتى استاد مطهرى از مهمترين عوامل توفيق ايشان در تبيين معارف دينى و دفاع از آن معارف به حساب آورد.
اين مواجهه سبب مى‏شد كه از سويى ايشان خود را در بحبوحه افكار معارض دين بيابد و شكوك و شبهات دينى را به طور مستقيم از زبان اطرافيان خود بشنود و به طور جدى خود را نسبت به پاسخگويى به آن‏ها ملزم بداند، و از سوى ديگر حضور ايشان در اين محيط، اين امكان را فراهم مى‏كرد كه سخنان ايشان به بيان رسا و قلم توانا به مخاطب مورد نظر برسد. هجرت استاد مطهرى به تهران و مواجهه با اين نسل و طبقه خاص جامعه، عاملى بود كه سبب شد گوهر انديشه او در عرصه‏هاى مختلف اسلام‏شناسى به علت فاصله‏اى كه در آن زمان ميان دو نهاد حوزه و دانشگاه وجود داشت، مخفى نماند، بلكه به طور شايسته عرضه شود و به طور گسترده طبقات مختلف جامعه را بهره‏مند نمايد. در اين زمينه بايد به سخنرانى‏ها و درسهاى استاد در دانشگاه‏هاى مختلف، مساجد، انجمن اسلامى مهندسين، انجمن اسلامى پزشكان و به ويژه محافلى همچون حسينيه ارشاد و مسجد الجواد اشاره كرد.
نكته ديگرى كه شايسته ذكر است، مساله روش انديشه و تفكر شهيد مطهرى است كه به گمان من گرانبهاترين و مهمترين ميراث او براى ماست. چنان چه ذكر شد مخاطبان خاص شهيد مطهرى عمدتا افراد دانشگاهى و تحصيلكرده و بعضا روشنفكرانى بيش و كم آشنا با معارف اسلامى بودند و بايد دانست كه استاد براى برقرارى ارتباط با اين نسل از چه روش و چه زبانى استفاده كرده است.
منظور از زبان، آن زبان فكرى است كه يقينا سرّ توفيق استاد در برقرارى ارتباط با جوانانى بود كه در برابر خطر بى دينى و بى ايمانى و ضديت با اسلام و فرو غلتيدن در دام الحاد و ماترياليسم قرار داشتند و استاد مطهرى رسالت خود را حفاظت از دين و ايمان آن‏ها مى‏دانست. استاد در ارتباط با مخاطبان خود روش و زبان فكرى خويش را بر استدلال عقلى مبتنى كرد نه استدلال نقلى و نه بيان استحسانى و خطابى و حتى نه بيان عرفانى - على رغم ارادتى كه به عرفان داشت. او مسير مشتركى را كه مخاطب قادر بود به همراهش طى كند، جاده تفكر عقلانى تشخيص داد و هم خود را مصروف اين كرد كه دين را مجموعه‏اى فهميدنى، استدلال‏پذير و قابل تعقل معرفى كند.
قابل توجه است كه استاد در همه آثار خود به تمام موضوعات از نظر عقلانيت مى‏نگرد و آن چه را كه به صورت معقول و مستدل در نمى‏آيد، به گفتار يا نوشتار در نمى‏آورد. اين زبان فكرى و اين روش خردگرايانه را مى‏توان به عنوان پيام مهم و ميراث ماندگار استاد مطهرى براى همه متفكران دينى تلقى كرد.
تكيه بر عقل و روش استدلالى به شهيد مطهرى جرأت و جسارتى بخشيده بود كه هر چه را مخالف عقل مى‏ديد، كنار مى‏گذاشت. او حتى در فهم قرآن و حديث، عنصر اول را عقل مى‏دانست و در بيان آراء و افكار خود ترسى از قضاوت ديگران نداشت و خود را موظف مى‏ديد حقيقت را بگويد. در اين زمينه استاد حداقل با سه گروه مواجه بود: گروه اول روحانيونى كه گرفتار جمود بودند، مطالب استاد در نقد جمود و قشريگرى خوارج و به ويژه اخباريگرى ناظر به اين گروه است. گروه ديگر كسانى بودند كه خواسته يا ناخواسته موجب تحريف تعاليم دينى مى‏شدند كه مى‏توان در اين زمينه به نقدهاى استاد نسبت به وعاظ و اهل منبر و سخنرانان مذهبى در مباحثى مانند تحريفات عاشورا اشاره كرد و حقيقت اين است كه جرأت و شهامت استاد در مخالفت و نقد اين دو گروه را نبايد كمتر از شجاعت ايشان در مقابل دستگاه طاغوت به حساب آورد.
گروه سوم روشنفكران مذهبى بودند كه سعى مى‏كردند مطابق با ديدگاه‏هاى خاص خود به معرفى دين به جامعه و به ويژه نسل جوان بپردازند. استاد مطهرى از ناحيه اين گروه بيشتر نگران التقاط بود و با متانت و تواضع و رعايت انصاب به نقد آراء آنها مى‏پرداخت. ايشان نمونه بارز چهره التقاط را در آثار مجاهدين خلق و از آن‏ها بدتر در آثار گروه فرقان مى‏ديد. مخالفت صريح استاد با انديشه‏هاى گروه فرقان در مقدمه چاپ هشتم كتاب علل گرايش به ماديگرى منعكس شده و مى‏توان ادعا كرد كه يكى از علل موثر در شهادت ايشان توسط اين گروه منحرف، همين مخالفت صريح بود.
در مخالفت و انتقادهاى استاد مطهرى نسبت به انديشه‏هاى دينى و اسلام‏شناسى برخى از روشنفكران بايد توجه داشت كه ايشان گاهى در اين راستا شديدترين انتقادها را نسبت به نزديك‏ترين و صميمى‏ترين دوستان خود ايراد مى‏كرد، نقدى كه به انديشه‏هاى مهندس بازرگان در مقدمه جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئاليسم وارد كرده‏اند، از همين گونه است. استاد مطهرى جلسات و مراودات دوستانه زيادى با مهندس بازرگان داشت و ايشان و خود را در مسائل سياسى همرزم مى‏دانست و حتى پس از دستگيرى او، در جلسات دادگاه حاضر مى‏شد و تصميمات دادگاه و سرنوشت او را دنبال مى‏كرد، در عين حال مى‏بينيم آن‏جا كه پاى تبيين صحيح معارف دينى به ميان مى‏آيد، استاد مطهرى از نقد و انتقاد نسبت به انديشه‏هاى چنين دوستى هم كوتاهى و چشم پوشى نمى‏كند. همين طور است برخورد استاد با انديشه‏هاى اسلام شناسانه دكتر شريعتى. اما با اين حال در تمام اين مخالفت‏ها و انتقادها هيچ جا اثرى از تكبر و نخوت و يا برخوردى از سر نفسانيات مشاهده نمى‏شود، يعنى نقد علمى و متهورانه او نيز با دغدغه دينى و خداخواهانه بود، نه برخاسته از خصومت‏هاى شخصى.
خصوصيت نادر و بسيار مهم ديگر استاد مطهرى كه كاملا در آثار ايشان نيز منعكس شده است، جامعيت ايشان است. اين جامعيت از دو جنبه قابل لحاظ مى‏باشد. يكى از جنبه روش، به اين معنى كه ايشان اگر چه بر روش عقلى و استدلالى تكيه تام داشت، اما يك فيلسوف خشك عقلى نبود و در جاى خود عشق و محبت مى‏ورزيد و يا از خود نفرت و انزجار نشان مى‏داد و به اين ترتيب در كنار بيان عقلى از تأثير بيانات خطابى و عاطفى نيز بهره مى‏برد. به عنوان مثال در عين پرداختن به بحث‏هاى عقلى و استدلالى، هنگامى كه به منبر مى‏رفت عزادارى ائمه عليهم السلام را فراموش نمى‏كرد، بلكه روضه مى‏خواند و اشك مى‏ريخت و اشك مى‏گرفت.
جنبه ديگر جامعيت استاد مطهرى گستردگى و طيف وسيع موضوعاتى است كه ايشان در آن عرصه‏ها وارد شده و در هر يك آثارى دقيق و عميق از خود بر جاى گذاشته است. نمونه‏اى از موضوعات متنوع و كتاب‏هاى به يادگار مانده از ايشان عبارت است از: فلسفه به معنى متافيزيك و مابعد الطبيعه، در كتابهايى همچون شرح منظومه، مقالات فلسفى، حركت و زمان، پاورقى‏هاى كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم... عرفان در كتاب‏هايى همچون ولاءها و ولايت‏ها، آشنايى با علوم اسلامى، عرفان، و تماشاگه راز در عرفان حافظ. فقه در كتاب‏هاى مساله حجاب، نظام حقوق زن در اسلام، ده گفتار و... تاريخ در كتابهاى جاذبه و دافعه على عليه‏السلام، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، خدمات متقابل اسلام و ايران و... اقتصاد در كتاب‏هاى مسأله ربا، بانك و بيمه، نظرى به نظام اقتصادى اسلام و... اخلاق در كتاب‏هاى گفتارهاى معنوى، تعليم و تربيت، حكمت‏ها و اندرزها و... كلام به معناى سنتى آن در كتاب‏هاى توحيد، نبوت، معاد، ختم نبوت، امامت و رهبرى و سلسله كتاب‏هاى مقدمه بر جهان‏بينى اسلامى و همچنين موضوعات متنوع ديگرى كه به عنوان كلام جديد شناخته مى‏شود و استاد مطهرى را بايد موسس و مبدع اين مباحث در ايران دانست و طيف وسيعى از آثار ايشان در اين زمينه است.
آخرين نكته‏اى كه علاقه‏مندان به مطالعه آثار استاد مطهرى بايد به آن توجه داشته باشند اين است كه افكار و آراء ايشان على رغم جامعيت و گستردگى و وسعت موضوعات، پاره‏هاى مختلفى از يك نظام انسجام يافته واحد است. هر چند قسمت‏هاى مختلف انديشه استاد، هر كدام به نوبه خود از اهميت و ارزش زيادى برخوردار است، اما اهميت اصلى اين انديشه‏ها در نظام منسجم و چارچوب مستحكمى است كه ايشان از مجموعه تعاليم اسلامى ترسيم نموده است. لذا توجه به پاره‏اى از اين انديشه‏ها و بى توجهى و مهمل نهادن بخش‏هاى ديگر، بهره و فايده‏اى را كه خواننده از مطالعه مجموعه آثار ايشان مى‏تواند ببرد، بسيار كاهش خواهد داد. راه طبيعى رفع اين مشكل اين است كه علاقه‏مندان به مطالعه همه آثار بپردازند كه اين را به علت كثرت آثار كه تاكنون بالغ بر ٨٠ جلد كتاب شده، دشوار است و ممكن است سبب شود يك جوان مسلمان خود را از مطالعه و فهم و تسلط بر اين مجموعه وسيع ناتوان ببيند. اما راه ديگرى براى غلبه بر مشكل مذكور و دست يافتن به ديدگاهى جامع نسبت به كل آثار استاد مطهرى، تدوين خلاصه آثار ايشان است.
تلخيص آثار كتاب نويسندگان و متفكران مشهور در كشورهاى ديگر امرى متعارف و مرسوم است و اينك در ايران نيز تهيه خلاصه‏اى از آثار استاد مطهرى كه به همت پژوهشگران دانشگاه امام صادق عليه‏السلام و مركز تحقيقات آن دانشگاه، صورت گرفته، مى‏تواند وسيله مناسبى براى آشنايى با انديشه‏هاى آن شهيد بزرگوار باشد و مقدمه‏اى براى مطالعه دقيق‏تر و تحقيقات گسترده‏تر در آثار آن متفكر ارجمند و راهى براى حل مسائل و مباحثى كه پس از پيروزى انقلاب اسلامى به حكم طبيعت اسلامى بودن اين انقلاب و حكومت برخاسته از آن، در جامعه پديد آمده است.
غلامعلى حداد عادل
تهران، بهار ١٣٧٩

مقدمه دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى

الحمدلله الذى هدانا لهذا و ما كنا لنهتدى لولا أن هدانا الله
با درود به روان همه پيامبران و برگزيدگان خداوند و به ويژه خاتم انبيا، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و بر خاندان پاك او، آغاز سخن را اختصاص مى‏دهيم به اهميت و ارزش فوق‏العاده آثار به جا مانده از استاد مطهرى و ترجيح مى‏دهيم به جاى اين كه خود به قلم فرسايى بپردازيم، سخنانى از امام راحل (ره) نقل كنيم كه فرمودند:
مطهرى كه در طهارت روح و قوت ايمان و قدرتِ بيان كم نظير بود رفت و به ملأ اعلى پيوست، لكن بدخواهان بدانند كه با رفتن او شخصيت اسلامى و علمى و فلسفى‏اش نمى‏رود...، آن چه از اين استاد شهيد باقى مانده با محتواى غنى خود مربى و معلم است... آثار قلم و زبان او بى‏استثنا آموزنده و روانبخش است... و من كس ديگرى را سراغ ندارم كه بتوانم بگويم بى استثنا آثارش خوب است... من به دانشجويان و طبقه روشنفكران متعهد توصيه مى‏كنم كه كتاب‏هاى اين استاد عزيز را نگذارند با دسيسه‏هاى غير اسلامى فراموش شود.(١)
و نيز در بيان اهميت آثار استاد مطهرى اين سخنان مقام معظم رهبرى كافى است كه فرمودند:
قدرت فكرى، علمى، تسلط بر فلسفه و آشنايى با عرفان، جديت در كار مستمر و طولانى براى تحقق اهداف مقدس اسلامى در كنار ديگر ويژگى‏هاى خاص شخصيتى شهيد بزرگوار آيةالله مطهرى، خصوصياتى است كه به طور يكجا در كمتر چهره‏اى يافت مى‏شود(٢)... مبناى فكرى انقلاب اسلامى تفكرات شهيد مطهرى است و لا غير(٣)... دختران و پسران اين مملكت بايد قدر كتاب‏هاى استاد مطهرى را بدانند و [انديشه‏هاى ]اين شهيد بزرگ را كه هم در گفتار و هم در عمل، هم در آغاز و هم در انجام، اسلام و انقلاب را به ما آموخت، در ميان جامعه و متن ملتمان حاضر بدارند(٤)... كتاب‏هاى شهيد استاد مطهرى را كتاب‏هاى درسى خود قرار دهيد و آن‏ها را به درستى تدريس كنيد و پيرامون آن بحث و تبادل نظر كنيد چرا كه انقلاب اسلامى در بطن و متن اين كتابهاست.(٥)
على رغم قابليت و توانايى بسيار بالاى آثار شهيد مطهرى در ايجاد يك نظام فكرى منسجم و كار آمد در سه زمينه دين و انديشه و فرهنگ، و على‏رغم توجه و تأكيد فراوان از سوى بزرگان و رهبران انقلاب اسلامى در باب مطالعه و احياء انديشه‏هاى اين متفكر بزرگ، حقيقت تلخ اين است كه به جز چند سمينار و كنفرانس محدود در ايام بزرگداشت مقام معلم كه از چند تجليل و تعريف و تمجيد و ذكر خاطره پا فراتر نمى‏نهد، و به جز چند كتاب كه صرفا گردآورى آراء استاد در موضوعاتى نظير: نماز و عبادت، تبليغ، هنر، تاريخ فلسفه غرب و... بوده، پس از گذشت ٢٠ سال از پيروزى انقلاب اسلامى هنوز هيچ كار جدى و قابل توجهى بر روى آثار شهيد مطهرى انجام نشده و بايد اذعان نمود كه مجموعه آثار ايشان در ميان توده مردم و بلكه در ميان جوانان تحصيلكرده و حتى در ميان افرادى كه مطالعات مذهبى دارند، به نحو مطلوب شناخته شده نيست و كمتر كسى به اين مجموعه چنان به ديده ارزش نظر مى‏كند كه شايد و بايد كمتر كسى بر اين باور است كه اين مجموعه به عنوان يك نوع اسلام‏شناسى دقيق و عميق، امروزه نيز در عموم عرصه‏هاى فردى و اجتماعى زندگى به صورت توانا و كارآمد مى‏تواند نقش ايفا كند. به هر حال انتظار مى‏رود كسى كه در اسلام‏شناسى و فنون مختلفه اسلام و قرآن كريم بى‏نظير بود و آثارش بى استثنا براى عارف و عامى آموزنده است و مبناى فكرى نظام جمهورى اسلامى محسوب مى‏شود، بيش از اين نزد ما و لا اقل در ميان دانش‏آموزان، دانشجويان و طلاب علوم دينى ما شناخته شده باشد.
دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى دانشگاه امام صادق عليه‏السلام با همكارى برخى از دانشجويان اين دانشگاه در جهت آشنايى هر چه بيشتر جامعه دينى و علمى كشور با آراء و انديشه‏هاى شهيد مطهرى، فعاليتى را آغاز نموده است كه مرحله نخست آن، تلخيص علمى كتاب‏هاى استاد مى‏باشد.
در كتابچه راهنمايى كه به زودى منتشر خواهد شد، به طور مبسوط توضيحاتى پيرامون اهميت و ضرورت مطالعه آثار شهيد مطهرى، معرفى چند سير مطالعاتى، علت تدوين خلاصه كتاب‏ها و شيوه صحيح استفاده از آن‏ها و... ارائه شده است. اما در اين جا لازم است توضيحات مختصرى درباره كتاب حاضر ذكر شود.
مجموعه‏اى كه هم اينك پيش روى شماست، خلاصه‏اى است از چهار كتاب ده گفتار، بيست گفتار، آزادى معنوى و حكمت‏ها و اندرزها، مشتمل بر ٩٣ گفتار كه با افزودن هفت گفتار پايانى، در بردارنده ١٠٠ گفتار از سخنرانى‏ها و مقالات استاد مطهرى (ره) مى‏باشد. در اين جا مناسب است به پيشينه هر يك از كتاب‏هاى فوق اشاره كنيم:
كتاب ده گفتار كه اولين بار در سال ١٣٥٦ زير نظر خود استاد مطهرى (ره) منتشر شد و تا كنون (تابستان ١٣٧٩) پانزده بار تجديد چاپ شده، مشتمل بر نه سخنرانى و يك مقاله است. همان طور كه خود استاد مطهرى در مقدمه اين كتاب مى‏فرمايد، ايشان در سال ١٣٣٩ همراه با عده‏اى از دوستانشان دغدغه مسائل دينى داشتند، خصوصا دكتر محمدابراهيم آيتى انجمنى را تشكيل مى‏دهند كه هر ماه تشكيل جلسه مى‏داده و چند صد نفر از طبقات مختلف در آن حضور پيدا مى‏كرده‏اند. اين انجمن كه كم كم به نام انجمن ماهانه دينى معروف شد، دو سال و نيم ادامه يافت و افراد مختلف سى سخنرانى در آن ايراد كردند.
هدف اين جلسات تحقيق و مطالعه جدى سلسله‏اى از موضوعات دينى بود و سخنرانان پيشاپيش موضوع سخنرانى خود را اعلام مى‏كردند و قبل از ايراد سخنرانى، درباره آن، تحقيق نسبتا جامعى به عمل آورده، اندكى پس از ايراد سخنرانى، متن مذكور را به صورت جزوه‏اى در اختيار شركت‏كنندگان در جلسه قرار مى‏دادند كه نهايتا كل اين سخنرانى‏ها به صورت سه جلد كتاب به نام گفتار ماه منتشر گرديد.
خود استاد مطهرى معتقد بود كه هر چند اين جلسات نتوانست ادامه يابد، اما منشأ خيرات و بركات معنوى فراوان گشت و موجب اصلاحات و جنبش‏هاى گسترده‏ترى در مسائل تبليغى و ارشادى اسلامى گرديد. هفت گفتار اوليه كتاب ده گفتار، يادگار هفت سخنرانى استاد در همين انجمن ماهانه دينى است.
گفتارهاى هشتم و نهم كتاب ده گفتار، دو سخنرانى تحت عنوان خطابه و منبر است كه در حدود سالهاى ٣٩ تا ٤١ در انجمن اسلامى مهندسين ايراد شده و در همان سال‏ها در كتابى به نام گفتار عاشورا منتشر گرديد و بعدها نيز بارها مستقلا و بدون اطلاع استاد به چاپ رسيده است.
آخرين بخش كتاب ده گفتار، مقاله مشكل اساسى در سازمان روحانيت است. اين مقاله استاد در سال ١٣٤١ به همراه سخنرانى‏ها و مقالات انديشمندان ديگرى كه به اصلاحات در حوزه مى‏انديشند، همچون علامه طباطبايى، آية الله موسوى زنجانى، مهندس بازرگان و... در كتاب بحثى درباره مرجعيت و روحانيت منتشر شد و از پرفروشترين كتاب‏هاى آن زمان شد.
كتاب بيست گفتار مشتمل بر بيست سخنرانى است كه استاد مطهرى در سال‏هاى ١٣٣٨ تا ١٣٤١ در راديو جوان ايراد كرده و اين دوره، زمانى بوده است كه هنوز رژيم طاغوت به نقش استاد مطهرى در نهضت اسلامى پى نبرده بود و اما وقتى كه ساواك به تدريج متوجه اين مطلب مى‏شود، از ادامه اين سخنرانى‏هاى راديويى جلوگيرى مى‏كند و مى‏دانيم كه اندكى بعد (در قيام ١٥ خرداد ١٣٤٢) استاد مطهرى نيز همراه جمعى از علما، راهى زندان مى‏شود.
وجه جامع سخنرانى‏هاى كتاب بيست گفتار، كه بعدا در سال ١٣٤٣ زير نظر خود استاد مطهرى منتشر و تاكنون پانزده بار تجديد چاپ شده، تصحيح عقايد مسلمانان در باب برخى آموزه‏هاى اسلامى است.
كتاب آزادى معنوى مجموعه‏اى است متشكل از پانزده سخنرانى كه در زمان‏ها و مكان‏هاى مختلفى ايراد شده و از اين حيث كه موضوعات همه آن‏ها درباره مسائل اخلاقى و معنوى است، ابتدا تحت عنوان گفتارهاى معنوى و از سال ١٣٧٨ به بعد با افزودن دو گفتار با نام آزادى معنوى منتشر گرديد و تا كنون بيست بار تجديد چاپ شده است. آن چه در اين كتاب بسيار اهميت دارد تأكيد استاد مطهرى بر اين نكته است كه توجه به جنبه‏هاى اجتماعى اسلام اگر چه ضرورى است، اما نبايد ما را از توجه به جنبه‏هاى فردى و معنوى اسلام باز دارد.
كتاب حكمت‏ها و اندرزها مجموعه مقالاتى است كه استاد مطهرى در سالهاى ١٣٣٩ تا ١٣٤١ براى يك برنامه عمومى آشنايى با فرهنگ اسلامى و جهت ايراد به صورت گفتار و خطابه به رشته تحرير در آورده بود. اين مجموعه كه در آرشيو يكى از موسسات فرهنگى نگهدارى مى‏شد، مدتى پس از قرار گرفتن در اختيار شوراى نظارت بر نشر آثار استاد مطهرى در سال ١٣٧٢ منتشر شد و تا كنون پانزده بار تجديد چاپ شده است. در اين مجموعه كه مشتمل بر ٤٨ مقاله كوتاه است، ابعاد مختلف معنوى، اخلاقى، اجتماعى و سياسى اسلام بررسى شده است.
در پايان اين مجموعه خلاصه هفت سخنرانى و مقاله از استاد مطهرى را آورده‏ايم كه اغلب آن‏ها به صورت كتاب‏ها و جزوه‏هاى غير منظم منتشر شده و در مجموعه آثارى كه توسط انتشارات صدرا چاپ مى‏شود موجود نيست. سخنرانى اول تحت عنوان احياى شعائر اسلامى در سال ١٣٥٠ در مسجد النبى مشهد ايراد شه و استاد در آن با استناد به قرآن به اين مطلب مى‏پردازد كه از جمله تعاليم اجتماعى اسلام، برخى شعارها و نمودهاست كه يك مسمان بايد با آنها زندگى كند تا همواره مسلمان بودنش ظاهر و هويدا باشد. سخنرانى ديگر خرافه سيزده يا دفاع از سيزده است كه در ١٣ فروردين ١٣٤٩ در حسينيه ارشاد ايراد شده و در آن استاد به شدت به اعتقاد نحس يا سعد بودن ايام، اعداد و... حمله مى‏كند و آن را بر اساس منابع اسلامى زير سوال مى‏برد و اين اعتقاد را نشانه عقب‏ماندگى فرهنگى مى‏شمارد. در اواخر اين سخنرانى، استاد بحث كوتاهى درباره امام زين العابدين عليه‏السلام دارد كه اين بحث در كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام منتشر شده و ما نيز خلاصه اين بحث را ذيل كتاب مذكور در دفتر دوم آورده‏ايم.
سخنرانى بعد تحت عنوان ضرورت فراگيرى زبان عربى است كه ظاهرا در سمينار زبان عربى (حدود سال‏هاى ١٣٥٠ و ١٣٥١) ايراد شده است. استاد در اين سخنرانى به دو دليل دينى و ملى بر ضرورت فراگيرى زبان عربى تأكيد مى‏كند. اين سخنرانى نيز تاكنون هم به صورت مستقل (مثلا در سال ١٣٦٠ توسط نشر روح در قم) و هم به عنوان مقدمه‏اى بر برخى تفاسير استاد مطهرى (مثلا در سال ١٣٦٠ توسط نشر مطهرى) چاپ شده است. دو گفتار بعد خلاصه‏اى است از دو مقاله تحت عناوين جستجوى حقيقت و سعادت است كه ظاهرا در يكى از مجلاتى كه استاد با آن‏ها همكارى داشته منتشر شده‏اند و در سال ١٣٦٢ توسط دفتر انتشارات اسلامى همراه با برخى ديگر از مقالات استاد در كتابى تحت عنوان مجموعه مقالات منتشر شدند.
گفتار بعد مقاله الغدير و وحدت اسلامى است كه استاد مطهرى آن را براى يادنامه علامه امينى تاليف نمود و در جلد اول كتاب يادنامه علامه امينى در سال ١٣٥٢ منتشر ميشود و بعدها توسط انتشارات صدرا در كتابى تحت عنوان شش مقاله چاپ و منتشر گرديد. تمام مقالات آن كتاب جز همين مقاله به صورت مستقل توسط انتشارات صدرا به چاپ رسيده است.


۱
صد گفتار
گفتار بعد دو سخنرانى درباره مساله نفاق است و جزء سلسله بحث‏هاى استاد در تفسير قرآن (ذيل سوره منافقون) مى‏باشد. اين سخنرانى‏هاى بسيار مهم كه در همان اوايل انقلاب (سال ٥٨ و ٥٩) دو بار توسط حزب جمهورى اسلامى در شمارگان بسيار بالا (٣٠ هزار نسخه) منتشر شد، كم كم به بوته فراموشى سپرده شد تا اين كه در اسفند سال ٧٧ متاسفانه تنها جلسه آخر آن توسط انتشارت صدرا در ضمن تفاسير استاد مطهرى (آشنايى با قرآن، ج ٧) منتشر گرديد.
در پايان اين دفتر، ضميمه‏اى تحت عنوان نگاهى به كتاب داستان راستان آمده كه در آن پس از معرفى و بيان ابعاد مختلف كتاب داستان راستان، براى آشنايى و از باب نمونه براى هر يك از محورهاى نه گانه كتاب، داستانى را به طور كامل نقل نموده‏ايم.
شيوه ما در تلخيص كتاب‏ها چنين است كه تمام نكات اصلى را كه به عنوان يك موضوع و مطلب مهم و مستقل در سير استدلالى كتاب به آن اشاره شده است، بدون استثنا منعكس و توضيحات بيشتر و ذكر داستان و امثال و... را حذف نموده‏ايم. بيش از ٩٥% متن عينا همان عبارت و جملات و كلمات استاد مطهرى مى‏باشد، اما در عين حال متن خلاصه طورى تدوين شده كه بدون هيچ ابهام به صورت متن مستقل و جديدى قابل استفاده مى‏باشد. چنان كه ذكر شد، هدف ما در اين مرحله صرفا تلخيص كتابهاست، نه انجام مطالعات و تحقيقات ديگر، از اين رو در اين مرحله از افزودن هر مطلب اضافى به خلاصه كتاب‏ها خوددارى نموده‏ايم و حداكثر تغييرى كه در تدوين اين مجموعه انجام داده‏ايم، عبارت است از جابجايى برخى از مباحث و افزون برخى عنوان‏هاى جديد.
البته براى غناى علمى بيشتر، تمام آيات و روايات و نقل قول‏هاى متن به منابع و مآخذ اصلى آن‏ها ارجاع داده شده است. اين كار با همكارى علمى موسسه دارالحديث قم صورت گرفته و رواياتى كه نشانى آن‏ها ذكر نگرديده، مواردى بوده كه به گفته موسسه مذكور، در متون حديثى مشهور يافت نشده است. ترجمه‏هاى آيات قرآن كه در زيرنويس آمده، بيشتر ماخوذ از ترجمه آيت الله العظمى مكارم شيرازى مى‏باشد.
نكته ديگر اين كه براى سهولت مراجعه به كتاب‏هاى استاد مطهرى، نشانى هر بخش خلاصه شده را نيز نقل كرده‏ايم. اين كار به خوانندگان كمك خواهد كرد كه پس از مطالعه هر مطلبى در خلاصه‏ها، در صورت تمايل به مطالعه تفصيلى مطالب، به راحتى بتوانند به بخش مربوط از اصل كتاب‏هاى استاد مطهرى مراجعه كنند. در برخى از كتاب‏ها كه براى رعايت نظم منطقى مباحث، جابجايى بيشترى صورت گرفته، ارجاع به صفحات كتاب اصلى، اهميت و ضرورت بيشترى مى‏يابد.
تلاش ما بر اين بوده تا از نظر دقت در نقل مطالب و حتى الفاظ شهيد مطهرى، نهايت امانتدارى صورت بگيرد و خلاصه‏ها به خوبى منعكس كننده تمام مطالب متون اصلى باشند، اما در عين حال به همه خوانندگان عزيز توصيه مى‏نماييم كه خوانندگان خلاصه‏ها را موجب بى نيازى از مراجعه به متون اصلى كتاب‏ها نشمارند و براى فهم بهتر و عميق‏تر مطالب، حتما يك دوره مطالعه كتاب‏هاى استاد را در برنامه خود قرار دهند. كتاب‏هاى استاد مطهرى بالغ بر ٨٠ جلد مى‏باشند و خلاصه آن‏ها (به جز آثار فلسفى) انشاء الله در ١٠ جلد منتشر خواهد شد. مطالعه اصل كتاب‏ها بايد به جهت فهم دقيق و عميق مطالب و مطالعه خلاصه به منظور مرور و حصول يك نظام فكرى به صورت فشرده و يك جا انجام شود. در پايان از همه عزيزانى كه ما را در تهيه اين مجموعه يارى نمودند، تشكر مى‏كنيم؛ به ويژه حضرت آية الله مهدوى كنى و جناب آقاى دكتر حداد عادل كه بزرگوارانه قبول زحمت نموده و با نگارش مقدمه‏اى بر اين مجموعه، بر غنا و اعتبار آن افزودند.
همچنين جناب حجة الاسلام و المسلمين مصباحى، حجة الاسلام و المسلمين علم‏الهدى، حجة الاسلام دكتر الويرى، حجة السلام دهقانى و آقاى دكتر ايزدى مباركه، و همه مسؤولان محترم دانشگاه امام صادق عليه‏السلام كه به نحوى در خلق اين اثر و نيز در تمهيد مقدمات چاپ و نشر آن ما را يارى نمودند. و البته دانشجويان محترم و كارمندانى كه در تلخيص، ويرايش، ماشين‏نويسى، غلطگيرى، صفحه آرايى و طراحى روى جلد اين مجموعه، از هيچ كمكى دريغ ننمودند؛ به ويژه آقايان سيد مجتبى عزيزى، نورالدين زنديه، حسين سوزنچى، حسين خوشدل، عادل عندليبى، محمد ناصحى، محمدرضا اخضريان، حسين عرب اسدى، حسن شيخ حايرى، محمدحسن مصلى نژاد، حميد بهره‏مند، محمدرضا على، مجيد عشقى، مهرداد كريم پور، محسن مقنى زاده، سيدمصطفى سجادى و آل ياسين.
توفيق روز افزون همه خدمتگزاران به اسلام را از خداوند مسالت داريم.
على اصغر خندان
دفتر مطالعات و تحقيقات علوم اسلامى
دانشگاه امام صادق عليه‏السلام
رمضان ١٤٢١

خلاصه كتاب : ده گفتار

١ و ٢. تقوا

تقوا، يكى از كلمات رايج دينى است، و تقريبا به همان اندازه كه در مباحث اسلامى از ايمان و عمل ياد شده، از تقوا هم سخن به ميان آمده است.
اين كلمه از ماده وقى به معناى حفظ و نگهدارى است. راغب اصفهانى در كتاب مفردات القرآن مى‏گويد:
وقايه عبارت است از محافظت چيزى از هر چه به آن زيان مى‏رساند، و تقوا؛ يعنى حفظ نفس از آنچه بيم مى‏رود. معناى اصلى تقوا اين است. اما گاهى تقوا بجاى خوف و خوف به جاى تقوا به كار مى‏رود. تقوا در عرف شرع يعنى نگهدارى نفس از آنچه انسان را به گناه مى‏كشاند، و اين، با ترك ممنوعات و محرمات محقق مى‏گردد.(٦)
معمولا در زبان فارسى تقوا را پرهيزگارى يا ترس ترجمه مى‏كنند و ظاهرا فارسى‏زبانان از اين كلمه چنين برداشتى دارند؛ مثلا در ترجمه هدى للمتقين(٧) مى‏گويند: هدايتى براى پرهيزگاران يا در مورد اتقوا الله(٨) گفته مى‏شود: از خدا بترسيد، اما در معناى تقوا بايد توجه داشت، اگر چه لازمه تقوا و محافظت نفس نسبت به چيزى، ترك آن چيز يا اجتناب از آن است، اما چنين نيست كه معناى تقوا همان ترك و پرهيز باشد، لذا شايد بهتر باشد، تقوا را به خودنگهدارى ترجمه كنيم.
البته همان طور كه ديديم، اين كلمه در زبان عرب، گاه مجازا به معنى خوف نيز به كار ميرود. با شنيدن كلمه خوف خدا، شايد اين سوال براى كسى پيش آيد كه مگر خداوند چيز ترس‏آورى است. او كه كمال مطلق و شايسته‏ترين موضوع براى دوست داشتن است، چرا از او بترسيم.
حقيقت اين است كه خود خداوند موجب ترس نيست، بلكه از عدالت الهى بايد ترسيد: يا من لا يرجى الا فضله و لا يخاف الا عدله(٩) عدالت هم به نوبه خود امر وحشت آورى نيست، انسانى كه از عدالت مى‏ترسد، در حقيقت از خود مى‏ترسد كه در گذشته خطايى از و سر زده، يا بيم دارد كه در آينده نسبت به حقوق ديگران تجاوز كند، لذا مسأله خوف و رجا نيز همين است كه از طرفى مؤمن بايد از طغيان نفس اماره، خود بهراسد كه مبادا زمام از كف عقل گرفته شده، به دست نفس بيفتد (خوف) و از طرف ديگر نسبت به ذات خداوند تعالى، اعتماد و اطمينان داشته باشد كه همواره او را يارى خواهد كرد (رجا).
از آن چه درباره لغت تقوا گفته شد، تا اندازه‏اى مى‏توان حقيقت تقوا را از نظر اسلام فهميد. انسان اگر بخواهد، در زندگى اصولى داشته باشد و از آن اصول پيروى كند، ناچار بايد خط مشى معينى داشته باشد و لازمه حركت در مسيرى معين، آن است كه خود را از امورى كه موافق هوس‏هاى آنى وى مى‏باشند، ولى با هدف و اصولى كه در پيش گرفته، منافات دارند، نگهدارى كند. لذا تقوا، به معنى عام، لازمه تحت فرمان عقل زيستن و به عبارتى لازمه انسانيت است، نه مختص دينداران.(١٠)
مطلب ديگر اين است كه اين حفظ و صيانت از خطاها و گناهان را به دو شكل مى‏توان بررسى كرد: تقواى ضعف و تقواى قوت.
در نوع اول، انسان براى محافظت خود از آلودگى گناهان، از موجبات آن‏ها فرار مى‏كند؛ يعنى خود را هميشه از محيط گناه دور نگه مى‏دارد، اما تقواى قوت، اين است كه انسان در روح خود حالت و قوتى پديد آورد كه به وى يك مصونيت روحى و اخلاقى بدهد؛ يعنى انسان از لحاظ روحى به قدرى قوى شود كه اگر فرضا در محيطى كه وسائل گناه هم فراهم است قرار بگيرد، آن حالت و ملكه روحى، مانع از آلودگى وى به گناهان شود.
در زمان ما، اغلب مردم تصورشان از تقوا، همان نوع اول است و شايد علت پيدايش اين تصور آن باشد كه از اول، تقوا را براى ما پرهيزگارى ترجمه كرده‏اند و تدريجا پرهيز از گناه، به معنى پرهيز از موجبات گناه تلقى شده و بدين شكل، كلمه تقوا، معناى انزواى از اجتماع را به خود گرفته است. در كتب اخلاقى گاهى از عده‏اى ياد مى‏كنند كه براى جلوگيرى از كثرت كلام و گفتن حرف لغو، سنگريزه‏اى در دهان مى‏نهادند، تا حرف زدن بر ايشان مشكل شود؛ يعنى اجبار عملى براى خود درست مى‏كردند و اين، نمونه‏اى است براى تقواى ضعف، اين گونه اجتناب‏ها اگر كمال محسوب شود، به عنوان مقدمه‏اى است كه در مراحل اوليه براى پيدا شدن ملكه تقوا فايده دارد؛ اما حقيقت تقوا و كمال واقعى‏اش همان روحيه عالى و مقدسى است كه باعث شود بدون اجبار عملى و حتى با مهيا بودن وسايل گناه، انسان از آن اجتناب كند.
در آثار دينى و خصوصا نهج البلاغه، در مورد تقوا بسيار تأكيد شده است. اميرالمؤمنين على عليه‏السلام مى‏فرمايد: مثل خلافكارى و زمام نفس را به كف هوس دادن، مثل اسبهاى چموشى است كه لجام را پاره كرده، اختيار را كاملا از كف سواركاران ربوده‏اند و سرانجام آنها را در آتش مى‏افكنند؛ و مثل تقوا، مثل مركبهاى رهوار و رام و مطيعى است كه مهارشان در اختيار سوارانشان است و آنها را وارد بهشت مى‏كنند.(١١)
اين حديث، علاوه بر بيان خاصيت ضبط و مالكيت نفس در تقوا، اشاره مى‏كند كه لازمه مطيع هوس بودن، زبونى و ضعف و بى شخصيتى و بى ارادگى است و لازمه تقوا، قدرت اراده و شخصيت معنوى.(١٢)
با توجه به اين كه گفتيم: تقوا باعث مى‏شود كه انسان در اصول معينى كه براى خود برگزيده محدود شود و از آن‏ها تجاوز نكند و خصوصا با تعبيرات دين از تقوا (مانند حصار و حصن دانستن آن)، شايد برخى بپندارند كه تقوا دشمن آزادى است و زنجير و محدوديتى است براى بشر. به اين افراد بايد گفت: تقوا محدوديت نيست، مصونيت است. تقوا براى روح، مانند خانه براى زندگى‏(١٣) و لباس براى تن؛(١٤) است خانه و لباس را محدود كننده آزادى بشرى نمى‏دانيم، بلكه آن را باعث مصونيت زندگى انسان از بلاها، سرما، گرما و... مى‏شماريم. تقوا نيز چنين است و حتى به فرموده اميرالمؤمنين على عليه‏السلام نه تنها مانع آزادى نيست كه موجب آزادى است.(١٥)
البته بايد توجه كرد، چنين نيست كه شخص متقى، معصوم گردد، بلكه انسان در عين اين كه در حمايت تقوا زندگى مى‏كند، بايد خود، حارس و حافظ آن باشد؛ مانند لباس كه ما را از سرما و گرما حفظ مى‏كند، ما نيز آن را از آلودگى، دزد و... حفظ مى‏كنيم؛ الا فصونوها و تصونوا بها.(١٦)لذا بايد نسبت به خطراتى كه بنيان تقوا را متزلزل مى‏كند، توجه داشت. در دستورات دينى مى‏بينيم كه اگر چه تقوا ضامن جلوگيرى از بسيارى گناهان تلقى شده، اما نسبت به گناهانى كه تأثير و جاذبه قوى‏ترى دارند، دستور پرهيز و حريم گرفتن آمده است؛ مثلا هيچگاه گفته نشده كه تنها بودن در اتاقى كه در آن شراب هست، حرام است؛ زيرا در اين جا، همان ايمان و تقوا، نگهدار و ضامن انسان است، ولى در مسأله جنسيت، به خاطر تحريك و قدرت شديدش اين ضمانت از تقوا برداشته شده و لذا گفته‏اند: خلوت كردن و تنها بودن زن و مرد نامحرم، حرام است.(١٧)

آثار تقوا
اكنون به ارزش و آثار تقوا بپردازيم؛ گذشته از آثار مسلمى كه تقوا در زندگى اخروى دارد و يگانه راه نجات از شقاوت ابدى است، در زندگى دنيوى نيز ارزش و آثار زيادى دارد، تا حدى كه حضرت على عليه‏السلام تقوا را براى رفع همه دردها و ابتلائات بشرى مفيد مى‏داند؛ دواء داء قلوبكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدوركم و طهور دنس انفسكم...(١٨) ارزش يك چيز وقتى خوب معلوم مى‏شود كه چيز ديگرى جاى آن را نتواند بگيرد؛ فى المثل يكى از مشكلات امروزى بشر، مسأله كثرت قوانين و مقررات و تغيير و تبديل‏هاى پياپى آن‏هاست. البته در لزوم قوانين براى حفظ و كنترل جامعه مدنى شكى نداريم، ولى بايد دانست كه تنها با اين كار نمى‏توان جامعه را اصلاح كرد.
قانون، فقط حد و مرز را تعيين مى‏كند، اما بايد نيرويى در خود مردم باشد كه اين حدود را محترم بشمارد و آن، تقواست؛ تا تقوايى نباشد، نمى‏توان از احترام به قانون سخن گفت. به خاطر همين بى تقوايى است كه امروزه مفاسد اجتماعى و اخلاقى، رواج بيشتر و گسترده‏ترى نسبت به گذشته پيدا كرده است.
تقوا براى سلامت جسمى انسان نيز مفيد است. البته تقوا، قرص و آمپول نيست، اما اگر تقوا نباشد، بيمارستان خوب، طبيب و پرستار خوب و... نخواهد بود علاوه بر اين‏ها، آدم متقى چون به حق خود راضى است، چنين نيست كه دائما در اين فكر باشد كه كجا را ببرد و كجا را بخورد و...، لذا به انواع بيمارى‏ها؛ مانند زخم روده و معده و سكته قلبى و... دچار نمى‏شود و افراط در شهوت و ديگر گناهان، او را ضعيف و ناتوان نمى‏سازد.(١٩)
اثر ديگر تقوا، روشن بينى و بصيرت دل است كه اين اثر مهم، باعث باز شدن باب سير و سلوك و عرفان هم شده است. قرآن كريم مى‏فرمايد: ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا(٢٠) و نيز واتقوا الله و يعلمكم الله(٢١) يا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايند: جاهدوا انفسكم على اهوالكم، تحل قلوبكم الحكمة(٢٢) يا من اخلص لله اربعين صباحا، جرت ينابيع الحكمة من قلبه على لسانه(٢٣) گاه نيز اين تأثير تقوا به طور غير مستقيم بيان شده است؛ مثل تأثير هواپرستى و بى تقوايى در تيرگى دل و خاموشى نور عقل: عجب المرء بنفسه احد حساد عقله(٢٤) يا اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع(٢٥)
حال ببينيم چگونه تقوا در روشن‏بينى تأثير دارد؛ ابتدا ياد آور مى‏شويم كه قوه عاقله انسان، دو نوع محصول فكر و انديشه دارد كه از اساس با هم اختلاف دارند: انديشه‏هاى نظرى و انديشه‏هاى عملى؛ لذا حكمت را به دو بخش حكمت نظرى و حكمت عملى، تقسيم كرده‏اند؛ حكمت نظرى، درباره واقعيت‏ها و هست‏ها صحبت مى‏كند و مبناى علوم طبيعى و رياضى و فلسفه الهى است. اما حكمت عملى مبناى علوم عملى زندگى و اصول اخلاقى است و درباره تكليف‏ها و بايدها سخن مى‏راند. راهى كه انسان در زندگى انتخاب مى‏كند، مربوط به چگونگى قضاوت عقل عملى است و اين كار كه در آثار دينى آمده، تقوا به عقل كمك مى‏كند، مربوط به عقل عملى است؛ يعنى انسان در اثر تقوا راهى كه بايد در زندگى پيش بگيرد، بهتر مى‏شناسد، نه اين كه با تقوا، علوم رياضى و طبيعى را بهتر مى‏فهمد.
حال ببينيم چگونه تقوا روشنگر عقل عملى است. همه مى‏دانيم كه اگر هوا و هوس، خشم، شهوت، خودپسندى و نظاير اين‏ها بر وجود انسان حاكم گردند، حتى عقل و وجدان انسان را هم از كار مى‏اندازد و شخص، به جايى مى‏رسد كه به جاى پيروى از عقل، از هوا و هوس خود پيروى مى‏كند؛ مثلا عقل يك جوان، او را ملزم به تحصيل علم و تحمل زحمت مى‏كند، اما شهوت و عياشى، وى را به لذت‏هاى زودگذر مى‏خواند كه در صورت شدت گرفتن اين‏ها، تأثير گذارى عقل، ضعيف مى‏شود. نقش ملكه تقوا اين است كه هوا و هوس را آرام كرده، تحت فرمان عقل در مى‏آورد؛ بنابراين تقوا دشمن دشمن عقل و در نتيجه، دوست و كمك كننده عقل است. پس مى‏بينيم كه واقعا تقوا به عقل انسان كمك مى‏كند و بصيرت مى‏دهد، اما اين كمك به صورت غير مستقيم است؛ يعنى جلو دشمن عقل را مى‏گيرد.
با توضيحات فوق، اين مطلب هم روشن مى‏شود كه چرا بعضى مى‏پندارند هوش، غير از عقل است؛ آن‏ها ديده‏اند عده‏اى در مسائل علمى، بسيار زيركند، اما مصالح زندگى را نمى‏توانند به خوبى تشخيص دهند؛ يعنى به قول آن‏ها، غفلتشان زياد است ولى هوشى ندارند يا برعكس. اما حقيقت اين است كه عقل و هوش، دو چيز نيستند، منتهى افرادى با هوشى كه در مسائل علمى و مصالح زندگى ضعيفند، به خاطر طغيان دشمنان عقلشان (يعنى طغيان هوا و هوس)، اثر عقل عملى آن‏ها ضعيف شده است و لذا راه علاج اينها، فقط تقواست.
خوب است در اين جا ياد آور شويم كه اگر چه تقوا در حوزه عقل نظرى، به شكل فوق، دخالتى ندارد، اما به شكل ديگرى در تحصيل معارف الهى موثر است. علم امروز، اين نظريه قدما را تاييد كرده كه حس اصيلى به نام حس الهام‏گيرى در انسان‏ها هست كه مستقل از ساير قوا كار مى‏كند و البته قابل رشد و تربيت است. از نظر منطق دين، آن چه اين حس را رشد مى‏دهد، همين تقوا، طهارت، و مجاهدت اخلاقى و مبارزه با هواهاى نفسانى است.
اميرالمؤمنين على عليه‏السلام مى‏فرمايد: قد احيى عقله، و امات نفسه حتى دق جليله، و لطف غليظه، و برق له لامع كثير البرق، فابان له الطريق، و سلك به السبيل، فتدافعته الابواب الى باب السلامة.(٢٦)(٢٧)
اثر ديگر تقوا و طهارت روح، در ناحيه عواطف و احساسات است. انسان تقوا كه خود را از پليديها و كارهاى زشت دور نگه دارد، احساساتى رقيق‏تر، لطيف‏تر و عالى‏تر از يك فرد غرق شده در شهوات و ماديات و فحشا خواهد داشت.
به نظر من علت اين كه ديگر شاعران در حد حافظ و سعدى يافت نمى‏شود كاهش رقت و لطافت روحى ناشى از بى توجهى به تقوا و معنويت در شاعران است. آدم پليد و آلوده هر قدر هم با هوش باشد، از درك لطايف معنوى و روحى عاجز است.
يكى ديگر از آثار تقوا اين است كه صاحبش را از مضايق و گرفتارى‏ها نجات مى‏دهد و در كارش سهولت و آسانى ايجاد مى‏كند. خداوند، در قرآن كريم مى‏فرمايد:
و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب(٢٨) يا و من يتق الله يجعل له من امره يسرا...(٢٩) براى فهم چگونگى اين تأثير تقوا، به عنوان مقدمه بايد بگوييم، سختى‏ها و تنگناهايى كه براى انسان واقع مى‏شود، دو گونه است: در بعضى موارد، اختيار و اراده انسان، هيچ دخالتى در سختى‏ها ندارد؛ مانند غرق شدن كشتى به خاطر طوفان، خراب شدن خانه به خاطر زلزله و سيل و...، اما در بعضى موارد، اراده انسان در گرفتار شدن او در سختى‏ها دخيل است. اين نوع سختيها همان گرفتارى‏هاى اخلاقى و اجتماعى است كه منشأ آن‏ها خود انسان است. در مورد سختى‏هاى مورد اول، مانند طوفان و زلزله نمى‏توان قاطعانه اظهار نظر كرد كه آيا بيان قرآن، شامل نجات از آن‏ها هست يا نه. البته هيچ مانعى نيست كه در اين موارد، يك نوع ضمانت الهى نظير استجابت دعا در كار باشد و خداوند، افراد متقى را از اين امور نجات مى‏دهد. به هر حال اين نوع گرفتارى‏ها فعلا مورد بحث نيست. ولى مسلما آيات قرآن، گرفتارى‏هاى دسته دوم را در بر مى‏گيرند.
اگر دقت كنيم، مى‏بينيم كه منشأ بيشتر گرفتارى‏هاى هر كس، خود اوست. به فرموده پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك،(٣٠) از اين نكته مى‏توان فهميد كه سلاح تقوا تا چه اندازه در اين كه انسان را از فتنه‏ها دور نگه دارد موثر است. انّ الذين اتقوا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون.(٣١)
تقوا به اين دليل كه آگاهى و بصيرت ايشان را زياد مى‏كند، باعث نجات آن‏ها از گرفتارى‏ها مى‏شود. گرفتاريها و شدائد در تاريكى غبار بر خاسته از گناهان پيدا مى‏شود و تقوا اين غبار را مى‏نشاند. از سوى ديگر، تقوا و خودنگهدارى سبب مى‏شود كه انسان نيروهاى ذخيره شده وجود خود را در راه‏هاى لغو و حرام هدر ندهد و بديهى است كه آدم نيرومند، با اراده و با شخصيت، بهتر تصميم مى‏گيرد و بهتر مى‏تواند خود را نجات دهد.
در اواخر سوره يوسف عليه‏السلام آمده است كه: انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين.(٣٢)
قرآن كريم نتيجه داستان يوسف را در اين جمله خلاصه كرده كه عاقبت، از آن تقواست و اين تقوا بود كه يوسف عليه‏السلام را از آن همه مهلكه‏ها و سختى‏ها نجات داد و به اوج عزت رساند.(٣٣)

٣. امر به معروف و نهى از منكر

امر به معروف و نهى از منكر يكى از اصول عملى اسلام است و در ميان علماى اسلامى، و خصوصا در كتابهاى فقهى زياد مورد بحث قرار گرفته است. معمولا كسانى كه در اين باره مطلب نوشته‏اند، بحث خود را چند قسمت كرده‏اند:
اول، بيان آيات و احاديث از معصومين عليهم السلام در اين باب كه خيلى زياد و به (قول شهيد ثانى) كمرشكن، است دوم، بحثى در معناى معروف و منكر و تعريف آنها و احيانا به تبع آن، بحث حسن و قبح عقلى (براى شناخت معروف و منكر). سوم، واجب كفائى يا عينى بودن آن. چهارم شرايط وجوب آن، كه فقها معمولا چهار شرط ذكر مى‏كنند: علم و معرفت، احتمال اثر و نتيجه، مترتب نشدن مفسده و اصرار متخلف بر ادامه آن. پنجم: مراتب و درجات آن، كه در اخبار، به طور كلى، سه درجه قلب، زبان و دست براى آن ذكر شده و فقها اين مطلب را تفصيلى مى‏دهند كه نشانه تنفر قلبى، ابراز يك عمل يا عكس العمل منفى است، مثل ترك معيشت يا اظهار تاسف و ناراحتى با قيافه، در مرتبه زبان، ابتدا پند و نصيحت ملايم و بعد درشتى و خشونت، براى مرتبه عمل نيز درجاتى ذكر كرده‏اند و اغلب، جايى را كه منجر به قتل يا جراحت شود، مشروط به اجازه حاكم شرع مى‏دانند؛ زيرا اجازه دادن به عامه مردم در اين موارد، مستلزم هرج و مرج در اجتماع مى‏شود. فقها مسائل ديگرى هم در ذيل اين بحث مطرح كرده‏اند كه فعلا از آن صرف نظر مى‏كنيم. از اين خلاصه مطالبى كه گفتيم، معلوم مى‏شود كه بحث‏هاى مربوط به اين مطلب، چگونه مباحثى بوده است.(٣٤)
تاريخچه امر به معروف و نهى از منكر در اسلام در جامعه اسلامى: در حدود هزار سال پيش، تشكيلاتى به نام دائره حسبه يا احتساب، در جامعه اسلامى پديد آمد. اين دايره به عنوان امر به معروف و نهى از منكر تشكيل شده و پايه دينى داشته و از شوون حكومت اسلامى بوده است. محتسبين و مخصوصا آنان كه در راس دايره حسبه بوده‏اند، مى‏بايست، هم عالم مى‏بودند و هم متقى و هم امانتدار، و از اين رو يك نوع احترام دينى هم در ميان مردم داشته‏اند.
محتسب؛ ناظر و مراقب اعمال مردم بوده كه مرتكب منكرات نشوند و مخصوصا شراب خواران را تحت نظر قرار مى‏دادند؛ لذا شاعران در اشعار خود در كنار مسأله مى و مى‏خوارگى، از جور محتسب بسيار ناليده‏اند.
نكته جالب درباره اين دايره، وسعت نظرهاى اصلاحى مسلمين در گذشته است؛ آن‏ها مسأله امر به معروف و نهى از منكر را به چند مسأله عبادى، محدود نكرده بلكه اين اصل را عملا ضامن همه اصلاحات اخلاقى و اجتماعى خود مى‏دانستند، تا آن جا كه علاوه بر مبارزه با تظاهر به فسق، حتى وظيفه شهردارى‏هاى امروزى (مانند بازرسى لبنيات فروشى‏ها جهت رعايت بهداشت و...) و حتى بعضى كارها كه امروزه به كلى بر زمين مانده است، مانند نظارت بر امور مساجد و منابر؛ كه واعظى حديث دروغى نخواند و مردم را به بدعتى دعوت نكند و... هم بر عهده محتسب بود.
البته به دو نكته در اين زمينه بايد توجه كرد؛ اولا اگر چه دايره احتساب، يك دايره رسمى وابسته به حكومت بوده، ساير مردم هم وظيفه امر به معروف خود را تا آن جا كه بر عهده عموم است، مثل تذكر و موعظه و اعراض و... انجام مى‏داده‏اند و آن را به عنوان يك وظيفه عمومى براى خود تلقى مى‏كرده‏اند.
ثانيا، هر چند اين دايره وابسته به حكومت خلفا بوده و بالطبع نمى‏توانست صد در صد مقاصد شارع را تأمين كند؛ ولى در جاى خود، اقدام مفيدى در اين زمينه به نظر مى‏رسد.
انسان وقتى به توصيه‏ها و بياناتى كه راجع به امر به معروف و نهى از منكر وارد شده رجوع مى‏كند و فائده چشمگيرى كه برايش مطرح كرده‏اند و بعد، عمل نشدن به اين واجب الهى را در جامعه مى‏بيند بسيار متاسف مى‏شود.
قرآن كريم مى‏فرمايد: و المومنون و المومنات اولياء بعض يامرونهم بالمعروف و ينهون عن المنكر و يقيمون الصلاة و يوتون الزكاة و يطيعون الله و رسوله اولئك سيرحمهم الله انّ الله عزيز حكيم.(٣٥)
اين آيه كريمه اشاره دارد كه لازمه ايمان حقيقى - نه تقليدى - رابطه و علاقه مؤمنان به سرنوشت يكديگر و لازمه اين محبت و علاقه، امر به معروف و نهى از منكر است. لازمه امر به معروف و نهى از منكر هم اين است كه بندگان، به وظيفه خود عمل كنند؛ از جمله، عبادت و خضوع نسبت به پروردگار (نماز) و همچنين كمك و دستگيرى از فقرا (زكات) و در يك كلام، لازمه اصل امر به معروف و نهى از منكر، اطاعت خدا و رسول و زنده شدن همه دستورات دينى مى‏باشد.
نتيجه همه اينها آن است كه رحمت خداوند كه كارهاى خود را با سنت‏هاى حكيمانه اجرا مى‏كند، شامل حال گردد.
از امام باقر عليه‏السلام روايت شده است كه بها تقدم الفرائض و تامن المذاهب و تحل المطالب و ترد المظالم و تعمر الارض و ينتصف عن الاعداء و يستقيم الامر.(٣٦)
امروز اگر چه به هيچ شكل، چنان قدرتى براى اقامه اين اصل نيست، اما آن چه بيشتر جاى تاسف است، اين كه فكر اين مسأله هم به كلى از ذهن مسلمين خارج شده و آن چه در گذشته به عنوان امور اجتماعى دينى مطرح بود، امروزه اساسا جزء امور دينى شمرده نمى‏شود. مظاهرى هم كه در اين اواخر به نام امر به معروف و نهى از منكر در زندگى اجتماعى ما پيدا شده، چنان است كه بايد گفت: اگر امر به معروف و نهى از منكر، همين است، بهتر كه متروك بماند.
اما چرا اين اصل متروك شده؟ به نظر من، سبب آن بيشتر خود ما بوده‏ايم؛ مثلا اولين شرط عمل به اين اصل، داشتن حسن نيت و اخلاص است و ما فقط در مورد منكراتى كه علنى است و به آن‏ها تجاهر مى‏شود حق اعتراض داريم؛ اما در گذشته نزديك، يك عده مردم ماجراجو كه مى‏خواستند خود را با ديگران صاف كنند، چند صباحى در گوشه مدرسه‏اى زندگى كرده عبا و عمامه‏اى تهيه مى‏كردند و سپس با دستاويز قرار دادن اين اصل مقدس، چه حرف‏ها و جنايت‏ها و منكرات شنيعى كه انجام نمى‏دادند.
نكته ديگر، اين كه متاسفانه امروز در جاى اين اصل فقط به دو چيز توجه داريم: پند و بند، اول پند مى‏دهيم، اگر اثر نكرد، به زدن و بستن متوسل مى‏شويم. البته شكى نيست كه نصيحت و اعمال زور، دو وسيله براى اين كارند؛ اما نه وسيله‏هاى منحصر به فرد و مى‏توان از راه حل‏هاى ديگر؛ مانند تشويق يا برنامه ريزى‏هاى صحيح ديگر براى رفع تدريجى عيوب و مشكلات اجتماعى كه تأثير بيشترى هم دارد استفاده كرد.(٣٧)
در اخبار و روايات، سه مرحله براى اين قبيل امر و نهى‏ها، ذكر شده است: قلب و زبان و يد؛ ما معمولا از مرحله قلب، به جاى حسن نيت، اخلاص و علاقه به سرنوشت مسلمين، در ذهن خود، جوش و خروشهاى بيجا تصور مى‏كنيم باز مرحله زبان، به جاى بيان‏هاى روشن كننده، موعظه‏ها و پندهاى تحكم‏آميز مى‏فهميم و از مرحله يد و عمل، به جاى تدبير و تبليغ عملى، تنها اعمال زور را! در مجموع براى گفتن و نوشتن و خلاصه براى زبان و مظاهر آن بيش از اندازه اهميت قائليم و همه كارها را از گوش و زبان مى‏خواهيم؛ در حالى كه تأكيد اسلام بر وجود الگوى عملى در اخلاق، بسيار بيشتر از تأكيد بر نصايح لفظى است: كونوا دعاة الناس بغير السنتكم.(٣٨)
مطلب ديگر اين است كه گذشته از اين كه بايد در اين مسأله، عمل را هم دخالت دهيم، بايد به اين نكته هم توجه داشته باشيم كه عمل فردى؛ خصوصا در دنياى امروز، چندان مفيد نيست و همكارى و همفكرى و مشاركت لازم است: يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا.(٣٩) نكته بسيار مهم ديگر اين كه منطق را دخالت نمى‏دهيم؛ يعنى در اين كار بايد تدابير عملى انديشيد و ديد چه طرز عملى، مردم را به فلان كار نيك تشويق مى‏كند يا از فلان كار زشت باز مى‏دارد. عكس‏العمل ما عموما به جاى تدبير و انديشيدن، اكتفا كردن به پند و اندرز و موعظه و ملامت بوده، هيچ گاه به فكر چاره‏جويى برنيامده‏ايم؛ زيرا اصلا توجه نداشته‏ايم كه امر به معروف و نهى از منكر، تعبدى محض نيست و يكى از شرايط آن احتمال تأثير است؛ يعنى احتمال بدهى كه با سخن يا عملت، واقعا مصلحت تشريع اين حكم، بر آورده مى‏شود.
در مورد بسيارى از عبادات كه تعبدى محض هستند (چون نماز و روزه و...)، احتمال تأثير را شرط نكرده‏اند، اما در امر به معروف، شارع، كارها را به عهده عقل و منطق گذاشته است، به قول صاحب جواهر، يگانه چيزى كه بايد در نظر گرفت اين است كه به چه شكل و با چه كيفيت و وسيله‏اى، به هدف نزديك مى‏شويم.
خلاصه اين كه اگر بخواهيم اين اصل را احيا كنيم، بايد مكتب و روشى عملى (نه صرفا زبانى) و در عين حال اجتماعى (نه انفرادى) و منطبق بر اصول روان‏شناسى و جامعه‏شناسى بياوريم.
راستى، چرا ما مسلمين از هر طبقه‏اى شخصيت‏هاى مبرز داشته‏ايم: ادباى بزرگ، حكما، فقها، شعرا، نويسندگان و... اما مصلح در جامعه‏هاى ما بسيار كم بوده است؟! در حالى كه وجود اصل امر به معروف و نهى از منكر در اسلام مى‏بايد مصلحين زيادى به وجود آورده باشد، مخصوصا كه پيشوايان ما مثل اميرالمؤمنين‏(٤٠) و امام حسين عليهماالسلام‏(٤١) افتخار مى‏كردند كه خود را مصلح بنامند.(٤٢)

٤ - اصل اجتهاد در اسلام‏

اجتهاد؛ يعنى صاحب نظر شدن و اعمال نظر در امور دينى كه بر دو قسم است: مشروع و ممنوع؛ اجتهاد ممنوع از نظر شيعه كه اصطلاحا به آن اجتهاد رأى مى‏گويند؛ به معناى تشريع قانون است؛ يعنى مجتهد، حكمى را كه در كتاب و سنت نيافته، با فكر و رأى خودش وضع كند.
اهل تسنن آن را جايز مى‏شمردند و معتقدند، احكامى كه در كتاب و سنت تشريع شده، محدود و متناهى است، حال آن كه در جامعه با پيشرفت زمان وقايع نامحدودى پيش مى‏آيد، پس منبع ديگرى، غير از كتاب و سنت، براى تشريع احكام الهى لازم مى‏آيد كه به آن اجتهاد رأى مى‏گويند؛ البته در چگونگى آن اختلاف نظر دارند.


۲
صد گفتار
شافعى آن را منحصر در قياس (حكم قضيه را بر اساس موارد مشابه تعيين كردن) مى‏داند؛ اما بعضى ديگر آن را منحصر به قياس ندانسته‏اند و استحسان ( رأى بر اساس ذوق و سليقه شخصى به موردى كه به نظر، نزديكتر به حق و عدالت مى‏رسد، بدون در نظر گرفتن مشابهات) و استصلاح (تقديم مصلحتى بر مصلحت ديگر) و تأويل (متقدم داشتن رأى شخصى بر حكم و نص رسيده، بر اساس برخى مناسبات) را هم معتبر شمرده‏اند.
اما از نظر شيعه، چنين اجتهادى مشروع نيست؛ چه آن را به عنوان طريق مستقل فرض كنيم و بگوييم در آيات و روايات چنين حكمى وجود ندارد و حكم ما موضوعيت دارد و چه آن را راهى براى به دست آوردن حكم قرآن و سنت بدانيم.
علت غير معتبر دانستن قياس و اجتهاد رأى، به هر يك از دو عنوان فوق كه باشد، اين است كه اولا معتقديم كه حكمى كه به وسيله كتاب و سنت تشريع نشده باشد، نداريم و اخبار و احاديث زيادى نيز در اين زمينه رسيده كه همه احكام (اگر چه به طور كلى) در قرآن و سنت ذكر شده است.
ثانيا قياس و اجتهاد رأى، از نوع گمان‏ها و تخمين‏هايى است كه زياد به خطا مى‏رود.
به هر حال، باب اجتهاد براى اهل تسنن چندان باز نماند و شايد علت آن، اشكالاتى بود كه عملا پديد آمد؛ زيرا خصوصا اگر تأويل در نصوص را جايز بشماريم، چيزى از دين باقى نخواهد ماند و پس از مدتى تماما دگرگون خواهد شد. لذا نظر علماى سنى بر اين قرار گرفت كه مردم را فقط به تقليد از چهار مجتهد معروفشان: ابوحنيفه، مالك بن انس، و احمد بن حنبل سوق دهند.
كلمه اجتهاد تا زمان علامه حلى در ميان شيعه به همين معناى اجتهاد رأى مستعمل بود و لذا ممنوع شمرده مى‏شد و علماى شيعه مطالبى در رد آن مى‏نوشتند، ولى كم كم در بين اهل تسنن به معنى مطلق جهد و كوشش براى به دست آوردن حكم شرعى، از روى ادله معتبر شرع (حال آن ادله هر چه مى‏خواهد باشد)، به كار رفت، و علماى شيعه هم ديگر در نفى آن تعصبى به خرج ندادند و براى رعايت وحدت و هماهنگى با جماعت مسلمين، اين كلمه را بر روى عمل فقهاى خود گذاشتند؛ يعنى به كار بردن تدبر و تعقل در فهم ادله شرعيه (و اين همان اجتهاد مشروع است) كه البته اين امر احتياج به يك رشته علوم؛ كه مقدمه شايستگى و شكوفايى تعقل و تدبر صحيح و عالمانه هستند، دارد؛ مانند علم به منطق، ادبيات، قرآن، تفسير، حديث، رجال، علم اصول و حتى اطلاع بر فقه ساير فرق.(٤٣)
در اين جا خوب است به جريان مهم و خطرناك اخباريگرى در شيعه اشاره كنيم كه اگر گروهى از علماى مبرز و دلير نبودند، معلوم نبود چه بر سر اسلام راستين مى‏آمد. اين مكتب كه بيش از چهار قرن از پيدايش آن نمى‏گذرد، منكر حجيت عقل شد(٤٤) و همچنين، قرآن را به بهانه اين كه فهم آن مخصوص اهل بيت عليهم السلام است، از اعتبار انداخت و اجماع را هم بدعت اهل تسنن شمرد (در حالى كه معنى اجماع در تشيع غير از اجماع در تسنن است)، لذا تنها سنت را حجت دانست و مدعى شد كه همه اخبار و روايات كتب اربعه (كافى، من لا يحضره الفقيه، تهذيب و استبصار) صحيح و قطعى الصدور است. اين مكتب چون از طرفى ضد مكتب اجتهاد و تقليد بود و از طرف ديگر، حجيت را منحصر در احاديث مى‏دانست، مى‏گفت كه مردم موظفند، مستقيما به متون اسلامى مراجعه كرده، به آن‏ها عمل نمايند و هيچ عالمى را، به عنوان مجتهد و مرجع تقليد، واسطه قرار ندهند. خوشبختانه نهضت ضد عقل اخباريگرى با مبارزه افراد رشيدى مانند وحيد بهبهانى و شيخ انصارى و... مواجه شد و شكست خورد و اكنون جز در گوشه و كنارها طرفدارى ندارد.
يكى از عواملى كه باعث نفوذ اين طرز تفكر خطرناك مى‏شود، چهره حق به جانب و علوم پسند مقدس‏مآبانى مانند اخباريان است، زيرا صورت حرف آن‏ها اين است كه ما از خودمان حرفى نداريم و اهل تعبد و تسليم هستيم. جوابى كه مجتهدين مى‏دهند اين است كه اين تعبد و تسليم، تسليم به قول معصوم نيست، تسليم به جهالت است.در جهالت اين گروه همين بس كه دستور مى‏دادند كه در شهادتين روى كفن فرد مرده بنويسند: اسماعيل يشهد أن لا اله الا الله زيرا حضرت صادق عليه‏السلام در كفن فرزند خود اسماعيل اين عبارت را نوشته بودند و اينان جمود را به جايى رسانده بودند كه از تغيير اسم اسماعيل هم خوددارى مى‏كردند.(٤٥)
اكنون به مسأله تقليد مى‏پردازيم: تقليد؛ يعنى رجوع عامى به فقيه. تقليد هم مانند اجتهاد، دو نوع است: ممنوع و مشروع.
تقليد ممنوع همان سرسپردگى كوركورانه به علماست و قرآن كريم نيز قوم يهود را كه نسبت به علمايشان چنين سرسپردگى داشتند، مذمت مى‏كند: و منهم اميون لا يعلمون الكتاب الا امانى و ان هم الا يظنون.(٤٦) علت مذمت اين عوام، بنا به فرموده امام صادق عليه‏السلام آن است كه ديده بودند اين علما صريحا دروغ مى‏گويند، رشوه‏خوارى مى‏كنند، حكمها و قضاوت‏ها را به خاطر رو در بايستى و رشوه و حب و بعضى شخصى تغيير مى‏دهند، اما باز هم از آن‏ها تبعيت مى‏كردند؛ در حالى كه فطرت الهى هر كس حكم مى‏كند، از چنين افرادى نمى‏توان پيروى كرد و نبايد قول خدا و پيامبر را در زبان او قبول كرد. عوام ما هم اگر چنين كنند، درست مانند عوام يهود، شايسته مذمت و ملامت خواهند بود.
امروز، بعضى مى‏پندارند كه تأثير گناه، در افراد يكسان نيست؛ در مردم عادى تأثير دارد و آنها را از عدالت و تقوا ساقط مى‏كند، ولى در طبقه علما چنين تأثيرى ندارد؛ در حالى كه اسلام، به هيچ وجه عصمتى براى كسى قائل نيست، حتى براى شخص پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: قل انى اخاف اءن عصيت ربى عذاب يوم عظيم(٤٧)پس نمى‏توان صرفا به خاطر علم كسى، كوركورانه و از سر نفهمى از او پيروى كرد.
اما تقليد مشروع، عين چشم باز كردن است، زيرا انسان، از يك متخصص در دين پيروى مى‏كند كه به پليدى معاصى هم آلوده نشده؛ يعنى حكم خدا را بدون تغيير به دست ما مى‏رساند. امام صادق عليه‏السلام در ادامه حديث فوق مى‏فرمايند:
و اما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدينه مخالفا على هواه مطيعا لامر مولاه فللعوام ان يقلدوه. البته بايد توجه كرد كه مخالفت هواى نفس در يك عالم روحانى، غير از يك عامى است. مقياس هواپرستى يك روحانى، آن نيست كه ببينيم شراب مى‏خورد، قمار مى‏كند، تارك الصلاة است و...، بلكه مقياس هواپرستى او، در جاه‏طلبى و تمايل به دست بوسى و شهرت و محبوبيت و بى توجهى به چگونگى صرف بيت المال و... است و براى همين در ادامه حديث مى‏فرمايند كه آن ملكات عاليه در همه فقهاى شيعه نيست: و ذلك لا يكون الا بعض فقهاء الشيعة لا جميعهم(٤٨)(٤٩)
نكته جالبى در امر اجتهاد هست كه: تقليد ابتدايى، از ميت جايز نيست و فقط اگر در حيات كسى از وى تقليد كرده‏ايم، در صورت اجازه مجتهد زنده مى‏توانيم بر آن تقليد سابق باقى بمانيم. اين مسأله دو فايده دارد: اول اين كه وسيله‏اى است، براى بقاى حوزه‏هاى علميه و پيشرفت و تكامل علوم اسلامى؛ زيرا مسلما همه مشكلات علوم اسلامى در قديم حل نشده است و اگر اين قافله توقف كند، اين مسائل همان‏طور باقى مى‏ماند.
علت ديگر، اين كه مسلمين هر روز با مسائل جديدى روبرو مى‏شوند كه فقهاى زنده و زنده فكرى، لازم است به اين حاجت بزرگ پاسخ دهند، و اما الحوادث الواقعة فارجعوا الى رواة احاديثنا.(٥٠) اساسا رمز اجتهاد، در تطبيق دستورات كلى با مسائل جديد و حوادث متغير است و مجتهد واقعى، كسى است كه توجه داشته باشد كه موضوعات، چگونه تغيير مى‏كنند و بالتبع چگونه حاكم آن‏ها عوض مى‏شود، و الا، تنها فكر كردن درباره مسائل كهنه و حداكثر، يك على الاحوط را على الاقوى نمودن و مانند آن، اين قدر جار و جنجال ندارد.
نكته ديگرى كه بايد در اين زمينه توجه كرد، اين كه اگر چه كار فقيه، استنباط احكام است، اما طرز نگارش و احاطه‏اش بر موضوعات، تأثير زيادى در فتاوايش دارد. فقيهى كه هميشه در گوشه مدرسه بوده با فقيهى كه آگاه به جريانات زندگى است، اگر چه هر دو به ادله شرعيه و مدارك احكام مراجعه مى‏كنند، اما استنباطهايشان متفاوت خواهد بود. چگونه ممكن است فقيهى به تكامل و پيشرفت زندگى ايمان نداشته، از پيشامدهاى طبيعى بى خبر باشد، آن گاه بتواند دستورات عالى و مترقى اين دين را كه براى همين نظامات آمده و ضامن هدايت اين جريان‏ها و تحولها و پيشرفت‏ها است، كاملا و به طور صحيح استنباط كند؟ لذا در فقه، مواردى يافت مى‏شود كه فقها به طور جزم، به وجوب چيزى، فقط به دليل درك ضرورت و اهميت موضوع، فتوا داده‏اند؛ اگر چه نه دليل نفى كافى در آن زمينه آمده، نه اجماع معتبرى بر آن امر، شده، بلكه به دليل مستقل عقلى و به خاطر آشنايى با روح اسلام كه موضوعات مهم را بلاتكليف نمى‏گذارد، چنين يقين كرده‏اند؛ مانند فتاواى آن‏ها در مسائل ولايت حاكم و متفرعاتش‏(٥١)
در پايان، دو نكته را ياد آور مى‏شوم: يكى پيشنهادى است كه اولين بار، مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى يزدى رحمة الله، براى پيشرفت فقه مطرح كردند كه چه لزومى دارد كه مردم در همه مسائل از يك نفر تقليد كنند و بهتر است، اين رشته نيز مانند ساير علوم تفكيك شود و هر كس در زمينه خاصى تخصص پيدا كند؛ خصوصا با توجه به گسترش فقه (همانند ساير علوم) اين احتياج از حدود صد سال پيش جلوه گر شده كه فقها يا بايد جلو اين رشد و تكامل را بگيرند يا فقاهت را به صورت رشته‏هاى تخصصى و مجزا ارائه دهند.
خاطرنشان مى‏كنيم كه تقسيم كار در علوم، همه معلول تكامل آن‏هاست و هم علت آن؛ يعنى علوم تدريجا رشد مى‏كنند، تا به حدى مى‏رسند كه ديگر يك نفر نمى‏تواند در همه مسائل آن صاحب نظر و محقق شود و ناچار بايد به رشته‏هاى تخصصى تقسيم گردد. از طرف ديگر با پيدايش رشته‏هاى تخصصى و تمركز فكر در مسائل خاص آن رشته، پيشرفت بيشترى پيدا مى‏شود.
پيشنهاد ديگر در مورد شوراى فقهى است. بى شك يك عامل مهم در پيشرفت‏هاى محير العقول در علوم مختلف، مثل طب و فيزيك و... اين است كه در عين اين كه رشته‏هاى تخصصى در آن علوم پيدا شده، همكارى و همفكرى شديدى بين افراد طراز اول هر رشته وجود دارد كه با تبادل آراء محصول انديشه را در اختيار ساير اهل نظر قرار مى‏دهند. در نتيجه اين همفكرى‏ها اگر نظريه مفيدى پيدا شود زودتر منتشر مى‏شود و جا باز مى‏كند و اگر نظريه باطلى پيدا شود، زودتر بطلانش روشن مى‏شود و ديگر،شاگردان آن صاحب نظر، سال‏ها در اشتباه نمى‏مانند. اين مسأله در اسلام نيز بسيار سفارش شده است.
قرآن كريم مى‏فرمايد: و الذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلوه و امرهم شورى بينهم و مما رزقناهم ينفقون(٥٢)
يا در نهج البلاغه آمده است: و اعلموا ان عباد الله المستحفظين علمه يصونون مصونه و يفجرون عيونه، يتواصلون بالولاية و يتلاقون بالمحبه، و يتساقون بكأس روية و يصدرون برية(٥٣)
اگر شوراى علمى در فقاهت پيدا شود، گذشته از ترقى و تكاملى كه در فقه پيدا مى‏شود، بسيارى از اختلاف فتواها از بين مى‏رود. ما اگر مدعى هستيم كه فقه ما نيز يكى از علوم واقعى دنياست، بايد از اسلوبها كه در ساير علوم پيروى مى‏شود پيروى كنيم.
همچنين آيه كريمه فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون(٥٤) كه مدرك اجتهاد و فقاهت است، سند پيشنهاد ماست؛ چرا كه به گسترده‏تر كردن دامنه تفقه (فهم عميق از دين)، توجه شده است ولازمه آن، توجه بيشتر به ضرورت‏ها، تشكيل شوراى فقهى و فسخ تكروى‏ها و نيز تخصصى كردن رشته‏هاى فقهى است.(٥٥)

