سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم0%

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم نویسنده:
گروه: کتابها

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: گروه معارف اسلامى دانشگاه امام صادق
گروه: مشاهدات: 9912
دانلود: 2342

توضیحات:

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9912 / دانلود: 2342
اندازه اندازه اندازه
سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

سرشت و سرنوشت «خلاصه آثار شهيد مطهرى» - دفتر هفتم

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خداپرستى يا زندگى؟!

در وجود بشر غرايز نهاده شده مانند تمايل به فرزند، ثروت دوستى براى رفع حوايج مادى، حس حقيقت جويى و دانش‏طلبى و... مسلما وجود اين غرايز عبث نيست؛ البته نه اين كه بگوييم بشر بايد چشم بسته تابع غرايز خود باشد، بلكه مى‏خواهيم خاطر نشان كنيم كه نمى‏توان اين غرايز را مهمل نهاد يا به مبارزه كلى با آنها پرداخت و براى هميشه آن‏ها را تعطيل كرد، كار دين نى محو غرايز نيست بلكه تعديل و اصلاح و رهبرى و تسلط بر آن‏هاست؛ حالا اگر با نام خدا و دين با اين غرايز مبارزه شود، مثلا اگر ترك زن و فرزند مقدس شمرده شود و ازدواج سبب پليدى، اگر جهل موجب نجات معرفى گردد و علم (حقيقت‏طلبى) سبب گمراهى، اگر ثروت و قدرت مايه بدبختى شناخته شود و فقر و ضعف مايه سعادت و خوشبختى و...، چه عوارضى دست مى‏دهد؟ انسان از طرفى تحت تأثير جاذبه و تلقينات دينى است و از طرف ديگر تحت تأثير جاذبه شديد اين غرايز، و با اين دوگانگى يك روحيه مردد و يك بيمارى روانى تمام عيار پيدا مى‏كند. متأسفانه چه در جامعه ما و چه در جامعه غرب بسيارى از مبلغين، دين و غرايز را در مقابل هم قرار مى‏دهند، لذا بايد گفت اين مبلغين و زاهد مآبان جاهل نيز يكى از عوامل گرايش به ماديگرى هستند. بر همين اساس كسى مثل راسل مى‏گويد : به نظر كليسا انسان بايد يكى از دو بدبختى - محروميت در دنيا يا محروميت در آخرت - را تحمل كند، زيرا خوشبختى و بهره مندى از نعمت‏ها و لذت‏هاى دنيا و آخرت با هم جمع نمى‏شود.

در پاسخ به اين طرز تفكر مى‏گوييم : نگر خداوند بخيل است؟ چه مانعى دارد كه خدا هم خوشبختى آخرت را؟! كسانى كه اين فكر را تبليغ كرده‏اند خيال مى‏كنند علت نهى چيزهايى مثل شراب و قمار و زنا و ظلم و... اين است كه اين امور خوشبختى و بهجت مى‏آورد و خدا خواسته تا انسان در دنيا خوشى نداشته باشد تا بتواند در آخرت به خوشبختى برسد! در حالى كه اين حرف كاملا خطاست. اگر خداوند شراب و ديگر محرمات را نهى كرده نه به خاطر اين كه در دنيا خوشبختى مى‏آورند و خوشبختى دنيا با خوشبختى آخرت سازگار نيست، بلكه چون اين گناهان موجب بدبختى است، هم در دنيا و هم در آخرت. واجبات نيز چنين اند؛ يعنى همه آن‏ها در همين زندگى دنيا اثر نيك دارند. نه اين كه واجب شده‏اند تا از خوشبختى دنيا بكاهند و انسان در آخرت به خوشبختى برسد. قرآن با كمال صراحت فوايد و مصالح واجبات، و مفاسد و مضار محرمات را توضيح داده، و اين مصالح و مفاسد را علت وجوب يا تحريم اينها معرفى كرده است. قرآن كريم نه تنها مسائل معنوى را وسيله سازش بيشتر با يك محيط زندگى سعادتمندانه مى‏شمارد. قرآن كريم مى‏فرمايد : نماز بخوانيد و روزه بگيريد تا روحتان نيرومند گردد و اخلاق زشت از شما زدوده شود. اما به هر حال تعليمات جاهلانه برخى سبب شده كه مردم خداشناسى را مستلزم قبول محروميت و بدبختى اين جهان بپندارند و از دين فرارى شوند(٢٠٩) .

