مراحل اخلاق در قرآن کريم

مراحل اخلاق در قرآن کريم0%

مراحل اخلاق در قرآن کريم گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 39

مراحل اخلاق در قرآن کريم

گروه:

صفحات: 39
مشاهدات: 4867
دانلود: 366

توضیحات:

مراحل اخلاق در قرآن کريم
  • تذكر چند نكته

  • ضرورت آشنايى با موانع سير

  • فصل يكم: غفلت

  • غفلت، چرك جان

  • فضول و عقول

  • زمينه ساز غفلت

  • غفلت در عبادت

  • راه حل مشكل

  • راه غفلت‏زدايى

  • اذكار دينى و آموزش معارف

  • دم مسيحايى «ذكر»

  • مراتب بيدارى

  • سوء ظن به خود

  • فصل دوم: وسوسه علمى

  • قياس رهزن

  • عقل عارف و نفس عزوف

  • حرم امن اخلاص

  • فصل سوم: پندارگرايى

  • زندگى پندارى

  • منشا پندارگرايى

  • آثار پندارگرايى

  • نمونه‏اى از پندارهاى رهزن

  • فصل چهارم: عقل متعارف

  • عقال عقل

  • جنگ عقل و عشق

  • فصل پنجم: هوس‏مدارى و خودبينى

  • جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر

  • پيروزى در جهاد اصغر و اكبر

  • آثار كوتاهى در جهاد اكبر

  • حفظ آمادگى در برابر دشمن

  • لزوم تحصيل فقه جامع

  • نتيجه شناخت دشمن

  • حق مدارى نه خود محورى

  • آزمون حق مدارى

  • رژيم ارباب رعيتى فرهنگى

  • رژيم ربانى مردمى

  • خود بينى يا خدابينى؟

  • آثار خدابينى

  • حمق خودبينى

  • ولايت‏خدا و ولايت‏شيطان

  • سرانجام خودبينى و خودستايى

  • فيض الهى

  • فصل ششم: كمينگاههاى شيطان

  • صف آرايى در برابر شيطان

  • آزادى شيطانى

  • نشانه پيروزى در مصاف با شيطان

  • خاطرات شيطانى

  • زندگى دروغين

  • روح وعيد و تهديد الهى

  • شاگرد و استاد شيطان

  • فصل هفتم: بازيگرى و دنياگرايى

  • پرهيز از آب شور

  • بزرگترين مانع سالك

  • آمادگى براى سفر آخرت

  • فرشته خويى

  • ميلاد و زندگى جديد

  • قطع علايق از غير خدا

  • زندگى در خانه امن

  • شرايط زندگى در خانه امن

  • منشا وابستگى به غير خدا

  • توحيد، قطع علايق از غير خدا

  • استادان ناشناخته انسان

  • دنياى ناپايدار

  • معيار دنياگرايى

  • تجارت پرسود

  • شرط آسايش در جهان پر آشوب

  • بخش دوم: مراحل مانع‏زدايى از سير و سلوك

  • سامان‏دهى مباحث اخلاقى

  • فصل يکم: توبه (1)

  • سرباز شيطان

  • حجاب گناه

  • توبه عام و خاص

  • توبه و ترميم گذشته

  • توبه اخص

  • توبه، بازگشت‏به صراط مستقيم

  • كميت و كيفيت توبه

  • هماهنگى تشريع و تكوين

  • نمونه‏اى از هماهنگى

  • فرار به سوى قلعه امن

  • تكيه‏گاهى مطمئن

  • فصل دوم: زهد

  • نشانه زهد

  • خير ماندگار

  • زندگى جاودانه!

  • مراتب زهد

  • زهد در زهد

  • اثر غبارروبى دل

  • هم‏نشينى با بيماردلان

  • راه تمحيص دل

  • فصل سوم: رياضت

  • پيروز در دو جبهه

  • نقش تمرين در مسايل اخلاقى

  • فصل چهارم: مراقبت و محاسبه

  • لزوم محاسبه از ديدگاه قرآن

  • آزمون تشخيص صحيح و گرايش سالم

  • برگزارى انتخابات درونى

  • كودك هشتاد ساله!

  • نشانه انتخاب درست

  • تقوا در مراقبت و محاسبه

  • فصل پنجم: تقوا

  • راه تحريم غير خدا

  • تقواى تن و تقواى دل

  • آيينه اسرار الهى

  • رابطه تقوا و عمل

  • تقوا، مايه ريزش روزى

  • بخش سوم: مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك

  • عمودى بودن سير و سلوك

  • مسالك گوناگون در تبيين سفرنامه سلوكى

  • يکم: ايمان (1)

  • آرامش دل و بدن مؤمن

  • ايمان، قلعه امن

  • ايمان آميخته با شرك

  • شرك، ريشه همه گناهان

  • مشركان اخلاقى

  • نزاهت مؤمنان از شرك

  • مؤمن، فرزند نور و رحمت

  • دوم: ثبات

  • سوم: نيت

  • روزى معنوى

  • ارزش و دشوارى نيت

  • چهارم: صدق

  • گستردگى دايره صدق

  • پنجم: انابه

  • ششم: اخلاص

  • اربعين گيرى

  • جوشش حكمت از سرچشمه اخلاص

  • اخلاص پندارى

  • هفتم: خلوت (1)

  • خلوت و شب زنده دارى

  • خلوت در متن جامعه

  • راز خلوت

  • خلوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم

  • خلوت و شاغل زدايى

  • رابطه سحر خيزى با كار روزانه

  • هشتم: تفكر

  • «تفكر» در قرآن و روايات

  • محورهاى اصلى فكر

  • آيات آفاقى و انفسى

  • تحجر فكرى

  • محصول تفكر ناب

  • نهم: خوف و حزن

  • اقسام خوف

  • منشا خوف

  • خوف و حزن ممدوح و مذموم

  • ترس اميد آفرين

  • خشوع راهزن و راهگشا

  • خشوع و آرامش راستين

  • دهم: رجاء

  • رجاى سالك

  • نا اميدى، زمينه كفر

  • يازدهم: صبر

  • موارد و مراتب صبر

  • جزع

  • دوازدهم: شكر

  • درجات و مراتب شكر

  • برترين مرحله شكر

  • سيزدهم: اراده (1)

  • اركان اراده

  • اقسام اراده

  • مراتب اراده

  • چهره‏هاى گوناگون دنيا طلبان

  • همسفر سالكان

  • عدم انقطاع اراده

  • چهاردهم: شوق

  • پانزدهم: محبت

  • محبت راستين و دروغين

  • محبت، محور تربيت

  • عناصر اصيل تهذيب اخلاق

  • خيانت‏به «خود»

  • محبت‏به بندگان خدا

  • شانزدهم: معرفت

  • مراتب معرفت

  • دعوت قرآن به معرفت

  • دعوت معصومان عليهم‏السلام به معرفت

  • هفدهم: يقين

  • علم اليقين و حق اليقين

  • سرمايه يقين

  • آثار يقين

  • هجدهم: سكون

  • اقسام سكون

  • اضطراب در اثناى حركت

  • سكون بعد از اضطراب

  • نوزدهم: توکل (1)

  • مرز توكل و توسل به اسباب

  • آثار توكل

  • اعتماد به نفس يا توكل بر خدا؟

  • اشتباه در تطبيق

  • نكات تكميلى

  • بيستم: رضا

  • بيست و يكم: تسليم

  • بيست و دوم: توحيد

  • مراحل توحيد

  • كمال انقطاع به خدا

  • راههاى رسيدن به كمال انقطاع

  • بيست و سوم: اتحاد

  • بيست و چهارم: وحدت

  • پايان ناپذيرى وحدت شهود

  • مقام فنا

  • نكات تكميلى

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 39 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4867 / دانلود: 366
اندازه اندازه اندازه
مراحل اخلاق در قرآن کريم

مراحل اخلاق در قرآن کريم

فارسی
تذكر چند نكته مراحل اخلاق در قرآن کريم

* آيت الله جوادي آملي


تذكر چند نكته
١. از منظر جهان‏بينى توحيدى، انسان مسافرى است كه رهسپار لقاى خداوند سبحان است. او در اين سير، عوالمى را پيموده تا به عالم طبيعت و نشئه دنيا، كه به تعبير عارفان «صف‏النعال‏»، يعنى «كفش كن‏» كاخ با عظمت آفرينش است، رسيده:
«لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين‏» (١)
و عوالمى را در پيش رو دارد، تا به لقاى مهر و جمال يا قهر و جلال پروردگار سبحان برسد:
«يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه‏» (٢) .
سفر مزبور كه سير به سوى «مكانت‏برتر» است، نه «مكان بالاتر»، و مسافت و مسير آن در نهان و نهاد آدمى است، نه در بيرون هستى او، منازل و مراحلى دارد كه سالكان واصل و پيشگامان تهذيب نفس از آن به «منازل سائران‏» يا «مقامات عارفان‏» و يا «مراحل و منازل سير و سلوك‏» ياد مى‏كنند و محور تنظيم مراحل مزبور نيز يا مشاهده سالكان واصلى است كه سفرنامه سلوكى خود را تدوين كرده‏اند، و يا استقراء و استحسان آنان است. همچنين سير مزبور موانعى دارد كه سالكان بايد پس از شناسايى آنها و آشنايى با راه مانع‏زدايى، آنها را از سر راه برداشته، پس از «تخليه‏» حرم هستى خويش از «رذايل اخلاقى‏»، كه همان موانع سير به سوى خداست، به «تحليه‏» آن به فضايل كه همان سير در مراحل اين سفر است، بپردازند.
از اين رو در بخش يكم كتاب حاضر، موانع نظرى و عملى سير و سلوك، بررسى شده و به راههاى مانع‏زدايى نيز به اجمال اشاره شده است. سپس، در بخش دوم بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف‏» خواجه نصيرالدين طوسى (قدس سره)، مراحل مانع‏زدايى از سير و سلوك، تشريح شده و سرانجام در سومين بخش، مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك تبيين شده است.
٢. مباحث ارزشمند اين كتاب، محصول درسهاى تفسير موضوعى حكيم متاله و مفسر ژرف‏انديش قرآن كريم، حضرت آية الله جوادى آملى (دامت‏بركاته العاليه) است كه در جمع دانشجويان محترم دانشگاههاى سراسر كشور و ساير اقشار مردمى ملاقات‏كننده با معظم له، در مركز تحقيقاتى اسراء (در شهر مقدس قم) مطرح شده و ابتدا، از سيماى جمهورى اسلامى ايران پخش، و مورد استفاده شيفتگان معارف و اسرار قرآنى قرار گرفته است و اكنون، پس از تنظيم و ويرايش، توسط «مركز نشر اسراء» منتشر مى‏شود.
٣. مباحث اين كتاب بخشى از بحثهاى «اخلاق در قرآن‏» است كه در مرحله تنظيم، به دو بخش تقسيم شد: بخشى كه بيشتر صبغه مباحث «فلسفه اخلاق‏» و «فلسفه علم اخلاق‏» داشت، در جلد دهم تفسير موضوعى با عنوان «مبادى اخلاق در قرآن‏» آمده و بخشى كه بيشتر، صبغه مباحث اخلاقى داشت‏با عنوان «مراحل اخلاق در قرآن‏» در اين جلد آمده است.
٤. به استثناى نكات تكميلى بحثهاى توكل (در ص ٣٧٠) و فنا (در ص ٤٠٤) كه از آثار قلمى حضرت استاد (مد ظله العالى) است، ساير مباحث اثر گفتارى معظم‏له است كه پس از تنظيم و ويرايش، به قرآن‏پژوهان محترم ارايه مى‏گردد. گرچه كوشش شده است تا از حالت گفتارى مباحث كاسته شود، ليكن هنوز صبغه گفتارى در برخى موارد مشهود است.
٥. در اغلب مباحث كتاب، زمينه غنى‏سازى بحثها وجود داشت، ليكن براى اين كه به لحاظ كمى، حجم مطالب از ميزان كنونى آن فراتر نرود و به لحاظ كيفى نيز، از دسترس فهم و استفاده عموم قرآن پژوهان محترم خارج نگردد، اين كار صورت نپذيرفت و تنها، مباحث موجود، آماده نشر گرديد. شيفتگان مباحث قرآنى مى‏توانند در هر مبحث، به تفسير «تسنيم‏» (تفسير ترتيبى حضرت استاد مد ظله العالى) مراجعه كنند.
٦. ترجمه خالص و دقيق آيات و روايات فراوانى كه مورد استناد و استشهاد قرار گرفته است، در اغلب موارد ارايه نشده و تنها به شرح مختصر آنها بسنده شده است. در برخى موارد نيز ترجمه و شرح به صورت مزجى ارايه شده است.
٧. اخلاق از علوم جزئى برهانى است كه زيرمجموعه فلسفه الهى محسوب مى‏شود و اثبات وجود موضوع و نيز تبيين برخى از مبادى مهم تصديقى خود را از الهيات فلسفه استنباط مى‏كند، و از طرف ديگر، عرفان فوق فلسفه كلى است (به شرحى كه در نكات تكميلى پايان كتاب تدوين شد) از اين رو اگر برخى از منازل، يا آثار توحيد، اتحاد، وحدت، فنا و بقاى بعد از فنا، همتاى هم و يا مكرر به نظر آيد، با رجوع به تفاوت فن اخلاق و فن عرفان كه در پايان كتاب حاضر، ياد شده است، معلوم مى‏شود كه آنچه را «سالك متخلق‏» مى‏يابد با آنچه كه «سالك عارف‏» مشاهده مى‏كند، همان امتيازى را دارد كه اخلاق و عرفان برابر آن از يكديگر ممتازند، توضيح بيشتر را با تدبر وافى در نكات تكميلى پايان كتاب حاضر مى‏توان يافت.
?ناشر
---------------------
١. سوره تين، آيات ٤ ٥.
٢. سوره انشقاق، آيه ٦.


۱
بخش يكم: موانع نظرى و عملى سير و سلوك
بخش يكم: موانع نظرى و عملى سير و سلوك
ضرورت آشنايى با موانع سير
صاحب‏نظران علم اخلاق بر آنند كه بخشهاى آغازين علم اخلاق را آشنايى با رذايل اخلاقى و راههاى زدودن آنها تشكيل مى‏دهد; انسان، نخست‏بايد رذايل اخلاقى و نفسانى را شناسايى و آنها را «دفعا» يا «رفعا» طرد كند; به اين معنا كه، اگر ندارد، بكوشد به آنها مبتلا نشود و اگر به آنها آلوده است، تلاش كند آنها را برطرف كند.
آشنايى با رذايل اخلاقى براى طبيب روح، درست مانند آشنايى با سموم براى طبيب جسم لازم و سودمند است; تا خود به آنها مبتلا نشود و به ديگران نيز هشدار دهد تا به آن دچار نشوند و اگر دچار شدند، راه درمان را به آنان نشان دهد و آنان را درمان كند. از اين رو بسيارى از بزرگان علم اخلاق گفته‏اند: ترك رذايل و اجتناب از آن «تخليه‏»، يعنى خالى كردن نفس از رذايل اخلاقى است و بر «تحليه‏»، يعنى آراستن نفس به زيورهاى فضايل اخلاقى، مقدم است.
اين سخن گرچه تام است; ولى بايد توجه كرد كه «تخليه از رذايل‏» با «تحليه به فضايل‏» كاملا فرق دارد; زيرا فضايل در نهاد آدمى ريشه‏دار است، ليكن رذايل، امرى عارضى است; در حالى كه انسان از نظر علوم حصولى، «نادان‏» به دنيا آمده است:
«و الله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا» (١)
در علوم حضورى و شهودى مانند معرفت‏حق و اسماء و تعينات او با سرمايه «فطرت توحيدى‏» آفريده شده است:
«فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها» (٢)
در زمينه مسائل عملى نيز چنين است. هنگامى كه روح انسان به بدنش تعلق گرفت، اگر چه منزه از رذايل اخلاقى بود ولى تهى از فضايل نبود; بلكه با فضايل گرايش به حق آفريده شد كه از آن به «فطرت توحيدى‏» ياد مى‏شود:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (٣) .
بنابراين، روح انسان در عين حال كه ملهم به فجور و تقواست گرايش به تقوا هم دارد; در نتيجه اگر اين رذايل عارضى زدوده شود، آن فضايل فطرى، شكوفا مى‏گردد و خود را بهتر نشان مى‏دهد و در عين حال انسان مى‏تواند آن را تحصيل و تكميل كند.
اكنون به بررسى موانع سير و سلوك و راههاى مانع‏زدايى و مراحل آن مى‏پردازيم و در آغاز موانع نظرى (غفلت، وسوسه علمى، پندارگرايى و عقل متعارف) و سپس موانع عملى (هوس‏مدارى و خودبينى، كمينگاههاى شيطان و بازيگرى و دنياگرايى) ذكر مى‏شود.

فصل يكم: غفلت
در فن اخلاق، غفلت‏به عنوان «مانع‏»، و بيدارى به عنوان «شرط لازم‏» تهذيب نفس و سير و سلوك شمرده شده است. مقدمه واجب سير و سلوك آن است كه انسان توجه كند كه «ناقص‏» است و بايد «كامل‏» شود و «مسافر» است و به زاد و راحله و راهنمانياز دارد و بديهى است كه اگر كسى غافل باشد و نداند مسافر است، در جاى خود مى‏ماند، چنانكه جناب مصلح‏الدين سعدى گفته است: «حرم در پيش است وحرامى در پس; اگر رفتى، بردى و اگر خفتى، مردى‏» (٤) .
كسى كه عازم سفر است اگر نداند كه مسافر است و حرامى و راهزن در كمين اوست، اگر بخوابد، يقينا گرفتار غارت راهزنان خواهد شد و اگر نخوابد و حركت كند، به مقصد مى‏رسد. شيطان صريحا گفت من در كمينم:
«لاقعدن لهم صراطك المستقيم‏» (٥) كسى كه بداند مسافر است، قهرا به فكر حركت است و اگر مسافر به فكر حركت‏باشد، به فكر تحصيل زاد و توشه مطابق با مسير و مقصد خواهد بود.
در تعبيرات دينى از كسانى كه اهل سير و سلوك نيستند به عنوان «خوابيده‏» يا «مست‏» ياد مى‏شود. مست كسى است كه «مى‏» عقلش را پوشانده است و بنابراين، جوانى و يا مقام و غرور و مال هم از آن جهت كه چهره عقل را مى‏پوشاند و نمى‏گذارد انسان بيدار شود و حركت كند مست كننده است.
به هر تقدير، كسى كه نداند «ناقص‏» است و كاملى بايد او را تكميل كند و يا نداند «نيازمند» است و بى نيازى بايد نيازش را رفع كند و يا نداند «مسافر» است و بايد حركت كند، او در خواب است و سهمى از اخلاق ندارد و در حالت‏خواب هم مى‏ميرد و در همان حال او را به جايى كه نمى‏خواهد، مى‏برند; چون حركت ضرورى و يقينى است:
«و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افائن مت فهم الخالدون‏» (٦)
هيچ كس در نشئه طبيعت، آرام نيست و نمى‏آرمد; زيرا دنيا آرامگاه نيست; چنانكه برزخ و قبر نيز آرامگاه نيست. اين كه در چهره سنگ قبر، نوشته مى‏شود: «آرامگاه‏» بر اساس نسبت‏برزخ به دنياست و گرنه قبر يا برزخ نيز نسبت‏به قيامت، آرامگاه نيست، اگر چه برزخيان تلاش اهل طبيعت و دنيا را پشت‏سر گذاشته‏اند; ولى در جوش و خروشند تا به «دار القرار» امن و مطلق كه بهشت است‏برسند. در حقيقت‏بهشت آرامگاه است.
در مناجات شعبانيه نيز در باره بيدارى از خواب غفلت آمده است:
«الهى لم يكن لي حول فانتقل به عن معصيتك الا في وقت ايقظتني لمحبتك‏» (٧)
خدايا! من غافل بودم و هيچ توفيق حركت نداشتم مگر آنگاه كه تو مرا بيدار كردى; اما براى اين بيدارى، تلاش و كوشش لازم است. صداى انبيا وقتى به گوش كسى برسد، او را بيدار مى‏كند; حتى اگر خوابيده باشد و انبيا هم آمده‏اند تا مردم خوابيده را بيدار كنند، ولى اگر خواب كسى، سنگين باشد، صداى انبيا هم چنين انسان خوابيده را بيدار نمى‏كند.
از اين رو ذات اقدس خداوند به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:
«و ما انت‏بمسمع من فى القبور» (٨)
كسى كه مرده يا خوابيده است‏سخن تو را نمى‏شنود تا زنده يا بيدار شود.
اما اگر كسى بيدار شود، مى‏فهمد بايد حركت كند و اگر حركت نكند و دو لحظه در يك حال بماند، مغبون است. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«من استوى يوماه فهو مغبون‏» (٩)
اگر كسى دو روزش يكسان باشد، گرفتار غبن و زيان است; منظور از «روز» هم شبانه روز يا روز در مقابل شب نيست. بنابراين، اگر كسى دو ساعت و حتى دو لحظه‏اش يكسان باشد، ضرر كرده است; زيرا عمر خود را داده و چيزى در مقابل آن نگرفته است، ولى اگر دائما به ياد حق باشد، چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و اذكر ربك فى نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال ولا تكن من الغافلين‏» (١٠)
حتى دو دقيقه يا دو لحظه‏اش نيز، همسان نيست و او هر لحظه به ذات اقدس اله نزديكتر مى‏شود و مى‏فهمد كه هر مرتبه‏اى نسبت‏به مرتبه آينده، نقص و هر مرتبه آينده نسبت‏به گذشته كمال است. از اين رو گفته‏اند: «حسنات الابرار سيئات المقربين‏» (١١) بنابراين، اولين شرط براى سير و سلوك، بيدارى است. پس از بيدارى و عزم بر حركت انسان سالك در مى‏يابد كه براى حركت، زاد و توشه، مركب، راهنما و شناخت لازم است.

غفلت، چرك جان
غفلت كه يكى از موانع سير انسان به سوى خداست، از نظر فرهنگ دين، رجس و چرك است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«الغفلة ضلال النفوس‏» (١٢)
غفلت، گمراهى جان است. از «مناجات شعبانيه‏» نيز استفاده مى‏شود كه غفلت، چرك جان آدمى است. امامان معصوم (عليهم‏السلام) در مناجات مزبور به خدا عرض مى‏كردند: خدايا! ما از تو شاكريم كه دلهايمان را از چرك غفلت پاك كردى:
«فشكرتك بادخالي في كرمك و لتطهير قلبي من اوساخ الغفلة عنك‏» (١٣)
و البته اين تعبيرها «كنايه‏» نيست. بعضى مى‏پندارند كه تعبير از فضيلت و رذيلت اخلاقى به «طهارت‏» و «وسخ‏»، كنايه و مجاز است; اما اين پندارى باطل است; زيرا انسان، گذشته از اين كه ظاهرى دارد، باطنى هم دارد، و باطنها در قيامت ظهور مى‏كند. در قيامت، برخى نورانى، سفيد رو و روسفيد و برخى ديگر، سيه رو، روسياه و چركينند و غسلين (چركابه) كه طعام تبهكاران است:
«فليس له اليوم ههنا حميم و لا طعام الا من غسلين لا ياكله الا الخاطئون‏» (١٤)
از غفلتها نشئت مى‏گيرد.
منشا هر آفتى كه از بيرون دامنگير ما مى‏شود، غفلت درون ماست و اگر در درون ما قلعه اعتقاد و التفات وجود داشته باشد آسيبى به ما نمى‏رسد; چون: «هر آن غافل زيد غافل خورد تير». در روايات آمده است: هيچ پرنده‏اى در حال ذكر تير نمى‏خورد و هر تيرى به هر پرنده يا حيوان ديگر در ميدان شكار اصابت كند در حال غفلت اوست. امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: «ما من طير يصاد في بر ولا بحر ولا يصاد شي‏ء من الوحوش الا بتضييعه التسبيح‏» (١٥) .
همچنين آن حضرت مى‏فرمايد: صاعقه به ذاكر خداوند اصابت نمى‏كند: «ان الصاعقة لا تصيب ذاكرا لله عزوجل‏» (١٦) . اين گونه معارف، گذشته از جنبه علمى و اعتقادى براى ما اثرى تربيتى دارد تا از خدا و آيات او غافل نباشيم.
غفلت از خدا و آيات او با تهذيب روح، سازگار نيست; زيرا روح انسان هر لحظه در برابر خاطرات تلخ و شيرين، حالت تازه‏اى دارد و در برابر هر حالت تازه، حكم جديدى طلب مى‏كند و حكم جديد را فن اخلاق بر عهده مى‏گيرد. كسى كه از پديده‏هاى درون خود غافل باشد، از درك موضوعات اخلاقى عاجز است و آنگاه از تشخيص احكام اخلاقى آنها هم ناتوان است و در اين صورت ناخواسته به دام گناه مى‏افتد. به همين جهت دستور پرهيز از غفلت‏به ما داده‏اند.
امام صادق (عليه‏السلام) فرمودند:
«اياكم و الغفلة فانه من غفل فانما يغفل عن نفسه‏» (١٧) از غفلت‏بپرهيزيد; زيرا به زيان جان شماست. پرهيز از غفلت‏براى پرهيز از زيانهاى جان آدمى است و انسان بايد در سود و زيان خود، موضوعات و احكام را يكى پس از ديگرى خوب تشخيص بدهد.
اين حديث نورانى به منزله آيه
«و من يبخل فانما يبخل عن نفسه‏» (١٨)
است; اگر كسى بخل ورزد، به زيان خود بخل مى‏ورزد و چيزى را كه بايد براى آينده خود صرف كند صرف نمى‏كند.
خداى سبحان در قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عند الله‏» (١٩)
هر كار خيرى كه براى خدا انجام دهيد وقتى به مهمانى خدا برسيد، مى‏بينيد در كنار سفره همان كار خير نشسته‏ايد. هرگز خدا به عهد خود خيانت نمى‏كند:
«اوفوا بعهدى اوف بعهدكم‏» (٢٠) و هيچ كس باوفاتر از خدا نيست:
«من اوفى بعهده من الله‏» (٢١) .
غفلتهايى كه در مورد حفظ مال و مانند آن است، ضرر دنيايى دارد; ولى غفلت از تزكيه و نزاهت روح،غفلت از جان است و خسارت بزرگى در پى دارد; چون سرمايه از دست مى‏رود. اين كه خدا عده‏اى را «خاسر» معرفى مى‏كند:
«و العصر ان الانسان لفى خسر» (٢٢)
براى همين است كه عده‏اى بر اثر غفلت، از خويشتن خويش جدا مى‏شوند. شيطان هم با مال و جاه و منصب انسانها كارى ندارد و تنها با ايمان آنها كار دارد. اگر شيطان جان ما را شكار كند و به دام بيندازد، آنگاه دست و پاى ما در گرفتن مال حرام و رفتن به جاى آلوده باز، ولى در انجام كارهاى خير، بسته مى‏شود.