٥. احياى فكر دينى‏

موضوع سخن احياء فكر دينى است. شايد بعضى بگويند: مگر ما وظيفه داريم كه دين را احياء كنيم؟ اين دين است كه بايد ما را احيا كند.
بايد گفت: اولا بحث ما احياى فكر دينى است نه احياى دين. ثانيا بالفرض هم كه بگوييم احياى دين اشكالى ندارد، هيچ منافاتى نيست كه هم دين احياگر ما باشد و هم ما وظيفه احياى دين باشيم.
همانطور كه در بحث تقوا گفتيم كه تقوا براى انسان، مصونيت است، و در عين حال انسان وظيفه دارد حافظ تقوا باشد، اين جا هم همينطور از دو جنبه مى‏نگريم. جالب است كه هر دوى اين تعبيرات، در اخبار آمده است. براى تعبير اول: يا ايها الذين استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم،(٥٦)
و در تعبير دوم، مثلا در وصف حضرت حجت عليه‏السلام آمده است: و يحيى ميت الكتاب و السنة(٥٧) يا امام رضا عليه‏السلام به يكى از شيعيان مى‏فرمايند: احيوا امرنا(٥٨) و درباره چگونگى كار توضيح مى‏دهد كه: حقايق سخن ما، محاسن ما، سيرت ما و حقايق ما را براى مردم تشريح كنيد كه اين زنده كردن كار ما است. پس اين مطلب دور نيست كه هم دين ما را زنده كند و هم ما دين را.
البته ما اين قدر جسور نيستيم كه بگوييم: احياى دين؛ گفتيم: احياى فكر دينى؛ يعنى زنده كردن تفكر خود ما نسبت به دين. دين زنده است و هرگز نمى‏ميرد. چيزى در اجتماع مى‏ميرد كه اصل بهترى جاى آن را بگيرد.
اما حقايق ديگرى و اصول كلى كه دين ذكر كرده، هرگز مردنى نيست. بلكه آن چه در اين جا مى‏گوئيم: مى‏ميرد؛ يعنى فكر مردم درباره آن ، فكر مرده‏اى است. پس بايد حساب اسلام را از مسلمين جدا كرد. اسلام زنده است و مى‏بينيم كه در تمام دنيا در حال پيشروى است ولى مسلمانان فعلى مرده‏اند.
در كشورهاى اسلامى عواملى پيدا شده كه فكر دينى را در مغز آنها ميرانده است؛ يعنى يك حال نيمه زنده و نيمه مرده دارند؛ كه البته اين حالت چنان كه بعدا خواهيم گفت، بسيار خطرناك است.(٥٩)
خوب است ابتدا تاريخچه اين فكر را كه دين احتياج به تجديد و احيا دارد بررسى كنيم؛ حديثى منسوب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است كه: خداوند، هر صد سال يك بار يك نفر را مى‏فرستد كه وى دين اين امت را تجديد كند.(٦٠)
تنها اين حديث در كتب مستدرك حاكم و سنن ابى داود (هر دو از اهل سنت)، وجود دارد و راوى آن ابوهريره كذاب است. گذشته از سندش، اين حديث با تاريخ اسلام به هيچ وجه تطابق ندارد و عجيب اين جاست كه علاوه بر علماى سنى، بعضى از علماى شيعه هم آن را مسلم پنداشته، به تعيين اين مجددان پرداخته‏اند
كه گذشته از اين كه مصاديقى كه ذكر كرده‏اند، چندان با اول قرنها مطابق نيست، بلكه حتى بعضى، امثال امام حسين و امام صادق عليهما السلام را از قلم انداخته‏اند؛ در حالى كه اين دو امام بايد بيش از ديگران، مجدد حساب شود. انديشه فوق، زمينه را براى قبول فكر ديگرى مساعد كرد كه گفته شد: هر هزار سال هم يك نفر ظهور خواهد كرد. اما چگونگى پيدايش اين فكر به فلسفه‏هاى ايران و هند قديم بر مى‏گردد كه معتقد بودند در هر چند هزار سال يك بار، همه چيز عالم تجديد و تكرار مى‏شود و كم كم، اين زمينه شد براى عده‏اى مضل كه آيه يدبر الامر من السماء الى الارض ثم يعرج اليه فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون(٦١) را چنين معنى كردند كه در هر هزار سال يك بار كار مردم، به وسيله انبيا تجديد و تدبير مى‏شود...!
حقيقت اين است كه چنين چيزهايى در دين نيست كه هر صد يا هزار سال يكبار، يك نفر بايد ظهور كند. فقط در مورد يك مجدد و محيى در دين سخن گفته شده، آن هم نه در اين سطح، بلكه در سطح جهانى، و آن، وجود مقدس حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه است و هر كس هم براى ظهور ايشان وقت معين كند، دروغگوست: كذب الوقاتون.(٦٢) به هر حال مى‏بينيم كه با وجود ضعف سند و مضمون در اين گونه احاديث، باز عده‏اى اصرار خاصى داشته‏اند كه اين مطلب، صحيح است، و لذا به حساب كردن پرداخته‏اند.(٦٣)
ريشه اشتباهات مذكور، اين بوده كه فقط براى برخى روى شخصيتها اعتبار قائل بوده‏اند نه عامه مردم؛ فكر مى‏كرده‏اند احياگر دينى؛ يعنى نظريه‏پرداز جديد؛ در حالى كه زنده بودن دين، تابع ميزان عمل به دين است.
امروز لازم نيست كه زياد دنبال مسلمان كردن ديگران باشيم. البته اين منتهاى آرزو ماست، اما در درجه اول، بايد فكر دينى كه الان ما متدينها و نماز خوانها و ... داريم، اين فكرى كه در خود ما به حالت نيمه مرده در آمده است، را زنده كنيم.
متاسفانه امروزه كشورهاى اسلامى، عقب مانده‏ترين و منحطترين كشورها در صنعت، علم، اخلاق و... هستند. يا بايد بگوئيم؛ همان حقيقت اسلام در مغز و روح اين ملتها هست، منتها خاصيت اسلام اينست كه ملتها را به عقب مى‏برد؛ يا اعتراف كنيم كه حقيقت اسلام، غير از آن چيزى است كه در مغزهاى ماست. در دين، توحيد، ولايت، معاد، زهد، صبر، تقوا، توكل و... هست، اما همه اين‏ها به صورت مسخ شده در ذهن ما يافت مى‏شود.
درباره معنى مسخ شده تقوا قبلا صحبت كرديم. مقتدايانى چون امام حسين عليه‏السلام داريم، ولى به جاى آن كه محرك و مشوق ما باشند، در عمل وسيله تخدير و تنبلى ما شده‏اند كه به اسم شفاعت، از زير بار اسلام رفتن، بيرون آييم! در متكلمين طائفه‏اى ودند به نام مرجئه كه معتقدند بودند، اگر ايمان درست شد، ديگر عمل مهم نيست و ائمه شيعه، سرسختانه اين طرز فكر را نفى مى‏كردند؛ اما امروز مى‏بينيم كه فكر شيعيان، همان فكر مرجئى شده است. با چنين طرز فكرى كه عمل را از كار مى‏اندازد، آيا دنيا مى‏ماند؟ آخرت مى‏ماند؟ انتم الاعلون مى‏ماند؟!
به جرأت مى‏گوييم: از چهار تا مسأله فروع (آن هم در عبادات)، چند تائى هم از معاملات و مانند آن، ديگر فكر درستى درباره دين نداريم؛ نه در اين منبرها و خطابه‏ها مى‏گوئيم و نه در كتابها و روزنامه‏ها و مقالات مى‏نويسيم و نه فكر مى‏كنيم.
ما قبل از اينكه بخواهيم درباره ديگران فكر كنيم كه آنها مسلمان شوند، بايد درباره خود فكر كنيم.
البته نمى‏خواهم مبلغ به خارج فرستادن را تخطئه كنم. شايد در آن جا مسلمان واقعى درست شود و نمونه‏اى شود براى ما! ولى آنچه واجب‏تر است، توجه به اين نكته است كه ما مسلمانهائى هستيم كه فكرمان درباره اسلام، غلط است.
امروزه شرق و غرب، اتفاق نظر دارند كه اسلام واقعى نبايد زنده بماند، منتهى بلوك شرق مى‏خواهد ريشه اسلام را از بيخ بركند، و بلوك غرب مى‏خواهد اسلام را به همان حالت نيمه جانى كه الان هست، حفظ كند؛ نه بگذارد از بين برود و نه درست زنده شود؛ مثل آن حشرهاى كه براى تخم گذارى و تغذيه نوزادانش، كرمى را نيش مى‏زند، آن چنان كه نه بميرد كه گوشتش فاسد شود و نه به طورى زنده بماند كه بتواند فرار كند و ديگر خوراك نوزادان وى نشود. البته استعمار و استثمار، ما را بر اين حالت در نياورده‏اند؛ ما خودمان قبلا به اين حالت در آمديم، آن‏ها فقط سعى دارند كه ما در اين حالت باقى بمانيم.
لنين مى‏گويد: دين ترياك اجتماع است و فيلسوف ديگرى در غرب، دين را انقلاب ضعفا عليه اقويا مى‏داند. با بيانى، هر دو درست گفته‏اند: دينى كه حركت و جنبش مى‏آورد، همان است كه پيامبران آوردند و دينى كه ترياك اجتماع است، معجونى است كه ما ساخته‏ايم.
ما اكنون احتياج به يك نهضت روشنگر اسلامى داريم و اين وظيفه، در درجه اول بر عهده علما و دانشمندان است كه از راه مبارزه با بدعتها، تحريفها، خموديها و خرافات را از دين جدا سازند: اذا ظهرت البدع، فعلى العالم أن يظهر علمه و الا فعليه لعنة الله(٦٤)(٦٥)

٦. فريضه علم‏

يكى از واجبات اسلامى كه هيچگونه محدوديتى بر نمى‏دارد، فريضه علم است. اين فريضه نه اختصاص به طبقه و گروه خاصى دارد؛ طلب العلم فريضة على كل مسلم(٦٦) و نه زمان ويژه‏اى اطلبوا العلم من المهد الى اللحد(٦٧) و نه مكانى معين اطلبوا العلم و لو بالصين(٦٨) يا لو علمتم ما فى طلب العلم لطلبتموه و لو بسفك المهج و خوض اللجج(٦٩) و نه محدوديتى از جنبه استاد دارد؛ الحكمة ضالة المومن ياخذها حيث وجده(٧٠) يا الحكمة ضالة المومن، فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق.(٧١)
البته انسان گاهى در مورد دست يا نادرست بودن مطلبى ترديد دارد كه در اين جا آنها كه اهل تشخيص نيستند، نبايد به هر سخنى گوش دهند و بايد توجه كنند كه تحت تأثير و تلقين چه كسانى هستند، اما به هر حال اين امر هم در بسيارى از علوم مثل طب و رياضى و... موردى ندارد.(٧٢)
درباره حديث اول، شايد بعضى توهم كنند كه فقط منظورش مردان است، چرا كه فرموده است: على كل مسلم و نفرموده: على كل مسلمة بايد گفت: اولا در بعضى نقل‏ها، قيد و مسلمة هم آورده شده، ثانيا مسلم كه داراى و مفهوم اسلاميت و جنسيت مرد است، مسلما در اين گونه تعابير، فقط مفهوم اسلاميتش لحاظ شده است و مانند انّ اكرمكم عند الله اتقيكم(٧٣) است كه هم مردان را شامل مى‏شود، هم زنان را و اصلا ربطى به جنسيت ندارد.
در اين جا عده‏اى خواهند گفت كه پس شما مى‏گوييد: دخترهاى مردم به همين مدرسه‏ها بروند و در اختيار همين فرهنگ مبتذل قرار بگيرند؟(٧٤)
اصل سخن و بحث ما هم در اين جاست كه اگر در اين مدارس عيب است، تقصير مردم است كه همت نكردند كه مدارس صد در صد اسلامى پديد آورند و عجيب اين كه همان افرادى كه با تعليمات زنان و مثلا دكتر شدن آن‏ها مخالفت، زنان و دختران خود را براى معالجه در اختيار مردان و حتى كافران قرار مى‏دهند.(٧٥)
به هر حال در اين جا چندان قصد نداريم كه به نفع اسلام تبليغات كنيم كه چگونه از علم طرفدراى كرده است؛ چرا كه اين سخن‏ها زياد گفته مى‏شود.
بلكه مى‏خواهيم به حل اين معما بپردازيم كه اگر اسلام، اين قدر از علم حمايت كرده، آن را فريضه‏اى همگانى و بدون محدوديت تلقى نموده، چرا مسلمانان، دورترين ملل جهان از قافله علم و تمدن هستند.
مسلما يكى از علل - اما نه تنها علت آن - برخى حوادث اجتماعى بوده كه به وسيله دستگاه‏هاى خلافت پديد آمد. ناهموارى‏هايى در زندگى مسلمين به وجود آمد و طبيعى است كه وقتى وضع زندگى عمومى نابسامان شود، زمينه براى توجه به اين گونه دستورها نمى‏ماند؛ بلكه عواملى پيدا مى‏شود كه اين گونه دستورها اجرا نگردند. اما علل ديگرى هم در كار است؛ مثلا آن چه اسلام درباره علم و فضيلت آن و تشويق عموم مسلمين به تعليم و تعلم گفته است.
همه به حساب عالم و تشويق به احترام و دست‏بوسى وى گذاشته شد و مردم به جاى توجه به علم و فضيلت آن، توجهشان به فضيلت احترام علما جلب گرديد.
انحراف ديگرى هم در اين زمينه پيش آمد و آن اين كه هر دسته‏اى، علم واجب در حديث فوق را، علم خود معرفى كرد: متكلمين، آن را علم كلام دانستند كه علم اصول دين است؛ اخلاقيون، آن را علم اخلاق معرفى كردند كه منجيات و مهلكات را نشان مى‏دهد؛ فقها گفتند: منظور، علم احكام است زيرا بايد هر كسى يا مجتهد باشد يا از مجتهدى تقليد كند؛ مفسرين گفتند: تفسير است، زيرا علم به كتاب خداست؛ محدثين هم آن را علم حديث دانستند، زيرا مى‏گفتند كه حتى قرآن را هم بايد با حديث فهميد و... در حالى كه مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ يك از اينها به طور انحصارى نبود، زيرا در آن صورت، تصريح مى‏كردند، بلكه بايد ديد از نظر اسلام چه كارهايى - كه انجامشان متوقف بر تحصيل علم است - لازم است، آن وقت، علم مفيد براى آن كار، لازم و واجب مى‏شود.
به اصطلاح علما، علم هم، وجوب نفسى و هم وجوب تهيويى دارد؛ يعنى هم مى‏تواند مستقلا داراى ارزش باشد و هم به انسان آمادگى مى‏دهد كه بتواند ساير وظايف خود را انجام دهد. پس وجوب علم، تابع ميزان احتياج جامعه اسلامى است و كارهايى كه جامعه به آن‏ها نياز دارد، آموختن علم آن‏ها واجب است.
امروزه اصطلاح شده كه بعضى علوم را كه مستقيما يا مقدمتا به مسائل اعتقادى يا اخلاقى يا احكام بر مى‏گردد، علوم دينى و ساير علوم را علوم غير دينى مى‏خوانند و مى‏پندارند كه توصيه‏هاى اسلام به علم، راجع به علوم دسته اول است؛ يعنى علومى مثل فقه و اخلاق يا ادبيات عرب و منطق؛ در حالى كه از نظر اسلام، هر علمى به حال مسلمين مفيد باشد و گره‏اى از كار آن‏ها باز كند، فريضه دينى و علم دينى است.
حديثى هم كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده و علم را منحصر در سه چيز مى‏داند،(٧٦) ناظر به تكاليف و وضع آن روز مسلمين است (تا سراغ علومى چون انساب‏شناسى كه فايده‏اى ندارد، نروند)، نه راجع به زمانى كه مسلمين با آشنايى به قانون اساسى اسلام، به تدوين علوم مختلف پرداخته‏اند.
بنابراين وقتى پذيرفتيم كه اولا اسلام، جامعه‏اى مستقل و متكى به خود و با عزت و تحت سيطه، مى‏خواهد: لن يجعل الله للكافرين على المومنين سبيلا(٧٧) و ثانيا در دنيا نيز امروزه تحولى پديد آمده كه همه كارها بر محور علم مى‏چرخد و همه شؤون زندگى، وابسته به علم شده است و ثالثا انجام فرائض و تكاليف فردى و اجتماعى اسلام - لااقل از جنبه تهيويى - به فريضه علم بستگى دارد، آن‏گاه بايد پذيرفت كه همه مسلمين به عنوان يك وظيفه شرعى و عمومى بايد به سوى علم، رو آورند وان را مثل ساير واجبات، واجب بدانند.(٧٨) خلاصه كلام اين كه اين اوجب واجبات،، امروزه بايد به شكل جهادى مقدس و همگانى در آيد. بعضى با استناد به شعر:

چو علم آموختى از حرص آن گه ترس كاندر شب
چو دزدى با چراغ آيد گزيده‏تر برد كالا
تحصيل علم را نفى مى‏كنند كه ببينيد؛ اين تحصيلكرده‏هاى بى ايمان، ضرر و خطرشان براى اين مملكت، هزاران بار بيش از بى‏سوادهاى آفتابه دزد است .
شكى نيست كه علم، به تنهايى، ضامن سعادت جامعه نيست و دين و ايمان هم لازم است، اما بطلان مغالطه فوق، كاملا آشكار است؛ اگر كل كشور را با نور علم روشن كنيم، ديگر دزد با چراغ يا بى چراغ كه بيايد دستش رو مى‏شود. اين تحصيل‏كرده‏هاى بى‏ايمان، از جهالت و بى خبرى و خواب آلودگى ديگران سوءاستفاده مى‏كنند كه مى‏توانند چنين ضربه‏هايى بزنند.
اخيرا موسسه يونسكو فعاليتهاى عظيمى براى تعليم و با سواد كردن كشورهاى عقب افتاده، از جمله كشورهاى اسلامى، آغاز كرده است؛ من نمى‏دانم نيت آن‏ها از اين كارها چيست؟ شايد يك منظور استعمارى در پشت پرده باشد؛ البته نمى‏خواهم با اظهار بدبينى، پرده سياهى روى تقصيركارى‏هاى خودمان بكشم. نيت آنها در اين كار هر چه باشد، فرق چندانى ندارد.
آن چه مهم است اين كه اگر اين‏ها موفق شوند تا چند سال ديگر، كشورهاى اسلامى را از فقر و جهل و بيمارى و... نجات دهند، آيا نسل‏هاى آينده نخواهند گفت كه چهارده قرن مسلمان بوديم و غرق جهالت و بدبختى، تا بالاخره پيروان مسيح عليه‏السلام آمدند و ما را نجات دادند؟
اين يك قاعده تكوينى و روانى است كه الانسان رهين الاحسان(٧٩) پيامبران صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايند: من احيا ارضا مواتا فهى له.(٨٠) اين قاعده در تكوينيات هم صادق است: هر گروهى كه ملتى را از جهل و فقر نجات دهند، مالك دل‏ها و عقائد آن‏ها خواهند شد. شايد بگوييد: ممكن نيست كسى از توحيد به تثليث بگرايد، خصوصا كه عالم شود، شايد چنين باشد، ولى مسلما اگر به مسيحيت گرايش پيدا نكند به اسلام هم، ديگر علاقه‏اى نخواهد داشت و رو به مكاتب الحادى خواهند آورد.
حال، چاره چيست؟ آيا طبق معمول، جار و جنجال راه بيندازيم كه يونسكو حق ندارد مسلمانها را تعليم دهد و ...؟
آيا دنيا و اصلا خود ملتهاى مسلمان اين حرف را از ما مى‏پذيرند؟ يا راهش اينست كه دست به جهاد مقدسى براى مبارزه با اين بدبختى‏هاى جوامع اسلامى بزنيم و حال كه خداوند ما انسان‏ها را گروه گروه قرار داد تا مسابقه در خيرات دهيم، ما هم گوى سبقت را ببريم و ابتكار كار را خود به دست بگيريم.(٨١)


۳
صد گفتار
ممكن است در اين جا، انتقادى مطرح شود كه اين بحث علم و جهل از نظر اسلام، بسيار كلى بود و نتيجه اين بحث كه همه ما افسوس بخوريم، چرا چنين كارى نمى‏شود. در حالى كه بايد لا اقل يك راه عملى براى اين مسير پيشنهاد مى‏شد.
در جواب يادآور مى‏شويم كه در مسائل دينى، آن چه بيشتر از همه چيز اهميت دارد: ايمان عامله است به اين كه اين امر، فريضه دينى و واجب است؛ مثل ساير واجبات، ما در ساير فرائض كه اين اعتقاد در عامه مردم وجود دارد. مى‏بينيم كه چگونه با منت‏هاى اخلاص براى آن فرائض مجاهدت مى‏شود. اگر مردم اين امر لطيف را به عنوان يك فريضه بشمارند و به طلب العلم فريضة على كل مسلم معتقد گردند، نهضت و حركتى پديد خواهد آمد كه خود به خود راه‏هاى اجرايى آن هم درست خواهد شد. لذا وظيفه مهم و اوليه ما اين است كه مردم را متوجه اهميت اين تكليف شرعى عمومى كنيم.(٨٢)

٧. رهبرى نسل جوان‏

در جامعه اسلامى، افراد مسؤول يكديگرند: كلكم راع و كلكم مسؤول عن رعيته.(٨٣) به همين دليل مسؤول نسل‏هاى آينده هم هستند؛ لذا بايد اين دين و اين هدايتى را كه به آن‏ها رسيده به نسلهاى آينده برسانند و آنها را براى پذيرش و استفاده آن آماده كنند. چيزى كه اين بحث را به صورت يك مسأله در مى‏آورد اين است كه رهبرى يك فرد يا يك نسل در همه جا و در همه وقتى يكسان نيست، بلكه شكل‏ها و كيفيت‏هاى گوناگونى دارد و وسايلى كه براى اين هدف به كار گرفته مى‏شود، در هر زمانى با زمان ديگر متفاوت است. اين امر، مانند نماز و روزه، تعبدى محض نيست؛ كه مكلف به انجام آن‏ها به شكل خاصى باشيم و اگر نتيجه هم نداد، از ما رفع مسؤوليت شده باشد. بلكه مسؤوليت آن، از نوع مسؤوليت نتيجه است؛ يعنى از ما نتيجه خواسته شده؛ با هر شكل و مقدمه‏اى كه باشد.(٨٤)(٨٥)
مطلبى كه در اين زمينه بايد بدان توجه داشت، مسأله نسبى و موقت بودن وسيله‏هاست. يك چيز كه در جايى وسيله هدايت است، چه بسا در جاى ديگر وسيله ضلالت گردد. منطقى كه يك پيرزن را مؤمن مى‏كند، چه بسا يك جوان تحصيل كرده را گمراه كند. ما كتب بسيارى داريم كه در گذشته، صدها و هزاران نفر را هدايت كرده، اما امروز كتب ديگرى لازم است و آن كتب، چه بسا امروز مايه شك و گمراهى مردم گردد.
قرآن كريم هم مى‏فرمايد: ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن(٨٦) و هدايت كردن را به يك وسيله منحصر نمى‏داند. براى عده‏اى كه فكرشان پرورش يافته است، بايد حكمت (سخن متقن و غير قابل خدشه) آورد؛ اكثر مردم كه در مرحله دل و احساس به سر مى‏برند، راه جذبشان موعظه نيكو و اندرزهاى دلپسند است؛ و براى آن دسته از معاندين هم كه فقط براى مجادله آمده‏اند، بايد از جدل استفاده كرد، اما از طريق انصاف خارج نشد.(٨٧)
تفاوت‏هايى هم كه در معجزات و روش‏هاى تبليغ پيامبران مى‏بينيم، به همين علت است؛ زيزرا هر زمانى بيان و معجزه خاصى مى‏طلبد: زمان موسى عليه‏السلام سحر رواج داشته، بايد قدرتى ببينند كه به سحر غلبه كند و زمانى عيسى عليه‏السلام هم كه بازار طب گرم بوده، بايد كارى باشد كه اطبا از انجامش عاجز باشند. لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: انا معاشر الانبياء امرنا ان نكلم الناس على قدر عقولهم(٨٨)
از معجزات نبوت اين است كه هر چه علم پيشرفت مى‏كند و نسل‏هاى بعدى با فهم بهترى مى‏آيند، كلام معصومين و آيات قرآن را بهتر مى‏فهمند. بر عكس مكاتب فلسفى كه هر چه شاگرد به زمان استاد نزديك‏تر شده باشد بهتر مى‏تواند كلام و منظور او را دريابد، پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمود: نصر الله عبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يبلغه رب حامل فقه غير فيه و رب حامل فقه الى من هو افقه منه(٨٩) و دقيقا به همين دليل است كه معتقديم رهبرى نسل جوان با رهبرى نسل‏هاى قبلى متفاوت است.(٩٠)
ضمنا توجه شود كه مقصود ما از نسل جوان، حتما طبقه جوان نيست، بلكه طبقه‏اى است كه در اثر تحصيلات و آشنائى با تمدن جديد، داراى طرز تفكر خاصى شده است، خواه پير باشد يا جوان. ولى چون اكثر اين طبقه را جوانان تشكيل مى‏دهند؛ لذا مى‏گوئيم: نسل جوان. به هر حال براى هدايت اين نسل بايد آگاه به زمان بود: العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس؛(٩١) چرا كه در مسأله هدايت و رهبرى، كيفيت و تاكتيك عمل در زمان‏ها و براى اشخاص مختلف، متفاوت است.
درباره اين نسل، دو طرز تفكر شايع است و معمولا دو جور قضاوت مى‏شود. برخى آنها را مردمى خام، مغرور، گرفتار هوا و هوس و داراى هر عيب مى‏بينند و لذا هميشه به اين نسل، دهن كجى كرده، ناسزا مى‏گويند. اما از نظر خود نسل جوان به عكس است: خود را مجسمه هوش و فطانت و آرمان‏هاى عالى مى‏بينند و گروه قبل را نادان و احمق.
البته از نظر كلى، يك نسل نسبت به نسل پيش مى‏تواند صالح يا منحرف باشد و قرآن هم نمونه‏اى براى هر دوى اين‏ها ذكر كرده تا كسى نگويد كه نسل جديد، حتما از نسل قبلى فاسدتر يا كامل‏تر است؛ درباره نسل صالح مى‏فرمايد: و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين.(٩٢) براى نسل صالح، پنج خصوصيت ذكر مى‏كند: اول، روحيه شكرگزارى و قدردانى نسبت به نعمت‏هاى الهى و موهبت‏هاى الهى. دوم، اهل كار و عملند و از خدا توفيق عمل مفيد و صالح مى‏خواهند. سوم، اين كه به نسل آينده و اصلاح آن توجه دارند. چهارم، حالت توجه و بازگشت از تقصير و كوتاهيهائى را دارند كه در گذشته صورت گرفته است. پنجم، حالت تسليم به حق و به مقرراتى كه خداوند در تكوين و يا تشريع قرار داده است و تخلف از آنها موجب نابودى است.
بعد درباره نسل فاسد و منحرف مى‏فرمايد: و الذى قال لوالديه اف لكما ا تعداننى ان اخرج و قد خلت القرون من قبلى و هما يستغيثان الله ويلك آمن ان وعد الله حق فيقول ما هذا الا اساطير الاولين(٩٣) يك نسل خاصى كه با دانستن دو كلمه ديگر به هيچ چيز پاى‏بند نيست، پدر و مادر را تحقير مى‏كند و به عقايد آن‏ها مى‏خندد و... .(٩٤)
حال ببينيم نسل جوان ما چطور است؟ نسل جوان ما مزايائى دارد و عيوبى؛ يعنى اگر چه يك انحرافات فكرى و اخلاقى دارد اما يك نوع ادراكات و احساسات و آرمان‏هاى عالى دارد كه در گذشته نبود؛ اين نسل از درى كه نشانه بيدارى است، برخوردار مى‏باشد.
پيشرفت‏هاى دنيا در زمينه‏هاى علمى، اقتصادى، سياسى، نظامى و حركت‏هاى عدالت جويانه را مى‏بيند و مى‏گويد: چرا ما بايد اين قدر عقب مانده باشيم. نسل قديم، سنگينيبار تسلطهاى خارجى را بر روى دوش خود احساس نمى‏كرد و نسل جديد احساس مى‏كند.
در قديم، سطح فكر مردم پايين بود؛ لذا كمتر دچار شك مى‏شدند، اما طبيعى است كه وقتى سطح فكر او بالا رفت، سؤالات بيشتر و مهمترى برايش مطرح مى‏شود كه البته اين، علامت رشد است. به هر حال، تا درد اين نسل را درك نكنيم، جلو انحرافاتش را نمى‏توانيم بگيريم، و اتفاقا ديگران از راه شناخت دردشان، اين‏ها را منحرف كرده‏اند.
مكاتب الحادى چون كمونيسم متوجه شدند كه اينها احتياج دارند به يك مكتب فكرى آماده و منظم كه آرمان‏هاى اجتماعى بزرگى داشته باشند و به سؤالات آن‏ها پاسخ دهد؛ و ديگر توجه ندارند كه اين اصول، چقدر محكم و متقن است؛ و با ارائه چنين مكتبى جسم و روح اين‏ها را به خدمت گرفتند.
اما نكته ديگر اين است كه نسل كهن بايد خود را اصلاح كند. ما امروز از اين نسل جديد گله داريم كه چرا با وجود داشتن تحصيلات عالى، از خواندن قرآن عاجز است، اما آيا مگر ما اقدامى براى آشنايى آنها با قرآن كرده‏ايم؟
گذشته از اين‏ها نسل قديم بود كه قرآن را متروك و مهجور كرد؛ امروزه اگر كسى مفسر قرآن، باشد نزد ما اهميت چندانى ندارد، اما اگر كفايه آخوند خراسانى را بداند، يك شخص محترم و با شخصيت به شمار مى‏آيد. لذا مى‏بينيم اگر كسى عمرش را صرف قرآن بكند؛ از نان و شخصيت و احترام و... مى‏افتد، اما در همان جا هزاران شخص تشخيص پيدا مى‏كنند كه كفايه را چهار لا بلدند - يعنى هم خودش را، هم ردش را، هم رد ردش را و...، اگر نسل كهن به قرآن جفا نكرده بود، قطعا نسل جديد منحرف نمى‏شد؛ بايد همه به سوى قرآن باز گرديم تا زير سايه آن بتوانيم به سعادت حقيقى راه يابيم.(٩٥)

٨ و ٩. خطابه و منبر

موضوع بحث خطابه و منبر است. خطابه يعنى سخنرانى و منبر يعنى سخنرانى دينى، پس بحث درباره خطابه دينى و به عبارت ديگر پيوند خطابه با اسلام است.
اين پيوند مى‏تواند از چند نظر مورد توجه قرار گيرد: يكى از اين نظر كه خطابه يك فن و هنر است و مثل ساير هنرها مى‏تواند اثر اجتماعى داشته باشد؛ يعنى به كمك يا به جنگ يك عقيده و فكر بيايد.
اتفاقا از اين نظر خطابه عامل اجتماعى بزرگى محسوب مى‏شود و مى‏بينيم كه اسلام، در دامن خود خطباى بزرگى را پرورش داده است. ديگر از جهت پيشرفتى است كه اسلام در خطابه ايجاد كرده است؛ همانگونه كه نظير اين تحول، در شعر و نويسندگى عرب به خوبى مشهود است. اگر خطابه هاى عرب جاهلى را ببينيم و آن را با خطابه‏هاى بعد از اسلام مقايسه كنيم، خطبه‏هاى جاهليت را تنها حاوى معانى بسيار ساده و ابتدايى خواهيم يافت؛ در حالى كه در خطبه‏هاى بعد از اسلام، مانند خطبه‏هاى پيامبر و اميرالمؤمنين - صلوات الله عليهما و آلهما - همه‏گونه مسائلى چون مسائل اجتماعى، حكمت‏هاى بزرگ، مسائل اخلاقى و... مشاهده مى‏شود.(٩٦)
اما مطلبى كه موضوع بحث ما را تشكيل مى‏دهد، به دليل پيوند محكم‏ترى است كه ميان دين و خطابه واقع شده؛ و آن اين است كه چرا خطابه و سخنرانى، جزء متن دين قرار گرفت؟ و حال كه چنين است، چه استفاده‏هايى از آن مى‏توانيم بكنيم؟
خطابه در يك مورد جزء فرائض است؛ نماز جمعه. نماز جمعه كه واجبى است كه در كنار ساير فرائض مثل روزه، حج و...، همان نماز ظهر روز جمعه است، با اين تفاوت كه اولا واجب است كه به جماعت خوانده شود و تا دو فرسخ از جوانب، همه مردم بايد در آن شركت داشته باشند و ثانيا به جاى چهار ركعت دو ركعت دارد كه دو خطبه جاى آن دو ركعت را مى‏گيرد. در بيان اهميت حضور مردم در اجتماع روز جمعه همين بس كه به نص آيات قرآن كريم، معامله كردن و خريد و فروش بعد از اذان ظهر روز جمعه حرام است.(٩٧)
و حتى واجب است كه زندانيان را تحت الحفظ براى نماز جمعه و حضور در اين اجتماع مهم حاضر كنند. منظور اصلى از اجتماع روز جمعه، همان شنيدن خطبه‏هاست. هر خطبه مشتمل بر حمد و ثناى الهى، درود بر خاتم انبيا صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه دين عليهم السلام، يك سلسله مطالب اخلاقى و اجتماعى و در آخر قرائت سوره‏اى از قرآن.
امام جمعه داراى برخى شرايط صورى است، مانند اين كه بايد عمامه بر سر داشته و در طول خطبه‏ها ايستاده باشد و به سلاحى مانند شمشير يا نيزه تكيه كند، اما مسأله مهم وظايف امام جمعه در ايراد خطبه نماز است.
اولين وظيفه خطيب جمعه اين است كه بايد مردم را موعظه كند و ياد خدا را در آن‏ها زنده نگه دارد، مصلحت مردم را به آن‏ها خاطرنشان سازد و آن‏ها را از اوضاع و احوال جامعه اسلامى و دنيا با خبر سازد.
درباره موعظه؛ خطابه‏اى است كه صرفا به منظور تسكين شهوات و هواهاى نفسانى ايراد مى‏شود و بيشتر، جنبه منع و ردع دارد؛ منع مردم از هواپرستى، شهوت‏پرستى، رباخوارى، رياكارى و تذكر مرگ و قيامت و نتايج اعمال در دنيا و آخرت و... البته چنين مجالس وعظى كه در ميان ما بالنسبه رايج است، از بقاياى مجالسى است كه متصوفه ابتكار كرده‏اند - كه خوب كارى هم كرده‏اند - و از آن جا كه بناى متصوفه بر تهذيب و تزكيه نفس خود بود، خطباى كنونى هم كه صوفى نيستند، بيشتر به كلام خود جنبه زهد و مبارزه با هوا و هوس مى‏دهند.(٩٨)
در اين جا لازم به ذكر است كه هيچ كس از موعظه بى نياز نيست. ممكن است فردى از تعليم فرد ديگرى بى نياز باشد اما از موعظه او خير؛ زيرا دانستن، يك مطلب است و متذكر شدن و تحت تأثير تلقين يك نفر واعظ مؤمن متقى قرار گرفتن مطلب ديگر؛ لذا حتى اميرالمؤمنين عليه‏السلام نيز به برخى از آصحابش مى‏فرمود: مرا موعظه كن كه در شنيدن اثرى است كه در دانستن نيست.(٩٩)
وظيفه دوم امام جمعه، مصالح‏گويى است، امام رضا عليه‏السلام در اين باره مى‏فرمايند: و توقيفهم على ما اراد من مصلحة دينهم و دنياهم.(١٠٠)
بايد دانست كه مصلحت گويى، به مراتب از موعظه‏گويى مشكل‏تر است؛ به اين دليل كه اولا موعظه كردن تنها نياز به صفاى قلب دارد و در موعظه، اگر خود شخص اهل عمل و اخلاص باشد، همان بازگو كردن كلمات بزرگان كافى است، اما براى گفتن مصالح عالى دينى و دنيوى مردم علم و اطلاع زيادى لازم است؛ هم علم به مبانى دينى و شناخت كامل اسلام و آگاهى به روح تعليمات اسلامى و قدرت تفكيك ميان ظاهر و باطن اسلام، و هم شناخت جامعه و اوضاع دنيا و خطرات بيگانگان و پيش‏بينى اعمال دشمنان و تغيير و تحولات جهان (كه هدايت بدون قدرت پيش‏بينى امكان‏پذير نيست)؛ امام جمعه بايد بفهمد كجا سنگر است سنگر بگيرد و چه فرصتى پيش آمده تا از آن استفاده كند؛ در يك كلام، هم اسلام شناس باشد و هم از اوضاع دنيا و جريانات اجتماعى كاملا مطلع باشد.
ثانياً اخلاص بسيار لازم است كه دقيقا همان چيزى را كه از مصالح دينى و دنيوى مى‏فهمد به مردم بگويد. فرق است بين مصلحت‏گويى و مزاج گويى؛ علت اين كه هميشه مخالفان پيامبران در عصر آن‏ها بيش از مريدانشان بوده‏اند، آن است كه آن‏ها با نقاط ضعف مردم مبارزه مى‏كردند و مى‏خواستند آن عيوب و نقاط ضعف را اصلاح كنند و از بين ببرند، مصلحت مردم را رعايت مى‏كردند، نه ميل و هوس آن‏ها را.
در باب اخلاص نكته ديگرى هم بايد گفت كه نبايد منبر، كرسى و دلالى شخصيت‏ها شود، حال چه شخصيت‏هاى سياسى يا روحانى و يا صاحب مجلس .
دستور بعدى امام رضا عليه‏السلام كه بيانگر سومين وظيفه امام جمعه مى‏باشد، عبارت است از:
و يخبرهم بما ورد عليهم من الافاق من الاحوال التى فيها المضره و المنفعة؛(١٠١)
يعنى خطيب بايد جريانهايى را كه در نقاط دور دست جامعه اسلامى واقع مى‏شود و مردم بيخبرند، به آنان بگويد؛ و مردم را از اوضاع خارجى و داخلى مطلع گرداند. بايد آن‏ها را خبر كند كه در دنيا بر سر مسلمانان چه مى‏آيد، نه اين كه فاجعه‏اى مثل فاجعه اندلس پيش آيد (كه اين مركز تمدن اسلامى را پانصد سال پيش از مسلمين گرفتند و صدها هزار نفر را كشتند يا سوزاندند و...)، اما تا همين چند وقت پيش در هيچ كتابى نه تنها ابراز همدردى و اظهار تاسفى، بلكه حتى نامى از اين حادثه نمى‏بينيم.(١٠٢)
از جمله مهمترين چيزهايى كه باعث رواج خطابه و منبر در كشور ما بوده، حادثه عاشورا و توصيه‏هاى ائمه دين درباره برپا كردن مجالس عزادارى سيدالشهدا عليه‏السلام است. از اين رو شايسته است اشاره‏اى به اين مجالس داشته باشيم. با همه نقايصى كه در اين مجالس وجود دارد، خوشبختانه مردم، احساساتى بسيار پاك نسبت به سيدالشهدا عليه‏السلام دارند و گريه‏هاى آن‏ها واقعا از روى تاثر قلبى است، اما متاسفانه اين منبع عظيم مردمى كه بسيار قيمتى مى‏باشد، تا به حال در كشورمان بى استفاده مانده است و اگر بخواهيم اين كشور را اصلاح كنيم، بهترين و نزديك‏ترين راه، بهره بردارى صحيح از منابر اين مجالس است. البته بايد قبلا اصلاح مهمى در زمينه مرثيه‏ها صورت گيرد: اولاً مرثيه‏خوان‏ها به فلسفه واقعى عزادارى براى امام حسين عليه‏السلام و اصلا فلسفه خود قيام سيدالشهدا عليه‏السلام كه حق‏طلبى و مبارزه با ظلم و ظالم است توجه كنند و يادآور شوند كه آن چه در ذهن عوام شايع شده كه امام حسين عليه‏السلام شهيد شد كه گناه امت بخشيده شود، نه تنها موافق خواست امام حسين عليه‏السلام نيست، بلكه خطرناك‏ترين عامل براى بى اثر كردن آن قيام است.
ثانياً: توجه كنند كه در مرثيه‏ها به ذكر حقايق بپردازند؛ نه اين كه معلوماتشان منحصر باشد به آن چه در لسان الذاكرين(١٠٣) و صدر الواعظين[(١٠٤) آمده است! وانگهى براى استفاده بهتر از اين منابر، مناسب است كه در اين جا هم مانند خطبه روز جمعه عمل شود؛ يعنى سخنرانان هم به موعظه كردن بپردازند، هم بيان مصالح، و هم توجه دادن به اوضاع و احوال اجتماعى مسلمين.(١٠٥)
به هر حال، هر دولت و مقامى سخن گويى دارد، دين اسلام هم بايد سخنگو داشته باشد و سخن‏گوى دين، خطبا و اهل منبرند. نماز جمعه و كرسى حسين بن على عليه‏السلام اگر اين طور باشد، مى‏تواند حافظ اسلام باشد. فلسفه عزادارى براى ايشان، احياى اين مطلب است و الا گريه ما براى امام عليه‏السلام چه فايده‏اى دارد؟ او مى‏خواهد نامش و مكتبش و هدفش زنده باشد و با ياد او با هر باطل و ظلم و فساد و فحشايى بجنگيم و زير لواى او در راه حق مبارزه كنيم.(١٠٦)

١٠ - مشكل اساسى در سازمان روحانيت‏

كسانى كه آرزوى اعتلاى آئين مبين اسلام دارند و درباره علل ترقى و انحطاط مسلمين در گذشته دور و نزديك مى‏انديشند، نمى‏توانند درباره دستگاه رهبرى آن؛ يعنى سازمان مقدس روحانيت، بى‏تفاوت باشند و آرزوى ترقى و اعتلاء آن را در سر نداشته، از مشكلات و نابسامانيهاى آن نگران نباشند.
هر كس كه خود را در برابر اسلام مسؤول مى‏شمارد خود به خود نسبت به سازمان رهبرى آن نيز احساس مسؤوليت مى‏كند.
چرا در گذشته حوزه‏هاى علميه ما جامع رشته‏هاى مختلف علوم از تفسير و تاريخ و حديث و فقه و اصول و فلسفه و كلام و ادبيات و حتى طب و رياضى بود ولى امروز به صورت دانشكده فقه درآمده و ساير رشته‏ها از رسميت افتاده است؟ چرا افراد بيكار و مزاحم، اين قدر در محيط مقدس روحانيت زيادند؟ چرا برنامه‏هاى تحصيلى ما مطابق احتياجات، تنظيم نمى‏شود؟ چرا بازار القاب و عناوين، اينقدر رايج است، اما مجله و كتاب مفيد به قدر كافى نداريم؟ چرا زعماى صالح و روشنفكر ما، همين كه در رأس كارها قرار مى‏گيرند، قدرت اصلاح از آنها سلب مى‏گردد و گويى انديشه‏هاى اصلاحى خود را فراموش مى‏كنند؟ و...
در اين بحث مى‏خواهيم بيان كنيم كه علت العلل اين معضلات، سنت و روشى است كه تدريجا در طرز استفاده از سهم امام در پيش گرفته شده و به دستگاه روحانيت، سازمان مخصوصى داده و در نتيجه، باعث مشكلات و نواقص فراوانى گرديده است.
بعضى مى‏پندارند صلاح و فساد يك اجتماع، تنها بستگى دارد به صلاح و عدم صلاح افراد افراد مهم، خصوصا زعماى آن. اين‏ها هنگامى كه متوجه بعضى مفاسد اجتماعى مى‏شوند، چاره كار را تنها در آوردن يك زعيم صالح مى‏دانند؛ و آنان به نوعى اصالت فردى رسيده‏اند.
شايد اولين بار چنين نظريه را افلاطون در بحث مدينه فاضله خود مطرح كرده باشد؛ از حكماى اسلامى نيز، فارابى در اين بحث، پيرو افلاطون است. اما با كمى تدبر متوجه خواهيم شد كه تأثير و اهميت سازمان و تشكيلات و رژيم اجتماعى، از تأثير و اهميت زعما، بيشتر است و در درجه اول بايد درباره سازمان صالح انديشيد، بعد زعماى صالح. نظامات اجتماعى نسبت به افراد اجتماع، مانند خيابان‏ها و كوچه‏هاى يك شهر است نسبت به مردم آن، و مردم مجبورند از همين خيابان‏ها و كوچه‏ها حركت كنند؛ حداكثر آزادى عمل مردم، در انتخاب نزديكترين راه بين اين راه‏هاست.حال اگر شهرى بدون نقشه و حساب، توسعه يافته باشد، افراد چاره‏اى ندارند كه رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبيق دهند مگر آن كه تغييراتى در وضع كوچه و خيابان‏ها پديد آورند.
همچنين اگر زعماى صالح، در رأس سازمان‏هايى كه نواقصى دارند قرار بگيرند، تفاوت آن‏ها با ديگران به اندازه آن است كه كسى از ميان خيابان‏هاى پرپيچ و خم و نامنظم يك شهر نزديكترين راه را برگزيند. به اين بيان، اگر بخواهيم توجيهى براى نظر افلاطون و فارابى بتراشيم بايد بگوييم: آن‏ها به آن افراد صالحى اهميت داده‏اند كه حاكم بر سازمان‏هاى اجتماعى باشند نه محكوم آن‏ها.(١٠٧)
محيط حوزه‏هاى علوم دينى ما، مزايا و نواقص مخصوص به خود دارد؛ از جمله مزايايش اين است كه: محيط، محيط صفا و صميميت و اخلاص و معنويت است و امتيازى جز امتياز علمى و تقوائى در آن جا مطرح نيست؛ محيط زهد و قناعت است و از مجالس شب‏نشينى و عياشى كه در ساير طبقات هست خبرى نيست؛ روابط استاد و شاگرد، صميمى و احترام‏آميز است و شاگردان، احترام استاد را در حضور و غياب او، با كمال ادب حفظ مى‏كنند؛ عادت طلاب بر فهم درست و تعمق و تفكر مباحثه است، بر خلاف محصلين جديد كه عادت به حفظ كردن و طوطى وار ياد گرفتن كرده‏اند؛ هدف آن‏ها، گرفتن دانشنامه نيست و انتخاب استاد، با خود شاگردان است، از طرفى هر كس كه استعدادى داشته باشد، مى‏تواند كتاب‏هاى پايين‏تر را تدريس كند كه همين، باعث تعمق بيشتر روى مطالب مى‏شود و از طرف ديگر، چون قانون انتخاب اصلح در مورد استادان رخ مى‏دهد و طلاب، ضمن آزمايش‏ها، استاد بهتر را بر مى‏گزينند، جلو افتادن افراد هم طبق همين قانون انتخاب اصلح صورت مى‏گيرد و كسى كه استعداد بهترى دارد، مى‏تواند سريع‏تر رشد كند.
اما در عين حال نواقصى هم دارد:
طلاب، كنكور ورودى ندارند؛ لذا گاه، افراد بى‏صلاحيت وارد مى‏شوند و چون امتحانى در كار نيست، بعضى پيش از طى مراتب پايين، گام به مراتب بالاتر مى‏گذارند و تحصيلاتشان متوقف و خودشان دلسرد مى‏گردند؛ طلاب، استعداد يابى نمى‏شوند؛ لذا كسى كه در رشته‏هاى خاصى استعداد دارد، ممكن است در مسير ديگرى بيفتد و استفاده كامل از وجودش نشود؛ رشته‏هاى تحصيلى اخيرا بسيار محدود شده و همه در فقه هضم شده و خود فقه هم در مجرائى افتاده كه از صد سال پيش، از تكامل باز ايستاده است؛ آزادى بى‏حد و حصر در استفاده از لباس روحانيت، وسيله شده براى سوء استفاده افراد بى علم و تقوا كه گاه موجب آبروريزى هم مى‏شوند؛ روش غلطى در خواندن ادبيات عرب دارند، چنان كه بعد از سال‏ها تحصيل قواعد اين زبان، خود اين زبان را ياد نمى‏گيرند، نه در حد تكلم و نه در حد نوشتن يا خواندن متون فصيح عربى؛ افراط در مباحثه و شيوع علم اصول، در عين اينكه يك نوع قدرت و هوشيارى در انديشه طلاب ايجاد مى‏كند، طرز تفكر آنها را از واقع بينى در مسائل اجتماعى دور مى‏كند و روش فكرى آنها حالت جدلى مى‏دهد، خصوصا كه منطق تعقلى ارسطويى، به قدر كافى تدريس نمى‏شود؛ اما مهمترين نقصى كه وجود دارد و بحث اصلى ما درباره آن است، مربوط مى‏شود به نظام مالى و طرز ارتزاق روحانيين.(١٠٨)
در اينكه معاش روحانيين بهتر است كه از چه راه تأمين شود، چند نظر هست:
عده‏اى معتقدند كه روحانيت همان طور كه در زمان معصومين عليهم اسلام مرسوم بوده، بايد مانند ساير طبقات، كار و درآمدى براى خود داشته باشند و قسمتى از وقت خود را صرف تهيه امر معاش و قسمتى را صرف شؤون روحانى، اعم از تحصيل و تحقيق و تأليف و تدريس و تبليغ و افتاء و ارشاد كنند. و اگر كسى مى‏خواهد اين شؤون را بر عهده گيرد اما سربار اجتماع گردد، بهتر كه از اول، وارد نشود.
حقيقت اين است كه افرادى زندگى خود را از راه ديگر تأمين كنند و با اين حال متصدى شؤون روحانى بشوند بسيار خوب است؛ اما نمى‏توان گفت: همه افراد بايد چنين باشند، زيرا با توسعه روز افزون علوم، ديگر چنين چيزى مقدور نيست.
در صدر اسلام، احتياج اين قدر نبوده، اما امروزه وسعت شبهه‏ها و هجوم معاندين، اقتضا مى‏كند كه عده‏اى تمام وقت خود را براى دفاع از اسلام و جواب‏گويى به احتياجات مردم صرف كنند. البته برخى شؤون روحانى كه فعلا مرسوم است از قبيل امام جماعت، نه يك شأن مخصوص روحانى است و نه كسى حق دارد به بهانه آن، سربار اجتماع باشد.
فرض ديگر اين كه روحانيت، بودجه مخصوص خود را از اوقاف و صدقات جاريه تأمين كند؛ همان طور كه در تمام دستگاه‏هاى روحانى جهان - غير از شيعه - چنين روشى معمول است. متاسفانه به عللى، بسيارى از اين موقوفات به صورت ملك شخصى در آمده، برخى ديگر در اختيار روحانى‏نمايانى است كه به نفع دستگاه‏هايى عليه مصالح عالى اسلام و مسلمين فعاليت مى‏كنند و برخى هم در اختيار اوقاف است و به شكل ديگر تضييع مى‏گردد. فقط موارد كمى باقى مى‏ماند كه به مصرف حقيقى و شرعى مى‏رسد.
اگر وضع اوقاف سر و سامان يابد، نه تنها بودجه عادى روحانيت را تأمين خواهد كرد كه كمك بزرگى به دين و فرهنگ و اخلاق عمومى خواهد بود، اما اگر با اين شكل فعلى جز فاسد پرورى و ايجاد بدبينى نسبت به روحانيت سود چندانى ندارد.(١٠٩)
فرض ديگر، استفاده از سهم امام عليه السلام است. طبق نظر شيعه، از آيه خمس استفاده مى‏شود كه در اسلام، قانونى مالى وضع شده كه براى اداره سازمان رهبرى دينى استفاده مى‏شود. خمس به غنائم جنگى، معادن، عوائد خالص سالانه و... تعلق مى‏گيرد كه هر كس بايد بعد از وضع هزينه‏هاى شخصى يك پنجم اين‏ها را در اختيار دستگاه رهبرى دينى قرار دهد و نيمى از خمس، سهم امام ناميده مى‏شود؛ كه مصرفش در حفظ و ابقاء دين است و در حال حاضر، يگانه بودجه‏اى است كه سازمان روحانيت ما را مى‏چرخاند و تأثير زيادى در همه شؤون دينى ما دارد. روحانيين براى وصول اين بودجه كه نوعى ماليات است، هيچ الزامى به وجود نمى‏آورند و اين، خود مردم مؤمنند كه با كمال رضايت، خمس اموالشان را به روحانيان مورد اعتماد خويش مى‏پردازند.
امتياز روحى سهم امام بر بودجه اوقاف، ضميمه شدن عواطف و تواضع و اظهار ارادت پرداخت كنندگان است و اختصاص سهم امام از طرف عامه مردم به كسى، تابع تشخيص و حسن ظن آنهاست كه چه بسا در تشخيص، ممكن است اشتباه كنند.
البته تا صد سال پيش كه وسايل جديد ارتباطى پديد نيامده بود، معمولا وجوه شرعى هر شهر به علماى همان شهر داده مى‏شد و غالبا در همانجا مصرف مى‏شد ولى با پيدايش وسائل جديد ارتباطى، وجوهات، كم كم به همان كسى داده مى‏شود كه مرجع تقليد است و مراجع، علاوه بر اينكه مركز توجه عواطف بودند و امرشان مطاع بود، در نتيجه رسيدن سهم امام، امكانات جديدى براى اداره و توسعه حوزه‏هاى علميه يافتند و كم كم زعامت‏هاى بزرگ هم پديد آمد؛ تا در قرن اخير براى اولين بار، مرحوم آية الله ميرزا محمدحسن شيرازى (صاحب فتواى تحريم تنباكو) زعامت كلى پيدا كرد و اولين مظهر اين قدرت و رياست شد.
تاكنون كيفيت مصرف آن، كاملا به نظر شخصى كه وجوه به دست او مى‏رسد بستگى دارد و لذا خوب به مصرف رسيدنش، بستگى دارد به ميزان زهد و تقواى وى، حسن تشخيص او، و امكانات و قدرت حسن اجراى او.(١١٠)
سهم امام بدين شيوه محاسن و معايبى دارد. حسنش اين است كه پشتوانه‏اش فقط ايمان و عقيده مردم است و چون مجتهدين شيعه بودجه خود را از دولت دريافت نمى‏كنند، استقلالشان در برابر دولتها محفوظ بوده، همواره قدرتى در برابر قدرت دولتها بوده‏اند و توانسته‏اند با انحرافات دولتها مبارزه كنند.
اما عيبش هم در همين است كه چون بايد و حسن ظن عوام را حفظ كنند، ناگزيرند سليقه و عقيده عوام را رعايت كنند و دچار عوام‏زدگى مى‏شوند.
اگر روحانيت ايران را با مصر مقايسه كنيم، مى‏بينيم كه در همين جهت، هر يك امتيازى بر ديگرى دارد؛ رئيس جامع ازهر به خاطر نداشتن بودجه مستقل - و نيز طرز تفكرى كه درباره اولى الامر دارند - از طرف رئيس جمهور انتخاب مى‏شود و لذا نمى‏تواند در مقابل دولت بايستد؛ در حالى كه رئيس حوزه علميه مى‏تواند در قضيه‏اى همچون مسأله تنباكو دولت را به زانو درآورد. اما از سوى ديگر روحانى مصرى چون معاش خود را به دست مردم نمى‏بيند، مجبور نيست به خاطر عوام، حقايق را كتمان كند. شيخ شلتوتى مى‏تواند طلسم هزار ساله‏اى را بشكند، اما روحانيت ما در اثر آفت عوام‏زدگى نميتواند پيشرو و هادى قافله باشد و مجبور است در عقب قافله شركت كند.
ويژگى عوام اين است كه به چيزى خو مى‏گيرد؛ بدون اين كه حق و باطل را تميز دهد؛ هميشه طرفدار حفظ وضع موجود است و با هر نوى به بهانه بدعت، مخالفت مى‏كند. اگر اين آفت در روحانيت ما نبود، كاملا روشن مى‏شد كه اسلام، در هر زمانى واقعا تازه است و حتى عميق‏ترين سيستمهاى اجتماعى قرن، قادر به رقابت با آن نيست.
حكومت عوام، منشأ رواج فراوان ريا و تظاهر و كتمان حقايق و شيوع عناوين شده، روحانيان آزادمرد ما را دلخون كرده و مى‏كند؛ و روحانيت عوام‏زده ما چاره‏اى ندارد از اين كه همواره سكون و مردگى را بر تحريك و پويايى ترجيح دهد كه در تاريخ معاصر خود نيز شاهد موارد متعددى بوده‏ايم كه حتى مراجع ما نيز از ترس عوام، از اقدامات اصلاحى خود منصرف شده‏اند.
حال، چاره چيست؟ كار معيشت را نمى‏توان ساده گرفت. معيشت از اركان اساسى حيات است كه اگر مختل باشد در ساير شؤون حياتى اثر مى‏گذارد. البته همواره افراد استثنايى بوده‏اند كه در شرايط سخت، عوض نشده‏اند؛ اما سخن در افراد عادى و معمولى است.
با نياز شديدى كه به متخصصين محض در كار دين داريم، نمى‏توانيم بگوييم: روحانيت ما بودجه عمومى نداشته باشد و از دسترنج خود زندگى كند. اگر هم متكى به دولت باشد، اگر چه حريتش محفوظ مى‏ماند، اما قدرت را از كف مى‏دهد و اگر به مردم متكى باشد، قدت به دست مى‏آورد، اما محكوم است كه حريتش را از دست بدهد.
به نظر ما صرف اتكاى بودجه روحانيت ايران به عقيده مردم، سبب ضعف آن نشده، بلكه سازمان نداشتن اين بودجه سبب اين نقص بزرگ شده و مى‏توان با سازمان دادن به آن، اين نقص را رفع كرد؛ تا روحانيت شيعه، هم قدرت داشته باشد هم حريت. اين سازمان دادن، مى‏تواند چنين باشد كه با ايجاد صندوق مشترك و دفتر و حساب در مراكز روحانيت به گونه‏اى عمل كرد كه احدى از روحانيون، مستقيما از دست مردم ارتزاق نكند، بلكه هر كس به تناسب خدمتى كه انجام مى‏دهد از آن صندوق؛ كه در اختيار مراجع و روحانيون رده اول است، معاش خود را دريافت كند.
اگر وضع اصلاح شود هم مراجع تقليد آزاد خواهند شد و هم مساجد، از صورت دكه كسب و در آمد، خارج خواهند شد و ديگر چنين ننگى براى جامعه شيعه نخواهد بود كه در مساجد بزرگ، هر كسى در گوشه‏اى اقامه جماعت كند!(١١١)


۴
صد گفتار
شايد كسى فكر كند كه در اين بحث از اثر شگفت‏انگيز ايمان و تقوا غافل بوده‏ايم و اين گفته‏ها فقط در مورد سازمان‏هاى اجتماعى دنيايى، صادق است؛ نه در سازمان روحانيت كه افراد متقى تشكيل شده است.
اما مى‏گويم چنين نيست؛ البته ايمان و تقوا بسيارى از مشكلات را حل مى‏كند؛ در سازمان‏هاى دولتى با همه تشكيلات عريض و طويلشان شاهد اين همه اختلاس هستيم؛ ما قبول داريم كه قدرت معنويت و دين است كه با اين همه بى‏نظمى، مانع متلاشى شدن روحانيت ما شده است، اما ما مى‏گوييم: بنا نيست كه ما ايمان و تقوا را جانشين همه چيز بدانيم؛ همان طور كه ايمان نمى‏تواند جانشين علم شود، نمى‏تواند جاى نظم و انضباط - كه يكى از اصول مقدس زندگى بشرى است - را بگيرد.
اگر ايمان، بعضى مفاسد بى نظمى را از بين برده، يادمان باشد كه بى نظمى در معيشت روحانيت، به مقياس بيشترى، اركان ايمان را متزلزل كرده است. موجب بسى تاسف است كه مردم ببينند، اطرافيان برخى مراجع تقليد، با اختلاس‏هاى كلان سهم امام زندگى بسيار مرفهى براى خود درست كرده‏اند، آيا اين مسأله به روحانيت ضربه نمى‏زند.
وعظ و تبليغ هم كه يكى ديگر از رشته‏هاى وابسته به روحانيت است، به نوعى ديگر گرفتار عوام‏زدگى است و آن، نه به خاطر سهم امام، بلكه به اين خاطر است كه اين كار رسما به صورت يك شغل در آمده است.
موضوعى كه همه انبياء به نقل قرآن از آن امتناع مى‏كردند، در ميان ما جارى و معمول است و معلوم است كه وقتى چيزى همچون عرضه كالا براى فروش شد، ديگر تابع ميل و خواسته مصرف كننده خواهد بود؛ نه تابع مصلحت وى.
من منكر وجود خطباى صالح و مصلحت انديش و خدمات آنها نيستم؛ بلكه مى‏گويم: سازمان روحانيت بايد خودش گروهى خطيب و واعظ با برنامه صحيح تربيت كند و زندگى آنها را اداره كند و آنها مزد و اجرى از رسالت خود نخواهند. اين عده آزادانديش، كافى است كه ديگران هم از آنها پيروى كنند.
اگر به خواست خدا مشكل مالى سازمان روحانيت ما حل شود، ساير نواقص به دنبال آن حل خواهد شد و اگر ما نكنيم، روزگار خواهد كرد.
سخنان ما بدين معنى نيست كه در افراد روحانى ما نسبت به ساير طبقات، نقيصه‏اى هست. بلكه خود اين سخنان، دليل آن است كه نويسنده، هر انتظارى دارد، از اين‏ها دارد. منظور نويسنده اين است كه با سازمان صحيح دادن به روحانيت، راه عملى شدن هدفهاى مقدس آنها فراهم گردد. به نظر من مادام كه اصلاح اساسى صورت نگرفته، وظيفه افراد اصلاح طلب، اين است كه زندگى خود را از شغل ديگرى تأمين كنند تا بتوانند آزاد فكر كنند و آزاد بگويند و مقدمات يك اصلاح اساسى را فراهم نمايند.
امروز ملت ما تشنه اصلاحات نابسامانيهاست و از طرفى مدعيان اصلاح‏طلبى كه - علاقه‏اى به ديانت ندارند - زيادند و در كمين احساسات نو و بلند نسل امروزند. اگر روحانيت به حاجتهاى صحيح اين ملت پاسخ مثبت ندهد، ملت به سوى آن قبله‏هاى نوظهور متوجه خواهد شد.
عده‏اى معتقدند سر و سامان دادن به سازمان روحانيت آرزويى بيهوده و همچون زنده كردن مرده است؛ اما من بر عكس، معتقدم كه روحانيت ما از لحاظ هسته اصلى از زنده‏ترين دستگاه‏هاست؛ درخت آفت زده است كه بايد آن را حفظ كرد، با آفاتش مبارزه كرد. نظر كسانى كه آن را درخت خشكيده‏اى مى‏دانند كه بايد ريشه كن شود، مردود مى‏دانم و تز اسلام منهاى روحانيت را همواره يك تز استعمارى دانسته‏ام و معتقدم هيچ چيز نمى‏تواند جانشين روحانيت ما بشود و حاملان فرهنگ اصيل و عميق اسلامى، تنها در ميان اين گروه يافت مى‏شوند. عقيده و اميدم به اصلاح روحانيت را از از اطلاعاتى كه درباره معارف غنى اسلام و شخصيتهاى لايق اين دستگاه دارم، الهام گرفته‏ام و عملا اين اصلاح واجب را نه تنها دور نمى‏دانم بلكه كاملا نزديك و قريب الوقوع مى‏بينم: انهم يرونه بعيدا و نريه قريبا(١١٢)(١١٣)

خلاصه كتاب : بيست گفتار

١. عدالت از نظر على عليه‏السلام

خداوند در سوره حديد هدف كلى اديان آسمانى را؛ برقرار شدن موازين عدالت ذكر مى‏كند: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط(١١٤) و در سوره نحل به عنون يك اصل از اصول ومبانى كلى اسلام و به عنوان معرفى روح اسلام به عدل، امر مى‏نمايد و از ستم، نهى مى‏كند.
إن الله يأمر بالعدل و الاحسان وإيتاء ذى‏القربى و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى.(١١٥)
موضوع عدل، گذشته از اين كه در خود قرآن كريم، مكرر ذكر شده در تاريخ اسلام نيز چه از نظر علمى و چه از نظر عملى و اجتماعى فصلى طولانى دارد، به طورى كه ائمه ما عليهم السلام آن را جزء اصول مذهب قرار دادند كه نشان مى‏دهد: عدالت يك مسأله ساده كه صرفا در رديف ساير مسائل اخلاقى باشد، نيست. چون اميرالمؤمنين عليه‏السلام در تاريخ، به عنوان مجسمه عدالت معرفى شده، لذا ما بحث عدالت را از ديدگاه ايشان پى مى‏گيريم تا ببينيم آن عدالتى كه موجب شهادت ايشان شد؛ قتل فى محرابه لشدة عدله(١١٦) چه عدالت است؟ آيا صرفا يك عدالت اخلاقى؛ نظير عدالت لازم براى امام جماعت است، بود؟ چنين عدالتى كه موجب شهادت نمى‏شود.
آن عدالتى كه قاتل حضرت على عليه‏السلام شد، مربوط به فلسفه اجتماعى و طرز تفكر خاصى بود كه حضرت در عدالت اجتماعى اسلامى داشت؛ او نه تنها عادل بود، بلكه عدالتخواه و اصلاح‏طلب هم بود.
قيام به قسط و عدل غير از عادل بودن است؛ مثلا مى‏بينيم كه حضرت، عدل را بهتر از جود مى‏داند و معتقد است كه: العدل يضع الامور مواضعها، و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عام و الجود عارض خاص.(١١٧)
اين كه جود و ايثار را نمى‏توان مبناى اصلى زندگى عمومى قرار داد، هرگز طرز تفكر يك انسان با مقياس‏هاى فردى نيست. علماى اخلاق هم كه جود را بالاتر از عدل دانسته‏اند، از جنبه اخلاق شخصى به مطلب نگريسته‏اند كه واقعا هم با اين نظر، جود از عدل بالاتر است؛ زيرا جود علاوه بر عدل و عدم ظلم و تعدى، بخشش و ايثار، از حق خود را هم در بر دارد.
اما از نظر زندگى اجتماعى چطور عدل از جود بالاتر است؛ زيرا عدل، مانند پايه‏هاى ساختمان و جود به منزله رنگ آميزى و نقاشى ساختمان است. بنابراين نه تنها جامعه را بر اساس جود و احسان نمى‏توان اداره كرد و اساس جامعه بايد بر پايه محكم عدل باشد، بلكه جودهاى حساب نشده، روحيه‏ها را تنبل و فاسد الاخلاق كرده، كارها را از مدار طبيعى خود خارج مى‏كند.
به هر حال خواستيم نشان دهيم كه اميرالمؤمنين عليه‏السلام به عدل، بيشتر از جنبه اجتماعى مى‏نگريسته نه از جنبه فردى و شخصى.
در نحوه اعمال حكومت هم مى‏بينيم عدالت به صورت يك فلسفه اجتماعى مورد توجه خاص على عليه‏السلام بوده است. آن حضرت، حتى فلسفه و علت پذيرفتن خلافت بعد از عثمان را به هم خوردن عدالت اجتماعى و تقسيم شدن مردم به دو طبقه سير سير و گرسنه گرسنه ذكر مى‏كند:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما أخذ الله على العلماء أن لا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أولها(١١٨) و اتمام حجت هم مى‏كند كه من چنان به عدالت رفتار خواهم كرد كه اگر زمين‏هاى متعلق به عام مسلمين را كه عثمان به ديگران بخشيده، عده‏اى جزء مهر زنانشان قرار داده باشند، باز آن‏ها را پس خواهم گرفت.
معتقد بود كه نميتوان بناى محكم عدالت را بر پايه‏هاى خراب و منحرف گذشتگان بنا نهاد؛ لذا بايد هر حق غصب شده گذشته‏اى هم به صاحبش برگردد و مى‏فرمود: إن فى العدل سعة، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه أضيق؛(١١٩) به سبب همين عدالت بود كه از همان روز اول، بهانه‏جويى‏ها و كناره‏گيرى‏ها شروع شد و عده‏اى به اسم خونبهاى عثمان به جنگ با عدالت آمدند.
حتى در برابر تقاضاى دوستان كه مى‏گفتند: چند روزى از مساوات، صرف نظر كن تا پايه‏هاى حكومتت محكم شود و بهتر بتوانى مخالفان را سركوب كنى، با كمال قاطعيت، مخالفت مى‏كند و مى‏فرمايد: حاضر نيستم حتى لحظه‏اى از سيره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه مبناى عدالت است، كناره گيرم و به حكومت امثال معاويه به عنوان كارگزار خود رضايت دهم.
على عليه‏السلام حتى حاضر نبود كه نه خودش و نه كسى از نزديكانش از عنوان خلافت سوء استفاده كنند و حتى اگر به بازار هم مى‏رفت، كوشش مى‏كرد سراغ كسى برود كه او را نشناسد تا بين او و ديگران فرق نگذارد؛ معتقد بود مناصب اجتماعى تكليف است كه بنا به وظيفه بايد بر عهده گرفت، نه حق كه موجب بهره بردارى شود؛ بسيار به كارگزارانش درباره تواضع به مردم و احترام حقوق آن‏ها و رعايت عدالت تأكيد مى‏كرد. اين چنين بود كه نام على عليه‏السلام قرين عدالت شد تا آن جا كه حتى سرسخت‏ترين دشمنش، معاويه، وقتى وصف عدالت او را مى‏شنود، مى‏گويد: مادر روزگار، ناتوان است كه ديگر بار فرزندى مثل على عليه‏السلام بياورد.(١٢٠)

٢. اصل عدل در اسلام

گاهى اين سؤال مطرح مى‏شود كه با وجود توصيه‏هاى فراوان اسلام به عدل، چرا اين قدر جامعه اسلامى دچار بى عدالتى شد؟
به نظر ما علت اين امر، يكى سوءنيت مجريان عدالت و ديگرى تفسير اشتباه از عدالت بود.
در مورد مصيبت سوءنيت تاريخ به خوبى شهادت مى‏دهد كه از همان اوايل، در اثر قرار نگرفتن خلافت در مسير اصلى خود و تبعيض بين عرب و عجم و قريش و غير قريش و آزادى بى حد و حصر عده‏اى در استفاده از بيت المال و محروميت ديگران و... مجريان نالايق، فروغ عدالت را خاموش كردند.
مصيبت ديگر، از سوى عده‏اى وارد شد كه آثار تفسير اشتباه آن‏ها از عدالت هنوز باقى است. چون اين نكته بسيار مهم است كه تا قانونى خوب تفسير نشود، حسن نيت مجريانش هم سودى نخواهد داد، لذا بيشتر به اين بحث مى‏پردازيم:
اصل اجتماعى عدل، يك ريشه كلامى دارد؛ زيرا يكى از مسائلى كلامى كه از ابتداى پيشاپيش اين علم همواره مطرح بوده، بحث عدل الهى است. اين بحث، متكلمين اسلامى را به دو دسته عدليه (شيعه و معتزله) و غير عدليه (اشاعره) تقسيم كرد.
اين مسأله در قسمت تكوينيات بدين شكل مطرح شد كه آيا خلقت و تكوين عالم بر مبناى عدالت است و هر كارى خدا بكند بر مقتضاى عدل است يا اين كه چون اراده و مشيت خدا مطلق و نامحدود است، خلقتش تابع هيچ قاعده و قانونى نمى‏تواند باشد، بلكه هر چه او بكند ميزان عدل است، نه هر چه مقتضاى عدل است، او مى‏كند.
در قسمت ديگر كه مربوط به نظام تشريع است، نيز اين سوال مطرح شد كه بلاشك آنچه بدان امر شده، خوب و آنچه از آن نهى شده، بد است؛ اما آيا چون خوبى‏ها خوب و بديها بد بوده، اسلام بدان‏ها امر و نهى كرده يا چون اسلام بدان‏ها امر و نهى كرده يكى خوب و ديگرى بد شده است و مثلا اگر شارع، امر به دروغ و نهى از راستى مى‏كرد، دروغ خوب و راستى بد مى‏شد؟
اين‏جا بود كه علماى اسلامى دو دسته شدند و مسأله حسن و قبح عقلى پيش آمد. طرفداران حسن و قبح عقلى گفتند: فرمان شارع، تابع صلاح و فساد واقعى اشياء است و مخالفان گفتند كه حسن و قبح اشياء، تابع دستورات شرعى است. درباره عدل و ظلم هم كه مربوط به حقوق مردم است، مطابق نظر عدليه، ذى حق بودن و ذى حق نبودن بذاته يك حقيقت خارجى است و قبل از اسلام هم، حق و ذى حقى وجود داشته، منتهى اسلام دستوراتش را طورى تنظيم كرد، كه حق به ذى حق برسد.
اما مطابق نظر دوم، عدل و ظلم، حقيقتى مستقل ندارند و تابع چگونگى قانونى هستند كه شارع، وضع مى‏كند.
نتيجه و اثر عملى بحث فوق در مسأله دخالت عقل و علم در استنباط احكام اسلامى آشكار مى‏شود.اگر نظريه اول را بپذيريم كه حق و عدالت و حس و قبح واقعى و عقلى وجود دارد و شارع بر اساس اين واقعيات، قانون وضع مى‏كند؛ آن جا كه حكم صريح عقلى پيش مى‏آيد، ما به آن تمسك مى‏كنيم و مى‏گوييم: كل ما حكم به العقل حكم به الشرع و ديگر تابع فرم و شكل صورى نمى‏شويم و حتى اگر در جايى ظاهر يك دليل نقلى را مخالف حكم صريح عقل ديديم، باز به حكم عقل تمسك مى‏كنيم و كلا عقل را به عنوان يك راهنما در درك صلاح و فساد احكام و اعمال مختلف، خواهيم پذيرفت. اما اگر به نظريه دوم معتقد شديم، عقل به هيچ وجه نمى‏تواند راهنماى ما گردد و بايد به صورت و شكل ظاهرى احكام، تعصب بورزيم و نام همان شكل و صورت را مصلحت و عدل بناميم؛ كه ديگر عدل يك فرض خيالى خواهد شد، نه يك حقيقت خارجى.
قرآن كريم اين حالت دوم را كه هر زشتى و قبحى را، اگر نام دين بر آن گذاشته شد، به عنوان امرى دينى قبول كنيم، به شدت مذمت كرده مى‏فرمايد:
و إذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آبائنا و الله أمرنا بها قل إن الله لا يأمر بالفحشاء أتقولون على الله ما لا تعلمون، قل امر ربى بالقسط(١٢١)
شرم آور است كه همان منكران حسن و قبح عقلى براى حرف‏هاى خود در انكار عدل الهى به استدلال پرداختند و به خيال خود نمونه‏هايى از بى عدالتى در خلقت و آفرينش ذكر كردند و در تشريعيات و قوانين دينى هم قائل به تناقض‏ها و تبعيضها شدند و... از آن شرم‏آورتر اينكه پس از يك قرن مباحثه و مجادله و خونريزى، عاقبت، عده مخالف عقل فائل آمدند و متوكل عباسى هم بنا بر مصالح خود از آن‏ها حمايت كرد و لذا متوكل با اين كه فرد شرير و ستمگرى بود در نزد عامه مردم كه فكر غير عدليه و تعبد خشك را مى‏پسنديدند، محبوبيت يافت و به نظر آن‏ها وى با تعطيل مباحثات علمى و عقيدتى، دين خدا را يارى كرد.(١٢٢)
قرنها قبل در يونان باستان نيز چنين بحثى در موضوع حق پيدا شد؛ البته بدين شكل كه عده‏اى در جواب اين كه آيا حقيقتى در عالم خارج واقع است و ادراكات ما تابع آن حقيق است يا حقايق عالم، همگى تابع فكر و ذهن ماست، معتقد شدند كه مقياس همه چيز، انسان است و حقيقت هم ساخته اوست. اين عده در تاريخ به نام سوفسطاييان يا شكاكان خوانده شدند.
نظير همان جواب‏هايى كه به سوفسطاييان داده شد، امروز مى‏توان به مخالفان حسن و قبح عقلى كه شكاكان يدينى هستند ارائه نمود.
به هر حال در جنگ بين جمود و روشن انديشى، جمود پيروز شد كه همواره از اين راه، خسارت‏هاى معنوى فراوانى به اسلام وارد آمده است.
پيدايش خوارج و قتل اميرالمؤمنين عليه‏السلام هم نمونه‏اى از همين جمود و جهالت و ركود فكرى بود. خوارج در صفين از اطاعت على عليه‏السلام سرباز زدند و به علت تعصب‏هاى جاهلانه و همانطور كه مقتضيات سبك مغزى و كم عقلى است، در عقايد خود بسيار تنگ نظرى به خرج دادند و مثلا مرتكب گناه كبيره را كافر مى‏دانستند و يا امر به معروف را حتى اگر اصلا اثر نبخشد و به كشته شدن خودشان هم بينجامد، واجب مى‏دانستند؛ در حالى كه آمر به معروف بايد هم در دين بصيرت داشته باشد و معروف و منكر را تشخيص دهد و هم در عمل؛ يعنى بداند آن جا كه مفسده‏اى عظيم مترتب است، نبايد امر و نهى كرده اصلا وضع اين قانون به خاطر رواج معروف و محو شدن منكر است؛ اگر در جايى احتمال تأثير نمى‏رود و خون انسان هم هدر مى‏رود، نبايد امر به معروف و نهى از منكر كرد؛ اما آن‏ها به خاطر تعصب خود خشك خود اين امر را تعبدى محض مى‏دانستند و با علم به اين كه خونشان هم هدر مى‏رود، عمل به آن را واجب مى‏شمردند. و از اين راه مصائب فراوانى براى اسلام پديد آوردند.(١٢٣)

