آگاهى هاى انسان
انسان هم خودآگاه است و هم جهانآگاه، و دوست مىدارد از خود و از جهان آگاهتر گردد. تكامل و پيشرفت و سعادت او در گرو اين دو آگاهى است. داورى درباره درجه اهميت اين دو نوع آگاهى ساده نيست. مىتوان گفت تفكر شرقى به خودآگاهى و تفكر غربى به جهانآگاهى بها مىدهد. چنان كه ايمان سرمايه خود آگاهى و علم، وسيله جهان آگاهى است. البته خودآگاهىهايى كه علم مىدهد مرده و بيجان است و شورى در دلها نمىافكند، برخلاف خودآگاهىهايى كه از ناحيه دين و مذهب پيدا مىشود.
خود را بشناس تا خداى خويش را بشناسى. سرلوحه تعليمات مذهب است و عيب اساسى فرهنگ و تدمن غربى همين است كه اين فرهنگ، فرهنگ جهان آگاهى و خود فراموشى است. به هر حالت، خواه به خودآگاهى بهاى بيشترى بدهيم و خواه به جهان آگاهى، مسلما توسعه آگاهى به معنى توسعه و بسط حيات انسان است. يعنى انسان به هر نسبت كه از خود و از جهان آگاهتر باشد، جاندارتر است. پس جاندارى درجات. مراتب دارد و تدريجا كه درجه آگاهى انسان بالا مىرود، درجه حيات و جاندارىاش بالا مىرود. از خودآگاهىهاى مجازى و غير واقعى نظير خودآگاهى شناسنامهاى كه بگذريم، چند نوع خودآگاهى واقعى داريم :
١ - خودآگاهى فطرى
پيدايش منِ انسان عين پيدايش آگاهى به خود است. انسان پس از آنكه به اشياء ديگر كم و بيش آگاه مىگردد، به خود نيز به همين صورت كه به اشياء ديگر آگاه مىگردد، آگاهى مىيابد، يعنى صورتى از خود در ذهن خويش تصوير مىكند و به اصطلاح به علم حصولى به خود، آگاه مىگردد، اما پيش از اين خودآگاهى، بلكه پيش از آگاهى به هر چيز ديگر، به نحو علم حضورى به خود، آگاه است. در اين نوع از خودآگاهى، شك و تدريد كه آيا هستم يا نيستم و اگر هستم آيا كدامم و امثال اينها راه ندارد. زيرا شك و ترديد آنجا راه دارد كه علم و آگاهى از نوع علم حصولى باشد، يعنى وجود عينى معلوم با وجود عينى علم دو چيز باشد. اما آنجا كه علم عين عالم و معلوم و از نوع علم حضورى است، شك و ترديد فرض نمىشود.
٢ - خودآگاهى فلسفى
فيلسوف كوشش دارد حقيقت من خودآگاه را بشناسد كه چيست؟ آيا جوهر است يا عرض؟ مجرد است يا مادى؟ چه رابطهاى با بدن دارد؟ و...
٣ - خودآگاهى جهانى
يعنى آگاهى به خود در رابطهاش با جهان كه از كجا آمدهام؟ در كجا هستم؟ به كجا مىروم؟ در اين خودآگاهى، انسان كشف مىكند كه جزئى از يك كل است به نام جهان و مىخواهد وضع خود را در اين كل مشخص كند. اين نوع از خودآگاهى لطيفترين و عالىترين دردمندى انسان را به وجود مىآورد : درد حقيقت داشتن. اين خودآگاهى است كه انسان را تشنه حقيقت و جوياى يقين مىسازد و دغدغه سرنوشت را در انسان به وجود مىآورد كه افرادى مانند غزالى و عنوان بصرى، نمونههاى تاريخى آن مىباشند.
٤ - خودآگاهى طبقاتى
خودآگاهى طبقاتى يا ماركسيستى، يعنى آگاهى به خود در رابطهاش با طبقه اجتماعى كه با آنها زيست مىكند. به نظر ماركسيسم زيربناى شخصيت فرد، منافع مادى است. همچنان كه در ساختمان اجتماع، نهاد اساسى و زيربنا، نهاد اقتصادى است و آن چيزى كه به افراد يك طبقه وجدان مشترك، ذوق مشترك و قضاوت مشترك مىدهد، زندگى مادى مشترك و سود مشترك است. زندگى طبقاتى بينش طبقاتى مىدهد و بينش طبقاتى سبب مىشود كه انسان، جهان و جامعه را از آن دريچه خاص ببيند و با عينك خاص مشاهده كند و از ديدگاه طبقاتى تفسير نمايد.