محيط اخلاقى و اجتماعى نامساعد

خداشناسى و خداپرستى بذرى است كه در روح‏هاى مساعد و زمين‏هاى پاك رشد مى‏كند، اما زمين‏هاى فاسد اين بذر را فاسد كرده، از بين مى‏برند. اگر انسان به شهوترانى بپردازد، تدريجا افكارش هم به حكم اصل انطباق با محيط، خود را با محيط روحى و اخلاقى او سازگار مى‏كند. علاوه بر جو روحى نامساعد، جو اجتماعى نيز بر روى افكار مؤثر است؛ جو فاسد اجتماعى جو روحى را فاسد مى‏كند و جو فاسد روحى، زمينه رشد انديشه‏هاى متعالى را ضعيف، و زمينه رشد انديشه‏هاى پست را تقويت مى‏كند.

براى فهم بهتر مطلب خوب است توضيحى دهيم : ماديگرى گاهى اعتقادى است و گاهى اخلاقى. ماديت اخلاقى يعنى اگرچه فرد ممكن است از نظر اعتقاد، ماوراى طبيعت را قبول داشته باشد، اما از نظر اخلاق و عمل، مادى است و به دنبال ايده اخلاقى و معنوى نمى‏رود. اين انفكاك اعتقاد و اخلاق اگرچه امكان‏پذير است، اما دوام نمى‏يابد و در آخر يكى فداى ديگرى مى‏شود. وقتى انسان فكر مادى پيدا كند و بگويد كه جهان بى‏هدف و بى‏شعور، و خلقت انسان‏ها هم تصادفى و عبث است، طبعا به ماديت اخلاقى روى مى‏آورد، زيرا ديگر دليلى براى چشم پوشى از لذات مادى باقى نمى‏ماند. علاوه بر اين تفكر مادى درباره جهان آدمى را سخت در فشار مى‏گذارد و شخص براى فرار از اين پوچى، به عيش و عشرت و مخدرات و مسكرات و... روى مى‏آورد. عكس اين حالت هم امكان دارد يعنى گاهى هم اخلاق روى اعتقاد تأثير مى‏گذارد و مثلا عيش و نوش و خوشگذرانى باعث مى‏شود بتدريج انديشه‏هاى مادى در ذهن انسان شكل بگيرد.

بايد توجه داشت كه ايمان و اعتقاد مذهبى مثل افكار رياضى، يك سلسله فكر مجرد و خشك نيست كه فقط گوشه‏اى از ذهن را مشغول كند، بلكه اين افكار به علت پيوند با سرنوشت انسان، هنگامى كه پيدا مى‏شوند، زنجيروار يك سلسله انديشه‏هاى ديگر را نيز مى‏آورند كه خط مشى انسان را عوض خواهد كرد. انسان وقتى خدا را پذيرفت بايد حكمت او را هم بپذيرد، آن وقت هدفدارى خلقت، جهان و انسان را هم بايد بپذيرد، بعد بحث وظيفه انسان پيش مى‏آيد و...، لذا توحيد مقتضى تعالى روح است و مى‏خواهد روح را با هدف‏هاى حقيقى حيات و خلقت سازگارى دهد، از طرف ديگر عصيان‏هاى اخلاقى، روح را از آن مقام قدسى تنزل مى‏دهد و هنگامى كه جو روحى و عملى فاسد شد، زمينه‏اى براى رشد انديشه‏هاى متعالى نخواهد ماند.

نه تنها در مفاهيم مذهبى بلكه در تمام مفاهيم مقدس ولو غير مذهبى، مطلب به همين منوال است. شرافت، شهامت، عزت، آزادگى و... در هر كسى رشد نمى‏كند. در انسان شهوتران، سجاياى انسانى مى‏ميرد. يك نمونه تاريخى اين مطلب، سقوط اسپانياى اسلامى است. زمانى كه دشمن از جنگ مستقيم ناتوان شد، بين مسلمانان باده گسارى و عياشى را رواج داد تا توانست سيادت و استقلال و در آخر دينشان را نابود سازد :( ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاءُوا السُّوأَىٰ أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّـهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِئُونَ )(٢١٠) آرى؛ سيه كارى، سيه دلى مى‏آورد و سيه دلى، سيه فكرى؛ براى همين است كه اولياى حق حتى از بسيارى لذات مباح هم چشم مى‏پوشيدند، زيرا مى‏دانستند آنجا كه انسان پاى بند لذات گردد، تعالى روح از او گرفته مى‏شود؛ چه رسد به آنجا كه پاى بند گناه باشد(٢١١) .