٣. مبانى اوليه حقوق از نظر اسلام‏

يكى از نتايج بحث قبل، اين مى‏شود كه بنا بر نظريه اول كه دستورات اسلامى تابع حسن و قبح واقعى اشياء است، ما مى‏توانيم يك فلسفه اجتماعى اسلامى و يك رشته مبانى حقوق اسلامى داشته باشيم و ببينيم كه اسلام، چه چيزى را مبناى ذى حق بودن مى‏داند و بر طبق چه مبنايى قانون وضع كرده است، تا آن مبنا را در تمام موارد، راهنماى خود قرار دهيم؛ ولى بنا بر نظريه دوم، اسلام فلسفه اجتماعى و اصول و مبنانى حقوقى ندارد، و در همه احكام، تعبد محض حكم‏فرماست. حال ببينيم براى ما كه شيعه هستيم و اصل عدل را از ضروريات مذهبمان مى‏دانيم، مبانى اوليه حقوق اسلامى چيست؟
طبق جهانبينى اسلامى در بين انسان و مواهب عالم رابطه غايى وجود دارد؛ يعنى تمام مواهب عالم، براى انسان آفريده شده است، اما به اعتقاد مكاتب مادى كه هيچ نوع رابطه غايى بين اشياء را قبول ندارند، تمام موجودات از هم بيگانه هستند.
در قرآن كريم، مكرر تصريح شده كه مواهب عالم براى انسان آفريده شده است: خلق لكم ما فى الارض جميعا(١٢٤) قطع نظر از تصريح قرآن كريم اگر در خود نظام عالم هم بنگريم، متوجه يك رابطه غايى بين جماد و نبات و بين جماد و نبات و حيوان و بين اين سه و انسان مى‏شويم كه اين رابطه خصوصا با توجه به هماهنگى موجودات مختلف در امر تغذيه واضح مى‏گردد و به قول اميرالمؤمنين عليه‏السلام: لكل ذى رمق قوت و لكل حبة آكل؛(١٢٥) بين خورنده و خوراكى در متن خلقت وجود دارد؛ يعنى از يك طرف يك سلسله مواد غذايى هست و از طرفى حيوانات، طورى خلق شده‏اند كه فقط با آن مواد غذايى مى‏توانند زندگى كنند، پس خود خلقت نشان ميدهد كه اين‏ها براى هم آفريده شده‏اند. رابطه انسان و كل جهان هم همين طور است، لذا مى‏گوييم: در جهان بينى اسلامى بين حق و ذى حق رابطه غايى وجود دارد.
نوع ديگر رابطه، رابطه فاعلى است؛ يعنى ذى حق، خودش حق را براى خود پديد مى‏آورد؛ مثل كسى كه درختى مى‏كارد، حق دارد از ميوه آن استفاده كند، پس اين رابطه نيز ايجاد حق مى‏كند. بعد از قبول اين كه همه مردم مخلوق خدا هستند و بالقوه حق يكسانى در بهره بردارى از مواهب خلقت دارند، مسأله تكليف پيش مى‏آيد؛ يعنى در اثر انجام تكاليف از سوى انسان‏هاى مختلف حقوق مختلفى براى آن‏ها فعليت يافته، هر كس به حق اختصاصى خود مى‏رسد.
در اين جا تفاوت نظام زندگى انسانى با ساير جانداران مشخص مى‏شود. حيوانات كه به حكم غريزه زندگى مى‏كنند، صرف مخلوقيت، حق آن‏ها را مسلم مى‏كند، اما انسان كه عقل و اراده دارد تا تكليف و وظيفه خود را انجام ندهد، نمى‏تواند از حق خدادادى خود سوءاستفاده كند، البته آن جا هم كه هنوز تكليفى متوجه انسان نشده، حق ثابت ومسلم است؛ مثل حق شير خوردن طفل كه هيچ تكليفى بر عهده وى نمى‏آورد.
بنابراين به طور كلى در انسان، حق و تكليف، تلازم دارد و اگر كسى حقى دارد و در مقابلش تكليفى هم دارد. لا يجرى لاحد إلا جرى عليه، و لا يجرى عليه‏إلا جرى له؛(١٢٦) لذا مى‏بينيم كه به فرمايش اميرالمؤمنين عليه‏السلام حتى حق داشتن زمين و بهايم هم بر عهده انسان تكليفى در حفظ آن‏ها مى‏آورد.
اينجا خوب است به يكى از تفاوتهاى مبانى حقوقى اسلامى كه بر اساس علت غائى مبتنى است، با مبانى حقوقى مادى اشاره كنيم. طبق مبانى حقوقى غير الهى، حقوق، تنها و تنها با فعاليت و توليد كار و صنعت ايجاد مى‏شود؛ اما در اسلام براى بينوايان واقعى، حقى در اموال ديگران منظور شده است: فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم؛(١٢٧) زيرا بنا به رابطه غائى، چون زمين براى همه قرار داده شده، نه براى بعضى، پس آن كسى را كه واقعا قدرت كار كردن ندارد، نبايد از سفره نعمت الهى محروم كرد.
احترام فوق العاده‏اى كه اسلام به عدالت مى‏گذارد، به خاطر همين احترام حقوق است و اين شدت احترام اسلام به حقوق عمومى، مهمترين عامل پيشرفت نهضت اسلامى بوده است؛ عامل ديگر اين است كه در اسلام، حقوق پيش‏بينى شده از منتهاى لطافت و باريك‏بينى برخوردارند؛ چنان كه حضرت اميرا عليه‏السلام همسفر خود را مقدارى مشايعت مى‏كند؛ زيرا معتقد است كه مصاحبت با يكديگر هم حقى بر گردن انسان مى‏آورد.(١٢٨)

٤. احترام حقوق و تحقير دنيا

با توجه به مسائلى كه در گفتار قبل بيان شد، اين شبهه مطرح مى‏شود كه چگونه در اسلام، حقوق، اين قدر معتبر است؛ در حالى كه منطق اسلام بر اساس تحقير دنيا مى‏باشد و حقوق مردم نسبت به يكديگر نيز مربوط به شؤون همين دنياى تحقير شده مى‏باشد.
پاسخ اين است كه اولا معنى بى ارزش بودن دنيا در نظر دين، معلوم شود. هر چيزى خودش براى خودش با ارزش است؛ اما از نظر رابطه با چيزهاى ديگر تأثير مثبت و منفى در آن‏هاست كه نسبت به آن‏ها با ارزش يا بى ارزش مى‏شود.
اين نوع ارزش نسبى، خود دو گونه است: گاه مى‏گوييم:
پول از نظر انسان و براى انسان با ارزش است و گاه ارزش پول براى انسان را در مقايسه با ارزش علم يا سلامت در نظر مى‏گيريم.
اكنون مى‏گوييم: ارزش يك ريگ يا يك پشه از نظر انسان، هيچ است؛ زيرا بود و نبودش براى وى تأثيرى ندارد، لذا حقى كه به چنين چيز بى‏ارزشى تعلق مى‏گيرد، باارزش است، اما همين پول در مقايسه با شرافت و مناعت براى يك نفر، ارزش خود را از دست مى‏دهد، وقتى اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمايد: و الله لو أعطيت اعقاليم السبعة بما تحت أفلاكها على أن أعصى الله فى نملة أسلبها جلب شعيره ما فعلته(١٢٩)
نمى‏خواهد ارزش دنيا را پايين آورد؛ بلكه ارزش حق و عدالت را بالا مى‏برد. مى‏خواهد بگويد: ظلم اين قدر بزرگ است كه ظلم به اين كوچكى (ظلم به مورچه) هم به تمامى دنيا نمى‏ارزد.
دنيا هم كه از نظر دين، بى ارزش است، همين بى ارزشى مقايسه‏اى است؛ يعنى نمى‏ارزد كه به خاطرش اصول اخلاقى و اجتماعى و انسانيت خود را از دست بدهيد. دنيا را اگر بذاته در نظر بگيريم، بسيار با ارزش است: الدنيا مزرعة الاخرة(١٣٠) يا مسجد أحباء الله، و متجر أولياء الله(١٣١)پس دين، نخواسته ارزش دنيا را پايين آورد؛ بلكه مى‏خواهد ارزش معنويت و تقوا و حقوق اجتماعى را بالا ببرد.
ثانياً مى‏خواهد جامعه اسلامى باقى بماند و بقاى جامعه، جز با حفظ حقوق مردم و رعايت عدالت امكان ندارد: الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم.(١٣٢)
حتى قرآن كريم مى‏فرمايد: اگر عدالت اجتماعى در جامعه‏اى برقرار باشد، خدا مردم آن را به سبب كفر هم هلاك نمى‏كند: ما كان ربك ليهلك القرى بظلم و أهلها مصلحون(١٣٣)
بنابر اين اهميت دادن به حقوق اجتماعى صحيح و بجاست.
ثالثا بالفرض هم دنيا از نظر دين، شر مطلق باشد، مى‏دانيم كه هدف انبيا پاكيزه كردن روح مردم است؛ آن‏ها آمده‏اند تا مردم را به اعمال خوب تشويق كرده، از اعمال زشت باز دارند؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بعثت لاتمم مكارم الاخلاق.(١٣٤)
مسلم است كه در صورت حفظ حقوق مردم و عدم تبعيض و وجود تعادل در جامعه، عقايد و اخلاق پاك و صفاى قلب و اعمال خوب، بيشتر و زمينه معاصى و اخلاق و عقايد ناپاك كمتر مى‏شود. هيچ عاقلى نخواهد گفت كه هر چه جامعه از نظر حق و عدالت آشفته‏تر باشد، زمينه براى عقايد پاك و تزكيه نفس، بهتر است؛ حداكثر اين است كه بگويد: بود و نبود عدالت و رعايت حقوق، ربطى به اين امور ندارد در حالى كه ابدا چنين نيست و ما ثابت مى‏كنيم كه عدالت و رعايت حقوق اجتماعى تأثير مستقيمى در تحقق اهداف انبيا و اديان الهى دارد.
مى‏دانيم كه تعاليم دينى، سه قسمند:
اعتقادات، اخلاقيات و دستورهاى عملى؛ حال بايد نشان دهيم كه اوضاع اجتماعى و عدالت يا عدم آن در جامعه در هر سه مرحله تأثير دارد.
نمونه بارز اين تأثير اين است كه در ادبيات خودمان در لابه‏لاى انديشه‏هاى عالى بسيارى از شعرا، باز گاه‏گاهى اعتقاد به بخت يا به بدبينى روزگار مشاهده مى‏شود؛ آن جا كه مسأله شانس پيش مى‏آيد، همه چيز، اعم از علم و عقل و فعاليت و هنر و صنعت و... از كار مى‏افتد:

اگر به هر سر مويت دو صد هنر باشد
هنر به كار نيايد چو بخت بد باشد

۵
صد گفتار
علت شيوع چنين عقيده باطلى، آن است كه گذشتگان ما مرتب در جامعه خود شاهد تبعيضها، هرج و مرج‏ها و بى عدالتى‏ها بوده‏اند يكى با كار و تلاش بسيار، عمرى در محروميت به سر مى‏برد و ديگرى بيكار و در عين حال برخوردار و مرفه بود. همچنين است مسأله شكايت از روزگار.
وقتى كسى در اطراف خود، فقط ظلم و ستم ببيند و علت را تشخيص ندهد يا تشخيص دهد و نتواند بگويد، عقده دلش را روى چرخ كج‏مدار و فلك كج رفتار پياده مى‏كند و اين چنين يك نوع بدبينى و سوء ظن به كل آفرينش پيدا مى‏شود؛ مى‏بينيم كه بى عدالتى و عدم رعايت حقوق اجتماعى اثر مستقيمى در ايجاد عقايد باطل و انحرافى دارد.
وقتى در خانواده‏اى غذا يا ميوه و شيرينى يا لباس و... ميان اهل خانه تقسيم مى‏شود، هر يك از بچه‏ها اگر ببيند سهم او از ديگرى كمتر است، ناراحت مى‏شود؛ قهر و گريه مى‏كند و به علت احساس مظلوميت در صدد انتقام بر مى‏آيد.
البته در ميان خانه، پدر و مادر كه فكرشان در سطح بالاترى است از اين كه ميوه و شيرينى به آن‏ها نرسد يا كمتر برسد، احساس حقارت و مظلوميت نمى‏كنند. در جامعه ما هم عيناً همين‏طور است؛ يعنى افراد استثنايى كه در حكم پدر امت هستند، در عين مظلوميت و محروميت، داراى افكار والدين هستند كه از بى عدالتى جامعه متأثر نمى‏شوند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه در جنگ احد پيشانى و دندان مباركش را شكسته بودند دعا مى‏كند: اللهم اهد قومى فانهم لا يعلمون.(١٣٥)
با كنار گذاشتن افراد استثنايى، تبعيض در ميان افراد جامعه باعث مى‏شود در يك طبقه حسد و كينه و انتقام و دشمنى
و در طبقه ديگر كم حوصلگى نسبت به كار و استقامت نداشتن و اسراف و تبذير پيدا مى‏شود و اين اوضاع و احوالى است كه در اثر بى عدالتى در ميان مردم پيدا مى‏شود. مسلما اگر جامعه و سازمان اجتماعى و مقررات و حقوق اجتماعى، موزون و متعادل باشد، اخلاق شخصى و فردى، موزون و متعادل نخواهد بود؛ هم طبقه محروم، اهل كينه و نفرت مى‏شوند و هم طبقه ممتاز بى هنر و كم حوصله و پرخرج.
همان طور كه قبلا گفتيم: راز موفقيت اسلام، دو چيز است:
يكى ايجاد وحدت و اتحاد ميان دلها به وسيله عقيده و ايمان و ديگرى، برداشتن تبعيض و تفاوت و سعى در راه مساوات و برابرى؛ يكى در تعالوا إلى كلمة سواء بيننا و بينكم ألا نعبدإلا الله و لا نشرك به شيئا و ديگر اين كه و لا يتخذ بعضنا بعضا.(١٣٦)
وقتى عدالت در عقايد و اخلاق مردم تأثير داشته باشد، يقينا در اعمال آن‏ها هم مؤثر است؛ زيرا هر كس مطابق عقيده و حالات روحى خود عمل مى‏كند: قل كل يعمل على شاكلته.(١٣٧)
مسأله فقر به ويژه اگر با احساس محروميت و حسرت كشيدن نسبت به تجملات عده‏اى ديگر باشد، سبب انواع تقلب و دزدى و رشوه و خيانت به اموال عمومى مى‏شود. على عليه‏السلام خطاب به محمد حنفيه مى‏فرمايد: اى فرزند! من از فقر بر تو مى‏ترسم. از آن به خدا پناه ببر كه همانا فقر، موجب نقصان دين و پريشانى عقل و موجب ملامت و تحقير ديگران است.(١٣٨)

٥. تفاوتهاى بجا و تفاوتهاى بيجا

آيا هر تفاوتى كه در جامعه بين افراد باشد، مخالف عدالت است، يا آن كه به مقتضاى عدالت، افراد نسبت به يكديگر نبايد تفاوت بى جا داشته باشند؟ در صورت دوم ملاك بجا بودن و بيجا بودن چيست؟ اين سوالهايى است كه در اين گفتار مى‏خواهيم به آنها پاسخ دهيم، اما ابتدا تشبيهى را در مورد جامعه و افراد آن مطرح مى‏كنيم و سپس به پاسخ سوالها مى‏پردازيم.
در مورد جامعه، بهترين و جامع‏ترين تشبيه، تشبيه آن به يك پيكر زنده است. كه هم جامعه و هم پيكر زنده داراى اعصابى هستند كه هر يك شغلها و وظايف گوناگونى انجام مى‏دهند. يكى فرمان مى‏دهد، يكى اجرا مى‏كند، يكى عالى است، يكى دانى و...، پيكر و جامعه هر دو داراى بيمارى و سلامت، تولد و رشد، انحطاط و مرگ هستند. ميان پيكر و جامعه قدر مشترك‏هاى ديگرى هم هست؛ اما با وجود همه اين شباهت‏ها پيكر و جامعه با هم فرقهايى دارند.
يك فرق، اين است كه اعضاى پيكر، مانند چشم و گوش و دست و پا محل ثابت و مقام معلومى دارند كه تغيير در آن ممكن نيست. اما افراد اجتماع، برخلاف اعضاى يك پيكر هر يك مى‏توانند وظايف مختلفى انجام دهند و لذا محل ثابت و مقام معلومى ندارند؛ همچنين اعضا و جوارح، عقل و اراده مستقلى ندارند و مسخر آن روحى هستند كه بر پيكر حكم فرماست؛ اما روح اجتماعى چنين تسلط و سيطره‏اى بر افراد جامعه ندارد. اين مسأله هم كه انسان، مدنى بالطبع است به اين معناست كه انسان بر خلاف نباتات و حيوانات، استعدادهايى دارد كه تنها در زندگى اجتماعى به كمال مى‏رسد، نه اين كه زندگى اجتماعى براى انسان، مانند حيوانى از قبيل زنبور عسل و مورچه و... امرى است غريزى و طبيعى كه از انتخاب و اختيار او بيرون است. بنابراين انسان زندگى اجتماعى را به حكم عقل و اراده انتخاب كرده و مقهور هيچ نيروى غريزى يا روح اجتماعى نيست.
بنابر اين به طور خلاصه فرق پيكر و جامعه اين است كه در پيكر به طور طبيعى تقسيم كار شده و جاى هر عضو تعيين شده است، اما در اجتماع، ميدان عمل براى همه باز است و اين كار بايد به دست خود بشر انجام شود و خودشان كارها را تقسيم و درجه‏بندى كنند؛ در اين جا هيچ اكراه و اجبارى در كار نيست و همه آزادند كه در اين ميدان مسابقه شركت كنند و هر كس متناسب با ذوق و استعداد و متناسب با لياقت و فعاليت خود، شغل و مقامى را به دست آورد. عده‏اى گمان مى‏كنند لازمه زندگى، جنگ و جدال و دشمنى است؛ لذا گفته‏اند: زندگى، تنازع بقاست. اما تعبير درست اين است كه زندگى مسابقه بقاست.
افراد جامعه مانند شركت كنندگان در يك مسابقه ورزشى هستند كه حق شركت در مسابقه دارند و از روز اول هم مشخص نيست كه در اين مسابقه چه كسى برنده ميشود و بر سكوى افتخار مى‏ايستد، بلكه از آن ميان بعضى‏ها در اثر تمرين و پشتكار، برنده مسابقه مى‏شوند. در همه شؤون اجتماعى هم به مردم اختيار داده شده كه در مسابقه شركت كنند و در صورتى كه اجتماع منظم و داراى حسن جريان باشد، مواهب اجتماعى به افرادى تعلق مى‏گيرد كه لياقت و شايستگى بيشترى از خود نشان داده‏اند و اين همان است كه قبلا گفتيم در اسلام حق و تكليف، دوش به دوش هم هستند ليس للانسان الا ما سعى.(١٣٩)
نكته ديگر اين است كه امور مورد مسابقه در اجتماع، چيزهايى است كه به حال بشر مفيد باشد؛ مانند علم و تقوا و فضيلت و كار و توليد و... .
مطلبى كه توضيح داده شد بزرگترين معناى حقوق اجتماعى اسلام است كه مانند چراغى روشن، راهنماى مادر همه مسائل است. از اين جا پاسخ سوال‏هاى فوق معلوم مى‏شود كه معنى عدالت اين نيست كه همه مردم از هر نظر در يك حد و در يك درجه باشند. جامعه، خود مانند يك پيكر داراى مقامات و درجاتى است كه اين مقامات بايد درجه بندى و تقسيم بندى شود كه تنها راه آن، آزاد گذاشتن افراد و فراهم كردن زمينه مسابقه است. همين كه پاى مسابقه به ميان آمد به موجب اين كه استعدادها و مقدار فعاليت‏ها در همه يكسان نيست، اختلاف و تفاوت به ميان مى‏آيد و يكى جلو مى‏افتد و يكى عقب مى‏ماند.
مقتضاى عدالت اين است كه تفاوتهايى كه خواه و ناخواه در اجتماع هست، تابع استعدادها و لياقت‏ها باشد. اگر استعدادها و لياقت‏ها را در جامعه يا يك كلاس درس ناديده بگيريم و به همه امتياز مساوى بدهيم، ظلم كرده‏ايم، همچنين اگر امتياز و تفاوت قائل شويم، اما ملاك امتياز را چيزى غير از استعداد و لياقت افراد قرار دهيم، باز هم ظلم كرده‏ايم. اين است معنى تفاوت‏هاى بجا و تفاوت‏هاى بى جا و اين است معنى آن جمله كه در تعريف عدالت گفته‏اند: العدالة اعطاء كل ذى حق، حقه؛(١٤٠) لذا وقتى از على عليه‏السلام سوال مى‏شود: عدل بهتر است يا جود؟ ايشان مى‏فرمايد: عدل؛ زيرا العدل يضع الامور مواضعها؛(١٤١) عدل هر چيز را در محل خود قرار مى‏دهد اما جود، اشياء را از محل خود خارج مى‏كند.
على عليه‏السلام نفرمود: عدل همه را در يك رديف قرار مى‏دهد و فرقى ميان آن‏ها نمى‏گذارد. به نظر اسلام، مردم هيچ امتياز طبقاتى از نظر رنگ و جنس و خون نسبت به يكديگر ندارند و تفاوت و تقدم آن‏ها فقط بر مبناى تقوا و عمل است. قرآن كريم در اين زمينه مى‏فرمايد: أم نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى اعرض أم نجعل المتقين كألفجار.(١٤٢)
يكى از شاهكارهاى خلقت، اختلاف طبيعى افراد و تفاوت استعدادهاى آنهاست، به ويژه اين كه اگر كسى در يك جهت، امتياز و برترى طبيعى دارد، در جهت ديگر، شخص ديگرى بر او برترى دارد، و نتيجه اين شده كه همه انسان‏ها محتاج يكديگرند. با توجه به اين اختلاف طبيعى افراد، مساوات حقيقى اين است كه امكانات مساوى براى همه افراد، در همه زمينه‏ها فراهم باشد و ميدان براى همه به طور مساوى باز باشد، تا هر كس در پرتو لياقت و استعداد و فعاليت خود به كمال لايق برسد؛ مثلا بايد براى همه افراد جامعه، امكان تحصيل، فراهم باشد. در مقابل تفاوت‏هاى بجا كه اشاره شد تبعيض و تفاوت ناروا اين است كه از لحاظ امكانات و شرايط عمل، همه افراد مساوى نباشند ، و براى يكى امكان بالا رفتن و نردبان ترقى باشد و براى ديگرى نباشد.
يك جامعه عادلانه هرگز اين طور نيست كه كسى محكوم و پايين مانده باشد و كسى ديگر، با همه بى‏لياقتى، به درجات و مقامات بالا برسد، مصداق اين عدالت را در جامعه صدر اسلام مى‏بينيم كه در آن غلامان و غلامزادگان دانشمند و متقى، مانند عبدالله بن مسعود به سيادت و بزرگوارى رسيدند و شخصيت‏هاى نالايقى، مانند ابوجهل و ابولهب به خاك ذلت نشستند.
نكته ديگر اين است كه اگر پذيرفتيم، هميشه بايد در جامعه، شرايط يك مسابقه فراهم باشد و به حكم اين مسابقه كه در ميدان كار و تكليف و فضيلت صورت مى‏گيرد، امتيازات و حقوق اختصاصى به افراد تعلق مى‏گيرد، بايد قبول كنيم براى افراد، حقوق اختصاصى و مالكيت اختصاصى وجود خواهد داشت. نمى‏توان گفت: هر چه هست، جامعه است و فرد، هيچ حق و اصالتى ندارد. اسلام نيز در عين مبارزه با امتيازات طبقاتى و در عين اين كه مصلحت جامعه را بر مصلحت فرد مقدم مى‏شمارد، اما حقوق و امتيازات واقعى افراد را ناديده نمى‏گيرد.
لذا جامعه بى طبقه اسلام يعنى جامعه‏اى بى تبعيض؛ يعنى جامعه‏اى كه امتيازات موهوم، در آن اعتبار است و برترى اشخاص نسبت به هم مربوط به عمل و تقواى آن‏هاست.
اين مطلب در شيوه بزرگوارانه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ديگر معصومين عليهم السلام قابل مشاهده است كه همواره سعى مى‏كردند تفاوت‏ها و اختلافهاى موهوم را كه ربطى به فضايل نداشت، از بين ببرند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم عنايت داشت كه در مجالس به صورت حلقه و دور هم بنشيند؛ تا مجلس بالا و پايين نداشته باشد.
دستور مى‏داد كه هر وقت وارد مجلسى مى‏شويد، هر جا خالى است همان جا بنشينيد و نقطه معينى را جاى خود حساب نكنيد. اگر خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وارد مجلسى مى‏شد، مانع مى‏شد جلوى پايش بلند شوند؛ حاضر نبود، وقتى سواره است پياده‏اى همراهش حركت كند، به روى خاك مى‏نشست و...
ممكن است همه اين‏ها را تفسير اخلاقى بكنيم و نشانه تواضع و فروتنى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بدانيم، مسلما سيره و شيوه زندگانى آن حضرت جنبه اخلاقى و فروتنى دارد اما قراين نشان مى‏دهد كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به جنبه اجتماعى اين قضايا هم توجه داشته است كه همين آداب و عادات كه كوچك به نظر مى‏رسد، چقدر در دور شدن دل‏ها از هم تأثير دارد و همين موارد، منشأ تفاوت‏هايى بى جا در حقوق اجتماعى مى‏گردد. لذا حكايات زيادى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه اطهار عليهم السلام مى‏شنويم كه سعى داشتند اين عادات و اختلاف‏هاى ظاهرى و كوچك را هم از ميان ببرند.(١٤٣)

٦. رزاقيت الهى‏

ممكن است در ذهن بعضى اين شبهه باشد كه چون ما موحد هستيم و خداوند را خالق و رزاق مى‏دانيم و در قرآن با صراحت بيان شده كه هيچ جنبده‏اى بر روى زمين نيست، مگر آنكه خداوند، رزق و روزى او را به عهده گرفته است.(١٤٤) لزومى ندارد درباره رزق و روزى خود و مردم فكر كنيم و در كارى كه مربوط به خداست، تكليف معين نماييم؛ بلكه وظيفه ما توكل و اعتماد به رزاقيت خداوند است.
مى‏توان اين شبهه را به اجمال، چنين پاسخ داد كه اولاً واجب بودن سعى و كوشش براى كسب روزى، ثانياً تلاش بزرگان دينى براى احقاق حقوق مردم و رساندن آن‏ها به رزق خود، ثالثاً دستور به انفاق و صدقه و... مواردى است كه نشان مى‏دهد پرداختن به اين امور با اعتقاد به رزاقيت خداوند منافات ندارد.
بشر در موارد بسيار و از جمله؛ در مورد صفات خداوند به انسان‏انگارى دست مى‏زند؛ يعنى خداوند را كه داراى صفاتى مانند: علم، حيات قرآن قدرت، تكلم و... مى‏باشد، موجودى مانند خود و آن صفات را شبيه صفات انسانى تصور مى‏كند؛ و از اين جمله است صفت رزاقيت خداوند.
اما بايد متذكر بود كه اگر انسانى كفيل رزق و عهده دار مخارج كسى شد، به يك نحو است و اگر خداوند كافل و ضامن روزى موجودات بود، به نحو ديگر، ما خود، جزيى از نظام عالم هستيم، اما خداوند، آفريننده نظام است. خداوندى كه خالق است، رزاق نيز هست. رزاقيت چنين خداوندى شؤون و ويژگى‏هاى خاص خود دارد؛ مثلا جهازات تغذيه كه در گياه و حيوان است، و ميل و غريزه‏اى كه جانوران را به سوى مواد غذايى مى‏كشاند، همه از شؤون رزاقيت خداوند است. پس اگر اين صفت الهى نبود، جذب و دفع و هضم و لذت و ميل و غريزه و علاقه به حفظ ذات و حفظ حقوق نيز در موجوداتى كه به دنبال رزق خداوند هستند، وجود نداشت و در نهايت، هيچ گياه و حيوان و انسانى نمى‏توانست، زندگى كند.
رزق و روزى، به معناى اعم، چيزى جز مددگيرى موجودات از همديگر و در نهايت مددگيرى همه از خداوند، نيست و بايد صفت رزاقيت و روزى رسانى را چنين فهميد كه اولاً خداوند اسباب و لوازم اين مددگيرى را درون موجودات خلق كرده است و ثانياً به مقتضاى نياز و حاجت هر يك از موجودات، رزق و روزى خاصى در خارج قرار داده كه گاهى دست يافتن به آن‏ها به راحتى، ممكن است و گاهى حصول و تحصيل روزى، قدرى مشكل مى‏باشد.
مطالعه در آثار آفرينش، با نظم و ترتيب حيرت‏انگيز آن نشان مى‏دهد كه واقعا در متن خلقت، بعضى از موجودات به عنوان رزق و روزى براى بعضى ديگر به وجود آمده‏اند، مانند نوزاد و شير مادر و يا زمين‏هاى مرده و باران؛ از طرفى حركت و تلاش براى كسب روزى نيز در تمام جانداران مشاهده مى‏شود، مانند مورچه‏اى كه با جثه كوچك خود همواره در روى زمين در حال جنبش است تا به لانه‏سازى و جمع آورى و ذخيره آذوقه بپردازد.
پس ضرب المثل هر آن كس كه دندان دهد، نان دهد نبايد بدين معنى بگيريم كه صرف دندان داشتن كافى است، تا نان پخته و آماده بر سر سفره انسان حاضر شود؛ بلكه معناى آن فهم ارتباط ميان روزى و روزى خور و وسايل تحصيل روزى است كه از مهمترين وسايل تحصيل روزى در مورد انسان به كار انداختن عقل و فكر است و همه اين‏ها از شؤون رزاقيت خداوند مى‏باشد و بر ما لازم است كه بعد از داشتن اين مطلب، در راه تحصيل روزى كوشش كنيم و به خداوند هم كه خالق اين راه است توكل كنيم.
توكل، حركت و تلاش به مقتضاى حق و اعتماد به خداوند است. معناى توكل اين نيست كه قواى وجودى خود را تعطيل كنيد و گوشه‏اى بنشينيد و انتظار داشته باشيد، خداوند وظيفه شما را انجام دهد. پس نبايد توكل را نقطه مقابل سعى و تلاش بدانيم. توكل، اتكا و اعتماد به تاييد و تضمين خداوند است؛ در حالى كه مى‏دانيم سكون و توقف و تنبلى،تأييد نمى‏خواهد. و اساسا اين امور، اثر و نتيجه ندارد تا قابل تضمين باشد. با مطالعه و دقت در آيات قرآن مى‏بينيم كه توكل، به صورت يك امر مثبت ذكر شده است؛ يعنى توكل در جايى معنا دارد كه سعى و تلاش از سوى كسى باشد؛ يعنى راهى هست، پر رنج و مشقت كه احتمالا پيمودن آن اراده را سست مى‏كند و اين جاست كه توكل، معنا پيدا مى‏كند.
قرآن از قول پيامبران الهى مى‏گويد: ما در اين راه از نيروى باطل نمى‏ترسيم و بر خداوند توكل و اعتماد مى‏كنيم،(١٤٥) يا آيه شريفه فاذا عزمت فتوكل على الله،(١٤٦) به اين معناست كه وقتى تصميمى گرفتى، با توكل بر خداوند كار خود را دنبال كن.(١٤٧)

٧. امام صادق عليه السلام‏

ميلاد امام صادق عليه‏السلام در ١٧ ربيع الاول سال ٨١ هجرى، زمان خلافت عبدلملك بن مروان اموى و شهادت آن حضرت در ٢٥ شوال سال ١٤٨ هجرى، زمان خلافت منصور عباسى مى‏باشد.
از طرف مادر، نسبت آن حضرت به ابوبكر مى‏رسيد. امام صادق عليه‏السلام شيخ الائمه است عمر بلندترى نسبت به ساير ائمه نصيب ايشان شد(٦٥ سال). اين عمر بلند و مسأله انتقال خلافت از امويان به عباسيان، فرصتى ايجاد كرد كه امام عليه‏السلام به تاسيس حوزه علمى عظيمى بپردازد.
از نظر شيعيان كه معتقد به امامت ائمه عليهم السلام بوده‏اند ايشان اوصياى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مفسر حقايق قرآن و اسلام مى‏باشند؛ گويى كه تا ٢٦٠ سال بعد از هجرت (سال شهادت امام حسن عسكرى عليه‏السلام)، خود شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم زنده بوده‏اند، البته نه در لباس نبوت، بلكه در لباس يك فرد مسلمان عادى و عامل به وظايف كه در تمام اين مدت على رغم همه تحولات و تغييرات و اختلاف شرايط و اوضاع و مقتضيات، وظيفه خود را متناسب با هر دوره‏اى بدون خطا و اشتباه انجام داده‏اند.
اما از آن جايى كه در سيره ائمه اطهار عليهم السلام امورى هست كه ظاهرا با يكديگر تناقض و تعارض دارند، بايد در پى علت اين تعارض و اختلاف بر آمد، زيرا در غير اين صورت، نوعى هرج و مرج اخلاقى و اجتماعى ايجاد مى‏شود و هر كس خبر و حديث دلخواه خود را متمسك قرار خواهد داد و عمل يكى از پيشوايان دين را كه در مورد معين و زمان معينى انجام شده، دليل راه و روش خود قلمداد مى‏كند؛ مثلا كسى كه به زهد و قناعت افراطى ميل دارد، سيره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و شيوه زندگانى حضرت على عليه‏السلام را دليل خود قرار مى‏دهد و كسى كه بيشتر اهل رفاه و تجمل است، نمونه‏هايى از زندگانى امام حسن مجتبى عليه‏السلام و امام صادق عليه‏السلام را به عنوان مويد خود بر مى‏شمرد و....
اگر عصمت ائمه اطهار عليهم السلام را قبول كرديم و پذيرفتيم كه حقيقت آنها نور واحدى است كه در زمان‏هاى مختلف تجلى پيدا كرده، بايد نتيجه بگيريم كه اين تعارضات و اختلاف‏هاى ظاهرى، در واقع درس و تعليمى است از سوى آن‏ها، بر ماست كه سر هر يك از تعليمات آن‏ها را دريابيم. اكنون به چند مورد از اين تعارضات ظاهرى و راه حل آن‏ها اشاره مى‏كنيم:
زهد:
نبايد چنين تصور كرد كه زهد از دنيا و پرهيز از توسعه رزق، به طور مطلق از انسان‏ها خواسته شده و در تمام زمان‏ها و شرايط، بايد از نعمت‏هاى دنيا احتراز نمود. بايد دانست استفاده از نعمت‏هاى دنيا ذاتا زشت و ناپسند نيست و اگر در سيره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و امام على عليه‏السلام در اين موارد، سختگيرى فراوانى مشاهده مى‏شود، علل ديگرى داشته است، مانند فقر عمومى كه مردم گرفتار آن بودند و آن دو بزرگوار به عنوان پيشوا و زعيم بر خود واجب مى‏دانستند در حد فقيرترين مردم زندگى كنند. بنابراين بايد اصول ثابت و متغير را از هم جدا كرد.
در مورد زهد مى‏توان به دو اصل ثابت اشاره كرد: اول اين كه يك نفر مسلمان بايد زندگى و معيشت خود را با زندگى عموم افراد جامعه تطبيق دهد. لذا امام صادق عليه‏السلام در عين اين كه زندگى نسبتا راحتى داشتند و استفاده از نعمت‏هاى الهى را بر خود و خاندان خود توسعه داده بودند، هنگام قحطى، ذخيره گندم خانه را فروخته، مانند مردم به طور روزانه از نان جو و گندم استفاده مى‏نمودند.
اصل ثابت ديگر اين است كه بايد معنى زهد را عزت و مناعت طبع و بلندى نظر و بى اعتنايى به دنيا و فدا نكردن اخلاق و فضيلت در برابر امور عادى بدانيم، نه گوشه‏گيرى و فرار از مسؤوليت‏هاى اجتماعى.
با در نظر گرفتن اين دو اصل ثابت و با توجه به شرايط خاص در زمان هر يك از معصومين عليهم السلام در مى‏يابيم كه هيچ تعارضى ميان سيره و روش زندگانى ايشان وجود ندارد و اتفاقا خود همين اختلاف و تعارض ظاهرى سيره، به كمك بياناتى كه از پيشوايان دين رسيده، براى ما روشن مى‏كند كه از نظر اسلام در باب معيشت و لوازم زندگى چيزهايى هست كه اصول ثابت و تغييرناپذير به شمار مى‏رود و چيزهايى هست كه اين طور نيست.
قيام و انقلاب يا سكوت و تقيه:
ممكن است تعارض ديگرى به ذهن بيايد كه چرا امام حسين عليه‏السلام على رغم حكايت قراين از شهيد شدن ايشان، دست به قيام زد، اما امام صادق عليه‏السلام با آن كه به سراغشان هم رفتند، اعتنا ننمود و قيام نكرد. آگاهى از اوضاع سياسى و اجتماعى عصر امام صادق عليه‏السلام اين تعارض را مرتفع مى‏كند.
از نظر اوضاع سياسى بايد توجه كرد كه علويين دو دسته بودند:
بنى الحسين و در رأسشان امام صادق عليه‏السلام، و بنى الحسن كه در رأسشان محمد بن عبدالله (نفس زكيه) بود. عباسيين هم كه دنيا طلب بودند و به دنبال مقام، دو مبلغ بزرگ داشتند: يكى عرب به نام ابوسلمه خلال و ديگرى ايرانى به نام ابومسلم خراسانى. ابوسلمه دو نامه نوشت: يكى به امام صادق عليه‏السلام و ديگرى به نفس زكيه. امام صادق عليه‏السلام دعوت او را نپذيرفت، اما نفس زكيه على رغم مخالفت امام عليه‏السلام، دعوت او را قبول كرد كه اين امر در نهايت به كشته شدن ابوسلمه و نفس زكيه و فرزندانش به دست سفاح انجاميد.
نكته ديگر، اوضاع خاص اجتماعى زمان امام صادق عليه‏السلام بود كه به علت پيچيدگى‏ها و ابهامات فكرى و روحى در جامعه اسلامى، چندين جبهه مبارزه به وجود آمده بود و يا زمان سيدالشهدا عليه‏السلام كه تنها جبهه، جبهه مبارزه با دستگاه فاسد خلافت بود، فرق داشت.
در زمان امام صادق عليه‏السلام يك نهضت علمى و فكرى و فرهنگى عظيمى نيز در ميان مسلمين آغاز و مذاهب گوناگون در اصول و فروع دين پيدا شد و در اين زمان، زد و خورد امويها و عباسيها هم فرصتى ايجاد كرد، تا امام صادق عليه‏السلام اين جبهه علمى را رهبرى كند و به حل معضلات علمى و تربيت شاگرد بپردازد و شاهد هستيم بزرگان زنادقه و دهريين و ساير فرقه‏هاى كلامى و حتى امامان ديگر فرق فقهى، چون ابوحنيفه و مالك، به محضر امام عليه‏السلام آمده، پاسخ مى‏گرفتند.
بنابراين، اين جريان‏هاى علمى در زمان آن حضرت ايجاب مى‏كرد كه امام عليه‏السلام بيشترين اهتمام خود را در اين صحنه قرار دهد. پس در مورد هر يك از ائمه اطهار عليهم السلام بايد توجه كرد كه در هر زمانى، ايشان مصلحت اسلام و مسلمين را در نظر مى‏گرفتند و كارى را انجام مى‏دادند كه مفيدترين اثر را داشته باشد.(١٤٨)

٨. امام موسى بن جعفر عليه السلام‏

بنابر مشهور ولادت موسى بن جعفر عليه‏السلام در اواخر عهد اموى (١٢٨ ق) و وفات آن حضرت در زندان هارون الرشيد، خليفه عباسى (١٨٣ ق) واقع شد. مدت عمر آن حضرت كه سالهاى آخر آن در زندان سپرى شد، پنجاه و پنج سال بود و آن حضرت در زندان در اثر سم در گذشت.
شيخ مفيد درباره آن حضرت مى‏گويد: او عابدترين، فقيه‏ترين، بخشنده‏ترين و بزرگ‏منش‏ترين مردم زمان خود بود: بسيار به سراغ فقرا مى‏رفت و مخفيانه به آنها پول و آذوقه مى‏رساند، قرآن خواندنش حزن مطبوعى به دل مى‏داد و مردم مدينه به او لقب زين المجتهدين داده بودند.
هنگامى كه هارون در سال ١٧٩ در حين سفر حج دستور دستگيرى امام را صادر كرد، و مخفيانه ايشان را به عيسى بن جعفر عباسى حاكم بصره تحويل داد و زندانى كرد، مردم مدينه بسيار متأثر شدند و شهر يك پارچه غلغله شد، لذا هارون براى به اشتباه انداختن مردم، دستور داد محملى سرپوشيده به طرف كوفه - كه مركز شيعيان، و جاى امنى بود - روانه كردند، تا ذهن مردم متوجه كوفه شده، از سلامت امام مطمئن شدند.
پس از يك سال كه امام در زندان بصره بود، عيسى، حاكم بصره در جواب منفى به هارون كه خواستار قتل امام توسط عيسى بود، نوشت
نوشت: در مدت يك سال چيزى جز عبادت و طلب رحمت و مغفرت از اين مرد نديده است و حتى در دعاهايش نفرينى به او و هارون نكرده، لذا حاضر نيست در خون چنين كسى شركت كند و اگر امام را از او تحويل نگيرند، او را رها خواهد كرد.
هارون دستور داد امام عليه‏السلام را از بصره به بغداد، در زندان فضل بن ربيع، بردند، اما فضل بن ربيع نيز حاضر به ريختن خون امام نشد، پس امام، تحويل فضل بن يحيى برمكى، و در يكى از اتاقهاى خانه او، زندانى شد، فضل بن يحيى كه مواظب اعمال آن حضرت بود و از وى چيزى جز نماز و دعا و تلاوت قرآن و روزه و عبادات نديده بود و مقام امام را محترم مى‏داشت و موجب آسايش حضرت را فراهم كرده بود، حاضر به قتل امام نشد.
هارون سخت متغير شدو دستور داد تحقيق كنند كه اگر امام در خانه فضل در رفاه است، مقدمات تازيانه زدن به فضل را فراهم كنند و چنين شد و فضل بن يحيى تازيانه خورد و هارون در مجلس عمومى خطاب به مردم گفت كه فضل را لعن كنند و چنين كردند.
پس امام را به سندى بن شاهك كه مردى غير مسلمان و فوق العاده ستمگر بود تحويل بدهند. روزى در زندان زندى، هارون مامورى فرستاد تا از احوال امام كسب اطلاع كند، مأمور گفت: خليفه مرا فرستاد، تا احوالى از تو بپرسم، امام فرمود: از طرف من به او بگو هر روز، كه از اين روزهاى سخت بر من مى‏گذرد، يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى‏شود، تا روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم، آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود واقف مى‏شوند.
حال حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام شبيه يوسف صديق عليه‏السلام است. يوسف به جرم محبوبيت نزد پدر، به چاه انداخته شد و به جرم پاكى و تقوا و حق‏شناسى روانه زندان عزيز گرديد و موسى بن جعفر عليه‏السلام، به جرم علاقه و توجه مردم و اعتقاد به اين كه او از هارون شايسته‏تر است، سالها زندانى شد، با اين تفاوت كه يوسف را از زندان آزاد كردند، اما دستگاه هارونى از روى حسادت، امام عليه‏السلام را به شهادت رساند.(١٤٩)
تاريخ جهان پر از كشته‏شدن‏هاى شرافتمندانه و زندان رفتن‏ها و زجر و شكنجه‏ديدن‏ها در راه حق است. اين گونه گرفتارى‏ها و بلايا، نه تنها مايه فخر خود آن بزرگان، بلكه سند افتخار بشريت است. مادامى كه زندان، به علت جنايت و كار زشتى نباشد، جايگاه و مكان خوبى براى مردان است. اگر كسى دزدى، خيانت يا شرارتى كرده و عدالت او را به زندان انداخته، آن كار و اين زندانى شدن هر دو، مايه سرافكندگى و عار است، ولى اگر شخص به جرم شخصيت و عظمت و به واسطه حق گويى و حق خواهى و ايستادگى در مقابل ظلم و استبداد به زندان مى‏رود، مايه افتخار و مباهات است.
اين گونه سختيها و فشارها وسيله‏اى براى تكميل و تهذيب بيشتر نفس و خالص شدن گوهر وجود انسان است، همانگونه كه هيچ چيز به اندازه تنعم و نازپروردگى روحيه انسان را ضعيف، اخلاق را فاسد و در زندگى بدبخت و ناتوان نمى‏كند.
تا تعين در هم نريزد و خرد نشود، تكامل حاصل نمى‏شود، اين تعينات و حصارها در اثر تضاد و تصادم‏هايى كه در طبيعت، بين عوامل مختلف رخ مى‏دهد، مى‏ريزد و به اين وسيله موانع از بين مى‏رود و فيض حق دوام پيدا مى‏كند. شدايد و سختيها و مشكلات، روح را ورزش مى‏دهند، قهرمان مى‏آفرينند نبوغ مى‏بخشند، باعث تهييج نيرو و بروز قدرت مى‏گردند و نوابغ عظيم و نهضت‏هاى بزرگ به دنيا تحويل داده‏اند. رشد و بارورى وجود آدمى جز در صحنه گرفتارى‏ها و مقابله با شدايد و مشكلات حاصل نمى‏شود.(١٥٠)
در تاريخ دينى و مذهبى ما چنين نمونه‏هايى بسيار است؛ تاريخ نشان مى‏دهد كه حوادث خونين و مصايب بى نظير كربلا، زينب كبرا عليهما السلام را - كه مايه افتخار جهان است - به صورت پولاد آبديده در آورد، زينبى كه از شام به مدينه بازگشت، يا زينبى كه از مدينه خارج شد، يكى نبود. آن چه پس از حوادث كربلا و اسارت، از شخصيت زينب بروز و ظهور يافته، با پيش از آن فرق دارد.


۶
صد گفتار
حوادث كربلا بود كه در مجلس يزيد، به زبان زينب چنان خطابه غرا و آتشينى جارى كرد. اين شدايد است كه نهضت‏هاى بزرگ به دنيا تحويل داده است.
در پايان با صلوات بر امام موسى بن جعفر عليهماالسلام، گفتار خود را با يكى از كلمات آن حضرت خطاب به بعضى شيعيان ختم مى‏كنيم:
اى فلان، اتق الله، و قل الحق و انْ كان فيه هلاكك، فان فيه نجاتك، و دع الباطل و انْ كان فيه نجاتك، فان فيه هلاكك.(١٥١)

٩. شدايد و گرفتاريها

در آيات قرآن و روايات، اين مضمون به چشم مى‏خورد كه خداوند، شدايد و سختيها را متوجه كسانى مى‏كند كه مورد لطف و رحمت خاصه او هستند.
طبعا اين سؤال به ذهن مى‏آيد كه چگونه لطف و محبت خداوند به كسى، اقتضاى مواجه با سختيها دارد؟
سوال ديگرى در همين زمينه كه ناشى تعابير كتاب و سنت مى‏باشد، اين است كه خداوند بندگان را به وسيله شدايد و مصايب، امتحان مى‏كند يعنى چه؟ مگر خداوند از باطن كار مردم بى خبر است كه مى‏خواهد آن‏ها را امتحان كند؟
جواب اين دو سؤال، وقتى معلوم مى‏شود كه فلسفه بلايا و شدايد و سختيها و اثر آنها در وجود آدمى معلوم شود.
در جواب سوال اول بايد گفت: به حكم قانون و ناموس خلقت، بسيارى از كمالات جز در مواجهه با سختيها و شدايد و در نتيجه تصادمهاى سخت و جز در ميدان مبارزه و پنجه نرم كردن با حوادث و بلايا حاصل نمى‏شود.
بنابراين لطف خداوند وقتى شامل بنده‏اى مى‏شود، براى رساندن آن بنده به كمالات مطلوب راهى نيست، جز مواجهه با سختى‏ها و شدايد و ناگواريها كه اين امور، خاصيت تصفيه و تخليص دارد، ضعف و سستى را از بين مى‏برد و حساسيت و هوشيارى به وجود مى‏آورد؛ پس نبايد اين گونه امور را قهر و خشم شمرد، بلكه لطف است، در شكل قهر، و خير است در صورت شر، و نعمت است در مظهر نقمت.
در جواب سؤال دوم كه امتحان در اين موارد چه معنى دارد؟ بايد گفت:
گاهى چيزى را مورد امتحان قرار مى‏دهند تا مجهولى را معلوم كنند و براى اين كار شيئى را به عنوان ميزان و مقياس به كار مى‏برند، مانند استفاده از ترازو براى تعيين وزن، متر براى تعيين طول، دماسنج براى ميزان گرما و... اگر امتحان، فقط به معنى به كار بردن ميزان و مقياس براى كشف مجهولى باشد، البته درباره خداوند صحيح نيست. اما امتحان معنى ديگرى هم دارد و آن از قوه به فعل در آوردن و كامل كردن است و منظور از امتحان الهى اين است كه خداوند، به وسيله شدايد هر كس را به كمال لايق خود مى‏رساند. فلسفه شدايد و بلايا فقط تعيين وزن و درجه افراد نيست بلكه افزايش وزن و بالا بردن درجه افراد هم مى‏باشد.
از آن چه گفته شد، چند نكته استفاده مى‏شود:
يكى اين كه در مقام تربيت، نوازشهاى بى حساب و نازپروردگى اطفال موجب نقص شخصيت آن‏ها مى‏شود. به طورى كه بعدها كوچكترين ناملايمات، آن‏ها را از پا در خواهد آورد.
نكته ديگر، پى بردن به فلسفه بعضى از تكاليف دشوار، مانند حج و جهاد مى‏باشد كه هدف آن‏ها مقدس (تربيت افراد و ايجاد كمالات و فضايل در آن‏ها) مى‏باشد.
علاوه بر آن بايد متذكر شد كه اين شدايد و سختى‏ها در دين، با اين مطلب كه در اسلام، عسر و حرج نيست، فرق دارد و مراد از عسر و حرج، مزاحم و دست و پا گير نبودن تكاليف اسلامى است.(١٥٢)

١٠. فوائد و آثار ايمان‏

گاه اين سوال مطرح مى‏شود كه آيا ايمان و اعتقاد مذهبى براى بشر، يك سرمايه است كه وجودش موجبات حيات بهتر مى‏باشد؛ يا اين كه قيد و بندى است كه با از دست‏دادنش، چيزى از زندگى نباخته، بلكه بارى را از دوش خود برداشته است؟
به طور كلى، بشر محسوسات و ماديات را قبل از امور معنوى مى‏شناسد. مثلا سرمايه‏هاى مادى، مانند پول و ثروت و امكانات به راحتى شناخته مى‏شوند، اما بعضى از اين امور معنوى مانند اخلاق خوش، تربيت صحيح، و همچنين ايمان مذهبى، دير شناخته شده ارزش آن‏ها به خوبى درك نمى‏شود.
در اينجا با اشاره به چند نمونه از فوايد و آثار ايمان، مى‏توان به اهميت ايمان، به عنوان يك سرمايه بزرگ در زندگى پى برد، البته بايد توجه داشت كه اگر چه ايمان سرمايه بزرگى است، اما بهره‏بردارى از آن مانند ساير سرمايه‏ها به علم و مهارت نياز دارد و احيانا ممكن است كه خود انسان، نفهميده از آن سوءاستفاده كند، يا كس ديگرى از اين حس دينى استفاده سوء ببرد كه ديگر اينها را نبايد به حساب خود ايمان گذاشت.

ايمان، پشتوانه اخلاق:

زير بناى همه اصول اخلاقى و سر سلسله همه معنويات، ايمان مذهبى؛ يعنى ايمان و اعتقاد به خداست.
مى‏دانيم كه هر فعل اخلاقى، مغاير با اصل خود خواهى و منفعت پرستى است و انجام هر فعل اخلاقى موجب نوعى محروميت مادى است، پس آدمى بايد دليلى داشته باشد كه به اين محروميت‏ها رضايت بدهد.
حداقل اثر ايمان به خداى عادل و حكيم اين است كه انسان مؤمن، مطمئن ميشود. كار خوب و عمل صالح در واقع معامله و تجارت با خداوند است و او پاداش نيكوكاران را از بين نمى‏برد. انسانيت و اخلاق اگر بر پايه ايمان به خدا نباشد كاملا سست و سطحى خواهد بود؛ به طور كلى ما در صفات اخلاقى آن اندازه تقوا و عفت و امانت مى‏خواهيم كه حتى در نهانخانه هم حافظ بشر باشد، عدالت به زيردستان را، حتى در حالت قدرت و توانايى مى‏خواهيم و... و همه اين‏ها يا فقط در پرتو ايمان يافت مى‏شود، يا آن كه حد اعلاى آن منحصرا در پرتو ايمان دينى پيدا مى‏شود.

سلامت جسم و جان:

ايمان به خدا موجب اطمينان روح، آرامش اعصاب، سلامت قلب و فكر، دورى از حسادت و بخل و طمع، تعادل در خوراك و شهوت، نظافت و پاكيزگى و در نهايت سلامت و طول عمر مى‏شود، زير انسان با ايمان در فكر آن نيست كه كجا را ببرد و كجا را بخورد؛ اگر ديگران به نوايى رسيدند، از حسادت آتش نميگيرد و ناراحتى‏هاى عصبى او را به زخم معده و روده مبتلا نمى‏سازد، افراط در شهوت او را ضعيف نمى‏كند و... منشأ بسيارى از اين بيمارى‏هاى روانى، احساس محروميت‏هاى اجتماعى است و ايمان، حكم داروى پيشگيرى دارد.
البته مقصود اين نيست كه بايد تسليم اين محروميت‏ها شد، بلكه اين است كه با وجود اين محروميت‏ها، انسان از پا در نمى‏آيد.

انطباق با محيط:

همان طور كه از نظر زيست‏شناسى اگر بين موجود زنده و محيط، انطباق و سازگارى نباشد، ادامه حيات ممكن نيست، از نظر اجتماعى هم بايد ميان فرد و جامعه نوعى انطباق وجود داشته باشد كه اين امر به وسيله انعطافى از سوى فرد و انعطافى از سوى اجتماع محقق مى‏شود؛ اما چون همه افراد اجتماع، ذاتا ميل و عقيده خاص خود را دارند ، بين آن‏ها تضاد و ناسازگارى وجود دارد.
بهترين عاملى كه موجب انعطاف جامعه و فرد مى‏شود، دين است كه به جامعه، عدالت و به فرد، رضا و تسليم مى‏دهد (البته رضايت، يعنى رضايت به سهم و حق خود، نه رضايت به ظلم).

تسلط بر نفس:

نبايد تصور كرد كه مفهوم تسلط نفس را دين ساخته است و خارج از دايره دين و مذهب مى‏توان منكر آن شد، بلكه يكى از صحنه‏هاى نبرد در زندگى، علاوه بر مبارزه با طبيعت و انسان‏هاى ديگر، مبارزه با طبيعت خود است و دين بهترين شيوه مبارزه و تسلط نفس را به بشر معرفى كرده است.
بايد توجه داشت كه اگر چه ايمان بزرگترين سرمايه است، اما استفاده از آن مانند هر سرمايه ديگرى علم و مهارت لازم دارد و احيانا ممكن است آن استفاده كاملى كه بايد بشود، يا خود انسان نفهميده بد استفاده كند، يا كس ديگرى از اين حس دينى سوء استفاده كند.(١٥٣)

١١. نظر دين درباره دنيا

متداول‏ترين مطلب كه به عنوان موعظه و نصيحت از زبان دين گفته مى‏شود، مذمت دنيا و توصيه به ترك آن است. اما از آن جا كه اگر اين مطلب دينى به طرز نامطلوب و غير صحيح تفسير شود، موجب انواع انحراف‏ها مى‏گردد، بايد تفسير و تلقى‏هاى غلط در اين باره را به درستى شناخت كه در اين جا به بعضى از آن‏ها اشاره مى‏كنيم:
به طور كلى مى‏توان علت تغيير غلط از زهد و ترك دنيا را در دو عامل مى‏توان جستجو كرد:
يكى نفوذ برخى افكار و فلسفه‏هايى غيراسلامى مبتنى بر نوعى بدبينى به جهان و گردش روزگار و شكايت از زمانه و ساير حوادث تاريخى ناگوار و اتفاقات اجتماعى خاصى كه در طول چهارده قرن در محيط جوامع اسلامى رخ داد و طبعا مولد و يا زمينه‏ساز بدبينى و تفاسير غلط ديگر درباره ترك دنيا گرديد.
در اينجا بايد گفت: با مراجعه به آيات قرآن در مى‏يابيم كه نظام موجود، نظام احسن و با خلقتى حكيمانه معرفى شده و اساس بدبينى به خلقت و آفرينش با توحيد كه زيربناى تمام تعاليم اسلام است، سازگار نيست. اينگونه نظريه‏ها يا بايد بر مبناى ماترياليسم و ماديت و انكار مبدا حق حكيم عادل باشد و يا بر اساس ثبوت و دوگانگى وجود، همان طورى كه در برخى مذاهب و آيين‏ها به دو اصل و دو مبدا براى هستى معتقد شده‏اند و يكى را مبدا خيرات و خوبى‏ها و ديگرى را مبدا شرور و بدى‏ها دانسته‏اند؛ اما در دينى كه بر اساس توحيد و اعتقاد به خداى رحمان و رحيم و حكيم بنا شده، جايى براى اين افكار كه نتيجه‏اى جز پوچ‏گرايى و خودكشى ندارد، باقى نمى‏ماند.
مطلب ديگر كه شايع‏ترين تفسير نى مى‏باشد، اين است كه مى‏گويند: تمام موجودات جهان، مخلوقات خداوند و آيات قدرت و حكمت او هستند و هيچ يك نمى‏تواند بد باشند. آن چه بد و مذموم است، محبت و علاقه به اين امور است. اما اين تفسير نيز بى اشكال نيست و با بيانات خود قرآن سازگارى ندارد.
بايد در نظر داشت كه علاقه به دنيا مانند علاقه به همسر و فرزند و مال و ثروت و مقام از علاقه‏هاى طبيعى و فطرى است كه در نهاد بشر قرار داده شده و مطابق منطق قرآن كه خلقت هيچ ذره‏اى را در عالم، عبث و خالى از حكمت نمى‏داند، تمام اين غرائز و علاقه‏هاى فطرى انسانى نيز حكيمانه خلق شده‏اند و در حيات انسان‏ها نقش موثرى دارند.
بنابراين در مواجهه با قائلين به اين تفسير، بايد گفت: اولاً اين ميل و رغبت و علاقه قلبى قابل قلع و قمع و ريشه كن كردن نيست و در صورت رياضت‏هاى سنگين هم به شعور باطن، پس رانده مى‏شود و بعدها از مجراى ديگرى بروز كرده، موجب انواع بيمارى‏هاى روانى مى‏گردد و ثانياً حتى در صورت امكان هم، قطع ريشه اين علايق، صد در صد به ضرر بشر است و در حكم قطع يكى از اعضا و جوارح مى‏باشد. بنابراين اگر عضوى يا نيرو و ميل و رغبتى در درون انسان نهاده شده، لغو و عبث نبوده، براى انجام كار و ايجاد حركتى گذاشته شده است و نمى‏توان و نبايد مركز اين نيرو را خراب كرد و از بين برد.
آن چه از قرآن كريم استفاده مى‏شود، نه بدبينى به كائنات و موجودات جهان است و نه مذمت مطلق محبت به دنيا، بلكه آن چه قرآن آن را مذموم مى‏شمرد، علاقه به معناى دلخوش و قانع بودن و رضايت دادن به امور مادى دنيوى است؛ يعنى محبت به دنيا هست و بايد وجود داشته باشد، اما اين محبت و مظاهر شهوت، در نظر بعضى از مردم زينت داده شده، بزرگتر و زيباتر از آن چه هست جلوه گر شده، به صورت كمال مطلوب در آمده است و در نهايت، باعث فراموشى ارزش‏هاى ديگر و فراموشى آخرت گرديده است.
در منطق قرآن، حركت به سوى دنيا مذموم نيست بلكه هدف نهايى قرار دادن دنيا براى انسانى كه دامنه حياتش تا ماوراى اين دنيا گسترده است، مذموم و ناپسند مى‏باشد.
نكته ديگرى كه موجب كاهش اهميت دادن به دنيا و ماديات مى‏شود، مسئله تربيت و اخلاق است. اين قسمت را ساير مكاتب تربيتى هم قبول دارند كه براى تربيت اجتماعى بشر و سعادت انسان‏ها، بايد كارى كرد كه افراد اهداف و ايده آلهاى معنوى داشته باشند و نسبت به ماديات، حرص نورزند.
در پايان، بايد متذكر اين نكته شد كه اگر مى‏گوييم: هم دنيا و ماديات را بايد دوست داشت و هم آخرت و معنويات را، لازمه اين سخن، شرك نيست، و اين كه در قرآن كريم آمده است: خداوند در درون كسى دو دل قرار نداده، به اين معنا نيست كه مردم بايد به خدا علاقه داشته باشند و يا به زن و فرزند و مال دنيا، بلكه منظور اين است كه منتهاى آرزو و هدف اعلا بايد يكى باشد: يا خدا و يا ماديات دنيوى. اما واضح است كه صرف علاقه به چند چيز در آن واحد ممكن و ميسر است، به شرطى كه آن علاقه‏ها در طول يكديگر باشند.(١٥٤)

١٢. نظر اسلام درباره علم‏

دو گروه كوشش مى‏كنند كه دين و علم را مخالف هم جلوه دهند: يكى طبقه متظاهر به دين ولى جاهل كه نان ديندارى مردم را مى‏خورند و از جهالت مردم سوءاستفاده مى‏كنند و به همين علت، سعى دارند علم و دين را مخالف هم جلوه دهند.
يكى هم طبقه تحصيل كرده و دانش آموخته‏اى كه به تعهدات انسانى و اخلاقى پشت پا زده است و به عنوان عذرى براى لا قيدى‏هاى خود دين را منافى با علم قلمداد مى‏كند.
مباحثى كه در مورد رابطه اسلام و علم قابل طرح مى‏باشد، به طور كلى عبارت است از:
١) سازگارى و عدم سازگارى اسلام و علم‏
٢) نظر اسلام درباره علم‏
٣) نظر علم درباره اديان الهى.
در اين جا به بحث دوم، يعنى نظر اسلام درباره علم مى‏پردازيم.
در اينكه در قرآن و روايات، راجع به علم، تأكيد و توصيه فراوان شده هيچ شكى وجود ندارد به طورى كه وجوب علم در اسلام نه مقيد به متعلم و يا معلم خاصى است و نه از لحاظ زمان و مكان، محدوديتى دارد.
اما اين جا سوال مهمى پيش مى‏آيد و آن، اين است كه منظور اسلام از علم، كدام علم است؟ شايد به ذهن برسد كه مقصود از همه توصيه‏ها، فراگيرى علم خود دين است، كه در اين صورت اسلام خودش را تبليغ كرده، در حقيقت به خودش توصيه توصيه كرده و درباره موارد كلى علم كه همان اطلاع بر حقايق عالم هستى است سخن نگفته است.
اما شواهدى زياد، گواه است كه مراد اسلام از علم، علم دين نمى‏باشد، از جمله اين كه در احاديث آمده: (علم بياموزيد حتى از مشركين و يا حتى با سفر به چين)؛ واضح است كه علوم دينى نزد نزد مشركين وجود ندارد، يا توصيه شده است به فراگيرى علم نافع؛ اين اطلاق عام، تمامى علومى را كه به نحوى به بشر فايده مى‏رسانند، شامل مى‏شود.
از طرف ديگر مى‏بينيم هنگامى كه از اواخر قرن اول هجرى به بعد، انواع كتاب‏هاى علمى توسط دستگاه خلافت به زبان عربى ترجمه و وارد فرهنگ مسلمين شد، در تاريخ، هيچ اعتراض و انتقادى از سوى ائمه اطهار عليهم السلام به اين حركت ذكر نشده است كه اين دليل موافقت آن‏ها با اين جريان مى‏باشد. دليل سوم اين كه مى‏بينيم قرآن علم را به طور كلى نور، و جهل را ظلمت معرفى مى‏كند و انسان‏ها را به تفكر در موضوع‏هايى دعوت مى‏كند كه نتيجه آن‏ها همين علوم تجربى است.(١٥٥)
بنابراين اگر چه ظاهرا هر يك از حكما، متكلمين، محدثين، فقها، مفسرين و يا علماى اخلاق، فقط علم خود را به عنوان علم نافع معرفى مى‏كنند، اما بايد گفت: منظور اسلام، هر علم سودمندى است كه براى فرد يا جامعه منفعتى دارد و جز علم خداشناسى و معارف مربوط به آن، بقيه علوم هدف نيستند بلكه وسيله‏اى مى‏باشند براى رسيدن به آن منفعت‏هاى فردى يا اجتماعى.
فقها اصطلاحى دارند و مى‏گويند كه وجوب علم، تهيؤيى است؛ يعنى از آن جهت واجب است كه انسان را مهياى انجام كارى مى‏كند كه مورد نظر اسلام است. وقتى اين اصل را دانستيم، نوبت به اين مطلب مى‏رسد كه ببينيم اسلام چگونه دينى است و وسعت هدف هايش چقدر است. اگر توجه كرديم كه اسلام به چهار تا مسأله عبادى و اخلاقى قناعت نكرد و در همه شؤون حياتى بشر اعم از اجتماعى و اقتصادى و سياسى و... نظر دارد و نيز توجه كرديم كه امروز دنيا بر پاشنه علم مى‏چرخد و بدون علم نمى‏توان چنان جامعه‏اى كه اسلام مى‏خواهد، يعنى جامعه‏اى غنى، مستقل، آزاد، عزيز، و قوى به وجود آورد؛ خود به خود نتيجه مى‏گيريم كه در هر زمانى - خصوصا اين زمان - بر مسلمانان واجب است كه همه علومى كه مقدمه رسيدن به هدف‏هاى اسلامى است فرا گيرند و كوتاهى نكنند.
با اين مقياس مى‏توانيم بشناسيم چه علمى واجب كفايى است و چه علمى واجب عينى، و دريابيم كه در يك زمان ممكن است تحصيل علمى از واجب‏ترين واجبات باشد و در زمان ديگرى چنين نباشد.(١٥٦)

١٣. پرسشهاى دينى‏

بعضى پرسشها و سؤالات دينى، واجب است و جواب دادن به آنها هم واجب، چنان كه در قرآن آمده: واسئلوا أهل الذكر إن كنتم لا تعلمون.(١٥٧)
بعضى از سؤالها اينكه عنوان دينى دارد حرام است، و جوابگويى و وقت تلف كردن براى جوابگويى به آن‏ها نيز همين حكم را دارد، چنان كه در قرآن آمده است: لا تسئلوا عن أشياء إن تبد لكم تسؤكم و إن تسئلوا عنها حين ينزل القرآن تبد لكم عفا الله عنها و الله غفور حليم قد سألها قوم من قبلكم ثم أصبحوا بها كافرين.(١٥٨)
حالت پرسش و سؤال، وقتى در ذهن پيدا مى‏شود كه ذهن درباره مطلبى دچار شك و ترديد شده باشد، و اين حالت شك، حاكى از نوعى رشد و اعتلاءست كه ويژه انسان مى‏باشد و در حيوانات وجود ندارد.
البته بايد دانست شك نكردن در دو مرحله وجود دارد: يك مرحله دون شك كه استعداد سوال كردن وجود ندارد، مانند افراد سفيه يا حيوانات، و ديگرى در مرحله فوق شك؛ و آن، مخصوص كسانى است كه به يقين رسيده‏اند، اما حالت طبيعى انسان‏ها از سه سالگى به بعد، پرسش از مجهولات است. البته بايد متذكر شد كه سوال، از جهلى آميخته به علم پيدا مى‏شود؛ يعنى اگر جنبه‏هايى از يك معلوم، مجهول باشد سوال مطرح مى‏شود، اما نسبت به مطلق و يا در صورت جهل مركب، هيچ سوالى به ذهن نمى‏آيد. بنابراين اگر چه سوال و پرسش كليد دانش است، اما خود سوال نيازمند مقدارى معلومات مى‏باشد.
حال بايد به اين نكته پاسخ گفت كه از كدام مجهول بايد سوال كرد؟ از آن جايى كه مجهولات بشرى بى نهايت بوده، از آغاز حيات انسان نيز با افزايش و گسترش علوم، دامنه اين مجهولات، روز به روز بيشتر شده و مى‏شود، بايد گفت كه تنها مجهول بودن يك چيز كافى و مجوز آن نيست كه انسان وقت خود و ديگرى را به پرسش و پاسخ درباره آن بگذراند و در صورت انجام هم، اين عمل سود زيادى نخواهد داشت، بلكه بايد گزينشى صورت بگيرد و سؤالات انسان متوجه مسائل لازم و ضرورى و مفيد باشد كه اين مفيد بودن، يا از حيث علمى و تحقيقى است كه فرد سائل مى‏خواهد در گسترش معلومات خود، خلا مجهولى را پر كند و يا از حيث عمل است كه پاسخ آن سوال موجب انجام عملى مفيد مى‏گردد.
آن چه به عنوان تشخيص مجهولات و مسائل ضرورى و پرسش از آن‏ها گفته شد، حد وسط و اعتدال در امر پرسش كردن است. بايد افراط و تفريط را در اين زمينه شناخت و از آن پرهيز نمود. افراط در اين امر چنين است كه گاهى بعضى كارشان سوال كردن مى‏شود، خصوصا درباره مسائل و موضوعات دينى، به اين خيال كه از همه چيز سر در آورند و هر مجهولى را كشف كنند. غافل از اين كه اين امر، نه درباره مسائل جهان مادى و طبيعت ممكن است و نه درباره دين كه از افقى ماوراء طبيعت سرچشمه مى‏گيرد و اساسا خود قرآن با صراحت، سوال نمودن بى حساب از تمام مسائل را منع نموده است.
از سوى ديگر عده‏اى در حال تفريطند كه روح تحقيق و تجسس و سوال از آن‏ها گرفته شده است. به طورى كه از طرح لازم‏ترين سوال‏ها هم پرهيز مى‏كنند كه اين امر يا ناشى از رخوت و سست فكرى آن‏هاست يا به سبب غرور و روحيه مستكبرانه؛ كه چون سوال در حقيقت اقرار به بى اطلاعى است، آن را نوعى ذلت و خوارى تلقى مى‏كنند و به همين علت اين عده تا پايان عمر در تاريكى جهل باقى مى‏مانند.(١٥٩)

١٤. عقل و دل‏

روح انسان داراى دو تجلى مهم است؛ كه هر يك منشأ فعاليت خاصى مى‏شود. و مركز و كانون خاص خود را در درون انسان دارد: يكى از اين دو قلب يا دل است كه كانون عشق و آرزوست و از آن، حرارت و حركت بر مى‏خيزد و ديگرى كانون عقل و حسابگرى است كه از آن هدايت و روشنايى حاصل مى‏شود.


