نارسايى مفاهيم فلسفى غرب
نارسايى مفاهيم فلسفى غرب، دومين علتى است كه تأثير بسزايى در گرايشهاى دسته جمعى به ماديگرى داشته است. در حقيقت غرب در حكمت الهى نسبت به شرق و خصوصا فلسفه اسلامى بسيار عقب است و بسيارى از مسائل پر سر و صدا كه فلاسفه غرب از حل آن ناتوان ماندهاند، از جمله مسائل پيش پا افتاده فلسفه اسلامى است. بديهى است كه نارسايى در مفاهيم فلسفى، زمينه فكرى را به نفع ماترياليسم آماده مىكرده است.
مشكل علت نخستين
براى نشان دادن نارسايى مفاهيم فلسفى در غرب، داستانِ فلسفىِ علت نخستين نمونه خوبى است. موجودات و اشيايى كه در اطراف خود مىبينيم، هر كدام علتى (به وجود آورندهاى) دارند، و آن علل نيز به نوبه خود معلول علتى ديگرند. اگر اين سير علت و معلولها را ادامه دهيم، تا كجا ادامه خواهد يافت؟ آيا بالاخره به جايى مىرسيم كه يك علت، ديگر خود معلول نباشد و به عبارت ديگر به وجود آورنده و علت اوليه باشد؟ در اين صورت، وجود اين علت نخستين، چگونه قابل توجيه است؟
هگل كه يكى از بزرگترين فيلسوفان غرب و جهان است، مىگويد : ذهن انسان به تسلسل راضى نمىشود؛ يعنى نمىتوان پذيرفت كه اين سلسله علت و معلولها تا بىنهايت ادامه داشته باشد، بلكه ذهن انسان متوقع است كه اين سلسله در جايى متوقف شود كه آن جا علت نخستين است، از سويى عنوان كردن علت نخستين، مشكل را حل نمىكند؛ زيرا اين سؤال پيش مىآيد كه چرا علت نخستين، علت نخستين شده است؟ به عبارت بهتر، هگل معتقد است كه چون ذهن، مستقيما نمىتواند علت نخستين را درك كند و صرفا براى پرهيز از تسلسل آن را مىپذيرد، لذا يك حالت اجبار براى ذهن پديد مىآيد، در حالى كه ذهن قانع نشده است. براى حل اين مشكل، هگل پيشنهاد مىكند كه خدا (آفريننده اوليه يا علت نخستين) به عنوان امرى كه مستقيما مورد پذيرش ذهن است، در نظر گفته شود، و به همين دليل مىگويد : در بحث از جهان آفرينش نبايد به دنبال علت فاعلى گشت، بلكه بايد به دنبال دليلها و توجيههاى وجود اشياء بگرديم و بفهميم كه براى چه به وجود آمدهاند، نه اين كه به وجود آورنده آنها چيست؟
كانت و اسپنسر نيز در اين مورد با هگل هم عقيدهاند كه علتِ بىعلت (علت نخستين) نه توسط ذهن قابل فهم است و نه يافته مىشود. ژان پل سارتر توجيه علت نخستين را اين گونه مىداند كه يك شىء به وجود آورنده خود باشد و مىافزايد كه اين يك تناقض است. تصور او از علت نخستين اين است كه علت نخستين هم مانند همه ديگر اشياء، نيازمند به علت است، ولى اين نياز را خود بر مىآورد، در حالى كه تصور كانت و هگل و اسپنسر اين است كه در ميان اشيائى كه همه عقلا مانند هم و نيازمند به علت هستند، براى فرار از تسلسل يكى را استثناء مىكنيم و آن همان علت نخستين است.
تصور سارتر به حدى كودكانه است كه هيچ فيلسوف و نيمه فيلسوف و حتى انسانهاى عادى نيز چنين تصورى از خدا ندارند. اما در مورد تصور دوم و براى ارائه تصور و تفسير درست بايد گفت كه حل مشكل فلسفى اين دسته بستگى به دو مسأله اساسىِ اصالت وجود و مناط احتياج به علت دارد كه هيچ كدام در فلسفه غرب حل نشده است.