سنگر قهرمانى و پرخاشگرى ‏

در اين جامى خواهيم به علتى اشاره كنيم كه برخلاف علل قبل، سابقه تاريخى ندارد و تنها در عصر ما موجب گرايش مادى شده است. در عصر ما، ماترياليسم كم و بيش نوعى جاذبه دارد. جاذبه ماترياليسم در دو قرن پيش، از نظر روشنفكرى و هماهنگى آن با علوم بود. اما آن موج كاذب تضاد علم و دين امروزه ديگر از بين رفته است. جاذبه و كشش جديد در عصر ما از ناحيه خاصيت انقلابى و مبارزه‏طلبى اى است كه ماترياليسم بدان معروف شده است. امروزه جوانان مى‏بينند كه قيام‏ها و انقلاب‏ها و مبارزات قهرمانانه ضد استبداد را طرفداران ماترياليسم اداره مى‏كنند و الهيون غالبا در جناح بى‏تحرك‏ها قرار دارند و مفاهيم دينى در عصر ما از هر گونه حماسه‏اى تهى گشته است؛ همين امر كافى است تا يك جوان كه بيشتر با احساسات سروكار دارد نه با استنتاجات منطقى، در قضاوت خود، مكتب الهى را محكوم و مكتب مادى را تأييد نمايد.

اين جريان، عجيب به نظر مى‏رسد و قاعدتا بايد بر عكس باشد، زيرا خداپرستى انسان را در اره هدف‏هاى عالى خود باگذشت مى‏كند، برخلاف ماترياليسم كه طبيعتا انسان را به ماديات و حيات فردى و حدود شؤون مادى محدود مى‏گرداند. در تاريخ نيز همواره پيامبران بوده‏اند كه قدرت فرعون‏ها را در هم شكسته‏اند :( وَكَأَيِّن مِّن نَّبِيٍّ قَاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّـهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّـهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ )(٢١٢) . قرآن كريم نيز به نوبه خود مبارزات انقلابى و ضد استبدادى را بسيار تشويق كرده است :( فَضَّلَ اللَّـهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا ) (٢١٣) يا( إِنَّ اللَّـهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُم بُنْيَانٌ مَّرْصُوصٌ )(٢١٤) و... سراسر قرآن، حماسه پيكار و جهاد و امر به معروف و نهى از منكر است، البته در اين زمينه از كليسا تعجبى نيست، زيرا قرن هاست كه اسلام و قرآن و پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مورد شماتت قرار داده كه چرا پا از گليم رهبانيت درازتر كرده و با ستمگران به نبرد برخاسته است؟! اما از مدعيان پيروى قرآن بسيار جاى تعجب است.

به عقيده ما خالى كردن اين سنگر از طرف خداپرستان از زمانى شروع شد كه عده‏اى عافيت طلب به جاى پيشوايان دين نشستند و مفاهيم دينى را چنان توجيه كردند كه با رفاهشان تضاد و تزاحمى نداشته باشد. مثلا در شيعه مفهوم تقيه وجود دارد كه عبارت است از به كار بردن تاكتيك معقول در مبارزه براى حفظ بهتر و بيشتر نيروها، يعنى به كار بردن سپر براى بيشتر ضربه زدن و كمتر ضربه خوردن؛ ولى امروزه تقيه به معنى از ميدان به در رفتن و صحنه را به دشمن واگذار كردن و به جاى آن جروبحث و هو و جنجال پرداختن در آمده است.

از سوى ديگر در مورد اين كه چرا ماديون سنگر انقلاب و مبارزه‏طلبى را اشغال كردند، بايد گفت در اين زمينه كليسا بيش از همه مسؤول است، زيرا همان طور كه ذكر شد، در غرب، كليسا از سويى مفاهيم نامعقولى را درباره خدا و آخرت و... عرضه كرد كه افكار آزاد و روشن نمى‏توانست آن‏ها را بپذيرد و از سوى ديگر نوعى ارتباط تصنعى ميان ايمان به خدا و مشروعيت استبدادها پديد آمد. اينها موجب شد برخى مصلحان اجتماعى براى اين كه خود را در راه مبارزات اجتماعى يكسره از اين قيود آزاد كنند، از اساس منكر خدا و هر چه رنگ خدايى دارد شده، به ماترياليسم روى آورند. بعدها تدريجا اين گمان ايجاد شد كه شايد انديشه ماترياليسم است كه چنين افراد مبارزى پديد آورده، حال آن كه اين ماترياليسم بود كه از آن عده كسب اعتبار كرد، نه برعكس‏(٢١٥) .

