تذكر چند نكته
١. از منظر جهانبينى توحيدى، انسان مسافرى است كه رهسپار لقاى خداوند سبحان است. او در اين سير، عوالمى را پيموده تا به عالم طبيعت و نشئه دنيا، كه به تعبير عارفان «صفالنعال»، يعنى «كفش كن» كاخ با عظمت آفرينش است، رسيده: «لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين» (١) و عوالمى را در پيش رو دارد، تا به لقاى مهر و جمال يا قهر و جلال پروردگار سبحان برسد: «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (٢) . سفر مزبور كه سير به سوى «مكانتبرتر» است، نه «مكان بالاتر»، و مسافت و مسير آن در نهان و نهاد آدمى است، نه در بيرون هستى او، منازل و مراحلى دارد كه سالكان واصل و پيشگامان تهذيب نفس از آن به «منازل سائران» يا «مقامات عارفان» و يا «مراحل و منازل سير و سلوك» ياد مىكنند و محور تنظيم مراحل مزبور نيز يا مشاهده سالكان واصلى است كه سفرنامه سلوكى خود را تدوين كردهاند، و يا استقراء و استحسان آنان است. همچنين سير مزبور موانعى دارد كه سالكان بايد پس از شناسايى آنها و آشنايى با راه مانعزدايى، آنها را از سر راه برداشته، پس از «تخليه» حرم هستى خويش از «رذايل اخلاقى»، كه همان موانع سير به سوى خداست، به «تحليه» آن به فضايل كه همان سير در مراحل اين سفر است، بپردازند. از اين رو در بخش يكم كتاب حاضر، موانع نظرى و عملى سير و سلوك، بررسى شده و به راههاى مانعزدايى نيز به اجمال اشاره شده است. سپس، در بخش دوم بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف» خواجه نصيرالدين طوسى (قدس سره)، مراحل مانعزدايى از سير و سلوك، تشريح شده و سرانجام در سومين بخش، مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك تبيين شده است. ٢. مباحث ارزشمند اين كتاب، محصول درسهاى تفسير موضوعى حكيم متاله و مفسر ژرفانديش قرآن كريم، حضرت آية الله جوادى آملى (دامتبركاته العاليه) است كه در جمع دانشجويان محترم دانشگاههاى سراسر كشور و ساير اقشار مردمى ملاقاتكننده با معظم له، در مركز تحقيقاتى اسراء (در شهر مقدس قم) مطرح شده و ابتدا، از سيماى جمهورى اسلامى ايران پخش، و مورد استفاده شيفتگان معارف و اسرار قرآنى قرار گرفته است و اكنون، پس از تنظيم و ويرايش، توسط «مركز نشر اسراء» منتشر مىشود. ٣. مباحث اين كتاب بخشى از بحثهاى «اخلاق در قرآن» است كه در مرحله تنظيم، به دو بخش تقسيم شد: بخشى كه بيشتر صبغه مباحث «فلسفه اخلاق» و «فلسفه علم اخلاق» داشت، در جلد دهم تفسير موضوعى با عنوان «مبادى اخلاق در قرآن» آمده و بخشى كه بيشتر، صبغه مباحث اخلاقى داشتبا عنوان «مراحل اخلاق در قرآن» در اين جلد آمده است. ٤. به استثناى نكات تكميلى بحثهاى توكل (در ص ٣٧٠) و فنا (در ص ٤٠٤) كه از آثار قلمى حضرت استاد (مد ظله العالى) است، ساير مباحث اثر گفتارى معظمله است كه پس از تنظيم و ويرايش، به قرآنپژوهان محترم ارايه مىگردد. گرچه كوشش شده است تا از حالت گفتارى مباحث كاسته شود، ليكن هنوز صبغه گفتارى در برخى موارد مشهود است. ٥. در اغلب مباحث كتاب، زمينه غنىسازى بحثها وجود داشت، ليكن براى اين كه به لحاظ كمى، حجم مطالب از ميزان كنونى آن فراتر نرود و به لحاظ كيفى نيز، از دسترس فهم و استفاده عموم قرآن پژوهان محترم خارج نگردد، اين كار صورت نپذيرفت و تنها، مباحث موجود، آماده نشر گرديد. شيفتگان مباحث قرآنى مىتوانند در هر مبحث، به تفسير «تسنيم» (تفسير ترتيبى حضرت استاد مد ظله العالى) مراجعه كنند. ٦. ترجمه خالص و دقيق آيات و روايات فراوانى كه مورد استناد و استشهاد قرار گرفته است، در اغلب موارد ارايه نشده و تنها به شرح مختصر آنها بسنده شده است. در برخى موارد نيز ترجمه و شرح به صورت مزجى ارايه شده است. ٧. اخلاق از علوم جزئى برهانى است كه زيرمجموعه فلسفه الهى محسوب مىشود و اثبات وجود موضوع و نيز تبيين برخى از مبادى مهم تصديقى خود را از الهيات فلسفه استنباط مىكند، و از طرف ديگر، عرفان فوق فلسفه كلى است (به شرحى كه در نكات تكميلى پايان كتاب تدوين شد) از اين رو اگر برخى از منازل، يا آثار توحيد، اتحاد، وحدت، فنا و بقاى بعد از فنا، همتاى هم و يا مكرر به نظر آيد، با رجوع به تفاوت فن اخلاق و فن عرفان كه در پايان كتاب حاضر، ياد شده است، معلوم مىشود كه آنچه را «سالك متخلق» مىيابد با آنچه كه «سالك عارف» مشاهده مىكند، همان امتيازى را دارد كه اخلاق و عرفان برابر آن از يكديگر ممتازند، توضيح بيشتر را با تدبر وافى در نكات تكميلى پايان كتاب حاضر مىتوان يافت. ?ناشر
---------------------
١. سوره تين، آيات ٤ ٥.
٢. سوره انشقاق، آيه ٦.
۱
بخش يكم: موانع نظرى و عملى سير و سلوك
بخش يكم: موانع نظرى و عملى سير و سلوك ضرورت آشنايى با موانع سير
صاحبنظران علم اخلاق بر آنند كه بخشهاى آغازين علم اخلاق را آشنايى با رذايل اخلاقى و راههاى زدودن آنها تشكيل مىدهد; انسان، نخستبايد رذايل اخلاقى و نفسانى را شناسايى و آنها را «دفعا» يا «رفعا» طرد كند; به اين معنا كه، اگر ندارد، بكوشد به آنها مبتلا نشود و اگر به آنها آلوده است، تلاش كند آنها را برطرف كند. آشنايى با رذايل اخلاقى براى طبيب روح، درست مانند آشنايى با سموم براى طبيب جسم لازم و سودمند است; تا خود به آنها مبتلا نشود و به ديگران نيز هشدار دهد تا به آن دچار نشوند و اگر دچار شدند، راه درمان را به آنان نشان دهد و آنان را درمان كند. از اين رو بسيارى از بزرگان علم اخلاق گفتهاند: ترك رذايل و اجتناب از آن «تخليه»، يعنى خالى كردن نفس از رذايل اخلاقى است و بر «تحليه»، يعنى آراستن نفس به زيورهاى فضايل اخلاقى، مقدم است. اين سخن گرچه تام است; ولى بايد توجه كرد كه «تخليه از رذايل» با «تحليه به فضايل» كاملا فرق دارد; زيرا فضايل در نهاد آدمى ريشهدار است، ليكن رذايل، امرى عارضى است; در حالى كه انسان از نظر علوم حصولى، «نادان» به دنيا آمده است: «و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا» (١) در علوم حضورى و شهودى مانند معرفتحق و اسماء و تعينات او با سرمايه «فطرت توحيدى» آفريده شده است: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها» (٢) در زمينه مسائل عملى نيز چنين است. هنگامى كه روح انسان به بدنش تعلق گرفت، اگر چه منزه از رذايل اخلاقى بود ولى تهى از فضايل نبود; بلكه با فضايل گرايش به حق آفريده شد كه از آن به «فطرت توحيدى» ياد مىشود: «و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (٣) . بنابراين، روح انسان در عين حال كه ملهم به فجور و تقواست گرايش به تقوا هم دارد; در نتيجه اگر اين رذايل عارضى زدوده شود، آن فضايل فطرى، شكوفا مىگردد و خود را بهتر نشان مىدهد و در عين حال انسان مىتواند آن را تحصيل و تكميل كند. اكنون به بررسى موانع سير و سلوك و راههاى مانعزدايى و مراحل آن مىپردازيم و در آغاز موانع نظرى (غفلت، وسوسه علمى، پندارگرايى و عقل متعارف) و سپس موانع عملى (هوسمدارى و خودبينى، كمينگاههاى شيطان و بازيگرى و دنياگرايى) ذكر مىشود.
فصل يكم: غفلت در فن اخلاق، غفلتبه عنوان «مانع»، و بيدارى به عنوان «شرط لازم» تهذيب نفس و سير و سلوك شمرده شده است. مقدمه واجب سير و سلوك آن است كه انسان توجه كند كه «ناقص» است و بايد «كامل» شود و «مسافر» است و به زاد و راحله و راهنمانياز دارد و بديهى است كه اگر كسى غافل باشد و نداند مسافر است، در جاى خود مىماند، چنانكه جناب مصلحالدين سعدى گفته است: «حرم در پيش است وحرامى در پس; اگر رفتى، بردى و اگر خفتى، مردى» (٤) . كسى كه عازم سفر است اگر نداند كه مسافر است و حرامى و راهزن در كمين اوست، اگر بخوابد، يقينا گرفتار غارت راهزنان خواهد شد و اگر نخوابد و حركت كند، به مقصد مىرسد. شيطان صريحا گفت من در كمينم: «لاقعدن لهم صراطك المستقيم» (٥) كسى كه بداند مسافر است، قهرا به فكر حركت است و اگر مسافر به فكر حركتباشد، به فكر تحصيل زاد و توشه مطابق با مسير و مقصد خواهد بود. در تعبيرات دينى از كسانى كه اهل سير و سلوك نيستند به عنوان «خوابيده» يا «مست» ياد مىشود. مست كسى است كه «مى» عقلش را پوشانده است و بنابراين، جوانى و يا مقام و غرور و مال هم از آن جهت كه چهره عقل را مىپوشاند و نمىگذارد انسان بيدار شود و حركت كند مست كننده است. به هر تقدير، كسى كه نداند «ناقص» است و كاملى بايد او را تكميل كند و يا نداند «نيازمند» است و بى نيازى بايد نيازش را رفع كند و يا نداند «مسافر» است و بايد حركت كند، او در خواب است و سهمى از اخلاق ندارد و در حالتخواب هم مىميرد و در همان حال او را به جايى كه نمىخواهد، مىبرند; چون حركت ضرورى و يقينى است: «و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افائن مت فهم الخالدون» (٦) هيچ كس در نشئه طبيعت، آرام نيست و نمىآرمد; زيرا دنيا آرامگاه نيست; چنانكه برزخ و قبر نيز آرامگاه نيست. اين كه در چهره سنگ قبر، نوشته مىشود: «آرامگاه» بر اساس نسبتبرزخ به دنياست و گرنه قبر يا برزخ نيز نسبتبه قيامت، آرامگاه نيست، اگر چه برزخيان تلاش اهل طبيعت و دنيا را پشتسر گذاشتهاند; ولى در جوش و خروشند تا به «دار القرار» امن و مطلق كه بهشت استبرسند. در حقيقتبهشت آرامگاه است. در مناجات شعبانيه نيز در باره بيدارى از خواب غفلت آمده است: «الهى لم يكن لي حول فانتقل به عن معصيتك الا في وقت ايقظتني لمحبتك» (٧) خدايا! من غافل بودم و هيچ توفيق حركت نداشتم مگر آنگاه كه تو مرا بيدار كردى; اما براى اين بيدارى، تلاش و كوشش لازم است. صداى انبيا وقتى به گوش كسى برسد، او را بيدار مىكند; حتى اگر خوابيده باشد و انبيا هم آمدهاند تا مردم خوابيده را بيدار كنند، ولى اگر خواب كسى، سنگين باشد، صداى انبيا هم چنين انسان خوابيده را بيدار نمىكند. از اين رو ذات اقدس خداوند به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: «و ما انتبمسمع من فى القبور» (٨) كسى كه مرده يا خوابيده استسخن تو را نمىشنود تا زنده يا بيدار شود. اما اگر كسى بيدار شود، مىفهمد بايد حركت كند و اگر حركت نكند و دو لحظه در يك حال بماند، مغبون است. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «من استوى يوماه فهو مغبون» (٩) اگر كسى دو روزش يكسان باشد، گرفتار غبن و زيان است; منظور از «روز» هم شبانه روز يا روز در مقابل شب نيست. بنابراين، اگر كسى دو ساعت و حتى دو لحظهاش يكسان باشد، ضرر كرده است; زيرا عمر خود را داده و چيزى در مقابل آن نگرفته است، ولى اگر دائما به ياد حق باشد، چنانكه قرآن كريم مىفرمايد: «و اذكر ربك فى نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال ولا تكن من الغافلين» (١٠) حتى دو دقيقه يا دو لحظهاش نيز، همسان نيست و او هر لحظه به ذات اقدس اله نزديكتر مىشود و مىفهمد كه هر مرتبهاى نسبتبه مرتبه آينده، نقص و هر مرتبه آينده نسبتبه گذشته كمال است. از اين رو گفتهاند: «حسنات الابرار سيئات المقربين» (١١) بنابراين، اولين شرط براى سير و سلوك، بيدارى است. پس از بيدارى و عزم بر حركت انسان سالك در مىيابد كه براى حركت، زاد و توشه، مركب، راهنما و شناخت لازم است.
غفلت، چرك جان غفلت كه يكى از موانع سير انسان به سوى خداست، از نظر فرهنگ دين، رجس و چرك است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: «الغفلة ضلال النفوس» (١٢) غفلت، گمراهى جان است. از «مناجات شعبانيه» نيز استفاده مىشود كه غفلت، چرك جان آدمى است. امامان معصوم (عليهمالسلام) در مناجات مزبور به خدا عرض مىكردند: خدايا! ما از تو شاكريم كه دلهايمان را از چرك غفلت پاك كردى: «فشكرتك بادخالي في كرمك و لتطهير قلبي من اوساخ الغفلة عنك» (١٣) و البته اين تعبيرها «كنايه» نيست. بعضى مىپندارند كه تعبير از فضيلت و رذيلت اخلاقى به «طهارت» و «وسخ»، كنايه و مجاز است; اما اين پندارى باطل است; زيرا انسان، گذشته از اين كه ظاهرى دارد، باطنى هم دارد، و باطنها در قيامت ظهور مىكند. در قيامت، برخى نورانى، سفيد رو و روسفيد و برخى ديگر، سيه رو، روسياه و چركينند و غسلين (چركابه) كه طعام تبهكاران است: «فليس له اليوم ههنا حميم و لا طعام الا من غسلين لا ياكله الا الخاطئون» (١٤) از غفلتها نشئت مىگيرد.
منشا هر آفتى كه از بيرون دامنگير ما مىشود، غفلت درون ماست و اگر در درون ما قلعه اعتقاد و التفات وجود داشته باشد آسيبى به ما نمىرسد; چون: «هر آن غافل زيد غافل خورد تير». در روايات آمده است: هيچ پرندهاى در حال ذكر تير نمىخورد و هر تيرى به هر پرنده يا حيوان ديگر در ميدان شكار اصابت كند در حال غفلت اوست. امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: «ما من طير يصاد في بر ولا بحر ولا يصاد شيء من الوحوش الا بتضييعه التسبيح» (١٥) . همچنين آن حضرت مىفرمايد: صاعقه به ذاكر خداوند اصابت نمىكند: «ان الصاعقة لا تصيب ذاكرا لله عزوجل» (١٦) . اين گونه معارف، گذشته از جنبه علمى و اعتقادى براى ما اثرى تربيتى دارد تا از خدا و آيات او غافل نباشيم. غفلت از خدا و آيات او با تهذيب روح، سازگار نيست; زيرا روح انسان هر لحظه در برابر خاطرات تلخ و شيرين، حالت تازهاى دارد و در برابر هر حالت تازه، حكم جديدى طلب مىكند و حكم جديد را فن اخلاق بر عهده مىگيرد. كسى كه از پديدههاى درون خود غافل باشد، از درك موضوعات اخلاقى عاجز است و آنگاه از تشخيص احكام اخلاقى آنها هم ناتوان است و در اين صورت ناخواسته به دام گناه مىافتد. به همين جهت دستور پرهيز از غفلتبه ما دادهاند. امام صادق (عليهالسلام) فرمودند: «اياكم و الغفلة فانه من غفل فانما يغفل عن نفسه» (١٧) از غفلتبپرهيزيد; زيرا به زيان جان شماست. پرهيز از غفلتبراى پرهيز از زيانهاى جان آدمى است و انسان بايد در سود و زيان خود، موضوعات و احكام را يكى پس از ديگرى خوب تشخيص بدهد. اين حديث نورانى به منزله آيه «و من يبخل فانما يبخل عن نفسه» (١٨) است; اگر كسى بخل ورزد، به زيان خود بخل مىورزد و چيزى را كه بايد براى آينده خود صرف كند صرف نمىكند. خداى سبحان در قرآن كريم مىفرمايد: «و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عند الله» (١٩) هر كار خيرى كه براى خدا انجام دهيد وقتى به مهمانى خدا برسيد، مىبينيد در كنار سفره همان كار خير نشستهايد. هرگز خدا به عهد خود خيانت نمىكند: «اوفوا بعهدى اوف بعهدكم» (٢٠) و هيچ كس باوفاتر از خدا نيست: «من اوفى بعهده من الله» (٢١) . غفلتهايى كه در مورد حفظ مال و مانند آن است، ضرر دنيايى دارد; ولى غفلت از تزكيه و نزاهت روح،غفلت از جان است و خسارت بزرگى در پى دارد; چون سرمايه از دست مىرود. اين كه خدا عدهاى را «خاسر» معرفى مىكند: «و العصر ان الانسان لفى خسر» (٢٢) براى همين است كه عدهاى بر اثر غفلت، از خويشتن خويش جدا مىشوند. شيطان هم با مال و جاه و منصب انسانها كارى ندارد و تنها با ايمان آنها كار دارد. اگر شيطان جان ما را شكار كند و به دام بيندازد، آنگاه دست و پاى ما در گرفتن مال حرام و رفتن به جاى آلوده باز، ولى در انجام كارهاى خير، بسته مىشود.
فضول و عقول يكى از موانع مهم تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله آن است كه ما همواره به بيرون از خود مىنگريم و از خود غافليم و در حقيقت «فضول» هستيم نه «عقول»; فرق «فضول» و «عقول» اين است كه انسان عقول، ابتدا به درون و آنگاه به بيرون، ولى انسان فضول، همواره به بيرون از خود مىنگرد و اين، مشكل ماست كه شرحش در يكى از خطبههاى مبسوط على (عليه السلام) كه هنگام قرائت آيه مباركه: «يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم» (٢٣) ايراد فرمودند، آمده است. آن حضرت مىفرمايند: اى انسان چه چيز تو را بر گناه جرئت داده و چه چيز تو را در برابر پروردگارت مغرور ساخته و كدامين عامل تو را بر هلاكتخويشتن علاقهمند كرده است؟ مگر اين بيمارى تو بهبود نمىيابد و يا اين خوابتبيدارى ندارد؟ چرا همان گونه كه به ديگران رحم مىكنى، به خود رحم نمىكنى؟ تو كه هر گاه كسى را در آفتاب سوزان بيابى، بر او سايه مىافكنى و هر گاه بيمارى را ببينى كه سخت ناتوان گشته، از سر رحم بر او مىگريى، پس چه چيز تو را بر اين بيماريتشكيبايى بخشيده و بر اين مصائبت صبور ساخته و چه چيز تو را از گريه بر خويشتن تسلى داده؟ در حالى كه هيچ چيز براى تو عزيزتر از خودت نيست... اين خواب غفلتى كه چشمت را فرا گرفته، با بيدارى برطرف ساز.... كسى كه با داشتن چندين لباس، برهنه باشد و آنگاه برهنهاى را در رهگذر ببيند و به حال او اشك بريزد عاقل نيست. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در اين خطبه پس از تبيين «مثل» به «ممثل» پرداخته، مىفرمايد: اگر نقصى را در ديگران يا غفلتى را از ديگران مشاهده كنيم، متاثر شده رنج مىبريم، اما هرگز به درون خود سر نمىزنيم كه آيا ما هم گرفتار اين غفلت و گناه هستيم يا نه: «يا ايها الانسان ما جراك على ذنبك و ما غرك بربك و ما انسك بهلكة نفسك؟ اما من دائك بلول، ام ليس من نومتك يقظة؟ اما ترحم من نفسك ما ترحم من غيرك...؟» (٢٤) . «فضول» كسى است كه كار زايد مىكند; ولى اگر عقل حاكم باشد و انسان خود را اصلاح كند، اصلاح ديگران، جزو حسن خلق مىشود. ما وقتى موظفيم ديگران را اصلاح كنيم كه خود را اصلاح كرده باشيم; اما اين، مقدمهاى «تحصيلى» است نه «حصولى» و بهانه به دست تاركان امر به معروف و نهى از منكر نمىدهد; هيچ كس حق ندارد بگويد: چون خود را اصلاح نكردهام نبايد جامعه را اصلاح كنم; زيرا انسان، موظف است هر چه سريعتر خود را اصلاح كند. گاهى مىگوييم: ما كه پزشك نيستيم، حق طبابت نداريم، اين سخن، حق است و كسى هم نبايد تحصيل پزشكى را بر ما تحميل كند; چون تحصيل آن، سن، امكانات و استعداد خاصى مىخواهد و مقدور هر كسى نيست. پس اگر نتوانستيم بيمارى را درمان كنيم، عذر ما موجه است، چون مقدور ما نيست; اما اگر كسى مشكل اخلاقى داشته باشد، ما نمىتوانيم بگوييم چون خود را اصلاح نكردهايم نمىتوانيم به اصلاح او اقدام كنيم; چون انسان همواره موظف استخود را اصلاح كند. اصلاح نفس، مقدور همه ماست وگرنه خداوند آن را بر ما واجب نمىكرد. البته در آغاز، دشوار است، ولى سختى آن كاذب است و در درون هر كاذبى، صادقى نهفته است. چيزى كه سختى آن دروغ است، آسانى آن راست است. بنابراين، اصلاح نفس، آسان است و انسان مىپندارد دشواراست. از اين رو وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: «آيا ديدهايد هيچ عاقلى به حال ديگران گريه كند و به حال خود ننالد؟» عقل آن است كه انسان از طعامى كه در سفره دارد هم خود سير شود و هم گرسنه را سير كند. درباره تغذيه روح و تهذيب اخلاق نيز چنين است. انسان موظف است جان گرسنه و تشنه خود را با فضايل و كرايم اخلاقى، سير و سيراب كند و آنگاه مقدارى هم به غير خود بچشاند; يعنى پس از تهذيب خود به فكر تهذيب ديگران باشد.
اگر خود را اصلاح نكردهايم در حقيقت معروف را دوست نداشته و از منكر منزجر نبودهايم و گرنه به معروف عمل مىكرديم و از منكر باز مىمانديم. بنابراين، با اين تحليل علوى (صلوات الله و سلامه عليه) معلوم مىشود كه فضول و عقول كيست. امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود نيز مىفرمايد: پروردگارم به من قلبى عقول و لسانى سئول بخشيده است: «ان ربي وهب لي قلبا عقولا و لسانا سؤولا» (٢٥) قلب عقول قلبى است كه عاقلانه بينديشد و لسان سئول لسان پر سؤال است كه هرچه را نداند مىپرسد.
زمينه ساز غفلت غفلت عوامل گوناگونى دارد و يكى از مهمترين عوامل آن خاطرات ناخوانده است. براى تشريح اين مطلب، مقدمه كوتاهى لازم است: هرگاه ما بخواهيم كارى را انجام بدهيم، در آغاز كار، بر آن مسلط و در آن مجتهد و متخصص نيستيم و به اصطلاح آن كار براى ما «ملكه» نيست. از اين رو در آغاز، آن را به دشوارى انجام مىدهيم تا در آن رشته مجتهد و متخصص بشويم و يا به تعبير ديگر، ملكه پيدا كنيم; انبيا و اولياى الهى به سرعت و سهولت، فضايل دينى را انجام مىدادند، چنانكه نوح (عليهالسلام) يا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان بنده شكور معرفى شدند; زيرا شكر خدا به آسانى و وفور از آنان صادر مىشد. خداوند در باره شخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: «و نيسرك لليسرى» (٢٦) ما ترا براى انجام كارهاى خير به خصلت «يسرى» «ميسر» مىكنيم; به اين معنا كه، تو براى كارهاى خير آسان شدهاى، نه اين كه كارهاى خير براى تو آسان شده باشد. درباره موساى كليم نيز مىفرمايد: «و يسر لى امرى» (٢٧) و امتياز وافرى استبين اين كه گوهر ذات انسان به گونهاى باشد كه كارهاى خير به آسانى از او صادر شود و بين اين كه كارهاى خير براى وى آسان گردد; اولى درباره رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و دومى درباره موساى كليم (عليهالسلام). به هر تقدير، معناى آيه اين است: تو جوهر شفافى هستى كه به آسانى، كار و خصلتخير از تو نشئت مىگيرد. بزرگان در نثار و ايثار موفقند و به آسانى كارهاى خير انجام مىدهند. اهل بيت (عليهمالسلام) نيز اين گونه بودند; براى ديگران بسيار دشوار است كه بتوانند ايثار كنند و لقمه خاص خود را به مسكين بدهند، اما اهل بيت (عليهم السلام) به آسانى اين كار را كردند: «و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا» (٢٨) و سير تحول انسان نيز به اين نحو است كه ابتدا، كار خير به صورت عادى انجام مىگيرد، پس از آن به تدريج اجتهاد و تخصص و ملكه در آن پديد مىآيد و آنگاه كار خير به آسانى صورت مىگيرد. خاطرات نيز چنين است. نخست، با يك سلسله گفتن، شنيدن، شركت در مجالس، خواندن برخى نشريات و... به تدريجخاطراتى در ذهن ترسيم مىشود و هنگامى كه متراكم و فراوان شد، زمينه شوق را فراهم مىكند و در نتيجه، «ملكه نفسانى» پديد مىآيد كه بعد به آسانى خاطرهها را در ذهن، زنده نگه مىدارد و انسان را از ياد خدا و معاد غافل مىكند. از اين رو انسان طبيعى دائما به فكر مسائل لذت بخش مادى است. تا هنگامى كه مشغول كار است، نه تنها بدن، كه فكر او نيز مشغول كار است. آن جا ظاهر و باطن، هماهنگ است، يعنى وقتى سرگرم لذت است قلبش متوجه جاى ديگر نيست; بلكه قلب و قالب، هر دو متوجه كار لذيذ است. كسى كه به مال دل بسته است در حال لذت بردن از مال بدن و دلش، هر دو متوجه مال و لذت از آن است، ليكن هنگام نماز بدنش به ركوع و سجود مىپردازد، ولى روحش متوجه مال است.
غفلت در عبادت از چيزهايى كه براى همه ما دردآور است و ما را رنج مىدهد، اين است كه ما در متن بهترين پايگاه اخلاق يعنى عبادات خود در فكر خارج آن هستيم! در متن عملى كه براى ما سازنده است متوجه امور ديگريم; مثلا، انسان در نماز كه مناجات عبد با مولا و بهترين وسيله براى ندا و نجواى بنده با خداست، متوجه نيست كه چه مىگويد. او نه تنها از معارف نماز، آگاه نيست و نه تنها مفاهيم آن را در ذهن نمىگذراند بلكه به خارج از آن مىپردازد. گاهى انسان بر طبق شريعت نماز مىخواند، يعنى واجبات و مستحبات وضو و نماز را رعايت مىكند، ولى حضور قلب ندارد اين نماز گرچه از نظر فقهى باطل نيست، ليكن از نظر اخلاقى و كلامى نمازى بىاثر است. تامين حضور قلب در نماز، بسيار مشكل است. با اين كه هر نماز چند دقيقه، بيشتر طول نمىكشد، اين هنر در نمازگزار نيست كه موقع نماز خود را ضبط كند. اگر انسان همان چند دقيقه، خود را ضبط كند و بداند با چه كسى سخن مىگويد، بقيه امور او تامين است; اما چون در همان چند دقيقه، قدرت حضور و ضبط ندارد، ساير امور او هم ناكام است. نماز، «صراط» است و صراط با غفلتسالك نمىسازد; زيرا اگر انسان غفلت كند، از صراطى كه از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، سقوط مىكند: «و ان الذين لا يؤمنون بالاخرة عن الصراط لناكبون» (٢٩) غفلتزدگانى كه به آخرت ايمان ندارند تحقيقا از راه راست افتادهاند. البته تلازمى متقابل وجود دارد كه نماز درست، انسان را از زشتيها باز مىدارد و اعمال زشت هم انسان را از انجام صحيح نماز و ساير عبادات باز مىدارد; كسى كه پيش از نماز، مواظب اعضا و جوارح خود يا حلال و حرام نباشد، در نماز هم توفيق حضور قلب نخواهد داشت و نمىداند با چه كسى سخن مىگويد در نتيجه جوابهايى را هم كه از او مىشنود، درك نمىكند. در اين صورت، بار فقهى چنين نمازگزارى به مقصد رسيده; در حالى كه بار كلامى و اخلاقى وى همچنان بر زمين مانده است. قرآن كريم مىفرمايد: واى بر نمازگزارانى كه از نمازشان غافل هستند: «فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون» (٣٠) . عبادت، آنگاه در تهذيب روح و تزكيه جان مؤثر است كه عبادت كننده به مضامينش عارف و معتقد باشد و آنها را در ذهن خود حاضر كند; اما اگر در متن عبادت، غفلت داشته باشد، ديگر راه براى تزكيه او نيست. غفلتبه تعبير ائمه (عليهمالسلام)، چرك روح است (٣١) . وقتى آينه شفاف دل را چرك بپوشاند، چيزى را نشان نخواهد داد و اگر ما در متن عبادت، گرفتار غفلت و چرك شويم، راهى براى تهذيب روح نداريم. نمازهاى پنجگانه شبانه روز براى نجات انسان از غفلت است و چون انسان در نماز هم به دام غفلت مىافتد، مامور به خواندن نماز «غفيله» مىشود و آن، نمازى است كه بين نماز مغرب و عشاء خوانده مىشود. چون عدهاى در صدر اسلام، بين نماز مغرب و عشا، استراحت مىكردند و در فاصله بين دو نماز از ياد خدا غفلت مىكردند، خداوند براى نجات از غفلت، اين نماز را تشريع كرد و به «غفيله» موسوم شد. گاهى انسان در كنار دوستانش مىنشيند و سخنان عادى مىگويد و احساس خستگى نمىكند; اما هنگامى كه به نماز مىايستد براى او دشوار است; زيرا با خدا مانوس نيست و سخن گفتن با كسى كه انسان با وى مانوس نيست، ملالآور است. ما نيز اگر خواستيم ببينيم آيا با خدا مانوسيم يا نه، بايد ببينيم از خواندن قرآن كه سخن خدا با ماست و از خواندن نماز كه سخن ما با خداست، احساس ملال مىكنيم يا احساس نشاط.
راه حل مشكل آنچه گفتيم تحليل درد بود; راه درمان را نيز بايد بشناسيم. چون تهذيب روح، بدون شناخت درد و آشنايى با راه درمان آن ممكن نيست. راه حلى كه قرآن ارائه مىدهد يكى «مراقبت از خود»، و ديگرى «ياد خدا» است; انسان بايد اولا مواظب جلسات، خواندنيها، شنيدنيها، خوردنيها وپوشيدنيهاى خود باشد; مواظب باشد چه سخنى را مىشنود و چه مىگويد، دقت كند كه در كنار سفره غذاى حلال مىنشيند يا حرام؟ لباسى را كه بر تن مىكند بايد گذشته از حلال بودن، لباس شهرت نباشد. گاهى شخص لباسى مىپوشد تا مشهور شود و هنگامى كه از كوى و برزن مىگذرد لباسش جلب توجه كند. اين نشان مىدهد كه او گرفتار خود بينى است. اگر انسان، مواظب جلسات علمى خود باشد و سخنى جز براى رضاى خدا و به سود جامعه اسلامى نگويد، به تدريج زمينه فراهم مىشود تا به ياد خدا دل ببندد. وقتى به ياد خدا دل بست، به آسانى خاطرههاى خوب در ذهنش ترسيم مىشود. از اين رو قرآن كريم، ذكر خدا را براى غفلتزدايى و قرب به حق به ما مىآموزد. هر يك از عبادتهاى معمولى، حد و نصابى دارد ولى ياد خدا در دل و نامخدابر لب، حدى ندارد: «يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا» (٣٢) . كسى كهزياد به ياد خدا باشد، براى وى علاقه به خدا ملكه و او در تعلق به حق وتخلقبه اخلاق الهى، متخصص، مجتهد و صاحب ملكه مىشود. در اينصورت نه تنها در حال عبادت مىفهمد كه با معبود خود سخن مىگويد، بلكهدرخارج از عبادت نيز به ياد حق است; آنگاه فرق او با ديگران روشن مىشود.ديگران در حال نماز، حواسشان نزد خدا، قيامت و معارف نماز نيست و او در غير حالت نماز نيز به ياد خدا و در نماز است: «خوشا آنان كه دايم در نمازند». ذكر خدا حسنه است و هر كس در اين راه مجاهده كند و قدمى بردارد پاداش مضاعف دارد: «من جاء بالحسنة فله خير منها» (٣٣) «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (٣٤) هر كس يك ساعتبراى مراقبت، زحمتبكشد، ده ساعت او را حفظ مىكنند و به پيش مىبرند و قهرا نجات پيدا مىكند، و حفظ خاطرات در نماز براى او سهل و آسان خواهد شد.
راه غفلتزدايى خداى سبحان همه جهان را با يك فيض اداره مىكند; هم نظام تكوين را با يك فيض عام تربيتى به كمال راهنمايى مىكند و هم نظام تشريع را با يك هدايت نورانى به كمال لايق، رهنمود مىدهد. درباره نظام تكوين، مىفرمايد: «و ما امرنا الا واحدة» (٣٥) ما با يك امر، همه هستى را مىپرورانيم. درباره نظام تشريع نيز مىفرمايد: «قل انما اعظكم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى ثم تتفكروا» (٣٦) من با يك موعظه و رهنمود، جهان بشريت را تربيت مىكنم و آن اين است كه: براى خدا برخيزيد. آنها كه در تهذيب روح كوشش كردهاند مىگويند: اولين قدم، «يقظه» و بيدارى است. انسان خوابيده، نه مىايستد و نه مىرود. اگر زلزلهاى بيايد، خانه بر سر او مىريزد و اگر سيلى بيايد، جسد او روى آب پيدا مىشود و طعمه هر حادثه تلخ ديگر خواهد شد. انسان بيدار است كه خطر را حس مىكند و از آن مىرهد. انسان غافل در خواب است و حديث پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم: «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» (٣٧) ناظر به همين معناست. همچنين در سخنان نورانى على بن ابيطالب اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده است: «نعوذ بالله من سبات العقل» (٣٨) ما از خواب و تعطيلى عقل به خدا پناه مىبريم. عقل بشر آن جا كه نمىفهمد، معطل و آن جا كه مىفهمد ولى كارى نمىكند خاموش است. عقل، چه عقل نظرى و چه عقل عملى، بايد كوشا و فعال باشد. اگر كسى بيدار شود، اين بيدارى با حركت آميخته است. اول، بيدارى از خواب، آنگاه ايستادگى و آنگاه سير است. راه غفلت زدايى، چنانكه گذشت، «ذكر» است; كتاب و سنتبراى غفلتزدايى از انسان، اذكار را به عنوان ادعيه و عبادات، مشخص كردهاند تا انسان، هنگام صبح، ظهر، شام، قبل و بعد از خواب، هنگام خوردن غذا و پس از آن، هنگام مشاهده مرده يا بيمار يا بعد از بهبودى از بيمارى و در روزهاى هفته و در ساعات روز و در اعياد دينى و مانند آن، ذكرى مناسب بگويد. (٣٩) به ما دستور داده شده است كه در كنار سفره براى هر يك از انواع غذا «بسم الله الرحمن الرحيم» بگوييم و اگر موفق نشديم، در طليعه امر بگوييم: «بسم الله من اوله الى آخره» و اصولا گفتند هر كارى كه مىكنيد، در آغاز «بسم الله الرحمن الرحيم» بگوييد كه به اين ترتيب، آن كار نمىتواند چيزى جز واجب و مستحب باشد. البته اگر مباح هم باشد مىشود به آن، صبغه عبادى داد. اولا، نمازهاى پنجگانه شبانه روز از بهترين مصاديق ذكر خدا و از مهمترين عوامل غفلتزدايى است: «اقم الصلوة لذكرى» (٤٠) و نمازگزار با خداى خود مناجات دارد: «المصلى يناجى ربه» (٤١) چون نمازگزار با خداى خود، مناجات مىكند، شايسته است تميزترين لباس را در هنگام نماز بپوشد و معطر باشد. ثانيا، پس از اين مناجات (نماز) مستحب است نمازگزار سى و چهار بار«الله اكبر»سى و سه بار«الحمد لله»و سى و سه بار«سبحان الله»بگويد و اين ذكرى است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به وجود مبارك حضرت صديقه طاهره فاطمه زهراء (سلاماللهعليها) آموخت. صدر الدين قونوى از «جامع الاصول» ابن اثير نقل كرده است كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم با سپاهيانش هر گاه به فرازى مىرسيدند، هنگام صعود،«اللهاكبر»و هنگام هبوط،«سبحان الله»مىگفتند و در همان حديث آمده است كه روش نماز نيز بر همين اساس، تنظيم شده است: «كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و جيوشه اذا علوا الثنايا كبروا و اذا هبطوا سبحوا، فوضعت الصلوة على ذلك» (٤٢) . چون انسان در نماز، هر وقتسربر مىدارد «الله اكبر» و هر وقتخميده مىشود (ركوع) يا پايينتر مىرود (سجود) «سبحان الله» مىگويد. در شرح اين حديث، جناب ابوالمعالى مىگويد: ذات اقدس اله در سوره «حديد» مىفرمايد: «هو معكم اين ما كنتم» (٤٣) هر جا باشيدخدا با شماست; همچنين در سوره «مجادله» مىفرمايد: «ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم اين ما كانوا» (٤٤) نجواكنندگان در هر جا و در هر شرايطى باشند خدا با آنهاست. بنابراين، بر اساس اين اصل كه خدا با همه ما در همه شرايط هست، توهم مىشود هنگامى كه ما بر بلندى صعود مىكنيم، در كبريايى با خدا شريك شدهايم، از اين رو براى نفى اين توهم تكبير مىگوييم و تكبير بدين معناست كه خدا منزه است از اين كه در كبريايى شريك داشته باشد. همچنين هنگامى كه هبوط مىكنيم، توهم مىشود كه خداى سبحان نيز هبوط مىكند! پس براى زدودن اين توهم نيز در حال نزول،«سبحان الله»مىگوييم (٤٥) ; يعنى، او منزه از هبوط است: با اين كه خدا در همهجا با ماست در حال ركوع و خميدگى، سجود و افتادگى، اضطجاع، استلقاء و در اعماق زمين و اوج آسمان، اما«سبحان الله»كه خود، پايين، خميده، افتاده مضطجع و مستلقى باشد! اما وقتى انسان بر فراز بام ساختمانى مىرود يا به قله كوهى صعود مىكند يا سر از ركوع يا سجود بر مىدارد، جلوه كبريايى حق براى او روشنتر مىشود و بنابراين، «الله اكبر»مىگويد; يعنى، گرچه خدا در همه حالات با ماست، اما اين بدان معنا نيست كه وقتى ما سر از ركوع بر مىداريم، او نيز سر بر مىدارد! او «اكبر» و برتر از اين اوصاف است: «الله اكبر من ان يوصف» (٤٦) . از اين جا معلوم مىشود كه ديگران در حال نماز هم غافلند، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غير نماز نيز حالت نماز داشت.
بهترين حال براى انسان، همان حالت مناجات با خداست و نماز جلوه گاه اين مناجات است: «لو يعلم المصلي من يناجي ما انفتل» (٤٧) اگر نماز گزار بداند كه با خدا مناجات مىكند و مناجات با او لذيذ و گوارا باشد، هرگز نماز را رها نمىكند، چنانكه گفتگو با دوست در كام انسان شيرين است و هر چند طولانى شود از آن احساس ضعف و خستگى نمىكند.
اذكار دينى و آموزش معارف اذكار دينى افزون بر آن كه از انسان غفلتزدايى مىكند، معارف الهى را نيز آموزش مىدهد و رهتوشه معرفتى مسافران به سوى خدا را فراهم مىكند، چنانكه ذكر شريف «لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم» كه از گنجينههاى عرشى است:
قال الله تعالى لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم في ليلة المعراج: اعطيتك كلمتين من خزائن عرشي «لا حول و لا قوة الا بالله و لا منجا منك الا اليك» (٤٨)) معناى بلند و فوايد فراوانى دارد; امام باقر (سلاماللهعليه) در تفسير اين ذكر فرمودند: آن جا كه قدرتى را به جا صرف كرده و خدا را اطاعت كردهايد، اين قدرت بر اطاعت از ناحيه خداست و آن جا كه معصيت نكردهايد، در حقيقت، عنايت الهى بين شما و آن معصيتحائل شده است. پس «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم» يعنى: «لا حول لنا عن معصية الله الا بعون الله و لا قوة لنا على طاعة الله الا بتوفيق الله عزوجل» (٤٩) . گاهى انسان را به گناه دعوت مىكنند، اما مانعى فرا راه او پديد مىآيد. او نمىداند راهى كه به آن دعوت شدهاست، راه گناه است و نيز نمىداند چرا راه بندان شد، اما بعد مىفهمد او را به مجلس گناه دعوت كرده بودند و اين راه بندان، همان «حول الهى» بود كه بين او و گناه حائل شد. اين كه ما در نماز مىگوييم: «بحول الله و قوته اقوم و اقعد» به اين معنا نيست كه فقط در حال نماز كه بر مىخيزيم و مىنشينيم، «بقوة الله» است; بلكه به اين معناست كه همه حركات و سكنات ما، در نماز و در غير نماز به قوت الهى است. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين ذكر شريف را ذكر فرشتگان حامل عرش معرفى كرده است: «تسبيح حملة العرش» (٥٠) و در برخى روايات تفسيرى آمده است كه فرشتگان حامل عرش نيز كه ذات اقدس خداوند از آنان به «الذين يحملون العرش» (٥١) ياد مىكند، هنگامى كه حمل عرش الهى، يعنى مقام فرمانروايى خدا، برايشان دشوار بود ذكر «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم» را به آنان آموختند: «اعلمكم كلمات تقولونها يخف بها عليكم. قالوا: و ما هي؟ قال: تقولون: «بسم الله الرحمن الرحيم و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلى الله على محمد و آله الطيبين فقالوها فحملوه» (٥٢) البته شايد چنين ذكرى براى فرشتگان «دفع تعب» باشد نه «رفع نصب». بنابراين، «بحول الله و قوته اقوم و اقعد» در نماز مصداقى از آن اصل كلى است; زيرا: «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم»، «نفى جنس» است; يعنى، هيچ جا حيلوله و منع و هم چنين قدرت و توانى نيست مگر به عنايت ذات اقدس خداوند و اختصاصى به نماز يا غير نماز و نيز اختصاصى به انسان و غير او ندارد. فرشتهها نيز در حمل عرش، مشمول اين اصل كلى و جامعند. ائمه (عليهم السلام) دستور دادهاند كه ذكر و دعايى را كه ما ارائه مىكنيم بگوييد و آن را كم يا زياد نكنيد. اين خضوع در برابر وحى، نشانه عقل است; زيرا با برهان فلسفى، ثابتشده است كه بشر، نيازمند به وحى است و نياز بشر را جز وحى، چيز ديگرى تامين نمىكند. آنگاه بشر نمىتواند در برابر ره آورد وحى اظهار نظر كرده به دنبال چيزى ديگر برود. انسان عاقل، نه از اين و آن، ذكر طلب مىكند و نه در برابر خواسته ديگران، به آنان ذكر مىآموزد، بلكه به همين دستورات دينى عمل مىكند و آن را به ديگران ارائه مىكند.
دم مسيحايى «ذكر» در دستورهاى دينى آمده است كه اگر سيئهاى مرتكب شديد فورا حسنهاى انجام دهيد تا آن سيئه را جبران كند; زيرا اگر سيئه، متراكم شود، چرك و رينى در جان انسان ايجاد و او را نابينا و ناشنوا مىكند. براى اين كار، ذكر دايمى خدا را توصيه كردهاند. برخى دستورهاى دينى وقت مشخصى دارد; مانند نماز: «ان الصلوة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا» (٥٣) اما ذكر خدا «موقوت» نيست و وقت مشخصى ندارد; زيرا در قرآن آمده است: «يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا» (٥٤) دائما به ياد حق باشيد. اين دوام ياد حق نمىگذارد انسان غفلت پيدا كند. نقل شده است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كنار باغى مىگذشت; به باغدار كه در حال غرس نهالى بود فرمود: آيا حاضر هستى من تو را از غرس و شتسودمندترى آگاه كنم؟ عرض كرد: آرى. فرمود: درختى كه تو مىكارى، ثمرش موقت است، ولى اگر در هر بامداد و شامگاه بگويى: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر» خداوند براى تو در بهشت، در برابر هر تسبيح درختهاى ميوه غرس مىكند كه همواره ميوه مىدهد (٥٥) . نيز امام باقر (سلام الله عليه) مىفرمايد: اگر كسى اين تسبيحات چهارگانه را بگويد، خداوند، چهار پرنده از اين اذكار مىآفريند كه آنها تا قيامتخدا را تسبيح و تقديس و تهليل مىكنند: «من قال سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر، خلق الله منها اربعة اطيار تسبحه و تقدسه و تهلله الى يوم القيامة» (٥٦) . اين نشانه تجسم اعمال است. پرندگانى را كه خدا با اين اذكار چهارگانه مىآفريند، در آسمان و زمين نيستند، بلكه در فضاى جان ذاكر و مسبح پديد مىآيند و پرواز مىكنند. آنگاه مؤمن سالك، طيران را در درون خود مىبيند و به جاى اين كه «طى الارض» ظاهرى داشته باشد، «طى الارض والسماء» باطنى دارد; يعنى، در عين حال كه در يك جا نشسته است، «جهانى استبنشسته در گوشهاى». انسان گاهى مانند عيساى مسيح (سلام الله عليه) مظهر خالقيتحق قرار مىگيرد: «و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى» (٥٧) ولى گاهى براى هر ذاكرى در درون جان او، بدون گل و خاك پرندهاى ايجاد مىشود تا تسبيح گوى خدا باشد. «خلق»، صفت فعل خداست; نه صفت ذات او، و اصل كلى اين است كه در همه مباحث الهى، دو منطقه ممنوعه وجود دارد و احدى به آن دو منطقه، راه پيدا نمىكند: يكى منطقه ذات خدا و ديگرى منطقه اسماء و صفات ذاتى او كه عين ذات اوست; ولى خارج از ذات منطقه افعال الهى و جهان امكان است. اگر چه فعل و آفرينش خدا به ذات او متكى است; اما اگر كسى با اوصاف فعلى خدا محشور باشد، او بر «قيوم» تكيه مىكند. به ما گفتهاند: «يا حى يا قيوم» بگوييد كه البته حقيقت آن در نيايش، «انشاء» است، نه «اخبار». بر اين اساس، «يا حى يا قيوم»، يعنى «احينا واقمنا»; ما را به حيات خود، زنده و ما را به قيوميتخود، قائم كن. اگر چنين شود، انسان مىتواند چون ديگران، فيض الهى را بگيرد: «مرغ باغ ملكوت» را كسى كه بالاتر از ملكوت مىانديشد مىآفريند. اگر انسان به جايى برسد كه با ذكر او پرنده ملكوتى خلق بشود، او مظهر خالق خواهد شد و اين خالقيت، چون صفت فعل خداست، امتناع عقلى و منع نقلى ندارد كه در عيساى مسيح و عبد صالح ديگرى تجلى كند. از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه: يحياى شهيد (سلام الله عليه) وقتى مىگفت: «يا رب يا الله»، خداوند مىفرمود: «لبيك يا عبدي سل حاجتك» (٥٨) . از اين جهتخدا در قرآن مىفرمايد: «و حنانا من لدنا» (٥٩) لطف ما به سوى او تنزل پيدا مىكرد و او هم «تحنن» و مهربانى داشت. همين كار يحياى شهيد را به ما آموخته و گفتهاند: شما هم بگوييد: «يا الله» و لبيك بشنويد. از امام صادق (عليه السلام) رسيده است كه اگر پس از گفتن تسبيح حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعليها) يك بار «لا اله الا الله» بگوييد، گناهان شما بخشوده مىشود: «من سبح الله في دبر الفريضة قبل ان يثني رجليه تسبيح فاطمة الماة و اتبعها بلا اله الا الله مرة واحدة، غفر له» (٦٠) . همچنين نقل شده است: اگر نيازى داشتيد، دهبار «يا الله» بگوييد و آنگاه حاجتخود را بخواهيد كه برآورده مىشود:
«قل عشر مرات: يا الله يا الله يا الله، فانه لم يقلها احد من المؤمنين قط الا قال له الرب تبارك و تعالى: لبيك عبدي سل حاجتك» (٦١) . به اين ترتيب، ائمه (عليهم السلام) راه حضرت مسيح (عليهالسلام) و يحياى شهيد (عليه السلام) را به ما آموختهاند، تا با پيمودن آن، از امدادهاى ويژه روحالقدس بهرهمند گرديم. رواياتى كه مىگويد: از هر قطره آب وضويى كه براى عبادت گرفته شود فرشتهاى خلق مىشود، راه مسيح را به ما نشان مىدهد. البته اگر كسى در نماز غافل باشد و نماز او غافلانه انجام گيرد، وضويش نيز غافلانه انجام مىگيرد و بنابراين، از اين وضو و آن نماز، كارى ساخته نيست و در حقيقت، نماز او مصداق «فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون» (٦٢) خواهد بود و بر همين اساس درباره وضوى او بايد گفت: «فويل للمتطهرين، الذين هم عن طهارتهم ساهون». بنابراين، از قطرات آب چنين وضويى، فرشته خلق نمىشود. كسى كه مىگويد: چگونه ممكن استبندهاى «خالق» باشد؟ او هنوز با عقل متعارف نجنگيده و به روايات اهل بيت (عليهم السلام)، ايمان نياورده است; زيرا از مجموع روايات، كه مشتمل بر خبر صحيح و معتبر نيز هست، به خوبى برمىآيد كه با عبادت انسان سالك، فرشته ملكوتى خلق مىشود; اما چنين شخصى هنوز باور نكرده است كه انسان مىتواند با عبادتهاى صحيح خود، راه مسيح را طى كند و بدون اين كه پيغمبر يا امام بشود، مىتواند كارى بكند كه مسيح كرد و مظهر خالقيتحق قرار بگيرد; زيرا برهان عقلى امكان آن را ثابت كرده است و دليل نقلى از وقوع آن خبر داده است.
مراتب بيدارى انسانى كه بيدار مىشود عاملى در بيدارى او نقش دارد و عوامل بيدارى انسان غافل گوناگون است; ممكن است اين عامل «زنگ خطر دوزخ» باشد يا «شوق بهشت» و يا «اشتياق به لقاى حق». در مناجات شعبانيه آمده است كه: «ايقظتنى لمحبتك» (٦٣) تو مرا براى محبتخود بيدار كردهاى، نه براى ترس از جهنم يا شوق به بهشت. بيدارى از خواب ظاهرى هم همين طور است; مثلا، كسى كه در هنگام نماز صبح، خوابيده است و عاملى وى را بيدار مىكند آنچه كه مايه بيدارى او مىشود، نجات از عذاب دوزخ يا اشتياق به بهشت و يا اشتياق به لقاى حق است. انسانى كه اهل معصيت و يا اهل توجه به غير خداست نيز خوابيده است: «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» (٦٤) بيشتر انسانها در خوابند و وقتى كه بميرند بيدار مىشوند; برخلاف فرهنگ رايجبين ما كه در باره مردگان مىگوييم: «به خواب ابد فرو رفتهاند»، دين مىگويد: «مردگان تازه بيدار شدهاند». انسانى كه در دنياست و معارف الهى را نمىيابد در خواب است; اما وقتى مىميرد بسيارى از مسائل براى او روشن مىشود و در حقيقت، مرگ سرآغاز بيدارى است و اگر برزخ يا قبر را «مرقد» يعنى خوابگاه مىنامند براى آن نيست كه انسان در آن جا در خواب است; چون برزخ نسبتبه دنيا بيدارى است; بلكه براى آن است كه برزخ نسبتبه قيامت كبرا خواب است; زيرا بسيارى از امور بعد از مرگ و در برزخ نيز براى انسان روشن نيست; ولى در قيامت كبرا روشن مىشود. از اين رو انسانهاى برانگيخته شده از قبر در روز «بعث» مىگويند: «من بعثنا من مرقدنا» (٦٥) چه كسى ما را از خوابگاهمان مبعوث كرده است؟ به هر حال، همان گونه كه عوامل بيدارى انسان گوناگون و مراتب بيدارى وى متفاوت است، زاد و توشهاى هم كه بعد از بيدارى براى سفر خويش فراهم مىكند مختلف است; كسانى كه از همان آغاز، زنگ بيدارى را محبتحق مىدانند قهرا زاد و توشهاى هم به اندازه همين سفر تهيه مىكنند.
سوء ظن به خود پس از نجات از غفلت، بايد نسبتبه آنچه انسان را دوباره به غفلت مىكشاند، هشيار بود و از اين رو انسان بايد هم نعمتهاى خدا را بشناسد و هم بداند كه در همه حالات، در مشهد و محضر الهى است و هم نسبتبه خود، خوش گمان نباشد; زيرا خوش گمانى باعث مىشود كه انسان كارهاى خود را حمل بر صحت و آنها را توجيه كند و توجيه كردن تبهكاريها غفلتزاست و با تهذيب روح، سازگار نيست. چنين كسى، ديگر به توبه و مانند آن راه نمىيابد تا تبهكاريهاى گذشته را ترميم كند; زيرا كارهاى خود را، زشت نمىپندارد تا از آنها توبه كند . انسان نسبتبه ديگران نبايد سوء ظن داشته باشد; مگر اين كه شواهدى بر آن دلالت كند، ولى نسبتبه خود بايد سوء ظن داشته باشد. انسان وقتى نسبتبه خود بد گمان باشد، اصل را بر اين قرار نمىدهد كه انسان خوبى است و كارهاى خوب مىكند، بلكه اصل را بر اين قرار مىدهد كه ممكن است گناه و خلاف بكند. از اين رو كارهاى خود را فورا حمل بر صحت نمىكند بلكه مىكوشد با ترازوى الهى آن را ارزيابى كند. اين حالتسوء ظن، زمينهاى خواهد شد تا انسان يافتههاى خود را بررسىكند. گاهى خدا واقعا به انسان نعمت مىدهد; اما گاهى خدا كسى راامتحان مىكند نه اين كه بر او انعام روا بدارد و چنين نعمت دادنى «فتنه»، يعنى آزمونى است تا آشكار شود كه انسان ناب و خالص استيا آلوده و مخلوط. اگركسى به خود، حسن ظن داشت، فورا يافتههاى الهى را حمل بر اكرام الهىمىكند: «فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن» (٦٦) مىگويد خدا مرا گرامى داشته است و من نزد خدا كريم هستم; در حالى كه خدااورا آزموده است; نه اين كه به او اكرام كرده باشد. انسان غافل كه به خود حسن ظن دارد، خود را برتر مىبيند و از بزرگوراى و كرامتهاى درونى ديگراننيزخبرى ندارد. حسن ظن به خود و غفلت از زشتيها و نواقص خويش مايه فخرفروشى است و فخرفروشى باعث تحقير ديگران است. در حالى كه امام صادق(عليه السلام) فرمودهاند كسى كه به برادر مؤمنش «اف» بگويد، از ولايت اوخارج مىشود: «اذا قال المؤمن لاخيه اف، خرج من ولايته» (٦٧) . بنابراين، انسانحق«اف» گفتن به برادر مؤمن خود را ندارد. چون همان گونه كه منافقانازيكديگرند: «المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض» (٦٨) مؤمنان نيز اولياى يكديگرند: «المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض» (٦٩) اين ولايت متقابلى است كه بين مؤمنان برقرار است و انسان، با اهانتبه برادر ايمانى از آنبيرون مىآيد. پسغفلت نهتنها رابطه بينانسان و خدا را تيره مىكند، بلكه رابطه بين انسانها را نيز تاريك مىكند.باتيرگى رابطه بين انسان و خدا و تاريكى رابطه انسان با ساير انسانها، هرگز كسى مهذب و مطهر نخواهد شد. ارتباط مؤمنان با يكديگر به قدرى در نزاهت روح، نقش مؤثرى دارد كه در روايات آمده است: «ربح المؤمن على المؤمن ربا» (٧٠) سودى كه در تجارت، مؤمن از مؤمن ديگر مىبرد به منزله رباست.
