شناخت عقلى و گستردگى آن
انسان گذشته را مىداند، بدون اين كه آن را ببيند يا بشنود. بايد توجه داشت كه خود گذشته را نمىتوان با شنيدن خبر آن - كه مربوط به زمان حاضر است - درك كرد؛ خود گذشته از نوع شنيدن نيست. راسل به اين مطلب، خوب توجه كرده و گفته است كه مثلا ناپلئون براى ما يك وجود استنباطى است نه احساسى. يعنى با استدلال ذهنى و يك قياس عقلى به وجود او علم داريم ولى او را احساس نكردهايم؛ چون قضيه وجود ناپلئون متواتر است، و اين عقل است كه خبر متواتر را صحيح مىداند نه حس. از نظر حس، همان طورى كه در خبرِ يك نفر و دو نفر و سه نفر احتمال دروغ است، در خبر صدهزار نفر هم اين احتمال هست؛ زيرا از انضمام صفر به صفر عددى پيدا نمىشود؛ اما ذهن يك برهان عقلى ضمنى و مخفى تشكيل مىدهد و اين خبر را قبول مىكند. اينجاست كه مسأله قرائن و نشانهها پيش مىآيد كه بزرگترين عمل شناختن ذهن بشر همين آيه و ذى الايه است كه بعدا آن را شرح خواهيم داد. علم ما به آينده نيز استدلالى و استنباطى است؛ زيرا ما بايد براى طبيعت قائل به يك جريان واحد شويم كه در شرايط واحد و متساوى، يكسان عمل كند، تا بتوانيم بگوييم با اين وضع موجود، در آينده چنين و چنان مىشود.
راسل يك درجه بالاتر مىرود و مىگويد : خورشيد نيز براى تو وجود استنباطى دارد و تو خيال مىكنى كه وجودش محسوس است. تو آن صورتى را احساس مىكنى كه در شبكيه چشم تو است و براى تو فرقى نمىكند كه مقابلش خورشيد باشد يا گلوله مذاب ديگر. اينجا مسأله معقول مىشود؛ يعنى تفاوت خورشيد با گلوله مذاب را به دليل عقلى مىفهميم و حس به تنهايى قادر به فهم آن نيست. پس انسان علاوه بر حواس، ذهنى دارد با يك سلسله عمليات كه شناخت انسان با وجود آنها تمام مىشود. اين عمليات ذهنى بقدرى ظريف و سريع است كه بخوبى شناخته نمىشود. انسان در تفكرات و شناختهاى خود آن قدر عناصر معقول داخل مىكند كه تا حد زيادى عناصر محسوس در بين آنها ادغام مىشوند.
بطور خلاصه تا اينجا دانستيم كه شناخت نه تك مرحلهاى حسى است و نه تك مرحلهاى عقلى، بلكه داراى مراحل احساس و تعقل مىباشد. در اينجا مسأله اعتبار شناخت مطرح مىشود. در مورد اعتبار مرحله حسى و درستى اين مطلب كه مثلا ما چيزى را به شكل خاصى مىبينيم، جاى اشكال و ترديد نيست. زيرا اين شناخت سطحى انسان معلول رابطه مستقيم دستگاه ادراكى او با عالم خارج است. اما تعقل و شناخت منطقى كه مرحله دوم است داراى گستردگى و عمق مىباشد، كه اين تعميم را خود ذهن ايجاد كرده و معلول رابطه مستقيم با خارج نيست. لذا اين سؤال پيش مىآيد كه شناخت تعقلى چگونه مىتواند اعتبار داشته باشد. براى فهم اعتبار مرحله تعقلى و اشكالات مكاتب جديد، در اين بحث ابتدا مكانيسم تعميم و گسترده كردن شناخت حسى به وسيله ذهن را مطرح مىكنيم و بعد به سراغ عمل تعميق مىرويم
.
تعميم شناخت حسى
گفتيم كه يك كار عقل، تعميم شناخت حسى است. مسأله تعميم اين است كه به عنوان مثال، ما در هزار مورد مىبينيم كه آهن در اثر حرارت منبسط مىشود، بعد مىگوييم همه آهنها چه در گذشته و چه در آينده در اثر حرارت انبساط مىيابند. در اينجا اين اشكال پيش مىآيد كه چگونه با تجربه محدود، قانون عام و كلى مىدهيم؟ بسيارى از فلاسفه نتوانستهاند مشكل مسأله تعميم شناخت حسى را حل كنند و عدهاى مانند آمپريستها يا حس گرايان به همين دليل از اعتبار شناخت تعقلى چشم پوشى نمودهاند. عدهاى هم مانند ماركسيستها اصلا نفهميدهاند معما چيست و فيلسوفان بزرگى همچون كانت و هگل را كه در حل معما گير كردهاند، تخطئه مىكنند و آنها را ايدهآليست مىخوانند، در حالى كه فرق است ميان اشتباه كردن يك فيلسوف و اشتباه نكردن يك عامى، چه رسد به اشتباه كردن عامى. فيلسوف ممكن است براى رسيدن به قله، صد معبر باز كند و در آخرى بلغزد و سقوط نمايد و ممكن است ديگرى اصلا حركت نكند و سالم بماند.
ماركسيستها كه به گمان خود راه حل خوبى پيدا كردهاند، مىگويند : اين شناخت احساسى كه معلول رابطه مستقيم ذهن با عالم عين است، در عالم ذهن و در مغز، بوسيله قانون «گذار از كميت به كيفيت» تبديل به شناخت منطقى مىشود. اين را مىگويند و رد مىشوند، به خيال اين كه معما حل شد. حال گذشتن از مرحله كميت به كيفيت چيست؟ اگر يك سلسله تغييرات تدريجى روى مواد طبيعى صورت گيرد، اين شىء در حالى كه تغيير تدريجى مىكند، ماهيت و ذاتش هنوز محفوظ است، ولى اين تغيير تدريجى به يك مرحلهاى كه مىرسد، شىء ماهيت خود را از دست مىدهد و به شىء و ماهيت ديگرى تبديل مىشود. مثل عمليات كيمياگران قديم كه مس را تبديل به طلا مىكردند. اين عبور از كميت و به كيفيت تعبير دقيقترش به زبان فلسفى : عبور از تغييرات كيفى به تغييرات ماهوى است، زيرا كه مدعيان اين قول اقرار مىكنند كه وقتى شىء از تغييرات كمى به تغييرات كيفى پا مىنهد، در واقع ماهيتش عوض مىشود. اينجاست كه بايد گفت كه اگر واقعا تبديل كميت به كيفيت باشد، يعنى واقعا اين شناخت تغيير ماهيت داده باشد، درست مثل اين است كه مس را ببينم، اما مس در شناخت منطقى ما تبديل به طلا شود و ما آن را طلا در نظر بگيريم. پس هيچ پيوندى ميان شناخت منطقى و شناخت حسى، يعنى بين شناخت منطقى و عالم خارج وجود نخواهد داشت.
در ميان فيلسوفان جديد، راسل متوجه اين اشكال شده و مىگويد : ما چگونه مىتوانيم اين مشكل را حل كنيم كه استقراء به يك سلسله موارد جزيى تعلق مىگيرد، ولى بعد آن حكم را به مواردى كه استقراء نكردهايم، تعميم مى دهيم. راسل صريحا مىگويد كه راه حلى ندارم. فيليسين شاله نيز اگرچه در حل اشكال مانده، اما يك قدم بالاتر آمده است و مىگويد : عقل انسان حكم مىكند كه طبيعت جريان متحدالشكلى را طى مىكند و به خاطر همين است كه از تجربه، قانون عام صادر مىكنيم. اما بعد مىرود سراغ خود اين كه اين قانون كلى از كجا بدست آمده كه طبيعت، جريان متحدالشكلى راطى مىكند؟ اگر اين هم تجربى است، پس تعميم دادن آن با كمك چه قانونى بوده؟ و اگر بگوييد خودش، خودش را تعميم داده كه اين دور و محال است.
در اينجا از آقاى فيليسين شاله مىپرسيم : شما مىگوييد اين قانون به اتكاى خودش نمىتواند تعميم پيدا كند، چون دور است، حال چرا دور اشكال دارد؟ مگر شما تجربه كردهايد كه دور محال است؟ محال كه قابل تجربه نيست. محال يعنى چيزى كه وجود ندارد و امكان ندارد وجود پيدا كند. پس خود شما نيز به يك اصل اولى بديهى عقلى استناد كردهايد.