اكنون جاى بحث تفصيلى در مورد اصالت ماهيت و نقطه مقابل آن، اصالت وجود نيست، اما به همين ميزان توضيح مىدهيم كه بنابر نظريه اصالت وجود كه قهرمان اثبات فلسفى آن صدرالمتألهين مىباشد، هستى از آن جهت كه هستى است - و همه مراتب و مظاهر مختلف آن يك حقيقت بيش نيست - هرگز احتياج و نياز به شىء ديگر را ايجاب نمىكند
. پس هستى از آن جهت كه هستى است، استغنا و استقلال از علت را ايجاب مىكند و نيازمندى به علت ناشى از اين است كه موجود، عين حقيقتِ هستى نباشد. از همين روست كه گفته مىشود صديقين، هنگامى كه به حقيقت وجود مىنگرند، اولين چيزى كه كشف مىكنند، خداوند و علت نخستين است و پس از آن آثار و معلولات او را كه هستى محض نيستند، مىبينند. از اين جا پوچى سخنان هر دو گروه فلاسفه غربى مذكور مشخص مىگردد
.
ريشه نيازمندى اشياء به علت
قانون عليت از قطعىترين معارف بشرى است كه علوم بشرى بر پايه آن بنا شده و گريز از اين قانون، مساوى با نفى هر گونه نظام، قانون علمى، فلسفى، منطقى و رياضى در هستى است.
فلاسفه اسلامى در اثر مناقشات متكلمين مسألهاى مطرح كردهاند و آن اين كه ملاك نيازمندى معلول به علت چيست؟ در مورد هر معلولى مىتوان دو سؤال مطرح كرد، يكى اين كه چرا اين معلول به وجود آمده است؟ و دوم اين كه چرا اين معلول نيازمند و محتاج به علت است؟ به سؤال اول مىتوان از طريق علم پاسخ داد، اما آشكار است كه جواب سؤال اول نمىتواند جواب سؤال دوم هم قرار گيرد، چرا كه پاسخ به سؤال دوم به هيچ وجه در محدوده علوم نيست و صرفا با تحليلهاى فلسفى قابل حل مىباشد.
در اين جا سه نظريه مختلف ابراز شده است :
١ - نظر متكلمين
ملاك نياز به علت، حدوث است؛ يعنى اگر موجودى در يك زمان نبود و در زمان ديگر بعد از آن بود شد، اين موجود به علت اين كه نبوده و بعد بود شده، نيازمند به علت است. از نظر متكلمين اگر موجودى قديم و دائمى بوده باشد و سابقه نيستى نداشته باشد. نيازمند به علت نيست.
٢ - نظر قدماى فلاسفه (پيش از ملاصدرا)
اين گروه بر نظر متكلمين ايرادهاى اساسى وارد كردند و گفتند كه هر چند هر حادثى نيازمند به علت است، ولى ملاك نيازمندى به علت، حدوث نيست. از نظر اين فلاسفه، ملاك نياز به علت، امكان ذاتى است. اين فلاسفه موجودات را به دو دسته تقسيم مىكنند : دسته اول موجوداتى كه هستى، عين ذات آنهاست و ديگرى آن كه هستى، عين ذات آنها نيستند. دسته اول را واجبالوجود و دسته دوم را ممكنالوجود مىنامند، كه اين دسته چون نه عين هستى است و نه عين نيستى و نسبت به هر دو بىتفاوت است، براى هست شدن نيازمند به علت است.
٣ - نظريه خاص صدرالمتألهين و پيروان مكتب او
صدرالمتألهين، همان گونه كه اصالت وجود را اثبات كرد، تشكيك وجود يعنى داراى مراتب بودن آن را نيز اثبات نمود. بنابر نظر او، حقيقت وجود مساوى با كمال و بىنياز است و نقص و نياز و امكان، ناشى از تأخر از مرتبه ذات مىباشد. بنابراين، شىء از آن جهت كه وجود دارد، نيازمند به علت نيست، بلكه از آن جهت كه وجود آن ناقص است و از مرتبه ذاتى متأخر است، نيازمند به علت مىباشد. پس وجودِ صرف و كامل، يعنى بالاترين مرتبه وجود نيازمند به علت نمىباشد.
در مجموع اين سه نظر، آن چه كه مسلم است اين است كه ريشه نيازمندى به علت صرف موجود بودن نيست، بلكه اگر موجود بودن بخواهد دليل بر چيزى باشد، بايد دليل بر بىنياز باشد.
از آن چه كه تا اين جا گفتيم روشن مىشود كه : ١ - عبارت هر موجودى علت مىخواهد تعبير ناصحيح، بلكه يك غلط فاحش است، و به جاى آن بايد گفت هر ناقصى نيازمند به علت است. ٢ - تصور ما نسبت به علت نخستين روشن شد و مشخص گرديد كه علت نخستين ذات قديم، كامل، واجب الوجود و نامتناهى است و از آن جهت علت نخستين است كه هستى عين ذات اوست و هستىِ كامل است، نه محدود تا نياز به علت داشته باشد.