از سوى ديگر، همان گونه كه در جهاد اصغر، بيان نورانى اميرالمؤمنين (عليهالسلام) به مردم مصر اين است كه «و من نام لم ينم عنه» (٧١) يعنى اگر كسى بخوابد، هرگز دشمن بيدار نمىخوابد و شبيخون مىزند، درباره دشمن درون نيز اين مطلب، صادق و بلكه روشنتر است. اگر كسى به سبات عقل مبتلا گردد و از نظر روح بخوابد، دشمن درونش بيدار است و هرگز نمىخوابد و روشن است كه تهاجم به انسان خوابيده و پيروزى بر او آسان است. انسان غافل، خوابيده است و چون توجه ندارد، دشمن متوجه بر او مىتازد. اصولا دشمن از راهى كه انسان او را نمىبيند حمله مىكند: «انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم» (٧٢) . مطلب ديگر،آن استكه اگركسى رابطه خود را با خدا از طريق غفلتزدايى، مستحكم كند، مشمول مهر خداوند خواهد بود و او دلهاى جامعه را نيز به سمت وى متوجه خواهد كرد. اين كه حضرت ابراهيم خليل به خدا عرض كرد: «فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم» (٧٣) يعنى، خدايا! دلهاى عدهاى از مردم را به سمت فرزندان من متوجه كن براى همين است كه اگر كسى رابطهاش را با خدا محكم كند، او دلهاى ديگران را هم به سمت وى متوجه مىكند و اين تنها در نتيجه اجابت دعاى ابراهيم (سلام الله عليه) نيست; بلكه به عنوان يك اصل كلى در قرآن كريم آمده است: «ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا» (٧٤)
خداوند، مودت مؤمنانى كه داراى اعمال صالحند، در دلهاى ديگران مستقر مىكند.
---------------------------
١. سوره نحل، آيه ٧٨. ٢. سوره روم، آيه ٣٠. ٣. سوره شمس، آيات ٧ ٨. ٤. گلستان، باب دوم، حكايت ١١. ٥. سوره اعراف، آيه ١٦. ٦. سوره انبياء، آيه ٣٤. ٧. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ٨. سوره فاطر، آيه ٢٢. ٩. بحار، ج ٦٨، ص ١٧٣. ١٠. سوره اعراف، آيه ٢٠٥. ١١. بحار، ج ٢٥، ص ٢٠٥. ١٢. شرح غرر الحكم، ج ١، ص ٣٦٩. ١٣. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ١٤. سوره حاقه، آيات ٣٥ ٣٧. ١٥. بحار، ج ٦١، ص ٢٤. ١٦. بحار، ج ٩٠، ص ١٥٦. ١٧. بحار، ج ٦٩، ص ٢٢٧; محاسن برقى، ج ١، ص ١٨١. ١٨. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٣٨. ١٩. سوره بقره، آيه ١١٠. ٢٠. سوره بقره، آيه ٤٠. ٢١. سوره توبه، آيه ١١١. ٢٢. سوره عصر، آيات ١ ٢. ٢٣. سوره انفطار، آيه ٦. ٢٤. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٣. ٢٥. بحار، ج ٤٠، ص ١٥٧ و ١٧٨. ٢٦. سوره اعلى، آيه ٨. ٢٧. سوره طه، آيه ٢٦. ٢٨. سوره انسان، آيه ٨. ٢٩. سوره مؤمنون، آيه ٧٤. ٣٠. سوره ماعون، آيات ٤ ٥. ٣١. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ٣٢. سوره احزاب، آيه ٤١. ٣٣. سوره نمل، آيه ٨٩. ٣٤. سوره انعام، آيه ١٦٠. ٣٥. سوره قمر، آيه ٥٠. ٣٦. سوره سبا، آيه ٤٦. ٣٧. بحار، ج ٥٠، ص ١٣٤. ٣٨. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٤، بند ١٢. ٣٩. در عين حال گروهى به دنبال ذكر خاص هستند و دو عامل به اين كار دامن مىزند: خوى «بدعت طلبى» از يك سو و خصلت «بتشدن» از سوى ديگر. ٤٠. سوره طه، آيه ١٤. ٤١. بحار، ج ٦٨، ص ٢١٦. ٤٢. شرح الاربعين، ص ٢٢. ٤٣. سوره حديد، آيه ٤. ٤٤. سوره مجادله، آيه ٧. ٤٥. شرح الاربعين، ص ٢٢، با تصرف. ٤٦. بحار، ج ٨١، ص ٣٦٦ و ٣٨٠. ٤٧. بحار، ج ٨٤، ص ٢٤١. ٤٨. بحار، ج ٩٠، ص ١٨٦. ٤٩. بحار، ج ٩٠، ص ١٨٧. ٥٠. بحار، ج ٩٠، ص ١٩١. ٥١. سوره غافر، آيه ٧. ٥٢. بحار، ج ٥٥، ص ٣٣. ٥٣. سوره نساء، آيه ١٠٣. ٥٤. سوره احزاب، آيه ٤١. ٥٥. محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٧; بحار، ج ٨٣، ص ٢٥٧. ٥٦. محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٦; بحار، ج ٩٠، ص ١٧٢. ٥٧. سوره مائده، آيه ١١٠. ٥٨. بحار، ج ٩٠، ص ٢٣٣; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٤. ٥٩. سوره مريم، آيه ١٣. ٦٠. بحار، ج ٨٢، ص ٣٣٥; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٦. ٦١. بحار، ج ٩٠، ص ٢٣٣; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٤. ٦٢. سوره ماعون، آيات ٤ ٥. ٦٣. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ٦٤. بحار، ج ٤، ص ٤٣; اصول كافى، ج ٢، ص ٢٤٠. ٦٥. سوره يس، آيه ٥٢. ٦٦. سوره فجر، آيه ١٥. ٦٧. بحار، ج ٧٢، ص ١٤٦. ٦٨. سوره توبه، آيه ٦٧. ٦٩. سوره توبه، آيه ٧١. ٧٠. بحار، ج ١٠٠، ص ٨٢; محاسن برقى، ج ١، ص ١٨٦. ٧١. نهجالبلاغه، نامه ٦٢، بند ١٣. ٧٢. سوره اعراف، آيه ٢٧.
٧٤. سوره مريم، آيه ٩٦.
۲
فصل دوم: وسوسه علمى فصل دوم: وسوسه علمى
سالكى كه براى تهذيب روح قدم برمىدارد، شيطان راى قوه متخيله سالك را به جاى وحى و عقل مىنشاند و موهوم و متخيل را معقول جلوه مىدهد. باطل را به جاى حق و حق را به جاى باطل نشاندن، شيطنت است. هنگام شروع به شناخت مبدء و معاد و ساير بخشهاى معارف الهى، شيطان ابتدا در اصل فراگيرى علوم الهى رهزنى مىكند; بدين گونه كه يا زرق و برق را به انسان ارايه مىكند، يا مشكلات را در نگاه او بزرگ جلوه مىدهد و او را به فقر تهديد مىكند: «الشيطان يعدكم الفقر» (١) تا او را از اصل فراگيرى علوم الهى بازدارد و اگر موفق نشد، آنگاه در علم او خلل وارد مىكند. وقتى سالك در اصل فراگيرى، از گزند شيطان رهايى يافت، مىپندارد راه باز است و خطرى در پيش نيست، ولى هنگام شروع به عمل با وسوسه ديگر شيطان روبرو مىشود; وسوسه شيطان اين است كه رايهاى خود سالك را به جاى وحى يا عقل مبرهن مىنشاند، توضيح اين كه: كار شيطان در درون دستگاه نفس، جابه جا كردن است. در انسان قوهاى به نام «قوه متخيله» است كه وظيفه تجزيه و تركيب را بر عهده دارد; انسان عاقل معتدل در تعديل اين قوه، رياضت مىكشد; رياضت كشيدن يعنى هوشمندى به خرج دادن و قواى نفس را كنترل كردن و كار را به دست قوه متخيله ندادن. در حالى كه قوه متخيله از بهترين نعمتهاى الهى است. اين قوه نيروى بسيار خوب و بازوى قوى براى نفس در احضار خاطرات است، ولى دخل و تصرفى كه خود مىكند نارواست. گاهى محمولى را كه از آن موضوع نيستبه آن اسناد مىدهد و گاهى موضوعى را كه به اين محمول، مربوط نيست، موضوع قرار مىدهد، در اينگونه موارد خطا پيش مىآيد. شيطان اگر بخواهد عالم و متفكرى دينى را بفريبد، وهم و خيال را به جاى عقل، و موهوم و متخيل را در رتبه معقول مىنشاند و حرف مدعيان دروغين نبوت را به جاى سخن انبيا، ثبت مىكند و در نتيجه فريب خورده به راى خود عمل مىكند يا به دام مغالطههاى گوناگون فكرى مىافتد. از اين رو هر جا انسان مطلبى را نادرست مىفهمد بر اثر دخالتشيطان و ابزارى است كه شيطان در درون جان آدمى دارد; زيرا مغالطه با دخالت وهم تحقق مىيابد و وهم ابزار نيرومند شيطان است. به همين جهت در جوامع روايى ما بابى گشوده شده است كه مستقيما ناظر به اوصاف، احوال و افعال علماست. شيطان وقتى در جبهه درك مطلب ناكام ماند و انسان در مقام درك موفق شد آنگاه مىكوشد در مراحل بعدى مانند تعليم، تدريس، تدوين و... راه يابد تا عالم را گرفتار غرور كند و در نتيجه به جاى ديدن خدايى كه معلم حقيقى است، خود را ببيند و براى خودنمايى كار بكند. ائمه معصومين (عليهم السلام) به ما آموختهاند: مبادا با راى و فكر خود چيزى را به عنوان حق تلقى كنيد.بسيار دشوار است كه انسان به جايى برسد كه در باره حق و باطل فتوا بدهد و سختى آن تنها در تحصيل علم نيست، بلكه يك لحظه به هوس داعيهدار «نه» گفتن است. به تعبير مرحوم سيد حيدر آملى (رحمة الله عليه) گاهى انسان، غافل است و نمىداند كه در درون وى چه خواهشهايى مطرح مىشود; گاهى در درون به طور مرتب، جاه طلبى و مقام خواهى انسان را به امرى دعوت مىكند و او بايد دريابد كه پيشنهاد از طرف كيست و صدا از گلوى صياد، بيرون مىآيد و بايد به او «نه» بگويد. كسى كه همه تلاش و كوشش او در ابطال سخن حق رقيب صرف مىشود و هنگامىكه نتوانست آن را ابطال كند، به توجيه سخن خودش برمىآيد، او با خود بازى كرده و به دنيا و لهو و لعب تن در داده است. همانطور كه در ورزش كشتى به خاك ماليدن پشت رقيب مطرح است، در كشتى درونى نيز به خاك ماليدن بينى رقيب مطرح است و چون ما خود، رقيب خود هستيم و ديگرى با ما دشمن نيست، در اسلام به ما گفتهاند: بهترين حالات نمازگزار، سجده است و مستحب استسجده، طولانيتر از ركوع باشد و نيز گفتهاند: گذاشتن هفت عضو بر روى زمين، واجب و گذاشتن عضو هشتم يعنى بينى، مستحب است و اين همان «رغم الانف» يعنى بينى را در مقابل خدا به خاك ماليدن است. از امام رضا (عليه السلام) پرسيدند: چرا محل سجده بايد يا زمين باشد يا چيزى كه از زمين مىرويد، ولى از خوردنيها و پوشيدنيها نيست؟ فرمودند: براى اين كه انسان از خوراكى و پوشاكى كه معبود دنيازدگان است، چشم بپوشد: «عن هشام بن حكم قال: قلت لابي عبدالله (عليه السلام) اخبرني عما يجوز السجود عليه وعما لا يجوز. قال: السجود لا يجوز الا على الارض او ما انبتت الارض الا ما اكل او لبس. فقلت له: جعلت فداك ما العلة في ذلك؟ قال: لان السجود هو الخضوع لله عزوجل فلا ينبغي ان يكون على ما يؤكل ويلبس لان ابناء الدنيا عبيد ما ياكلون ويلبسون والساجد في سجوده في عبادة الله تعالى. فلا ينبغي ان يضع جبهته في سجوده على معبود ابناء الدنيا الذين اغتروا بغرورها والسجود على الارض افضل، لانه ابلغ في التواضع والخضوع لله عزوجل» (٢) . بنابراين، گذاشتن بينى بر سنگ يا خاك، براى خاك مالى كردن منشا جاه طلبى و خودخواهى است. در همين زمينه، روايات نورانى فراوانى به اين مضمون وجود دارد كه اين شجاعت و شهامت را در دوران تحصيل داشته باشيد تا اگر چيزى از شما پرسيدند و نمىدانيد بگوييد: نمىدانم (٣) ، و اين كار هر كسى نيست. در اين زمينه، دعا نقش آموزندهاى دارد. امام عصر (سلام الله عليه) در دعاى افتتاح، به پيشگاه خدا عرض مىكند: «فارحم عبدك الجاهل» (٤) و اين خيلى شجاعت مىطلبد. شجاع كسى است كه مقام خواهى را به خاك بمالد و چيزى را كه نمىداند، بگويد نمىدانم. امام صادق(عليه السلام) مىفرمايد: «و اياك و خصلتين يهلك فيهما الرجال: ان دين بشيء من رايك و تفتى الناس بغير علم» (٥) خود را از دو خصلت هلاكتبار نجات ده: به چيزى كه براى تو، نه با عقل قطعى و نه با وحى مسلم، ثابت نيست، معتقد نشو و براى ديگران نيز آن را به عنوان مطلبى علمى يا دينى نقل نكن. در اين صورت بدعت و خودبينى رختبربسته، سنت و خدابينى به جاى آن مىنشيند. از اين رو درباره عمار ياسر گفته شده كه او از سر تا قدمش غرق در ايمان است: «ان عمارا مليء ايمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الايمان بلحمه و دمه» (٦) . با از ميان برداشتن خودخواهى و جاه طلبى، سراسر هستى انسان را در قلمرو عقل، معرفت; و در منطقه نفس، تخلق به اخلاق الهى و در محدوده اعضا و جوارح، عمل به دستورهاى الهى تشكيل مىدهد و چنين كسى مانند عمار ياسر سراسر وجودش غرق در ايمان مىشود.
قياس رهزن گفته مىشود: نخستين كسى كه بر اساس قياس و راى خود عمل كرد شيطان بود; در حالى كه قياس كردن مبتنى بر احاطه بر همه جوانب مطلب است و او چنين احاطه علمى نداشت. شيطان گفت من براى آدم سجده نمىكنم، چون از او بهترم; زيرا آفرينش من از آتش و خلقت وى از خاك است: «خلقتنى من نار وخلقته من طين» (٧) . شيطان بر اساس حس، طبيعت و تن را مورد ارزيابى قرار داد ولى خداوند بر مدار عقل پاسخ مىدهد كه اولا معيار ارزش به تن نيست. بلكه به روح است و ثانيا حضرت آدم كه مسجود قرار گرفت، براى اين نبود كه از خاك خلق شد، بلكه براى آن بود كه روح الهى در او تجلى كرد. ذات اقدس اله به شيطان و فرشتگان فرمود: «انى خالق بشرا من طين» (٨) : من بشرى را از گل مىآفرينم. يعنى، در اين بخش، شما هيچ گونه ماموريت و مسئوليتى نداريد. آنگاه در مرحله دوم فرمود: «فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين» (٩) وقتى روح «الله» در او جلوه كرد به احترام آن تجلى، بايد به آدم سجده كنيد. اما شيطان بخش دوم را ناديده گرفت و بخش اول را تمام موضوع پنداشت; زيرا خلقتخود را با خلقتبدن آدم سنجيد; در حالى كه بدن مورد نظر نبود، چون خدا نفرمود: «انى خالق بشرا من طين، فاذا خلقته من طين فقعوا له ساجدين» بلكه فرمود: «فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين». پس جنبه «روح» را كه اساس بحث است اصلا مطرح نكرد و «بدن» را كه خارج از محل بحثبود «تمام الموضوع» قرار داد و اين همان قياس باطل است. قياسهاى باطل كه پايه بسيارى از انحرافهاى علمى و عملى در انسان مىشود، محصول دخالت قوه متخيله آدمى در محدوده عقل است و سالكان صراط مستقيم معرفت و عمل بايد با هوشمندى و رياضت، كار را به دست قوه متخيله و قواى نفس نسپارند.
عقل عارف و نفس عزوف از آن جا كه قرآن، اهل بيت عصمت و طهارت را از گزند هر گونه خطا و عصيان و نسيان، معصوم و مصون مىداند، سخنان اهل بيت (عليهمالسلام) در كيفيت تزكيه نفس و شناخت موانع سير آدمى به سوى خدا، سهم مؤثرى دارد; زيرا اينان، راهشناسانى هستند كه راه را به خوبى پيمودهاند و راهنمايانى هستند كه سالكان را به درستى رهبرى مىكنند. يكى از سخنان اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه افضل صلوات المصلين) درباره تهذيب روح و تزكيه نفس، اين است: «لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (١٠) يعنى، فقط انسان صالحى به نزاهت روح و تزكيه نفس موفق است كه داراى دو ركن باشد: عقل عارف و نفس عزوف. عقل عارف عقلى است كه در تشخيص صدق و كذب، حسن و قبح و حق و باطل، اشتباه نكند و پس از فهميدن صدق و حسن و حق و تشخيص آنها از قبح و كذب و باطل نيز بايد حق و صدق را فراهم كند و از باطل و كذب بپرهيزد و نيك را انتخاب و از قبيح، اجتناب كند. «عزوف» يعنى كسى كه نسبتبه گناه، بى رغبت است و خود را از گناه باز مىدارد. گاهى نفس ميل به گناه دارد; ولى عقل او را راهنمايى مىكند; اما گاهى بر اثر هدايت و تدبير عقل، نفس مىفهمد كه گناه سم است و بايد به آن، عازف و بى رغبتبود.
براى اين كه عقل، عارف و نفس، عزوف شود شرايطى است و سرانجام همه امور را بايد از ذات اقدس خداوند مسئلت كرد و بر او تكيه كرد. ابوالحسن عامرى در رساله «الامد على الابد» مىگويد: جسم را طبيعت، «تحريك» مىكند و حركتبدن ما بر عهده نيروى طبيعى است و آن نيروى طبيعى بدن را نفس «تدبير» مىكند و نفس نيز به وسيله عقل «هدايت» مىشود; چون درك معارف كلى بر عهده عقل است; اما عقل را خدا «تقدير» مىكند. پس اگر اعضا و جوارح بدن بخواهد كارى مانند نماز يا جهاد انجام دهد، حركتها بر اثر تحريك نيروهاى طبيعى است و نيروهاى طبيعى را نفس، تدبير مىكند و هدايت نفس را عقل بر عهده دارد; اما تقدير و اندازه گيرى اين هدايتها را خداوند به عقل عطا مىكند. پس در صورتى كار، رنگ الهى مىگيرد كه به تدبير نفس وهدايت عقل برسد و در آن جا از تقدير الهى استمداد كند (١١) . اين بخش ادراك است كه عقل با اين كار به عرفان نظرى راه پيدا مىكند; اما بعد از معرفت و فهميدن حق و باطل، عمل كردن به آن مهم است. چه بسا انسان عالم باشد ولى توفيق عمل پيدا نكند.
حرم امن اخلاص شيطان در بخش علمى هرگز انسان را رها نمىكند جز اينكه در محدوده علم، جزو بندگان «مخلص» باشد; يعنى به مقام عقل مجرد محض بار يابد; زيرا در محدوده عقل محض، وهم و خيال را راهى نيست و تجرد شيطان، تجرد وهمى است. بنابراين، شيطان به عقل محض بار نمىيابد و به كسى كه در مرحله عقل صرف به سر مىبرد هرگز دسترسى ندارد و نمىتواند در قلمرو تجرد تام، مغالطهاى راه اندازد تا عاقلى را بفريبد. انسان عاقل، از آن جهت كه عاقل است، به دام اهريمن وهم نمىافتد. آن كس نيز كه به مرحله عقل محض در بعد عمل بار يابد، شيطان را به حرم امن وى، راهى نيست; زيرا آنجا برتر از شهوت و غضب است و شهوت و غضب ابزار تيز و تند شيطان است. در قرآن كريم آمده است كه اگر كسى جزو بندگان مخلص شود، شيطان به حرم امن او راه ندارد: «قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين» (١٢) . استثناى مخلصين از اين جهت نيستكه شيطان نسبتبه آنان مهربان است; بلكه از آن روست كه در ساحت آن مقام منيع تسليم است و توان رخنه به آن را ندارد. همان طور كه شيطانها به آسمانهاى بلند راه ندارند و هرگاه شيطانى بخواهد به مهبط وحى و مخزن علم الهى راه يابد، شهاب «رصد» به حيات او خاتمه مىدهد: «فمن يستمع الان يجد له شهابا رصدا» (١٣) . در فن مغالطه علمى و شهوت و غضب عملى، هيچ شيطنتى به مقام منيع عقل نظر و عقل عمل محض كه تجرد تام است، راه ندارد و هرگاه وهم يا خيال بخواهد به منطقه عقل راه يابد، با تير عقل طرد و رجم خواهد شد و آنان جزو اوحدى از انسانها هستند. البته تا به آنجا رسيدن و نيز حفظ و نگهدارى آن مقام، بسيار سخت است; زيرا انسان از آن جهت كه داراى نفس متحرك و روح سيال است، تنزل او هر لحظه ممكن است مگر اينكه لطف خدا شامل حال او شود.
-------------------------
١. سوره بقره، آيه ٢٦٨. ٢. علل الشرايع، ص ٣٤١. ٣. بحار، ج ٢، ص ١١٤ و ١١٩; محاسن برقى، ج ١، ص ٣٢٤. ٤. مفاتيح الجنان، دعاى افتتاح. ٥. بحار، ج ٢، ص ١١٨; محاسن بر قى، ج ١، ص ٣٢٥. ٦. بحار، ج ٦٦، ص ٣٧. ٧. سوره ص، آيه ٧٦. ٨. سوره ص، آيه ٧١. ٩. سوره ص، آيه ٧٢. ١٠. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧. ١١. الامد على الابد، فصل پنجم، ص ٨٨. ١٢. سوره ص، آيات ٨٢-٨٣. ١٣. سوره جن، آيه ٩.
۳
فصل سوم: پندارگرايى فصل سوم: پندارگرايى زندگى پندارى يكى از موانع سير انسان به سوى خدا، پندارگرايى و گمان باطل است; چنانكه ازمهمترين علل و اسباب طهارت روح و صعود آن به سوى حق، معرفت صحيحاست. فرق عارف با پندارگراى غافل در اين است كه عارف، خود را درمشهد و محضر خداى عليم قدير حكيم مىيابد، چنانكه هر موجودى را مظهراومىداند و پندارگراى غافل، خود را غايب از او مىپندارد، چنانكه هر موجودى را مستقل مىپندارد. هر كس بر اساس معرفتيا گمان خود، سود يا زيانى مىبرد. قرآن كريم در ستايش مؤمن عارف مىگويد: او خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مىيابد و اهل مراقبت و محاسبت است، ولى در وصف غافل مىگويد: او فاقد همه اين كمالهاست و با گمان و پندار زندگى مىكند و در پندار خود، مدفون است.
قرآن كريم، گاهى درباره پندارگرايان غافل مىفرمايد: «الم يعلم بان الله يرى» (١) مگر او نمىداند كه خدا مىبيند؟ اگر كسى بداند كه خدا او را مىبيند و در مشهد خدا كار مىكند هرگز دستش به تباهى و زبانش به بدگويى آلوده نمىشود (٢) . گاهى مىفرمايد: «ايحسب ان لن يره احد» (٣) آيا مىپندارد كه كسى او را نمىبيند؟ خدا شاهد است و شما در محضر و مشهد خداييد. گاهى مىفرمايد: «ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم» (٤) آيا مىپندارند كه ما كارهاى پنهان و نجواى آنها را نمىدانيم؟ اينها ناظر به بعد علمى است; يعنى انسان غافل فكر مىكند كه كسى او را نمىبيند و او تنهاست و چون تنهاست، رهاست. گاهى مىپندارد بر فرض، كسى او را ببيند قادر نيست جلو او را بگيرد و خود را در مشهد قدير نمىبيند; يعنى مىپندارد كه خدا بر او توانايى ندارد. در اين زمينه، ذات اقدس اله آيات فراوانى نازل كرده، مىفرمايد: «ايحسب ان لن يقدر عليه احد» (٥) آيا انسان مىپندارد خدا قدرت ندارد تا همه نعمتهاى او را به نقمت و حيات او را به ممات و سلامت او را به بيمارى مبدل كند؟ گاهى مىفرمايد: «ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه» (٦) آيا انسان مىپندارد كه با مرگ نابود مىشود و ما استخوانهاى پوسيده او را دوباره زنده نمىكنيم؟ برخىچنين مىپندارند كه با مرگ نابود مىشوند و خداوند بر احياى مجدد آنها قدرت ندارد و برخىمىپندارند كه بعد از مرگ، حساب و كتابى نيست و كسى بر حسابرسى اعمال آنها قدرت ندارد و به همين جهت، زبانشان دراز و دستشان به گناه، آلوده است. گاهى انسان، جاه و قدرت خود را عامل موفقيتخود مىپندارد. از اين رو ذات اقدس خداوند مىفرمايد: «ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون» (٧) آيا كافران مىپندارند كه سابق و پيشگامند و ما به آنها دسترسى نداريم; قضا و قدر ما آنها را رها كرده است و آنها از قلمرو قدرت ما بيرونند؟ اين، حكم و داورى بدى است. گاهى نيز مىپندارند قدرتهاى مالى، مشكل آنها را حل مىكند: «يحسب ان ماله اخلده» (٨) آيامىپندارد كه مال او، او را جاويد مىكند; چنانكه در جاى ديگر مىفرمايد: «و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون» (٩) در نظام آفرينش، دنيا جاى خلود و جاودانگى نيست و هيچ كس در آن، جاويد نمىماند; زيرا دنيا نشئه حركت است و حركتبايد به مقصد برسد و با دوام، سازگار نيست و اگر موجودى دائما در حركتباشد، «عبث» مىشود. معناى دوام حركت اين است كه هدفى در كار نيست. از اين رو حركتحتما بايد منقطع شود و به «دارالقرار» برسد. ذات اقدس خداوند در اين مورد مىفرمايد: «افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون» (١٠) آيا فكر كردهايد نظام آفرينش، ياوه و بيهوده است و اين نظام، هدفى نداشته و شما معادى نداريد؟ گاهى انسان خود را در مشهد عليم قدير حكيم مىبيند و هيچ يك از بحثهاى گذشته درباره او نيست اما خود را «محق» مىپندارد; با اين كه در برابر وحى ايستاده و هم فكرش تيره و هم كارش تاريك است، مىگويد: حق با ماست. در اين زمينه، قرآن كريم مىفرمايد: «و يحسبون انهم مهتدون» (١١) آنان مىپندارند كه هدايتيافتهاند در حالى كه به بيراهه مىروند. «و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا» (١٢) فكر مىكنند كه كار خوب مىكنند; در حالى كه به بدى مبتلايند. از مجموع اين آيات بر مىآيد كه عدهاى از انسانها در جدار پندار، زندگى مىكنند و در خيال خام خود، غوطهورند و بر اثر پندارگرايى از «مغز» تهى و به «پوست» تبديل مىشوند و روشن است كه پوستها را مىسوزانند، چنانكه كشاورز، پوست را مىسوزاند و «لب» و مغز را براى غذا نگه مىدارد. دنيا مزرعه آخرت است و در آخرت، پوستهاى مزرعه دنيا خريدارى ندارد، چنانكه در آن جا هرگز «اولوالباب»، يعنى كسانى كه داراى «لب» و مغزند، نمىسوزند. تعبير قرآن كريم درباره پندارزدگان اين است: «و افئدتهم هواء» (١٣) دلهاى اينان تهى است و چيزى در آن نيست. چون آنچه به دل اينها راه يافته است، پندارمحض است و پندار هم باطل است، ولى عارف، خود و همه كارهاى خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مىيابد و مىداند كه خدا مىبيند و مىتواند و پس از مرگ، روز حسابى هست. پس مهمترين راه براى تهذيب و تزكيه روح، همان معرفت صحيح و بدترين عامل براى آلودگى آن، همان گمان و پندار باطلاست.
منشا پندارگرايى خداى سبحان هرگز كسى را گرفتار جهل و پندار باطل نكرده، بلكه همه انسانها را با سلاح معرفت، مسلح كرده و هر انسانى را با الهام «فجور» و «تقوا» آفريده است: «و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (١٤) ولى اگر كسى اين الهام را با الحاد خودش تاريك كند، به دام پندار مىافتد و از آن به بعد علمش به جهل و الهامش به الحاد، تبديل مىشود. هرگز خدا به كسى بد نمىكند و براى كسى بدى نمىفرستد، بلكه راه توبه را بر روى همگان باز مىكند و بديهاى آنان را به نيكى تبديل مىكند. تا انسان در عالم حركت و طبيعتبه سر مىبرد، راهى براى تبديل سيئه به حسنه دارد. اگر شراب نجس و حرام سركه شود، همين نجس و حرام، پاك و حلال خواهد شد و اگر انسانى توبه كند، همين انسان تبهكار آلوده، پاك مىشود: «يبدل الله سيئاتهم حسنات» (١٥). پس كار ابتدايى خدا، افاضه، الهام و انعام است و كسى كه نعمتهاى الهى را به نقمت تبديل كند، خداوند راه توبه را بر روى او باز مىكند تا دوباره آن نقمتها را به نعمت، تبديل كند. هرگز خدا به كسى بد نمىكند. بنابراين،افرادى كه در پندار باطل بهسر مىبرند بايد خودشان راملامت كنند، نه خداى خود را و هيچ عاملى جز خود آنان سبب فرو رفتگى در پندار باطل نيست. علل و عوامل بيرونى تنها انسان را به باطل دعوت مىكند و اين انسان است كه بايد براى انتخاب خير تصميم بگيرد و صداى بيگانه را از آشنا جدا كند و ما براى اين كار ناچاريم با ذات اقدس خداوند رابطهاى داشته باشيم كه همواره نعمتهاى خود را ادامه دهد و ما را از شر خودمان و بد انديشان نجات دهد و دعا يكى از مهمترين راههاست. چنانكه نماز كه آميخته با دعاست، از بهترين اركان دين به حساب مىآيد.
آثار پندارگرايى يكى از آثار پندارگرايى آن است كه انسان به جاى اين كه خود را در مشهد خداى سبحان ديده، به كرامت انسانى خود بينديشد، به ديگران تبرك مىجويد و در برابر غير خدا تذلل مىكند. البته تبرك جستن و توسل به انبيا و ائمه و اولياء (عليهمالسلام) براى ديگران فخر است، اما غير معصوم چه مزيتى بر ما دارد كه ما به او تبرك بجوييم و به كار خود متبرك نشويم؟ ابوالمعالى صدر الدين قونوى از «انس» كه ساليان متمادى در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به سر مىبرد نقل مىكند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در دعا، دست را براى تضرع و ناله پيش خدا باز مىكرد و هنگامى كه دعايش تمام مىشد، دست را به صورت خود مىكشيد و به اصحاب نيز مىفرمود وقتى دعا كرديد دستخود را به صورت خود بكشيد «...ان رسول الله (صلى الله عليه و آله) كان اذا دعى فيرفع يديه، مسح وجهه بيديه» وجاء في رواية: «لم يضعها حتى يمسح بهما وجهه» وجاء في روايات اخرى: «انه كان يامر اصحابه بذلك و يحرض عليه» (١٦) زيرا دستى كه به طرف خدا دراز شود، خالى برنمىگردد و اگر انسان دستخود را به صورت بكشد به اين معناست كه لطف خدا را با صورت، استقبال كرده است. گاهى انسان، دست انبيا و اوليا و گاهى دستخودش را مىبوسد; انسان وقتى صدقهاى مىدهد و كمكى به نيازمند مىكند، شايسته است دستخود را ببوسد; زيرا دست او به دستخدايى كه دست ندارد رسيده است. براساس آيه «الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياخذ الصدقات» (١٧) خدا صدقه را مىپذيرد و آن را مىگيرد و صدقهاى كه به دست مستمند مىرسد. در حقيقتبه ستبىدستى خدا مىرسد. عارف خود را در مشهد خدا مىبيند و احساس مىكند دستش به ستبىدستى خدا مىرسد و خود، زاهد حقيقى مىشود، نه زهد فروش و دست زاهد حقيقى را بوسيدن، صواب است، نه خطا : «كه دست زهد فروشان خطاستبوسيدن». كار پسنديدهاى نيست كه ما خم شويم و دست اين يا آن را ببوسيم، اما خيلى پسنديده است كه در پيشگاه خدا خضوع و راز و نياز كنيم، اشك بريزيم، دست نيايش به سوى او دراز كنيم و آنگاه دستخود را ببوسيم: هر كه نان از عمل خويش خورد منت از حاتم طايى نبرد گفته شده: بوسيدن دست عارفان، بد نيست، ولى بهتر است انسان خود، عارف باشد و دستخود را ببوسد. حاتم طايى شدن رواست، ولى به كنار سفره حاتم طايى رفتن، كار پسنديدهاى نيست. اطعام خوب است، نه استطعام. فغان كه كاسه زرين بى نيازى را گرسنه چشمى ما كاسه گدايى كرد همان گونه كه استقلال اقتصادى، بسيار خوب است، استقلال عرفانى و زهد هم بسيار خوب و بلكه بالاتر است. بنابراين، چرا ما خود را رايگان بفروشيم؟ خداى ما هم سبب ساز و هم سبب سوز است: «ابى الله ان يجري الاشياء الا باسباب» (١٨) . نظام عالم، نظام سبب و مسبب است; اما ذات اقدس اله، مسبب الاسباب است و به همه اسباب، سببيت داده است. او به هر مسببى از سبب او و به هر كودكى از قيم او، نزديكتر است. او چون قيوم است، گاهى سبب سوز است; يعنى، گاهى بدون دخالت اسباب ظاهرى مستقيما از راه غيب، فيضى مىرساند، يا با سبب ناشناخته و بدون تحقق سببهاى عادى شناخته شده، مسبب را مىآفريند. بيان ديگرى كه ابوالمعالى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مىكند اين است: «كل الناس يغدو فبايع نفسه فمعتقها، او موبقها» (١٩) در هر بامداد، مردم به سراغ تجارت مىروند و در داد و ستدند و هيچ كس بيكار نيست; با اين تفاوت كه برخى خودفروشند و برخى ديگر، خود را خريدارى كرده، آزاد مىكنند; يعنى، مردم يا خود را از خداى خود مىخرند و آزاد مىشوند و در اين صورت هيچ گناهى نمىتواند آنها را به دام بيندازد و يا خود را به شيطان مىفروشند و برده مىشوند. اگر با خدا معامله كنيم، خداوند «ثمن» و «مثمن» را به ما برمىگرداند و ما را آزاد مىكند; اما اگر با شيطان معامله كنيم، ثمن و مثمن هر دو از آن اوست: هم كار ما و هم جان ما را مىگيرد. اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مىفرمايند: «الدينا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاو بقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها» (٢٠) گروهى از مردم دنيا خود را آزاد مىكنند و عده ديگر، خود را به هلاكت مىكشانند. تهذيب روح و تزكيه نفس، به انسان فخر و كرامت مىبخشد و انسان را آزاد مىكند و در حقيقت، اولين رهآورد تهذيب روح، آزادى و استقلال است. بنابراين، اگر ما پندارگرا نبوده، از معرفت صحيح برخوردار باشيم، خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مىيابيم و آنگاه چون متبركيم، به جاى اين كه دست ديگران را ببوسيم دستخود را مىبوسيم و به جاى اين كه زير بار منت منعمان برويم ولى نعمتخود و غلام همت كسى خواهيم بود كه «زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است» و با خداى خود در هر بامداد معامله مىكنيم; خود را مىخريم و آزاد مىشويم. ما جلد، اوراق و آيات قرآن را مىبوسيم. اگر پوستيا كاغذ بر اثر ارتباط با كلمات و آيات لفظى قرآن، اين گونه متبرك مىشود، چرا جان ما با معناى قرآن، انس نگيرد تا متبرك شود؟ آنگاه، انسانى كه مىتواند به اين كرامت و اوج برسد، چرا خود را به آن حضيض بكشاند و در پندار زندگى كند؟
نمونهاى از پندارهاى رهزن يكى از پندارهايى كه مانع و رهزن سير و سلوك آدمى است، آن است كه خود را «مالك» و «ملك» مىداند و معرفت والا و گرانقدرى كه دين به ما مىآموزد و در زمينه حسن خلق و تهذيب روح، سهم مؤثرى دارد اين است كه آنچه در دست ماست «عاريه» است و ما مالك و ملك چيزى نيستيم: «لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا» (٢١) «قل من يرزقكم من السماء والارض امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و من يدبر الامر فسيقولون الله فقل افلا تتقون» (٢٢) . به چيزى كه در دست كسى است و مال او نيست از اين جهت عاريه گفتهاند كه آن شخص از آن عريان است. كسى كه مالك چيزى نباشد و آن را از ديگرى بگيرد، در حقيقت، خود از آن عريان و برهنه است. همه عناوين حقيقى عاريه است. با قدرى تامل بيشتر، مىبينيم نه تنها اموال، اولاد و اعضاى خانواده ما عاريهاند، بلكه اصل زندگى و «بود» ما نيز عاريه است. حافظ مىگويد: اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم اصلا اين جهان، جهان عاريه است. در اين جا جز خليفةالله كسى مظهرمليك و مالك نيست مگر در حد بسيار ضعيف; ولى در بهشت جاودان، خداوند، مؤمنان صالح را مظهر مليك و مالك مىكند. آن جا ديگر انسان، عريانيا عارى نيست. وعدهاى كه به بهشتيان داده شده اين است: «الا تجوع فيها و لا تعرى» (٢٣) انسان در بهشت نه گرسنه است و نه عريان و انسان مؤمننه تنها عارى نيست و همواره جامه در بر دارد، بلكه مظهر مليك و مالك است. عدهاى مظهر «تبارك الذى بيده الملك» (٢٤) هستند و اينان «متوسطان» از مؤمنانند و عدهاى مجلاى «فسبحان الذى بيده ملكوت كل شىء» (٢٥) كه اينها «اوحدى» از مؤمنان هستند. از اين رو در بهشت، انسان هر چه بخواهد براى او حاصل است: «لهم ما يشاؤون فيها و لدينا مزيد» (٢٦) . در دنيا هر چه بخواهيم، نصيبمان نخواهد شد خواه متعلق درخواست، متاع دنيا باشد يا آخرت: «ليس بامانيكم و لا امانى اهل الكتاب» (٢٧) . بسيارى از تمنيات ما حاصل نشده و نمىشود. ما در راه به ثمر رسانيدن بسيارى از كارها تلاش و كوشش مىكنيم ولى به مقصد نمىرسيم، ولى در بهشت، خواستن همان و تحقق مقصود، همان. خواسته خداوند هميشه محقق است; زيرا هيچ مانعى در برابر حكم او نيست: «لا راد لقضائه» (٢٨) و در بهشت چون مؤمنان، مظهر «هو المليك» و «هو المالك» و مظهر «تبارك الذى بيده الملك» (٢٩) و «فسبحان الذى بيده ملكوت كل شىء» (٣٠) هستند، ملك و ملكوت هر چيزى به دست آنهاست. چنين عالمى در انتظار ماست. آنگاه ما خود را به زباله دنيا، سرگرم مىكنيم! مردارى كه در گوشهاى افتاده، شامهاى را نمىرنجاند، ولى شامهاى رهگذر از بوى بد مردارى رنجور مىشود كه بادى وزيده، بوى بد آن را به شامهرهگذر مىرساند. فرستادن بادها به دستخداست: «و هو الذى يرسل الرياح» (٣١) و ذات اقدس اله گاهى در جوامع انسانى تحولى پيش مىآورد كه مانند باد بوى بد مردار درون انسان رياكار و سمعهگرا را آشكار مىكند و چنين انسانى، يكباره بى حيثيت مىشود. قرآن كريم مىفرمايد: غيبت، خوردن گوشتبرادر مرده است. انسان وقتى مردار خوار شد، در درون او انباشته مىشود. آنگاه بادى مىوزد و آن بوى بد را ظاهر مىكند و شخص مردارخوار رسوا مىشود. با همه بديهايى كه داريم خدا آبروى ما را نمىبرد. اميرالمؤمنين(عليهالسلام) مىفرمايد: انسان بد، لحظهاى از لطف خدا بيرون نيست: «بل لم تخل من لطفه مطرف عين في نعمة يحدثها لك، او سيئة يسترها عليك او بلية يصرفها عنك» (٣٢). اين كلام كسى است كه درونبين است و از باطن ما خبر دارد. حضرت اميرالمؤمنين(عليهالسلام) مىفرمايد: «و الله لو شئت ان اخبر كل رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شانه لفعلت» (٣٣) به خدا سوگند اگر بخواهم همه اسرار شما، يعنى سرگذشت و سرنوشت، ورود و خروج و آغاز و انجام هر يك از شما را بگويم، مىتوانم. گاهى انسان بر اثر احضار و ارتباط با ارواح يا حشر با جنيان خبرهايى مىشنود. البته اين خبرها قطعى نيست و كذب و اشتباه در آنها فراوان است; اما گاهى انسان از زبان مطهر معصوم عليهالسلام، سخنى مىشنود كه يقينآور است. او كه از درون انسانها باخبر است، مىفرمايد: با اينكه شما بد هستيد، لحظهاى از لطف خدا بيرون نيستيد ولى از او حيا نمىكنيد. انسان در بسيارى از موارد بر اثر نعمتبسيار خوب حيا بدى را ترك مىكند، چنانكه فرزند جوان به مادر و پدر پير خود احترام مىگذارند و از آنان اطاعت مىكنند با اين كه از آنان ترسى ندارند. حوادث تلخ بسيارى در كمين ماست و ما نمىتوانيم آنها را برطرف يا كنترل كنيم; اما به لطف خدا از ما برداشته مىشود ولى ما احيانا خود را طلبكار تلقى كرده و مىگوييم كار خيرى كردهايم كه فلان حادثه پيش نيامده، در حالى كه آن كار خير هم مشمول لطف خدا بوده اما خودخواهى نمىگذارد كه بگوييم خدا ما را حفظ كرده است. اگر ذات اقدس اله ما را اين گونه مشمول نعمتهاى خاص خود قرار داده است كه هر آن، لطفى نسبتبه ما روا مىدارد برخلاف حيا و ادب است كه انسان از لطف عميم و ستر صميم او غفلت كرده گناه كند. در كتابهاى اخلاقى بابى با عنوان «الادب مع الله» هست كه از رعايت ادب با خدا در خلوت و جلوت بحث مىكند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: دنيا شما را فريب نداده و راستگوست; زيرا آنچه را ديگران داشتند به شما عرضه و آنگاه تهديد كرده كه: نيروى چشم، گوش، بازو، پست و ميز و مقام را از شما مىگيرم و گرفت و انسان هر چه بر عمرش افزوده مىشود قواى خود را يكى پس از ديگرى از دست مىدهد، ولى متوجه نمىشود كه اين قوا عاريه است و چون مىگيرند معلوم مىشود از آن او نيست: «ام متى غرتك؟ ابمصارع آبائك من البلى، ام بمضاجع امهاتك تحت الثرى؟... ان الدنيا دار صدق لمن صدقها ودار عافية لمن فهم عنها ودار غنى لمن تزود منها ودار موعظة لمن اتعظ بها... فمن ذا يذمها وقد آذنتببينها ونادت بفراقها ونعت نفسها واهلها فمثلت لهم ببلائها البلاء...» (٣٤) «و حقا اقول: ما الدنيا غرتك ولكن بها اغتررت ولقد كاشفتك العظات وآذنتك على سواء ولهي بما تعدك من نزول البلاء بجسمك والنقص في قوتك، اصدق واوفى من ان تكذبك او تغرك... ولئن تعرفتها في الديار الخاوية والربوع الخالية لتجدنها من حسن تذكيرك وبلاغ موعظتك بمحلة الشفيق عليك والشحيح بك...» (٣٥) .
---------------------------
١. سوره علق، آيه ١٤. ٢. همه تعليمات قرآن بر اساس تشويق به بهشت و ترهيب از دوزخ نيست، بلكه بخش قابل توجهى از آن، معرفتهاى عارفانه و حكيمانه است و ما را به حياى از خدا وامىدارد، مانند اين كه مىپرسد: آيا انسان نمىداند كه خدا او را مىبيند؟ بنابراين، اگر جهنم نبود، باز هم جا داشت كه انسان گناه نكند، چنانكه هيچ انسان باحيايى در كنار سفره مهماندار و دوستخود آشكارا در برابر او به خالفتبرنمىخيزد. ٣. سوره بلد، آيه ٧. ٤. سوره زخرف، آيه ٨٠. ٥. سوره بلد، آيه ٥. ٦. سوره قيامت، آيه ٣. ٧. سوره عنكبوت، آيه ٤. ٨. سوره همزه، آيه ٣. ٩. سوره انبياء، آيه ٣٤. ١٠. سوره مؤمنون، آيه ١١٥. ١١. سوره زخرف، آيه ٣٧. ١٢. سوره كهف، آيه ١٠٤. ١٣. سوره ابراهيم، آيه ٤٣. ١٤. سوره شمس، آيات ٧ ٨. ١٥. سوره فرقان، آيه ٧٠. ١٦. شرح الاربعين، ص ٣٤. ١٧. سوره توبه، آيه ١٠٤. ١٨. اصول كافى، ج ١، ص ١٨٣. ١٩. شرح الاربعين، ص ٤٤. ٢٠. نهجالبلاغه، حكمت ١٣٣. ٢١. مفاتيح الجنان، تعقيب نماز عصر. ٢٢. سوره يونس، آيه ٣١. ٢٣. سوره طه، آيه ١١٨. ٢٤. سوره ملك، آيه ١. ٢٥. سوره يس، آيه ٨٣. ٢٦. سوره ق، آيه ٣٥. ٢٧. سورهنساء، آيه ١٢٣. ٢٨. بحار، ج ٤، ص ١٦٠. ٢٩. سوره ملك، آيه ١. ٣٠. سوره يس، آيه ٨٣. ٣١. سوره اعراف، آيه ٥٧. ٣٢. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٣، بند ٩. ٣٣. نهجالبلاغه، خطبه ١٧٥، بند ٣. ٣٤. نهجالبلاغه، حكمت ١٣١. ٣٥. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٣، بند ١٠.
۴
فصل چهارم: عقل متعارف فصل چهارم: عقل متعارف عقال عقل قرآن كريم، براى نزاهت روح، هم راههاى بهداشتى و هم راههاى درمانى را ارائه مىكند تا انسان اولا بيمار نشود و آلوده نگردد; و ثانيا اگر بيمار و آلوده شد، خود را درمان و تطهير كند. اهل معرفت، چون گناه را سم مىدانند، توبه، كفارات، حسنات و انجام كارهاى خير را «پادزهر» يا «ترياق» معرفى كردهاند كه زهر را شستشو مىكند و از بين مىبرد. ممكن نيست انسان مسموم بتواند به مقصد خود راه پيدا كند. به همين جهت قبلا با تنظيم كفاره، توبه، حسنات و... ، آن زهرها شستشو مىشود و انسان مطهر و منزه از سم به خداى صمد، راه پيدا مىكند. چون راه سير و سلوك به سوى خدا طولانى است، انسان سالك بايد در هر مرحلهاى كه در پيش دارد سفر را با شرايط خاص آن مرحله، طى كند و اگر به مقصدى رسيد، «نتيجه» آن مقصد را به همراه خود ببرد; نه «حد» آن را وگرنه هرگز توان ترقى نخواهد داشت; چنانكه يك پرنده وقتى متولد مىشود، در آشيانهاى زندگى مىكند تا محفوظ باشد، ولى وقتى پر درمىآورد ماندن در آشيانه مايه هلاكت او مىشود بنابراين، نبايد در آن قفس و دام بماند. اهل معرفت، عقل متعارف را براى يك مرحله لازم مىدانند; اما در مرحله ديگر، همين عقل، «عقال» مىشود. عقال، بندى است كه با آن زانوى شتران سركش را مىبندند و به «عقل» از اين جهت، عقل مىگويند كه جلو غرايز و اميال سركش را مىگيرد و زانوى شهوت و غضب سركش را مىبندد و «عقال» مىكند، ولى همين عقل مصطلح كه همه تلاش و كوشش آن براى حفظ حيات ظاهر است، در مراحل بالاتر، عقال است و بايد از دست و پا گرفته شود; مثلا، انسانى كه بخواهد به اوج لقاى حق راه پيدا كند عقل متعارف، مانع آن است و مىگويد سلامتخود را از دست مده. اگر بخواهد شهيد بشود، عقل متعارف، مىگويد ديگران هستند; تو فرزندانى دارى و مسئول تربيت آنها هستى. به علاوه تو مىتوانى از راههاى ديگر به جامعه خدمت كنى. اگر ابراهيم (عليه السلام) با عقل عادى مىانديشيد، همين عقل عادى براى او عقال و پايبند بود و هرگز حاضر نبود تن به آتش بسپارد يا هنگامى كه دستور يافت فرزندش را ذبح كند، اگر عقل عادى را معيار عمل خود قرار مىداد و مىگفت: قربانى كردن فرزند، مصلحت نيست; زيرا اين جوان، فردا كامل مىشود و به سود جامعه اقدام مىكند، چنين برداشت و انديشه عاقلانهاى عقال پاى او مىشد.
جنگ عقل و عشق اهل معرفت مىگويند جهاد سه قسم است: «جهاد اصغر» كه انسان در بيرون هستى خود با دشمن مهاجم مىجنگد. از اين بالاتر، «جهاد اوسط» است كه در صحنه نفس، بين رذيلتها و فضيلتها نزاع و تهاجم وجود دارد و انسان مىكوشد در جنگ بين فجور و تقوا و حرص و قناعت، و جهل و عقل و...، فضيلت را فاتح كند; يعنى، آنچه در علم اخلاق و فن تهذيب نفس، به «جهاد اكبر» موسوم است نزد اهل معرفت، جهاد اوسط است. اما «جهاد اكبر» نزد اهل معرفت، همان جنگ عقل و عشق است; كسى كه عارف و مشتاق لقاى حق باشد، جهاد اكبر يا جنگ بزرگتر را بين عقل و عشق مىداند، نه بين عقل و جهل، و آنگاه مىكوشد تا عشق و محبت را بر عقل پيروز كند، يعنى عقل در مقابل جهل، عهدهدار عقال كردن غرايز و اغراض وهمى و خيالى از يك سو و اهداف شهوى و غضبى از سوى ديگر است، ليكن عقل در مقابل عشق، عقال شده عشق است; زيرا عقل مصطلح در ساحت عشق چونان وهم و خيال است در مصاف با عقل مصطلح عاقلان. بسيارى از دانشمندان در جريان انقلاب اسلامى به امام (رضواناللهعليه) هشدار مىدادند كه نبرد با ارتش قدرتمند پهلوى، كار آسانى نيست و خود را به آب و آتش انداختن است. اين هشدار يا نصيحت، عاقلانه بود; اما امام راحل (رحمة الله عليه) عاشقانه قيام كرد; نه عاقلانه. در قيام سالار شهيدان (سلام الله عليه) نيز بسيارى از مؤمنان، علماء، زاهدان و ناسكان، به آن حضرت (عليه السلام)، توصيه مىكردند تا به استقبال صحنه خونين كربلا نرود; زيرا مرگ، آوارگى و اسارت را در پى دارد. البته اينها انسانهاى عاقل بودند و سعى مىكردند كه عقل را بر جهل و فضايل اخلاقى را بر رذايل اخلاقى پيروز كنند، ولى عاشق نبودند. اگر به زكرياى پيغمبر (عليه السلام) مىگفتند پذيرش شهادت دشوار است، آن را تحمل نكنيد، مىگفت: من زندهام براى اين كه توحيد را احيا كنم و اگر توحيد در خطر باشد حيات براى من، سودمند نيست. چنين انسانى عاشق و عارف است. انسان آنگاه كه به مرحله عشق مىرسد تازه مىفهمد كه عقل حقيقى همان «عقل برين» است كه او دارد و ديگران گرفتار عقال و وهمند و آن را عقل مىپندارند. البته اگر كسى در مسير مستقيم نباشد; يعنى، بر اساس واجب و مستحب، حركت و از حرام و مكروه اجتناب نكند، اصلا سالك نيست و قيام و اقدام چنين شخصى از حثخارج است; چون راه لقاى حق، يكى بيش نيست و آن هم انجام دادن واجبها و مستحبها و ترك حرامها و مكروههاست و بس.