فضول و عقول
يكى از موانع مهم تهذيب نفس و سير و سلوك الى الله آن است كه ما همواره به بيرون از خود مى‏نگريم و از خود غافليم و در حقيقت «فضول‏» هستيم نه «عقول‏»; فرق «فضول‏» و «عقول‏» اين است كه انسان عقول، ابتدا به درون و آنگاه به بيرون، ولى انسان فضول، همواره به بيرون از خود مى‏نگرد و اين، مشكل ماست كه شرحش در يكى از خطبه‏هاى مبسوط على (عليه السلام) كه هنگام قرائت آيه مباركه:
«يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم‏» (٢٣) ايراد فرمودند، آمده است.
آن حضرت مى‏فرمايند: اى انسان چه چيز تو را بر گناه جرئت داده و چه چيز تو را در برابر پروردگارت مغرور ساخته و كدامين عامل تو را بر هلاكت‏خويشتن علاقه‏مند كرده است؟ مگر اين بيمارى تو بهبود نمى‏يابد و يا اين خوابت‏بيدارى ندارد؟ چرا همان گونه كه به ديگران رحم مى‏كنى، به خود رحم نمى‏كنى؟
تو كه هر گاه كسى را در آفتاب سوزان بيابى، بر او سايه مى‏افكنى و هر گاه بيمارى را ببينى كه سخت ناتوان گشته، از سر رحم بر او مى‏گريى، پس چه چيز تو را بر اين بيماريت‏شكيبايى بخشيده و بر اين مصائبت صبور ساخته و چه چيز تو را از گريه بر خويشتن تسلى داده؟ در حالى كه هيچ چيز براى تو عزيزتر از خودت نيست... اين خواب غفلتى كه چشمت را فرا گرفته، با بيدارى برطرف ساز....
كسى كه با داشتن چندين لباس، برهنه باشد و آنگاه برهنه‏اى را در رهگذر ببيند و به حال او اشك بريزد عاقل نيست. اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) در اين خطبه پس از تبيين «مثل‏» به «ممثل‏» پرداخته، مى‏فرمايد: اگر نقصى را در ديگران يا غفلتى را از ديگران مشاهده كنيم، متاثر شده رنج مى‏بريم، اما هرگز به درون خود سر نمى‏زنيم كه آيا ما هم گرفتار اين غفلت و گناه هستيم يا نه:
«يا ايها الانسان ما جراك على ذنبك و ما غرك بربك و ما انسك بهلكة نفسك؟ اما من دائك بلول، ام ليس من نومتك يقظة؟ اما ترحم من نفسك ما ترحم من غيرك...؟» (٢٤) .
«فضول‏» كسى است كه كار زايد مى‏كند; ولى اگر عقل حاكم باشد و انسان خود را اصلاح كند، اصلاح ديگران، جزو حسن خلق مى‏شود.
ما وقتى موظفيم ديگران را اصلاح كنيم كه خود را اصلاح كرده باشيم; اما اين، مقدمه‏اى «تحصيلى‏» است نه «حصولى‏» و بهانه به دست تاركان امر به معروف و نهى از منكر نمى‏دهد; هيچ كس حق ندارد بگويد: چون خود را اصلاح نكرده‏ام نبايد جامعه را اصلاح كنم; زيرا انسان، موظف است هر چه سريعتر خود را اصلاح كند.
گاهى مى‏گوييم: ما كه پزشك نيستيم، حق طبابت نداريم، اين سخن، حق است و كسى هم نبايد تحصيل پزشكى را بر ما تحميل كند; چون تحصيل آن، سن، امكانات و استعداد خاصى مى‏خواهد و مقدور هر كسى نيست. پس اگر نتوانستيم بيمارى را درمان كنيم، عذر ما موجه است، چون مقدور ما نيست; اما اگر كسى مشكل اخلاقى داشته باشد، ما نمى‏توانيم بگوييم چون خود را اصلاح نكرده‏ايم نمى‏توانيم به اصلاح او اقدام كنيم; چون انسان همواره موظف است‏خود را اصلاح كند. اصلاح نفس، مقدور همه ماست وگرنه خداوند آن را بر ما واجب نمى‏كرد. البته در آغاز، دشوار است، ولى سختى آن كاذب است و در درون هر كاذبى، صادقى نهفته است. چيزى كه سختى آن دروغ است، آسانى آن راست است.
بنابراين، اصلاح نفس، آسان است و انسان مى‏پندارد دشواراست.
از اين رو وجود مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«آيا ديده‏ايد هيچ عاقلى به حال ديگران گريه كند و به حال خود ننالد؟»
عقل آن است كه انسان از طعامى كه در سفره دارد هم خود سير شود و هم گرسنه را سير كند. درباره تغذيه روح و تهذيب اخلاق نيز چنين است. انسان موظف است جان گرسنه و تشنه خود را با فضايل و كرايم اخلاقى، سير و سيراب كند و آنگاه مقدارى هم به غير خود بچشاند; يعنى پس از تهذيب خود به فكر تهذيب ديگران باشد.
اگر خود را اصلاح نكرده‏ايم در حقيقت معروف را دوست نداشته و از منكر منزجر نبوده‏ايم و گرنه به معروف عمل مى‏كرديم و از منكر باز مى‏مانديم. بنابراين، با اين تحليل علوى (صلوات الله و سلامه عليه) معلوم مى‏شود كه فضول و عقول كيست.
امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) خود نيز مى‏فرمايد:
پروردگارم به من قلبى عقول و لسانى سئول بخشيده است:
«ان ربي وهب لي قلبا عقولا و لسانا سؤولا» (٢٥)
قلب عقول قلبى است كه عاقلانه بينديشد و لسان سئول لسان پر سؤال است كه هرچه را نداند مى‏پرسد.

زمينه ساز غفلت
غفلت عوامل گوناگونى دارد و يكى از مهمترين عوامل آن خاطرات ناخوانده است. براى تشريح اين مطلب، مقدمه كوتاهى لازم است:
هرگاه ما بخواهيم كارى را انجام بدهيم، در آغاز كار، بر آن مسلط و در آن مجتهد و متخصص نيستيم و به اصطلاح آن كار براى ما «ملكه‏» نيست. از اين رو در آغاز، آن را به دشوارى انجام مى‏دهيم تا در آن رشته مجتهد و متخصص بشويم و يا به تعبير ديگر، ملكه پيدا كنيم; انبيا و اولياى الهى به سرعت و سهولت، فضايل دينى را انجام مى‏دادند، چنانكه نوح (عليه‏السلام) يا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به عنوان بنده شكور معرفى شدند; زيرا شكر خدا به آسانى و وفور از آنان صادر مى‏شد.
خداوند در باره شخص رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:
«و نيسرك لليسرى‏» (٢٦)
ما ترا براى انجام كارهاى خير به خصلت «يسرى‏» «ميسر» مى‏كنيم; به اين معنا كه، تو براى كارهاى خير آسان شده‏اى، نه اين كه كارهاى خير براى تو آسان شده باشد. درباره موساى كليم نيز مى‏فرمايد:
«و يسر لى امرى‏» (٢٧)
و امتياز وافرى است‏بين اين كه گوهر ذات انسان به گونه‏اى باشد كه كارهاى خير به آسانى از او صادر شود و بين اين كه كارهاى خير براى وى آسان گردد; اولى درباره رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است و دومى درباره موساى كليم (عليه‏السلام).
به هر تقدير، معناى آيه اين است: تو جوهر شفافى هستى كه به آسانى، كار و خصلت‏خير از تو نشئت مى‏گيرد. بزرگان در نثار و ايثار موفقند و به آسانى كارهاى خير انجام مى‏دهند. اهل بيت (عليهم‏السلام) نيز اين گونه بودند; براى ديگران بسيار دشوار است كه بتوانند ايثار كنند و لقمه خاص خود را به مسكين بدهند، اما اهل بيت (عليهم السلام) به آسانى اين كار را كردند:
«و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا» (٢٨) و سير تحول انسان نيز به اين نحو است كه ابتدا، كار خير به صورت عادى انجام مى‏گيرد، پس از آن به تدريج اجتهاد و تخصص و ملكه در آن پديد مى‏آيد و آنگاه كار خير به آسانى صورت مى‏گيرد.
خاطرات نيز چنين است. نخست، با يك سلسله گفتن، شنيدن، شركت در مجالس، خواندن برخى نشريات و... به تدريج‏خاطراتى در ذهن ترسيم مى‏شود و هنگامى كه متراكم و فراوان شد، زمينه شوق را فراهم مى‏كند و در نتيجه، «ملكه نفسانى‏» پديد مى‏آيد كه بعد به آسانى خاطره‏ها را در ذهن، زنده نگه مى‏دارد و انسان را از ياد خدا و معاد غافل مى‏كند. از اين رو انسان طبيعى دائما به فكر مسائل لذت بخش مادى است. تا هنگامى كه مشغول كار است، نه تنها بدن، كه فكر او نيز مشغول كار است. آن جا ظاهر و باطن، هماهنگ است، يعنى وقتى سرگرم لذت است قلبش متوجه جاى ديگر نيست; بلكه قلب و قالب، هر دو متوجه كار لذيذ است. كسى كه به مال دل بسته است در حال لذت بردن از مال بدن و دلش، هر دو متوجه مال و لذت از آن است، ليكن هنگام نماز بدنش به ركوع و سجود مى‏پردازد، ولى روحش متوجه مال است.

غفلت در عبادت
از چيزهايى كه براى همه ما دردآور است و ما را رنج مى‏دهد، اين است كه ما در متن بهترين پايگاه اخلاق يعنى عبادات خود در فكر خارج آن هستيم! در متن عملى كه براى ما سازنده است متوجه امور ديگريم; مثلا، انسان در نماز كه مناجات عبد با مولا و بهترين وسيله براى ندا و نجواى بنده با خداست، متوجه نيست كه چه مى‏گويد. او نه تنها از معارف نماز، آگاه نيست و نه تنها مفاهيم آن را در ذهن نمى‏گذراند بلكه به خارج از آن مى‏پردازد.
گاهى انسان بر طبق شريعت نماز مى‏خواند، يعنى واجبات و مستحبات وضو و نماز را رعايت مى‏كند، ولى حضور قلب ندارد اين نماز گرچه از نظر فقهى باطل نيست، ليكن از نظر اخلاقى و كلامى نمازى بى‏اثر است. تامين حضور قلب در نماز، بسيار مشكل است. با اين كه هر نماز چند دقيقه، بيشتر طول نمى‏كشد، اين هنر در نمازگزار نيست كه موقع نماز خود را ضبط كند. اگر انسان همان چند دقيقه، خود را ضبط كند و بداند با چه كسى سخن مى‏گويد، بقيه امور او تامين است; اما چون در همان چند دقيقه، قدرت حضور و ضبط ندارد، ساير امور او هم ناكام است.
نماز، «صراط‏» است و صراط با غفلت‏سالك نمى‏سازد; زيرا اگر انسان غفلت كند، از صراطى كه از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، سقوط مى‏كند:
«و ان الذين لا يؤمنون بالاخرة عن الصراط لناكبون‏» (٢٩)
غفلت‏زدگانى كه به آخرت ايمان ندارند تحقيقا از راه راست افتاده‏اند.
البته تلازمى متقابل وجود دارد كه نماز درست، انسان را از زشتيها باز مى‏دارد و اعمال زشت هم انسان را از انجام صحيح نماز و ساير عبادات باز مى‏دارد; كسى كه پيش از نماز، مواظب اعضا و جوارح خود يا حلال و حرام نباشد، در نماز هم توفيق حضور قلب نخواهد داشت و نمى‏داند با چه كسى سخن مى‏گويد در نتيجه جوابهايى را هم كه از او مى‏شنود، درك نمى‏كند. در اين صورت، بار فقهى چنين نمازگزارى به مقصد رسيده; در حالى كه بار كلامى و اخلاقى وى همچنان بر زمين مانده است.
قرآن كريم مى‏فرمايد: واى بر نمازگزارانى كه از نمازشان غافل هستند:
«فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون‏» (٣٠) .
عبادت، آنگاه در تهذيب روح و تزكيه جان مؤثر است كه عبادت كننده به مضامينش عارف و معتقد باشد و آنها را در ذهن خود حاضر كند; اما اگر در متن عبادت، غفلت داشته باشد، ديگر راه براى تزكيه او نيست. غفلت‏به تعبير ائمه (عليهم‏السلام)، چرك روح است (٣١) .
وقتى آينه شفاف دل را چرك بپوشاند، چيزى را نشان نخواهد داد و اگر ما در متن عبادت، گرفتار غفلت و چرك شويم، راهى براى تهذيب روح نداريم.
نمازهاى پنجگانه شبانه روز براى نجات انسان از غفلت است و چون انسان در نماز هم به دام غفلت مى‏افتد، مامور به خواندن نماز «غفيله‏» مى‏شود و آن، نمازى است كه بين نماز مغرب و عشاء خوانده مى‏شود. چون عده‏اى در صدر اسلام، بين نماز مغرب و عشا، استراحت مى‏كردند و در فاصله بين دو نماز از ياد خدا غفلت مى‏كردند، خداوند براى نجات از غفلت، اين نماز را تشريع كرد و به «غفيله‏» موسوم شد.
گاهى انسان در كنار دوستانش مى‏نشيند و سخنان عادى مى‏گويد و احساس خستگى نمى‏كند; اما هنگامى كه به نماز مى‏ايستد براى او دشوار است; زيرا با خدا مانوس نيست و سخن گفتن با كسى كه انسان با وى مانوس نيست، ملال‏آور است. ما نيز اگر خواستيم ببينيم آيا با خدا مانوسيم يا نه، بايد ببينيم از خواندن قرآن كه سخن خدا با ماست و از خواندن نماز كه سخن ما با خداست، احساس ملال مى‏كنيم يا احساس نشاط.

راه حل مشكل
آنچه گفتيم تحليل درد بود; راه درمان را نيز بايد بشناسيم. چون تهذيب روح، بدون شناخت درد و آشنايى با راه درمان آن ممكن نيست.
راه حلى كه قرآن ارائه مى‏دهد يكى «مراقبت از خود»، و ديگرى «ياد خدا» است; انسان بايد اولا مواظب جلسات، خواندنيها، شنيدنيها، خوردنيها وپوشيدنيهاى خود باشد; مواظب باشد چه سخنى را مى‏شنود و چه مى‏گويد، دقت كند كه در كنار سفره غذاى حلال مى‏نشيند يا حرام؟ لباسى را كه بر تن مى‏كند بايد گذشته از حلال بودن، لباس شهرت نباشد. گاهى شخص لباسى مى‏پوشد تا مشهور شود و هنگامى كه از كوى و برزن مى‏گذرد لباسش جلب توجه كند. اين نشان مى‏دهد كه او گرفتار خود بينى است.
اگر انسان، مواظب جلسات علمى خود باشد و سخنى جز براى رضاى خدا و به سود جامعه اسلامى نگويد، به تدريج زمينه فراهم مى‏شود تا به ياد خدا دل ببندد. وقتى به ياد خدا دل بست، به آسانى خاطره‏هاى خوب در ذهنش ترسيم مى‏شود. از اين رو قرآن كريم، ذكر خدا را براى غفلت‏زدايى و قرب به حق به ما مى‏آموزد.
هر يك از عبادتهاى معمولى، حد و نصابى دارد ولى ياد خدا در دل و نام‏خدابر لب، حدى ندارد:
«يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا» (٣٢) .
كسى كه‏زياد به ياد خدا باشد، براى وى علاقه به خدا ملكه و او در تعلق به حق وتخلق‏به اخلاق الهى، متخصص، مجتهد و صاحب ملكه مى‏شود. در اين‏صورت نه تنها در حال عبادت مى‏فهمد كه با معبود خود سخن مى‏گويد، بلكه‏درخارج از عبادت نيز به ياد حق است; آنگاه فرق او با ديگران روشن مى‏شود.ديگران در حال نماز، حواسشان نزد خدا، قيامت و معارف نماز نيست و او در غير حالت نماز نيز به ياد خدا و در نماز است: «خوشا آنان كه دايم در نمازند».
ذكر خدا حسنه است و هر كس در اين راه مجاهده كند و قدمى بردارد پاداش مضاعف دارد:
«من جاء بالحسنة فله خير منها» (٣٣) «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (٣٤) هر كس يك ساعت‏براى مراقبت، زحمت‏بكشد، ده ساعت او را حفظ مى‏كنند و به پيش مى‏برند و قهرا نجات پيدا مى‏كند، و حفظ خاطرات در نماز براى او سهل و آسان خواهد شد.

راه غفلت‏زدايى
خداى سبحان همه جهان را با يك فيض اداره مى‏كند; هم نظام تكوين را با يك فيض عام تربيتى به كمال راهنمايى مى‏كند و هم نظام تشريع را با يك هدايت نورانى به كمال لايق، رهنمود مى‏دهد. درباره نظام تكوين، مى‏فرمايد:
«و ما امرنا الا واحدة‏» (٣٥) ما با يك امر، همه هستى را مى‏پرورانيم. درباره نظام تشريع نيز مى‏فرمايد:
«قل انما اعظكم بواحدة ان تقوموا لله مثنى و فرادى ثم تتفكروا» (٣٦)
من با يك موعظه و رهنمود، جهان بشريت را تربيت مى‏كنم و آن اين است كه: براى خدا برخيزيد.
آنها كه در تهذيب روح كوشش كرده‏اند مى‏گويند: اولين قدم، «يقظه‏» و بيدارى است. انسان خوابيده، نه مى‏ايستد و نه مى‏رود. اگر زلزله‏اى بيايد، خانه بر سر او مى‏ريزد و اگر سيلى بيايد، جسد او روى آب پيدا مى‏شود و طعمه هر حادثه تلخ ديگر خواهد شد. انسان بيدار است كه خطر را حس مى‏كند و از آن مى‏رهد.
انسان غافل در خواب است و حديث پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم:
«الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» (٣٧) ناظر به همين معناست.
همچنين در سخنان نورانى على بن ابيطالب اميرالمؤمنين (عليه السلام) آمده است: «نعوذ بالله من سبات العقل‏» (٣٨) ما از خواب و تعطيلى عقل به خدا پناه مى‏بريم.
عقل بشر آن جا كه نمى‏فهمد، معطل و آن جا كه مى‏فهمد ولى كارى نمى‏كند خاموش است. عقل، چه عقل نظرى و چه عقل عملى، بايد كوشا و فعال باشد. اگر كسى بيدار شود، اين بيدارى با حركت آميخته است. اول، بيدارى از خواب، آنگاه ايستادگى و آنگاه سير است.
راه غفلت زدايى، چنانكه گذشت، «ذكر» است; كتاب و سنت‏براى غفلت‏زدايى از انسان، اذكار را به عنوان ادعيه و عبادات، مشخص كرده‏اند تا انسان، هنگام صبح، ظهر، شام، قبل و بعد از خواب، هنگام خوردن غذا و پس از آن، هنگام مشاهده مرده يا بيمار يا بعد از بهبودى از بيمارى و در روزهاى هفته و در ساعات روز و در اعياد دينى و مانند آن، ذكرى مناسب بگويد. (٣٩) به ما دستور داده شده است كه در كنار سفره براى هر يك از انواع غذا «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بگوييم و اگر موفق نشديم، در طليعه امر بگوييم: «بسم الله من اوله الى آخره‏» و اصولا گفتند هر كارى كه مى‏كنيد، در آغاز «بسم الله الرحمن الرحيم‏» بگوييد كه به اين ترتيب، آن كار نمى‏تواند چيزى جز واجب و مستحب باشد. البته اگر مباح هم باشد مى‏شود به آن، صبغه عبادى داد.
اولا، نمازهاى پنجگانه شبانه روز از بهترين مصاديق ذكر خدا و از مهمترين عوامل غفلت‏زدايى است: «اقم الصلوة لذكرى‏» (٤٠) و نمازگزار با خداى خود مناجات دارد:
«المصلى يناجى ربه‏» (٤١) چون نمازگزار با خداى خود، مناجات مى‏كند، شايسته است تميزترين لباس را در هنگام نماز بپوشد و معطر باشد. ثانيا، پس از اين مناجات (نماز) مستحب است نمازگزار سى و چهار بار«الله اكبر»سى و سه بار«الحمد لله‏»و سى و سه بار«سبحان الله‏»بگويد و اين ذكرى است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به وجود مبارك حضرت صديقه طاهره فاطمه زهراء (سلام‏الله‏عليها) آموخت.
صدر الدين قونوى از «جامع الاصول‏» ابن اثير نقل كرده است كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم با سپاهيانش هر گاه به فرازى مى‏رسيدند، هنگام صعود،«الله‏اكبر»و هنگام هبوط،«سبحان الله‏»مى‏گفتند و در همان حديث آمده است كه روش نماز نيز بر همين اساس، تنظيم شده است:
«كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و جيوشه اذا علوا الثنايا كبروا و اذا هبطوا سبحوا، فوضعت الصلوة على ذلك‏» (٤٢) .
چون انسان در نماز، هر وقت‏سربر مى‏دارد «الله اكبر» و هر وقت‏خميده مى‏شود (ركوع) يا پايينتر مى‏رود (سجود) «سبحان الله‏» مى‏گويد.
در شرح اين حديث، جناب ابوالمعالى مى‏گويد: ذات اقدس اله در سوره «حديد» مى‏فرمايد:
«هو معكم اين ما كنتم‏» (٤٣)
هر جا باشيدخدا با شماست; همچنين در سوره «مجادله‏» مى‏فرمايد:
«ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم اين ما كانوا» (٤٤)
نجواكنندگان در هر جا و در هر شرايطى باشند خدا با آنهاست. بنابراين، بر اساس اين اصل كه خدا با همه ما در همه شرايط هست، توهم مى‏شود هنگامى كه ما بر بلندى صعود مى‏كنيم، در كبريايى با خدا شريك شده‏ايم، از اين رو براى نفى اين توهم تكبير مى‏گوييم و تكبير بدين معناست كه خدا منزه است از اين كه در كبريايى شريك داشته باشد. همچنين هنگامى كه هبوط مى‏كنيم، توهم مى‏شود كه خداى سبحان نيز هبوط مى‏كند! پس براى زدودن اين توهم نيز در حال نزول،«سبحان الله‏»مى‏گوييم (٤٥) ; يعنى، او منزه از هبوط است:
با اين كه خدا در همه‏جا با ماست در حال ركوع و خميدگى، سجود و افتادگى، اضطجاع، استلقاء و در اعماق زمين و اوج آسمان، اما«سبحان الله‏»كه خود، پايين، خميده، افتاده مضطجع و مستلقى باشد! اما وقتى انسان بر فراز بام ساختمانى مى‏رود يا به قله كوهى صعود مى‏كند يا سر از ركوع يا سجود بر مى‏دارد، جلوه كبريايى حق براى او روشنتر مى‏شود و بنابراين، «الله اكبر»مى‏گويد; يعنى، گرچه خدا در همه حالات با ماست، اما اين بدان معنا نيست كه وقتى ما سر از ركوع بر مى‏داريم، او نيز سر بر مى‏دارد! او «اكبر» و برتر از اين اوصاف است:
«الله اكبر من ان يوصف‏» (٤٦) .
از اين جا معلوم مى‏شود كه ديگران در حال نماز هم غافلند، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در غير نماز نيز حالت نماز داشت.
بهترين حال براى انسان، همان حالت مناجات با خداست و نماز جلوه گاه اين مناجات است:
«لو يعلم المصلي من يناجي ما انفتل‏» (٤٧)
اگر نماز گزار بداند كه با خدا مناجات مى‏كند و مناجات با او لذيذ و گوارا باشد، هرگز نماز را رها نمى‏كند، چنانكه گفتگو با دوست در كام انسان شيرين است و هر چند طولانى شود از آن احساس ضعف و خستگى نمى‏كند.

اذكار دينى و آموزش معارف
اذكار دينى افزون بر آن كه از انسان غفلت‏زدايى مى‏كند، معارف الهى را نيز آموزش مى‏دهد و ره‏توشه معرفتى مسافران به سوى خدا را فراهم مى‏كند، چنانكه ذكر شريف «لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم‏»
كه از گنجينه‏هاى عرشى است:
قال الله تعالى لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم في ليلة المعراج:
اعطيتك كلمتين من خزائن عرشي «لا حول و لا قوة الا بالله و لا منجا منك الا اليك‏» (٤٨))
معناى بلند و فوايد فراوانى دارد; امام باقر (سلام‏الله‏عليه) در تفسير اين ذكر فرمودند: آن جا كه قدرتى را به جا صرف كرده و خدا را اطاعت كرده‏ايد، اين قدرت بر اطاعت از ناحيه خداست و آن جا كه معصيت نكرده‏ايد، در حقيقت، عنايت الهى بين شما و آن معصيت‏حائل شده است.
پس «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏»
يعنى: «لا حول لنا عن معصية الله الا بعون الله و لا قوة لنا على طاعة الله الا بتوفيق الله عزوجل‏» (٤٩) .
گاهى انسان را به گناه دعوت مى‏كنند، اما مانعى فرا راه او پديد مى‏آيد. او نمى‏داند راهى كه به آن دعوت شده‏است، راه گناه است و نيز نمى‏داند چرا راه بندان شد، اما بعد مى‏فهمد او را به مجلس گناه دعوت كرده بودند و اين راه بندان، همان «حول الهى‏» بود كه بين او و گناه حائل شد. اين كه ما در نماز مى‏گوييم:
«بحول الله و قوته اقوم و اقعد»
به اين معنا نيست كه فقط در حال نماز كه بر مى‏خيزيم و مى‏نشينيم، «بقوة الله‏» است; بلكه به اين معناست كه همه حركات و سكنات ما، در نماز و در غير نماز به قوت الهى است.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اين ذكر شريف را ذكر فرشتگان حامل عرش معرفى كرده است:
«تسبيح حملة العرش‏» (٥٠)
و در برخى روايات تفسيرى آمده است كه فرشتگان حامل عرش نيز كه ذات اقدس خداوند از آنان به «الذين يحملون العرش‏» (٥١)
ياد مى‏كند، هنگامى كه حمل عرش الهى، يعنى مقام فرمانروايى خدا، برايشان دشوار بود ذكر «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏» را به آنان آموختند:
«اعلمكم كلمات تقولونها يخف بها عليكم. قالوا: و ما هي؟ قال: تقولون: «بسم الله الرحمن الرحيم و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلى الله على محمد و آله الطيبين فقالوها فحملوه‏» (٥٢)
البته شايد چنين ذكرى براى فرشتگان «دفع تعب‏» باشد نه «رفع نصب‏».
بنابراين، «بحول الله و قوته اقوم و اقعد» در نماز مصداقى از آن اصل كلى است; زيرا: «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏»، «نفى جنس‏» است; يعنى، هيچ جا حيلوله و منع و هم چنين قدرت و توانى نيست مگر به عنايت ذات اقدس خداوند و اختصاصى به نماز يا غير نماز و نيز اختصاصى به انسان و غير او ندارد. فرشته‏ها نيز در حمل عرش، مشمول اين اصل كلى و جامعند.
ائمه (عليهم السلام) دستور داده‏اند كه ذكر و دعايى را كه ما ارائه مى‏كنيم بگوييد و آن را كم يا زياد نكنيد. اين خضوع در برابر وحى، نشانه عقل است; زيرا با برهان فلسفى، ثابت‏شده است كه بشر، نيازمند به وحى است و نياز بشر را جز وحى، چيز ديگرى تامين نمى‏كند. آنگاه بشر نمى‏تواند در برابر ره آورد وحى اظهار نظر كرده به دنبال چيزى ديگر برود. انسان عاقل، نه از اين و آن، ذكر طلب مى‏كند و نه در برابر خواسته ديگران، به آنان ذكر مى‏آموزد، بلكه به همين دستورات دينى عمل مى‏كند و آن را به ديگران ارائه مى‏كند.

دم مسيحايى «ذكر»
در دستورهاى دينى آمده است كه اگر سيئه‏اى مرتكب شديد فورا حسنه‏اى انجام دهيد تا آن سيئه را جبران كند; زيرا اگر سيئه، متراكم شود، چرك و رينى در جان انسان ايجاد و او را نابينا و ناشنوا مى‏كند. براى اين كار، ذكر دايمى خدا را توصيه كرده‏اند.
برخى دستورهاى دينى وقت مشخصى دارد; مانند نماز:
«ان الصلوة كانت على المؤمنين كتابا موقوتا» (٥٣) اما ذكر خدا «موقوت‏» نيست و وقت مشخصى ندارد; زيرا در قرآن آمده است:
«يا ايها الذين امنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا» (٥٤) دائما به ياد حق باشيد. اين دوام ياد حق نمى‏گذارد انسان غفلت پيدا كند.
نقل شده است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از كنار باغى مى‏گذشت; به باغدار كه در حال غرس نهالى بود فرمود: آيا حاضر هستى من تو را از غرس و شت‏سودمندترى آگاه كنم؟ عرض كرد:
آرى. فرمود: درختى كه تو مى‏كارى، ثمرش موقت است، ولى اگر در هر بامداد و شامگاه بگويى: «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر» خداوند براى تو در بهشت، در برابر هر تسبيح درختهاى ميوه غرس مى‏كند كه همواره ميوه مى‏دهد (٥٥) .
نيز امام باقر (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
اگر كسى اين تسبيحات چهارگانه را بگويد، خداوند، چهار پرنده از اين اذكار مى‏آفريند كه آنها تا قيامت‏خدا را تسبيح و تقديس و تهليل مى‏كنند:
«من قال سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر، خلق الله منها اربعة اطيار تسبحه و تقدسه و تهلله الى يوم القيامة‏» (٥٦) .
اين نشانه تجسم اعمال است. پرندگانى را كه خدا با اين اذكار چهارگانه مى‏آفريند، در آسمان و زمين نيستند، بلكه در فضاى جان ذاكر و مسبح پديد مى‏آيند و پرواز مى‏كنند. آنگاه مؤمن سالك، طيران را در درون خود مى‏بيند و به جاى اين كه «طى الارض‏» ظاهرى داشته باشد، «طى الارض والسماء» باطنى دارد; يعنى، در عين حال كه در يك جا نشسته است، «جهانى است‏بنشسته در گوشه‏اى‏».
انسان گاهى مانند عيساى مسيح (سلام الله عليه) مظهر خالقيت‏حق قرار مى‏گيرد:
«و اذ تخلق من الطين كهيئة الطير باذنى فتنفخ فيها فتكون طيرا باذنى‏» (٥٧)
ولى گاهى براى هر ذاكرى در درون جان او، بدون گل و خاك پرنده‏اى ايجاد مى‏شود تا تسبيح گوى خدا باشد.
«خلق‏»، صفت فعل خداست; نه صفت ذات او، و اصل كلى اين است كه در همه مباحث الهى، دو منطقه ممنوعه وجود دارد و احدى به آن دو منطقه، راه پيدا نمى‏كند: يكى منطقه ذات خدا و ديگرى منطقه اسماء و صفات ذاتى او كه عين ذات اوست; ولى خارج از ذات منطقه افعال الهى و جهان امكان است.
اگر چه فعل و آفرينش خدا به ذات او متكى است; اما اگر كسى با اوصاف فعلى خدا محشور باشد، او بر «قيوم‏» تكيه مى‏كند. به ما گفته‏اند: «يا حى يا قيوم‏» بگوييد كه البته حقيقت آن در نيايش، «انشاء» است، نه «اخبار». بر اين اساس، «يا حى يا قيوم‏»، يعنى «احينا واقمنا»; ما را به حيات خود، زنده و ما را به قيوميت‏خود، قائم كن. اگر چنين شود، انسان مى‏تواند چون ديگران، فيض الهى را بگيرد:
«مرغ باغ ملكوت‏» را كسى كه بالاتر از ملكوت مى‏انديشد مى‏آفريند. اگر انسان به جايى برسد كه با ذكر او پرنده ملكوتى خلق بشود، او مظهر خالق خواهد شد و اين خالقيت، چون صفت فعل خداست، امتناع عقلى و منع نقلى ندارد كه در عيساى مسيح و عبد صالح ديگرى تجلى كند.
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه:
يحياى شهيد (سلام الله عليه) وقتى مى‏گفت: «يا رب يا الله‏»، خداوند مى‏فرمود: «لبيك يا عبدي سل حاجتك‏» (٥٨) .
از اين جهت‏خدا در قرآن مى‏فرمايد:
«و حنانا من لدنا» (٥٩) لطف ما به سوى او تنزل پيدا مى‏كرد و او هم «تحنن‏» و مهربانى داشت. همين كار يحياى شهيد را به ما آموخته و گفته‏اند: شما هم بگوييد: «يا الله‏» و لبيك بشنويد.
از امام صادق (عليه السلام) رسيده است كه اگر پس از گفتن تسبيح حضرت فاطمه زهرا (سلام‏الله‏عليها) يك بار «لا اله الا الله‏» بگوييد، گناهان شما بخشوده مى‏شود:
«من سبح الله في دبر الفريضة قبل ان يثني رجليه تسبيح فاطمة الماة و اتبعها بلا اله الا الله مرة واحدة، غفر له‏» (٦٠) .
همچنين نقل شده است: اگر نيازى داشتيد، ده‏بار «يا الله‏» بگوييد و آنگاه حاجت‏خود را بخواهيد كه برآورده مى‏شود:
«قل عشر مرات: يا الله يا الله يا الله، فانه لم يقلها احد من المؤمنين قط الا قال له الرب تبارك و تعالى: لبيك عبدي سل حاجتك‏» (٦١) .
به اين ترتيب، ائمه (عليهم السلام) راه حضرت مسيح (عليه‏السلام) و يحياى شهيد (عليه السلام) را به ما آموخته‏اند، تا با پيمودن آن، از امدادهاى ويژه روح‏القدس بهره‏مند گرديم.
رواياتى كه مى‏گويد: از هر قطره آب وضويى كه براى عبادت گرفته شود فرشته‏اى خلق مى‏شود، راه مسيح را به ما نشان مى‏دهد. البته اگر كسى در نماز غافل باشد و نماز او غافلانه انجام گيرد، وضويش نيز غافلانه انجام مى‏گيرد و بنابراين، از اين وضو و آن نماز، كارى ساخته نيست و در حقيقت، نماز او مصداق «فويل للمصلين الذين هم عن صلاتهم ساهون‏» (٦٢) خواهد بود و بر همين اساس درباره وضوى او بايد گفت: «فويل للمتطهرين، الذين هم عن طهارتهم ساهون‏». بنابراين، از قطرات آب چنين وضويى، فرشته خلق نمى‏شود.
كسى كه مى‏گويد: چگونه ممكن است‏بنده‏اى «خالق‏» باشد؟ او هنوز با عقل متعارف نجنگيده و به روايات اهل بيت (عليهم السلام)، ايمان نياورده است; زيرا از مجموع روايات، كه مشتمل بر خبر صحيح و معتبر نيز هست، به خوبى برمى‏آيد كه با عبادت انسان سالك، فرشته ملكوتى خلق مى‏شود; اما چنين شخصى هنوز باور نكرده است كه انسان مى‏تواند با عبادتهاى صحيح خود، راه مسيح را طى كند و بدون اين كه پيغمبر يا امام بشود، مى‏تواند كارى بكند كه مسيح كرد و مظهر خالقيت‏حق قرار بگيرد; زيرا برهان عقلى امكان آن را ثابت كرده است و دليل نقلى از وقوع آن خبر داده است.