۷
صد گفتار
نكته مهم اين است كه گرچه عقل و دل هر دو از يك سرچشمه نشات مى‏گيرند، اما گاهى ميان اين دو، عدم توافق و يا حتى نزاع در مى‏گيرد و خواهش و ميل قلب، با حسابگرى عقل در تضاد مى‏افتد. مثال اين نزاع در تربيت فرزند است كه دل، حكم به محبت و ناز و نعمت و آسايش هر چه بيشتر فرزند مى‏كند، و عقل، به تربيت و رنج مشقت ناشى از آن و يا به تلخى فراق و دورى فرزند دستور مى‏دهد.
همين طور نزاع تعقل و دل در تربيت و تهذيب نفس خود انسان؛ در اين نزاع و كشمكش‏ها، گاهى عقل، دل و خواهش‏هاى آن را تحت تأثير و فرمان خود در مى‏آورد؛ كه معناى آن روشن است (نظم و انضباط و كنترل خواسته‏هاى دل) و گاهى دل، عقل را مطيع و فرمانبر خود مى‏سازد كه چگونگى اين امر، نيازمند توضيح مى‏باشد:
وظيفه اصلى عقل، تشخيص امور و قضاوت ميان صحيح و سقيم آن‏هاست. مثال خوب براى كيفيت تأثير دل در كار عقل، تأثير اميال و اغراض شخصى قاضى در چگونگى قضاوت و حكم اوست. عقل نيز در حكم قوه قضايى انسان است كه بايد استقلال آن حفظ شود. اما اگر دست نشانده قوه مجريه - يعنى خواهش‏هاى دل - شود، ديگر نمى‏توان از اين قاضى انتظار عدالت داشت.
از مصاديق مهم تأثير دل بر عقل، اين است كه انسان هر چيزى را كه متعلق به خودش باشد به ديده تحسين و اعجاب نگاه مى‏كند؛ يعنى درباره خود و امور مربوط به خود طورى قضاوت مى‏كند كه دلش راضى شود، نه آن طور كه حقيقت است.
اين مسأله، يعنى خوش‏بينى به خود - و بالطبع بدبينى به ديگران - سر منشأ بسيارى از مشكلات اجتماعى و عدم موفقيت در اصلاح جامعه مى‏باشد و بايد دانست ايجاد يك جامعه مطلوب و تحقق عدالت اجتماعى حاصل نمى‏شود، مگر با ايجاد روحيه عدالت و انصاف و ترك خودبينى در تك تك افراد جامعه؛ همانطور كه يك كودك در آغاز، تنها احساسات بى‏منطق دارد و هرچه از عمر او مى‏گذرد، عقل و استدلال و خروج از سيطره احساسات، در او قوت مى‏گيرد، يك جامعه و ملت نيز هر اندازه در راه كمال و ترقى پيش مى‏رود، به تدريج از احساسات و عواطف به عقل و منطق مى‏گرايد.
اسلام، بى‏هيچ استثنايى متابعت از عقل را واجب مى‏داند، عقلى كه زمينه آن حسابگرى، ملاحظه جوانب امور و عاقبت‏انديشى است. البته اين فضيلت نيز مانند همه فضايل ديگر، نيازمند تلاش و تمرين است و به تدريج رشد مى‏كند و قوت مى‏گيرد.
دستور العملى كه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى تقويت اين نيرو نقل شده اين است كه از عجله در تصميم‏گيرى پرهيز شود و انسان تا وقتى كاملا نتايج و عواقب كارى را بررسى ننموده است، وارد آن نشود.(١٦٠)

١٥. درسى كه از فصل بهار بايد آموخت‏

يكى از حالات انسان اين است كه از يكنواختى ملول مى‏شود، در كمال اشتياق چيزى را طلب مى‏كند وقتى كه به آن رسيد كم كم به سردى گراييده احيانا شوقش به تنفر منتهى مى‏شود. بعضى گمان مى‏كنند اين خصيصه - كه وصال، مدفن عشق است - ذاتى بشر است، اما بعضى ديگر با نظر دقيق‏تر مى‏گويند: اگر چيزى واقعا مطلوب باشد، وصال آن، شخص را افسرده بكند؛ پس اين‏ها محبوب‏هاى حقيقى نيستند و ما گمان اشتباه برده‏ايم، اما به هر حال مسلما انسان در اين دنيا طالب تجدد و تنوع است؛ خصوصا در جهت حيات و تازگى.
قرآن كريم مكررا از تجديد حيات زمين ياد كرده است كه براى بعضى، فصل حيات بخش بهار درسى آموزنده است، اما متاسفانه استفاده بعضى افراد از حد استفاده يك حيوان تجاوز نميكند و فقط به شكم پر كردن و عربده كشيدن مى‏پردازند.
عده‏اى مى‏گويند: تنها چيزى قابل اعتماد و ايمان آوردن است كه مستقيما بشود آن را حس كرد، پس فقط طبيعت موجود است و ماوراى طبيعى، چيزى وجود ندارد؛ اينها حساب نكرده‏اند كه در خود طبيعت حقايق غير قابل انكارى است كه آن‏ها را با حواس درك نكرده‏ايم، بلكه از راه آثارشان آن‏ها را شناخته‏ايم كه حيات، يكى از آنهاست. اين كه حقيقت حيات و زندگى چيست، مطلبى است كه هنوز دانش بشر پرده از آن برنداشته و هيچ گاه هم برداشته نخواهد شد، مانند وجود، زيرا كه اصلا حقيقت حيات و حقيقت وجود يكى است؛ هر موجودى به اندازه حظ و بهره‏اش از وجود، از حيات بهره‏مند است. با اين حال آثار آن‏ها از همه چيز نمايان‏تر است؛ يعنى در عين اين كه حقيقت وجود و حيات را نمى‏دانيم، آثار اين دو را به خوبى مى‏شناسيم.
قرآن گاهى كه مى‏خواهد از اين حقايق زير پرده ظواهر بحثى كند، مى‏گويد: اين‏ها را اولوالالباب مى‏فهمند. لب به عقلى گويند كه از آن چه با او مخلوط شده، جدا گشته باشد؛ يعنى عقل خاص؛ مثل يك بادام كه هر چه رسيده‏تر گردد، از پوستش جداتر شود؛ همين طور هر چه عقل كامل‏تر شود از مقهوريت وهم و حس و خيال بيرون مى‏آيد؛ هر چند كه مسلما دستگاه عقل و فكر از همين راه حس و حواس است كه قوام و مايه مى‏گيرد. پس به دو نكته بايد توجه كرد: اول اين كه راه رسيدن به معقولات از ميان محسوسات مى‏باشد و به همين علت است كه قرآن دعوت به تدبر در محسوسات مى‏كند.
ديگر اين كه اگرچه از راه محسوسات بايد به معقولات پى برد، اما نبايد در آن‏ها توقف كرد، زيرا كه حواس محدودند؛ در حالى كه در قسمت باطن و روح اين حدود و قيود نيست؛ يعنى نامحدود، حس نمى‏شود، اما تعقل مى‏شود.
اكنون اگر با نظر عقلى به عالم هستى بنگريم، در مى‏يابيم كه در همه عالم وجود يك نظم و هماهنگى بين موجودات هست كه تمام عالم به منزله يك پيكر ديده مى‏شود. اين ارتباط نشان مى‏دهد كه يك مشيت و تدبير كلى بر همه عالم حكمفرماست كه به آن وحدت و هماهنگى مى‏دهد. اين همان برهان نظم است. ولى در خصوص جانداران، درس ديگرى هم هست، و آن اين كه خداوند به موجودات مرده حيات مى‏بخشد؛ يعنى علاوه بر نظم و نظام مادى به وجود آن، حقيقت و كمالى كه فاقد آن است، مى‏دهد؛ چنان كه در او عقل، شعور، ادراك، ذوق و عشق و... پيدا مى‏شود. اين است كه خدا را در موجودات زنده در لباس فياضيت و افاضه وجود و كمال و در لباس احيا و اماته مى‏بينيم.
در اين مورد سه دسته آيات در قرآن كريم مشاهده مى‏شود: يكى اينها را دلالتى بر توحيد آورده، ديگرى نمونه‏اى از معاد و در بعضى به هر دو منظور ذكر شده است.(١٦١)

١٦. قرآن و مسأله تفكر

يكى از اصول تعليمات قرآن كريم دعوت به فكر و تدبر است. تفكر اگر سطحى باشد، كار آسانى است اما فايده‏اى بر آن مترتب نيست. ولى اگر علمى و با دقت كامل باشد كار مشكلى است، ولى در عوض بسيار مفيد بوده و سرمايه بزرگى براى روح بشر به شمار مى‏رود.
مايه تفكر، علم است. مى‏گويند امر به شى‏ء امر به مقدمه آن هم هست، پس با دعوت به تفكر به سرمايه تفكر (كسب معلومات صحيح) نيز امر شده است. موضوعات تفكر را قرآن كريم مبهم نگذاشته، موضوعات را به طور كلى در آيه ١٦٤ بقره ذكر كرده: انّ فى خلق السموات و الارض، علم ستاره‏شناسى و اختلاف الليل و النهار زمين‏شناسى و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس؛ كشتيرانى و استفاده از تجارت و... در همه اين‏ها آيات و نشانه‏هايى از حكمت است اما براى كسانى كه تعقل و تفكر كنند.
مثلا اگر انسان كمى در عالم طبيعت تدبر كند، مى‏بيند كه اجزاى عالم مجموعا يك واحدى را به وجود آورده‏اند. بين اجزاى هر مجموعه‏اى ممكن است ارتباط و وحدت و هماهنگى باشد و ممكن است نباشد؛ مثلا گله گوسفند، مجموعه‏اى است كه بين اجزايش هماهنگى نيست؛ در حالى كه ساختمان هر يك از آن‏ها كه از ميلياردها سلول زنده تشكيل شده، مجموعه‏اى است كه روح و حيات واحدى دارد و هدف هر سلول، جزء و مقدمه است براى هدف كل مجموعه. اين وحدت در اجزاى يك موجود زنده و نيز اجراى عالم بيانگر آن است كه هر يك از اجزا، مقدمه و وسيله‏اى است براى يك هدف كلى‏تر و عالى‏تر، و با تدبر بيشتر در اين مسأله انسان به خداى واحد و نيز هدف‏دارى جهان خلقت (معاد) پى مى‏برد.
اما متاسفانه در تاريخ اسلام اكثريت مسلمين درست بر خلاف جهتى كه قرآن كريم مشخص كرده بود، رفتند. اگر كسى كتب متكلمين و موضوعات آن‏ها را با موضوعاتى كه قرآن مردم را به مطالعه آن‏ها تشويق كرده، مقايسه كمند، مى‏بيند كه آن‏ها چقدر از تعليمات قرآن دور شده‏اند. البته عده اندكى كه با روح تعاليم قرآن آشنا بودند و در موضوعات شايسته به تفكر پرداختند، همان كسانى هستند كه از مفاخر و مسلمين و بلكه از مفاخر بشريت به شمار مى‏روند.(١٦٢)

١٧. استدلال قرآن به مسأله حيات بر توحيد

قرآن كريم گاهى مسأله حيات و موضوع زنده شدن در فصل بهار را آيه و شاهدى بر توحيد مى‏آورد و گاهى از آن به عنوان يك رستاخيز كوچك و نمونه‏اى از قيامت كبرا ياد مى‏كند. اين سنت جاريه الهى، يعنى احيا و اماته و بهار و خزان و طبيعت كه به ديدن آن عادت كرده‏ايم، جلوه‏اى است از جلوه‏هاى الهى، و در عين اين كه بسيارى از مسائل مربوط به حيات و كيفيت و ماهيت آن براى بشر مجهول و لا ينحل باقى مانده، مشاهده طبيعت و دقت در اين مرده و زنده شدن مى‏تواند درس ساده و مفيدى به انسان بدهد.
ماده در ذات خود فاقد حيات و مرده است. حقيقت حيات اگر چه از لحاظ قالب و حد تابع ماده است، ولى از بسيارى جهات قاهر و غالب و حاكم بر ماده است. اين طور نيست كه حيات از خواص ماده باشد، بلكه حيات از خود، خواص و تجلياتى دارد كه ماده به كلى فاقد آن‏هاست. مهمترين اين خواص و تجليات عبارتند از: جنبش، حركت، شعور، ادراك، شوق، ذوق، عشق، تدبير و... كه در ماده بى روح نمونه اين تجليات به هيچ وجه وجود ندارد. همه عالم آيينه جمال و كمال بارى تعالى است و به هر اندازه كه حيات و زندگى در ماده‏اى كامل‏تر باشد، شهادت و حكايت آن موجود حى و زنده، نسبت به خالق عليم و حكيم بيشتر و رساتر خواهد بود. مى‏فرمايد: براى شناخت خدا لازم نيست جاى دورى برويد، بلكه در حقيقت همين عمل احيا و اماته كه دائما در حال تكرار است، دقيق شويد تا خدا را در جلوه خلاقيت مستمر ببينيد.
بعضى خداوند را در ميان مجهولات خود جستجو مى‏كنند؛ يعنى هرگاه از عهده حل معمايى بر نيامدند، آن را به خدا ارجاع مى‏دهند. اما اين تصور، خطاست. گويى خداوند علتى است در عرض علل ديگر؛ مثلا عده‏اى فرضيه تكامل داروين را دستاويز قرار مى‏دهند و مى‏گويند: هر جاندارى از جاندار قبلى حيات گرفته، تا به نوع اوليه مى‏رسيم كه آن با نفخه الهى به وجود آمده است. شك نيست كه جاندار اوليه با نفخه الهى به وجود آمده - مثل كل سلسله جانداران - اما نه اينكه فقط شروع كار با خدا باشد و بعد، خود به خود اين حيات از طريق ماده منتقل مى‏شود. قرآن كريم تصريح مى‏كند كه تمام افراد بشر با همان افاضه و نفخه‏اى خلق مى‏شوند كه آدم ابوالبشر با آن پا به عرصه حيات گذاشت و حيات موجودات مانند نور، فيض دايم و مستمرى است كه همواره از خداوند به عالم، در حال افاضه شدن است.
بايد توجه كنيم كه قرآن كريم در مسأله توحيد و براى اثبات خداوند ابدا به موضوع آغاز حيات متمسك نشده و نگفته: چون حيات آغازى دارد و چگونگى شروع حيات براى ما مجهول است، پس خداى خالقى هست. داستان حضرت آدم عليه‏السلام هم در قرآن به منظور ديگرى غير از مسأله آغاز حيات بيان شده است.
اين داستان در صدد تذكر و تنبيه و نكات ديگرى است، مانند عظمت مقام انسان، مسجود ملائكه بودن او، دشمنى شيطان با او، خطر تكبر و سقوط از درجات عالى به واسطه تخلف از اوامر الهى، و ساير تعليماتى كه بيشتر جنبه اخلاقى و عرفانى دارد.(١٦٣)

١٨. دعا

قطع نظر از اجر و پاداش و استجابتى كه بر دعا مترتب است، دعا اگر از حد لقلقه زبان بگذرد و روح انسان به اهتزاز در آيد، يك روحانيت بسيار عالى دارد. مثل اين است كه انسان خود را غرق در نور ببيند.
انسان وقتى از غير خدا چيزى مى‏خواهد، احساس ذلت مى‏كند و وقتى از خدا مى‏خواهد، احساس عزت. پس دعا، هم طلب است و هم مطلوب. هر كسى از دل خود با خدا راه دارد. حتى شقى‏ترين افراد در گرفتارى‏هايى كه اسباب مادى كاملا منقطع مى‏شود، به خدا پناه مى‏برد. البته فرق است بين آن‏كه ميلى در وجود انسان باشد با اين كه انسان آن ميل را كاملا بشناسد و هدف آن را بداند. به همين دليل فرق است بين آن كه وقتى اسباب و علل از او منقطع مى‏شود و مضطر مى‏گردد، خدا را مى‏خواند و آن كه وقتى روحش به اختيار خود اوج بگيرد، خدا را مى‏خواند. براى نفس اولى كمالى نيست چون اضطرارا به سوى خدا مى‏رود؛ كمال نفس در اين است كه خودش خود را منقطع سازد و اوج بگيرد.
اما دعا را شرايطى است:
اول: واقعا طلب در وجود انسان پيدا شود. فرق است بين خواندن دعا و دعاى واقعى. روح انسان جزيى است از عالم وجود؛ اگر واقعا خواهش و احتياجى در وجودش پيدا شود، دستگاه عظيم خلقت او را مهمل نمى‏گذارد.
دوم: ايمان به رحمت بى منتهاى خدا و اين كه از ناحيه او هيچ منعى از فيض نيست، و قصور همه از ناحيه بنده است.
سوم: دعا بر خلاف نظام تكوين يا نظام تشريع نباشد، مثل اين كه دعا كند هرگز نميرد يا دعا كند نماز و روزه واجب نباشد، بلكه دعا بايد با نظام تكوين و تشريع هماهنگ باشد تا دستگاه خلقت به حكم تعادلى كه دارد و هر جا احتياجى هست فيض و مدد مى‏رساند، او را يارى و كمك كند.
چهارم: شؤون زندگى انسان با دعا هماهنگ باشد، مثل پاكدلى، روزى حلال و بر عهده نداشتن مظالم مردم.
پنجم: مورد دعا، نتيجه گناه نباشد، يعنى اگر به خاطر گناهى عقوبت شديم تا توبه نكرده، علل و موجبات آن را از بين نبريم، دعا حالت را عوض نمى‏كند.
ششم: بايد دعا مظهر حاجت باشد، نه جانشين فعاليت. دعا براى تحصيل توانايى است. مواردى كه انسان تمكن دارد كه از راه عمل و تدبير به هدف خود برسد، با اين حال كوتاهى مى‏كند و مى‏خواهد دعا را جانشين عمل قرار دهد، دعا بى فايده است. پس دعا مكمل و متمم عمل است نه جانشين آن.
آنها كه لذت دعا و انقطاع از خلق به خالق را چشيده‏اند، هيچ لذتى را بر اين مقدم نمى دارند. فرق است بين علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين. انسان ممكن است خدا را كاملا بشناسد، ولى در زندگى خصوصى اثر عنايتهاى خاص الهى را نبيند، اين مرتبه علم اليقين است. ولى گاه عملا اثر توحيد را مشاهده مى‏كند؛ دعا مى‏كند و از غير خدا قطع اميد مى‏كند و اثر آن توكل و اعتماد را در زندگى خود مى‏بيند؛ اين مرتبه عين اليقين است.
آنها كه اهل توكلند و آثار دعاهاى خود را مشاهده مى‏كنند، از بهجتهايى بهره‏مند مى‏شوند كه براى ما كمتر قابل تصور است. البته مرتبه بالاتر (حق اليقين) آن است كه دعا كننده، خود را مستقيما با ذات حق در تماس مى‏بيند، بلكه خودى نمى بيند و تنها خدا را مى‏بيند.
از بالاترين لذتها اين است كه انسان اثر هنر خود را ببيند و بارزترين مصداق آن اين است كه انسان اثر هنر ايمان خود را ببيند كه همان توجه و عنايت خداوند است. اين سرور و بهجت، از هر لذت ديگرى برتر است.

١٩. دستگاه ادراكى بشر

بشر اشياء را از راه نقطه مخالف و مقابلشان مى‏شناسند تعرف الاشياء باضدادها، اگر چيزى نقطه مقابل نداشته باشد، بشر قادر نيست به وجود او پى برد؛ هر چند آن چيز در كمال ظهور باشد. مقصود، بيان يك نوع ضعف و نقصان در دستگاه فهم و ادراك بشرى است مثلا اگر ضلمت نبود، نور را درك نمى‏كرديم، اگر عجزى نبود، نمى‏فهميديم كه قدرتى هم وجود دارد، و اگر جهانى نبود، از خود علم غافل بوديم، به همين دليل است كه اغنيا حساسيت خود را نسبت به لذتها از دست مى‏دهند و فقرا نسبت به سختيها.
داستان ما، مثل ماهى است كه تا وقتى در آب است، به دنبال آب مى‏گردد و فقط وقتى آن را در مى‏يابد كه از آب بيرون بيفتد.
ذات اقدس احديت نور مطلق است، و از هر ظاهرى ظاهرتر، ولى نورى است كه ثابت است، افول و غروب ندارد، پس بشر از التفات و توجه به او غافل است:

يا من هو اختفى لفرط نوره
الظاهر الباطن فى ظهوره
مى‏گويند خودشناسى مقدم بر خداشناسى، است، اين سخن از جهات متعددى درست است، نه از يك جهت. يك جهتش اين است كه بايد وضع دستگاه فكرى خود را شناخته، به ضعف و نقص آن پى برد تا خدا را به كمال و قوت نامحدود بشناسد و طمع نكند كه خدا را با خواص ظاهرى درك كند، چه اين كه محسوسات هم اگر يكنواخت باشند، قابل درك نيستند.
پس بشر محدود، خدا را با آثار محدودش مى‏شناسد: بدين علت قرآن كريم هم براى شناساندن خدا غالبا به حيات و آثار آن، زيبايى‏ها و طراوت‏ها، حسن تركيب، الهام، محبت و عاطفه و... استدلال مى‏كند و يا على عليه‏السلام مورچه و خلقت ظريفش را شاهد و آيتى براى درك عظمت الهى معرفى مى‏نمايد.(١٦٤)(١٦٥)

٢٠. انكارهاى بيجا

حديث معروفى است كه علم سه پله دارد: غرور (خودبينى)، تواضع (جهان‏بينى) و آخر اين كه شخص بفهمد كه هيچ چيزى نمى‏داند (بهت و حيرت).
انسان گاه به مال و مقام مغرور مى‏شود و دست به طغيان مى‏زند و گاه به علم مغرور مى‏شود؛ با اين فرق كه جنون ثروت و قدرت از زيادى آن‏هاست و جنون علم از نقص آن؛ به همين دليل، نداشتن علم، بهتر از داشتن علم ناقص است.
امام صادق عليه‏السلام فرمودند:
خداوند دو پيمان از بشر گرفته است: تصديق بى جا و تكذيب بى‏جا نكند؛ يعنى در مواردى كه خدا دستورى نداده از پيش خود دستورى به نام خدا وضع نكند و تا علم و يقين ندارد كه چيزى حكم و دستور خداست، نگويد: دستور خداست. ديگر آن كه بر مسائلى كه احاطه ندارد به جاى گفتن نمى‏دانم و نمى‏فهمم تكذيب نكند.
منشأ اين تكذيب‏ها در اين است كه انسان حد خود را نمى‏شناسد. راجع به محدوديت دستگاه فكرى بشرى گفتيم كه بعضى مسائل را كه نقطه مقابل ندارند انسان نمى‏تواند درك كند.
همچنين هر چيزى كه زياد و عادى شود اهميتش را از دست مى‏دهد. مردن و زنده شدن زمين - كه قبلا گفتيم كه قرآن اين را گاه به عنوان شهادت بر توحيد و گاه به عنوان نمونه‏اى از رستاخيز ياد آور مى‏شود - از همين قبيل است.
ما در وسط نظامهايى بسيار كوچكتر و بسيار بزرگتر قرار گرفته‏ايم و از هيچ طرف نمى‏دانيم كه به كجا مى‏رسيم. از طرف كوچكتر به نظام سلول و مولكول و اتم و... و از طرف بزرگتر به منظومه شمسى و كهكشانها و...، كرمى كه در يك سيب پيدا مى‏شود و پس از مدتى مى‏ميرد، طبعا محدوده ادراك او خيلى كمتر از ادراكات انسان است، به همين نحو است حالت انسان نسبت به عوالم بزرگتر از مدار زندگى او، پس بر انسان لازم است كه قبل از هر چيزى حد فكرى خود را از اين جنبه كه حد فكر بشر چقدر است و نيز از جنبه ميزان معلومات شخصى آن بسنجد و در همان حدود، نفى و اثبات يا تصديق و انكار كند تا از خطا و لغزش مصون بماند.(١٦٦)

خلاصه كتاب : آزادى معنوى‏

١ و ٢. آزادى معنوى‏

موجودات زنده براى رشد و تكامل به سه چيز نيازمندند: تربيت، امنيت و آزادى. منظور از تربيت وجود آن سلسله عامل‏هايى است كه لازمه رشد است، مانند نور و حرارت براى گياه، و غذا براى حيوان، امنيت، يعنى كه يك قوه خارجى لوازم و وسائل حيات يك موجود زنده را از او نگيرد.
سوم چيز، آزادى است كه چه بسا يك موجود زنده عوامل تربيت و امنيت را داشته باشد، ولى در عين حال موانعى جلو رشدش را بگيرند، پس آزادى، يعنى نبودن مانع و انسان آزاد كسى است كه مى‏تواند با موانع مسير رشد و تكامل خود مبارزه كند و آن‏ها را از ميان بردارد.
آزادى، خود بر دو قسم است: آزادى اجتماعى و آزادى معنوى. آزادى اجتماعى آن است كه در اجتماع عده‏اى مانع رشد و تكامل انسان نشوند، جلو فعاليت‏هاى او را نگيرند و محصول درخت وجود او را به خودشان اختصاص ندهند. در طول تاريخ جلوگيرى از آزادى ديگران و استثمار آن‏ها دو شكل داشته است: گاهى رسما به شكل برده و بنده خود قرار دادن بوده و گاهى به شكل ميدان كار و فعاليت را از كسى گرفتن.
به نص قرآن مجيد، يكى از اهداف مهم انبيا رها كردن انسان‏ها از اسارت يكديگر و برقرارى آزادى اجتماعى مى‏باشد؛ و آيه و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله(١٦٧) اشاره به همين آزادى اجتماعى است. دنياى امروز تا اين جاى كار با منطق اسلام موافق است و اعلاميه جهانى حقوق بشر هم بر همين نوع آزادى تكيه دارد.
اما نوع ديگر آزادى، آزادى معنوى است كه وجه افتراق مكتب انبيا با مكاتب بشرى مى‏باشد. انبيا آمده‏اند تا علاوه بر آزادى اجتماعى، به انسان‏ها آزادى معنوى بدهند. آزادى اجتماعى، آزادى انسان است از قيد و بند ديگران؛ و آزادى معنوى، يعنى آزادى انسان از خودش.(١٦٨) اما اين يعنى چه؟ بايد گفت كه انسان بر خلاف ساير موجودات داراى يك شخصيت مركب است: هم جنبه مادى دارد و هم جنبه الهى. خداوند در قرآن كريم در مورد خلقت آدم مى‏فرمايد: كه آدم را از خاك آفريدم (جبنه مادى) و سپس از روح خود در او دميدم (جنبه الهى): سويته و نفخت فيه من روحى.(١٦٩)
بهترين دليل مركب بودن شخصيت انسان از و جنبه مادى و الهى، اين است كه گاه انسان خودش قاضى خودش مى‏شود و با محاسبه نفس عليه خود حكم صادر مى‏كند. يا اين كه مى‏گويند: فلانى آدم با انصافى است؛ يعنى ميتواند بى طرفانه در مورد خود قضاوت كند و اگر خودش مقصر است، عليه خود رأى بدهد.
گاهى انسان گناه مى‏كند و بعد خودش را ملامت مى‏كند. اين ملامت و عذاب وجدان نشانگر اين است كه شخصيت او دو جنبه دارد.
حال آزادى معنوى؛ يعنى آزاد كردن جنبه‏هاى معنوى و الهى انسان از حكومت و سيطره جنبه‏هاى مادى؛ مثلا همه ما براى زندگى احتياج درايم به خوراك، پوشاك، مسكن، پول و... اما گاه در يك دو راهى قرار مى‏گيريم كه يا بايد شرافت و عزت و سيادت خود را حفظ كنيم و با فقر بسازيم، يا از عزت و آقايى خود صرف نظر كنيم و تن به يك مذلت بدهيم تا در عوض نعمت‏هاى مادى زيادى برايمان فراهم شود. مى‏بينيم كه بسيارى از افراد، هرگز حاضر نيستند تن به ذلت دهند، اگر چه ماديات زيادى از دست بدهند و در مقابل، بعضى‏ها تحمل مقاومت در برابر وسوسه‏هاى دنيوى ندارند و تسليم مى‏شوند، هر چند در عمق وجودشان احساس سرشكستگى مى‏كنند.
وقتى جنبه‏هاى معنوى والهى انسان مغلوب جنبه‏هاى مادى او مى‏شود مى‏توان اين حالت را بردگى معنوى ناميد. بردگى معنوى گاه به صورت ذليل شدن نزد شخص ديگر و گاهى هم از آن بدتر، بردگى انسان نسبت به مال و ثروت است. البته نه اين كه حقيقتا انسان بنده و برده جماد شود، بلكه در واقع بنده خصايص حيوانى خود مى‏شود؛ يعنى حيوانيتش انسانيت او را به بندگى مى‏گيرد. همچنين ممكن است انسان برده شهوات خود شود و يا برده خشم يا منفعت‏طلبى خود.
معنى آزادى معنوى كه از اهداف مهم انبيا مى‏باشد، اين است كه نگذارند شرافت و انسانيت و عقل و وجدان انسان اسير شهوت و خشم و منفعت‏طلبى و ساير جنبه‏هاى حيوانى او بشود. انسان مى‏تواند آزادى اجتماعى داشته باشد، اما از نظر معنوى اسير حيوانيت خود باشد.(١٧٠)
در اين جا مناسب است به سوال ديگرى بپردازيم كه چرا گاهى بشر آزادى اجتماعى را محترم نمى‏شمرد و به حقوق ديگران تجاوز مى‏كند؟ به خاطر نادانى؟ خير؛ اتفاقا بشر از روى دانش حق ديگران را سلب مى‏كند. لذا مى‏بينيم كه با پيشرفت علم نه تنها احترام بشر به حقوق ديگران بيشتر نشده، بلكه راه‏هاى بهترى براى استثمار ديگران پيدا كرده است. عامل اين ظلم و سلب آزادى‏ها، حس منفعت‏طلبى است، لذا نه علم مى‏تواند جلوى حرص او را بگيرد و نه تغيير قوانين. آن چه مى‏توانسته و مى‏تواند جلو استثمار ديگران را بگيرد تقوا، يعنى آزادى درونى است.
مى‏توان گفت: بزرگترين ضايعه عمر ما اين مى‏باشد كه انسان‏ها تنها از آزادى مفهوم آزادى اجتماعى را مى‏فهمند و به سراغ آزادى معنوى نمى‏روند، لذا به آزادى اجتماعى هم نمى‏رسند؛ در حالى كه مهمترين برنامه انبيا آزادى معنوى و تزكيه نفس است. انبيا نه تنها مظلوم را براى رسيدن به آزادى اجتماعى تشويق مى‏كنند، بلكه ظالم را هم با آزادى معنوى به قيام عليه خود مى‏خوانند. يعنى انبيا نشان داده‏اند كه حق هم گرفتنى است و هم دادنى.(١٧١)


۸
صد گفتار

٣ و ٤. توبه

در بحث قبل ديديم كه اگر عبادت و عبوديت به شكل صحيحى صورت گيرد، خواه ناخواه مستلزم تقرب واقعى انسان به ذات اقدس الهى است؛ پس عبوديت يك سلوك و حركت است به سوى پروردگار. اكنون مى‏خواهيم راجع به اولين منزل اين سلوك بحث كنيم، زيرا براى ما كه اصلا قدمى در اين راه برنداشته‏ايم، بحث از منازل عالى سالكان سودى ندارد.
اولين منزل سلوك به سوى خداوند توبه است. در نظر بسيارى توبه امر بسيار ساده‏اى است، لذا كمتر به تخيل روانى آن پرداخته‏اند؛ در حالى كه توبه يكى از بارزترين مميزات انسان از ساير جانداران است. توضيح مطلب اين كه: ميان جمادات با نباتات و حيوانات تفاوتى هست. جمادات اگر حركتى كنند، نمى‏توانند از درون خود به حركت خود تغيير جهتى دهند، مگر اين كه عاملى خارجى جهت آن‏ها را تغيير دهد؛ ولى موجودات زنده اين استعداد را دراند كه اگر به شرايطى برخورد كردند كه با ادامه حياتشان سازگار نبود، تغيير مسير دهند و اين حالت در حيوانات بسيار چشمگيرتر از نباتات است.
اما انسان علاوه بر استعداد فوق استعداد تغيير مسير دادن ديگرى هم دارد كه نامش توبه است؛ توبه عبارت است از انقلاب درونى انسان عليه خودش.
در مباحث گذشته نشان داديم كه شخصيت انسان يك شخصيت مركب است و به تعبير احاديث: ما كه در اين جا هستيم انگار كه يك جماد اين جاست و يك گياه و يك حيوان درنده يا شهوانى و يك شيطان و يك فرشته؛ كه در هر زمان يكى از اينها زمام حكومت وجودمان را به دست مى‏گيرد و بقيه را تحت سيطره خود در مى‏آورد؛ گاهى بقيه نيروهاى انسان عليه حيوانيت انسان شورش مى‏كنند كه اگر شخص اعتقادى به خدا نداشته باشد كارش به جنون و خودكشى مى‏انجامد و در اين زمينه بسيار مى‏شنويم كه يك جوان مرفه به بهانه كوچكى خودكشى كرده است؛ و حال آن كه اگر اندك اعتقادى به خدا در وى بود، اين طغيان به صورت انقلاب مقدس و سازنده‏اى در مى‏آمد كه به حكومت غضب و شهوت در وجودش پايان مى داد؛ يعنى انقلاب توبه.
البته توبه در صورتى رخ مى‏دهد كه عناصر مقدس وجود انسان به كلى نابود نشده باشد، درست مانند يك انقلاب اجتماعى كه بايد عناصرى پاك ولو بسيار اندك در كشور باشد تا بتوانند در مقابل ظلم و جور دستگاه حاكم قيام كنند.(١٧٢)
همانطور كه اشاره شد مى‏توان حالات روحى انسان را به عرصه مسايل سياسى يك كشور كه داراى نيروهاى عالى و دانى يا مقدس و غير مقدس است تشبيه كرد. اگر قيام و انقلاب از طرف نيروهاى دانى و غير مقدس (مانند شهوت، غضب و...) انجام شود، نتيجه آن بلوا و آشوب است. اما اگر قيام و انقلاب درونى از سوى نيروهاى عالى و مقدس (مانند عقل، فطرت، وجدان و...) صورت بگيرد، انقلاب مقدسى همراه با اصلاح خواهد بود، يعنى توبه يك انقلاب اصلاحى در عرصه روح انسان است و لذا تعبير قرآن كريم اين است كه فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان الله يتوب عليه انّ الله غفور رحيم(١٧٣)(١٧٤)
مى‏دانيم كه شدت هر عكس العملى به دو عمل بستگى دارد: شدت ضربه و سطح پذيرنده ضربه؛ عكس العمل از سوى روح هم به دو چيز بستگى دارد: اول شدت عمل و معصيتى كه صادر شده؛ يعنى ضربه‏اى كه از طرف مقامات دانى مملكت وجود به مقامات عالى وارد آمده است كه هر چه معصيت بزرگتر باشد تأثير بيشترى دارد. لذا مى‏بينيم كه در افراد بسيار قسى القلب هم گاه جنايت بسيار بزرگى كه مى‏كنند، روحشان عكس العمل نشان مى‏دهد.
عامل دوم، صاف بودن سطحى است كه ضربه بر آن وارد شده؛ يعنى مقدار پاكى و صفاى وجدان، و براى همين است كه مى‏گويند: حسنات الابرار سيئات المقربين،(١٧٥) زيرا اعمالى كه براى من و شما عادى است، اگر يكى از اولياء الله انجام دهد، روحش چنان مضطرب مى‏شود و چنان به توبه و استغفار مى‏پردازد كه امثال ما اگر نعوذ بالله شراب هم خورده بوديم چنين استغفار نمى‏كرديم. مثلا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايند: انه ليغان على قلبى و انى لاستغفرن الله كل يوم سبعين مرة(١٧٦) چرا؟ چون روح او مانند آيينه‏اى شده كه كمترين گرد و غبارى آن را آلوده مى‏كند. او وقتى كه با ما حرف مى‏زند، ولو اين كه حرفش براى خدا باشد، باز از نظر او كدورت است، اما روح ما كه چون ديوارى قيراندود هستيم، پشت سر هم معصيت مى‏كنيم و هيچ عكس العملى در روح ما ايجاد نمى‏شود! پس توبه حقيقى يك انقلاب روحى است و غير از آن چيزى است كه ما مى‏پنداريم.
در اين جا خوب است چند نكته را تذكر دهيم. نكته اول و دوم برگرفته از اين فرموده اميرالمؤمنين عليه‏السلام است كه لا تكن ممن يرجوا الاخرة بغير عمل و يرجى التوبة بطول الامل يقول فى الدنيا بقول الزاهدين و يعمل فيها بعمل الراغبين.(١٧٧)
اين حديث، اولاً اين خيال خام ما را كه مى‏پنداريم وابستگى ظاهرى به ائمه براى آخرت ما كافى است واگر عمل هم نداشتيم مسأله‏اى نيست نفى مى‏كند؛ ثانياً اين حالت اشتباه كه وقتى قصد توبه داريم، آن را به تاخير مى‏اندازيم را مذمت مى‏كند.
عجيب اين‏جاست كه در جامعه ما نه تنها خود افراد توبه را به تاخير مى‏اندازند، بلكه حتى وقتى جوانى را در حال توبه و استغفار مى‏بينند، به او مى‏گويند: تو جوانى و حالا وقت اين كارها نيست؛ در حالى كه بهترين وقت توبه همين ايام جوانى است كه هنوز ريشه گناهان در وجود انسان مستحكم نشده و قدرت جوانى براى كندن اين نهال زياد است؛ اما به هنگام پيرى كه معصيت چون درختى كهنسال در وجود انسان مستحكم شده و نيروى چندانى هم براى انسان باقى نمانده، ديگر نمى‏شود توبه كرد. تأخير در توبه حتى براى لحظه‏اى جايز نيست.(١٧٨)
نكته ديگر اين كه زمان توبه تا قبل از مرگ است؛ لحظه مرگ و بعد از مرگ ديگر جاى توبه نيست، زيرا اولاً همانطور كه گفتيم: توبه يك انقلاب مقدس درونى است؛ در حاليكه هنگام مرگ آن حالت پشيمانى نه ناشى از انقلاب درونى، بلكه به خاطر اضطرار است. وقتى پرده‏هاى غفلت از جلوى چشم انسان كنار مى‏رود، فرعون هم كه باشد توبه مى‏كند: حتى اذا ادركه الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى آمنت به بنواسرائيل.(١٧٩) اما اين توبه انقلاب وجدان و بيدار شدن فطرت نيست، بلكه چون خود را مضطر و بيچاره ديده، اظهار تسليم مى‏كند و براى همين است كه جواب مى‏شنود: الان و قد عصيت من قبل.(١٨٠)
علت ديگر عدم پذيرش توبه در آخرت، اين است كه انسان تا در اين دنياست حكم ميوه‏اى دارد كه از طريق درخت تغذيه مى‏كند و تمام امكانات از جمله امكان توبه و بازگشت به سوى خدا برايش مهياست، و مرگ برايش مثل جدا شدن از درخت است؛ يعنى از اين نظام جدا مى‏شود و وارد نظامى ديگر مى‏شود. ميوه اگر كال يا آفت زده از درخت جدا شد، ديگر چاره‏اى ندارد، انسان هم وقتى از اين دنيا رخت بربست، ديگر قوانين اين نظام را نمى‏تواند اجرا كند. تلاش توبه و پيشروى مال اين دنياست و مجازات و حسابرسى مال آن دنيا؛ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل.(١٨١)
لذا در اين زمينه انسان بسيار بايد از وعده‏هاى شيطانى مبنى بر اين كه هنوز از عمر ما خيلى باقى است، بر حذر باشد و فريب نفس اماره را نخورد: يعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا.(١٨٢)(١٨٣)
نكته چهارم اين است كه در اسلام اگر كسى بخواهد توبه كند، لازم نيست نزد كشيش يا آخوند يا... برود و گناه خودش را بگويد، بلكه فقط بايد سراغ خدا برود و نزد او اقرار و اعتراف كند. خداوند صريحا و مستقيما گناهكاران را به سوى خود مى‏خواند و مى‏فرمايد: قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله انّ الله يغفر الذنوب جميعا(١٨٤) و اساسا اين نكته‏اى است كه خدا ناله و تضرع گناهكاران را دوست مى‏دارد، چنانكه در حديث قدسى هم آمده است كه انين المذنبين احب الىّ من تسبيح المحبين(١٨٥) خلاصه اين كه اقرار به گناه پيش ديگران، خود گناه است، بلكه انسان بايد در دل خود، گناهانش را در نظر بگيرد و اين‏ها را ببرد پيش پروردگار و تضرع و ناله و طلب مغفرت كند، كه در اين صورت خدا وى را مى‏آمرزد و به دل وى صفايى عنايت مى‏كند كه شيرينى عبادت را در ذائقه خود مى‏چشد.
در حديث است كه كسى نزد اميرالمؤمنين عليه‏السلام، كلمه استغفار را بر زبان جارى كرد، حضرت به او فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، اصلا مى‏دانى كه حقيقت استغفار چيست؟ استغفار درجه عليين (از بالاترين درجات قرب الهى) است بعد شش مولفه براى استغفار حقيقى بيان كردند كه دو تاى آن‏ها ركن و اساس توبه است و ماهيت توبه را تشكيل مى‏دهد، دو تا شرط قبول توبه و دو تا هم شرط كمال توبه.
فرمودند: اولين ركن آن پشيمانى و حسرت بر گذشته است. توبه آن وقت توبه است كه انسان نگاهى به صفحه سياه اعمالش بيندازد و به ياد آورد كه خدا از او چه كارهايى خواسته و او چگونه خدا را نافرمانى كرده، روحش آتش بگيرد و خود را غرق ندامت ببيند.
ركن دوم توبه يك تصميم جدى است كه ديگر آن عمل را تكرار نكند نه اين كه با شنيدن موعظه‏اى بگويد: عجب وضع بدى داريم و بعد از مدتى حرفهايش را فراموش كند. در حديث آمده است: آنها كه استغفار مى‏كنند و باز مرتكب گناه مى‏شوند، استغفارشان از استغفار نكردن، بدتر است و گويا خدا را به مسخره گرفته‏اند.
اما توبه دو شرط قبول هم دارد: شرط اول، باز گرداندن حق الناس است و راضى كردن آن كه حقش را ضايع كرده. البته اگر به او دسترسى ندارد؛ مثلا مرده است، بايد برايش طلب استغفار كند، شايد كه خداوند آن مظلوم را راضى كند.
شرط دوم، اداى حقوق الهى است؛ اگر روزه‏اى نگرفته، نمازش قضا شده، مستطيع شده ولى حج نرفته و... بايد آن‏ها را جبران كند.
سپس حضرت دو شرط براى كمال توبه واقعى ذكر مى‏كنند:
يكى اين كه توبه وقتى توبه است كه گوشتهايى كه از حرام در بردن روييده، آب شود و ديگر اين كه به اين بدن كه مدتها لذت معصيت را كشيده، رنج طاعت چشانده شود، زيرا بندگى خدا با تن‏پرورى سازگار نيست.(١٨٦)(١٨٧)
در پايان، مناسب است يادآور شويم كه توبه يكى از مواردى است كه تفاوت مكتب انبيا را با ساير رهبران بشرى معلوم مى‏كند. حداكثر كارى كه رهبران بشرى مى‏توانند بكنند، انقلابات اجتماعى است كه مظلوم را براى گرفتن حق خود عليه ظلم برانگيزانند، اما پيامبران علاوه بر آن، مى‏توانند ظالم را عليه خودش هم وادار به قيام كنند و انقلابى در درون خود اشخاص پديد آورند. برانگيختن بشر عليه تبهكارى‏هاى خود، در قدرت غير انبيا و اوليا نيست و در تاريخ اسلام از اين انقلاب‏هاى درونى نمونه‏هاى بسيار مشاهده مى‏شود، مانند توبه حر بن يزيد رياحى و زهير بن القين در رابطه با حادثه كربلا؛ توبه بشر حافى خدمت امام موسى كاظم عليه‏السلام و...(١٨٨)

٥، ٦، ٦، ٨. عبادت و دعا

احيا يعنى زنده كردن و احياى يك شب به معنى شب زنده‏دارى است. تعبير احياى يك شب نشان مى‏دهد كه ممكن است شب كسى زنده و يا مرده باشد.
شب زنده آن شبى است كه انسان آن را با ياد خدا و مناجات با او به سر برد، بر خلاف شب مرده كه با غفلت از خدا سپرى مى‏شود. البته تعبير زنده نگه داشتن شب يك تعبير مجازى است و مقصود اين است نيست كه اين قطعه از زمان را زنده نگه داريم، بلكه مقصود زنده نگه داشتن خودمان در اين قطعه از زمان است؛ يعنى خودمان يك شب واقعا زنده باشيم، واقعا زنده زندگى كنيم، نه اين كه مرده زندگى كنيم.
در احاديث آمده است كه در قيامت گذشته انسان را به او نشان مى‏دهند، وقتى نگاه مى‏كند يك موجودى را مى‏بيند كه قطعاتى از آن سياه و تيره است و قطعاتى نيز سفيد و درخشان است؛ تعجب مى‏كند و مى‏پرسد كه اين چيست؟
مى‏گويند: اين عمر توست. آن ساعاتى كه اين عمر را با ياد خدا زنده نگه داشته‏اى درخشان و نورانى است و آن ساعاتى كه بر خلاف رضاى خدا قدم برداشته‏اى تيره و تار است.
روح عبادت تقرب و نزديك شدن به خداوند است، اما معنى اين كه بنده‏اى به خدا نزديك مى‏شود چيست؟ آيا به اين معنا است كه قبلا ميان او و خدا فاصله‏اى وجود داشت و الان آن فاصله كم شده است؟
مسلما مقصود اين نيست، زيرا ده‏ها دليل عقلى وجود دارد كه خدا با بندگان خودش فاصله ندارد و اصلا خدا امكان ندارد كه چنين فاصله‏اى فرض بشود، از نظر منطق قرآن خدا به همه موجودات نزديك است. خداوند مى‏فرمايد: ما از رگ گردن به انسان نزديكتريم.(١٨٩)
يك نزديك شدن ديگر هم داريم كه فقط تعبير است و نزديك شدن حقيقى نيست؛ مثلا مى‏گوييم: على عليه‏السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك بود. اين قرب، قرب معنوى است؛ يعنى واقعا نزديك بودن نيست، بلكه مورد عنايت بودن، مورد لطف و توجه بودن را قرب و تقرب ناميده‏ايم. آيا قرب به خدا به اين معناست كه يك تعبير مجازى است كه استعمال مى‏كنيم يا نه؟
بسيارى از افراد و حتى بسيارى از علما اين جور تصور مى‏كنند و مى‏گويند: معنى تقرب به پروردگار همين مورد لطف بودن است؛ مثلا اگر مى‏گوييم: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از همه مردم به خدا نزديك‏تر يا نزد خدا مقربتر است، يعنى بيشتر مورد عنايت و لطف خداست.
اما آن عده از علما كه نظرى دقيقتر و معرفت بيشترى دارند مى‏گويند:
نزديك شدن به خدا حقيقى است، اما نه به اين معنا كه فاصله‏اى را كم مى‏كنيم چون مسأله فاصله در ميان نيست. مى‏گويند: خداوند كمال مطلق است، وجود بى حد است، كانون لا يتناهى هستى است. موجودات به حسب كمالات واقعى وجودى كه كسب مى‏كنند به كانون و مركز و واقعيت هستى واقعا نزديك مى‏شوند. اين نزديك شدن واقعى است و البته جسمانى نيست.
در نتيجه وقتى عبادت مى‏كنيم، اگر عبوديت ما واقعى باشد، قدم به قدم به سوى خدا حركت مى‏كنيم؛ يعنى خدا كه كمال مطلق است، ما مرتب كمالات بيشترى پيدا مى‏كنيم؛ خدا علم مطلق است، بر علم و بصيرت ما افزوده مى‏شود؛ خداوند قدرت مطلق است؛ بر قدرت ما افزوده مى‏شود و...، پس انسان هر چه كه در راه عبوديت جلو برود، بر ربوبيت و خداوندگارى (نه خدايى) و تسلط و قدرت او افزوده مى‏شود، به تعبير امام صادق عليه‏السلام: العبودية جوهرة منهها الربوبية(١٩٠) عبادت راه كسب قدرت و تسلط است.اين تسلط و ربوبيت كه از عبوديت حاصل مى‏شود درجاتى دارد:
١. تسلط بر نفس:
اولين درجه ربوبيت و خداوندگارى كه در نتيجه عبوديت حاصل مى‏شود اين است كه انسان رب و مالك نفس خودش مى‏شود، بر نفس خودش تسلط پيدا مى‏كند و زمام نفس خويش را در اختيار مى‏گيرد. اعضا و جوارح، شهوات و غرايز را تحت كنترل خود در مى‏آورد.
اين كمترين درجات تسلط است و اگر اين براى انسان پيدا نشود، بايد يقين كند كه عبادت‏هايش مقبول درگاه الهى نيست. عبادت وقتى مقبول است كه ما را به خدا نزديك كند و اگر انسان به خدا نزديك شد، بر بصيرت و ايمان او و بر قدرت و حيات و تسلطش افزوده مى‏شود.
اگر قرآن درباره نماز مى‏گويد: نماز جلو فحشا و منكر را مى‏گيرد،(١٩١) براى اين است كه نماز عبوديت و بندگى است و نتيجه عبوديت، ربوبيت و تسلط است كه كمترين درجه آن تسلط بر نفس است.
تقوا يا خودنگهدارى نيز همان تسلط بر نفس است كه خاصيت آن اين است كه انسان را از محرمات الهى نگهدارى مى‏كند.(١٩٢)
قرآن فلسفه روزه را همين با تقوا شدن و تسلط بر نفس ذكر مى‏كند(١٩٣) و اين تسلط بر نفس همان ربوبيت است كه امام صادق عليه‏السلام فرمود، پس اگر روزه گرفتيم و بر نفسمان و بر شهوات و هواهاى نفسانى مسلط نشديم، اين علامت قبول نشدن روزه ماست.
٢. مالك خاطرات نفس بودن:
دومين درجه ربوبيت اين است كه انسان مالك خاطرات نفسانى و قوه خيال خود مى‏شود؛ يعنى اين تداعى معانى كه در ذهن رخ مى‏دهد در اختيار ما باشد. قوه خيال ما دائما از اين شاخه به آن شاخه مى‏رود و ما نمى‏توانيم تمركز ذهن براى خودمان ايجاد كنيم.(١٩٤)
به عنوان مثال ما بايد در نماز تمركز ذهن و حضور قلب داشته باشيم. چنان كه گفته شد: لا صلوة الا بحضور القلب نماز بدون حضور قلب قبول نيست؛ يعنى خاصيتى ندارد. اين حضور قلب با عبوديت ممكن است. روح عبادت ياد پروردگار است. روح عبادت اين است كه انسان دلش به ياد خداى خودش زنده باشد. قرآن مى‏گويد: نماز را براى اين كه به ياد من باشى به پا دارد اقم الصلوة لذكرى.(١٩٥) اگر انسان كوشش كند در راه عبوديت قدم بردارد، مى‏تواند نمازى بخواند كه فقط متوجه خدا باشد و ذهنش اصلا به غير خدا منصرف نشود.
٣. بى نياز شدن روح از بدن:
انسان در نتيجه تقرب به خداوند و در واقع در نتيجه اطاعت محض در برابر پروردگار به اين مرحله مى‏رسد كه اگر چه بدنش نيازمند روح است، روحش از بدن بى نياز مى‏شود؛ يعنى اين قدرت را پيدا مى‏كند كه به اصطلاح روح را از بدن تخليه كند كه البته در اين جا تخليه به معناى مردن نيست؛ يعنى همان استقلال روح را در مقابل بدن حفظ مى‏كند. كسى كه به اين مرحله مى‏رسد مى‏تواند روح را از بدن جدا كند و خود را مسلط بر بدن ببيند.
٤. قدرت بر تصرف در بدن:
انسان در گام بعد به مرحله‏اى مى‏رسد كه مى‏تواند در بدن خود تصرف داشته باشد، حتى اين قدرت را پيدا مى‏كند كه جلو حركت قلب خود را بگيرد و نميرد يا ساعت‏ها نفس نكشد، يا قدرت پيدا مى‏كند كه با همين بدن طى الارض كند و... اينها همه اثر عبادت است.
٥. قدرت بر تصرف در دنياى بيرون:
درجه بالاتر اين است كه انسان در اثر بندگى و قرب الهى مى‏تواند در دنياى بيرون خودش هم تصرف كند. مى‏تواند چوبى را تبديل به اژدها كند يا مى‏تواند قرص ماه را دو نيم كند و... البته تصرف‏هاى اين چنين به اذن و اجازه خداوند است و اجازه خدا همان قدرتى است كه به انسان مى‏دهد.(١٩٦)
موضوع مهم ديگر در رابطه با مسأله عبادت، درك جايگاه آن در مجموع تعاليم اسلامى است. احاديث بسيارى در مورد اهميت عبادت و به ويژه نماز وارد شده است، مانند الصلوة عمود الدين،(١٩٧) اءن قبلت قبل ما سواها و انْ ردت رد ما سواها،(١٩٨) الصلوة قربان كل تقى(١٩٩) و... بعضى از افراد اين مسأله را غير طبيعى مى‏دانند و مى‏گويند: لا اقل برخى از اين‏ها جعلى است و چنين استدلال مى‏كنند كه دين اسلام بيش از هر چيز به مسائل اجتماعى اهميت مى‏دهد و شعارش لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط،(٢٠٠) يا كنتم خير امة اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنكر(٢٠١)و... است؛ چگونه امكان دارد چنين مكتبى براى عبادت اين قدر اهميت قائل شود (كه مثلا نماز را ستون اصلى دين بداند؟) به عقيده اين عده، مسأله عبادت از نظر اسلام اهميت زيادى ندارد و مال بيكارهاست و ما بايد دنبال تعليمات اجتماعى و اخلاقى اسلام برويم و...
بايد گفت كه اين فكر، فكر بسيار غلط و خطرناكى است. متاسفانه اكثر كسانى كه شور اسلامى دارند، دو دسته‏اند: يك عده اسلام را تنها به معنى ذكر و دعا و زيارت و... مى‏دانند و كارى به مقررات اجتماعى و تربيتى اسلام ندارند؛ و در مقابل كندروى اينها، يك عده تندرو پيدا شده‏اند كه واقعا به مسائل اجتماعى اسلام اهميت مى‏دهند، ولى چندان به نماز و روزه و ديگر عبادات اعتنايى نمى‏كنند.
هر يك از اين دو دسته خود را مسلمان كامل مى‏دانند، اما اسلام دينى است كه نومن ببعض و نكفر ببعض(٢٠٢) را مردود مى‏شمارد و مسلمان كامل را كسى مى‏داند كه رابطه‏اش را هم با خدا دائم و ثابت كند، هم با مردم. به همين علت در قرآن كريم در كنار اقيموا الصلوة و عبادت، آتوا الزكاة يعنى يك كار اجتماعى ذكر شده است. اسلام كامل، اسلام اميرالمؤمنين عليه‏السلام است؛ كه هم برترين عابد دنياست و هم اجتماعى‏ترين و آگاهترين فرد نسبت به اوضاع و احوال زمان خود مى‏باشد.
قرآن كريم وقتى مى‏خواهد مؤمنين را وصف كند مى‏فرمايد: محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار؛ در برابر بيگانه قوى و مستحكمند.
اسلام گردن كج كردن و آه و ناله كشيدن نابه جا را به شدت نفى مى‏كند. رحماء بينهم؛ با خود صميمى و مهربانند، بر خلاف افراد مقدس مآب كه هميشه اخم كرده و عبوسند و به احدى تبسم نمى‏كنند تريهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود(٢٠٣) در عين حال همين فرد اجتماعى را در محراب عبادت مى‏بينى كه در ركوع و سجود است و دست به دعا برداشته از خدا فضل و رضوان مى‏خواهد و آثار خداپرستى در چهره‏اش پيداست. مى‏بينيم كه آيه فوق، مسائل عبادى را در كنار مسائل اخلاقى مى‏آورد و اين دو را قابل تفكيك نمى‏داند و اصلا ارزش اسلام به همين جامعيت آن است. بنابراين تحقير عبادت به خاطر پرداختن به مسائل اجتماعى با روح اسلام سازگار نيست.(٢٠٤)
در اسلام، عبادات علاوه بر اصالتى كه دارند و خود، جزء اهداف خلقند: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون،(٢٠٥) جزء برنامه تربيتى نيز هستند.
براى توضيح اين مطلب مقدمتا بايد به اين مسأله اشاره كنيم كه محور مسائل اخلاقى، صرف نظر كردن از منافع خود است و محور مسائل اجتماعى، عدالت و رعايت حقوق ديگران. همه اين را مى‏دانند، اما در مرحله اجرا مشكل دارند، چرا؟ چون اگر قرار باشد عدالت و اخلاق را مقدس بشماريم و به آن‏ها ايمان بياوريم، بايد پشتوانه‏اى مقدس داشته باشند و تنها پشتوانه مقدس آنها، خداست و تا ايمان به خدا نباشد، عدالت و اخلاق هم از شعار فراتر نمى‏رود. براى همين است كه شاهديم كه تحت تأثير تعليمات دينى بسيارى از مجرمان به اراده خود و با پاى خود براى مجازات آمده‏اند كه اين كار، جز از قدرت ايمان از هيچ قدرت ديگرى ساخته نيست. هر چه ايمان زيادتر باشد، انسان بيشتر به ياد خداست و خدا را بيشتر حاضر مى‏بيند و انسانى كه خدا را حاضر و ناظر مى‏بيند، در حال توجه به حضور او گناه نمى‏كند.
قرآن كريم نه تنها انسان را از تجارت و ديگر فعاليت‏هاى اجتماعى منع نمى‏كند، بلكه تشويق هم مى‏نمايد، اما كسانى را مدح مى‏كند كه در عين مشغوليت به همين فعاليت‏هاى دنيوى به ياد خدا هستند و خدا را حاضر مى‏بينند: رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله.(٢٠٦) فايده تربيتى عبادت هم همين است كه انسان بيشتر به ياد خدا باشد و لذا بيشتر به اخلاق و عدالت پايبند گردد.
از سوى ديگر مى‏بينيم كه اسلام در عبادتى مانند نماز نكات تربيتى و اخلاقى زيادى گنجانده است. اما از نظر مسائل تربيتى نماز داراى آثار خاص ديگرى هم هست؛ نماز تعليم نظافت (طهارت و وضو) و رعايت حقوق ديگران (غصبى نبودن لباس و مكان نمازگزار) است؛ مسلمان‏ها را متحد مى‏كند و از تفرقه باز مى‏دارد و به آن‏ها جهت واحد مى‏دهد (وجوب ايستادن به سوى قبله)؛ به انسان‏ها برنامه ريزى زمانى و انضباط در آن را ياد مى‏دهد (وقت معين هر نماز)؛ نماز تمرينى است براى طمانينه و آرامش و كنترل احساسات و تمايلات (حرمت خنده و گريه و غذا خوردن و حركت به اطراف در نماز)؛ نمازگزار بايد با تمام مردم شايسته اعلام همزيستى مسالمت‏آميز كند السلام علينا و على عبادالله الصالحين، و خود را وابسته و پيوسته به جامعه اسلامى حساب كند، كه فردى تنها (ضميرهاى جمع در نماز مانند، اياك نعبد و اياك نستيعين؛) نماز ياد مى‏دهد كه انسان در مقابل هيچ جريانى، ترس و ضعف به خود راه ندهد الله اكبر؛ چرا كه كوچكى و بزرگى، امرى نسبى است و كسى كه با عظمت پروردگارش آشنا شد، چيزهاى ديگر را اصلا به حساب نمى‏آورد و حقير مى‏شمارد عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم(٢٠٧) و علاوه بر اين، حقارت انسان و وطن اصلى او را به انسان ياد آورى مى‏كند (سجده بر خاك كه: منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اُخرى.)(٢٠٨)
مى‏بينيم كه اگر با دقت بنگريم، اكثر اين موارد ربطى به ذكر خدا ندارد، اما اسلام مى‏خواهد نشان دهد كه آخرت و دنيا از هم جدا نيستند و اين چنين در ضمن يك مسأله عبادى ساده، اين مقدار از مسائل اخلاقى و اجتماعى را مى‏گنجاند.
اين جاست كه انسان مى‏فهمد چرا نماز را ستون دين شمرده‏اند و چرا آخرين وصيت اميرالمؤمنين عليه‏السلام راجع به نماز بوده: الله الله فى الصلوة فانها عمود دينكم(٢٠٩) و چرا امام حسين عليه‏السلام در ظهر عاشورا نماز را در مقابل نيروهاى دشمن اقامه كرد و حتى به خاطر آن حاضر شد كه دو نفر از احصابش شهيد شوند و چرا آخرين كلام امام صادق عليه‏السلام اين بود كه هرگز شفاعت ما به كسى كه نماز را سبك بشمارد، نخواهد رسيد.(٢١٠)(٢١١)

٩، ١٠، ١١. هجرت و جهاد

دين مقدس اسلام از جنبه اجتماعى بر دو پايه هجرت و جهاد استوار است و قرآن كريم از اين دو موضوع با تقديس خاصى ياد مى‏كند. يعنى جدا شدن و خود را جدا كردن از آن چه به انسان چسبيده يا انسان خود را به آن چسبانيده است و جهاد يعنى درگيرى.
معنى اصطلاحى هجرت عبارت است از: دست كشيدن از خانمان و زندگى و كوچ كردن به خاطر نجات ايمان و به سرزمين ايمان رفتن. در نظر اغلب ما، هجرت صرفا يك حادثه تاريخ ياست كه در صدر اسلام رخ داده و تمام شده است؛ در حالى كه هجرت در اسلام يك حكم نسخ نشدنى و هميشه زنده است؛ يعنى هميشه امكان دارد شرايطى پيش آيد كه وظيفه يك مسلمان، هجرت باشد و براى همين است كه قرآن كريم اين قدر بر آن تأكيد دارد:
الذين آمنوا و هاجرو و جاهدوا،(٢١٢) همانطور كه ايمان و جهاد اختصاص به صدر اسلام ندارد، هجرت نيز چنين است. اميرالمؤمنين عليه‏السلام نيز بر اين كه هجرت همچنان به حكم خود باقى است و به زمان و مكان معينى اختصاص ندارد، تصريح دارند كه الهجرة قائمة على حدها.(٢١٣)
به هر حال معنى هجرت آن است كه اگر در شرايطى قرار گرفتيم كه ايمانمان در خطر است و امر داير است بر ماندن در خانه و كاشانه يا حفظ ايمان، بايد به خاطر حفظ ايمان خانه را ترك و هجرت كنيم. اين مسأله حتى بر هجرت از محله‏اى به محله ديگر در يك شهر بزرگ نيز صدق مى‏كند.(٢١٤)
اين خود مسأله‏اى است كه براى انسان، سفر بهتر است‏(٢١٥) يا حضر؟
به طور كلى در اسلام، سفر ستوده شده است. آن پختگى كه مسافرت و هجرت از وطن در روح انسان ايجاد مى‏كند، هيچ عامل ديگرى ايجاد نمى‏كند، حتى كتاب خواندن. البته سفرى مفيد است كه انسان در حضر، سرمايه‏هاى علمى كسب كرده باشد تا بتواند در سفرش حداكثر بهره‏بردارى را بكند.
قرآن كريم نيز در آيات مختلفى امر به سير در زمين كرده است: قل سيروا فى الارض(٢١٦) يا اولم يسيروا فى الارض.(٢١٧)


۹
صد گفتار
شعرى به اميرالمؤمنين عليه‏السلام منسوب است و در آن پنج فايده براى سفر ذكر شده است:

تغرب عن الاوطان فى طلب العلى
و سافر ففى الاسفار خمس فوائد
تفرج هم و اكتساب معيشة
و علم و آداب و صحبة ماجد
يعنى سفر كردن، غم و اندوه را از دل انسان برطرف مى‏كند و روح انسان زير بار سنگين غصه‏ها براى مدتى آزاد مى‏گردد؛ در سفر مى‏توان كسب معيشت كرد، كسب علم كرد، ممكن است در شهر ما عالمان بزرگى باشند، اما هر گلى بويى دارد؛ در سفر با آداب و عادات مردم ديگر برخورد مى‏كنيم و مى‏توانيم آداب بهتر را برگزينيم؛ در سفر، توفيق همنشينى و مصاحبت مردان بزرگ دست مى‏دهد كه به روح كمال مى‏بخشد. البته در بيت قبل از اين مى‏فرمايند كه سفر بايد براى طلب فضيلت‏ها و كمال‏ها باشد، نه براى خوردن بهترين غذا و انجام بهترين عياشى‏ها.
اين را هم بايد بگويم كه تاريخ نشان داده است، افراد علمى كه بعد از دوران پختگى به سير و سياحت پرداخته‏اند، كمال و پختگى خاصى دارند.
آيه‏اى در قرآن كريم است كه عذر كسانى كه براى توجيه گناهانشان به جبر محيط متمسك مى‏شوند را نمى‏پذيرد. به بعضى مردم مى‏گوييم: چرا در مجالس گناه شركت مى‏كنيد؟ مى‏گويند: اوضاع و شرايط اين جا اين چنين اقتضا مى‏كند، جبر محيط است، كارى نمى‏شود كرد.
مى‏گوييم: اگر اين جا بمانى، ايمان خود و خانواده‏ات از دست مى‏رود، مى‏گويد: چه كار كنم؟ خانه و كاشانه‏ام اين جاست!
قرآن كريم مى‏فرمايد: اءنّ الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم، قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها.(٢١٨)
اين‏ها وقتى با روسياهى ملائكه را ملاقات مى‏كنند، عذر مى‏آورند كه محيطشان فاسد بود، ولى ملائكه اين عذر را نمى‏پذيرند و مى‏گويند: مگر زمين خدا فراخ نبود؟ آيا همه دنيا مثل محيط شما بود؟ پس چرا هجرت نكرديد؟(٢١٩)
از هجرت تعبير ديگرى هم شده است: المهاجر من هجر السيئات.(٢٢٠)
متاسفانه برخى از صوفيان افراطى اين معنى را دستاويز قرار داده، مى‏گويند كه هجرت فقط مربوط به اخلاق است و اين كه خدا فرموده: و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله؛(٢٢١)
منظور از خانه خود، خانه نفس است و هجرت به خدا؛ يعنى خروج از خودپرستى.
مانند همين مسأله در مورد جهاد پيش آمده كه به المجاهد جاهد نفسه(٢٢٢) تمسك كرده‏اند و جهاد را فقط جهاد با نفس دانسته‏اند و بس.
ما منكر هجرت از سيئات و جهاد با نفس نيستيم، اما اشكال اين جاست كه بعضى به بهانه اين كه هجرت، همان هجرت از گناهان و جهاد، همان جهاد با نفس است، هجرت و جهاد ظاهرى را كنار گذاشته‏اند و گفته‏اند: ما به جاى اين كه خانه و زن و بچه را رها كنيد، در خانه مى‏نشينيم و گناهان را رها مى‏كنيم و مهاجر هم مى‏شويم؛ بجاى آن كه زحمت مبارزه با دشمنان دين را تحمل كنيم، در خانه نشسته، سر به جيب مراقبت فرو برده، با نفس خود جهاد مى‏كنيم و از آن‏ها هم بالاتريم!
در حالى كه اسلام دو هجرت دارد و دو جهاد؛ و هر كس يكى را به بهانه ديگرى نفى كند، از تعليمات اسلامى منحرف شده است. از نظر معنوى و روحانى، درجاتى هست كه براى وصول به هر يك روش خاصى را بايد در پيش گرفت و هيچ يك جاى ديگرى را نمى‏گيرد، لذا نه هجرت علمى جاى هجرت از سيئات را پر مى‏كند و نه بالعكس و همين طور در مورد جهاد.(٢٢٣)
اما ببينيم تكليف افراد در شرايط مختلف چيست، چون هميشه شرايط هجرت يا جهاد براى همگان مهيا نيست. بنا به فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تكليف يك مسلمان اين است كه در نيت جدى و قصد واقعى او، هميشه چنين چيزى باشد كه اگر وظيفه ايجاب كند، به هجرت يا جهاد بپردازد. من لم يغز و لم يحدث نفسه بغز و مات على شعبة من النفاق.(٢٢٤)
انتظار ظهور نيز مثل همين هجرت و جهاد است. انتظار فرج داشتن كه افضل اعمال است، يعنى در انتظار ركاب امام بودن و جنگيدن و احيانا شهيد شدن؛ يعنى آرزوى واقعى و حقيقى جهاد در راه حق داشتن؛ نه اين كه منتظر شويم تا امام (عج) با اصحابشان ظهور كنند و امنيت و آزادى كامل برقرار كنند، بعد به ما بگويند: بفرما!(٢٢٥)
در مورد هجرت ظاهرى و جهاد اسلامى بايد به نكته‏اى هم توجه كرد كه هدف از اين‏ها فقط و فقط بايد خدا باشد. كسى كه از اين سر دنيا به آن سر برود و تمام زندگى خود را هم رها كند، اگر هدفش خدا نباشد كمترين ارزشى ندارد:
من كانت هجرته الى الله و رسوله فهجرته الى الله و رسوله و من كانت هجرته الى مال يصيبه ام امرأة يصيبها فهجرته الى ما هجر اليه.(٢٢٦)
جهاد اسلامى هم صرف شمشير زدن و جنگيدن با دشمن اسلام نيست، بلكه شمشير زدن بايد در راه خدا باشد تا جهاد محسوب گردد و الا اگر كسى در صفوف مسلمين از همه بهتر بجنگد، اما قصدش شهرت، افتخار و قهرمان شدن و... باشد اصلا ارزشى ندارد. خداوند تعالى آن جا كه اجر مهاجر را خود بر عهده گرفته، دو قيد آورده است: هجرت جسمانى كه جسمش از شهرى به شهر ديگر منتقل شود و هجرت روحانى كه روحش از مرحله خودخواهى و خودپرستى به مرحله اخلاص ترقى كند:
و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله.(٢٢٧)
پس معلوم شد كه هجرت، نجات دادن ايمان خود و خانواده خود است و جهاد، نجات دادن ايمان جامعه و شايد بهترين مصداق جمع هر دوى اينها امام حسين عليه‏السلام باشد.(٢٢٨)
هجرت و جهاد علاوه بر جنبه اجتماعى، تأثير اخلاقى خاصى نيز در روى انسان دارد و در تربيت و تكميل آن مؤثر است. اگر اين‏ها نباشند جز اسارت و زبونى براى انسان چيزى باقى نمى‏ماند.
گفتيم كه از هجرت تعبير معنوى هم شده است. اين نشان مى‏دهد كه هجرت منحصر به آزادى از اسارت عوامل جغرافيايى نيست، بلكه آزادى از اسارت آن خصلت‏ها و عادت‏هاى روحى كه به انسان چسبيده است، را هم در بر مى‏گيرد.
گاه براى انسان يك عادت جسمى يا روحى پيدا مى‏شود، مانند بسيارى از عادت‏ها و رسوم بى منطق در جامعه ما كه متاسفانه در خانم‏ها رواج بيشترى دارد؛ مثل قند ساييدن روى سر عروس، علت را مى‏پرسيم: مى‏گويند: رسم است و كارى نمى‏شود كرد. البته نبايد با هر چه سنت است صرفا از اين جهت كه سنت است و قديمى است، مخالفت كرد ولى نبايد اين قدر هم اسير عرفها بود، با هر چه منطق دارد، موافقت كن، و با هر چه بى دليل است، مخالفت كن.
پس هجرت احيا و پرورش شخصيت انسان است؛ براى رهايى از عوامل زبونى و اسارت و جدا شدن از پليدى‏هاى مادى و معنوى كه انسان را احاطه كرده است. جهاد نيز مانند هجرت است. انسان همانطور كه نبايد اسير و زبون محيط خود باشد، نبايد اسير و زبون موانع نيز باشد.
فلسفه زهد و ترك دنياى على عليه‏السلام هم همين آزادى بود. او مى‏خواست نه در جنگ‏هاى مسلحانه مغلوب عمر بن عبدودها شود و نه در جنگ با نفس مغلوب هوا و هوس گردد؛ لذا مى‏فرمود:
لو شئت لاهتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز و لكن هيهات أن يغلبنى هواى... اليك عنى يا دنيا حبلك على غاربك، قد انسللت من مخالبك و افلت من حبائلك.
اينها همه يعنى اين كه من در مقابل اين فلك و هر آن چه زير آن است مى‏ايستم، خود را اسير و ذليل و زبون هيچ موجودى نمى‏كنم. اين چنين است تأثيرات تربيتى و اخلاقى هجرت و جهاد در روح انسان.(٢٢٩)

١٢. بزرگى و بزرگوارى روح‏

بحثى در مورد انسان مطرح است كه اگر كسى داراى روحى بزرگ شود، خواه ناخواه تن او به زحمت مى‏افتد، و فقط آن بدن‏هايى از آسايش كامل و خواب و خوراك خوش برخوردارند كه روح‏هاى حقير و كوچك داشته باشند.
در اين جا مى‏خواهيم اين بحث را كمى بشكافيم و مخصوصا نشان دهيم كه بزرگى، غير از بزرگوارى است؛ هر بزرگوارى بزرگ است، اما هر بزرگى بزرگوارى نيست.
همت بزرگ نشانه روح بزرگ، و همت كوچك نشانه روح كوچك است. اين مطلب در هر موضوعى صادق است؛ مثلا در مسير علم، همتها متفاوت است. يكى به داشتن يك ديپلم و بيسواد نبودن، بسنده مى‏كند و كسى مثل ابوريحان بيرونى، حتى در لحظات آخر عمرش هم دنبال كسب علم و دانش است. يا در مورد ثروت بعضى هستند كه اصلا هيچ همتى در تهيه ثروت ندارد و فقط مى‏خواهند شكمشان سير شود و لو از راه نوكرى و دريوزگى باشد و گاه به خاطر همين بى همتى كسى را كه براى كسب مال تلاش مى‏كند، تحقير مى‏كنند و دم از تقوا و زهد مى‏زنند؛ در حالى كه كسى كه دنبال ثروت است اگر چه به خاطر حرص و دنياپرستى، بهتر از آن فرد دون همت و گدا صفت است كه مال و ثروت را با نكبت و دريوزگى از دست ديگرى مى‏گيرد. فقط يك زاهد واقعى كه مرد همت باشد - مثل اميرالمؤمنين عليه‏السلام - مى‏تواند آن دنيادوست را مذمت كند، نه يك فرد بى همت و حقير.
يا در مورد جاه‏طلبى، كسانى مانند اسكندر و نادر، بزرگ هستند. همان اسكندر و نادر ستمگر نمى‏توانند در جاه‏طلبى بزرگ باشند و تنشان آسايش داشته باشد.
مى‏گويند: كه نادر گاه تا ده روز كفشش را از پا در نمى‏آورد؛ يعنى اصلا فرصت نمى‏كرد. در اغلب موارد فوق مى‏بينيم كه اگر چه روحشان بزرگ است، اما بزرگوار نيستند؛ بلكه يك خودپرستى آن‏ها را بدين راه كشانده است.
اما گاه انسان دنبال يك نوع بزرگى هست كه بازگشتش به خودپرستى نباشد. مى‏خواهد آدم بزرگى باشد، اما دنبال اين نيست كه از فلان آدم بزرگتر باشد و ديگران مطيع او گردند؛ بلكه روحش در مقابل پليديها احساس بزرگى مى‏كند و شرافتى در خود درك مى‏كند كه مانع تن دادن به پستى‏ها مى‏گردد؛ مثلا يك بزرگى كه بزرگوار نيست، مى‏خواهد خودش شير باشد و ديگران گوسفند تا بتواند همه را بدرد، اما يك بزرگوار مى‏خواهد همه انسان‏ها شير شوند تا كسى طعمه ديگرى نگردد.
احساس عزت و كرامت نفس در قرآن كريم به همين معناست. على عليه‏السلام كه نمونه كامل چنين بزرگوارى است، ريشه تمام اخلاق رذيله را دنائت و پستى نفس مى‏داند و مى‏فرمايد:
اكرم نفسك عن كل دنيه و انْ ساقتك الى الرغالب، فانك لن تعتاض بما تبدل من نفسك عوضا.(٢٣٠) يا ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من كشف ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه.(٢٣١)
در اينجا خوب است نكته‏اى ياد آور شويم كه: تعليمات عرفا و متصوفه اگر چه نكات برجسته بسيارى دارد، ولى يكى از اشتباهات مهمشان كه باعث خسارت‏هاى زيادى شده است، اين كه در مسأله مبارزه با نفس، حساب از دستشان بيرون رفته است و پنداشته‏اند: اسلام، كشتن نفس را به صورت امرى مطلق مى‏خواهد؛ در حالى كه اسلام طرفدار منهدم كردن نوعى خود و زنده كردن نوع ديگر از خود است. اسلام مى‏خواهد كه ما خود حيوانى را فراموش كنيم، اما در عوض خود انسانى را زنده كنيم و اصلا فراموشى اين خود را كه باعث شرافت و عزت در انسان است، خطاى عظيمى مى‏داند. و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم.(٢٣٢)
لذا اميرالمؤمنين عليه‏السلام هم با وجود آن همه تأكيد بر مبارزه با هواى نفس، اين اندازه بر عزت و كرامت نفس مؤمن اصرار مى‏ورزند و در آن اندك احاديثى كه از فرزندشان امام حسين عليه‏السلام باقى است نيز مى‏بينيم كه تقريبا بر هيچ نكته‏اى به اندازه بزرگوارى روح تأكيد ندارند، در خطابه‏هايى كه در ابتداى حركت و يا در مكه خوانده، همانند اين كه انى لا ارى الموت الا السعادة، و الحيوة مع الظالمين الا برما؛(٢٣٣) چه در سخنرانى‏هايش براى اصحابش در ميانه راه؛ مثلا الا ترون اءنّ الحق لا يعمل به و أن الباطل لا يتناهى عنه؟ ليرغب المومن فى لقاء الله محقا؛(٢٣٤) چه در برابر فرستاده ابن زياد كه پيشنهاد بيعت با يزيد داده بود، كه فرمود: لا اعطيكم بيدى اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد.(٢٣٥)(٢٣٦)
و چه، حتى در واپسين لحظات حياتش، كه حمله دشمن به خيمه‏ها را ديد و فرمود:
ويلكم يا شيعة آل ابى سفيان! اءن لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم(٢٣٧)