۵
فصل پنجم: هوسمدارى و خودبينى فصل پنجم: هوسمدارى و خودبينى جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر بدترين دشمن سعادت و رستگارى آدمى، نفس خودبين و هوسمدار اوست: «اعدى عدوك، نفسك التى بين جنبيك» (١) و انسان سالك براى دستيابى به مقصد بايد اين مانع بزرگ راه سير و سلوك را از ميان بردارد. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) ستيز با هواى نفس را راس هرم دين معرفى مىكند: «راس الدين مخالفة الهوى» (٢) . قبل از مبارزه با دشمن بيرون، بايد در سايه تهذيب نفس دشمن درون را رام كنيم; زيرا جهاد اكبر مقدم بر جهاد اصغر است، گرچه جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر است; زيرا همان نسبتى كه بين تعليم و تزكيه هست، بين جهاد اصغر و اكبر هم برقرار است. قرآن كريم در برخى موارد، تزكيه را قبل از تعليم نام مىبرد، مانند: «يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة» (٣) و در بعضى موارد نيز تعليم را پيش از تزكيه ذكر مىكند، مانند: «و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم» (٤) . علت اين تقديم و تاخير آن است كه تعليم، «مقدمه» تزكيه است و قبل از آن ذكر مىشود، ولى چون تزكيه هدف است و هدف علت غايى و علت غايى مقدم بر معلول است از اين رو تزكيه «مقدم» بر تعليم بوده، در برخى موارد قبل از تعليم ذكر مىشود. جهاد اصغر وسيله است تا در سايه آن به هدف عالى و والا، كه استقرار نظام اسلامى و تخلق و تعهد جامعه به خلق و عهد الهى است راه يابيم و آن كسى كه همواره در فضاى جهاد اصغر به سر مىبرد و به فكر جهاد اكبر نيست، عمرش را هميشه در مقدمه صرف كرده و هرگز از آن عبور نكرده است. از اين رو، از نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است كه هنگام بازگشتسپاهيان اسلام از جبهههاى جنگ فرمودند: شما از جهاد اصغر فراغتيافتهايد، خود را براى جهاد اكبر آماده كنيد: «ان النبي صلى الله عليه و آله و سلم بعثسرية فلما رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقي الجهاد الاكبر. قيل: يا رسول الله و ما الجهاد الاكبر؟ قال: جهاد النفس» (٥) . از اين حديث نورانى استفاده مىشود كه پيروزى بر دشمن بيرون مقدمه است و مجاهدان اين جهاد مىفهمند كه مىشود دشمن را به زانو درآورد. سر صدور اين سخن از نبى گرامى صلى الله عليه و آله و سلم آن است كه آنها چون از جنگ با دشمن بيرون فراغتيافته، پيروزمندانه از جبهه برگشته بودند به فكر اصلاح نفس نبودند، با گذشت زمان و پديد آمدن حادثه «سقيفه بنى ساعده»، اين حقيقت روشنتر شد و آنان بر اثر نپرداختن به جهاد اكبر به ولاى اهل بيت نرسيدند و به مقام شامخ تولى «ولى الله» راه نيافتند. بنابراين، دفاع مقدس در جبههو پشت جبهه مقدمه است، نه هدف نهايى. انسان مؤمن، بيگانه را از حريم ميهن اسلامى خود طرد مىكند تا در كمال امنيت ايمانش را حفظ كند و در فضايى آزاد، بتواند درستبينديشد، حق را درست درك كرده و به آن معتقد شود و در عمل نيز آن را درست پياده كند.
پيروزى در جهاد اصغر و اكبر لزوم مبارزه، بهرهمندى از نصرت خدا و امدادهاى غيبى و يا شكست و حرمان از امدادهاى غيبى الهى هيچ يك مخصوص جهاد اصغر نيست، بلكه شامل هر دو جهاد است. پس، اين كه ذات اقدس اله مىفرمايد: «و لينصرن الله من ينصره» (٦) يا «ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (٧) اختصاصى به جنگ بيرون ندارد. چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) پس از دستور رياضت و جهاد با نفس به آيه دوم استناد مىكند: «اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم و استعملوا اقدامكم و انفقوا اموالكم و خذوا من اجسادكم فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها فقد قال الله سبحانه: «ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (٨) . در مسائل درون نيز، گاهى انسان در مسائل فكرى، بين دو فكر و در امور گرايشى، بين دو خواهش سرگردان مىشود. انسان همان گونه كه در بخش انديشه، بايد حق را از باطل و صدق را از كذب جدا كند، در بخش گرايش هم بايد خواهشهاى صحيح را از خواهشهاى باطل تفكيك كند. گاهى دو فكر متفاوت در دو انسان وجود دارد; ولى گاهى دو فكر و راى، در يك شخص ظهور مىكند و شخص واحد، مردد بين دو انديشه مىشود. در اين ميدان وسيع، اگر هدف انسان اين باشد كه حق را بفهمد و در اين هدف، تيره و تاريك نباشد، ذات اقدس اله او را راهنمايى مىكند تا «رشد» را از «غى» باز شناسد و به مرحله: «قد تبين الرشد من الغى» (٩) برسد و به حيات طيبهاى كه بر اثر داشتن بينه حاصل مىشود، دستيابد: «ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة» (١٠) زيرا آياتى مانند: «ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم» (١١) «و لينصرن الله من ينصره» (١٢) و «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (١٣) در ميدان جهاد اكبر هم ظهور دارد. مرحله ديگر در جهاد اكبر اين است: هنگامىكه خواهشهاى نفسانى جلو گرايشهاى حق را مىگيرد، بايد انسان با آنها مبارزه كند; زيرا همه آيات، و رواياتى كه درباره جهاد و پيروزى حق بر باطل وارد شده، شامل اين مرحله نيز مىشود. در اين صورت، انسان وارد مبارزه فكرى در درون خود مىشود تا حق را بر باطل پيروز كند. آنگاه خداى سبحان بر اساس «بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق» (١٤) حق را بر سر باطل كوبيده، و آن را مغزكوب مىكند. پس، اگر كسى بين دو انديشه مردد باشد، در صورتى كه هدفش تشخيص صحيح حق بوده و در تعقيب اين هدف مخلص باشد، در تشخيص مطلوب، مصيب خواهد بود.
آثار كوتاهى در جهاد اكبر اگر انسان در جنگ بيرون ظفرمند شود و در جهاد اكبر كه جنگ درون است، پيروز نگردد، با خطر انحراف و ارتداد از ولايت مواجه است. آنچه از ناحيه معصوم(عليهالسلام) رسيده كه «ارتد الناس الا ثلاثة» (١٥) ناظر به همين است. اين ارتداد، ارتداد از اصل دين نيست، بلكه ارتداد از ولايت و رهبرى على بن ابيطالب (سلام الله عليه) است. از سوى ديگر، خونى كه بعد از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مسلمانان بر زمين ريخت، خيلى بيش از خونى بود كه در زمان خود آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم در جهاد با كفار ريخته شد! چون آنان جهاد اصغر كرده بودند و تنها در اين فكر بودند كه با دشمن بيرونى بجنگند و آنان را از سرزمين خود برانند، ولى جهاد اكبر را فراموش كرده بودند; در حالىكه مسئله «قاسطين» و «ناكثين» و «مارقين» نياز به جهاد اكبر داشت. اشخاصى مانند طلحه و زبير در جنگهاى اسلامى و جهاد اصغر شركت مىكردند، ولى هنگامىكه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) به مقام خلافت رسيد، چون ديدند آن حضرت، اهل بذل و بخشش بيجا نيست او را رها كردند و نصيحت امام معصوم در آنان اثر نكرد. امام على (عليه السلام) پيش از شروع جنگ جمل ابن عباس را براى ميانجيگرى فرستادند و فرمودند: با طلحه مذاكره نكن; زيرا اگر با او ملاقات كنى، او را مانند گاو نرى مىبينى كه شاخش را بر گرداگرد گوش خود پيچانده است. او بر مركب سركش هوا و هوس سوار مىشود و مىگويد: مركبى رام است. او سخن كسى را نمىشنود: «لا تلقين طلحة، فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب ويقول هو الذلول» (١٦) . از سوى ديگر، گاهى انسان بر اثر جهاد اكبر به جايى مىرسد كه اماممعصومسخن او را به عنوان سند نقل مىكند; چنانكه از امامباقر(عليهالسلام)نقلشده است كه آن حضرت در جمع شاگردانش سخن ابىذر را نقل كردند: «عن ابي بصير، قال: سمعت ابا جعفر (عليه السلام) يقول: كان في خطبة ابي ذر رحمة الله عليه...» (١٧) . اگر چه ابوذر، معصوم نبود و سخن او مانند سخن معصومحجت نيست، ولى چون معصوم سخن او را نقل مىكند، معلوم مىشودكه بر كلام او صحه گذاشته است. گرچه آن حضرت، نيازى نداشت كه از ابىذر نقل كند، ولى اين كار جنبه تشويقى و الگوسازى داشت; يعنى انسان مىتواند به جايى برسد كه امام معصوم سخن او را براى نصيحت و تعليم ديگران بازگو كند.
اكنون نيز اين راه باز است. انسان ممكن استبر اثر پيروزى در جهاد بيرون و درون، به جايى برسد كه وجود مبارك ولى عصر (ارواحنا فداه) سخن او را براى ديگران نقل كند و به لطف الهى در نظام اسلامى، ابوذر شدن دشوار نيست. چون همه درهاى بهشت، باز و همه درهاى جهنم بسته است. در نظام گذشته اگر كسى مىخواستبه جهنم برود، به آسانى مىرفت; چون همه راههاى گناه به روى همه باز بود، اما اكنون اگر كسى بخواهد به جهنم برود، رسانههاى همگانى، نويسندگان، گويندگان، همه و همه، او را راهنمايى و از گناه نهى مىكنند و اگر كسى مرتكب خلاف شود، دستگاه قضايى او را به زندان مىبرد تا مانع جهنم رفتن او شود.
حفظ آمادگى در برابر دشمن وقتى انسان سالك صالح به مقصد مىرسد كه دوست و دشمن راه سير و سلوك خودرا شناسايى كند و به دوستى دوستان اين راه، ارج بنهد و كوشش كند تا دشمنىدشمنان يا خود دشمن را از بين ببرد. براى شناخت دوست و دشمن دو راهوجود دارد: راه برهان و راه جدل. راه شناختبرهانى، همان تحليل عقلى استكه انسان، هدف خود را مشخص كند و بر اساس آن بفهمد چه چيزى بااوهماهنگ و چه چيز با او ناهماهنگ است; اما شناخت جدلى آن است كه اگريكى از دو مقابل را فهميد، مقابل ديگر هم با مقايسه، ادراك شود; مثلا، وقتىاز اميرالمؤمنين (عليهالسلام) پرسيدند عقل چيست و عاقل كيست، فرمودند: عقل آن است كه انسان به وسيله آن چيزى را در جاى خود قرار بدهد و عاقل كسىاست كه هر كارى را بجا انجام دهد. آنگاه پرسيدند: جهل چيستيا جاهلكيست، فرمودند: گفتم يعنى : «تعرف الاشياء باضدادها»: «و قيل له: صف لنا العاقل فقال (عليه السلام): هو الذي يضع الشيء مواضعه، فقيل: فصف لنا الجاهل، فقال: قد فعلت» (١٨) كسى كه عقل را شناخته باشد، جهل را كه مقابل آن است مىشناسد و اگر عاقل را بشناسد، جاهل شناختهمىشود. البته راه اساسى همان راه برهانى است; زيرا چنانكه دشمنترين دشمنها نفس اماره است: «اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك» (١٩) بهترين دوستان نيز عقلى است كه ما را به عبادت حق دعوت مىكند: «احب المحبين اليك عقلك الذى بين جنبيك». با اين مقدمه، روشن مىشود كه هيچ محبوب و محبى در نهان ما برتر از عقل نيست; چنانكه هيچ دشمنى در درون ما بدتر از نفس امارهنيست. قرآن كريم كه راه تهذيب روح را فراسوى سالك صالح، نصب مىكند، دربارهدفع دشمن بيرون، مىفرمايد: «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (٢٠) تامىتوانيد براى محفوظ ماندن از تهاجم دشمنان بيرون، مسلح و آماده باشيد;دشمنان بيرون را شناسايى و راه نفوذ و كيفيت و كميت تهاجم آنان را ارزيابىو خود را مسلح كنيد تا از گزند تهاجم آنها محفوظ بمانيد. در ميدان جهاداكبر با نفس، آمادگى بيشترى لازم است; زيرا جهاد اكبر با نفس عوبتبيشترى دارد; در جنگ بيرون اگر دشمنى مانند حيوان درنده به انسان تهاجم كند وانسان طعامى به او بدهد، حداقل همان چند لحظهاى كه مشغول خوردن آنطعمه است انسان را رها مىكند و انسان راهى براى فرار مىيابد، ولى اگر انسانبه دشمن درون طعمهاى بدهد، بايد از جان و ايمان خود مايه بگذارد و بادستخود دشمن را تقويت و خود را تضعيف كند.از اين رو هر لحظهاى كهانسان بخواهد با دشمن درون مدارا كند، در معرض خطر بيشترى قرار مىگيرد.ما بايد هر لحظه مسلح و آماده باشيم تا مبادا دشمن درون، حمله را آغازكند; اما همانگونه كه دشمن درون، قويتر از دشمن بيرون است و در خواب وبيدارى حمله مىكند و هرگز آتشبس نمىپذيرد، آمادگى براى دفاع در قبالتهاجم اين دشمن درون نيز خيلى دشوارتر از آمادگى براى نجات از تهاجم دشمنان بيرون است. كسى كه به مرض اخلاقى يا گناه مبتلا و آلوده نشده، نبايد به همين مقدار اكتفا كند; زيرا شايد دشمن به او فرصت داده است تا وى را در حال غفلتبگيرد و يا اين كه چون شرايط اغواء، حاصل نبود و امكانات، كم بود حمله نكرده است; اما هنگامى كه شرايط اغواء، مساعد و امكانات، بيشتر شود، حمله را آغاز كند. از اين رو ملاحظه مىشود برخى افراد تا هنگامى كه مشغول كارى نيستند، سالك گونهاند، ولى وقتى به رفاه يا مقامى مىرسند، آن صلاح و سداد را از دست مىدهند; زيرا از قبل آماده نشده بودند تا با تهاجم غافلگيرانه دشمن درون مبارزه كنند، چنانكه برخى افراد در دوران تحصيل، در حوزهها و دانشگاهها با صلاح و فلاح به سر مىبرند، چون راه نفوذ شيطان بر اثر مراقبت كوتاهمدت بسته است، ولى وقتى وارد جامعه شدند با تطميع و تحبيب خود را مىبازند; اما اگر كسى در دوران جوانى و در دوران تحصيل خود را با استمرار مراقبت و محاسبت كاملا بسازد وقتى به سمتى برسد مسلحانه آن سمت را مىپذيرد و بدين جهت امورى مانند رشوه، وعده و وعيد او را تهديد نمىكند.
لزوم تحصيل فقه جامع يكى از سخنان جامع (٢١) على بن ابيطالب (عليه السلام) اين است: «من اتجر بغير فقه فقد ارتطم في الربا» (٢٢) كسى كه بدون آشنايى با مسايل فقهى وارد تجارت شود حتى به صورت ندانسته و نخواسته، گرفتار ربا شده و در آن، غوطهور مىشود. بنابراين براى اجتناب از اين گناه، ابتدا بايد با مسايل فقهى و حلال و حرام، آشنا و آنگاه وارد تجارت شد و اين تمثيل است نه تحديد و تعيين. بنابراين، اگر كسى خواست وارد ادارهاى شود، بايد گذشته از احكام عمومى اسلام آشنايى با مسايل اخلاقى و فقهى مربوط به آن را قبلا فراهم كرده باشد تا وقتى كه به منصب و پست مىرسد خود را نبازد و گرفتار رشوه و مانند آن نشود. پس منظور اميرالمؤمنين (عليه السلام) تنها فقه اصغر و دانستن حلال و حرام و ربا نيست; چون بعضى با اين كه حلال و حرام را مىشناسند در گودال گناه فرو مىروند. بنابراين، منظور، مجموع فقه اصغر و اكبر يعنى مجموع دانستن حلال و حرام و تحصيل فضايل اخلاقى است و كسى كه بخواهد سمتى را در اجتماع بپذيرد بايد قبلا فقيه به فقه اكبر و اصغر يعنى اخلاق، احكام فقهى و مسائل حقوقى بشود. ما براى اين كه وارد ميدان فقه جامع بشويم و خود را بسازيم و آنگاه مسؤوليت ادارى و اجتماعى را بپذيريم، چند شرط و راه وجود دارد كه بايد همه آنها را طى كرد و از همه آنها بهره برد: يكم: مراقبت و محاسبه. ما بايد محاسب و مراقب خود باشيم كه نفس آزمند ما از ما چه مىطلبد. اگر خواسته معقول و مقبول او را داديم و آنگاه ديديم نسبتبه اين خواسته بى اعتناست و چيز ديگر طلب مىكند، معلوم مىشود طلب و خواهش او كاذب است. مثل زر اندوزى كه، تلاش و كوشش مىكند آنچه را ندارد فراهم كند; اما وقتى فراهم كرد نسبتبه آنچه در دست اوستبى رغبت، و نسبتبه آنچه در دست ديگران مىبيند راغب است. او مىخواهد به طمع دروغينش پاسخ مثبتبدهد و آن هم پاسخ دادنى نيست و همواره فرياد: «هل من مزيد» وى بلند است. مانند تشنهاى كه آب شور بنوشد و عطش او رفع نشود، معلوم مىشود نوشيدن كاذب است و او بايد آب زلال و شيرين بنوشد. ما وقتى چيزى را نداريم مايليم آن را به دستبياوريم اما وقتى آن را به دست مىآوريم چنين دستاوردى به خواست ما پاسخ نمىدهد و بنابراين آن را رها كرده، به سراغ چيز ديگرى مىرويم; در اين صورت ما در حقيقت انبار دار ديگرانيم و انبار دار هرگز بهرهاى نمىبرد. بزرگان علم اخلاق، مىگويند انباردارى براى ديگران مانند تيز كردن كاردى است كه از آن هيچ استفاده نشود; و انباردار مانند كتاب است كه علمهاى فراوانى را به عالمان دين شناس مىدهد، اما خودش چون جامد است، از محتواى خود آگاه و به آن عامل نيست; ولى اگر كسى مثل آفتاب باشد كه هم خودش روشن است و هم ديگران را روشن مىكند، خوب است. انسان بايد هم به ديگران خير برساند و هم خودش استفاده كند; اما اگر كسى زراندوزى پيشه كند، او در حقيقت انبار دار ديگران است و انباردار هرگز لذت نمىبرد و رنج او زمينهساز گنج ديگران است. سر اين كه سلاطين و حاكمان جهان هرگز سير نمىشوند، است كه آنان به سراغ عطش كاذب مىروند. پس اين دو وصف: رغبت قبلى و زهد بعدى، نشانه كذب طلب است.
بنابراين، پس از شناخت دوست و دشمن بايد كاملا مراقب خود باشيم و ببينيم پيشنهادى كه در نهان ما پيدا شده است پيام دوست استيا پيام دشمن; زيرا ما با سرمايه تشخيص، خلق شدهايم و كسى نيست كه اين سرمايه را نداشته باشد: «و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (٢٣) هر كسى به اندازه خود مىفهمد راهى كه برگزيده حق يا باطل است. يكى از كلمات جامع اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اين است: «يا ابن آدم، كن وصى نفسك في مالك و اعمل فيه ما تؤثر ان يعمل فيه من بعدك» (٢٤) تو خود، وصى خود باش; يعنى، هرگز نگو بعد از مرگ من، اين مال را چنين مصرف كنند. وصيت دو گونه است: عهدى و تمليكى; وصيتى كه مربوط به بعد از مرگ است وصيت عهدى است كه از انسان در حال حيات ساخته نيست; مانند وصيتهاى مربوط به كفن و دفن. اينها مربوط به انسان مرده است; اما در وصيت تمليكى، نبايد انسان زنده، مانند مرده باشد بلكه بايد، وصى خودش باشد. جمله «كن وصى نفسك» كلمه جامعه و فراگير است; يعنى، «كن حسيب نفسك»، «كن رقيب نفسك»، «كن محب نفسك»، و .... البته ما در قيامتحسابرس خود هستيم: «كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا» (٢٥) . آن روز كه انسان نمىتواند دروغ بگويد و كار خود را توجيه كند: «و لا يكتمون الله حديثا» (٢٦) ولى هنر اين است كه انسان در دنيا حسيب و محاسب خود باشد. اثر تهذيب روح آن است كه انسان قبل از مرگ به اين مقام رفيع بار يابد. در قيامت، همه انسانها، يكجا زنده مىشوند: «قل ان الاولين و الاخرين لمجموعون الى ميقات يوم معلوم» (٢٧) . در آن جا هيچ كس به فكر ديگرى نيست. در اين دنيا نيز در يك حادثه تلخ آتش سوزى يا زلزله، هيچ كس به فكر ديگرى نيست. مادر نيز در حادثه آتش سوزى يا زلزله بدون اين كه به فكر كودكش باشد فرار مىكند. در حالى كه زلزله قيامت، زلزله معمولى يا «زمين لرزه» نيست; بلكه «جهان لرزه» است: «ان زلزلة الساعة شىء عظيم» (٢٨) در آن جا احدى به فكر احدى نيست و كسى هم كسى را نمىشناسد. آن صحنه را هم اكنون مىشود ممثل يا مجسم كرد تا انسان، در همين دنيا حسابرس خود باشد و بفهمد پيشنهادهايى كه به او دادند، حق و يا باطل است. دوم: انتخاب دوستان خردمند و فرزانه. دوست عاقل هرگز تبهكارى رفيق خود را توجيه نمىكند; بلكه آن را دوستانه تذكر مىهد. دوست واقعى كسى است كه عيب دوستخود را به او بگويد. ائمه معصومين (عليهمالسلام) فرمودهاند: هيچ هديهاى به برادر مؤمن بهتر از بيان عيب او نيست. گرچه نبايد عيوب كسى را در حضور ديگران به او گفت; زيرا ارائه عيب در انظار ديگران اثرى ندارد و او را مىرنجاند; چون چنين نصيحتى به منزله سرزنش است، نه نصيحت. بنابراين، بايد آن را به صورت خصوصى و آن هم دوستانه و خير خواهانه به او تذكر داد; نه به صورت عيب جويانه و براى اين كه تذكر دهنده بخواهد خود را مطرح كند و ضعف او را به رخش بكشد. سوم: حسن استفاده از انتقاد دشمنان خردمند.
دشمن بر دوگونه است: دشمن حسود و عيبجو كه فقط مىكوشد عيب را ببيند گرچه عيبى در ميان نباشد، و دشمن خردمند. دشمن حسود و عيبجو حشره گونه روى نقاط ضعف مىنشيند. اما دشمن خردمندى كه غرضش بد ولى كارش خوب است، حسن فعلى و قبح فاعلى دارد، چون از يك سو مىخواهد انسان را از پا در بياورد; ولى از سوى ديگر كارش خوب است و حساب شده، نقطه ضعفها را گوشزد مىكند; مثلا، اگر در حضور عدهاى اعتراض كند و مقصودش ريختن آبروى انسان باشد، از اين نظر كارش بد است; ولى تشخيص درست عيب كار خوبى است. عدهاى سعى مىكردند انتقاد سازنده دشمنان فرزانه را نيز مغتنم بشمارند. چون آنها به صورت حساب شدهاى عيب را شناسايى مىكنند. ضعفهاى ديگران را، هم حشره گونه مىتوان ديد و هم پزشك گونه. اگر انتقاد حشره گونه باشد، هم قبح فاعلى دارد و هم قبح فعلى و نارواست; اما اگر انتقاد، پزشك گونه باشد، حسن فاعلى و فعلى دارد. كسانى كه درصدد تهذيب روح هستند از اين شرط و راه سوم هم مدد مىگيرند.
نتيجه شناخت دشمن وقتى انسان دوست و دشمن را شناخت، آنگاه بر اساس آيه «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة» (٢٩) خود را مسلح مىكند و هنگامى كه وارد كار اجتماعى شد از گزند تهاجم محفوظ مىماند و اين محصول تهذيب قرآنى است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: اين زرق و برق دنيا شما را رها مىكند، ولى قبل از اينكه او شما را رها كند شما آن را رها كنيد:
«و آمركم بالرفص لهذه الدنيا التاركة لكم، الزائلة عنكم و ان لم تكونوا تحبون تركها» (٣٠) . انسان همانند گل، گلابى دارد و گلاب او حيثيت اوست. حال اگر گلاب از گل گرفته شد، تفاله بى ارزشى از آن باقى مىماند كه آن را به دور مىريزند. دنيا گلاب را از انسان مىگيرد و او را تفاله كرده، رها مىكند. البته ترك دنيا غير از ترك خدمتبه مردم است. انزوا و گوشهگيرى و ترك خدمتبه جامعه روا نيست; زيرا خدمتبه مردم مسلمان عبادت است. ترك دنيا كه مطلوب است همان ترك زرق و برق و رهايى از هوا و هوس است. از اين كه اگر ما كارى انجام بدهيم، توقع تشكر داريم، معلوم مىشود كه براى رضاى خدا آن را انجام نمىدهيم. اين بيمارى در بسيارى از ما هست. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در عهدنامه مالك اشتر مىفرمايند: خويشتن را از خودپسندى بر كنار دار و نسبتبه آنچه از خودت اعجاب تو را برمىانگيزد اعتماد مكن. مبادا ستايش را دوستبدارى; زيرا كه آن مطمئنترين فرصتبراى شيطان است: «و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها وحب الاطرء فان ذلك من اوثق فرص الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين» (٣١) پرشورترين صحنه تهاجم شيطان وقتى است كه ديگران از انسان تعريف مىكنند; چون انسان در آن حال حب نفس دارد و حب نفس با حب خدا سازگار نيست. در اين صورت، اين محبوب دروغين كه دشمن راستين است «امير» مىشود و او هم جز به زشتى امر نمىكند.
برخى حيوانات از پليدترين مواد تغذيه مىكنند و از آنها لذت مىبرند. مانند بعضى از حشرات كه گلهاى معطر را رها مىكنند و به سراغ مواد پليد، بدبو و عفن مىروند و از آنها لذت هم مىبرند. آيا هيچ احتمال دادهايد كه ما هم احيانا مثل آنها باشيم؟ به هر تقدير تا انسان، دوست و دشمن حقيقى خود را نشناسد نجات نمىيابد.
حق مدارى نه خود محورى همانگونه كه به حسب ظاهر، كعبه قبله مسلمانان و مطاف زايران است، از نظر باطن هم هر انسانى، قبله و مطافى دارد و قبله هر كسى، هدف خاص اوست كه براى نيل به آن هدف، به سمت آن حركت مىكند و مطاف هركسى، چيزى است كه در مدار آن مىگردد. برخى خود محور و خودمدار و برخى ديگر، حق محور و حق مدارند. قبله كسانى كه خود مدار و خودمحورند، منافع شخصى آنهاست. قرآن كريم از انسان خود محور، به «فمنهم ظالم لنفسه» (٣٢) ياد كرده و در تعبيرات روايى آمده است كه او «يحوم حوم نفسه» (٣٣) چنين كسى بر خود ستم كرده است; زيرا قبله اصلى خود را نشناخته و مطاف و مدار اصيل خويش را نيافته است. گروه ديگر، حق محورند و قبله و مطاف و مدار آنها، حق است; خواه به سود آنها باشد و خواه به زيان آنها. البته حق به زيان كسى نيست، چنان كه باطل به سود كسى نخواهد بود; چون باطل، نه موافق با نظام آفرينش است و نه موافق با هدف آفرينش انسان. از اين رو، امام صادق (عليهالسلام) مىفرمايد: «ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز منطقك علمك» (٣٤) از نشانهها و آثار ايمان حقيقى آن است كه حق را گر چه به زيان شما باشد بپذيريد و باطل را گرچه به سود شما باشد نپذيريد. سود و زيان در اين حديث، راجع به تشخيص خود شخص و ناظر به خصوص نفع و ضرر مادى است، و گرنه هيچ حقى زيانآور نبوده و هيچ باطلى سودمند نيست. اين حديثشريف حاوى دو دستور در زمينه تهذيب اخلاق است كه يكى مربوط به امور عملى و ديگرى در ارتباط با امور نظرى و علمى است. حضرت فرمود: در كارهاى عملى، حق را انتخاب كنيد و به آن راى دهيد گرچه در ظاهر به زيان شما باشد، و باطل پسند نباشيد گرچه در ظاهر به سود شما باشد. از نظر علمى، بيش از مقدار دانشتان ننويسيد و سخن نگوييد. مبادا استادى در كلاس درس بخواهد از جهل شاگرد سوء استفاده كند، و بيش از نصاب علمىخود سخن بگويد يا كسى هنگام تنظيم مقالهاى از جهل خوانندگان سوء استفاده كرده بيش از مقدار دانشش بنويسد. براى مؤمن، زبان يا قلم امام نيست، بلكه عقل و علم امام است; يعنى زبان و قلم انسان بايد به عقل و علم او اقتدا كند.
آزمون حق مدارى نصيحت پذيرى و حق گرايى، نشانه انتخاب راه درست وحق مدارى است. اگر نصيحتپذيرى يا حتى شنيدن نصيحتبراى ما دشوار باشد و به ذائقه ما تلخ آيد، نشانه آن است كه بيماريم; چنانكه اگر از ميوه يا غذاى شيرين احساس تلخى كرديم، بايد بدانيم كه بيمار هستيم. ضربالمثل «حق تلخ است»، در حقيقت پيام بيماران است; نه پيام تندرستان! تندرستان حق را شيرين مىدانند. اگر كسى بگويد قند يا گلابى شاداب تلخ است، از حال خودش حرف زده، نه از حال قند و گلابى و بدين معناست كه من بيمارم. گاهى بدن متورم مىشود و انسان خود را فربه مىپندارد. يكى از مثلهاى رايج عربى كه به صورتهاى گوناگون در زبان فارسى هم ظهور كرده است، اين است: «قد استسمنت ذاورم» (٣٥) ; يعنى متورم را فربه پنداشتى. آماس كه نوعى بيمارى است، غير از فربهى است. گاهى انسان ترقى كاذب را كه آماس است، فربهى و رشد اجتماعى يا اقتصادى تلقى مىكند، در حالىكه معيار رشد، حقپذيرى است. تنها حق به حال انسان نافع است و حق را هم جز خدا نمىگويد: «الحق من ربك» (٣٦) حق، يعنى قانون و دستور درست، از خداست و خدا خود حق محض است و حق «از» او نشئت مىگيرد، نه اين كه حق «با» او باشد. پس چيزى «با» او نيست، بلكه هر حقى «از» اوست.
رژيم ارباب رعيتى فرهنگى عالمان الهى، عهدهدار دو كارند: يكى براندازى رژيم ارباب رعيتى و ديگرى سازندگى و استوار كردن رژيم ربانى مردمى. رژيم ارباب رعيتى نه تنها در مسائل اقتصادى و اجتماعى مطرود است، بلكه در مسائل سياسى و نظامى، اعتقادى و فرهنگى نيز محكوم است.
در رژيم ارباب رعيتى، مسئول يك بخش داعيه ربوبيت آن را دارد و خودمحور است. او فكر خود را قانون سعادتمند و حياتبخش و مردم را پيرو هواى خود مىشمارد; همان گونه كه در مسائل مالى رژيم ارباب رعيتى بر اين اصل استوار است كه ديگران بايد كار كنند و فقط ارباب، بهره ببرد.
كسى كه مردم را به خود دعوت مىكند، در حقيقتحامى رژيم ارباب رعيتى است; كسى كه صدر طلب بوده، علاقمند است وقتى بر جمعى وارد شد، مردم به احترام او برخيزند، از او تعريف كرده، سخن و راى او را بازگو كنند، او خود را «رب» مىداند و مردم را رعيت وبنده خود تلقى مىكند. در وصاياى پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم به حضرت ابىذر نيز آمده است: «يا اباذر من احب ان يتمثل له الرجال قياما فليتبوء مقعده من النار» (٣٧) كسى كه توقع دارد هنگام ورود به مجلسى عدهاى به احترام او برخيزند، بايد جايش را در جهنم مشخص كند. البته شايان گفتن است كه وظيفه داريم به عالمان دين و مردان پرهيزكار، خدمتگزاران و افراد عادل و خير احترام كنيم; ولى آنها نيز نبايد توقع احترام داشته باشند. ذات اقدس خداوند، نه تنها رژيم ارباب رعيتى فرهنگى را براى موحدان اعم از مسلمان و اهل كتاب نمىپذيرد، بلكه آن را براى جامعه انسانى سم مىداند.
خداوند در «حوزه اسلامى» نمىپذيرد كه كسى خود را بر ديگران تحميل كند و از اين رو مىفرمايد: «انما المؤمنون اخوة» (٣٨) مؤمنان، با هم برادر و همه فرزند ايمان به خدايند و به مقتضاى ايمان به خدا يكديگر را آگاه و با يكديگر، هماهنگ عمل مىكنند، پس هرگز مؤمنى، «رب» مؤمن ديگر نيست.
در «حوزه توحيدى» نيز مىفرمايد: «قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون» (٣٩)
به اهل كتاب بگو ما اصل مشتركى را به اسم «ميثاق بينالملل الهى» امضا مىكنيم كه هيچيك از ما ديگرى را رب خود نپذيرد. يعنى، نه داعيه ربوبيت داشته باشيم و نه دعواى ربوبيت كسى را امضا كنيم و براى خدا شريك قايل نشويم و يك مبدا را بپرستيم. اگر آنها اعراض كردند، شما بر اين محور الهى باقى بمانيد. از اين آيه شريفه استفاده مىشود كه داعيه يا پذيرش دعواى ربوبيت، در حوزه الهى ممنوع است. بنابراين، هيچ موحدى حق ندارد مردم را به خود دعوت كند. مرحله سوم كه وسيعتر از محدوده اسلامى و الهى است، «حوزه انسانى» است. در اين زمينه قرآن كريم مىفرمايد:
«ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله ولكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون و لا يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون» (٤٠)
هيچ بشرى از انبيا و مرسلين كه خداوند به آنها كتاب و وحى و نبوت عطا كرده است، هرگز مجاز نيست مردم را به خود دعوت كند. معناى «مردم را به خود دعوت كردن» اين نيست كه مثلا بگويد: مجسمهاى از من بسازيد و آن را بپرستيد، بلكه بدون علم، حكم كردن و نظر دادن نيز از همين قبيل است. بازگشت عمل كسى كه ندانسته فتوا مىدهد، به دعوى ربوبيت است. سر اينكه صراط مستقيم، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، همين است. در مورد محققان گذشته گفتهاند كه آنان «شقو الشعر»، يعنى برخى به گونهاى دقيق بودهاند كه موشكافى كردند. شكافتن چيزى كه از مو باريكتر استشعورى قوى طلب مىكند. اصولا وجه تسميه «شعور» آن است كه مثل شعر (مو) خيلى باريك است. مبناى فرعون كه مردم را به خود دعوت مىكرد، اين نبود كه مجسمهاى از من بسازيد و در خانه يا معبد در برابر آن عبادت كنيد. داعيه او اين بود كه: قانون و خط مشى مردم بايد براساس انديشه من باشد و اين همان رژيم ارباب رعيتى فكرى و فرهنگى است. چنين انديشه نابخردانهاى با روح بندگى خدا هماهنگ نيست; زيرا انسان «مستقل» را چه رسد كه دعوى «مستقل» بودن در سر بپروراند و طاير مقصوصالجناح را چه سزد كه خيال خام طيران در ملكوت را در دل تمنى كند؟ چنين شخص مختال و مختبطى، خداى ظهير را ظهرى قرار داده و عبد آبق را مولاى سابغ و سامق ساخته است.
رژيم ربانى مردمى از سوى ديگر بايد كوشيد رژيم ربانى، الهى استوار گردد. ربانى بودن، به اين معناست كه انسان، خود را نبيند، بلكه منسوب به آن «منسوب اليه» بداند و رب خود را كه خداست، ببيند و نه تنها او را ببيند، بلكه «ذاتا»، «وصفا» و «فعلا» به خداى خود مرتبط باشد. بايد راه ربانى شدن را بررسى كرد. همانگونه كه گذشت، قرآن كريم مىفرمايد: «كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون» (٤١) . از آنجا كه در اين آيه شريفه، فعل به صورت ماضى استمرارى بهكار رفته: «كنتم تعلمون... كنتم تدرسون» معلوم مىشود ربانى شدن، استمرار طلب مىكند، به اين معنا كه چندين سال، خوب دانشآموختن و خوب عمل كردن، انسان را ربانى مىكند; البته كسانى كه به اين مقام نايل آيند كم هستند. اين لطيفه را مىتوان از جمله معروف اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) استفاده كرد: «الناس ثلاثة: فعالم رباني و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع، اتباع كل ناعق، يميلون مع كل ريح» (٤٢)
زيرا در اين عبارت، «عالم رباني» و «متعلم على سبيل نجاة» به صورت مفرد، ولى «همج رعاع اتباع كل ناعق يميلون...» به صورت جمع ذكر شده كه ناظر به اقليت گروه اول و دوم ولى اكثريت گروه سوم است.
خود بينى يا خدابينى؟ انسان بر سر دوراهى قرار دارد، يا حقيقتخود را مىيابد و بر كمال آن مىافزايد; يا آن را گم كرده سرمايه را از دست مىدهد. كمال انسان در اين است كه خود را به «اصل» برساند و رسيدن انسان به اصل خود، كه كمال اوستبا خودبينى جمع نمىشود و از اين جهت از كمال انسانى به «مقام فنا» ياد مىكنند; پس كسى كه خود را نبيند و به فكر خود نباشد و اصل خود را شناسايى كند و مطيع او باشد به كمال مىرسد. اين مرحله، بحث اخلاقى روشنى دارد كه خود بينى با كمال، سازگار نيست; اما مهم اين نيست كه انسان «خودبين» نباشد; مهم اين است كه انسان «خدابين» باشد; زيرا خود بينى مانع، ولى خدابينى، شرط رسيدن به كمال است و بين اين دو مطلب، فرق بسيار است. اگر گفتيم: «بايد از خود بينى نجات پيدا كنيم چون مانع كمال است»، بحثى اخلاقى است. در اين صورت حداكثر اين است كه انسان، متواضع و خدمتگزار باشد و بكوشد كه از جهنم برهد و به بهشتبرسد، ولى اگر گفتيم: «خود بينى مانع كمال و خدابينى شرط آن است»، بحث صبغه عرفانى مىيابد. بنابراين، «كامل» كسى نيست كه خود را نبيند، بلكه كسى است كه خدا را ببيند; يعنى تكبر و مانند آن مانع كمال است و شرط اساسى كمال، خدابينى است.
آثار خدابينى وقتى خدا بينى، محور كمال قرار گرفت، انسان سالك نه تنها خود را نمىبيند و به خود اعتماد و اعتنايى ندارد; بلكه به ديگران نيز اعتنا ندارد و علوم، اموال و حتى فضايلى كه فراهم كرده نيز نمىبيند و به آنها اعتماد ندارد; زيرا در اين ديدگاه وسيع تنها شرط كمال، خدابينى است و خدابينى با غيربينى جمع نمىشود. خدابين مجموعه جهان آفرينش را آيات، ابزار و مظاهر فيض خدا مىداند و هر چه يا هر شخصى را كه مىبيند به عنوان بنده و مجراى فيض خدا مىبيند. آنچه شاعر مىگويد: گرچه تير از كمان همى گذرد از كماندار بيند اهل خرد اختصاصى به تير و كمان و تيراندازى ندارد و اين سخن بلند مثال است و بدين معناست كه هر كار خيرى از كسى به انسان برسد، انسان سالك، خدا را منشا آن اثر، و آن شخص را وسيله مىدانسته، مىگويد: «خدا را شكر كه به اين وسيله، مشكلم را حل كرده است» و نمىگويد: «اين شخص، مشكل مرا حل كرده» تا «ملحد» شود و نه مىگويد: «اول خدا و دوم فلان شخص، مشكل مرا، حل كرده» تا «مشرك» گردد; نه تفكر قارونى دارد تا بگويد: «من خودم زحمت كشيده و اين علم يا مال را فراهم كردهام» و نه تفكر قبطى و نبطى، كه گاهى فرعون و گاهى هامان را مرجع و ملجا حل مشكلها بداند. علت اينكه خدابينى، شرط كمال و خودبينى، مانع آن است اين است كه اگر كسى خودبين نباشد، غير را مىبيند و باز در بين راه مىماند; ولى اگر خدا بين باشد، غير را نمىبيند. چون خداوند، هستى كامل و نامتناهى است و علم، قدرت، جود و سخا، حيات و احيا را به طور نامتناهى دارد. پس هر چيزى كه در هر گوشه عالم پيدا شود، آيت و علامت افاضه خداست. چون سراسر جهان آفرينش، فيض خداست، خدابين همه جهان را مجراى فيض خدا دانسته خود را ابزار دستخدا مىيابد و براى خود، استقلالى قايل نيست، بنابراين، فانى مىشود. البته «فانى» شدن كه يكى از كمالات انسانى استبه معناى نابود شدن نيست; بلكه به معناى نديدن ماسواست. انسان فانى، نه خود را مىبيند و نه غير خود را، جهان را نيز فانى شده مىيابد. وقتى خود را در اختيار ذات اقدس خداوند قرار داده، از خود خواستهاى نداشت، همه شئون او را خدا اداره مىكند، و اين مقام منيع همان ولايت الهى است كه بنده تحت ولايت مولا اداره مىشود.
حمق خودبينى در آثار ادبى آمده است كه انسان احمق از ستايش و مداحى لذت مىبرد. پس آن كس كه از ستايش لذت مىبرد گرفتار «حمق» است; زيرا ستايش در برابر كمال است و كمال واقعى از آن خداست: «الحمد لله رب العالمين». انسانى كه آيينه دار كمال و جمال و جلال حق است ذاتا مستحق مدح و ثنا نيست و اگر كسى از مدح و ثنا خوشحال شود، مىپندارد اين كمال، از آن خود اوست و او سزاوار مدح و ثناست از اين رو باد مىكند:
«احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمى فربه نمايد» (٤٣) . براى اين كه پوست گوسفند ذبح شده را آسانتر بكنند، از طريق كعب (نى) در آن مىدمند. آنگاه رهگذر ناآگاه، مىپندارد گوسفند فربه است. اين تمثيل، برداشتى اخلاقى است.
همين مطلب، برداشتى عرفانى نيز دارد; مىگويند انسان اگر خودبينى را رها و خود را در خداى سبحان فانى كند، مانند گوسفندى است كه بميرد. وقتى گوسفند بميرد صاحب گوسفند از دم و نفس خود در آن مىدمد; يعنى، تا كنون گوسفند با نفس حيوانى مانوس بوده است و با آن دم برمىآورد، ولى اكنون نفس انسانى در آن دميده شده است. همچنين اگر كسى خود را ببيند، با نفس خودى و انسانى زندگى مىكند، ولى اگر به مقام فنا برسد، خود نفسى نمىكشد و فقط با نفس الهى زنده است، كسى كه به مقام فنا مىرسد، همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
ولايتخدا و ولايتشيطان خداوند برخى انسانها را به حال خودشان وامىگذارد و بعضى را تحت ولايتشيطان اداره مىكند; كسى را كه خدا را ببيند و نفس الهى در او دميده شود، خداى سبحان خود، كارهايش را بر عهده مىگيرد و اين همان مقام «ولايت» است كه خدا ولى و مسئول تدبير و اداره انسان باشد: «الله ولى الذين امنوا». چنين انسانى در مسير بد نمىانديشد و در راه بد، قدم بر نمىدارد. اين راه، مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) نيست، گرچه آنها راهيان موفق اين راهند; بلكه براى شاگردان انبيا و اوليا هم باز است. اثر ولايتخدا كه متولى كار انسان است، اين است كه انسان را از تيرگيها خارج و به سوى نور مىبرد: «يخرجهم من الظلمات الى النور» (٤٤) . چنين انسانى در مسائل علمى، گرفتار تيرگى جهل و در مسائل عملى، گرفتار ظلمت ظلم و ضلالت نمىشود، ولى اگر كسى خدا را نبيند و خود را ببيند، به ناچار، جهان را هم مىبيند و براى آن اصالتى قايل است و معبود او همان زرق و برقى است كه برايش فريبا و زيباست. در نتيجه چنين انسانى به ناچار خود را گم مىكند كه از آن به «ضلالت» ياد مىشود. ضال يعنى گمشده كسى است كه راه را از دست داده است و هرگز به مقصد نمىرسد. انسان گمشده، ابزار دستشيطان است. اهل معرفت و عالمان اخلاق كوشيدهاند تا در چهره مثلهايى بازگو كنند كه گم شده، تحت ولايتشيطان است. نمونههايى از مثلهاى مزبور بدين شرح است: ١. مرحوم شيخ بهائى مىگويد: مردى كه نشانه سجده، همچون دينارى مدور بر پيشانى او نقش بسته بود بر در بارگاه سلطانى به انتظار «صله» نشسته بود; زاهد صاحبدلى به اين داغدار گفت: تو كه آن سكه را بر پيشانى دارى، چرا در آستانه سلطانى؟ زاهد ديگرى گفت: اين سكه (داغى كه بر پيشانى داشت) قلب و مغشوش است و خريدار ندارد. از سوى ديگر، امام سجاد و ساير امامان(عليهم السلام) به اين فضيلت، موصوف بودند كه پيشانى آنان نشانه سجده داشت و اصولا يكى از نقصهاى مردم با ايمان اين است كه پيشانى آنان صاف باشد. در گذشته، مؤمنان يا صحابه به يكديگر مىگفتند: «مالي اراك جلحاء»; چرا پيشانيت صاف است؟ كنايه از اين كه چرا تنها به نماز واجب اكتفا مىكنى و نمازهاى نافله نمىخوانى! امام اميرالمؤمنين(عليهالسلام) نيز مىفرمايد: مكروه مىدارم كه پيشانى آدمى صاف باشد و هيچ گونه اثر سجده بر آن نباشد: «اني لاكره للرجل ان ترى جبهته جلحاء ليس فيها شيء من اثر السجود» (٤٥) . اين سكه، سكه مقبول است; چون در بازار الهى خريدار دارد، اما آن سكه، مغشوش است و مانند اسكناس جعلى خريدار ندارد. ٢. به ژنده پوشى كه لباس مندرسى در بر داشت، گفتند: آيا اين خرقه را نمىفروشى؟ گفت اين، دام من است. اگر دامم را بفروشم، به چه وسيله شكار كنم؟ اگر كسى از راه حق گم شود شيطان او را اين چنين مىخرد و به دام مىاندازد. همان طور كه بعضى خريداران تنها لباسهاى كهنه و ظرفهاى شكسته را مىخرند، در بازار انسان فروشى نيز شيطان فقط گم شدهها را مىخرد و كارى با انسانهاى صالح ندارد. چون انسانهاى صالح او را «رجم»و به سوى او تيراندازى مىكنند. نه تنها به زبان مىگويند: «اگعوذ بالله من الشيطان الرجيم»، بلكه واقعا به سوى او تيراندازى مىكنند. هر قطره اشكى كه از چشم بنده صالح فرو مىريزد سيلى بنيان كن براى شيطان و شيطنت است، هر قدم خيرى كه عبد صالح بر مىدارد، تيرى به سينه و چشم اوست.
٣. وعاظ السلاطين و تحصيل كردههاى دربارها مانند انبر آتش بودند كه صاحبان زر و زور، به وسيله آنان، آتش را جابه جا مىكردند (٤٦) .
سرانجام خودبينى و خودستايى ذات اقدس خداوند خودستايى را وصف گروهى از اسرائيليها دانسته، مىفرمايد: «الم تر الى الذين يزكون انفسهم بل الله يزكى من يشاء و لا يظلمون فتيلا» (٤٧)
آيا نمىنگريد كسانى را كه خودپسند و مغرورند و خويش را مىستايند! مدح و خودستايى سه حالت دارد: گاهى انسان دروغ مىگويد و ادعاى بىجايى دارد. چنين كسى كه در باره او گفته شده:
«هلك من ادعى و خاب من افترى» (٤٨) گذشته از خودبينى مذموم، سخنش كذب و حرام است; اما گاهى سخن و ستايش او كذب نيست; يعنى حقيقتا درجهاى علمى يا كمالى عملى دارد; اما همين عجب و غرور، زشت است. خودستايى به اين معنا كه من اين كمال را دارم، تكبر، غرور، عجب است و مذموم. گاهى كسى كمال علمى يا عملى را دارد و ضرورت هم اقتضا مىكند كه خودرا به داشتن آن معرفى كند كه ازباب عجب و خودستايى و خودپسندى نيست;بلكه از باب اتمام حجت و از باب «اما بنعمة ربك فحدث» (٤٩) است،چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گاهى در نامههايى كه براى امويانمىنگارد خود را به عظمت معرفى مىكند و آنگاه مىفرمايد:
«لولا ما نهىالله عنه من تزكية المرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة» (٥٠)
اگر خداوند ازخودستايى نهى نكرده بود، فضايل فراوان خود را برمىشمردم. غرض آن كه، اگرانسان توفيق خدمتى يافت و آنگاه آن را به رخ ديگران كشيد، عمدا سعى خودراهدر داده است و اگر خدا به ما توفيقى داده، علمى آموخته و عملى اندوختهايم بايد معتقد باشيم نعمت الهى است و آن را به خدا نسبتبدهيم نه بهخود. خودستايى، كار اسرائيليها و برخى از ترسايان است كه به دروغ گفتند: «نحن ابناء الله و احباؤه» (٥١) يا گفتند:
«لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى» (٥٢) بهشت مخصوص يهوديها يا ترساهاست كه اين نيز دروغ است; يا گفتند: «لن تمسنا النار الا اياما معدودة قل اتخذتم عند الله عهدا فلن يخلف الله عهده ام تقولون على الله ما لا تعلمون» (٥٣) ما در قيامت، بيش از چند روز معذب نيستيم. خداوند مىفرمايد: آيا شما از خداوند عهد و ميثاقى گرفتهايد؟ اين خودستاييها براى چيست؟ خودبينى و خودستايى، بسيار زشت است و اگر به صورت بيمارى واگيردارى درآيد و به جامعه ستايى و گروه ستايى تبديل گردد، بلاى عظيمى مىشود و خطر نژاد پرستى مانند نژاد پرستى اسرائيليها، را در پى دارد; از اين رو قرآن و سنت معصومين (عليهم السلام) خودستايى فردى را تحريم و منع كردهاند تا به نژاد پرستى منجر نشود.
فيض الهى قرآن كريم تزكيه را در عين حال كه لازم مىداند، دسترسى به آن را محصول فيض خدا شمرده، مىفرمايد: كسى كه توفيق تهذيب روح پيدا كرد، بايد بداند كه نعمت الهى نصيبش شده و بايد حق و قدر اين نعمت را با استمرار مجاهده با شيطان درون، حفظ كند. در سوره مباركه «نور» مىفرمايد: «لولا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (٥٤) اگر فضل و لطف الهى نبود، هيچ يك از شما به نزاهت روح راه نمىيافتيد. گرايشى كه در دل پيدا مىشود، فيض خداست.
گرچه غير از انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام) ديگران هرچه دارند فيض «با واسطه» است، ولى راه نزديكى را على (عليه السلام) ارائه كرده و به ما فرموده است: شما كريمانه زندگى كنيد; هرگز دستتان به جيب و كيف كسى نباشد. انسان همان طور كه مىتواند مستقيما روزى خود را از خدا دريافت كند، مىتواند تهذيب روح، معرفت و «عزوف» شدن نفس را نيز از خدا دريافت كند. كسى كه همواره سعى مىكند شاگرد ديگران باشد هميشه صدقه خور اين و آن است! انسان بايد به جايى برسد كه نيازى به استاد و كتاب نداشته باشد. كسى كه در محضر درس ديگرى يا در كنار كتاب مصنفى قرار مىگيرد در حقيقت، مهمان فكر اوست; ولى اگر كوشيد اين فيض علمى را بىواسطه يا با واسطه كمترى از ذات اقدس خداوند دريافت كند، علم او كريمانه است. بيان نورانى على (عليه السلام) كه فرمود: «و ان استطعت الا يكون بينك و بين الله ذو نعمة فافعل» (٥٥) ناظر به همين است، يعنى اگر كريمانه كوشيدى تا بين تو و خدايت كسى فاصله و واسطه نباشد تا به وسيله او، روزى به دست تو برسد، اين كار را بكن. چون خدا با شما از همه ما سوا نزديكتر است. پس هر تزكيهاى فيض الهى است. كسى كه اين راهها را پيمود، در مصاف با شيطان شركت و بر اثر مخالفتبا او پيروزمندانه و سرافراز از صحنه جهاد اكبر بيرون آمد و در نتيجه به تعبير اميرمؤمنان على (عليهالسلام)، عقل عارف و نفس عزوف پيدا كرده: «لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (٥٦) بايد اين راه را ادامه بدهد. مبادا بگويد: من آنم كه زحمت كشيدم و خود را مهذب كردم; زيرا اين تفاخر مذموم، مايه سقوط اوست. شيطان همين كه گفت: «انا خير منه»، خداوند به او فرمود: «فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها» (٥٧) اين منزلت، منزلت تكبر نيست; پايين برو. اين اصل براى هميشه هست. شيطانى كه ساليان متمادى عبادت كرد و منزلتى يافت، خودستايى و غرور، مايه هبوط او شد و ديگران نيز مانند او خواهند بود; زيرا در نظام كلى هيچ فرقى بين انسان و غير انسان نيست. در اين نظام، سنتهاى الهى حاكم است، نه سنتهاى قبيلهاى و نژادى و روابط قوم و خويشى. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: خداوند بهشت را جاى پاكان قرار داده و كسى را كه اندك لغزشى داشته از بهشتبيرون كرده است پس ديگر، اهل لغزش را به بهشت راه نمىدهند. چون بهشت جاى لغزشكار نيست. اگر لغزشكار در بهشت جايى مىداشت، پس چرا آدم را بيرون كردند؟ خدايى كه لغزشكار را از بهشت مىراند، هرگز لغزشكار را به آنجا راه نمىدهد و اين اصلى كلى است: «ما كان الله سبحان ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا. ان حكمه في اهل السماء و الارض لواحد» (٥٨) . كسى كه تلاش و كوشش علمى يا عملى كرده و مهذب شده است، اگر خودستايى كند از همان جا سقوط مىكند.
--------------------------
١. بحار، ج ٦٧، ص ٣٦. ٢. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٥٣. ٣. سوره آل عمران، آيه ١٦٤; سوره جمعه، آيه ٢. ٤. سوره بقره، آيه ١٢٩. ٥. بحار، ج ١٩، ص ١٨٢. ٦. سوره حج، آيه ٤٠. ٧. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٧. ٨. نهجالبلاغه، خطبه ١٨٣، بند ٢٠. ٩. سوره بقره، آيه ٢٥٦. ١٠. سوره انفال، آيه ٤٢. ١١. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٧. ١٢. سوره حج، آيه ٤٠. ١٣. سوره عنكبوت، آيه ٦٩. ١٤. سوره انبياء، آيه ١٨. ١٥. بحار، ج ٢٢، ص ٣٥٢ و ٤٤٠. ١٦. نهجالبلاغه، خطبه ٣١. ١٧. بحار، ج ٢، ص ٥١; محاسن برقى، ج ١، ص ٣٥٧. ١٨. نهجالبلاغه، حكمت ٢٣٥. ١٩. بحار، ج ٦٧، ص ٣٦. ٢٠. سوره انفال، آيه ٦٠. ٢١. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «اعطاني جوامع الكلم واعطى عليا جوامع العلم» (بحار، ج ٨، ص٢٨); خداوند به من كلمات جامعه و به على (عليهالسلام) علم جامع داده شده است. بنابراين، هر آيه از قرآن يك قانون اساسى وهر حديثى از احاديث عترت طاهره (عليهمالسلام) يك كلمه جامع است. ٢٢. نهجالبلاغه، حكمت ٤٤٧. ٢٣. سوره شمس، آيات ٧-٨. ٢٤. نهجالبلاغه، حكمت ٢٥٤. ٢٥. سوره اسرا، آيه ١٤. ٢٦. سوره نساء، آيه ٤٢. ٢٧. سوره واقعه، آيات ٤٩-٥٠. ٢٨. سوره حج، آيه ١. ٢٩. سوره انفال، آيه ٦٠. ٣٠. بحار، ج ٨٦، ص ٢٣٧. ٣١. نهجالبلاغه، نامه ٥٣، بند ١٤٥. ٣٢. سوره فاطر، آيه ٣٢. ٣٣. بحار، ج ٢٣، ص ٢١٤. ٣٤. بحار، ج ٦٧، ص ١٠٦. ٣٥. المنجد، فرايد الادب، ص ٩٩٢. ٣٦. سوره بقره، آيه ١٤٧. ٣٧. بحار، ج ٧٤، ص ٩٠. ٣٨. سوره حجرات، آيه ١٠. ٣٩. سوره آل عمران، آيه ٦٤. ٤٠. سوره آل عمران، آيات ٧٩-٨٠. ٤١. سوره آل عمران، آيه ٧٩. ٤٢. نهجالبلاغه، حكمت ١٤٧. ٤٣. گلستان سعدى، باب هشتم در آداب صحبت. ٤٤. سوره بقره، آيه ٢٥٧. ٤٥. بحار، ج ٦٨، ص ٣٤٤. ٤٦. كشكول شيخ بهائى، ج ١، ص ٤٩٢ و ٣٥٩. ٤٧. سوره نساء، آيه ٤٩. ٤٨. نهجالبلاغه، خطبه ١٦، بند ٨. ٤٩. سوره ضحى، آيه ١١. ٥٠. نهجالبلاغه، نامه ٢٨، بند ١٠. ٥١. سوره مائده، آيه ١٨. ٥٢. سوره بقره، آيه ١١١. ٥٣. سوره بقره، آيه ٨٠. ٥٤. سوره نور، آيه ٢١. ٥٥. نهجالبلاغه، نامه ٣١، بند ٨٨. ٥٦. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧. ٥٧. سوره اعراف، آيات ١٢-١٣. ٥٨. نهجالبلاغه، خطبه ١٩٢، بند ١١.