مراتب بيدارى
انسانى كه بيدار مى‏شود عاملى در بيدارى او نقش دارد و عوامل بيدارى انسان غافل گوناگون است; ممكن است اين عامل «زنگ خطر دوزخ‏» باشد يا «شوق بهشت‏» و يا «اشتياق به لقاى حق‏». در مناجات شعبانيه آمده است كه:
«ايقظتنى لمحبتك‏» (٦٣)
تو مرا براى محبت‏خود بيدار كرده‏اى، نه براى ترس از جهنم يا شوق به بهشت. بيدارى از خواب ظاهرى هم همين طور است; مثلا، كسى كه در هنگام نماز صبح، خوابيده است و عاملى وى را بيدار مى‏كند آنچه كه مايه بيدارى او مى‏شود، نجات از عذاب دوزخ يا اشتياق به بهشت و يا اشتياق به لقاى حق است.
انسانى كه اهل معصيت و يا اهل توجه به غير خداست نيز خوابيده است:
«الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» (٦٤)
بيشتر انسانها در خوابند و وقتى كه بميرند بيدار مى‏شوند; برخلاف فرهنگ رايج‏بين ما كه در باره مردگان مى‏گوييم: «به خواب ابد فرو رفته‏اند»، دين مى‏گويد: «مردگان تازه بيدار شده‏اند». انسانى كه در دنياست و معارف الهى را نمى‏يابد در خواب است; اما وقتى مى‏ميرد بسيارى از مسائل براى او روشن مى‏شود و در حقيقت، مرگ سرآغاز بيدارى است و اگر برزخ يا قبر را «مرقد» يعنى خوابگاه مى‏نامند براى آن نيست كه انسان در آن جا در خواب است; چون برزخ نسبت‏به دنيا بيدارى است; بلكه براى آن است كه برزخ نسبت‏به قيامت كبرا خواب است; زيرا بسيارى از امور بعد از مرگ و در برزخ نيز براى انسان روشن نيست; ولى در قيامت كبرا روشن مى‏شود. از اين رو انسانهاى برانگيخته شده از قبر در روز «بعث‏» مى‏گويند:
«من بعثنا من مرقدنا» (٦٥)
چه كسى ما را از خوابگاهمان مبعوث كرده است؟ به هر حال، همان گونه كه عوامل بيدارى انسان گوناگون و مراتب بيدارى وى متفاوت است، زاد و توشه‏اى هم كه بعد از بيدارى براى سفر خويش فراهم مى‏كند مختلف است; كسانى كه از همان آغاز، زنگ بيدارى را محبت‏حق مى‏دانند قهرا زاد و توشه‏اى هم به اندازه همين سفر تهيه مى‏كنند.

سوء ظن به خود
پس از نجات از غفلت، بايد نسبت‏به آنچه انسان را دوباره به غفلت مى‏كشاند، هشيار بود و از اين رو انسان بايد هم نعمتهاى خدا را بشناسد و هم بداند كه در همه حالات، در مشهد و محضر الهى است و هم نسبت‏به خود، خوش گمان نباشد; زيرا خوش گمانى باعث مى‏شود كه انسان كارهاى خود را حمل بر صحت و آنها را توجيه كند و توجيه كردن تبهكاريها غفلت‏زاست و با تهذيب روح، سازگار نيست. چنين كسى، ديگر به توبه و مانند آن راه نمى‏يابد تا تبهكاريهاى گذشته را ترميم كند; زيرا كارهاى خود را، زشت نمى‏پندارد تا از آنها توبه كند .
انسان نسبت‏به ديگران نبايد سوء ظن داشته باشد; مگر اين كه شواهدى بر آن دلالت كند، ولى نسبت‏به خود بايد سوء ظن داشته باشد. انسان وقتى نسبت‏به خود بد گمان باشد، اصل را بر اين قرار نمى‏دهد كه انسان خوبى است و كارهاى خوب مى‏كند، بلكه اصل را بر اين قرار مى‏دهد كه ممكن است گناه و خلاف بكند. از اين رو كارهاى خود را فورا حمل بر صحت نمى‏كند بلكه مى‏كوشد با ترازوى الهى آن را ارزيابى كند.
اين حالت‏سوء ظن، زمينه‏اى خواهد شد تا انسان يافته‏هاى خود را بررسى‏كند. گاهى خدا واقعا به انسان نعمت مى‏دهد; اما گاهى خدا كسى راامتحان مى‏كند نه اين كه بر او انعام روا بدارد و چنين نعمت دادنى «فتنه‏»، يعنى آزمونى است تا آشكار شود كه انسان ناب و خالص است‏يا آلوده و مخلوط. اگركسى به خود، حسن ظن داشت، فورا يافته‏هاى الهى را حمل بر اكرام الهى‏مى‏كند: «فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن‏» (٦٦)
مى‏گويد خدا مرا گرامى داشته است و من نزد خدا كريم هستم; در حالى كه خدااورا آزموده است; نه اين كه به او اكرام كرده باشد. انسان غافل كه به خود حسن ظن دارد، خود را برتر مى‏بيند و از بزرگوراى و كرامتهاى درونى ديگران‏نيزخبرى ندارد. حسن ظن به خود و غفلت از زشتيها و نواقص خويش مايه فخرفروشى است و فخرفروشى باعث تحقير ديگران است.
در حالى كه امام صادق(عليه السلام) فرموده‏اند كسى كه به برادر مؤمنش «اف‏» بگويد، از ولايت اوخارج مى‏شود: «اذا قال المؤمن لاخيه اف، خرج من ولايته‏» (٦٧) .
بنابراين، انسان‏حق‏«اف‏» گفتن به برادر مؤمن خود را ندارد. چون همان گونه كه منافقان‏ازيكديگرند:
«المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض‏» (٦٨) مؤمنان نيز اولياى يكديگرند:
«المؤمنون و المؤمنات بعضهم اولياء بعض‏» (٦٩)
اين ولايت متقابلى است كه بين مؤمنان برقرار است و انسان، با اهانت‏به برادر ايمانى از آن‏بيرون مى‏آيد.
پس‏غفلت ‏نه‏تنها رابطه ‏بين‏انسان ‏و خدا را تيره ‏مى‏كند، بلكه ‏رابطه ‏بين انسانها را نيز تاريك مى‏كند.باتيرگى رابطه بين انسان و خدا و تاريكى رابطه انسان با ساير انسانها، هرگز كسى مهذب و مطهر نخواهد شد. ارتباط مؤمنان با يكديگر به قدرى در نزاهت روح، نقش مؤثرى دارد كه در روايات آمده است:
«ربح المؤمن على المؤمن ربا» (٧٠) سودى كه در تجارت، مؤمن از مؤمن ديگر مى‏برد به منزله رباست.
از سوى ديگر، همان گونه كه در جهاد اصغر، بيان نورانى اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) به مردم مصر اين است كه «و من نام لم ينم عنه‏» (٧١)
يعنى اگر كسى بخوابد، هرگز دشمن بيدار نمى‏خوابد و شبيخون مى‏زند، درباره دشمن درون نيز اين مطلب، صادق و بلكه روشنتر است. اگر كسى به سبات عقل مبتلا گردد و از نظر روح بخوابد، دشمن درونش بيدار است و هرگز نمى‏خوابد و روشن است كه تهاجم به انسان خوابيده و پيروزى بر او آسان است. انسان غافل، خوابيده است و چون توجه ندارد، دشمن متوجه بر او مى‏تازد. اصولا دشمن از راهى كه انسان او را نمى‏بيند حمله مى‏كند:
«انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم‏» (٧٢) .
مطلب ديگر،آن است‏كه اگركسى رابطه خود را با خدا از طريق غفلت‏زدايى، مستحكم كند، مشمول مهر خداوند خواهد بود و او دلهاى جامعه را نيز به سمت وى متوجه خواهد كرد. اين كه حضرت ابراهيم خليل به خدا عرض كرد:
«فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم‏» (٧٣) يعنى، خدايا! دلهاى عده‏اى از مردم را به سمت فرزندان من متوجه كن براى همين است كه اگر كسى رابطه‏اش را با خدا محكم كند، او دلهاى ديگران را هم به سمت وى متوجه مى‏كند و اين تنها در نتيجه اجابت دعاى ابراهيم (سلام الله عليه) نيست; بلكه به عنوان يك اصل كلى در قرآن كريم آمده است:
«ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمن ودا» (٧٤)
خداوند، مودت مؤمنانى كه داراى اعمال صالحند، در دلهاى ديگران مستقر مى‏كند.
---------------------------
١. سوره نحل، آيه ٧٨.
٢. سوره روم، آيه ٣٠.
٣. سوره شمس، آيات ٧ ٨.
٤. گلستان، باب دوم، حكايت ١١.
٥. سوره اعراف، آيه ١٦.
٦. سوره انبياء، آيه ٣٤.
٧. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.
٨. سوره فاطر، آيه ٢٢.
٩. بحار، ج ٦٨، ص ١٧٣.
١٠. سوره اعراف، آيه ٢٠٥.
١١. بحار، ج ٢٥، ص ٢٠٥.
١٢. شرح غرر الحكم، ج ١، ص ٣٦٩.
١٣. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.
١٤. سوره حاقه، آيات ٣٥ ٣٧.
١٥. بحار، ج ٦١، ص ٢٤.
١٦. بحار، ج ٩٠، ص ١٥٦.
١٧. بحار، ج ٦٩، ص ٢٢٧; محاسن برقى، ج ١، ص ١٨١.
١٨. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٣٨.
١٩. سوره بقره، آيه ١١٠.
٢٠. سوره بقره، آيه ٤٠.
٢١. سوره توبه، آيه ١١١.
٢٢. سوره عصر، آيات ١ ٢.
٢٣. سوره انفطار، آيه ٦.
٢٤. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٣.
٢٥. بحار، ج ٤٠، ص ١٥٧ و ١٧٨.
٢٦. سوره اعلى، آيه ٨.
٢٧. سوره طه، آيه ٢٦.
٢٨. سوره انسان، آيه ٨.
٢٩. سوره مؤمنون، آيه ٧٤.
٣٠. سوره ماعون، آيات ٤ ٥.
٣١. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.
٣٢. سوره احزاب، آيه ٤١.
٣٣. سوره نمل، آيه ٨٩.
٣٤. سوره انعام، آيه ١٦٠.
٣٥. سوره قمر، آيه ٥٠.
٣٦. سوره سبا، آيه ٤٦.
٣٧. بحار، ج ٥٠، ص ١٣٤.
٣٨. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٤، بند ١٢.
٣٩. در عين حال گروهى به دنبال ذكر خاص هستند و دو عامل به اين كار دامن مى‏زند: خوى «بدعت طلبى‏» از يك سو و خصلت «بت‏شدن‏» از سوى ديگر.
٤٠. سوره طه، آيه ١٤.
٤١. بحار، ج ٦٨، ص ٢١٦.
٤٢. شرح الاربعين، ص ٢٢.
٤٣. سوره حديد، آيه ٤.
٤٤. سوره مجادله، آيه ٧.
٤٥. شرح الاربعين، ص ٢٢، با تصرف.
٤٦. بحار، ج ٨١، ص ٣٦٦ و ٣٨٠.
٤٧. بحار، ج ٨٤، ص ٢٤١.
٤٨. بحار، ج ٩٠، ص ١٨٦.
٤٩. بحار، ج ٩٠، ص ١٨٧.
٥٠. بحار، ج ٩٠، ص ١٩١.
٥١. سوره غافر، آيه ٧.
٥٢. بحار، ج ٥٥، ص ٣٣.
٥٣. سوره نساء، آيه ١٠٣.
٥٤. سوره احزاب، آيه ٤١.
٥٥. محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٧; بحار، ج ٨٣، ص ٢٥٧.
٥٦. محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٦; بحار، ج ٩٠، ص ١٧٢.
٥٧. سوره مائده، آيه ١١٠.
٥٨. بحار، ج ٩٠، ص ٢٣٣; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٤.
٥٩. سوره مريم، آيه ١٣.
٦٠. بحار، ج ٨٢، ص ٣٣٥; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٦.
٦١. بحار، ج ٩٠، ص ٢٣٣; محاسن برقى، ج ١، ص ١٠٤.
٦٢. سوره ماعون، آيات ٤ ٥.
٦٣. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.
٦٤. بحار، ج ٤، ص ٤٣; اصول كافى، ج ٢، ص ٢٤٠.
٦٥. سوره يس، آيه ٥٢.
٦٦. سوره فجر، آيه ١٥.
٦٧. بحار، ج ٧٢، ص ١٤٦.
٦٨. سوره توبه، آيه ٦٧.
٦٩. سوره توبه، آيه ٧١.
٧٠. بحار، ج ١٠٠، ص ٨٢; محاسن برقى، ج ١، ص ١٨٦.
٧١. نهج‏البلاغه، نامه ٦٢، بند ١٣.
٧٢. سوره اعراف، آيه ٢٧.

٧٤. سوره مريم، آيه ٩٦.


۲
فصل دوم: وسوسه علمى
فصل دوم: وسوسه علمى
سالكى كه براى تهذيب روح قدم برمى‏دارد، شيطان راى قوه متخيله سالك را به جاى وحى و عقل مى‏نشاند و موهوم و متخيل را معقول جلوه مى‏دهد. باطل را به جاى حق و حق را به جاى باطل نشاندن، شيطنت است.
هنگام شروع به شناخت مبدء و معاد و ساير بخشهاى معارف الهى، شيطان ابتدا در اصل فراگيرى علوم الهى رهزنى مى‏كند; بدين گونه كه يا زرق و برق را به انسان ارايه مى‏كند، يا مشكلات را در نگاه او بزرگ جلوه مى‏دهد و او را به فقر تهديد مى‏كند:
«الشيطان يعدكم الفقر» (١)
تا او را از اصل فراگيرى علوم الهى بازدارد و اگر موفق نشد، آنگاه در علم او خلل وارد مى‏كند.
وقتى سالك در اصل فراگيرى، از گزند شيطان رهايى يافت، مى‏پندارد راه باز است و خطرى در پيش نيست، ولى هنگام شروع به عمل با وسوسه ديگر شيطان روبرو مى‏شود; وسوسه شيطان اين است كه رايهاى خود سالك را به جاى وحى يا عقل مبرهن مى‏نشاند، توضيح اين كه: كار شيطان در درون دستگاه نفس، جابه جا كردن است. در انسان قوه‏اى به نام «قوه متخيله‏» است كه وظيفه تجزيه و تركيب را بر عهده دارد; انسان عاقل معتدل در تعديل اين قوه، رياضت مى‏كشد; رياضت كشيدن يعنى هوشمندى به خرج دادن و قواى نفس را كنترل كردن و كار را به دست قوه متخيله ندادن. در حالى كه قوه متخيله از بهترين نعمتهاى الهى است. اين قوه نيروى بسيار خوب و بازوى قوى براى نفس در احضار خاطرات است، ولى دخل و تصرفى كه خود مى‏كند نارواست. گاهى محمولى را كه از آن موضوع نيست‏به آن اسناد مى‏دهد و گاهى موضوعى را كه به اين محمول، مربوط نيست، موضوع قرار مى‏دهد، در اين‏گونه موارد خطا پيش مى‏آيد.
شيطان اگر بخواهد عالم و متفكرى دينى را بفريبد، وهم و خيال را به جاى عقل، و موهوم و متخيل را در رتبه معقول مى‏نشاند و حرف مدعيان دروغين نبوت را به جاى سخن انبيا، ثبت مى‏كند و در نتيجه فريب خورده به راى خود عمل مى‏كند يا به دام مغالطه‏هاى گوناگون فكرى مى‏افتد.
از اين رو هر جا انسان مطلبى را نادرست مى‏فهمد بر اثر دخالت‏شيطان و ابزارى است كه شيطان در درون جان آدمى دارد; زيرا مغالطه با دخالت وهم تحقق مى‏يابد و وهم ابزار نيرومند شيطان است. به همين جهت در جوامع روايى ما بابى گشوده شده است كه مستقيما ناظر به اوصاف، احوال و افعال علماست.
شيطان وقتى در جبهه درك مطلب ناكام ماند و انسان در مقام درك موفق شد آنگاه مى‏كوشد در مراحل بعدى مانند تعليم، تدريس، تدوين و... راه يابد تا عالم را گرفتار غرور كند و در نتيجه به جاى ديدن خدايى كه معلم حقيقى است، خود را ببيند و براى خودنمايى كار بكند.
ائمه معصومين (عليهم السلام) به ما آموخته‏اند:
مبادا با راى و فكر خود چيزى را به عنوان حق تلقى كنيد.بسيار دشوار است كه انسان به جايى برسد كه در باره حق و باطل فتوا بدهد و سختى آن تنها در تحصيل علم نيست، بلكه يك لحظه به هوس داعيه‏دار «نه‏» گفتن است.
به تعبير مرحوم سيد حيدر آملى (رحمة الله عليه) گاهى انسان، غافل است و نمى‏داند كه در درون وى چه خواهشهايى مطرح مى‏شود; گاهى در درون به طور مرتب، جاه طلبى و مقام خواهى انسان را به امرى دعوت مى‏كند و او بايد دريابد كه پيشنهاد از طرف كيست و صدا از گلوى صياد، بيرون مى‏آيد و بايد به او «نه‏» بگويد.
كسى كه همه تلاش و كوشش او در ابطال سخن حق رقيب صرف مى‏شود و هنگامى‏كه نتوانست آن را ابطال كند، به توجيه سخن خودش برمى‏آيد، او با خود بازى كرده و به دنيا و لهو و لعب تن در داده است.
همان‏طور كه در ورزش كشتى به خاك ماليدن پشت رقيب مطرح است، در كشتى درونى نيز به خاك ماليدن بينى رقيب مطرح است و چون ما خود، رقيب خود هستيم و ديگرى با ما دشمن نيست، در اسلام به ما گفته‏اند: بهترين حالات نمازگزار، سجده است و مستحب است‏سجده، طولانيتر از ركوع باشد و نيز گفته‏اند: گذاشتن هفت عضو بر روى زمين، واجب و گذاشتن عضو هشتم يعنى بينى، مستحب است و اين همان «رغم الانف‏» يعنى بينى را در مقابل خدا به خاك ماليدن است.
از امام رضا (عليه السلام) پرسيدند:
چرا محل سجده بايد يا زمين باشد يا چيزى كه از زمين مى‏رويد، ولى از خوردنيها و پوشيدنيها نيست؟
فرمودند: براى اين كه انسان از خوراكى و پوشاكى كه معبود دنيازدگان است، چشم بپوشد:
«عن هشام بن حكم قال: قلت لابي عبدالله (عليه السلام) اخبرني عما يجوز السجود عليه وعما لا يجوز. قال: السجود لا يجوز الا على الارض او ما انبتت الارض الا ما اكل او لبس. فقلت له: جعلت فداك ما العلة في ذلك؟ قال: لان السجود هو الخضوع لله عزوجل فلا ينبغي ان يكون على ما يؤكل ويلبس لان ابناء الدنيا عبيد ما ياكلون ويلبسون والساجد في سجوده في عبادة الله تعالى. فلا ينبغي ان يضع جبهته في سجوده على معبود ابناء الدنيا الذين اغتروا بغرورها والسجود على الارض افضل، لانه ابلغ في التواضع والخضوع لله عزوجل‏» (٢) .
بنابراين، گذاشتن بينى بر سنگ يا خاك، براى خاك مالى كردن منشا جاه طلبى و خودخواهى است.
در همين زمينه، روايات نورانى فراوانى به اين مضمون وجود دارد كه اين شجاعت و شهامت را در دوران تحصيل داشته باشيد تا اگر چيزى از شما پرسيدند و نمى‏دانيد بگوييد: نمى‏دانم (٣) ، و اين كار هر كسى نيست. در اين زمينه، دعا نقش آموزنده‏اى دارد.
امام عصر (سلام الله عليه) در دعاى افتتاح، به پيشگاه خدا عرض مى‏كند: «فارحم عبدك الجاهل‏» (٤) و اين خيلى شجاعت مى‏طلبد.
شجاع كسى است كه مقام خواهى را به خاك بمالد و چيزى را كه نمى‏داند، بگويد نمى‏دانم.
امام صادق(عليه السلام) مى‏فرمايد:
«و اياك و خصلتين يهلك فيهما الرجال: ان دين بشي‏ء من رايك و تفتى الناس بغير علم‏» (٥)
خود را از دو خصلت هلاكتبار نجات ده: به چيزى كه براى تو، نه با عقل قطعى و نه با وحى مسلم، ثابت نيست، معتقد نشو و براى ديگران نيز آن را به عنوان مطلبى علمى يا دينى نقل نكن.
در اين صورت بدعت و خودبينى رخت‏بربسته، سنت و خدابينى به جاى آن مى‏نشيند. از اين رو درباره عمار ياسر گفته شده كه او از سر تا قدمش غرق در ايمان است:
«ان عمارا ملي‏ء ايمانا من قرنه الى قدمه و اختلط الايمان بلحمه و دمه‏» (٦) .
با از ميان برداشتن خودخواهى و جاه طلبى، سراسر هستى انسان را در قلمرو عقل، معرفت; و در منطقه نفس، تخلق به اخلاق الهى و در محدوده اعضا و جوارح، عمل به دستورهاى الهى تشكيل مى‏دهد و چنين كسى مانند عمار ياسر سراسر وجودش غرق در ايمان مى‏شود.

قياس رهزن
گفته مى‏شود: نخستين كسى كه بر اساس قياس و راى خود عمل كرد شيطان بود; در حالى كه قياس كردن مبتنى بر احاطه بر همه جوانب مطلب است و او چنين احاطه علمى نداشت. شيطان گفت من براى آدم سجده نمى‏كنم، چون از او بهترم; زيرا آفرينش من از آتش و خلقت وى از خاك است:
«خلقتنى من نار وخلقته من طين‏» (٧) .
شيطان بر اساس حس، طبيعت و تن را مورد ارزيابى قرار داد ولى خداوند بر مدار عقل پاسخ مى‏دهد كه اولا معيار ارزش به تن نيست. بلكه به روح است و ثانيا حضرت آدم كه مسجود قرار گرفت، براى اين نبود كه از خاك خلق شد، بلكه براى آن بود كه روح الهى در او تجلى كرد.
ذات اقدس اله به شيطان و فرشتگان فرمود:
«انى خالق بشرا من طين‏» (٨) :
من بشرى را از گل مى‏آفرينم. يعنى، در اين بخش، شما هيچ گونه ماموريت و مسئوليتى نداريد. آنگاه در مرحله دوم فرمود:
«فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين‏» (٩)
وقتى روح «الله‏» در او جلوه كرد به احترام آن تجلى، بايد به آدم سجده كنيد. اما شيطان بخش دوم را ناديده گرفت و بخش اول را تمام موضوع پنداشت; زيرا خلقت‏خود را با خلقت‏بدن آدم سنجيد; در حالى كه بدن مورد نظر نبود، چون خدا نفرمود: «انى خالق بشرا من طين، فاذا خلقته من طين فقعوا له ساجدين‏» بلكه فرمود:
«فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين‏».
پس جنبه «روح‏» را كه اساس بحث است اصلا مطرح نكرد و «بدن‏» را كه خارج از محل بحث‏بود «تمام الموضوع‏» قرار داد و اين همان قياس باطل است.
قياسهاى باطل كه پايه بسيارى از انحرافهاى علمى و عملى در انسان مى‏شود، محصول دخالت قوه متخيله آدمى در محدوده عقل است و سالكان صراط مستقيم معرفت و عمل بايد با هوشمندى و رياضت، كار را به دست قوه متخيله و قواى نفس نسپارند.

عقل عارف و نفس عزوف
از آن جا كه قرآن، اهل بيت عصمت و طهارت را از گزند هر گونه خطا و عصيان و نسيان، معصوم و مصون مى‏داند، سخنان اهل بيت (عليهم‏السلام) در كيفيت تزكيه نفس و شناخت موانع سير آدمى به سوى خدا، سهم مؤثرى دارد; زيرا اينان، راه‏شناسانى هستند كه راه را به خوبى پيموده‏اند و راهنمايانى هستند كه سالكان را به درستى رهبرى مى‏كنند. يكى از سخنان اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه افضل صلوات المصلين) درباره تهذيب روح و تزكيه نفس، اين است:
«لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف‏» (١٠)
يعنى، فقط انسان صالحى به نزاهت روح و تزكيه نفس موفق است كه داراى دو ركن باشد: عقل عارف و نفس عزوف. عقل عارف عقلى است كه در تشخيص صدق و كذب، حسن و قبح و حق و باطل، اشتباه نكند و پس از فهميدن صدق و حسن و حق و تشخيص آنها از قبح و كذب و باطل نيز بايد حق و صدق را فراهم كند و از باطل و كذب بپرهيزد و نيك را انتخاب و از قبيح، اجتناب كند. «عزوف‏» يعنى كسى كه نسبت‏به گناه، بى رغبت است و خود را از گناه باز مى‏دارد. گاهى نفس ميل به گناه دارد; ولى عقل او را راهنمايى مى‏كند; اما گاهى بر اثر هدايت و تدبير عقل، نفس مى‏فهمد كه گناه سم است و بايد به آن، عازف و بى رغبت‏بود.
براى اين كه عقل، عارف و نفس، عزوف شود شرايطى است و سرانجام همه امور را بايد از ذات اقدس خداوند مسئلت كرد و بر او تكيه كرد. ابوالحسن عامرى در رساله «الامد على الابد» مى‏گويد:
جسم را طبيعت، «تحريك‏» مى‏كند و حركت‏بدن ما بر عهده نيروى طبيعى است و آن نيروى طبيعى بدن را نفس «تدبير» مى‏كند و نفس نيز به وسيله عقل «هدايت‏» مى‏شود; چون درك معارف كلى بر عهده عقل است; اما عقل را خدا «تقدير» مى‏كند. پس اگر اعضا و جوارح بدن بخواهد كارى مانند نماز يا جهاد انجام دهد، حركتها بر اثر تحريك نيروهاى طبيعى است و نيروهاى طبيعى را نفس، تدبير مى‏كند و هدايت نفس را عقل بر عهده دارد; اما تقدير و اندازه گيرى اين هدايتها را خداوند به عقل عطا مى‏كند. پس در صورتى كار، رنگ الهى مى‏گيرد كه به تدبير نفس وهدايت عقل برسد و در آن جا از تقدير الهى استمداد كند (١١) .
اين بخش ادراك است كه عقل با اين كار به عرفان نظرى راه پيدا مى‏كند; اما بعد از معرفت و فهميدن حق و باطل، عمل كردن به آن مهم است. چه بسا انسان عالم باشد ولى توفيق عمل پيدا نكند.

