خلاصه كتاب « انسان و سرنوشت »
مقدمه : عظمت و انحطاط مسلمين
اين مطلب جاى ترديد نيست كه مسلمين، دوران عظمت و افتخار اعجاب آوى را پشت سر گذاشتهاند. به اعتراف محققين بى غرض غربى مانند گوستاولوبون و ويل دورانت، تمدن عظيم و حيرتانگيز جديد اروپايى بيش از هر چيز ديگر از تمدن باشكوه اسلامى مايه گرفته است. از سوى ديگر وقتى شاهد اين هستيم كه مسلمانان امروز در مقايسه با بسيارى از ملل جهان و حتى در مقايسه با گذشته پرافتخار خودشان در حال انحطاط و عقب افتادى رقت بارى به سر مىبرند، طبعا اين پرسش پيش مىآيد كه چطور شد مسلمانان پس از آن همه پيشروى و ترقى در علوم و معارف و صنايع به قهقرا برگشتند؛ مسؤول اين انحطاط و سير قهقرايى مسلمانان چيست و كيست؟
پاسخ به اين پرسش كار سادهاى نمىباشد و براى اين كار بايد يك رشته مباحث نسبتا طولانى پيش كشيد و در هر يك آنها با اسلوب علمى تحقيق كافى نمود تا بتوان به طور نسبى به پاسخى براى پرسش فوق دست يافت.
در اينجا به مجموع موضوعاتى كه لازم است در سلسله مباحث عظمت و انحطاط مسلمين بحث شود اشاره مىكنيم :
الف) عظمت و انحطاط مسلمين در ديدگاه تاريخى
اين بحثى است مقدمهاى براى ساير مباحث. موضوعاتى كه در اين قسمت قابل طرح است، عبارتند از :
١ - پايه عظمت و رفعت تمدن اسلامى
٢ - علل و موجبات تمدن اسلامى
٣ - تأثير اسلام در اعتلاى مسلمين
٤ - اقتباس تمدن جديد اروپايى از تمدن اسلامى
٥ - وضع حاضر جهان اسلامى از نظر مظاهر انحطاط و تأخر
٦ - زنده و فعال بودن اسلام در عصر حاضر و گسترش و رقابت آن با مكاتب نيرومند ديگر (على رغم نابودى تمدن اسلامى)
٧ - بيدار شدن و به پا خاستن ملل اسلامى
ب) اسلام و مقتضيات زمان
اين مبحث شامل دو قسمت است؛ قسمت اول مربوط مىشود به فلسفه تاريخ، كه آيا همان طور كه بعضى از فلاسفه تاريخ ادعا مىكنند؛ همواره همان چيزى كه سبب ترقى و پيشرفت قومى مىشود، سبب انحطاط آنها نيز مىگردد؟ طبق اين فلسفه و قاعده، لزومى ندارد كه شخص يا قوم يا جريانى را تمدن ديگر و بلكه هر پديده زنده ديگر، زاييده شد و رشد كرد و جوان شد و به پيرى رسيد و سپس مُرد؛ آرزوى بازگشت آن هم چيزى است شبيه آرزوى بازگشت مردگان! از اين بحث فلسفى - تاريخى و نقد نظريات غلط نمىتوان چشم پوشيد، زيرا گفتههاى خام در اين زمينه فراوان است و بسيارند افرادى كه اين گفتههاى خام را باور دارند. قسمت دوم مبحث اسلام و مقتضيات زمان بحثى است درباره كيفيت انطباق قوانين اسلامى با عوامل متغير زمان
.
ج) علل انحطاط مسلمين
اين قسمت با توجه به گفتههاى ديگران، اعم از مسلمان و غير مسلمان در سه بخش كلى بايد بررسى شود :
- بخش اسلام
- بخش مسلمين
- بخش عوامل بيگانه
هر يك از اين بخشها مشتمل بر موضوعات و مسائلى متعددى است؛ مثلا در بخش اسلام ممكن است برخى از افكار و اعتقادات اسلامى مؤثر در انحطاط مسلمين معرفى شود و ممكن است عدهاى سيستم اخلاقى اسلام را ضعيف و انحطاط آور بدانند و همچنين امكان دارد قوانين اجتماعى اسلام عامل انحطاط مسلمين دانسته شود.
در ميان افكار و معتقدات اسلامى، مسائل ذيل مورد اين اتهام واقع شدهاند :
- اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر
- اعتقاد به آخرت و تحقير زندگى دنيا و جدى نگرفتن مسائل زندگى
- شفاعت، و بىقيدى نسبت به گناهان و رذايل و جرايم
- تقيه، كه گفته مىشود شيعيان را نسبت به مقابله با حوادث ترسو و ضعيف به بار آورده است.