۶
فصل ششم: كمينگاههاى شيطان فصل ششم: كمينگاههاى شيطان صف آرايى در برابر شيطان قرآن كريم كه عهدهدار تزكيه روح و تهذيب جان آدمى است، شيطان را به عنواندشمن سعادت انسان معرفى كرده، دستور مراقبت و هوشيارى در برابر كيد و مكر او داده، ما را به مبارزهاى همه جانبه با او فراخوانده است: «ان الشيطان للانسان عدو مبين» (١) «و لا تتبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين» (٢) «افتتخذونه و ذريته اولياء من دونى و هم لكم عدو» (٣) «ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا» (٤) . قرآن كريم در آيات فراوانى گونههاى مختلف اغواء، فريبكارى، كيد و مكر شيطانرا تبيين و راه حضور در مصاف دشمن قسمخورده بشر را به او نموده است. در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز آمده است: «صافوا الشيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة تزكو انفسكم و تعلو عند الله درجاتكم» (٥) در برابر شيطان كه مانع و رهزن سير آدمى به سوى خداست، صفآرايى كنيد و با همه ساز و برگ نظامى خود به جنگ او برويد. اگر چنين كرديد، جان شما تزكيه مىشود و درجات شما بالا مىرود.
مشكل ما اين است كه ما نه به طور دقيق مىدانيم كه او چه مىطلبد و نه اينكه اگر بدانيم، توان مخالفتبا او را داريم، ولى او روانشناس ماهرى است كه مىداند ما چه مىطلبيم. از اين رو حرامها و زشتها را به صورت همان مطلوب، در برابر ما تزيين مىكند و به ما ارائه مىدهد و ما هم آن را حق مىيابيم و به آن عمل مىكنيم. شيطان ابتدا، «مسول» است و سپس اماره به سوء. اول به عنوان دستيار، كمك مىكند و پيشنهاد مىدهد; يعنى زشت را زيبا و زيبا را زشت جلوه مىدهد و وقتى انسان را اسير كرد، فرمان مىدهد و آنگاه انسان، دانسته و از روى عمد گناه مىكند; يعنى مىداند اين كار بد است، اما چون به دام شيطان افتاده و مبتلا شده است آن را انجام مىدهد. بنابراين، در مقابل شيطان بايد با تمام نيرو صف آرايى كرد و در اين مصاف، خدا، وحى، فرشتگان و عقل، معين و ناصر انسان هستند و در اين صورت يعنى با اعانت و نصرت خدا و اولياى او، اگر انسان ببازد، جاى تعجب است. حضرت سجاد (عليهالسلام) مىفرمود: اگر كسى هلاك شود، جاى تعجب است. خدايى كه اين همه مهربان است كه يك گناه را يك كيفر مىدهد ولى يك ثواب را ده برابر پاداش مىدهد، در اين صورت، «ويل لمن غلبت آحاده اعشاره... فنعوذ بالله ممن يرتكب في يوم واحد عشر سيئات و لا تكون له حسنة واحدة فتغلب حسناته سيئاته» (٦) واى به حال كسى كه يكيهاى او بر دههاى او غالب شود! هيچ كس نمىتواند بگويد من كارى به مسائل اخلاقى ندارم. برخى حكيمان سخن بسيار عميقى در باره برخى مسائل فلسفى دارند، كه در باره مسائل اخلاقى نيز جارى است. آنان مىگويند: «بعضى مىگويند: ما با مسائل فلسفى كارى نداريم، ولى بايد به آنان ياد آور شد كه گرچه شما با آن مسائل كارى نداريد ولى آنها با شما كار دارند». در مسائل اخلاقى نيز چنين است; ممكن نيست در خاطرات و اوصاف نفسانى ما فرشته يا شيطان، نفوذ نداشته باشند. آن سرمايه اوليه، يعنى «فالهمها فجورها وتقويها» (٧) كه الهامات الهى است، درنهان ونهاد هركسى ذخيره شده و فرشتهها و انبيا مىكوشند آن را شكوفا كنند: «و يثيروا لهم دفائن العقول» (٨) . نقش انبيا و فرشتگان، شناسايى گنجهاى معدنى دل و عرضه به بازار معرفت و معدلت است و كار شياطين دفن كردن آنهاست: «و قد خاب من دسيها» (٩) . اعتقاد به جدايى دين از سياست، آتش بس مظلومانه و يك طرفه افراد ناآگاه، منزوى و يا رفاه طلب است; زيرا سياستمداران يا سياستبازان قهار نمىگويند: سياست از دين، جداست. آنها همه امور را در كام خود مىكشند و حتى دين را به سود خود تفسير مىكنند. در هر صورت اگر شما با شيطان كارى نداشته باشيد، او با شما كار دارد و طولى نمىكشد كه شما را مىربايد و تصاحب مىكند. در مسائل علمى نيز بعضى مىگويند: ما كارى با معارف الهى، فلسفه و عرفان نداريم و به همان ايمان سنتى اكتفا مىكنيم، كه بايد گفت: گرچه شما با شبهات، كارى نداريد، ولى آنها با شما كار دارند. شما چه بخواهيد يا نخواهيد در درون جانتان سؤالى پديد مىآيد، ممكن استسخنى نگوييد ولى آن شبهات، شما را جذب مىكند و آگاهانه يا ناآگاهانه بر اساس آنها مىانديشيد.
پس چارهاى جز اين نيست كه انسان در معارف دين، بنيان مرصوصى داشته باشد و در فضايل اخلاقى نيز سدى بسازد كه نفوذ در آن ميسور كسى نباشد: «و ما استطاعوا له نقبا» (١٠) ديوار فلزى كه «ذوالقرنين» براى صيانت از ياجوج و ماجوج ساخت، به قدرى مستحكم و مرتفع بود كه نه كسى مىتوانستبر بالاى آن برود ونه از ميان آن، نقبى بزند. ما هم ناچاريم بنيان مرصوصى در نهان خود بنا كنيم كه شيطان از هيچ طرف به آن راه نيابد. خداوند براى اين كه انسان را درستبپروراند و او را به «كون جامع» برساندوشامل همه «حضرات» كند، گذشته از «تعبد» او را به «تعقل» و «شهود»رهبرى مىكند. تعبد آن است كه انسان در مقام عمل، بنده خدا باشدوكارهاى خود را براساس وحى الهى انجام دهد. تعقل نيز آن است كه انساندرمقامفكر و انديشه، معارف الهى را با برهان تحليل كند و با يقين بفهمدوبپذيردو شهود بدين معناست كه حقايق جهان ربوبى و خلقى را آن گونهكههست،با دل و بدون وساطت لفظ و مفهوم و دليل مفهومى و بدون استمداداز پاىچوبين استدلال مشاهده كند. قرآن كريم، اين سه راه را فراسوى انسان نصب كرده است و شيطان راهزن در همه اين مقاطع سهگانه در كمين انساناست: نخست در بخش عبادات و «حوزه تعبد»، در كمين است تا انسان را از تعبد خارج سازد و انسان اعمالش را بر اساس وحى انجام ندهد، بلكه به ميل خود عمل كند. دومين مقطع راهزنى شيطان، «حوزه تعقل» است. او كارى مىكند تا انسان در هنگام اقامه برهان و دليل به دام مغالطه بيفتد. اينكه انسان برهان نما را به جاى دليل و برهان واقعى مىنشاند، بر اثر رهزنى شيطان است كه در محدوده انديشه متفكر راه پيدا مىكند تا او را از تعقل ناب محروم سازد (١١) . مقطع سوم و نهايى، رهزنى در «مقام شهود» است تا انسان واقع را آن طور كه هست نبيند يا چنين راهى را انكار كند يا بر اثر سختى آن بعد از قبول از اصل راه، آن را طى نكند. ابراهيم خليل (سلام الله عليه) درباره معارف الهى، به ويژه بخش توحيدى فرمود: «و انا على ذلكم من الشاهدين» (١٢) من از شاهدانم; يعنى نه تنها در مسائل دينى عابد و عاقلم، كه در جهانبينى نيز عارف و شاهدم و ملكوت اشيا را به ارايه الهى مىبينم. اين سه مقطع، گرچه ترتيب آن به صورت «تعبد» و «تعقل» و «شهود» ذكر گرديد، ولى واقعيت آن است كه نخستشهود و آنگاه انديشه و بعد عمل قرار دارد; زيرا انسان با سرمايه شهود، خلق شده و خداى سبحان، قلب انسان را بينا و بيدار آفريده است. از اين رو در بعضى از احاديث آمده است كه خداوند سبحان به موساى كليم (سلاماللهعليه) فرمود: بهترين كار نزد من دوست داشتن كودكان و نوجوانان است; زيرا آنان بر فطرت توحيدى باقى هستند و هنوز فطرتشان آلوده نشده است: «قال موسى بن عمران: يا رب اي الاعمال افضل عندك؟ فقال: حب الاطفال فان فطرتهم على توحيدي...» (١٣) . به هر تقدير، در نهان و نهاد آدمى، چشمى هست كه حق را مىبيند و دلى كه گرايش به حق پيدا مىكند. اولين كار شيطان، اين است كه با غبار دنيا دوستى، آن چشم نهادينه الهى را نابينا مىكند. او نخست، انسان را «احول»، بعد «اعور» و آنگاه «اعمى» مىسازد، گاهى انسان يك چيز را دو چيز مىبيند يا آن را منحرف مىنگرد و گاهى هم به جايى مىرسد كه اصلا چيزى را نمىبيند. وقتى شيطان، شهود واقعيت را از انسان گرفت، با الفاظ و مفاهيم مانوس مىشود و پيداست كه مفهوم توان ارايه عين واقع را، كه منزه از هرگونه صورت است، ندارد. خدا صورت و ماهيتى ندارد تا با علم حصولى در جان كسى ظهور كند. وقتى علم شهودىخدا در جان كسى ظهور نكند، سراسر جهان بدون «نور السموات و الارض» (١٤) ديده خواهد شد و قهرا انسان اشتباه مىبيند و اشتباه مىكند و به بيراهه مىرود. هنگامىكه اولين هدف شيطان، كه كور كردن چشم دل است، حاصل شود، در كمين عقل او مىنشيند تا عقل را نيز در مسائل برهانى به دام مغالطه بيندازد تا حتى مفهوم صحيح را نيز درك نكند. وقتى در بخش تعقل، شيطان موفق شود انسان را به دام توهم و تخيل بيندازد و به تعبير قرآن كريم، انسان آلوده را «مختال» يعنى خيال زده كند، آنگاه در مقام عمل و عبادت او كاملا نفوذ مىكند. چنين انسانى يا اصلا عبادت نمىكند يا عبادت او رياكارانه، منافقانه و سودجويانه خواهد بود. تعبير قرآن كريم از اين مقاطع گوناگون اين است كه شيطان صريحا گفت: «لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم» (١٥) من بر سر راه راست مىنشينم و انسانها را از جلو مىرانم و از پشت تعقيب مىكنم و از طرف راست و چپ گرفتارشان مىسازم (١٦) . منظور از جلو، پشتسر، طرف راست و طرف چپ، جهات چهارگانه جغرافيايى نيست. زيرا حوزه وسوسه كه كار شيطان است، دل آدمى است و دل نيز از اقليم جغرافيايى منزه است. شيطان از راه القائات باطل، گاهى انسان را از آينده مىترساند، گاهى نسبتبه گذشته اندوهگين مىكند و گاهى از جهت «يمين» و قوتش و گاهى از جهت «شمال» و ضعفش، وى را مىفريبد. كسى كه مقام و منزلتى در جامعه پيدا كند، كه نقطه قوت اوست، شيطان از همين راه او را مىگيرد. از اين رو، چنين شخصى از مقام و جاه خويش، سوء استفاده مىكند در حالىكه مقتدرتر از او به كمترين جرم و در كوتاهترين مدت به روز سياه مبتلا شده است. قوت هيچ كسى نبايد وسيله غرور او را فراهم كند. چون قوت، تنها از ناحيه خداست و انسان، امين قدرت حق است و امين نبايد در امانتخود خيانت كند. ذات اقدس خداوند در قرآن كريم مىفرمايد: «و ما بلغوا معشار ما اتيناهم» (١٧) ما از كسانى انتقام گرفتيم وآنان را به گور برديم كه سرمايهداران و مقتدران كنونى حجاز، يك دهم قدرت آنان را ندارند. بنابراين، آنان بايد با تاريخ و سيره آشنا شوند و از فضاى بسته، بيرون بيايند و محدوده باز تاريخ را بنگرند و ببينند چه مقتدرانى بودند و به چه روز سياهى افتادهاند. گاهى شيطان، انسان را از نقطه ضعف او مىگيرد; مثلا مىگويد: تو كه ضعيف هستى چرا امر بهمعروف و نهى از منكر مىكنى؟در حالىكه انسان وقتى در مسيرحق قرار گيرد،هيچ ضعفى ندارد; زيرا باقدرتلايزال الهى مرتبط است و چنين قدرتى پشتوانه اوست. شيطان حتى در خواب هم انسان را رها نمىكند. خوابهاى باطل شيطانى، و ديدن «اضغاث احلام» (١٨) بر اثر نفوذ و شيطنتشيطان است.
آزادى شيطانى براى صيانت از گزند اين راهزنى كه از هر راه مىآيد، ذات اقدس خداوند ما را راهنمايى كرده و فرموده است: همه شئون آنچه از طرف خداست،حق است و آنچه از طرف شيطان استباطل. نور، هرگز پيام دروغ نمىدهد و بر هر جا بتابد آن را روشن مىكند، اما ظلمت و تاريكى، همواره با اشتباه، همراه است. خداى سبحان چون «نور السموات و الارض» است، هر چيزى را به جاى خود و آنگونه كه هست. ارائه مىكند; اما شيطان، هر چيزى را وارونه نشان مىدهد و در همه امور به انسان دروغ مىگويد، چون تيرگى و تاريكى است. خدا به انسان مىگويد: مرا بپرستيد و درست مىگويد و راهها را هم، نشان مىدهد; اما شيطان به انسان مىگويد: آزاد باشيد و كسى را نپرستيد! او دروغ مىگويد. چون انسانى كه هوا پرست است، از شيطان تبعيت مىكند و به حرف او گوش مىدهد. بنابراين، شيطان رهايى و بىبندوبارى پليد را به نام آزادى پاك تلقين مىكند و در همين پيام نيز دروغ مىگويد; زيرا مخفيانه مىخواهد انسان را بنده خود قرار دهد و گروهى نيز بندگى وى را پذيرفته، تحت ولايتشيطانند: «و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت» (١٩) «كتب عليه انه من تولاه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير» (٢٠) . خودكامگان، تابع شيطانند و به دستور او حركت مىكنند، ولى شيطان آنها را فريب مىدهد و مىگويد: شما آزاديد و تابع كسى نيستيد. آيا كسى را مىشناسيم كه نتواند گناه كند؟ از پستترين حيوانات گرفته تا انسان عادى، به آسانى قادر بر گناه، درندهخويى و زشتى است; چون گناه محفوف به شهوتها و لذتهاست: «و ان النار حفتبالشهوات» (٢١) . ز اين رو قدرت بر ارتكاب گناه كمال نبوده، آلودگى به آن هنر نخواهد بود; زيرا كارى كه از هر انسان درس خوانده و درس نخوانده و از هر حيوان وحشى و اهلى برمىآيد، هنر نيست.
نشانه پيروزى در مصاف با شيطان امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: «صافوا الشيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة، تزكو انفسكم و تعلو عند الله درجاتكم» (٢٢) راه تشخيص شكست و پيروزى در جهاد اصغر روشن و آسان است، اما نشانه تشخيص پيروزى و شكست در نبرد با دشمن درون موافقت و مخالفت است. اگر شيطان دستور داد و انسان را به گناهى تحريك كرد و او انجام داد و به جايى كه نبايد نگاه بكند، نگاه كرد، مالى را كه نبايد بگيرد، گرفتيا سخنى را كه نبايد بگويد، گفت و با اين كه مىداند اين كار، گناه استبا او موافقت كرد و خواستههاى او را برآورد، زمينه پيشروى او و شكستخود را فراهم كردهاست. اگر كسى دستى به گناه دراز كرد، پايى به جاى حرام گشود، و زبانى به دروغ و تهمت و افترا و مانند آن باز كرد، همان لحظه شروع گناه لحظه پيشروى شيطان است، چنانكه لحظهاى كه دارد مقاومت مىكند، لحظه عقب نشينى شيطان و اسير كردن وى است، اما وقتى كاملا گناه را ترك مىكند لحظه پيروزى او و شكستشيطان است. شيطان مانند دزدان هراسناك به هنگام حمله آماده فرار است و آن قدر قوى نيست كه در هنگام تهاجم، مقاوم باشد: «ان كيد الشيطان كان ضعيفا» (٢٣) كيد شيطان هميشه ضعيف بوده و هست و اين اختصاص به زمان معينى ندارد; زيرا تعبير «كان» در اين آيه، دلالتبر استمرار مىكند. از اول هم شيطان در برابر عقل و وحى الهى ضعيف بود. بنابراين، اگر كسى در جنگ با شيطان شكستبخورد، در حقيقت در جنگ با دشمنى ضعيف شكستخورده و بايد خيلى ضعيف النفس باشد تا دشمنى ضعيف او را شكست دهد. حال اگر دشمن، ضعيف است چرا به اين نبرد، جهاد اكبر گفتهاند؟ پاسخ اين است كه چون ميدان جهاد با شيطان و ابزار اغواى او، يعنى هواى نفس بسيار وسيع است و غنيمتيا غرامتى كه در اين جنگ نصيب يا دامنگير انسان مىشود بسيار مهم است. هر جنگى در جهان طبيعت رخ دهد هم غنيمتهايش محدود است و هم غرامتهايش، ولى غنيمتهاى جهاد با شيطان و نفس اماره نامحدود و غرامتهايش نيز جبرانناپذير است; زيرا انسان در نبرد با شيطان، يا شرف و شرع را حفظ مىكند يا آنها را از دست مىدهد، از اين جهت جنگ، جنگ اكبر است و براى انسانى كه ورزيده نيست، جنگ با دشمن درون، گرچه ضعيف باشد، دشوار است. و گرنه به لحاظ دشمن اگر سنجيده شود، جنگ، بزرگى نيست. انسانى كه عقل دارد و به وحى تكيه كرده و به ركن وثيق عنايت الهى وابسته شده شكست نمىخورد. از اين رو اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) فرمود: شما در برابر شيطان صفآرايى كنيد. مسائل علمى و برهانى را در جبهه مغالطات و ترس از خدا را در جبهه تهديد او و ترس از دنيا و اميد به وعده و بهشت الهى را در جبهه زرق و برق فريباى شيطانى قرار بدهيد; يعنى او از سه راه، حمله مىكند پس شما هم در سه جبهه دفاع كنيد. او براى اين كه كسى را فريب داده بگويد، قيامت و پيغمبرى نيست; بلكه محدوده هستى همين طبيعت است، مغالطههاى وهمى را رديف مىكند! و شما در جبهه فكرى در برابر مغالطههاى وهمى او خود را به براهين عقلى مسلح كنيد، تا با آن از مغالطههاى وهمى شيطان برهيد و اين، كارى فكرى است. در جبهه دوم، شما را از بسيارى از امور مىترساند. شما هم در مقابل بگوييد من اگر براى ترس وهمى، تن به تباهى بدهم، جهنم را چه كنم؟ من كه بايد بترسم، فقط از جهنم و عذاب خدا مىترسم نه از غير او، چنانكه ذات اقدس اله مىفرمايد: «الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله» (٢٤) مبلغان الهى، تنها از خدا هراسناكند. پس اگر شيطان خواست كسى را تهديد، و با وعيد مرعوب كند، او مىگويد: من فقط از خدا مىترسم، نه از غير او. در جبهه سوم، شيطان اگر بخواهد كسى را با زرق و برق فريب دهد، اين شخص مىگويد من فقط به رزق الهى اميدوارم; نه اين كه بر زرق و برق شيطانى تكيه كنم. بنابراين، جاهل و نيز عالم غير مهذب، زود فريب مىخورد. تنها گروهى موفقند كه دو ركن اساسى عقل عارف و نفس عزوف را تحصيل كرده باشند: v «لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف» (٢٥) .
شايان ذكر است كه گر چه كيد زنان در قرآن كريم به وصف بزرگى موصوف شد: «...ان كيدكن عظيم» (٢٦) ليكن هر عظيمى در قياس با عنايت پروردگار بزرگ، حقير و زبون است از اين رو هم كيد شيطان جنى و هم كيد شيطان انسى با اعتماد بر لطف خداوند، ضعيف و اندك است.
خاطرات شيطانى قرآن براى تهذيب جان آدمى خاطرات روح را تحليل و راه افول و غروب، صدق و كذب و سود و زيان آنها را بازگو و نيز راه درمان آنها را ارائه داده كسانى را كه درمان شدهاند و كسانى را كه بر بيمارى خود افزوده و علاج نشدهاند معرفى مىكند تا انسانها راه تهذيب روح را بشناسند و آن را بپيمايند. يكى از خاطراتى كه انسانها با آن روبرو هستند «وعده» و «وعيد» است. انسان به بعضى وعدهها دل مىبندد و از برخى وعيدها هراسناك و نگران مىشود. مرعوب بودن انسان از چيزى كه هراس و رعب آور است و اميدوار بودن او به چيزى كه زمينه رفاه را فراهم مىكند، در هر كسى هست ولى همين اميد و ترس يا وعده و وعيد، به دو قسم تقسيم مىشود: وعدهها و وعيدهاى دروغ، وعدهها و وعيدهاى راست. اولى، سراب گونه انسان را به سوى خود فرا مىخواند و دومى، مانند چشمهاى زلال، انسان را به سمتخود دعوت مىكند. در قرآن كريم از هر دو قسم سخن به ميان آمده است. شيطان از بيرون و نفس اماره كه ابزار دستشيطان است از درون، انسان را به امورى سراب گونه وعده مىدهند و از امورى كه واقعيت ندارد مىترسانند; اما ذات اقدس خداوند از راه وحى، رسالت انبيا، فرشتهها و نيز از راه عقل، وعدهها وعيدهاى درست را فراسوى انسان سالك نصب مىكند. قرآن كريم درباره وعيد دروغين شيطان، مىفرمايد: «الشيطان يعدكم الفقر و يامركم بالفحشاء» (٢٧) شيطان شما را از تنگدستى مىترساند و تهديد مىكند كه اگر در راه خدا انفاق كنيد خود نيازمند خواهيد شد. از سوى ديگر، ذات اقدس اله وعده مىدهد كه:
«يمحق الله الربا و يربى الصدقات» (٢٨) خداوند ربا را در محاق قرار داده و آن را محو مىكند و صدقه را مىپروراند يا مىفرمايد: «و ما اتيتم من زكوة تريدون وجه الله فاولئك هم المضعفون» (٢٩)
به صدقات، خيرات و نفقاتى كه منظورتان از آن، تقرب به خداست دو چندان پاداش داده مىشود. بنابراين، در باره انفاق، تعاون، انجام كار خير و ارائه خدمات به امت اسلامى، دو پيام در گوش انسان، طنين انداز است: پيام دروغين شيطان كه مىگويد: اگر انفاق كنيد، خود، فقير مىشويد و پيام راستين احسان از ذات اقدس خداوند كه مىفرمايد: اگر با انفاق مشكل ديگران را بگشاييد خود، دوچندان استفاده مىكنيد. قرآن كريم درباره وعدههاى دروغين شيطان، از زبانوى مىگويد: «و لاضلنهم و لامنينهم» (٣٠) من آنها را از راه تمنى و آرزو فريبمىدهم. بنابراين، آنچه را كه شيطان به عنوان وعده، به انسان ارائه مىكند نيرنگى بيش نيست و آنچه را كه ذات اقدس اله وعده مىدهد واقعيتى مصون از هرگونه دروغ است. چون: «و من اصدق من الله قيلا» (٣١) : چه كسى از خدا راستگوتر است؟ در قيامت، كه ظرف ظهور همه حقايق است، شيطان مىگويد: «ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم» (٣٢) خدا به شما وعده داد و خلف وعده نكرد، ولى من به شما وعده دادم و خلف وعده كردم. بنابراين، اگر كسى خواست از امر هراسناكى بترسد بايد ببيند آيا عقل و وحى آن را به عنوان منشا مرعوب شدن مىپذيرند يا نه؟ قرآن كريم و روايات اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) به ما مىگويند: از گناهتان بترسيد، و عقل مىگويد: نافرمانى در برابر حق، قهرا كيفرى دارد; زيرا محكمه و حسابرسى خدا حق است و از اين حسابرسى بايد هراسناك بود; ولى مىبينيم انسان تبهكار، گناهش را فراموش مىكند و ترسى از آن ندارد; اما نسبتبه وعيدهاى دروغين شيطان در هراس است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: «رحم الله امرء راقب ربه و خاف ذنبه» (٣٣) رحمت الهى و حيات طيب بهره انسانى است كه مراقب پروردگار خود باشد و از گناه خود بترسد.
زندگى دروغين ما از گناهى كه كرديم ترسى نداريم، ولى از تهديدهاى دروغين شيطان مىترسيم; از اين جا معلوم مىشود حيات ما، حياتى كاذب است; چون حيات هر كسى را انديشههايش تامين مىكند و انديشههاى او با وعده و وعيدهاى مؤثر در او بسته مىشود. اگر وعده و وعيد سراب گونه و دروغ باشد، پس انديشهها ناصواب است و اگر انديشهها ناصواب باشد، حركتها ناصواب خواهد بود; چون كارهاى تحريكى ما را مجارى ادراكى بر عهده دارد و اگر مجارى ادراكى با وعده و وعيد دروغين تنظيم شود، مجارى تحريكى هم با وعده و وعيد دروغين رهبرى مىشود. بنابراين، ما با حركت و انديشه دروغ زندگى مىكنيم. همان گونه كه در مراحل علمى، عقل و عاقل و معقول، و درمراحل عملى صحيح، عمل و عامل و معمول با هم متحد است، در مسايل دروغين نيز چنين است. آنگاه خود انسان، مجموعهاى از سراب مىشود و روز قيامت، در مرحله توزين بسيار سبك و تهى است. قرآن كريم در باره عدهاى مىفرمايد: «و افئدتهم هواء» (٣٤) اينها تهى دلند. از اين دقيقتر آيهاى است كه مىفرمايد:
«فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» (٣٥) ما براى كافران، در قيامت وزن و ترازويى اقامه نمىكنيم; زيرا ترازو براى سنجش عمل است و كسانى را مىسنجند كه كار بد و خوب كردهاند، ولى كسانى كه جز بدى و تباهى، چيزى ديگر ندارند خودشان سراب شدهاند وسراب را نمىسنجند! پس آنچه در قرآن كريم آمده كه: اگر عمل به اندازه ذرهاى باشد ما حساب مىكنيم: «و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين» (٣٦) . مربوط به كسى است كه كارهاى خير هم داشته باشد; اما اگر حركات و انديشههاى كسى سراب محض شد، توزين او محال است; زيرا «لاشىء» است.
از سوى ديگر، آنان بار سنگينى بر دوش دارند; زيرا همه وعدهها و وعيدهاى دروغ، افكار و انديشههاى باطل و حركتهاى ناصواب، «اوزار» و بارهاى سنگين و توانفرسا بر دوش آنان مىشود: «ان تدع مثقلة الى حملها لا يحمل منه شىء و لو كان ذا قربى» (٣٧) اگر كسى را دعوت كنند تا مقدارى از اين بار را ببرد اگر چه از بستگان آنان باشد هرگز قبول نمىكند. در قيامت هيچ كسى بار ديگرى را نمىبرد:
«كلا لا وزر» (٣٨) و هيچ باربرى هم نيست; بدان گرفتار بار سنگين خود هستند و خوبان منزهند از اين كه بار بد بدان را بكشند. بنابراين، براى شخص در قيامت از آن جهت كه اصلا فضيلتى ندارد، ترازوى توزين نصب نمىشود و از آن جهت كه دركات فراوانى دامنگير او شده وزنهاى فراوانى خواهد داشت. حيات طيبه از آن كسى است كه مراقب پروردگار خود باشد و از گناه خود بترسد. هيچ كس از افراد عادى توان ادعاى عصمت را ندارد. پس يقينا بر اساس احتمال رعبآور، گناهى دارد و براى هر گناه هم كيفرى هست. از اين امور يقينى بايد هراسناك بود; اما آن وعيدهاى شيطان، چون دروغ است، در حقيقت ترس آور نيست.
روح وعيد و تهديد الهى ترس از غير خدا عذاب و ترس از خدا رحمت است. اميرالمؤمنين (عليه افضل صلوات المصلين) مىفرمايد: «اذا خفت الخالق، فررت اليه»، «اذا خفت المخلوق، فررت منه» (٣٩)
فرق ترس از خدا با ترس از غير خدا اين است كه اگر از غير خدا ترسيديد، از آن فرار مىكنيد; مثلا انسان از مار و عقرب مىترسد و از آنها فرار مىكند يا از افراد شرور مىهراسد و از آنها فاصله مىگيرد، ولى وقتى از خدا بترسد، فاصله خود با خدا را كم مىكند و به او نزديك مىشود تا مشكلش را حل كند و اين ترس، رحمت است. با اين بيان، روشن مىشود كه درون تهديد و وعيد الهى وعده است; چون اگر انسان بر اثر وعيد الهى هراسناك شود، به خدا نزديك مىشود. درون هر قهرى، مهرى تنيده شده، مانند اين كه، كودك وقتى از پدر يا مادر تهديدى مىشنود خود را به آنان نزديك مىكند تا از گزند آن تهديد، مصون باشد پس درون تهديد پدر و مادر، وعده و جاذبه نهفته است. در درون دافعههاى الهى نيز، جاذبه، تزريق شده و فقط روكشى از دافعه و تهديد دارد و گرنه گوهر فرمان خدا وعده و جاذبه است نه وعيد و دافعه. از اين جهت، گفته شده است: «يا من سبقت رحمته غضبه» (٤٠) اى كسى كه لطف و رحمتش بر غضبش سبقت گرفته است. طبيب كه داروى تلخ مىدهد، در درون داروى تلخ، شفاى شيرين هست، براى آن كه طبيب، كارى جز درمان و شفا بخشيدن ندارد. بنابراين، در درون قهر طبيب مهربان، مهر تنيده شده. پس وعدهها و جاذبههاى الهى اصل، و وعيدها و دافعهها فرع است.
شاگرد و استاد شيطان ممكن استشاگردى در اوايل امر، نزد استادى درس فرا گيرد، ولى سرانجام از استاد خود ماهرتر گردد. انسان در دو حوزه خير و شر و در دو قوس صعود و نزول، از معلمان خود برتر مىشود. بيان مطلب اين است كه غير انسان يا اصلا حركتى ندارند يا سقف حركتش محدود است. مرحله تجرد فرشتگان كه معلم علوم و اعمال خير انسانى هستند و از راه الهام و امداد غيبى به او كمك مىكنند، ثابت است: «و ما منا الا له مقام معلوم» (٤١) ولى انسانى كه خليفة الله است، در ابتداى امر از معلمان فرشته خوى خود، مدد مىگيرد تا از ملك پران شود; زيرا ملك مقامى دارد و انسان مقامى برتر و مىتواند از قلمرو فرشتهها بگذرد; يعنى نسبتبه او در پيشگاه خداوند مقربتر گردد. شيطان نيز چون جن است، مكر و حيلهاش در محدوده خيال و وهم است نه در محدوده عقل، ولى انسان مىتواند از نظر عقل نظرى خردمند و فرزانه، ولى از نظر عقل عملى منحرف باشد چنين انسانى معلم شيطان خواهد بود. بنابراين، انسان از يك سو به جايى مىرسد كه فرشتگان از او علم مىآموزند و خدمتگذار اويند: «و ان الملائكة لخدامنا و خدام محبينا» (٤٢) و از سوى ديگر به جايى مىرسد كه شيطان مقلد او مىشود و از او مكر مىآموزد. برتر شدن انسان از فرشته كه «غنيمت گيرى» است، مكرر در نظم و نثر فارسى و عربى آمده، اما سقوط انسان كه «غرامتدهى» است، كمتر مطرح شده است; كه گاهى انسان در قوس نزول، چنان تنزل مىكند كه از ابليس بدتر مىشود. انسان از آن جهت كه داراى گوهر روح متحرك است، اگر عقل و هوش فراهم كند ولى عقل نظرى وى با عقل عملى، هماهنگ نباشد بدين معنا كه دانشهاى گوناگونى فراهم كند و علوم بسيارى بيندوزد، ولى فضيلتى نيندوزد، اين علوم بى شمار در اختيار وهم، شهوت و غضب او قرار مىگيرد و روح او را به طرف نزول و دركات مىكشاند. در اوايل امر، شيطنت او در حد «حال» است و سپس در حد «ملكه» و او جزو «شياطين الانس و الجن» (٤٣) مىشود و آنگاه كارى مىكند كه شيطان نكرده است و نمىكند. شيطان يا همان ابليس معروف، به خدا معتقد بود. او گرچه ديگران را به بتپرستى فرا مىخواند ولى خود، بت پرست نبود. از اين رو به خدا عرض كرد: «فبعزتك لاغوينهم اجمعين» (٤٤) به عزت تو سوگند، من فرزندان آدم را فريب مىدهم (٤٥) ; از اينكه شيطان به عزت حق، سوگند ياد كرد معلوم مىشود به خدا و عزت او معتقد است; ولى كسانى كه شاگردى شيطان را به عهده گرفتهاند، چون داراى روح قوى و قابليتى بيش از قابليتشيطانند، در تنزل و سقوط از شيطان هم پايينتر مىروند. از اين رو به جايى مىرسند كه ملحد خواهند شد و اصلا خدا را قبول نخواهند داشت تا به او سوگند ياد كنند. پس از نظر غرامت، انسان به جايى مىرسد كه از شيطان پايينتر مىرود و سقوط مىكند. به همين جهت اختلاف مراتبى كه در بين انسانها راه دارد در انواع ديگر وجود ندارد; مثلا، بين سيبهاى خوب و بد فاصله محدودى وجود دارد و به طور كلى در گياهان، جمادات و حيوانات، تفاوت ميان دو طرف خوب و بد، محدود و كم است; اما فاصله ميان دو نبش انسانيت از بىكران تا بىكران است و چون موجودى ابدى است، اگر فاتح شود غنيمت ابدى و اگر ببازد غرامت ابدى در انتظار اوست.
--------------------------
١. سوره يوسف، آيه ٥. ٢. سوره بقره، آيه ١٦٨. ٣. سوره كهف، آيه ٥٠. ٤. سوره فاطر، آيه ٦. ٥. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٢١٧. ٦. بحار، ج ٦٨، ص ٢٤٣. ٧. سوره شمس، آيه ٨. ٨. نهجالبلاغه، خطبه ١، بند ٣٧. ٩. سوره شمس، آيه ١٠. ١٠. سوره كهف، آيه ٩٧. ١١. شرح اين مطلب در فصل دوم (ص ٤٩) گذشت. ١٢. سوره انبياء، آيه ٥٦. ١٣. بحار، ج ١٠١، ص ١٠٥. ١٤. سوره نور، آيه ٣٥. ١٥. سوره اعراف، آيات ١٦ ١٧. ١٦. نقل شده است: هنگامى كه شيطان به خداوند گفت من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه مىكنم، فرشتگان پرسيدند: شيطان از چهار سمتبر انسان مسلط است، پس چگونه انسان نجات مىيابد؟ خداوند فرمود: راه بالا و پايين باز است; راه بالا نيايش و راه پايين سجده و بر خاك افتادن است. بنابراين، كسى كه دستى به سوى خدا بلند كند يا سرى بر آستان او بسايد، مىتواند شيطان را طرد كند (بحار، ج ٦٠، ص ١٥٥). ١٧. سوره سبا، آيه ٤٥. ١٨. سوره يوسف، آيه ٤٤. ١٩. سوره بقره، آيه ٢٥٧. ٢٠. سوره حج، آيه ٤. ٢١. نهجالبلاغه، خطبه ١٧٦، بند ٢. ٢٢. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٢١٧. ٢٣. سوره نساء، آيه ٧٦. ٢٤. سوره احزاب، آيه ٣٩. ٢٥. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧. ٢٦. سوره يوسف، آيه ٢٨. ٢٧. سوره بقره، آيه ٢٦٨. ٢٨. سوره بقره، آيه ٢٧٦. ٢٩. سوره روم، آيه ٣٩. ٣٠. سوره نساء، آيه ١١٩. ٣١. سوره نساء، آيه ١٢٢. ٣٢. سوره ابراهيم، آيه ٢٢. ٣٣. نهجالبلاغه، خطبه ٧٦. ٣٤. سوره ابراهيم، آيه ٤٣. ٣٥. سوره كهف، آيه ١٠٥. ٣٦. سوره انبياء، آيه ٤٧. ٣٧. سوره فاطر، آيه ١٨. ٣٨. سوره قيامت، آيه ١١. ٣٩. شرح غررالحكم، ج ٣، ص ١٢٧. ٤٠. مفاتيحالجنان، دعاى جوشن كبير، بند ١٩. ٤١. سوره صافات، آيه ١٦٤. ٤٢. نورالثقلين، ج ٤، ص ٥١١. ٤٣. سوره انعام، آيه ١١٢ ٤٤. سوره ص، آيه ٨٢. ٤٥. اصطلاح «دشمن قسمخورده» از همين جا نشئت گرفته است. او نسبتبه آدمو حوا(عليهماالسلام) سوگند ياد كرد كه جزو نصيحتكنندگان باشد: «و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين»(سوره اعراف، آيه ٢١) با اين وجود، با آنان كارى كرد كه معروف است; در اين صورت با ما كه سوگند ياد كرد تا فريبمان دهد، چه خواهد كرد؟!
۷
فصل هفتم: بازيگرى و دنياگرايى فصل هفتم: بازيگرى و دنياگرايى
از بهترين راههايى كه قرآن كريم براى تهذيب دل، به انسان ارائه مىدهد، پرهيز از بازى، بازيگرى و بازيچه است و افزون برآن، به عنوان بيان مصداق دنيا را بازيچه معرفى مىكند: «انما الحيوة الدنيا لعب و لهو» (١) . از ضميمه اين دو اصل به هم، استنتاج مىشود كه توفيق نزاهت روح و تزكيه نفس، و سپس سير به سوى خدا نصيب اهل دنيا نمىشود. و ممكن نيست اهل دنيا مهذب يا مهذب دنيا زده باشند. قرآن، دنيا را به عنوان «بازيچه» معرفى مىكند و در سخنان معصومين به ويژه على (عليهالسلام) آمده است كه دنيا سرگرمى است و شيطان و نفس اماره مىكوشند تا انسان را به دنيا سرگرم كنند. نشانه اين كه دنيا بازيچه و سرگرمى است آن است كه اگر كسى به آن مبتلا شود، به آن عادت مىكند و زمامش به دست آن وسيله سرگرمى مىافتد و در نتيجه تا او را فرسوده و خسته نكند و از پا درنياورد رها نمىكند. بازيگرى نيز چنين است، در حقيقتبازى بازيگر را به بازى مىگيرد; نه اين كه بازيگر، بازى را; ميدان بازى، بازيگر را به خود مشغول و سرگرم مىكند و تا او را خسته نكند وى را رها نمىسازد. كسى كه معتاد به مواد مخدر است مواد مخدر بر او تسلط دارد و او تحتسلطه اعتياد است. اگر كسى گرفتار دنيا و زرق و برق، مقام، القاب و پست و ميز شود، اين عناوين او را به بازى مىگيرند، مىخندانند و مىگريانند، او را عصبانى مىكنند، يا راضى نگه مىدارند.
پرهيز از آب شور انسان تشنه هنگامى كه آب زلال و گوارا مىنوشد بر آن مسلط است و آن را جذب،هضم و تبديل مىكند، ولى اگر آب شور بنوشد، گرفتار آن آب شور خواهدشد، چون چنين آبى در حقيقت، دستگاه گوارش او را در اختيار مىگيرد وبر عطش وى مىافزايد و او ناچار استبار ديگر قدحى از آب بنوشد كه آن نيزاگر شور باشد عطش او را افزونتر مىكند. دنيا بسان آب شور است; از اينرو امام موسى بن جعفر (عليهالسلام) به هشام بن حكم مىفرمايد: «مثل الدنيا مثل ماء البحر كلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتى يقتله» (٢) و در يكى ازنامههاى اميرالمؤمنين (عليهالسلام) آمده است كه «فان الدنيا مشغلة عن غيرها» دنيا بازيچه است و انسان را از غير دنيا باز مىدارد و اصولا هر چه انسان را از غيردنيا (خدا) باز دارد، معلوم مىشود بازيچه و «لهو» است و او را سرگرم كرده است. آنگاه حضرت على (عليه السلام) مىفرمايد: دنيا زده سير نمىشود، بلكه هر اندازه كه انسان از دنيا بهرهمند باشد، معادل آن يا بيش از آن، درهاى حرص و ولع بر روى او باز مىشود: «و لم يصب صاحبها منها شيئا الا فتحت له حرصا عليها ولهجا بها» (٣) . اگر گرسنه غذاى لذيذى مصرف كند، ديگر ميل يا احتياج به غذا ندارد، ولى اگر چيزى كه گرسنگى وتشنگى مىآورد بخورد يا بنوشد، هرگز سير يا سيراب نمىشود و «هل من مزيد» (٤) مىگويد. اگر ما آنچه را در حداكثر عمر خود، مثلا صد سال، نياز داريم فراهم كنيم، باز مىبينيم سير نيستيم. از اين جا معلوم مىشود آنچه را كه فراهم كردهايم غذاى لذيذى براى ما نيست; چون اگر غذاى لذيذى بود، ما سير مىشديم، بلكه مانند آب شورى است كه بر عطش ما مىافزايد. آن حضرت در ادامه مىفرمايند: «و من وراء ذلك فراق ما جمع و نقض ما ابرم، و لو اعتبرت بما مضى حفظت ما بقى» (٥) مشكل ديگر آن است كه انسان همه آنچه را به زحمت، جمع كرده استبايد با درد و رنج از دستبدهد. ممكن است كسى عمرى زحمتبكشد تا چيزى را تهيه كند و ممكن است همان ره آورد شصتساله را در چند ثانيه از دستبدهد، ولى دردش براى هميشه مىماند و اين همان لهو است، ولى اگر كسى اين لهو را رها كند، اهل فلاح و تهذيب مىشود. بنابراين، تهذيب با سرگرم شدن سازگار نيست. دنيا ابزار سرگرمى است و هرچه انسان را از خدا باز مىدارد مايه سرگرمى اوست و انسان دنيازده، مهذب نيست; خواه اين دنيا «مال» دولتمند باشد يا «علم» دانشمند; گاهى علم، هم دنياست! انسان، تلاش و كوشش مىكند تا چيزى ياد بگيرد اما اگر بر سخن او اشكالى كنند، عصبانى مىشود و اين نشان مىدهد كه او در حقيقت، خودخواه است; زيرا علم در انحصار كسى نيست و ديگران نيز حق اظهار نظر دارند. كسى كه بخواهد مهذب باشد، بايد با دنيا بجنگد; زيرا انسان در ميدان بازى و چهار سوق دنيا قرار دارد و ناچار است زندگى، كار، معاشرت و معاملهاى داشته، علمى فراهم كند و همه اينها دو چهره الهى يا دنيايى دارد، ناچار به مبارزه برمىخيزد تا خود را از لهو و لعب، بازيگرى و بازيچه برهاند و براى رهايى از پنجه بازيجه و بازيگرى هم ناچار است كه بازيچه را بشناسد و مسلح نيز باشد تا بتواند در برابر بازيچه به مبارزه برخيزد. به همين جهت، هر لحظه بايد كارش را بر ميزان الهى عرضه كند كه آيا دنياستيا آخرت؟ كارى كه اكنون دارم انجام مىدهم اگر ديگرى انجام مىداد باز هم خوشحال بودم يا مىخواهم فقط خودم آن را انجام دهم؟ اگر كار، كار خوبى است و من نمىگذارم يا راضى نيستم ديگرى آن را انجام دهد، معلوم مىشود كه من خودم را مىخواهم، نه آن كار خوب را. كسى كه هنگام نماز، مشغول درس و بحث است و به نماز اول وقت اعتنا نمىكند، ممكن است عالم بشود، اما عالم ربانى و نورانى نمىشود. از اين رو پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم همواره نزديك اذان، به بلال حبشى (رضوان الله عليه) مىفرمود: «ارحنا يا بلال» (٦) بلال! ما خسته شدهايم اذان بگو تا استراحت كنيم. معلوم مىشود نماز بهترين روح و ريحان، براى انسان موحد است كه خستگى را مىزدايد; زيرا انسان در غير نماز با دوست نيست و وقتى كه با دوست نباشد خسته است.
بزرگترين مانع سالك مهمترين و بزرگترين مانعى كه بر سر راه انسان سالك قرار دارد، تعلق به دنياست، تا دل غبارروبى نشود و مانع برطرف نگردد، خورشيد كمال نمىتابد و وصل نمىدرخشد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه هم «اميرالمؤمنين»، هم «امير الاتقياء»، هم «اميرالعرفاء»، هم «اميرالحكماء» و هم «اميرالمتخلقين» است، بعضى از وظايف را گاهى بازگو مىكرد ولى بعضى از تكاليف را مكرر گوشزد مىفرمود. قرآن هم بعضى از مناقب و فضايل را به صورت گذرا ذكر مىكند، ولى بعضى از امور را مكرر يادآورى مىكند. آنچه را كه قرآن به طور مكرر يادآورى مىكند پرهيز ازدنياست; زيرا ما هر چه فريب و نيرنگ بوده از دنيا خوردهايم و هر خطرى كهدامنگيرمان شده از تعلق به دنيا بوده است. هر كس آبروى خود را از دست داده، بر اثر دنيازدگى و هر كس آبرويى به دست آورده بر اثر نجات از فريب دنيا بوده است. چون خداى سبحان خطر دنيا را مكرر بازگو كرده و در قرآن كريم، بسيارى از آيات، ما را از دنيا طلبى پرهيز مىدهد، باعثشده كه در سخنان على (عليه السلام) از دنيا زياد سخن به ميان بيايد. هر چه كه ما را از خدا دور و به غير حق مشغول كند دنياست. بعضى به مال،مشغولند و دنياى آنها مالشان است و بعضى به علم، و دنياى آنهاعلمآنهاست. تكاثر، در ارتباط با مال باشد يا علم، دنياست. كسى كهدرسمىخواند تا علم زيادى فراهم كند براى اين كه بگويد من اعلم از ديگرانهستم، مانند كسى است كه تلاش و كوشش مىكند تا مالى فراهم كندبراىاين كه بگويد من سرمايهدارترم: «هم احسن اثاثا و رءيا» (٧) «ان تكون امة هى اربى من امة» (٨) «انا اكثر منك مالا و اعز نفرا» (٩) .
گاهى انسان رنجعبادتهاى زيادى را تحمل مىكند، نه براى رضاى خدا، بلكه براى اين كه بگويد من زاهدتر يا عابدترم كه اين هم دنياست. انسان سالك بايد از تكاثر دنيابپرهيزد و به كوثر آخرت دل ببندد تا مانع بزرگ سير و سلوك الى الله از سر راه او برداشته شود.
آمادگى براى سفر آخرت هر گرفتارى كه بر خود تحميل كردهايم از طريق نيرنگ دنياست و چون اين خطر زياد است، اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن را بيش از خطرهاى ديگر يادآور شده است، چنانكه مىفرمايد: حريم قلب خود را از غبار دنياگرايى پاك كنيد و شيفته زندگى جاويد اخروى باشيد: «كونوا عن الدنيا نزاها و الى الاخرة ولاها» (١٠) . همچنين آن حضرت، هر شب پس از نماز عشاء و پيش از آن كه نمازگزاران پراكنده شوند با صداى رسا مىفرمود: «تجهزوا رحمكم الله فقد نودي فيكم بالرحيل و اقلوا العرجة على الدنيا و انقلبوا بصالح ما بحضرتكم من الزاد» (١١) آماده مسافرت باشيد; زيرا نداى مرگ براى شما سرداده شده است. اما اين منادى كيست و چرا ما نداى رحيل را نمىشنويم؟ آيا نداى رحيل،همان كلمات طيبه تكبير و تهليل است كه در تشييع جنازه گفته مىشود؟ و آيا اين ندا به لسان مقال مردم ستيا به لسان حال خود انسان و يا به لسان مقال ملائكه موكل قبض ارواح؟ به هر تقدير، فرمودند: كم معطل شويد و خود را سرگرم نكنيد; بالاخره چيزى بايد پشتيبان و پشتوانه شما در اين سفر باشد. آن زاد و توشه را به عنوان پشتيبان، حمل كرده همراه ببريد; زيرا احدى به كمك شما نمىآيد. البته درك اين معنا بسيار سخت است. ما مىپنداريم همان گونه كه در دنيا به فرزندانمان علاقمنديم و آنها دشواريهاى ما را برطرف مىكنند، پس از مرگ نيز اين علاقههست و آنان هم مشكل ما را حل مىكنند; در حالى كه چنين نيست. عده ناشناسى را فرض كنيد كه از شرق و غرب و شمال و جنوب زمين به مكه مشرف شدهاند و هر يك به زبان خاصى سخن مىگويد. اينها كه از چهار اقليم با چهار فرهنگ و زبان آمدهاند در اتاقى، دوستانه با هم در دوران حج، به سر مىبرند، و با پايان يافتن مناسك و مراسم حج هر كس به ديار خود مىرود و شايد در همه عمر نيز يكديگر را نبينند. سرنوشت كسانى هم كه در خانهاى به عنوان پدر، مادر، برادر و خواهر جمعند چنين است. خانه دنيا، مسافرخانهاى بيش نيست. مسافرخانه را «خان » مىگفتند و خان كه در روايات و كلمات عرب آمده، همان خانه يا مسافرخانه است. در اين مسافرخانه، چند نفر كنار هم جمع شده،موقتا زندگى مىكنند و بعد هم كه مرگ آنان فرا مىرسد از يكديگر جدا مىشوند و هيچ كس به فكر ديگرى نيست. از اين رو هر شب حضرت على (عليه السلام) مىفرمود: بارها را ببنديد و آماده مسافرت باشيد. هماكنون نيز مناسب است در هر مسجدى بعد از نماز عشاء، هنگام تفرق نمازگزاران از مسجد، جمله «تجهزوا رحمكم الله» يا ترجمه آن به گوش آنان برسد.
فرشته خويى اگر خداوند، فقط فضايل فرشتهها را ذكر مىكرد و آن را در وصف اولياى صالح سالك نمىگفت، ممكن بود گفته شود كه اگر فرشته، شايسته آن فضايل شده تعجبآور نيست; زيرا او خوى درندگى ندارد، ولى مهم اين است كه همان فضايلى كه براى فرشتهها ذكر شده براى انبيا، اوليا، صديقين، صلحا، و شهدا نيز ياد شده است; يعنى آنان نيز به مرز فرشتهها رسيدهاند; زيرا انسان چون بالقوه «كون جامع» است آن خصيصه را دارد كه اگر ميل به طبيعت كند بر اثر سرمايه فراوانى كه در اختيار اوست از هر موجود طبيعى، بدتر شود و اگر ميل به ملكوت كند، از هر موجود ملكوتى برتر شود. خداوند درباره امورى كه امتداد و مقاطعى دارد، حكم مقطع نهايى و ابتدايى را ذكر مىكند تا حكم مقطع ميانى نيز، مشخص شود; مثلا مىفرمايد: هر جا باشيد خدا با شماست. اگر سه نفر باشيد، خدا چهارمى شما و اگر چهار نفر باشيد، خدا پنجمى شماست; آنگاه مىفرمايد: چه كمتر و چه بيشتر: «ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم» (١٢) . درباره درجات انسانى نيز چنين است. گاهى حكم حيوانات و گاهى حكم جمادات را ذكر مىكند و درباره انسان مىفرمايد: انسانى كه طبيعت زده و فريب دنيا خورده است اگر ميل حيوانى كند، از هر حيوان و اگر خوى سختى و سرسختى و جمادى را در خود احيا كند، از هر جامدى فرومايهتر است; اما مقطع وسط را كه گياه و نبات است ذكر نمىكند. درباره عدهاى كه همه تلاش و كوشش آنان «بهيمه» شدن يا «سبع» و درندهشدن است، مىفرمايد: «اولئك كالانعام بل هم اضل» (١٣) اينها مانند حيوان بلكه بدترند. اولين مقطع از درجات انسانى، مرحله جماد، آنگاه مرحله نبات و سپس مرحله حيوان است. خداوند مرحله جماد و حيوان را ذكر مىكند، ولى در قرآن از مرحله نبات، سخنى نيست، مثلا نمىگويد انسان دنيازده، از درخت، فرومايهتر است. چون مشخص است. وقتى اول و آخر يك مسير متصل و ممتد مشخص شد، حكم وسط هم معين مىشود. درباره جماد مىفرمايد: «فهى كالحجارة او اشد قسوة» (١٤) بعضى از دلها از سنگ، سختتر است; زيرا از درون سنگ، گاهى چشمه آبى زلال و شفاف مىجوشد، اما از دلهاى سخت، هيچ اثر خيرى نشئت نمىگيرد. بنابراين، اگر انسان سرمايه كلانى را كه در اختيار دارد به سمتحيوانى ببرد، از حيوان، پايينتر و اگر آن را به سمت جمادات ببرد، از هر سنگى سختتر خواهد شد. حال اگر آن را به سمت فرشته شدن ببرد، از فرشتهها نيز مقربتر خواهد شد. گرچه در قرآن كريم اين سخن به ميان نيامده كه جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: شما به سيرتان ادامه دهيد، زيرا من توان همراهى شما را ندارم اما در جوامع روايى نقل شده است كه در معراج جبرئيل (عليه السلام) به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: من نمىتوانم از اين مقام تجاوز كنم و شما در جايى قدم گذاشتهايد كه احدى قبل از شما قدم نگذاشته و پس از شما نيز قدم نخواهد گذاشت: «فقال له امض يا محمد، فقال له: يا جبرئيل تدعني في هذا الموضع؟ قال: فقال له: يا محمد ليس لي ان اجوز هذا المقام، ولقد وطئت موضعا ما وطئه احد قبلك و لا يطاه احد بعدك» (١٥) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نه تنها به جايى مىرسد كه فرشتهها به آن مقام منيع بار نيافتهاند، بلكه همه آنها در برابر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خاضعند! و بسيارى از فرشتگان خدمتگزار بنده صالح سالك خدايند. در سوره مباركه «نحل» به صراحت ذكر شده كه هنگام مرگ فرشتگان به استقبال برخى انسانها مىآيند و سلام مىكنند: «الذين تتوفيهم الملائكة طيبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعملون» (١٦) . روشن است كه عالى، خدمتگزار دانى يا همتا، خدمتگزار همتا نيست. اين دانى است كه خدمتگزار عالى است. در حال مرگ، ملائكه به استقبال برخى مؤمنان مىآيند و هيچ تلخى و سختى براى آن مؤمن در هنگام مردن نيست و او آسان جان مىدهد، و ملائكه به آنان سلام مىكنند; يعنى سلامت اهدا مىكنند و به بهشت فرا مىخوانند.