حرم امن اخلاص
شيطان در بخش علمى هرگز انسان را رها نمى‏كند جز اين‏كه در محدوده علم، جزو بندگان «مخلص‏» باشد; يعنى به مقام عقل مجرد محض بار يابد; زيرا در محدوده عقل محض، وهم و خيال را راهى نيست و تجرد شيطان، تجرد وهمى است. بنابراين، شيطان به عقل محض بار نمى‏يابد و به كسى كه در مرحله عقل صرف به سر مى‏برد هرگز دسترسى ندارد و نمى‏تواند در قلمرو تجرد تام، مغالطه‏اى راه اندازد تا عاقلى را بفريبد. انسان عاقل، از آن جهت كه عاقل است، به دام اهريمن وهم نمى‏افتد. آن كس نيز كه به مرحله عقل محض در بعد عمل بار يابد، شيطان را به حرم امن وى، راهى نيست; زيرا آن‏جا برتر از شهوت و غضب است و شهوت و غضب ابزار تيز و تند شيطان است.
در قرآن كريم آمده است كه اگر كسى جزو بندگان مخلص شود، شيطان به حرم امن او راه ندارد: «قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين‏» (١٢) .
استثناى مخلصين از اين جهت نيست‏كه شيطان نسبت‏به آنان مهربان است; بلكه از آن روست كه در ساحت آن مقام منيع تسليم است و توان رخنه به آن را ندارد. همان طور كه شيطانها به آسمانهاى بلند راه ندارند و هرگاه شيطانى بخواهد به مهبط وحى و مخزن علم الهى راه يابد، شهاب «رصد» به حيات او خاتمه مى‏دهد:
«فمن يستمع الان يجد له شهابا رصدا» (١٣) .
در فن مغالطه علمى و شهوت و غضب عملى، هيچ شيطنتى به مقام منيع عقل نظر و عقل عمل محض كه تجرد تام است، راه ندارد و هرگاه وهم يا خيال بخواهد به منطقه عقل راه يابد، با تير عقل طرد و رجم خواهد شد و آنان جزو اوحدى از انسانها هستند. البته تا به آن‏جا رسيدن و نيز حفظ و نگهدارى آن مقام، بسيار سخت است; زيرا انسان از آن جهت كه داراى نفس متحرك و روح سيال است، تنزل او هر لحظه ممكن است مگر اين‏كه لطف خدا شامل حال او شود.
-------------------------
١. سوره بقره، آيه ٢٦٨.
٢. علل الشرايع، ص ٣٤١.
٣. بحار، ج ٢، ص ١١٤ و ١١٩; محاسن برقى، ج ١، ص ٣٢٤.
٤. مفاتيح الجنان، دعاى افتتاح.
٥. بحار، ج ٢، ص ١١٨; محاسن بر قى، ج ١، ص ٣٢٥.
٦. بحار، ج ٦٦، ص ٣٧.
٧. سوره ص، آيه ٧٦.
٨. سوره ص، آيه ٧١.
٩. سوره ص، آيه ٧٢.
١٠. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧.
١١. الامد على الابد، فصل پنجم، ص ٨٨.
١٢. سوره ص، آيات ٨٢-٨٣.
١٣. سوره جن، آيه ٩.


۳
فصل سوم: پندارگرايى
فصل سوم: پندارگرايى
زندگى پندارى
يكى از موانع سير انسان به سوى خدا، پندارگرايى و گمان باطل است; چنانكه ازمهمترين علل و اسباب طهارت روح و صعود آن به سوى حق، معرفت صحيح‏است. فرق عارف با پندارگراى غافل در اين است كه عارف، خود را درمشهد و محضر خداى عليم قدير حكيم مى‏يابد، چنانكه هر موجودى را مظهراومى‏داند و پندارگراى غافل، خود را غايب از او مى‏پندارد، چنانكه هر موجودى را مستقل مى‏پندارد. هر كس بر اساس معرفت‏يا گمان خود، سود يا زيانى مى‏برد.
قرآن كريم در ستايش مؤمن عارف مى‏گويد: او خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مى‏يابد و اهل مراقبت و محاسبت است، ولى در وصف غافل مى‏گويد: او فاقد همه اين كمالهاست و با گمان و پندار زندگى مى‏كند و در پندار خود، مدفون است.
قرآن كريم، گاهى درباره پندارگرايان غافل مى‏فرمايد:
«الم يعلم بان الله يرى‏» (١)
مگر او نمى‏داند كه خدا مى‏بيند؟ اگر كسى بداند كه خدا او را مى‏بيند و در مشهد خدا كار مى‏كند هرگز دستش به تباهى و زبانش به بدگويى آلوده نمى‏شود (٢) .
گاهى مى‏فرمايد:
«ايحسب ان لن يره احد» (٣) آيا مى‏پندارد كه كسى او را نمى‏بيند؟ خدا شاهد است و شما در محضر و مشهد خداييد. گاهى مى‏فرمايد:
«ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم‏» (٤)
آيا مى‏پندارند كه ما كارهاى پنهان و نجواى آنها را نمى‏دانيم؟ اينها ناظر به بعد علمى است; يعنى انسان غافل فكر مى‏كند كه كسى او را نمى‏بيند و او تنهاست و چون تنهاست، رهاست.
گاهى مى‏پندارد بر فرض، كسى او را ببيند قادر نيست جلو او را بگيرد و خود را در مشهد قدير نمى‏بيند; يعنى مى‏پندارد كه خدا بر او توانايى ندارد. در اين زمينه، ذات اقدس اله آيات فراوانى نازل كرده، مى‏فرمايد:
«ايحسب ان لن يقدر عليه احد» (٥) آيا انسان مى‏پندارد خدا قدرت ندارد تا همه نعمتهاى او را به نقمت و حيات او را به ممات و سلامت او را به بيمارى مبدل كند؟
گاهى مى‏فرمايد:
«ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه‏» (٦)
آيا انسان مى‏پندارد كه با مرگ نابود مى‏شود و ما استخوانهاى پوسيده او را دوباره زنده نمى‏كنيم؟ برخى‏چنين مى‏پندارند كه با مرگ نابود مى‏شوند و خداوند بر احياى مجدد آنها قدرت ندارد و برخى‏مى‏پندارند كه بعد از مرگ، حساب و كتابى نيست و كسى بر حسابرسى اعمال آنها قدرت ندارد و به همين جهت، زبانشان دراز و دستشان به گناه، آلوده است.
گاهى انسان، جاه و قدرت خود را عامل موفقيت‏خود مى‏پندارد. از اين رو ذات اقدس خداوند مى‏فرمايد:
«ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون‏» (٧)
آيا كافران مى‏پندارند كه سابق و پيشگامند و ما به آنها دسترسى نداريم; قضا و قدر ما آنها را رها كرده است و آنها از قلمرو قدرت ما بيرونند؟ اين، حكم و داورى بدى است. گاهى نيز مى‏پندارند قدرتهاى مالى، مشكل آنها را حل مى‏كند:
«يحسب ان ماله اخلده‏» (٨)
آيامى‏پندارد كه مال او، او را جاويد مى‏كند; چنانكه در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«و ما جعلنا لبشر من قبلك الخلد افان مت فهم الخالدون‏» (٩)
در نظام آفرينش، دنيا جاى خلود و جاودانگى نيست و هيچ كس در آن، جاويد نمى‏ماند; زيرا دنيا نشئه حركت است و حركت‏بايد به مقصد برسد و با دوام، سازگار نيست و اگر موجودى دائما در حركت‏باشد، «عبث‏» مى‏شود. معناى دوام حركت اين است كه هدفى در كار نيست. از اين رو حركت‏حتما بايد منقطع شود و به «دارالقرار» برسد.
ذات اقدس خداوند در اين مورد مى‏فرمايد:
«افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون‏» (١٠)
آيا فكر كرده‏ايد نظام آفرينش، ياوه و بيهوده است و اين نظام، هدفى نداشته و شما معادى نداريد؟ گاهى انسان خود را در مشهد عليم قدير حكيم مى‏بيند و هيچ يك از بحثهاى گذشته درباره او نيست اما خود را «محق‏» مى‏پندارد; با اين كه در برابر وحى ايستاده و هم فكرش تيره و هم كارش تاريك است، مى‏گويد: حق با ماست. در اين زمينه، قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و يحسبون انهم مهتدون‏» (١١) آنان مى‏پندارند كه هدايت‏يافته‏اند در حالى كه به بيراهه مى‏روند.
«و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا» (١٢) فكر مى‏كنند كه كار خوب مى‏كنند; در حالى كه به بدى مبتلايند.
از مجموع اين آيات بر مى‏آيد كه عده‏اى از انسانها در جدار پندار، زندگى مى‏كنند و در خيال خام خود، غوطه‏ورند و بر اثر پندارگرايى از «مغز» تهى و به «پوست‏» تبديل مى‏شوند و روشن است كه پوستها را مى‏سوزانند، چنانكه كشاورز، پوست را مى‏سوزاند و «لب‏» و مغز را براى غذا نگه مى‏دارد. دنيا مزرعه آخرت است و در آخرت، پوستهاى مزرعه دنيا خريدارى ندارد، چنانكه در آن جا هرگز «اولوالباب‏»، يعنى كسانى كه داراى «لب‏» و مغزند، نمى‏سوزند.
تعبير قرآن كريم درباره پندارزدگان اين است:
«و افئدتهم هواء» (١٣) دلهاى اينان تهى است و چيزى در آن نيست. چون آنچه به دل اينها راه يافته است، پندارمحض است و پندار هم باطل است، ولى عارف، خود و همه كارهاى خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مى‏يابد و مى‏داند كه خدا مى‏بيند و مى‏تواند و پس از مرگ، روز حسابى هست. پس مهمترين راه براى تهذيب و تزكيه روح، همان معرفت صحيح و بدترين عامل براى آلودگى آن، همان گمان و پندار باطل‏است.

منشا پندارگرايى
خداى سبحان هرگز كسى را گرفتار جهل و پندار باطل نكرده، بلكه همه انسانها را با سلاح معرفت، مسلح كرده و هر انسانى را با الهام «فجور» و «تقوا» آفريده است:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (١٤) ولى اگر كسى اين الهام را با الحاد خودش تاريك كند، به دام پندار مى‏افتد و از آن به بعد علمش به جهل و الهامش به الحاد، تبديل مى‏شود. هرگز خدا به كسى بد نمى‏كند و براى كسى بدى نمى‏فرستد، بلكه راه توبه را بر روى همگان باز مى‏كند و بديهاى آنان را به نيكى تبديل مى‏كند.
تا انسان در عالم حركت و طبيعت‏به سر مى‏برد، راهى براى تبديل سيئه به حسنه دارد. اگر شراب نجس و حرام سركه شود، همين نجس و حرام، پاك و حلال خواهد شد و اگر انسانى توبه كند، همين انسان تبهكار آلوده، پاك مى‏شود:
«يبدل الله سيئاتهم حسنات‏» (١٥).
پس كار ابتدايى خدا، افاضه، الهام و انعام است و كسى كه نعمتهاى الهى را به نقمت تبديل كند، خداوند راه توبه را بر روى او باز مى‏كند تا دوباره آن نقمتها را به نعمت، تبديل كند. هرگز خدا به كسى بد نمى‏كند.
بنابراين،افرادى كه در پندار باطل به‏سر مى‏برند بايد خودشان راملامت كنند، نه خداى خود را و هيچ عاملى جز خود آنان سبب فرو رفتگى در پندار باطل نيست. علل و عوامل بيرونى تنها انسان را به باطل دعوت مى‏كند و اين انسان است كه بايد براى انتخاب خير تصميم بگيرد و صداى بيگانه را از آشنا جدا كند و ما براى اين كار ناچاريم با ذات اقدس خداوند رابطه‏اى داشته باشيم كه همواره نعمتهاى خود را ادامه دهد و ما را از شر خودمان و بد انديشان نجات دهد و دعا يكى از مهمترين راههاست. چنانكه نماز كه آميخته با دعاست، از بهترين اركان دين به حساب مى‏آيد.

آثار پندارگرايى
يكى از آثار پندارگرايى آن است كه انسان به جاى اين كه خود را در مشهد خداى سبحان ديده، به كرامت انسانى خود بينديشد، به ديگران تبرك مى‏جويد و در برابر غير خدا تذلل مى‏كند. البته تبرك جستن و توسل به انبيا و ائمه و اولياء (عليهم‏السلام) براى ديگران فخر است، اما غير معصوم چه مزيتى بر ما دارد كه ما به او تبرك بجوييم و به كار خود متبرك نشويم؟
ابوالمعالى صدر الدين قونوى از «انس‏» كه ساليان متمادى در خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به سر مى‏برد نقل مى‏كند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، در دعا، دست را براى تضرع و ناله پيش خدا باز مى‏كرد و هنگامى كه دعايش تمام مى‏شد، دست را به صورت خود مى‏كشيد و به اصحاب نيز مى‏فرمود وقتى دعا كرديد دست‏خود را به صورت خود بكشيد
«...ان رسول الله (صلى الله عليه و آله) كان اذا دعى فيرفع يديه، مسح وجهه بيديه‏» وجاء في رواية:
«لم يضعها حتى يمسح بهما وجهه‏»
وجاء في روايات اخرى:
«انه كان يامر اصحابه بذلك و يحرض عليه‏» (١٦)
زيرا دستى كه به طرف خدا دراز شود، خالى برنمى‏گردد و اگر انسان دست‏خود را به صورت بكشد به اين معناست كه لطف خدا را با صورت، استقبال كرده است.
گاهى انسان، دست انبيا و اوليا و گاهى دست‏خودش را مى‏بوسد; انسان وقتى صدقه‏اى مى‏دهد و كمكى به نيازمند مى‏كند، شايسته است دست‏خود را ببوسد; زيرا دست او به دست‏خدايى كه دست ندارد رسيده است.
براساس آيه
«الم يعلموا ان الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياخذ الصدقات‏» (١٧)
خدا صدقه را مى‏پذيرد و آن را مى‏گيرد و صدقه‏اى كه به دست مستمند مى‏رسد. در حقيقت‏به ست‏بى‏دستى خدا مى‏رسد. عارف خود را در مشهد خدا مى‏بيند و احساس مى‏كند دستش به ست‏بى‏دستى خدا مى‏رسد و خود، زاهد حقيقى مى‏شود، نه زهد فروش و دست زاهد حقيقى را بوسيدن، صواب است، نه خطا : «كه دست زهد فروشان خطاست‏بوسيدن‏». كار پسنديده‏اى نيست كه ما خم شويم و دست اين يا آن را ببوسيم، اما خيلى پسنديده است كه در پيشگاه خدا خضوع و راز و نياز كنيم، اشك بريزيم، دست نيايش به سوى او دراز كنيم و آنگاه دست‏خود را ببوسيم:
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت از حاتم طايى نبرد
گفته شده: بوسيدن دست عارفان، بد نيست، ولى بهتر است انسان خود، عارف باشد و دست‏خود را ببوسد. حاتم طايى شدن رواست، ولى به كنار سفره حاتم طايى رفتن، كار پسنديده‏اى نيست. اطعام خوب است، نه استطعام.
فغان كه كاسه زرين بى نيازى را
گرسنه چشمى ما كاسه گدايى كرد
همان گونه كه استقلال اقتصادى، بسيار خوب است، استقلال عرفانى و زهد هم بسيار خوب و بلكه بالاتر است. بنابراين، چرا ما خود را رايگان بفروشيم؟ خداى ما هم سبب ساز و هم سبب سوز است:
«ابى الله ان يجري الاشياء الا باسباب‏» (١٨) .
نظام عالم، نظام سبب و مسبب است; اما ذات اقدس اله، مسبب الاسباب است و به همه اسباب، سببيت داده است. او به هر مسببى از سبب او و به هر كودكى از قيم او، نزديكتر است. او چون قيوم است، گاهى سبب سوز است; يعنى، گاهى بدون دخالت اسباب ظاهرى مستقيما از راه غيب، فيضى مى‏رساند، يا با سبب ناشناخته و بدون تحقق سببهاى عادى شناخته شده، مسبب را مى‏آفريند.
بيان ديگرى كه ابوالمعالى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل مى‏كند اين است:
«كل الناس يغدو فبايع نفسه فمعتقها، او موبقها» (١٩)
در هر بامداد، مردم به سراغ تجارت مى‏روند و در داد و ستدند و هيچ كس بيكار نيست; با اين تفاوت كه برخى خودفروشند و برخى ديگر، خود را خريدارى كرده، آزاد مى‏كنند; يعنى، مردم يا خود را از خداى خود مى‏خرند و آزاد مى‏شوند و در اين صورت هيچ گناهى نمى‏تواند آنها را به دام بيندازد و يا خود را به شيطان مى‏فروشند و برده مى‏شوند. اگر با خدا معامله كنيم، خداوند «ثمن‏» و «مثمن‏» را به ما برمى‏گرداند و ما را آزاد مى‏كند; اما اگر با شيطان معامله كنيم، ثمن و مثمن هر دو از آن اوست: هم كار ما و هم جان ما را مى‏گيرد.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مى‏فرمايند:
«الدينا دار ممر لا دار مقر و الناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاو بقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها» (٢٠)
گروهى از مردم دنيا خود را آزاد مى‏كنند و عده ديگر، خود را به هلاكت مى‏كشانند.
تهذيب روح و تزكيه نفس، به انسان فخر و كرامت مى‏بخشد و انسان را آزاد مى‏كند و در حقيقت، اولين ره‏آورد تهذيب روح، آزادى و استقلال است.
بنابراين، اگر ما پندارگرا نبوده، از معرفت صحيح برخوردار باشيم، خود را در مشهد خداى عليم قدير حكيم مى‏يابيم و آنگاه چون متبركيم، به جاى اين كه دست ديگران را ببوسيم دست‏خود را مى‏بوسيم و به جاى اين كه زير بار منت منعمان برويم ولى نعمت‏خود و غلام همت كسى خواهيم بود كه «زهر چه رنگ تعلق پذيرد آزاد است‏» و با خداى خود در هر بامداد معامله مى‏كنيم; خود را مى‏خريم و آزاد مى‏شويم.
ما جلد، اوراق و آيات قرآن را مى‏بوسيم. اگر پوست‏يا كاغذ بر اثر ارتباط با كلمات و آيات لفظى قرآن، اين گونه متبرك مى‏شود، چرا جان ما با معناى قرآن، انس نگيرد تا متبرك شود؟ آنگاه، انسانى كه مى‏تواند به اين كرامت و اوج برسد، چرا خود را به آن حضيض بكشاند و در پندار زندگى كند؟

نمونه‏اى از پندارهاى رهزن
يكى از پندارهايى كه مانع و رهزن سير و سلوك آدمى است، آن است كه خود را «مالك‏» و «ملك‏» مى‏داند و معرفت والا و گرانقدرى كه دين به ما مى‏آموزد و در زمينه حسن خلق و تهذيب روح، سهم مؤثرى دارد اين است كه آنچه در دست ماست «عاريه‏» است و ما مالك و ملك چيزى نيستيم:
«لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا و لا موتا و لا حيوة و لا نشورا» (٢١)
«قل من يرزقكم من السماء والارض امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي و من يدبر الامر فسيقولون الله فقل افلا تتقون‏» (٢٢) .
به چيزى كه در دست كسى است و مال او نيست از اين جهت عاريه گفته‏اند كه آن شخص از آن عريان است. كسى كه مالك چيزى نباشد و آن را از ديگرى بگيرد، در حقيقت، خود از آن عريان و برهنه است.
همه عناوين حقيقى عاريه است. با قدرى تامل بيشتر، مى‏بينيم نه تنها اموال، اولاد و اعضاى خانواده ما عاريه‏اند، بلكه اصل زندگى و «بود» ما نيز عاريه است. حافظ مى‏گويد:
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست
روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم
اصلا اين جهان، جهان عاريه است. در اين جا جز خليفة‏الله كسى مظهرمليك و مالك نيست مگر در حد بسيار ضعيف; ولى در بهشت جاودان، خداوند، مؤمنان صالح را مظهر مليك و مالك مى‏كند. آن جا ديگر انسان، عريان‏يا عارى نيست. وعده‏اى كه به بهشتيان داده شده اين است:
«الا تجوع فيها و لا تعرى‏» (٢٣)
انسان در بهشت نه گرسنه است و نه عريان و انسان مؤمن‏نه تنها عارى نيست و همواره جامه در بر دارد، بلكه مظهر مليك و مالك است.
عده‏اى مظهر
«تبارك الذى بيده الملك‏» (٢٤)
هستند و اينان «متوسطان‏» از مؤمنانند و عده‏اى مجلاى
«فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى‏ء» (٢٥)
كه اينها «اوحدى‏» از مؤمنان هستند. از اين رو در بهشت، انسان هر چه بخواهد براى او حاصل است:
«لهم ما يشاؤون فيها و لدينا مزيد» (٢٦) .
در دنيا هر چه بخواهيم، نصيبمان نخواهد شد خواه متعلق درخواست، متاع دنيا باشد يا آخرت:
«ليس بامانيكم و لا امانى اهل الكتاب‏» (٢٧) .
بسيارى از تمنيات ما حاصل نشده و نمى‏شود. ما در راه به ثمر رسانيدن بسيارى از كارها تلاش و كوشش مى‏كنيم ولى به مقصد نمى‏رسيم، ولى در بهشت، خواستن همان و تحقق مقصود، همان. خواسته خداوند هميشه محقق است; زيرا هيچ مانعى در برابر حكم او نيست:
«لا راد لقضائه‏» (٢٨)
و در بهشت چون مؤمنان، مظهر «هو المليك‏» و «هو المالك‏» و مظهر
«تبارك الذى بيده الملك‏» (٢٩)
و «فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى‏ء» (٣٠)
هستند، ملك و ملكوت هر چيزى به دست آنهاست. چنين عالمى در انتظار ماست. آنگاه ما خود را به زباله دنيا، سرگرم مى‏كنيم!
مردارى كه در گوشه‏اى افتاده، شامه‏اى را نمى‏رنجاند، ولى شامه‏اى رهگذر از بوى بد مردارى رنجور مى‏شود كه بادى وزيده، بوى بد آن را به شامه‏رهگذر مى‏رساند. فرستادن بادها به دست‏خداست:
«و هو الذى يرسل الرياح‏» (٣١)
و ذات اقدس اله گاهى در جوامع انسانى تحولى پيش مى‏آورد كه مانند باد بوى بد مردار درون انسان رياكار و سمعه‏گرا را آشكار مى‏كند و چنين انسانى، يكباره بى حيثيت مى‏شود. قرآن كريم مى‏فرمايد: غيبت، خوردن گوشت‏برادر مرده است. انسان وقتى مردار خوار شد، در درون او انباشته مى‏شود. آنگاه بادى مى‏وزد و آن بوى بد را ظاهر مى‏كند و شخص مردارخوار رسوا مى‏شود.
با همه بديهايى كه داريم خدا آبروى ما را نمى‏برد.
اميرالمؤمنين(عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
انسان بد، لحظه‏اى از لطف خدا بيرون نيست: «بل لم تخل من لطفه مطرف عين في نعمة يحدثها لك، او سيئة يسترها عليك او بلية يصرفها عنك‏» (٣٢).
اين كلام كسى است كه درون‏بين است و از باطن ما خبر دارد.
حضرت اميرالمؤمنين(عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
«و الله لو شئت ان اخبر كل رجل منكم بمخرجه و مولجه و جميع شانه لفعلت‏» (٣٣)
به خدا سوگند اگر بخواهم همه اسرار شما، يعنى سرگذشت و سرنوشت، ورود و خروج و آغاز و انجام هر يك از شما را بگويم، مى‏توانم. گاهى انسان بر اثر احضار و ارتباط با ارواح يا حشر با جنيان خبرهايى مى‏شنود. البته اين خبرها قطعى نيست و كذب و اشتباه در آنها فراوان است; اما گاهى انسان از زبان مطهر معصوم عليه‏السلام، سخنى مى‏شنود كه يقين‏آور است. او كه از درون انسانها باخبر است، مى‏فرمايد: با اين‏كه شما بد هستيد، لحظه‏اى از لطف خدا بيرون نيستيد ولى از او حيا نمى‏كنيد.
انسان در بسيارى از موارد بر اثر نعمت‏بسيار خوب حيا بدى را ترك مى‏كند، چنانكه فرزند جوان به مادر و پدر پير خود احترام مى‏گذارند و از آنان اطاعت مى‏كنند با اين كه از آنان ترسى ندارند. حوادث تلخ بسيارى در كمين ماست و ما نمى‏توانيم آنها را برطرف يا كنترل كنيم; اما به لطف خدا از ما برداشته مى‏شود ولى ما احيانا خود را طلبكار تلقى كرده و مى‏گوييم كار خيرى كرده‏ايم كه فلان حادثه پيش نيامده، در حالى كه آن كار خير هم مشمول لطف خدا بوده اما خودخواهى نمى‏گذارد كه بگوييم خدا ما را حفظ كرده است. اگر ذات اقدس اله ما را اين گونه مشمول نعمتهاى خاص خود قرار داده است كه هر آن، لطفى نسبت‏به ما روا مى‏دارد برخلاف حيا و ادب است كه انسان از لطف عميم و ستر صميم او غفلت كرده گناه كند.
در كتابهاى اخلاقى بابى با عنوان «الادب مع الله‏» هست كه از رعايت ادب با خدا در خلوت و جلوت بحث مى‏كند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
دنيا شما را فريب نداده و راستگوست; زيرا آنچه را ديگران داشتند به شما عرضه و آنگاه تهديد كرده كه: نيروى چشم، گوش، بازو، پست و ميز و مقام را از شما مى‏گيرم و گرفت و انسان هر چه بر عمرش افزوده مى‏شود قواى خود را يكى پس از ديگرى از دست مى‏دهد، ولى متوجه نمى‏شود كه اين قوا عاريه است و چون مى‏گيرند معلوم مى‏شود از آن او نيست:
«ام متى غرتك؟ ابمصارع آبائك من البلى، ام بمضاجع امهاتك تحت الثرى؟... ان الدنيا دار صدق لمن صدقها ودار عافية لمن فهم عنها ودار غنى لمن تزود منها ودار موعظة لمن اتعظ بها... فمن ذا يذمها وقد آذنت‏ببينها ونادت بفراقها ونعت نفسها واهلها فمثلت لهم ببلائها البلاء...» (٣٤)
«و حقا اقول: ما الدنيا غرتك ولكن بها اغتررت ولقد كاشفتك العظات وآذنتك على سواء ولهي بما تعدك من نزول البلاء بجسمك والنقص في قوتك، اصدق واوفى من ان تكذبك او تغرك... ولئن تعرفتها في الديار الخاوية والربوع الخالية لتجدنها من حسن تذكيرك وبلاغ موعظتك بمحلة الشفيق عليك والشحيح بك...» (٣٥) .
---------------------------
١. سوره علق، آيه ١٤.
٢. همه تعليمات قرآن بر اساس تشويق به بهشت و ترهيب از دوزخ نيست، بلكه بخش قابل توجهى از آن، معرفتهاى عارفانه و حكيمانه است و ما را به حياى از خدا وامى‏دارد، مانند اين كه مى‏پرسد: آيا انسان نمى‏داند كه خدا او را مى‏بيند؟
بنابراين، اگر جهنم نبود، باز هم جا داشت كه انسان گناه نكند، چنانكه هيچ انسان باحيايى در كنار سفره مهماندار و دوست‏خود آشكارا در برابر او به خالفت‏برنمى‏خيزد.
٣. سوره بلد، آيه ٧.
٤. سوره زخرف، آيه ٨٠.
٥. سوره بلد، آيه ٥.
٦. سوره قيامت، آيه ٣.
٧. سوره عنكبوت، آيه ٤.
٨. سوره همزه، آيه ٣.
٩. سوره انبياء، آيه ٣٤.
١٠. سوره مؤمنون، آيه ١١٥.
١١. سوره زخرف، آيه ٣٧.
١٢. سوره كهف، آيه ١٠٤.
١٣. سوره ابراهيم، آيه ٤٣.
١٤. سوره شمس، آيات ٧ ٨.
١٥. سوره فرقان، آيه ٧٠.
١٦. شرح الاربعين، ص ٣٤.
١٧. سوره توبه، آيه ١٠٤.
١٨. اصول كافى، ج ١، ص ١٨٣.
١٩. شرح الاربعين، ص ٤٤.
٢٠. نهج‏البلاغه، حكمت ١٣٣.
٢١. مفاتيح الجنان، تعقيب نماز عصر.
٢٢. سوره يونس، آيه ٣١.
٢٣. سوره طه، آيه ١١٨.
٢٤. سوره ملك، آيه ١.
٢٥. سوره يس، آيه ٨٣.
٢٦. سوره ق، آيه ٣٥.
٢٧. سوره‏نساء، آيه ١٢٣.
٢٨. بحار، ج ٤، ص ١٦٠.
٢٩. سوره ملك، آيه ١.
٣٠. سوره يس، آيه ٨٣.
٣١. سوره اعراف، آيه ٥٧.
٣٢. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٣، بند ٩.
٣٣. نهج‏البلاغه، خطبه ١٧٥، بند ٣.
٣٤. نهج‏البلاغه، حكمت ١٣١.
٣٥. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٣، بند ١٠.


