سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم0%

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم نویسنده:
گروه: کتابها

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق
گروه: مشاهدات: 9929
دانلود: 2345

توضیحات:

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9929 / دانلود: 2345
اندازه اندازه اندازه
سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مراحل و درجات شناخت‏

آمپريست‏ها (حس گراها) براى عقل در مقابل حس، و كلى در مقابل جزئى، نقشى قائل نيستند و هر معقولى را عبارت از يك محسوس كاستى گرفته، مى‏دانند. توضيح مى‏دهند كه يك جزئى كه در ذهن انسان مى‏آيد، ابتدا با همه خصوصياتش مى‏آيد؛ مثلا آقاى زيد را با قد و قيافه و چشم و ابرو و...، به ذهن مى‏سپاريم. اما پس از مدتى كم‏كم خصوصيات وى را از ياد مى‏بريم و يك شبح كلى در ذهن مى‏ماند كه همان تصور انسانِ كلى در ذهن مى‏باشد. پس كلى يعنى جزئىِ كاستى گرفته. اينها فقط چيزى را به عنوان علم و ادراك قبول دارند كه از دروازه‏هاى حس وارد ذهن شده باشد و غير آن را خيال و وهم مى‏دانند؛ پس راه شناخت را منحصر مى‏دانند در حس، و قهرا شناخت يك مرحله‏اى مى‏شود.

از نظر كسانى مانند دكارت و افلاطون كه فقط عقل را منشأ شناخت مى‏دانند و براى حس ارزشى قائل نيستند، باز شناخت يك مرحله‏اى مى‏شود، البته خود تعقل ممكن است درجات داشته باشد، ولى به هر حال يك مرحله‏اى است. برگسون و افراد ديگرى هم كه شناخت را تنها از راه دل ميسر مى‏دانند، آن را به يك معنى يك مرحله‏اى مى‏دانند. البته در مورد راه دل و مكانيسم آن بايد توضيحى بدهيم :

در اخلاق فلسفى، فلاسفه خيال كرده‏اند كه نفس و روح انسان، موجودى است كه بايد مجموعه فضايل اخلاقى مثل ايثار، شجاعت، سخاوت و... در آن وجود داشته باشد و به آن اضافه شود، اما عرفا اين را قبول ندارند. آنها انسان را مانند مسافرى داراى حركت و تحول مى‏دانند كه بايد مسيرى را منزل به منزل طى كند. بنابراين اگر منازلِ دهگانه يا صدگانه عرفا را در نظر بگيريم، آن وقت شناخت، چند مرحله‏اى است؛ ولى اگر از اين جهت بنگريم كه همه اينها از يك منبع يعنى از دل برمى‏خيزد، شناخت تك‏مرحله‏اى محسوب مى‏شود.

مكاتبى هم هستند كه شناخت را چند مرحله‏اى مى‏دانند، از جمله مكتب فيلسوفان خود ما كه سه مرحله براى شناخت قائل است : مرحله احساس، مرحله تخيل (به حافظه سپردن) و مرحله تعقل. از فيلسوفان بزرگ اروپا هم عده‏اى شناخت را چند مرحله‏اى مى‏دانند : كانت براى شناخت يك حقيقت، قائل به دو مرحله است : وى اصلا احساس را مرحله‏اى براى شناخت نمى‏داند و معتقد است كه حس، ماده بى‏شكل و بى‏صورت را به انسان مى‏دهد، و ماده بى‏شكل و بى‏صورت، شناخت نيست. اما ذهن پس از دريافت حواس به آن ماده صورت مى‏دهد؛ مجموع ماده و صورتى كه در ذهن پيدا مى‏شود، يك مرحله از شناخت است. وى معتقد است كه مكان و زمان، واقعيت عينى ندارند، بلكه واقعيت‏هايى ذهنى هستند و ما چيزى را نمى‏توانيم تصور كنيم يا بشناسيم الا در زمان و مكان.

مثلا وقتى مى‏گوييم خورشيد آنجاست، خورشيدى در بيرون از ذهن وجود دارد، اما آنجا ساخته ذهن است. پس مرحله اول شناخت، اين است كه ما ماده شناخت مثلا خورشيد يا ديگر محسوسات را از بيرون مى‏گيريم و سپس ذهن، صورت زمان و مكان را به آن محسوسات مى‏بخشد. مرحله دوم مرحله علمى و فلسفى است. اينجا كانت، مقولات دوازده گانه خودش را مطرح مى‏كند، كه از مباحث بسيار طولانى فلسفه است. هگل نيز مانند كانت براى شناخت مراحلى قائل است : مرحله علمى و مرحله فلسفى، كه قضيه آن هم مفصل است و چون امروز هيچ يك از اين دو فلسفه در مسأله شناخت پيرو ندارد، عجالتا از آنها صرف نظر مى‏كنيم.