ميلاد و زندگى جديد ما دو مشكل داريم: اول اين كه واقعا مرگ را فراموش كردهايم. گويا اصلا مخاطب به رحلت نيستيم و بلندگوى مرگ با ما سخن نمىگويد! با اين كه مرتب مىبينيم روزانه عدهاى به گورستان مىروند، اصلا خيال نمىكنيم كه ما هم بايد برويم. دوم اين كه خيال مىكنيم مرگ رهايى از دنياست; در حالى كه مرگ، تنها رهايى از دنيا نيست، بلكه ميلادى جديد و هجرتى نو است. انسان در جهان آخرت، زنده است و زنده نياز به غذا و لباس دارد و غذا و لباس آن جا را بايد در دنيا فراهم كرد و گرنه در آن جا لباس و غذايى كسب نمىشود. مشكل اين است كه در آن جا اين نيازها هست، بازارى هم نيست و كالايى را به كسى عرضه نمىكنند. بنابراين، انسان بايد همه چيز را به همراه خود ببرد. اگر مسافرت به سرزمينى باشد كه چيزى در آن جا نيست، انسان عاقل با دستخالى به آن جا نمىرود. به هر تقدير، اگر اين دو مطلب را باور داشته باشيم، آنگاه مىفهميم اميرالمؤمنين (عليهالسلام) چرا موضوع مرگ و هجرت به آخرت و لزوم تجهيز براى رفتن را هر شب تكرار مىكردند. برخى مىپندارند ياد مرگ عامل ركود است; در حالى كه ياد مرگ عامل حركت است و آن كس كه به ياد مرگ است، تلاش و كوشش دارد; چون كار نافع براى جامعه انسانى عبادت است. در بعضى از نصوص آمده كه ساعتبيكارى انسان از حالاتى است كه مورد عنايت فرشتهها نيست. پيامبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: در قيامت، اعمال انسان را به صورت بيست و چهار مخزن براى او مىگشايند و او اين مخازن را مىبيند كه بعضى خالى، بعضى پر از نور و سرور و بعضى تاريك و بدبو است: «انه يفتح للعبد يوم القيامة على كل يوم من ايام عمره اربعة و عشرون خزانة عدد ساعات الليل و النهار فخرانة يجدها مملوءة نورا و سرورا... و هي الساعة التي اطاع فيها ربه ثم يفتح له خزانة اخرى فيراها مظلمة منتنة مفزعة... و هي الساعة التي عصى فيها ربه. ثم يفتح له خزانة اخرى فيراها فارغة ليس فيها ما يسره و لا ما يسوؤه و هي الساعة التي نام فيها او اشتغل فيها بشيء من مباحات الدنيا...» (١٧) . اين بيست و چهار خزانه همان بيست و چهار ساعتشبانهروز است. در آن ساعتى كه ما به عبادت و كار حلال، خدمتبه نظام اسلامى و مردم و حل مشكلات آنان مشغوليم، مخزن پر از غذاهاى شيرين، و ساعتى كه به بطالتيا به گناه مىگذرانيم پر از غذاهاى سمى است. ياد مرگ، عامل حركت است. چون توجه به آن، احساس آدمى را بر تهيه زاد و توشه برمىانگيزد. انسانى كه به ياد معاد خود باشد، با كسب حلال، مشكل مردم را حل و مال پاكى فراهم و مقدارى از آن را صرف خود و عايله مى كند، و بقيه را نيز در راه خدا، صرف مى كند. در مقابل كسى كه از جامعه منزوى و از خدمتبه امتشانه تهى كرده و پيوسته در كنارى مشغول عبادت است، به ياد مرگ نيست و گرنه كار مىكرد. انزواى از خلق و اشتغال به عبادت ظاهرى در مراكز عبادى و بيكار بودن و روزى خود را از دست مردم گرفتن، فراموش كردن مرگ است. امام صادق (عليه السلام) در باره مردى كه در خانه به عبادت پرداخته بود پرسيدند: زندگى او را چه كسى تامين مىكند؟ عرض كردند: دوستان او. فرمود: به خدا سوگند كسانى كه هزينه زندگى او را تامين مىكنند از او عابدترند: «انه سئل عن رجل فقيل: اصابته الحاجة. قال: فما يصنع اليوم؟ قيل: في البيتيعبد ربه، فقال: فمن اين قوته؟ قيل: من عند بعض اخوانه، فقال (عليه السلام): والله، الذي يقوته اشد عبادة منه» (١٨) . اگر مرگ، خوب تفسير شود ما از آن نمىترسيم، ولى چون بعد منفى مرگ براى ما معنا شده، مىپنداريم كه بايد از مرگ ترسيد; در حالى كه چه ما بترسيم و چه نترسيم مرگ قطعى است. نه ترس ما از مرگ، آن را از ما دور و نه اشتياق ما به آن، آن را به ما نزديك مىكند: «هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده» (١٩) ،
«و ما تدرى نفس باى ارض تموت» (٢٠) كسى نمىداند در چه زمين و يا در چه زمينهاى مىميرد. پس چه بهتر كه مشتاق مرگ باشيم و از آن نترسيم; زيرا امرى يقينى است.
اميرالمؤمنين (عليهالسلام) مىفرمايد: «و اعلموا ان ملاحظ المنية نحوكم دانية و كانكم بمخالبها و قد نشبت فيكم» (٢١) گوشه چشم مرگ هميشه به طرف شما و چنگالهاى آن بر شما اشراف دارد. در تشييع جنازه فكر تشييعكنندگان فقط به «دنبال» جنازه است كه چه افرادى در تشييع او، شركت كردهاند; اما ميتبه فكر «جلو» جنازه است كه چه تعداد فرشته به استقبال او مىآيند. اين هم از خيالات دامنگير بشر است كه شخصيتها و افراد معنون، براى تشييع جنازه بيايند و همين اوهام انسانها را گرفتار كرده است. على (عليه السلام) مىفرمايد: هنگامى كه كسى مىميرد، مردم درباره او مىگويند: چه بر جاى گذاشته؟ ولى ملائكه مىگويند: چه پيش فرستاده است. مقدارى از مال خود را پيش خدا فرستيد تا در پيشگاه خدا برايتان باقى بماند و همه را وامگذاريد كه پاسخگويى قيامت را براى شما خواهد داشت: «ان المرء اذا هلك قال الناس: ما ترك؟ و قالت الملائكة ما قدم؟ لله آباؤكم! فقدموا بعضا يكن لكم قرضا، و لا تخلفوا كلا فيكون فرضا عليكم» (٢٢) . مشكل ما اين است كه نمىدانيم بعد از مرگ، ارتباط ما از همه امور دنيا قطع مىشود جز با عملى كه پيش فرستاديم يا «باقيات الصالحات» كه به يادگار گذاشتيم. باقيات صالحات عبارت است از فرزند صالحى كه به فكر ما باشد، صدقات جاريه مانند «وقف» كه خير مالى آن به ديگران برگردد، كتاب خوبى كه نفعش به همه برسد يا سنتخوبى كه در جايى از خود به يادگار بگذاريم كه مردم به آن سنتحسنه عمل كنند و خودشان فيض ببرند و ما هم مستفيض شويم، و بالاخره اثرى سودمند، مادى يا معنوى كه از ما به جا مانده باشد تا بر اساس آيه كريمه: «و نكتب ما قدموا و آثارهم» (٢٣) ثمره جاودانه آن عايد ما گردد.
قطع علايق از غير خدا قرآن مهمترين راه نزاهت روح را سلامت دل از محبت غير خدا مىداند و مىفرمايد: تنها كسانى در قيامت از گزند عذاب آن روز مصونند كه با قلب سالم وارد صحنه قيامتشوند: «يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم» (٢٤) در قيامت معلوم مىشود كه نه تنها مال و فرزند، بلكه غير از قلب سليم و مطهر از غبار ماسوا هيچ چيزى نافع نيست. در باره ابراهيم خليل (سلاماللهعليه) نيز مىفرمايد: «اذ جاء ربه بقلب سليم» (٢٥) و قلب سليم قلبى است كه به تعبير برخى روايات محبت هيچ كس جز خدا در آن نباشد: «القلب السليم الذي يلقى ربه و ليس فيه احد سواه» (٢٦) . پس معيار سلامت قلب تنها محبتخداست. در جوامع روايى بحثى با عنوان «نيت» آمده است و نيتبر دو گونه است: نيت فقهى و نيت كلامى. نيت فقهى همان است كه در رسالههاى عملى و كتب فقهى ذكر شده و يتبرتر نيت كلامى است كه در قلب انسان احدى جز خدا نباشد. راهى كه طى آن مايه تزكيه نفس و نزاهت روح است و انصراف از آن مايه تيرگى روح. راه، قطع علايق از ماسواى خداست. جمع بين محبتيا تعلق به غير خدا و بين نزاهت روح، ميسور و ممكن نيست; زيرا هر علاقهاى كه به غير خدا باشد غبارى بر روح است و جان غبارآلود، راهى به حريم خدا ندارد. راهنمايى قرآن كريم براى تطهير روح از اين جا شروع مىشود كه انسان، نيازمند به پناهگاه است. اصل نياز انسان براى او مشهود است. هر كس مىداند كنترل علل و عوامل رخدادهاى جهان، از قدرت او خارج است، همان گونه كه فقر و غنا، سلامت و مرض، نشاط و اندوه ظاهرى و جسمى در اختيار خود انسان نيست; زيرا پيشبينى حوادث و تعديل و كنترل آنها در اختيار او نيست. بنابراين، توانگرى و تهيدستى، اندوه و نشاط، سلامت و بيمارى و مانند آنها مقدور او نيست، گرچه او مىكوشد ولى برابر خواسته خود موفق نمىشود. فقر و غنا، سلامت و بيمارى، نشاط و اندوه روح هم مقدور او نيست. انسان مىخواهد سالم، مسرور و توانگر و توانمند روحى باشد، ليكن تعديل حوادث و پيشامدهاى جهان مقدور او نيست. قهرا تهيه اين اوصاف هم در اختيار او نخواهد بود;
زندگى در خانه امن براى اين كه انسان از هر خطرى رهيده تا حد امكان، ملكات فاضله را فراهم كند، خداى سبحان به او راهى نشان داده، مىفرمايد: تعلق و دلبستگى به ذات اقدس اله، پناهگاهى امن، و تعلق و دلبستگى به غير او خانهاى سست و نا امن است. كسى كه در خانهاى امن باشد، نه مىتوان چيزى را از او گرفت و نه چيزى را بر او تحميل كرد; زيرا او در قلعهاى امن به سر مىبرد، ولى اگر كسى در خانهاى ناامن به سر ببرد، هم مىتوان چيزهايى كه دارد از او گرفت و هم مىشود چيزهايى را بر او تحميل كرد. تعبيرات دينى در مورد خانه امن اين است كه خانه امن، «عروه وثقى»، «حبل متين» يا «حصن حصين» خداست و قرآن خانه ناامن، را به خانه عنكبوت تشبيه كرده، «اوثق البيوت» و «اوهن البيوت» را مشخص مىكند: «فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها» (٢٧)
كسى كه به طاغوت كفر بورزد و به الله، مؤمن شود، به دستگيره مستحكمى دستيازيده است. ايمان به خدا دسترسى به دستگيره ناگسستنى است و شرطش تبرى از غير خدا و تولى خداست. ذات اقدس اله همين مطلب را با تعبير ديگر در سوره «لقمان» بيان مىكند: «و من يسلم وجهه الى الله و هو محسن فقد استمسك بالعروة الوثقى و الى الله عاقبة الامور» (٢٨) كسى كه چهره جانش را به سوى خدا متوجه كند و خود انسانى مؤمن و معتقد باشد، به آن دستگيرهاى ناگسستنى دستيازيده و پايان كار هم به سوى خداست.
شرايط زندگى در خانه امن زندگى در خانه امن دو شرط دارد: يكى اين كه كار انسان، خوب باشد و به اصطلاح «حسن فعلى» داشته باشد و ديگر اين كه خود انسان هم شخص مؤمنى باشد و «حسن فاعلى» داشته باشد. بنابراين، انسان مؤمن اگر كار خوبى انجام ندهد، دستاويز خوبى ندارد يا اگر كار خوبى انجام دهد ولى معتقد به خدا نباشد، چون اين كار از روحى ناپاك، نشئت گرفته باز دستاويز ناگسستنى را از دست داده است. وقتى انسان به چنين دستاويز محكم و ناگسستنى، دست مىيازد كه هم خود مؤمن باشد و هم براساس ايمان، كارهاى سودمندى ارائه كند. انسان بايد چهرهجانش، يعنى قلبش را كه ناصيه هستى اوست، به سوى خدا متوجه سازد و چشمش به برنامههاى الهى باشد كه خدا كدام را مىپسندد و كدام را نه؟ يا چه چيزى را حلال كرده و چه چيزى را حرام؟ كسى كه چهره جانش را به سمت دين خدا متوجه كند و خود نيز معتقد به اين معارف باشد، دستاويزى ناگسستنى دارد و اگر به ذات اقدس اله و دين او متكى نباشد و به هر چه غير خداست تمسك جويد، غير خدا مانند خانه و تار عنكبوت سستبنياد است: «مثل الذين اتخذوا من دون الله اولياء كمثل العنكبوت اتخذت بيتا و ان اوهن البيوت لبيت العنكبوت» (٢٩) . اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى سابق، كه نامش دهان پركن بود، در كوتاهترين مدت متلاشى شد و هيچ بعيد نيست كه در آينده نزديك، نظم نوينى هم كه استكبار جهانى امريكا داعيه آن را در خيال خام خود مىپروراند، متلاشى بشود و سر آن فروپاشى اين است كه: «فماذا بعد الحق الا الضلال» (٣٠) ; از حق كه بگذرى، جز ضلالت چيزى نيست و ضلالت، مانند خانه عنكبوت سست است. از اين رو طاغيان منحرف هر لحظه نگرانند; چون تكيهگاهى ندارند. كسى كه بخواهد روح خود را منزه كند بايد از تار عنكبوتها برهد; زيرا تار عنكبوت غير از دست و پاگير بودن اثر ديگرى ندارد. اين تار عنكبوت است كه به انسان مىچسبد; نه اين كه انسان به تار عنكبوت بچسبد. به عبارت ديگر، تار عنكبوت مىخواهد به همراه انسان بيايد; نه اين كه انسان را به همراه خود ببرد. تعلقات غير خدايى مىخواهند به همراه انسان بيايند و انسان را سنگينبار كنند; نه اين كه انسان را به همراه خود ببرند و او را سبكبار سازند; قلعه توحيد، يعنى كلمه «لا اله الا الله» با حفظ شروط آن كه يكى از آنها ولايت اهلبيت (عليهمالسلام) است، قلعه مستحكمى است كه انسان را در درون خود حفظ مىكند. وقتى روح انسان، منزه مىشود كه تعلقات غيرالهى را بزدايد وگرنه هيچ پناهگاهى ندارد و هر روز نگران است و به شانس و بخت و فالبينى پناه مىبرد.
منشا وابستگى به غير خدا نكته قابل توجه در اين بحث آن است كه منشا همه اينها از درون، زرق و برقهاى شيطان يا نفس اماره و از بيرون، دنياست. البته از نظر تحليل مسائل اخلاقى، هر دو منشا، درونى است. قرآن كريم با نقل داستان آموزنده انبيا (عليهمالسلام) به ما تعليم مىدهد كه در درون انسانهاى عادى، فرمانده فاسدى هست. از زبان يوسف صديق (عليه السلام) مىگويد: «و ما ابرء نفسى ان النفس لامارة بالسوء» (٣١) من جان خود را تبرئه نمىكنم و نمىگويم از آلودگى مبرا و منزه است; زيرا نه تنها از آلودگى مبرا نيست، بلكه به آلودگى، امر مىكند; او «امارة بالسوء» يا «امير الفحشاء» است و در نهان همه انسانها به جز مهذبين هست. تا نبرد و جنگ مستمر وجود نداشته باشد و ما فرمانده زشتى و گناه را به اسارت نگيريم، همواره گرفتار آن هستيم; هر روز از عمر ما كوتاه و برگذشتهها افزوده مىشود و چيزى هم در دست نداريم. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد: انسان، با هر نفسى يك قدم به مرگ نزديكتر مىشود: «نفس المرء خطاه الى اجله» (٣٢) . اگر هر نفس كشيدن، يك قدم به مرگ نزديكتر شدن است، ما گذشته را كه بررسى كنيم مىبينيم چيزى نياموخته و نيندوختهايم. آينده نيز چنين است و هر لحظه نگرانيم. از اين رو از مرگ مىترسيم و علتش سختى سفر با دستخالى است. پس، از درون، گرفتار فرمانده زشتى هستيم و از بيرون هم جاذبه دنيا ما را به سمتخود مىكشاند، گرچه جاذبههاى بيرونى از راه عامل نفوذى خود (نفس اماره) اثر مىگذارند.
توحيد، قطع علايق از غير خدا همان گونه كه اشاره شد مهمترين و اصلىترين راه تهذيب روح، قطع علاقه از غير خدا و حصر علاقه به خداست كه اين، همان توحيد است، يعنى انسان از نظر دانش، جز خدا چيزى را مبدا اثر نداند و از نظر گرايش نيز فقط به او ايمان بياورد. مرحوم فارابى در ذيل آيه «و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون» (٣٣) نقل مىكند كه مشاهير اهل تفسير مى گويند: منظور از «الا ليعبدون»، «الا ليوحدون» است (٣٤) . بنابراين، جن و انس براى توحيد آفريده شدهاند. پس بايد گفت وقتى هدف، موحد شدن ستساير كارها وسيله خواهد بود. در قرآن كريم، عبادت به عنوان وسيله رسيدن به مرحله يقين شناخته شده، مىفرمايد: «و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين» (٣٥) :
و اين، فايده عبادت است نه حد آن. بنابراين، كسى نمىتواند با استناد به آيه مزبور بگويد: اگر كسى به مرحله يقين رسيد، مىتواند عبادت را رها كند. چون هدف به فعل وابسته و مقصد به راه تكيه كرده. طى راه براى رسيدن به مقصد است و با وصول به مقصد نبايد منكر راه شد: «نياز بورز ولى منكر نماز نباش». انكار نماز انكار راه است و انكار راه به بيراهه رفتن و به جاى رسيدن به مقصد و مقصود به «تيه» ضلالت مبتلا شدن. بنابراين، عبادت، مقدمه يقين است و با اين بيان، هم تكيهگاه يقين و هم ضرورت عبادت مستمر، مشخص مىگردد; يعنى يقين را بدون عبادت نمىشود به دست آورد. وسوسه شيطان و ايجاد شك و شبهه در انسان براى آن است كه انسان در همه شئون الهى متعبد نيست و بهترين راه براى رهايى از وسوسه شك و ترديد، عبادت است و اگر كسى به يقين برسد، ارزش عبادت را بهتر مىداند و اين راه عبادى را بهتر طى مىكند. پس معناى «الا ليعبدون»، «الا ليسلكون» است; يعنى، ما جن و انس را نيافريديم جز براى آن كه به سمتيقين حركت كنند. يقين به اين كه خدا تنها مبدا و محبوب عالم است. بنابراين، عبادت، تطرق، و سير و سلوك هدف متوسط آفرينش و يقين به وحدانيتحق هدف والاست. البته يقين مراتبى دارد كه صعود از هر مرتبهاى به مرتبه برتر در سايه ادامه عبادت و حفظ مرتبه قبلى يقين خواهد بود.
استادان ناشناخته انسان يك موحد، غافل نيست و همه آنچه را كه به سود «سالك الى الله» است پيام خدا مىداند. البته پيام خدا گاهى نشان دارد و گاهى بىنشان است. ذات اقدس اله گاهى به صورت صريح به وسيله انبيا (عليهم السلام) با تعابيرى مانند: «يا ايها الناس»، «يا ايها الذين امنوا»، «يا اهل الكتاب» و گاهى به صورت ناشناس پيام مىدهد. گاهى شخصى به ديگرى حرفى آموزنده مىزند و شخص سوم آن را مىشنود و از آن نتيجهاى مىگيرد; مثلا گاهى بدون اين كه قصد خاصى داشته باشد و فقط براى تكريم شهادت و تعظيم شهيد، در مجلس يا تشييع شهيدى شركت مىكند و در آن جا صحنهاى اتفاق مىافتد كه آموزنده است. گاهى نيز كسى مطلبى مىپرسد و سؤالش تحولى در نهان انسان ايجاد مىكند. همه اينها ماموران الهى هستند كه از راه غيب، پيام خدا را به انسان موحد سالك مىرسانند. علم بر دو گونه است: علم صورى و ظاهرى و علم غيبى و معنوى. علمهاى صورى و ظاهرى، استاد صورى طلب مىكنند; اگر كسى بخواهد فقه، اصول، تفسير، فلسفه، ادبيات و غيره فرا بگيرد، هر كدام از اين علوم كتاب و استاد مشخصى دارد; اما گاهى انسان، تشنه و به دنبال گمشده است. او هم استاد مىخواهد; اما هميشه استاد تهذيب و سير و سلوك، كتاب مشخصى را در ساعت و مكانى معين، تدريس نمىكند، گاهى معلم غيبى از راههاى گوناگون، پيامش را به گوش «سالك الى الله» مىرساند و اهل سير و سلوك بايد پيام شناس باشد.
اشاره شد كه گاهى سؤالى از كسى مطرح مىشود و اين سؤال، آن مسئول را بيدار مىكند; گاهى ديدن منظرهاى تحولى در انسان ايجاد مىكند; گاهى سالك غير غافل با شنيدن شعرى يا برخورد با انسانى مهذب، عوض مىشود. همه اينها اساتيد ناشناخته انسان هستند. گاهى شخصى مسئلهاى اخلاقى از انسان مىپرسد; مسئلهاى كه خود انسان هم به آن مبتلاست و با همين سؤال، متنبه مىشود و حالت «يقظه» و بيدارى به او دست مىدهد، اين سائل نيز رسول و فرستاده خداست و خدا او را به عنوان معلم براى ما فرستاده است; مثلا، اگر شخصى به انسان دنيازده و دل بسته به زرق و برق كه توانگران را بر تهيدستان ترجيح مىدهد مراجعه كند و بپرسد: من چه كنم تا توانگر و تهيدست را يكسان ببينم؟ گر چه اين سخن به ظاهر سؤال است، ولى در حقيقت تعليمى براى آن متمكن مغرور است.
درس اخلاق را ولى خدا مىدهد و او مانند «ليلة القدر»، در بين انسانها مستور است و نيز راههاى تعليم و تزكيه مثل نزول آيات الهى، مستور و تنها شرطش بيدارى و آمادگى است. بنابراين، همه ما خواهان تعليم مسائل اخلاقى هستيم، ولى نبايد توقع داشته باشيم استادى مشخص در زمان و مكان مشخص به ما درس اخلاق بدهد; گرچه اين گونه درسها همانند دروس كلاسيك ديگر، سودمند و تذكره است و از نفعش بايد بهره برد، ولى راه اساسى چيز ديگرى است.
دنياى ناپايدار بهترين هنر براى انسان، فرزانگى و عقل اوست. در فضيلت عقل همين بس كه حتى كسانى كه آن را ندارند مىكوشند خود را فرزانه و عاقل معرفى كنند. هيچ كسى غير از عقل آفرين، با حقيقت عقل، آشنا نيست. خداوند، هم عقل را معرفى و هم عاقل را به عنوان الگو ارائه كرده است; چنانكه هم جهل را معرفى كرده و هم جاهل را به منظور پرهيز از او به ما شناسانده است. قرآن كريم كه مفسر انسانيت انسانهاست مىگويد: عاقل كسى است كه به موجود دايم و پايدار، دل مىبندد و براى آن جهاد مىكند و در راه آن از نثار و ايثار دريغى ندارد و از بذل نفس و نفيس، مسامحه نمىكند. در مقابل، جاهل كسى است كه ناپايدار را اصيل مىپندارد و براى آن كوشش مىكند و نثار و ايثارش در راه امرى زايل شدنى است. آنگاه ذات اقدس اله خود را به عنوان اصلى ثابت و پايدار معرفى كرده، مىفرمايد: «توكل على الحى الذى لا يموت» (٣٦) . بنابراين، خداوند كسى را كه الهى مىانديشد و آنچه را كه نزد خداست مىشناسد و همان را كه مىطلبد اثبات كرده و براى آن دفاع مىكند، عاقل معرفى كرده است و كسى را كه از خدا و آنچه نزد اوست گريزان است و به غير خدا تكيه مىكند، جاهل مىداند. خداى سبحان مىفرمايد: «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» (٣٧) خدا و آنچه نزد خداست، ماندنى و شما و آنچه نزد شماست، از بين رفتنى هستيد. از اين رو عاقلان را به آخرت ترغيب كرده و فرموده است:
«و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو و للدار الاخرة خير للذين يتقون افلا تعقلون» (٣٨) دنيا با همه زرق و برقش جز بازيچه، چيز ديگرى نيست. بازى، مخصوص كودكان است، اما برخى خلق و خوى كودكى را تا سنين سالمندى حفظ مىكنند و اگر به هشتاد سالگى هم رسيده باشند در حقيقت، كودكى هشتاد سالهاند يعنى، هشتاد سال بازى كردهاند.
در گذر از كوى و برزن وقتى كودكان و نوسالانى را سرگرم خاك بازى يا سنگ بازى مىبينيم به كارشان، لبخندى مىزنيم كه چه مىكنند؟ زيرا در پايان روز، سنگها را در كنار كوچه، رها مىكنند و دست و دامن مىتكانند و با دستى خالى، و بدنى خسته، از بازى به منزل مىروند. عدهاى هم از بالا به حال ما مىنگرند و به كار ما لبخند مىزنند كه اينها براى ميز و پست و مقام چه مىكنند؟ در اواخر عمر، روز بازنشستگى و درماندگى، بايد ميز و پست را رها كرده، خسته و فرسوده بازنشستشوند!
معيار دنياگرايى كسى كه تلاش و كوشش مى كند تا نظام اسلامى را از وابستگى به بيگانه برهاند يا كشورش را از تهاجم بيگانگان نجات دهد و يا براى حفظ حيثيتخود و عائلهاش، كوشش اقتصادى دارد، عصاره اينها آخرت است نه دنيا. روزى جوانى از حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مىگذشت. عدهاى كه در محضر آن حضرت بودند ديدند اين جوان نيروى قابل توجهى دارد عرض كردند: «ويح هذا لو كان شبابه و جلده في سبيل الله» اى كاش او در راه خدا قدم بر مىداشت! آن حضرت فرمود: اگر اين شخص حركت كرده تا عائله خود را از راه صحيح و حلال، تامين كند و يا مىكوشد تا پدر و مادر پير خود را از راه صحيح، حفظ و اداره كند و يا تلاش مىكند تا سربار جامعه نباشد و خود را از نيازمندى به اين و آن برهاند، اين راه، راه خداست، ولى اگر متكاثرانه مىكوشد تا بر ثروت خود بيفزايد، اين راه، راه شيطان است:
«لا تقولوا هذا. فانه ان كان يسعى على نفسه ليكفها عن المسالة و يغنيها عن الناس فهو في سبيل الله و ان كان يسعى على ابوين ضعيفين او ذرية ضعاف ليغنيهم و يكفيهم فهو في سبيل الله و ان كان يسعى تفاخرا و تكاثرا فهو في سبيل الشيطان» (٣٩) . بنابراين، اگر كسى در متن دنيا كارماندنى مىكند، اين كار، كار آخرت است. كارى كه براى رضاى خداست، كار آخرت است و اثر آن در آخرت ظهور مىكند قرآن كريم در همه كارها، حتى در لذيذترين كارهاى حسى، نقش آخرت را بازگو كرده است. به جوانى كه مىخواهد ازدواج كند مىگويد:
«نساكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم و قدموا لانفسكم» (٤٠)
اگر ازدواج كرده و همسر گرفتهايد، به فكر نسل آينده باشيد و فرزند صالح بپرورانيد و آن را براى خودتان مقدم بداريد و به امت اسلامى تقديم كنيد. پس چيزى در جهان طبيعت نيست كه صبغه آخرت آن را همراهى نكند.
تجارت پرسود اگر براى انسان «پايدار» و «ناپايدار» معلوم شود و سپس او، ناپايدار را رها كرده، پايدار را بگيرد، در تجارت سود مىبرد. قرآن كريم در باره تجارت انسان، دو پيام دارد: ١. انسان، همواره در صدد داد و ستد است اگر چه خود را بيكار مىپندارد. انسان همواره يا هدايت و آخرت مىخرد و ضلالت و دنيا مىفروشد و يا برعكس. اگر، هدايت و عقل را بخرد و ضلالت و جهالت را بدهد، در حقيقت، چيزى را كه سراب است و برخى آن را واقعيت مىپندارند رها كرده و ماندنى را مىگيرد و آنگاه با اين كالاى ماندنى سفر مىكند و در قيامتبراى او ميزانى هست، چون بار وزينى به همراه دارد، ولى اگر هدايت و آخرت را از دستبدهد و ضلالت و دنيا را بگيرد، در قيامتبراى او ميزانى نيست; چون بار وزين و ارزندهاى به همراه ندارد تا سنجيده شود، چنانكه قرآن مىفرمايد: «فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» (٤١) ما ترازويى براى كافران اقامه نمىكنيم. ٢. كسى كه هدايت را بخرد واقعا چيزى را مىگيرد و سراب را از دست مىدهد; ولى كسى كه هدايت را بفروشد و ضلالت را بخرد، آنها كه ضلالت را به او مىفروشند، هدايت را زير پاى خود مىگذارند و آن را حفظ نمىكنند. در هر خريد و فروشى، خريدار مثمن و فروشنده، ثمن را كه مىگيرند حفظ مىكنند، ولى كسانى كه كالاى ضلالت و گمراهى را به جاهلان مىفروشند و جاهلان، ضلالت را از آنان مىخرند:
«اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى و العذاب بالمغفرة» (٤٢) آنان هدايت را پشتسر مىاندازند، نه اين كه آن را در جايى ذخيره كنند. از اين رو تعبير قرآن كريم اين است كه: «فنبذوه وراء ظهورهم» (٤٣) آنان كتاب خدا و دين الهى را پشتسر مىاندازند. هدايت را از دست جامعه مىگيرند، و جامعه انسانى را از هدايت، تهى مىسازند.
شرط آسايش در جهان پر آشوب همه ما مىخواهيم هميشه اهل نشاط و سرور باشيم. گروهى مىگويند خوشحالى مستمر در دنيا ممكن نيست; زيرا دنيا پيچيده به درد و رنج است:
«دار بالبلاء محفوفة» (٤٤) . اين سخن، حق است، اما آيا مىشود انسان در جهانى كه پيچيده به درد و رنج است آسوده باشد؟ عارفان گفتهاند: آرى، آسودگى در جهان پر آشوب ممكن است. حال چگونه زندگى كنيم كه در دنيا راحت و آسوده باشيم؟ جواب: به آنچه ماندنى است دل ببنديم. توضيح اين كه: ما همواره به بسيارى از چيزها دل مىبنديم; به آنچه نداريم علاقه پيدا مىكنيم و با از دست دادن آنچه داريم مىرنجيم; چون شناخت ما ناقص و قدرت انتخاب و دوستيابى ما ضعيف است، هميشه در رنج هستيم. آنچه ماندنى استبايد مطلوب و محبوب ما باشد. از اين رو قرآن كريم مىفرمايد: اولياى الهى، نه ترسى دارند و نه اندوهى: «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون» (٤٥) چون چيزى كه محبوب اينهاست از بين رفتنى نيست و چيزى كه از بين رفتنى است محبوبشان نيست. اما از اين مرز الهى يا محدوده عقل كه بگذريم، مرز جهل شروع مىشود. آنها كه جهلشان بيشتر است، دشمنهاى بىشمارى مانند حسد، بخل، خوف، حزن و ... در درون خود فراهم كردهاند. اگر كسى بداند دنيا تنها براى ما خلق نشده و ديگران هم در آن سهيمند و بداند به عنوان آزمون و امتحان الهى، هر روز مقدارى از آن در دست كسى است، اگر به مقامى برسد، خوشحال نمىشود و يا اگر چيزى از دست او رفت، نگران نيست. دنيا اگر از دست دادنى نبود كه به ما نمىرسيد. و چون به دست ما رسيده معلوم مىشود از دست ما هم مىرود. پس چه بهتر كه ما هم اكنون به آن دل نبنديم. اگر به دنيا دل بستيم، بايد بدانيم كه هنگام رفتن، رنجى داريم كه از جهل ما بر ما تحميل شده است. از اين رو اولياى الهى هميشه راحتند. پس، عاقل، راحت و جاهل، در عذاب است. رذايل اخلاقى واقعا آتش است و آتش، از خود سوزى شروع مىكند و سپس ديگران را مىسوزاند. قوه غضبى كه رذايلى مانندحسد از شعب فرعى آنهاست ماده منفجره بى خاصيتى است. اصل قوه غضبيه را به منظور حمايت از دين و دفاع در برابر بيگانگان بايد حفظ كرد; اما آن را در درون جان نبايد جاى داد. اين كه گفتهاند سگ را به خانه راه ندهيد; زيرا خانهاى كه سگ در آن باشد، فرشته به آن در نمىآيد، معناى ظاهرى دارد كه سگ آلوده است و در خانهاى كه در آن سگ هست فرشتهها وارد نمىشوند. سگ جاى مشخصى دارد. سگ را در اتاق مخصوص و شخصى جا نمىدهند. به همان معيار هم گفتهاند به خانه دلى كه در آن سگهايى مانند حرص، هوس و حسد باشد فرشته فضيلت راه پيدا نمىكند. بر همين اساس گفتهاند: محرم دل نيست جاى صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد بنابراين، هر جاهلى در صدد انتحار است، ولى نمىفهمد كه سرگرم خودكشى خويش است و اصولا ممكن نيست جاهل با مرگ طبيعى از دنيا برود. حرص، حسد، بخل، كينه، تكبر و برترى طلبى، كشنده است و همه اينها از جهل نشئت مىگيرد. مشكل بعدى آن است كه ما چيزى را كه بايد از دستبدهيم رها مىكنيم; ولى او ما را رها نمىكند. كسانى كه معتاد به مواد مخدر هستند، اگر مجبور به ترك آن بشوند، اعتياد به مواد مخدر آنان را رها نمىكند. مشكل ما از مردن به بعد شروع مىشود; زيرا اولا ما ناچاريم اين لذتها و محبوبها را ترك كنيم و ثانيا اعتياد به امورى كه مورد علاقه ماست ما را ترك نمىكند و عذاب از اين جا شروع مىشود; زيرا علاقه موجود است و متعلق آن مفقود. از اين رو رنج دامنگير مىشود پس چه كنيم كه معذب نباشيم؟ راه حل اين است كه خود را به فضايل عادت دهيم و به چيزهايى دل ببنديم كه هنگام مرگ همراه ما بيايد و هرگز ما را رها نكند.
------------------------
١. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٣٦. ٢. بحار، ج ١، ص ١٥٢. ٣. نهجالبلاغه، نامه ٤٩. ٤. سوره ق، آيه ٣٠. ٥. نهجالبلاغه، نامه ٤٩. ٦. بحار، ج ٧٩، ص ١٩٣. ٧. سوره مريم، آيه ٧٤. ٨. سوره نحل، آيه ٩٢. ٩. سوره كهف، آيه ٣٤. ١٠. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٦١٤. ١١. نهجالبلاغه، خطبه ٢٠٤. ١٢. سوره مجادله، آيه ٧. ١٣. سوره اعراف، آيه ١٧٩. ١٤. سوره بقره، آيه ٧٤. ١٥. بحار، ج ١٨، ص ٤٠٣. ١٦. سوره نحل، آيه ٣٢. ١٧. بحار، ج ٧، ص ٢٦٢. ١٨. فروع كافى، ج ٥، ص ٧٨. ١٩. سوره انعام، آيه ٢. ٢٠. سوره لقمان، آيه ٣٤. ٢١. نهجالبلاغه، خطبه ٢٠٤. ٢٢. نهجالبلاغه، خطبه ٢٠٣. ٢٣. سوره يس، آيه ١٢. ٢٤. سوره شعراء، آيات ٨٨ ٨٩. ٢٥. سوره صافات، آيه ٨٤. ٢٦. بحار، ج ٦٧، ص ٢٣٩. ٢٧. سوره بقره، آيه ٢٥٦. ٢٨. سوره لقمان، آيه ٢٢. ٢٩. سوره عنكبوت، آيه ٤١. ٣٠. سوره يونس، آيه ٣٢. ٣١. سوره يوسف، آيه ٥٣. ٣٢. نهجالبلاغه، حكمت ٧٤. ٣٣. سوره ذاريات، آيه ٥٦. ٣٤. الملة، ص ٩٥. ٣٥. سوره حجر، آيه ٩٩. ٣٦. سوره فرقان، آيه ٥٨. ٣٧. سوره نحل، آيه ٩٦. ٣٨. سوره انعام، آيه ٣٢. ٣٩. المحجة البيضاء، ج ٣، ص ١٤٠. ٤٠. سوره بقره، آيه ٢٢٣. ٤١. سوره كهف، آيه ١٠٥. ٤٢. سوره بقره، آيه ١٧٥. ٤٣. سوره آل عمران، آيه ١٨٧. ٤٤. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٦، بند ١. ٤٥. سوره يونس، آيه ٦٢.
۸
بخش دوم: مراحل مانعزدايى از سير و سلوك بخش دوم: مراحل مانعزدايى از سير و سلوك ساماندهى مباحث اخلاقى
در بخش يكم كتاب، موانع نظرى و عملى سير و سلوك آدمى به سوى خداى سبحان بررسى شد و به اجمال، راههاى مانعزدايى نيز تبيين شد. در اين بخش نيز بحث در باره مانعزدايى از سير و سلوك است، ليكن مراحل اين مانعزدايى كه بر اساس ترتيب كتاب ارزشمند «اوصاف الاشراف» مرحوم خواجه نصير الدين طوسى (قدس سره) تنظيم شده، تبيين مىشود. محقق طوسى در كتاب «اوصاف الاشراف» باب اول را به «مقدمات و مبادى سير و سلوك» اختصاص داده و در باره ايمان، نيت، صدق، انابه و اخلاص بحث مىكند و باب دوم را به بحث مانعزدايى از سير و سلوك اختصاص داده و نخست از توبه و سپس از زهد، فقر (١) ، رياضت، مراقبت و تقوا سخن مىگويد. اين روش قابل نقد است; زيرا، چنانكه گذشت، بخشهاى ابتدايى علم اخلاق آشنايى با رذايل اخلاقى و راههاى زدودن آنهاست. بنابراين، مباحثباب دوم بايد در آغاز مباحثسير و سلوك مطرح شود. تنظيم مطالب در باب دوم كتاب اوصافالاشراف نيز قابل نقد است; چنانكه نظم تدوينى برخى ادعيه نيز قابل تامل است; مثلا، اولين مناجات از «مناجات خمس عشرة» (٢) كه از امام سجاد (صلواتاللهعليه) نقل شده، در ترتيب كنونى آن، «مناجات تائبان» و آخرين آن، «مناجات زاهدان» است; در حالى كه اگر اين پانزده مناجات پانزده مرحله، يا منزلتباشد، مناجات زاهدان، در رديف مناجاتهاى اوليه است ، نه آخرين مناجات; يعنى، انسان، نخست توبه مىكند و زهد مىورزد و از رذايل مىرهد و سپس به فضايل بار مىيابد كه عاليترين فضيلت، «حب لقاء الله» و بالاتر از آن، «حب الله» است. همان طور كه فقيه كارشناس يا اصولى صاحب نظر، مسائل فقهى يا اصولى را سامان مىبخشد و مرتب مىكند، عالم اخلاق نيز بايد با بررسى هاى كارشناسانه، درجات سير و سلوك را از ادعيه و مناجاتها كاملا استنباط كند. پس همان طور كه عالمان اخلاق بايد آيات، روايات و سيره معصومين (عليهم السلام) را سامان ببخشند، ادعيه و اذكار را نيز بايد سامان بدهند; زيرا تبيين مراحل و مراتب ادعيه نياز به بحثهاى علمى دارد. اما حكيم سبزوارى در كتاب «منظومه» به تبعيت از صاحبان «حكمت متعاليه» راهى را پيموده است كه از روش خواجه نصير دقيقتر است. وى در بخش اخلاق كه آخرين بخش منظومه ايشان است، «توبه» را به عنوان اولين شرط ذكر كرده است; زيرا تا انسان به اين فكر نباشد كه براى نيل به مقصد راهى هست و او بايد اين راه را طى كند، ديگر سخن از اخلاص، انابه، صدق و... بى مورد است. اگر كسى در مسير مستقيم نباشد; يعنى بر اساس «واجب» و «مستحب» حركت نكند و از «حرام» و «مكروه» اجتناب نداشته باشد، اصلا سالك نيست و قيام و اقدام چنين انسانى از بحثخارج است; چون راه لقاى حق يكى بيش نيست و آن هم انجام واجبها و مستحبها و ترك حرامها و مكروها و توبه از آنهاست. از اين رو اگر مشرك، فاسق و نيز انسان خوب بخواهند موحد، عادل و خوبتر بشوند، اولين وظيفه آنان توبه است كه خواجه طوسى آن را به عنوان اولين مرتبه در باب دوم ذكر مىكند.
----------------------
١. محقق طوسى بعد از مرحله زهد، مقام فقر را كه يكى از اوصاف سالكان كوى حق است، ذكر مىكند.فقر به معناى نخواستن است، نه نداشتن و تهيدستى بر اثر تنبلى و كار نكردن. بنابراين، روح فقر به زهد برمىگردد. پس كسى كه تنپرور است و كار نمىكند و يا اين كه براى مال، حرمت قائل نيستسالك نيست. چون قرآن كريم، مال را مايه «قيام» جامعه مىداند: «و لا تؤتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما و ارزقوهم فيها و اكسوهم و قولوا لهم قولا معروفا» (سوره نساء، آيه ٥) سالك الى الله مىكوشد مال را از راه حلال فراهم سازد و در راه حق صرف كند و نيز كمبود ديگران را، براى خدا ترميم كند; كه در اين صورت قهرا از خطر «و تحبون المال حبا جما» (سوره فجر، آيه ٢٠) و «الذى جمع مالا و عدده يحسب ان ماله اخلده» (سوره همزه، آيات ٢-٣) نجات مىيابد. پس فقير كسى است كه مالدوست نيست، ولى بر اثر تلاش و كوشش، مال را تحصيل و با آن، مشكلات خود و جامعه را برطرف مىكند، انفاق و صدقات دارد و روح اقتصادى جامعه را تقويت مىكند، ولى خود همانند اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) با بهرهاى اندك زندگى مىكند. فقر و درويشى اهل سير و سلوك به اين معناست و فقر و درويشى به اين معنا، به تعبير محقق طوسى، رفع و ازاله مانع از سير و سلوك است. ٢. مفاتيح الجنان.
۹
فصل يكم: توبه فصل يكم: توبه
سير و سلوك الى الله درجات و مراتب گوناگونى دارد كه بايد يكى پس از ديگرى پيموده شود; اما پيش از پيمودن آن مراحل بايد با توبه مانع را برداشت. اولين مرحله از مانعزدايى براى سالكان راه، گناهزدايى است; چون گناه نه تنها مايه ورود به جهنم است، بلكه مانع انجام كار خير در دنيا نيز خواهد شد. امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: اثر گناه اين است كه انسان را از عبادت، محروم مىكند. گاهى انسان، در روز به گناهى مبتلا مىشود و بر اثر آن از شب زندهدارى و نماز شب محروم مىگردد; گناه در كارهاى خير، مانند كارد تيز در گوشت اثر دارد: «ان الرجل ليذنب الذنب فيحرم صلاة الليل و ان عمل السيىء اسرع في صاحبه من السكين في اللحم» (٢) . همان گونه كه كارد در گوشت نفوذ كرده، آن را قطعه قطعه مىكند، گناه نيز اطاعت را قطعه قطعه مىكند. البته گاهى انسان، گناه مىكند و با كار خير و اطاعت، آن گناه را ترميم مىكند، ولى اين در صورتى است كه روح ايمانى شخص، قوى و آن گناه، ضعيف باشد; اما در حال عادى براى توده مردم، گناه مانع انجام كار خير مىشود. در نتيجه خود گناه رشد مىكند و آنگاه نه تنها بركات معنوى بلكه بركات مادى هم از انسان گرفته مىشود.
آنچه در قرآن كريم آمده است:
«و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون» (٣) اين دو مطلب را به همراه دارد و يك نوع تلازم وجودى و عدمى را بازگو مىكند; يعنى، بين ايمان و تقوا از يك سو و بين نزول بركات الهى از سوى ديگر، تلازم وجودى و بين ترك تقوا از يك سو و بين قطع رحمت و بركات الهى از سوى ديگر تلازم عدمى برقرار است. امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: خداوند هر سال باران را به اندازه لازم مىفرستد، ولى اگر مردم سرزمينى، تبهكار باشند، دستور مىدهد كه اين باران در مناطقى فرو بريزد كه به حال آنها سودمند نباشد: «ما من سنة اقل مطرا من سنة ولكن الله تعالى يضعه حيثيشاء، ان الله تعالى اذا عمل قوم بالمعاصي، صرف عنهم ما كان قدره لهم من المطر في تلك السنة الى غيرهم و الى الفيافي و البحار و الجبال...» (٤) .
سرباز شيطان شيطان، نخست، ماموريت دارد در حد وسوسه عدهاى را به گناه دعوت كند; اما اگر انسان دعوت او را پذيرفت و به گناه آلوده شد، به تدريج مسموم مىشود و تحت ولايت او قرار مىگيرد و شيطان در جهاد اكبر بر او پيروز مىشود و در نتيجه او را جزو ستاد و سپاه خود قرار مىدهد; چنانكه در قرآن آمده است: «و اجلب عليهم بخيلك و رجلك» (٥) . بر اساس همين بيان قرآنى، امام صادق (عليه السلام) درباره گناهكاران مىفرمايد: «اذا اخذ القوم في معصية الله فان كانوا ركبانا، كانوا خيل ابليس و ان كانوا رجالة كانوا من رجالته» (٦)
آنان اگر سوارند، از واحدهاى سواره نظام شيطان و اگر پيادهاند، از واحدهاى پياده نظام او هستند. از همه بدتر، عالم بىعمل است; قرآن كريم مىفرمايد: «يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون» (٧) مقت و عذاب خدا نسبتبه عالم بىعمل و واعظ غيرمتعظ، زياد است. چنانكه در حديث نورانى امام باقر (عليه السلام) آمده است: كسى كه مردم را به عدالت و فضيلت و تقوا دعوت كند و خود، عادل نباشد، حسرتش در قيامت، زياد و مشمول آيه: «يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله» (٨) است و اظهار تاسف مىكند كه چرا من در مورد فرمان خدا تقصير و كوتاهى كردم: «ان اشد الناس حسرة يوم القيامة الذين وصفوا العدل ثم خالفوه و هو قول الله...» (٩).
حجاب گناه در تطبيق و تفسير گناه با دقت و تامل بيشتر، معانى لطيفترى نصيب انسان مىشود. به گونهاى كه مكروهات و حتى مباحات را هم گناه، تلقى مىكند; البته نه گناهى كه مايه سقوط از عدالت فقهى و سقوط در جهنم باشد; بلكه به اين معنا كه اگر آن را انجام بدهد و به آن مبتلا شود، از فضايل عقلى، محروم مىشود. چنين انسانى گاهى فضايل را هم حجاب مىداند; نه براى اين كه اينها شرعا نارواست; بلكه چون رؤيت و سرگرمى به اينها نمىگذارد انسان به «ام الفضائل» راه پيدا كند و به طور كلى هر مرتبه پايين نسبتبه عالى، حجاب مىشود تا به اسماء و اوصاف الهى برسد كه در آنجا سخن از حجاب نورى است; به اين معنا كه، اسماء و صفات فعلى، حجاب اسماء و صفات ذاتى و اسماء و صفات ذاتى، حجاب خود ذاتند. البته ذات، حجاب محض است و كسى به آن جا راه ندارد.
توبه عام و خاص توبه در لغتبه معناى رجوع است; وقتى «بنده» به مولاى خود بر مىگردد، مىگويند «توبه» كرده است. ذات اقدس اله در قرآن كريم به همه مؤمنان دستور توبه مىدهد: «و توبوا الى الله جميعا ايه المؤمنون لعلكم تفلحون» (١٠) يعنى، اى مؤمنان! به سوى حق توبه كنيد تا فلاح و رستگارى، نصيب شما بشود. البته بايد توجه داشت كه توبه، بين معناى لغوى و معناى اصطلاحى و همچنين بين مراحل سه گانهاى كه براى آن ذكر كردهاند، مشترك معنوى است، نه لفظى و همه اينها مصاديق آن معناى جامع است: توبه چون به معناى رجوع است، گاهى رجوع از معصيتبه اطاعت، گاهى رجوع از مخالفتبه موافقت، گاهى رجوع از «ترك اولى» به «اولى» و گاهى رجوع از غير خدا به خداست. مرحله اول توبه كه توبه عمومى و به اصطلاح، «توبه عوام» است آن است كه انسان معصيت كار از تبهكارى خود دستبردارد. گناهكار اگر چه عالم باشد، در حقيقت از «عوام» بهشمار مىآيد. چون «عوام» در اين جا در مقابل «علما» نيست; بلكه در مقابل «عقلا» است. بنابراين، كسى كه اهل گناه باشد، عامى است گرچه تحصيل حوزوى يا دانشگاهى داشته باشد. به هر تقدير، توبه عوام آن است كه از گناه بپرهيزند; اما توبه خواص، پرهيز از «ترك مستحب و اولى» است; يعنى، اگر بعضى از امور مستحب مانند نماز شب و صدقه اول ماه را ترك كرده باشد از آن توبه كند و از اين رقيقتر آن است كه انسان از ترك كارى كه مستحب شرعى نيست ولى محبوب ارشادى است توبه كند و از اينها رقيقتر هم آن است كه او هيچ خلافى نكند، بلكه همه احكام الهى را بشناسد و انجام دهد، ولى در عين حال از توجه به ماسوى الله توبه كند كه بعد توضيح داده مىشود. شيطان در كمين انسان است و هرگز او را در خواب و بيدارى رها نمىكند و مىكوشد تا انسان از فضيلتباز بماند. اگر بتواند، او را به حرام و اگر نشد به ارتكاب مكروه سرگرم كند و اگر موفق نشود كسى را به مكروه مبتلا كند، او را سرگرم مىكند تا واجب را ترك كند، و اگر در اين زمينه هم توفيقى نيافت، او را به ترك مستحب مبتلا مىكند، و اگر اين گونه از امور هم در دسترس شيطان قرار نگرفت، سعى مىكند تا انسان را به بعضى از واجبها يا مستحبهاى مهم، مشغول كند تا او از واجبها يا مستحبهاى مهمتر باز بماند; همچنين گاهى تلاش مىكند تا انسان، سرگرم مباح بشود تا با گذراندن وقت در مباح از مستحب و «اولى» باز بماند، و اگر در اين امور هم موفق نشد، مىكوشد تا انسان را از توجه به الله باز دارد; يعنى، او را به غير خدا مشغول كند; مانند انجام عبادت براى پرهيز از جهنم يا اشتياق به بهشت; زيرا براى سالكان كوى حق، اين نجات از جهنم و يا اشتياق به بهشت هم خار راه است.
توبه و ترميم گذشته پس، توبه افراد عامى به اين است كه مستحب را بشناسند و انجام بدهند و حرام و مكروه را بشناسند و انجام ندهند و نسبتبه گذشته جدا پشيمان باشند و آن را ترميم كنند و نسبتبه آينده هم عزم قطعى بر ترك خلاف داشته باشند كه البته ترميم گذشته، كار آسانى نيست; زيرا ترميم تنها به پشيمانى از گذشته زشت، نيست، بلكه حقوق فراوانى دارد كه آنها را هم بايد ترميم كرد و آن اين است كه اگر كسى در گذشته، كار بدى كرده، اگر آن كار، حق الله باشد، به دو شخص و اگر حق الناس باشد، به سه شخص ظلم كرده است: ١. كسى كه حق، عرض يا مال او تلف شده و از بين رفته است. ٢. امر خدا كه اطاعت نشده است; چون خدا تضييع حقوق ديگران را تحريم كرده است. ٣. خود گناهكار; زيرا او با اين كار، روح خويش را آزرده و به آن آسيب رسانده استگ و با توجه به اين كه روح و بدن، چند صباحى مجاور و همسايه همند ولى به تدريج، روح همسايه خود را ترك و به ديار خود سفر مىكند، بنابراين، بدن نبايد بر اثر اشتياق به لذايذ، همسايه خود را آزرده خاطر كند; اما ترميم حق ديگران چندان دشوار نيست، ولى تامين رضاى الهى و تطهير قلب آلوده كار آسانى نيست. شستشوى دل كار دشوارى است; از اين رو در ادعيه، به ما آموختهاند تا بگوييم: «اللهم طهرنى فيه من الدنس و الاقذار» (١١) پروردگارا! ما را از پليديها و آلودگيها پاك كن، يا بگوييم: «اللهم اغسلنى فيه من الذنوب و طهرنى فيه من العيوب» (١٢) خدايا! ما را از گناهان و عيبها، شستشو بده. ما بايد اين حقيقت را دريابيم كه گناه واقعا چرك و «رين» است و روح را تيره مىكند. انسان بر اثر گناه، نه خواب خوبى دارد تا در رؤيا معرفتى نصيب وى شود و نه بيدارى خوبى دارد تا بتواند علم درستى را كشف و تعليم صحيحى را نصيب ديگران كند. بنابراين، اگر روح تيره شود، بسيارى از اسرار از او نهفته است. روحى كه خدا آن را منبع الهام قرار داده و به آن سوگند ياد كرده است: «و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (١٣) چنانكه به خورشيد، ماه، روز، شب، آسمان و زمين سوگند ياد كرده است: «و الشمس و ضحها و القمر اذا تلها و النهار اذا جلها و الليل اذا يغشها و السماء و ما بنها و الارض و ما طحها» (١٤) همان گونه كه خورشيد و تابش آن، ماه و فروزش آن، روشنايى روز، تاريكى شب و برپايى آسمان و زمين، از سوى ذات اقدس اله امورى دايمى است، الهام به نفس از ناحيه او نيز دائمى است، ولى شنونده اين صدا كم است; زيرا ما از خودمان آن قدر صدا به گوش جانمان مىرسانيم كه صداى حق شنيده نمىشود، و گرنه او همواره با جان ما سخن مىگويد. اين كه گفتند سالك، كم سخن و مواظب خوراكش باشد، براى همين است كه صداى الهامهاى الهى را بشنود; چون اگر كسى بخواهد صداى دورى را بشنود، ناچار است كه خود ساكتباشد و حرف نزند. به هر تقدير توبه براى عوام همين است و توبه «خواص» هم پرهيز از «ترك اولى» است; به اين معنا كه، انسان ترك اولى را نسبتبه گذشته، جبران و نسبتبه حال ترك كند و نسبتبه آينده تصميم بگيرد كه مبتلا نشود.