۴
فصل چهارم: عقل متعارف
فصل چهارم: عقل متعارف
عقال عقل
قرآن كريم، براى نزاهت روح، هم راههاى بهداشتى و هم راههاى درمانى را ارائه مى‏كند تا انسان اولا بيمار نشود و آلوده نگردد; و ثانيا اگر بيمار و آلوده شد، خود را درمان و تطهير كند.
اهل معرفت، چون گناه را سم مى‏دانند، توبه، كفارات، حسنات و انجام كارهاى خير را «پادزهر» يا «ترياق‏» معرفى كرده‏اند كه زهر را شستشو مى‏كند و از بين مى‏برد. ممكن نيست انسان مسموم بتواند به مقصد خود راه پيدا كند. به همين جهت قبلا با تنظيم كفاره، توبه، حسنات و... ، آن زهرها شستشو مى‏شود و انسان مطهر و منزه از سم به خداى صمد، راه پيدا مى‏كند.
چون راه سير و سلوك به سوى خدا طولانى است، انسان سالك بايد در هر مرحله‏اى كه در پيش دارد سفر را با شرايط خاص آن مرحله، طى كند و اگر به مقصدى رسيد، «نتيجه‏» آن مقصد را به همراه خود ببرد; نه «حد» آن را وگرنه هرگز توان ترقى نخواهد داشت; چنانكه يك پرنده وقتى متولد مى‏شود، در آشيانه‏اى زندگى مى‏كند تا محفوظ باشد، ولى وقتى پر درمى‏آورد ماندن در آشيانه مايه هلاكت او مى‏شود بنابراين، نبايد در آن قفس و دام بماند.
اهل معرفت، عقل متعارف را براى يك مرحله لازم مى‏دانند; اما در مرحله ديگر، همين عقل، «عقال‏» مى‏شود. عقال، بندى است كه با آن زانوى شتران سركش را مى‏بندند و به «عقل‏» از اين جهت، عقل مى‏گويند كه جلو غرايز و اميال سركش را مى‏گيرد و زانوى شهوت و غضب سركش را مى‏بندد و «عقال‏» مى‏كند، ولى همين عقل مصطلح كه همه تلاش و كوشش آن براى حفظ حيات ظاهر است، در مراحل بالاتر، عقال است و بايد از دست و پا گرفته شود; مثلا، انسانى كه بخواهد به اوج لقاى حق راه پيدا كند عقل متعارف، مانع آن است و مى‏گويد سلامت‏خود را از دست مده. اگر بخواهد شهيد بشود، عقل متعارف، مى‏گويد ديگران هستند; تو فرزندانى دارى و مسئول تربيت آنها هستى. به علاوه تو مى‏توانى از راههاى ديگر به جامعه خدمت كنى.
اگر ابراهيم (عليه السلام) با عقل عادى مى‏انديشيد، همين عقل عادى براى او عقال و پايبند بود و هرگز حاضر نبود تن به آتش بسپارد يا هنگامى كه دستور يافت فرزندش را ذبح كند، اگر عقل عادى را معيار عمل خود قرار مى‏داد و مى‏گفت: قربانى كردن فرزند، مصلحت نيست; زيرا اين جوان، فردا كامل مى‏شود و به سود جامعه اقدام مى‏كند، چنين برداشت و انديشه عاقلانه‏اى عقال پاى او مى‏شد.

جنگ عقل و عشق
اهل معرفت مى‏گويند جهاد سه قسم است:
«جهاد اصغر» كه انسان در بيرون هستى خود با دشمن مهاجم مى‏جنگد. از اين بالاتر، «جهاد اوسط‏» است كه در صحنه نفس، بين رذيلتها و فضيلتها نزاع و تهاجم وجود دارد و انسان مى‏كوشد در جنگ بين فجور و تقوا و حرص و قناعت، و جهل و عقل و...، فضيلت را فاتح كند; يعنى، آنچه در علم اخلاق و فن تهذيب نفس، به «جهاد اكبر» موسوم است نزد اهل معرفت، جهاد اوسط است.
اما «جهاد اكبر» نزد اهل معرفت، همان جنگ عقل و عشق است; كسى كه عارف و مشتاق لقاى حق باشد، جهاد اكبر يا جنگ بزرگتر را بين عقل و عشق مى‏داند، نه بين عقل و جهل، و آنگاه مى‏كوشد تا عشق و محبت را بر عقل پيروز كند، يعنى عقل در مقابل جهل، عهده‏دار عقال كردن غرايز و اغراض وهمى و خيالى از يك سو و اهداف شهوى و غضبى از سوى ديگر است، ليكن عقل در مقابل عشق، عقال شده عشق است; زيرا عقل مصطلح در ساحت عشق چونان وهم و خيال است در مصاف با عقل مصطلح عاقلان.
بسيارى از دانشمندان در جريان انقلاب اسلامى به امام (رضوان‏الله‏عليه) هشدار مى‏دادند كه نبرد با ارتش قدرتمند پهلوى، كار آسانى نيست و خود را به آب و آتش انداختن است. اين هشدار يا نصيحت، عاقلانه بود; اما امام راحل (رحمة الله عليه) عاشقانه قيام كرد; نه عاقلانه.
در قيام سالار شهيدان (سلام الله عليه) نيز بسيارى از مؤمنان، علماء، زاهدان و ناسكان، به آن حضرت (عليه السلام)، توصيه مى‏كردند تا به استقبال صحنه خونين كربلا نرود; زيرا مرگ، آوارگى و اسارت را در پى دارد. البته اينها انسانهاى عاقل بودند و سعى مى‏كردند كه عقل را بر جهل و فضايل اخلاقى را بر رذايل اخلاقى پيروز كنند، ولى عاشق نبودند.
اگر به زكرياى پيغمبر (عليه السلام) مى‏گفتند پذيرش شهادت دشوار است، آن را تحمل نكنيد، مى‏گفت: من زنده‏ام براى اين كه توحيد را احيا كنم و اگر توحيد در خطر باشد حيات براى من، سودمند نيست. چنين انسانى عاشق و عارف است. انسان آنگاه كه به مرحله عشق مى‏رسد تازه مى‏فهمد كه عقل حقيقى همان «عقل برين‏» است كه او دارد و ديگران گرفتار عقال و وهمند و آن را عقل مى‏پندارند.
البته اگر كسى در مسير مستقيم نباشد; يعنى، بر اساس واجب و مستحب، حركت و از حرام و مكروه اجتناب نكند، اصلا سالك نيست و قيام و اقدام چنين شخصى از حث‏خارج است; چون راه لقاى حق، يكى بيش نيست و آن هم انجام دادن واجبها و مستحبها و ترك حرامها و مكروههاست و بس.


۵
فصل پنجم: هوس‏مدارى و خودبينى
فصل پنجم: هوس‏مدارى و خودبينى
جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر
بدترين دشمن سعادت و رستگارى آدمى، نفس خودبين و هوس‏مدار اوست:
«اعدى عدوك، نفسك التى بين جنبيك‏» (١)
و انسان سالك براى دستيابى به مقصد بايد اين مانع بزرگ راه سير و سلوك را از ميان بردارد. اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) ستيز با هواى نفس را راس هرم دين معرفى مى‏كند:
«راس الدين مخالفة الهوى‏» (٢) .
قبل از مبارزه با دشمن بيرون، بايد در سايه تهذيب نفس دشمن درون را رام كنيم; زيرا جهاد اكبر مقدم بر جهاد اصغر است، گرچه جهاد اصغر، مقدمه جهاد اكبر است; زيرا همان نسبتى كه بين تعليم و تزكيه هست، بين جهاد اصغر و اكبر هم برقرار است. قرآن كريم در برخى موارد، تزكيه را قبل از تعليم نام مى‏برد، مانند:
«يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة‏» (٣)
و در بعضى موارد نيز تعليم را پيش از تزكيه ذكر مى‏كند، مانند:
«و يعلمهم الكتاب و الحكمة و يزكيهم‏» (٤) .
علت اين تقديم و تاخير آن است كه تعليم، «مقدمه‏» تزكيه است و قبل از آن ذكر مى‏شود، ولى چون تزكيه هدف است و هدف علت غايى و علت غايى مقدم بر معلول است از اين رو تزكيه «مقدم‏» بر تعليم بوده، در برخى موارد قبل از تعليم ذكر مى‏شود.
جهاد اصغر وسيله است تا در سايه آن به هدف عالى و والا، كه استقرار نظام اسلامى و تخلق و تعهد جامعه به خلق و عهد الهى است راه يابيم و آن كسى كه همواره در فضاى جهاد اصغر به سر مى‏برد و به فكر جهاد اكبر نيست، عمرش را هميشه در مقدمه صرف كرده و هرگز از آن عبور نكرده است.
از اين رو، از نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است كه هنگام بازگشت‏سپاهيان اسلام از جبهه‏هاى جنگ فرمودند: شما از جهاد اصغر فراغت‏يافته‏ايد، خود را براى جهاد اكبر آماده كنيد:
«ان النبي صلى الله عليه و آله و سلم بعث‏سرية فلما رجعوا قال: مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقي الجهاد الاكبر. قيل: يا رسول الله و ما الجهاد الاكبر؟ قال: جهاد النفس‏» (٥) .
از اين حديث نورانى استفاده مى‏شود كه پيروزى بر دشمن بيرون مقدمه است و مجاهدان اين جهاد مى‏فهمند كه مى‏شود دشمن را به زانو درآورد. سر صدور اين سخن از نبى گرامى صلى الله عليه و آله و سلم آن است كه آنها چون از جنگ با دشمن بيرون فراغت‏يافته، پيروزمندانه از جبهه برگشته بودند به فكر اصلاح نفس نبودند، با گذشت زمان و پديد آمدن حادثه «سقيفه بنى ساعده‏»، اين حقيقت روشنتر شد و آنان بر اثر نپرداختن به جهاد اكبر به ولاى اهل بيت نرسيدند و به مقام شامخ تولى «ولى الله‏» راه نيافتند.
بنابراين، دفاع مقدس در جبهه‏و پشت جبهه مقدمه است، نه هدف نهايى. انسان مؤمن، بيگانه را از حريم ميهن اسلامى خود طرد مى‏كند تا در كمال امنيت ايمانش را حفظ كند و در فضايى آزاد، بتواند درست‏بينديشد، حق را درست درك كرده و به آن معتقد شود و در عمل نيز آن را درست پياده كند.

پيروزى در جهاد اصغر و اكبر
لزوم مبارزه، بهره‏مندى از نصرت خدا و امدادهاى غيبى و يا شكست و حرمان از امدادهاى غيبى الهى هيچ يك مخصوص جهاد اصغر نيست، بلكه شامل هر دو جهاد است. پس، اين كه ذات اقدس اله مى‏فرمايد:
«و لينصرن الله من ينصره‏» (٦) يا «ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم‏» (٧) اختصاصى به جنگ بيرون ندارد. چنانكه حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) پس از دستور رياضت و جهاد با نفس به آيه دوم استناد مى‏كند:
«اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم و استعملوا اقدامكم و انفقوا اموالكم و خذوا من اجسادكم فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها فقد قال الله سبحانه: «ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم‏» (٨) .
در مسائل درون نيز، گاهى انسان در مسائل فكرى، بين دو فكر و در امور گرايشى، بين دو خواهش سرگردان مى‏شود.
انسان همان گونه كه در بخش انديشه، بايد حق را از باطل و صدق را از كذب جدا كند، در بخش گرايش هم بايد خواهشهاى صحيح را از خواهشهاى باطل تفكيك كند. گاهى دو فكر متفاوت در دو انسان وجود دارد; ولى گاهى دو فكر و راى، در يك شخص ظهور مى‏كند و شخص واحد، مردد بين دو انديشه مى‏شود.
در اين ميدان وسيع، اگر هدف انسان اين باشد كه حق را بفهمد و در اين هدف، تيره و تاريك نباشد، ذات اقدس اله او را راهنمايى مى‏كند تا «رشد» را از «غى‏» باز شناسد و به مرحله:
«قد تبين الرشد من الغى‏» (٩) برسد و به حيات طيبه‏اى كه بر اثر داشتن بينه حاصل مى‏شود، دست‏يابد:
«ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة‏» (١٠) زيرا آياتى مانند:
«ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم‏» (١١)
«و لينصرن الله من ينصره‏» (١٢)
و «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (١٣)
در ميدان جهاد اكبر هم ظهور دارد.
مرحله ديگر در جهاد اكبر اين است: هنگامى‏كه خواهشهاى نفسانى جلو گرايشهاى حق را مى‏گيرد، بايد انسان با آنها مبارزه كند; زيرا همه آيات، و رواياتى كه درباره جهاد و پيروزى حق بر باطل وارد شده، شامل اين مرحله نيز مى‏شود.
در اين صورت، انسان وارد مبارزه فكرى در درون خود مى‏شود تا حق را بر باطل پيروز كند. آنگاه خداى سبحان بر اساس
«بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق‏» (١٤) حق را بر سر باطل كوبيده، و آن را مغزكوب مى‏كند. پس، اگر كسى بين دو انديشه مردد باشد، در صورتى كه هدفش تشخيص صحيح حق بوده و در تعقيب اين هدف مخلص باشد، در تشخيص مطلوب، مصيب خواهد بود.

آثار كوتاهى در جهاد اكبر
اگر انسان در جنگ بيرون ظفرمند شود و در جهاد اكبر كه جنگ درون است، پيروز نگردد، با خطر انحراف و ارتداد از ولايت مواجه است. آنچه از ناحيه معصوم(عليه‏السلام) رسيده كه «ارتد الناس الا ثلاثة‏» (١٥) ناظر به همين است. اين ارتداد، ارتداد از اصل دين نيست، بلكه ارتداد از ولايت و رهبرى على بن ابيطالب (سلام الله عليه) است.
از سوى ديگر، خونى كه بعد از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از مسلمانان بر زمين ريخت، خيلى بيش از خونى بود كه در زمان خود آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم در جهاد با كفار ريخته شد! چون آنان جهاد اصغر كرده بودند و تنها در اين فكر بودند كه با دشمن بيرونى بجنگند و آنان را از سرزمين خود برانند، ولى جهاد اكبر را فراموش كرده بودند; در حالى‏كه مسئله «قاسطين‏» و «ناكثين‏» و «مارقين‏» نياز به جهاد اكبر داشت.
اشخاصى مانند طلحه و زبير در جنگهاى اسلامى و جهاد اصغر شركت مى‏كردند، ولى هنگامى‏كه اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) به مقام خلافت رسيد، چون ديدند آن حضرت، اهل بذل و بخشش بيجا نيست او را رها كردند و نصيحت امام معصوم در آنان اثر نكرد.
امام على (عليه السلام) پيش از شروع جنگ جمل ابن عباس را براى ميانجيگرى فرستادند و فرمودند: با طلحه مذاكره نكن; زيرا اگر با او ملاقات كنى، او را مانند گاو نرى مى‏بينى كه شاخش را بر گرداگرد گوش خود پيچانده است. او بر مركب سركش هوا و هوس سوار مى‏شود و مى‏گويد: مركبى رام است. او سخن كسى را نمى‏شنود:
«لا تلقين طلحة، فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب ويقول هو الذلول‏» (١٦) .
از سوى ديگر، گاهى انسان بر اثر جهاد اكبر به جايى مى‏رسد كه امام‏معصوم‏سخن او را به عنوان سند نقل مى‏كند; چنانكه از امام‏باقر(عليه‏السلام)نقل‏شده است كه آن حضرت در جمع شاگردانش سخن ابى‏ذر را نقل كردند:
«عن ابي بصير، قال: سمعت ابا جعفر (عليه السلام) يقول: كان في خطبة ابي ذر رحمة الله عليه...» (١٧) .
اگر چه ابوذر، معصوم نبود و سخن او مانند سخن معصوم‏حجت نيست، ولى چون معصوم سخن او را نقل مى‏كند، معلوم مى‏شودكه بر كلام او صحه گذاشته است. گرچه آن حضرت، نيازى نداشت كه از ابى‏ذر نقل كند، ولى اين كار جنبه تشويقى و الگوسازى داشت; يعنى انسان مى‏تواند به جايى برسد كه امام معصوم سخن او را براى نصيحت و تعليم ديگران بازگو كند.
اكنون نيز اين راه باز است. انسان ممكن است‏بر اثر پيروزى در جهاد بيرون و درون، به جايى برسد كه وجود مبارك ولى عصر (ارواحنا فداه) سخن او را براى ديگران نقل كند و به لطف الهى در نظام اسلامى، ابوذر شدن دشوار نيست. چون همه درهاى بهشت، باز و همه درهاى جهنم بسته است. در نظام گذشته اگر كسى مى‏خواست‏به جهنم برود، به آسانى مى‏رفت; چون همه راههاى گناه به روى همه باز بود، اما اكنون اگر كسى بخواهد به جهنم برود، رسانه‏هاى همگانى، نويسندگان، گويندگان، همه و همه، او را راهنمايى و از گناه نهى مى‏كنند و اگر كسى مرتكب خلاف شود، دستگاه قضايى او را به زندان مى‏برد تا مانع جهنم رفتن او شود.

حفظ آمادگى در برابر دشمن
وقتى انسان سالك صالح به مقصد مى‏رسد كه دوست و دشمن راه سير و سلوك خودرا شناسايى كند و به دوستى دوستان اين راه، ارج بنهد و كوشش كند تا دشمنى‏دشمنان يا خود دشمن را از بين ببرد. براى شناخت دوست و دشمن دو راه‏وجود دارد: راه برهان و راه جدل. راه شناخت‏برهانى، همان تحليل عقلى است‏كه انسان، هدف خود را مشخص كند و بر اساس آن بفهمد چه چيزى بااوهماهنگ و چه چيز با او ناهماهنگ است; اما شناخت جدلى آن است كه اگريكى از دو مقابل را فهميد، مقابل ديگر هم با مقايسه، ادراك شود;
مثلا، وقتى‏از اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) پرسيدند عقل چيست و عاقل كيست، فرمودند: عقل آن است كه انسان به وسيله آن چيزى را در جاى خود قرار بدهد و عاقل كسى‏است كه هر كارى را بجا انجام دهد. آنگاه پرسيدند: جهل چيست‏يا جاهل‏كيست، فرمودند: گفتم يعنى : «تعرف الاشياء باضدادها»:
«و قيل له: صف لنا العاقل فقال (عليه السلام): هو الذي يضع الشي‏ء مواضعه، فقيل: فصف لنا الجاهل، فقال: قد فعلت‏» (١٨)
كسى كه عقل را شناخته باشد، جهل را كه مقابل آن است مى‏شناسد و اگر عاقل را بشناسد، جاهل شناخته‏مى‏شود.
البته راه اساسى همان راه برهانى است; زيرا چنانكه دشمن‏ترين دشمن‏ها نفس اماره است: «اعدى عدوك نفسك التى بين جنبيك‏» (١٩) بهترين دوستان نيز عقلى است كه ما را به عبادت حق دعوت مى‏كند:
«احب المحبين اليك عقلك الذى بين جنبيك‏».
با اين مقدمه، روشن مى‏شود كه هيچ محبوب و محبى در نهان ما برتر از عقل نيست; چنانكه هيچ دشمنى در درون ما بدتر از نفس اماره‏نيست.
قرآن كريم كه راه تهذيب روح را فراسوى سالك صالح، نصب مى‏كند، درباره‏دفع دشمن بيرون، مى‏فرمايد:
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة‏» (٢٠)
تامى‏توانيد براى محفوظ ماندن از تهاجم دشمنان بيرون، مسلح و آماده باشيد;دشمنان بيرون را شناسايى و راه نفوذ و كيفيت و كميت تهاجم آنان را ارزيابى‏و خود را مسلح كنيد تا از گزند تهاجم آنها محفوظ بمانيد. در ميدان جهاداكبر با نفس، آمادگى بيشترى لازم است; زيرا جهاد اكبر با نفس عوبت‏بيشترى دارد; در جنگ بيرون اگر دشمنى مانند حيوان درنده به انسان تهاجم كند وانسان طعامى به او بدهد، حداقل همان چند لحظه‏اى كه مشغول خوردن آن‏طعمه است انسان را رها مى‏كند و انسان راهى براى فرار مى‏يابد، ولى اگر انسان‏به دشمن درون طعمه‏اى بدهد، بايد از جان و ايمان خود مايه بگذارد و بادست‏خود دشمن را تقويت و خود را تضعيف كند.از اين رو هر لحظه‏اى كه‏انسان بخواهد با دشمن درون مدارا كند، در معرض خطر بيشترى قرار مى‏گيرد.ما بايد هر لحظه مسلح و آماده باشيم تا مبادا دشمن درون، حمله را آغازكند; اما همان‏گونه كه دشمن درون، قويتر از دشمن بيرون است و در خواب وبيدارى حمله مى‏كند و هرگز آتش‏بس نمى‏پذيرد، آمادگى براى دفاع در قبال‏تهاجم اين دشمن درون نيز خيلى دشوارتر از آمادگى براى نجات از تهاجم دشمنان بيرون است.
كسى كه به مرض اخلاقى يا گناه مبتلا و آلوده نشده، نبايد به همين مقدار اكتفا كند; زيرا شايد دشمن به او فرصت داده است تا وى را در حال غفلت‏بگيرد و يا اين كه چون شرايط اغواء، حاصل نبود و امكانات، كم بود حمله نكرده است; اما هنگامى كه شرايط اغواء، مساعد و امكانات، بيشتر شود، حمله را آغاز كند. از اين رو ملاحظه مى‏شود برخى افراد تا هنگامى كه مشغول كارى نيستند، سالك گونه‏اند، ولى وقتى به رفاه يا مقامى مى‏رسند، آن صلاح و سداد را از دست مى‏دهند; زيرا از قبل آماده نشده بودند تا با تهاجم غافلگيرانه دشمن درون مبارزه كنند، چنانكه برخى افراد در دوران تحصيل، در حوزه‏ها و دانشگاهها با صلاح و فلاح به سر مى‏برند، چون راه نفوذ شيطان بر اثر مراقبت كوتاه‏مدت بسته است، ولى وقتى وارد جامعه شدند با تطميع و تحبيب خود را مى‏بازند; اما اگر كسى در دوران جوانى و در دوران تحصيل خود را با استمرار مراقبت و محاسبت كاملا بسازد وقتى به سمتى برسد مسلحانه آن سمت را مى‏پذيرد و بدين جهت امورى مانند رشوه، وعده و وعيد او را تهديد نمى‏كند.

لزوم تحصيل فقه جامع
يكى از سخنان جامع (٢١) على بن ابيطالب (عليه السلام) اين است:
«من اتجر بغير فقه فقد ارتطم في الربا» (٢٢) كسى كه بدون آشنايى با مسايل فقهى وارد تجارت شود حتى به صورت ندانسته و نخواسته، گرفتار ربا شده و در آن، غوطه‏ور مى‏شود. بنابراين براى اجتناب از اين گناه، ابتدا بايد با مسايل فقهى و حلال و حرام، آشنا و آنگاه وارد تجارت شد و اين تمثيل است نه تحديد و تعيين. بنابراين، اگر كسى خواست وارد اداره‏اى شود، بايد گذشته از احكام عمومى اسلام آشنايى با مسايل اخلاقى و فقهى مربوط به آن را قبلا فراهم كرده باشد تا وقتى كه به منصب و پست مى‏رسد خود را نبازد و گرفتار رشوه و مانند آن نشود.
پس منظور اميرالمؤمنين (عليه السلام) تنها فقه اصغر و دانستن حلال و حرام و ربا نيست; چون بعضى با اين كه حلال و حرام را مى‏شناسند در گودال گناه فرو مى‏روند. بنابراين، منظور، مجموع فقه اصغر و اكبر يعنى مجموع دانستن حلال و حرام و تحصيل فضايل اخلاقى است و كسى كه بخواهد سمتى را در اجتماع بپذيرد بايد قبلا فقيه به فقه اكبر و اصغر يعنى اخلاق، احكام فقهى و مسائل حقوقى بشود.
ما براى اين كه وارد ميدان فقه جامع بشويم و خود را بسازيم و آنگاه مسؤوليت ادارى و اجتماعى را بپذيريم، چند شرط و راه وجود دارد كه بايد همه آنها را طى كرد و از همه آنها بهره برد:
يكم: مراقبت و محاسبه.
ما بايد محاسب و مراقب خود باشيم كه نفس آزمند ما از ما چه مى‏طلبد. اگر خواسته معقول و مقبول او را داديم و آنگاه ديديم نسبت‏به اين خواسته بى اعتناست و چيز ديگر طلب مى‏كند، معلوم مى‏شود طلب و خواهش او كاذب است. مثل زر اندوزى كه، تلاش و كوشش مى‏كند آنچه را ندارد فراهم كند; اما وقتى فراهم كرد نسبت‏به آنچه در دست اوست‏بى رغبت، و نسبت‏به آنچه در دست ديگران مى‏بيند راغب است. او مى‏خواهد به طمع دروغينش پاسخ مثبت‏بدهد و آن هم پاسخ دادنى نيست و همواره فرياد: «هل من مزيد» وى بلند است. مانند تشنه‏اى كه آب شور بنوشد و عطش او رفع نشود، معلوم مى‏شود نوشيدن كاذب است و او بايد آب زلال و شيرين بنوشد.
ما وقتى چيزى را نداريم مايليم آن را به دست‏بياوريم اما وقتى آن را به دست مى‏آوريم چنين دستاوردى به خواست ما پاسخ نمى‏دهد و بنابراين آن را رها كرده، به سراغ چيز ديگرى مى‏رويم; در اين صورت ما در حقيقت انبار دار ديگرانيم و انبار دار هرگز بهره‏اى نمى‏برد.
بزرگان علم اخلاق، مى‏گويند انباردارى براى ديگران مانند تيز كردن كاردى است كه از آن هيچ استفاده نشود; و انباردار مانند كتاب است كه علمهاى فراوانى را به عالمان دين شناس مى‏دهد، اما خودش چون جامد است، از محتواى خود آگاه و به آن عامل نيست; ولى اگر كسى مثل آفتاب باشد كه هم خودش روشن است و هم ديگران را روشن مى‏كند، خوب است. انسان بايد هم به ديگران خير برساند و هم خودش استفاده كند; اما اگر كسى زراندوزى پيشه كند، او در حقيقت انبار دار ديگران است و انباردار هرگز لذت نمى‏برد و رنج او زمينه‏ساز گنج ديگران است. سر اين كه سلاطين و حاكمان جهان هرگز سير نمى‏شوند، است كه آنان به سراغ عطش كاذب مى‏روند. پس اين دو وصف: رغبت قبلى و زهد بعدى، نشانه كذب طلب است.
بنابراين، پس از شناخت دوست و دشمن بايد كاملا مراقب خود باشيم و ببينيم پيشنهادى كه در نهان ما پيدا شده است پيام دوست است‏يا پيام دشمن; زيرا ما با سرمايه تشخيص، خلق شده‏ايم و كسى نيست كه اين سرمايه را نداشته باشد:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (٢٣) هر كسى به اندازه خود مى‏فهمد راهى كه برگزيده حق يا باطل است.
يكى از كلمات جامع اميرالمؤمنين (عليه السلام)، اين است:
«يا ابن آدم، كن وصى نفسك في مالك و اعمل فيه ما تؤثر ان يعمل فيه من بعدك‏» (٢٤)
تو خود، وصى خود باش; يعنى، هرگز نگو بعد از مرگ من، اين مال را چنين مصرف كنند. وصيت دو گونه است: عهدى و تمليكى; وصيتى كه مربوط به بعد از مرگ است وصيت عهدى است كه از انسان در حال حيات ساخته نيست; مانند وصيتهاى مربوط به كفن و دفن.
اينها مربوط به انسان مرده است; اما در وصيت تمليكى، نبايد انسان زنده، مانند مرده باشد بلكه بايد، وصى خودش باشد. جمله «كن وصى نفسك‏» كلمه جامعه و فراگير است; يعنى، «كن حسيب نفسك‏»، «كن رقيب نفسك‏»، «كن محب نفسك‏»، و .... البته ما در قيامت‏حسابرس خود هستيم:
«كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا» (٢٥) . آن روز كه انسان نمى‏تواند دروغ بگويد و كار خود را توجيه كند:
«و لا يكتمون الله حديثا» (٢٦) ولى هنر اين است كه انسان در دنيا حسيب و محاسب خود باشد. اثر تهذيب روح آن است كه انسان قبل از مرگ به اين مقام رفيع بار يابد.
در قيامت، همه انسانها، يكجا زنده مى‏شوند:
«قل ان الاولين و الاخرين لمجموعون الى ميقات يوم معلوم‏» (٢٧) .
در آن جا هيچ كس به فكر ديگرى نيست. در اين دنيا نيز در يك حادثه تلخ آتش سوزى يا زلزله، هيچ كس به فكر ديگرى نيست. مادر نيز در حادثه آتش سوزى يا زلزله بدون اين كه به فكر كودكش باشد فرار مى‏كند. در حالى كه زلزله قيامت، زلزله معمولى يا «زمين لرزه‏» نيست; بلكه «جهان لرزه‏» است:
«ان زلزلة الساعة شى‏ء عظيم‏» (٢٨) در آن جا احدى به فكر احدى نيست و كسى هم كسى را نمى‏شناسد. آن صحنه را هم اكنون مى‏شود ممثل يا مجسم كرد تا انسان، در همين دنيا حسابرس خود باشد و بفهمد پيشنهادهايى كه به او دادند، حق و يا باطل است.
دوم: انتخاب دوستان خردمند و فرزانه. دوست عاقل هرگز تبهكارى رفيق خود را توجيه نمى‏كند; بلكه آن را دوستانه تذكر مى‏هد. دوست واقعى كسى است كه عيب دوست‏خود را به او بگويد. ائمه معصومين (عليهم‏السلام) فرموده‏اند: هيچ هديه‏اى به برادر مؤمن بهتر از بيان عيب او نيست. گرچه نبايد عيوب كسى را در حضور ديگران به او گفت; زيرا ارائه عيب در انظار ديگران اثرى ندارد و او را مى‏رنجاند; چون چنين نصيحتى به منزله سرزنش است، نه نصيحت. بنابراين، بايد آن را به صورت خصوصى و آن هم دوستانه و خير خواهانه به او تذكر داد; نه به صورت عيب جويانه و براى اين كه تذكر دهنده بخواهد خود را مطرح كند و ضعف او را به رخش بكشد.
سوم: حسن استفاده از انتقاد دشمنان خردمند.
دشمن بر دوگونه است: دشمن حسود و عيبجو كه فقط مى‏كوشد عيب را ببيند گرچه عيبى در ميان نباشد، و دشمن خردمند. دشمن حسود و عيب‏جو حشره گونه روى نقاط ضعف مى‏نشيند. اما دشمن خردمندى كه غرضش بد ولى كارش خوب است، حسن فعلى و قبح فاعلى دارد، چون از يك سو مى‏خواهد انسان را از پا در بياورد; ولى از سوى ديگر كارش خوب است و حساب شده، نقطه ضعفها را گوشزد مى‏كند; مثلا، اگر در حضور عده‏اى اعتراض كند و مقصودش ريختن آبروى انسان باشد، از اين نظر كارش بد است; ولى تشخيص درست عيب كار خوبى است. عده‏اى سعى مى‏كردند انتقاد سازنده دشمنان فرزانه را نيز مغتنم بشمارند. چون آنها به صورت حساب شده‏اى عيب را شناسايى مى‏كنند.
ضعفهاى ديگران را، هم حشره گونه مى‏توان ديد و هم پزشك گونه. اگر انتقاد حشره گونه باشد، هم قبح فاعلى دارد و هم قبح فعلى و نارواست; اما اگر انتقاد، پزشك گونه باشد، حسن فاعلى و فعلى دارد. كسانى كه درصدد تهذيب روح هستند از اين شرط و راه سوم هم مدد مى‏گيرند.