ممكن است در اين جاى بحث، در ذهن كسانى كه در اين گونه مسائل تمرينى ندارند، اين سؤال مطرح شود كه با همه اينها چرا علت نخستين علت نخستين شد و موجود ديگرى علت نخستين نشد؟ پاسخ اين سؤال با توجه به مطالب گذشته و ذكر اين نكته مشخص مىشود كه مرتبه هر موجود عين ذات اوست. همچنان كه مرتبه هر عدد، عين ذات آن عدد است. همان گونه كه سؤال چرا عدد يك، عدد يك شد و دو نشد؟ بىمعنى است، سؤال مطرح شده نيز كه در فلسفه غرب سؤالى بىجواب تلقى شده است، بىمعنى مىباشد
.
توحيد و تكامل
از جمله مسائلى كه در گرايش به ماديگرى اثر بسزايى داشته، توهم تضاد ميان خلقت و آفرينش و ترانسفورميسم يا اصل تكامل، خصوصا تكامل جانداران است. در مغرب زمين اين انديشه وجود داشته كه لازمه اين كه هستى، مخلوق خدا باشد، اين است كه جهان آنى، دفعى الوجود، ثابت و يكنواخت باشد. از سوى ديگر امروزه علوم به اثبات يك سير تكاملى براى جانداران نزديك مىشوند. در اين زمينه نظريات لامارك و داروين، غوغايى در اروپا ايجاد كرد.
طرح مسأله به اين صورت است كه در كتب مقدس مذهبى، عموما خلقت انسان را از يك انسان اولى به نام آدم مىدانند، كه ظاهر اين است كه او مستقيما از خاك آفريده شده است و با نظريه ترانسفورميسم و بازگشت نسل انسان به ميمونها و... تضاد دارد.
در مقام پاسخ مىگوييم : ١ - آن چه تاكنون علوم بيان كردهاند، صرفا يك فرضيه است و با يك فرضيه اثبات نشده نمىتوان مطلبى را كه در يك كتاب آسمانى آمده است - اگر به صورت صريح و غير قابل توجيه بيان شده باشد - مردود و علامت بىاساس بودن مذهب و عدم وجود خدا دانست. ٢ - علوم، تغييرات در انواع را به صورت جهش و ناگهانى مطرح كرده است؛ حال چه دليلى وجود دارد كه همين جهشها در ابعاد بيشتر توضيح دهنده خلقت انسان اوليه از خاك نبوده باشد. (يعنى با همين قوانين تكامل، خلقت انسان از خاك قابل توجيه است.) ٣ - اگر فرض كنيم كه فرضيههاى مورد بحث اثبات شده باشند و جواب دومى كه داديم نيز غير ممكن شناخته شود، آيا ظواهر مذهبى كه در اين زمينه وجود دارد، غير قابل توجيه است؟ قرآن كريم هرگز از داستان خلقت آدم براى اثبات خدا و خداشناسى استفاده نكرده است، بلكه به شيوهاى سمبوليك، مقام معنوى انسان و برخى مسائل اخلاقى را مطرح كرده است و يك مؤمن امكان دارد كه اعتقاد خود را به خدا و اسلام و قرآن حفظ كند و داستان خلقت آدم را به نوعى توجيه نمايد. به هر حال اين مطلب را بهانه انكار قرآن و مذهب قرار دادن، به دور از انصاف علمى است، تا چه رسد به بهانه انكار خدا قرار دادن. ٤ - با فرض قطعى بودن ترانسفورميسم و قابل توجيه نبودن كتب مقدس، نهايت اين است كه انسان نسبت به مذهب بىاعتقاد مىشود، ولى هيچ ملازمهاى بين رد يك يا چند مذهب و عدم اعتقاد به خدا وجود ندارد.
حقيقت اين است كه ماديين اروپا فرضيه تكامل را عقلا و منطقا با وجود خدا ناسازگار مىدانستهاند و براى اين عقيده دو دليل داشتند كه به تقرير و نقد هر يك مىپردازيم :
دليل اول
مهمترين دليل الهيون، برهان اتقان صنع و استدلال به نظام متقن منظم حاكم بر خلقت مىباشد، كه با پيدايش نظريه تكامل، اين برهان باطل مىگردد. اين عده فرض كردهاند كه اگر حقيقت موجودات تدريجى بوده باشد، ديگر نياز به خالق و قوه مدبرى كه بر خلقت نظارت داشته باشد نيست و مانعى ندارد كه تنها تصادفات و انطباق قهرى با محيط، منشأ اين نظامات باشد.