نتيجه ‏

اكنون بايد ببينيم از نظر آنها كه مى‏دانند اميدى به بقاى بشريت منهاى معنويت و خداپرستى وجود ندارد، چاره چيست و چه بايد كرد؟ اگر بررسى‏هاى گذشته را ملاك قرار دهيم، در مرحله اول بايد مكتب الهى را به طور معقول و استدلالى و به دور از خرافات عرضه كنيم و اين وقتى ميسر است كه به يك مكتب استدلالى و مستحكم كه پاسخگوى اين نياز باشد، بپيونديم كه معارف اسلامى از اين نظر فوق‏العاده غنى است. متأسفانه اخيرا گروهى به نام روشنفكر مسلمان تحت تأثير فلسفه حسى غرب از يك سو و سوابق اشعرى‏گرى از سوى ديگر، نوعى جمود فكرى را در الهيات رواج مى‏دهند و تحت عنوان اين كه ماوراى طبيعت از حدود توانايى عقل خارج است، به طور كلى باب معارف را سد مى‏كنند و مى‏پندارند حد نهايى الهيات، انگشت حيرت به دندان گزيدن است. به نظر اين گروه مطالعه يك دوره تاريخ طبيعى براى همه مسائل الهيات كافى است. اينها نمى‏دانند كه مطالعه نظام خلقت، قدم اول خداشناسى است نه قدم آخر؛ با علوم حسى حداكثر اين است كه به مرز ميان طبيعت و ماوراى طبيعت مى‏رسيم، نه بيشتر؛ بنابراين براى شناخت ماوراى طبيعت نيازمند علمى هستيم كه بتوان در آن به صورت استدلالى و برهانى به تحقيق پرداخت. عرضه كردن چنين مكتب الهى در پاسخ به نيازهاى فكرى انديشمندان، يك گام مهم در راه مبارزه با ماديگرى خواهد بود.

در مرحله دوم بايد پيوند مسائل الهى با مسائل اجتماعى و سياسى مشخص گردد تا قبول خدا ملازم با قبول زورگويى و استبداد حكمرانان تلقى نشود. خوشبختانه از اين نظر نيز تعليمات اسلام غنى و رساست، اگرچه كمتر عرضه شده است.

در مراحل ديگر بايد با هرج و مرج تبليغى و اظهار نظرهاى غير تخصصى مبارزه شود؛ همچنين بايد به مسأله محيط مساعد اخلاقى و اجتماعى كه هماهنگ با مفاهيم متعالى معنوى باشد كمال اهميت داده شود كه گفتيم اين امر براى ايجاد زمينه‏اى براى رشد مفاهيم عالى معنوى بسيار ضرورى است و از همه ضرورى‏تر اين كه بايد آشنايان به مفاهيم واقعى اسلامى سعى كنند بار ديگر حماسه را كه ركنى از مفاهيم اسلامى بود، به اسلام برگردانند كه اين كار نيازمند است به جهادى فكرى و قلمى و زبانى و جهاد عملى‏(٢١٦) .

خلاصه كتاب « انسان و سرنوشت‏ »

مقدمه : عظمت و انحطاط مسلمين ‏

اين مطلب جاى ترديد نيست كه مسلمين، دوران عظمت و افتخار اعجاب آوى را پشت سر گذاشته‏اند. به اعتراف محققين بى غرض غربى مانند گوستاولوبون و ويل دورانت، تمدن عظيم و حيرت‏انگيز جديد اروپايى بيش از هر چيز ديگر از تمدن باشكوه اسلامى مايه گرفته است. از سوى ديگر وقتى شاهد اين هستيم كه مسلمانان امروز در مقايسه با بسيارى از ملل جهان و حتى در مقايسه با گذشته پرافتخار خودشان در حال انحطاط و عقب افتادى رقت بارى به سر مى‏برند، طبعا اين پرسش پيش مى‏آيد كه چطور شد مسلمانان پس از آن همه پيشروى و ترقى در علوم و معارف و صنايع به قهقرا برگشتند؛ مسؤول اين انحطاط و سير قهقرايى مسلمانان چيست و كيست؟

پاسخ به اين پرسش كار ساده‏اى نمى‏باشد و براى اين كار بايد يك رشته مباحث نسبتا طولانى پيش كشيد و در هر يك آن‏ها با اسلوب علمى تحقيق كافى نمود تا بتوان به طور نسبى به پاسخى براى پرسش فوق دست يافت.