نتيجه شناخت دشمن
وقتى انسان دوست و دشمن را شناخت، آنگاه بر اساس آيه
«و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة‏» (٢٩)
خود را مسلح مى‏كند و هنگامى كه وارد كار اجتماعى شد از گزند تهاجم محفوظ مى‏ماند و اين محصول تهذيب قرآنى است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
اين زرق و برق دنيا شما را رها مى‏كند، ولى قبل از اين‏كه او شما را رها كند شما آن را رها كنيد:
«و آمركم بالرفص لهذه الدنيا التاركة لكم، الزائلة عنكم و ان لم تكونوا تحبون تركها» (٣٠) .
انسان همانند گل، گلابى دارد و گلاب او حيثيت اوست. حال اگر گلاب از گل گرفته شد، تفاله بى ارزشى از آن باقى مى‏ماند كه آن را به دور مى‏ريزند. دنيا گلاب را از انسان مى‏گيرد و او را تفاله كرده، رها مى‏كند. البته ترك دنيا غير از ترك خدمت‏به مردم است. انزوا و گوشه‏گيرى و ترك خدمت‏به جامعه روا نيست; زيرا خدمت‏به مردم مسلمان عبادت است.
ترك دنيا كه مطلوب است همان ترك زرق و برق و رهايى از هوا و هوس است. از اين كه اگر ما كارى انجام بدهيم، توقع تشكر داريم، معلوم مى‏شود كه براى رضاى خدا آن را انجام نمى‏دهيم. اين بيمارى در بسيارى از ما هست.
اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) در عهدنامه مالك اشتر مى‏فرمايند: خويشتن را از خودپسندى بر كنار دار و نسبت‏به آنچه از خودت اعجاب تو را برمى‏انگيزد اعتماد مكن. مبادا ستايش را دوست‏بدارى; زيرا كه آن مطمئن‏ترين فرصت‏براى شيطان است:
«و اياك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها وحب الاطرء فان ذلك من اوثق فرص الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين‏» (٣١)
پرشورترين صحنه تهاجم شيطان وقتى است كه ديگران از انسان تعريف مى‏كنند; چون انسان در آن حال حب نفس دارد و حب نفس با حب خدا سازگار نيست. در اين صورت، اين محبوب دروغين كه دشمن راستين است «امير» مى‏شود و او هم جز به زشتى امر نمى‏كند.
برخى حيوانات از پليدترين مواد تغذيه مى‏كنند و از آنها لذت مى‏برند. مانند بعضى از حشرات كه گلهاى معطر را رها مى‏كنند و به سراغ مواد پليد، بدبو و عفن مى‏روند و از آنها لذت هم مى‏برند. آيا هيچ احتمال داده‏ايد كه ما هم احيانا مثل آنها باشيم؟ به هر تقدير تا انسان، دوست و دشمن حقيقى خود را نشناسد نجات نمى‏يابد.

حق مدارى نه خود محورى
همان‏گونه كه به حسب ظاهر، كعبه قبله مسلمانان و مطاف زايران است، از نظر باطن هم هر انسانى، قبله و مطافى دارد و قبله هر كسى، هدف خاص اوست كه براى نيل به آن هدف، به سمت آن حركت مى‏كند و مطاف هركسى، چيزى است كه در مدار آن مى‏گردد. برخى خود محور و خودمدار و برخى ديگر، حق محور و حق مدارند.
قبله كسانى كه خود مدار و خودمحورند، منافع شخصى آنهاست. قرآن كريم از انسان خود محور، به «فمنهم ظالم لنفسه‏» (٣٢)
ياد كرده و در تعبيرات روايى آمده است كه او «يحوم حوم نفسه‏» (٣٣)
چنين كسى بر خود ستم كرده است; زيرا قبله اصلى خود را نشناخته و مطاف و مدار اصيل خويش را نيافته است.
گروه ديگر، حق محورند و قبله و مطاف و مدار آنها، حق است; خواه به سود آنها باشد و خواه به زيان آنها. البته حق به زيان كسى نيست، چنان كه باطل به سود كسى نخواهد بود; چون باطل، نه موافق با نظام آفرينش است و نه موافق با هدف آفرينش انسان.
از اين رو، امام صادق (عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
«ان من حقيقة الايمان ان تؤثر الحق و ان ضرك على الباطل و ان نفعك، و ان لا يجوز منطقك علمك‏» (٣٤)
از نشانه‏ها و آثار ايمان حقيقى آن است كه حق را گر چه به زيان شما باشد بپذيريد و باطل را گرچه به سود شما باشد نپذيريد. سود و زيان در اين حديث، راجع به تشخيص خود شخص و ناظر به خصوص نفع و ضرر مادى است، و گرنه هيچ حقى زيان‏آور نبوده و هيچ باطلى سودمند نيست.
اين حديث‏شريف حاوى دو دستور در زمينه تهذيب اخلاق است كه يكى مربوط به امور عملى و ديگرى در ارتباط با امور نظرى و علمى است. حضرت فرمود: در كارهاى عملى، حق را انتخاب كنيد و به آن راى دهيد گرچه در ظاهر به زيان شما باشد، و باطل پسند نباشيد گرچه در ظاهر به سود شما باشد. از نظر علمى، بيش از مقدار دانشتان ننويسيد و سخن نگوييد. مبادا استادى در كلاس درس بخواهد از جهل شاگرد سوء استفاده كند، و بيش از نصاب علمى‏خود سخن بگويد يا كسى هنگام تنظيم مقاله‏اى از جهل خوانندگان سوء استفاده كرده بيش از مقدار دانشش بنويسد. براى مؤمن، زبان يا قلم امام نيست، بلكه عقل و علم امام است; يعنى زبان و قلم انسان بايد به عقل و علم او اقتدا كند.

آزمون حق مدارى
نصيحت پذيرى و حق گرايى، نشانه انتخاب راه درست وحق مدارى است. اگر نصيحت‏پذيرى يا حتى شنيدن نصيحت‏براى ما دشوار باشد و به ذائقه ما تلخ آيد، نشانه آن است كه بيماريم; چنانكه اگر از ميوه يا غذاى شيرين احساس تلخى كرديم، بايد بدانيم كه بيمار هستيم.
ضرب‏المثل «حق تلخ است‏»، در حقيقت پيام بيماران است; نه پيام تندرستان! تندرستان حق را شيرين مى‏دانند. اگر كسى بگويد قند يا گلابى شاداب تلخ است، از حال خودش حرف زده، نه از حال قند و گلابى و بدين معناست كه من بيمارم. گاهى بدن متورم مى‏شود و انسان خود را فربه مى‏پندارد. يكى از مثلهاى رايج عربى كه به صورتهاى گوناگون در زبان فارسى هم ظهور كرده است، اين است: «قد استسمنت ذاورم‏» (٣٥) ; يعنى متورم را فربه پنداشتى. آماس كه نوعى بيمارى است، غير از فربهى است. گاهى انسان ترقى كاذب را كه آماس است، فربهى و رشد اجتماعى يا اقتصادى تلقى مى‏كند، در حالى‏كه معيار رشد، حق‏پذيرى است.
تنها حق به حال انسان نافع است و حق را هم جز خدا نمى‏گويد:
«الحق من ربك‏» (٣٦) حق، يعنى قانون و دستور درست، از خداست و خدا خود حق محض است و حق «از» او نشئت مى‏گيرد، نه اين كه حق «با» او باشد. پس چيزى «با» او نيست، بلكه هر حقى «از» اوست.

رژيم ارباب رعيتى فرهنگى
عالمان الهى، عهده‏دار دو كارند: يكى براندازى رژيم ارباب رعيتى و ديگرى سازندگى و استوار كردن رژيم ربانى مردمى. رژيم ارباب رعيتى نه تنها در مسائل اقتصادى و اجتماعى مطرود است، بلكه در مسائل سياسى و نظامى، اعتقادى و فرهنگى نيز محكوم است.
در رژيم ارباب رعيتى، مسئول يك بخش داعيه ربوبيت آن را دارد و خودمحور است. او فكر خود را قانون سعادتمند و حيات‏بخش و مردم را پيرو هواى خود مى‏شمارد; همان گونه كه در مسائل مالى رژيم ارباب رعيتى بر اين اصل استوار است كه ديگران بايد كار كنند و فقط ارباب، بهره ببرد.
كسى كه مردم را به خود دعوت مى‏كند، در حقيقت‏حامى رژيم ارباب رعيتى است; كسى كه صدر طلب بوده، علاقمند است وقتى بر جمعى وارد شد، مردم به احترام او برخيزند، از او تعريف كرده، سخن و راى او را بازگو كنند، او خود را «رب‏» مى‏داند و مردم را رعيت وبنده خود تلقى مى‏كند. در وصاياى پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت ابى‏ذر نيز آمده است:
«يا اباذر من احب ان يتمثل له الرجال قياما فليتبوء مقعده من النار» (٣٧)
كسى كه توقع دارد هنگام ورود به مجلسى عده‏اى به احترام او برخيزند، بايد جايش را در جهنم مشخص كند. البته شايان گفتن است كه وظيفه داريم به عالمان دين و مردان پرهيزكار، خدمتگزاران و افراد عادل و خير احترام كنيم; ولى آنها نيز نبايد توقع احترام داشته باشند.
ذات اقدس خداوند، نه تنها رژيم ارباب رعيتى فرهنگى را براى موحدان اعم از مسلمان و اهل كتاب نمى‏پذيرد، بلكه آن را براى جامعه انسانى سم مى‏داند.
خداوند در «حوزه اسلامى‏» نمى‏پذيرد كه كسى خود را بر ديگران تحميل كند و از اين رو مى‏فرمايد: «انما المؤمنون اخوة‏» (٣٨)
مؤمنان، با هم برادر و همه فرزند ايمان به خدايند و به مقتضاى ايمان به خدا يكديگر را آگاه و با يكديگر، هماهنگ عمل مى‏كنند، پس هرگز مؤمنى، «رب‏» مؤمن ديگر نيست.
در «حوزه توحيدى‏» نيز مى‏فرمايد:
«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون‏» (٣٩)
به اهل كتاب بگو ما اصل مشتركى را به اسم «ميثاق بين‏الملل الهى‏» امضا مى‏كنيم كه هيچ‏يك از ما ديگرى را رب خود نپذيرد. يعنى، نه داعيه ربوبيت داشته باشيم و نه دعواى ربوبيت كسى را امضا كنيم و براى خدا شريك قايل نشويم و يك مبدا را بپرستيم. اگر آنها اعراض كردند، شما بر اين محور الهى باقى بمانيد. از اين آيه شريفه استفاده مى‏شود كه داعيه يا پذيرش دعواى ربوبيت، در حوزه الهى ممنوع است. بنابراين، هيچ موحدى حق ندارد مردم را به خود دعوت كند.
مرحله سوم كه وسيعتر از محدوده اسلامى و الهى است، «حوزه انسانى‏» است. در اين زمينه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«ما كان لبشر ان يوتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله ولكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون و لا يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون‏» (٤٠)
هيچ بشرى از انبيا و مرسلين كه خداوند به آنها كتاب و وحى و نبوت عطا كرده است، هرگز مجاز نيست مردم را به خود دعوت كند. معناى «مردم را به خود دعوت كردن‏» اين نيست كه مثلا بگويد: مجسمه‏اى از من بسازيد و آن را بپرستيد، بلكه بدون علم، حكم كردن و نظر دادن نيز از همين قبيل است. بازگشت عمل كسى كه ندانسته فتوا مى‏دهد، به دعوى ربوبيت است.
سر اين‏كه صراط مستقيم، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، همين است. در مورد محققان گذشته گفته‏اند كه آنان «شقو الشعر»، يعنى برخى به گونه‏اى دقيق بوده‏اند كه موشكافى كردند. شكافتن چيزى كه از مو باريكتر است‏شعورى قوى طلب مى‏كند. اصولا وجه تسميه «شعور» آن است كه مثل شعر (مو) خيلى باريك است.
مبناى فرعون كه مردم را به خود دعوت مى‏كرد، اين نبود كه مجسمه‏اى از من بسازيد و در خانه يا معبد در برابر آن عبادت كنيد. داعيه او اين بود كه: قانون و خط مشى مردم بايد براساس انديشه من باشد و اين همان رژيم ارباب رعيتى فكرى و فرهنگى است.
چنين انديشه نابخردانه‏اى با روح بندگى خدا هماهنگ نيست; زيرا انسان «مستقل‏» را چه رسد كه دعوى «مستقل‏» بودن در سر بپروراند و طاير مقصوص‏الجناح را چه سزد كه خيال خام طيران در ملكوت را در دل تمنى كند؟ چنين شخص مختال و مختبطى، خداى ظهير را ظهرى قرار داده و عبد آبق را مولاى سابغ و سامق ساخته است.

رژيم ربانى مردمى
از سوى ديگر بايد كوشيد رژيم ربانى، الهى استوار گردد. ربانى بودن، به اين معناست كه انسان، خود را نبيند، بلكه منسوب به آن «منسوب اليه‏» بداند و رب خود را كه خداست، ببيند و نه تنها او را ببيند، بلكه «ذاتا»، «وصفا» و «فعلا» به خداى خود مرتبط باشد. بايد راه ربانى شدن را بررسى كرد. همان‏گونه كه گذشت، قرآن كريم مى‏فرمايد:
«كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون‏» (٤١) .
از آن‏جا كه در اين آيه شريفه، فعل به صورت ماضى استمرارى به‏كار رفته:
«كنتم تعلمون... كنتم تدرسون‏»
معلوم مى‏شود ربانى شدن، استمرار طلب مى‏كند، به اين معنا كه چندين سال، خوب دانش‏آموختن و خوب عمل كردن، انسان را ربانى مى‏كند; البته كسانى كه به اين مقام نايل آيند كم هستند.
اين لطيفه را مى‏توان از جمله معروف اميرالمؤمنين(سلام الله عليه) استفاده كرد:
«الناس ثلاثة: فعالم رباني و متعلم على سبيل نجاة و همج رعاع، اتباع كل ناعق، يميلون مع كل ريح‏» (٤٢)
زيرا در اين عبارت، «عالم رباني‏» و «متعلم على سبيل نجاة‏» به صورت مفرد، ولى «همج رعاع اتباع كل ناعق يميلون...» به صورت جمع ذكر شده كه ناظر به اقليت گروه اول و دوم ولى اكثريت گروه سوم است.

خود بينى يا خدابينى؟
انسان بر سر دوراهى قرار دارد، يا حقيقت‏خود را مى‏يابد و بر كمال آن مى‏افزايد; يا آن را گم كرده سرمايه را از دست مى‏دهد.
كمال انسان در اين است كه خود را به «اصل‏» برساند و رسيدن انسان به اصل خود، كه كمال اوست‏با خودبينى جمع نمى‏شود و از اين جهت از كمال انسانى به «مقام فنا» ياد مى‏كنند; پس كسى كه خود را نبيند و به فكر خود نباشد و اصل خود را شناسايى كند و مطيع او باشد به كمال مى‏رسد.
اين مرحله، بحث اخلاقى روشنى دارد كه خود بينى با كمال، سازگار نيست; اما مهم اين نيست كه انسان «خودبين‏» نباشد; مهم اين است كه انسان «خدابين‏» باشد; زيرا خود بينى مانع، ولى خدابينى، شرط رسيدن به كمال است و بين اين دو مطلب، فرق بسيار است. اگر گفتيم: «بايد از خود بينى نجات پيدا كنيم چون مانع كمال است‏»، بحثى اخلاقى است. در اين صورت حداكثر اين است كه انسان، متواضع و خدمتگزار باشد و بكوشد كه از جهنم برهد و به بهشت‏برسد، ولى اگر گفتيم: «خود بينى مانع كمال و خدابينى شرط آن است‏»، بحث صبغه عرفانى مى‏يابد. بنابراين، «كامل‏» كسى نيست كه خود را نبيند، بلكه كسى است كه خدا را ببيند; يعنى تكبر و مانند آن مانع كمال است و شرط اساسى كمال، خدابينى است.

آثار خدابينى
وقتى خدا بينى، محور كمال قرار گرفت، انسان سالك نه تنها خود را نمى‏بيند و به خود اعتماد و اعتنايى ندارد; بلكه به ديگران نيز اعتنا ندارد و علوم، اموال و حتى فضايلى كه فراهم كرده نيز نمى‏بيند و به آنها اعتماد ندارد; زيرا در اين ديدگاه وسيع تنها شرط كمال، خدابينى است و خدابينى با غيربينى جمع نمى‏شود. خدابين مجموعه جهان آفرينش را آيات، ابزار و مظاهر فيض خدا مى‏داند و هر چه يا هر شخصى را كه مى‏بيند به عنوان بنده و مجراى فيض خدا مى‏بيند. آنچه شاعر مى‏گويد:
گرچه تير از كمان همى گذرد
از كماندار بيند اهل خرد
اختصاصى به تير و كمان و تيراندازى ندارد و اين سخن بلند مثال است و بدين معناست كه هر كار خيرى از كسى به انسان برسد، انسان سالك، خدا را منشا آن اثر، و آن شخص را وسيله مى‏دانسته، مى‏گويد: «خدا را شكر كه به اين وسيله، مشكلم را حل كرده است‏» و نمى‏گويد: «اين شخص، مشكل مرا حل كرده‏» تا «ملحد» شود و نه مى‏گويد: «اول خدا و دوم فلان شخص، مشكل مرا، حل كرده‏» تا «مشرك‏» گردد; نه تفكر قارونى دارد تا بگويد: «من خودم زحمت كشيده و اين علم يا مال را فراهم كرده‏ام‏» و نه تفكر قبطى و نبطى، كه گاهى فرعون و گاهى هامان را مرجع و ملجا حل مشكلها بداند.
علت اين‏كه خدابينى، شرط كمال و خودبينى، مانع آن است اين است كه اگر كسى خودبين نباشد، غير را مى‏بيند و باز در بين راه مى‏ماند; ولى اگر خدا بين باشد، غير را نمى‏بيند. چون خداوند، هستى كامل و نامتناهى است و علم، قدرت، جود و سخا، حيات و احيا را به طور نامتناهى دارد. پس هر چيزى كه در هر گوشه عالم پيدا شود، آيت و علامت افاضه خداست.
چون سراسر جهان آفرينش، فيض خداست، خدابين همه جهان را مجراى فيض خدا دانسته خود را ابزار دست‏خدا مى‏يابد و براى خود، استقلالى قايل نيست، بنابراين، فانى مى‏شود. البته «فانى‏» شدن كه يكى از كمالات انسانى است‏به معناى نابود شدن نيست; بلكه به معناى نديدن ماسواست. انسان فانى، نه خود را مى‏بيند و نه غير خود را، جهان را نيز فانى شده مى‏يابد. وقتى خود را در اختيار ذات اقدس خداوند قرار داده، از خود خواسته‏اى نداشت، همه شئون او را خدا اداره مى‏كند، و اين مقام منيع همان ولايت الهى است كه بنده تحت ولايت مولا اداره مى‏شود.

حمق خودبينى
در آثار ادبى آمده است كه انسان احمق از ستايش و مداحى لذت مى‏برد. پس آن كس كه از ستايش لذت مى‏برد گرفتار «حمق‏» است; زيرا ستايش در برابر كمال است و كمال واقعى از آن خداست: «الحمد لله رب العالمين‏».
انسانى كه آيينه دار كمال و جمال و جلال حق است ذاتا مستحق مدح و ثنا نيست و اگر كسى از مدح و ثنا خوشحال شود، مى‏پندارد اين كمال، از آن خود اوست و او سزاوار مدح و ثناست از اين رو باد مى‏كند:
«احمق را ستايش خوش آيد چون لاشه كه در كعبش دمى فربه نمايد» (٤٣) .
براى اين كه پوست گوسفند ذبح شده را آسانتر بكنند، از طريق كعب (نى) در آن مى‏دمند. آنگاه رهگذر ناآگاه، مى‏پندارد گوسفند فربه است. اين تمثيل، برداشتى اخلاقى است.
همين مطلب، برداشتى عرفانى نيز دارد; مى‏گويند انسان اگر خودبينى را رها و خود را در خداى سبحان فانى كند، مانند گوسفندى است كه بميرد. وقتى گوسفند بميرد صاحب گوسفند از دم و نفس خود در آن مى‏دمد; يعنى، تا كنون گوسفند با نفس حيوانى مانوس بوده است و با آن دم برمى‏آورد، ولى اكنون نفس انسانى در آن دميده شده است. همچنين اگر كسى خود را ببيند، با نفس خودى و انسانى زندگى مى‏كند، ولى اگر به مقام فنا برسد، خود نفسى نمى‏كشد و فقط با نفس الهى زنده است، كسى كه به مقام فنا مى‏رسد، همه كارهاى او را خدا اداره مى‏كند.

ولايت‏خدا و ولايت‏شيطان
خداوند برخى انسانها را به حال خودشان وامى‏گذارد و بعضى را تحت ولايت‏شيطان اداره مى‏كند; كسى را كه خدا را ببيند و نفس الهى در او دميده شود، خداى سبحان خود، كارهايش را بر عهده مى‏گيرد و اين همان مقام «ولايت‏» است كه خدا ولى و مسئول تدبير و اداره انسان باشد:
«الله ولى الذين امنوا».
چنين انسانى در مسير بد نمى‏انديشد و در راه بد، قدم بر نمى‏دارد. اين راه، مخصوص انبيا و ائمه (عليهم السلام) نيست، گرچه آنها راهيان موفق اين راهند; بلكه براى شاگردان انبيا و اوليا هم باز است.
اثر ولايت‏خدا كه متولى كار انسان است، اين است كه انسان را از تيرگيها خارج و به سوى نور مى‏برد:
«يخرجهم من الظلمات الى النور» (٤٤) .
چنين انسانى در مسائل علمى، گرفتار تيرگى جهل و در مسائل عملى، گرفتار ظلمت ظلم و ضلالت نمى‏شود، ولى اگر كسى خدا را نبيند و خود را ببيند، به ناچار، جهان را هم مى‏بيند و براى آن اصالتى قايل است و معبود او همان زرق و برقى است كه برايش فريبا و زيباست. در نتيجه چنين انسانى به ناچار خود را گم مى‏كند كه از آن به «ضلالت‏» ياد مى‏شود. ضال يعنى گم‏شده كسى است كه راه را از دست داده است و هرگز به مقصد نمى‏رسد. انسان گم‏شده، ابزار دست‏شيطان است. اهل معرفت و عالمان اخلاق كوشيده‏اند تا در چهره مثلهايى بازگو كنند كه گم شده، تحت ولايت‏شيطان است. نمونه‏هايى از مثلهاى مزبور بدين شرح است:
١. مرحوم شيخ بهائى مى‏گويد:
مردى كه نشانه سجده، همچون دينارى مدور بر پيشانى او نقش بسته بود بر در بارگاه سلطانى به انتظار «صله‏» نشسته بود; زاهد صاحبدلى به اين داغدار گفت: تو كه آن سكه را بر پيشانى دارى، چرا در آستانه سلطانى؟ زاهد ديگرى گفت: اين سكه (داغى كه بر پيشانى داشت) قلب و مغشوش است و خريدار ندارد.
از سوى ديگر، امام سجاد و ساير امامان(عليهم السلام) به اين فضيلت، موصوف بودند كه پيشانى آنان نشانه سجده داشت و اصولا يكى از نقصهاى مردم با ايمان اين است كه پيشانى آنان صاف باشد. در گذشته، مؤمنان يا صحابه به يكديگر مى‏گفتند: «مالي اراك جلحاء»; چرا پيشانيت صاف است؟ كنايه از اين كه چرا تنها به نماز واجب اكتفا مى‏كنى و نمازهاى نافله نمى‏خوانى! امام اميرالمؤمنين(عليه‏السلام) نيز مى‏فرمايد: مكروه مى‏دارم كه پيشانى آدمى صاف باشد و هيچ گونه اثر سجده بر آن نباشد:
«اني لاكره للرجل ان ترى جبهته جلحاء ليس فيها شي‏ء من اثر السجود» (٤٥) .
اين سكه، سكه مقبول است; چون در بازار الهى خريدار دارد، اما آن سكه، مغشوش است و مانند اسكناس جعلى خريدار ندارد.
٢. به ژنده پوشى كه لباس مندرسى در بر داشت، گفتند: آيا اين خرقه را نمى‏فروشى؟ گفت اين، دام من است. اگر دامم را بفروشم، به چه وسيله شكار كنم؟ اگر كسى از راه حق گم شود شيطان او را اين چنين مى‏خرد و به دام مى‏اندازد.
همان طور كه بعضى خريداران تنها لباس‏هاى كهنه و ظرفهاى شكسته را مى‏خرند، در بازار انسان فروشى نيز شيطان فقط گم شده‏ها را مى‏خرد و كارى با انسانهاى صالح ندارد. چون انسانهاى صالح او را «رجم‏»و به سوى او تيراندازى مى‏كنند. نه تنها به زبان مى‏گويند: «اگعوذ بالله من الشيطان الرجيم‏»، بلكه واقعا به سوى او تيراندازى مى‏كنند. هر قطره اشكى كه از چشم بنده صالح فرو مى‏ريزد سيلى بنيان كن براى شيطان و شيطنت است، هر قدم خيرى كه عبد صالح بر مى‏دارد، تيرى به سينه و چشم اوست.
٣. وعاظ السلاطين و تحصيل كرده‏هاى دربارها مانند انبر آتش بودند كه صاحبان زر و زور، به وسيله آنان، آتش را جابه جا مى‏كردند (٤٦) .