اما فلاسفه اسلامى اين مشكل را حل كردهاند. بوعلى و خواجه نصير الدين طوسى مىگويند، در لابلاى هر تجربهاى، يك شناسايى تعقلى وجود دارد و آن عبارت است از اين كه : حكم الامثال فى ما يجوز و فى ما لا يجوز واحد يعنى همان جريان متحد الشكل طبيعت. يعنى اگر امورى مشابه داشته باشيم كه ماهيتشان مثل هم باشد، اگر يكى از اينها خاصيتى داشته باشد، ذات ديگر هم همان خاصيت را دارد و الا ترجيح بلا مرجح پيش مىآيد، كه اين هم يك اصل اولى بديهى عقلى است، مثلا مىگوييم، چون انبساط آهن در حرارت، مربوط به ذات آن است و به شرايط آهن بستگى ندارد، محال است كه يك فرد آهن اين خاصيت را داشته و فرد ديگر اين را نداشته باشد، زيرا ترجيح بلامرجح پيش مىآيد
.
تعميق شناخت حسى (شناخت آيهاى يا استنباطى)
گفتيم كه تعميم و كليت دادن، يك بعد از ابعاد شناخت تعقلى است. بعد ديگر كه از نظرى مهمتر هم هست، اين است كه دستگاه شناخت انسان، شناختها را تعميق مىكند. در مورد اول چنين بود كه مثلا صد مورد آزمايش را به همه موارد تعميم مىداد. اما مورد دوم اين است كه در اعماق شناخت حسى نفوذ مىكند و در ماوراى آن، به شناخت ديگر نائل مىگردد. اگرچه عدهاى ذهن انسان را به آينه تشبيه كردهاند كه هر چه صافتر و بىرنگتر باشد، واقع نماتر است، اما اين دو در جهات مختلف با هم متفاوتند؛ مثلا بر خلاف ذهن، آينه فقط صورتها را منعكس مىكند، مثلا رنگ و حجم و... نه معانى مانند علم و احساس و... را، همچنين بر خلاف ذهن آينه نمىتواند خطاى خود را كشف و اصلاح كند. همچنين آينه قدرت تعميق ندارد و چيزى بيش از صورتها را منعكس نمىكند، اما وقتى ذهن صورتها را مىبيند، آن صورتها وسيلهاى مىشوند براى دين صورتهاى ديگر، و باز احيانا در آن صورتهاى دوم، ذهن صورتهاى ديگرى را مىبيند. اين نوع شناخت تعقلى همان است كه قرآن از آن تعبير به آيه كرده است :(
وَمِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً
)
يا(
وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ
)
شناخت آيهاى منحصر به شناخت ماوراى طبيعت و غيب نيست. بلكه در خود اين طبيعت نمونههاى بسيارى دارد. مثلا ما كتاب گلستان و بوستان سعدى را مىخوانيم، بعد اگر از ما بپرسند شناخت شما از سعدى چيست؟ خواهيم گفت : مردى شاعر و باذوق و استعداد است. ذوق سعدى در آن درونىترين اعماق وجود اوست كه علم هنوز نتوانسته محل آن را تعيين كند. بالفرض كه ما قول ماديون را قبول كنيم كه اين معلومات در سلولهاى مغز است، ولى ما كه خود سعدى را نديدهايم چه رسد به اين كه مغز وى را تشريح كنيم و آن ذوق را در لابلاى سلولها پيدا كنيم؛ در عين حال با كمال قاطعيت او را شاعرى با ذوق مىخوانيم. حال از كجا به ذوق سعدى پى برديم؟ از كتابش كه آيه و نشانهاى است بر ذوق او. اين قوه تعقل و قدرتِ عمق بينى انسان است كه با مشاهده يك نظام معين، به عمق آنها نفوذ مىكند و يك سلسله معلومات جديد مىيابد. اگر دقت كنيم اكثر شناختهاى ما از جهان، همين معلومات آيهاى است نه حسى مستقيم و نه منطقى و تجربى. بنابراين نبايد گمان كرد كه شناخت آيهاى راهى منحصر براى شناخت خداست. بلكه اگر ما اين را را نفى كنيم، بايد نود درصد از معلومات خود را دور بريزيم. حتى راسل هم به اين حرف اعتقاد دارد و مىگويد ما گذشتهها را از اين راه مىدانيم. ناپلئون را نه ديدهايم و نه مىتوانيم آزمايش كنيم، اما به وجود او يقين داريم، به خاطر علائم و نشانه هايش.
اين كه در سالههاى اخير در حوزه روح و روان انسان، دانشمندان مسأله روان ناخودآگاه را كشف كردند، از همين طريق شناخت آيهاى بود. فرويد و ديگر دانشمندان پىبردند علاوه بر روان خود آگاه كه موضوع علم روانشناسى است، انسان يك روان مهمتر و عميقتر و بسيار عظيمترى هم دارد به نام روان ناخودآگاه كه موضوع علم روانكاوى شد. روان خودآگاه آن قسمت از روان ماست كه از وجودش آگاهيم، مثلا تفكر، حافظه، تمايلات يا تنفرات خود و... اما روان ناخودآگاه كه اولا حاكم بر روان خودآگاه است و ثانيا بسيار گستردهتر از آن مىباشد، از ما مخفى است و ما نسبت به آن آگاه نيستيم. كشف روان ناخودآگاه دو نتيجه علمى براى الهيون داشت؛ يكى اثبات بيش از پيش روح، زيرا مسلم شد عوارضى كه در روان ناخودآگاه پيدا مىشود، اصلا به عالم اعصاب انسان مربوط نيست و نتيجه دوم در همين بحث شناختشناسى بود.
روان ناخودآگاه نسبت به روان خودآگاه يعنى غيب نسبت به شهادت. ما بدن را با حواس ظاهرى و روان ناخودآگاه را با حس باطن شهود مىكنيم، اما روان ناخودآگاه را چطور؟ تنها از راه علائم و نشانههايش، و اين همان شناخت آيهاى است. در اينجا مىتوان اين سؤال را مطرح كرد كه فرق ابراهيمعليهالسلام
با فرويد چيست؟ فرويد از وجود انسان، جزئى ديگر را به نام روان ناخودآگاه كشف كرد. اما ابراهيمعليهالسلام
تنها به انسان نگاه نكرد، تنها به خورشيد و ماه نگاه نكرد، بلكه تمام عالم طبيعت را يكسره زير نظر گرفت و گفت : اين عالم، يك غيب و باطنى دارد. اول خودش را در نظر گرفت و خود را تماما در تغيير و حركت يافت و انديشيد كه اين حركت محتاج حركت دهندهاى است. از غار بيرون آمد، اولين بار چشمش به ستارهاى افتاد و گفت :(
هَـٰذَا رَبِّي
)
يعنى اين خداى من است.(
فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ
)
اما تا افول و تغيير كرد، گفت : اين هم مثل من متغير و مربوب است. پس اختيار او هم دست خودش نيست و همين طور پيش رفت تا ديد تمام اين عالم، كه شهادت و ظاهر است متغير مىباشد و بايد يك غيب و باطن ثابتى داشته باشد و گفت كه من خود را متوجه آن باطن مىكنم :(
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ
)
فرق علم و دين همين جاست كه هر دو آمدهاند شناخت را افزايش دهند، منتهى دين بر خلاف علم تمام جهان را در يك نگاه به ما مىشناساند و بدون اين كه از اين عالم چيزى كم كند، عظمت آن عالم را به ما نشان مىدهد
.