در اينجا به مجموع موضوعاتى كه لازم است در سلسله مباحث عظمت و انحطاط مسلمين بحث شود اشاره مى‏كنيم :

الف) عظمت و انحطاط مسلمين در ديدگاه تاريخى

اين بحثى است مقدمه‏اى براى ساير مباحث. موضوعاتى كه در اين قسمت قابل طرح است، عبارتند از :

١ - پايه عظمت و رفعت تمدن اسلامى

٢ - علل و موجبات تمدن اسلامى

٣ - تأثير اسلام در اعتلاى مسلمين

٤ - اقتباس تمدن جديد اروپايى از تمدن اسلامى

٥ - وضع حاضر جهان اسلامى از نظر مظاهر انحطاط و تأخر

٦ - زنده و فعال بودن اسلام در عصر حاضر و گسترش و رقابت آن با مكاتب نيرومند ديگر (على رغم نابودى تمدن اسلامى)

٧ - بيدار شدن و به پا خاستن ملل اسلامى

ب) اسلام و مقتضيات زمان

اين مبحث شامل دو قسمت است؛ قسمت اول مربوط مى‏شود به فلسفه تاريخ، كه آيا همان طور كه بعضى از فلاسفه تاريخ ادعا مى‏كنند؛ همواره همان چيزى كه سبب ترقى و پيشرفت قومى مى‏شود، سبب انحطاط آن‏ها نيز مى‏گردد؟ طبق اين فلسفه و قاعده، لزومى ندارد كه شخص يا قوم يا جريانى را تمدن ديگر و بلكه هر پديده زنده ديگر، زاييده شد و رشد كرد و جوان شد و به پيرى رسيد و سپس مُرد؛ آرزوى بازگشت آن هم چيزى است شبيه آرزوى بازگشت مردگان! از اين بحث فلسفى - تاريخى و نقد نظريات غلط نمى‏توان چشم پوشيد، زيرا گفته‏هاى خام در اين زمينه فراوان است و بسيارند افرادى كه اين گفته‏هاى خام را باور دارند. قسمت دوم مبحث اسلام و مقتضيات زمان بحثى است درباره كيفيت انطباق قوانين اسلامى با عوامل متغير زمان‏(٢١٧) .

ج) علل انحطاط مسلمين

اين قسمت با توجه به گفته‏هاى ديگران، اعم از مسلمان و غير مسلمان در سه بخش كلى بايد بررسى شود :

- بخش اسلام

- بخش مسلمين

- بخش عوامل بيگانه

هر يك از اين بخش‏ها مشتمل بر موضوعات و مسائلى متعددى است؛ مثلا در بخش اسلام ممكن است برخى از افكار و اعتقادات اسلامى مؤثر در انحطاط مسلمين معرفى شود و ممكن است عده‏اى سيستم اخلاقى اسلام را ضعيف و انحطاط آور بدانند و همچنين امكان دارد قوانين اجتماعى اسلام عامل انحطاط مسلمين دانسته شود.

در ميان افكار و معتقدات اسلامى، مسائل ذيل مورد اين اتهام واقع شده‏اند :

- اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر

- اعتقاد به آخرت و تحقير زندگى دنيا و جدى نگرفتن مسائل زندگى

- شفاعت، و بى‏قيدى نسبت به گناهان و رذايل و جرايم

- تقيه، كه گفته مى‏شود شيعيان را نسبت به مقابله با حوادث ترسو و ضعيف به بار آورده است.

- انتظار فرج، كه گفته مى‏شود مردم شيعه به جاى اصلاح كارِ خود، منتظر باشند كه دستى از غيب برون آيد و كارى بكند.

در اخلاق اسلامى، عناصر زهد، قناعت، صبر، رضا، تسليم و توكل، متهم به تأثير در انحطاط مسلمين مى‏باشند.

از قوانين و مقررات اسلامى آنچه لازم است از اين نظر بررسى شود، موضوعات ذيل مى‏باشد :

- حكومت از نظر اسلام، كه به گمان عده‏اى، اسلام تكليف مسلمين را در اين مسأله مهم به طور كامل معين نكرده است.