١٣. ايمان به غيب‏

در عرف به كسى مؤمن مى‏گويند كه مرد عابد و متعبدى باشد و علاوه بر واجبات زياد به مستحبات ظاهرى بپردازد، و كسى را كه چنين نباشد، آدم مؤمن و مقدسى نمى‏دانند، اما اصطلاح قرآن چيز ديگرى است. مؤمن در اصطلاح قرآن؛ يعنى صاحب ايمان، و ايمان مربوط به قلب و اعتقاد است.
خداوند تعالى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دستور مى دهد كه به اين اعراب باديه‏نشين كه هنوز ايمان در قلبشان راسخ نشده، بگو: شما ايمان نداريد، بلكه فقط اسلام آورده‏ايد و شهادتين را بر زبان رانده‏ايد: قالت الاعراب آمنا قل لم تومنوا و لكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم.(٢٣٨) پس ايمان واقعيت و حقيقتى مربوط به روح انسان است نه مربوط به بدن و زبان وى. اما به چه چيز ايمان بايد آورد؟ خدا، پيامبر، معاد، صفات خدا يا...؟
قرآن همه اين‏ها را در يك كلمه جمع كرده است: الذين يومنون بالغيب.(٢٣٩) اكنون ببينيم غيب چيست كه مؤمن را از غير مؤمن جدا مى‏كند؟
غيب در لغت به معنى پنهان و مخفى است. البته در اين جا هر چيز پنهانى منظور قرآن كريم نمى‏باشد؛ مثلا اگر ما ايمان داشته باشيم و اطلاع پيدا كنيم كه زير اين زمين كه بر آن نشسته‏ايم فلان معدن هست، اين را ايمان به غيب نمى‏گويند. برخى چيزها در اين عالم با حواس ما قابل ادراكند؛ مثلا ما پشت ديوار را نمى‏بينيم، اما نمى‏توانيم از آن جا خبر كسب كنيم، آن جا برويم و ببينيم.
چنين چيزهايى كه انسان بتواند با حواس خود درك كند، جزء غيب محسوب نيست، بلكه آن‏ها را جزء آشكار مى‏دانند. غيب، عبارت است از اين كه انسان اعتراف كند كه در عالم هستى حقايق و واقعيت‏هايى هست كه من با جسم ظاهرى و حواس مادى خود نمى‏توان آن‏ها را درك كنم و لو اين كه نزد من حاضر باشند.
براى تقريب به ذهن مى‏گوييم: مثلا امروزه كشف شده كه علاوه بر امواج صوتى كه انسان مى‏تواند بشنود، امواج مختلف ديگرى وجود دارد كه با حواس ظاهرى ما درك نمى‏شود، مثل امواج راديويى. حال بسيار جاهلانه است كسى همه اين‏ها را انكار كند و بگويد: من فقط به چيزى كه با حواس ظاهرى‏ام درك كنم، ايمان دارم‏(٢٤٠)
اكنون ببينيم آيا معنى الذين يومنون بالغيب همين قدر است كه ايمان داشته باشيم خدا و ملائكه و... وجود دارند و بس؟ خير. بلكه ايمان به غيب آن وقت تحقق مى‏يابد كه انسان، ايمانى هم به رابطه ميان خودش با غيب و مددهاى غيبى داشته باشد. يكى از تفاوت‏هاى ميان فلسفه و دين در همين جاست كه در اغلب فلسفه‏ها، حداكثر خدايى جداى از عالم، و غيبى جداى از شهادت را اثبات مى‏كند. مثل يك ستاره شناس كه كشف كند در منظومه شمسى، فلان ستاره هم وجود دارد؛ ولى به من چه مربوط؟ اما در دين، آن رابطه غيب و شهادت است.
دين از طرفى ما را وادار به كار و كوشش مى‏كند و از طرف ديگر مى‏گويد كه پيوندهاى معنوى ميان غيب و ايجاد هست: تو تصميم بگير، اما بر خدا توكل كن، در زمان مناسب مدد غيبى هم مى‏رسد. خود وحى نيز مدد غيبى است، دران جا كه عقل به تنهايى بدان راه نمى‏يابد.
بايد توجه كرد كه بر خلاف پندار بسيارى از بى خبران، ايمان به غيب آن نيست كه در خانه بنشينى و دست روى دست بگذارى تا مدد غيبى برايت برسد و خوراك و پوشاك و... بياورد؛ بلكه قانون و شرايطى دارد و شخص بايد به غيب و به مددهاى غيبى در شرايطى معين ايمان داشته باشد.
امروزه عده‏اى از روشنفكران دنيا معتقدند كه بشر دوران خودش را تمام كرده و وقت انقراضش فرا رسيده است. اگر بخواهيم بر مبناى علل ظاهرى نظر دهيم، حق با چنين كسانى است كه به آينده دنيا بدبينند. زيرا در گذشته خطرناكترين مردم هم اگر بزرگترين قدرتهاى وقت را داشت، حداكثر مى‏توانست صدهزار آدم را بكشد يا شهرى را آتش بزند؛ ولى امروز، تمدن بشرى به جايى رسيده كه اگر يك قدرت درجه اول دنيا جنون آنى به سرش بزند، تمام بشريت را با فشار دادن دكمه‏اى مى‏تواند نابود كند؛ به قول صدر اعظم آلمان اگر جنگ جهانى سوم رخ دهد، ديگر غالب و مغلوبى نخواهد بود و همه از ميان خواهند رفت. اما اگر با مقياس‏هاى بزرگ‏تر و الهى بسنجيم و به غيب ايمان داشته باشيم، مى‏بينيم كه چنين چيزى نيست. با اعتقاد به دين، ما خيالمان راحت است كه بشريت قرار نيست به كلى نيست و نابود شود؛ آينده‏اى در پيش است كه عقل‏ها كامل مى‏گردد، زمين ذخيره هايش را بيرون مى‏ريزد، و در كل جهان صلح و صفا و عدالت به معنى واقعى برقرار مى‏گردد. اين معنى ايمان به غيب و مددهاى غيبى است؛ منتهى مددها براى شخصى به مقياس شخصى، و براى اجتماع كوچك به مقياس اجتماعى، و براى جهان بشريت به مقياس جهانى خواهد بود.(٢٤١)

١٤. معيار انسانيت چيست؟

در اين جا قصد دارم مسأله‏اى مطرح كنم كه ذهن شما را به تفكر وادارد؛ يعنى اين بحث بيشتر جنبه طرح سوال دارد. مى‏خواهيم بدانيم ميزان و معيار انسانيت چيست. اگر از نظر زيست‏شناسى بررسى كنيم، فقط جسم انسان مطرح مى‏شود و لذا هيچ تفاوتى ميان افراد بشر در انسانيت وجود ندارد و امام حسين عليه‏السلام همانقدر انسان است كه يزيد. اما از ديدگاه علوم انسانى، علوم اخلاقى و علوم اجتماعى يك انسان ممكن است كامل باشد يا ناقص، قابل ستايش باشد يا قابل نكوهش و... اين مسأله بسيار مهمى است كه از قديم از اديان و مذاهب مطرح بوده و امروز از نظر مكاتب مادى هم مورد بحث قرار گرفته، به طورى كه هر مكتب معيارى براى انسانيت مى‏دهد.
شايد بعضى، ملاك و معيار انسانيت را در آگاهى و علم بدانند و بگويند:
كسى انسان‏تر است كه از دانش بيشترى بهره‏مند باشد. اما اگر كمى دقت كنيم اين ملاك را نخواهيم پذيرفت؛ مثلا همه ما ابوذر را بسيار انسان‏تر از معاويه مى‏دانيم در حالى كه معلوم نيست، علم اكتسابى ابوذر بيش از معاويه باشد. در اين زمينه شايد بتوان گفت: علم شرطى براى انسانيت است، اما نه شرط كافى.
نظر ديگرى كه طرفداران بيشترى دارد، ملاك انسانيت را خلق وخوى انسانى مى‏داند، نه دانش و معتقد است انسان‏هايى در جهان هستند كه علم زيادى دارند، اما اسير خلق و خوى حيوانى مى‏باشند و ملاك انسانيت خلق و خوى انسانى است. تفاوت اين دو نظر در آن جاست كه اولى به آموزش‏هاى انسانى و مسأله تعليم مربوط بوده و دومى به پرورشهاى انسانى و مسأله تربيت. اما در همين جا نيز بحث فراوانى است كه كدام خلق و خوى؟ و نظريات متعددى مطرح شده است:
بعضى آن خويى را كه معيار انسانيت است، محبت و انساندوستى مى‏دانند كه نام انى در منطق دين ايثار است. جمله مشهور: براى ديگران همان را بپسند كه براى خود دوست دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى‏پسندى كه در تمام اديان جهان يافت مى‏شود، اشاره به همين معنا دارد. در اين بين در مكتب مسيحيت و هندو، فقط بر اين اصل آن هم به صورت مطلق تكيه مى‏كنند. البته با اين اصل، مسائل تا حد زيادى حل مى‏شوند؛ مثلا مى‏گوييم: معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش. اما ابوذر با اين كه مى‏توانست سكوت كند و بهترين شرايط زندگى برايش فرام شود، به خاطر جلوگيرى از پايمال شدن حقوق مردم، قيام كرد و جان خود را در اين راه از دست داد.
نظريه ديگر بر اراده يعنى اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود تأكيد مى‏كند؛ به عبارت ديگر معيار انسانيت را تسلط بر نفس مى‏داند و مى‏گويد: كارهاى انسان بايد بر اساس عقل باشد نه بر اساس ميل.
ميل، يك كشش و جاذبه درونى است كه انسان را به خواسته‏هاى دنيايى مى‏كشاند، اما اراده بيشتر جنبه درونى دارد و بر اساس عقل و فكر عمل مى‏كند. اخلاقيون قديم بيشترى تأكيدشان روى همين مسأله تقويت اراده بوده است.
معيار ديگر، آزادى است؛ يعنى انسان را آن اندازه انسان مى‏دانند كه هيچ چيزى را تحمل نكند و همه چيز را آزادانه انتخاب كند. مكتب اگزيستانسياليسم بيشتر بر اين مورد تكيه مى‏كند.در اسلام اگر چه آزادى و خصوصا آزادگى روح از قيود و هوسهاى نفسانى لازمه انسانيت شمرده شده، اما آزادى را تنها معيار انسانيت نمى‏داند؛ مخصوصا با تعبيرى كه مكاتب مادى امروزى مى‏كنند و آزادى را فقط آزادى اجتماعى مى‏دانند.
معيار ديگرى كه براى انسانيت ذكر كرده‏اند، مسؤوليت و تكليف است و اين مطب بيشتر از زمان كانت شروع شده است. مى‏گويند: انسان كسى است كه در مقابل انسان‏هاى ديگر احساس مسؤوليت كند و خود را در برابر جامعه خويش مسؤول بداند. (اين غير از مسأله محبت است.) البته در مورد اين مسؤوليت و نيز آزادى بحث است كه ريشه‏هاى آن در چيست و چگونه مى‏توان آن‏ها را به دست آورد. فقط قدر مسلم اين است كه مسؤوليت با حرف تمام نمى‏شود، بايد شخص در وجدان خود احساس مسؤوليت كند.
مكتب افلاطون در اين زمينه بر مسأله زيبايى تأكيد مى‏كند و مى گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد و معتقد است اگر عدالت و امثال آن هم نيك شمرده شده‏اند به اين دليل است كه منشأ توازن و زيبايى هستند و اين حس زيبايى‏خواهى بشر است كه او را به دنبال عدالت، آزادى و محبت و... مى‏فرستد.(٢٤٢)(٢٤٣)

١٥. مكتب انسانيت‏

همواره يكى از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است. مفهوم كلمه انسانيت همواره با نوعى قدس و تعالى همراه است، چنان كه شؤون خاص مافوق حيوانى انسان نظير دانش، عدالت، آزادى و وجدان اخلاقى به عنوان مقدسات شناخته شده و اجمالا انسان و انسانيت را مقدس شمرده و مى‏شمرند هر چند كه برخى از اين مقدسات گاه مورد انكار قرار گرفته‏اند.


۱۰
صد گفتار
در قرون اخير با پيشرفت‏هاى عظيم علمى، انسانيت از آن مقام قداست سابق خود سقوط كرد؛ مخصوصا با رد نظر هيات بطلميوسى كه زمين را مركز جهان مى‏دانست، ديگر كسى جرأت نكرد انسان را مركز دايره امكان بداند، و كم كم با تحقيقات بيولوژيكى در مسأله تحول انواع، انسان آسمانى نژاد، ميمون نژاد شد؛ و بعد معتقد شدند كه آن چه به نام دانش و هنر و اخلاق و ساير جنبه‏هاى ماوراء طبيعى به انسان نسبت داده مى‏شود يك مكانيزم و شكل پيچيده‏ترى از فعاليت حيوانهاست؛ بعد هم با يك تحليل صد در صد علمى! آخرين ضربه را بر پيكر انسانيت زدند و گفتند: هيچ تفاوتى ميان اين موجود پرمدعا و گياهان و حتى جمادات از نظر تار و پود نيست و تفاوت آن‏ها در نظم و شكل آن‏هاست؛ انسان ماشينى است مثل ساير ماشين‏هاى ديگر و البته كمى پيچيده‏تر! و بدين سان حتى مقام خليفة اللهى و روح و نفخه الهى را در انسان منكر شدند.
اما با همه اين‏ها ارزشهاى انسانى، جز در فلسفه‏هاى معدودى به طور كامل محكوم نشد و از اواسط قرن نوزدهم به بعد بار ديگر انسانيت ظهور كرد و اصالتى يافت؛ اما اين بار نه به صورت يك آيت بزرگ الهى و دريچه معنويت، بلكه به صورت مكتب انسان‏پرستى؛ يعنى انسانيت خواست از نو قداست و شرافت خود را باز يابد و باز هدف فعاليتها واقع شود، اما اين بار منهاى جنبه الهى خود و بدون آن كه از نفخت فيه روحى(٢٤٤) و هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا(٢٤٥) سخنى به ميان آيد يا حتى در جنبه تحركات انسانى از انگيزه‏هاى درونى وى هم بحثى شود و هم در عين حال انسان و شعور انسانى، مقدس و محترم باشد و اينجاست كه تناقض بزرگى در زندگى و بلكه در فكر و منطق بشر به وجود آمد كه قابل حل كردن نيست؛ زيرا آن چه باعث شرافت و قداست انسان مى‏شود، مسلما جسم او نيست، بلكه دارا بودن ارزشهاى انسانى است و مى‏دانيم كه همه انسان‏ها از نظر دارا بودن ارزشهاى انسانى، يكسان نيستند و از محققين هم كسى پيدا نمى‏شود كه بگويد: به همه انسان‏ها بايد به يك چشم نگريست.(٢٤٦)
اما اين مكتب جديد انسانيت براى مطلق بشريت يك حيثيت ذاتى قابل احترام و تقديس قائل شد و معتقد بود بايد تعليم و تربيت‏ها و به فعليت رساندن قواى انسان، بر مبناى اين حيثيت و شرافت ذاتى پايه‏ريزى شود. اما برخى سؤالات هست كه هر مكتبى كه طرفدار انسانيت باشد، بايد به آن‏ها پاسخ دهد؛ در حالى كه بنابر منطق اين مكتب جديد، پاسخى براى آن سؤالات نمى‏توان يافت:
اول: مسأله آزادى و اختيار و مسؤوليت و رسالت انسان است. از نظر اسلام، اينها كاملا اصالت دارند و خداوند تعالى در قرآن كريم جبر را در وجود بشر بر خلاف ساير موجودات نفى كرده: انا هدينا السبيل اما شاكرا و اما كفورا(٢٤٧) و او را به صورت موجود آزادى آفريده و با تفويض مقام خليفة اللهى انى جاعل فى الارض خليفة(٢٤٨) رسالت و مسؤوليت سنگينى بر دوش او نهاده است؛ كليد شناخت همه چيزها را به او داده: و علم آدم الاسماء كلها(٢٤٩) و كل عالم و حتى فرشتگان را در پيش انسان، خاضع و مطيع گرديده است: و اذا قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس(٢٥٠) يا هو الذى خلق لكم ما فى الارض جميعا(٢٥١) پس اين مسائل با اعتقاد خدا كاملا قابل حل است، اما اگر خدا را كنار بگذاريم چطور؟ اين مسأله‏اى است كه طرفداران مكتب جديد انسانيت بايد پاسخ دهند.
مسئله دوم، مسأله سعادت و لذت انسان است. انسان دنبال لذت مى‏رود اما اين لذتها را در كجا بايد جستجو كند؟ از درون خود يا بيرون خود؟ يا هر دو؟ و در اين صورت به چه نسبتى؟ البته اين كه انسان، اشياء خارجى را به كلى رها كند و مثل بعضى مكاتب افراطى در هند بگويد: اساسا لذتها را بايد از درون جست، درست نيست؛ اما مگر مى‏توان مطلقا لذت‏هاى درونى را نفى كرد؟ در اين صورت اين مكاتب منكر خدا چه توجيهى براى اين لذت‏ها دارند؟ آيا انسان دريچه و دروازه دنياى معنويت است يا نه؟ اگر نيست پس اين لذت‏هاى معنوى چيست؟ و اگر هست، آيا معنويت بدون دين قابل توجيه است؟ معنويت و انسانيت، دو امر تفكيك‏ناپذيرند و همانطور كه نمى‏توانيم به دين و معنويات بچسبيم و انسانيت را رها كنيم، نمى‏شود براى انسانيت قداستى منهاى دين و معنويات قائل شويم.
مسأله ديگر، درباره انسان دوستى و احسان و فداكارى است. در وجود چنين حسى نمى‏توان ترديد كرد، انسان در عين اين كه خودخواه است و براى حفظ بقاى خود فعاليت مى‏كند، تمام هستى او خودخواهى نيست، بلكه خيرخواهى براى ديگران هم هست و اين، مظهر انسانيت و نمايشگر اصالت انسانيت است. به طور كلى حس تحسين نيكان و تنفر از بدان در همه وجود دارد، هر كسى نسبت به اصحاب امام حسين عليه‏السلام احساس احترام و نسبت به يزيديان احساس نفرت مى‏كند. اينجا ديگر نمى‏شود مسأله طبقه را پيش كشيد و گفت: ما از طبقه اينهاييم، پس طرفدار اين‏ها و مخالف دشمنانشان مى‏باشيم.
اين جا ديگر من و تنفر در ميان نيست. بلكه حقيقت در ميان است. به خاطر پيوندى كه با نيكى‏ها داريم، شهيدان كربلا را تحسين مى‏كنيم و از دشمنان آن‏ها متنفريم. اينجا من شخصى نيست، بلكه كلى و نوعى است.
مكتب انسانيت بايد به اين سوال جواب دهد كه اينها چيست؟ و از كجا پيدا شده؟ و همچنين مسائل ديگرى از قبيل عشق صادقانه بشر به سپاسگزارى.
حال مى‏پرسيم اين انسان كه در او چنين اصالت‏هايى وجود دارد، آيا واقعا تار و پودش همان تار و پود جماد است؟ يك ماشين، هر قدر عظيم و پيچيده باشد و ميلياردها قطعات منظم داشته باشد، باز فقط يك موجود عظيم و شگفت آور و فوق العاده است؛ اما هرگز شريف و مقدس نيست. وقتى اين اصالت ارزشهاى انسان مشخص شد، اصالت خود انسان هم مشخص مى‏شود.
در اين جا سوال ديگرى مطرح ميش ود كه آيا انسان، تنها ذره‏اى نور است در يك جهان بى نهايت ظلمانى و به قول يك اروپايى در ميان اقيانوسى زهر، كه اين قطره شيرين و گوارا به طور تصادفى پديد آمده، يا نه، اين قطره شيرين نماينده اقيانوسى شيرين است و اين ذره نور، نماينده جهان نور است؟
اينجاست كه رابطه اصالت انسان، با خدا روشن مى‏شود: الله نور السموات و الارض(٢٥٢) خداى اسلام، غير از محرك اول ارسطوست كه موجودى جدا و اجنبى از جهان باشد.
خداى اسلام، هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن(٢٥٣) است. تا گفتيد خدا تمام اصالت‏هاى انسان، مفهوم و معنى پيدا مى‏كند و مى‏فهميد كه اگر شما يك ذره نور هستيد، به خاطر اين است كه جهانى از نور وجود دارد و پرتوى از او در جان شماست.
ضمنا بايد گفت: آن سقوطى هم كه آنها براى انسان قائل شدند، يك مغالطه است. ابطال هيات بطلميوسى چه ربطى به نفى شامخ انسان - از نظر هدف مسير خلقت بودن - دارد؟ انسان هدف جهان است؛ چه در مركز مادى آن باشد، چه در گوشه آن؛ چه وى را خلق الساعه بدانيم و چه از نسل حيوانات ديگر. در نفخت فيه روحى هم قرآن نگفت كه خاك انسان، خاك خدايى و نژادش نژاد خدايى است، بلكه فقط بر جنبه الهى او تأكيد كرد.
در پايان مى‏گوييم كه اسلام، يك مكتب انسانى است بر اساس مقياس‏هاى انسانى. در اسلام ابدا تبعيضهاى غلط بر مبناى خون و نژاد و زبان و... وجود ندارد. تنها ملاك امتياز انسان‏ها را همان ارزشهاى انسانى مى‏داند و از آن جهت، براى اين ارزش‏ها اصالت قائل است كه براى خود انسان اصالت قائل است و از آن جهتد براى انسان كه براى جهان اصالت قائل است؛ يعنى به خداوندى قادر و متعال قائل و معترف است. لذا تنها مكتب انسانيتى كه مى‏تواند بر اساس يك منطق صحيح وجود داشته باشد، اسلام است و ديگر مكتب انسانيتى در جهان وجود ندارد.(٢٥٤)

خلاصه كتاب : حكمت‏ها و اندرزها

١. خداشناسى مبناى انسانيت

اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمايد: آغاز و پايه اول دين، شناختن خداست.(٢٥٥) اگر دين را به يك كتاب علمى تشبيه كنيم كه داراى فصل‏ها و قضايا و مسايل و... است، بايد بگوييم كه آن چه به منزله اصل اولى و اساس دين است، خداشناسى است. اگر بخواهيم مطالب يك كتاب را به صورت كشكول جمع آورى كنيم، فرق نمى‏كند كدام مطلب را در صفحه اول يا دوم يا... بنويسيم و در چنين كتابهايى فرق هم ندارد كه از اول كتاب، مطالعه را آغاز كنيم يا از آخر و وسط آن، اما اگر بخواهيم يك كتاب علمى تاليف كنيم و به ترتيب منطقى پيش برويم، در مورد دين بايد از پايه توحيد و خداشناسى آغاز كرد و تا اين اصل در روح تاسيس نشود، ساير قسمت‏ها اساسى نخواهد داشت. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز تبليغ دين را از همين كلمه لا اله الا الله آغاز كرد.
حالا مى‏خواهيم بگوييم كه خداشناسى، نه فقط اول دين است، بلكه اول پايه و مايه انسانيت است. اگر بنا شود انسانيت روى اصل پايدارى بنا شود آن اصل، اصل توحيد است. ما مى‏گوييم: انسانيت حكم مى‏كند كه رحم و مروت داشته باشيم نيكوكار باشيم، در راه خدمت به نوع فداكارى كنيم، به حقوق ديگران تعدى نكنيم،...؛ حال اگر از ما بپرسند چه چيزى ما را قانع مى‏كند كه منافع شخصى خود را فداى اين امور كنيم، آيا با چشم‏پوشى از مسأله خداشناسى مى‏توانيم به اين سؤال جوابى بدهيم؟ مسلما خير؛ پس انسانيت از خداشناسى جدا نمى‏شود؛ يا خداشناسى است يا سقوط در حيوانيت و منفعت پرستى.
قرآن كريم درباره كسانى كه درخت خداشناسى در زمين روحشان روييده باشد، مثلى ذكر مى‏كند.(٢٥٦)
شاخه‏هاى اين درخت عبارت است از: اعتقاد به نبوت و ولايت، اعتقاد به حقانيت جهان و اين كه اجر نيكوكاران و كيفر بدكاران از بين نمى‏رود و... و ميوه‏هاى اين درخت عبارت است از: شرافت، كرامت، عفت، تقوا و سعادت. و مثل ديگر در مورد اعتقادات باطل است كه مثل درختى بى ريشه ثبات ندارد و با اندك بادى بر زمين مى‏افتد؛ مثل افرادى كه به نام حمايت از قوم يا مسلك و مكتبى تحت تأثير پاره‏اى از القائات قرار مى‏گيرند و احساسات كاذب پيدا مى‏كنند و گاه در آن راه جان مى‏بازند؛ اما همين كه به كل فعاليت و تلاشهاى خود مى‏انديشند، منطقى براى اعمال خود نمى‏يابند، زيرا درخت اخلاق و رفتار و احساسات آنها داراى ريشه خداشناسى نيست. پس فقط اعتقاد به خداست كه مى‏تواند جاى انسانيت و اعمال صالح قرار گيرد و جانشين منطق منفعت‏پرستى گردد.(٢٥٧)

٢. خداشناسى، پايه و اساس دين‏

حضرت على عليه‏السلام مى‏فرمايند: اول و ابتداى دين، خداشناسى است.(٢٥٨) اصل خداشناسى، اصلى است ثابت كه بقيه اصول دين (مثل نبوت و معاد) و فروع دين (مثل نماز و روزه) و اخلاق (مثل عدل و احسان) شاخه‏هاى آن اصل ثابت هستند. شاخه و برگها و ميوه‏هاى دين، اگر بر اصل خداشناسى استوار باشند، خوب و مفيد و شيرين خواهند بود و گرنه فايده‏اى را كه بايد ببخشند، نخواهند داشت.
به عنوان مثال عده‏اى درباره پيامبران غلو كردند و آن‏ها را خدايان كوچك پنداشتند. اين عقيده باطل از آن جا پيدا شده كه شناسايى صحيح خدا براى اين عده حاصل نشده بود. اگر كسى اندكى آشنا به عظمت ذات احديت باشد، بشرى را كه حتى مالك نفس خود و اختياردار نفع و ضرر و موت و حيات خود نيست، شريك خدا يا خداى كوچك به حساب نمى‏آورد و يا عده‏اى مرتكب زشتى‏ها مى‏شدند و مى‏گفتند: خدا اين طور دستور داده است. اگر اصل خداشناسى اين مردم درست بود و خدا را به عدل و حكمت و ديگر اسماء حسنى شناخته بودند، هرگز اعمال زشت خود را منطبق با موازين دينى و دستورات الهى نمى‏دانستند.
نسبت خداشناسى به دين مثل نسبت شناخت حروف به فهم كلمات است؛ كسى مى‏تواند كلمات دين (يعنى قوانين و دستورات دينى) را بخواند و بفهمد كه حروف آن را بشناسد (يعنى خداشناس باشد) اولاً به خطا مى‏افتد.
البته بايد به خاطر داشت، خداشناسى نسبت به دين در عين اين كه اول دين است وسط و آخر دين هم هست و لذا اگر انسان موحد واقعى باشد، واجد همه فضيلت‏ها خواهد بود.(٢٥٩)

٣. دين، پشتوانه سعادت‏

اولين شرط بقا و سعادت هر موجود زنده، توافق و هماهنگى او با محيط است. توافق با محيط در مورد انسان از دو بعد قابل توجه است: هم محيط طبيعى؛ يعنى آب و هوا و سرما و گرما و... بايد مناسب زندگى انسان باشد و هم محيط اجتماعى.
بعضى از حيوانات نيز زندگى اجتماعى دارند اما چون بر اساس غريزه عمل مى‏كنند با مشكلى مواجه نيستند؛ در حالى كه انسان خود شرايط اجتماعى خود را انتخاب مى‏كند و مى‏سازد. در ايجاد اين شرايط و محيط مناسب، دو جنبه مهم بايد لحاظ شود: اولاً هر قانون اجتماعى بايد موافق احتياجات انسان باشد؛ يعنى بر مبناى عدالت اجتماعى و حفظ منافع فرد در جامع وضع شود؛ ثانياً زندگى تك تك انسان‏ها هم بايد با قوانين اجتماعى و آداب و عادات رايج، سازگار باشد و اين سازگارى حاصل نمى‏شود مگر با تسليم و رضا به مصالح جمع و چشم‏پوشى از منافع شخصى در مقابل مصلحت كل جامعه.
اينجاست كه اهميت دين در تأمين سعادت بشر مشخص مى‏شود كه در ايجاد محيط مناسب در جهت نيل به سعادت هم براى سازگارى جامعه با افراد و ايجاد عدالت اجتماعى دستوراتى داده و هم در انطباق روحيه هر يك از افراد با مصالح عالى اجتماع تلاش نموده به طورى كه بدون اعتقاد به خدا، چشم‏پوشى از منافع شخصى هيچ منطق موجهى ندارد.(٢٦٠)

٤. بردگان و آزادگان‏

حضرت على عليه‏السلام مى‏فرمايند:
مردم دنيا دو دسته‏اند: عده‏اى در اين بازار، خود را [به پول و مقام و هوس و... ]مى‏فروشند و برده دنيا مى‏شوند، و عده‏اى خود را مى‏خرند [شخصيت حقيقى خود را يافته، بزرگوارى و عزت نفس ذخيره مى‏كنند] و آزاد مى‏سازند.(٢٦١)
بعضى مى‏پندارند همين كه مملوك ديگرى نيستند، آزادند؛ نمى‏دانند كه اسارت هزار شكل دارد. نمى‏دانند اسارت طمع و هوا و هوس و عادات جاهلانه بودن نيز به نوبه خود، نوعى بردگى است.
يوسف صديق عليه‏السلام سالها از نظر جسمانى برده بود، اما همو اثبات كرد كه آقاتر و آزادتر از او در مصر وجود ندارد. آزاده كسى است كه روح او در بند چيزى نباشد؛ همانطور كه در تاريخ، بسيارى از افراد از لحاظ قانون ظاهرى اسلام غلام و برده بودند ولى آزادترين روح را داشتند.
قرآن كريم مى‏فرمايد: زيان ديدگان واقعى خودباختگانند، آن‏ها كه شخصيت انسانى خود را از دست داده‏اند.(٢٦٢)
امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: تنها يك گوهر، بهاى اين نفس گرانبهاست و آن خود خداوند مى‏باشد.(٢٦٣)

٥. ياد خدا، تنها آرامش جان‏

همانطور كه اسلام گاهى از ناحيه جسم و بدن خود، دچار عوارض خوب و بد مى‏شود، در ناحيه روح نيز گاهى مبتلا به يك رشته عوارض و حالات مشابه مى‏گردد. هر چند تن و روح از جهاتى متفاوتند (به عنوان مثال تن حجم و وزن محدود دارد و دچار پيرى و مرگ مى‏شود و...؛ در حالى كه روح چنين نيست) اما از بسيارى از جهات مشابه يكديگرند؛ مثلا بدن براى اين كه شاداب بماند، به غذاها و آشاميدنى‏هايى احتياج دارد، روح نيز به سهم خود غذا مى‏خواهد و غذايش، علم و ايمان و يقين است. همانطور كه بدن در اثر نرسيدن غذاى كافى پژمرده مى‏شود، روح نيز پژمردگى و افسردگى دارد و مثل بدن محتاج معالجه و دارو مى‏گردد. روح انسان احتياج دارد به محبت ديدن و محبت كردن، احتياج دارد به نظم اخلاقى، به فهم و معرفت و دانش، و به تكيه‏گاه محكمى كه در كارها به او توكل كند.
بعضى از مردم در خود احساس ناراحتى و افسردگى مى‏كنند؛ در حالى كه در ظاهر، همه اسباب و وسايل زندگى و رفاه و آسايش را دارند و علت اين نارضايتى را درك نمى‏كنند. اين عده بايد بدانند كه يك سلسله احتياجات معنوى آن‏ها بر آورده نشده است. بايد اعتراف كنند كه ايمان هم يكى از حوايج فطرى، بلكه بالاترين احتياج است و اگر نور خدا را در درون خود مشاهده كنيم و ياد او را همواره در روح و جانمان زنده نگه داريم، آن وقت است كه معناى سعادت و آرامش و لذت حقيقى را درك كنيم.(٢٦٤)

٦. دين، يگانه رام كننده نفس اماره‏

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گروهى را به جهادى فرستادند، آن‏ها رفتند و پيروز برگشتند و در بازگشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آنها استقبال كرد و به آن‏ها چنين خوش آمد گفت: مرحبا به گروهى كه از مبارزه كوچك برگشته‏اند و هنوز مبارزه بزرگى در پيش دارند.
آنها فكر كردند بايد با سپاه ديگرى بجنگند و پرسيدند كه آن مبارزه كدام است؟ فرمود: آن صحنه، صحنه مبارزه با نفس اماره است.(٢٦٥)
در حديث ديگرى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: شيطان من به دست من اسلام آورد و رام شد.(٢٦٦)
اين دو حديث از يك جنگ درونى و يك جبهه‏بندى داخلى در وجود انسان خبر مى‏دهد و نيز اين كه خود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در وجود خود اين جبهه‏بندى را به هم زده و به جاى آن صلح و صفا برقرار كرده است. اين يك حقيقتى است كه روان‏شناسان اعتراف دراند كه انسان به دلايلى، گاه حالتى پيدا ميكند كه يك نوع آشفتگى و ناهماهنگى در افكار و احساساتش پيدا مى‏شود و روحيه‏اش تجزيه مى‏شود به دو جبهه، لذا گاه اشخاصى ديده مى‏شوند كه از آن‏ها كارهاى كاملا مخالف و تضاد سر مى‏زند: گاه مهربانند، گاه قسى القلب؛ گاه ديندارند و گاه فاسق؛ و... علت اين همه ناهماهنگى در عمل، ناهماهنگى در افكار و احساسات است و لذا علاج اين آشفتگى روحى نيز ايجاد هماهنگى ميان انواع افكار و انواع احساسات است؛ مثلا يكى از عوارض آشفتگى روحى، ايجاد جنگ و درگيرى با ديگران خواهد بود، زيرا آن كه با خود در جنگ است نمى‏تواند با ديگران در صلح باشد. در اين جا بار ديگر احتياج به دين به عنوان مهاركننده اين احساسات آشفته و لگام زننده بر نفس اماره مشاهده مى‏شود كه اين كار از عهده هر قدرت ديگرى خارج است؛ حتى عقل و هوش آدمى نمى‏تواند سركشى‏هاى نفسانى را آرام كند. در تعبيرات دينى نيز منظور از حركت در صراط مستقيم همين است كه بين افكار و احساسات، يعنى بين قوه عاقله و قوه خيال هماهنگى و سازگارى ايجاد شود.(٢٦٧)

٧. راه سعادت‏

قرآن كريم ميفرمايد: هرگاه مى‏خواهيد وارد خانه‏اى شويد، از در آن خانه وارد شويد.(٢٦٨) مسلما اين دستور قرآن محدود به خانه‏هاى مسكونى و ساختمان‏هاى معمولى نيست، بلكه در مورد زندگى و مسائل معنوى نيز جارى مى‏باشد؛ يعنى انسان بايد درهاى سعادت را بشناسد و سعى كند از درهاى ورودى و راه مستقيم آن، وارد شود.
بسيارى از انسان‏ها پشت ديوارهاى زندگى معطل هستند و سرگردانى و تحير خود را به حساب حساسيت و قوت ذهن خود مى‏گذارند كه: اين ما هستيم كه به دروغ بودن سعادت و پوچ بودن زندگى پى برده‏ايم!
اين عده طورى پرورش يافته‏اند كه براى احساس رنج آماده‏اند، ولى نسبت به خوشى و سعادت بى حس و مرده‏اند؛ و در زندگى تنها رنج و ناكامى و عدم موفقيت آن را درك مى‏كنند. طبق بيان قرآن، مردم بى ايمان اساسا زنده نيستند و فقط اگر كسى ايمان و ميل به معنويت پيدا كرد و نيكوكار شد، زنده مى‏شود(٢٦٩) و چنين كسى است كه مى‏فهمد معناى زندگى و سعادت چيست و زندگى بى هدف نيست و راه سعادت كدام است. هدف پيامبران و اديان الهى هم اين بوده كه ما را زنده كنند و راه سعادت را به ما نشان دهند.
منتهاى سعادت اين است كه آدمى در ناحيه عقل و فكر، داراى محكمترين اطمينان‏ها و در ناحيه احساسات، داراى پاك‏ترين نيتها و در ناحيه عمل، داراى نيكوترين اعمال باشد.(٢٧٠)

٨. اركان سعادت بشر

طبق بيان قرآن كريم در سوره عصر، اركان نجات انسان از زيانكارى در چهار چيز است:
١. اساسى‏ترين ركن حيات انسان، ايمان است خداوند خور و خواب و خشم و شهوت، متكى به غريزه است. اما اعمال انسان منحصر به اين موارد نمى‏شود.
اولين فرق انسان با حيوان در زندگى اجتماعى اوست كه سبب شده انسان در زندگى با ديگران، هم بهره‏هاى فراوان ببرد و هم وظايف و تكاليفى در قبال اين بهره‏ها داشته باشد. آن‏جا كه پاى انجام وظايف اجتماعى در ميان است، ديگر غريزه و طبيعت حكمفرما نيست و نمى‏تواند نقطه اتكا قرار گيرد؛ زيرا معمولا انجام اين امور بر خلاف ميل و غريزه است؛ مثل امانت دارى و فداكارى. اينجاست كه نياز به نقطه اتكايى براى ارضاى روح در انجام اين فعاليت‏ها احساس مى‏شود و آن نقطه اتكا، فقط ايمان است.
٢. ركن ديگر عمل صالح است. گاه مردمى پيدا مى‏شوند كه به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و كتب آسمانى ايمان داشته باشند، ولى در اثر بعضى انحرافات و اشتباهات گمان مى‏كنند كه تنها ايمان داشتن كافى است و عمل اهميت چندانى ندارد، با برخى عمل مى‏كنند و عملشان هم متكى به ايمان و عقيده است. ولى در تشخيص عمل اشتباه مى‏كنند و چه بسيار ديده مى‏شود كه مردم از روى عقيده و ايمان زحمت‏ها مى‏كشند، اما بيهوده، و كوچكترين اثر نيكى بر اعمال آن‏ها مترتب نيست.
٣. ركن سوم سعادت بشر تشويق ديگران به ملازمت ايمان و عمل صالح است تا جامعه تحت تأثير تلقين كارهاى خير، به سوى سعادت حركت كند.
٤. ركن چهارم، توصيه افراد به صبر و استقامت است تا در مقابل ناملايمات شكست نخورند و با صبر و پايدارى به سعادت برسند.(٢٧١)

٩. ايمان و عمل صالح‏

يكى از عباراتى كه در قرآن كريم بسيار زياد ذكر شده، تركيب ايمان و عمل صالح است و اين كثرت كاربرد نشانگر توجه قرآن به اين دو عامل و نقش آن‏ها در سعادت بشرى است.
در مورد ركن ايمان بايد به چند نكته توجه كرد:
اول اين كه ايمان به عنوان نقطه اتكايى براى بشر ضرورت دارد و بى توجهى به اين عامل موجب آشفتگى و پريشانى افكار و احساسات آدمى مى‏شود.
نكته دوم اين كه، متعلق ايمان بايد امر مقدسى باشد تا انسان آن را شايسته خضوع و فداكارى ببيند و با روى آوردن به آن، در زندگى مردد و مذبذب نباشد.
نكته سوم اين كه، امر مقدسى كه متعلق ايمان قرار مى‏گيرد، بايد مافوق همه حقايق باشد تا ايمان به او تمام حقايق را در بر گيرد؛ ايمان به خدا ايمان به همه حقايق است.
ركن دوم عمل است؛ البته نه مطلق عمل، بلكه عمل صالح. انسان روحى دارد و بدنى كه ايمان لازمه روح او و عمل ثمره بدن اوست. در جهان خارج، يك ذره و يك قطره هم بى كار نيست و از جمله انسان و تمام اعضا و جوارح و حواس او نيز همواره در حال كار و فعاليت است. اما چون انسان مختار است ميدان عمل وسيع‏ترى دارد؛ يعنى مى‏تواند خوب عمل كند يا بد؛ در راه سعادت قدم بردارد يا در راه شقاوت؛ بدين جهت احتياج به راهنمايى و هدايت دارد، اگر روح را به حال خود بگذاريم، گامى به جلو بر نمى‏دارد. اما اگر آن را از لحاظ فكر تحت نظم و قاعده در بياوريم، آن وقت است كه روح عمل صالح انجام خواهد داد.
پس سعادت انسان دو ركن اصلى دارد: ركن ايمان و ركن عمل، اما نه مطلق ايمان و نه مطلق عمل. بلكه ايمان به حقيقتى مقدس كه شامل ايمان به همه حقايق باشد؛ يعنى ايمان به ذات خداوند كه مبدأ همه كمالات است، و عمل صالح و شايسته كه موجب كمال انسان بشود.(٢٧٢)

١٠. خوارى معصيت و عزت طاعت‏

مال و عشيره و قدرت‏هاى اجتماعى گر چه انسان را تا حدى بى نياز مى‏كنند و بر عزت او مى‏افزايند، اما چون اين امور، مادى و محدودند، همه مردم نمى‏توانند آن قدر از آنها به دست آورند كه بى نياز شوند. خداوند عزت و بى نيازى ديگرى در ميان مردم تقسيم كرده كه همه مى‏توانند با اندكى معرفت و رحمت هر قدر كه بخواهند از آن برخوردار شوند كه آن عزت، تحصيل اصول محكمى در زندگى بر مبناى خداشناسى و تقوا و ديانت است. كسى كه چنين باشد، چون داراى شخصيت اخلاقى و معنوى است، خود به خود در نظر همه مردم محترم و عزيز مى‏شود و داراى عظمت و جلال و مهابتى خواهد بود و در عين حال هر وقت نيازى پيدا كند همه مردم او را مثل خود و برادر خود دانسته و در زندگى آن‏ها شريك خواهد شد.
توصيه دين به قناعت و پرهيز از حرص و طمع هم نه بدان معناست كه ما راه تنبلى در پيش بگيريم و تن به هيچ كارى ندهيم، بلكه مراد اين است كه اگر كسى عمر خود را در جمع مال و منال و كسب مقام صرف كند و فرصتى براى پرداختن به امور معنوى باقى نگذارد (و حتى فرصت نكند از اندوخته‏هاى مالى خود استفاده كند)؛ در حقيقت هم رنج دنيا را برده و هم شقاوت اخرى را نصيب خود كرده است. على عليه‏السلام مى‏فرمايند:
عجب از مردمى كه در دنيا به خاطر بخل و خست همچون فقرا زندگى مى‏كنند و در آخرت بايد مانند ثروتمندان حساب پس دهند.(٢٧٣)
اگر محور آرزوهاى انسان حوايج مادى و حرص دنيا باشد، هيچ گاه به آن‏ها نمى‏رسد، زيرا هر قدمى كه بردارد، آرزويى بزرگتر برايش پيدا مى‏شود. چنين شخصى هميشه مضطرب است و هيچ وقت آرامش خاطر و اطمينان كه رمز سعادت است، به او دست نمى‏دهد، ولى امور معنوى روح بشر را قانع مى‏كند و به او رضايت خاطر مى‏دهد.(٢٧٤)


۱۱
صد گفتار

١١. ارزش سرمايه عمر

در ميان سخنان عالى و ارجمندى كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده، قسمت‏هايى هست كه مخاطب آن‏ها يك شخص معين است و اين قسمت‏ها، از جمله بيانات مفصل و طولانى حضرت صلى الله عليه و آله و سلم است و در كتب ضبط شده است. شايد علت اين كه يك شخص معينى مخاطب قرار داده شده، با اين كه آن سخنان، دستورالعمل‏هايى جامع و مفيد براى عموم است، اين است كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خواسته آن شخص معين را مسؤول حفظ و ضبط آن حكمت‏ها و ابلاغ آن به ديگران قرار دهد، زيرا، از جمله كارهاى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه مردم را به حفظ و ضبط آن‏چه از وى مى‏شنيد، تشويق مى‏كرد و مى‏فرمود كه اين‏ها را به نسلهاى آينده منتقل كنيد، زيرا چه بسا كه حديثى به كسى منتقل شود كه دريافت كننده، بهتر از خبر دهنده، حقيقت حديث را دريابد،(٢٧٥) به هر حال، يكى از اين سخنان كه خطاب به ابوذر غفارى است، اين است كه اى ابوذر! از آن بپرهيز كه خيالات و آرزوها سبب شود كه كار امروز را به فردا بيفكنى، زيرا تو متعلق به امروز هستى، نه روزهاى نيامده؛ در آن جا كه كار مفيد و لازم و خداپسندى مى‏خواهى انجام دهى تاخير را روا مدار. اى ابوذر! به عمرت بيشتر بخل بورز تا به مالت.
اين سخنان در زمينه غنيمت شدن عمر و فرصت زندگى است. جاى تاسف است كه در نظر بسيارى از مردم چيزى كم ارزش‏تر از وقت و عمر آنها وجود ندارد؛ در حالى كه طبق فرموده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم انسان بايد نسبت به عمر خود بيش از مالش بخل بورزد.
دوره عمر بايد همچون دوره مدرسه باشد كه تمام ساعات و دقايق ارزش دارد و اگر دقايقى هم به زنگ تفريح اختصاص داده شده، به خاطر تجديد قوا براى ساعات ديگر است و لذا آن هم به اندازه ساعات درسى لازم و مفيد مى‏باشد.
اگر كسى مال فراوان به دست آورد و بى حساب خرج كند، همه به حال او حسرت مى‏خوريم؛ در حالى كه خود با سرمايه بزرگترى، يعنى عمرمان همان معامله را مى‏كنيم و متأثر نيستيم.
افرادى ديده مى‏شوند كه ذره‏اى به حقوق ديگران تجاوز نمى‏كنند و اگر كوچكترين مالى از كسى تلف كنند در صدد جبران بر مى‏آيند، اما همين افراد براى وقت ديگران ارزشى قائل نيستند. با اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايند: حرمت عمر بالاتر از حرمت مال است، زيرا جبران مال تلف شده ممكن است اما جبران عمر هدر رفته ممكن نيست.
قرآن كريم مى‏فرمايد: مردمى كه عمر خود را ضايع مى‏كنند، بعد از مرگ با التماس مى‏گويند: ما را به دنيا برگردان تا با عمل صالح جبران گذشته نماييم؛ اما جواب مى‏رسد كه راه برگشتى نيست.(٢٧٦)
يكى از صفات مذموم از نظر دين، درازى آرزوست كه از مصاديق آن همان روحيه اتلاف وقت است، به اين پندار كه در آينده كوتاهى‏هاى خود را جبران كنيم؛ در حالى كه هيچ كس نمى‏تواند به يك لحظه بعد هم اطمينان داشته باشد.(٢٧٧)

١٢. دنيا، مزرعه آخرت‏

طبق آيات قرآن، فيض پروردگار، عام و شامل است و هر موجودى را در راه خودش و مطابق استعداد او پرورش داده، تكميل مى‏كند؛ مثلا اگر كسى دنيا را بخواهد، به او مى‏دهند و اگر كسى طالب آخرت باشد،باز هم مطلوبش را به او مى‏دهند.
جهان مزرعه‏اى است كه در آن هيچ بذرى (هيچ عملى) گم نمى‏شود، بلكه پس از مدتى خود را بروز مى‏دهد و آشكار مى‏شود، و در اين مورد فرقى نمى‏كند كه عامل آن عمل، و بذرافشان اين مزرعه، مسلمان باشد يا غير مسلمان. هر كارى، خوب يا بد، از هر فاعلى باشد بالاخره نتيجه خود را ظاهر خواهد كرد.
پيامبران آمده‏اند كه راه و روش خوب عمل كردن و چگونگى بذر افشاندن در مزرعه جهان را به بشر بياموزند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به دختر عزيز خود مى‏فرمود:
خودت براى خودت عمل كن كه من نمى‏توانم تو را بى نياز كنم و تو نمى‏توانى ثمره عمل مرا بچينى.
على عليه‏السلام نيز در پاسخ كسى كه تقاضاى موعظه كرده بود، فرمود:
از آنها نباش كه بدون عمل، آرزوى رسيدن به (مقامات) اخروى را دارند.)(٢٧٨)(٢٧٩)

١٣. انسان، مربى خود

هر موجودى محتاج تربيت است و اساسا احتياج بيشتر به تربيت، دليل كمال بيشتر است؛ مثلا حيوانات تربيت و نگهدارى بيشترى نسبت به نباتات لازم دارند. انسان نيز نسبت به حيوانات و نباتات به دليل استعدادهاى بيشترى كه در وجودش نهفته، به تربيت و پرورش بيشترى نياز دارد و اين امر نشانه كمال اوست.
بعضى گمان دارند كه انسان مانند ساير موجودات، تنها بايد به دست ديگرى تربيت شود. البته در احتياج به مربى براى انسان شكى نيست ولى انسان مانند سنگ نيست كه همه آرايش و پيرايش آن را از سنگ تراش بخواهيم. انسان از آن جهت كه انسان است، عقل و اراده دارد و صد در صد مجبور و تحت تأثير عوامل خارجى قرار نمى‏گيرد، بلكه در نهايت كار، خود اوست كه درباره خود تصميم مى‏گيرد.
على عليه‏السلام مى‏فرمايد: از خودتان حساب بكشيد قبل از اين كه از شما حساب كشيده شود.(٢٨٠)
اين سخن نشان‏دهنده آن است كه مربيان خارجى براى تربيت انسان كافى نيستند و هر كس بايد حالت مربى گرى نسبت به خود پيدا كند؛ يعنى دو شخصيت داشته باشد: فرمان ده و فرمان‏پذير؛ حساب كش و حساب ده. نفس لوامه كه در قرآن ذكر شده، همان بخش حساب كش شخصيت و روح آدمى است. البته اين از خصوصيات انسان است كه در خود نوعى دو گانگى شخصيت حس مى‏كند، اما اين دوگانگى، به معناى وجود دو شخصيت و دو روح نيست؛ بلكه به فرمايش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، انسان تركيبى از تمايلات و غرايز مختلف است و بدين مناسبت در او حالاتى شبيه دوگانگى شخصيت پديد مى‏آيد.(٢٨١)

١٤. محاسبه نفس‏

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله اءنّ اله خبير بما تعملون(٢٨٢)
آيه كريمه فوق،، دستور مراقبت بر خويشتن مى‏دهد و اعمال را چون متاعى در نظر گرفته كه از پيش فرستاده مى‏شود و آدمى بعدا به متاع خود ملحق مى‏گردد.
انسان كمتر توجه دارد كه متاع اصلى سعادت و شقاوت ما، طرز كار و فكر و نيت و اخلاق ماست، لذا عمل خود را ساده مى‏گيرد؛ در حالى كه آخرت صرفا خانه عمل و محل تجسم اعمال است. بدين علت، علماى اخلاق دستور محاسبه نفس داده‏اند. محاسبه نفس، يعنى از نفس خود حساب كشيدن كه: چه كار كردى و چه كار نكردى و چرا؟
ممكن است كسى تصور كند محاسبه نفس، كار مرتاضان و سالكان است، نه مردم عادى. مسلما اين فكر اشتباه است، زيرا قرآن كريم و اولياى دين او دستور را به تمام مؤمنين داده‏اند؛ پس هر كه ذره‏اى ايمان به قيامت و تجسم اعمال دارد بايد از خود حساب بكشد. اساسا حساب كشيدن از خود يك وظيفه عقلانى است؛ هر كس بايد به اعمال خود توجه كند و حساب كند كه آيا در فعاليت گذشته موفق بوده يا خير، و اگر شكست خورده، علت چيست.
عالى‏ترين مظهر عقل و تربيت صحيح، خطايابى از خويشتن است. فرق مؤمن حقيقى و غير مؤمن در اين است كه مؤمن با محاسبه نفس، خطاى خود را تكرار نمى‏كند اما غير مؤمن هر چه شكست بخورد، عبرت نمى‏گيرد.(٢٨٣)

١٥. ظلم به نفس

آياتى در قرآن هست مبنى بر اين كه انسان‏ها به خودشان ظلم مى‏كنند. دو چيز مى‏تواند علت ظلم به نفس باشد: يكى غفلت و جهالت، دوم شهرت.
گاه ممكن است انسان به خيال خيرخواهى كارى كند، ولى حقيقتا از روى جهالت به خود ضرر بزند، و گاه ممكن است كه عالما و عامدا به خود بدى كند. در مورد دوم براى ايجاد نشدن اشكال اتحاد فاعل و قابل (كه چگونه موجودى مى‏تواند به خود ضرر برساند)، مطلب را اين طور بيان مى‏كنيم كه انسان هم عقل دارد و هم شهوت، و گاه به خاطر شهوت، عقل خود را زير پا مى‏گذارد؛ كسى كه مخالف عقلش عمل مى‏كند، در حقيقت به ضرر خود رفتار كرده است، زيرا عقل هميشه خير انسان را مى‏خواهد؛ مانند كسى كه مى‏داند دروغ فعل قبيحى است و موجب عتاب وجدان و عذاب جاودان مى‏شود، اما در عين حال براى رسيدن به منافع مادى مختصرى، دروغ مى‏گويد. چنين است كه قرآن بشر را ظالم به نفس خويشتن معرفى مى‏كند.(٢٨٤)

١٦. توبه

توبه، رجوع و بازگشت واقعى بنده به سوى خداست كه طبق فرمايش پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، حتى اگر يك لحظه قبل از مردن هم باشد، مورد پذيرش خداوند قرار مى‏گيرد.
مهمترين ركن توبه، پشيمانى از كار زشت و تصميم به ترك گناه است. البته اين پشيمانى و ندامت دو نوع است: كاذب و حقيقى.
هر انسان خطاكارى كه كيفر را جلوى چشم خود ببيند، قطعا پشيمان شده، آرزو مى‏كند كاش چنان خطايى نمى‏كردم. اين پشيمانى كاذب است و سودى ندارد. ندامت و تصميم به ترك گناه، وقتى توبه محسوب مى‏شود كه انسان گناه را نقد و حاضر، و كيفر را نسيه و غايب ببيند و در آن حال، به ملاحظه كيفر يا پاداش آينده يا احساس زشتى گناه از ارتكاب آن منصرف شود.
اگر اين انصراف از گناه و خطا، جدى باشد، حتما خداوند متعال به رحمت واسعه خود آن را مى‏پذيرد. معلوم مى‏شود كه تنها در دو موقف است كه توبه پذيرفته نمى‏شود: يكى در همين دنيا وقتى كه كيفر شخص فرا رسيده باشد و ديگر در جهان آخرت كه هم كيفر حاضر است، و هم بساط عمل برچيده شده است.
پس در واقع، توبه و انصراف در آخرت قابل تحقق نيست، نه اين كه محقق شود ولى مورد قبول واقع نگردد؛ هر چند كه ممكن است بعد از مرگ بسته مى‏شود مگر در سه مورد: موسسات خيريه برجاى مانده، اثر علمى سودمند و فرزند صالح.(٢٨٥)

١٧. استغنا و بى نيازى، حافظ كرامت آدمى‏

حضرت على عليه‏السلام مى‏فرمايند:
اگر به كسى نيكى كنى، وى را بنده خويش كرده‏اى و اگر از كسى استغنا ورزى، در هر مقامى كه باشى تو نيز مثل اويى و اگر دست نياز به سوى كسى دراز كنى، همچون بنده و زير دست او گشته‏اى.(٢٨٦)
عزت و آزادى بزرگترين موهبت انسان است و هيچ ذلتى بالاتر از اين نيست كه انسان مجبور باشد عقيده و اراده ديگران را به جاى عقيده و اراده خود به كار بندد و به هوا و هوس و آرزوهاى ديگران احترام بگذارد. آزاد مردان، مردن شرافتمندانه را بر زندگى با ذلت و خوارى ترجيح مى‏دهند.
احتياج و دست نياز پيش كسى دراز كردن، شرافت آدمى را لكه‏دار مى‏كند و استغنا و بى نيازى، حافظ عزت و شرافت آدمى در مقابل ديگران است. از همين جا مى‏توان فهميد چرا معصومين عليهم السلام، اين قدر بر ارزش و اهميت كسب و كار و آن چه انسان را از احتياج به غير بى نياز ميكند، تأكيد كرده‏اند.(٢٨٧)

١٨. حقيقت زهد

عده‏اى زهد را دست شستن از دنيا مى‏دانند؛ در حالى كه معنى حقيقى آن، به كار بردن اصول خاصى در زندگى مبنى بر تقدم فضايل معنوى و اخلاقى بر مطامع مادى است. البته عده‏اى گان مى‏كنند كه آن چه مذموم است، محبت و علاقه به دنياست نه خود دنيا؛ اين كه بگوييم علاقه به دنيا بد است يا خود دنيا، فرق دارد. در واقع علاقه انسان به زن و فرزند و مال و مقام هم مانند اين امور، مخلوق و آفريده خداوند است و بنابر حكمت خدا مى‏دانيم خلق هيچ موجودى عبث و بيهوده نيست. پس اين علاقه و محبت به دنيا هم كه به طور فطرى در نهاد همه افراد است نه تنها مذموم نمى‏باشد، بلكه لازم و ممدوح است و خود انبيا و اوليا نيز از آن سرشار بودند.
اگر كسى علاقه‏اى به هيچ كس و به هيچ چيز نداشته باشد و همه را صرفا از آن جهت كه مخلوق خدا هستند دوست داشته باشد، اين بى‏علاقگى نشانه نقص اوست. اگر اين نوع علاقه و محبت به امور دنيوى نباشد، معنا نداشت خداوند ابراهيم عليه‏السلام را با دستور ذبح فرزندش امتحان كند، زيرا در آن صورت فرقى ميان يك گوسفند و فرزند انسان نخواهد بود.
بنابراين، بايد گفت: منظور از علاقه مذموم به دنيا، دلخوشى و سرگرم بودند و اكتفا به آن و غفلت از ماوراى آن است و گرنه علاقه به امور دنيا، سنت الهى و وسيله حركت و جريان زندگى است و اگر اين نوع محبت‏ها نباشد زمينه و انگيزه‏اى براى زندگى باقى نمى‏ماند.
پس سخن در اكتفا و توقف بر دنياست كه نه تنها موجب پيشرفت نيست و باعث ركود و سكون مى‏شود كه موجب خرابى خود همين زندگى هم هست؛ شكم‏پرستى، شهوت‏پرستى، جاه پرستى و ديگر مظاهر دلخوشى و توقف بر دنيا هرگز نمى‏توانند جهان را نظم داده، اداره كنند. اگر شخصى اسير اين امور نبود مى‏تواند دنيا را تسخير كند و الا خود مسخر آن مى‏شود. همه پستى‏هاى اخلاقى ناشى از دنياپرستى، و همه فضايل ناشى از زهد به دنياست، آن هم زهد واقعى نه زهد به معنى ضعف و منفى بافى و ريزه خوارى سفره دنياپرستان؛ يعنى انسانى كه فوق درجه دنياپرستان است، از فراق دنيا نمى‏ترسد و از كم و بيش آن باكى ندارد.
فداكاران جهان، اولين خاصيت روحى‏شان اين بود كه زاهد به معناى صحيح كلمه بودند. خود شخصى على عليه‏السلام كه مجموعه‏اى از فضايل بشرى همچون عدالت و تقوا و شجاعت و حريت و سخا و كرم و وفا و مروت بود، همه به خاطر اين بود كه به دنيا بى اعتنا بود؛ يعنى خود و كرامت نفس خود را از دنيا برتر ميدانست.
در وصيت به امام حسن عليه‏السلام مى‏فرمايد: خودت را از كارهاى پست، محترم‏تر و بالاتر بشمار، مطامع ممكن است به تو چشمك بزنند، ولى تو اعتنا نكن، كه اگر خودت و شرافتت و كرامتت را فروختى چيزى جاى او را پر نخواهد كرد...(٢٨٨) (٢٨٩)

١٩. ساده‏زيستى و پرهيز از تكلف‏

يكى از اصول زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ساده زيستى بود؛ يعنى در عين اين كه مقيد بود هميشه پاكيزه و نظيف و معطر باشد، اما ساده و بى تكلف جامه مى‏پوشيد؛ همچنين بى تكلف سخن مى‏گفت و ساده و بى تكلف غذا مى‏خورد.
در حديث است كه: بدترين دوستان كسى است كه در معاشرت او بايد خود را به زحمت و تكلف انداخت. شك نيست كه بايد اصولى بر زندگى انسانى حكمفرما باشد، اما بين اصول زندگى با قيود و تكلفات دست و پا گير فرق است. اسلام دينى است كه نه افراط را مى‏پسندد و نه تفريط را.
عده‏اى از مردم به علت تنبلى و يا لااباليگرى، نسبت به آداب اجتماعى بى توجهند و عده‏اى ديگر بر عكس، خود را محبوس عادت و رسوم و اسير هزاران قيد براى هر يك از اعمال و رفتار ساده خود كرده‏اند و بدين وسيله موجب اتلاف ساعت‏ها از عمر خويش مى‏شوند. مقيد شدن به زندگى متكلفانه ناشى از ضعف شخصيت است. آن‏ها كه در خود حقارت روح و نوعى عقب ماندگى احساس مى‏كنند، سعى دارند با اين كارها و تظاهر به بعضى صفات و ارزش‏ها شخصيت ناقص خود را جبران كنند. اما شخصى كه از بزرگوارى روح برخوردار است نيازى به تظاهر و القاب و عناوين ندارد.
نكته مهم ديگر اين است كه در كار و فعاليت و سازندگى در زندگى با روحيه تكلف سازگار نيست. چه اين كه هر يك از تكلفات موجب اتلاف مقدار زيادى از وقت و نيز مشغوليت فكر و ذهن افراد مى‏شود و آنها را از تلاش و نيل به ترقيات واقعى باز مى‏دارد.(٢٩٠)

٢٠. حق و تكليف

طبق بيان قرآن كريم، فقط انسان قادر به قبول امانت الهى است و منظور از اين امانت در آيات قرآن، تكليف و مسؤوليت عظيم انسان است. انسان از هر قيد و بندى مى‏تواند آزاد باشد جز قيد انسانيت و اخلاق؛ و لازمه مقيد بودن به انسانيت قبول تكاليف و رعايت حقوق ديگر موجودات است؛ يعنى همانطور كه آدمى معتقد است كه چون كاملتر از ساير موجودات آفريده شده پس حق دارد از تمام جمادات و نباتات و حيوانات موجود در طبيعت انواع استفاده‏ها را ببرد، عيناً به همين دليل، حقوقى از همه اين اشيا بر عهده او قرار مى‏گيرد؛ يعنى گر چه به حكم استعداد و شايستگى فطرى، استحقاق بزرگى براى استفاده از مواهب خلقت دارد، اما به خاطر همان حق، تكليف و مسؤوليت عظيمى نيز نسبت به همه موجودات تحت اختيار خود دارد، چه رسد به مسؤوليت‏هاى مهم او نسبت به انسان‏هاى ديگر، مانند مسؤوليت در برابر پدر و مادر و همسر و فرزند و خويشاوند و معلم و همسايه و همكيش و... اغلب ما كلمه حق و حقيقت را زياد به كار مى‏بريم و خود را بسيار اهل حق مى‏دانيم؛ در حالى كه حقيقتا اين دو واژه را نمى‏شناسيم؛ شناخت حق، تشخيص دين خود نسبت به ديگران است و اين كه بدانيم از آن‏ها چه حقوقى بر عهده ماست، و شناخت حقيقت يعنى تصور كردن نظام هستى همان طور كه هست، نه اين كه در ذهن خودگرفتار خيالات و اوهامى شويم كه فرسنگها از واقعيت دور است. اگر هستى را آن طور كه هست، شناختيم و به حقوقى كه بر عهده ماست، آشنا شديم، آن وقت است كه مى‏توانيم ادعا كنيم كه هم اهل حقيم و هم اهل حقيقت.(٢٩١)

٢١. خصوصيات حق از نظر على عليه‏السلام‏

٢٢. حقوق مردم بر يكديگر

على عليه‏السلام در خطبه ٢٤١ نهج البلاغه، خصوصيات حق را چنين بيان مى‏فرمايند:
١) حق در مقام توصيف، ساده‏ترين و در مقام عمل، مشكل‏ترين كارهاست. بنابراين بايد متوجه اختلاف ميان گفتن حق و عمل به آن باشيم و هنگام قضاوت درباره اشخاص، ملاك خود را عمل آن‏ها قرار دهيم نه گفتارشان.
٢) حق دو طرفه است؛ يعنى همان طور كه ما نسبت به اشخاص و اشياى ديگر حق داريم، آن‏ها نيز نسبت به ما حقى دارند. در مقابل حق و بهره، دِين و تكليف وجود دارد و تنها ذات اقدس خداوند از اين قاعده دو طرف بودن حق مستثناست، زيرا او غنى و مالك مطلق است و هر چه از ذات او به موجودات مى‏رسد همه احسان و تفضل است و سراسر وجود مخلوقات نسبت به او مديون است و اگر چه خداوند، پاداش دادن به بندگان شايسته را به عنوان حق آن‏ها بر خود ذكر كرده، ولى اين هم از باب تفضل است و تكاليفى را هم كه بر بندگان واجب كرده، خود از آنها سودى نمى‏برد و فقط به خاطر مصلحت خود بندگان است.
مهمترين نوع رابطه حق و تكليف، حقوق والى و مردم نسبت به يكديگر است. براى اصلاح جامعه و دين، صلاح والى به تنهايى كافى نيست. بلكه عامه مردم هم بايد هوشيار و خواستار حق باشند. از حقوق مردم بر والى اين است كه به واسطه حكومت مغرور نشود، ميان خود و مردم فاصله ايجاد نكند. با آن‏ها مشورت نمايد و ميان آن‏ها به عدالت رفتار كند. از معانى دو طرفه بودن حق اين است كه به نفع كسى جارى نمى‏شود مگر اين كه عليه او نيز جارى مى‏شود.
٣) براى رسيدن به حقوق بايد تعاون و همكارى داشت و انجام اين مهم، تمام افراد عالى و دانى را فرا مى‏خواند و هيچ كس از مساعدت ديگران در به تحقيق رساندن حقوق بى نياز نيست. هيچ كس مافوق همفكرى و همكارى با ديگران نيست و همانطور هيچ كس مادون همفكرى و همكارى ديگران نيست.
٤) اهل حق از انتقاد و اعتراض صحيح ناراحت نمى‏شوند. كسى كه شنيدن حق براى او سنگين است مسلما و به طريق اولى، عمل به حق برايش ثقيل‏تر است و اين، بهترين ملاك شناخت كذب مدعى حق است. البته براى هر انتقاد صحيح دو شرط لازم است: اول حسن نيت و خيرخواهى منتقد و ديگر حسن تشخيص و اهل علم و درك بودن او.(٢٩٢)

٢٣. دوران خلافت اميرالمؤمنين على عليه‏السلام

دوره خلافت كوتاه اميرالمؤمنين عليه‏السلام پر از فتنه و آشوبهايى بود كه تخم آن سالها پيش كاشته شده بود و افراد فرصت طلب و ماجراجو نيز كه به دنبال فرصت و بهانه مى‏گشتند، خون عثمان - خليفه مقتول - را بهانه فتنه‏انگيزى‏هاى ديگرى قرار دادند.
از طرفى عامه مردم، جز على عليه‏السلام كسى را نمى‏خواستند و حتى در زمان زندگى عثمان عده‏اى مى‏گفتند: على بايد زمام امور را به دست گيرد، لذا عثمان از حضرت خواهش كرد، مدتى مدينه را ترك كند تا مردم او را فراموش كنند، حضرت قبول كرد، بعد دو مرتبه عثمان حضرت را براى ميانجيگرى و حل اختلافاتش با مردم احضار كرد و على عليه‏السلام پيشنهادهاى خيرخواهانه‏اى به او كرد كه اگر اطرافيانش اجازه مى‏دادند بپذيرد، كشته نمى‏شد، بار ديگر عثمان از حضرت خواهش كرد، از مدينه خارج شود و اين قضيه چند بار تكرار شد، تا آن جا كه روزى حضرت به عبدالله بن عباس فرمود:
به خدا قسم آن قدر از عثمان حمايت كردم كه مى‏ترسم گناهكار باشم.(٢٩٣)
عثمان كه تحت تأثير اطرافيان اموى خود، مثل مروان حكم، به خواسته‏هاى مردم و نصايح على عليه‏السلام بى توجه بود، بالاخره كشته شد و مردم به تنگ آمده از مظالم حكام گذشته، با ازدحام و اصرار زياد خواستار زعامت على عليه‏السلام شدند. اميرالمؤمنين عليه‏السلام در دوره خلافتش مورد دو اتهام بى اساس كه از آنها كاملا مبرا بود، واقع شد. عجيب اين كه متهم كنندگان كسانى بودند كه خودشان مسؤول مستقيم آن جريانات بودند: يكى داستان قتل عثمان و ديگرى داستان حكمين.
در داستان قتل عثمان، هيچ كس به اندازه اميرالمؤمنين با خيرخواهى، براى خوابانيدن فتنه سعى نكرد ولى اطرافيان نگذاشتند، عثمان پيشنهادهاى اميرالمؤمنين را بپذيرد. عثمان در بحران‏ها مكرر از معاويه كمك خواست، ولى معاويه كه موقعيت را، براى زعامت و حكومت خود مناسب مى‏ديد به تقاضاهاى پى در پى عثمان ترتيب اثر نداد و منتظر خبر مرگ عثمان شد.
اميرالمؤمنين در پاسخ معاويه كه آن حضرت را متهم به قتل عثمان مى‏كرد، در نامه‏اى مى‏نويسد:


۱۲
صد گفتار
تو آن قوت كه آن وقت كه به نفع عثمان بود، نامى از نصرت او نبردى اما وقتى كه نام او سبب پيشرفت كار خودت شده است، فرياد وا عثمانا بلند كرده‏اى.(٢٩٤)
على عليه‏السلام در مورد كسانى مثل طلحه، زبير، عمروعاص، معاويه و كسان ديگر كه خون عثمان را بهانه فتنه‏جويى قرار داده بودند، مكرر مى‏فرمود: اينها حقى را مطالبه مى‏كنند كه خودشان ترك كردند و قصاص خونى را مى‏خواهند كه خودشان ريختند.(٢٩٥)
تهمت يا اعتراض بى اساس ديگر به حضرت، موضوع حكمين بود. در جنگ صفين در حالى كه كار به نفع اميرالمؤمنين در حال خاتمه بود، عمروعاص و معاويه با حيله گرى، قرآن‏ها را بر سر نيزه كردند و گفتند كه: كتاب خدا بين ما و شما حكم كند و عده‏اى متعصب جاهل نيز در لشكر اميرالمؤمنين فريب خوردند و گفتند: هدف ما همين بود كه قرآن حاكم باشد، پس جنگ بايد متوقف شود و رو در روى اميرالمؤمنين ايستادند و حاضر به ادامه جنگ نشدند. بعد قرار شد دو نفر حكم يا داور معين شوند كه باز در انتخاب حكم، اختيار را از حضرت سلب كردند و شخصى را كه خودشان مايل بودند و حضرت صلاحيت او را انكار مى‏كرد، حكم قرار دادند و بعد از اين كه نماينده آن‏ها فريب خورد، فهميدند كه اشتباه كرده‏اند؛ لذا خودشان توبه كردند و از على عليه‏السلام نيز خواستند كه اقرار به گناه و توبه كند. همين اشخاص جهل و تعصب را به هم آميختند و خوارج را تشكيل دادند و از پشت به هدف‏هاى اميرالمؤمنين خنجر زده، دشمن سرسخت او شدند.
درباره منشأ و ريشه اين فتنه‏ها و علت اصلى اين كه جامعه اسلامى بعد از آن اتحاد و اجتماع و تا حد زيادى خلوص نيت، چرا و چگونه گرفتار تشتت و تفرق شد، خود اميرالمؤمنين در نهج البلاغه بياناتى دارد كه مطابق با آن، نطفه اين فتنه‏ها را بايد در مستى و طغيان ناشى از ثروت يك عده و نيز كينه و عقده انتقام در ميان عده‏اى ديگر، جستجو كرد، زيرا بعد از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، به دنبال فتوحات بسيار، ثروتهاى بى حسابى به دست مسلمين افتاد كه تقسيم آن اموال عادلانه صورت نگرفت و تخم فتنه‏ها همين جا كاشته شد و بعد هم اشخاص نامناسبى از امويان زمام كارها را به دست گرفتند و مظالم زيادى واقع شد و عده‏اى را نعمت باد آورده و رنج نبرده مست كرد و عده‏اى محروم و مظلوم نيز، عكس العمل انتقال نشان دادند و كشمكش شروع شد.
وقتى على عليه‏السلام به خلافت رسيد، اولين سخنرانى‏هاى ايشان درباره همين موضوع - سكر ثروت‏ها و انتقام تبعيض‏ها - و برنامه دولت آن حضرت، اصلاحات داخلى در همين زمينه‏ها بود. مخالفين حضرت نيز راهى و بهانه‏اى، جز موضوع خون عثمان براى مخالفت نداشتند و با استفاده از جهل مردم، آن را بهانه كردند.
يك عامل بزرگ كه در همه اين جريان‏ها، فتنه انگيزى‏ها، تهمت‏ها و آتش افروزى‏ها بسيار مؤثر است، جهالت و بى خبرى عامه مردم مى‏باشد و اميرالمؤمنين عليه‏السلام از جهالت و نادانى مردم به خدا شكايت مى‏كند. جهالت است كه انبوه عظيم مردم را، ملعبه فكر و اراده عده‏اى دنياپرست زيرك قرار مى‏دهد.(٢٩٦)

٢٤. تربيت على عليه‏السلام - مقام نهج البلاغه

على عليه‏السلام از كودكى در خانه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و با اخلاق وى تربيت گرديد. با توجه به طرز رفتار و برخورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با وى در مى‏يابيم كه بر خلاف آن چه عده‏اى مى‏گويند كه پيامبر وى را فقط به خاطر حق‏شناسى از ابوطالب به خانه خود آورد، علت اصلى اين تكفل، مناسبات معنوى بوده و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در نظر داشتند آن حضرت را براى وصايت خود تربيت نمايند. بدين ترتيب اتصال روحى عميقى ميان آن دو حضرت مشاهده مى‏شود كه حاصل اين تربيت و اتصال روحى آن بود كه در مورد مقام والاى على عليه‏السلام دوست و دشمن معترف شدند كه تتفجر الحكمة من جوانبه و العلم من نواحيه.(٢٩٧)
گذشته از اين حكمت و علم، كتاب نفيس نهج البلاغه است. نهج البلاغه گذشته از فصاحت و بلاغت، گنجينه معارف اسلامى نيز هست. در اين كتاب موضوعات مختلفى، از مباحث اعتقادات و اخلاق گرفته تا بحث‏هاى اجتماعى، سياسى و نظامى - بالغ بر صد موضوع - يافت مى‏شود كه البته برخى از اين موضوعات بيشتر از سايرين در كلمات اميرالمؤمنين عليه‏السلام مورد بحث واقع شده است. از آن جمله مى‏توان به مسأله توحيد و صفات خداوند، زهد و تقوا، حقوق اجتماعى، عدالت، مساوات و مبارزه با ظلم اشاره كرد.
شايسته است كه اين موضوعات از روى دقت و با توجه به همه فرمايشات على عليه‏السلام تفسير و توجيه شود تا تفسير سخن آن حضرت در تعارض با روح كلى تعليمات ايشان قرار نگيرد.
از جمله امورى كه در زندگى على عليه‏السلام كاملا نمايان است هماهنگى قول و عمل و گفتار و كردار ايشان است و اين خصلت كه بزرگترين فضيلت انسانى مى‏باشد، رمز محبوبيت بى نظير على عليه‏السلام است.(٢٩٨)

٢٥. روش سياسى على عليه‏السلام

از موضوعات بسيار مهم نهج البلاغه روش سياست و اداره خلافت است كه چون سيره على عليه‏السلام در اين مورد براى بسيارى از سياستمداران ظاهرى غير قابل هضم است، آن حضرت در نهج البلاغه به بحث و دفاع از آن پرداخته‏اند.
در ابتداى خلافت ايشان بعضى از روى خيرخواهى، دو پيشنهاد به ايشان دادند:
يكى عدم تقسيم بالسويه بيت المال، و ديگر عدم صراحت و صداقت در سياست و به كار بردن تزوير و دروغ. آن حضرت مى‏فرمودند: اولاً شايد اين دو كار كسى را نزد اهل دنيا عزيز كند ولى مسلما موجب خوارى نزد خداوند مى‏گردد و ثانياً كسانى كه عطاياى بى حساب دريافت مى‏كنند، در صورت احتياج به اين شخص به كمك آنها در صدد يارى بر نمى‏آيند.
در مورد روش سياسى بعضى خدعه و نيرنگ را نشانه حسن سياست مى‏دانستند و بدين علت معاويه را زيركتر از حضرت امير عليه‏السلام تصور مى‏كردند. آن حضرت در جواب اين عده فرمودند: چنين نيست؛ هدف معاويه پليد است و مى‏تواند از وسيله پليد و زشت استفاده كند، اما من كه هدفم اصلاح انسانيت و مبارزه با زشتى‏هاست نمى‏توانم سياستى مبتنى بر ظلم و دروغ و نيرنگ پيشه كنم. نامه‏ها و فرمان‏هاى على عليه‏السلام و معاويه به سرداران و واليان خود، نشانگر اين دو نوع شيوه سياستمدارى است.(٢٩٩)

٢٦. دشمنان عقل

انسان نسخه جامعى است از جهان و همانطور كه در جهان، اشياى متضاد وجود دارد كه دائما در حال تصادم هستند، در وجود انسان هم قواى متضادى موجود است كه بين آن‏ها تصادم و تأثيرات متقابل وجود دارد؛ مثلا خودپسندى، طمع، تعصب و منافع مادى روح بشر را تاريك كرده، نمى‏گذارند كه عقل در برابر حق تسليم شود.
بزرگترين دشمن بشر نفس اماره است زيرا انسان در برابر هر دشمنى با عقل و تدبير ايستادگى مى‏كند اما اين دشمن، در مركز عقل و تدبير اختلال ايجاد مى‏كند. اين كه گفته‏اند پيامبران خدمتگزار و ياور عقلند يعنى با سركوب شهوات و تعديل اخلاق، موجب آزادى عقل مى‏شوند.(٣٠٠)

٢٧. تقوا و روشن‏بينى

قرآن كريم مى‏فرمايد: اگر تقوا پيشه كنيد، خداوند به شما روشن‏بينى مى‏دهد و بر بصيرتتان مى‏افزايد.(٣٠١)
طبق منطق قرآن، ميان دل كه كانون عواطف است با عقل كه مركز ادراكات است، پيوستگى وجود دارد و اگر بخواهيم عقل در كار تفكر و استدلال آزاد باشد، بايد عواطف نيك و بد دل را تحت نظر در آوريم، حرص، طمع، عناد، لجاج، تعصب و حسادت آتشهايى هستند كه هيزمش وجود ما و قلب‏هاى ماست و از آن دودهاى تيره بر مى‏خيزد و اگر تيرگى، فضاى روح را بگيرد، چشم عقل نمى‏تواند ببيند. تاريخ و مدرسه روزگار آموزنده‏ترين مدرسه است و عبرت نگرفتن از آن نشانه يك نوع بيمارى روانى و اخلاقى است. استفاده از اين مدرسه دو شرط دارد: صحت عقل و طهارت روح. مطامع و هوا و هوسها، روشنى و بصيرت را از بين مى‏برند و تا انسان روشن بين نباشد راه سعادت را پيدا نمى‏كند.(٣٠٢)

٢٨. روحيه سالم‏

٢٩. آرزوهاى دراز

درختى كه از ريشه و تنش سالم است، اگر شاخه و ميوه‏اش در اثر عوامل خارجى از بين برود جاى نگرانى نيست، چون دوباره ترميم مى‏شود؛ انسانى كه روحيه‏اش سالم باشد نيز چنين است و باختن در ثمرات زندگى براى او چندان اهميت ندارد. اما اگر كسى اميد خود را با بالاتر از آن ايمان را كه منبع اميد است از دست بدهد بايد نگران باشد، زيرا آفت به ريشه اصابت كرده است. ايمان علاوه بر قوى كردن اميد، جلوى آرزوهاى شيطانى و خيالات بيهوده را مى‏گيرد.
اساس سعادت، عمل است. همانطور كه همه موجودات عالم در حال عمل و حركت و فعاليت هستند، انسان هم اگر بخواهد به سعادت واقعى برسد بايد كوشش و فعاليت داشته باشد. آنها كه روحشان سالم است، آرزوهايشان منطقى، و در مسير تلاشها و فعاليت‏هاى زندگيشان است؛ اما افراد ضعيف، خود را با خيالات سرگرم كرده، كمتر به عمل مى‏پردازند. چنين خيالاتى چون اغلب محال است، انسان را مى‏فريبد و عمر را تباه مى‏كند، زيرا نيروى مغز انسان محدود است و اگر اين نيرو صرف آرزوهاى دور و دراز گردد، زمينه‏اى براى عمل مفيد و تفكر به آن باقى نمى‏ماند.(٣٠٣)

٣٠. مرگ در نظر مردان خدا

ترس از مرگ، طبيعى و غريزى هر موجود جاندار است و اصلا ترس از هر چيزى به واسطه ترس از مرگ است وگرنه انسان از چيزى وحشت ندارد.
ولى نبايد فراموش كرد كه خاصيت مرگ اين است كه كاخ سست بنياد آرزوهاى دنيوى را ويران مى‏كند، اما در كاخ استوار ايمان و عقيده كوچكترين تأثيرى ندارد. تا زمانى كه مرگ به شكل فنا و عدم تلقى شود، وحشتناك است اما اگر به صورت انتقال و جابجا شدن در آيد، ديگر ترسناك نيست بلكه براى مردان خدا مطلوب هم هست و به استقبال آن مى‏روند، و نمونه بارز اين را در على عليه‏السلام - خصوصا از زمان ضربت خوردن تا شهادتش - مى‏بينيم.(٣٠٤)

٣١. سرمايه خلق نيك‏

انسان هر قدر مال و ثروت داشته باشد نمى‏تواند همه مردم را از خود راضى و خشنود كند، زيرا مال دنيا محدود و تمام شدنى است و اگر در اختصاص عده‏اى باشد، عده ديگر از آن محروم خواهند بود. اما وقتى يك چيز، رفعت و عظمت پيدا كند از اختصاص يك فرد يا يك گروه خارج مى‏شود؛ مثلا درخشش ستارگان و زيبايى طبيعت و نور خورشيد هرگز در انحصار طبقه‏اى معين نيست، همچنين است بزرگان علم و دانش و اخلاق كه متعلق به همه جهان مى‏باشند؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمودند: اگر مى‏خواهيد وجود شما رفعت و عظمت پيدا كند به طورى كه شخصيتى عالى و فراگير داشته باشيد، اين امر تنها با كمالات و صفات انسانى و اخلاق نيك قابل كسب است، نه با مال دنيا كه همواره در معرض نابودى است.