ملاك شناخت (شناخت حقيقى)
مىدانيم كه انسان در شناختهايش به مواردى بر مىخورد كه خطاى خود را كشف مىكند. اين مطلب در مسائل علمى بسيار مشاهده مىشود كه مثلا علماى يك رشته، قانونى را در طبيعت كشف مىكنند، ولى مدتها بعد، ديگران متوجه مىشوند كه آن عقيده خطاست و حقيقت چيز ديگرى است. پس شناختها دو گونه است : حقيقت و خطا. در اينجا دو سؤال مطرح مىشود : اول اين كه تعريف حقيقت چيست؟ و بعد از تعريف آن معيار و محك براى تشخيص حقيقت و صحيح بودن يك شناخت كدام است؟ ابتدا به مسأله اول يعنى تعريف حقيقت مىپردازيم :
فيلسوفان قديم ملاك حقيقى دانستن شناخت را تطابق آن با واقع و نفس الامر خارجى مىدانستند. يعنى مىگفتند : شناخت حقيقى، آن ذهنيتى است كه با عينيت منطبق باشد. اما در عصر جديد اين تعريف زير سؤال رفته و مىگويند كه اين تعريف فقط در بعضى موارد درست است. مثلا در مسائل حسى و تجربى كم و بيش درست است؛ وقتى در پزشكى مىگويند فلان شىء علت سرطان است، اين حرف يا مطابق با واقع هست يا نيست. اگر هست، اين انديشه، حقيقت است و اگر نيست، انديشهاى خطاست. اما همه شناختها اين گونه نيست. مثلا در رياضيات و نيز در قضايايى كه مربوط به خود ذهن است، مثلا قضاياى منطقى يا قضاياى روانشناسى، اين تعريف صدق نمىكند. به عنوان مثال وقتى مىگوييم : نسبت محيط دايره به قطر آن، فلان عدد است، اصلا در طبيعت، دايره حقيقى يعنى يك منحنى مسدود كه فاصله تمام نقاطش با نقطه مركزى مساوى باشد، وجود ندارد كه بخواهيم بحث كنيم آيا تعريف ما با خارج منطبق است يا نه. يا در روانشناسى مىگويند : هر ادراكى همراه خود يك عاطفه دارد، چنين چيزى بيرون از ذهن ما وجود ندارد كه مطابقت آن را با عالم عين بسنجيم. در مسائل تاريخى نيز تطابق با عين معنى ندارد، چون تاريخ مربوط به گذشته است و واقعيت گذشته الان وجود ندارد. از همه اينها بالاتر، اين تعريف ناشى از فكر ثبات و بىحركتى در جهان است، ولى حال كه معلوم شده هيچ حالتى در دو آن ثابت نيست، شناخت خود را با چه چيز مىتوان منطبق كرد؟ اگر چيزى ثابت نباشد، نمىشود چيزى را بر آن منطبق كرد.
آنچه ذكر شد يك سلسله ايراد است كه اگرچه هيچ كدام وارد نيست، امروزىها به خاطر آن از اين تعريف صرفنظر كردهاند و تعريفهاى ديگرى ارائه دادهاند. عدهاى مثل آگوست كنت گفتهاند : حقيقت نزد يك فرد عبارت است از انديشهاى كه در ذهن وى وجود دارد و با انديشههاى ديگر او سازگار است و حقيقت در يك جامعه عبارت است از هر انديشهاى كه در يك زمان اذهان دانشمندان بر آن توافق داشته باشد. لازمه اين حرف آن است كه يك شناخت درباره يك چيز، در زمانى صحيح باشد و در زمانى غلط. اما بنابر تعريف قدما، حقيقت فقط يكى است و هر شناختى غير از آن غلط بوده و هست و خواهد بود. اين نظر مانند نظريه فقهاى اهل تسنن در مورد اجماع است كه با استناد به حديثى كه از پيامبر اكرم (صلىاللهعليهوآلهوسلم
) نقل مىكند كه : لا تجتمع أمتى على الضلالة
مىگويند : اگر در زمانى علماى اسلام چيزى را حلال دانستند، آن چيز حقيقتا حلال است و اگر در زمان ديگر علماى عصر، آن را حرام دانستند، حقيقتا در آن زمان حرام است.
جوابى كه به اگوست كنت و پيروانش مىدهيم، تقريبا همان جوابى است كه به اهل سنت مىدهيم. مىگوييم : حقيقت به اصطلاح و قرار داد ما بستگى ندارد. واقعيت دو گونه نيست. واقعيت يكى است، منتهى انديشههايى كه در ذهن ما راجع به واقعيت پديد مىآيد چند گونه است و آن نوعش درست است كه با اين واقعيتِ واحد تطبيق كند. البته بسيارى از مسايل حقوقى به احساسات مردم بستگى دارد و مثلا اكثريت مردم يك زمان ممكن است خواستهاى در مسايل اجتماعى داشته باشند كه حقوقى برايشان ايجاد كند و بعد از صد سال خواستهاى خلاف آن پيش آيد و بالطبع حقوقى خلاف اول ايجاد شود، ولى حقيقت را كه با قرارداد نمىتوان تغيير داد و گفت من حقيقت را اين طور تعريف مىكنم.
عدهاى ديگر مثلا ويليام جيمز گفتهاند : حقيقت برابر است با مفيد بودن، و شناخت حقيقى آن شناختى است كه اثر مفيد به حال بشر داشته باشد و اصلا ميان حق و مفيد نبايد تفكيك كرد. اما علماى اسلامى اين را قبول نكرده، مىگويند : حقيقت و مفيد بودن دو مسألهاند كه اگرچه در امور كلى، هميشه با هم تلازم دارند، اما در امور جزئى گاهى تلازم دارند، و گاهى ندارند، ممكن است انديشهاى غلط باشد ولى به حال بشر مفيد. مانند همان داستان راست فتنهانگيز و دروغ مصلحتآميز، يعنى وقتى قرار است خون بىگناهى ريخته شود، اينجا اگر حقيقت را نگوييم، مفيد است. اما در مسايل كلى هميشه بين اين دو تلازم هست.
ماترياليستها مىگويند حقيقت و خطا، نسبى هستند و لذا مطلق انديشى را بايد كنار گذاشت. آنها در بيان چگونگى اين نسبى بودن دو بيان دارند. عدهاى مىگويند حقيقت چيزى است كه در نتيجه برخورد قواى ادراكى ما با خارج پيدا شده (تز، آنتى تز، سنتز) و معلول برخورد عالم خارج و عالم ذهن است. حال اگر دو نفر در آنِ واحد يك چيز را دو گونه حس كنند، هر احساس براى هر يك از آنها حقيقت است. حتى براى يك نفر در آنِ واحد ممكن است دو حقيقت نسبى وجود داشته باشد. مثلا كسى كه دست راستش درون آب بسيار گرم و دست چپش درون آب بسيار سرد باشد، اگر هر دو را دفعتا بيرون آورد و وارد آب ملايم كند، دست راست او مىگويد كه آب سرد است و دست چپش مىگويد آب گرم است، و هر دو حقيقت است.
اما اين تعريف هم تعريف غلطى است، زيرا همانطور كه گفتيم واقعيت بيش از يك چيز نيست و با اصطلاح و تعريف نمىتوان حقيقت را تغيير داد. در مثال فوق هر يك از دستان آن شخص راست مىگويند : اولى مىگويد من احساس سرما مىكنم و دومى مىگويد احساس گرما مىكنم. اما اشتباه شخص آنجاست كه مىپندارد دستانش مىگويند آب چنين است. در حالى كه آنها حالت خود را توصيف كردهاند، نه حالت آب را، و حالت آب، فقط يكى است.
نظريه ديگرى هست، دقيقتر از نظريه قبل و بسيارى از اوقات ماترياليستها و نيز بعضى از الهيون اين نظريه را ابراز مىكنند كه البته ما اين را هم قبول نداريم. مىگويند : هر انديشهاى كه تجربه و عمل آن را تاييد كند، حقيقت است و اگر تاييد نكند حقيقت نيست، لذا اين عده حقيقت را نسبى و در حال تكامل مىدانند. مثلا بايد بگوييم فرضيه جاذبه عمومى نيوتن تا زمانى كه به وسيله تجربهها تأييد مىشد، حقيقت بود. بعد نظريه نسبيت عام پيدا شد كه بعضى مسايل ديگر را هم توانست حل كند. لذا اين نظريه از فرضيه سابق حقيقىتر است. اگر هم فردا نظر ديگرى پيدا شود كه باز تجربههاى وسيعترى آن را تأييد كند، آن هم حقيقت است و از نسبيت عام حقيقىتر، چون معتقدين به اين نظريه، عمل را معيار شناخت نيز مىداند، بررسى بيشتر اين نظر را به بحث معيار شناخت واگذار مىكنيم
.