- قوانين اقتصادى اسلام، به ويژه در مورد مالكيت وارث.

- قوانين جزايى اسلام

- حقوق زن در اسلام

- قوانين بين‏المللى اسلام درباره محدوديت‏هاى روابط مسلمان با غير مسلمان

اينها مجموع مسائلى است كه در بخش اسلام (افكار و معتقدات، نظام اخلاقى و قوانين اجتماعى اسلام) بايد درباره آن‏ها تحقيق كافى به عمل آيد. پس از اين بخش نوبت بخش مسلمين است، يعنى فرض مى‏كنيم اسلام عامل انحطاط نيست، بلكه مسلمانان در اثر كوتاهى و انحراف از تعليمات اسلامى دچار انحطاط شده‏اند. در اين بخش نيز بحث‏هاى متعددى پيش مى‏آيد كه مى‏توان به اين موضوعات اشاره نمود :

- جعل و تحريف حديث

- اختلاف شيعه و سنى و اثر آن در انحطاط مسلمين

- اشعريت و اعتزال

- جمود و اجتهاد

- فلسفه و تصوف

- نقش زمامداران جهان اسلام در انحطاط مسلمين.

در پايان، بخش عوامل بيگانه قرار دارد كه در اين بخش نيز جريانات زيادى بايد مورد توجه قرار بگيرد كه بعضى از آنها عبارتند از :

فعاليت‏هاى تخريبى و ضد اسلامى اقليت‏ها (يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مانويان، زنادقه و...)

- شعوبيگرى در جهان اسلام (حركت‏ها و نهضت‏هاى سياسى و دينى غير مسلمانان براى تضعيف يا محو اسلام)

- جنگ‏هاى صليبى

- سقوط اندلس

- حمله مغول

- استعمار كه به ويژه در قرون اخير كمر مسلمانان را در زير نظام خود خم نموده است.

آنچه ذكر شد مجموع موضوعاتى است كه به نظر مى‏رسد بايد جزو سلسله مباحث عظمت و انحطاط مسلمين قرار بگيرد. البته ممكن است موضوعات ديگرى هم باشد كه بتوان آنها را در اين رديف قرار داد و همچنين ممكن است اين موضوعات را با ترتيب بهترى تنظيم نمود. اما به هر حال اگر بنا شود تحقيق كافى و عالمانه‏اى در اين موضوعات صورت گيرد، به علت گستردگى و دامنه وسيع موضوعات، بررسى همه آن‏ها از عهده يك فرد خارج است و يا لااقل سال‏ها وقت لازم دارد، اين نوشته در حكم سر رشته‏اى است در دست ديگران، تا شايد به اين ترتيب نوعى همفكرى و همكارى در يك بحث مهم اجتماعى اسلام صورت بگيرد.

كتاب انسان و سرنوشت به عنوان نمونه و آزمايش در جهت همين هدف نوشته شده است، به اين ترتيب كه در ميان علل انحطاط مسلمين، در بخش اسلام به يكى از موضوعات مربوط به افكار و معتقدات اسلامى، يعنى اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر مى‏پردازد و در اين زمينه تحقيق و بررسى مى‏كند كه آيا اعتقاد به سرنوشت، از نوع افكار و عقايدى است كه معتقدين خود را به سستى و تنبلى مى‏كشاند و چنين مردمى خواه ناخواه به انحطاط كشيده خواهند شد، يا اين عقيده اگر درست فهميده شود، هيچ تأثير سوئى نخواهد داشت‏(٢١٨) .

نگاهى به تاريخچه بحث قضا و قدر

يكى از مسائلى كه توجه بشر را هميشه به خود جلب كرده است اين است كه آيا جريان كارهاى جهان طبق يك برنامه غير قابل تخلف قبلى صورت مى‏گيرد و قدرتى به نام سرنوشت و قضا و قدر بر جميع وقايع عالم حكمرانى مى‏كند؛ به طورى كه انسان، مقهور و مجبور به دنيا مى‏آيد و از دنيا مى‏رود؟ يا اصلا چنين چيزى نيست و گذشته هيچ تسلطى بر حال و آينده ندارد و انسان، آزاد و مسلط بر مقدرات خويش است؟ يا فرض سومى در كار است كه با وجود حكمرانىِ كاملا مقتدرانه سرنوشت بر سراسر وقايع جهان، كوچكترين لطمه‏اى بر حريت و آزادى بشر وارد نمى‏شود، و اگر چنين است چگونه مى‏توان آنرا توجيه كرد؟