توبه اخص اما توبه «اخص» توبه از توجه به غير خداست; چنانكه پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «انه ليغان على قلبى و انى لاستغفر بالنهار سبعين مرة» (١٥) . گاهى انسان در صحنه قلب خود، نوعى گرفتگى مشاهده مىكند، مثل اين كه ابرى فضاى دل را پوشانده است و نمىداند چگونه آن را بزدايد. از اين رو به فكر مىافتد تا در مزرعه يا در پاركى قدم بزند; در كنار رودى بنشيند و يا با دوستخودسخن بگويد. آنگاه خيال مىكند آن ابر، برطرف شده است; در حالى كه چنين نيست و آن ابر غليظ شده و جلو ديد او را گرفته است و ديگر تشخيص نمىدهد كه در فضاى تيره زندگى مىكند. گاهى انسان خيال مىكند كه با جلسات انس و فكاهيات، ابر زدايى يا غبار روبى مىشود; در صورتى كه چنين نيست. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: من در هر روز هفتاد بار استغفار مىكنم; يعنى «خليفة الله» و «انسان كامل»، هر روز هفتاد بار استغفار مىكند كه مبادا اين ابرها فضاى دل را بگيرد. البته استغفار براى انسان كامل در حقيقت، «دفع» است نه «رفع»; او استغفار مىكند تا ابر، جلو ديد دل را نگيرد; نه اين كه بخواهد ابرهاى موجود را برطرف كند; زيرا توجه به غير خدا مانند توجه به فرشتهها يا توجه به خود وحى و يا نبوت، حجاب است و به فرموده مرحوم سيد حيدر آملى اگر پيامبران به مقام شامخ رسالت، نبوت، خلافت و يا ولايتشان توجه بكنند، اين خود، حجاب است (١٦) . زيرا محضر امن خدا جز شهود او چيز ديگرى را نمىپذيرد. بنابراين، همواره استغفار انبيا براى اين است كه آنان اين گونه از توجهات را دفع كنند. تذكر: دفع حجاب كه هدف استغفار انسان كامل است اعم از حجاب ظلمانى و حجاب نورانى است، آنان از حجاب ظلمانى منزهند و از اين رو همان طور كه رفع حجاب ظلمانى براى آنان مطرح نيست، دفع آن هم مورد اهتمام آنها نخواهد بود; چون با ورود در حصن توحيد ناب از گزند حجاب ظلمانى مصونند و عمده كوشش آنان دفع حجابهاى نورانى است.
توبه، بازگشتبه صراط مستقيم سخن نورانى امام على (سلام الله عليه): «اليمين و الشمال مضلة و الطريق الوسطى هى الجادة» (١٧) راه تائبان و همچنين توبه عوام، خواص و اخص را مشخص مىكند: توبه عوام اين است كه آنان از چپ و راست كه معصيت است، به وسط راه كه صراط مستقيم استبرگردند. توبه خواص اين است كه فعل مكروه يا ترك مستحب را «مضله» و گمراهى بدانند و آن را رها كنند و «وسطى» كه فعل مستحب و ترك مكروه است، «جاده» و صراط مستقيم بدانند و به آن توجه كنند. توبه اخص توبه از توجه به غير خدا مانند توجه به جلال و جمال حق و يا توجه به نجات از جهنم و شوق به بهشت است كه نزد گروه سوم «مضله» و گمراهى بهشمار مىرود و «وسطى» كه توجه به «الله» است «جاده» و صراط مستقيم است.
كميت و كيفيت توبه توبه، كميت و كيفيتى دارد. كميت توبه آن است كه قرآن كريم به همه مؤمنان دستور آن را مىدهد: «توبوا الى الله جميعا ايه المؤمنون» (١٨) و كيفيتش هم عبارت از «نصوح» يعنى خالص بودن است كه در اين زمينه نيز قرآن كريم مىفرمايد: «يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوحا» (١٩). اگر توبه، فراگير باشد و انسان از همه خلافها توبه كند و نصوح يعنى خالص باشد، آنگاه لغزشهاى گذشته بخشوده مىشود و انسان تائب به منزله بىگناه است: «التائب من الذنب كمن لا ذنب له» (٢٠) چون به گناه، «ذنب» مىگويند و معناى «ذنب» با «ذنب» نزديك است. ذنب دنباله يا دم است و گناه را نيز چون «ذنب» يعنى دنباله دارد و انسان را رها نمىكند و عقوبتبه بار مىآورد ذنب گفتهاند، و چون عقوبت، نتيجه كار است و در آخر آن، تحقق پيدا مىكند از اين جهتبه آن عقوبت مىگويند. اما با توبه، دنباله گناه قطع مىگردد. به هر تقدير گناه، مانع راه و اولين مرحله از مانعزدايى براى سالكان راه، گناه زدايى است.
هماهنگى تشريع و تكوين قرآن كريم، راههاى تشريعى را همانند راههاى تكوينى، به صورت باز و مبسوط بيان مىكند; يعنى راهى را كه انسان بدون اختيار بايد در نظام تكوين طى كند، مشابه و معادل آن را به او ارائه مىكند تا از راه صحيح و با اختيار خود در نظام تشريع طى كند; مثلا، يكى از راههايى كه در نظام تكوين، هر انسانى آن را طى مىكند رجوع به خداست; انسان بداند يا نداند و بخواهد يا نخواهد با مرگ، به سوى خدا رجوع مىكند و «انا لله و انا اليه راجعون» (٢١) اصل كلى حاكم بر حيات بشرى است; همان گونه كه «كل نفس ذائقة الموت» (٢٢) اصل حاكم بر همگان است. براى اين كه انسان، قبل از مرگ «طبيعى»، به موت «ارادى» بميرد و قبل از «ارجاع طبيعى»به «مراجعه ارادى»، رجوع كند قرآن كريم راههاى تهذيب روح را از نظر تشريع، تبيين كرده است. «توبه» و «انابه» نوعى مرگ و رجوع است. كسى كه توبه مىكند، در حقيقت از شهوت و غضب مىميرد و آنها را «اماته» مىكند و مىميراند. اماته شهوت و غضب، همان تعديل اين دو خوى سركش است. اگر چنين شد، انسان از شهوت و غضب و همچنين جهل مىميرد و براى اين كه اين راه را ادامه دهد و به صرف مرگ شهوت و غضب، اكتفا نكند، مىكوشد آنچه را كه عقل دستور مىدهد همان را بفهمد و عمل كند; يعنى از لذايذ عقلى، طرفى ببندد. اين كه به ما گفتند: «موتوا قبل ان تموتوا» (٢٣): يعنى قبل از اين كه به مرگ طبيعى بميريد، به موت ارادى بميريد يا اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مىفرمايد: «عباد الله، زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» (٢٤) يعنى قبل از اين كه شما را به محاسبه دعوت كنند، حسابرس خود باشيد، از همين آيات قرآن كريم مدد گرفتهاند. وقتى انسان رجوع مىكند، هجرتش آغاز مىشود.
از سوى ديگر، رجوع تكوينى، مراتب و درجاتى دارد: برخى تا به اوج رجوع مىرسند و برخى ديگر در وسط راه مىمانند; مانند، آبها كه به ابر و آنگاه به باران تبديل مىشود و دوباره به دريا بر مىگردد; اما آبهايى كه به دريا برمىگردد بر دوگونه است; قسمتى از آنها در نهرهاى كوچك به سمت دريا حركت مىكند و چون فشار و شتاب آن زياد نيست، در كرانهها به دريا ملحق مىشود و آن قدرت را ندارد كه به عمق دريا راه پيدا كنند، ولى رودخانههاى بزرگ خروشان است و هنگامى كه به دريا مىرسد، آبهاى كنار دريا را مىشكافد و خود را تا به عمق دريا مىرساند. بازگشت انسانها به «لقاء» خدا هم چنين است; گرچه همه انسانها به لقاى حق بار مىيابند: «يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه» (٢٥) اما معناى «لقاء الله»، اين نيست كه همه به مرحله «دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى» (٢٦) برسند. در مرگ و رجوع طبيعى، همگان يكسان نيستند; چنانكه در مرگ و رجوع اختيارى نيز چنين است و از اين رو بين تائب و منيب فرق گذاشتهاند و انابه را بالاتر از توبه دانستهاند. گاهى انسان از معصيت و مخالفتبه اطاعت و موافقت رجوع مىكند و گاهى از ديدن غير حق به ديدن حق رجوع مىكند و در اين حالت دوم به چيزى جز حق علاقه نخواهد داشت و اين رجوع تام است. بنابراين، همان گونه كه رجوع، در نظام تكوين درجاتى دارد، در نظام تشريع نيز درجاتى دارد كه از توبه، شرو ع و به مراحل عالى انابه ختم مىشود.
نمونهاى از هماهنگى نمونهاى از هماهنگى تكوين با تشريع اين است كه خداى سبحان همان گونه كه در نظام تشريع، امورى را بر ما مقرر كرده است; مانند:
«كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم» (٢٧) يا «كتب عليكم القتال و هو كره لكم» (٢٨) مشابه اين، راههايى را هم در نظام تكوين به ما ارائه كرده است مانند: «اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه» (٢٩) . در بخش اول، اصل را تكوين دانستيم و نظام تشريع را از آن استفاده كرديم; در حالى كه در بخش دوم به عنوان تبيين هماهنگى بين تكوين و تشريع، اصل را تشريع قرار داديم و تكوين را هماهنگ با آن مىدانيم; يعنى، مىگوييم همان گونه كه خداوند، تحصيل روح ايمان و حيات جديد را بر ما واجب كرده است، مىفرمايد: اگر كسى راههاى صحيح را طى كند، خداوند در نظام تكوين، روح ايمان مؤيد و مقدس را بهره او مىكند (٣٠). بنابراين، «كتب في قلوبهم الايمان»، كتابتى تشريعى، مانند «كتب عليكم الصيام» نيست، بلكه كتابت تكوينى است. از اين رو دلهاى يك عده، با ايمان به خدا نقش بسته استبه گونهاى كه چيزى نمىتواند آنها را از ايمان به خدا جدا كند; به عبارت ديگر بر اثر توفيقات الهى و پيمودن راه راست، اين جايزه را خدا به آنها داده است كه در صحيفه دل آنان، كلمات تكوينى ايمان را نگاشته و بنابراين، قلب آنان «مؤمن» است. چنين كسانى از روح خاصى برخوردارند كه در افراد ديگر نيست. توضيح اين كه، خدا دو گونه روح به افراد، افاضه مىكند: روح عادى; كه در آياتى مانند: «و نفخت فيه من روحى» (٣١) و «نفخ فيه من روحه» (٣٢) مطرح شده است. هر انسانى از اين روح نفخى بهرهمند است و روح خاص كه از همان «روح القدس» نشئت مىگيرد و اين درباره مؤمنان خاص است; همان گونه كه مىفرمايد: «و ايدهم بروح منه» (٣٣) . كه اين، «روح تاييدى» است، نه «روح نفخى» و چنين انسانى مؤيد است و با قدرت الهى تاييد مىشود و بنابراين، چيزى او را از پا درنمىآورد; نه حوادث سخت روزگار او را از پا درمىآورد و نه شيطان، توان آن را دارد كه او را بفريبد; زيرا شيطان گرچه ماهر و مقتدر است و خداى سبحان درباره قدرت او مىفرمايد: «و لقد اضل منكم جبلا كثيرا افلم تكونوا تعقلون» (٣٤) او بسيارى از افراد را فريب داده است، ولى در عين حال، شيطان در برابر قدت خدا بسيار ناتوان است: «ان كيد الشيطان كان ضعيفا» (٣٥) يعنى، همواره كيد شيطان در برابر ذات اقدس خداوند و حمايت و هدايت او ضعيف است. اصولا ذات اقدس اله، هنگامى كه اجزاى جهان را با يكديگر مىسنجد، به گونهاى سخن مىگويد و هنگامى كه مجموعه نظام كيهانى را با قدرت خود مىسنجد، به گونهاى ديگر سخن مىگويد: وقتى اجزاى جهان را نسبتبه هم مىسنجد، كوهها را خيلى استوار مىداند و مىفرمايد: كوه، از گزند اضطراب مصون است و زمين را هم از اضطراب و نوسان حفظ مىكند; مثلا، در سوره «نحل» مىفرمايد: «و القى فى الارض رواسى ان تميد بكم» (٣٦) ما كوهها را بلند قرار دادهايم تا مبادا زمين، شما را به اضطراب و به حركت تند، متحرك كند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز مىفرمايد: «و وتد بالصخور، ميدان ارضه» (٣٧) خداوند با كوهها، زمين را ميخكوب كرده است و با آنها اضطراب و نوسان را از زمين گرفته است. پس كوهها چنين قدرتى دارد كه كره زمين را از اضطراب برهاند; اما همين كوههاى سربه فلك كشيده و قدرتمند، در برابر قدرت خدا صلابتى ندارد: «و يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا فيذرها قاعا صفصفا لا ترى فيها عوجا ولا امتا» (٣٨) يعنى از تو در باره كوهها مىپرسند. در پاسخ آنها بگو كه خداى من چنان كوهها را از بنياد بركند كه خاك شود و آنگاه پستى و بلنديهاى زمين، صاف و هموار گردد. بنابراين، سلسله جبال گرچه متصلب است، ولى در برابر قدرت الهى ناتوان است. كيد شيطان نيز چنين است. گرچه او توان آن را دارد كه بسيارى از افراد را بفريبد و فريب هم داده است، ولى اگر فردى مشمول عنايتخاص خدا قرار گرفته، از آن روح تاييدى، مدد بگيرد، شيطان نمىتواند او را فريب دهد. پس اگر ما در نظام تشريع، ايمان بياوريم و مقدارى اين راه را ادامه بدهيم، آنگاه خدا تكوينا آن گرايش الهى را در دلهاى ما مىنگارد و ما را با روح خاص خود تاييد مىكند. به اين ترتيب، اصل، تشريع خواهد بود و تكوين، تابع آن است. البته در هر كارى تشريع، تابع تكوين است; ولى در تقرير و بيان مطلب كه مقام اثبات است نه ثبوت، گاهى تكوين اصل و تشريع تابع آن قرار مىگيرد و گاهى برعكس عمل مىشود.
فرار به سوى قلعه امن در قرآن كريم از رجوع و هجرت انسان به سوى خدا به «فرار» نيز تعبير شده، مىفرمايد: «ففروا الى الله» (٣٩) به طرف خدا فرار و هجرت كنيد. بيش از يك قلعه امن در عالم نيست و آن قلعه امن همان توحيد است و انسان براى اين كه از گزند حوادث درون و بيرون برهد بايد به طرف قلعه امن فرار كند. دستور فرار به سوى خدا، متوجه همه حتى معصومين (علهيم السلام) است و اختصاص به مشركان، اهل كتاب و مسلمانان عادل يا فاسق ندارد. البته آنها كه خيلى دورند بايد خيلى تلاش كنند تا خودشان را نزديك كنند و كسانى كه در قلعه امن توحيد هستند خيلى بايد تلاش كنند تا خودشان را به آن هسته مركزى قلعه امن برسانند. در بعضى از دعاهاى ماه مبارك رمضان آمده است: «و اسكنى فيه بحبوبات جناتك» (٤٠) همچنين حضرت امام سجاد (عليه السلام) به خداى سبحان عرض مىكند: «و احللنا بحبوحة جنانك» (٤١)
يعنى، ما را در هسته مركزى بهشت، كه امنترين جاى بهشت است، جاى بده، و آنان كه در هسته مركزى جنت لقاى حق قرار دارند مىكوشندتا مشمول قهر نگردند و از آن مقام رفيع هبوط نكنند. فرار به طرف خدا چندين درجه و مرحله دارد. جاهلان بايد از جهل به علم فراركنند و احكام و حكم الهى را فرا گيرند و وقتى از جهل رهيدند و به علمرسيدند، بايد از علم حصولى و مفهومى فرار و به علم شهودى و حضورى راهپيدا كنند و هنگامى كه از علم حصولى به علم شهودى راه يافتند; يعنى معلومشان، مشهود شد و «علم اليقين» آنان، «عين اليقين» شد، باز هم اين فرارراادامه دهند تا از عيناليقين به «حقاليقين» برسند و همچنين فرارشان را ادامهدهند تا اين كه چيزى را جز حق، مشاهده نكنند (وحدت شهود، نه وحدت وجود). روزى سلمان (رحمة الله عليه) از قبرستانى عبور مىكرد. پس از سلام به مردگان آن گورستان، از آنان پرسيد: آيا شما مىدانيد كه امروز، جمعه است؟ پس از آن، در عالم رؤيا يكى از مردگان قبرستان را ديد و به سلمان گفت: آرى ما مىدانيم امروز، جمعه است; زيرا روز جمعه پرندگان ذكر مخصوصى دارند (٤٢) . بنابراين، جهان و انسان موجود هستند و حمد آنان نيز هست; اما انسان «حامد» به ماسواى حق، توجهى ندارد و «نديدن» غير از «نبودن» است. اين مرحله نهايى «فرار الى الله» در بخش علمى است. مقام عمل هم مراتبى دارد كه عبارت است از فرار از معصيتبه اطاعت، فرار از اطاعتبردگانه و تاجرانه (اطاعتبراى ترس از جهنم يا شوق به بهشت) به طاعتشاكرانه و عاشقانه (اطاعتبراى شكر و محبتخدا)، و از اين مرحله هم فرار كردن و اطاعت و شكر و محبت را هم نديدن و فقط غرق در شهود محبوب شدن. البته مراحل پايانى بخش عمل با بخشهاى علم يكى مىشود; يعنى، پايان عمل همان شهود است; عمل تمام شدنى است، ولى علم و معرفتحق، پايان ناپذير است.
تكيهگاهى مطمئن مهمترين راهى كه قرآن براى نزاهت روح فرا راه سالكان كوى لقاى حق ارائه مىكند اين است كه سالك از شهود غير خدا مبرا و تائب شود. حكم خدا اين است كه از غيرخدا كارى ساخته نيست; چنانكه در سوره «قصص» مىفرمايد: «كل شىء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون» (٤٣) هر چيزى جز خدا و وجه او، «هالك» است و اگر هلاكت آن، امروز براى افراد عادى، روشن نيست، فردا كه پيشگاه حقيقت، ظاهر مىشود براى همگان مشهود خواهد شد. خداى سبحان پس از اين كه در اين كريمه، يك قضيه سلبى، يعنى «كل شىء هالك الا وجهه» را ذكر مىكند، مىفرمايد: «له الحكم»; اگر غير خدا هالك است، پس حاكم نيست و اگر حاكم نبود، هيچ كس تحتحكومت او نيست و اگر بايد به محكمه حاكم، مراجعه كرد و غير از خدا احدى حاكم نيست، پس بايد به محكمه خدا رجوع كرد. از اين رو مىفرمايد: «واليه ترجعون» و اين، مهمترين عامل نزاهت و آرامش روح است. علت ناآرامى افراد عادى آن است كه به چيزى تكيه مىكنند كه خود تكيهگاهى ندارد. به همين جهتبه عنوان ضربالمثل مىگويند: «الغريق يتشبثبكل حشيش»; انسان غرق شده، به هر گياهى تكيه مىكند و دست مىاندازد تا نجات پيدا كند; زيرا خيال مىكند آن گياه، در دريا ريشه دارد و قوى است. كسانى كه در محبت دنيا غرق شدند، دست و پا مىزنند و هر لحظه، احساس خطر مىكنند و به اين و آن متمسك مىشوند و به زرق و برقها تكيه مىكنند تا از اضطراب برهند، ولى نمىتوانند. قرآن كريم درباره افرادى كه گرفتار آتش دوزخ مىشوند، مىفرمايد: «و رضوا بالحيوة الدنيا و اطمانوا بها» (٤٤) اينها به دنيا بسنده كرده، راضى و مطمئن شدند، در حالى كه دنيا متاع فريب است: «و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور» (٤٥) دنيا متاع فريب است و انسان را مىفريبد و اگر غريق به فريبگاه تكيه كند، قطعا نمىآرمد. اين كه مردان الهى مطمئنند براى آن است كه به حق متكى هستند و حق، ثابت مطلق است: «ذلك بان الله هو الحق» (٤٦) . براى رسيدن به اين مقام والا، بايد از هر گناهى توبه كرد. انسان گناهكار، شرمنده است; زيرا با اين كه چيزى مانع قدرت خدا نبود، خداوند به او مهلت داد تا گناه كند و فورا او را كيفر نكرد و آبروى او را هم نزد ديگران نبرد. اگر چنين حالتى براى انسان رخ دهد، از گناه پشيمان مىشود و اين اولين قدم است. آنگاه سعى مىكند گناه نكند و گناه گذشته را جبران كند و اگر همين راه را ادامه دهد، به جايى مىرسد كه ديگر نام گناه را بر لب جارى نمىكند و ياد گناه را در دل خطور نمىدهد و آنگاه كه به بارگاه خداوند بار مىيابد، اصلا توجه به اين ندارد كه قبلا گناه كرده است، چنانكه بهشتيان بعد از ورود به بهشت، گناهان گذشته را به خاطر نمىآورند; زيرا همين تذكر گناه، خود شرمآفرين است و در بهشت هيچ اندوه و شرمى نيست. مردان الهى نيز تذكر گناه را عيب مىدانند. چون مايه شرم است و آنان هم اكنون به حضور اله، بار يافتهاند. البته در ابتدا و اواسط راه، تذكر گناه، فضيلت است; زيرا انسان را وادار به توبه و انابه مىكند، ليكن در پايان راه كه مشمول لطف ويژه الهى شدهاند، گناه قبلى مورد نسيان قرار مىگيرد و منشا اين نسيان هم انساء الهى است و اين انساء هم از بارزترين نمادهاى عنايتخدا به عبد تائب است; زيرا اگر نسيان ذنب نباشد، هماره بنده تائب با تذكر گناه پيشين شرمنده است و همين شرمندگى رنج توانفرساست.
-------------------------
١. مباحث اين بخش بر اساس ترتيب باب دوم كتاب «اوصاف الاشراف» محقق طوسى تنظيم شده است. ٢. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٥. ٣. سوره اعراف، آيه ٩٦. ٤. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٧. ٥. سوره اسراء، آيه ٦٤. ٦. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٦. ٧. سوره صف، آيات ٢ ٣. ٨. سوره زمر، آيه ٥٦. ٩. محاسن برقى، ج ١، ص ٢١٢. ١٠. سوره نور، آيه ٣١. ١١. مفاتيح الجنان، دعاى روز ١٣ ماه رمضان. ١٢. مفاتيح الجنان، دعاى روز ٢٣ ماه رمضان. ١٣. سوره شمس، آيات ٧ ٨. ١٤. سوره شمس، آيات ١ ٦. ١٥. بحار، ج ٢٥، ص ٢٠٤. ١٦. جامع الاسرار، ص ٢٧. ١٧. نهجالبلاغه، خطبه ١٦، بند ٧. ١٨. سوره نور، آيه ٣١. ١٩. سوره تحريم، آيه ٨. ٢٠. بحار، ج ٦، ص ٢١ و ٤١. ٢١. سوره بقره، آيه ١٥٦. ٢٢. سوره آل عمران، آيه ١٨٥. ٢٣. بحار، ج ٦٩، ص ٥٩. ٢٤. نهجالبلاغه، خطبه ٩٠. ٢٥. سوره انشقاق، آيه ٦. ٢٦. سوره نجم، آيات ٨ ٩. ٢٧. سوره بقره، آيه ١٨٣. ٢٨. سوره بقره، آيه ٢١٦. ٢٩. مجادله، آيه ٢٢. ٣٠. قرآن كريم، توحيد را گاهى به صورت دعوى غيبى ذكر مىكند كه افرادى كه اهل استدلال نيستند مىتوانند بر اساس ايمان به غيب، آن را بپذيرند و اين ايمان تقليدى است.گاهى هم برهان اقامه مىكند; مانند: «لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا» (سوره انبياء، آيه ٢٢) كه اين ايمان تحقيقى يا نظرى و حصولى است كه نصيب افراد خاص خواهد شد. مرحله بالاتر، ايمانى است كه به وسيلهعلم شهودى، نصيب سالك شاهد مىشود; چنانكه مىفرمايد: «وعلمناه من لدنا علما» (سوره كهف، آيه ٦٥). گر چه، هر علمى كه انسان دارد بر اساس تعليم الهى است: «علم الانسان ما لم يعلم» (سوره علق، آيه ٥)، اما اين، علم خاص است كه از ناحيه قدس خدا، نصيب مؤمن مؤيد مىشود و چنين علمى اولا تحقيقى است نه تقليدى و ثانيا حضورى و شهودى است نه حصولى و تحقيقش هم تحقيق بصرى است، نه نظرى. چنين ايمانى، تزلزلناپذير است، ولى ايمانهاى عادى گاهى هست و گاهى نيست. در روايات آمده است كه شخص گناهكار در حين گناه، مؤمن نيست (محاسن برقى، ج ١، ص ١٩٢) ; يعنى، آن روح ايمانى را كه بايد داشته باشد ندارد; چون ايمان، انسان را از تبهكارى در برابر خدا بازمىدارد. اين ايمان متوسط يا ضعيف است كه گاهى ثابت و گاهى متغير است، ولى آن ايمان الهى كه در آيه «كتب فى قلوبهم الايمان» (سورهمجادله، آيه ٢٢) مطرح است، همواره ثابت است و هرگز زوالى ندارد. پس اين روح كه مقدس از جهل، تغير و تحول است، نصيب انسان سالك مىشود و خدا هم آن را با ستخود در جان انسان سالك مىنگارد. ٣١. سوره حجر، آيه ٢٩. ٣٢. سوره سجده، آيه ٩. ٣٣. سوره مجادله، آيه ٢٢. ٣٤. سوره يس، آيه ٦٢. ٣٥. سوره نساء، آيه ٧٦. ٣٦. سوره نحل، آيه ١٥. ٣٧. نهجالبلاغه، خطبه ١، بند ٣. ٣٨. سوره طه، آيات ١٠٥ ١٠٧. ٣٩. سوره ذاريات، آيه ٥٠. ٤٠. مفاتيحالجنان، دعاى روز ٢٢ ماه رمضان. ٤١. مفاتيحالجنان، مناجات خمس عشر، مناجاة المطيعين. ٤٢. بحار، ج ١٠١، ص ٢٧٩. ٤٣. سوره قصص، آيه ٨٨. ٤٤. سوره يونس، آيه ٧. ٤٥. سوره حديد، آيه ٢٠. ٤٦. سوره حج، آيه ٦٢.
۱۰
فصل دوم: زهد فصل دوم: زهد
براى رسيدن به «ما عندالله»، چارهاى جز ترك متاع فريب نيست و اين ترك، «زهد» نام دارد كه به تعبير مرحوم محقق طوسى از مراحل مانعزدايى از سير و سلوك است. البته زهد، به معناى ترك متاع فريب نيست، بلكه به معناى بىرغبتى است، و چون بىرغبتبودن، تمرين طلب مىكند، نخست انسان بايد متاع نيرنگ را ترك كند، آنگاه كم كم در آن بى رغبتشود و براى بىرغبتى، معرفت لازم است. اگر انسان بداند چيزى مايه فريب است و او را بعد از سلب حيثيت رها مىكند آن را ترك مىكند; مانند اين كه شخص معتاد، مواد مخدر را ترك مىكند و نسبتبه آن زاهد و بىرغبت مىشود تا به زيانش آگاه باشد و بداند كه اين مواد، انسان را ترك مىكند; يعنى انسان را به جايى مىرساند كه ديگر تحمل آن را ندارد. بنابراين، زهد، صرف ترك نيست، بلكه ترك آميخته با بىرغبتى است و ترك، اولين قدم زهد است. در قرآن كريم در قصه حضرت يوسف (عليه السلام) آمده است: «و كانوا فيه من الزاهدين» (١) ; آنان، در خريد يوسف، بى رغبتبودند. حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز مىفرمايند: «زهدك فى راغب فيك، نقصان حظ و رغبتك في زاهد فيك ذل نفس» (٢) بىرغبتى تو نسبتبه كسى كه به تو علاقهمند است دليل كمى بهره توست و رغبت تو به كسى كه او نسبتبه تو بى ميل است،عامل خوارى توست. پس زهد در يك شىء به معناى بى رغبتى به آن است. تعلق به دنيا براى سالك، رهزن و پايبند است و قدرت را از وى سلب مىكند. از اين رو تلاش قرآن كريم اين است كه انسان را نسبتبه دنيا بى رغبت كند و بگويد در عين حال كه دنيا جلال و جمال فراوانى دارد، ولى جز ابزار چيز ديگرى نيست و بنابراين، اگر كسى به اين ابزار دل ببندد، خود را «متعلق» مىسازد و با دستخودش، پاى خود را مىبندد و از سلوك باز مىماند. قرآن كريم به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد: «لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه و رزق ربك خير و ابقى» (٣) به شكوفههايى كه در دست ديگران است و ما به آنان دادهايم، چشم مدوز; زيرا ما مىخواهيم آنان را با آن شكوفهها بيازماييم ولى رزق پروردگار تو بهتر و ماندنىتر است; زيرا شكوفههاى دنيا براى كسى ميوه نخواهد شد. عالم طبيعت چنان سرد است كه تا اين شكوفه بخواهد به بار بنشيند و به ثمر تبديل شود سرماى زودرس طبيعت از راه مىرسد و شكوفه مىريزد.
نشانه زهد نشانه زهد در سوره «حديد» آمده است: «لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتكم» (٤) .
اگر كسى خواستبفهمد به مقام زهد رسيده و به قرارگاه آن بار يافته استيا نه، نشانه آن اين است كه نه هنگام آمدن متاع دنيا خوشحال و نه هنگام رختبر بستن آن نگران خواهد شد. گاهى انسان، در حقيقت، سوداگر است ولى خود را زاهد مىپندارد و اين روا نيست; يعنى چون طمع نعمتهاى بهشت دارد، در دنيا زاهد است مانند مهمانى كه كم بخورد تا در سفره مهمانى بتواند پرخورى كند كه اين، زهد نيستبلكه فرومايگى روح و يك سوداگرى مذموم است; يعنى، گاهى كسى دنيا را براى دنيا يا ستايش مردم، ترك و خود را به اين اوهام سرگرم مىكند و او در اين صورت، سوداگر و به تعبيرمحقق طوسى فرومايه است (٥) .ولى گاهى انسان ازمسائلدنيا مىگذرد و زاهدانه زندگىمىكندتادرآخرت به آتش جهنم نسوزديابهبهشتبرود(نه براى خوردن).در اين صورت نيز گرچه اميد بهشتخوب است ولى درجه عاليه كمال انسانى نيست. زهد راستين آن است كه انسان نسبتبه غير خدا زاهد يعنى بى رغبت و نسبتبه خدا راغب باشد و «ماسوى الله» را براى «الله» ترك كند; آن خدايى كه همه چيز است و در اعماق هستى انسان، حضور و ظهور و بر آن، احاطه دارد و همه هستى انسان را لذيذ و كامياب مىكند; لذتى كه قابل وصف نيست. در باره امام سجاد (عليه السلام) نقل شده است كه در دلشب مىفرمود: «اين الزاهدون فى الدنيا اين الراغبون فى الاخرة» (٦) يا فرشتگانى كه زاهدان را ندا مىدهند، ناظر به همين قسم از زهد است. البته در اوائل امر، سخن از «و الاخرة خير و ابقى» (٧) است، ولى در مراحل نهايى «و الله خير و ابقى» (٨) مطرح است.
خير ماندگار چنانكه گذشت، نزاهت روح با تعلق به غير خدا هماهنگ نيست. به همين جهت، قرآن كريم گاهى دستور مىدهد شما دنيا را ترك كنيد و زهد بورزيد و گاهى ترك دنيا و لزوم زهد را با تحليل عقلى، بيان مىكند. عصاره آن تحليل عقلى به صورت قياس اقترانى شكل اول است كه به عنوان صغراى قياس مىفرمايد: «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» (٩) و به عنوان كبراى قياس مىفرمايد: «بقيت الله خير لكم ان كنتم مؤمنين» (١٠) و نتيجه، آن كه: «ما عندالله خير»; آنچه نزد خداست، همان باقى و خير است. البته اين «خير» به آن معنا نيست كه آنچه نزد شماستخوب و آنچه نزد خداستبهتر است; زيرا خير، «افعل تعيينى» است نه «تفضيلى»، به عبارت ديگر، «خير» مانند لفظ «اولى» در آيه: «اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض» (١١) براى تعيين است نه تفضيل; يعنى فقط آنچه ماندنى يا آنچه نزد خداستخير است. بر اساس آيه شريفه «و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور» (١٢) هر چه صبغه غير الهى دارد فريب است و ديگر معنا ندارد كه گفته شود آنچه نزد خدا يا به نام آخرت است، از دنيا بهتر است; زيرا دنيا اصلا «به» نيست تا آخرت «بهتر» باشد. نتيجه قياس منطقى كه گفته شد اين مىشود كه: «ما عند غير الله فان و ما هو الفاني شر لكم» پس «ما هو عند غير الله شر لكم» كه به اين ترتيب، يك «قياس صريح» و يك «قياس مطوى» به دست مىآيد.
زندگى جاودانه! انسان زندگى جاويد مىخواهد و اين خواستهاش حق است; زيرا انسان مردنى نيست; او هماكنون زنده است و اگر حجاب تن را بيفكند زندهتر مىشود و نيز خواهان شركت در سعادت گذشتگان و آيندگان است و اين خواسته نيز حق و امكانپذير است; اما اگر بخواهد تلاش و كوشش كند تا جلو مرگ تن را بگيرد و در عالم طبيعت، به مدت نامحدود به سر ببرد، سودى ندارد و راه باطلى است. در تعارفهاى مردم ايران هنگام ديد و بازديد عيد نوروز سابقا گفته مىشد: «هزار سال بمانى!». اين تعارف باطل كه هم اكنون نيز كم و بيش در برخى از نقاط هست، از ايران به حجاز رفت و آنها هم در برخوردها به يكديگر مىگفتند: «عش الف نيروز»; يعنى، هزار سال ماندگار باش كه در اين زمينه آيه نازل شد: «يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب» (١٣)
يعنى گروهى مانند يهود و مشركان علاقمندند هزار سال بمانند و بر فرض اينكه هزار سال بمانند و اين تمنى باطل جامه عمل بپوشد، از عذاب الهى رهايى ندارند و هزار سال زندگى كردن، مشكل آنها را حل نمىكند.
حد معمول و متوسط عمر عدهاى بين شصت تا هفتاد سال است و در روايات نيز آمده است كه بين شصت و هفتاد سال صحنه كارزار مرگ است: «ما بين الستين الى السبعين معترك المنايا» (١٤) . پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين (صلوات الله عليهما) نيز شصت و سه سال زندگى كردند. ما وظيفه داريم در اين مدت كوتاه دل خود را از غبار تعلق به غير حق پاك كنيم و براى تابش نور خدا درآن زمينه را فراهم كنيم; چون كار بدنى و ارزش آن محدود است ولى ارزش كار قلب، كه به تولى و تبرى برمىگردد و آن را معرفت صحيح تامين مىكند، نامتناهى است; زيرا قلب و روح مجرد است و مجرد، محدود به زمان و مكان نيست.
چنانچه ما دوست ابرار و محب بالاتر از آنان بوده و، خودمان جزو ابرار باشيم، كمكم به مقام مقربين راه پيدا مىكنيم. و اگر از نظر درك و گرايش درونى صحيح نباشيم و فقط علاقمند به ابرار باشيم، بهره كافى نخواهيم برد. بايد از كسى كه مىگويد: «احب الصالحين و لست منهم»، پرسيد چرا از آنان نيستى و چرا سعى نكردهاى كه از آنان باشى؟ با اينكه راه باز و شرايط حاصل است. در روايتى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه: «حب الابرار للابرار ثواب للابرار و حب الفجار للابرار، فضيلة للابرار و بغض الفجار للابرار زين للابرار و بغض الابرار للفجار خزى على الفجار» (١٥) محبت ابرار (نيكان) به ابرار فضيلتى براى ابرار است; محبت فجار نسبتبه ابرار نيز فضيلتى براى ابرار است، ولى مشكلى را براى فاجر حل نمىكند. و كينهتوزى فاجر نسبتبه ابرار زينتى براى مردان نيك است، بدون اينكه از عظمت آنها بكاهد، ولى اگر مردان نيك كه تبرى آنان حق است، نسبتبه فاجران كينه داشته باشند، اين مايه رسوايى آن فاجران است. اين چهار جمله نورانى كه از امام صادق (عليهالسلام) نقل شده، روشنگر معيار ارزش اخلاقى است كه بر اساس تولى و تبرى تنظيم مىگردد. v بهترين راهى كه قرآن كريم براى تهذيب روح ارائه مىدهد، اين است كه پس از شناخت تجرد روح، آن را به چيزى جاودانه علاقمند كنيم و اصرار بر زندگى جاودانه در دنيا نداشته باشيم; زيرا هر انسانى حتى پيامبران در اين جهان جاودانه نيستند: «انك ميت و انهم ميتون» (١٦) بلكه اصرار داشته باشيم كه آثار ما جاودانه باشد. چنانكه قرآن كريم مىفرمايد: «و نكتب ما قدموا و اثارهم» (١٧). آثار جاودانه را روح جاويد بر جاى مىگذارد و اين كار هم شدنى است.
مراتب زهد براى زهد، مراتبى است: زهد در حرام، زهد در مشتبهات و زهد در مباحات. اولين قدم زهد در حرام ترك حرام است; اما صرف ترك حرام براى نزاهت روح كافى نيست. كسى كه مايل است معصيت كند ولى براى ترس از جهنم يا رسيدن به بهشت معصيت نمىكند اهل سير و سلوك نيست، اضافه بر ترك معصيتيا حرام، بايد انسان نسبتبه آن متروك، زاهد يعنى بىرغبتباشد.
سالك پس از گذراندن اين مرحله، بايد نسبتبه شبهات زاهد باشد. امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
«انما الامور ثلاثه: امر بين رشده فيتبع و امر بين غيه فيجتنب و امر مشكل يرد علمه الى الله». پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز فرمودند: «حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن ترك الشبهات نجا من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتكب المحرمات و هلك من حيث لا يعلم... فان الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام في الهلكات» (١٨) بعضى از امور، حلال روشن و بعضى حرام روشن و بعضى مشتبه، و بين حلال و حرام است; نيز از امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه گناهان به منزله «قرقگاه» خداست; كسى كه در اطراف قرقگاه قدم بزند، ممكن است در آن داخل شود: «و المعاصي حمى الله، فمن يرتع حولها يوشك ان يدخلها» (١٩) .
زهد در زهد كسانى كه «منازل السائرين» را تنظيم كردهاند مىگويند: زهد، براى توده مردم «قربت»، و براى سالك «ضرورت»، و براى خاصه مردم، «خشيت» است. توده انسانها اگر زاهد باشند، به خدا نزديك مىشوند و همين مايه بهشتى شدن آنهاست، ولى كسانى كه اهل سير و سلوكند، گرچه اين زهد براى آنها مايه تقرب است ولى آن را ضرورت مىدانند و مىگويند چارهاى جز اين نيست. اگر كسى بخواهد به «باقى» برسد، بايد از دام «فانى» برهد، نه تنها از نظر عمل بلكه از نظر رغبت هم بايد از آن فاصله بگيرد. پس زهد براى سالكان، ضرورت است; اما براى كسانى كه در اواخر سير و سلوكند همين زهد خشيت استيعنى مايه هراس است كه مبادا در حد زهد، بمانند و فريب زهد را بخورند و گرفتار خودخواهى و غرور شوند و بگويند ماييم كه زاهدانه به سر مىبريم. از سوى ديگر، انسان وقتى در زهد تمرين كرد براى اين كه از قربت و ضرورت و شيتبرهد و به مرحله والاتر برسد، كمكم در خود زهد، زهد مىورزد. در اوايل و نيز اواسط راه، زاهد به زهد كه وصفى كمالى است علاقمند است; اما در پايان راه مىبيند اين وصف هم براى او دام است; چون اگر وصف را مىخواهد معلوم مىشود اولا موصوف را هم مىخواهد، يعنى به خودش نيز توجه دارد و خود را هم مىخواهد و ثانيا به وصف خود توجه دارد و آن را مايه كمال خود مىداند و هيچيك از اينها با «سلوك الى الله» سازگار نيست. چون در سير و سلوك الى الله، مقصود نهايى «لقاء الله» است. بنابراين، توجه به زهد و عنايتبه خود زاهد، رهزن است. به همين جهتسالك آگاه در پايان راه، در خود زهد هم، زهد مىورزد، يعنى در بىرغبتى، زاهد است و از آن اعراض مىكند. تا دل كسى، اهل تسبيح و تقديس نباشد به لقاى «سبوح قدوس» راهى ندارد و آن دلى مسبح و مقدس است كه خودش، مظهر سبوح قدوس باشد. پس اگر به خود و به كمال خود توجه دارد، سبوح و منزه از نقص نيست و وقتى خود، مبراى از عيب و منزه از نقص نباشد، مظهر سبوح و قدوس بالذات هم نيست. بنابراين، وقتى مظهر سبوح و قدوس مىشود كه خود و كمال خود را نبيند: «يك نكتهات بگويم: خود را مبين كه رستى».
اثر غبارروبى دل زهد، غبار روبىدل است. صحنه دل، چون آيينه، مايل به سوى حق است و هر علاقهاى به غير خدا غبارى استبر آيينه دل. جان غبار آلوده و گرد گرفته راهى به حريم خدا ندارد و غبارروبى ضريح دل و گردگيرى رواق جان شرط لازم تابش نور حق در آيينه دل است. ذات اقدس اله براى قلب، كعبهاى قرار داده كه قلب فطرتا به آن متوجه است و تعلق به غير خدا جلو ديد قلب را مىگيرد. فرشتگان كه دائما به ياد حقند و هرگز از عبادت او، خسته نمىشوند، بر اثر اين است كه آنان متوجه كعبه مقصودند و غبارى جلو ديد آنها را نمىگيرد و اولياى الهى هم كه در غبارروبى مجربند، در حد فرشتهزندگى مىكنند. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) درباره فرشتهها و همچنين اولياى الهى سخنى دارند كه نشان مىدهد هم فرشتگان و هم اولياى الهى، مبرا و منزه از تعلق به غير خدا هستند; در وصف ملائكه مىفرمايند: «لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم» (٢٠) وسوسه، طمع و شيطانى كه در دل انسان و جن وسوسه مىكند، درحرم امن دلهاى فرشتگان راه ندارد و به همين جهت ذات اقدس اله، منقطه نفوذ شياطين را فقط محدوده انسان و جن مىداند و در سوره فلق و ناس به ما مىآموزد كه بگوييم: «قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق...» (٢١) «قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس...» (٢٢) . بنابراين، به فرموده امام على (عليهالسلام) وسوسهها در ملائكه، طمع نكردهاست تا چرك شك بر دل آنها سلطه يابد و آن را غبار بگيرد; يعنى وسوسه «رين»، غبار و چرك است وشياطين در فرشتهها اين نفوذ را ندارند و بنابراين، دلهاى آنان منزه از غبار تعلق به غير خداست. در نامه حضرت على (عليه السلام) براى معاويه نيز آمده است: «و قد دعوت الى الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الي و اعف الفريقين من القتال لتعلم اينا المرين على قلبه و المغطى على بصره» (٢٣)
اى معاويه! تو به جنگ فرا خواندهاى. بنابراين، مردم را به يك سوى رها كن و آنان را به ميدان جنگ نفرست و خودت بيا تا بفهمى كه در قلب كدام يك از ما «رين» يا تعلق به غيرخداست; يعنى «كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون» (٢٤)
دامنگير تو شده و رين و چرك، قلبت را آلوده كرده و جلو ديد تو را گرفته است و هم از اين روست كه خدا را نمىبينى، ولى قلب من مبراى از رين و غبار و تعلق به غير خداست. در اين نامه، اميرالمؤمنين (عليه السلام) همان وصفى را كه براى ملائكه ياد مىكند براى خودش نيز ياد مىكند و اين، خاصيت ولايت است; زيرا آلودگى دل، از وسوسه شيطان نشئت مىگيرد و منشا وسوسه از درون، نفس اماره و از بيرون، ابليس است. از اين جا معلوم مىشود كه انسانهاى مهذب كه دل را دفعا يا رفعا غبارروبى كردهاند، با فرشتگان، محشورند. حكيم ابونصر فارابى (رضوان الله عليه) كه از حكماى بزرگ اسلامى به شمار مىرود، در باره سر نامگذارى ابراهيم (عليه السلام) به خليل مىگويد: «وقيل: سمي «خليلا» باربعة اشياء، ببذل نفسه للنيران و قلبه للرحمن و ولده للقربان و ماله للاخوان» (٢٥) سر اين كه ابراهيم (عليه السلام) به «خليل» ملقب شد، اين است كه او قلب خود را به خدا و جانش را به آتش سپرد; فرزندش را قربانى كرد و مال خود را به دوستان بخشيد. اولين كار ابراهيم خليل، اين بود كه قلبش را به خدا داد; يعنى چهره جانش را متوجه كعبه لقاى حق كرد و چيزى به عنوان تعلق به غير خدا در حرم قلب او، راه پيدا نكرد و مهم هم همين است كه انسان قلبش را متوجه خدا كند. در اين صورت اگر تن را به آتش بدهد، مهم نيست; چون اگر چه تن مىسوزد ولى جان رنج نمىبرد. احساس، از آن روح است و اگر روح متوجه جاى ديگر باشد، انسان واله در حب خدا احساس عذاب ندارد و درد را نمىيابد. از اين رو خليل حق در مقابل «حرقوه و انصروا الهتكم» (٢٦) كاملا ايستادگى كرد; آنها دستور دادند بدن ابراهيم خليل را بسوزانيد و بتهاى خود را يارى كنيد، ولى خليل حق، مقاومت كرد. اگر چه اين نظم و ترتيب، در كتاب «الملة» فارابى نيامده است; اما نظم منطقى همين است كه گفته شد. بنابراين، اول، بذل بدن به آتش نيستبلكه بذل قلب به خدا و آنگاه بذل بدن براى آتش و تقديم فرزند براى قربانى و مال به دوستان است. اين كارها بعد از آن كار اول، دشوار نيست. چون محور اصلى تصميمگيرى، قلب است. حكايتهاى فراوانى از انبيا، اوصيا و اوليا (عليهم السلام) نقل شده است كه از مجموع آنها مىتوان اصل مشتركى را استنباط كرد و آن اين است كه گاهى آنان كارهاى سخت را در حال نماز انجام مىدادند و رنج آنها را احساس نمىكردند. چون قلب آنان متوجه كعبه حقيقى بود. پس معلوم مىشود كه اگر صحنه قلب مبراى از تعلق به غير خدا باشد، همه كارها سهل است. شاهد ديگر، تكليف دشوار و سنگينى است كه خداى سبحان متوجه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كرد و فرمود: «لا تكلف الا نفسك» (٢٧) تو مؤمنان را به جنگ با دشمنان و دفاع از حريم دين، ترغيب كن و اگر كسى به نداى تو پاسخ مثبت نداد، تو خود، مكلف هستى كه صحنه را ترك نكنى. افراد عادى مىتوانند بر اثر ترس يا تقيه، وظيفه خود را ترك كنند; اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم موظف است تا آخرين لحظه براى حفظ دين مقاومت كند و چنين ايستادگى بسيار دشوار است. آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به طائف رفت و در آن جا به پاهاى مبارك او سنگ زدند تا خونين شد و در حقيقت پاى او را رجم كردند; همان گونه كه برخى از انبيا را تهديد به رجم مى كردند و مىگفتند: «لئن لم تنتهوا لنرجمنكم» (٢٨) اما او از ابلاغ پيام الهى دستبرنمىداشت.
از سوى ديگر، ذات اقدس اله به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىفرمايد كه ما كارها را براى تو آسان كردهايم:
«الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك الذى انقض ظهرك و رفعنا لك ذكرك» (٢٩)
«و نيسرك لليسرى» (٣٠)
ما تو را براى انجام كار خير، ميسر مىكنيم; يعنى، نه تنها كار را براى تو آسان مىكنيم بلكه تو را براى انجام كار خير، ميسر مىكنيم كه اين فوق ميسر كردن كار براى انسان است. خداى سبحان در پاسخ حضرت موساى كليم كه به او عرض كرد: «يسر لى امرى» (٣١)
مىفرمايد: اين خواسته تو همراه با خواستههاى ديگر، مستجاب شده است: «لقد اوتيتسؤلك يا موسى» (٣٢) اما خداى سبحان به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، با وجود اين كه آن حضرت دشواريها را تحمل كرد، مىفرمايد: «و نيسرك لليسرى» (٣٣) ما تو را براى انجام كارها و عاقبتخير و كمال، آسان مىكنيم. علت، آن است كه صعوبت و سهولت را جان درك مىكند، نه تن و اگر جان، متوجه «الله» باشد، همه كارها براى او سهل است; چون چيزى به عظمت و ارزش لذت لقاى حق نيست; چنانكه مرحوم فارابى مىگويد: «در بهشت، نعمتهاى فراوانى هست ولى بالاتر از نعمتهاى بهشتى، زيارت انبيا و اوليا و بالاتر از همه، «لقاء الله» است (٣٤) .
همنشينى با بيماردلان دستور قرآن حكيم و عترت طاهرين به ما اين است كه وقتى به عيادت بيمار رفتيد، زياد ننشينيد و زود برخيزيد. براى اين كه او خسته است و رنج مىبرد. حكيم بزرگ اسلام جناب فارابى نقل مىكند: از حكيمى پرسيدند بهترين موعظهها چيست؟ گفت: با مردم عادى نبايد زياد نشست. چون آنان نوعا بيمارند و انسانهاى سالم در اقليت هستند: «اذا دخلت على مريض فلا تطل القعود عنده، والناس كلهم مرضى، فاعلم وافهم» (٣٥). خداوند درباره ابراهيم خليل (سلام الله عليه) مىفرمايد: «اذ جاء ربه بقلب سليم» (٣٦) و كسانى در قيامت، طرفى مىبندند و از عذاب مىرهند كه در آن روز با قلب سليم، وارد شوند: «الا من اتى الله بقلب سليم» (٣٧) . همچنين عيساى مسيح و يحياى زاهد (سلام الله عليهما) داراى قلب سليمند; زيرا قرآن كريم با دو تعبير، سلامت اين دو بزرگوار را بيان كرده است: درباره حضرت يحيى مىفرمايد: «و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعثحيا» (٣٨) و از زبان حضرت عيسى مىفرمايد: «و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعثحيا» (٣٩) . اينها داراى قلب سليم هستند; زيرا سلامت دوران حيات و سلامتحال موت حتما به معناى سلامت قلب است و گرنه انسانى كه مىميرد در حال مردن قطعا سلامتبدن ندارد. اما از انبيا، اوليا و «اوحدى» از مؤمنان كه بگذريم، تحصيل قلب سالم از غبار و رين، دشوار است و بنابراين، بسيارى از انسانها بيماردلند. قرآن منافق را «مريض» مىداند: «فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» (٤٠) «فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة» (٤١) كسانى را كه قلبشان مريض است مىبينى كه با بيگانه رابطه سرى دارند و مىگويند شايد نظام اسلامى شكستبخورد و مشركين برگردند.
نيز قرآن، عدهاى را مريض مىداند كه منافق نيستند ولى ايمانشان ضعيف است و بر اثر ضعف ايمان، مريضند; چنانكه در سوره «احزاب» مىفرمايد:
«لئن لم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك بهم» (٤٢) .
در اين آيه، منافقان، بيماردلان و نيز كسانى كه اراجيف، اكاذيب و شايعات دروغپخش مىكنند جداى از يكديگر ذكر شدهاند; يعنى، يك عده با اين كه منافق نيستند، مريضند. البته ناشران اراجيف يا از منافقانند يا از افراد ضعيفالايمان. بنابراين، بسيارى از مردم، مريض هستند و فارابى مىگويد انس با آنان روا نيست. نشست و برخاستى كه عالمانه و زاهدانه نبوده و در مدار تعليم و تعلم نباشد روا نيست. كسى كه بخواهد رشد كند، بايد مواظب نشست و برخاستخود باشد. كسى كه در مجلسى بنشيند و در آن علمى فرا نگيرد، حق آن مجلس را ادا نكرده و به همان نسبت از خدا دور شده است، بنابراين، در ديد و بازديدها و جلساتى كه سود علمى و معنوى ندارد بايد نشستها كوتاه شود. البته اگر جلسه، عالمانه و در آن، مسائل علمى و سودمند مطرح است انسان هر چه بنشيند رواست.
راه تمحيص دل قرآن، همان گونه كه هدف وحى را نزاهت روح آدمى مىداند، راه تهذيب روح را هم ارائه كرده، مىفرمايد: «و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم» (٤٣) جهاد اكبر، اوسط و اصغر و هرگونه دستور الهى، براى آزمون دل است. اگر دلى تيره باشد، خداوند با افاضههاى متوالى آن چنان فيض مستمر و متنوع را از راه وحى و عقل يا از راه آزمونهاى علمى و عملى ادامه مىدهد تا اين تيرگى را برطرف كند. تمحيص، به معناى تطهير است و تاديب ظريفى را نيز به همراه دارد: معلوم مىشود گناه، آلودگى است و گنهكار، آلوده است و آلوده به حريم كبرياى خدا، راه ندارد. خداوند وقتى ناخالصى را زدود، صفا در قلب مىنهد. البته شفافيت و صفا مراتبى دارد: اگر به اوج خود برسد، معرفتخود را به آن قلب، تا آن جا كه ظرفيت دارد، عطا مىكند و اگر به اوج شفافيت نرسد، بعضى از مراحل وسط و پايين علوم و الهامها را بهره او مىكند; اوصاف ملائكه، آخرت، بهشت و گوشهاى از اسرار نهانى و غيب را به او مىفهماند. براى «تمحيص»، دو نمونه در سوره مباركه «رعد» آمده است كه يكى در امور طبيعى و ديگرى در امور صنعتى است. در زمينه امور طبيعى مىفرمايد: «انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا» (٤٤) خداوند از آسمان، بارانى نازل كرده است كه اين بارانهاى متراكم، سيل مى شود و اين سيل خروشان، كفى را به همراه دارد. در زمينه امور صنعتى نيز مىفرمايد: «و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله» (٤٥)
اگر فلزى مانند طلا را گداخته و ذوب كنيد، كفى بر روى آن قرار مىگيرد كه زرگرها براى استحصال طلاى ناب آن كف را مىزدايند و به اين كار «تمحيص» مىگويند. رودخانههاى كم آب، در مسير رسيدن به دريا، به مصارف گوناگون كشاورزى، صنعتى و مانند آن رسيده يا وارد شنزارى مىشود و در شنها فرو مىرود و به دريا نخواهد رسيد. اين سيل است كه از قله كوه، ريزش مىكند و به سينه و دامنه آن مىرسد و چيزى جلو آن را نمىگيرد و خود را به اقيانوس مىرساند و به مقصد مىرسد اما عباب سيل را حباب و زبد همراهى مىكند و آنچه ماندنى است همان عباب است كه به مقصد مىرسد.