معيار شناخت و بررسى منطق عمل
در مسأله ملاك شناخت مىخواستيم تعريف شناخت حقيقى را به دست آوريم و اين جا مىخواهيم ببينيم كه از چه راه بفهميم يك شناخت حقيقى است. يعنى اگر گفتيم شناخت حقيقى يعنى شناخت مطابق با واقع، در اين بحث مىخواهيم ببينيم كه از كجا مىتوان فهميد كه يك شناخت خاص مطابق با واقع هست يا نه؟ در اين زمينه دو نظريه وجود دارد. يكى نظريه قدماست كه معيار شناخت را خود شناخت معرفى مىكند و ديگر نظريه جديدى كه معيار شناخت را عمل مىداند.
از مسايل مهم در منطق عقلى يا ارسطويى اين است كه معيار شناخت، خود شناخت است، يعنى شناختى، معيار شناخت ديگر واقع مىشود. آن شناختِ معيار هم ممكن است با شناخت ديگرى به دست آيد، ولى نهايتا انسان به شناختهايى مىرسد كه نيازى به معيار ندارد و صحتش بدون معيار تضمين شده است. اين شناختها را در فلسفه، اصول بديهى اولى عقلى و در رياضيات، اصول متعارف مىنامند. در اين منطق، همه شناختهاى عالم بايد نهايتا به اين شناختهاى خود معيار منتهى شود و حتى شناخت تجربى هم متكى بر شناختهاى خود معيار است. به خاطر اين مسأله بعضى پنداشتهاند كه منطق ارسطو منكر تجربه است، در حالى كه منطق ارسطو براى تجربه ارزش فوق العاده قايل است، اما فقط مىگويد كه تجربه را هم با معيارهاى شناختى تأييد مىكنيم. دليل مخالفان اين است كه اگر هر شناختى نياز به معيار داشته باشد، مسأله شناخت به تسلسل مىانجامد و در نهايت هيچ چيز شناخته نمىشود و شكاكيت مطلق پديد مىآيد.
از زمان فرانسيس بيكن نظريه جديدى پديد آمد كه گفت : ما شناخت خود معيار نداريم؛ اگرچه معيار بعضى از شناختها شناخت است، ولى معيار نهايى شناخت، عمل است. اختلاف اساسى منطق قديم ارسطويى با منطق جديد هم در همين مسأله معيار شناخت مىباشد، نه آن چنان كه بعضى پنداشتهاند منطق ارسطويى قياسى بوده و نه تجربى، و منطق جديد تجربى است و نه قياسى. خير، هر دو، هم تجربه را قبول دارند هم قياس را، اما درباره معيار نهايى شناخت، اختلاف نظر دارند. به هر حال اينها شناختهاى بديهى را منكر شدند و بدين طريق، براى اولين بار، عمل از نظر معيار بودن، ارزش فوق العادهاى پيدا كرد.
اينها مىگويند : انسان وقتى مىخواهد با محك عمل، حقيقى و واقعى بودن يك انديشه را كشف كند، اول بايد به بررسىهاى استقرايى بپردازد. در اثر اين بررسىها ذهنش براى پيدايش يك فرضيه آماده مىشود و بعد يك فرضيه مىدهد. معيار صحت اين فرضيه عمل است. اگر در عمل نتيجه داد، فرضيه درست است وگرنه، غلط مىباشد.
اين منطق مشكلاتى در مسائل مذهبى و معنوى كه نمىتوان آنها را در عمل آزمود، به وجود آورد. مثلا وقتى مىگوييم عالم خدايى دارد اين در منطق ارسطوئى يك انديشه نظرى است كه با انديشههاى بديهى مىتوان آن را اثبات كرد. اما اگر فقط عمل را معيار حقيقى بودن يك انديشه بدانيم چه بايد كرد؟ عدهاى كه با انصافتر بودند، گفتتند : ما شناختهايى داريم كه در عمل نمىتوان به صحت و سقم آنها رسيد. لذا بايد گفت نمىدانم و اين فكر در اروپا پديد آمد كه بشر براى مسائل معنوى و مذهبى پاسخى ندارد. ولى عدهاى مثل ماديون پا فراتر گذاشتند و گفتند : هر چه با محك عمل تعيين نشود، ولو عمل آن را نفى نكند، دروغ و غلط است.
مخالفان منطقى عملى، دلايلى بر رد اين نظريه داشتند كه امروزه با بيانى رساتر مطرح شده است : اول اين كه معيار عمل براى صحت شناخت، همه جا درست نيست. زيرا ما شناختهايى داريم كه درستى آنها براى همه روشن اما قابل محك زدن با اين معيار نيستند. مثلا همه قبول داريم دور محال است، ولى همان طور كه قبلا هم گفتيم محال اصلا قابل تجربه نيست و هرگز نمىتوان در عمل نشان داد كه دور محال است.
اشكال دوم اين كه همين جمله عمل معيار شناخت است انديشهاى است كه معيار مىخواهد. شما مىگويى اگر يك شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مىدهد و چون در عمل نتيجه داد، پس درست است، حال آيا اين انديشه را با عمل ديگرى به دست آوردهاى؟ مسلما خير، بديهى است. پس در اين صورت شما نيز مانند پيروان منطق تعقلى در ميان شناختهاى عالم، به يك شناخت خود معيار قائل شدهاى.
اشكال سوم كه بالاتر است و راسل هم متوجه آن شده اين است كه شما مىگويى اگر شناخت درست باشد، در عمل نتيجه مىدهد. اما به چه دليل عكس مستوى آن درست است كه مىگويى اگر فرضيهاى در عمل نتيجه داد پس شناخت ما درست است. اين مثل آن است كه بگويى هر گردويى گرد است. و بعد نتيجه بگيرى كه چون اين شىء گرد است پس حتما گردو است. اين حرف شما فقط وقتى منطقى است كه ثابت كنى در كنار شناخت و فرضيه شما فرضيههاى ديگرى وجود ندارد كه در عمل درست باشد. به قول راسل : من هرگز نمىتوانم بفهمم كه يك فرضيه ديگر در كار نيست. مثلا فرضيه خورشيد به دور زمين مىگردد براى محاسبه كسوف نتيجه صحيح مىداد. اما آيا مىتوانيم بگوييم كه چون در عمل نتيجه داد، لزوما اين فرضيه صحيح است. اينجاست كه اين منطق به بن بست مىرسد. پس عمل وقتى صحت فرضيه را نشان مىدهد كه در كنار آن فرضيه ديگرى نباشد
.
اين جريان عمل گرايى، همراه با جريان فايده گرايى پديد آمد كه شايد پايه گذار هر دوى اينها بيكن بود. اينها گفتند : چرا ما وقت خود را صرف اين قضايا كنيم كه آيا شناخت ما حقيقى است يا غير حقيقى؟ اصلا چرا اين قدر وسواس شناخت پيدا كردهايم كه انديشه خلاف و باطل به ذهن ما راه پيدا نكند؟ علم كه ارزش ذاتى ندارد. علم ابزارى است براى كسب نيرو. اگر فرضيهاى صددرصد غلط باشد، اما در عمل براى من نتيجه بدهد، آن را بر فرضيه صددرصد درستى كه در عمل سودى ندارد ترجيح مىدهيم.
اين بود كه ارزش نظرى علوم را رها كردند و به ارزش عملى چسبيدند. امروز نيز اين عده از جنبه فايده گرايى به روشنفكران توصيه مىكنند - وظيفه تو، نجات جامعه از ظلم و استعمار است، و براى اين هدف دو راه دارى : يكى اين كه براى اصلاح افكار جامعه، حقيقت را به آنها بگويى و بعد براى نجات آنها از ظلم و استعمار شروع به كار نمايى، كه در اين راه اصلا موفق نخواهى شد، زيرا باگفتن حقيقت همه را دشمن خود مىكنى.
اما در راه دوم، تو كار ندارى كه افكار آنها درست است يا نه. تو مىخواهى آنها را از چنگ استعمار نجات دهى، مىتوانى بر خرافات آنها تكيه كنى و با انديشههاى صددرصد غلطِ آنها هم به نتيجه دلخواه برسى. اين طرز فكر اشتباهى است غير از طرز تفكرى كه عمل معيار انديشه است. آن كه مىگويد عمل معيار انديشه است مىخواهد بگوييد اين دو با يكديگر توأمند و هر انديشهاى كه در عمل نتيجه داد، حقيقت است و الا خير، اما فايده گرايى يك مطلب جنبى بود كه ذكر آن را بىربط نديديم.