مسأله قضا و قدر كه از پيچيده‏ترين مسائل فلسفى است، به علل خاصى از قرن اول هجرى در ميان متفكرين اسلامى مطرح گرديده و همواره باعث پيدايش عقايد و فرقه‏هاى مختلف و كشمكش بين آن‏ها شده است. اين مسائل اگرچه جزء مسائل متافيزيكى است، ولى از دو نظر شايستگى قرار گرفتن در رديف مسائل علمى و اجتماعى را دارد؛ يكى از نظر طرز تفكرى كه شخص در اين مسأله پيدا مى‏كند، يعنى اين مسأله در روش اجتماعى و كيفيت برخورد و مقابله انسان با حوادث مؤثر است و بديهى است كه روحيه كسى كه خود را دست بسته تقدير و سرنوشت مى‏داند، با كسى كه خود را حاكم بر سرنوشتش مى‏داند بسيار متفاوت خواهد بود؛ در حالى كه اغلب مسائل فلسفى مثل حدوث و قدم، تناهى و عدم تناهى جهان و... تأثيرى در زندگى عملى افراد ندارد. جنبه ديگر در اين است كه اين مسأله بر خلاف ساير مسائل فلسفى، براى همه افرادى كه مقدارى توانايى انديشيدن در مسائل كلى دارند، مطرح مى‏شود و مورد علاقه قرار مى‏گيرد.

مسأله قضا و قدر در قديم بيشتر از جنبه نظرى و كلامى مطرح بوده، اما دانشمندان امروز بيشتر به جنبه عملى و اجتماعى آن و تأثيرش در طرز تفكر اقوام و ملل و عظمت و انحطاط آن‏ها مى‏نگرند، تا آنجا كه برخى منتقدانِ اسلام بزرگترين علت انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر دانسته‏اند. اينجا اين سؤال پيش مى‏آيد كه : پس چرا اين اعتقاد در مسلمانان صدر اول اين تأثير را نداشت؟ آيا به گفته برخى مورخين اروپايى، اين مسأله بعدا وارد عالم اسلام شد؟ يا طرز تلقى مسلمانان اوليه از اين مسأله به گونه‏اى ديگر بود؟ گذشته از اين بحث‏ها، ما مى‏خواهيم ببينيم منطق قرآن و پيشوايان دين در اين زمينه چيست و بالاخره چه طرز تفكرى را از روى استدلال بايد انتخاب كرد؟

در برخى آيات قرآن صريحا حكومت قضا و قدر، و اين كه هيچ حادثه‏اى جز به مشيت الهى رخ نمى‏دهد و همه چيز قبلا در كتابى مضبوط بوده، تأييد شده است :( مَا أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّـهِ يَسِيرٌ ) (٢١٩) يا( يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّـهِ ) ‏(٢٢٠) يا( قُلِ اللَّـهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ) (٢٢١) و...؛ در قابل آيات فراوانى هم دلالت بر مختار بودن انسان در تعيين و تغيير سرنوشت خود دارد :( إِنَّ اللَّـهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ )(٢٢٢) يا( فَمَن شَاءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكْفُرْ ) (٢٢٣) و...

اين دو دسته آيات از نظر غالب علماى تفسير و كلام معارض شناخته شدند و لذا دو گروه پديد آمدند : گروه اول آيات اختيار را تأويل كردند و جبرى شدند و گروه ديگر طرفدار آزادى شده، آيات ديگر را تأويل كردند و به قَدَرى معروف شدند و كم‏كم از اينها دو فرقه بزرگ كلامى، يعنى اشاعره و معتزله پديد آمد.

در اينجا خوب است تذكر دهيم مسلك جبر آن طور كه اشاعره گفته‏اند و انسان را به كلى فاقد اختيار و آزادى دانسته‏اند، آثار سوء اجتماعى زيادى دارد و روح و اراده انسان‏ها را فلج مى‏كند و دست زورگوها را بازتر و دست مظلومين را بسته‏تر مى‏كند، چون بر اين مبنا نه تنها در مقابل تقدير الهى نبايد ايستاد، بلكه بايد بدان راضى بود! و مبارزه با ظلم نه تنها بيهوده است، بلكه ضداخلاق و منافى مقام رضا و تسليم است! لذا مى‏بينيم اين مسأله مستمسك محكمى براى سياستمداران اموى بوده كه به شدت از اين مسلك طرفدارى مى‏كردند و طرفداران آزادى و اختيار بشر را به عنوان مخالف با يك عقيده دينى به زندان مى‏انداختند يا مى‏كشتند.