چنانكه براى تشخيص طلاى خالص از ناخالص و زدودن ناخالصى از آن، كوره حدادى و گداختن لازم است. اگر كسى بخواهد مشكلات اخلاقى خود را برطرف كند بايد خلق خالص را از خلق ناخالص جدا كند و اين، تنها با موعظه و درس و بحث، حاصل نمىشود، بلكه بايد يا سيل گونه اشك بريزد و بنالد و ضجه بزند و يا بر اساس علل و عواملى بايد جان گداخته و دل سوختهاى او را بسوزاند و به تعبير استاد ما مرحوم «الهى قمشهاى» بگويد: حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم، پخته شدم، سوختم بنابراين، اگر كسى بخواهد پاك شود و به بهشت راه پيدا كند، بايد گداخته شود. اگر خود، گداخته نشود، گدازندگان او مىگدازند: «كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها» (٤٦) .
-------------------------
١. سوره يوسف، آيه ٢٠. ٢. نهجالبلاغه، حكمت ٤٥١. ٣. سوره طه، آيه ١٣١. ٤. سوره حديد، آيه ٢٣. ٥. اوصاف الاشراف، ص ٨٠. ٦. بحار، ج ٤٦، ص ٧٦. ٧. سوره اعلى، آيه ١٧. ٨. سوره طه، آيه ٧٣. ٩. سوره نحل، آيه ٩٦. ١٠. سوره هود، آيه ٨٦. ١١. سوره احزاب، آيه ٦. ١٢. سوره آل عمران، آيه ١٨٥. ١٣. سوره بقره، آيه ٩٦. ١٤. بحار، ج ٦، ص ١١٩. ١٥. محاسن برقى، ج ١، ص ٤١٤. ١٦. سوره زمر، آيه ٣٠. ١٧. سوره يس، آيه ١٢. ١٨. وسائل، ج ٢٧، ص ١٥٧. ١٩. وسائل، ج ٢٧، ص ١٦١. «قرقگاه» همان منطقهممنوعه است; اطراف مناطق باتلاقى يا درههاى هولناك را «قرق» مىكنند تا كسى به خطر نيفتد. ٢٠. نهجالبلاغه، خطبه ٩١، بند ٤٨. ٢١. سوره فلق، آيات ١ ٢. ٢٢. سوره ناس، آيات ١ ٤. ٢٣. نهجالبلاغه، نامه ١٠، بند ٧. ٢٤. سوره مطففين، آيه ١٤. ٢٥. الملة، ص ١٠٠. فخر رازى اين تعبير ادبى و ظريف را بدون اسناد به فارابى در تفسير خود آورده است. ٢٦. سوره انبياء، آيه ٦٨. ٢٧. سوره نساء، آيه ٨٤. ٢٨. سوره يس، آيه ١٨. ٢٩. سوره انشراح، آيات ١ ٤. ٣٠. سوره اعلى، آيه ٨. ٣١. سوره طه، آيه ٢٦. ٣٢. سوره طه، آيه ٣٦. ٣٣. سوره اعلى، آيه ٨. ٣٤. الملة، ص ٩٦. ٣٥. همان. ٣٦. سوره صافات، آيه ٨٤. ٣٧. سوره شعراء، آيه ٨٩. ٣٨. سوره مريم، آيه ١٥. ٣٩. سوره مريم، آيه ٣٣. ٤٠. سوره بقره، آيه ١٠. ٤١. سوره مائده، آيه ٥٢. ٤٢. سوره احزاب، آيه ٦٠. ٤٣. سوره آل عمران، آيه ١٥٤. ٤٤. سوره رعد، آيه ١٧.
٤٥. سوره رعد، آيه ١٧.
٤٦. سوره نساء، آيه ٥٦.
۱۱
فصل سوم: رياضت فصل سوم: رياضت
مرحله بعد مقام «رياضت» يعنى تمرين است. حضرت على (عليهالسلام) مىفرمايد: «و انما هى نفسى اروضها بالتقوى» (١) من نفس خود را با تقوا رياضت مىدهم. همچنين آن حضرت مىفرمايد: «لاروضن نفسي رياضة تهش معها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعن مقلتي كعين ماء نضب معينها مستفرغة دموعها» (٢) چنان نفس خود را رياضت و تمرين مىدهم كه به قرصى نان، هرگاه به آن دستيابم، كاملا متمايل شود و به نمك، به جاى نان خورش قناعت كند و چنان از چشمهايم اشك بريزم كه همچون چشمهاى خشكيده، ديگر اشكم جارى نگردد. كسى كه با تمرين بخواهد حيوان سركشى را رام كند مىگويند آن را رياضت مىدهد و «رائض» كسى است كه با تمرين حيوان سركش را رام مىكند.
رياضتبراى سالكان الهى اين است كه نفس سركش خود را رام كنند تا به طرف «بهيميت»، «سبعيت» و يا «شيطنت» حركت نكند و فقط راه چهارم را كه راه «فرشته منشى» است طى كند و مطيع عقل عملى (٣) باشد.
به هر تقدير، رياضتيعنى تمرين دادن. انسان وقتى نفس اماره را تمرين بدهد، آن را از اماره بالسوء بودن مىرهاند و از تمرد و سركشى بيرون مىآورد و مطيع عقل عملى مىكند و در اين اطاعت هم آن را ثابت قدم و راسخ مىگرداند كه در نتيجه، اطاعت از عقل عملى براى آن ملكه مىشود.
پيروز در دو جبهه اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه در نبرد درونى و بيرونى، پيروز شده درباره نفس اماره مىفرمايد: «و انما هي نفسي اروضها بالتقوى» من نفس خودم را با تقوا رياضت مىدهم. ما موظفيم كه نفس را تمرين بدهيم. نفس اگر از ما كار حرامى را بخواهد، مانند اين است كه اسب زير پاى انسان بخواهد به بيراهه برود كه بايد لجامش را گرفت و آن را به راه آورد. اگر ما به خواستههاى نفس پاسخ ندهيم، كم كم عادت مىكند تا در سختيها صبر كند. اين كار مبارزه با نفس است. از نظر جنگ با زرق و برق بيرون نيز آن حضرت مىفرمايد: «يا دنيا... اعزبي عني» (٤) : اى دنيا از من دور و غايب شو و خودت را به من نشان مده كه خريدار تو نيستم. آن حضرت (عليه السلام) اين سخن را در بحبوحه قدرت و حكومت مىفرمود، نه در دوران انزوا. ممكن است كسى منزوى باشد و زاهدانه به سر ببرد و به دنيا چنين خطاب كند; اما كسى كه منزوى نيست، بلكه شهرت جهانى دارد، اگر زاهدانه به سر ببرد كار هنرمندانهاى كرده است. خود آن حضرت در نامهاى به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزار آن حضرت در بصره بود مىفرمايد: اگر بخواهم، مىتوانم بهترين غذاها را فراهم كنم; ولى اين كار را نمىكنم. شايد در دورترين مناطق اين كشور، گرسنهاى به سر ببرد: «و لو شئت لاهتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز ولكن هيهات ان يغلبني هواي و يقودني جشعي الى تخير الاطعمة و لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له في القرص و لا عهد له بالشبع او ابيت مبطانا و حولي بطون غرثى و اكباد حرى» (٥) . آن حضرت در همين نامه مىفرمايد: شما مثل من نمىتوانيد زندگى كنيد، ولى از حلال خدا نگذريد و وارد مرز حرام نشويد: «الا و انكم لا تقدرون على ذلك ولكن اعينوني بورع و اجتهاد و عفة و سداد» (٦) . اميرالمؤمنين(عليه السلام) در باره بهرهورى از حلال نيز مىفرمايد: «اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم... و خذوا من اجسادكم فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها» (٧) : چشمهاى خود را به كمخوابى و بىخوابى عادت دهيد تا بتوانيد در آخر شب بيدار باشيد، شكمهاى خود را هم لاغر كنيد. عقل، نقل و علم، پرخورى را بد مىداند; زيرا مقدار زيادى از غذاهايى كه مىخوريم مورد نياز بدن نيست و بدن وادار مىشود براى تبديل آن تلاش و كوشش و بعد آن را دفع كند در نتيجه روح كه بايد به فرزانگى نايل شود، سرگرم زبالهروبى مىگردد. مانند اين كه مهندسى كه مىتواند نقشهاى جامع براى شهرى تهيه و اجرا كند به زبالهروبى وادار كنيم. روح مىتواند معمار و مهندس بسيار خوبى باشد، ولى ما بر اثر پرخورى او را به زبالهروبى وادار مىكنيم و اين جفاى به روح است. كسى در جبهه جنگ، كامياب است كه اهل ايثار و نثار باشد. از اين رو آن حضرت فرمودند: شما در جنگ با هوس و لهو و لعب درون و بيرون بايد سخاوتمندانه از جسمتان بكاهيد و به سود جانتان حركت كنيد. دنيا از راه نفس اماره انسان را فريب مىدهد، كه بايد آن را در صحنه جهاد اكبر سركوب كرد و اگر منزه شويم، تعلقات ما كم مىشود. آنگاه وارد قلعه امنى مىشويم كه هيچ كس به ما دسترسى ندارد، و از گناه به آسانى مىگذريم.
نقش تمرين در مسايل اخلاقى تمرينهاى عادى، تنها از يك نظر كار سخت را آسان مىكند و آن، عادت كردن است; اما تمرينهاى معنوى، از دو جهت كار سخت را آسان مىكند: يكى اعتياد و ديگرى درون بينى. توضيح اين كه: اگر ناتوانى بخواهد بار سنگينى بردارد براى او دشوار است، ولى اگر سالهاى متمادى زورآزمايى و تمرين كند، عادت كرده، قوى مىشود و آن بار سنگين را به آسانى برمىدارد. اگر چه بار، همان بار سنگين قبلى است، ولى چون تمرين كرده حمل همان بار سنگين براى او آسان شده است. اما در امور معنوى اگر كسى كارى واجب را مكرر انجام دهد، بعدها براى او عادى مىشود و سخت نيست، يا اگر حرامى را مكرر ترك كرده، ترك اين حرام براى او عادى مىشود و عامل ديگر براى آسان شدن انجام واجبات و ترك محرمات، عارف شدن است. كسى كه طى سالهاى متمادى، اهل فضيلتباشد; يعنى كارهاى واجب را انجام دهد و از كارهاى حرام بپرهيزد، درون كار واجب را كه شيرين و شكوفاست و درون كار حرام را كه بدبو و متعفن است مىبيند و به اين ترتيب، اين معرفتبر آن عادت افزوده مىشود. اگر كسى بخواهد كارى لذيد و گوارا انجام دهد، چون به گوارا بودنش علم دارد آن را به آسانى انجام مىدهد; مثلا، خوردن غذا زحمت دارد، ولى لذت اين غذا آن زحمت را جبران مىكند. تمرين بر انجام واجبات و ترك محرمات، انسان را درونبين مىكند و درون كارهاى واجب، كه شهد و روح و ريحان است، براى انسان متعبد، آشكار مىشود و از اين رو كارهاى واجب را به آسانى انجام مىدهد; چنانكه پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله و سلم هنگام نماز به بلال مىفرمود: «ارحنا يا بلال» (٨) اذان بگو تا خستگى ما برطرف شود. پرهيز از محرمات نيز همين گونه است; كسى كه ساليان متمادى تمرين و در نتيجه عادت كند كه كار حرام نكند، معرفت الهى نصيبش مىشود و درونبين خواهد شد; يعنى درون گناه را كه بد و متعفن است مىبيند. آنگاه از اين كار متعفن، به سرعت و آسانى مىگذرد. به همين جهت، خداى سبحان مىفرمايد: «اما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى» (٩) كسى كه حقوق الهى را رعايت و به واجبها عمل كند و به آنچه كه مربوط به اصول و فروع است تصديق داشته، ايمان بياورد و عمل كند; يعنى اين تمرين را داشته باشد، ما او را براى انجام كارها و عاقبتخير «آسان» مىكنيم و در نتيجه، او به آسانى به طرف خير مىرود. سر اين كه عدهاى انفاق در راه خدا را «غرامت» مىدانند و عدهاى آن را «غنيمت» مىشمارند نيز همين تمرين و درونبينى است. قرآن كريم اين دو ديد را نقل كرده، مىفرمايد: «و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما» (١٠) عدهاى انفاق در راه خدا را غرامت مىدانند; مثلا مىگويند: اين چه مالياتى است كه اسلام از ما مىخواهد؟ در حالى كه انفاق مالى براى رفع نياز نيازمندان نظام، عبادت است; اما مؤمنان اين انفاق و تعاون را غنيمت مىدانند; چون مال، ماده شهوات و تعلق به آن، غبار دل و انفاق در راه خدا غبارروبى است. مؤمن مىداند درون انفاق، روح و ريحان بهشت است و خداوند در دنيا هم چند برابر به او عطا مىكند: «و يربى الصدقات» (١١) . از طرف ديگر، مؤمن چون تمرين كرده و عارف و درونبين شده، به آسانى انفاق مىكند; اما كسى كه معتقد نيستيا تمرين نكرده، انفاق را غرامت مىداند. در مسائل عبادى نيز چنين است; فرد غير مؤمن مسائل عبادى را تكليف يعنى كلفت و رنج مىداند; در حالى كه مؤمن، آن را تشريف و شرافت مىداند. امام صادق (سلام الله عليه) مىفرمايد: «شرف المرء صلاته بالليل و عزه كف الاذى عن الناس» (١٢)
شرافت هر كسى به نماز شب و عزتش در اين است كه كسى را نيازارد. جوان متشرع، به آسانى چشم و گوش خود را از حرام مىبندد; آهنگ حرام را نمىشنود و منظره حرام را نمىبيند. اميرالمؤمنين (عليهالسلام) در پايان قصه عقيل مىفرمايد: رشوه خوردن، مانند آن است كه كسى قى يا لعاب دهان مار را بخورد (١٣)
و اين همان درونبينى است و هيچ گونه اغراق و مبالغه در اين كلام نيست. هيچ عاقلى حاضر نيست آب دهان مار را بخورد و واقعيتحرام نيز همين است.
اگر شرافت را در قناعتبدانيم، راحتيم. امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) قناعت را به عنوان ملك و سلطنت، و از مصاديق حيات طيب مىشمارد كه در آيه شريفه «من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة» (١٤) آمده است: «كفى بالقناعة ملكا و بحسن الخلق نعيما و سئل (عليه السلام) عن قوله تعالى «فلنحيينه حياة طيبة» فقال: هي القناعة» (١٥). ما اگر اين هنر را داشته باشيم كه هر لباسى بر تن ديگران بود، هر فرشى در خانه ديگران و هر چيزى را كه در دست ديگران ديديم نخواهيم، راحتيم. بايد معيار ارزشها را هم خوب تشخيص بدهيم. حكما گفتهاند: «اختر من الثياب ما، يخدمك لا ما تخدمه». كسى كه لباس نو و فاخر بر تن كردهاست و همه فكرش متوجه حفظ زيبايى آن است، او خدمتگزار آن لباس است نه لباس، خدمتگزار او. ساير لوازم زندگى نيز همين طور است. بعضى خدمتگزار لباس و فرش خود هستند ولى نمىدانند كه لباس و فرش و مانند آن، لذت وهمى انسان را تامين مىكند و رفتن در پى لذات وهمى رفتن به دنبال سراب است; اما او كار خارجى و عينى درباره آن كالاها دارد و تمام وقتخود را صرف مىكند كه باغ وراغ را تزيين كند.
------------------------
١. نهجالبلاغه، نامه ٤٥، بند ١٠. ٢. نهجالبلاغه، نامه ٢٥، بند ٢٦. ٣. محقق طوسى در اين بحث عقل عملى را بر «نيروى اجرايى و عملى» اطلاق كرده است. گرچه در اصطلاح، عقل عملى بر قوهاى كه حكمت عملى را درك مىكند اطلاق مىشود، ولى اگر ما اصطلاح را چنين قرار دهيم، بهتر است: عقل عملى يعنى نيروى مدبر، مدير و نيروى اجرايى كه «عبد به الرحمن واكتسب به الجنان» (اصول كافى، ج ١، ص ١١); نه نيرويى كه مسائل و حكمت عملى را درك مىكند; زيرا درك همه مسائل، خواه نظرى و خواه عملى، بر عهده عقل نظرى است. ٤. نهجالبلاغه، نامه ٤٥، بند ٢٦. ٥. نهجالبلاغه، نامه ٤٥، بند ١١. ٦. نهجالبلاغه، نامه ٤٥، بند ٥. ٧. نهج البلاغه، خطبه ١٨٣، بند ٢٠. ٨. بحار، ج ٧٩، ص ١٩٣. ٩. سوره ليل، آيات ٥ ٧. ١٠. سوره توبه، آيه ٩٨. ١١. سوره بقره، آيه ٢٧٦. ١٢. بحار، ج ٧٢، ص ٥٢. ١٣. نهجالبلاغه، خطبه ٢٢٤، بند ٨. ١٤. سوره نحل، آيه ٩٧. ١٥. نهجالبلاغه، حكمت ٢٢٩.
۱۲
فصل چهارم: مراقبت و محاسبه فصل چهارم: مراقبت و محاسبه
بعد از مرحله رياضت، مقام «مراقبت» و «محاسبه» است. وقتى نفس اماره انسان، مطيع عقل عملى او شود و ديگر امر به سوء نكند، او فراغتى براى مراقبت و محاسبه پيدا مىكند. مراقبت اين است كه انسان كاملا «رقيب» باشد. «رقيب» يعنى كسى كه «رقبه» (گردن) مىكشد تا اوضاع را زير نظر داشته باشد. انسان بايد رقيب و مراقب خود باشد و بر اعمال خود، اشراف داشته باشد كه چه مىكند; به اين معنا كه، اگر تصميم گرفت كار خوبى انجام بدهد، زود اين تصميم را اجرا كند و اگر تصميم گرفت كار بدى انجام دهد، فورا از آن برگردد و البته هر تصميمى را هم كه گرفت و هر كارى را انجام داد، ثبت كند تا در محاسبه سودمند باشد. در كنار مراقبت، «محاسبه» مطرح است. انسانى كه سير و سلوك دارد، اهل حساب است و اعمال ثبتشده خود را حسابرسى مىكند; اميرمؤمنان (عليه السلام) مىفرمايد: «عباد الله زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» (١) .
قبل از اين كه انسان را در روز توزين و حساب، وزن كنند يا او را به محاسبه فرا خوانند او بايد خود را توزين و به حسابرسى، دعوت كند. اگر او «حسنات» و «سيئات» را به خوبى شناسايى و ثبت كند، در محاسبه معلوم خواهد شد كه طاعات او بيشتر ستيا سيئات او. اگر سيئات او بيشتر بود بايد جدا متاثر باشد و توبه و ترميم كند و اگر سيئات و حسنات او مساوى است، بايد بكوشد كه حسنات را بيشتر از سيئات كند; زيرا محاسبه در دو بخش تنظيم مىشود: در بخش اول انسان بين حسنات و سيئات، محاسبه مىكند. اگر در نتيجه محاسبه، خوبيهاى او بر بديهاى وى فزونى داشت، آنگاه خوبيها و طاعات خود را در برابر نعمتهاى الهى مىشمارد و نعمت و كمالات هستى و حتى نعمت توفيق بر اطاعت را از خدا مىداند و قهرا خود را مقصر مىبيند و در برابر نعم بى پايان الهى مىبيند هرگز طاعات او قابل ارزيابى و محاسبه با آن نعمتها نيست; آنگاه به تقصير خود اعتراف مىكند و همواره مانند فرشتگان مىگويد: «سبحانك ما عبدناك حق عبادتك» (٢) خدايا! آن طور كه شايسته عبادت توست ما تو را نپرستيدهايم. انسانى كه اهل محاسبه باشد، خود را بدهكار مىبيند; وقتى بدهكار ببيند، هرگز اهل تمرد، غرور، تكبر و مانند اينها نيست و خاضع و خاشع مىشود و نتيجهاش نيز در همه شئون زندگى او مخصوصا در نماز ظهور مىكند: «قد افلح المؤمنون الذين هم فى صلاتهم خاشعون» (٣) .
لزوم محاسبه از ديدگاه قرآن قرآن كريم در باره محاسبه چنين هشدار مىدهد: «و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله» (٤) آنچه را در دل داريد يا اظهار مىكنيد همه مورد محاسبه خداست. ممكن است علم فقه، اهتمام بر گناه را گناه و منافى با عدل معتبر در برخى از شئون دينى همانند امامت نماز جماعت نداند، ولى از نظر علم كلام اهتمام بر گناه يقينا اثر دارد; يعنى اگر كسى تصميم بگيرد كار زشتى انجام دهد، گرچه به آن دست نيابد، همين تصميم زشت روح او را تيره مىكند; چنانكه قرآن در بخش ديگر مىفرمايد: «و اعلموا ان الله يعلم ما فى انفسكم فاحذروه» (٥) بدانيد آنچه را در دل داريد خدا مىداند; پس، از آن حذر كنيد. كسى كه «خاطرات» خود را جزو «اعمال» خويش بداند، يقينا مواظب صحنه نفس خواهد بود. نتيجه آن كه سالك محاسب همان طور كه مواظب زبان خويش است مواظب نشستن و برخاستن، خوردن و آشاميدن، امضا كردن و انديشيدن خود نيز هست. نيز مواظب است كه در مسائل علمى به مغالطه نيفتد و ديگران را به غلط نيندازد و هم مىكوشد كه در مسائل عملى به ضلالت مبتلا نشود و ديگران را گمراه نكند و اين از بهترين دلايل بر لزوم محاسبه است. انسانى كه سالك طريق حق است، بايد اهل محاسبه بوده، خود را بيازمايد كه آيا در مسير و مصعد خير و سعادت خويش حركت مىكند يا در مهواى شر و شقاوت. گاهى انسان كار خير را نمىشناسد و چيزى را خير مىپندارد، ولى وقتى انديشه خود را بر وحى الهى عرضه مىكند به اشتباه خود پى مىبرد و با اين حال در همان مهواى باطل سقوط مىكند و آن را تكامل مىپندارد. در حالى كه، وحى خدا ميزان حق است و انسان موظف است انديشه خود را بر ميزان الهى عرضه كرده و با آن توزين كند. بنابراين، گاهى انسان در تشخيص خير و شر و گاهى بعد از تشخيص، در گرايش به خير و گريز از شر، لرزان است. وقتى انسان از نظر دانش و پذيرش سالم باشد، درتشخيص و گرايش، متحير و لرزان نيست. دست لرزان نمىتواند از آتش فاصله بگيرد; زيرا اگر كمى از آتش جدا شود، دوباره بىاختيار به طرف آتش مىرود يا اگر دست مرتعشى بخواهد از سم دور بماند، به همان اندازه كه از آن جدا مىشود، يا احيانا بيشتر از آن به سمتسم حركت مىكند، چون دست لرزان در اختيار صاحب آن نيست. فكر و دل لرزان هم چنين است، گاهى انسان در بخش انديشه، فلج است. از اين رو، به جاى جزم، شك دارد و اگر گاهى به سمت تشخيص حق حركت كند، معادل آن به سمت تشخيص باطل مىرود; يعنى باطل را حق مىپندارد و بدين جهت همواره در تحير و شك به سر مىبرد. در بخش گرايش نيز اگر چيزى را خوب و مقابل آن را بد، تشخيص داد و عزم بر حركتبه سمتخير و خوبى و پرهيز از قبيح و شر كند يك قدم به سمتخير و قدم ديگرى به سمتشر برمىدارد. چون از نظر گرايش، مرتعش و لرزان است.
آزمون تشخيص صحيح و گرايش سالم ارزيابى ثبات و لغزش انديشه يا گرايش بايد با ميزان حق باشد. اگر چيزى را «حق» تشخيص داديم و بدان عمل كرديم، اگر به سرعت و سهولت، صحت و دقت آن را انجام داديم، بايد خد را شاكر باشيم كه هم از نظر انديشه سالم هستيم و هم از نظر گرايش، فلج نيستيم، ولى اگر چيزى را خوب، تشخيص و تشخيص خوب داده و فهميديم كه آن چيز حق است، اما در عمل، گاهى به سمت آن مايليم و گاهى از آن فاصله مىگيريم، بايد بدانيم عقل عملى كه گرايشهاى ما را تنظيم مىكند، واقعا فلج و مرتعش است و عضو فلج را بايد معالجه كرد; مثلا، كسى كه مىداند اعتياد به مواد مخدر بد است ولى توان ترك آن را ندارد، در تشخيص اشتباه نكرده است، ليكن گرايش او فلج است. در اين صورت، بايد ارتعاش را بر طرف كند يا گرايش فلج را سالم سازد. البته اگر احساس كرديم كه در بعضى از موارد، از نظر تشخيص و گرايش، مستقيم هستيم، صرف اين توفيق مقطعى و موردى براى تشخيص سلامتيا مرض ما كافى نيست. در كتب بزرگانى كه قرنها قبل از ميلاد مسيح زندگى مىكردند مانند افلاطون و ارسطو آمده است كه اگر كسى خواستببيند سالم استيا نه، با آزمونهاى موضعى نمىتواند آن را بفهمد. آنگاه آنان اين مثل را ذكر مىكردند كه خواندن بلبل يا اعتدال هوا دليل بر فرارسيدن فصل بهار نيست; نظير مثل معروف فارسى زبانها كه مىگويند: «با يك گل، بهار نمىشود». به هر تقدير، اگر كسى در يك مورد علمى يا عملى موفق شود، نبايد نتيجه بگيرد كه بهگونهاى بنيادين سالم است; چون هنوز آزمايشهاى فراوانى در پيش دارد.
برگزارى انتخابات درونى در ارزيابى تربيتى اعضايى كه در قلمرو حيات ما زندگى مىكنند، اين قافله طولانى و پر جمعيتى از انديشهها و بينشهاى علمى از يك سو و از خواستهها و گرايشهاى عملى از سوى ديگر كه هستى ما را تشكيل مىدهند، در مدت عمر، بايد انتخابات آزادى در درون جان خود برگزار بكنيم و گزينش اعتقادى و رفتارى آنها را جويا شويم. تا اين صحنه آزمون را پشتسر نگذاريم، موفقيتخويش را در گذر از نشئه طبيعت احراز نمىكنيم; زيرا هر كس و هر چيزى را انتخاب كنيم، با همان همسفريم و سرانجام با او محشوريم. اميرالمؤمنين (عليه السلام) به نوف بكالى فرمودند: «يا نوف! من احبنا كان معنا يوم القيامة و لو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه» (٦) هر كسى با محبوبش محشور مىشود; حتى اگر كسى به سنگى علاقمند باشد، با همان سنگ محشور مىشود; چنانكه بت پرستها همراه با بتهايشان به جهنم مىروند. اگر بشر را هم به حال خود رها كنند، آنان بدون انبيا و اوليا راههاى تباهى را طى مىكنند. اكنون كه عصر پيشرفت علم است، همان جاهليتى كه چندين قرن قبل در جهان حكومت مىكرد كه مردم در برابر سنگ و خاك خضوع مىكردند، هنوز هم در برخى از نقاط جهان ادامه دارد. در ميان هندوهاى افراطى، گفتن «لا اله الا الله» و ساختن خانه خدا جرم محسوب مىشود و از اين رو مسجد «بابرى» را تخريب كردند و در برابر يك سنگ، خضوع، و گاو را تقديس مىكنند و بدون شك در ميان بتپرستان، افراد تحصيلكردهاى هم يافت مىشود. پس، ممكن است كسى در علوم طبيعى، ترقى كرده باشد، ولى در معارف الهى تنزل كند. بنابراين، انسان بايد خود را بيازمايد و انديشه و كردارش را بر وحى الهى كه ميزان است، عرضه كند اگر كسى نخواهد در حوزه جانش انتخاباتى داشته باشد، بلكه بر اساس انتصاب رفتار كند، بايد ببيند چه كسى را نصب مىكند; آيا زمام كار را در بخش عمل، به دستشهوت و غضب و در بخش انديشه، به دستخيال و وهم مىسپارد يا به دست عقل و اراده، و كدام نيرو را فرمانده ساير نيروها مىكند. حاصل اينكه، خودآزمايى يك ضرورت است و پيش از آن، ما از حال خود ناآگاهيم و انسان نادان را به جايگاه علم، راه نيست. بهشت، جايگاه علم و شهود، و جهنم، جايگاه جهل است; زيرا اهل جهنم نمىدانند كه غذاى بهشتى بر آنها حرام است و بدين جهت، هوس خام در سر مىپرورانند و از اهل بهشت آب و غذاى بهشتى درخواست مىكنند. قرآن كريم از جهنميها نقل مىكند كه به بهشتيها پيشنهاد مىدهند: مقدارى از آب و غذاى بهشت را به ما برسانيد; آنگاه بهشتىها مىگويند: «ان الله حرمهما على الكافرين» (٧) خداوند، آب و غذاى بهشت را بر كافران، حرام كرده است (٨) .
كودك هشتاد ساله! بسيارى از بزرگان اخلاق گفتهاند: «ما بخشى از فضايل عاليه اخلاق را در اين كتابها ذكر مىكنيم تا آنها كه عمرى را در طى مسائل اخلاقى گذراندهاند بهره ببرند و گرنه، نوسالان از آنها طرفى نمىبندند». مراد از نوسالان، نوسالان سنى نيستند، ممكن است كسى جوان باشد و در دوران نوسالى و جوانى همه اين راهها را يك شبه طى كرده باشد، بلكه منظور نوسال فكرى است. ممكن است كسى هفتاد سال عمر كند، اما كودك هفتاد ساله باشد; زيرا نه فكرش فكر عاقل و نه گرايش او گرايش خردمند است. از طرف ديگر گفتهاند: از پيرانتان كمك بگيريد; ولى منظور از پير، پير روزگار نيست: «پير گردون نى، ولى پير رشاد». پير و جوان، مانند تير و كمانند، در ادبيات تازى و فارسى به صورت نثر و نظم آمده است كه اگر تيرى بخواهد به هدف برسد، نبايد مغرور تندى، تيزى، استقامت و صلابتخود بشود. تير اگر چه تيز، صاف، مستقيم، ستبر و مستحكم است، ولى هرگز به هدف نمىرسد; مگر اين كه كمانى منحنى او را راهنمايى كند. جوان، مثل تير تيز و تند، صاف و مستقيم، با صلابت و سرعت است، و پير مثل كمانى است كه تير در سايه تقويت و ارشاد آن به مقصد مىرسد. از اين رو گفتهاند: جوانا سر متاب از پند پيران كه راى پير از بخت جوان، به همان گونه كه گفته شد، منظور از پير، «پير رشاد است، نه پير گردون»; زيرا كسى كه گذشت و تغير روزگار را مىبيند و متنبه نمىشود، در حقيقت، كودك است. زيباترين خوبى دنيا همين تغير و دگرگونى آن و بهترين مدرسه، مدرسه تغير پذيرى آن است كه انسان بداند آنچه امروز در دست اوست، ماندنى نيست. به هر تقدير، اگر كسى روزانه در كنار سفره طبيعت آموزنده بنشيند و پند نگيرد، «پير گردون» است و «پير رشاد» نيست.
نشانه انتخاب درست ما بايد، نه در انديشه فلجباشيم تا شك و حيرت، دامنگير فكر ما شود و نه در گرايش و انتخاب به بيراهه برويم و نه در انتصاب، راه باطل را بپيماييم. همين كه لذت معارف الهى را بچشيم، معادل آن، بوى بد عالم طبيعتبه مشام ما مىرسد. اگر شامه دل باز شد، از رياست، ثروت، تكاثر، شهرت، حب جاه، مدح و ستايش و كرنش، بوى بد به مشام ما مىرسد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند: «تعطروا بالاستغفار لا تفضحنكم روائح الذنوب» (٩) خود را با استغفار معطر كنيد تا بوى بد گناه شما را رسوا نكند. روشن است انسانى كه داراى شامه بسته ومزكوم است، بوى بد تباهى را استشمام نمىكند. على بن ابيطالب (عليه افضل صلوات المصلين) مىفرمايد: عالم بى عمل، مردهاى در ميان زندههاست: «... فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان... و ذلك ميت الاحياء» (١٠) و ما مىدانيم كه مردار، متعفن است; يعنى عالم بى عمل، بد بوست; اما براى احساس اين بوى بد، شامه علوى لازم است. اگر شامهاى مانند شامه يعقوب (عليه السلام) باشد كه فرمود: «انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون» (١١) و از هشتاد فرسنگى بوى يوسف را از پيراهن وى استشمام مىكرد، بوى بد تباهى را مىفهمد. همچنين او بوى بد دغلكاران و گناهكاران را استشمام مىكند، گرچه «مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز». از اين رو، آن حضرت، بوى خوش يوسف را ابراز كرد، اما بوى بد مصريها را ابراز نكرد.
تقوا در مراقبت و محاسبه قرآن كريم افزون بر دستور مراقبت و محاسبه، رعايت تقوا در اين دو را نيز از ما مىخواهد. در هر دو امر مراقبت و محاسبت، انسان بايد «تقوا» را رعايت كند; چنانكه در سوره مباركه «حشر» آمده است: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا» (١٢) . در اين آيه كوتاه، قبل و بعد از محاسبه، كلمه «تقوا» ياد شده است; يعنى، انسان قبل از محاسبه بايد تقوا را رعايت كند. انسان در مراقبتبايد متقى باشد تا هر چيزى را در جاى خود ثبت كند و چنين نباشد كه حسنات را ضبط و سيئات را فراموش كند. چون محاسبه صحيح بدون ثبتحسنات و سيئات، ميسر نيست. همچنين در محاسبه بايد مراقب باشد كه حب نفس، او را وادار نكند تا به سود خود داورى كند. چون «حبك للشىء يعمى و يصم» (١٣) ; يا بغض نسبتبه شيطان در داورى او اثر كند.
-----------------------
١. نهجالبلاغه، خطبه ٩٠، بند ٨. ٢. صحيفه سجاديه، دعاى ٣. ٣. سوره مؤمنون، آيات ١ ٢. ٤. سوره بقره، آيه ٢٨٤. ٥. سوره بقره، آيه ٢٣٥. ٦. امالى صدوق، مجلس ٣٧، ح ٩. ٧. سوره اعراف، آيه ٥٠. ٨. اين حرمت، تكوينى است، نه تشريعى; زيرا در بهشت تشريع نيست، بلكه نتيجه عمل به شريعتيا ترك عمل به آن در دنياست: «ان اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل» (نهجالبلاغه، خطبه ٤٢) امروز روز كار و تكليف و فردا روز حساب است و تكليفى نيست. بنابراين، «حرمهما» بدين معناست كه خداوند كافران را از نعمتهاى بهشتى محروم كرده است. ٩. بحار، ج ٩٠، ص ٢٧٨. ١٠. نهجالبلاغه، خطبه ٨٧، بند ١٢. ١١. سوره يوسف، آيه ٩٤. ١٢. سوره حشر، آيه ١٨. ١٣. بحار، ج ٧٤، ص ١٦٥.
۱۳
فصل پنجم: تقوا فصل پنجم: تقوا
محقق طوسى، راه ديگر مانعزدايى از سير و سلوك را «تقوا» و تقوا را داراى سه ضلع و ركن معرفى كرده است: ترس از خدا و تحاشى از كار زشت و قصد قربت در آن ترس و اين تحاشى. در باره تقوا آمده است: «بلى من اوفى بعهده و اتقى فان الله يحب المتقين» (١) متقين، محبوب خدا هستند. البته همان طور كه تقوا مراتبى دارد محبوبيت الهى هم درجاتى دارد. مهم، آن است كه انسان در تقوا سه ركن آن را رعايت كند: ركن اول اين كه از خدا بترسد و اين خوف، خوف ساده باشد و بر اساس ترس از خدا تحاشى داشته باشد. ركن دوم «تحاشى» از گناه است، بدين معنا كه اگر گناه در وسط باشد، انسان خود را به حاشيه بكشد تا به آن آلوده نشود; مثل اين كه، گفته مىشود: «از گناه اجتناب كنيد»; يعنى، شما دريك جانب قرار گيريد و گناه در جانب ديگر قرار گيرد; يعنى، سعى كنيد با پروا از متن كه گناه استبه حاشيه صفا و نجات قدم برداريد. ركن سوم اين است كه چه در آن ترس و چه در اين حاشيه رفتن، منظور، نزديك شدن به خدا باشد. برخى افراد از ترس زندان يا براى حفظ آبروى خود و هراس از ريختن آبرو، گناه نمىكنند و از آن تحاشى دارند و البته اينها خوب است. چون دورى از گناه، «توصلى» است; اما نشانه سير و سلوك نيست. «سالك الى الله» خود را در مسير خدا مىبيند و مسير هم مستقيم و زمام اين سالك در اين مسير مستقيم به دستخداست; چنانكه مىفرمايد: «ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم» (٢) . كسى كه گفت:
«اياك نعبد و اياك نستعين» قهرا خود را در تحت زمام حق مىبيند: «يا من بيده ناصيتى، يا عليما بضرى و مسكنتى، يا خبيرا بفقرى و فاقتى» (٣)
و مشابه اين مضمون در «مناجات شعبانيه» چنين آمده است: «بيدك لا بيد غيرك زيادتى و نقصى و نفعى و ضرى» (٤) . بنابراين، انسان سالك خود را در راهى مىبيند كه زمام راهيان آن به دستخداست. از اين رو پرهيز و ترس او «قربة الى الله» است; زيرا اگر چنين نباشد، او براى خود مىترسد; نه براى رضاى خدا و بنابراين، اهل سير نيست.
اگر انسان از گناه توبه كند و به جايى برسد كه از توبه نيز توبه كند، در فضايل، مخلص است و هرگز ريا نمىكند. تقوا كه از بهترين اوصاف انسان سالك است، گاهى انسان آن را به اين انگيزه، تحصيل مىكند كه در دنيا و آخرت عزيز باشد. چنين انسانى اخلاص ندارد; زيرا كار را براى تحصيل رضاى خود كرده است، نه رضاى خدا و در حقيقت او با تقوا نيست; زيرا او لباس تقوا را در بر كرده است تا در قيامت، جامه زرين جاه و عزت را بپوشد. اين كه مىگويند صراط مستقيم، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، نمونههايش در اين بحثها ظهور مىكند. گاهى تشخيص وظيفه، از تشخيص يك موى باريك، باريكتر است. آنها كه موشكافى مىكنند توان اين را دارند كه اين مسائل را به طور دقيق ارزيابى كنند. توضيح و تحليل مطلب اين است كه مراتب اهل تقوا متفاوت است; زيرا: ١. گاهى كسى براى عزت و جاهمند شدن نزد جامعه، جامه تقوا را در بر مىكند. اين صبغه ريائى دارد و از بحثخارج است. ٢. گاهى براى عزيز شدن نزد خدا و اولياى الهى پرهيزكار مىشود، اين عمل نيز، خوب ولى ابتدايى يا متوسط است و بنابراين، بايد آن را هم رها كرد. ٣. گاهى انسان مىداند كه خدا او را عزيز مىكند ولى او براى عزيز شدن با تقوا نمىشود. اين هم كمال خوبى است. چون او براى عزيز شدن، جامه تقوا را در بر نكرده است. ٤. گاهى اين دانستن را هم از ياد مىبرد; بلكه به عنوان وظيفه بندگى، با تقواست; يعنى عزيز شدن نه تنها «مطلوب» او نيست، بلكه «معلوم» او هم نيست و اين خود، فضيلت است و تملك دل طلب مىكند و چنين انسانى بنده خالص خداست.
راه تحريم غير خدا راههايى را كه در شبانهروز به ما ارائهكردهاند، براى رسيدن به اين مقصود سهم مؤثرى دارد. نماز تنها كار سلبى به عنوان «نهى از فحشا و منكر» ندارد; چنانكه قرآن كريم مىفرمايد: «ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» (٥) بلكه آثار اثباتى فراوانى نيز دارد. ما نبايد در حدى باشيم كه نماز را براى «پرهيز از گناه» بخوانيم، بلكه بايد بكوشيم آن را براى «لذت لقاى حق» اقامه كنيم. گرچه توجه به لذت هم نقص است; ولى ما را به آن مراحل نهايى، راهنمايى و نزديك مىكند. نخستين چيزى كه در مورد نمازبه ما آموختهاند اين است كه نماز بدون طهارت، نماز نيست: «لا صلوة الا بطهور» (٦) و ما هم بايد درست تحصيل طهارت كنيم. آنگاه به ما گفتهاند: وقتى وارد نماز مىشويد، چهره جان خود را متوجه ذات اقدس و خداوند كنيد تا خداوند نيز به شما رو كند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «اذا قمت الى الصلاة فاقبل على الله بوجهك يقبل عليك» (٧) امام صادق (عليه السلام) نيز فرمودند: «اني لاحب للرجل المؤمن منكم اذا قام في صلاة فريضة ان يقبل بقلبه الى الله تعالى و لا يشغل قلبه بامر الدنيا، فليس من عبد يقبل بقلبه في صلاته الى الله تعالى الا اقبل الله اليه بوجهه و اقبل بقلوب المؤمنين اليه بالمحبة بعد حب الله اياه» (٨).
نمازگزارى كه به معانى نماز توجه و حضور قلب نداشته باشد، خدا از او، اعراض مىكند. وقتى خدا از نمازگزار اعراض كند، در حقيقت او پشتبه قبله نماز مىخواند. بنابراين، به مقدارى كه نمازگزار معانى نماز را مىداند و گناهان خود را احضار و از ذات اقدس اله توبه و نزاهت روح، طلب مىكند، نماز او مقبول است; زيرا نماز گرچه از نظر فقه اصغر، «واجب ارتباطى» است، ليكن در فقه اكبر با تحليل هر جزء «واجب استقلالى» خواهد بود. سفارش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه (عليهم السلام) در مورد اصل نماز، نماز جماعت، نماز جمعه، نماز شب و... فراوان است و اين نشانه آن است كه نماز بهترين راه براى سير و سلوك انسان به سوى خداست.
امام صادق (عليه السلام) در بيمارى پيش از ارتحال خود دستور دادند بستگان جمع شوند و پس از اجتماع، به آنان فرمودند: «ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة» (٩) شفاعت ما اهل بيتشامل حال كسى كه نماز را سبك بشمارد نمىشود. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز در بيمارى متصل به رحلت فرمودند: شفاعت من شامل كسى كه نمازش را از وقت آن تاخير اندازد نمىشود: «لا ينال شفاعتي من اخر الصلاة بعد وقتها» (١٠) كه اين در حقيقت، يكى از مصاديق سبك شمردن نماز است. نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه مشاهده كردند نمازگزارى در مسجد ركوع و سجودش را با سرعت انجام مىدهد، فرمودند: اگر او با همين وضع بميرد به دين من، نمرده است: «دخل رجل مسجدا فيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فخفف سجوده دون ما ينبغي و دون ما يكون من السجود، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نقر كنقر الغراب، لو مات على هذا مات على غير دين محمد» (١١) .
در مورد جدا شدن از جماعت مسلمانان نيز امام صادق (عليه السلام) فرمودند: كسانى كه در جماعتشركت نكنند و به اين وسيله، مقدارى از جماعت مسلمين فاصله بگيرند، از بند ايمانى جدا مىشوند:
«من خلع جماعة المسلمين قدر شبر خلع ربقة الايمان من عنقه» (١٢) . نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: منافقان كه قصد توطئه دارند و هنگامى كه اذان گفته مىشود به مسجد نمىآيند، دستور مىدهم على بن ابيطالب (عليه السلام) خانههاى آنان را ويران كند: «اشترط رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على جيران المسجد شهود الصلاة و قال لينتهين اقوام لا يشهدون الصلاة او لامرن مؤذنا يؤذن ثم يقيم ثم آمر رجلا من اهل بيتي و هو علي فليحرقن على اقوام بيوتهم بحزم الحطب لانهم لا ياتون الصلاة» (١٣) . اين نشان دهنده عظمت نماز جماعت است. درباره نماز جمعه نيز امام باقر (عليه السلام) فرمودند: كسى كه سه جمعه، پىدر پى بدون عذر در نماز جمعه شركت نكند، دلش بسته مىشود: «من ترك الجمعة ثلاثا متواليات بغير علة طبع الله على قلبه» (١٤) .
سر عدم تاثير موعظه در بعضى دلها همين است كه عدهاى عمدا با دستخود به وسيله گناه، در دل را بستهاند. چون گاهى دل، قفل مىشود و كليد آن به دستشيطان است: «افلا يتدبرون القران ام على قلوب اقفالها» (١٥) . درباره نماز شب، در حديثى آمده است كه انسان يك يا دو بار در شب، بيدار مىشود و در ذهنش مىگذرد كه برخيزد و نماز شب بخواند، ولى شيطان وسوسه مىكند كه هنوز زود است. اگر او به وسوسه شيطان فريفته شد گوش وى در اختيار شيطان است، و شيطان آن گوش را آلوده مىكند (١٦) . پس اگر تنها حاكم خداست و حكم او هم اين است كه از غير او كارى ساخته نيست، اين راهى دارد و آن پرهيز و توبه از گناه و آنگاه توجه به عبادات به ويژه نماز است. ما وقتى وارد نماز مىشويم، «الله اكبر» مىگوييم و اين «تكبيرةالاحرام» و به منزله احرام ماست. نمازگزار با تكبيرة الاحرام احرام مىبندد و بسيارى از امور بر او حرام مىشود; اما با سلام نماز، از احرام بيرون مىآيد. اصولا نوع عبادتها چنين است. در ماه مبارك رمضان، هنگام اذان صبح، انسان با نيت روزه، احرام مىبندد و هنگام پايان روز كه افطار مىكند از احرام بيرون مىآيد، چنانكه در عمره و حج معتمران و حجگزاران احرام مىبندند و با تقصير يا حلق از احرام خارج مىشوند و اگر كسى به جايى برسد كه دائما در نماز باشد، او دائما در حال احرام است و «لبيك» مىگويد; زيرا دائما توجه به غير خدا را بر خود، حرام كرده است; چون از غير خدا هيچ كارى ساخته نيست; غير خدا هالك است و تكيه بر هالك، مايه هلاكت است و قرآن مىخواهد ما به هلاكت نرسيم. آنها كه به هلاكت رسيدهاند بعد از روشن شدن ادله و براهين بوده است نه قبل از آن: «ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه» (١٧) . قرآن مىكوشد ما را زنده كند و بالاترين زندگى، همان ارتباط با «حى قيوم» است. اگر انسان با حى قيوم رابطه پيدا كند، نه تنها زنده و قائم مىشود بلكه قيوم و برپادارنده موجودات بهشتى نيز خواهد بود.
تقواى تن و تقواى دل برترين مرحله تقوا، تقواى دل و خضوع آن در پيشگاه ذات اقدس خداوند است كه از خضوع دل در برابر اوامر و نواهى الهى شروع مىشود و به آ ن جا ختم مىشود كه دل فقط در پيشگاه خدا خاضع باشد. وقتى به آن بارگاه امن راه يافت همه آنچه را كه خدا تقديس كرده و بزرگ داشته، مقدس و بزرگ مىشمارد. قرآن كريم مىفرمايد: «و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب» (١٨) پرهيزكاران از نظر تعظيم شعاير سه گروهند: گروه اول كسانى كه در مقام عمل، متقى هستند. اينان از جهنم، نجات پيدا كرده به بهشت مىرسند; اما «تقواى دل» چيز ديگرى است. گاهى انسان خود را بزرگ دانسته و محبوب مىدارد و براى نجات جان خود از عذاب، دستبه آلودگى دراز نمىكند. چنين شخصى گرچه اوامر الهى را انجام داده، و از نواهى پرهيز كرده اما در حقيقت او خود را بزرگ مىدارد; نه دستورهاى الهى را. او متقى است اما تقواى بدنى دارد نه تقواى دل و در مرحله عمل، با تقوا و طهارت است. گروه دوم كه از گروه اول بالاترند، كسانى هستند كه شعاير الهى را بزرگ مىشمارند; يعنى آنچه را كه خدا به آن امر كرده، چون فرمان الهى است گرامى مىدارند و به آن عمل مىكنند و از آنچه خدا نهى كرده، چون نهى خداست پرهيز مىكنند. اين گروه نيز از دوزخ مىرهند و به بهشت مىرسند و تقواى آنان نيز «تقواى قلب» است; زيرا دستور الهى را، از آن جهت كه دستور الهى است، گرامى مىدارند نه از آن جهت كه ضامن نجات از دوزخ و مايه وصول به بهشت است. كسى كه براى نجات از جهنم تلاش و كوشش مىكند «عبدالنجاة من النار» و آن كس كه براى رسيدن به بهشت كوشش مىكند «عبدالفوز بالجنة» است نه «عبدالله»! او پس از نجات از جهنم و ورود به بهشت، مانند مزدورى است كه اجرتش را بعد از كار از كارفرما مىگيرد، ديگر رابطهاى با كارفرما ندارد. انسان بايد شعاير الهى را، از آن جهت كه دستور خداست، بزرگ بشمارد گرچه اجرت مىگيرد ولى احترام امر خدا و تكريم نهى وى مهم است. او مانند اجيرهاى ديگر نيستبلكه بالاتر از آنهاست، ولى بالاخره امر و نهى الهى محدود است. چون بهشت جاى تكليف نيست، و وقتى تكليف و امر و نهى نبود، سخن از تعظيم احكام تشريعى الهى مطرح نيست و در نتيجه آن تعظيم براى چنين شخصى حاصل نيست. گروه سوم كه از گروه اول و دوم بالاترند، كسانى هستند كه اوامر و نواهى الهى را تكريم مىكنند، واجبها و مستحبها را انجام مىدهند، حرامها و مكروهها را ترك مىكنند; نه براى رهيدن از جهنم و رسيدن به بهشت و نه براى اين كه امر و نهى خداست، بلكه از اين جهت كه خدا محبوب بالاصاله و عظيم و اعلاى بالذات است، آنچه از ناحيه او و به او منسوب باشد نيز از عظمت و حرمت، برخوردار است. چنين انسانى كه در ركوعش «سبحان ربي العظيم و بحمده» و در سجودش «سبحان ربي الاعلى و بحمده» مىگويد در حقيقت، به «الله» تعظيم مىكند; او در دنيا، برزخ و قيامت و مراحل نهايى آن، كه بهشت است، بنده داستخدا را بزرگ مىدارد، از اين رو دستورهاى الهى را، «بالتبع» و به عنوان «محبوب بالغير» گرامى مىشمرد تا خود را از هر خطرى برهاند. چون جان انسان، امانت الهى است و نه از آن خود انسان، همانگونه كه انسان حق ندارد به جان ديگرى آسيب برساند، مجاز نيستبه جان خود صدمه وارد كند; زيرا هيچكس مالك جان خود نيست، چنانكه مالك مال خود هم نيست. اگر مالك مال خود مىبود، مىتوانست در آن، اسراف كرده آن را در راه باطل مصرف كند. او مالك وقتخود هم نيست; بلكه فقط امين و وكيل است و نفوذ او وابسته به محدوده وكالت اوست. ذات اقدس خداوند به هر كسى وكالتخاص داده و محدوده وكالت او نيز مشخص است. از اين رو تصرفش در جان، عمر، مال و مانند آن در محدوده جواز شرعى است. چنين انسانى همواره به خدا تعظيم كرده به اوج تقوا مىرسد. تذكر: كسانى مانند جناب خواجه عبدالله انصارى كه «منازل السائرين» رانوشته و يا چون مرحوم عبدالرزاق كاشانى كه آن را شرح كرده است، معمولا براىسير و سلوك، نوعى «بدايات» و «اوايل» قايل هستند. البته برهان عقلىبرضرورت و تحتم اين روش اقامه نشده چنانكه ديگران، منازل راه را بهگونهاى ديگر ارايه كردهاند، و محور مهم اين گونه تبويبها، يا مشاهده سالكاست كه سفرنامه خود را تدوين مىكند، يا «استقراء» و «استحسان». به هرتقدير، اين راه براى سالكانى باز است كه در مراحل ابتدايى از تقواى تن، به تقواى دل برسند و آنگاه به اوج تقواى دل، كه فقط تعظيم خداست، راه پيدا كنند.وقتى خدا پيش آنها عظيم بود، غير خدا عظيم بالذات نيست. حضرت على(عليهالسلام) در باره پرهيزكاران مىفرمايد: «عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم» (١٩) غير خدا هرچه هست در چشمان آنان، عظمتى ذاتىندارد.
آيينه اسرار الهى براى پرورش انسان، چيزى مهمتر از توجه مستمر، به دل; يعنى معرفت، مراقبت و محاسبت نفس نيست. كسى كه حقيقت و ارزش خود را بشناسد، مىداند كه ارزش جان آدمى به معارف الهى است. دلى كه معرفتخدا و اولياى او در آن نيست، «گل» است نه «دل»، و آن كس كه داراى چنين گوهرى نباشد، انسان نيست. امام سجاد (عليهالسلام) وقتى انسانيت انسان را تشريح مىكند، ستايش خدا را به منزله فصل مقوم انسان مىداند و مىفرمايد: اگر راهنمايى انبيا و اولياى الهى نباشد، مردم نعمتهاى خدا را بدون حمد و ثناى او مصرف مىكنند و اگر كسى بدون حمد و ثناى خدا زندگى كند، از محدوده انسانيت تنزل كرده به حريم حيوانيت مىرسد و آنگاه مشمول: «ان هم الا كالانعام بل هم اضل» (٢٠) خواهد شد (٢١) ، بر اين اساس انسان «حيوان ناطق حامد» است نه «حيوان ناطق». پس اگر حقيقتخود را بشناسد چيزى در حقيقتخود جز ياد و نام حق، كه ولى نعمت اوست، نمىيابد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «من اصبح من امتي و همه غير الله فليس من الله» (٢٢) : اگر برنامه زندگى انسان، چنين تنظيم شود كه آنچه براى او مهم است مسائل غير خدايى باشد، او از خدا نيست. در نظام تشريع، با خدا رابطه ندارد گرچه در نظام تكوين، همه از خدا و به سوى او روان هستند: «لله ما فى السموات و ما فى الارض» (٢٣) ولى چنين انسانى، آن شرافتى را كه برخى از موجودات ديگر دارند ندارد. از اين جا معلوم مىشود كه ارزش انسان به همت اوست و هر كسى به جز خدا بينديشد و همتش جز او باشد، از خدا محسوب نيست; پس ديگر بنده خدا نيست آنگاه يقينا بنده غيرخداست. معناى مقابل حديث مذكور اين است كه: «من اصبح و همه الله فهو من الله»; كسى كه همتش خدا باشد از خداست و چيزى يا كسى كه از خدا بود، هم باقى و هم مؤثر است، باقى است، زيرا: «كل شىء هالك الا وجهه» (٢٤) و موثر است، زيرا به قدرت لايزال الهى تكيه مىكند. در شرح همين مطلب، ابو بصير كه از شاگردان سابقهدار امام صادق (سلامالله عليه) است از آن حضرت پرسيد: معناى آيه «اتقوا الله حق تقاته» (٢٥) چيست؟ امام صادق (عليه السلام) فرمودند: «يطاع فلا يعصى و يذكر فلا ينسى و يشكر فلا يكفر» (٢٦) ;
خدا در بخشهاى عقيده، اخلاق و اعمال، اطاعتشود و معصيت نشود; خدا در ياد بنده باشد و بنده وى را فراموش نكند و شكر خدا به جا آورده شود و كفران نعمت او نشود. ما اگر خواستيم بدانيم وجيه و مقرب «عندالله» هستيم يا نه، و كارهايى كه با نيت «قربة الى الله» انجام داديم قبول شده استيا نه؟ راهى دارد كه آن را صاحبدلان معصوم(سلام الله عليهم) به ما آموختهاند، چنانكه امام صادق (سلام الله عليه) مىفرمايد: «من اراد ان يعلم ما له عند الله، فلينظر ما لله عنده» (٢٧) كسى كه خواستبداند پيش خدا وجيه و محبوب استيا نه، به آيينه دل خود بنگرد; اگر خدا در دل او محبوب و وجيه است، بداند كه او نزد خدا محبوب است و اگر خدا در قلب او محبوب نيست، معلوم مىشود عندالله محبوب نيست. اين حديث، تحليلى دارد و آن اين كه همه اسرار و رموز، نزد خدا حاضر و ذات اقدس خداوند هستى محض و شفاف است; از سوى ديگر قلب انسان وارسته، به منزله آينه شفاف است. اگر اين آينه، روبروى ذات اقدس اله قرار گيرد، آنچه در نزد خدا مربوط به اين شخص است در آن منعكس مىشود. شما اگر آينه شفافى را به سمت صورتى نگه داريد، آن صورت با همه خصوصياتش در آن منعكس مىشود; قلب انسان به منزله آينه است و هرآينهاى به اندازه خود، صورتهاى روبرو را نشان مىدهد. طبق اين بيان نورانى، امام مىفرمايد: قلب شما به منزله آينه شفاف است. بنابراين، اگر شما آن را در برابر شهود ذات اقدس خداوند قرار دهيد، به مقدار وسعت آن قلب، اسرار الهى در آن مىتابد.