درباره رابطه عمل و انديشه چند مطلب ديگر نيز هست. يكى اين كه مىگويند عمل كليد انديشه است، بعضى در اين جا خطايى كرده و گفتهاند : كسانى مانند فلاسفه اسلامى كه علم را معيار علم مىدانند، به اين مطلب كه با عمل مىشود انديشهاى را كسب كرد، اعتقاد ندارند. در حالى كه مطلب اصلا چنين نيست. امروزه خود فرنگىها هم قبول دارند كه در تمدن اسلامى علوم از جنبه علمى محض خارج شد و جنبه عملى به خود گرفت. مثلا اگر كسى كتاب شفاى بوعلى را مطالعه كند در موارد زيادى خواهد ديد كه بوعلى مىگويد : من با تجربه شخصى خودم به اين حقيقت رسيدم. اصلا خود قرآن كريم نيز، كليد اول شناخت را حواس مىداند و مىفرمايد :(
وَاللَّـهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ
)
و گفتيم كه شكر گزارى، يعنى عمل كردن و استفاده از نعمتها. بنابراين ما قبول داريم كه با عمل مىتوان به انديشهاى دست يافت. اما از نظر ما مل تنها كليد شناخت نيست. كليد دوم همان عقل و به تعبير قرآن، فؤاد است. اشتباه آنها همين است كه به فعاليت عقلى و ذهنى توجه نكردهاند و عمل را منحصر به مشاهده و عمل عينى دانستهاند. در حالى كه مشاهده را حيوانات ديگر هم انجام مىدهند، اما هرگز شناختى مثلا شناخت انسان كسب نمىكنند.
مسأله ديگر در رابطه با شناخت جامعه و تاريخ اين است كه كدام عمل كليد شناخت است : عمل فردى يا عمل اجتماعى. فوئر باخ كه اين مسأله را طرح كرده، گفته است : در شناخت جامعه و تاريخ، فقط عمل اجتماعى معيار عمل، معيار و كليد شناخت است و نه تنها عمل، بايد عمل اجتماعى باشد، بلكه اساسا عمل و كار است كه انسان و تاريخ را مىسازد البته منظورشان از كار، كار عملى و كار اجتماعى است. اين مطلب كه كار سازنده انسان مىباشد، تا حد زيادى درست است، اما اين كه انسان همه چيزش را از كار دارد و حتى وجدان انسان ساخته كار است، درست نيست. مسأله فطرت از نظر اسلام در اينجا مطرح مىشود. اسلام كار را زاييده فطرت مىداند نه فطرت را زاييده كار. به نظر اسلام كار و تاريخ و تكامل انسان را فطرت او ايجاد مىكند. انسان فطرى يعنى انسانى كه هنگام تولد يك سلسله ارزشهاى عالى بالقوه را همراه خود دارد و مثلا بالقوه متدين و اخلاقى و دوستدار زيبايى و حقيقت جوست.
البته در اسلام، انسان مكتسب هم داريم. يعنى انسان بعد از آن ارزشهاى بالقوه و آماده براى ظهور كه در آغاز خلقت دارد، در مرحله دوم با عمل خودش ساخته مىشود، منتهى به دو شكل : گاه هماهنگ با ارزشهاى فطرى كه در نتيجه مىشود انسان راستين و گاه ضد آنها، كه مىشود انسان مسخ شده، در اينجا دو مكتب مادى يعنى ماترياليسم ديالكتيك و اگزيستانسياليسم مخالف اسلامند و انسان فطرى را قبول ندارند. اگزيستانسياليسم هر نوع امر فطرى را بر ضد آزادى مىداند و لذا مىگويد انسان فاقد هر نوع فطرت و طبيعت است و هرچه انجام مىدهد، به حكم انتخاب خود اوست. اما ماركسيسم به اين شكل مىگويد كه انسان در بدو تولد هيچ چيز است و هم چيز را كار به انسان مىدهد، جبرا وجدانى پيدا خواهد كرد كه تابع وضع طبقاتى و نوع كار او است. ولى اسلام مىگويد همه مردم به طور مساوى يك وجدان فطرى دارند و يك وجدان ثانوى هم به خاطر عمل پيدا مىشود. پس عمل هم انسان را مىسازد، ولى انسان ثانوى را
.
خلاصه كتاب « انسان و ايمان »
انسان و حيوان
انسان، خود نوعى حيوان است. از اين رو با ديگر جانداران مشتركات بسيار دارد، اما يك سلسله تفاوتها با همجنسان خود دارد كه او را بىرقيب و از جانداران ديگر متمايز ساخته است.
ملاك انسانيت و تفاوت عمده انسان با ديگر حيوانها كه منشأ چيزى به نام تمدن و فرهنگ انسانى گرديده، در دو ناحيه است : اول بينشها و آگاهىهاى وسيع و گسترده و دوم گرايش و خواستهايى در سطح بالا و متعالى.
شعاع آگاهىها و سطح خواسته هاى حيوان و انسان
آگاهى هاى حيوان چند ويژگى مهم دارد : ١ - آگاهى حيوان از جهان تنها به وسيله حواس ظاهرى است از اين رو سطحى و مربوط به امور مادى و محسوس است. ٢ - فردى و جزئى است. ٣ - منطقه اى و محدود به محيط زيست حيوان است. ٤ - وابسته به زمان حال است. اين چهار زندان، يعنى محدوديت هايى كه در بُعد ادراكى حيوان وجود دارد و بعد خواهش ها و گرايشهايش نيز وجود دارد. برخلاف حيوان، قلمرو انسان چه در ناحيه آگاهى ها و بينش ها و شناخت ها و چه در ناحيه خواست ها و مطلوب ها بسى وسيع تر و گسترده تر و متعالى تر است. جنبه انسانى تمدن بشرى كه روح تمدن به شمار مىرود نيز مولود همين احساس ها و خواسته هاى بشرى است.
ملاك امتياز انسان
بينش وسيع و گسترده انسان درباره جهان، محصول كوشش جمعى بشر طى قرون گذشته است. اين بينش كه تحت ضوابط و قواعد و منطق خاص درآمده نام علم يافته است و گرايشهاى معنوى و والاى بشر كه زاده دلبستگىهاى او به برخى حقايق در اين جهان است آنگاه كه پايه و زيربناى اعتقادى و فكرى پيدا مىكند نام ايمان به خود مىگيرد. بنابراين تفاوت عمده و اساسى انسان با جانداران ديگر كه ملاك انسانيت اوست، علم و ايمان است. عدهاى مانند هابز منكر امتياز اساسى ميان انسان و ديگر جانداران هستند و انسان را نيز از نظر خواستهها و مطلوبها كاملا يك حيوان تمام عيار مىدانند، برخى ديگر مانند دكارت تفاوت او را در حيات و جان داشتن مىدانند، با اين فرض كه حيوانات ديگر نه احساس دارند و نه آگاهى و مثل ماشين هستند. با اين ديدگاه تعريف حقيقى انسان، موجود جاندار مىشود.
برخى از تعاريف ديگر انسان چنين است : حيوان ناطق (تعقل كننده)، مطلق طلب، آرمان خواه، متعهد و مسؤول، آينده نگر، آزاد و مختار، عصيانگر، عاشق، تنها، معنوى و... بديهى است كه هر يك از اين ويژگىها و اوصاف به جاى خود صحيح است، ولى همان طور كه اشاره شد، تعبير جامع تفاوتهاى اساسى اين است كه بگوييم انسان حيوانى است كه با دو صفت علم و ايمان از ديگر جاندارن امتياز يافته است.