سرانجام خودبينى و خودستايى
ذات اقدس خداوند خودستايى را وصف گروهى از اسرائيليها دانسته، مى‏فرمايد:
«الم تر الى الذين يزكون انفسهم بل الله يزكى من يشاء و لا يظلمون فتيلا» (٤٧)
آيا نمى‏نگريد كسانى را كه خودپسند و مغرورند و خويش را مى‏ستايند!
مدح و خودستايى سه حالت دارد: گاهى انسان دروغ مى‏گويد و ادعاى بى‏جايى دارد. چنين كسى كه در باره او گفته شده:
«هلك من ادعى و خاب من افترى‏» (٤٨)
گذشته از خودبينى مذموم، سخنش كذب و حرام است; اما گاهى سخن و ستايش او كذب نيست; يعنى حقيقتا درجه‏اى علمى يا كمالى عملى دارد; اما همين عجب و غرور، زشت است. خودستايى به اين معنا كه من اين كمال را دارم، تكبر، غرور، عجب است و مذموم.
گاهى كسى كمال علمى يا عملى را دارد و ضرورت هم اقتضا مى‏كند كه خودرا به داشتن آن معرفى كند كه ازباب عجب و خودستايى و خودپسندى نيست;بلكه از باب اتمام حجت و از باب «اما بنعمة ربك فحدث‏» (٤٩)
است،چنانكه اميرالمؤمنين (عليه السلام) گاهى در نامه‏هايى كه براى امويان‏مى‏نگارد خود را به عظمت معرفى مى‏كند و آنگاه مى‏فرمايد:
«لولا ما نهى‏الله عنه من تزكية المرء نفسه لذكر ذاكر فضائل جمة‏» (٥٠)
اگر خداوند ازخودستايى نهى نكرده بود، فضايل فراوان خود را برمى‏شمردم. غرض آن كه، اگرانسان توفيق خدمتى يافت و آنگاه آن را به رخ ديگران كشيد، عمدا سعى خودراهدر داده است و اگر خدا به ما توفيقى داده، علمى آموخته و عملى اندوخته‏ايم بايد معتقد باشيم نعمت الهى است و آن را به خدا نسبت‏بدهيم نه به‏خود.
خودستايى، كار اسرائيليها و برخى از ترسايان است كه به دروغ گفتند:
«نحن ابناء الله و احباؤه‏» (٥١) يا گفتند:
«لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصارى‏» (٥٢) بهشت مخصوص يهوديها يا ترساهاست كه اين نيز دروغ است; يا گفتند:
«لن تمسنا النار الا اياما معدودة قل اتخذتم عند الله عهدا فلن يخلف الله عهده ام تقولون على الله ما لا تعلمون‏» (٥٣)
ما در قيامت، بيش از چند روز معذب نيستيم. خداوند مى‏فرمايد: آيا شما از خداوند عهد و ميثاقى گرفته‏ايد؟ اين خودستاييها براى چيست؟
خودبينى و خودستايى، بسيار زشت است و اگر به صورت بيمارى واگيردارى درآيد و به جامعه ستايى و گروه ستايى تبديل گردد، بلاى عظيمى مى‏شود و خطر نژاد پرستى مانند نژاد پرستى اسرائيليها، را در پى دارد; از اين رو قرآن و سنت معصومين (عليهم السلام) خودستايى فردى را تحريم و منع كرده‏اند تا به نژاد پرستى منجر نشود.

فيض الهى
قرآن كريم تزكيه را در عين حال كه لازم مى‏داند، دسترسى به آن را محصول فيض خدا شمرده، مى‏فرمايد: كسى كه توفيق تهذيب روح پيدا كرد، بايد بداند كه نعمت الهى نصيبش شده و بايد حق و قدر اين نعمت را با استمرار مجاهده با شيطان درون، حفظ كند.
در سوره مباركه «نور» مى‏فرمايد:
«لولا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (٥٤)
اگر فضل و لطف الهى نبود، هيچ يك از شما به نزاهت روح راه نمى‏يافتيد. گرايشى كه در دل پيدا مى‏شود، فيض خداست.
گرچه غير از انبيا و اولياى الهى (عليهم السلام) ديگران هرچه دارند فيض «با واسطه‏» است، ولى راه نزديكى را على (عليه السلام) ارائه كرده و به ما فرموده است: شما كريمانه زندگى كنيد; هرگز دستتان به جيب و كيف كسى نباشد. انسان همان طور كه مى‏تواند مستقيما روزى خود را از خدا دريافت كند، مى‏تواند تهذيب روح، معرفت و «عزوف‏» شدن نفس را نيز از خدا دريافت كند.
كسى كه همواره سعى مى‏كند شاگرد ديگران باشد هميشه صدقه خور اين و آن است! انسان بايد به جايى برسد كه نيازى به استاد و كتاب نداشته باشد. كسى كه در محضر درس ديگرى يا در كنار كتاب مصنفى قرار مى‏گيرد در حقيقت، مهمان فكر اوست; ولى اگر كوشيد اين فيض علمى را بى‏واسطه يا با واسطه كمترى از ذات اقدس خداوند دريافت كند، علم او كريمانه است.
بيان نورانى على (عليه السلام) كه فرمود:
«و ان استطعت الا يكون بينك و بين الله ذو نعمة فافعل‏» (٥٥)
ناظر به همين است، يعنى اگر كريمانه كوشيدى تا بين تو و خدايت كسى فاصله و واسطه نباشد تا به وسيله او، روزى به دست تو برسد، اين كار را بكن. چون خدا با شما از همه ما سوا نزديكتر است.
پس هر تزكيه‏اى فيض الهى است. كسى كه اين راهها را پيمود، در مصاف با شيطان شركت و بر اثر مخالفت‏با او پيروزمندانه و سرافراز از صحنه جهاد اكبر بيرون آمد و در نتيجه به تعبير اميرمؤمنان على (عليه‏السلام)، عقل عارف و نفس عزوف پيدا كرده:
«لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف‏» (٥٦)
بايد اين راه را ادامه بدهد. مبادا بگويد: من آنم كه زحمت كشيدم و خود را مهذب كردم; زيرا اين تفاخر مذموم، مايه سقوط اوست.
شيطان همين كه گفت: «انا خير منه‏»، خداوند به او فرمود:
«فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها» (٥٧)
اين منزلت، منزلت تكبر نيست; پايين برو. اين اصل براى هميشه هست. شيطانى كه ساليان متمادى عبادت كرد و منزلتى يافت، خودستايى و غرور، مايه هبوط او شد و ديگران نيز مانند او خواهند بود; زيرا در نظام كلى هيچ فرقى بين انسان و غير انسان نيست. در اين نظام، سنتهاى الهى حاكم است، نه سنتهاى قبيله‏اى و نژادى و روابط قوم و خويشى.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
خداوند بهشت را جاى پاكان قرار داده و كسى را كه اندك لغزشى داشته از بهشت‏بيرون كرده است پس ديگر، اهل لغزش را به بهشت راه نمى‏دهند. چون بهشت جاى لغزشكار نيست. اگر لغزشكار در بهشت جايى مى‏داشت، پس چرا آدم را بيرون كردند؟ خدايى كه لغزشكار را از بهشت مى‏راند، هرگز لغزشكار را به آن‏جا راه نمى‏دهد و اين اصلى كلى است:
«ما كان الله سبحان ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا. ان حكمه في اهل السماء و الارض لواحد» (٥٨) .
كسى كه تلاش و كوشش علمى يا عملى كرده و مهذب شده است، اگر خودستايى كند از همان جا سقوط مى‏كند.
--------------------------
١. بحار، ج ٦٧، ص ٣٦.
٢. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٥٣.
٣. سوره آل عمران، آيه ١٦٤; سوره جمعه، آيه ٢.
٤. سوره بقره، آيه ١٢٩.
٥. بحار، ج ١٩، ص ١٨٢.
٦. سوره حج، آيه ٤٠.
٧. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٧.
٨. نهج‏البلاغه، خطبه ١٨٣، بند ٢٠.
٩. سوره بقره، آيه ٢٥٦.
١٠. سوره انفال، آيه ٤٢.
١١. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٧.
١٢. سوره حج، آيه ٤٠.
١٣. سوره عنكبوت، آيه ٦٩.
١٤. سوره انبياء، آيه ١٨.
١٥. بحار، ج ٢٢، ص ٣٥٢ و ٤٤٠.
١٦. نهج‏البلاغه، خطبه ٣١.
١٧. بحار، ج ٢، ص ٥١; محاسن برقى، ج ١، ص ٣٥٧.
١٨. نهج‏البلاغه، حكمت ٢٣٥.
١٩. بحار، ج ٦٧، ص ٣٦.
٢٠. سوره انفال، آيه ٦٠.
٢١. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«اعطاني جوامع الكلم واعطى عليا جوامع العلم‏» (بحار، ج ٨، ص‏٢٨); خداوند به من كلمات جامعه و به على (عليه‏السلام) علم جامع داده شده است.
بنابراين، هر آيه از قرآن يك قانون اساسى وهر حديثى از احاديث عترت طاهره (عليهم‏السلام) يك كلمه جامع است.
٢٢. نهج‏البلاغه، حكمت ٤٤٧.
٢٣. سوره شمس، آيات ٧-٨.
٢٤. نهج‏البلاغه، حكمت ٢٥٤.
٢٥. سوره اسرا، آيه ١٤.
٢٦. سوره نساء، آيه ٤٢.
٢٧. سوره واقعه، آيات ٤٩-٥٠.
٢٨. سوره حج، آيه ١.
٢٩. سوره انفال، آيه ٦٠.
٣٠. بحار، ج ٨٦، ص ٢٣٧.
٣١. نهج‏البلاغه، نامه ٥٣، بند ١٤٥.
٣٢. سوره فاطر، آيه ٣٢.
٣٣. بحار، ج ٢٣، ص ٢١٤.
٣٤. بحار، ج ٦٧، ص ١٠٦.
٣٥. المنجد، فرايد الادب، ص ٩٩٢.
٣٦. سوره بقره، آيه ١٤٧.
٣٧. بحار، ج ٧٤، ص ٩٠.
٣٨. سوره حجرات، آيه ١٠.
٣٩. سوره آل عمران، آيه ٦٤.
٤٠. سوره آل عمران، آيات ٧٩-٨٠.
٤١. سوره آل عمران، آيه ٧٩.
٤٢. نهج‏البلاغه، حكمت ١٤٧.
٤٣. گلستان سعدى، باب هشتم در آداب صحبت.
٤٤. سوره بقره، آيه ٢٥٧.
٤٥. بحار، ج ٦٨، ص ٣٤٤.
٤٦. كشكول شيخ بهائى، ج ١، ص ٤٩٢ و ٣٥٩.
٤٧. سوره نساء، آيه ٤٩.
٤٨. نهج‏البلاغه، خطبه ١٦، بند ٨.
٤٩. سوره ضحى، آيه ١١.
٥٠. نهج‏البلاغه، نامه ٢٨، بند ١٠.
٥١. سوره مائده، آيه ١٨.
٥٢. سوره بقره، آيه ١١١.
٥٣. سوره بقره، آيه ٨٠.
٥٤. سوره نور، آيه ٢١.
٥٥. نهج‏البلاغه، نامه ٣١، بند ٨٨.
٥٦. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧.
٥٧. سوره اعراف، آيات ١٢-١٣.
٥٨. نهج‏البلاغه، خطبه ١٩٢، بند ١١.


۶
فصل ششم: كمينگاههاى شيطان
فصل ششم: كمينگاههاى شيطان
صف آرايى در برابر شيطان
قرآن كريم كه عهده‏دار تزكيه روح و تهذيب جان آدمى است، شيطان را به عنوان‏دشمن سعادت انسان معرفى كرده، دستور مراقبت و هوشيارى در برابر كيد و مكر او داده، ما را به مبارزه‏اى همه جانبه با او فراخوانده است:
«ان الشيطان للانسان عدو مبين‏» (١)
«و لا تتبعوا خطوات الشيطان انه لكم عدو مبين‏» (٢)
«افتتخذونه و ذريته اولياء من دونى و هم لكم عدو» (٣)
«ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا» (٤) .
قرآن كريم در آيات فراوانى گونه‏هاى مختلف اغواء، فريبكارى، كيد و مكر شيطان‏را تبيين و راه حضور در مصاف دشمن قسم‏خورده بشر را به او نموده است.
در بيانات نورانى اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز آمده است:
«صافوا الشيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة تزكو انفسكم و تعلو عند الله درجاتكم‏» (٥)
در برابر شيطان كه مانع و رهزن سير آدمى به سوى خداست، صف‏آرايى كنيد و با همه ساز و برگ نظامى خود به جنگ او برويد. اگر چنين كرديد، جان شما تزكيه مى‏شود و درجات شما بالا مى‏رود.
مشكل ما اين است كه ما نه به طور دقيق مى‏دانيم كه او چه مى‏طلبد و نه اين‏كه اگر بدانيم، توان مخالفت‏با او را داريم، ولى او روانشناس ماهرى است كه مى‏داند ما چه مى‏طلبيم. از اين رو حرامها و زشتها را به صورت همان مطلوب، در برابر ما تزيين مى‏كند و به ما ارائه مى‏دهد و ما هم آن را حق مى‏يابيم و به آن عمل مى‏كنيم.
شيطان ابتدا، «مسول‏» است و سپس اماره به سوء. اول به عنوان دستيار، كمك مى‏كند و پيشنهاد مى‏دهد; يعنى زشت را زيبا و زيبا را زشت جلوه مى‏دهد و وقتى انسان را اسير كرد، فرمان مى‏دهد و آنگاه انسان، دانسته و از روى عمد گناه مى‏كند; يعنى مى‏داند اين كار بد است، اما چون به دام شيطان افتاده و مبتلا شده است آن را انجام مى‏دهد. بنابراين، در مقابل شيطان بايد با تمام نيرو صف آرايى كرد و در اين مصاف، خدا، وحى، فرشتگان و عقل، معين و ناصر انسان هستند و در اين صورت يعنى با اعانت و نصرت خدا و اولياى او، اگر انسان ببازد، جاى تعجب است.
حضرت سجاد (عليه‏السلام) مى‏فرمود:
اگر كسى هلاك شود، جاى تعجب است. خدايى كه اين همه مهربان است كه يك گناه را يك كيفر مى‏دهد ولى يك ثواب را ده برابر پاداش مى‏دهد، در اين صورت، «ويل لمن غلبت آحاده اعشاره... فنعوذ بالله ممن يرتكب في يوم واحد عشر سيئات و لا تكون له حسنة واحدة فتغلب حسناته سيئاته‏» (٦)
واى به حال كسى كه يكيهاى او بر دههاى او غالب شود!
هيچ كس نمى‏تواند بگويد من كارى به مسائل اخلاقى ندارم. برخى حكيمان سخن بسيار عميقى در باره برخى مسائل فلسفى دارند، كه در باره مسائل اخلاقى نيز جارى است. آنان مى‏گويند: «بعضى مى‏گويند: ما با مسائل فلسفى كارى نداريم، ولى بايد به آنان ياد آور شد كه گرچه شما با آن مسائل كارى نداريد ولى آنها با شما كار دارند».
در مسائل اخلاقى نيز چنين است; ممكن نيست در خاطرات و اوصاف نفسانى ما فرشته يا شيطان، نفوذ نداشته باشند. آن سرمايه اوليه، يعنى «فالهمها فجورها وتقويها» (٧)
كه الهامات الهى است، درنهان ونهاد هركسى ذخيره شده و فرشته‏ها و انبيا مى‏كوشند آن را شكوفا كنند:
«و يثيروا لهم دفائن العقول‏» (٨) .
نقش انبيا و فرشتگان، شناسايى گنجهاى معدنى دل و عرضه به بازار معرفت و معدلت است و كار شياطين دفن كردن آنهاست:
«و قد خاب من دسيها» (٩) .
اعتقاد به جدايى دين از سياست، آتش بس مظلومانه و يك طرفه افراد ناآگاه، منزوى و يا رفاه طلب است; زيرا سياستمداران يا سياست‏بازان قهار نمى‏گويند: سياست از دين، جداست. آنها همه امور را در كام خود مى‏كشند و حتى دين را به سود خود تفسير مى‏كنند.
در هر صورت اگر شما با شيطان كارى نداشته باشيد، او با شما كار دارد و طولى نمى‏كشد كه شما را مى‏ربايد و تصاحب مى‏كند. در مسائل علمى نيز بعضى مى‏گويند: ما كارى با معارف الهى، فلسفه و عرفان نداريم و به همان ايمان سنتى اكتفا مى‏كنيم، كه بايد گفت: گرچه شما با شبهات، كارى نداريد، ولى آنها با شما كار دارند. شما چه بخواهيد يا نخواهيد در درون جانتان سؤالى پديد مى‏آيد، ممكن است‏سخنى نگوييد ولى آن شبهات، شما را جذب مى‏كند و آگاهانه يا ناآگاهانه بر اساس آنها مى‏انديشيد.
پس چاره‏اى جز اين نيست كه انسان در معارف دين، بنيان مرصوصى داشته باشد و در فضايل اخلاقى نيز سدى بسازد كه نفوذ در آن ميسور كسى نباشد:
«و ما استطاعوا له نقبا» (١٠)
ديوار فلزى كه «ذوالقرنين‏» براى صيانت از ياجوج و ماجوج ساخت، به قدرى مستحكم و مرتفع بود كه نه كسى مى‏توانست‏بر بالاى آن برود ونه از ميان آن، نقبى بزند. ما هم ناچاريم بنيان مرصوصى در نهان خود بنا كنيم كه شيطان از هيچ طرف به آن راه نيابد.
خداوند براى اين كه انسان را درست‏بپروراند و او را به «كون جامع‏» برساندوشامل همه «حضرات‏» كند، گذشته از «تعبد» او را به «تعقل‏» و «شهود»رهبرى مى‏كند. تعبد آن است كه انسان در مقام عمل، بنده خدا باشدوكارهاى خود را براساس وحى الهى انجام دهد. تعقل نيز آن است كه انسان‏درمقام‏فكر و انديشه، معارف الهى را با برهان تحليل كند و با يقين بفهمدوبپذيردو شهود بدين معناست كه حقايق جهان ربوبى و خلقى را آن گونه‏كه‏هست،با دل و بدون وساطت لفظ و مفهوم و دليل مفهومى و بدون استمداداز پاى‏چوبين استدلال مشاهده كند. قرآن كريم، اين سه راه را فراسوى انسان نصب كرده است و شيطان راهزن در همه اين مقاطع سه‏گانه در كمين انسان‏است:
نخست در بخش عبادات و «حوزه تعبد»، در كمين است تا انسان را از تعبد خارج سازد و انسان اعمالش را بر اساس وحى انجام ندهد، بلكه به ميل خود عمل كند.
دومين مقطع راهزنى شيطان، «حوزه تعقل‏» است. او كارى مى‏كند تا انسان در هنگام اقامه برهان و دليل به دام مغالطه بيفتد. اين‏كه انسان برهان نما را به جاى دليل و برهان واقعى مى‏نشاند، بر اثر رهزنى شيطان است كه در محدوده انديشه متفكر راه پيدا مى‏كند تا او را از تعقل ناب محروم سازد (١١) .
مقطع سوم و نهايى، رهزنى در «مقام شهود» است تا انسان واقع را آن طور كه هست نبيند يا چنين راهى را انكار كند يا بر اثر سختى آن بعد از قبول از اصل راه، آن را طى نكند.
ابراهيم خليل (سلام الله عليه) درباره معارف الهى، به ويژه بخش توحيدى فرمود:
«و انا على ذلكم من الشاهدين‏» (١٢)
من از شاهدانم; يعنى نه تنها در مسائل دينى عابد و عاقلم، كه در جهان‏بينى نيز عارف و شاهدم و ملكوت اشيا را به ارايه الهى مى‏بينم.
اين سه مقطع، گرچه ترتيب آن به صورت «تعبد» و «تعقل‏» و «شهود» ذكر گرديد، ولى واقعيت آن است كه نخست‏شهود و آنگاه انديشه و بعد عمل قرار دارد; زيرا انسان با سرمايه شهود، خلق شده و خداى سبحان، قلب انسان را بينا و بيدار آفريده است. از اين رو در بعضى از احاديث آمده است كه خداوند سبحان به موساى كليم (سلام‏الله‏عليه) فرمود: بهترين كار نزد من دوست داشتن كودكان و نوجوانان است; زيرا آنان بر فطرت توحيدى باقى هستند و هنوز فطرتشان آلوده نشده است:
«قال موسى بن عمران: يا رب اي الاعمال افضل عندك؟ فقال: حب الاطفال فان فطرتهم على توحيدي...» (١٣) .
به هر تقدير، در نهان و نهاد آدمى، چشمى هست كه حق را مى‏بيند و دلى كه گرايش به حق پيدا مى‏كند. اولين كار شيطان، اين است كه با غبار دنيا دوستى، آن چشم نهادينه الهى را نابينا مى‏كند. او نخست، انسان را «احول‏»، بعد «اعور» و آنگاه «اعمى‏» مى‏سازد، گاهى انسان يك چيز را دو چيز مى‏بيند يا آن را منحرف مى‏نگرد و گاهى هم به جايى مى‏رسد كه اصلا چيزى را نمى‏بيند.
وقتى شيطان، شهود واقعيت را از انسان گرفت، با الفاظ و مفاهيم مانوس مى‏شود و پيداست كه مفهوم توان ارايه عين واقع را، كه منزه از هرگونه صورت است، ندارد. خدا صورت و ماهيتى ندارد تا با علم حصولى در جان كسى ظهور كند. وقتى علم شهودى‏خدا در جان كسى ظهور نكند، سراسر جهان بدون «نور السموات و الارض‏» (١٤)
ديده خواهد شد و قهرا انسان اشتباه مى‏بيند و اشتباه مى‏كند و به بيراهه مى‏رود.
هنگامى‏كه اولين هدف شيطان، كه كور كردن چشم دل است، حاصل شود، در كمين عقل او مى‏نشيند تا عقل را نيز در مسائل برهانى به دام مغالطه بيندازد تا حتى مفهوم صحيح را نيز درك نكند. وقتى در بخش تعقل، شيطان موفق شود انسان را به دام توهم و تخيل بيندازد و به تعبير قرآن كريم، انسان آلوده را «مختال‏» يعنى خيال زده كند، آنگاه در مقام عمل و عبادت او كاملا نفوذ مى‏كند. چنين انسانى يا اصلا عبادت نمى‏كند يا عبادت او رياكارانه، منافقانه و سودجويانه خواهد بود.
تعبير قرآن كريم از اين مقاطع گوناگون اين است كه شيطان صريحا گفت:
«لاقعدن لهم صراطك المستقيم ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم‏» (١٥)
من بر سر راه راست مى‏نشينم و انسانها را از جلو مى‏رانم و از پشت تعقيب مى‏كنم و از طرف راست و چپ گرفتارشان مى‏سازم (١٦) .
منظور از جلو، پشت‏سر، طرف راست و طرف چپ، جهات چهارگانه جغرافيايى نيست. زيرا حوزه وسوسه كه كار شيطان است، دل آدمى است و دل نيز از اقليم جغرافيايى منزه است.
شيطان از راه القائات باطل، گاهى انسان را از آينده مى‏ترساند، گاهى نسبت‏به گذشته اندوهگين مى‏كند و گاهى از جهت «يمين‏» و قوتش و گاهى از جهت «شمال‏» و ضعفش، وى را مى‏فريبد.
كسى كه مقام و منزلتى در جامعه پيدا كند، كه نقطه قوت اوست، شيطان از همين راه او را مى‏گيرد.
از اين رو، چنين شخصى از مقام و جاه خويش، سوء استفاده مى‏كند در حالى‏كه مقتدرتر از او به كمترين جرم و در كوتاهترين مدت به روز سياه مبتلا شده است. قوت هيچ كسى نبايد وسيله غرور او را فراهم كند. چون قوت، تنها از ناحيه خداست و انسان، امين قدرت حق است و امين نبايد در امانت‏خود خيانت كند.
ذات اقدس خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و ما بلغوا معشار ما اتيناهم‏» (١٧)
ما از كسانى انتقام گرفتيم وآنان را به گور برديم كه سرمايه‏داران و مقتدران كنونى حجاز، يك دهم قدرت آنان را ندارند. بنابراين، آنان بايد با تاريخ و سيره آشنا شوند و از فضاى بسته، بيرون بيايند و محدوده باز تاريخ را بنگرند و ببينند چه مقتدرانى بودند و به چه روز سياهى افتاده‏اند.
گاهى شيطان، انسان را از نقطه ضعف او مى‏گيرد; مثلا مى‏گويد: تو كه ضعيف هستى چرا امر به‏معروف و نهى از منكر مى‏كنى؟در حالى‏كه انسان وقتى در مسيرحق قرار گيرد،هيچ ضعفى ندارد; زيرا باقدرت‏لايزال الهى مرتبط است و چنين قدرتى پشتوانه اوست. شيطان حتى در خواب هم انسان را رها نمى‏كند. خوابهاى باطل شيطانى، و ديدن «اضغاث احلام‏» (١٨)
بر اثر نفوذ و شيطنت‏شيطان است.

آزادى شيطانى
براى صيانت از گزند اين راهزنى كه از هر راه مى‏آيد، ذات اقدس خداوند ما را راهنمايى كرده و فرموده است: همه شئون آنچه از طرف خداست،حق است و آنچه از طرف شيطان است‏باطل. نور، هرگز پيام دروغ نمى‏دهد و بر هر جا بتابد آن را روشن مى‏كند، اما ظلمت و تاريكى، همواره با اشتباه، همراه است.
خداى سبحان چون «نور السموات و الارض‏» است، هر چيزى را به جاى خود و آن‏گونه كه هست. ارائه مى‏كند; اما شيطان، هر چيزى را وارونه نشان مى‏دهد و در همه امور به انسان دروغ مى‏گويد، چون تيرگى و تاريكى است. خدا به انسان مى‏گويد: مرا بپرستيد و درست مى‏گويد و راهها را هم، نشان مى‏دهد; اما شيطان به انسان مى‏گويد:
آزاد باشيد و كسى را نپرستيد! او دروغ مى‏گويد. چون انسانى كه هوا پرست است، از شيطان تبعيت مى‏كند و به حرف او گوش مى‏دهد.
بنابراين، شيطان رهايى و بى‏بندوبارى پليد را به نام آزادى پاك تلقين مى‏كند و در همين پيام نيز دروغ مى‏گويد; زيرا مخفيانه مى‏خواهد انسان را بنده خود قرار دهد و گروهى نيز بندگى وى را پذيرفته، تحت ولايت‏شيطانند:
«و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت‏» (١٩)
«كتب عليه انه من تولاه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير» (٢٠) .
خودكامگان، تابع شيطانند و به دستور او حركت مى‏كنند، ولى شيطان آنها را فريب مى‏دهد و مى‏گويد: شما آزاديد و تابع كسى نيستيد.
آيا كسى را مى‏شناسيم كه نتواند گناه كند؟ از پست‏ترين حيوانات گرفته تا انسان عادى، به آسانى قادر بر گناه، درنده‏خويى و زشتى است; چون گناه محفوف به شهوتها و لذتهاست:
«و ان النار حفت‏بالشهوات‏» (٢١) .
ز اين رو قدرت بر ارتكاب گناه كمال نبوده، آلودگى به آن هنر نخواهد بود; زيرا كارى كه از هر انسان درس خوانده و درس نخوانده و از هر حيوان وحشى و اهلى برمى‏آيد، هنر نيست.

نشانه پيروزى در مصاف با شيطان
امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«صافوا الشيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة، تزكو انفسكم و تعلو عند الله درجاتكم‏» (٢٢)
راه تشخيص شكست و پيروزى در جهاد اصغر روشن و آسان است، اما نشانه تشخيص پيروزى و شكست در نبرد با دشمن درون موافقت و مخالفت است.
اگر شيطان دستور داد و انسان را به گناهى تحريك كرد و او انجام داد و به جايى كه نبايد نگاه بكند، نگاه كرد، مالى را كه نبايد بگيرد، گرفت‏يا سخنى را كه نبايد بگويد، گفت و با اين كه مى‏داند اين كار، گناه است‏با او موافقت كرد و خواسته‏هاى او را برآورد، زمينه پيشروى او و شكست‏خود را فراهم كرده‏است. اگر كسى دستى به گناه دراز كرد، پايى به جاى حرام گشود، و زبانى به دروغ و تهمت و افترا و مانند آن باز كرد، همان لحظه شروع گناه لحظه پيشروى شيطان است، چنانكه لحظه‏اى كه دارد مقاومت مى‏كند، لحظه عقب نشينى شيطان و اسير كردن وى است، اما وقتى كاملا گناه را ترك مى‏كند لحظه پيروزى او و شكست‏شيطان است.
شيطان مانند دزدان هراسناك به هنگام حمله آماده فرار است و آن قدر قوى نيست كه در هنگام تهاجم، مقاوم باشد:
«ان كيد الشيطان كان ضعيفا» (٢٣)
كيد شيطان هميشه ضعيف بوده و هست و اين اختصاص به زمان معينى ندارد; زيرا تعبير «كان‏» در اين آيه، دلالت‏بر استمرار مى‏كند. از اول هم شيطان در برابر عقل و وحى الهى ضعيف بود. بنابراين، اگر كسى در جنگ با شيطان شكست‏بخورد، در حقيقت در جنگ با دشمنى ضعيف شكست‏خورده و بايد خيلى ضعيف النفس باشد تا دشمنى ضعيف او را شكست دهد.
حال اگر دشمن، ضعيف است چرا به اين نبرد، جهاد اكبر گفته‏اند؟ پاسخ اين است كه چون ميدان جهاد با شيطان و ابزار اغواى او، يعنى هواى نفس بسيار وسيع است و غنيمت‏يا غرامتى كه در اين جنگ نصيب يا دامنگير انسان مى‏شود بسيار مهم است. هر جنگى در جهان طبيعت رخ دهد هم غنيمتهايش محدود است و هم غرامتهايش، ولى غنيمتهاى جهاد با شيطان و نفس اماره نامحدود و غرامتهايش نيز جبران‏ناپذير است; زيرا انسان در نبرد با شيطان، يا شرف و شرع را حفظ مى‏كند يا آنها را از دست مى‏دهد، از اين جهت جنگ، جنگ اكبر است و براى انسانى كه ورزيده نيست، جنگ با دشمن درون، گرچه ضعيف باشد، دشوار است. و گرنه به لحاظ دشمن اگر سنجيده شود، جنگ، بزرگى نيست. انسانى كه عقل دارد و به وحى تكيه كرده و به ركن وثيق عنايت الهى وابسته شده شكست نمى‏خورد.
از اين رو اميرالمؤمنين (صلوات الله عليه) فرمود:
شما در برابر شيطان صف‏آرايى كنيد. مسائل علمى و برهانى را در جبهه مغالطات و ترس از خدا را در جبهه تهديد او و ترس از دنيا و اميد به وعده و بهشت الهى را در جبهه زرق و برق فريباى شيطانى قرار بدهيد; يعنى او از سه راه، حمله مى‏كند پس شما هم در سه جبهه دفاع كنيد.
او براى اين كه كسى را فريب داده بگويد، قيامت و پيغمبرى نيست; بلكه محدوده هستى همين طبيعت است، مغالطه‏هاى وهمى را رديف مى‏كند! و شما در جبهه فكرى در برابر مغالطه‏هاى وهمى او خود را به براهين عقلى مسلح كنيد، تا با آن از مغالطه‏هاى وهمى شيطان برهيد و اين، كارى فكرى است.
در جبهه دوم، شما را از بسيارى از امور مى‏ترساند. شما هم در مقابل بگوييد من اگر براى ترس وهمى، تن به تباهى بدهم، جهنم را چه كنم؟ من كه بايد بترسم، فقط از جهنم و عذاب خدا مى‏ترسم نه از غير او، چنانكه ذات اقدس اله مى‏فرمايد:
«الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله‏» (٢٤)
مبلغان الهى، تنها از خدا هراسناكند. پس اگر شيطان خواست كسى را تهديد، و با وعيد مرعوب كند، او مى‏گويد: من فقط از خدا مى‏ترسم، نه از غير او.
در جبهه سوم، شيطان اگر بخواهد كسى را با زرق و برق فريب دهد، اين شخص مى‏گويد من فقط به رزق الهى اميدوارم; نه اين كه بر زرق و برق شيطانى تكيه كنم. بنابراين، جاهل و نيز عالم غير مهذب، زود فريب مى‏خورد. تنها گروهى موفقند كه دو ركن اساسى عقل عارف و نفس عزوف را تحصيل كرده باشند: v «لا يزكو عند الله سبحانه الا عقل عارف و نفس عزوف‏» (٢٥) .
شايان ذكر است كه گر چه كيد زنان در قرآن كريم به وصف بزرگى موصوف شد:
«...ان كيدكن عظيم‏» (٢٦)
ليكن هر عظيمى در قياس با عنايت پروردگار بزرگ، حقير و زبون است از اين رو هم كيد شيطان جنى و هم كيد شيطان انسى با اعتماد بر لطف خداوند، ضعيف و اندك است.