٣٢. قلب سليم‏

به فرموده قرآن كريم، مال و فرزند، زينت اين دنياست و آن چه موجب سعادت اخروى مى‏شود، قلب سليم است. قلب سليم، يعنى قلبى كه از صفات مذموم عارى باشد. چون دنيا محدود و متغير است و آخرت نامحدود و ثابت، آن چه در حيات دنيا سرمايه محسوب مى‏شود، نمى‏تواند سرمايه حيات آخرت باشد، اما سرمايه حيات آخرت، يعنى قلب سليم و صفات عالى انسانى، علاوه بر سعادت اخروى، موجب سعادت دنياى انسان نيز مى‏باشد؛ زيرا سعادت واقعى در دنيا نيز وقتى حاصل مى‏شود كه روح انسان به نور معرفت خدا منور شود و تحت شعاع اين نور به انجام اعمال صالح بپردازد. كسانى كه با نيروى عقل براى خود نوعى اخلاق ساخته‏اند، اين نكته را درست فهميده‏اند كه بايد از قوانين اين جهان اطاعت كرد، اما اطاعت آنها با ملامت و سنگينى همراه است؛ در حالى كه اخلاق مذهبى، زندگى را پر از لطف و شوق ميكند و موجب مى‏شود تمام سختى‏ها قابل تحمل گردد.(٣٠٥)

٣٣. تأثير كار در تهذيب اخلاق‏

قابل تكريم بودن يك فعل، تابع نتيجه آن است و به همين علت كار از نظر اسلام بسيار محترم است. نتيجه كار تنها خلاصى از فقر و گرسنگى نيست، بلكه افزايش عزت و شخصيت، ايجاد اعتماد به نفس، ايجاد سرگرمى فكرى و بالتبع مجال ندادن به هوسهاى شيطانى، همگى از فوايد و نتايج كار و فعاليت‏اند. كار و به مصرف رساندن درست انرژيهاى ذخيره شده در بدن به روح، صفا و به دل، خشوع مى‏دهد لذا مى‏توان گفت: كار، رابطه مستقيمى با تهذيب اخلاق دارد، اما در مقابل، بى كارى منشأ انواع مفاسد اجتماعى و بيمارى‏هاى روانى مى‏شود.
روح انسان نيز مانند بدن محتاج غذاست و اگر غذاى پاك و سالم به او نرسد، با هر چه بتواند سد جوع ميكند. لذا آدم بى كار كه او هم محتاج غذاى روحى است، با غيبت كردن (گوشت مردار خوردن) و سخنان بيهوده گفتن و شنيدن، نياز روحى خود را برطرف مى‏كند.
در قرن دوم تاريخ اسلام، يكى از افكار منحرفى كه در ميان برخى مردم پيدا شد، اين بود كه عده‏اى كار و فعاليت را منافى با تقوا و ديانت دانستند. اين گروه وقتى مى‏ديدند ائمه اطهار عليهم السلام كار مى‏كنند و زحمت مى‏كشند، زراعت و تجارت مى‏كند و...، بر آنها عيب مى‏گرفتند، از جمله يك بار، در يك روز گرم تابستان، يكى از اين افراد زاهد مسلك امام محمدباقر عليه‏السلام را ديد كه در مزرعه‏اش مشغول به كار بود. به حضرت گفت: آيا سزاوار است كسى، مثل تو دنبال كار دنيا بيرون رود؟ اگر در همين حالت اجلت فرا رسد، جواب خدا را چه مى‏دهى؟
امام عليه‏السلام فرمود: اگر در همين حال اجل من فرا برسد خوشوقتم كه در حال عبادت از دنيا رفته‏ام. من آدمى هستم عيالمند، و اگر زحمت نكشم، و كار نكنم، بايد دست حاجت پيش تو و امثال تو دراز كنم. و اين سخن، آن فرد را متوجه اشتباهش كرد.(٣٠٦)

٣٤. لزوم همگامى كار و دانش‏

قرآن كريم وقتى مى‏خواهد استثناناپذيرى مطلب مهمى را بفهماند، به شخص پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطاب مى‏كند تا ديگران حساب كار خود را بكنند. قرآن كريم خطاب به پيامبر ميفرمايد: قل رب زدنى علما.(٣٠٧) اين دستور، دستور گفتار نيست كه فقط بگوييم: خدايا بر دانش من بيفزا؛ بلكه دستور، خواستار جستجو و طلب نيز هست. در آثار دينى علاوه بر موارد بسيارى كه در فوايد علم و دانش، و همچنين فوايد كار و عمل آمده، احاديثى هست كه همراه اين دو را لازم دانسته؛ يعنى علم و عملى محترم است كه همراه هم باشند و جدا بودن اهل كار و اهل دانش به صورت عالم گوشه‏نشين و كارگر جاهل، به هيچ وجه مطلوب نيست.
به نظر اسلام هر نوع كارى، همين كه صحيح و لازم تلقى شد، بايد با دانش توأم شود، تا ارزش و اثر زيادترى پيدا كند. اين همراهى كار و دانش، مقدس‏ترين و با ارزش‏ترين تعاون و همكارى است .با نگاهى به تاريخ مى‏بينيم از مهم‏ترين علل ركود تمدن بشرى، جدايى بين اين دو اصل است، زيرا مقدار و ارزش كار وابسته به ميزان نيروست و بزرگترين منبع تأمين نيرو، علم و دانش است، نه قدرت برق و بخار و نيروى عضلانى و... .(٣٠٨)

٣٥. صبر و ظفر

ظفر و موفقيت يك محبوب عمومى است كه همه افراد بشر وسيله و راه حصول آن را جستجو مى‏كنند. بديهى است هر كسى كه محبوبى دارد، دائما در انديشه است كه به وسيله‏اى به محبوب خود برسد. در تشخيص اين وسيله براى رسيدن به موفقيت، مردم سه دسته‏اند: عده‏اى خيالبافند و صرفا به بخت اعتقاد دارند و مى‏گويند: اگر بخت مخالف كسى شد هيچ چيز قادر نيست آن شخص را موفق كند؛ در حالى كه بخت را نه عقل قبول دارد و نه دين.
خداوند سبحان احدى را ذاتا خوشبخت يا بدبخت نيافريده، بلكه به فرموده قرآن، خداوند در هر كسى استعدادهاى مختلف قرار داده و او مختار است كه راه راست برود يا گمراه شود. عده‏اى ديگر مى‏فهمند كه بايد به يك عامل موجود - و نه موهوم - تكيه كرد، ولى در ميان عوامل موجود، خود را فراموش كرده، فقط ديگران را به حساب مى‏آورند و اتكايشان به رابطه و توصيه ديگران مى‏باشد كه اين جا موفقيت چندانى به دست نخواهند آورد.
دسته سوم يا ظفرمندان واقعى، كسانى هستند كه به خود متكى هستند و شخصيت و استعدادهاى پنهان خود را فراموش نميكنند و مى‏دانند كه اين جهان، دنياى اسباب و علل است.
از مهمترين شرايط موفقيت در كارها و بالاخص كارهاى بزرگ، صبر و حوصله است. كم صبرى، مانع مى‏شود كه انسان در يك كار مفيد كه مناسب با استعداد او هم هست، مداومت كند و از اين رو كارها را ناقص گذاشته، هرگز موفق نمى‏شود.
على عليه‏السلام مى‏فرمايند: آدم با حوصله، ظفر را به چنگ مى‏آورد ولو بعد از يك مدت زمانى طولانى.(٣٠٩)(٣١٠)

٣٦. اختيار، امتياز بزرگ انسان‏

حكما گفته‏اند: انسان حيوان اجتماعى است؛ يعنى زيست وى متوقف بر همزيستى است. با هم زيستن، نظير با هم رفتن يا با هم نشستن نيست كه يك عمل ساده و ظاهرى باشد؛ با هم زيستن هم يعنى بار حيات را با هم به دوش كشيدن. همكارى در زندگى اجتماعى انسان بسيار پيچيده‏تر از همكارى‏هاى حيوانات است، چون آن‏ها به حكم غريزه اين كار را انجام مى‏دهند؛ در حالى كه انسان مختار است و با تشخيص و اختيار خود در جامعه تقسيم كار مى‏كند.
فرق بزرگ انسان و حيوان در اين است كه انسان هميشه دو راه در جلوى خود مى‏بيند كه بايد يكى را انتخاب كند؛ در حالى كه حيوانات، حتى حيوانات اجتماعى تنها يك راه پيش رو دارند. قرآن كريم مى‏فرمايد: آيا ما براى انسان دو چشم و زبان و دو لب قرار نداديم و او را به دو ارتفاع راهنمايى نكرديم؟!(٣١١) مقصود از دو ارتفاع، دو راه حق و باطل است كه انسان هر يك را بخواهد مى‏تواند اختيار كند. علت به وجود آمدن قانون و اخلاق و نبوت و كتب آسمانى، همه بر مبناى وجود همين امتياز انسان است. يكى از دو هدف مقدس انبيا برقرارى عدالت اجتماعى است؛ يعنى جامعه انسان، اين موجود آزاد را متعادل كنند. اين آزادى انسان است كه هزاران قانون و اخلاق و آداب ضد و نقيض به وجود آورده كه اگر انسان مجبور بود ديگر احتياجى به اين همه قانون و پاداش و كيفر نبود، و همين آزادى است كه مبناى فضيلت انسان بر فرشتگان مى‏باشد. انسان هم استعداد صعود به ملا اعلى دارد و هم استعداد سقوط در دره پستى‏ها، لذا اگر با تصميم خود راه صحيح را انتخاب، و در اين راه با سختى‏ها مبارزه كرد، آن وقت ارزش دارد.(٣١٢)

٣٧. نعمت زبان و نطق‏

نعمت الهى هر اندازه بزرگتر باشد، شكر و سپاس بيشترى را ايجاب مى‏كند. شكرگزارى واقعى تنها در گردش زبان در دهان و بيان الفاظ خلاصه نمى‏شود، بلكه شرايطى دارد: اولاً بايد حقيقتا احساس امتنان در قلب ما بيدار شود و ثانياً بايد توجه كنيم كه شكرگزارى زبانى ما هيچ سودى براى خداوند سبحان ندارد، بلكه شكر واقعى يك نعمت آن است كه طرز استفاده صحيح از آن نعمت را كه خداوند تحت عنوان تكليف به ما آموخته، بشناسيم و به آن عمل كنيم.
يكى از نعمت‏هاى بزرگ خداوند سبحان به ما، نعمت زبان و نطق است. ارزش زبان تا آن جاست كه حكما، مهمترين فصل مميز انسان از ساير جانداران را نطق كه مظهر تعقل و تفكر است دانسته‏اند. به واسطه قوه بيان است كه مردم علوم را به يكديگر انتقال مى‏دهند و حتى مى‏توان گفت: اگر نعمت زبان نبود اساسا زندگى اجتماعى براى بشر مقدور نبود. اين نعمت بزرگ نيز به نوبه خود شكرى دارد و شكر آن به حقيقت‏گويى و راستگويى و پرهيز از دروغ و غيبت و تهمت و... است؛ وگرنه همين نعمت بزرگ الهى موجب بزرگترين گناهان مى‏شود. هدف از آفريدن زبان، كشف حقيقت است نه پوشاندن حقيقت، زبان بايد وسيله هدايت و راهنمايى ديگران قرار گيرد نه موجب ضلالت و گمراهى آنها. از همين رو پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمودند:
من اطمينان دارم كه از كفر صريح به امت من گزندى نمى‏رسد، اما از ناحيه مردمان منافق و دورو و دو زبان بر امتم نگران هستم زيرا اين عده كفر خود را مستور كرده و در گفتار، مؤمن مى‏باشند.(٣١٣)

٣٨. تأثير عمل در هدايت بشر

انسان با وجود داشتن قوه فكر و تظاهر به استقلال عمل، كم و بيش تحت تأثير اعمال ديگران مى‏باشد. اكثر مردم گوسفندمآبانه عمل مى‏كنند.گاهى در موردى كه هيچ كس حاضر به انجام عملى نيست، وقتى يك نفر حركت مى‏كند همه سرهاى خود را پايين انداخته، به دنبالش مى‏روند. علاقه‏مندان به اصلاح جامعه مى‏توانند با بهره‏گيرى صحيح از اين صفت روانى انسان‏ها، به راحتى كار هدايت بشر را به عهده گيرند.
هدايت بشر دو راه دارد: ١) گفتن و نوشتن ٢) پيش قدم شدن و نشان دادن عملى. در مقايسه اين دو بايد گفت: دو صد گفته چون نيم كردار نيست.
علت اين كه تعاليم انبيا تا اعماق روح انسان‏ها نفوذ مى‏كند، اما مكاتب فلاسفه از متن كتب تجاوز نمى‏كند، همين است كه انبيا قبل از تقاضاى عمل از ديگران، خود عاملند؛ در حالى كه فلاسفه فقط اهل نظريه‏اند. سخن از زبان بيرون مى‏آيد و از گوش مى‏گذرد؛ اما عمل، موجى در روح ديگران پديد مى‏آورد. در اطراف حق و عدالت به قدر كفايت سخن گفته شده، اما چيزى كه كمتر يافت مى‏شود عمل به آن‏ها است. از اين رو اغلب مردم به سخن اهميتى نمى‏دهند، اما در مقابل شخص حق‏پيشه، خاضع و به او علاقه‏مندند.(٣١٤)
از سخنان على عليه‏السلام است كه فرمود: ميدان حق براى سخن گفتن وسيعترين ميدان‏هاست، اما براى عمل كردن تنگ‏ترين ميدانهاست، ولى در عين حال درمورد خودش فرمود: ممكن نيست كه شما را به كار نيكى امر كنم مگر آن كه قبلا آن عمل نيك را انجام داده باشم و ممكن نيست كه شما را از كار زشتى نهى كنم مگر آن كه خودم در ترك آن كار، پيش قدم شده باشم.(٣١٥)(٣١٦)

٣٩. روحيه اجتماعى مؤمن

روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از اصحاب خود پرسيد: محكم‏ترين دستگيره ايمان چيست؟ عده‏اى نماز، روزه، امر به معروف و... را مطرح كردند؛ اما خود حضرت فرمود:
محكم‏ترين دستگيره ايمان دوست داشتن دشمن داشتن به خاطر خداست.(٣١٧)
شايد كسى ندانسته و يا به حكم عادت، واجبات و مستحبات را انجام دهد، ولى تا وجودش خالص نشده و افكار و احساساتش ترقى نكرده باشد، ممكن نيست حب و بغض لله داشته باشد؛ اين كار عادت‏بردار نيست.
در روايات آمده است كه كمترين حق مؤمن به مؤمن ديگر، اين است كه هر چه براى خود دوست مى‏دارى يا مكروه مى‏شمارد براى او نيز دوست بدارد يا مكروه شمارد، و در تمام موارد، ديگر مؤمنان را به جاى خود فرض كند.(٣١٨)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اهل ايمان در دوستى مثل يك پيكر هستند كه با درد و رنج يك عضو، اعضاى ديگر نيز بى قرارى و همدردى مى‏كنند. جامعه نيز مثل يك پيكر، زندگى و مرگ دارد و نشانه زنده بودن آن، روحيه و عاطفه اجتماعى است، به اين معنا كه افراد آن جامه در غم و شادى هم شريك باشند.(٣١٩)

٤٠. رعايت جنبه‏هاى معنوى و اخلاقى در انفاق‏

شخصى به امير مؤمنان عليه‏السلام اعتراض كرد كه چرا به كسى كه از تو تقاضا نكرده و مقدار كمى هم برايش كافى است، اين قدر زيادى كمك مى‏كنى؟
حضرت فرمودند: من مى‏بخشم و تو بخل مى‏ورزى؟ با چنين بخل‏ورزى چگونه ممكن است كسى براى ديگران تمناى سعادت ابدى كند و از صميم قلب بگويد: اللهم اغفر للمومنين و المومنات!(٣٢٠) اگر بخشش در مقابل تقاضا باشد ديگر بخشش واقعى نيست، زيرا كه بخشنده، عوض بخشش خود (آبروى شخص فقير) را دريافت كرده است. قرآن كريم نيز در مورد انفاق و كمك به مستمندان بر رعايت جنبه‏هاى معنوى و اخلاقى تأكيد مى‏نمايد و مى‏فرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى كالذى ينفق ماله رئاء الناس.(٣٢١)


۱۳
صد گفتار
از اين بيان مى‏توان فهميد كه جنبه‏هاى معنوى انفاق از دو بعد قابل توجه است: يكى روحيه انفاق كننده كه عملش بايد خالى از ريا و تظاهر باشد و صرفا جنبه همدردى داشته، عملى منبعث از ايمان باشد و به تعبير قرآن انفاق بايد فى سبيل الله باشد نه براى ارضاى نفس.
ديگرى، رعايت روحيه طرف مقابل انفاق است كه نبايد اين كمك و دستگيرى به صورتى باشد كه موجب احساس ذلت و خوارى او شود. چنين انفاقى است كه به فرموده قرآن، تأثير آن صدها برابر خواهد بود.(٣٢٢)(٣٢٣)

٤١ و ٤٢. فقر روحى و فكرى و معنوى‏

طبق بيانات قرآن كريم و احاديث معصومين عليهم السلام هيچ كارى مهمتر از يادگيرى دستور العمل صحيح زندگى و نيز ياد دادن آن به ديگران نيست و از نظر اسلام، فقر روحى و فكرى بسيار بالاتر از فقر مادى است؛ زيرا اولاً با ثروت روحى مى‏توان فقر مالى را جبران كرد، اما در صورت فقر معنوى، بى‏نيازى و ثروت مادى سودى ندارد و حتى ممكن است بر ناراحتى‏ها و مشكلات نيز بيفزايد؛ ثانياً از آن جايى كه فقر مادى كاملا محسوس است، نياز به تذكر و تنبه ندارد و هر كس خود، به مبارزه با آن بر مى‏خيزد و گاهى هم اين مبارزه به افراط كشيده شده، شخص دچار حرص و طمع مى‏گردد؛ اما غالبا فقر روحى براى خود شخص قابل درك نيست و فقط آن‏ها كه از ثروت معنوى بهره كافى دارند، آن را احساس مى‏كنند و مهمتر اين كه اگر اين فقر (اخلاق زشت) در انسان به صورت ملكه در آيد و مخصوصا اگر در اجتماع هم شايع شود نه تنها به عنوان فقر و كمبود تلقى نشده، بلكه مستحسن و قابل دفاع نيز خواهد شد.
همچنين است فقر علمى و فكرى كه اولين قدم براى مبارزه با آن و اساسا اولين درجه علم توجه به همين فقر علمى است تا عطش لازم براى طلب علم در انسان ايجاد شود. درست شبيه توجه زياد به فقر مادى كه براى جمع آورى مال، انگيزه و بلكه حرص و طمع به وجود مى‏آورد.
علم و فكر غذاى روح انسان مى‏باشند، لذا انسان بايد لااقل همان قدر كه درباره معاش جسم خود فكر مى‏كند، به غذاى روح خود هم توجه كند، زيرا غذاى روح نيز ممكن است سالم و مفيد و يا مسموم و زيان آور باشد. به عنوان مثال، نمونه‏اى از اين غذاهاى مسموم روحى، تعليماتى است كه انسان را به حيات بدبين مى‏كند و نظام آفرينش را بى هدف و عبث جلوه مى‏دهد كه حاصل چنين تعليماتى، انواع بيمارى‏هاى روانى و حتى خودكشى افراد است.
جاى تعجب است كه اگر كسى غذاى مسموم بفروشد، مجازات مى‏شود، اما براى ارائه دهنده تعليمات و آموزش‏هاى مسموم، مجازاتى وضع نشده است.
حرمت خريد و فروش و خواندن كتب ضاله و گمراه كننده در اسلام نيز به همين علت است كه تأثير اين كتب در روح انسان، مثل تأثير غذاى مسموم است در جسم و همانطور كه ممنوعيت توزيع غذاى مسموم را همگان مى‏پذيرند، منع نشر كتب ضلال را نيز بايد پذيرفت، اما اين كه مقياس ضاله بودن چيست؟ بايد گفت كه، همانند غذاى مسموم، بايد اين را از روى آثارش تشخيص داد. كتابى كه نتيجه‏اش بدبينى و دلسردى، يا تحريك شهوت و بى‏بندوبارى، يا بى ايمانى و بى اعتنايى به مقررات اخلاقى است، كتاب ضلال است. البته همانطور كه كتاب ضلال هست، نطق و خطابه ضلال، و فيلم ضلال هم وجود دارد. از نظر اسلام، انسان از آن نظر كه مسؤول سعادت خويش و جامعه است، بايد در مورد افكارى كه مى‏خواهد به ذهن خود يا ديگران وارد كند، بسيار مراقب باشد.(٣٢٤)

٤٣. تعصب باطل‏

در عرف، شايع است كه مى‏گويند: حقيقت تلخ است؛ اما اگر در انسان ميل به حقيقت آفريده شده، چرا بايد حقيقت تلخ باشد؟ در جواب بايد گفت: هيچ چيز ذاتا تلخ يا شيرين نيست بلكه اين ذهن ما است كه با توجه به ساختمان و مزاج روحى و جسمى ما، تلخى و شيرينى را ايجاد مى‏كند. عسل براى آدمى سالم شيرين است و ممكن است براى يك مريض تلخ و ناگوار باشد. اين كه مى‏گويند: در انسان ميل به حقيقت وجود دارد، براى روحيه سالم و بى غرض گفته‏اند؛ اما حقيقت براى روحيه بيمار تلخ و نامطلوب است تا حدى كه شخص از خدا مى‏خواهد كه اگر فلان چيز حق است مرا بميران تا با آن مواجه نشوم!
على عليه‏السلام مى‏فرمايند: اسلام تسليم است؛(٣٢٥) يعنى تعصب و عناد نداشتن با حقيقت. پس بايد تنها به حقيقت‏طلبى اهميت داد. حال آن حقيقت و علم و حكمت هر كجا و نزد هر كسى باشد فرقى نمى‏كند. اين روحيه حقيقت‏طلبى و كنار گذاشتن تعصب در پذيرفتن علم، مهم‏ترين علت ترقى وسيع مسلمانان در قرون اوليه اسلام بود.(٣٢٦)

٤٤ و ٤٥. موجبات كاهش تأثير تعليمات دين‏

اگر بخواهيم دين در مردم تأثير بگذارد، بايد موانع تأثير آن را بشناسيم، چون تا بيمارى شناخته نشود، معالجه ممكن نيست. ضرورت شناخت اين موانع وقتى بيشتر جلوه مى‏كند كه مى‏بينيم تأثير دين در عصر كنونى، با عمق و سرعت نفوذ اسلام در اوايل ظهور آن قابل مقايسه نيست. بعضى كه دين را به منزله ابزارى از ابزارهاى جايگزين‏پذير زندگى فرض مى‏كنند، مى‏گويند:
عصر دين دارد به تدريج منقضى مى‏شود و به زودى چيز ديگرى جاى آن را مى‏گيرد؛ در حالى كه حتى محققان بزرگ جامعه‏شناسى هم قبول دارند كه دين جزء سرشت آدمى است و روگردانى بشر از دين هميشه امرى موقت و استثنايى بوده است.
عده‏اى ديگر مى‏گويند: بشر ميل به اعمال شهوت دارد و دين براى اين اميال محدوديت ايجاد مى‏كند؛ لذا تا وقتى وسايل عياشى فراهم نباشد، مردم خود را با دين دلخوش مى‏كنند؛ اما با فراهم بودن زمينه و وسايل، به سراغ اميال خود مى‏روند.
در جواب اين عده بايد گفت: البته در دسترس بودن وسايل اعمال شهوات در غفلت از ياد خدا مؤثر است، اما بايد دانست كه دين مطلقا مخالف و محدود كننده اميال انسان نمى‏باشد، زيرا مخالفت و ايجاد محدوديت دين نسبت به هر يك از اميال، موجب آزادى ميل ديگرى مى‏شود.
اما طبق آن چه از قرآن كريم فهميده مى‏شود، عامل عدم تأثير دين، وجود حجاب‏ها و قفل‏ها بر دلهاى مردم است. اين حجاب‏ها انواع مختلفى دارد. گاه بر اثر كثرت گناه، خشوع قلب از بين مى‏رود و ديگر موعظه در شخص تأثير نمى‏كند و از زشتى‏ها متأثر نمى‏شود، و گاهى شخص بر اثر تعصب، سخن حق را نمى‏پذيرد.
اما عاملى كه جا دارد درباره آن بيشتر بحث شود، خيال و وهم است: آدم جاهل از درك حقيقت محروم است، چون هميشه مى‏خواهد اشيا را از دور، و در تاريكى، و به صورت امرى مبهم در وهم و خيال خود مشاهده كند تا عظمت آن‏ها برايش محفوظ بماند.
به عنوان مثال در زمان جاهليت، مردم تدريجا شخصيت خيالى و غير واقعى از حضرت ابراهيم عليه‏السلام براى خود ساخته بودند؛ براى همين وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ظهور كرد و مردم ديدند آن حضرت مثل ساير مردم راه مى‏رود و غذا مى‏خورد و با صورت خيالى آن‏ها از پيامبران مطابق نيست، دست به انكار زدند.
اگر ترس تفكر ما نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز مثل اعتقاد اعراب جاهليت نسبت به حضرت ابراهيم عليه‏السلام باشد، هرگز نخواهيم توانست از سيره و عمل و سلوك فردى و اجتماعى آن حضرت استفاده نماييم.
اين كه گفته‏اند: كار نيكان را قياس از خود نگير! نه بدين معناست كه: آن‏ها را سرمشق و الگوى خودت قرار نده و آن‏ها از سنخ ديگر هستند؛ بلكه مقصود اين است كه خودت را مقياس پاكان قرار نده و خيال نكن كه نقصها و عيبها و هوى و هوس پرستى‏هاى تو، در همه افراد بشر وجود دارد.
متاسفانه بهره‏گيرى بعضى از قرآن كريم هم اين چنين شده؛ يعنى با اين كه به قرآن علاقه‏مند هستند، اما عظمت قرآن را در اين مى‏بينند كه مجهول و مبهم، و در آسمان‏هاى خيال باشند، لذا مى‏گويند: به جز قرائت، كسى حق تفكر و تدبر و يا تفسير قرآن را ندارد.
ممكن است عده‏اى مطرح نمايند: فايده عقل، دادن آسايش و سعادت به انسان است، و اين هدف را جهل و خيال هم مى‏تواند فراهم كند، بنابراين اگر مردم، خصوصا در امور دينى افكار و عقايد باطلى دارند، ولى با خيالات خود خوش و سرگرمند، نبايد آسايش و خيال آن‏ها را بر هم زد؛ و بر اساس همين منطق در برابر انحرافات و خرافات سكوت مى‏كنند.
جواب اين است كه آسايش و حتى رنج ناشى از عقل، با آسايش و رنج ناشى از جهل و خيال اصلا قابل مقايسه نيست؛ به عنوان مثال، آدمى در خواب تمام سختى‏هاى خود را فراموش مى‏كند، اما نمى‏توان گفت كه خواب از بيدارى بهتر است. بيدارى مستلزم توجه و آگاهى است و آگاهى رنج و غمى به همراه دارد. لذا مى‏بينيم كه درد در ادبيات ما بسيار ستايش شده و مثلا گفته‏اند: هر كه او بيدارتر پردردتر؛ و اگر هم كسى گفته كه دشمن جان من است، عقل من و هوش من، اشتباه كرده است، زيرا به نظر اسلام بهترين و نزديكترين دوست آدمى، همان عقل اوست.(٣٢٧)

٤٦. خطر تحريف در اسناد دين‏

تحريف بر دو قسم است: تحريف لفظى، كه همان دست بردن در نوشته و سخنان ديگران و كم و زياد كردن آن است؛ و تحريف معنوى، كه ظاهرا چيزى از لفظ كاسته يا بر آن افزوده نمى‏شود، اما در تفسير و توجيه و تأويل معنى سخن، به قدرى انحراف ايجاد مى‏شود كه گويى الفاظ عوض شده است.
به هر حال هر تحريفى يك نوع خيانت است، زيرا اگر كسى ابراز داشته باشد، حق اوست كه عين سخن يا نوشته است به او نسبت داده شود. تحريف در نوشته‏هاى عادى به اندازه تحريف در نوشته‏هايى كه اسناد بشريتند مهم نيست؛ لذا بدترين تحريف، تحريف يك كتاب آسمانى و سخن خدا يا سخن پيغمبر و امام است زيرا كه اينها در تعيين سرنوشت انسان‏ها بسيار مؤثرند.
زمينه تحريف، جهل و نادانى مردم است از اين رو مردم بايد براى حفظ دين خود نسبت به اسناد دينى و اخلاقى خود، بيدار و مراقب باشند تا دچار تحريف نشوند و متاسفانه اسلام از اين راه تحريف‏ها (يعنى تفسير و تأويل‏هاى بيجا) بسيار صدمه ديده است.(٣٢٨)

٤٧. تأثير گناه و معاشرت با بدان در سياه دلى

عوامل زيادى در سياه كردن صفحه قلب مؤثرند و مهمترين آن‏ها مداومت بر گناه است كه فطرت و روح بشر را منقلب مى‏كند. عامل مهم ديگر، محيط معاشرت انسان است. آدمى روح بسيار حساسى دارد و به راحتى تحت تأثير اطرافيان خود قرار مى‏گيرد؛ در حالى كه معمولا متوجه تغييرات روحى خود نمى‏شود.
معاشرت با هواپرستان به قدرى مضر است كه على عليه‏السلام از آن به فراموشخانه ايمان تعبير كرده‏اند؛ يعنى گويى در مدتى همنشينى با آن‏ها ايمان از دل رخت بر مى‏بندد. مى‏دانيم كه تا قابليت و استعداد نباشد هيچ كمالى صورت نمى‏گيرد؛ پرهيز از معاشرت با بدان و به طور كلى تمام دستورات تهذيب نفس هم براى اين است كه استعداد ذاتى بشر زياد شود.
وجود اين استعداد روحى آن قدر مهم است كه قرآن كه از آن تعبير به حيات مى‏كند، وجودش را شرط لازم و كافى براى پذيرش و بهره‏گيرى از نور و هدايت خود مى‏داند و مى‏فرمايد: لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين؛(٣٢٩)
يعنى قرآن عامل هوشيارى و روشنگرى است، اما براى آن‏ها كه لااقل پرتوى از حيات در درونشان باقى مانده است.(٣٣٠)

٤٨. تعارف‏هاى دروغين‏

كودكان در ابراز احساسات و علاقه‏مندى خود نسبت به اشياى مختلف بسيار صادقند، اما اغلب بزرگسال‏ها تحت تأثير عرف و عادت و يا از روى تعارف، احساسات خود را به راحتى آشكار نمى‏كنند.
تعارف تا آن جا كه پاى عواطف واقعى در كار است و مقصود از آن، ابراز علاقه و محبت به ديگران باشد، خوب و پسنديده است و چنين ادب، عاطفه و محبتى نيز خوب است كه مكتوم نماند و اظهار شود و اساسا زندگى عارى از اين عواطف، خشك و بى روح خواهد شد.
اما ملت‏هايى كه رشد اخلاقى و اجتماعى ندارد، گرفتار انواع تعارف‏هاى دروغين مى‏باشند؛ مثلا گاه دو نفر كه مى‏خواهند به اتاقى وارد شوند، مدتى به يكديگر تعارف مى‏كنند، در صورتى كه هر يك در دل خود، از جلو افتادن ديگرى ناراضى است؛ همچنين اغلب تعارفات بين ميزبان و ميهمان از روى تظاهر و همراه با تكلف است. بايد دانست كه اين گونه تعارفات داخل در دروغ و نفاق است.
نفاق و دورويى از مختصات بشر است. البته نه به اين معنا كه چون مختص بشر است، پس كمال مى‏باشد؛ بلكه در حقيقت اين صفت، سوءاستفاده از كمال ديگرى به نام رازدارى است.
متاسفانه عده‏اى نام زرنگى به نفاق مى‏دهند و آن را امتياز شمرده، صراحت و صداقت را كم شعورى تلقى مى‏كنند؛ در حالى كه بايد بدانند طبع عالم هستى بر صداقت و درستى است و بنا به تعليمات قرآن كريم، پيشرفت‏هاى موقت ناشى از مكر و نيرنگ و نفاق، محكوم به شكست مى‏باشند، چرا كه اساس عالم بر حق و حقيقت بنا شده است.(٣٣١)

خلاصه : چند سخنرانى‏

شعاير اسلامى‏

ذلك و من يعظم شائر الله فانها من تقوى القلوب.(٣٣٢)
يكى از دستورها و مقررات اسلامى كه شامل همه مسلمانان است، مسأله لزوم تعظيم شعاير اسلامى است؛ يعنى بزرگ شمردن شعارهاى اسلامى. اول بايد كلمه شعار را معنى كنيم تا بفهميم برگ شمردن شعار يعنى چه، سپس بررسى كنيم چه چيزهايى شعارهاى اسلامى است كه ما وظيفه داريم آن‏ها را بزرگ شمايم.
كلمه شعار، هم‏خانواده كلمه شعور است و در آن درك و فهم نهفته است. شعار عبارت است از چيزى كه نوعى اعلام وابستگى به يك گروه با فرقه و جمعيت معين در آن باشد. اصل اين كلمه، در مورد شعارهايى كه سربازان در قديم در ميدان جنگ شر ميداده‏اند، به كار ميرفت، در قديم كه جنگها تن به تن بود و افراد و لشكر در يكديگر مخلوط مى‏شدند، چون غرق در اسلحه بودند براى اين كه در ميدان جنگ نيروهاى خودى را با دشمن اشتباه نگيرند، جمله يا عبارتى را تكرار ميكردند و دشمن نيز شعار خود را تكرار مى‏كرد و لذا هيچ كس نيروهاى خودى را نمى‏كشت؛ احيانا هم گاهى كليد رمز شعارهايشان را عوض مى‏كردند كه مبادا دشمن از آن سوءاستفاده كند. اين مسأله قبل از اسلام و درزمان اسلام وجود داشته است. مثلا كوفيانى كه پس از شهادت امام حسين عليه‏السلام از كوتاهى خود پشيمان شدند و توبه كردند و براى انتقام خون امام حسين عليه‏السلام قيام كردند (كه به توابين معروف شدند شعارشان يا لثارات الحسين بود، يعنى مى‏خواهيم انتقام خون حسين عليه‏السلام را بگيريم. اين شعارها در جنگهاى امروزى كه ديگر حالت تن به تن كمتر رخ ميدهد، مطرح نيست، اتفاق مى‏افتد، اما مثلا در ميدان‏هاى ورزشى استفاده مى‏شود، مثلا دو تيم كه با هم مسابقه دارند، لباسهايشان رنگهاى مختلفى دارد كه مثلا معرف كشورشان است. به همين دليل امروزه هر ملتى يك سلسله شعارهاى ملى دارد كه مهمترين آن‏ها پرچم است.
حال به مسأله شعاير اسلامى بپردازيم. مى‏دانيم كه اسلام يك دين اجتماعى است؛ يعنى هم به دنيا توجه دارد و هم به آخرت، و هم مقررات معنوى و الهى دارد هم مقررات اجتماعى، و در جميع شؤون زندگى بشر مقرراتى دارد، چه مسائل اخلاقى، چه اجتماعى، چه فرهنگى، و... اسلام به اين قانع نيست كه هر كسى براى خودش مسلمان باشد و كارهاى خود را بر طبق موازين اسلامى انجام دهد، بلكه چون محتواى اجتماعى هم دارد و از آن جمله يك سرى شعارهاست، شعارهايى كه يك مسلمان بايد با آن‏ها زندگى كند؛ يعنى بايد زندگى خود را با شعارها توأم كند و هميشه از طريق اين شعارها الهام كند كه من مسلمانم. يعنى، در اسلام يك سرى اصول داريم: اعم از اصول اعتقادى يا اجتماعى يا عبادى، كه اين‏ها اساسند و يك سلسله شعارها داريم كه وابسته به اصول هستند و با اين كه در واقع، اساس همان اصول است، اما اين شعارها هم به منزله پوشش‏هايى هستند براى حفظ آن مغزها.
يعنى اسلام خواسته مسلمانى ما در ظاهرمان، قيافه و لباسمان، مجالسمان، معابرمان، و همه كارها و شؤون زندگيمان نمايان باشد. اسلام اجازه نمى‏دهد كه ما مسلمان باشيم اما شعارهايمان را از ديگران بگيريم. اين كه ما شعارهايمان را مثلا از فرنگى‏ها بگيريم بدين معناست كه ما لقمه آماده‏اى هستيم براى فرنگى‏ها كه ما را ببلعند. با اين مقدمه به برخى شعاير اسلامى مى‏پردازيم كه هر چند به ظاهر كوچكند اما از نظر معنا عظيمند.
مهمترين اصل اعتقادى ما توحيد است و ما ادعا مى‏كنيم خداپرستيم.
توحيد صرفا شعار نيست، بلكه يك حقيقت است، يعنى ما معتقديم خداى يگانه‏اى هست و در عمل هم به وى تكيه مى‏كنيم. حال يكى از شعارهاى اسلامى اين است كه هر كارى كه لا اقل اندكى براى ما اهميت دارد، با بسم الله الرحمن الرحيم شروع كنيم. اين شعار محتوايش اين است كه من به خدايى معتقدم كه جامع جميع صفات كمال است و هم تمام عالم مظهر رحمت اوست و هم رحيم است؛ يعنى اگر بنده‏اى در راه رضاى او گام بردارد عناياتى شامل حالش مى‏شود. اين شعار، اعلام وابستگى ما به توحيد است و بايد آن را حفظ كنيم. اگر شما شعارى عالى‏تر و مترقى‏تر از اين پيدا كرديد ما از اين شعار دست بر مى‏داريم. آن وقت به اين شعار ما مى‏گويند ارتجاع. ارتجاع آن است كه كسى شعارى بسيار عالى را رها كند و سراغ شعارهاى منحط برود.
ببيند فرنگيها در اول كتابشان اين را نمى‏نويسند، او هم ننويسد و بگويد اين‏ها قديمى و كهنه شده. اگر كسى ماترياليست باشد در اين‏جا با او حرفى نداريم و در اصل وجود خدا با او بحث مى‏كنيم، اما عجيب است از كسى كه خود را مسلمان مى‏داند ولى حاضر نيست در ابتداى كتابش بسم الله الرحمن الرحيم بنويسد. البته بعضى مى‏نويسند به نام خدا اين خوب است، اما بايد دانست كه خود بسم الله الرحمن الرحيم شعار است.
برخى از ما، مردم شخصيت باخته‏اى هستيم. خيال مى‏كنيم اگر در مقابل يك فرنگى قرار گرفته بگوييم: بسم الله الرحمن الرحيم، ما را به كهنه پرستى متهم مى‏كنند. چنين نبايد باشد. هر جا منطقتان قوى است از منطقتان دفاع كنيد. آهسته هم نگوييد.
بايد بلند بگوييد، بلند گفتن است كه اثر دارد. همچنين اگر مى‏خواهيد بچه‏تان موحد شود بايد از ابتدا با اين شعارها در تماس باشد. بچه‏اى كه ببيند پدرش هر كارى كه مى‏كند؛ مى‏خواهد غذا بخورد، سوار ماشين شود و... اين شعار را مى‏دهد كم كم در روحش اثر مى‏گذارد، اما متأسفانه ما اين شعارها را فراموش كرده‏ايم. البته خوشبختانه يك شعارى كه هنوز در ميان ما زنده است و بايد آن را بيشتر زنده نگه داريم، شعار نبوت است؛ يعنى صلوات. وقتى نام پيامبر مى‏آيد و شما با صداى بلند صلوات مى‏فرستيد، مى‏خواهيد بگوييد: من به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و قرآن وى معتقدم.
حى على خير العمل شعار تشييع در اذان است، و همه مى‏دانند كه با استفاده از منابع اهل سنت هم مى‏توان اثبات كرد كه اين شعار در متن اسلام آمده است. همچنين اين كه يك شيعه در سر در خانه‏اش بعد از لا اله الا الله و محمد رسول الله مى‏نويسد على ولى الله، اين هم شعار شيعه است.
شعارهاى اسلام منحصر به اين سنخ شعارها نيست. مثلا مسأله نام گذارى هم يك نوع شعار است و متأسفانه جامعه ما تحت تأثير غربزدگى در حال از دست دادن آن است. هر ملتى اسمهايى كه مخصوص خودشان است روى بچه‏شان مى‏گذارند و اين از مظاهر بدبختى ماست كه هر چه از غرب مى‏آيد را مطلقا تبعيت مى‏كنيم. رابرت اسم ما نيست، البته اسم دنياى مسيحيت هم هست و براى آن‏ها اشكالى ندارد. اينها مظاهر تمدن و درك و فهم و شعور نيست كه كسى به جاى اين كه اسم بچه‏اش را حسن، حسين، مصطفى، ابوالقاسم، باقر، صادق، ابراهيم، اسماعيل، و... بگذارد، اسم گبرهاى سه چهار هزار سال پيش را بگذارد.
من قبول دارم كه ماهيت و واقعيت اسلام به اين نيست كه مثلا اسمم حسن باشد يا حسين، و چقدر افرادى كه اسمشان حسن و حسين و... بود ولى اسلام را شكستند، و نيز ممكن است من يك اسم غير اسلامى داشته باشم اما واقعا مسلمان باشم. من نمى‏گويم كه با اسم، كسى به اسلام وارد يا از آن خارج مى‏شود، بلكه مى‏گويم: بايد اين اسمها را به عنوان ظرف‏ها حفظ كنيم تا محتوا هم تدريجا از دست نرود. ما اگر اسم كسى را كه در طول تاريخ جز عداوت با اسلام از او چيزى نديده‏ايم؛ مثلا بابك را، بر روى بچه‏مان بگذاريم بچه كه بعدها بزرگ شد با خود مى‏گويد: اسم اين را حسن گذاشتند و آن را على و آن را اسم ديگر، اسم مرا هم بابك گذاشتند لذا بايد ببينم هم اسم خودم كيست و مى‏بيند وى كسى است كه جز جنايت و جز مبارزه با اسلام كارى نكرده؛(٣٣٣) وى طبعا احساس علاقه‏اى به هم اسمش پيدا ميكند و چه بسا همين اسم گذارى وى را منحرف كند. روى سخن من با مسلمانهاست كه از غفلت خارج شوند، وگرنه اگر كسى مسلمان نيست با وى منطق و حرف ديگرى داريم.
يكى ديگر از شعارهاى ما همين عزادارى امام حسين عليه‏السلام است. در اسلام مسأله عزادارى معمولى در افراد عادى، سه روز است. يعنى مثلا اگر كسى پدر يا برادرش مرد، وى سه روز عزادار در خانه مى‏نشيند و مسلمين وظيفه دارند به وى تسليت بگويند و بعد از سه روز به آن پايان دهند.(٣٣٤) حال چطور شده كه راجع به اين موضوع گفته‏اند همواره حتى پس از سالها باز بايد عزادارى و گريه كرد؛ آيا مثلا نعوذ بالله براى تشفى خاطر حسين بن على عليه‏السلام، يا فاطمه زهرا عليها السلام يا اميرالمؤمنين عليه‏السلام است كه بخواهد عقده دل آن‏ها خالى شود؟ اصلا مگر آن‏ها عقده دل دارند كه بخواهد خالى شود؟
امام صادق عليه‏السلام فرمود: سوره والفجر را بخوانيد كه سوره جد ما حسين بن على عليه‏السلام است.
گفتند: به چه مناسبت؟ فرمود: آيات آخر سوره والفجر اين است كه يا ايتها النفس المطمئنة؛ يعنى حسين همان نفس مطمئنه است كه هم او از خدا راضى است و هم خدا از او راضى است و در زمره بندگان خاص خدا داخل مى‏شود.(٣٣٥) يعنى حسين عليه‏السلام نزد پدر و مادر و برادر و جد بزرگوارش رفت. آن‏ها در سعادتى هستند كه براى ما قابل تصور نيست و معنى ندارد كه آن‏ها عقده‏اى داشته باشند كه ما بخواهيم براى تشفى عقده آن‏ها كارى كنيم. بلكه مسأله اين است كه يكى از اصول اسلام اصل عدل و مبارزه با ظلم و امر به معروف و نهى از منكر و اصلى است به نام حماسه شهادت حسين عليه‏السلام كه شعار عدالت اسلامى است و زنده نگه داشتن نام وى، يعنى ما طرفدار عدالتيم. اين پرچم سياه كه بر سر در خانه‏تان مى‏زنيد، يعنى من وابسته به همان حسينى هستم كه در راه عدالت شهيد شد. يعنى من طرفدار پاك‏باختگى در راه خدا هستم. به ما گفته‏اند:
نگذاريد اين خاطره فراموش شود و مرتب متن وقايع را براى هم بازگو كنيد كه چگونه حسين عليه‏السلام براى عدل قيام كرد و در مقابل ظلم ايستاد. اين هم خودش تعظيم شعاير است. ذلك و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب.(٣٣٦)
هر كس شعارهاى الهى را زنده كند و بزرگ بشمارد، نشانه اين است كه قلبى پاك و متقى دارد. آرى، امام حسين عليه‏السلام در دل هر مسلمان حقيقت خواه و عدالت خواه جاى دارد. اءنّ للحسين محبة مكنونة فى قلوب المومنين(٣٣٧) چون هر مؤمنى در دلش علاقه به اسلام و اصول و ارزشهاى اسلامى دارد و حسين عليه‏السلام را از اسلام و اسلام را از حسين عليه‏السلام جدا نمى‏بيند.
اين تعظيم شعاير است؛ و نه تنها حسين عليه‏السلام بلكه همه كسانى كه در ركاب حضرت، شهيد شدند نيز همين طور هستند.فلسفه عزادارى امام حسين عليه‏السلام همان چيزى است كه فلسفه قيام وى بود؛ يعنى اسلام را در خطر ديد و احساس كرد اگر قيام جانانه‏اى نكند اسلام به كلى از بين رفته است.
يكى ديگر از اصول اعتقادى ما معاد است. وقتى ما مى‏گوييم مسلمانيم يعنى مردن نزد ما با مردن يك نفر ماترياليست فرق دارد. مردن نزد وى يعنى معدوم شدن، ولى از نظر يك مسلمان يعنى جا به جا شدن از خانه‏اى به خانه ديگر، و كسى نمى‏تواند خود را مسلمان بداند و در اين شك داشته باشد.
حال يك سلسله مسائل داريم كه به منزله شعارهاى ما در مسأله معاد است و بايد در گفتار و اعمال ما نمايان باشد كه من به قيامت و جاودانگى معتقدم. مثلا مى‏خواهيم اعلام ختم بكنيم يا به يك دوست در روزنامه اعلام تسليت بكنيم. يك مسلمان نمى‏نويسد ما هم با تو در اين غم شريكيم اولاً اين اغلب دروغ است.(٣٣٨) ثانياً چرا نبايد به آن رنگ اسلامى دهد؟ مثلا براى مرده طلب مغفرت كند. اگر مسلمانيم بايد تلسيت‏مان اين چنين باشد. شكل اعلام ختممان بايد نشان دهد كه معتقد به قيامتيم. مثلا انا لله و انا اليه راجعون يا هو الحى القيوم يا هو الحى الذى لا يموت.
بسيار جاى تاسف دارد كه در كشور اسلامى در مجلس شوراى ملى، مجلس سنا، ژست ماديگرى به خود مى‏گيرند و كسى كه مى‏ميرد مى‏گويند: فلانى از ميان ما رفت پى يك دقيقه سكوت مى‏كنيم.(٣٣٩)
يعنى چه؟ اين سكوت چه اثرى دارد؟ اين را آدمهايى ساخته‏اند كه اساسا به معاد و قيامت و جاودانى اعتقاد نداشتند. با اين كارها هيچ معلوم نيست كه ما مسلمانيم يا نامسلمان. خدا و قيامت را قبول داريم يا خير. فقط تقليد محض!
چرا مى‏ترسيد؟ وقتى مسلمانى مى‏ميرد، بايد براى او طلب مغفرت كرد. براى مسلمان بايد قرآن خواند. سوره كوچكى، حمدى بخوانيم. بچه‏هاى ما وقتى بشنوند براى مرده‏هاى ما در مجلس شوراى ملى يك دقيقه اعلام سكوت مى‏كنند چه فكرى مى‏كنند؟ كم كم مجالس ختم هم به شكل ديگرى مى‏شود.
يك بار راجع به همين مطلب كه مجالس ختم در مساجد باشد، صحبت شد و عده‏اى گفتند: چون هر چه اولياى مساجد فشار بياورند، باز بعضى از خانم‏ها با وضع نامطلوبى در اين مجالس شركت ميكنند، اساسا مجالس ختم را از مساجد برداريم، اما يك فكر مانع شد و آن اين كه اگر اين مجالس را از مساجد بردارند آن وقت مجالس ختم را به باشگاه‏ها مى‏برند، و ديگر در آن جا نه قرآنى خوانده مى‏شود، نه واعظى سخن مى‏گويد، يك نفر مى‏آيد و چهار كلمه چرت و پرت مى‏گويد و بعد مى‏گويد: يك دقيقه سكوت. براى همين دندان روى جگر گذاشتيم و گفتيم: انشاء الله كم كم بر آن مشكل غلبه مى‏كنيم.
يكى ديگر از شعارهاى ما مساجد است. احترام مساجد و مشاهد مشرفه را حفظ كنيد. خانمها لا اقل هنگامى كه به مسجد، به حرم امام رضا عليه‏السلام و... مى‏روند، اين شعار اسلامى حجاب را حفظ كنند. اين جا گناهش دو برابر است چون احترام مسجد را هم شكسته و اين كمتر از اولى نيست. آن وقت مجلس ختمى كه قرار است موجب مغفرتى براى ميت شود خودش موجب ضد گناه مى‏شود. يكى ديگر از شعارهاى ما، شعار اصول اسلامى است اذان است. اسلام خيلى براى اذان اهميت قائل شده و حتى اميرالمؤمنين عليه‏السلام زمان خلافتش كه شخص اول مملكت بود، شخصا بالاى ماذنه مسجد مى‏رفت و اذان مى‏داد. حالا كار ما به جايى رسيده كه كسى كه براى خود ذره‏اى به اصطلاح احساس شخصيت مى‏كند گويى كسر شأنش است كه بايستد و فرياد الله اكبر سر دهد. حال آن كه اين يك افتخار است. در ميان شعارهاى اسلامى هيچ شعارى به اندازه اذان جمله شعارگونگى است. در ميان شعارهاى اسلامى هيچ شعارى به اندازه اذان جنبه شعار گونگى ندارد. اسلام چون يك دين ناطق است (همانطور كه تفاوت انسان از حيوان‏هاى ديگر را در نطق دانسته‏اند)، شعارهايش هم گوياست و با انسان حرف مى‏زند و شعار تصويرى ندارد.
اسلام دو نوع شعار ندارد؛ شعار تصويرى و شعار عددى. در جوامع ديگر شعار تصويرى هست مثل صليب كه شعار مسيحيت است. اين همه كه هلال را در مقابل صليب مى‏گذارند، اين شعار دولت عثمانى بوده، اما شعار خود اسلام نيست.
نكته‏اى كه در اينجا بايد متذكر شد اين است كه اين تصاويرى كه منسوب به شخص مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا اميرالمؤمنين عليه‏السلام يا ساير معصومين عليهم السلام است، هيچ يك اساس ندارد و اسلام نه تنها به اين تصوير سازى تمايل ندارد، بلكه مخالف هم بوده است. اين مطلب در زمان خود معصومين عليهم السلام هم بوده كه عده‏اى مى‏خواستند تصوير آن‏ها را بكشند. اما اسلام چون نسبت به توحيد بسيار غيور است از اول با مجسمه سازى و خصوصا تراشيدن مجسمه اولياى دين مخالف بوده، مخصوصا اگر از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم يا ائمه عليهم السلام تصاويرى باقى بود، آن وقت ما هم به جاى عيسى مسيح عليه‏السلام آن‏ها را پرستش مى‏كرديم! اين تصويرها همه بى اساس است و عجيب اين است كه در همه اينها يك حالت خشنى نمايان است.


۱۴
صد گفتار
دشمنان على عليه‏السلام بر حضرت عيب مى‏گرفتند كه وى خنده‏روست و لذا براى خلافت خوب نيست؛ در حالى كه اين خاصيت هر مومنى است كه بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه.(٣٤٠) على عليه‏السلام فقط وقتى ميدان جنگ مى‏رفت شمشير بر مى‏داشت؛ نه اين كه شمشيرش روى زانويش باشد. يك سال، هم شمايل زردشت‏(٣٤١) را منتشر كردند، هم شمايل اميرالمؤمنين عليه‏السلام را؛ زرتشت را يك آدم قديس با چهره‏اى نورانى و اميرالمؤمنين عليه‏السلام را با زره مخصوص و ابروهاى در هم كه گويى با همه دعوا دارد!
خلاصه ما در اسلام شعار تصويرى نداريم. اينها مستحب هم نيست بلكه در اباحه آن‏ها هم شك است. اسلام شعار لفظى دارد. بدهيد با خط خوش تابلوهايى بنويسند كه: اءنّ اكرمكم عند الله اتقيكم،(٣٤٢) لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله، يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبايل لتعارفوا اءنّ اكرمكم عندالله اتقيكم.(٣٤٣) ما از اين گونه شعارها فراوان داريم.
البته تذكرى هم بدهم كه درست است كه همه آيات قرآن مقدسند، اما هر آيه‏اى كه شعار نيست مثلا كسى در خانه‏اش تابلويى بزند كه الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما مائة جلدة.(٣٤٤) هر كس رد شود مى‏گويد: اين خانه فسق و فجور است. يا در بعضى خانه‏ها تابلوهايى زده‏اند كه و اءنّ يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم...،(٣٤٥)
يعنى مى‏خواهيم ما را چشم زخم نزنند. اينها شعار نيست، شعار اسلامى چنين چيزى نيست.
اسلام شعار عددى هم ندارد، كه مثلا از نظر اسلام، بايد به عدد معين احترام بگذاريم. حساب ابجد، يك رمز واقعى و قانون حقيقى نيست كه بعضى حساب ميكنند كه مثلا كلمه لا اله الا الله، ١٣٥ مى‏شود يا اسم مبارك محمد صلى الله عليه و آله و سلم ٩٢ مى‏شود يا... حال اگر ما يك جمعى تشكيل داديم خوب است ٩٢ نفر باشيم نه ٩٣ يا ٩١ نفر. اسلام از اين بازيها خوشش نمى‏آيد و حتى يك حديث ضعيف هم نمى‏توانيد براى اين پيدا كنيد. شما اگر ميخواهيد وابستگى‏تان را به لا اله الا الله يا به پيامبر، يا... اعلام كنيد، چرا شعارهاى خود اسلام را نمى‏گيريد!
همچنين اسلام شعارهايى از قبيل آتش روشن كردن، يا در چهارشنبه آخر سال از روى آتش پريدن ندارد. اينها بوى كفر مى‏دهد. سرخى تو از من، زردى من از تو اينها در اسلام شرك است. شعار گبرها و آتش‏پرستهاست و اسلام براى مبارزه با اين‏ها آمده است.
يكى ديگر از شعارهاى اسلام كه مورد بى اعتنايى قرار مى‏گيرد، اسلام است. اسلام براى برخورد افراد با يكديگر، شعارى وضع كرده كه قبل از اسلام هم نبوده و آن گفتن سلام عليكم است. سلام، شعار اهل بهشت است.
هنگامى كه دو نفر به هم مى‏رسند، كلاه برداشتن و امثال آن، شعار اسلام نيست. سلام يعنى من با تو اعلام صلح و صفا مى‏كنم و براى تو آرزو و دعاى سلامت و تندرستى روحى و جسم دارم. شما اگر جايى شعارى بهتر از اين پيدا كرديد، آن وقت دست از سلام گفتن برداريد. ضمنا در سلام، اصل بر اين است كه ولو مخاطب يك نفر باشد به صورت جمع سلام عليكم گفته شود.(٣٤٦)
در اين مطلب نكته هست و آن اين كه من نه فقط براى شخص تو بلكه براى شما عموم برادرانم آرزوى سلم و سلامت مى‏كنم. سخن من اين است كه وقتى مى‏خواهيم از چيزى دست برداريم، ببينيم آيا جايگزين بهترى براى آن هست يا نه. برخى كه به هم مى‏رسند، اصلا گويى لالند! برخى مى‏گويند:
تعظيم عرض مى‏كنم! مگر تعظيم عرض كردنى است! بايد شجاعت و شخصيت داشت و با صداى بلند گفت: سلام عليكم. در اسلام افشاى اسلام (بلند سلام كردن) سنت است. ضمنا ابتداى به سلام سنت و مستحب است و جواب سلام، واجب. برخى افراد كه عقده حقارت دارند، براى اين كه به هر وسيله‏اى ابراز تكبر كنند، مخصوصا اگر پشت ميزى هم نشسته باشند، كسى كه وارد مى‏شود به آن‏ها سلام مى‏كند، سرشان را بلند مى‏كند اما جواب نمى‏دهد. حال آن كه جواب سلام واجب است. تازه اگر ده اگر براى سلام باشد، نه تاى آن براى كسى است كه ابتدا سلام مى‏كند و در سيره رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم هست كه هيچ كس در تمام عمر ايشان نتوانست بر ايشان سبقت به سلام بگيرد.
يكى ديگر از دستورات اسلام كه از اصول سياسى اسلام است، اصل استقلال‏خواهى است، كه مسلمان نبايد جيره‏خوار يا مقلد ديگران باشد. اين مطلب چون گاه زمزمه‏اش بلند مى‏شود عرض مى‏كنم.
هر ملتى يك مبدأ تاريخى دارد و مبدأ تاريخ ما هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است. استعمار بسيار كوشيد تا اين مبدأ را از ما بگيرد و مبدأ تاريخ خودشان كه تاريخ ميلادى است براى ما بگذارد. حال از اين كه اصلا مبدأ تاريخ ميلادى جزء مجهولات است بگذريم؛ يعنى محققين معتقدند كه احتمالا تاريخ ولادت عيسى مسيح عليه‏السلام حدود ٢٠٠ سال قبل يا بعد از اين تاريخ است، ولى تاريخ هجرى بسيار دقيق است و نه تنها سال، بلكه حتى روزش هم مشخص است و شما در تاريخ‏هاى بيش از هزار سال پيش نمى‏توانيد چنين تاريخ دقيقى پيدا كنيد.(٣٤٧)
حتى اگر اين دقت هم نبود، باز ما بايد اين تاريخ مستقل خود را حفظ كنيم. گاه در روزنامه‏ها مى‏نويسند: براى ما اسباب زحمت است كه جمعه‏ها تعطيل باشد. مردم دنيا يكشنبه‏ها تعطيلند، ما هم يكشنبه را تعطيل كنيم!
در مورد مبدأ ميلادى نيز همين حرف را مى‏زنند و متأسفانه در بسيارى از كشورهاى عربى در مورد تعطيلى يكشنبه‏ها و تاريخ ميلادى موفق شدند، اما بحمدالله در ايران نتوانستند.(٣٤٨)

خرافه سيزده‏

شايد بهتر بود عنوان بحث را به جاى خرافه سيزده، دفاع از سيزده قرار مى‏داديم؛ چرا كه برخى از انسان‏هاى نادان براى اين عدد، بدون ارتكاب هيچ جرم و جنايت، نحوست قائل شده و گناهان و جرايم خود و آثار سوء آن‏ها را به نحوست اين عدد نسبت داده و زيركانه يا احمقانه، مسؤوليت كارهاى خود را بر عهده آن مى‏گذارند.
در ميان آن چه بشر برايش نحوست قائل است، اعداد سهم بيشتر دارند و در ميان اعداد هم از همه بيچاره‏تر، عدد ١٣ است. ما قبلا خيال مى‏كرديم اين فقط به ملت ما و ملل شرقى اختصاص دارد، بعد اطلاع پيدا كرديم ملت‏هاى به اصطلاح پيشرفته، مثل اروپايى‏ها و آمريكايى‏ها، خيلى بيشتر از ما به اين عدد حمله كرده‏اند.
حال اين كه چرا اعداد و در ميان آن‏ها چرا سيزده مورد هجوم قرار گرفته‏اند را بايد جامعه‏شناسان و تاريخ‏شناسان بررسى كنند، اما به هر حال ديده مى‏شود كه هر كسى يك جور مى‏خواهد نحوست آن را مرتفع كند؛ يك روستايى را ديدم كه وقتى مى‏خواست خرمن‏ها را پيمانه كند مى‏شمرد ١، ٢، ٣،...، زياده، ١٤، ١٥،...؛ يعنى به جاى سيزده مى‏گفت: زياده. حال اگر كسى تحصيل كرده باشد، ترفند ديگرى دارد؛ مثلا در مواردى ديده شده كه شهردارى، بجاى پلاك سيزده، نوشته ١ + ١٢، كه مبادا اگر رقم ١٣ اينجا باشد، خداى ناخواسته، نحوستى به كارايى شهردارى وارد شود.
چون از بحث قرآنى و حديثى خود باز مى‏مانم، زياد وارد اين بحث نمى‏شوم كه اساس اين نحوه تفكر از كجا پيدا شده است. اجمالا اشاره مى‏كنم كه لااقل دو خاصيت هست كه به نظر مى‏رسد باعث پيدايش فكر نحوست اشيا و اعداد شده است؛ يكى اين كه بشر كلا خودخواه است و نمى‏خواهد مسؤوليت شكست‏هايش متوجه خودش شود و لذا دنبال چيزى مى‏گردد كه بگويد: اين شكست، به خاطر جهل و فكر و عمل نادرست من نبود، بلكه ناشى از چيز ديگرى بود، مثلا عدد ١٣، صداى كلاغ يا جغد و...!
خاصيت ديگر، روح تنبلى در انسان است كه اگر بخواهد علت قضايا را بداند، بايد با روش‏هاى عملى و عقلى كاوش و تفحص كند و مثلا اگر در جنگى شكست خورده، مدتى تفحص كند؛ و اگر تفحص كند دو تا ناراحتى دارد: يكى اين كه به اين نتيجه مى‏رسد كه خودش مسؤول آن شكست بوده، و ديگر اين كه مدتها بايد زحمت بكشد كه آن علت را از بين ببرد و مثلا خودش را اصلاح كند ولى با يك كلمه خود را راحت مى‏كند و مى‏گويد: علتش اين بود كه مثلا روز چهارشنبه جنگ را شروع كرديم.
قرآن كريم اين مسأله را به شكل عجيبى مطرح مى‏كند. اولاً به اقوامى همچون آل فرعون، قوم عاد و... نسبت مى‏دهد كه اينها در مقابل دعوت پيامبران اظهار تطير مى‏كردند؛ يعنى فال بد مى‏زدند؛ و قرآن با كمال صراحت در آيات زيادى مى‏گويد: منشأ هر فال بد و نحوستى در خود بشر است، يعنى فكر انسان و اخلاق و اعمال خود او شوم است.
به نظرم بزرگترين كشفى كه در سعادت بشر بسيار مؤثر است و بشر كمتر مى‏خواهد زير بار آن برود، آن است كه داءك منك و دوائك فيك(٣٤٩) يعنى منشأ بدبختى و شومى تو در خودت است، راه درمانش هم در خودت است.
قرآن كريم مى‏فرمايد:
و كل انسان الزمناه فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا.(٣٥٠)
علت اين كه براى فال بد، كلمه طائر به كار برده شده اين است كه در ميان عرب، فال بد را بر اساس پرنده‏ها مى‏گرفتند؛ يعنى برخى پرنده‏ها (مثلا جغد) را شوم مى دانستند و لذا فال بد زدن را هم تطير مى‏نامند.
پيامبر صلى‏الله‏عليه‏وآله و سلم هم با كمال صراحت فرمود: رفعت عن امتى الطيرة.(٣٥١) در امت من تطير وجود ندارد. خود ايشان اشيا و امور را به فال نيك مى‏گرفت و هيچ وقت فال بد نمى‏زد و مى‏فرمود: اذا تطيرت فامض و اذا ظننت فلا تقض و اذا حسدت فلا تبع(٣٥٢) و نيزمى فرمود: لا تعادوا الايام فتعاديكم.(٣٥٣)
حضرت امام صادق عليه‏السلام اين مطلب را با بيان مفصلترى تفسير كرده است. مى‏فرمايد: نظير چيزى است كه اگر سخت بگيرى، بر تو سخت مى‏گيرد و اگر سست بگيرى بر تو سست مى‏گيرد و اگر اعتنا نكنى مى‏بينى هيچ چيز نبوده است.
مسأله تطير و فال بد زدن به هر عنوانى در اسلام محكوم است و در سراسر تعاليم اصيل اسلامى كلمه‏اى موافق آن پيدا نمى‏كنيد. جالب است كه در قرآن كريم دو بار كلمه نحس نازل شده و هر دو جا هم در مورد قوم عاد كه عذاب آن‏ها فى يوم نحس مستمر(٣٥٤) يا فى ايام نحسات(٣٥٥) بوده به كار برده شده است.
درباره معنى كلمه نحس بين مفسرين اختلاف است؛ برخى گفته‏اند:
مقصود، روز پر باد و غبارى بوده، چون كلمه نحس مفهومش همان ترسناك و سختى و شدت آور مى‏باشد؛ بعضى گفته‏اند: همان معنى شومى است. اين ظاهرا جالبتر است، زيرا خود قرآن مى‏گويد: عذاب آن‏ها به خاطر گناهانشان بوده و هر روزى كه مردم به كيفر اعمال خود برسند، آن روز برايشان نحس و شوم است؛ حال شنبه باشد يا يكشنبه يا روز ديگر، اول ماه باشد يا دوم يا سيزدهم يا... بنابراين اگر ملتى به عقوبت اعمالشان گرفتار شوند، بدانند كه در روز نحسى قرار دارند.
شايد بگوييد: الحمدلله ما كه معذب نيستيم، پس در هيچ روز نحسى قرار نگرفته‏ايم. اتفاقا بايد گفت: تمام روزهاى ما نحس است و ما به نص قرآن مردم معذبى هستيم؛ مردمى هستيم كه خودمان به جان يكديگر افتاده‏ايم.
تمام ملل مسلمان امروز در ايام نحسات به سر مى‏برند، و اسرائيل، مظهر اعلاى عذاب خداست. ما قرنهاست كه جز مسير اختلاف و دشمنى نپيموده‏ايم و طبيعى است كه دشمن بر ما مسلط شود. حال راه نجات چيست؟
از خانه بيرون برويم، سمنو بپزيم، سبزه گره بزنيم؟! خير! بايد از خودمان و رفتار و عادات و ملكات زشتمان بيرون بياييم. خانه و سبزه و سيزده چه گناهى دارند؟!
به خدا قسم ننگ اين مردم است كه روز سيزده را به عنوان سيزده به در بيرون مى‏روند. من نمى‏دانم چرا كسانى كه اسم تحصيل كرده و روشنفكر بر روى خود مى‏گذارند، نه تنها هيچ نمى‏گويند، بلكه بر عكس تشويق هم مى‏كنند.
روز ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، و على عليه‏السلام و حسين عليه‏السلام كه بايد تعطيل باشد و مردم فرصت كنند از تعليمات آن بزرگواران، استفاده كنند، تعطيل نيست و سيزدهم كه سمبل خرافه و حماقت است، تعطيل است. اسلام ابدا چنين چيزهايى ندارد؛ نه ١٣ ماه صفر، نه غير صفر. من به تمام مدارك اخبار مراجعه كرده‏ام. متأسفانه بعضى از علماى بزرگ چيزهايى راجع به تأثيرات و اختيارات روزها نوشته‏اند. بررسى كرديم متوجه شديم آن‏ها براى اين كه مردم را به خيال خودشان از سخن منجمان دور كنند، از چاله به چاه انداخته‏اند و يك چيزهايى بدون سندى نقل كرده‏اند. ما اخبار بسيار معتبرى داريم كه گفته‏اند: اصلا دنبال اين حرف‏ها نرويد. در جاهليت مسأله تطير مطرح بود كه اسلام با آن مبارزه كرد، بعدا در دوره ترجمه آثار يونانى و هندى و ايرانى، خلفا كه علاقه‏مند سرنوشت خود بودند، به مسأله نجوم احكامى توجه كردند، ولى ائمه عليهم السلام با اين‏ها مخالفت كردند. بعدها هم امثال يهودى‏ها و افرادى كه به اين‏ها علاقه‏مند بودند، چون عامه مردم نمى‏پذيرفتند، مى‏گفتند: مثلا اميرالمؤمنين عليه‏السلام يا امام صادق عليه‏السلام چنين فرموده است. اين احاديث حداكثر تا قرن ششم و هفتم سند دارند و قبل از آن سندى وجود ندارد. اينها مربوط به اسلام نيست.
براى اين كه متوجه شويد چقدر ما از اسلام دور هستيم مواردى از احاديث در اين باره بر مى‏شمرم.
معمول در ميان ما اين است كه وقتى مى‏خواهيم به خانه جديد برويم، يا چشمه‏اى جارى كنيم، يك گوسفند ذبح مى‏كنيم. وسائل الشيعه، از لآلى الاخبار صدوق نقل مى‏كند: نهى النبى صلى الله عليه و آله و سلم عن ذبائح الجن معلوم ميشود اسم اين كار ما در قديم ذبائح الجن بوده، سپس توضيح مى‏دهد و هو أن يشترى الرجل الدار او يستخرج العين و ما يشبه ذلك فيذبح له ذبيحة للطيرة مخافة اءن لم يفعل أن يصيبه شى‏ء من الجن فابطل ذلك النبى فنهى عنه.(٣٥٦)
همچنين نقل شده كه كسى آمد خدمت حضرت هادى عليه‏السلام‏(٣٥٧) و از ايشان درباره چهارشنبه‏اى كه بر نمى‏گردد(٣٥٨)سوال كرد، امام عليه‏السلام فرمود: هر كس كه به رغم كسانى كه چنين فال بد مى‏زنند بيرون رود و بر خلاف آن‏ها عمل كند، خدا به خاطر مخالفت با اين تطير، او را از هر آفت و بيمارى حفظ مى‏كند.
يا پيامبر فرمود: كفاره تطير و فال بد زدن توكل است؛ كفاره جايى مطرح مى‏شود كه گناه باشد. پس حضرت مى‏فرمايد: توكل كنيد تا اثر گناه تطير از بين برود.
همچنين نقل شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم وقتى مى‏خواست به مسافرت برود مى‏فرمود:
اللهم لا طير لا طيرك و لا خير الا خيرك و لا اله الا غيرك. اللهم لا يأتى بالحسنات الا انت و لا يذهب بالسيئات الا انت و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.(٣٥٩)
ببينيد چقدر در اين‏ها روح توحيد موج مى‏زند. اين كه حسنات و سيئات جز از طريق تو نمى‏آيد همين مطلب ماست كه آن تصورات و فال بد زدنها اصلا بوى شرك مى‏دهد.
يا در تحف العقول نقل شده كه كسى مى‏خواست خدمت امام هادى عليه‏السلام برود؛ در حالى كه انگشتش زخم شده بود و در راه سوارى هم به وى تنه زد و كتفش مجروح شد و هنگامى كه وارد خانه حضرت مى‏شد، به علت ازدحام جمعيت، قسمت‏هايى از لباسش پاره شد، تا امام را ديد گفت: اين روز چه روز بدى بود و خدا مرا از شر آن نگه دارد.
حضرت فرمود: تو از يك طرف به خانه ما مى‏آيى و از طرف ديگر چنين حرفى مى‏زنى؟
يعنى مثل اين كه وارد خانه امام شوى و خدا و پيغمبر را انكار كنى. ترمى بذنبك من لا ذنب له.(٣٦٠) يعنى چرا گناه خودت را بر عهده روزى ميگذارى كه هيچ گناهى ندارد.(٣٦١) وى مى‏گويد:
با اين سخن حضرت، عقلم بازگشت و فهميدم اشتباه كردم و استغفار نمودم، حضرت فرمود: فما ذنب الايام حتى تتشئَّمون بها اذا جوزيتم باعمالكم. آن چه به بشر مى‏رسد، نتيجه اعمال خود اوست، گناه ايام چيست كه ايام را متهم مى‏كنيد؟
و لله ما ينفعكم و لكن الله يعاقبكم بذمّها على ما لا ذنب عليها فيه.
به خدا قسم اين حرفها برايتان فايده ندارد، بلكه خدا به خاطر اين كه شما مخلوق بى گناهش را مجرم دانستيد، شما را مواخذه مى‏كند.(٣٦٢)

ضرورت يادگيرى زبان عربى‏

براى ما ايرانى‏ها، زبان فارسى زبان ملى شمرده مى‏شود و زبان عربى، زبان دينى و مذهبى ماست. به همين خاطر جزء اولين وظايف موسسات مذهبى ياد دادن زبان عربى به مردم است، زيرا تا وقتى انسان با زبان عربى، خوب آشنا نباشد نمى‏تواند مفاهيم دين اسلام را درك كند.
قرآن، كتاب مذهبى ماست و خصوصيت قرآن اين است كه لفظش هم معجزه است. در مورد كتابهاى مذهبى ديگر مانند تورات، انجيل يا هر كتابى كه هر پيامبرى آورده، هدف، محتوا است و به لفظ آن اهميت داده نمى‏شود، ولى قرآن چون آخرين كتاب آسمانى است كه بر بشر نازل شده، هم محتوا و هم لفظ آن معجزه است و جنبه الهى دارد.
اين كه خداوند در اولين آيه، خطاب به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گويد: اقرأ، (قرائت كن)، يعنى آن چه كه قبلا تهيه شده است را بخوان؛ و از همين نكته مى‏توان نتيجه گرفت كه لفظ قرآن هم از سوى خداوند ساخته شده است.
يكى از جنبه‏هاى اعجاز الفاظ قرآن، اين است كه متون عربى حتى كلام امام معصوم (مثل نهج البلاغه يا صحيفه سجاديه) وقتى پهلوى قرآن قرار بگيرد، براى كسى كه به خوبى به زبان عربى آشناست، معلوم است كه كدام كلام، قرآن است. مثلا در ميان خطبه‏هاى نهج‏البلاغه وقتى آيه‏اى از قرآن مى‏آيد، بين كلمات اميرالمؤمنين عليه‏السلام كه خود داراى بلاغت و فصاحت بى نظيرى است، مى‏درخشد.
زبان فارسى، متعلق به شخص يا كتاب خاصى نيست. اگر سعدى، فردوسى يا حافظ نبودند، زبان فارسى وجود داشت، زيرا اين‏ها به تنهايى زبان فارسى را نساخته‏اند، ولى اگر قرآن نبود، شايد امروز اسمى از زبان عربى در دنيا وجود نداشت، يا جزء زبان‏هاى محلى دور افتاده بود. قرآن، زبان عربى را زبان كرد.
زبان عربى زبان قوم عرب نيست، بلكه قوم عرب متعلق به زبان عربى است. اكثر عرب، غير از حجاز و يمن، مثل مصرى‏ها، اردنى‏ها، عراقى‏ها و... به دليل زبان قرآن عربند؛ يعنى چون به قرآن گرايش پيدا كرده‏اند و زبان آن را انتخاب كردند، عرب شدند وگرنه نژاد و زبان مادرى اين‏ها عربى نيست.
هيچ قومى نمى‏تواند بگويد: زبان عربى متعلق به ماست. زبان عربى، زبان بين المللى اسلامى است. زبان عربى همان اندازه متعلق به ماست كه به قوم عرب است. ما همه مسلمان هستيم، لذا زبان عربى به عنوان زبان قرآن، زبان دينى و مذهبى ماست و ما از نظر مذهبى، يادگيرى اين زبان را لازم مى‏دانيم.
البته در مدارس ما زبان عربى تدريس مى‏شود، ولى شايد اگر تدريس نشود از يك نظر بهتر باشد، زيرا كتاب‏هاى عربى طورى تدريس مى‏شود كه نه تنها كسى عربى ياد نمى‏گيرد، بلكه از آن فرارى مى‏شود.
دليل دوم ضرورت يادگيرى اين زبان، به عنوان يك وظيفه ملى و براى ابقاى فرهنگ اسلامى است. ما فرهنگ عربى و فرهنگ فارسى نداريم، بلكه يك فرهنگ اسلامى در دو چهره داريم: چهره عربى و چهره فارسى. اگر كسى فرهنگ شناس باشد و روح فرهنگ اسلامى را بشناسد، مى‏بيند اين فرهنگ در زبان‏هاى مختلف كه يكى از آنها زبان فارسى است جلوه كرده است.
ممكن نيست انسان فرهنگ فارسى را بدون آن كه عربى بلد باشد، بفهمد و ياد بگيرد؛ مثلا اگر كسى عربى بلد نباشد، شعر سعدى را نمى‏فهمد. سعدى هم اگر به زبان و فرهنگ عربى آشنا نبود، نمى‏توانست سعدى باشد، زيرا او اصلا در فرهنگ عربى بزرگ شده است.
در اين جا توجه به يك نكته ضرورى است و آن اين كه دشمن، كه با اصل فرهنگ اسلامى مخالف است و سعى ميكند فرهنگ فارسى موجود را از بين ببرد، پيشنهاد مى‏دهد كه اساسا خط ما تغيير كند، زيرا عقب‏ماندگى ما به خاطر اين خط است. مى‏گويند: بايد حروفمان را عوض كنيم؛ مثل تركيه كه حروف و خط خود را عوض نمود و خيلى ترقى كرد! همچنين بايد الفاظ عربى را از زبان فارسى برداريم! در عوض بايد زبان انگليسى ياد بگيريم. با حروف آن‏ها كه آشنا هستيم، مفاهيم آن‏ها را هم به خوبى درك مى‏كنيم و به تدريج با فرهنگ آن‏ها نيز آشنا خواهيم شد.(٣٦٣)
نتيجه پيشنهاد فوق اين مى‏شود كه بعد از دو نسل، تمام آثار هزار ساله زبان فارسى (به زبان عربى كارى نداريم) نامفهوم مى‏شود. اگر ما پيوندمان را با گذشته خود به كلى قطع كرديم، حكم يك بچه سر راهى را پيدا مى‏كنيم كه در پرورشگاه بزرگ شده است. اگر لغات عربى را از زبان فارسى برداريم، ديگر سخن سعدى را هم نمى‏فهميم؛ چون سعدى، هم از واژه‏هاى عربى و هم از واژه‏هاى فارسى استفاده كرده است. در اين صورت بايد حافظ، سعدى، مولوى و... را به كنارى بگذاريم و آثار شكسپير را بخوانيم، زيرا يادمان مى‏رود كه اصلا ايرانى هستيم.
شخصيت و بقاى يك قوم به اين است كه فرهنگ آن، بر اساس فرهنگ گذشته‏اش باشد و الا آن قوم فانى و مانند بچه سر راهى مى‏شود، لذا اگر ما به فرهنگ فارسى خودمان علاقه داريم، در درجه اول به عنوان يك وظيفه مذهبى و در درجه دوم به عنوان يك وظيفه ملى و براى ابقاى فرهنگ اسلامى بايد زبان عربى را ياد بگيريم، كه اگر زبان عربى را ياد نگيريم، نه مسلمان مى‏مانيم، نه ايرانى.