آيا انسانيت روبنا است؟
وجوه مشترك انسان با حيوان و وجوه امتياز او از حيوان سبب شده است كه انسان داراى دو نوع زندگى حيوانى و انسانى باشد. اين جا مسألهاى مطرح است و آن اين كه چه رابطهاى ميان حيوانيت انسان و انسانيت او وجود دارد؟ آيا يكى از اين دو اصل است و ديگرى فرع؟ يكى اساس است و ديگرى انعكاسى از آن؟ يكى زيربنا است و ديگرى روبنا؟
آن چه امروز از سوى مكتب ماركسيسم مطرح است، جنبه جامعه شناسانه دارد و به اين صورت بيان مىشود كه نهاد اقتصادى كه مربوط به توليد و روابط توليدى است، اصل و زيربنا و ساير نهادهاى اجتماعى بالاخص نهادهايى كه انسانيت انسان در آنها تجلى يافته (از جمله علم، فلسفه هنر و اخلاق) همگى فرع و روبنا و انعكاسى از نهاد اقتصادى است. خواه ناخواه اين بحث جامعه شناسانه نتيجهاى روانشناسانه پيدا مىكند، و آن اين كه انسانيت انسان به هيچوجه اصالت ندارد، تنها حيوانيتش اصالت دارد و بس. طبق اين نظريه، اصالت گرايشهاى انسانى نفى مىشود؛ زيرا هيچ نگاهى نمىتواند بىطرف باشد، هر نگاهى يك گرايش خاص مادى را منعكس مىكند.
به عقيده ما سير تكاملى انسان از حيوانيت آغاز مىشود و به سوى انسانيت كمال مىيابد؛ يعنى انسان در آغاز وجود خويش جسمى مادى است، با حركت تكاملى جوهرى تبديل به روح يا جوهر روحانى مىشود. در نتيجه روح انسان در دامن جسم او زاييده مىشود و تكامل مىيابد و به استقلال مىرسد. حيوانيت انسان به منزله آشيانهاى است كه انسانيت او در آن رشد مىيابد و متكامل مىشود.
بنابراين واقعيت انسانى هر چند همراه و در دامن تكامل حيوانى و مادى او رخ مىنمايد، به هيچوجه سايه و انعكاس و تابعى از تكامل مادى او نيست، بلكه خود واقعيتى مستقل و متكامل دارد و همان طور كه از جنبههاى مادى اثر مىپذيرد، در آنها تأثير مىكند. تكامل جامعه نيز به همان صورت رخ مىدهد كه تكامل روح در دامن جسم و تكامل انسانيت فرد در دامن حيوانيت او صورت مىگيرد. جامعه بشرى بيشتر با نهادهاى اقتصادى شكل مىگيرد، اما جنبههاى فرهنگى و معنوى جامعه به منزله روح جامعه است و همان طور كه ميان جسم و روح تأثير متقابل هست، ميان روح جامعه و اندام آن، يعنى ميان نهادهاى معنوى و نهادهاى مادى جامعه نيز تأثير متقابل وجود دارد
.
علم و ايمان
رابطه علم و ايمان
مىخواهيم ببينيم علم و ايمان كه دو ركن اساسى انسانيت انسان است، با يكديگر چه رابطهاى دارند يا مىتوانند داشته باشند. در جهان مسيحيت انديشهاى است كه هم براى علم گران تمام شده و هم براى ايمان و آن انديشه تضاد علم و ايمان است. ريشه اصلى اين انديشه، همان است كه در تورات درباره داستان آدم و حوا و شجرة ممنوعه آمده است
. براساس اين برداشت، همه وسوسهها و وسوسه آگاهى شيطانِ وسوسهگر، همان عقل است. ولى قرآن و سنت به ما مسلمانان آموخته است كه شجره ممنوعه، طمع، حرص و چيزى از اين مقوله بود؛ يعنى به حيوانيت آدم مربوط مىشد، نه به انسانيت او. شيطانِ وسوسهگر همواره بر ضد عقل و مطابق هواى نفس حيوانى وسوسه مىكند و مظهر شيطان در وجود انسان، نفس اماره است، نه عقل آدمى. در رابطه علم و ايمان از دو ناحيه مىتوان سخن گفت : يكى اين كه آيا تفسير و برداشتى كه ايمانزا و آرمانخيز باشد و در عين حال مورد تأييد منطق باشد وجود دارد يا تمام تفكراتى كه علم و فلسفه به ما مىدهد، همه بر ضد ايمان است
. ناحيه ديگر، ناحيه تأثيرات علم از يك طرف و ايمان از طرف ديگر بر روى انسان است. آيا علم ما را به سويى مىبرد و ايمان به سوى ديگر؟
تأثير علم و ايمان بر همديگر
براى پاسخ به اين پرسشها بايد ببينيم ايمان چه مىدهد و علم چه؛ علم به ما روشنايى و توانايى مىبخشد و ايمان عشق و اميد و گرمى؛ علم ابزار مىسازد و ايمان مقصد؛ علم سرعت مىدهد و ايمان جهت؛ علم توانستن است و ايمان خوب خواستن؛ علم مىنماياند آن چه كه هست و ايمان مىگويد كه چه بايد كرد. نياز انسان به علم و ايمان سخت مورد توجه انديشمندان مذهبى و غير مذهبى بوده است.
علامه اقبال لاهورى مىگويد : بشريت امروز به سه چيز نيازمند است : تعبيرى روحانى از جهان، آزادى روحانى فرد، و اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماعى بشر را بر مبناى روحانى توجيه كند
. ويل دورانت مىگويد : ثروت، خستگىآور است و عقل و حكمت نور ضعيف سردى است، اما عشق است كه با اثرى خارج از حدود بيان، دلها را گرم مىكند
.
امروز همه دريافتهاند كه علمگرايى محض و تربيت علمى خاص، از ساختن انسان ناتوان است، لذا عصر آن به پايان رسيده و يك خلأ آرمانى، جامعهها را تهديد مىكند. برخى مىخواهند اين خلأ را با فلسفه محض پر كنند و بعضى دست به دامن ادبيات، عرفان و هنر و علوم انسانى شدهاند. ويل دورانت از كسانى است كه اين خلأ را حس مىكند و براى پر كردن آن، ادبيات و فلسفه (و هنر) را پيشنهاد مىكند
.
جانشينى علم و ايمان
علم و ايمان نه تنها با يكديگر تضادى ندارند، بلكه متمم و مكمل يكديگرند. آيا ممكن است اين دو، جاى يكديگر را پر كنند؟ بديهى است كه نه علم مىتواند جانشين ايمان گردد كه علاوه بر روشنايى و توانايى، عشق و اميد ببخشد و سطح خواستهاى ما را ارتقاء دهد و نه ايمان مىتواند جانشين علم گردد، طبيعت را به ما بشناساند، قوانين آن را بر ما مكشوف سازد و خود را به ما بشناساند. ممكن است گفته شود مگر نه اين است كه علم هم روشنايى است و هم توانايى، پس هم مىتواند جهان را بسازد و هم انسان را. پس هم كار خودش را انجام مىدهد (جهان سازى) و هم كار ايمان را (انسان سازى).
نكته اساسى اين است كه قدرت و توانايى علم از نوع قدرت و توانايى ابزار است، يعنى بستگى دارد به اراده و فرمان انسان. انسان به حكم اين كه از روى طبع، حيوان است و به صورت اكتسابى انسان، نيازمند به نيرويى است كه او را از درون متحول سازد و استعدادهاى نهان او را به فعليت رساند و بتواند انقلابى در ضميرش ايجاد كند و به او جهت تازه بدهد.
براى درك بهتر رابطه علم و ايمان خوب است به تفكيك اين دو توجه كنيم. تاريخ نشان داد آن جا كه ايمان بوده و علم نبوده است، مساعى بشر دوستانه افراد صرف امورى شده كه نتيجه خوب به بار نياورده است و گاهى منشأ تعصبها، جمودها و احيانا كشمكشهاى زيانبار شده است و آن جا كه علم بوده و ايمان نبوده تمام قدرتهاى علمى صرف خودخواهىها شده است.
امروز ديگر دانشمندى يافت نمىشود كه نياز انسان را به نوعى ايمان، ولو ايمان غير مذهبى كه به هر حال امرى ماوراى علم است، انكار كند. برتراند راسل در كتاب زناشويى و اخلاق اعتراف مىكند : كارى كه منظور آن فقط درآمد باشد، نتيجه مفيدى به بار نخواهد آورد. براى چنين نتيجهاى بايد كارى پيشه كرد كه در آن ايمان به يك فرد و به يك غايت و مرام نهفته باشد.