٥ - خودآگاهى ملى
همان طور كه يك فرد داراى يك خود است، يك ملت هم به علت داشتن فرهنگ (زبان، تاريخ، آداب و رسوم و...)، يك خود ملى پيدا مىكند. خودآگاهى ملى يعنى آگاهى به فرهنگ و شخصيت ملى. طبق مكتب ناسيوناليسم، در جهان فرهنگ وجود ندارد، فرهنگها وجود دارد و هر فرهنگى داراى ماهيت و مميزات و خصلتهاى مخصوص به خود است، به همين دليل، فرهنگِ يگانه مفهومى پوچ است. به نظر ما خودآگاهى ملى، هر چند جنبه سود آگاهى ندارد، ولى از مقوله خودخواهى بيرون نيست، از اين رو مانند خودآگاهى طبقاتى فاقد جنبه اخلاقى است
.
٦ - خودآگاهى انسانى
خودآگاهى انسانى يعنى آگاهى به خود در رابطه با همه انسانها. خود آگاهى انسانى بر اين اصل و فلسفه استوار است كه انسانها مجموعا يك واحد واقعى به شمار مىروند و از اين وجدان مشترك انسانى بهرهمندند. اومانيسم، انسان را در ماوراى طبقات، مليتها، فرهنگها، مذهبها، رنگها، نژادها و خونها به صورت يك واحد مىبيند و هر گونه تبعيض و تفاوتى را نفى مىكند. اعلاميههاى حقوق بشر نيز بر همين فلسفه تكيه دارد. اگر اين نوع خودآگاهى در فردى پيدا شود، دردش درد انسان، آرزوهايش آرزوهاى انسان مىشود و جهتگيرى و تلاشش در جهت انسان صورت مىگيرد. خودآگاهى انسانى، برخلاف خودآگاهى ملى و خودآگاهى طبقاتى، مىتواند در واقع جنبه اخلاقى داشته باشد، ولى با اين كه بيش از همه صورت منطقى دارد و سر و صداى فراوان راه انداخته، كمتر از همه واقعيت يافته است؛ چرا؟
راز مطلب در نحوه وجود و واقعيت انسان نهفته است. انسان در نحوه وجود و واقعيتش با همه موجودات ديگر اعم از جماد و نبات و حيوان متفاوت است از اين نظر كه هر موجودى كه پا به جهان مىگذارد و آفريده مىشود همين است كه آفريده شده است، اما انسان پس از آفرينش، تازه مرحله اينكه چه باشد و چگونه باشد آغاز مىشود. انسان از نظر روحى آن چيزى نيست كه آفريده شده باشد، بلكه آن چيزى است كه مجموع عوامل تربيتى و از جمله اراده و انتخاب خودش او را بسازد. اين مطلب همان است كه اگزيستانسياليسم به نام اصالت وجود مىنامد و مدعى است كه انسان يك وجود بىماهيت است و خود با انتخاب راه خود، به خود ماهيت مىبخشد.
پس از روشن شدن اين مقدمه، مىتوانيم مفهوم خودآگاهى انسانى را بهتر درك كنيم. چون گفتيم كه انسانها مجموعا يك واحد به شمار مىروند و از يك وجدان مشترك انسانى، ماوراى وجدان طبقاتى، مذهبى، ملى و نژادى بهرهمندند. روشن است كه اين خودآگاهى فقط در ميان انسانهايى رشد مىكند و در آنها همدردى ايجاد مىكند كه ارزشهاى انسانى (ماهيت واقعى انسانى) در آنها به فعليت رسيده و تحقق يافته است نه در انسانهايى كه در حد بالقوه باقى ماندهاند يا انسانهاى مسخ شده و تغيير ماهيت داده كه به بدترين جانوران تبديل شدهاند. به عبارت ديگر اين خودآگاهى در انسانى رشد مىكند كه به انسانيت واقعى برسد و نه در انسان زيستشناسى.