- انتظار فرج، كه گفته مىشود مردم شيعه به جاى اصلاح كارِ خود، منتظر باشند كه دستى از غيب برون آيد و كارى بكند.
در اخلاق اسلامى، عناصر زهد، قناعت، صبر، رضا، تسليم و توكل، متهم به تأثير در انحطاط مسلمين مىباشند.
از قوانين و مقررات اسلامى آنچه لازم است از اين نظر بررسى شود، موضوعات ذيل مىباشد :
- حكومت از نظر اسلام، كه به گمان عدهاى، اسلام تكليف مسلمين را در اين مسأله مهم به طور كامل معين نكرده است.
- قوانين اقتصادى اسلام، به ويژه در مورد مالكيت وارث.
- قوانين جزايى اسلام
- حقوق زن در اسلام
- قوانين بينالمللى اسلام درباره محدوديتهاى روابط مسلمان با غير مسلمان
اينها مجموع مسائلى است كه در بخش اسلام (افكار و معتقدات، نظام اخلاقى و قوانين اجتماعى اسلام) بايد درباره آنها تحقيق كافى به عمل آيد. پس از اين بخش نوبت بخش مسلمين است، يعنى فرض مىكنيم اسلام عامل انحطاط نيست، بلكه مسلمانان در اثر كوتاهى و انحراف از تعليمات اسلامى دچار انحطاط شدهاند. در اين بخش نيز بحثهاى متعددى پيش مىآيد كه مىتوان به اين موضوعات اشاره نمود :
- جعل و تحريف حديث
- اختلاف شيعه و سنى و اثر آن در انحطاط مسلمين
- اشعريت و اعتزال
- جمود و اجتهاد
- فلسفه و تصوف
- نقش زمامداران جهان اسلام در انحطاط مسلمين.
در پايان، بخش عوامل بيگانه قرار دارد كه در اين بخش نيز جريانات زيادى بايد مورد توجه قرار بگيرد كه بعضى از آنها عبارتند از :
فعاليتهاى تخريبى و ضد اسلامى اقليتها (يهوديان، مسيحيان، مجوسيان، مانويان، زنادقه و...)
- شعوبيگرى در جهان اسلام (حركتها و نهضتهاى سياسى و دينى غير مسلمانان براى تضعيف يا محو اسلام)
- جنگهاى صليبى
- سقوط اندلس
- حمله مغول
- استعمار كه به ويژه در قرون اخير كمر مسلمانان را در زير نظام خود خم نموده است.
آنچه ذكر شد مجموع موضوعاتى است كه به نظر مىرسد بايد جزو سلسله مباحث عظمت و انحطاط مسلمين قرار بگيرد. البته ممكن است موضوعات ديگرى هم باشد كه بتوان آنها را در اين رديف قرار داد و همچنين ممكن است اين موضوعات را با ترتيب بهترى تنظيم نمود. اما به هر حال اگر بنا شود تحقيق كافى و عالمانهاى در اين موضوعات صورت گيرد، به علت گستردگى و دامنه وسيع موضوعات، بررسى همه آنها از عهده يك فرد خارج است و يا لااقل سالها وقت لازم دارد، اين نوشته در حكم سر رشتهاى است در دست ديگران، تا شايد به اين ترتيب نوعى همفكرى و همكارى در يك بحث مهم اجتماعى اسلام صورت بگيرد.
كتاب انسان و سرنوشت به عنوان نمونه و آزمايش در جهت همين هدف نوشته شده است، به اين ترتيب كه در ميان علل انحطاط مسلمين، در بخش اسلام به يكى از موضوعات مربوط به افكار و معتقدات اسلامى، يعنى اعتقاد به سرنوشت و قضا و قدر مىپردازد و در اين زمينه تحقيق و بررسى مىكند كه آيا اعتقاد به سرنوشت، از نوع افكار و عقايدى است كه معتقدين خود را به سستى و تنبلى مىكشاند و چنين مردمى خواه ناخواه به انحطاط كشيده خواهند شد، يا اين عقيده اگر درست فهميده شود، هيچ تأثير سوئى نخواهد داشت
.