رابطه تقوا و عمل ايمان، به اعتقاد، و اخلاق و عمل، وابسته است. همه انسانها موظفند اين سه ركن اصيل را تحصيل كنند.
قرآن كريم مىفرمايد: «يا بنى ادم قد انزلنا عليكم لباسا يوارى سؤاتكم و ريشا و لباس التقوى ذلك خير» (٢٨) خداوند براى مرغان پر و براى آدميان جامه پرهيزكارى مقرر كرده است و انسانى كه قدرت پرواز ندارد، آيه سوره «فاطر» بر او صادق نيست كه: «اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» (٢٩) : اعتقاد خوب، پر و بال انسان صاعد است و او بدون اين پر و بال، توان صعود ندارد; چنانكه در مورد قربانى در مناسك حج، مىفرمايد: «لن ينال الله لحومها و لا دماؤها ولكن يناله التقوى منكم» (٣٠) گوشت و خون قربانى به سوى خدا صعود نمىكند، بلكه روح اين عمل كه تقواستبالا مىرود. پرواز برخى از آدميان ويرانگرانه و در حد پرواز شاهين و كركس است; نه پرواز طوطى و بلبل. مايه طيران آدمى پرهيزكارى است كه بدون معرفت، تخلق و عمل صالح، ميسر نيست. امام صادق (سلام الله عليه) مىفرمايد: «لا يقبل الله عز و جل عملا الا بمعرفة و لا معرفة الا بعمل فمن عرف دلته المعرفة على العمل و من لم يعمل فلا معرفة له، انما الايمان بعضه من بعض» (٣١) . اين حديث، مشتمل بر چند جمله است:
١. خداوند هيچ عملى را بدون معرفت نمىپذيرد; زيرا معرفت، روح عمل است. اگر در قرآن آمده: «انما يتقبل الله من المتقين» (٣٢) عمل از غير پرهيزكار پذيرفته نمىشود. به اين معناست كه معرفت، در متن تقوا نقش تعيين كنندهاى دارد. ٢. اگر كسى عارف و عالم باشد، حق را بشناسد ولى به معرفتخود عمل نكند علم او اثر نداشته در حكم معدوم است. گرچه چنين شخصى علم دارد ولىدر قيامت نه در صف علماست و نه از كيفر تلخ و دردناك جاهلان در امان است. جمله «لا معرفة الا بعمل» از يك نظر، نفى كمال و از نظر ديگر، نفى حقيقت است; نفى كمال است، زيرا كمال معرفت در تاثير گذارى آن در عمل است و نفى حقيقت است، زيرا چنين شخصى در قيامت، در صف جاهلان محشور مىشود. ٣. علم و عمل رابطه مستقيم دارد: «فمن عرف دلته المعرفة على العمل»
اگر كسى عمل كند، معرفت او را به مراحل بالاتر عمل راهنمايى مىكند، چون هر درجهاى از عمل، مايه شكوفايى معرفت و دانش، و شكوفايى دانش مايه تحقق عمل خالصتر است هر اندازه معرفتبيشتر باشد، عمل خالصتر است و هر اندازه كه عمل خالصتر باشد عرفتشكوفاتر مىگردد. ٤. دليل اين پيوند اين است: «انما الايمان بعضه من بعض» درجات و مراتب و عناصر ايمان، ابعاض يك پيكر است. ايمان واقعيتى است كه بخشى از آن در قلب جا دارد، بخشى در مرحله نفس ظهور مىكند و قسمتى در اعضا و جوارح نمودمىيابد. اين كه گفته مىشود: ايمان اعتقاد و تصديق به قلب، اقرار به زبانوعمل به اركان و اعضاست: «الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان» (٣٣)
از همين باب است; يعنى حقيقت ايمان چيزى است كه هم عقل آن را مىپذيرد، هم نفس به آن متخلق مىشود و هم اعضا و جوارح به آن عملمىكند. همچنين از امام صادق (عليهالسلام) نقل شده است: «لم يكلف الله العباد المعرفة و لم يجعل لهم اليها سبيلا» (٣٤) خداوند هرگز كسى را به چيزى كه راه شناختبه سوى آن نيست مكلف نمىكند; زيرا چنين تكليفى، «تكليف مالايطاق» و فوق طاقتبشر است.
تقوا، مايه ريزش روزى قرآن كريم «ثمرات اخلاق» را مانند «مقدمات اخلاق»، بيان كرده است; يك متخلق الهى، مقدمات فراگيرى اخلاق را از قرآن ياد مىگيرد و بهرهها و ثمرات اخلاق را هم از آن استنباط مىكند و بنابراين، مىداند كه سير و سلوك خود را از كجا شروع كند و براى چه هدفى كوشش كند و سرانجام بهرهها و ثمرات آن چيست. ذات اقدس خداوند، ايمان و تقوا را به عنوان اولين سبب و مايه ريزش روزيهاى آسمانى، معرفى مىكند كه يكى از بهترين اين روزىها معارف الهى است: «و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض» (٣٥) اگر مردم منطقهها اهل ايمان و تقوا باشند، درهاى بركات الهى را به روى آنان باز مىكنيم. و در جاى ديگر مىفرمايد:
«و لو انهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم» (٣٦) اگر آنان كتابهاى آسمانى را برپا دارند روزيهاى خود را از بالا و پايين، دريافت مىكنند. ايمان و تقوا با انجام دادن واجبها و مستحبها و پرهيز از حرامها و مكروهها كه در كتاب و سنت معصومان (عليهم السلام) بيان شده است تحقق مىيابد و اين اصلى كلى است و اختصاص به عصر پيامبر اسلامصلى الله عليه و آله و سلم ندارد.
-------------------------
١. سوره آل عمران، آيه ٧٦. ٢. سوره هود، آيه ٥٦. ٣. مفاتيح الجنان، دعاى كميل. ٤. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه. ٥. سوره عنكبوت، آيه ٤٥. ٦. بحار، ج ٤٢، ص ٢٤٥. ٧. وسائل، ج ٥، ص ٤٧٢. ٨. وسائل، ج ٥، ص ٤٧٥. ٩. بحار، ج ٤٧، ص ٢. ١٠. بحار، ج ٨٠، ص ٢٠. ١١. بحار، ج ٨١، ص ٢٣٤; محاسن برقى، ج ١، ص ١٥٩. ١٢. بحار، ج ٨٥، ص ١٣. ١٣. بحار، ج ٨٥، ص ٨. ١٤. بحار، ج ٨٩، ص ١٩٢. ١٥. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٢٤. ١٦. محاسن برقى، ج ١، ص ١٦٧. ١٧. سوره انفال، آيه ٤٢. ١٨. سوره حج، آيه ٣٢. ١٩. نهجالبلاغه، خطبه ١٩٣، بند ٥. ٢٠. سوره فرقان، آيه ٤٤. ٢١. صحيفه سجاديه، دعاى اول. ٢٢. بحار، ج ٦٧، ص ٢٤٣. ٢٣. سوره بقره، آيه ٢٨٤. ٢٤. سوره قصص، آيه ٨٨. ٢٥. سوره آل عمران، آيه ١٠٢. ٢٦. بحار، ج ٦٧، ص ٢٩١. ٢٧. بحار، ج ٦٧، ص ٢٢. ٢٨. سوره اعراف، آيه ٢٦. ٢٩. سوره فاطر، آيه ١٠. ٣٠. سوره حج، آيه ٣٧. ٣١. بحار، ج ١، ص ٢٠٦; محاسن برقى، ج ١، ص ٣١٥. ٣٢. سوره مائده، آيه ٢٧. ٣٣. نهجالبلاغه، حكمت ٢٢٧. ٣٤. بحار، ج ٥، ص ٢٢٢; محاسن برقى، ج ١، ص ٣١٥. ٣٥. سوره اعراف، آيه ٩٦. ٣٦. سوره مائده، آيه ٦٦.
۱۴
بخش سوم: مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك بخش سوم: مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك عمودى بودن سير و سلوك سير و سلوك عبد به سوى خدا، سيرى عمودى است; نه افقى و منظور از «عمودى» در اين جا، عمودى در هندسه الهى است، نه در هندسه طبيعى; يعنى به «مكانتبرتر» راه يافتن است، نه به «مكان برتر» رفتن. از اين رو زاد و توشهاى طلب مىكند تا انسان رادر سيربه مكانتبرتر كمك كند. خداوند از سيروسلوك به عنوان يك سفر صعودى وعمودى ياد مىكند و در سوره «مجادله» مىفرمايد: «يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات» (١) : كسى كه سير صعودى كند، «مرتفع» مىشود و ذات اقدس اله از اين سير به «رفع» ياد مىكند، چنانكه در سوره «فاطر» از اين سير به «صعود» تعبير شده است: «اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» (٢) . بنابراين، از اين دو تعبير «رفع» و «صعود» ، معلوم مىشود كه سير و سلوك، عمودى و مكانت طلبى است، نه افقى و مكانخواهى; چون سير به طرف مكان، گرچه مكان برتر باشد باز افقى است; نه عمودى و خدا از رفعت كسانى مانند حضرت ادريس (عليه السلام) كه اين سفر را پشتسر گذاشتهاند، چنين ياد مىكند: «و رفعناه مكانا عليا» (٣) كه منظور از آن، مكانت عاليه است، نه مكان صورى و ظاهرى، و ذات اقدس خداوند در وصف خود نيز به عنوان كسى كه داراى درجات رفيعه استياد مىكند: «رفيع الدرجات ذو العرش» (٤) . بنابراين،سير الى الله يعنى سير به طرف درجات رفيعه، و مؤمنان، از درجات رفيعه و عالمان، از درجات برتر و بيشترى برخوردارند و «كلمه طيب» هم به آن سمت صعود مىكند، و چون كلمه طيب كه همان معرفت و عقيدت صائب است، با روح عارف معتقد عجين مىگردد، بازگشت صعود عرفان و عقيده صائب به صعود عارف معتقد است.
مسالك گوناگون در تبيين سفرنامه سلوكى همان طور كه در تبيين اخلاق مصطلح، مسالك گوناگونى وجود دارد، در تبيين مراتب سير و سلوك اخلاقى نيز انظار متفاوت است: «محدثان» كه اسلام شناسى آنان بر محور نقل است، مسائل اخلاقى و سلوكى را با برداشتهاى خاصى كه از قرآن و احاديث عترت (عليهم السلام) دارند تبيين مىكنند، «متكلمان» نيز چون نسبتبه اصول دين بينش كلامى دارند، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به روش متكلمان تشريح مىكنند; اما «حكيمان» چون بينششان بر مبناى حكمت متعاليه الهى است، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به روال خاص حكمت تبيين مىكنند و «عارفان» كه جهان را بر اساس ظهور اسماى الهى مشاهده مىكنند، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به گونهاى ديگر تبيين مىكنند، ولى اگر حكيم بخواهد بيانهاى عارفان را به قالب فنى در آورد كه هم از آيات و روايات دور نماند و هم از براهين عقلى مهجور نباشد، راهى را كه محقق طوسى طى كرده است مىتواند معيار قرار دهد; خواجه نصيرالدين طوسى در كتاب «اوصاف الاشراف» براى مراحل سير و سلوك، شش باب و براى هر باب، شش اصل ذكر كرده است، به استثناى آخرين باب كه فناى در حق است و درجات و فصول آن نامحدود و ناپيدا كرانه است. در اين بخش نيز، مراحل سير و سلوك عارفان بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف» تبيين خواهد شد. از آن جا كه تخلق، سيرى باطنى و عمودى است و سير باطنى و عمودى نيز مانند سير ظاهرى و افقى، مسافت و مسيرى دارد و مسافت و مسير را مىشود به درجات گوناگون تقسيم كرد، سالكان اين راه سفرنامه خود را به صورت رساله سير و سلوك، بازگو كردهاند و در حقيقت، اين آداب و سنن كه در ابتدا به عنوان «زاد المسافر» مطرح است، نتيجه رهآورد سالكان واصل است كه به مقصد رسيدهاند، و بهترين ارمغانى كه سالكان اين راه آوردهاند اين است كه «نشانه» هر منزلى را به خوبى ارائه دادهاند. كسى كه براى اولين بار اين راه را طى مىكند آن را بدون نام و نشان مىپيمايد و علايم آن را در خود مىبيند و آنچه را كه يافتبه عنوان علامت و منزلگاه ذكر مىكند تا براى ديگران پيمودن آن راه آسان باشد; مثلا، كوه نوردى كه قلهاى را فتح مىكند براى اولين بار با سختى، راه ناهموار آن را طى مىكند و هرجا كه براى قدم گذاشتن مناسب ببيند علامت مىنهد تا ديگران با آشنايى با اين نشانهها و علامتها اين راه را پيموده، آن قله را فتح كنند. اوليا و انبيا (عليهمالسلام) بدون تعليم بشرى مبتكران سير و سلوكند و اين راه را بدون معلم بشرى با دشوارى پيموده و راههاى بسته را باز و علامت گذارى كردهاند و سالكان عارف همه شاگردان آنها هستند. اكنون به تبيين مراحل سير و سلوك بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف» مرحوم محقق طوسى (قدس سره) مىپردازيم (٥) و نقد وارد بر ترتيب مذكور را در برخى موارد تذكر مىدهيم.
--------------------------
١. سوره مجادله، آيه ١١. ٢. سوره فاطر، آيه ١٠. ٣. سوره مريم، آيه ٥٧. ٤. سوره غافر، آيه ١٥. ٥. محقق طوسى در باب اول كتاب كه به عنوان «باب بيدارى و توجه» موسوم شده است، به عنوان مبدا سير اخلاقى شش فصل ياد كرده است كه به ترتيب در باره ايمان، نيت، صدق، انابه و اخلاص بحث مىكند. محقق طوسى اين امور ششگانه را از مقدمات و مبادى سير و سلوك مىداند نه خود آن.
۱۵
يكم: ايمان يكم: ايمان
انسان سالك بايد، معتقد باشد خدا، قيامت، وحى و راهى هست و بايد اين راه را پيمود و اگر اين راه، درست پيموده شود، به بهشت و گرنه به دوزخ، منتهى خواهد شد. ايمان كه شرط آغازين تحصيل زاد و توشه است، مراتبى دارد. البته ايمان زبانى مانند سخنى كه انسان در حال خواب بگويد، ارزش و نقشى ندارد و چنين ايمانى تحصيل زاد و توشه محسوب نمىشود. از اين رو ذات اقدس خداوند در قرآن كريم مىفرمايد: «قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم» (٢) اعراب گفتند ما ايمان آوردهايم; يعنى «شهادتين» را بر زبان جارى كردهايم; به آنها بگو شما ايمان نياوردهايد ولى بگوييد ما اسلام آوردهايم; زيرا هنوز ايمان در جان شما رسوخ نكرده است. پس ايمان زبانى، هيچ سودى ندارد و در اخلاق و سير و سلوك نيز بى تاثير، و از بحثخارج است. بنابراين، ابتدايىترين درجه ايمان، ايمان قلبى تقليدى است كه انسان بر اساس تقليد از بزرگان مكتب خاص يا كسان ديگرى كه به آنها اطمينان دارد ايمان مىآورد و مطمئن مىشود كه جهان، مبدئى به نام خدا، پايانى به نام معاد، رهبرانى به نام انبياى الهى و كتابى مثلا به نام قرآن دارد. قرآن كريم، ايمان غير مشوب را شرط لازم موفقيت در سير معنوى مىداند: «الذين امنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون» (٣) آنها كه ايمان آوردهاند ولى ايمانشان را با ستم، نياميختهاند، از منيتبرخوردارند. ستم بر دو گونه است: يكى ستم در امورى مانند ارث، مال و ناموس و ديگرى ستم نسبتبه حريم اعتقادات، كه قرآن كريم تعدى به اعتقادات را شرك عظيم مىنامد: «لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم» (٤) و شرك اين است كه چيزى كه اختصاص به خدا دارد، يعنى كمال و جمال به غير خدا و چيزى كه مخصوص غير خداست، يعنى نقص و عيب، به خدا اسناد داده شود; مثلا، اگر كسى در امور خود و يا در نيل به كمالات به غير خدا تكيه كند، در حقيقت، مشرك است و ايمانش را به ظلم، آلوده كرده است و در نتيجه از امن الهى برخوردار نيست. البته خداى سبحان براى ايمان، مراتبى ذكر كرده است و اولين شرط سلامت ايمان، همان عمل صالح است. از اين رو در قرآن كريم نوعا به همراه ايمان، عمل صالح نيز ذكر مىشود: «الذين امنوا و عملوا الصالحات طوبى لهم و حسن ماب» (٥) . بالاتر از ايمان، مرحلهاى است كه انسان به مقام «كان» و از اين مرحله بالاتر، اين است كه به مقام «ان» بار يابد و به «شهود» برسد; مانند ايمان پيغمبر اكرم و اولاد او (صلوات الله عليهم) و شاگردان مخصوص آنان. خداى سبحان در باره اينان مىفرمايد: وقتى نام خدا برده مىشود دلهاى آنان به شوق مىتپد و آنگاه مىآرمد: «انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون» (٦) كه اين انس، بعد از آن هراس است، و در حقيقت آن هراس، زمينه براى اين انس است. ترس نفسى، از اين حقيقتسرچشمه مىگيرد كه انسان مىداند كار به دست رب العالمين است و انسان از خود مطمئن نيست و مىترسد به سبب خلافى كه كرده ستخدا او را در دنيا يا آخرت و يا در هر دو نشئه، گرفتار كند; يا مىترسد اگر خلاف كند، به جهنم گرفتار شود يا از بهشت محروم شود. انسانى كه از خود مطمئن نيست، در صورتى مىتواند بدون خوف باشد كه بگويد: مبدئى در عالم نيست و يا هست و كارى به جهان ندارد و يا هست و كار دارد ولى كار او به روش مستقيم نيست; در حالى كه هر سه مطلب، باطل است. در نتيجه وقتى كه ياد و نام حق مطرح مىشود مؤمن مىترسد ولى بعد كم كم مىبيند خدا به او توفيق داد تا او در مسير، مستقيم حركت كند و از اين جهتخدا را شاكر است تا مشمول نعمتحق واقع شده به بيراهه نرفته است و آنگاه بر اساس اين شكرگزارى قلبش آرام مىگيرد: «الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله» (٧) البته اينها مراحل ابتدايى و متوسط خوف است و مرحله بالاتر اين است كه انسان مىترسد از ياد حق محروم بماند: «و هبنى صبرت على حر نارك فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك» (٨) .
آرامش دل و بدن مؤمن بنابر آنچه گذشت، مؤمن نه گرفتار شك و ترديد قلبى است و نه گرفتار تعدى و تجاوز بدنى. البته چون مؤمن مىداند قيامت و حساب هست و مىداند كه ناقد، بصير است در صحت و سقم عمل خود، شك دارد و چنين انسانى در بخش رياضت، اهل ترس است; ولى درباره اصل حساب و قسط و عدل بودن آن هيچ گونه، شك ندارد. انسان سالك ابتدا مىكوشد با ميل نفسانى خود مبارزه كند و گناه نكند و آيه «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (٩) بر همين بخش، قابل تطبيق است و اين كار، «رياضت عام» نام دارد.
در مرحله بالاتر در مقام اوصاف نفسانى، سعى مىكند كه وصف بدى به حريم جان او راه پيدا نكند; يعنى، نه تنها كار بد نكند بلكه وصف بد هم نپذيرد و اين، «رياضتخاص» است. در مرحله بالاتر، كه به آن «رياضت اخص» گفته مىشود، مىكوشد نه تنها بد نكند و به بد متصف نشود، بلكه غير خدا را نبيند. بنابراين، آيه «و قلوبهم وجلة انهم الى ربهم راجعون» (١٠) به اين معنا كه، رياضت، مايه هراسناكى است، مربوط به طليعه امر است; اما هنگامى كه امر به پايان مىرسد، مضمون آيه «ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله» (١١) محقق خواهد بود كه ياد خدا مايه آرامش دل و بدن آنهاست. حضرت امام سجاد و ساير امامان (عليهم السلام) هنگام ورود به نماز هراسناك بودند، ولى وقتى وارد نماز مىشدند و اذكارى مىگفتند و پيامها و سروشهاى غيبى را مىشنيدند، قلبشان مىآرميد. پس ياد خدا در اوايل امر، مايه اضطراب و در پايان امر، مايه اطمينان است. البته گاهى انسان نماز مىخواند و ياد حق را بر دل عبور مىدهد ولى نمىلرزد; اما نبايد فريب بخورد و بگويد: «الا بذكر الله تطمئن القلوب» (١٢) و بپندارد كه به مراحل نهايى ياد خدا رسيده است; زيرا اين در حقيقت، غفلت و خواب است; نه اطمينان. انسان وقتى غافل باشد و از عواقب كار خبر نداشته باشد، نمىلرزد و مضطرب نيستبنابراين، آرامش او يك آرامش دروغين است; اما اگر به ياد حق باشد و به وظائفش عمل كند گرچه در آغاز كار مىلرزد ولى كمكم مانوس مىشود و قلبش به مهر خدا و لطف او مىآرمد و اين يك اطمينان صادق است.
ايمان، قلعه امن اگر كسى بداند ناقص و نيازمند است و رفع نياز او نه مقدور خود اوست و نه مقدور ديگران و نيز اگر بداند جهان هستى مبدئى دارد كه نياز نيازمندان را مىداند و مىتواند آنها را برطرف كند، به سير و سلوك مىافتد و به دار الامن پناهنده مىشود. همه مشكلات تحجر يا ارتجاع اين است كه انسان يا خود را نمىشناسد يا به عجز خود آگاه نيست و يا مىفهمد عاجز است و مىپندارد خودش يا ديگران يا روابط و ضوابط اجتماعى مىتوانند نيازهاى او را برطرف كنند. از اين رو خود را به آن مهد امن نمىسپارد. ايمان آن است كه انسان در قلعه امن قرار گيرد و از اين رو حضرت امام رضا (صلوات الله وسلامه عليه) در حديثسلسلة الذهب از پدران گرامى خود از سفراى الهى نقل كرده است كه خداوند مىفرمايد: «كلمة لا اله الا الله حصني فمن قالها دخل حصني و من دخل حصني امن من عذابي» (١٣) توحيد، دژ مستحكم من است و هر كس به اين دژ درآيد از عذاب الهى ايمن است البته در جهان تكوين، همه موجودات موحدند و هيچ موجودى كافر نيست، ولى در نظام تشريع و قانونمندى، انسانها دو دستهاند: بعضى مؤمن و بعضى كافر، ونيز در نظام تكوين، هيچ موجودى از مسير مستقيم، منحرف نيست: «ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم» (١٤) زمام هر موجودى را خدا بر عهده دارد و كار خدا هم بر مسير مستقيم است. نظام آفرينش در مسير مستقيم حركت مىكند، ولى گاهى غبار خودبينى يا غير بينى نمىگذارد انسان، حقيقتخود را بشناسد كه قهرا يا از حاجتخود، غافل است:
«كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى» (١٥) يا اگر به حاجتخود آگاه است، مىپندارد خودش توان رفع حاجت را دارد و خودكفاست. او در حقيقت منطق قارونى دارد كه مىگويد: «انما اوتيته على علم عندى» (١٦) من بر اثر علم اقتصاد، توانستهام اين ثروت كلان را تحصيل كنم. اين تفكر، تفكر قارونى است كه كسى بگويد: «من خودم زحمت كشيده و به اين مقام مالى يا علمى رسيدهام»; يعنى، اين شخص به جاى اين كه به دار الامن توحيد تكيه كند، به خود متكى است; در صورتى كه چون خودش نيازمند است نمىتواند تكيه گاهى براى خود باشد.
به هر تقدير، ايمان اين است كه انسان بعد از ادراك عجز خود و ديگران، به تكيه گاه قدرت پناه ببرد و در دار الامن قرار گيرد و احساس ايمنى كند كه در اين صورت هم از شر شيطان درون و هم از گزند حوادث تلخ بيرون در امان است.
ايمان آميخته با شرك خداى سبحان در باره كسانى كه به اين ايمان ناب، راه نيافتهاند مىفرمايد ايمان اينها با شرك، آميخته است: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» (١٧) يعنى،بسيارى از انسانها با اين كه مؤمنند، مشركند. امام صادق (عليه السلام) در تبيين اين حقيقت كه چگونه اكثر مؤمنان، مشركند؟ فرمود: همين كه مىگويند: اگر فلان شخص نبود، مشكل من حل نمىشد، اين تفكر با ايمان، سازگار نيست: «هو قول الرجل: لولا فلان لهلكت و لولا فلان لما اصبت كذا و كذا و لولا فلان لضاع عيالي; الا ترى انه قد جعل لله شريكا في ملكه يزرقه و يدفع عنه؟ قلت: فنقول: لولا ان الله من على بفلان لهلكت، قال: نعم لا باس بهذا و نحوه» (١٨) . بنابراين، اگر كسى بگويد مشكل مرا اول خدا و بعد شما حل مىكنيد، اين نوعى شرك است; زيرا خدا اولى است كه ثانى ندارد:
«هو الاول و الاخر» (١٩) و مستقلى است كه مستقل ديگر را نمىپذيرد و هر چه در جهان امكان يافتشود مجراى فيض اوست. انسان تشنه كام، تنها وامدار سرچشمه است و ديگر از جويبار و رودخانه تشكر نمىكند; چون آب را سرچشمه به او مىدهد; نه جويبار و آب حيات را خداى سبحان كه منبع فيض است عطا مىكند. بنابراين، نبايد گفت اگر فلان كس يا فلان چيز نبود، من هلاك مىشدم; بلكه بايد گفت اگر لطف خدا نبود، هلاك مىشدم. پس ايمان راستين، اولين مرحله است. از اين رو ذات اقدس خداوند به كسانى كه به ظاهر ايمان آورده ولى ايمان استوارى تحصيل نكردهاند، مىفرمايد: «يا ايها الذين امنوا امنوا بالله و رسوله» (٢٠) شما كه به ظاهر ايمان آوردهايد به حسب باطن هم مؤمن باشيد و يا اگر ايمانتان درست است، استوار باشيد، يا اگر ايمانتان ضعيف است تقويت كنيد.
شرك، ريشه همه گناهان قرآن كريم، مرجع همه اوصاف رذيله را شرك، و مبدا همه اوصاف فاضله را ايمان به خدا و توحيد خالص مىداند; به اين معنا كه، منشا گناهانى كه در قرآن و روايات به آنها اشاره شده است غرور، ريا، عجب، تكبر و... است كه به هوا پرستى منتهى مىشود و هواپرستى در حقيقت، شرك ربوبى است. امام صادق (سلام الله عليه) مىفرمايد: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شترى داشت كه از شترهاى ديگر سبقت مىگرفت. روزى، شتر يك اعرابى بر شتر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم سبقت گرفت و شتر حضرت رسول در مسابقه، عقب ماند. مسلمانها از اين حادثه، غمگين شدند. طبق اين نقل، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: چون اين شتر تندرو بود و از شترهاى ديگر سبقت مىگرفت، اظهار «ترفع» كرد و به خود باليد و از اين رو كستخورد: «كانت لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ناقة لا تسبق، فسابق اعرابي بناقته فسبقتها، فاكتاب لذلك المسلمون، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انها ترفعت، فحق على الله ان لا يرتفع شيء الا وضعه الله» (٢١) . در نظام كلى چنين است. اگر موجودى از حد خود، تعدى كند، مورد تنبيه حق قرار مىگيرد. در بعضى از روايات آمده است كه: «لو بغى جبل على جبل لجعل الله الباغى منهما دكاء» (٢٢) اگر كوهى بر كوه ديگرى ستم كند، كوه ستمكار فرو مىريزد. اين يك اصل كلى است كه ظلم و تعدى چه در محدوده جماد، چه در محدوده نبات و حيوان و چه در محدوده انسان پايدار نيست; زيرا ظلم، برخلاف نظام هستى است. آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره شتر خود فرمودند يك اصل كلى است; يعنى، اگر كسى داعيه تكبر داشته باشد، خوار مىشود; گذشته از اين كه كيفرى در انتظار متكبران است. اگر ريشه اين گناهان يعنى تكبر، عجب، ريا و نظاير آنها بررسى بشود، سر از شرك ربوبى درمىآورد; يعنى، شخص به جاى اين كه مطيع خداى خود باشد، از هواى خود، اطاعت مىكند. هر معصيت كارى در حقيقت، ادعاى ربوبيت دارد; زيرا كسى كه از روى علم و عمد گناه مىكند، بدين معناست كه در عين حال كه مىدانم اين حكم، حكم خداست، به آن اعتنا نمىكنم و خواسته خود را بر خواسته خدا مقدم مىدارم. اصل جامع همه گناهكاريها پرستش هواى نفس است: «افرءيت من اتخذ الهه هواه» (٢٣) خداى انسان معصيت كار همان هواى او و هواى او همان خداى اوست. چنين كسى طعم ايمان را نمىچشد. اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مىفرمايد: «لا يجد عبد حقيقة الايمان حتى يدع الكذب، جده و هزله» (٢٤) هيچ بندهاى حقيقت ايمان را نمىيابد، مگر اينكه دروغ، چه دروغ جدى و چه دروغ شوخى را ترك كند; زيرا معناى دروغ گفتن اين است كه با اين كه خدا دروغ را حرام كرده است، من گفته خود را برگفته خدا مقدم مىدارم. بنابراين، ريشه همه گناهان، شرك ربوبى است.
مشركان اخلاقى در قرآن كريم، قياسى ذكر شده است كه صغراى آن را آيه شريفه «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» (٢٥) و كبراى آن را كريمه «انما المشركون نجس» (٢٦) بيان مىكند. برخى از فقهاى بزرگوار ما از آيه اخير، حكم فقهى نجاست ظاهرى مشرك را استنباط مىكنند، ولى به هر تقدير نجاست و قذارت باطنى مشركان از آن استفاده مىشود; اما مؤمنان فاسق، گر چه شرك مصطلح ندارند و از نظر حكم فقهى، پاك هستند، ليكن از نظر بحثهاى اخلاقى و كلامى، آلودهاند و اين خباثتباطن، مايه آلودگى آنهاست و انسان آلوده نمىتواند به حقيقت قرآن طاهر راه پيدا كند. به همين جهت اكثر مؤمنان از درك معارف بلند قرآن، عاجزند.
نزاهت مؤمنان از شرك قرآن، روح مؤمن را طاهر و پاك از هر تيرگى و تاريكى، و ايمان را حقيقتى روشن و زنده، و افراد با ايمان را فرزندان اين حقيقت مىداند. اين كه مىفرمايد: «انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم» (٢٧) به اين جهت است كه افراد با ايمان را يك حقيقت روشن كرده است و آن، ايمان آنان است. يعنى ايمان به منزله پدر است و مؤمنان به منزله فرزندان اين پدرند و در نتيجه با يكديگر برابر و برادرند. چنين حقيقتى كه در افراد با ايمان وجود دارد، آنها را به هم مرتبط مىكند. از سوى ديگر، كسى كه داراى روح ايمان است ارتباط تنگاتنگى با خدا دارد. امام صادق (عليه السلام) مىفرمايد: اگر پرده از جلو ديد مردم برطرف گردد و ديد ملكوتى آنان باز شود، مىبينند كه مؤمن چه ارتباطى با خدا دارد و آنگاه در برابر مؤمن تواضع مىكنند: «لو كشف الغطاء عن الناس فنظروا الى وصل ما بين الله و بين المؤمن، خضعت للمؤمن رقابهم و تسهلت له امورهم و لانت طاعتهم» (٢٨) همچنين آن حضرت مىفرمايد: خداى سبحان مؤمن را از نور عظمتخود آفريد. پس اگر كسى به مؤمن، از آن جهت كه با ايمان است، اهانت كند ولايتش از خدا قطع مىشود: «ان الله تبارك و تعالى خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه، فمن طعن على المؤمن او رد عليه، فقد رد على الله في عرشه و ليس هو من الله في ولايته و انما هو شرك شيطان» (٢٩) . و اگر ولايت كسى از خدا قطع شود، او تحت ولايتشيطان قرار مىگيرد; چنانكه اگر كسى به مؤمنى اهانت كند مثل آن است كه به خداى سبحان اهانت كرده يا به جنگ با او برخاسته باشد. امام باقر (سلام الله عليه) مىفرمايد: رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در معراج از خداى سبحان پرسيد: جايگاه مؤمن نزد تو چگونه است؟ خداوند فرمود: اگر كسى به مؤمن اهانت كند، مثل آن است كه به جنگ با من برخاسته است:
«لما اسرى بالنبي صلى الله عليه و آله و سلم قال: يا رب ما حال المؤمن عندك؟ قال: يا محمد من اهان لي وليا فقد بارزني بالمحاربة و انا اسرع شيء الى نصرة اوليائي» (٣٠) بر اين اساس، اعلان جنگ با خدا كه درباره رباخواران آمده است: «فاذنوا بحرب من الله» (٣١) اختصاصى به ربا ندارد. گناهان بزرگ نوعا چنين است و بنابراين، هتك حيثيتيك مؤمن نيز، به منزله محاربه با خداست. حضرت امام باقر (عليه السلام) مىفرمايند: «المؤمن لا ينجسه شيء» (٣٢) رذيلت و تيرگى به سراغ مؤمن نمىآيد; مثلا، كسى كه در قبال ذات اقدس اله، منكر مبدا و يا قائل به مبادى متعدد است، آلوده و تيره است; اما مؤمن در قبال خدا براى احدى استقلال قائل نيست. پس آنچه را كه قرآن، شرك مىداند مؤمن از آن منزه است.
مؤمن، فرزند نور و رحمت حضرت امام رضا (عليه السلام) مىفرمايد: «فالمؤمن... ابوه النور و امه الرحمة» (٣٣) مؤمن، فرزند نور و رحمت است. نور كه روشنگر است ناظر به علم و عقل نظرى است و رحمت، از آن نظر كه جنبه گرايش، عاطفه، مهربانى، گذشت و لطف و صفا دارد، به عقل عملى برمىگردد و جوهره انسان را هم همين دو گوهر مىسازد. مؤمن با ديد ايمانى مىنگرد و ديد ايمانى، اشتباه بردار نيست، چون تاثير از آن عقل نظرى و تاثر از آن عقل عملى است و عواطف از افكار متاثر است. از اين رو، نور به عنوان پدر، و حمتبه عنوان مادر ياد شد. اين كه قرآن كريم مىفرمايد: «و اتقو الله و يعلمكم الله» (٣٤) و تعليم را در كنار تقوا قرار مىدهد و به صورت شرط و جزا بيان نمىكند; بلكه جملهاى را بر جمله ديگر عطف مىكند، ناظر به ارتباط بين تعليم و تقواست، يعنى، مردان و زنان باتقوا توفيق تعلم در محضر الهى را دارند و اين كه مىفرمايد: «اتقوا الله و يعلمكم الله» يك زمينه است تا صورت شرط و جزا در سوره «انفال»، روشن بشود كه مىفرمايد: «ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (٣٥). در ذيل همين روايت آمده است: «فاتقوا فراسة المؤمن، فانه ينظر بنور الله الذي خلق منه». قدرت فرقان بين حق و باطل كه به مؤمن داده شده، اشتباهبردار نيست و مؤمن با آن قدرت مىنگرد. از اين رو هم حق مىبيند و هم حق را مىبيند و چنين كسى اشتباه نمىكند و چون مؤمن با نور الهى مىبيند، از اين رو به ما دستور داده شد كه از فراست مؤمن بپرهيزد; زيرا او درون بين و دوربين و تيزبين است و به همين جهت نمىشود او را فريب داد.
----------------------
١. محقق طوسى ايمان را اولين مرحله سير و سلوك مىداند و اين جاى نقد دارد; زيرا ايمان عبارت از آن است كه انسان در مهد امن قرار گيرد، ولى تا انسان احساس خطر نكند و نداند كه مامنى هست از خطرگاه به جاى امن پناه نمىبرد. پس نقطه آغاز سلوك الى الله، «معرفت» است، نه ايمان; اما مىتوان گفت: چون معرفتبه عنوان يك اصل پذيرفته شده است، از اين جهت محقق طوسى از ايمان شروع كرده است. ٢. سوره حجرات، آيه ١٤. ٣. سوره انعام، آيه ٨٢. ٤. سوره لقمان، آيه ١٣. ٥. سوره رعد، آيه ٢٩. ٦. سوره انفال، آيه ٢. ٧. سوره زمر، آيه ٢٣. ٨. مفاتيح الجنان، دعاى كميل. ٩. سوره عنكبوت، آيه ٦٩. ١٠. سوره مؤمنون، آيه ٦٠. ١١. سوره زمر، آيه ٢٣. ١٢. سوره رعد، آيه ٢٨. ١٣. بحار، ج ٤٩، ص ١٢٧. ١٤. سوره هود، آيه ٥٦. ١٥. سوره علق، آيات ٦ ٧. ١٦. سوره قصص، آيه ٧٨. ١٧. سوره يوسف، آيه ١٠٦. ١٨. بحار، ج ٥، ص ١٤٨. ١٩. سوره حديد، آيه ٣. ٢٠. سوره نساء، آيه ١٣٦. ٢١. محاسن برقى، ج ١، ص ٢١٣; بحار، ج ٦٠، ص ١٤. ٢٢. بحار، ج ٧٢، ص ٢٧٦. ٢٣. سوره جاثيه، آيه ٢٣. ٢٤. بحار، ج ٦٩، ص ٢٦٢. ٢٥. سوره يوسف، آيه ١٠٦. ٢٦. سوره توبه، آيه ٢٨. ٢٧. سوره حجرات، آيه ١٠. ٢٨. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٤. ٢٩. همان. ٣٠. اصول كافى، ج ٢، ص ٣٥٢. ٣١. سوره بقره، آيه ٢٧٩. ٣٢. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٥. ٣٣. بحار، ج ٦٤، ص ٧٥; محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٣. ٣٤. سوره بقره، آيه ٢٨٢. ٣٥. سوره انفال، آيه ٢٩.
۱۶
دوم: ثبات دوم: ثبات
مرحله دوم از مراحل سير و سلوك، ثبات و استوارى است; ممكن استبر اثر پيدايش حالتى براى انسان، جذبهاى حاصل شود و دفعتا عوض شود يا فكرى او را به حق راهنمايى كند و او تصميم پيمودن راه بگيرد ولى در اين تصميم، ثابت نباشد و علل و عواملى او را از اين تصميم پشيمان كند. بنابراين، صرف ايمان براى سلوك، كافى نيست و سالك بايد به مرحله ثبات در اعتقاد و ايمان برسد. از اين رو ذات اقدس خداوند در قرآن كريم يكى از اوصاف برجسته سالكان كوى حق را ثبات مىداند: «يثبت الله الذين امنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة» (١) يا مىفرمايد: «انا لننصر رسلنا و الذين امنوا فى الحيوة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد» (٢) . خداوند نعمت ثبات را به مردم با ايمان عطا مىكند. به همين جهت آنان در آخرت، روزى كه قدمها در «صراط» مىلغزد و هم چنين در حالى كه ديگران گرفتار وسوسه مىشوند در اخلاص پايدارند. براى اين كه انسان عملا تربيتشود و به مقام رفيع بار يابد به او دستور داده شده است كه در وضو هنگام مسح پا بگويد:
«اللهم ثبت قدمي على الصراط يوم تزل فيه الاقدام» (٣) بار خدايا! روزى كه قدمها مىلغزد، قدمهاى مرا بر صراط استوار بدار تا نلغزم. گرچه «ظهور» اين دعا در مسئلت ثبات قدم و نجات از لغزش براى قيامت است، ولى اطلاقش شامل دنيا نيز خواهد شد. از اين رو مردان الهى در جبهههاى جنگ از خدا ثبات قدم مىخواستند و مىگفتند:
«ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين» (٤)
زيرا ثبات قدم در ميدان جنگ از فضايل و لوازم يك رزمنده است; خواه در جهاد اصغر و خواه در جهاد اكبر. اگر چه جهاد اصغر، دائمى نيست و گاهى به صلح با بيگانه ختم مىشود; چنانكه قرآن كريم مىفرمايد: «عسى الله ان يجعل بينكم و بين الذين عاديتم منهم مودة» (٥) با دشمنانتان، كينه توزانه رفتار نكنيد; بلكه بر محور قسط و عدل رفتار كنيد; زيرا ممكن است زمانى ميان شما و آنان صلح برقرار شود، ولى در جهاد اكبر، اين راه براى هميشه بسته است; يعنى ممكن نيست روزى دشمن ديرين ما يعنى شيطان با ما وستشود; زيرا او «عدو مبين» است و هستى خود را در ادامه عداوت با انسانها مىداند و اصولا او زنده است تا افراد بشر را وسوسه كند. شيطان همواره در جنگ با بشر است و او را نه در خواب رها مىكند و نه در بيدارى; ماموران و جنود او بيدار و منتظر فرصت هستند تا انسان، غافل شود و در حال غفلتبر او تهاجم كنند. گاهى ممكن است انسان خوابهاى خوبى ببيند و با رؤيا بيدارى معنوى نصيبش شود، ولى شيطان در او وسوسه كرده و رؤياى او را هم تيره مىكند. اگر انسان در ايمان متزلزل باشد، «كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران» (٦) خواهد بود; يعنى گاهى به سمتحق و گاهى به سمتباطل خواهد رفت و روشن است كه مجموع حق و باطل، باطل است; زيرا: «الا لله الدين الخالص» (٧) . كسى كه گاهى تبهكار و گاهى پرهيزكار است، مجموعا انسان تبهكارى است. چون مجموع بدى و خوبى، بد، و مجموع زشتى و زيبايى، زشت است; مثلا، اگر كسى در نقاشى يك صحنه، سمت راستش را زيبا و سمت چپش را زشت ترسيم كند، نقاشى آن صفحه، زيبا نخواهد بود; زيرا زيبايى، زشتى را و حق، راهى باطل را نمىپذيرد. از اين رو براى سالكان كوى حق، راهى جز ثبات قدم وجود ندارد. اگر ما ثابت قدم شويم، ديگر چيزى ما را نمىلرزاند; سرد و گرم روزگار، ما را از پا در نمىآورد و زرق و برق جهان طبيعتبراى ما جاذبه ندارد; نه آمدن نعمتى ما را چنان مسرور و طربناك مىكند كه از وظيفه بيرون برويم و نه از كف دادن نعمتى ما را چنان غمناك مىكند كه ما در انجام وظيفه، كوتاهى كنيم و اين همان است كه قرآن كريم مىفرمايد: «لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم» (٨). منظور از ثبات قدم، ثبات در سيرت و سنت دينى است و به طور كلى، ثبات در هر چيز به اندازه و در محدوده همان چيز است; بنابراين، وقتى مىگويند: فلان شخص «ثابت قدم» است; يعنى آن جا كه مىانديشد، «ثابت فكر» و آن جا كه بايد سخن بگويد، «ثابت قول» و... است; ولى از آن جا كه رونده بيش از هر چيز، به نيروى «پا» محتاج است و از آن كمك مىگيرد، «ثبات»، بيشتر به «قدم» اسناد داده مىشود و نيز اين كه مىگويند: فلان سالك، «پايدار» است، از همين قبيل است.
-----------------------
١. سوره ابراهيم، آيه ٢٧. ٢. سوره غافر، آيه ٥١. ٣. بحار، ج ٧٧، ص ٣٢٠. ٤. سوره بقره، آيه ٢٥٠. ٥. سوره ممتحنه، آيه ٧. ٦. سوره انعام، آيه ٧١. ٧. سوره زمر، آيه ٣. ٨. سوره حديد، آيه ٢٣.
۱۷
سوم: نيت سوم: نيت
اگر انسان ثابت قدم هم باشد، ممكن است كار را بدون روح آن يعنى نيت انجام دهد و روح هر كارى را نيت آن تامين مىكند. بنابراين، نيتبه منزله روح است و عمل به منزله تن و عمل بى روح، جسد سرد و مرده است و كارى از آن ساخته نيست. اين كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: «فانما لكل امرء ما نوى» (١) هر كسى به اندازه نيتى كه دارد طرفى مىبندد، از همين باب است. در باره مجاهدان و مهاجران الى الله وارد شده است كه اگر كسى براى خدا هجرت كند، پاداشش لقاى حق و ثواب اوست، ولى كسى كه وارد جبهه جنگ شود و جهاد كند تا غنيمتى ببرد، جهاد او به اندازه همان غنيمت مىارزد و بيانگر ارزش همان شخص است; چون قيمت هر شخص به معرفت اوست و معرفت او را در هدفدارى او بايد جستجو كرد. از اين رو يكى از بهترين امور براى سالكان نيت است و در دوران امر بين نيت و عمل، نيتبى عمل از عمل بى نيت، بهتر است; مثلا، اگر كسى كارى را انجام مىدهد ولى نيتيعنى قصد قربت نداشته باشد، اگر آن كار «توصلى» باشد از عقوبت ترك واجب مصون است و اگر عبادى باشد كه مبتلا به عذاب ترك واجب مىشود; ولى اگر كسى به انجام كارى مصمم شود و نيت كند كار خيرى را انجام دهد، ليكن وسيله و امكانات او را همراهى نكند، يقينا پاداش دارد; چون خود نيت، فعل عبادى قلبى است.
روزى معنوى نيت از اعمال باطنى و از روزيهاى معنوى انسان است، گرچه برخى انسانها بسيارى از امور ماوراى طبيعى را، روزى، نعمت و درجه نمى شمرند. از اين رو، كسانى از ائمه (عليهم السلام) مىپرسيدند: چرا خردمندان و فرزانگان تهى دستند؟ آنها هم در جواب مىفرمودند: مگر فرزانگى، عقل و دانش روزى نيست؟ خدا روزيها را تقسيم مىكند. امام صادق (عليه السلام) نيز مىفرمايد: عقل، زيبايى و فصاحت روزيهايى است كه مايه كمال آدمى است: «ثلاث خصال من رزقها كان كاملا: العقل و الجمال و الفصاحة» (٢) . اگر متمكنان بى خرد، ارزش خرد را بدانند متاثر خواهند شد و بنابراين، علت عدم تاثر آنها عدم درك آنان است كه نمىدانند فرزانگى فضيلت است و لذت دارد. لذت دانش به مراتب بيش از لذت امكانات رفاهى مادى است; زيرا چيزى كه جداى از جان انسان است، براى او گوارا نيست و فقط «خيال لذت» استحتى لذت غذا و ميوه شيرينى كه انسان مىخورد، تنها در محدوده كام او و بسيار زودگذر است و همين كه از دهان، فرورفت ديگر هيچ لذتى براى او ندارد; اما علم و دانش چنين نيست; زيرا شنيدن، گفتن، داشتن، نشر آن و عمل به آن لذيذ است. بنابراين، گذشته از رزق ظاهرى رزق معنوى را كه علم و فرزانگى استبايد به حساب آورد. به هر تقدير، مسئله نيت مثل خرد و فرزانگى جزو روزيها و اعمال باطنى است و عمل باطن از عمل ظاهر قويتر است.
ارزش و دشوارى نيت امامان معصوم (عليهمالسلام) فرمودهاند: «نية المؤمن خير من عمله» (٣) و يا : «افضل الاعمال احمزها» (٤) . نيت روح عمل، و كار دشوارى است. چون اصل كار را بسيارى از انسانها انجام مىدهند، اما همه قدرت نيت صحيح ندارند. اولا نمىشود كار ناپسند را «قربة الى الله»، انجام داد. بنابراين، بايد كار، شايستگى نزديك ساختن انسان به خدا را داشته باشد; يعنى، «حسن فعلى» داشته باشد و ثانيا بايد كار، از «حسن فاعلى» برخوردار باشد. در اين صورت اگر اين عمل از هر پيرايهاى منزه باشد، نيت آن بهتر از خود عمل است و البته اين بسيار دشوار است و به همين جهت هم نيت، بهترين اعمال است; مثلا، كسى كه كتابى مىنويسد طبيعتا علاقه دارد كه نام او روى جلد آن نوشته شود; يا اگر كسى مسجد يا مؤسسه خيريهاى مىسازد، علاقمند است كه نام او در چهره تابلو آن ثبتشود و يا در محافل برده شود و بعضى هم علاقه مندند كه نامشان برده نشود تا ديگران بگويند: او بدان حد رسيده كه حتى حاضر نشده مردم نامش را ببرند كه اين هم يك نوع رياست; يعنى، گاهى انسان ريا مىكند و نمىداند كه ريا كار است، كه البته اين رياى مرموزى است و كمتر مورد توجه قرار مىگيرد و شيطان هم هر كسى را از راه مخصوص او فريب مىدهد. برخى هم براى اين كه ديگران نگويند فلان كس رياكارى مىكند كار خير را انجام نمىدهند كه در حقيقت، سخن مردم انگيزه ترك كار خير، است.
----------------------------
١. بحار، ج ٦٧، ص ١٨٦. ٢. بحار، ج ٧٥، ص ٢٣٤. ٣. اصول كافى، ج ٢، ص ٨٤. ٤. بحار، ج ٦٧، ص ٢٣٧.
۱۸
چهارم: صدق چهارم: صدق
خداى سبحان انبيا را به عنوان «صديق» و «صادق» معرفى مىكند و ديگران را به همراهى آنان فرا خوانده و مىفرمايد: «كونوا مع الصادقين» (١) با سنت و سيرت اهل صدق باشيد و از آنان جدا نباشيد. قرآن كريم نخستبه ما دستور صدق و سپس از نتيجه اين كار، گزارش داده، مىفرمايد: پيروان حقيقى پيامبران، زندگى و مرگشان با انبيا، صديقان، شاهدان و صالحان بوده، با آن ذوات نورانى محشورند: «و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبين و الصديقين و الشهداء و الصالحين» (٢) . لازم نيست انسان بميرد تا با انبيا محشور شود، بلكه در دنيا هم با انبيا مىتواند محشورباشد. چون ارواح پاك انبيا و اوليا نسبتبه ديگران اشراف دارند و پيروان خود را رها نمىكند; مثلا، گاهى انسان مبتلا به وسوسه مىشود ولى طولى نمىكشد كه از شر درونى آن، نجات پيدا مىكند. پس هم آن وسوسه، عاملى به نام شيطان و هم رهايى از دام وسوسه كننده، عاملى به نام ارواح ائمه، انبيا، اوليا و فرشتگان الهى دارد.
گستردگى دايره صدق صدق، تنها در گفتار نيست; بلكه در نيت و عمل نيز هست. از اين رو مؤمنان و پرهيزكاران داراى «قدم صدق» و «مقعد صدق» هستند. قرآن كريم مىفرمايد: «و بشر الذين امنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم» (٣) «ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر» (٤) و خداوند از مردانى كه به عهدشان وفا كردهاند به عنوان صادق ياد مىكند:
«من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه» (٥) و البته بهترين نمونه صدق، پايدارى در جبهه جنگ است; خواه جنگ ظاهر و جهاد اصغر و خواه جنگ باطن و جهاد اكبر. سخن لطيفى از مرحوم بوعلى رسيده است كه آن سخن را مرحوم خواجه و بزرگان ديگر هم دارند. آن سخن اين است كه اگر كسى در گفتار و نوشتار و به طور كلى در همه بخشهاى سنت و سيرتش، راستگو باشد، خوابهاى راست مىبيند. روح انسان درغگو مانند چشم «احول» است و حقيقت را درست نمىبيند. در عالم رؤيا حقيقت را به انسان نشان مىدهند، ولى كسانى كه در بيدارى خيال پرداز و پرحرفند و مرز حلال و حرام را نمىشناسند، سرانجام به رؤياهايى مىرسند كه معبر را از تعبير عاجز مىكند و به «اضغاث احلام» موسوم شده است; ولى روح انسان مستقيم و راستگو صادق است و روح صادق هنگامى كه سخن مىگويد درست مىگويد و اين نشانه اين است كه درست مىبيند. بنابراين، چنين كسى هم صدق خبرى و هم صدق مخبرى دارد; يعنى، هم درست مىبيند وهم رستخبر مىدهد و هم واقع مىشود. چون او آنچه را كه بايد اتفاق بيفتد ديده و درست هم ديده است. بنابراين، ما اگر خواستيم ببينيم كه راستگو هستيم يا نه، راههايى دارد كه يكى از آنها بررسى خوابهايمان است; زيرا معرفت نفس و شناختشئون آن بهترين آيه از آيات الهى است.
-------------------------
١. سوره توبه، آيه ١١٩. ٢. سوره نساء، آيه ٦٩. ٣. سوره يونس، آيه ٢. ٤. سوره قمر، آيات ٥٤ ٥٥. ٥. سوره احزاب، آيه ٢٣.
۱۹
پنجم: انابه پنجم: انابه
«انابه» يا از «ناب ينوب» به معناى نوبت گرفتن و يا از «ناب ينيب» به معناى انقطاع، است. بنابراين، «منيب» كسى است كه مكرارا نوبتبگيرد تا ببيند در رحمت ويژه الهى چه هنگام باز مىشود تا او وارد گردد; يا منيب، كسى است كه از غير خدا منقطع و به خدا مرتبط باشد و قرآن كريم از انابه به عظمتياد مىكند: «انيبوا الى ربكم» (١) و خداوند منيب را دوست دارد و مىفرمايد منيب، از تذكره الهى متذكر مىشود: «و ما يتذكر الا من ينيب» (٢) و سرانجام دلهاى منيب پرهيزكاران را به بهشت مژده مىدهد: «و ازلفت الجنة للمتقين غير بعيد هذا ما توعدون لكل اواب حفيظ من خشي الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب ادخلوها بسلام ذلك يوم الخلود» (٣) .
-------------------------
١. سوره زمر، آيه ٥٤. ١. سوره زمر، آيه ٥٤. x ٣. سوره ق، آيات ٣١ ٣٤.