جورج سارتن، ناتوانى علم را در انسانى ساختن روابط بشر و نياز فورى انسان به نيروى ايمان را چنين بيان مىكند : علم در بعضى زمينهها ترقيات شگرف كرده است، ولى در زمينههاى ديگر مثلا سياست ملى يا بينالمللى كه مربوط است به روابط انسان با يكديگر هنوز خود را ريشخند مىكنيم
.
ايمان مذهبى
انسان نمىتوان بدون داشتن آرمان و ايمان، زندگى سالمى داشته باشد و يا كار مفيد و ثمر بخشى براى تمدن بشرى انجام دهد. انسانِ فاقد هر گونه ايمان، يا به صورت موجودى غرق در خودخواهى در مىآيد كه هيچ وقت از لاك منافع فردى خارج نمىشود و يا به صورت موجودى مردد و سرگردان كه تكليف خويش را در زندگى اخلاقى و اجتماعى نمىداند و به اين سو و آن سو كشيده مىشود، تبديل مىگردد.
تفاوت ايمان مذهبى و غير مذهبى اين است كه اولا پاى عقيده مذهبى به ميان مىآيد و به ايدهها قداست مىبخشد؛ فداكارىها از روى كمال رضايت و به طور طبيعى صورت مىگيرد. ثانيا اگر جهانبينى انسان صرفا جهانبينى مادى و بر اساس انحصار واقعيت در محسوسات باشد، آرمانهاى غيرمذهبى اگر به هيچوجه از جهان بيرون هدايت نشود، نوعى بريدگى از جهان و ساختن جهانِ خيالى براى خود است، اما ايمان مذهبى پيوندى است دوستانه ميان انسان و جهان و به عبارت ديگر نوعى هماهنگى است ميان انسان و آرمانهاى كلى جهان.
ويليام جيمز در كتاب «دين و دوران» مىگويد : دنيايى كه يك فكر مذهبى به ما عرضه مىكند، نه تنها همان دنياى مادى است كه قيافه آن عوض شده است، بلكه در ساختمان آن چيزهايى بيشترى است از آن چه كه يك نفر مىتواند داشته باشد. اريك فروم نيز در كتاب «روانكاوى و دين» مىگويد : مسأله بر سر مقصود اين روانشناسان اين است كه انسان بدون تقديس و بدون پرستش نمىتواند زندگى كند. فرضا خداى يگانه را نشناسد و نپرستد، چيزى ديگرى را به عنوان حقيقت برتر خواهد ساخت و او را موضوع ايمان و پرستش خود قرار خواهد داد.
آثار و فوايد ايمان
ايمان مذهبى آثار نيك فراوان دارد كه در اين جا به توضيح برخى از آنها مىپردازيم :
الف) بهجت و انبساط
اولين اثر ايمان مذهبى در بهجتزايى و خوشبينى است. ايمان مذهبى آفرينش را هدفدار و به سوى خير و تكامل و سعادت معرفى مىكند و طبعا انسان را نسبت به نظام كلى هستى و قوانين حاكم بر آن خوشبين مىسازد، حالت فردِ با ايمان در جهان مانند كسى است كه در كشورى زندگى مىكند كه نظام و قوانين آن را عادلانه و حاكمان آن را داراى حسن نيت مىداند. از نظر چنين شخصى مسؤول عقب ماندگى او خودش است، نه تشكيلات و نظامات و هر نقصى وجود دارد از آن جاست كه او و امثال او وظيفه و مسؤوليت خويش را انجام ندادهاند؛ طبعا اين انديشه او را با خوشبينى به حركت و جنبش وا مىدارد.
ايمان مذهبى علاوه بر خوشبينى موجب روشندلى مىگردد؛ يعنى اولا جهان را به نور حق و حقيقت روشن مىبيند و ثانيا فضاى روح خود او روشن مىگردد. برخلاف فرد بىايمان كه هم جهان در نظرش پوچ و تاريك است و هم خانه دل او.
سومين اثر ايمان مذهبى از نظر توليد بهجت و انبساط، اميدوارى است، از نظر منطق مادى، جهان نسبت به انسانهاى نيكوكار و بدكار بىطرف است ولى در منطق فرد باايمان، جهان نسبت به تلاش اين دو دسته بىطرف نيست. بلكه جهان و دستگاه آفرينش حامى انسانهايى است كه در راه حق و حقيقت گام بر مىدارند.(
إِن تَنصُرُوا اللَّـهَ يَنصُرْكُمْ
)
(
إ
ِنَّ اللَّـهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ
)
چهارمين جنبه بهجت و انبساط، آرامش خاطر است، انسان براى رسيدن به سعادت، علاوه بر تلاش شخصى، نيازمند محيطى مناسب است. ترديد در مناسب بودن شرايط محيط (جهان) و اين كه آيا تلاشهاى او مؤثر خواهد بود يا نه، موجب بروز مهيبترين اضطرابها مىگردد. ايمان مذهبى، به انسان اعتماد و اطمينان مىبخشد و دلهره و نگرانى نسبت به رفتار جهان را در برابر انسان زايل مىسازد.
پنجمين اثر ايمان مذهبى از جنبه بهجت و انبساط بخشى، برخوردارى بيشتر از يك سلسله لذتهاست كه لذت معنوى ناميده مىشود. انسان دو گونه لذت دارد : يكى لذت مادى، كه لذتهايى است كه به يكى از حواس تعلق دارد و ديگرى لذت معنوى و آن لذتهايى است كه با عمق روح و وجدان آدمى مربوط است. لذات معنوى، از لذات مادى، هم قوىتر است و هم دير پاتر. لذت معنوى آنگاه مضاعف مىشود كه كارهايى از قبيل كسب علم، احسان و... از حس دينى ناشى گردد و براى خدا انجام شود.
ب) بهبود روابط اجتماعى
انسان مانند برخى از جانداران ديگر اجتماعى آفريده شده است. فرد به تنهايى قادر نيست نيازهاى خويش را بر طرف سازد، بايد به صورت يك شركت درآيد كه همه در وظايف و بهرهها سهيم باشند و يك نوع تقسيم كار در ميان افراد برقرار شود، زندگى سالم اجتماعى آن است كه افراد، قوانين، حدود و حقوق يكديگر را محترم شمارند و آن خيرى كه بيش از هر خير، حق را محترم، عدالت را مقدس، دلها را به يكديگر مهربان و اعتماد متقابل را ميان افراد برقرار مىسازد و به ارزشهاى اخلاقى اعتبار مىبخشد و همه افراد را مانند اعضاى يك پيكر به هم پيوند مىدهد و متحد مىكند، ايمان مذهبى است.
ج) كاهش ناراحتىها
زندگى بشر خواه ناخواه، همچنان كه خوشىها و شيرينىها و به دست آوردنها و كاميابىها دارد، رنجها، شكستها، مصائب و از دست دادنها و تلخىها دارد. بويژه برخى از اين ناكامىها مانند پيرى و مرگ قابل پيشگيرى يا برطرف ساختن نيست. ايمان مذهبى در انسان نيروى مقاومت مىآفريند و تلخىها را شيرين مىگرداند. از نظر روانشناسان، مسلم و قطعى است كه اكثر بيمارىهاى روانى كه ناشى از ناراحتىهاى روحى و تلخىهاى زندگى است، در ميان افراد غيرمذهبى ديده مىشود. افراد مذهبى به هر نسبت كه ايمان قوى و محكمترى داشته باشند، از اين بيمارىها مصونترند
.
مكتب و ايدئولوژى
مكتب يا ايدئولوژى چيست و چگونه تعريف مىشود؟ آيا وجود يك ايدئولوژى براى فرد يا جامعه ضرورى است؟ مقدمهاى اين جا لازم است. فعاليتهاى انسان دو گونه است : التذاذى و تدبيرى. فعاليتهاى التذاذى همان فعاليتهاى سادهاى است كه انسان تحت تأثير مستقيم غريزه و طبيعت و يا عادت براى رسيدن به يك لذت و يا فرار از يك رنج انجام مىدهد. فعاليتهاى تدبيرى كارهايى است كه انسان به حكم عقل و اراده، به خاطر مصلحتى كه در آنها نهفته است، انجام مىدهد و يا ترك مىكند؛ يعنى علت غايى و نيروى محرك و برانگيزنده انسان، مصلحت است، نه لذت. لذت را طبيعت انسان تشخيص مىدهد و مصلحت را عقل او؛ لذت برانگيزاننده ميل است و مصلحت برانگيزاننده اراده. كارهاى مصلحتى در اثر دور بودن نتيجه، لذتآور و بهجتزا نيستند. اما رضايتبخش هستند. انسان هر اندازه از ناحيه عقل و اراده تكامل يافتهتر باشد، فعاليتهايش بيشتر تدبيرى است تا التذاذى و هر اندازه به افق حيوانيت نزديك باشد، فعاليتش بيشتر التذاذى است تا تدبيرى.