نگاهى به تاريخچه بحث قضا و قدر
يكى از مسائلى كه توجه بشر را هميشه به خود جلب كرده است اين است كه آيا جريان كارهاى جهان طبق يك برنامه غير قابل تخلف قبلى صورت مىگيرد و قدرتى به نام سرنوشت و قضا و قدر بر جميع وقايع عالم حكمرانى مىكند؛ به طورى كه انسان، مقهور و مجبور به دنيا مىآيد و از دنيا مىرود؟ يا اصلا چنين چيزى نيست و گذشته هيچ تسلطى بر حال و آينده ندارد و انسان، آزاد و مسلط بر مقدرات خويش است؟ يا فرض سومى در كار است كه با وجود حكمرانىِ كاملا مقتدرانه سرنوشت بر سراسر وقايع جهان، كوچكترين لطمهاى بر حريت و آزادى بشر وارد نمىشود، و اگر چنين است چگونه مىتوان آنرا توجيه كرد؟
مسأله قضا و قدر كه از پيچيدهترين مسائل فلسفى است، به علل خاصى از قرن اول هجرى در ميان متفكرين اسلامى مطرح گرديده و همواره باعث پيدايش عقايد و فرقههاى مختلف و كشمكش بين آنها شده است. اين مسائل اگرچه جزء مسائل متافيزيكى است، ولى از دو نظر شايستگى قرار گرفتن در رديف مسائل علمى و اجتماعى را دارد؛ يكى از نظر طرز تفكرى كه شخص در اين مسأله پيدا مىكند، يعنى اين مسأله در روش اجتماعى و كيفيت برخورد و مقابله انسان با حوادث مؤثر است و بديهى است كه روحيه كسى كه خود را دست بسته تقدير و سرنوشت مىداند، با كسى كه خود را حاكم بر سرنوشتش مىداند بسيار متفاوت خواهد بود؛ در حالى كه اغلب مسائل فلسفى مثل حدوث و قدم، تناهى و عدم تناهى جهان و... تأثيرى در زندگى عملى افراد ندارد. جنبه ديگر در اين است كه اين مسأله بر خلاف ساير مسائل فلسفى، براى همه افرادى كه مقدارى توانايى انديشيدن در مسائل كلى دارند، مطرح مىشود و مورد علاقه قرار مىگيرد.
مسأله قضا و قدر در قديم بيشتر از جنبه نظرى و كلامى مطرح بوده، اما دانشمندان امروز بيشتر به جنبه عملى و اجتماعى آن و تأثيرش در طرز تفكر اقوام و ملل و عظمت و انحطاط آنها مىنگرند، تا آنجا كه برخى منتقدانِ اسلام بزرگترين علت انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر دانستهاند. اينجا اين سؤال پيش مىآيد كه : پس چرا اين اعتقاد در مسلمانان صدر اول اين تأثير را نداشت؟ آيا به گفته برخى مورخين اروپايى، اين مسأله بعدا وارد عالم اسلام شد؟ يا طرز تلقى مسلمانان اوليه از اين مسأله به گونهاى ديگر بود؟ گذشته از اين بحثها، ما مىخواهيم ببينيم منطق قرآن و پيشوايان دين در اين زمينه چيست و بالاخره چه طرز تفكرى را از روى استدلال بايد انتخاب كرد؟
در برخى آيات قرآن صريحا حكومت قضا و قدر، و اين كه هيچ حادثهاى جز به مشيت الهى رخ نمىدهد و همه چيز قبلا در كتابى مضبوط بوده، تأييد شده است :(
مَا أَصَابَ مِن مُّصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِّن قَبْلِ أَن نَّبْرَأَهَا إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّـهِ يَسِيرٌ
)
يا(
يَقُولُونَ هَل لَّنَا مِنَ الْأَمْرِ مِن شَيْءٍ قُلْ إِنَّ الْأَمْرَ كُلَّهُ لِلَّـهِ
)
يا(
قُلِ اللَّـهُمَّ مَالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَن تَشَاءُ وَتَنزِعُ الْمُلْكَ مِمَّن تَشَاءُ وَتُعِزُّ مَن تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَن تَشَاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
)
و...؛ در قابل آيات فراوانى هم دلالت بر مختار بودن انسان در تعيين و تغيير سرنوشت خود دارد :(
إِنَّ اللَّـهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ
)
يا(
فَمَن شَاءَ فَلْيُؤْمِن وَمَن شَاءَ فَلْيَكْفُرْ
)
و...
اين دو دسته آيات از نظر غالب علماى تفسير و كلام معارض شناخته شدند و لذا دو گروه پديد آمدند : گروه اول آيات اختيار را تأويل كردند و جبرى شدند و گروه ديگر طرفدار آزادى شده، آيات ديگر را تأويل كردند و به قَدَرى معروف شدند و كمكم از اينها دو فرقه بزرگ كلامى، يعنى اشاعره و معتزله پديد آمد.