جستجوى حقيقت‏

ويژگى جستجوى حقيقت در انسان به همراه نيازهاى او انسان را به دنبال علوم، فلسفه و اديان فرستاده است.
در راه تحقيق و در جستجوى حقيقت، مسأله‏اى به نام شك به وجود مى‏آيد. سؤال اين است كه آيا اصلا شك خوب است يا بد؟ اولين جوابى كه به ذهن آدمى خطور مى‏كند اين است كه چون شك، تزلزل و عدم اطمينان ايجاد مى‏كند و مانع يقين است، مذموم است.
دو نوع شك وجود دارد:
١. شك مقدس؛ كه پسنديده است، ٢. شك غير مقدس كه پايه‏اى ندارد و ناپسند است.
شك از اين نظر مقدس است كه انسان تا شك نكند به سوى يقين رانده نمى‏شود و لذا ايمان، به صورت بالفعل در او وجود ندارد. اين شك براى بشر خوب است، ولى نه به عنوان يك هدف، بلكه به عنوان راهى كه به يقين منتهى مى‏شود.
بشر محكوم به تقيد است. كودك، معتقدات خانواده و محيطى كه در آن رشد كرده را قبول مى‏كند، اما اين تا رسيدن به سن تمييز و رشد است. انسان اهل تحقيق بايد در آن چه كه از راه تقليد فرا گرفته است، شك كند.
يكى از دشمنان سرسخت تقليد، قرآن است؛ مثلا قرآن در جواب كسانى كه مى‏گويند: انا وجدنا آبائنا على امة و انّا على آثارهم مهتدون(٣٦٤)


۱۵
صد گفتار
غزالى هم در يكى از سخنانش مى‏گويد: گفتارها را فايده اين بس است كه تو را در آن چه موروثى گرفته‏اى به شك مى‏اندازد تا بعد شما را وادار مى‏كند تا جستجو بكنيد از حقيقت، و حقايق را دريابيد.
شك مقدس كه باعث كشف حقيقت مى‏شود، نوعى درد محسوب مى‏شود، ولى اين درد نه تنها بد نيست، بلكه باعث ميشود انسان پس از احساس بيمارى به دنبال علاج آن بگردد.
مولانا در اين باره مى‏گويد:

حسرت و زارى كه در بيمارى است / وقت بيمارى همه بيدارى است
هر كه او بيدارتر پر دردتر / هر كه او هشيارتر رخ زردتر
چنين دردى بسيار بهتر از بى دردى است كه اسمش را سعادت و آرامش بگذارند.
انسانيت، يعنى درد داشتن و شك براى بشر درد روح است و خداوند وعده كرده براى كسانى كه كوشا و صاحب درد هستند، راه حقيقت را باز مى‏كند.(٣٦٥)
نوع ديگر شك، ناشى از بيمارى است و هيچ پايه‏اى ندارد، مثل فردى كه در نماز خود خيلى شك ميكند. اين نوع شك ممكن است در فروع يا در اصول دين باشد.
راه علاج اين نوع شك اين است كه اگر فرد اهل علم است، علوم رياضى و هندسه و... كار بكند، ولى اگر فرد عامى است چاره‏اش عمل، عبادت، خواندن قرآن و ذكر خداست، چرا كه با كثرت ياد خدا، وسوسه شيطانى شك، زايل ميشود.
مسأله مهم ديگر، بحرانهايى است كه در ابتداى جوانى گريبانگير انسان مى‏شود، زيرا انسان عقايدى را به صورت تقليد قبول ميكند، ولى وقتى كه بزرگ مى‏شود، مى‏فهمد، آن چه قبلا آموخته، ممكن است اشتباه باشد. در اين موقع بايد در رفتار با فرد بسيار مواظب بود تا با خشونت با او رفتار نشود، زيرا باعث طغيان او مى‏شود.
گاه نيز يك اجتماع، مانند فرد در دوره‏اى دچار بحران مى‏شود كه در اين زمان وظيفه رهبران اجتماع و رهبران دينى و مجالس مذهبى فوق العاده مشكل است و بايد با دقت به آن رسيدگى و آن را حل كند.(٣٦٦)

سعادت‏

مسأله سعادت يكى از مباحث قديمى فلسفى است كه در حكمت عملى بحث مى‏شود و اگر در حكمت نظرى بحث شود به يكى از فروع آن پرداخته مى‏شود و آن اين است كه آيا سعادت، منحصر به سعادت جسمانى است، يا سعادت روحانى نيز وجود دارد؟
ابتدا به نظر مى‏رسد كه معنى سعادت واضح و روشن است و نيازى به تعريف ندارد، اما اگر آن را با معانى نزديكش، مانند لذت، آسايش، موفقيت، نيل به آرزوها، سرور، بهجت، رضايت و امثال اين معانى مقايسه كنيم در مى‏يابيم كه معانى سعادت، آن قدر كه ابتدا به نظر مى‏رسد، واضح نيست.
واژه‏هاى سعادت و شقاوت از لحاظ ريشه لغوى، مفهوم مقابلى ندارند، چرا كه سعادت در لغت متضمن معنى معاونت است و شقاوت به معناى رنج و شدت، ولى اين دو كلمه در عرف عام و خاص مقابل هم قرار مى‏گيرند؛ چنان كه قرآن كريم مى‏فرمايد:
يوم يات لا تكلم نفس الا باذنه فمنهم شقى و سعيد فاما الذين شقوا ففى النار... و اما الذين سعدوا ففى الجنة(٣٦٧)
سعادت و لذت با هم قرابت زيادى دارند، ولى مترادف هم نيستند و نيل به لذت به معناى نيل به به سعادت نمى‏باشد و همچنين تحمل رنج، مطلقا شقاوت نيست.
لذتى كه مانع لذت بزرگتر يا باعث رنج مهمتر و بزرگترى شود سعادت نيست، ولى لذت محسوب مى‏شود؛ سعادت آن است كه چيزى برتر از آن متصور نباشد، ولى لذت اين گونه نيست. لذت مربوط به يك قوه، عضو يا استعداد خاص انسان است، ولى سعادت مربوط به كل استعدادها و مجموع قواست. لذت دايرمدار مطبوع و نامطبوع بودن است و سعادت، داير مدار مصلح بودن يا مصلحت نبودن.
لذت مختص زمان حال است، ولى سعادت هم بر حال و هم بر آينده گسترده است.
سعادت، انتزاعى و حاصل مقايسه بين لذتها مى‏باشد. تشخيص لذت با غريزه است در حالى كه تشخيص سعادت با عقل است، چه به طور مستقيم و چه از طريق راهنمايى مكتبى كه انسان را به سعادت راهنمايى مى‏كند.
در هر صورت تشخيص سعادت غريزى نيست، بنابراين تشخيص لذت آسان است و هر روانشناسى كه امور روانى را بشناسد، مى‏تواند درباره لذت و رنج اظهار نظر كند، ولى اظهار نظر درباره سعادت، وظيفه فيلسوفان است كه مدعى شناسايى جهان و انسان و اجتماع هستند و تنوع اظهار نظر آن‏ها درباره سعادت، بسته به جهان‏بينى و انسان‏شناسى آن‏ها بسيار متفاوت است.
علت اين كه مردم براى رسيدن به سعادت، راههايى مختلف انتخاب ميكنند نيز اختلاف در جهان‏بينى و انسان‏شناسى آن‏ها يا آيين‏هايى كه به آن وابسته هستند، مى‏باشد.
اين كه گفته مى‏شود: هر كسى بالطبع طالب سعادت است درست نيست، زيرا آن چه همه مردم به دنبال آن مى‏روند، لذت است و فقط وقتى مى‏توان گفت انسان به دنبال سعادت است كه سود و زيانهايى را حساب كرده و بر حسب آن راهى را انتخاب كرده باشد. پس اگر كسى بگويد كه مردم هميشه دنبال سعادت هستند، ولى در تشخيص، اشتباه مى‏كنند، درست نيست زيرا مردم غالبا از طبع خود پيروى مى‏كنند، نه از عقل خود و طالب لذتند نه طالب سعادت.
ولى اگر مقصود از اين كه انسان بالطبع طالب سعادت است، اين باشد كه اگر عقل انسان سعادت را شناخت، انسان بالفطره طالب آن است، مطلب درستى است.(٣٦٨)
مطلب ديگر رابطه سعادت و آرزوست. هر كس سلسله آرزوهايى دارد كه اگر از او بپرسيم: سعادت چيست؟ در جواب به آن آرزوها اشاره ميكند.
بعضى مى‏گويند: سعادت همان رسيدن به آرزوهاست، اما در اين صورت ممكن است طبقه زيرك و استثمارگرى توانسته باشد رضايت طبقه مظلومى را به دست آورد و آرزوهايشان را بر آورد و در ظاهر، اين طبقه به آرزوى خود رسيده باشد، ولى اين طبقه سعادتمند نيستند، زيرا مقدارى از سعادتشان توسط آن استثمارگران ربوده شده است و اين طبقه مانند بيماران بى دردى شده‏اند كه از وجود بيمارى غافلند و هرگز در صدد رفع بيمارى خود نيستند.
اگر انسان را مجموعى از جسم و روح بدانيم، فقط يك قسم سعادت متصور مى‏شود، ولى اگر بين اين دو قايل به تفكيك باشيم، سعادت بر دو قسم مى‏شود: سعادت جسمى و سعادت روحى.
سعادت جسمى، يعنى تأمين همه جانبه و كامل لذات جسمانى، با در نظر گرفتن قوت و ضعف لذت‏ها و طرد حداكثر رنجهاى جسمانى؛
و سعادت روحانى عبارت است از تأمين همه جانبه و كامل لذات روحانى و طرد حداكثر رنجهاى روحى.
همين طور مى‏توانيم براى هر عضو، سعادتى جداگانه در نظر بگيريم كه از لذت آن عضو مجزا است، مثل سعادت باصره.(٣٦٩)
چون لذت و رنج مبناى اصلى سعادت و شقاوت است و مردم داراى استعدادهاى متفاوتى از لحاظ تأمين يك لذت هستند و از طرفى عوامل خارجى كه اين استعدادها را به فعليت مى‏رساند براى همه مردم على السويه فراهم نيست؛ سعادت داراى مراتب و درجات مى‏شود.
سعادت بستگى كاملى دارد به حركت و مسير تكاملى و رسيدن انسان به كمالاتى كه بالقوه دارد، لذا سعادت و كمال همدوش يكديگرند. با يك تصور عالى‏تر، سعادت و وجود هم همدوش يكديگر هستند و هر موجودى به تناسب ظرفيت و سعه وجودى كه دارد، از سعادت بهره‏مند است. ظرفيت هر موجود بستگى به قرب او به سرچشمه لا يزال هستى دارد و استعداد انسان براى نيل به سعادت واقعى با همه مظاهر مختلفى كه دارد عبارت از استعداد رسيدن به مقام قرب الهى است. يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه(٣٧٠)(٣٧١)
بحث ديگر عوامل سعادت است كه درباره آن نظريات مختلفى ارايه شده است؛ به عنوان مثال بعضى از فلاسفه قديم و جديد بدبينى را شعار خود قرار داده‏اند و سعادت را خواب و خيال مى‏پنداشتند.
برخى ديگر مدعى شده‏اند كه عوامل سعادت درونى هستند و هر چه انسان رابطه‏اش را با جهان بيرون قطع كند از سعادت بيشتر بهره‏مند مى‏شود.(٣٧٢)
گروهى ديگر سرچشمه سعادت را جهان بيرون مى‏دانند و معتقدند هر چه انسان بيشتر از لذت‏ها بهره‏مند شود بيشتر به سعادت دست يافته است، زيرا انسان از ناحيه خود فقط فقر و حاجت است، مادى مسلكان درباره به اين نظريه معتقدند.
نظر سوم كه اكثر دانشمندان جهان آن را قبول دارند، اين است كه عوامل سعادت هم درونى هستند و هم بيرونى. به عنوان مثال ارسطو سعادت را به دو قسمت تقسيم و هر قسم را به سه عامل منحصر كرده است:
١. عوامل خارجى: ثروت، مقام، فاميل و عشيره.
٢. عوامل جسمى: سلامت، قوت و زيبايى.
٣. عوامل روحى: حكومت، عدالت و شجاعت.
البته تقسيم بندى ارسطو قابل نقد است، زيرا بديهى است كه عوامل سعادت را نمى‏توان به اين عوامل منحصر كرد و از طرفى برخى عوامل وجود دارد كه ميان روح و بدن مشترك است، مانند عبادت يا بعضى عوامل ميان روح و بدن و خارج مشترك است، مثل كتاب.
درباره عوامل سعادت، مباحثى وجود دارد كه براى پرهيز از طولانى شدن بحث، فقط به دورنمايى از مباحث اكتفا مى‏كنيم، از قبيل اين كه كدام عوامل سعادت، درجه اول و ركن هستند و كدام عوامل غير ركن و درجه دوم؟ كدام عوامل، عوامل مستقيمند و كدام عوامل غير مستقيم؟ آيا عوامل سعادت متغيرند يا ثابت؟ و آيا ممكن است براى بشر يك برنامه جامع سعادت ولو به وسيله وحى و نبوت طرح شود كه براى تمام زمان‏ها كافى باشد؟ چرا كه چنان‏چه مخالفين اديان مى‏گويند، اديان در گذشته عامل رشد بشر بوده‏اند، ولى الآن بر خلاف گذشته عامل بدبختى بشر به حساب مى‏آيند. در اين كه بعضى عوامل سعادت متغيرند و بعضى ثابت شكى نيست، ولى بايد مقياسى براى تشخيص به دست آورد. آيا چنين مقياسى وجود دارد؟
بحث ديگر اين است كه آيا سعادت مطلق است يا نسبى؟ آيا آن چه موجب سعادت است براى همه افراد و همه ملت‏ها يكسان است؟ اين بحثها از نظر دين اسلام كه خاتم الاديان است بيشتر قابل توجه مى‏باشد.
نكته مهم ديگر رابطه سعادت و نياز انسان به راهنماست. اگر سعادت انسان را منحصر در لذت مى‏دانستيم، ديگر نيازى به راهنما احساس نمى‏شد و انسان خود مى‏توانست به سعادت دست يابد، ولى چون پايان سعادت، چيزى جز شكوفا شدن همه استعدادها و به فعليت رسيدن همه قوا و پيمودن صراط مستقيمى كه انسان را به كمال مى‏رساند نيست، شناخت سعادت انسان فرع بر اين است كه مقام استعدادها و ظرفيتهاى او شناخته شد و چون هنوز براى بشر، خود انسان و استعدادهايش مجهول مانده است،(٣٧٣) نياز به راهنمايى كه از افق مافوق تدبير انسانى، يعنى افق وحى باشد، كاملا معلوم مى‏شود. علاوه بر آن، دستگاه عظيم خلقت، كه از كوچكترين نيازمندى‏هاى انسان غافل بوده است نمى‏تواند شاهد اين باشد كه اين نيازمندى‏هاى مهم بشر بر آورده نشده باشد.(٣٧٤)

الغدير و وحدت اسلامى‏

وحدت اسلامى همواره مورد توجه و اهتمام شارع مقدس اسلام بوده است و در اوضاع و احوال كنونى نيز با توجه به اين كه، ملل و فرق اسلامى از هر سو مورد هجوم و تفرقه افكنى دشمن واقع شده‏اند، مصلحان و دانشمندان اسلامى عصر ما، اتحاد و همبستگى ملل مسلمان را از ضرورى‏ترين نيازهاى اسلامى ميدانند.
درباره مفهوم وحدت اسلامى دو نظر مطرح شده است:
مطابق نظر اول منظور از وحدت اسلامى، وحدت مذهبى است، به اين معنا كه از ميان مذاهب اسلامى يكى انتخاب و ساير مذاهب كنار گذاشته شود و يا اين كه مشتركات همه مذاهب گرفته و مفترقات آن‏ها كنار گذاشته شود. بدون شك اين مفهوم از وحدت اسلامى، نه معقول است و منطقى، و نه مطلوب است و نه عملى.
اما مطابق ديدگاه دوم، وحدت اسلامى يعنى مسلمانان در يك صف، در برابر دشمن مشتركشان متشكل شوند، زيرا مشتركات بسيارى دارند كه مى‏تواند مبناى يك اتحاد محكم قرار گيرد، مانند اعتقاد به خداى يگانه و نبوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، قرآن، قبله واحد، و انجام عباداتى مانند نماز و روزه، برخوردارى از جهان بينى و فرهنگ مشترك، و... از نظر اين گروه ضرورتى ندارد كه مسلمين به خاطر اتحاد اسلامى، مصالحه و گذشتى در مورد اصول و فروع مذهبى خود بنمايند و يا درباره موارد اختلاف به بحث و استدلال نپردازند اين گروه حتى وحدت فرق اسلامى را كه در اصول با يكديگر اختلاف دارند نيز ممكن مى‏دانند.
اينان معتقدند در وحدت اسلامى نبايد از اصل همه يا هيچ پيروى كرد، بلكه بايد به قاعده ما لا يدرك كله لا يترك كله(٣٧٥) عمل كرد. سيره اميرالمؤمنين عليه‏السلام همين روش را در برقرارى وحدت اسلامى تاييد مى‏كند. ايشان همواره براى جلوگيرى از ايجاد شكاف در جامعه مسلمين، با خلفا همكارى مى‏نمود.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام در يكى از نامه‏هاى خود به مالك اشتر مى‏نويسد:
من اول خودم را پس كشيده‏ام، تا ديدم گروهى از مردم از اسلام بازگشتند و مردم را به نابودى دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم دعوت مى‏كنند، پس ترسيدم كه اگر به يارى اسلام و مسلمين بر نخيزم، شكاف يا انهدامى در اسلام خواهم ديد كه مصيبت آن از فوت خلافت چند روزه، بسى بيشتر است.
همچنين در شوراى شش نفره پس از انتخاب عثمان به خلافت، حضرت على عليه‏السلام، موضوع خود را چنان بيان فرمود: شما خود مى‏دانيد من از همه براى خلافت شايسته ترم و حال به خدا قسم مادامى كه كار مسلمين رو به راه باشد و رقيبان من تنها به كنار زدن من قناعت كنند و تنها شخص من مورد ستم واقع شده باشد، مخالفتى نخواهم كرد و تسليم خواهم شد.(٣٧٦)(٣٧٧)
علامه امينى در كتاب الغدير داير وحدت اسلامى را بسيار وسيع‏تر از شيعيان مى‏دانست و معتقد بود به وسيله اسلام كه با اقرار و اذعان به شهادتين محقق مى‏شود خواه و ناخواه رابطه اخوت و برادرى كه در قرآن به آن تصريح شده است، ميان مسلمانان برقرار مى‏شود.
علامه امينى الغدير را تنها به حال شيعيان مفيد نمى‏داند، بلكه آن را وسيله احياى امت اسلامى مى‏شمارد.
ايشان در موارد متعدد به رفع اتهام از عقايد شيعه اقدام مى‏نمايد و اين اتهامات را به ويژه از آن جهت كه موجب تفرقه بين مسلمين مى‏شود، مورد توجه قرار مى‏دهد. ابهاماتى مانند اين كه شيعه با برخى اهل بيت مانند زيد بن على دشمن است؛ شيعه از هر شكستى كه نصيب مسلمين شود خوشحال مى‏شود، تا آن جا كه پيروزى روس بر مسلمين را در ايران جشن گرفتند و... اين دروغ‏ها و تهمت‏ها تخم فساد را مى‏كارد و دشمنى‏ها را ميان امت اسلام بر مى‏انگيزد و جماعت اسلام را تبديل به تفرقه مى‏نمايد و جمع امت را متشتت مى‏سازد و با مصالح عامه مسلمين تضاد دارد.
ايشان با انتقاد از چند كتاب از قدما و متاخرين اهل سنت، هشدار ميدهد كه اين كتاب‏ها بزرگترين خطا را براى جامعه اسلامى به وجود مى‏آورد، زيرا وحدت آن‏ها را از بين ميبرد.
ايشان ويژگى بارز الغدير را رفع سوء تفاهمات و در نتيجه موجب نزديك شدن مسلمين به يكديگر مى‏داند. اعترافات بسيارى از دانشمندان مسلمان غير شيعى در اين باره نيز مويد همين امر است.
به عنوان مثال عادل غزوان مدير مجله مصرى الكتاب مى‏گويد:
اين كتاب، منطق شيعه را روشن مى‏كند و اهل سنت مى‏توانند به وسيله اين كتاب شيعه را به طور صحيح بشناسند. شناسايى صحيح شيعه سبب مى‏شود كه آراى شيعه و سنى به يكديگر نزديك شود، و مجموعا صف واحدى تشكيل دهند.
نتيجه اين كه كتاب الغدير در تحقق وحدت اسلامى، داراى نقشى مثبت است؛ زيرا اولاً منطق مستدل شيعه را روشن مى‏كند و ثابت مى‏كند كه گرايش بسيارى از مسلمانان به شيعه ناشى از منطق قوى آن مى‏باشد، نه جريانات سياسى و نژادى.
ثانياً بى اساس بودن پاره‏اى از اتهامات وارد شده به شيعه را كه سبب ايجاد فاصله ميان شيعه و ديگر مسلمانان مى‏باشد را ثابت ميكند.
ثالثا به معرفى شخصيت اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏پردازد كه مى‏تواند به عنوان الگوى وحدت اسلامى مقتداى مسلمين واقع شود.(٣٧٨)

مسأله نفاق‏

از جمله كلماتى كه در قرآن زياد تكرار شده، كلمه منافق است. نفق يعنى راه، البته راه‏هاى مخفى و پنهانى. كتابهاى لغت در وجه تسميه منافق گفته‏اند:
منافق كسى است كه براى خودش دو راه قرار داده است، يك راه ورودى كه از آن وارد مى‏شود و يك راه در خروجى پنهانى، كه در مواقع لزوم و خطر از آن خارج مى‏شود.
مؤمن كسى است كه هم در باطن به اسلام ايمان دارد و هم در ظاهر و گفتار. كافر كسى است كه همه در باطن مخالف است و هم در ظاهر. منافق كسى است كه انديشه و عقايد و عواطفش در يك جهت است، ولى ظاهر و زبانش در جهت ديگر است. منافق پرده‏اى بر روى كفر خود كشيده است، بنابراين نفاق يعنى كفر در زير پرده و منافق به طور خلاصه يعنى دو رو. مى‏توانيم بگوييم: نقطه مقابل نفاق، صراحت و صداقت است.(٣٧٩)
نفاق يكى از مسائلى است كه مى‏توان آن را از مختصات انسان شمرد؛ يعنى حيوان ديگرى مانند انسان چنين خصوصيتى ندارد يا در حد بسيار ضعيفى دارد. حيوانات، هرچه در درونشان هست، همان چيز رد ظاهرشان پيدا مى‏شود.
در ميان انسان‏ها نيز هر چه آدميان بدوى‏تر هستند، صريحترند، اما هر چه بشر، پيشرفت و تكامل پيدا كرده، قدرتش بر تصنع، كه نفاق نوعى از آن است افزايش پيدا كرده است، به طورى كه اگر بخواهيم براى اين عصر، از نظر انسانى - و نه از نظر صنعتى - ملاكى ارايه دهيم، بايد بگوييم كه عصر ما، عصر نفاق است. يكى از نمونه‏هاى بارز نفاق در عصر ما نيرنگهاى بسيار پيچيده استعمارگران است.


۱۶
صد گفتار
البته بايد توجه داشت كه خود اين قدرت كه كسى بتواند بر روى باطن خود پرده‏اى بكشد، براى انسان كمال است و بشر، به واسطه همين كمالى كه دارد، مى‏تواند از بزرگترين فضيلت‏ها برخوردار باشد، زيرا هر كتمان و پرده‏پوشى، نفاق نيست. نفاق، يعنى باطن بد را به قصد خدعه و فريب مردم مخفى كردن، ولى اين توانايى در حالات ديگر، كمال آدمى است. مثلا انسانى كه به كمالاتى از معنويت و خوبى‏ها رسيده، ولى مخفى ميكند تا بين خود و خدايش باشد و نيز كسى كه در دلش غصه‏اى دارد، ولى براى اين كه ديگران را ناراحت نكند، چهره خود را شاد و خندان نشان مى‏دهد، يا كسى كه فقر خود را پنهان مى‏نمايد و صورت خود را با سيلى سرخ نگاه مى‏دارد و آبرودارى مى‏كند، همگى نمونه هايى از اين كمال هستند.(٣٨٠)
قرآن مجيد، نقطه مقابل مؤمنين را دو دسته معرفى مى‏كند: دسته اول كافران و مشركان و دسته ديگر منافقان. قرآن گروه منافقين را از گروه مشركين جدا مى‏سازد و حساب جداگانه‏اى برايشان باز مى‏كند، زيرا منافقان از داخل به جامعه اسلامى ضربه مى‏زنند.
به هر حال آيات زيادى در قرآن درباره منافقين هست، و حتى سوره‏اى در قرآن به نام منافقون وجود دارد كه شأن نزول آن درباره گروه خاصى است.
سوره منافقون درباره گروه خاصى است كه پس از هجرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در مدينه شكل گرفتند و در رأسشان مردى است به نام عبدالله بن ابى. اين گروه از اول، از آمدن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه ناراضى بودند، چرا كه آمدن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، منافع خاص آن‏ها، يعنى رياست عبدالله بر مدينه را بكلى در خطر انداخت، ولى موج اسلام در مدينه غير قابل مقاومت بود و آن‏ها چاره‏اى جز مخفى شدن در پوشش اسلام و تظاهر به مسلمانى نداشتند. لذا در پى فرصت بودند تا از درون به اسلام ضربه بزنند؛ اين گروه ستون پنجم كفار در داخل مسلمين بودند و بى شك پيداييشان بعد از هجرت بود و پس از رحلت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز دستشان به جايى بند نشد و از آن‏ها چندان اثرى در تاريخ نيست.
درباره منافقان صدر اسلام، اختلاف نظرى ميان شيعه و سنى وجود دارد؛ اهل تسنن معمولا منافقان را كه در قرآن از آن‏ها ياد شده و بلكه اساسا منافقان دوران پيغمبر را منحصر به منافقان مدتى (يعنى همان گروه عبدالله بن ابى) مى‏دانند و تا نزديك وفات پيغمبر اكرم استمرار داشت و در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ريشه نفاق به كلى از دنياى اسلام كنده شد؛ يعنى قبل از هجرت به مدينه و بعد از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، منافقى در دنياى اسلام وجود نداشته و ندارد.
اهل سنت براى عدم وجود منافق در دوران قبل از هجرت، استدلال مى‏كنند كه، قبل از هرجت زمينه پيدايش منافق نبود، چون منافق در جايى پيدا مى‏شود كه شخص، چاره‏اى جز تظاهر به اسلام نداشته باشد، حال آن كه در آن دوران، مسلمين قدرت و حكومتى نداشتند و اكثريت با كفار قريش بود، بنابراين قبل از هجرت، ممكن نيست منافقى وجود داشته باشد، اما در مورد عدم وجود منافق در دوران بعد از وفات پيغمبر، من در كلمات آن‏ها استدلالى نديده‏ام.
درباره قبل از هجرت مى‏توان چنين پاسخ داد كه ممكن است، طرز پيشرفت دعوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در دوران قبل از هجرت به گونه‏اى بود كه برخى از اشخاص زيرك كه داراى شامه جامعه‏شناسى قوى و قدرت پيش بينى بودند حس كردند كه جريان اسلام، مقاومت‏ناپذير است و با توجه به مجموعه شرايط و اوضاع، رشد خواهد كرد، لذا در همان ابتدا خودشان را در اسلام سهيم كردند تا در آينده استفاده ببرند. ما از كجا مى‏توانيم نفى بكنيم كه چنين اشخاصى با چنان شامه تيرى وجود نداشته‏اند؟
درباره اين سؤال كه آيا ريشه منافقان در اواخر عمر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نابود شد يا نه، بايد گفت: وقتى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت منافقان هنوز گروهى قوى و نيرومند بودند، چون همانگونه كه موج اسلام پس از هجرت سبب شد كه عده‏اى تظاهر به اسلام بكنند، عين همين جريان پس از فتح مكه، در سراسر عربستان از جمله مكه تكرار شد؛ يعنى عده‏اى امثال ابوسفيان وقتى ديدند اين موج غير قابل مقاومت است، خودشان را زير پوشش اسلام مخفى كردند و چاره‏اى جز تظاهر به اسلام نيافتند. با اين توضيح، آيا ميتوان پذيرفت كه منافقين، به همين منافقان مدنى، منحصر بودند كه ريشه آن‏ها در همان زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از بين رفته باشد؟
در قرآن بيش از هر كتاب ديگر بر احتياط و حذر از منافقان تكيه شده است، اگر مسأله منافقان، قضيه‏اى بود كه به همان گروه عبدالله بن ابى در مدينه اختصاص مى‏داشت، اين همه آيه در قرآن درباره منافقان نمى‏آمد، معمولا شأن نزول آيات مربوط به منافقين، درباره همين گروه است، ولى محتواى آيات، قانونى كلى است و نمى‏توان گفت: مخصوص همان منافقان بوده، بلكه مربوط به همه منافقان عالم است.(٣٨١)
اميرالمؤمنين على عليه‏السلام كه حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر واگذار مى‏كند در نامه‏اى به او مى‏نويسد: من از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه آن حضرت وقتى نسبت به آينده امت اظهار نگرانى مى‏كرد مى‏فرمود: من از مشركان و كافران بر امت خود بيم ندارم، ولى از منافقان رياكار، بر دين خود مى‏ترسم.
لحن خود قرآن مجيد نيز درباره منافقان فوق العاده شديد و بزرگترين اعلام خطر است: هم العدو فاحذرهم؛(٣٨٢) معنى آيه اين مى‏شود كه تنها آن‏ها دشمنان حقيقى هستند، پس از ايشان بر حذر باش؛ اين تعبير در شرايطى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با مشركين و يهود مبارزه رو در رويى دارد، بسيار عجيب است و نشان مى‏دهد كه خطر انفاق از خطر كفر خيلى بيشتر و افزونتر است؛ چرا كه نفاق همان كفر است، ولى مخفى و در زير پرده تظاهر.(٣٨٣)
نكته ديگر اين است كه منافقان منحصر به گروهى كه از آغاز تظاهر به اسلام كرده‏اند نيستند، بلكه ممكن است، افرادى ابتدا مؤمن باشند و بعد منافق بشوند، همانگونه كه ممكن است فردى مؤمن باشد و بعد كافر شود، زيرا انسان بعد از ايمان آوردن، هميشه در معرض امتحان‏ها است و در اين امتحان‏ها ممكن است بلغزد و كافر يا منافق شود، احتمال اين كه منافق شود خيلى بيشتر است و شايد ضررى كه اسلام از منافقانى كه قبلا مؤمن راستين بوده‏اند ديده، به سبب اعتمادى كه آن‏ها به خود جلب كرده‏اند، بيش از ضرر منافقينى باشد كه از آغاز در نفاق بوده‏اند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم همان گونه كه درباره آينده امت، از خطر نفاق شديدا اظهار نگرانى مى‏كند، از طرف ديگر از اين كه امتش جاهل بوده و اهل تجزيه و تحليل و تدبر نباشند و در مسائل غور نكنند نيز به شدت اظهار نگرانى مى‏كند: انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم فى التدبير.(٣٨٤)
پيغمبر از دو چيز نگران است: يكى از نفاق و ديگر از اين كه توده مردم، جاهل و بى تدبير و دچار فقر فكرى باشند. اگر اين دو خطر با هم پيدا شود، آن گاه منافقان، يعنى بى‏دينهاى متظاهر زيرك، مردم جاهل و بى‏تدبير را ابزار قرار ميدهند و فجايعى مثل حادثه كربلا به وجود مى‏آورند.
مسلمان بايد آن قدر عميق باشد كه فريب تزوير منافقان را نخورد ؛ اسلام، مسلمانى مى‏خواهد كه حقيقت را از زير پرده تظاهر درك كند و به حدى تيزبين و تيزهوش و داراى فراست باشد، كه بتواند منافق را از غير منافق تشخيص دهد و فريب نخورد و از او پرهيز كند، زيرا اسلام اجازه نمى‏دهد، شخصى كه متظاهر به اسلام است را به بهانه منافق بودن بكشند، چون اين بهانه‏ها بعدا سبب مى‏شود كه به افراد ديگر بهانه دروغى ببندند و مردم بى گناه را بكشند.(٣٨٥)
سياست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره منافقين با آن كه قرآن به صراحت آن‏ها را مى‏كوبد، سياست حذر و احتياط بود؛ يعنى كسانى كه تظاهر به اسلام مى‏كنند، همين قدر كه در گروه مسلمين وارد شده و شهادتين گفته‏اند، مادامى كه تظاهر به ارتداد نكنند و عملى بر ضد اسلام پيغمبر انجام ندهند، حكم مرتد درباره آنها جارى نمى‏شود و اسلام نسبت به آن‏ها خشونتى ندارد، ولى كاملا مراقب آن‏هاست و مسلمين را متوجه ميكند كه از خطر آن‏ها غافل نباشند. اين نكته، در سيره سياسى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بسيار قابل توجه است.
دو بار به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پيشنهاد شد كه عبدالله بن ابى را بكشد: يك بار عمر پيشنهاد كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اگر من او را بكشم، بعدها مردم چه خواهند گفت؟ مى‏گويند: محمد اصحاب خودش را مى‏كشد. يك بار هم پسر عبدالله پيشنهاد كرد كه پيغمبر فرمودند: مادامى كه او با ما هست تو بايد با او مدارا كنى.
پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچ منافقى را نكشت، زيرا نمى‏خواست اين كار سيره و سنت شود و قدرت‏هاى وقت بتوانند، سوءاستفاده بكنند و مخالفان خود را به بهانه منافق بودن از دم تيغ بگذرانند، بنابراين در اسلام اين يك اصل است كه اگر كسى اظهار مسلمانى مى‏كند، مادامى كه قولى يا عملى كه بر ارتدادش دلالت بكند، از او ظاهر نشد، او را نكشيد، ولى اگر علايم نفاق را در او احساس مى‏كنيد، از او بر حذر باشيد و حداكثر احتياط را رعايت كنيد.
در اولين روزى كه خلافت به ابوبكر رسيد، ابوسفيان چون هنوز در اين كار سهمى نداشت، به طرف خانه عباس و بعد خانه على عليه‏السلام دويد و گفت: خلافت حق شما بنى هاشم است و ابوبكر و عمر چه كاره‏اند كه بيايند خليفه بشوند، خلافت حق تو (على) است و من پشتيبان تو هستم و به اين ترتيب مى‏خواست خودش را در خلافت شريك كند.
على عليه‏السلام فرمود: وقتى فتنه پيدا مى‏شود، آدمهاى فتنه جو دايم مى‏خواهند آتش فتنه را بالا ببرند، ولى اشخاص صالح مى‏خواهند كشتى‏اى پيدا كنند كه اين درياى فتنه را سالم طى كنند، تو از طريق ايجاد اختلاف و نفرت بين مسلمين و تفاخر قبيله‏اى وارد شدى، حال آن كه اسلام اين تفاخرها را برداشته است، بعد اضافه كرد كه خلافت حق من است، ولى نه به دليل اين كه من از بنى هاشم هستم، حقانيت، تابع اين مطالب نيست، فرمود: من اگر ياورى داشته باشم، تو ياور من نيستى و من هرگز از تو استمداد نمى‏كنم.
حضرت على عليه‏السلام به اين ترتيب ابوسفيان را از خود راند و اصل قرآنى هم العدو فاحذرهم را در مورد او عملى ساخت.
ابوسفيان وقتى از على عليه‏السلام مايوس گرديد، كم كم به آن جناح نزديك شد و مى‏بينيم كه بعد از چند سال پسرش معاويه از طرف عمر بن خطاب والى شام مى‏گردد و نطفه بنى اميه كه فجايع كربلا را به بار آوردند به اين شكل بسته مى‏شود. به عبارت ديگر، اصل حذر و احتياط توسط عمر اجرا نشد و اسلام از همان جا، آن خنجرى را كه نبايد بخورد، خورد.(٣٨٦)
نكته قابل دقتى در دنياى اسلام مطرح است و آن اين كه، چگونه منافقان تا زمانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زنده هستند، تحريكات مى‏كنند و اين همه نامشان برده مى‏شود، ولى به محض اين كه پيغمبر از دنيا مى‏رود و دوره خلافت خلفا مى‏رسد، ديگر نامى از منافقان نيست. آيا در دوره خلفا اشخاص معلوم الحالى مثل ابوسفيان ديگر كوچكترين دسيسه كارى و تحريكى نكردند؟ آيا اين‏ها ديگر مؤمن و عابد شده بودند؟
حقيقت اين است كه پس از وفات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و برقرارى خلافت، جريانى شكل پيدا كرد، كه منافقان منافع خود را تأمين يافته ديدند، لذا سازش كردند و از دسيسه‏ها و توطئه‏هاى خود دست برداشتند و به اين خاطر است كه ديگر اسمى از اين‏ها در تاريخ نيست.
در اين رابطه سؤال ديگر نيز مطرح است و آن اين كه چرا وضع پيش روى اميرالمؤمنين عليه‏السلام - كه از نظر ما عملكرد او با پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم يكسان است - با سرعت پيشروى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تفاوت داشت و حتى در مواقع زيادى، از دشمن شكست خورد؟
پاسخ اين است كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم با كسانى مى‏جنگيد كه كافر بودند و در زمان آن حضرت نطفه نفاق، تازه در حال شكل‏گيرى بود، ولى على عليه‏السلام از آغاز با منافقان مواجه بود، شعار آن‏ها همان شعار على عليه‏السلام و آيه قرآن بود و از ميان لشكر اميرالمؤمنين عليه‏السلام فريادهاى بلند بود كه ما با قرآن نمى‏جنگيم، در اين موارد بايد انسان داراى فكر عالى، تيزبينى، تيزهوشى و ايمان محكم باشد تا وقتى على عليه‏السلام مى‏گويد: اين حاملان نيزه‏هاى قرآن را بزنيد، شخص دچار ترديد و حيرت نشود.
اميرالمؤمنين عليه‏السلام مى‏فرمود: پيغمبر بر تنزيل مى‏جنگيد و من بايد بر تأويل بجنگم؛ يعنى وقتى پيغمبر با دشمنى روبرو مى‏شد و آيه‏اى نازل مى‏شد، همه مى‏دانستند كه شأن نزول آن آيه همان جاست و مى‏رفتند و مى‏جنگيدند.
ولى در زمان على عليه‏السلام شال نزول آيات همان شأن نزول نيست، او بايد از روح قرآنى، دستورات قرآنى را استفاده بكند و بگويد كه اين متظاهران به قرآن، باطن و معنايشان همان كفر است.(٣٨٧)
مهمترين حادثه كه در تاريخ اسلام بايد مايه عبرت قرار بگيرد حادثه كربلا است كه جريان نفاق با استفاده از جهالت و حماقت مردم، آن حادثه را به وجود آورد.
توده آن مردمى كه امام حسين عليه‏السلام را كشتند، به استثناى رهبرانشان به خدا و پيغمبر و قرآن و اهل بيت عليهم السلام اعتقاد داشتند و مردم كافر و بى اعتقادى نبودند، اما عده قليلى توانستند با عوام‏فريبى و شعارهاى ظاهرى از توده‏اى مسلمان، ولى جاهل و احمق، لشكرى انبوه عليه فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به وجود آورند.
حديث عجيبى است از امام باقر عليه‏السلام كه مى‏فرمايد:
سه هزار نفر در كربلا براى كشتن امام حسين عليه‏السلام جمع شدند و همه آنها قصد قربت مى‏كردند كه پسر پيغمبر را بكشند!(٣٨٨) اين مسأله نشانه جهل و حماقت آن مردم است. اگر اين جهل و حماقت مردم نبود، عمر سعد وقتى مى‏خواست شعار بدهد و لشكريان خود را تحريك كند، نمى‏گفت: اى لشكر خدا قيام كن، بشارت باد تو را به بهشت. اينها عبرت تاريخ است و اين جهالت مردم را از زخم‏هاى ظاهرى كه بر بدن مقدس اباعبدالله وارد مى‏كردند، بالاتر و ناراحت‏كننده‏تر است و اگر ما به اين مسأله توجه نداشته باشيم، نمى‏توانيم از واقعه عاشورا پند بگيريم.(٣٨٩)

شأن نزول سوره منافقون‏

همانطور كه قبلا اشاره شد عبدالله بن ابى و اطرافيانش تظاهر به اسلام مى‏كردند، زكات مى‏دادند و در جماعت مسلمين حتى در جنگها شركت مى‏كردند، ولى در باطن مسلمان نبود، نفاق خود را مخفى مى‏كردند و فقط زمانى كه به نظر مى‏رسيد مى‏توانند به اسلام ضربه بزنند، ماهيت اصلى خود را نشان مى‏دادند. يكى از اين موارد، در جنگ احد بود كه كفار قريش با قدرت زيادى آمده بودند و گروه عبدالله بن ابى كه يك سوم جمعيت سپاه اسلام را تشكيل مى‏دادند، به بهانه كوچكى به مدينه برگشتند.
مورد ديگر قصه غزوه بنى المصطلق بود. در بازگشت از اين جنگ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اصحابشان در كنار چاه آبى اتراق كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در سايه‏اى مشغول استراحت بود كه ميان غلامى از مهاجرين با مرد ديگرى از انصار، هنگام برداشتن آب از چاه مشاجره و درگيرى پيش آمد و هر يك از آن‏ها از قبيله خود كمك خواست و نزديك بود فتنه‏اى برپا شود. وقتى عبدالله بن ابى از اين جريان خبردار شد، در جمعى از انصار و اطرافيان خودش شروع به شعار دادن كرد و گفت: گناه ما بود كه آنها را به مدينه راه داديم و به آن‏ها مكان و پول و غذا بخشيديم؛ به خدا قسم، وقتى كه پايم به مدينه برسد، خواهيد ديد كه عزيزتر و قوى‏تر، ذليل‏تر و ضعيف‏تر را بيرون خواهد كرد يا نه؟ و منظورش اين بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم را از مدينه بيرون مى‏كند.
در آن جمع، جوانى از انصار به نام زيد بن ارقم بود كه با شنيدن سخنان عبدالله با عصبانيت به او پرخاش كرد و داستان را به اطلاع رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رساند؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، عبدالله را احضار كرد و عبدالله نيز با قسم‏هاى فراوان سخن زيد را انكار كرد و بعضى از انصار هم شروع به معذرت خواهى كردند و سخن زيد بن ارقم را به بهانه جوانى و غرض ورزى او تكذيب كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، پس از آن كه درخواست عمر را مبنى بر كشتن عبدالله نپذيرفت، در حالى كه هوا گرم بود و حركت در چنان ساعتى بى سابقه بود، دستور حركت داد و جز در اوقات نماز، ديگر توقف نكردند و آن قدر به رفتن ادامه دادند كه به محض توقف، همگى از فرط خستگى به خواب رفتند و در چنين حالى بود كه سوره منافقون نازل شد و نظر زيد بن ارقم را تاييد كرد.
عبدالله، پسر عبدالله بن ابى كه مرد مسلمان قوى ايمانى بود گفت: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، من پدرم را به حساب عاطفه پدرى فوق العاده دوست دارم، ولى اگر شما فرمان بدهيد، خودم او را مى‏كشم، زيرا مى‏ترسم اگر مؤمنى او را بكشد، هر وقت من آن مؤمن را ببينم، تحريك بشوم و آسيبى به او بزنم، اما حضرت نپذيرفت؛ بعد از اين جريان نيز پسر عبدالله بن ابى، هنگام ورود به مدينه با شمشير مانع ورود پدرش به مدينه شد و تا زمانى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اجازه نداد، از عبور پدرش ممانعت كرد و هنوز چند روزى نگذشته بود كه عبدالله بن ابى مريض شد و مرد.(٣٩٠)

مرورى بر سوره منافقون‏

بسم الله الرحمن الرحيم به نام خداوند بخشنده مهربان اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله؛ وقتى كه منافقان مى‏آيند پيش تو مى‏گويند: از دل و جان شهادت مى‏دهيم كه تو پيغمبر خدا هستى و الله يعلم انك لرسوله و خدا خود مى‏داند؛ يعنى خود شهادت مى‏دهد كه تو پيامبر او هستى، والله يشهد أنّ المنافقين لكاذبون؛ و خدا شهادت مى‏دهد كه اين‏ها در شهادت خودشان دروغ مى‏گويند: اتخذوا ايمانهم جنة فصدوا عن سبيل الله قسم‏هاى خودشان را سپر خودشان قرار مى‏دهند و به اين وسيله مانع مردم از راه خدا مى‏شوند؛ يعنى با قسم، خودشان را ميان مسلمين جا مى‏دهند و انحراف به وجود مى‏آورند انهم ساء ما كانوا يعملون خيلى بد عمل مى‏كنند؛ يعنى عمل اينها بسيار بد و خطرناك است.
در ميان منافقان، در ابتدا خيلى‏ها بودند كه از اول نمى‏خواستند، راه نفاق را بپيمايند، ولى وقتى ديدند كه منافعشان از بين مى‏رود، راه نفاق را در پيش گرفتند ذلك بانهم آمنوا ثم كفروا اين عملكرد نادرست منافقان براى اين است كه اينها ايمان آوردند و سپس كافر شدند و كفر بعد از ايمان، قلب انسان را تيره و تار مى‏كند: فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون پس بر دلهايشان مهر زده شد و اين‏ها دگر نمى‏فهمند كه چه مى‏كنند، زيرا وقتى انسان عقده كارى را داشته باشد، اين عقده او را چنان به آن كار مى‏كشاند كه حتى خود هم نمى‏فهمد.
و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و اءن يقولوا تسمع لقولهم كانهم خشب مسندة يحسبون كل صيحة عليهم
وقتى اينها را مى‏بينى اندامشان تو را به تعجب وامى‏دارد؛ يعنى خيلى ظاهرهاى خوبى دارند و آن قدر خوب و جالب حرف مى‏زنند كه آدم مى‏خواهد گوش بدهد، اما وقتى دقت كنيم مى‏بينيم كه اين‏ها روح ندارند، مثل چوب‏هاى زيبايى هستند كه باطن و روح ندارند و گمان مى‏كنند كه هر فريادى بر سر آن‏هاست: هم العدو فاحذرهم قاتلهم الله انى يوفكون تنها آن‏ها دشمن هستند، از آنان برحذر باش، خدا آنان را بكشد، چگونه (از حق) روى بر مى‏تابند.(٣٩١)
و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله بعد از اين كه منافقان رسوا شدند و خطابشان معلوم شد، بعضى آمدند و به آن‏ها گفتند: حال، بياييد خدمت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اظهار ندامت بكنيد و بخواهيد كه از خدا براى شما طلب مغفرت بكند، اما آنها، لوّوا رؤوسهم؛ يعنى سرشان را برگرداندند و رأيتهم يصدون و هم مستكبرون و مى‏بينى آن‏ها را در حالى كه اعراض مى‏كنند؛ (يا باعث اعراض مردم مى‏شوند) يعنى روى مى‏گردانند و تكبر مى‏ورزند. كسى كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ايمان داشته باشد، محال است در مقابل او استكبار بورزد، ولى قرآن مى‏فرمايد: كار اين‏ها از اين حرفها گذشته است: سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم فرق نمى‏كند، چه تو براى اينها استغفار بكنى و چه نكنى لن يغفر الله لهم خدا هرگز اينها را نخواهد آمرزيد اءنّ الله لا يهدى القوم الفاسقين خدا مردم فاسق را هدايت نمى‏كند.
قرآن كريم در آيه بعد، علت عدم آمرزش منافقان را گوشزد مى‏كند: هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا اينها همان كسانى هستند كه مى‏گويند: چرا به مردمى كه نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم هستند (مهاجرين) انفاق ميكنيد؛ قرآن در سوره حشر در اينباره، كمله ايثار يعنى از خود گذشتگى را به كار مى‏برد، ولى اينها كلمه نفاق را به كار بردند تا مهاجرين را تحقير و آنها را گدا معرفى كنند و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لا يفقهون آنها خيلى اقتصادى و مادى فكر مى‏كردند، حال آن كه مسأله ايمان و اتكا به خدا و نصرت الهى مطرح بود، اگر مردمى اين استحقاق را پيدا كنند كه خدا بخواهد آن‏ها را پيروز كند، همه وسايل را فراهم مى‏كند، چرا كه خزاين آسمان‏ها و زمين مال خداست، اما منافقان اين چيزها را نمى‏فهمند يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل مى‏گويند: اگر ما به مدينه باز گرديم، آن كه عزيزتر است، ذليل‏تر را بيرون خواهد كرد و لله العزة و لرسوله و للمومنين عزت، منحصرا از آن خدا و پيامبر خدا و مؤمنين است؛ يعنى تو ذليلتر از آن هستى كه به فكرت خطور مى‏كند خودت هم نمى‏دانى و لكن المنافقين لا يعلمون، ولى منافقان نمى‏دانند.
يا ايها الذين آمنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله اى اهل ايمان! ثروت و فرزندانتان، شما را از ياد خدا غافل نكند، آن چنان كه منافقان را غافل كرد. و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون هر كس اين كار را بكند، و مال و ثروتش مايه غفلتش بشود، او زيانكار است؛ يعنى همين مال كه عين سود است تبديل به زيان مى‏شود.
و انفقوا مما رزقكم الله من قبل أن ياتى احدكم الموت فيقول رب لولا اخرتنى الى اجل قريب فاصدق و اكن من الصالحين
تا زنده هستيد از مال و ثروت خودتان استفاده كنيد؛ و استفاده شما اين است كه آن را در راه خدا بدهيد؛ پيش از آن كه مرگتان فرا رسد از آن چه به شما روزى داده‏ايم انفاق كنيد، چرا كه وقتى مرگ فرا رسد، آن گاه هر كس آرزو مى‏كند كه‏اى كاش مهلتى مى‏داشت و مى‏توانست از مالش در راه خدا خرج كند و حداقل، واجبات را و در درجه دوم مستحبات را انجام مى‏داد و از مردمان صالح و شايسته مى‏شد، ولى قرآن مى‏فرمايد كه اجل مسمى تخلف‏ناپذير نيست.
و لن يوخر الله نفسا اذا جاء اجلها و الله خبير بما تعملون خدا هرگز اجل كسى را كه هنگامش فرا رسيده است به تاخير نمى‏اندازد و خدا به آن چه شما انجام ميدهيد آگاه است.(٣٩٢)

ضميمه : نگاهى به كتاب داستان راستان

نگاهى به داستان راستان

داستان راستان نام مجموعه دو جلدى، مشتمل بر ١٢٥ داستان است كه جلد اول آن (٧٥ داستان) در سال ١٣٣٩ و جلد دوم آن (٥٠ داستان) در سال ١٣٤٣ به قلم استاد مطهرى (ره) تحرير و چاپ شده است. تصور عمومى بر اين است كه داستان راستان، كتابى براى كودكان و نوجوانان است و اغلب جوانان و بزرگسالان، به ويژه افراد تحصيلكرده، خود را از خواندنش بى نياز مى‏دانند، اما اگر توجه شود كه اين كتاب تاليف چه كسى است و در چه موقعيتى و با چه نگرشى و هدفى نوشته شده، ديدگاه فوق تغيير مى‏يابد.
معمولا نويسندگان كتابهاى كودكان، تخصصشان در نوشتن شعر و قصه كودكانه است، ولى در اين مورد، با شخصيتى مواجهيم كه چنان بهره‏اى از معارف اسلامى دارد كه نه تنها در فقه و فقاهت مجتهد است، بلكه قهرمان مبارزه استدلالى با مكاتب فلسفى غرب بوده، و كتابى كه قبل از اين اثر داستانى منتشره نموده پاورقى‏هاى فيلسوفانه بر كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم علامه طباطبايى (ره) است.
درباره اهداف و انگيزه‏هاى تاليف كتاب داستان راستان، خود استاد مطهرى در مقدمه جلد اول مى‏گويد: البته كتابهاى سودمند، كه مستقيما متن حقايق اخلاقى و اجتماعى را به لباس بيان در آورده‏اند، يا كتبى كه حقايق زندگى را در لباس داستان كه فكر و پرداخته فكر نويسنده است، يا كتب سيرت كه از اول تا آخر در مقام نقل تاريخ زندگى يك يا چند شخصيت بزرگ بوده‏اند از شماره بيرون است، ولى نويسنده تاكنون به كتابى برنخورده كه مؤلف آن به منظور هدايت و ارشاد و تهذيب اخلاق عمومى، داستانهاى سودمند، از كتب تاريخ و حديث استخراج كرده و در دسترس عموم قرار داده باشد.(٣٩٣)
هدف اين كتاب اين است كه علاوه بر اين كه راهنماى اخلاقى و اجتماعى سودمندى باشد، معرف روح تعليمات اسلامى هم باشد و فرد بتواند با مقياس قرار دادن آن، خود و اطرافيان و جامعه‏اى كه در آن زندگى مى‏كند و همگى ادعاى اسلاميت دارند را محك بزند.(٣٩٤)
استاد تذكر مى‏دهد كه با اين كه براى رعايت حشمت و حرمت قرآن كريم، از داستان‏هاى آن كتاب مقدس چيزى جزء اين داستانها قرار نداديم و معتقد بوده و هستيم كه قصص قرآن، مستقل چاپ و منتشر شود، اما در اصل تاليف اين كتاب از قرآن مجيد استفاده كرده‏ايم، زيرا اولين كتابى كه داستان راستان [و حكايت صالحان‏] را به منظور هدايت و راهنمايى و تربيت اجتماع بشرى، جزء تعليمات عالى خود قرار داده، قرآن كريم است.(٣٩٥)
و مى‏دانيم كه قرآن كريم در ٢٦٨ مورد براى بيان مطالب گوناگون از داستان استفاده كرده، و يقينا اين كار باعث مى‏شود حقايق عالى و اصول و ارزشهاى والا، به نحو بسيار ساده و ملموس در دسترسى انسان قرار گيرد و فهم و درك آن با سهولت هرچه بيشتر ميسر شود و در عمل نيز آسانتر به كار آيد.
با نگرشى بر كل كتاب داستان راستان، و توجه به نكاتى كه استاد در مقدمه آورده، شايسته است به نكات و مزاياى زير در مورد اين كتاب توجه داشته باشيم:

١. واقعى بودن داستان‏ها:

چنان كه خود استاد متذكر شده، ما هم كتب اخلاق فراوانى داريم، هم داستانهاى ساخته و پرداخته نويسندگان، اما اين كه با داستانهاى واقعى به تعليم اخلاق بپردازيم بسيار مؤثرتر است، زيرا، انجام وظايف اخلاقى غالبا دشوار و حتى گاه ناممكن به نظر مى‏رسد، و هنگامى كه داستان غير واقعى باشد، انسان مى‏گويد: چنين چيزى فقط در خيال ممكن است، اما وقتى انسان ببيند كه در طول تاريخ كسانى بوده‏اند كه مطابق آن ارزشهاى والاى انسانى رفتار كرده‏اند اين امر را شدنى مى‏يابد و عزمش بيشتر جزم مى‏شود.

٢. نثر روان و ساده، و گذاشتن نتيجه‏گيرى براى خواننده:

استاد مطهرى معتقد است كه كتاب بايد هم زحمت فكر كردن را از دوش خواننده بردارد و هم او را وادار به تفكر كند. آن فكرى كه بايد از دوش خواننده برداشته شود، فكر در معنى جمله‏ها و عبارات است؛ و آن فكرى كه بايد به عهده خواننده گذاشته شود، فكر در نتيجه است، چرا كه هر چيزى تا خود خواننده درباره‏اش فكر نكند و از فكر خود چيزى بر آن نيفزايد، با روحش آميخته نمى‏گردد و در دلش نفوذ نمى‏كند و در عملش اثر نمى‏بخشد(٣٩٦)
بدين سان شاهديم كه اين كتاب بر خلاف بسيارى از كتب اخلاقى كه علماى اسلامى نگاشته‏اند، از يك سو نثر بسيار ساده و روانى دارد و به ذكر اصل داستانهاى تاريخى و گاهى پرورش داستانها در حدود قراين و امارات اكتفا شده و از سوى ديگر نتيجه‏گيرى از داستان را بر عهده خواننده گذاشته و در واقع از روش القاى غير مستقيم كه تأثير بيشترى در مخاطب دارد گاهى، استفاده شده است.

٣. تأثير اصلاحى در عوام:

سادگى در نحوه نگارشى كتاب داستان راستان، موجب شده كه افراد عوام استفاده بيشتر از اين كتاب ببرند. استاد مطهرى در اين باره مى‏گويد: اين داستانها هم براى خواص قابل استفاده‏اند، و هم براى عوام، ولى منظور از اين نگارش، تنها استفاده عوام است، زيرا تنها اين طبقاتند كه ميلى به عدالت و انصاف، و خضوعى در برابر حق و حقيقت در آنها موجود است، و اگر با سخن حقى مواجه شوند حاضرند خود را با آن تطبيق دهند. صلاح و فساد طبقات اجتماع در يكديگر تأثير دارد، اما معمولا فساد از خواص شروع مى‏شود و به عوام سرايت مى‏كند. و صلاح بر عكس از عوام و تنبه و بيدارى آنها آغاز مى‏شود و اجبارا خواص را به صلاح مى‏آورد، و روى همين اصل است كه على عليه‏السلام در دستور حكومتى خود به مالك اشتر، پس از تقسيم مردم به دو طبقه عامه و خاصه، نسبت به صلاح و به راه آمدن خاصه، اظهار ياس و نااميدى مى‏كند و تنها عامه مردم را مورد توجه قرار مى‏دهد.
اين فكر غلطى است كه عده‏اى از طرفداران اصلاح، هميشه مى‏خواهند اصلاح را از زعما و قله‏هاى مرتفع آغاز كنند، در حالى كه تجربه نشان داده كه معمولا كارهايى كه از ناحيه قله‏هاى رفيع آغاز شده و در نظرها مفيد مى‏نمايد، بيش از آن مقدار كه حقيقت و اثر اصلاحى داشته باشد، جنبه تظاهر و تبليغات و جلب نظر عوام دارد.(٣٩٧)

٤. پرهيز از تعصب:

اين نكته آن قدر براى استاد اهميت داشته، كه نه تنها داستانهايى در نشان دادن مذمت تعصب آورده، بلكه خود ايشان هم در تنظيم داستانها از اين كار اجتناب كرده و لذا قهرمانان داستناهايش - به طورى كه آگاهانه در مقدمه كتب متذكر شده - تنها به مذهب شيعه اختصاص نيافته، و از ساير شخصيت‏هاى اسلامى و حتى شخصيت‏هاى برجسته غير مسلمان نيز داستانهايى آورده است.


۱۷
صد گفتار

٥. استفاده از جنبه‏هاى مثبت براى تعليم اخلاق:

اكثر قريب به اتفاق داستان‏ها، جنبه مثبت دارند و درباره ارزش‏ها و فضايل اخلاقى سخن مى‏گويند، و فقط چند داستان (مثل داستانهاى شماره ٤٩ و ٥٠) با نشان دادن يك امر ضد ارزش يا نقطه ضعف اخلاقى، تنبه و تذكر داده است و به روشى كه لقمان ادب آموخت، مى‏خواهد ادب بياموزاند، اما از آن جا كه در ميان مردم عوام، افراد لقمان‏صفت خيلى كم است، لذا اين روش در همين چند مورد محدود شده است.

٦. جامعيت و تفكر نظام‏مند در ارايه داستان‏ها:

استاد مطهرى در مقدمه كتاب انسان و سرنوشت - كه اول بار در سال ١٣٤٥ منتشر شد - مى‏گويند:
مسأله علل انحطاط مسلمين قريب ٢٠ سال است كه ذهن مرا به خود مشغول كرده است.(٣٩٨)
با توجه به اين گفته، مى‏توان يقين داشت كه تدوين كتاب داستان راستان، يك كار كاملا برنامه ريزى شده و از روى انگيزه و هدف مشخص در راستاى مبارزه با انحرافات و بدفهمى‏ها نسبت به تعاليم اسلام بوده، خصوصا كه فاصله نوشتن جلد اول و دوم آن، قريب ٤ سال مى‏شود.
جامعيت و توجه به جنبه‏هاى مختلف تعاليم اسلامى در گردآورى داستانهاى اين كتاب به گونه‏اى است كه اين داستانها هم به مقام انديشه ناظرند، هم به مقام عمل، و در مقام عمل هم به عمل فردى توجه دارند و هم به عمل اجتماعى، و در همه اين موارد، هم بايدها بيان شده، هم نبايدها؛ و اگر به اين مجموعه از اين نظر بنگريم، كاملا در خواهيم يافت كه چرا استاد مطهرى مدعى بود كه علاوه بر تعاليم اخلاقى و اجتماعى، روح تعاليم اسلام را در اين داستانها مى‏توان يافت.
براى درك بهتر جامعيت و تفكر نظام‏مند استاد مطهرى در تنظيم داستان‏هاى اين كتاب، نگاهى مى‏اندازيم به طبقه‏بندى موضوعى اين داستان‏ها:
الف - در مقام انديشه (جمعا ٣٤ داستان)
الف - ١) در باب فضيلت انديشه و علم و عالم و احترام به آزادى انديشه و پرهيز از تعصب، ١٥ داستان.
الف - ٢) در باب اصلاح تصورات غلط از دين و كج انديشى‏ها و افراط و تفريطها، ١٩ داستان.
ب - در مقام عمل فردى (جمعا ٢٨ داستان)
ب - ١) در باب لزوم انجام امور اخلاقى و عبادى، مانند زهد، تقوا، ايمان، نماز و دعا، ١٩ داستان.
ب - ٢) در باب پرهيز از امور ناشايسته اخلاقى همچون غرور، غفلت، ثروت‏اندوزى، خوردن مال حرام، شرابخوارى، و...٩ داستان.
ج - در مقام عمل اجتماعى (جمعا ١٠٢ داستان)
ج - ١) در باب رعايت اخلاق اسلامى در سلوك اجتماعى همچون حسن خلق، مدارا و پرهيز از بددهنى، و رعايت عزت نفس، و تواضع، رعايت حقوق ديگران، و تأثير اين امور در جلب مردم به ديندارى، ٤٨ داستان.
ج - ٢) در باب اهميت كار و تلاش و پرهيز از سربار مردم بودن و رهبانيت به بهانه قضا و قدر و توكل، ١٨ داستان.
ج - در باب ولايت و رهبرى و حكومت و ايستادگى در برابر حكام جور، ١٥ داستان.
ج - ٤) در باب عدالت اجتماعى، اقتصادى، سياسى، و قضايى، ١٥ داستان.
ج - ٥) در باب جهاد و امر به معروف و تحمل سختى‏ها در راه دين، ١٦ داستان.(٣٩٩)

٧. وجه تسميه كتاب:

چنان كه خود استاد متذكر شده، اولاً چون غالب قهرمانان اين داستان‏ها كسانى هستند كه راست رو و بر صراط مستقيمند و در قرآن كريم نيز صديقين ناميده شده‏اند، نام داستان راستان بر داستان زندگى آن‏ها سزاوار است، ثانياً چون معمولا مخاطبان و خوانندگان داستان‏ها افرادى هستند كه مى‏خواهند در راه راست گام بردارند، اين كتاب براى آن‏هاست و به اين معنى نيز داستان راستان است.
ثالثا اين داستانها ساخته وهم و خيال نيست، بلكه حوادثى است كه در دنيا واقع شده و با كمال صداقت و راستى ضبط شده و لذا مناسب بود كه ماده راستى جزء نام اين كتاب قرار داده شود.