فعاليتهاى تدبيرى به حكم آن كه بر محور يك سلسله غايات و اهداف دور دست مىگردد، خواه ناخواه نيازمند طرح و برنامه و انتخاب وسيله براى رسيدن به مقصد است. البته فعاليت تدبيرى انسان شرط لازم انسانيت است، اما شرط كافى نيست. فعاليتهاى انسان وقتى انسانى است كه علاوه بر گرايشهاى عالى در تضاد نباشد والا جنايتآميزترين فعاليتهاى بشرى احيانا با تدبيرها و برنامهريزىها صورت مىگيرد.
نيروى عقل و تفكر و انديشه براى تدبيرهاى جزئى و محدود زندگى، مانند انتخاب رشته تحصيلى و انتخاب همسر و... ضرورى و مفيد است، اما در دايره كلى و وسيع چطور؟ آيا انسان قادر است طرحى كلى براى همه مسائل زندگى شخصى خود كه همه را دربر بگيرد و منطبق بر همه مصالح زندگى او باشد بريزد؟ يا احاطه بر مجموع مصالح زندگى كه سعادت همه جانبه را در بر بگيرد از عهده نيروى عقل بيرون است؟
برخى فيلسوفان به چنين خودكفايى معتقد بوده و مدعى شدهاند كه راه سعادت و شقاوت را كشف كردهاند. اما به نظر ما، فيلسوفان و عالمان نمىتوانند مصالح جامع زندگى انسان را پىريزى كنند؛ چون مىدانيم كه در جهان دو فيلسوف يافت نمىشود كه در پيدا كردن اين راه وحدت نظر داشته باشند. بالاتر اين كه، انسان موجودى است اجتماعى. زندگى اجتماعى هزارها مسأله و مشكل برايش به وجود مىآورد كه بايد همه آنها را حل كند و تكليفش را در مقابل همه آنها روشن نمايد و اگر مسأله حيات ابدى و جاودانگى روح و تجربه نداشتن عقل نسبت به جهان آخرت را در نظر بگيريم مسأله بسى مشكلتر مىشود. اين جاست كه نياز به يك مكتب و ايدئولوژى ضرورت خود را نمايان مىكند؛ يعنى طرح جامع كه هدف اصلى آن، كمال انسانيت و تأمين سعادت همگانى است و در آن خطوط اصلى و روشها، بايدها و نبايدها، خوبىها و بدىها، هدفها و وسيلهها مشخص شده باشد و منبع الهام تكليفها و مسؤوليتها براى همه افراد بوده است.
انسان از بَدو پيدايش، نيازمند ايدئولوژى بوده است و با رشد انسان اين نياز شديدتر شده است. در گذشته گرايشهاى قوى و نژادى، برخى آرمانهاى جمعى (ولو غيرانسانى) به وجود مىآورد و به جوامع وحدت و جهت مىداد. رشد و تكامل علمى و عقلى، آن پيوندهاى احساسى را سست كرده است و بشر امروز - و به طريق اولى بشر فردا - نيازمند يك فلسفه زندگى آرمان خيز و منطقى است.
امروز ديگر جاى ترديد نيست كه مكتب و ايدئولوژى از ضروريات حيات اجتماعى است. اما سؤال اين است كه چنين مكتبى را چه كسى قادر است طراحى و برنامهريزى كند؟ بدون شك عقل يك فرد قادر نيست، اما آيا عقل جمع قادر است؟ اگر انسان را بالاترين مجهول براى خودش بدانيم جامعه انسانى و سعادت اجتماعى به طريق اولى مجهولتر است. پس چه بايد كرد؟ اين جاست كه اگر ترديدى راستين درباره هستى و خلقت داشته باشيم، بايد اعتراف كنيم كه دستگاه عظيم خلقت اين نياز بزرگ را ناديده نگرفته و از افقى مافوق عقل انسان، يعنى افق وحى خطوط اصلى اين شاهراه را مشخص كرده است. كار عقل و علم حركت در درون اين خطوط اصلى است. اما پيوستن يك فرد به ايدئولوژى، آنگاه صورت واقعى به خود مىگيرد كه به شكل ايمان باشد و ايمان، حقيقى است كه با زور و به خاطر مصلحت، تحققپذير نيست. يك ايدئولوژى كارآمد، از طرفى بايد بر نوعى جهان بينى تكيه داشته باشد كه بتواند عقل را اقناع و انديشه را تغذيه نمايد و از طرف ديگر بتواند منطقا از جهانبينى خودش هدفهايى استنتاج كند كه كشش و جذبه داشته باشد.
اين جا چند مسأله است كه بايد مطرح شود :
الف) ايدئولوژىها دو گونه است : انسانى و گروهى؛ ايدئولوژىهاى انسانى يعنى ايدئولوژىهايى كه مخاطب آنها نوع انسان است، نه قوم يا نژاد يا طبقه خاص و داعيه نجات نوع انسان را دارد. ايدئولوژى گروهى، برعكس، مخاطبش گروه يا طبقه يا قشر خاص است. بدون شك ايدئولوژى اسلامى از نوع اول و خاستگاه آن فطرت انسان است. لهذا مخاطب اسلام الناس يعنى عموم مردم است؛ نه طبقه يا گروه خاص. مخاطب اسلام تنها محرومان و مستضعفان نيستند. اسلام تئورى پيروزى انسانيت بر حيوانيت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم، توحيد بر شرك است. پيروزى مستضعفان بر جباران و مستكبران يكى از مظاهر و مصاديق اين پيروزىهاست.
ب) در ادامه بحث گذشته اين سؤال مطرح مىشود كه آيا فرهنگ اصيل انسانى، ماهيت يگانه دارد؟ يا فرهنگ يگانه در كار نيست و آن چه وجود دارد و يا در آينده وجود خواهد يافت، فرهنگهاست نه فرهنگ؟
اسلام به حكم اين كه در جهانبينىاش قائل به فطرت يگانه است، هم طرفدار ايدئولوژى يگانه است و هم طرفدار فرهنگ يگانه.
ج) بديهى است كه تنها يك ايدئولوژى انسانى، نه گروهى، يك ايدئولوژى يگانه، نه ايدئولوژى مبتنى بر تقسيم و تجزيه انسان، يك ايدئولوژى فطرى، نه يك ايدئولوژى سودگرايانه، مىتواند بر ارزشهاى انسانى متكى باشد و ماهيت انسانى داشته باشد.
د) مسأله بعدى اين است كه آيا هر ايدئولوژى وابسته به زمان و مكان است؟ آيا انسان محكوم است كه در هر وضع زمانى متغير و در هر شرايط محيطى و مكانى مختلف يك ايدئولوژى ويژه داشته باشد؟
ه) آيا بر خود ايدئولوژى اصل ثابت حاكم است يا اصل تغيير؟ آيا واقعيت يك ايدئولوژى در روز تولد با واقعيت آن در دوران رشد و بالندگى متفاوت است؟ آيا ايدئولوژى بايد دائما در حال حك و اصلاح و آرايش و پيرايش و تجديدنظر از طرف رهبران و ايئولوگها باشد وگرنه به زودى كهنه و فرسوده مىشود و صلاحيت خود را از دست مىدهد؟ به نظر ما ممكن است يك ايدئولوژى با تكيه به خطوط اصلى حركت انسان و اجتماع چنان تنظيم شده باشد كه نيازى به هيچ گونه تجديدنظر و اصلاح نداشته باشد و نقش رهبران تنها اجتهاد در محتوا باشد، نه در متن و اصل ايدئولوژى