در اينجا خوب است تذكر دهيم مسلك جبر آن طور كه اشاعره گفتهاند و انسان را به كلى فاقد اختيار و آزادى دانستهاند، آثار سوء اجتماعى زيادى دارد و روح و اراده انسانها را فلج مىكند و دست زورگوها را بازتر و دست مظلومين را بستهتر مىكند، چون بر اين مبنا نه تنها در مقابل تقدير الهى نبايد ايستاد، بلكه بايد بدان راضى بود! و مبارزه با ظلم نه تنها بيهوده است، بلكه ضداخلاق و منافى مقام رضا و تسليم است! لذا مىبينيم اين مسأله مستمسك محكمى براى سياستمداران اموى بوده كه به شدت از اين مسلك طرفدارى مىكردند و طرفداران آزادى و اختيار بشر را به عنوان مخالف با يك عقيده دينى به زندان مىانداختند يا مىكشتند.
در زمان عباسيان نيز از متوكل به بعد از عقايد جبرى مسلكانه اشاعره حمايت شد كه رواج اين مذهب، آثار سوء زيادى در عالم اسلامى گذاشت و حتى فرقههاى كاملا مخالفى چون شيعه نيز از نفوذ آن عقايد مصون نماند، تا آنجا كه مىبينيم در ادبيات عربى و فارسى شيعى، آن قدر كه از محكوم بودن بشر در برابر سرنوشت سخن رفته، از آزادى و اختيار وى سخن به ميان نيامده است.
در اينجا بايد گفت سرّ اين كه سرنوشت و قضا و قدر كلمات هراس انگيزى شدهاند، اين است كه در اثر تفوق و شيوع اشعرى گرى، اين كلمات مرادف با جبر، عدم آزادى، و تسلط بىمنطق يك قدرت نامرئى تلقى شده است و اين بهانهاى به دست اروپاييان مسيحى داده تا علتالعلل انحطاط مسلمين را اعتقاد به قضا و قدر بدانند و اسلام را طرفدار جبر و مخالف آزادى بشر قلمداد نمايند. لذا سيد جمال الدين اسد آبادى در مقام مبارزه با اين انتقاد مىگويد : اگر روحيه مردمى نامساعد و ناپاك باشد، عقايد پاك در آنها هم به رنگ روحيه آنها در مىآيد و بر بدبختى و گمراهى آنها مىافزايد و اين انحراف را نبايد به حساب آن عقايد پاك گذاشت.
بعضى مىپندارند اين معضل تنها براى الهيون مطرح است و ماديون از طرح و زحمت درك و حل چنين مسائلى فارغاند. در حالى كه همين مسأله با اندكى تفاوت براى آنها هم وجود دارد؛ زيرا طبق قانون علت و معلول، هر پديدهاى مولود علت يا علل ديگرى است و آن علل نيز مولد علتهاى ديگر و...
از طرفى به وجود آمدن معلول بافرض وجود علتش، ضرورى است و با فرض عدم علتش، ممتنع است. اعمال و افعال بشر هم مثل ساير پديدهها تابع اين قانون هستند، لذا از ماديون كه اصل عليت را پذيرفتهاند مىپرسيم : حال كه اعمال بشر تحت قوانين مسلم و جبرى (عليت) انجام مىيابد، در اين صورت آزادى و اختيار چگونه توجيه مىشود؟ مىبينيم كه ماديون هم بايد به اين پرسش پاسخ دهند بنابراين در هر دو نظام فلسفى، مسأله جبر و اختيار مطرح مىشود، البته بعدا خواهيم گفت كه اعتقاد به قضا و قدر الهى امتيازاتى دارد كه اعتقاد به جبر طبيعى، ندارد.
ريشه پيدايش اين مشكل در بحثهاى فلسفه الهى و متكلمين، در چگونگى جمع مسأله توحيد با تنزيه بود. به اين ترتيب كه از طرفى به خاطر توحيد افعالى و نيز قانون عليت، تمام حوادث عالم به خداوند متعال منتهى مىشود، اما از طرف ديگر نمىتوان زشتىها را به او نسبت داد؛ لذا گروهى تحت عنوان تنزيه، اراده و مشيت خدا را در افعال بندگان كه احيانا متصف به زشتى است مؤثر ندانستند و گروهى تحت عنوان توحيد و لا مؤثر فى الوجود الا الله
همه چيز را مستند به اراده خدا كردند. هر يك از اين دو دسته از طريق بيان ايراداتى كه بر عقيده دسته مخالف وارد بود، مىخواست صحت عقيده خود را اثبات كند، بدون آن كه از عهده قضا و قدر، و عقيده اختيارى و آزادى، آن طور كه طرفداران هر يك مطرح مىكردند، هيچء قابل دفاع نبوده است و اگر اينها به حقيقت مطلب مىرسيدند، مىفهميدند كه لازمه اعتقاد به قضا و قدر و توحيد افعالى، جبر و سلب آزادى نيست و بالعكس
.