٨. اخلاص در نگارش كتاب:

اخلاص و صفاى باطنى استاد مطهرى در نگارش داستان راستان در دو جا ظهور و بروز مى‏يابد؛ يكى اين كه استاد على‏رغم قبول زحمت تحقيق و نگارش مجموعه داستانها در مقدمه كتاب مى‏گويد: فكر اوليه تهيه اين اثر از آن شخص ديگرى بوده است و به اين ترتيب نشان مى دهد كه هدف او از انجام اين كار تنها انجام وظيفه در راستاى ترويج تعاليم اسلامى بوده و در اين ميان اجازه نداد كه غرور و خودپسندى و ديگر اغراض غير الهى او را از امانتدارى و تجليل از ديگر خدمتگزاران تعاليم اسلامى غافل نمايد.
نشانه ديگر اخلاص استاد مطهرى در نگارش كتاب داستان راستان اين است كه ايشان پس از تاليف و چاپ كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم در جامعه به عنوان يك متفكر و فيلسوف بزرگ و يك شخصيت علمى موفق در مبارزه با مكاتب فلسفى غرب شناخته شده بود.
در چنان شرايط و با قضاوتى كه افكار عمومى درباره شخصيت و عملكرد ايشان داشت، طبيعى بود كه نگارش يك كتاب داستان براى بچه‏ها دور از انتظار و كسر شأن، تلقى مى‏شد، اما اخلاص و احساس وظيفه و توجه به اهميت كار و نتايج آن و بى توجهى به قضاوت و بلكه ملامت ديگران باعث شد كه استاد مطهرى با جديت به تاليف اين كتاب اقدام نمايد و حتى به خاطر آن چند تاليف علمى ديگر خود را كنار بگذارد. با توجه به اهميت اين موضوع و نياز جامعه علمى، به طرز تفكر استاد مطهرى، در اين جا عين سخنان ايشان درباره اين موضوع را نقل مى‏كنيم:
در مدتى كه مشغول نگارش يا چاپ اين داستانها بودم، بعضى از دوستان ضمن تحسين و اعتراف به سودمندى اين كتاب، از اينكه من كارهاى به عقيده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا كنار گذاشته، به اين كار پرداخته‏ام، اظهار تأسف مى‏كردند و ملامتم مى‏نمودند كه چرا چندين تأليف علمى مهم را در رشته‏هاى مختلف به يكسو گذاشته‏ام و به چنين كار ساده‏اى پرداخته‏ام؛ حتى بعضى پيشنهاد كردند كه حال كه زحمت اين كار را كشيده‏اى، پس لااقل به نام خودت منتشر نكن! من گفتم چرا؟ مگر چه عيبى دارد؟ گفتند: اثرى كه به نام تو منتشر مى‏شود لااقل بايد در رديف همان اصول فلسفه باشد؛ اين كار براى تو كوچك است. گفتم: مقياس كوچكى و بزرگى چيست؟ معلوم شد مقياس بزرگى و كوچكى كار در نظر اين آقايان مشكلى و سادگى آن است و كارى به اهميت و بزرگى و كوچكى نتيجه كار ندارند؛ هر كارى كه مشكل است بزرگ است و هر كارى كه ساده است كوچك.
اگر اين منطق و اين طرز تفكر مربوط به يك نفر يا چند نفر مى‏بود، من در اينجا از آن نام نمى‏بردم، متأسفانه اين طرز تفكر - كه جز يك بيمارى اجتماعى و يك انحراف بزرگ از تعليمات عاليه اسلامى چيز ديگرى نيست - در اجتماع ما زياد شيوع پيدا كرده، چه زبانها را كه اين منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و به گوشه‏اى نيفكنده است؟
به همين دليل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفيد و مخصوصا كتب دينى و مذهبى سودمند، بيش از اندازه فقيريم. هر مدعى فضلى حاضر است ده سال يا بيشتر، وقت صرف كند و يك رَطب و يابس به هم ببافد و به عنوان يك اثر علمى، كتابى تأليف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنويسد، بدون آنكه يك ذره به حال اجتماع مفيد فائده‏اى باشد، اما از تأليف يك كتاب مفيد، فقط به جرم اينكه ساده است و كسر شأن است، خوددارى مى‏كند.
نتيجه همين است كه آنچه بايسته و لازم است نوشته نمى‏شود و چيزهايى كه زائد و بى‏مصرف است پشت سر يكديگر چاپ و تأليف مى‏گردد.
چه خوب گفته خواجه نصير الدين طوسى:

افسوس كه آنچه برده‏ام باختنى است
بشناخته‏ها تمام نشناختنى‏ها است
برداشته‏ام هر آنچه بايد بگذاشت
بگذاشته‏ام هر آنچه برداشتنى است
عاقبه الامر در جواب آن آقايان گفتم: اين پيشنهاد شما، مرا متذكر يك بيمارى اجتماعى كرد و نه تنها از تصميم خود صرف نظر نمى‏كنم، بلكه در مقدمه كتاب از اين پيشنهاد شما به عنوان يك بيمارى اجتماعى نام خواهم برد. بعد به اين فكر افتادم كه حتما همان طور كه عده‏اى كسر شأن خود مى‏دانند كه كتابهاى ساده - هر چند مفيد باشد - تأليف كنند، عده‏اى هم خواهند بود كه كسر شأن خود مى‏دانند كه دستورها و حكمتهايى كه از كتابهاى ساده درك مى‏كنند به كار ببندند!(٤٠٠)

٩. موفقيت كتاب داستان راستان:

موفقيت اين كتاب از چند جنبه قابل توجه است. اين كتاب در داخل كشور با استقبال كم‏نظير توده مردم همراه بوده به طورى كه تاكنون بالغ بر ٣٠ مرتبه در تعداد نسخه‏هاى بالا تجديد چاپ شده است.
علاوه بر اين، تاليف اين اثر الگوى مناسبى بود كه در اختيار نويسندگان متعهد قرار گرفت تا از عرصه ادبيات براى ارايه معارف دينى بهره بردارى نمايند و به ويژه ادبيات كودكان و نوجوانان را از انحصار ترجمه آثار بيگانگان خارج نمايند.
نكته ديگر اين كه در سال ١٣٤٣ (پس از چاپ اول و قبل از چاپ دوم اين كتاب)، با تصويب شوراى نويسندگان راديو، برنامه‏اى تحت عنوان داستان راستان تهيه و در تمام روزهاى ماه مبارك رمضان آن سال، از راديو كشور پخش شد. اين برنامه تا مدتها در روزهاى تعطيل مذهبى نيز ادامه يافت. لازم به ذكر است كه در عرصه بين المللى، كتاب داستان راستان به چندين زبان ترجمه شده و مورد توجه و استقبال فراوان قرار گرفته است و بالاخره اين كه، اين كتاب در سال ١٣٤٤؛ يعنى يك سال پس از انتشار جلد دوم آن، از سوى كميسيون ملى يونسكو در ايران مورد تقدير قرار گرفته و برنده جايزه ويژه يونسكو گرديد.(٤٠١)

رسول اكرم و دو حلقه جمعيت‏

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم وارد مسجد (مسجد مدينه ) شد. چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود و هر دسته‏اى حلقه‏اى تشكيل داده سرگرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر، و دسته ديگر سرگرم تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن بودند.
هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: اين هر دو دسته كار نيك مى‏كنند و بر خير و سعادتمند. آنگاه جمله‏اى اضافه كرد: لكن من براى تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام.
پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند، رفت و در حلقه آنها نشست.(٤٠٢) (٤٠٣)

شهرت عوام (در باب اصلاح بدفهمى‏ها و تصورات غلط از تعاليم دين)

چندى بود كه در ميان مردم عوام، نام شخصى بسيار برده مى‏شد و شهرت او به قدس و تقوى و ديانت پيچيده بود. همه جا عامه مردم، سخن از بزرگى و بزرگوارى او مى‏گفتند. مكرر در محضر امام صادق عليه‏السلام، سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به ميان مى‏آمد.
امام به فكر افتاد كه دور از چشم ديگران، آن مرد بزرگوار را كه تا اين حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزديك ببيند. يك روز، به طور ناشناس، نزد او رفت. ديد ارادتمندان وى كه همه از طبقه عوام بودند غوغايى در اطراف او به پا كرده‏اند.
امام بدون آنكه خود را بنماياند و معرفى كند، ناظر جريان بود. اولين چيزى كه نظر امام را جلب كرد، اطوارها و ژستهاى عوام فريبانه وى بود. تا آنكه او از مردم جدا شد و به تنهايى راهى را پيش گرفت. امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببيند كجا مى‏رود، و چه مى‏كند و اعمال جالب و مورد توجه اين مرد از چه نوع اعمالى است. طولى نكشيد كه آن مرد جلوى دكان نانوايى ايستاد. امام با كمال تعجب مشاهده كرد كه اين مرد، همين كه چشم صاحب دكان را غافل ديد، آهسته دو عدد نان برداشت و در زير جامه خويش مخفى كرد و راه افتاد.
امام با خود گفت، شايد منظورش خريدارى است و پول نان را قبلا داده، يا بعدا خواهد داد، ولى بعد فكر كرد اگر اين طور بود پس چرا همين كه چشم نانواى بيچاره را دور ديد نانها را بلند كرد و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقيب كرد و هنوز در فكر جريان دكان نانوايى بود كه ديد در مقابل بساط يك ميوه فروشى ايستاد. آنجا هم مقدارى درنگ كرد و تا چشم ميوه فروش را دور ديد، دو عدد انار برداشت و زير جامه خود پنهان كرد و راه افتاد. بر تعجب امام افزوده شد. تعجب امام آن وقت به منتهى درجه رسيد كه ديد آن مرد رفت به سراغ يك نفر مريض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد.
در اين وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: من امروز كار عجيبى از تو ديدم. تمام جريان را برايش بازگو كرد و از او توضيح خواست. او نگاهى به قيافه امام كرد و گفت: خيال مى‏كنم تو جعفر بن محمدى؟.
- بلى درست حدس زدى، من جعفر بن محمدم.
- البته تو فرزند رسول خدايى و داراى شرافت نسب مى‏باشى، اما افسوس كه اين اندازه جاهل و نادانى.
- چه جهالتى از من ديدى؟
- همين پرسشى كه مى‏كنى از منتهاى جهالت است؛ معلوم مى‏شود كه يك حساب ساده را در كار دين نمى‏توانى درك كنى. مگر نمى‏دانى كه خداوند در قرآن فرموده: من جاء بالحسنة فله عشر امثالها(٤٠٤)
هر كار نيك ده برابر پاداش دارد. باز قرآن فرموده: و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها(٤٠٥) هر كار بد فقط يك برابر كيفر دارد. روى اين حساب پس من دو نان دزديدم دو خطا محسوب شد، دو انار هم دزديدم دو خطاى ديگر شد، مجموعا چهار خطا شد، اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر كدام از آنها ده حسنه دارم مجموعا چهل حسنه نصيب من مى‏شود. در اينجا يك حساب خيلى ساده نتيجه مطلب را روشن مى‏كند. و آن اينكه چون چهار را از چهل تفريق كنيم، سى و شش باقى مى‏ماند. بنابراين من سى و شش حسنه خالص دارم. و اين است آن حساب ساده‏اى كه گفتم تو از درك آن عاجزى.
- خدا تو را مرگ بدهد! جاهل توئى كه به خيال خود اين طور حساب مى‏كنى. آيه قرآن را مگر نشنيده‏اى كه مى‏فرمايد: انما يتقبل الله من المتقين(٤٠٦) خدا فقط عمل پرهيزگاران را مى‏پذيرد. حالا يك حساب بسيار ساده كافى است كه تو را به اشتباهت واقف كند؛ تو به اقرار خودت چهار گناه مرتكب شدى، و چون مال مردم را به نام صدقه و احسان به ديگران دادى نه تنها حسنه‏اى ندارى، بلكه به عدد هر يك از آنها گناه ديگرى مرتكب شدى. پس چهار گناه ديگر بر چهار گناه اولى تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد. هيچ حسنه‏اى هم ندارى.
امام اين بيان را فرموده، در حالى كه چشمان بهت زده مرد به صورت امام خيره شده بود، او را رها كرد و برگشت.
امام صادق عليه‏السلام وقتى اين را براى دوستان نقل كرد، فرمود: اينگونه تفسيرها و توجيه‏هاى جاهلانه و زشت در امور دينى سبب مى‏شود كه عده‏اى گمراه شوند و ديگران را هم گمراه سازند.(٤٠٧)(٤٠٨)

آخرين سخن (در باب اهميت عبادات، به ويژه نماز)

تا چشم ام حميده، مادر امام كاظم عليه‏السلام به ابوبصير - كه براى تسليت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق عليه‏السلام آمده بود - افتاد، اشكهايش جارى شد. ابوبصير نيز لختى گريست. همين كه گريه ام‏حميده ايستاد، به ابوبصير گفت: تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى؛ قضيه عجيبى اتفاق افتاد.
ابوبصير پرسيد: چه قضيه‏اى؟ گفت: لحظات آخر زندگى امام بود؛ امام دقايق آخر عمر خود را طى مى‏كرد. پلكها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلكها را از روى هم برداشت، و فرمود: همين الان جميع افراد خويشاوندان مرا حاضر كنيد.
مطلب عجيبى بود. در اين وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت كرديم و همه را جمع كرديم. كسى از خويشان و نزديكان امام باقى نماند كه آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده كه امام در اين لحظه حساس، مى‏خواهد چه بكند و چه بگويد؟
امام، همينكه همه را حاضر ديد، جمعيت را مخاطب قرار داده فرمود: شفاعت ما هرگز نصيب كسانى كه نماز را سبك مى‏شمارند نخواهد شد.(٤٠٩)

بنده است يا آزاد؟ (در باب پرهيز از اخلاق ناشايسته مانند لهو و لعب)

صداى ساز و آواز بلند بود. هر كس كه از نزديك آن خانه مى‏گذشت، مى‏توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست! بساط عشرت و ميگسارى پهن بود و جام مى بود كه پياپى نوشيده مى‏شد. كنيزك خدمتكار، درون خانه را جاروب زده و خاكروبه‏ها را در دست گرفته از خانه بيرون آمده بود، تا آنها را در كنارى بريزد. در همين لحظه مردى - كه آثار عبادت زياد از چهره‏اش نمايان بود، و پيشانيش از سجده‏هاى طولانى حكايت مى‏كرد - از آنجا مى‏گذشت؛ از آن كنيزك پرسيد:
- صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟
- آزاد.
- معلوم است كه آزاد است! اگر بنده مى‏بود پرواى صاحب و مالك و خداوندگار خويش را مى‏داشت و اين بساط را پهن نمى‏كرد.


۱۸
صد گفتار
رد و بدل شدن اين سخنان، بين كنيزك و آن مرد، موجب شد كه كنيزك مكث زيادترى در بيرون خانه بكند. هنگامى كه به خانه برگشت، اربابش پرسيد: چرا اين قدر دير آمدى؟
كنيزك ماجرا را تعريف كرد و گفت: مردى با چنين وضع و هيئت مى‏گذشت، و چنان پرسشى كرد، و من چنين پاسخى دادم.
شنيدن اين ماجرا او را چند لحظه در انديشه فرو برد؛ مخصوصا آن جمله اگر بنده مى‏بود از صاحب اختيار خود پروا مى‏كرد مثل تير بر قلبش نشست.
بى اختيار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشيدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوينده سخن رفت. دويد تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم، حضرت موسى بن جعفر عليه‏السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و ديگر به افتخار آن روز كه با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود، كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به بُشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى معروف بود، از آن به بعد، لقب الحافى يعنى پا برهنه يافت و به بشر حافى معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پيمان خويش وفادار ماند، ديگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عيّاشان بود؛ از آن به بعد، در سلك مردان پرهيزكار و خداپرست در آمد.(٤١٠)(٤١١)

مرد شامى و امام حسين عليه‏السلام (در باب اخلاق اسلامى در سلوك اجتماعى)

شخصى از اهل شام، به قصد حج يا مقصد ديگر به مدينه آمد. چشمش افتاد به مردى كه در كنارى نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسيد: اين مرد كيست؟ گفته شد: حسين بن على بن ابيطالب است. سوابق تبليغاتى عجيبى كه در روحش رسوخ كرده بود، موجب شد كه ديگ خشمش به جوش آيد و قربة الى الله آنچه مى‏تواند سب و دشنام نثار حسين بن على بنمايد. همينكه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين بدون آنكه خشم بگيرد و اظهار ناراحتى كند، نگاهى پر از مهر و عطوفت به او كرد، و پس از آنكه چند آيه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت كرد به او فرمود: ما براى هر نوع خدمت و كمك به تو آماده‏ايم. آنگاه از او پرسيد: آيا از اهل شامى؟ جواب داد: آرى. فرمود: من با اين خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى‏دانم.
پس از آن فرمود: تو در شهر ما غريبى، اگر احتياجى دارى حاضريم به تو كمك دهيم، حاضريم در خانه خود از تو پذيرايى كنيم، حاضريم تو را بپوشانيم، حاضريم به تو پول بدهيم.
مرد شامى كه منتظر بود با عكس العمل شديدى برخورد كند و هرگز گمان نمى‏كرد با يك همچو گذشت و اغماضى روبرو شود، چنان منقلب شد كه گفت: آرزو داشتم در آن وقت زمين شكافته مى‏شد و من به زمين فرو مى‏رفتم، و اين چنين نشناخته و نسنجيده گستاخى نمى‏كردم. تا آن ساعت براى من، در همه روى زمين كسى از حسين و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عكس، كسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نيست.(٤١٢)(٤١٣)

همسفر حج (در باب اهميت كار و پرهيز از سربار ديگران بودن)

مردى از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق عليه‏السلام تعريف مى‏كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى‏ستود كه چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى‏آمديم او فورا به گوشه‏اى مى‏رفت، و سجاده خويش را پهن مى‏كرد، و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى‏شد.
امام: پس چه كسى كارهاى او را انجام مى‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى‏كرد؟
- البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت. - " بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد.(٤١٤)

تصميم ناگهانى (در باب ايستادگى در برابر حاكمان ظالم)

وقتى كه به هارون الرشيد خبر دادند كه صفوان كاروانچى، كاروان شتر را يكجا فروخته است و بنابراين براى حمل خيمه و خرگاه خليفه در سفر حج بايد فكر ديگرى كرد سخت و شگفت ماند؛ در انديشه فرو رفت كه: فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از آنكه با خليفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگيرد، عادى نيست. بعيد نيست فروختن شتران با موضوع قرار داد با ما بستگى داشته باشد. صفوان را طلبيد و به او گفت:
- شنيده‏ام كاروان شتر را يكجا فروخته‏اى؟
- بلى يا اميرالمؤمنين!
- چرا؟
- پير و از كار مانده شده‏ام، خودم كه از عهده بر نمى‏آيم، بچه‏ها هم درست در فكر نيستند، ديدم بهتر است كه بفروشم ". - " راستش را بگو چرا فروختى؟
- همين بود كه به عرض رساندم.
- اما من مى‏دانم چرا فروختى؟ حتما موسى بن جعفر از موضوع قرار دادى كه براى حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستى آگاه شده و تو را از اين كار منع كرده؛ او به تو دستور داده شتران را بفروشى. علت تصميم ناگهانى تو اين است.
هارون آنگاه با لحنى خشونت آميز و آهنگى خشم آلود گفت: صفوان! اگر سوابق و دوستى هاى قديم نبود، سرت را از روى تنه‏ات بر مى‏داشتم.
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هر چند از نزديكان دستگاه خليفه به شمار مى‏رفت و سوابق زيادى در دستگاه خلافت خصوصا با شخص خليفه داشت، اما او از اخلاص كيشان و پيروان و شيعيان اهل بيت بود. صفوان پس از آنكه پيمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزى با امام موسى بن جعفر عليه السلام، برخورد كرد، امام به او فرمود: صفوان! همه چيز تو خوب است جز يك چيز.
- آن يك چيز چيست؟ يا ابن رسول الله!
- اينكه شترانت را به اين مرد كرايه داده‏اى
- يا ابن رسول الله! من براى سفر حرامى كرايه نداده‏ام. هارون عازم حج است؛ براى سفر حج كرايه داده‏ام. بعلاوه، خودم همراه نخواهم رفت؛ بعضى از كسان و غلامان خود را همراه مى‏فرستم.
- صفوان! يك چيز از تو سؤال مى‏كنم.
- بفرماييد يا ابن رسول الله!
- تو شتران خود را به او كرايه داده‏اى كه آخر كار كرايه بگيرى. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهى شد. اين طور نيست؟
- چرا يا ابن رسول الله!
- آيا آن وقت تو دوست ندارى كه هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟
- چرا يا ابن رسول الله!
- هر كس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقى بمانند، جزء آنها محسوب خواهد شد. و معلوم است هر كس جزء ستمگران محسوب گردد، در آتش خواهد رفت.
بعد از اين جريان بود كه صفوان تصميم گرفت يكجا كاروان شتر را بفروشد، هر چند خودش حدس مى‏زد ممكن است اين كار به قيمت جانش تمام شود.(٤١٥)

بازار سياه (در باب عدالت اجتماعى و اقتصادى و مسأله رزق حلال)

عائله امام صادق عليه‏السلام و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش - كه مصادف نام داشت - فرمود: اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش.
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولا به مصر حمل مى‏شد خريد، و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها بر خورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند. ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى‏كنند، بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است. صاحبان متاع از بخت نيك خود بسيار خوشحال شدند، و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.
صاحبان متاع بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش، با يكديگر هم‏عهد شدند كه به سودى كمتر از صد درصد نفروشند.
رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه باهم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق عليه‏السلام رفت، و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسيد: اينها چيست؟ گفت: يكى از اين دو كيسه سرمايه‏اى است كه شما به من داديد، و ديگرى - كه مساوى اصل سرمايه است - سود خالصى است كه به دست آمده.
امام: سود زيادى است، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟
- قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم، كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص نفروشيم، و همين كار را كرديم.
- سبحان الله! شما همچو كارى كرديد! قسم خورديد كه در ميان مردمى مسلمان، بازار سياه درست كنيد؟ قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد؟ نه، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى‏خواهم.
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت، و فرمود: اين سرمايه من و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود: من به آن كارى ندارم.
آنگاه فرمود: اى مصادف! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است.(٤١٦)(٤١٧)

پيام سعد (در باب جهاد و تحمل سختيها در راه دين)

ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار، با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند، اما در اثر غفلت و تخلف عده‏اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.
چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم. اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و بر عكس به مشركين قريش جرئت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. گروهى از مسلمانان كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشت‏زده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند، و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى‏دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شخصا زنده است يا مرده؟
در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى، از كنار يكى از مجروحين، به نام سعد بن ربيع - كه دوازده زخم كارى برداشته بود - عبور كرد و به او گفت: از قرارى كه شنيده‏ام پيغمبر كشته شده است!
سعد گفت:
اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى‏ميرد. تو چرا معطلى و از دين خود دفاع نمى‏كنى؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود، كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد. ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است.
از آن سوى، رسول اكرم كه اصحاب خود را ياد مى‏كرد تا ببيند چه كسى زنده است و چه كسى كشته شده، چه كسى جراحتش قابل معالجه است و چه كسى نيست، فرمود:
چه كسى داوطلب مى‏شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟
يكى از انصار گفت:
من حاضرم.
مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت، اما هنوز رمقى از حيات در او بود. به او گفت:
پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده‏اى يا مرده؟
سعد گفت:
سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است: زيرا چند لحظه‏اى بيشتر از زندگى او باقى نمانده است، و بگو! سعد گفت: خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد. آنگاه گفت:
اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن، بگو سعد مى‏گويد: عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد.
هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين تسليم كرد.(٤١٨) (٤١٩)

پايان‏


صد گفتار
1 - پيام‏هاى حضرت امام خمينى قدس سرّه بهمناسبت شهادت استاد، و اولين و دومين سالگرد شهادت ايشان.
2 - چهار سال دوم، انتشارات اطلاعات، چاپ اول، 1368، ص 217.
3 - چهار سال با مردم، انتشارات حزب جمهورى اسلامى ايران، مرداد ماه 1364، ص 166.
4 - در مكتب جامعه، ج 3، چاپ اول، 1365، مركز مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى، ص 196.
5 - چهار سال با مردم، ص 408.
6 - المفردات فى غريب القرآن، صص 531 - 530.
7 - بقره / 2
8 - حشر/ 18
9 - اى كسى كه اميد نمى‏رود، مگر به فضلش و ترسى وجود ندارد، مگر از عدلش. (دعاى جوشن كبير، فقره 19).
10 - ده گفتار، صص 20 - 15.
11 - نهج البلاغه، خطبه 16.
12 - ده گفتار، صص 26 - 20.
13 - انّ التقوى دار حصن عزيز؛ همانا تقوا همچون قلعه مستحكم و نفوذناپذيرى است.
(نهج البلاغه، خطبه 155).
14 - و لباس التقوى ذلك خير؛ اما لباس تقوى بهتر است.
(اعراف/ 26).
15 - فان تقوى الله مفتاح سداد، و ذخيره معاد، و عتق من كل ملكة، و نجاه من كل هلكة؛ تقوا، كليد درستى و اندوخته روز قيامت است، آزادى از قيد هر بندگى و نجات از هر بدبختى است.
(نهج البلاغه، خطبه 228.).
16 - تقوا را حفظ كنيد و خودتان را هم به وسيله آن محافظت نماييد. (نهج البلاغه، خطبه 189).
17 - ده گفتار، صص 33 - 27.
18 - تقوا دواى بيمارى دل‏هاى شما و شفاى مرض بدنهاى شما، درستى خرابى سينه‏هاى شما و مايه پاك شدن نفوس شماست. (نهج البلاغه، خطبه 196).
19 - ده گفتار، صص 37 - 33.
20 - اگر تقوا داشته باشيد خداوند براى شما مايه تشخيص و تميز قرار مى‏دهد. (انفال/ 29).
21 - تقواى الهى داشته باشيد و خداوند به شما تعليم مى‏دهد و مى‏آموزد. (بقره / 282).
22 - با هوا و هوس‏هاى نفسانى مبارزه كنيد تا حكمت در دل شما وارد شود.
23 - هر كس چهل روز خود را براى خدا خالص قرار دهد، چشمه‏هاى حكمت از دل بر زبانش جارى مى‏شود. (عيون اخبار الرضا، ص 258 و اصول كافى، ج 2، ص 16؛ با عبارات مختلف نزديك به هم).
24 - خودپسندى انسان يكى از چيزهايى است كه به عقل وى حسادت و دشمنى مى‏ورزد. (نهج البلاغه، حكمت 212).
25 - بيشتر زمين خوردن‏هاى عقل در جايى است كه برق طمع بجهد. (نهج البلاغه، حكمت 219).
26 - عقلش را زنده كرده و نفس اماره را ميرانده است تا آنجا كه [اثر اين مجاهدت در بدن وى ظاهر شده و] استخوان وى را نازك، و غلظت وجود وى را تبديل به لطافت كرده؛ در اين موقع برق شديدى براى وى مى‏جهد و راه را به او نشان مى‏دهند و او را در راه مى‏اندازد و پيوسته از اين در به آن در او را حركت مى‏دهند تا مى‏رسد به آنجا كه باب سلامت مطلق است. (نهج البلاغه، خطبه 218)
27 - ده گفتار، صص 37 و 56 - 40.
28 - كسى كه تقواى الهى پيشه كند، خدا راه خروجى براى او قرار مى‏دهد و او را از جايى كه حساب نمى‏كرده، روزى مى‏دهد. (طلاق / 2).
29 - و كسى كه تقواى الهى پيشه كند خدا در كار او آسانى و گشايش قرار مى‏دهد. (طلاق / 4).
30 - سخت‏ترين دشمنان تو، نفس خود توست. (بحارلانوار، ج 70، ص 64).
31 - پرهيزگاران هر گاه خيالى شيطانى عارضان شود، ياد [خدا] كنند، و آنگاه ديده‏ور شوند. (اعراف / 201).
32 - همانا كسى كه تقوا و صبر پيشه كند [از نيكوكاران است‏] خدا اجر نيكوكاران را ضايع نمى‏كند. (يوسف/ 90 - 88).
33 - ده گفتار، صص 40 - 38 و 64 - 57.
34 - ده گفتار، صص 69 - 66.
35 - و مردان و زنان مؤمن دوستدار همديگرند، امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنند و نماز بر پا مى‏دارند و زكات مى‏پردازند و از خداوند و پيامبر او اطاعت مى‏كنند، زود است كه خداوند بر آنان رحمت آورد كه خداوند پيروزمند حكيم است. (توبه / 71.
36 - به وسيله آن، فرائض بر پا مى‏شود و راه‏ها ايمن، و كسب و كارها حلال، و مظالم، بازگردانده و زمين آباد مى‏گردد و حق از دست رفته، از دشمنان باز پس گرفته مى‏شود و كارها استقامت پيدا مى‏كنند. (فروع كافى، ج 5، ص 56).
37 - ده گفتار، صص 82 - 70.
38 - چنان باشيد كه مردم را بدون سخن گفتن، [به كار خير] دعوت كنيد. (اصول كافى، ج 2، ص 78، باب ورع).
39 - اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صبر كنيد و رابطه‏تان با يكديگر را حفظ كنيد؛ علامه طباطبايى در تفسير الميزان در ذيل اين آيه (ج 4، صص 137 - 93)، بحثى درباره اهتمامل اسلام به عمل اجتماعى دارند.
( آل عمران / 200).
40 - و تظهر الاصلاح فى بلادك؛ [خدايا!] اگر در پى حكومت رفتيم، به خاطر اين بود كه مى‏خواستيم در سرزمين‏هاى تو اصلاحگرى كنيم. (نهج البلاغه، خطبه 131).
41 - انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى؛ فلسفه قيام و نهضت من اصلاحگرى امت جدم بود.
(مقتل خوارزمى، ج 1، ص 188).
42 - ده گفتار، صص 94 - 82.
43 - ده گفتار، صص 103 - 96.
44 - اتفاقا انكار حجيت عقل در دين، توسط اخباريان، مقارن است با پيدايش فلسفه حسى در اروپا كه حجيت عقل را در علوم منكر شد. آية الله بروجردى رحمة الله در جلسه‏اى فرمودند كه پيدايش فكر اخباريگرى، اثر موج فلسفه حسى در اروپا بوده؛ كه متاسفانه فراموش كرديم بپرسيم: آيا براى اين مطلب، مدارك دارند يا صرفا حدس مى‏زنند، هر چند ايشان عموما بى مدرك سخن نمى‏گفتند.
45 - ده گفتار، صص 110 - 103.
46 - عده‏اى از آنها همان مردم بى سواد و نادان بودند كه از كتاب آسمانى خود جز يك رشته آرزوها نمى‏دانستند و دنبال گمان و وهم مى‏رفتند. (بقره/ 78).
47 - بگو من [هم‏] اگر عصيان پروردگارم كنم از عذاب روز قيامت مى‏ترسم. (انعام / 15).
48 - اما هر يك از فقها كه مراقب نفس خود و حافظ دينش باشد، بر خلاف هواى نفس رفتار كند و مطيع امر الهى باشد، مردم عوام بايد از چنين كسى تقليد كنند و چنين افرادى، فقط برخى از فقيهان شيعه هستند، نه همه آن‏ها. (وسائل الشيعه، ج 18، ص 94)
49 - ده گفتار، صص 118 - 1110.
50 - اما در حوادثى كه پيش مى‏آيد، به عالمان و راويان حديث ما [يعنى فقها] رجوع كنيد. (احتجاج طبرسى، ج 2، ص 283)
51 - ده گفتار، صص 123 - 118.
52 - و كسانى كه خدا را استجابت گفتند و نماز برپا داشتند و كارشان را به مشورت انجام دادند و از آن چه روزيشان داديم انفاق مى‏كنند. (شورى/ 38).
53 - بدانيد كه آن دسته از بندگان خدا كه علم خدا به آنها سپرده شده، سر خدا را نگه مى‏دارند و چشمه‏هاى او را جارى مى‏كنند، با يكديگر رابطه دوستى و برخورد محبت‏آميز دارند، يكديگر را از جام اندوخته‏هاى علمى و فكرى خود سيراب مى‏كنند و لذا همه سيراب و ارضاء شده بيرون مى‏روند. (نهج البلاغه، خطبه 212).

54 - از هر گروهى، افرادى بايد به حركت در آيند تا در دين فهم عميق پيدا كنند و هنگامى كه برگشتند قوم خود را انذار دهند، شايد كه آنها را [از اعمال خلاف‏] بر حذر دارند. (توبه / 122).
55 - ده گفتار، صص 128 - 123.
56 - اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد وقتى خدا و رسول شما را مى‏خوانند براى آن چيزى كه شما را زنده مى‏كند، آن‏ها را اجابت كند. (انفال / 24).
57 - قرآن و سنت مرده را زنده مى‏كند. (نهج البلاغه، خطبه 136).
58 - امر [ولايت‏] ما را زنده كنيد. (بحارالانوار، ج 74، ص 351) [در اين جا عبارت فوق از امام صادق عليه‏السلام نقل شده است.]
59 - ده گفتار، صص 135 - 129.
60 - مستدرك حاكم / سنن ابى داوود
61 - فرمان را از آسمان به زمين نازل مى‏كند سپس به سوى او بالا مى‏رود در روزى كه مساوى است با هزار سال شما. (سجده/ 5)
62 - كسانى كه [براى ظهور حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه‏] وقت تعيين مى‏كنند، دروغگويند. (اصول كافى، ج 1، ص 368).
63 - ده گفتار، صص 143 - 135.
64 - امام صادق عليه‏السلام ميفرمايد: هنگامى كه بدعتها ظاهر شد، بر عالم است كه علمش را آشكار كند وگرنه لعنت خدا بر او باد.
(علل الشرايع، ج 1، ص 236).
65 - ده گفتار، صص 151 - 143.
66 - تحصيل علم بر هر مسلمانى واجب است. (اصول كافى، ج 1، ص 30).
67 - ز گهواره تا گور دانش بجوييد.
68 - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ميفرمايد: علم را تحصيل كنيد ولو در چين باشد.
(بحارالانوار، ج 1، ص 180).
69 - اگر مى‏دانستيد در نتيجه طلب علم به چه سعادت‏هايى مى‏رسيد، به دنبال آن مى‏رفتيد ولو به قيمت اين كه خون شما در اين راه ريخته شود يا مستلزم اين باشد كه اقيانوس‏ها را بپيماييد. (بحارالانوار، ج 2، ص 177، با كمى اختلاف در تعبير).
70 - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: حكمت گمشده مؤمن است، هر جا بيابدش آن را بر مى‏دارد.
(بحارالانوار، ج 2، ص 105).
71 - حكمت گمشده مؤمن است، آن را بگير ولو از اهل نفاق. (نهج البلاغه، حكمت 80).
72 - ده گفتار، صص 164 - 154.
73 - همانا گرامى‏ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست. (حجرات/ 13).
74 - ده گفتار، صص 164 - 154.
75 - ده گفتار، صص 177 - 173.
76 - انما العلم ثلاثة: آية محكمة و فريضة عادلة و سنة قائمة (اصول كافى، ج 1، ص 22).
77 - خدا نمى‏پسندد كه كافرين بر مسلمانان سيطره و تسلط داشته باشند. (نساء/ 4)
78 - ده گفتار، صص 173 - 165.
79 - انسان در گرو احسان است.
80 - هر كس زمين مرده‏اى را احيا كند، آن زمين از آن او مى‏شود. (بحارالانوار، ج 104، ص 255).
81 - لكل جعلنا منكم شرعة و منهاجا و لو شاء الله لجعلكم امة واحده و لكن ليبلوكم فيما آتيكم فاستبقوا الخيرات. (مائده/48)،
يعنى: براى هر امتى، راه و طريقه‏اى قرار داديم و اگر خدا مى‏خواست، همه را يك امت قرار مى‏داد، ولى چنين نكرد تا شما را با آنچه در اختيارتان قرار داده بيازمايد. پس در كارهاى خير مسابقه دهيد.
82 - ده گفتار، صص 189 - 178.
83 - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: همه شما هم مسؤول‏يد و هم تحت مسؤوليت ديگرانيد.
(جامع الصغير، ج 2، ص 289).
84 - شبيه اين مسأله، مسأله جهاد است كه به ما دستور داده‏اند: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم (انفال/ 60) از ما ايجاد رعب در دشمن و حفظ يگان اسلام را خواسته‏اند و ديگر وسيله را تعيين نكرده ند، اين جا هم از ما هدايت و رهبرى و رساندن پيام اسلام به آيندگان را خواسته‏اند، به هر نحوى كه باشد.
85 - ده گفتار، صص 196 - 192.
86 - به راه پروردگارت دعوت كن با حكمت و موعظه نيكو و به بهترين وجه با آن‏ها مجادله و بحث كن. (نحل/ 125).
87 - ضمنا هر جا كلمه رب مى‏آيد عنايتى است به معناى تربيت، و اين جا هم مقام، مقام دعوت و تربيت است.
88 - ما پيغمبران مأموريم كه با مردم به اندازه عقلشان سخن بگوئيم. (اصول كافى، ج 1، ص 23)
89 - خداوند يارى كند كسى را كه كلام مرا بشنود و حفظ كند و به كسى كه به او نرسيده است برساند. چه بسا شخصى (در ظاهر)داراى فقاهت است اما (در واقع) فقيه نيست. و چه بسا شخصى فقاهت را به شخص فقيه‏تر از خود منتقل مى‏كند. (فروع كافى، ج 5 ص. 293)
90 - ده گفتار، صص 205 - 196.
91 - امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: كسى كه به زمانه خود عالم باشد، وقوع حوادث ناگهانى و پوشييده وى را گيج و حيران نمى‏كند.
(اصول كافى، ج 1، ص 26).
92 - و به انسان سفارش كرديم كه در حق پدر و مادر نيكى كند [چرا كه ] مادرش به دشوارى او را آبستن بوده و به دشوارى او را زاده است و [دوران‏]حمل و از شير گرفتن او سى ماه است، تا آن كه به كمال رشدش برسد و به چهل سالگى برسد: گويد: پروردگارا! مرا توفيق ده كه نعمتى را كه بر من و بر پدر و مادرم ارزانى داشتى سپاس بگزارم و كارهاى شايسته‏اى كنم كه آن را بپسندى؛ و فرزندان مرا نيز به صلاح آور من به درگاه تو توبه كرده‏ام و از مسلمانانم.
93 - و كسى كه به پدر و مادرش مى‏گفت: اف بر شما؟ آيا به من وعده مى‏دهيد كه [از گور زنده ]بيرون آورده شوم، حال آن كه نسل‏هاى [بسيارى ]پيش از من بوده‏اند [و زنده نشده‏اند]، و آن دو به درگاه خداوند استغاثه مى‏كنند [و به او مى‏گويند] واى بر تو، ايمان بياور، بى گمان وعده الهى راست است و [او ]مى‏گويد: اين جز افسانه‏هاى پيشينيان نيست. (احقاف/ 17).
94 - ده گفتار، صص 212 - 205.
95 - ده گفتار، صص 222 - 212.
96 - ده گفتار، صص 228 - 224.
97 - يا ايها الذين آمنوا اذا نودى للصلاه من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله و ذروا البيع ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد! هنگامى كه براى نماز روز جمعه اذان گفته شود، به سوى ذكر خدا بشتابيد و خريد و فروش را رها كنيد كه اين براى شما بهتر است اگر مى‏دانستيد!
(جمعه / 9)
98 - ده گفتار، صص 239 - 229.
99 - ده گفتار، صص 261 - 260.
100 - مردم را به مصلحت‏هاى دينى و مصلحت‏هاى دنيايى‏شان، آگاه كند. (وسائل الشيعه، ج 1، ص 457).
101 - همان.
102 - ده گفتار، صص 273 - 261.
103 - يعنى سخنان ساير مصيبت خوانان بر امام حسين عليه‏السلام!
104 - يعنى محفوظات و ذهنيات واعظهاى ديگر))! منظور استاد از اين دو تعبير اين است كه چنان افرادى اصلا به متون اصلى مراجعه نمى‏كنند و فقط آن چه را از ديگران شنيده‏اند دوباره بازگو مى‏كنند؛ خواه راست باشد يا دروغ.]
105 - ده گفتار، صص 260 - 246.
106 - ده گفتار، صص 276 - 275.
107 - ده گفتار، صص 284 - 278.
108 - ده گفتار، صص 289 - 284.
109 - [توجه شود كه اين سخنرانى پيش از انقلاب ايراد شده است.]
110 - ده گفتار، صص 295 - 289.
111 - ده گفتار، صص 306 - 295.
112 - آنان آن را دور مى‏بينند و ما نزديك مى‏بينيمش. (معارج / 6)
113 - ده گفتار، صص 315 - 308.
114 - همانا ما پيامبران خود را با ادله و معجزات فرستاديم و برايشان كتاب وميزان عدل نازل كرديم تا مردم به راستى و عدالت گرايند. (حديد/ 25)
115 - همانا خدا خلق را فرمان به عدل و احسان مى‏دهد و به بذل و عطاء خويشاوندان امر مى‏كند و از افعال زشت و منكر و ظلم و نهى مى‏كند. (نحل / 90)
116 - در محراب خود، به خاطر شدت عدالتش كشته شد.
117 - عدل جريان كارها را در مجراى خود قرار مى‏دهد اما جود جريان‏ها را از مجراى اصلى خارج مى‏كند و عدالت سائس و اداره كننده عموم است؛ اما جود و بخشش يك حالت استثنايى است كه در موقع خاص كسى به كسى جود مى‏كند. (نهج البلاغه، حكمت 437).
118 - - اگر اين بيعت‏كنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمى‏نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابد و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مى‏گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى‏انگاشتم و چون گذشته خود را به كنارى مى‏داشتم. (نهج البلاغه، خطبه 3).
119 - همانا در عدالت گشايش است و آن كه عدالت را برنتابد، ستم را سخت‏تر يابد. (نهج البلاغه، خطبه 15).
120 - بيست گفتار، صص 31 - 8.
121 - (و هنگامى كه كار زشتى انجام مى‏دهند) مى‏گويند: پدران خود را بر اين عمل يافتيم؛ و خداوند ما را به آن دستور داده است. بگو: خداوند (هرگز) به كار زشت فرمان نمى‏دهد. آيا چيزى به خدا نسبت مى‏دهيد كه نمى‏دانيد؟! بگو: پروردگارم امر به عدالت كرده است. (اعراف / 29 - 28).
122 - اين نكته هم خوب است گفته شود: كه واژه سنى كه فعلا در مقابل شيعه به كار مى‏رود، سابقا به اين معنى نبود، بلكه به كسانى گفته مى‏شد كه منكر اصل عدل و منكر حسن و قبح ذاتى افعال بودند؛ لكن چون معتزله تدريجا منقرض شدند و فقط شيعه به عنوان عدليه باقى ماند، بعدها همه مسلمانان غيرشيعه را اهل سنت و جماعت گفتند. ضمنا چنين هم نيست كه همه علماى بعد اهل سنت، اشعرى بودند، بلكه برخى اصل عدل را پذيرفتند و معتزلى شدند، مثل زمخشرى. به هر حال كم كم مجادلات كلامى كاستى گرفت و عقايد هر دسته‏اى در دسته ديگر راه يافت.
123 - بيست گفتار، صص 59 - 34.
124 - بقره / 29.
125 - هر صاحب رمق و حياتى، قوتى و هر دانه‏اى خوردنده‏اى دارد.
126 - حقى براى كسى نيست مگر آنكه بز عهده‏اش هم حقى است و به عهده كسى حقى نيست مگر آنكه براى او و به نفع او هم هست. (نهج البلاغه، خطبه 226).
127 - از براى سوال كنندگان و محرومان بهره‏اى معين در اموال مؤمنين هست. (معارج/ 24 - 25).
128 - بيست گفتار، صص 81 - 62.
129 - به خدا قسم اگر تمام آنچه در زير قبه آسمان است به من بدهند براى اينكه به يك مورچه ظلم كنم به اينكه پوست جوى را از او بگيرم، نمى‏كنم. (نهج البلاغه، خطبه 224).
130 - عوالى اللئالى، ج 1، ص 267.
131 - عبادتگاه دوستان خدا و تجارتخانه اولياى خدا. (نهج البلاغه، حكمت 131).
132 - حكومت با كفر باقى مى‏ماند، ولى با ظلم باقى نمى‏ماند و نابود مى‏شود. (منهج الصادقين، ج 4، ص 463 و تفسير الصافى، ج 2، ص 477).
133 - خداوند مردمى را اگر مصلح باشند هرگز آنها را به سبب يك ظلم هلاك نمى‏كند. (هود / 117).
134 - كنزالاعمال، ج 3، ص 16.
135 - خدايا قوم مرا هدايت كن (و آن‏ها را ببخش) كه آن‏ها جاهلند. (بحارالانوار، ج 35، ص 177).
136 - (بگو اى اهل كتاب) بياييد از آن كلمه حق كه ميان ما و شما يكسان است، پيروى كنيم كه به جز خداى يكتا هيچ كس را نپرستيم و چيزى را با او شريك قرار ندهيم و برخى، برخى را به جاى خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم. (آل عمران/ 64).
137 - بگو كه هر كس بر حسب ذات و طبيعت خود عملى انجام مى‏دهد. (اسراء/ 84).
138 - - اين كه فقر موجب نقصان دين است؛ يعنى آدمى را كه ايمان قوى نداشته باشد، زود وادار به گناه مى‏كند. اين كه عقل را پريشان مى‏كند، بدين لحاظ است كه عقل و فكر در اثر احتياج و نبودن وسايل زندگى، تعادل خود را از دست مى‏دهند و انسان ديگر نمى‏تواند خوب راجع به مسايل مختلف فكر كند. و اين كه فقر سبب ملامت و تحقير ديگران مى‏شود، شايد مقصود اين باشد كه فقير مردم را مسؤول بدبختى خود خواهد دانست و با آن‏ها دشمنى خواهد كرد.
139 - و نمى‏داند اين كه براى آدمى جز آن چه به سعى خود انجام داده، نخواهد بود؟ (نجم/ 39).
140 - عدالت اين است كه حق هر ذى حقى به خودش برسد.
141 - عدل جريان كارها را در مجراى خود قرار مى‏دهد. (نهج البلاغه، حكمت 437).
142 - آيا ما آنان را كه به خدا ايمان آوردند و به اعمال نيكو پرداختند، مانند مردم مفسد در زمين قرار مى‏دهيم. يا مردن با تقوا و خداترس را مانند فاسقان بدكار جزا خواهيم داد. (ص / 28.
143 - بيست گفتار، صص 143 - 116.
144 - هود/ 6
145 - ابراهيم / 12
146 - آل عمران / 119
147 - بيست گفتار، صص 161 - 146
148 - بيست گفتار، صص 185 - 163
149 - بيست گفتار، صص 188 و 201 - 196
150 - همانگونه كه دانه گندم با گرفتارى و تحمل فشار زندان خاك، رشد و نمو پيدا مى‏كند و به كمال مى‏رسد. تا آتش در كنار چوب عود مشتعمل نشود و داغى و سوزندگى آن عود را نگيرد، بوى خوش عود ظاهر نمى‏گردد. و بدون آتش و درد و سوزش، هنر چوب عود، ظاهر نمى‏گردد.
151 - خود را از غضب خدا حفظ كن و سخن حق را بى پروا بگو، هر چند نابودى تو در آن باشد، اما بدان كه حق موجب نابودى نيست، نجات دهنده است. باطل را همواره رها كن هر چند نجات تو در آن باشد، و هرگز باطل نجات‏بخش نيست و در نهايت سبب نابودى است. (تحف العقول، ص 408).
152 - بيست گفتار، صص 215 - 204.
153 - بيست گفتار، صص 232 - 219
154 - بيست گفتار، صص 251 - 236.
155 - مثلا به آيات ذيل مراجعه شود: بقره، آيه 164؛ جاثيه، آيه 2؛ و فاطر آيه 25.
156 - بيست گفتار، صص 265 - 254
157 - اگر (چيزى را) نمى‏دانستيد، از دانايان بپرسيد. (نحل / 43)
158 - مپرسيد از چيزهايى كه اگر فاش شود غمگين شويد و اندوهناك كند شما را، و اگر بگذاريد تا اين كه قرآن فرود آيد، خود بر شما آشكار شود. خدا از گذشته در گذشت، و خدا آمرزنده و بردبار است و تعجيل در عقوبت نكند. ديگران قبل از شما پرسيدند و كافر شدند. (مائده/ 101 - 102).
159 - بيست گفتار، صص 276 - 269
160 - بيست گفتار، صص 291 - 278
161 - بيست گفتار، صص 310 - 294.
162 - بيست گفتار، صص 321 - 312.
163 - بيست گفتار، صص 339 - 324
164 - (نهج البلاغه، خطبه 185)
165 - بيست گفتار، صص 371 - 360
166 - بيست گفتار، صص 387 - 378.
167 - هيچ يك از ما جز خدا، فرد ديگرى را ارباب خود نداند. (آل عمران. 64)
168 - آزادى معنوى، صص 20 - 15.
169 - حجر / 29
170 - آزادى معنوى، صص 40 - 27.
171 - آزادى معنوى، صص 22 - 21 و 41 - 40
172 - آزادى معنوى، صص 50 - 45.
173 - اما آن كس كه پس از ستم كردن، توبه و جبران نمايد، خداوند توبه او را مى‏پذيرد؛ (و از اين مجازات، معاف مى‏شود؛ زيرا) خداوند، آمرزنده و مهربان است. (مائده / 39).
174 - آزادى معنوى، صص 77 - 76.
175 - از كلمات عرفا: نيكى‏هاى خوبان، (گاهى) گنانان افراد مقرب است. (كشف الخفاء، ج 1،ص 357).
176 - روى دلم آثار كدورت احساس مى‏كنم و روزى هفتاد بار براى رفع اين كدورت‏ها استغفار مى‏كنم. (سفينة البحار، ج 2،ص 322).
177 - از كسانى نباش كه اميد آخرت دارد اما مى‏خواهد بدون عمل به آن برسد، احساس نياز به توبه مى‏كند، اما هميشه مى‏گويد: هنوز وقت، باقى است، درباره دنيا همچو زاهدان سخن مى‏گويد، اما مثل مشتاقان دنيا در آن كار مى‏كند. (نهج البلاغه، حكمت 150).
178 - آزادى معنوى، صص 57 - 50.
179 - هنگامى كه مى‏خواست غرق شود گفت: ايمان آوردم كه خدايى نيست جز خدايى كه بنى اسراييل به وى ايمان آورده‏اند. (يونس/ 90).
180 - آيا الان [ايمان مى‏آورى‏]؟ در حالى كه تاكنون عصيان كرده‏اى. (يونس/ 91).
181 - امروز روز عمل است و روز حسابرسى است؛ و فردا روز حساب است و وقت عمل نيست. (نهج البلاغه، خطبه 42).
182 - به آن‏ها وعده مى‏دهد و آن‏ها را در آرزوها فرو مى‏برد؛ در حالى كه وعده‏هاى شيطان جز غرور و فريب نيست. (نساء/ 120)
183 - آزادى معنوى، صص 67 - 63
184 - بگو: اى بندگان من - كه بر خويشتن زياده روى روا داشته‏ايد - از رحمت خدا نوميد مشويد. در حقيقت، خدا همه گناهكاران را مى‏آمرزد. (زمر/ 53)
185 - ناله گنهكاران نزد من دوست‏داشتنى‏تر از تسبيح تسبيح‏كنندگان است. (منهج الصادقين، ج 7،ص 381، با اندكى اختلاف).
186 - نهج البلاغه، حكمت 417
187 - آزادى معنوى، صص 75 - 67
188 - آزادى معنوى، صص 83 - 77.
189 - و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد؛ ما انسان را آفريديم و وسوسه‏هاى نفس او را ميدانيم، و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم.
(ق / 16)
190 - عبوديت گوهرى است كه ظاهرش عبوديت و كنه و نهايتش ربوبيت است. (مصباح الشريعه،ص 7)
اين مطلب را حضرت به فضيل عياض - زمانى كه توبه كرده بود و از عرفا و زهاد زمان خود به حساب مى‏آمد - فرمود. امام نمى‏خواهد بگويد كه يك بنده از بندگى به خدايى مى‏رسد، نه؛ در تعبيرات ائمه هرگز چنين مطلبى نمى‏آيد.
اصلا ربوبيت به معنى تسلط و خداوندگارى است و فرق است ميان خدايى و خداوندگارى.
هركس مالك هر چيزى هست، رب و خداوندگار آن چيز هم هست. ما به خداوند هم كه رب مى‏گوييم از اين باب است كه خداوندگار و صاحب حقيقى تمام عالم است.
191 - انّ الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر (عنكبوت / 45)
192 - اءنّ تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته. (نهج البلاغه، خطبه 114)
193 - يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون؛ اى افرادى كه ايمان آورديد! روزه بر شما نوشته شده، همانگونه كه بر كسانى كه قبل از شما بودند نوشته شد؛ تا با تقوا شويد.
(بقره / 183)
194 - پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم راجع به قوه خيال كه در اختيار انسان در نيامده است مى‏فرمايد: انما مثل هذا القلب كمثل ريشة فى فلاة معلقة على شجرة تقلبها الريح ظهر البطن
(مسند احمد بن حنبل، ج 4،ص 408)
مثل دل انسان‏ها (كه منظور قوه خيال انسان‏هايى است كه با عبادت تمرين پيدا نكرده‏اند)، مثل يك پر است كه در صحرايى به يك شاخه درخت آويزان است كه ثابت نمى‏ماند و با حركت باد دائما از اين رو به آن رو مى‏شود.
195 - طه/ 14
196 - مسأله تصرف در جهان خارج معمولا با تعبير ولايت تكوينى بيان مى‏شود. اين مسأله را نبايد اين طور بفهميم كه خداوند - العياذ بالله - كار جهان را به انسانى واگذار كرده و خودش كنار رفته است. ولايت يعنى تسلط و قدرت، و مراحل ولايت و تسلط، همانطور كه ذكر شد از راه عبوديت و بندگى خدا حاصل مى‏شود؛ يعنى انسان قدم به قدم پيش مى‏رود تا پس از تسلط بر چشم و گوش و ديگر اعضا و تسلط بر غرايز و تسلط بر نفس، به جايى مى‏رسد كه تسلطى هم بر جهان تكوين پيدا مى‏كند.
197 - امام باقر عليه‏السلام مى‏فرمايد: نماز، ستون دين است. (وسائل الشيعه، ج 3،ص 17)
198 - امام باقر عليه‏السلام مى‏فرمايد: اگر نماز قبول شود، ساير اعمال قبول مى‏شود و اگر نماز رد شود، ساير اعملا رد مى‏شود. (وسايل الشيعه، ج 3،ص 268).
199 - نماز، مايه تقرب هر انسان متقى [به خدا] است. (نهج البلاغه، حكمت 131)
200 - پيامبران را با دلايل روشن فرستاديم و همراهشان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم براى قسط قيام كنند. (آل عمران/ 110)
201 - شما بهترين امتى هستيد كه در ميان مردم آمده‏ايد، [چون‏] امر به معروف و نهى از منكر مى‏كنيد. (آل عمران / 110)
202 - به بعضى ايمان مى‏آوريم و به بعضى كافر مى‏شويم. (نساء/ 150)
203 - فتح/ 29
204 - آزادى معنوى، صص 130 - 121
205 - جن و انس را نيافريديم مگر براى اين كه مرا عبادت كنند. (ذاريات/ 56)
206 - آن‏ها كسانى‏اند كه تجارت و خريد و فروش آنها را از ياد خدا مشغول نمى‏كند. (نور/ 37)
207 - خدا به عظمت در روح آن‏ها جلوه كرد، پس هر چه غير خداست در نظرشان كوچك شد. (نهج البلاغه، خطبه 193)
208 - شما را از خاك آفريديم و به خاك بر مى‏گردانيم و بار ديگر از خاك بيرون مى‏آوريم. (طه/ 55)
209 - خدا را، خدا را درباره نماز، كه استوانه خيمه دين شماست. (نهج البلاغه، نامه 47)
210 - اءنّ شفاعتنا لن تنال مستخفا للصلوة (وسائل الشيعه، ج 3،ص 17)
211 - آزادى معنوى، صص 131 و 153 - 137.
212 - كسانى كه ايمان آوردند و هجرت و جهاد كردند. (آل عمران/ 195)
213 - هجرت به حكم و وضع اولش باقى است. (نهج البلاغه، خطبه 189)
214 - آزادى معنوى، صص 160 - 157 و 169 و 183.
215 - البته مقصود اين نيست كه انسان دائم السفر باشد و هيچ وطنى نداشته باشد.
216 - بگو در زمين گردش كنيد. (نحل/ 69)
217 - آيا در زمين گردش نمى‏كنند؟ (روم/9).
218 - كسانى‏اند كه ملائكه آن‏ها را قبض روح مى‏كنند؛ در حالى كه آن‏ها به خود ظلم كردند. فرشتگان مى‏پرسند: در چه حالى بوديد؟ مى‏گويند: ما در زمين تحت استضعاف بوديم. مى‏گويند: آيا مگر زمين خدا وسيع نبود كه در آن هجرت كنيد.
(نساء/ 97)
219 - آزادى معنوى، صص 162 - 160 و 188 - 184.
220 - رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: مهاجر كسى است كه از گناهان هجرت كند.
(وسائل الشيعه، ج 8،ص 597)
221 - كسى كه از خانه‏اش خارج مى‏شود؛ در حالى كه به سوى خدا و رسولش دارد هجرت مى‏كند، مرگ وى را دريابد، پس اجر او بر خداست. (نساء/ 100)
222 - رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم مى‏فرمايد: مجاهد كسى است كه با نفس خود جهاد كند.
(وسايل الشيعه، ج 11،ص 124)
223 - آزادى معنوى، صص 175 - 169.
224 - كسى كه نجنگد و فكر جنگ را در ذهنش نپروراند، وقتى بميرد، در شعبه‏اى از نفاق مرده است.
225 - آزادى معنوى، صص 163 - 162 و 177 - 175.
226 - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: كسى كه هجرتش براى خدا و رسولش باشد، پس هجرتش بارى خدا و رسول است، وكسى كه هجرتش به خاطر مالى باشد كه به دست آورد يا زنى كه به او برسد، پس هجرتش براى آن چيزى است كه به خاطرش هجرت كرده است.
(دعائم الاسلام، ج 1،ص 4)
227 - نساء / 100. در اين آيه، شروع حركت را من بيته؛ يعنى از خانه‏اش، گفته كه اشاره به هجرت جسمانى است و مقصد را نه يك مقصد جسمانى بلكه الى الله ذكر كرده و بدين سان توام بودن هجرت جسمانى و روحانى را نشان داده است.
228 - آزادى معنوى، صص 165 - 162
229 - آزادى معنوى، صص 193 - 188.
230 - روح خود را از هر كار پستى برتر بدار هر چند كه تو را به سوى آن چه رغبت دارى سوق دهد، زيرا كه تو در مقابل آن چه از روحت مى‏بخشى هرگز چيزى دريافت نخوهى كرد. (نهج البلاغه، نامه 31)
231 - كسى كه طمع را شعار خود قرار داده، خود را حقير كرده، و كسى كه رنج خود را براى ديگران بازگو مى‏كند، تن به خوارى داده و كسى كه هواى نفس خود را بر خودش غلبه مى‏دهد، به خودش اهانت كرده و خود را پست كرده است. (نهج البلاغه، حكمت 2)
232 - از كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و لذا خدا كارى كرد كه آن‏ها خود را فراموش كنند. (حشر/ 19)
233 - به راستى كه من مرگ را جز سعادت و زندگى با اين ستمگران را جز ملامت و افسردگى روح نمى‏بينم. (لهوف،ص 69)
234 - آيا نمى‏بينيد كه به حق عمل نمى‏شود، و كسى باطل را نهى نمى‏كند؟ در چنين شرايطى مؤمن بايد مرگ را طلب كند. (تحف العقول،ص 245)
235 - من مانند يك آدم پست، دست به دست شما نمى‏دهم و مانند يك برده هرگز نمى‏آيم اقرار كنم كه من اشتباه كردم. (ارشاد مفيد،ص 235)
236 - آزادى معنوى،ص 211 - 199
237 - واى بر شما، اى شيعيان آل ابى سفيان! اگر دين نداريد و از آخرت نمى‏ترسيد، لا اقل در دنيايتان شرافت و حريت داشته باشيد. (لهوف،ص 105)
238 - اعراب گفتند: ايمان آورديم. بگو: شما ايمان نياورده‏ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورديم زيرا ايمان هنوز در قلب‏هاى شما وارد نشده است. (حجرات/ 14)
239 - كسانى كه به غيب ايمان مى‏آورند. (بقره/ 3)
240 - البته توجه كنيم ايمان به غيب اين نيست كه به هر ادعاى غيب گويى ايمان آوريم، بلكه نبايد منكر غيب و حقايق نهانى بود؛ هر غيبى نشانه‏ها و آثارى در اين دنيا دارد كه از طريق آن مى‏توان به آن پى برد. در مثال فوق از طريق دستگاه‏هاى گيرنده به وجود امواج راديويى پى مى‏بريم.
241 - آزادى معنوى، صص 232 - 219
242 - [استاد، نظر نهايى خود را به جلسه ديگر موكول كرده‏اند كه ظاهرا تشكيل نشده يا نوارش موجود نيست، علاقمندان مى‏توانند به كتاب انسان كامل ايشان مراجعه فرمايند؛ به طور مختصر مى‏گوييم كه از نظر ايشان، انسانيت حقيقى، رشد كامل و هماهنگ همه اين كمالات است؛ نه رشد دادن بعضى و رها كردن بعضى ديگر.]
243 - آزادى معنوى، صص 245 - 235
244 - از روحم در او دميدم. (حجر/ 29 و ص /72)
245 - او كسى است كه هر چه در زمين است همگى را براى شما آفريد. (بقره/ 29)
246 - انسان يك تفاوت اساسى با حيوان دارد و آن اين است كه جنبه‏هاى انسانى انسان در انسان بالقوه‏اند اما در حيوانات، جنبه‏هاى حيوانى‏شان از همان ابتدا بالفعلند. يك اسب بالفعل اسب به دنيا مى‏آيد؛ ولى يك انسان، اولى كه به دنيا مى‏آيد كاملا بالقوه است و معلوم نيست در آينده چه شود. امكان دارد واقعيتش در آينده واقعيت يك گرگ شود يا يك خوك يا...؛ در صورتى كه شكل وى، شكل انسان است و به تعبير اميرالمؤمنين عليه‏السلام الصورة صورة انسان، و القلب قلب حيوان.
247 - ما راه را به او نشان داديم، تا شكرگزار شود يا كفران كند. (انسان/ 3)
248 - همانا من در زمين جانشينى مى‏گذارم. (بقره/ 30)
249 - همه اسمها را به آدم آموخت. (بقره/ 31)
250 - هنگامى كه به فرشتگان گفتيم: بر آدم سجده كنيد، پس سجده كردند جز ابليس. (بقره / 34)
251 - و كسى است كه تمام آن چه در زمين است را براى شما آفريد. (بقره/ 29)
252 - نور/ 35
253 - حديد/ 3
254 - آزادى معنوى، صص 264 - 249
255 - اول الدين معرفة الله (نهج البلاغه، خطبه 1)
256 - ابراهيم/ 26 - 24.
257 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 15 - 11
258 - نهج البلاغه، خطبه 1
259 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 21 - 17
260 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 26 - 23.
261 - (نهج البلاغه، حكمت 133)
262 - زمر/ 15
263 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 30 - 27
264 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 34 - 31
265 - اصول كافى، ج 5،ص 12
266 - كنز العمال، ج 11،ص 413، با تعبيرى مشابه‏
267 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 38 - 35
268 - بقره / 189
269 - نحل/ 97
270 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 42 - 39
271 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 46 - 43
272 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 50 - 47
273 - نهج البلاغه، حكمت 126
274 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 54 - 51
275 - الفقيه، ج 1،ص 403.
276 - مومنون / 100 - 99
277 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 60 - 55
278 - نهج البلاغه، حكمت 150
279 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 64 - 61
280 - نهج البلاغه، خطبه 90
281 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 69 - 65
282 - اى صاحبان ايمان و دلهاى بيدار تقوا داشته باشيد و مراقب خويش باشيد كه چه پيش مى‏فرستيد. باز هم تقواى الهى داشته باشيد و بدانيد كه خدا از همه كارهاى شما آگاه است. (حشر/ 18)
283 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 74 - 71
284 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 78 - 75
285 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 73 - 169
286 - بحارالانوار، ج 73،ص 169
287 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 89 - 85
288 - نهج البلاغه، نامه 31
289 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 100 - 91
290 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 104 - 101
291 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 108 - 105
292 - حكمت‏ها و اندرها، صص 123 - 109
293 - نهج البلاغه، خطبه 240
294 - نهج البلاغه، نامه 37
295 - نهج البلاغه، خطبه 22. 137
296 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 137 - 125
297 - حكمت و علم از اطراف و جوانبش مثل آب كه از چشمه مى‏جوشد، مى‏جوشيد.
298 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 15 - 139
299 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 161 - 151
300 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 167 - 163
301 - انفال / 29
302 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 173 - 169
303 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 182 - 175
304 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 188 - 183
305 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 198 - 195
306 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 202 - 199
307 - بگو خدايا بر دانش من بيفزا. (طه/ 14)
308 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 208 - 203
309 - نهج البلاغه، حكمت 153
310 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 213 - 209
311 - نهج البلاغه، حكمت 153
312 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 218 - 215
313 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 22 - 219
314 - نهج البلاغه، خطبه 216
315 - نهج البلاغه، خطبه 157
316 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 226 - 223
317 - منية المريد،ص 10
318 - امام صادق عليه‏السلام، بحارالانوار، ج 74،ص 391
319 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 230 - 227
320 - رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: خدايا! مردان و زنان مؤمن را بيامرز.
(الامالى للصدوق،ص 541)
321 - اى مردم با ايمان از راه منت گذاشتن بر كسان و آزار دادن به فقيران اعمال خير و انفاقات و احسانات خود را باطل و ضايع نكنيد مانند كسى كه به واسطه رياكارى و تظاهر و خودنمايى مال خود را انفاق مى‏كند و عمل خود را ضايع مى‏گرداند. (بقره / 226)
322 - بقره/ 261
323 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 234 - 231
324 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 245 - 235
325 - نهج البلاغه، حكمت 153
326 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 250 - 247
327 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 271 - 251
328 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 277 - 273
329 - يس / 70
330 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 283 - 279
331 - حكمت‏ها و اندرزها، صص 288 - 285
332 - حج/ 32
333 - امروز هم به دروغ تعريف مى‏كنند بابك با اعراب مى‏جنگيده است. كجا چنين بوده؟ خير، بابك را ايرانى‏ها كشتند و 250 هزار كشته دادند. عرب كه اصلا نژاد كوچكى بود و اين همه آدم نداشت. بابك در زمان معتصم بود و با اسلام مى‏جنگيد نه با اعراب.
ايرانى‏ها اگر وى را عنصرى ضد اسلامى تشخيص نمى‏دادند، كه به نفع معتصم با بابك نمى‏جنگيدند. ايرانى‏ها اتفاقا از معتصم بسيار متنفر بودند، اما در عين حال حاضر نبودند به قيمت جنگيدن با معتصم، بابك را تاييد كنند. باز ميان بابك و معتصم، معتصم را ترجيح دادند. شما اگر اسم دشمنان بابك را نگاه كنيد همه ايرانى است. مثلا سردارشان افسرى بود به نام افشين.
334 - اين كه امروزه مثلا چهلم و... مى‏گيرند، به اين معنا اشكال ندارد كه كسى بخواهد در روز چهلم يا چهل و يكم يا هر روز ديگرى براى مرده‏اش خيرات بدهد. اما اين كه اسلام در خصوص چهلم مثلا، و نه سى و نهم يا چهل و يكم، مطلبيا مده باشد، خير. چنين چيزى نداريم.
335 - ثواب الاعمال،ص 150
336 - حج / 32
337 - شبيه به اين عبارت در مستدرك الوسايل، ج 10،ص 318 آمده است.
338 - مرحوم آيةالله حاج آقا حسين قمى (ره) قرار بود تلگراف تسليتى به يكى از دوستانش كه پدرش مرحوم شده بود بدهد. متن را كه دادند ايشان امضا كند نوشته بود با كمال تاسف، مصيبت وارده را تسليت مى‏گوييم ايشان كه خيلى مقيد بودند، كه در الفاظشان مبالغه نشود، گفتند: خير، چون من كمال تاسف را ندارم، و تعارف دروغ هم نبايد كرد.
339 - توجه شود كه اين سخنان در زمان رژيم طاغوت ايراد شده است.
340 - شادى و خوشحالى‏اش، در چهره [او نمايان‏] و ناراحتى و غمش در سينه او [پنهان ]است. ( نهج البلاغه، حكمت 333)
341 - بگذريم كه در مورد وجود زرتشت هم به لحاظ تاريخى ترديد هست چه رسد به شمايلش‏
342 - حجرات/ 13
343 - حجرات/ 13
344 - نور/ 2
345 - قلم / 51
346 - فقط در اين جا هم نيست، در حديث وارد شده كه در سه جا با اين كه مخاطب، فرد است به صيغه جمع بگوييم. اول كسى كه عطسه مى‏كند، بگوييم: يرحمكم الله؛
دوم در مواقعى كه طلب عافيت مى‏كنيم: مثلا به كسى از حمام مى‏آيد، بگوييم: عافاكم الله و سوم در سلام كردن.
347 - قضيه چنين بود كه در زمان خليفه دوم، چون مى‏دانستند اسلام از دنباله روى ديگران خوشش نمى‏آيد، جلسه‏اى تشكيل دادند كه مبدأ تاريخ مستقلى ابتكار كنند. هر كس نظرى داد. برخى وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، ولادت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و... را مطرح كردند. اما اينها چون يادآور حادثه‏اى غم‏انگيز، يا ياد آور زمان كفر اغلب مسلمانان بود، پذيرفته نشد. پيشنهاد حضرت على عليه‏السلام اين بود كه مبدأ تاريخ، هجرت باشد، زيرا در اين زمان بود كه مسلمانان مستقل شدند و از خود حكومت تشكيل دادند و همه عبادات و اعمالشان علنى گرديد؛ يعنى اگر مى‏خواهيم مبدأ تاريخ مستقل بگيريم، همان مبدأ استقلالامان را قرار دهيم. و اين پيشنهاد پذيرفته شد.
348 - خلاصه‏اى از متن پياده شده سخنرانى استاد.
349 - امام على عليه‏السلام مى‏فرمايد:
دوائك فيك و ما تشعر
و دائك منك و ما تبصر
(مرآة العقول، ج 11،ص 361)
350 - و هر انسانى، اعمالش را بر گردنش آويخته‏ايم، و روز قيامت، كتابى براى او بيرون مى‏آوريم كه آن را در برابر خود گشوده مى‏بيند. (اين همان نامه اعمال اوست.) (اسراء / 13)
351 - خصال،ص 417
352 - چون فال بد زدى، برو و اقدام كن و چون ظن و گمان داشتى، قضاوت مكن و چون حسد بردى، تجاوز منما. (وسائل الشيعه، ج 8،ص 263)
353 - با ايام و روزگار اعلام دشمنى نكنيد، كه در آن صورت آن‏ها دشمن شما مى‏شوند. (بحارالانوار، ج 50،ص 194)
354 - قمر/ 19
355 - فصلت/ 16
356 - ذبايح جن يعنى شخصى ميرود خانه‏اى مى‏خرد يا چشمه‏اى را استخراج و جارى مى‏كند يا مثل اين كارها، بعد گوسفندى را مى‏كشد براى آن كه جلوى شومى و نحوست را بگيرد [كه اكنون ما به جاى آن مى‏گوييم از ترس چشم‏زخم مردم‏] كه اگر اين كار را نكند جنها مى‏آيند و زيان مى‏رسانند، كه پيامبر اين عمل را باطل دانست و از آن نهى كرد. (مستدرك الوسايل، ج 16،ص 200)
357 - توجه شود كه اكثر رواج نجوم احكام در زمان امام هادى عليه‏السلام بوده است.
358 - منظور يا چهارشنبه آخر ماه يا آخر سال است كه اگر دومى باشد بر مسأله چهارشنبه سورى منطبق مى‏شود.
359 - خدايا! هيچ نحوستى نيست، مگر نحوستى كه تو بخواهى و هيچ خيرى نيست، مگر خيرى كه تو بخواهى، و هيچ خدايى جز تو نيست و كسى جز تو نيكى‏ها را محقق نمى‏كند و گناهان را از بين نمى‏برد، و هيچ تغيير و تبديل و هيچ نيرو و توانى نيست، جز به وسيله خداوند بلندمرتبه و بزرگ. (اصول كافى، ج 40،ص 285)
360 - تحف العقول،ص 482
361 - اين كه مى‏گوييم دفاع از سيزده، به تأسى از همين جمله است.
362 - خلاصه‏اى از متن پياده شده سخنرانى استاد.
363 - يكى از محققان مى‏نويسد: وقتى انگليسى‏ها وارد هندوستان شدن، دستور دادند گلستان سعدى براى مدارس چاپ نشود زيرا سعدى بد آموزى كرده و گفته است: دروغ مصلحت‏آميز به از راست فتنه‏انگيز؛ و اين سخن، بچه‏ها را به دروغ گفتن تشويق مى‏كند، ولى وقتى تحقيق كردند، ديدند علت حقيقى اين بوده كه سعدى اول گلستان مى‏گويد:

اى كريمى كه از خزانه غيب
گبر و ترسا وظيفه خور دارى
دوستان را كجا كنى محروم
تو كه با دشمنان نظر دارى

اگر بچه هندى بياموزد ترسا يعنى مسيحى، و انگليسى‏هاى استعمار گر دشمن خدا هستند، از حالا بذر دشمنى را در خودش پرورش مى‏دهد. خوب دشمن كه اين قدر در كارش زيرك است، چرا ما هشيار نباشيم.
364 - ما پدرانمان را به عقايد و آيينى يافتيم و ما هم در پى آن‏ها مى‏رويم. (زخرف/ 23)
365 - والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و اءنّ الله لمع المحسنين. (عنكبوت / 69).
366 - مجموعه مقالات، صص 274 - 259
367 - در آن روز هيچ كس جز به فرمان خدا سخن نگويد، پس خلق بر دو فرقه مى‏شوند، برخى شقى و بد روزگارند و بعضى سعيد و خوشوقت، اما اهل شقاوت در آتش دوزخ هستند...، اما اهل سعادت در بهشت مى‏باشند. (هود/ 105، 106، 108)
368 - مجموعه مقالات، صص 79 - 75
369 - ممكن است چيزى براى باصره لذت باشد، ولى چون براى آن مضر است سعادت محسوب نشود.
370 - اى انسان تو در راه پروردگارت سخت مى‏كوشى و به لقاى او نايل خواهى شد. (انشقاق/ 6)
371 - مجموعه مقالات، صص 82 - 79
372 - متأسفانه اين طرز تفكر كه ناشى از بدبينى فلسفى است و با توصيه اسلامى تباين دارد در ميان مسلمين به نام زهد و ترك دنيا رايج شده است.
373 - على رغم پيشرفت علوم، بشر هنوز همان اندازه كه علما و فلاسفه در دو هزار و پانصد سال قبل اختلاف نظر داشته‏اند امروز هم درباره سعادت، آراى مختلف و متناقض وجود دارد.
374 - مجموعه مقالات، صص 88 - 82
375 - اگر همه چيزى قابل وصول نيست، همه آن نبايد رها شود (بلكه بايد مقدار قابل وصول را به دست آورد.)
376 - نهج البلاغه، خطبه 74.
377 - شش مقاله، صص 8 - 3
378 - شش مقاله، صص 13 - 8
379 - چون در هر نفاقى دروغ هم مستتر است. دروغ گاهى در لفظ و گفتار است و گاهى در تظاهر و رفتار؛ يعنى انسان خود را به گونه‏اى نشان مى‏دهد كه نيست.
380 - مسأله نفاق، صص 16 - 13 و 23 - 18 و بخش دوم 41 - 35
381 - مسأله نفاق، صص 11 - 6 و بخش دوم 16 - 15 و 35 - 30
382 - منافقون/ 4
383 - قرآن گروه منافقان را از مشركان جدا مى‏سازد و گاه به آن‏ها با خشم بيشترى نگاه مى‏كند و آن‏ها را مستحق عذاب بيشترى از كافران مى‏شمارد اءنّ المنافقين فى الدرك الاسفل من النار؛ منافقين در پايين‏ترين و سخت‏ترين طبقات جهنم خواهند بود (نساء/ 14)، پس معلوم مى‏شود كه آن‏ها از كفار بدترند و وضع بدترى دارند.
384 - من از فقر مادى بر امتم نگران نيستم، بلكه از بى تدبيرى (فقر فكرى و معنوى) آن‏ها نگرانم. (عوالى اللئالى، ج 4،ص 39)
385 - مسأله نفاق، صص 18 - 16 و 28 - 26 و بخش دوم 35 - 33
386 - اگر كسى بخواهد بفهمد سياست حضرت على عليه‏السلام و عمر چگونه سياستى بود و كداذم يك از اين دو سياست با قرآن منطبق است، از اين جريان مى‏تواند به خوبى اين مسأله را درك كند.
387 - مسأله نفاق، صص 26 - 23 و بخش دوم 16 - 9
388 - كل يتقرب الى الله عز و جل بدمه (بحارالانوار، ج 22،ص 274)
389 - مسأله نفاق، صص 24 - 28
390 - مسأله نفاق، بخش دوم، صص 23 - 17
391 - مسأله نفاق، بخش دوم، صص 27 - 23
392 - مسأله نفاق، بخش دوم، صص 47 - 41
393 - داستان راستان، صص 16 - 15
394 - همان،ص 19.
395 - همان، صص 33 - 32
396 - داستان راستان، صص 18 - 17
397 - داستان راستان، صص 20 - 19
398 - انسان و سرنوشت،ص 9
399 - [براى آشنايى با چگونگى نگارش داستان‏ها توسط استاد مطهرى، در پايان اين كتاب (صد گفتار)، نه داستان برگزيده، در نه موضوع طبقه بندى شده را نقل كرده‏ايم. لازم به ذكر است كه برخى از داستانها به علت چندجانبه بودن، در بيش از يك موضوع طبقه بندى شده‏اند، و لذا جمع شماره‏هاى فوق بيش از 125 مى‏شود.]
400 - داستان راستان، صص 22 - 20
401 - داستان راستان،ص 7
402 - منية المريد،ص 10
403 - داستان راستان، صص 26 - 25
404 - انعام / 160
405 - انعام / 160
406 - (مائده/ 27)
407 - وسائل‏الشيعه، جلد 2، ص 57
408 - داستان راستان، صص 181 - 178
409 - بحار الانوار، جلد 11، ص 105
410 - الكنى و الالقاب، ج 2،ص 153
411 - داستان راستان، صص 135 - 134
412 - نفثة المصدور، ص 4
413 - داستان راستان، صص 47 - 46
414 - داستان راستان،ص 33
415 - داستان راستان، صص 239 - 237
416 - بحارالانوار، ج 11،ص 121
417 - داستان راستان، صص 108 - 106
418 - شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 574
419 - داستان راستان، صص 299 - 297


۱۹