بنابراين نبايد مثل سعدى گفت : بنى آدم اعضاى يكديگرند؛ بلكه به فرموده پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
مؤمنان اعضاى يك پيكرند و منظور از مؤمنان انسانهايى است كه به انسانيت رسيده و ماهيت انسانى يافته اند.
با توجه به مطالب فوق روشن مىشود كه چرا اومانيست يا انسانگرايى در عصر ما از سودپرستى سر در مىآورد و كسانى كه اعلاميههاى جهانى حقوق بشر را امضا كردهاند، چگونه ظلم و ستم بر مظلومان را تأييد مىكنند يا ناديده مىگيرند.
٧ - خودآگاهى عرفانى و يا عارفانه
خودآگاهى عارفانه آگاهى به خود است در رابطهاش با ذات حق. اين رابطه از نظر اهل عرفان از نوع رابطه دو موجود همعرض مثل افراد اجتماع نيست بلكه از نوع رابطه فرع با اصل، مجاز با حقيقت و به اصطلاح خود آنها از نوع رابطه مقيد با مطلق است. فيلسوف من واقعى انسان را روح و جان مىداند، اما عارف، روح و جان را مظهرى از من واقعى مىداند. من واقعى، خداست. هر گاه انسان از خود فانى شد، از روح و جان، اثرى باقى نمىماند؛ مانند قطرهاى كه به دريا بازگردد و محو شود. آن وقت است كه انسان خود را در همه اشيا و همه اشيا را در خود مىبيند و تنها آن وقت است كه انسان از خود واقعى باخبر مىشود.
٨ - خودآگاهى پيامبرانه
خودآگاهى پيامبرانه با همه آنها متفاوت است. پيامبر هم خودآگاهىِ خدايى دارد و هم خلقى، هم درد خدا دارد و هم درد خلق خدا، اما نه در شكل ثنويت و دوگانگى كه اهداف پيامبر، بين خدا و خلق تقسيم شده باشد. پيامبران قهرمانان توحيدند و در كار آنها كوچكترين شركى وجود ندارد : نه شرك در مبدأ و نه شرك در هدف و آرزو و نه شرك در دردمندى.
عشق اولياى حق به جهان، پرتوى از عشق به حق است نه عشقى در برابر عشق به حق. پيامبران كارشان از درد خدايى آغاز مىشود كه آنها را به سوى قرب به خداوند و وصول به بارگاه او مىراند. اين درد تازيانه تكامل آنهاست و محرك آنها در اين مسير و سفر است كه از آن به سفر از خلق تا حق تعبير مىشود. در اين سفر است كه ظرفشان پر و لبريز مىشود و به نوعى ديگر از تكامل نائل مىگردند.
پيامبر پس از آنكه از حقيقت لبريز شد و راه و رسم منزلها را دريافت، مبعوث مىشود و سفر سومش يعنى سفر از حق به خلق آغاز مىگردد و همراه با دردمندى خلقى به سوى مردم بازگشت داده مىشود. دور چهارم تكامل پيامبر سير در خلق با حق است : سير در خلق براى حركت دادن آنها به سوى كمال لا يتناهاى الهى از طريق شريعت. تفاوت پيامبران و عارفان هم در همين است كه پيامبر پس از وصول به حق (هدف عارف) گام ديگرى بر مىدارد و به هدايت خلق مىپردازد. درست است كه پيامبر از غم مردم رنج مىبرد و بر گمراهى آنها شديدا تأسف مىخورد و از محروميت و بيمارى و فقر آنها درد مىكشد، اما اينها برخلاف درد اجتماعى روشنفكران، يك ترحم و عاطفه ساده بشرى نيست. دردمندى خلقى در پيامبر برخاسته از درد خداست و صبغه الهى دارد.
دست پروردگانِ پيامبر و جامعهاى كه او مىسازد، با دست پروردگانِ روشنفكران و جوامعى كه روشنفكران مىسازند، از زمين تا آسمان فرق مىكند. اساسىترين تفاوت در اين است كه پيامبر مىكاود تا نيروهاى فطرى بشر را بيدار كند، اما روشنفكر حداكثر شعور اجتماعى افراد را بيدار و آنها را به مصالح ملى يا طبقاتيشان آگاه مىسازد
.