در زمان عباسيان نيز از متوكل به بعد از عقايد جبرى مسلكانه اشاعره حمايت شد كه رواج اين مذهب، آثار سوء زيادى در عالم اسلامى گذاشت و حتى فرقه‏هاى كاملا مخالفى چون شيعه نيز از نفوذ آن عقايد مصون نماند، تا آنجا كه مى‏بينيم در ادبيات عربى و فارسى شيعى، آن قدر كه از محكوم بودن بشر در برابر سرنوشت سخن رفته، از آزادى و اختيار وى سخن به ميان نيامده است.

در اينجا بايد گفت سرّ اين كه سرنوشت و قضا و قدر كلمات هراس انگيزى شده‏اند، اين است كه در اثر تفوق و شيوع اشعرى گرى، اين كلمات مرادف با جبر، عدم آزادى، و تسلط بى‏منطق يك قدرت نامرئى تلقى شده است و اين بهانه‏اى به دست اروپاييان مسيحى داده تا علت‏العلل انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر بدانند و اسلام را طرفدار جبر و مخالف آزادى بشر قلمداد نمايند. لذا سيد جمال الدين اسد آبادى در مقام مبارزه با اين انتقاد مى‏گويد : اگر روحيه مردمى نامساعد و ناپاك باشد، عقايد پاك در آن‏ها هم به رنگ روحيه آن‏ها در مى‏آيد و بر بدبختى و گمراهى آن‏ها مى‏افزايد و اين انحراف را نبايد به حساب آن عقايد پاك گذاشت.

بعضى مى‏پندارند اين معضل تنها براى الهيون مطرح است و ماديون از طرح و زحمت درك و حل چنين مسائلى فارغ‏اند. در حالى كه همين مسأله با اندكى تفاوت براى آن‏ها هم وجود دارد؛ زيرا طبق قانون علت و معلول، هر پديده‏اى مولود علت يا علل ديگرى است و آن علل نيز مولد علت‏هاى ديگر و...

از طرفى به وجود آمدن معلول بافرض وجود علتش، ضرورى است و با فرض عدم علتش، ممتنع است. اعمال و افعال بشر هم مثل ساير پديده‏ها تابع اين قانون هستند، لذا از ماديون كه اصل عليت را پذيرفته‏اند مى‏پرسيم : حال كه اعمال بشر تحت قوانين مسلم و جبرى (عليت) انجام مى‏يابد، در اين صورت آزادى و اختيار چگونه توجيه مى‏شود؟ مى‏بينيم كه ماديون هم بايد به اين پرسش پاسخ دهند بنابراين در هر دو نظام فلسفى، مسأله جبر و اختيار مطرح مى‏شود، البته بعدا خواهيم گفت كه اعتقاد به قضا و قدر الهى امتيازاتى دارد كه اعتقاد به جبر طبيعى، ندارد.

ريشه پيدايش اين مشكل در بحث‏هاى فلسفه الهى و متكلمين، در چگونگى جمع مسأله توحيد با تنزيه بود. به اين ترتيب كه از طرفى به خاطر توحيد افعالى و نيز قانون عليت، تمام حوادث عالم به خداوند متعال منتهى مى‏شود، اما از طرف ديگر نمى‏توان زشتى‏ها را به او نسبت داد؛ لذا گروهى تحت عنوان تنزيه، اراده و مشيت خدا را در افعال بندگان كه احيانا متصف به زشتى است مؤثر ندانستند و گروهى تحت عنوان توحيد و لا مؤثر فى الوجود الا الله‏(٢٢٤) همه چيز را مستند به اراده خدا كردند. هر يك از اين دو دسته از طريق بيان ايراداتى كه بر عقيده دسته مخالف وارد بود، مى‏خواست صحت عقيده خود را اثبات كند، بدون آن كه از عهده قضا و قدر، و عقيده اختيارى و آزادى، آن طور كه طرفداران هر يك مطرح مى‏كردند، هيچ‏ء قابل دفاع نبوده است و اگر اينها به حقيقت مطلب مى‏رسيدند، مى‏فهميدند كه لازمه اعتقاد به قضا و قدر و توحيد افعالى، جبر و سلب آزادى نيست و بالعكس‏(٢٢٥) .