نقد :
اولا : دليل اتقان صنع نه، تنها دليل بر وجود خداست و نه مهمترين استدلال الهيون. ثانيا : نظام خلقت منحصر به ساختمان اعضاى حيوانات نيست تا تكامل تدريجى جانداران براى وجود تصادفى آن كافى باشد. ثالثا : پيدايش تدريجى جانداران براى توجيه نظامهاى دقيق آنها كافى نيست. تغييرات تصادفى هنگامى مىتواند كافى شمرده شود كه يك فعاليت بىهدف در اندام جانور تغييرى حاصل كند كه تصادفا به حال او مفيد باشد. حال آن كه از سويى علم وراثت انتقال صفات اكتسابى را انكار مىكند و از سوى ديگر غالب اجزاى جانوران به حدى مفصل و پيچيدهاند كه قابل قبول نيست كه تغييرات تصادفى ولو در طول ميلياردها سال تدريجا آنها را به وجود آورده باشد. به عبارت بهتر اصول كوشش براى بقا، وراثت، انتخاب اصلح و انطباق با محيط براى توجيه خلقت موجودات و نظامات پيچيده آنها كافى نيست و به طور كلى اصول تكامل بيش از پيش دخالت قوهاى مدبر و هادى و راهنما را در وجود موجودات زنده نشان مىدهد. در حقيقت ضعف دستگاههاى فلسفى و حكمت الهى غرب باعث شد كه نظريه تكامل، ضد استدلال معروف الهيون از راه اتقان صنع تلقى شود.
دليل دوم
عامل ديگر كه سبب شد نظريه تكامل ضد خدا معرفى شود، اين بود كه فرض شد اگر خدايى در كار باشد، اولا به خاطر علم ازلى او بايد همه اشيا با طرح قبلى به وجود آيند و اگر طرح قبلى در كار باشد، نبايد تصادف، هيچ نقشى در خلقت داشته باشد و ثانيا به خاطر اراده ازلى الهى همه اشيا بايد به وضع نهايى خود و بدون هيچ تأخيرى از اراده الهى به وجود آيند، بنابراين خلقت بايد دفعتا و آنى صورت گرفته باشد، نه در طول زمان و تدريجى.
نقد :
دفعى الوجود بودن نه نتيجه علم ازلى الهى است، نه نتيجه اراده و مشيت ازلى. از نظر كتب مذهبى و الهيون نيز اين گونه نبوده است و حتى در كتب مذهبى آمده است كه خدا آسمانها را در شش روز آفريد. و نيز قرآن كريم خلقت تدريجى در رحم را به عنوان دليلى بر معرفت خدا ياد مىكند
. البته تصادف در خلقت نيز محال است، ولى توهم وجود چنين تصادفهايى به اين علت در ذهن به وجود مىآيد كه ما معمولا همه شرايط و اسباب را در نظر نمىگيريم، در حالى كه اگر همه شرايط و ضمائم در نظر گرفته شوند، وجود تصادف منتفى است.
اما از نظر فلسفى بايد گفت كه اولا : تصادف به هيچ وجه وجود ندارد؛ چرا كه تصادف را در دو مورد به كار مىبريم : يكى اين كه پريدهاى بدون علت از عدم به وجود آيد، كه این مطلب از نظر همه مكاتب الهى و مادى مردود است و مورد ديگرِ استعمال آن هنگامى است كه يك پديده از راهى حاصل شود كه آن راه، راه حصول آن پديده نيست. مانند اينكه كسى بگويد : دوست شيرازى خود را تصادفا در جاده تهران قم ديدم. در اين موارد هميشه فردِ جاهل به اسباب و علل، دچار توهم تصادف مىشود وگرنه از نظر واقع و نفس الامر تصادف و اتفاقى در كار نيست.
ثانيا : لازمه مشيت و اراده مطلقه ازلى خداوند اين است كه همه چيز همان گونه كه او اراده مىكند باشد، نه اين كه همه چيز دفعى و آنى به وجود آيد؛ به عبارت ديگر لازمه اراده الهى اين است كه اگر او خواست چيزى ناگهانى به وجود آيد، اين گونه شود و اگر خواست طى مراحل زمانى به وجود آيد و بتدريج حاصل شود اين گونه باشد
.