عده‏اى به تبعيت از اسپنسر قائل به فلسفه علمى هستند و فرق ميان فلسفه و علم را در بالا رفتن درجه معلومات مى‏دانند، نه در اختلاف مسائل؛ اينها هم براى شناخت مراحلى ذكر مى‏كنند؛ ابتدا مرحله احساس جزئى‏هاست و سپس مرحله شناخت علمى است، مانند علوم حساب، زيست‏شناسى، فيزيك و... كه در هر علم به يك سلسله قواعد كلى دست مى‏يابيم و در اين مرحله، هر علمى جدا از علم ديگر قواعدى دارد. مرحله سوم و بالاترين مرحله آن است كه انسان فلسفه علمى مى‏سازد و درجه معرفتش بالا مى‏رود. در اين مرحله، قاعده يك علم را با قاعده علوم ديگر كنار هم مى‏گذارند، و يك قاعده كلى‏تر كه شامل همه اينها باشد به دست مى‏آورند.

مثلا جامعه ‏شناسى را مطالعه مى‏كنند به تكامل بر مى‏خورند، زيست‏شناسى را مطالعه مى‏كنند به تكامل بر مى‏خورند و... بعد به عنوان يكى از مسائل فلسفه علمى مى‏گويند : تكامل، قانون كلى جهان است. طرفداران ماترياليسم ديالكتيك نيز در واقع همان شناخت علمى از ديد اسپنسر را به عنوان مراحل شناخت مى‏شناسند و معتقدند شناخت سه مرحله دارد : مرحله احساس (بررسى)، مرحله تعقل و فرضيه، و مرحله عمل (تغيير يا پراتيك).

همان طور كه در علوم تجربى معمول است، دانشمندان ابتدا به بررسى و مشاهده امور مى‏پردازند و مشاهدات خود را يادداشت مى‏كنند، سپس مى‏خواهند راه حل پيدا كنند، با اندكى تفكر و تأمل فرضيه‏اى به عنوان علت مسأله پيشنهاد مى‏كنند (همان چيزى كه قدماى ما به آن حس مى‏گفتند) و در آخر باز به عالَم عمل باز مى‏گردند و تمام احتمالات ممكن در مورد فرضيه را آزمايش مى‏كنند و با تغيير دادن شرايط و باقى ماندن اثر، از صحت فرضيه خود مطمئن مى‏شوند و شناخت يقينى پيدا مى‏كنند.

فيلسوفان اسلامى هم براى شناخت مراحلى قائلند. آنها شناخت‏هاى تجربى را مانند بيان فوق، سه مرحله‏اى مى‏دانند، اما چون شناخت‏ها را منحصر به شناخت تجربى نمى‏دانند، قائل به شناخت‏هاى دومرحله‏اى (شناخت تعقلى غير تجربى) هم هستند كه اين شناخت از احساس آغاز مى‏شود و با تعقل پايان مى‏يابد، بدون نياز به مرحله عمل؛ اينجاست كه ماركسيست‏ها اين سؤال را مطرح مى‏كنند كه اگر عمل نباشد، پس معيار شناخت چيست؟ در بحث معيار شناخت، توضيح خواهيم داد كه ما معيار شناخت را شناخت مى‏دانيم نه عمل، و آنجا هم كه عده‏اى معيار شناخت را عمل پنداشته‏اند، در حقيقت باز هم معيار، شناخت است. حال براى اين كه بتوانيم مرحله تعقل را كه مورد قبول همه است مقدارى تشريح كنيم، ناچاريم يك سلسله بحث‏ها را در اينجا مطرح نماييم. (عجالتا از مكاتبى كه پيرو ندارد، صرف نظر مى‏كنيم‏(١٢٣) .)

شناخت حسى و ويژگى‏هاى آن‏

گفتيم كه در اين مكاتب، احساس، مرحله اول از شناخت است و تعقل، مرحله دوم. شناخت حسى كه همان شناخت سطحى و غير عمقى است، يعنى ديدن جهان، شنيدن اصوات و... اين شناخت اگرچه در انسان نسبت به حيوان‏ها و نيز در خود حيوان‏ها شدت و ضعيف دارد، ولى به طور اجمال بين انسان و حيوان مشترك است. ويژگى اول اين مرحله، جزئى بودن آن است، كه به تك‏تك اشياء و اشخاص تعلق مى‏گيرد و هيچ معناى كلى وجود ندارد.

ويژگى دوم، اين است كه ظاهرى است و فقط ظواهر موجودات را مى‏بيند، مانند ديدن رنگ‏ها و شنيدن آوازها، نه عمقى كه بتواند به ماهيت اشياء پى ببرد و روابط درونى اشياء مثل رابطه علت و معلول را درك كند. ويژگى سوم اين كه به زمان حال تعلق دارد نه به گذشته يا آينده، يعنى فقط اشياء زمان حاضر را حس مى‏كند. چهارم اين كه محدود به مكان خاصى مى‏باشد و مثلا اگر شخصى در تهران بزرگ شده و لندن نرفته باشد، محال است آن جا را ديده باشد؛ البته منظور ديدن خود لندن است نه عكس آن.