خاطرات شيطانى
قرآن براى تهذيب جان آدمى خاطرات روح را تحليل و راه افول و غروب، صدق و كذب و سود و زيان آنها را بازگو و نيز راه درمان آنها را ارائه داده كسانى را كه درمان شده‏اند و كسانى را كه بر بيمارى خود افزوده و علاج نشده‏اند معرفى مى‏كند تا انسانها راه تهذيب روح را بشناسند و آن را بپيمايند.
يكى از خاطراتى كه انسانها با آن روبرو هستند «وعده‏» و «وعيد» است. انسان به بعضى وعده‏ها دل مى‏بندد و از برخى وعيدها هراسناك و نگران مى‏شود. مرعوب بودن انسان از چيزى كه هراس و رعب آور است و اميدوار بودن او به چيزى كه زمينه رفاه را فراهم مى‏كند، در هر كسى هست ولى همين اميد و ترس يا وعده و وعيد، به دو قسم تقسيم مى‏شود: وعده‏ها و وعيدهاى دروغ، وعده‏ها و وعيدهاى راست. اولى، سراب گونه انسان را به سوى خود فرا مى‏خواند و دومى، مانند چشمه‏اى زلال، انسان را به سمت‏خود دعوت مى‏كند.
در قرآن كريم از هر دو قسم سخن به ميان آمده است. شيطان از بيرون و نفس اماره كه ابزار دست‏شيطان است از درون، انسان را به امورى سراب گونه وعده مى‏دهند و از امورى كه واقعيت ندارد مى‏ترسانند; اما ذات اقدس خداوند از راه وحى، رسالت انبيا، فرشته‏ها و نيز از راه عقل، وعده‏ها وعيدهاى درست را فراسوى انسان سالك نصب مى‏كند.
قرآن كريم درباره وعيد دروغين شيطان، مى‏فرمايد:
«الشيطان يعدكم الفقر و يامركم بالفحشاء» (٢٧)
شيطان شما را از تنگدستى مى‏ترساند و تهديد مى‏كند كه اگر در راه خدا انفاق كنيد خود نيازمند خواهيد شد. از سوى ديگر، ذات اقدس اله وعده مى‏دهد كه:
«يمحق الله الربا و يربى الصدقات‏» (٢٨)
خداوند ربا را در محاق قرار داده و آن را محو مى‏كند و صدقه را مى‏پروراند يا مى‏فرمايد:
«و ما اتيتم من زكوة تريدون وجه الله فاولئك هم المضعفون‏» (٢٩)
به صدقات، خيرات و نفقاتى كه منظورتان از آن، تقرب به خداست دو چندان پاداش داده مى‏شود.
بنابراين، در باره انفاق، تعاون، انجام كار خير و ارائه خدمات به امت اسلامى، دو پيام در گوش انسان، طنين انداز است: پيام دروغين شيطان كه مى‏گويد: اگر انفاق كنيد، خود، فقير مى‏شويد و پيام راستين احسان از ذات اقدس خداوند كه مى‏فرمايد: اگر با انفاق مشكل ديگران را بگشاييد خود، دوچندان استفاده مى‏كنيد. قرآن كريم درباره وعده‏هاى دروغين شيطان، از زبان‏وى مى‏گويد:
«و لاضلنهم و لامنينهم‏» (٣٠)
من آنها را از راه تمنى و آرزو فريب‏مى‏دهم. بنابراين، آنچه را كه شيطان به عنوان وعده، به انسان ارائه مى‏كند نيرنگى بيش نيست و آنچه را كه ذات اقدس اله وعده مى‏دهد واقعيتى مصون از هرگونه دروغ است. چون:
«و من اصدق من الله قيلا» (٣١) :
چه كسى از خدا راستگوتر است؟
در قيامت، كه ظرف ظهور همه حقايق است، شيطان مى‏گويد:
«ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم‏» (٣٢) خدا به شما وعده داد و خلف وعده نكرد، ولى من به شما وعده دادم و خلف وعده كردم. بنابراين، اگر كسى خواست از امر هراسناكى بترسد بايد ببيند آيا عقل و وحى آن را به عنوان منشا مرعوب شدن مى‏پذيرند يا نه؟
قرآن كريم و روايات اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام) به ما مى‏گويند: از گناهتان بترسيد، و عقل مى‏گويد: نافرمانى در برابر حق، قهرا كيفرى دارد; زيرا محكمه و حسابرسى خدا حق است و از اين حسابرسى بايد هراسناك بود; ولى مى‏بينيم انسان تبهكار، گناهش را فراموش مى‏كند و ترسى از آن ندارد; اما نسبت‏به وعيدهاى دروغين شيطان در هراس است.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«رحم الله امرء راقب ربه و خاف ذنبه‏» (٣٣) رحمت الهى و حيات طيب بهره انسانى است كه مراقب پروردگار خود باشد و از گناه خود بترسد.

زندگى دروغين
ما از گناهى كه كرديم ترسى نداريم، ولى از تهديدهاى دروغين شيطان مى‏ترسيم; از اين جا معلوم مى‏شود حيات ما، حياتى كاذب است; چون حيات هر كسى را انديشه‏هايش تامين مى‏كند و انديشه‏هاى او با وعده و وعيدهاى مؤثر در او بسته مى‏شود. اگر وعده و وعيد سراب گونه و دروغ باشد، پس انديشه‏ها ناصواب است و اگر انديشه‏ها ناصواب باشد، حركتها ناصواب خواهد بود; چون كارهاى تحريكى ما را مجارى ادراكى بر عهده دارد و اگر مجارى ادراكى با وعده و وعيد دروغين تنظيم شود، مجارى تحريكى هم با وعده و وعيد دروغين رهبرى مى‏شود. بنابراين، ما با حركت و انديشه دروغ زندگى مى‏كنيم.
همان گونه كه در مراحل علمى، عقل و عاقل و معقول، و درمراحل عملى صحيح، عمل و عامل و معمول با هم متحد است، در مسايل دروغين نيز چنين است. آنگاه خود انسان، مجموعه‏اى از سراب مى‏شود و روز قيامت، در مرحله توزين بسيار سبك و تهى است.
قرآن كريم در باره عده‏اى مى‏فرمايد:
«و افئدتهم هواء» (٣٤)
اينها تهى دلند. از اين دقيق‏تر آيه‏اى است كه مى‏فرمايد:
«فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» (٣٥)
ما براى كافران، در قيامت وزن و ترازويى اقامه نمى‏كنيم;
زيرا ترازو براى سنجش عمل است و كسانى را مى‏سنجند كه كار بد و خوب كرده‏اند، ولى كسانى كه جز بدى و تباهى، چيزى ديگر ندارند خودشان سراب شده‏اند وسراب را نمى‏سنجند! پس آنچه در قرآن كريم آمده كه: اگر عمل به اندازه ذره‏اى باشد ما حساب مى‏كنيم:
«و ان كان مثقال حبة من خردل اتينا بها و كفى بنا حاسبين‏» (٣٦) .
مربوط به كسى است كه كارهاى خير هم داشته باشد; اما اگر حركات و انديشه‏هاى كسى سراب محض شد، توزين او محال است; زيرا «لاشى‏ء» است.
از سوى ديگر، آنان بار سنگينى بر دوش دارند; زيرا همه وعده‏ها و وعيدهاى دروغ، افكار و انديشه‏هاى باطل و حركتهاى ناصواب، «اوزار» و بارهاى سنگين و توانفرسا بر دوش آنان مى‏شود:
«ان تدع مثقلة الى حملها لا يحمل منه شى‏ء و لو كان ذا قربى‏» (٣٧)
اگر كسى را دعوت كنند تا مقدارى از اين بار را ببرد اگر چه از بستگان آنان باشد هرگز قبول نمى‏كند. در قيامت هيچ كسى بار ديگرى را نمى‏برد:
«كلا لا وزر» (٣٨)
و هيچ باربرى هم نيست; بدان گرفتار بار سنگين خود هستند و خوبان منزهند از اين كه بار بد بدان را بكشند. بنابراين، براى شخص در قيامت از آن جهت كه اصلا فضيلتى ندارد، ترازوى توزين نصب نمى‏شود و از آن جهت كه دركات فراوانى دامنگير او شده وزنهاى فراوانى خواهد داشت.
حيات طيبه از آن كسى است كه مراقب پروردگار خود باشد و از گناه خود بترسد. هيچ كس از افراد عادى توان ادعاى عصمت را ندارد. پس يقينا بر اساس احتمال رعب‏آور، گناهى دارد و براى هر گناه هم كيفرى هست. از اين امور يقينى بايد هراسناك بود; اما آن وعيدهاى شيطان، چون دروغ است، در حقيقت ترس آور نيست.

روح وعيد و تهديد الهى
ترس از غير خدا عذاب و ترس از خدا رحمت است. اميرالمؤمنين (عليه افضل صلوات المصلين) مى‏فرمايد:
«اذا خفت الخالق، فررت اليه‏»، «اذا خفت المخلوق، فررت منه‏» (٣٩)
فرق ترس از خدا با ترس از غير خدا اين است كه اگر از غير خدا ترسيديد، از آن فرار مى‏كنيد; مثلا انسان از مار و عقرب مى‏ترسد و از آنها فرار مى‏كند يا از افراد شرور مى‏هراسد و از آنها فاصله مى‏گيرد، ولى وقتى از خدا بترسد، فاصله خود با خدا را كم مى‏كند و به او نزديك مى‏شود تا مشكلش را حل كند و اين ترس، رحمت است.
با اين بيان، روشن مى‏شود كه درون تهديد و وعيد الهى وعده است; چون اگر انسان بر اثر وعيد الهى هراسناك شود، به خدا نزديك مى‏شود. درون هر قهرى، مهرى تنيده شده، مانند اين كه، كودك وقتى از پدر يا مادر تهديدى مى‏شنود خود را به آنان نزديك مى‏كند تا از گزند آن تهديد، مصون باشد پس درون تهديد پدر و مادر، وعده و جاذبه نهفته است. در درون دافعه‏هاى الهى نيز، جاذبه، تزريق شده و فقط روكشى از دافعه و تهديد دارد و گرنه گوهر فرمان خدا وعده و جاذبه است نه وعيد و دافعه. از اين جهت، گفته شده است:
«يا من سبقت رحمته غضبه‏» (٤٠)
اى كسى كه لطف و رحمتش بر غضبش سبقت گرفته است. طبيب كه داروى تلخ مى‏دهد، در درون داروى تلخ، شفاى شيرين هست، براى آن كه طبيب، كارى جز درمان و شفا بخشيدن ندارد. بنابراين، در درون قهر طبيب مهربان، مهر تنيده شده. پس وعده‏ها و جاذبه‏هاى الهى اصل، و وعيدها و دافعه‏ها فرع است.

شاگرد و استاد شيطان
ممكن است‏شاگردى در اوايل امر، نزد استادى درس فرا گيرد، ولى سرانجام از استاد خود ماهرتر گردد. انسان در دو حوزه خير و شر و در دو قوس صعود و نزول، از معلمان خود برتر مى‏شود.
بيان مطلب اين است كه غير انسان يا اصلا حركتى ندارند يا سقف حركتش محدود است. مرحله تجرد فرشتگان كه معلم علوم و اعمال خير انسانى هستند و از راه الهام و امداد غيبى به او كمك مى‏كنند، ثابت است:
«و ما منا الا له مقام معلوم‏» (٤١) ولى انسانى كه خليفة الله است، در ابتداى امر از معلمان فرشته خوى خود، مدد مى‏گيرد تا از ملك پران شود; زيرا ملك مقامى دارد و انسان مقامى برتر و مى‏تواند از قلمرو فرشته‏ها بگذرد; يعنى نسبت‏به او در پيشگاه خداوند مقربتر گردد.
شيطان نيز چون جن است، مكر و حيله‏اش در محدوده خيال و وهم است نه در محدوده عقل، ولى انسان مى‏تواند از نظر عقل نظرى خردمند و فرزانه، ولى از نظر عقل عملى منحرف باشد چنين انسانى معلم شيطان خواهد بود.
بنابراين، انسان از يك سو به جايى مى‏رسد كه فرشتگان از او علم مى‏آموزند و خدمتگذار اويند:
«و ان الملائكة لخدامنا و خدام محبينا» (٤٢)
و از سوى ديگر به جايى مى‏رسد كه شيطان مقلد او مى‏شود و از او مكر مى‏آموزد. برتر شدن انسان از فرشته كه «غنيمت گيرى‏» است، مكرر در نظم و نثر فارسى و عربى آمده، اما سقوط انسان كه «غرامت‏دهى‏» است، كمتر مطرح شده است; كه گاهى انسان در قوس نزول، چنان تنزل مى‏كند كه از ابليس بدتر مى‏شود.
انسان از آن جهت كه داراى گوهر روح متحرك است، اگر عقل و هوش فراهم كند ولى عقل نظرى وى با عقل عملى، هماهنگ نباشد بدين معنا كه دانشهاى گوناگونى فراهم كند و علوم بسيارى بيندوزد، ولى فضيلتى نيندوزد، اين علوم بى شمار در اختيار وهم، شهوت و غضب او قرار مى‏گيرد و روح او را به طرف نزول و دركات مى‏كشاند. در اوايل امر، شيطنت او در حد «حال‏» است و سپس در حد «ملكه‏» و او جزو «شياطين الانس و الجن‏» (٤٣)
مى‏شود و آنگاه كارى مى‏كند كه شيطان نكرده است و نمى‏كند.
شيطان يا همان ابليس معروف، به خدا معتقد بود. او گرچه ديگران را به بت‏پرستى فرا مى‏خواند ولى خود، بت پرست نبود. از اين رو به خدا عرض كرد:
«فبعزتك لاغوينهم اجمعين‏» (٤٤)
به عزت تو سوگند، من فرزندان آدم را فريب مى‏دهم (٤٥) ; از اين‏كه شيطان به عزت حق، سوگند ياد كرد معلوم مى‏شود به خدا و عزت او معتقد است; ولى كسانى كه شاگردى شيطان را به عهده گرفته‏اند، چون داراى روح قوى و قابليتى بيش از قابليت‏شيطانند، در تنزل و سقوط از شيطان هم پايينتر مى‏روند.
از اين رو به جايى مى‏رسند كه ملحد خواهند شد و اصلا خدا را قبول نخواهند داشت تا به او سوگند ياد كنند. پس از نظر غرامت، انسان به جايى مى‏رسد كه از شيطان پايينتر مى‏رود و سقوط مى‏كند.
به همين جهت اختلاف مراتبى كه در بين انسانها راه دارد در انواع ديگر وجود ندارد; مثلا، بين سيبهاى خوب و بد فاصله محدودى وجود دارد و به طور كلى در گياهان، جمادات و حيوانات، تفاوت ميان دو طرف خوب و بد، محدود و كم است; اما فاصله ميان دو نبش انسانيت از بى‏كران تا بى‏كران است و چون موجودى ابدى است، اگر فاتح شود غنيمت ابدى و اگر ببازد غرامت ابدى در انتظار اوست.
--------------------------
١. سوره يوسف، آيه ٥.
٢. سوره بقره، آيه ١٦٨.
٣. سوره كهف، آيه ٥٠.
٤. سوره فاطر، آيه ٦.
٥. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٢١٧.
٦. بحار، ج ٦٨، ص ٢٤٣.
٧. سوره شمس، آيه ٨.
٨. نهج‏البلاغه، خطبه ١، بند ٣٧.
٩. سوره شمس، آيه ١٠.
١٠. سوره كهف، آيه ٩٧.
١١. شرح اين مطلب در فصل دوم (ص ٤٩) گذشت.
١٢. سوره انبياء، آيه ٥٦.
١٣. بحار، ج ١٠١، ص ١٠٥.
١٤. سوره نور، آيه ٣٥.
١٥. سوره اعراف، آيات ١٦ ١٧.
١٦. نقل شده است: هنگامى كه شيطان به خداوند گفت من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه مى‏كنم، فرشتگان پرسيدند:
شيطان از چهار سمت‏بر انسان مسلط است، پس چگونه انسان نجات مى‏يابد؟ خداوند فرمود: راه بالا و پايين باز است; راه بالا نيايش و راه پايين سجده و بر خاك افتادن است. بنابراين، كسى كه دستى به سوى خدا بلند كند يا سرى بر آستان او بسايد، مى‏تواند شيطان را طرد كند (بحار، ج ٦٠، ص ١٥٥).
١٧. سوره سبا، آيه ٤٥.
١٨. سوره يوسف، آيه ٤٤.
١٩. سوره بقره، آيه ٢٥٧.
٢٠. سوره حج، آيه ٤.
٢١. نهج‏البلاغه، خطبه ١٧٦، بند ٢.
٢٢. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٢١٧.
٢٣. سوره نساء، آيه ٧٦.
٢٤. سوره احزاب، آيه ٣٩.
٢٥. شرح غررالحكم، ج ٦، ص ٤٢٧.
٢٦. سوره يوسف، آيه ٢٨.
٢٧. سوره بقره، آيه ٢٦٨.
٢٨. سوره بقره، آيه ٢٧٦.
٢٩. سوره روم، آيه ٣٩.
٣٠. سوره نساء، آيه ١١٩.
٣١. سوره نساء، آيه ١٢٢.
٣٢. سوره ابراهيم، آيه ٢٢.
٣٣. نهج‏البلاغه، خطبه ٧٦.
٣٤. سوره ابراهيم، آيه ٤٣.
٣٥. سوره كهف، آيه ١٠٥.
٣٦. سوره انبياء، آيه ٤٧.
٣٧. سوره فاطر، آيه ١٨.
٣٨. سوره قيامت، آيه ١١.
٣٩. شرح غررالحكم، ج ٣، ص ١٢٧.
٤٠. مفاتيح‏الجنان، دعاى جوشن كبير، بند ١٩.
٤١. سوره صافات، آيه ١٦٤.
٤٢. نورالثقلين، ج ٤، ص ٥١١.
٤٣. سوره انعام، آيه ١١٢
٤٤. سوره ص، آيه ٨٢.
٤٥. اصطلاح «دشمن قسم‏خورده‏» از همين جا نشئت گرفته است. او نسبت‏به آدم‏و حوا(عليهماالسلام) سوگند ياد كرد كه جزو نصيحت‏كنندگان باشد:
«و قاسمهما انى لكما لمن الناصحين‏»(سوره اعراف، آيه ٢١)
با اين وجود، با آنان كارى كرد كه معروف است; در اين صورت با ما كه سوگند ياد كرد تا فريبمان دهد، چه خواهد كرد؟!


۷
فصل هفتم: بازيگرى و دنياگرايى
فصل هفتم: بازيگرى و دنياگرايى
از بهترين راههايى كه قرآن كريم براى تهذيب دل، به انسان ارائه مى‏دهد، پرهيز از بازى، بازيگرى و بازيچه است و افزون برآن، به عنوان بيان مصداق دنيا را بازيچه معرفى مى‏كند:
«انما الحيوة الدنيا لعب و لهو» (١) .
از ضميمه اين دو اصل به هم، استنتاج مى‏شود كه توفيق نزاهت روح و تزكيه نفس، و سپس سير به سوى خدا نصيب اهل دنيا نمى‏شود. و ممكن نيست اهل دنيا مهذب يا مهذب دنيا زده باشند.
قرآن، دنيا را به عنوان «بازيچه‏» معرفى مى‏كند و در سخنان معصومين به ويژه على (عليه‏السلام) آمده است كه دنيا سرگرمى است و شيطان و نفس اماره مى‏كوشند تا انسان را به دنيا سرگرم كنند. نشانه اين كه دنيا بازيچه و سرگرمى است آن است كه اگر كسى به آن مبتلا شود، به آن عادت مى‏كند و زمامش به دست آن وسيله سرگرمى مى‏افتد و در نتيجه تا او را فرسوده و خسته نكند و از پا درنياورد رها نمى‏كند. بازيگرى نيز چنين است، در حقيقت‏بازى بازيگر را به بازى مى‏گيرد; نه اين كه بازيگر، بازى را; ميدان بازى، بازيگر را به خود مشغول و سرگرم مى‏كند و تا او را خسته نكند وى را رها نمى‏سازد. كسى كه معتاد به مواد مخدر است مواد مخدر بر او تسلط دارد و او تحت‏سلطه اعتياد است. اگر كسى گرفتار دنيا و زرق و برق، مقام، القاب و پست و ميز شود، اين عناوين او را به بازى مى‏گيرند، مى‏خندانند و مى‏گريانند، او را عصبانى مى‏كنند، يا راضى نگه مى‏دارند.

پرهيز از آب شور
انسان تشنه هنگامى كه آب زلال و گوارا مى‏نوشد بر آن مسلط است و آن را جذب،هضم و تبديل مى‏كند، ولى اگر آب شور بنوشد، گرفتار آن آب شور خواهدشد، چون چنين آبى در حقيقت، دستگاه گوارش او را در اختيار مى‏گيرد وبر عطش وى مى‏افزايد و او ناچار است‏بار ديگر قدحى از آب بنوشد كه آن نيزاگر شور باشد عطش او را افزونتر مى‏كند. دنيا بسان آب شور است;
از اين‏رو امام موسى بن جعفر (عليه‏السلام) به هشام بن حكم مى‏فرمايد:
«مثل الدنيا مثل ماء البحر كلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتى يقتله‏» (٢)
و در يكى ازنامه‏هاى اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) آمده است كه «فان الدنيا مشغلة عن غيرها»
دنيا بازيچه است و انسان را از غير دنيا باز مى‏دارد و اصولا هر چه انسان را از غيردنيا (خدا) باز دارد، معلوم مى‏شود بازيچه و «لهو» است و او را سرگرم كرده است.
آنگاه حضرت على (عليه السلام) مى‏فرمايد:
دنيا زده سير نمى‏شود، بلكه هر اندازه كه انسان از دنيا بهره‏مند باشد، معادل آن يا بيش از آن، درهاى حرص و ولع بر روى او باز مى‏شود:
«و لم يصب صاحبها منها شيئا الا فتحت له حرصا عليها ولهجا بها» (٣) .
اگر گرسنه غذاى لذيذى مصرف كند، ديگر ميل يا احتياج به غذا ندارد، ولى اگر چيزى كه گرسنگى وتشنگى مى‏آورد بخورد يا بنوشد، هرگز سير يا سيراب نمى‏شود و «هل من مزيد» (٤)
مى‏گويد. اگر ما آنچه را در حداكثر عمر خود، مثلا صد سال، نياز داريم فراهم كنيم، باز مى‏بينيم سير نيستيم. از اين جا معلوم مى‏شود آنچه را كه فراهم كرده‏ايم غذاى لذيذى براى ما نيست; چون اگر غذاى لذيذى بود، ما سير مى‏شديم، بلكه مانند آب شورى است كه بر عطش ما مى‏افزايد.
آن حضرت در ادامه مى‏فرمايند:
«و من وراء ذلك فراق ما جمع و نقض ما ابرم، و لو اعتبرت بما مضى حفظت ما بقى‏» (٥)
مشكل ديگر آن است كه انسان همه آنچه را به زحمت، جمع كرده است‏بايد با درد و رنج از دست‏بدهد. ممكن است كسى عمرى زحمت‏بكشد تا چيزى را تهيه كند و ممكن است همان ره آورد شصت‏ساله را در چند ثانيه از دست‏بدهد، ولى دردش براى هميشه مى‏ماند و اين همان لهو است، ولى اگر كسى اين لهو را رها كند، اهل فلاح و تهذيب مى‏شود. بنابراين، تهذيب با سرگرم شدن سازگار نيست.
دنيا ابزار سرگرمى است و هرچه انسان را از خدا باز مى‏دارد مايه سرگرمى اوست و انسان دنيازده، مهذب نيست; خواه اين دنيا «مال‏» دولتمند باشد يا «علم‏» دانشمند; گاهى علم، هم دنياست! انسان، تلاش و كوشش مى‏كند تا چيزى ياد بگيرد اما اگر بر سخن او اشكالى كنند، عصبانى مى‏شود و اين نشان مى‏دهد كه او در حقيقت، خودخواه است; زيرا علم در انحصار كسى نيست و ديگران نيز حق اظهار نظر دارند.
كسى كه بخواهد مهذب باشد، بايد با دنيا بجنگد; زيرا انسان در ميدان بازى و چهار سوق دنيا قرار دارد و ناچار است زندگى، كار، معاشرت و معامله‏اى داشته، علمى فراهم كند و همه اينها دو چهره الهى يا دنيايى دارد، ناچار به مبارزه برمى‏خيزد تا خود را از لهو و لعب، بازيگرى و بازيچه برهاند و براى رهايى از پنجه بازيجه و بازيگرى هم ناچار است كه بازيچه را بشناسد و مسلح نيز باشد تا بتواند در برابر بازيچه به مبارزه برخيزد.
به همين جهت، هر لحظه بايد كارش را بر ميزان الهى عرضه كند كه آيا دنياست‏يا آخرت؟ كارى كه اكنون دارم انجام مى‏دهم اگر ديگرى انجام مى‏داد باز هم خوشحال بودم يا مى‏خواهم فقط خودم آن را انجام دهم؟ اگر كار، كار خوبى است و من نمى‏گذارم يا راضى نيستم ديگرى آن را انجام دهد، معلوم مى‏شود كه من خودم را مى‏خواهم، نه آن كار خوب را.
كسى كه هنگام نماز، مشغول درس و بحث است و به نماز اول وقت اعتنا نمى‏كند، ممكن است عالم بشود، اما عالم ربانى و نورانى نمى‏شود. از اين رو پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم همواره نزديك اذان، به بلال حبشى (رضوان الله عليه) مى‏فرمود:
«ارحنا يا بلال‏» (٦)
بلال! ما خسته شده‏ايم اذان بگو تا استراحت كنيم.
معلوم مى‏شود نماز بهترين روح و ريحان، براى انسان موحد است كه خستگى را مى‏زدايد; زيرا انسان در غير نماز با دوست نيست و وقتى كه با دوست نباشد خسته است.

بزرگترين مانع سالك
مهمترين و بزرگترين مانعى كه بر سر راه انسان سالك قرار دارد، تعلق به دنياست، تا دل غبارروبى نشود و مانع برطرف نگردد، خورشيد كمال نمى‏تابد و وصل نمى‏درخشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه هم «اميرالمؤمنين‏»، هم «امير الاتقياء»، هم «اميرالعرفاء»، هم «اميرالحكماء» و هم «اميرالمتخلقين‏» است، بعضى از وظايف را گاهى بازگو مى‏كرد ولى بعضى از تكاليف را مكرر گوشزد مى‏فرمود.
قرآن هم بعضى از مناقب و فضايل را به صورت گذرا ذكر مى‏كند، ولى بعضى از امور را مكرر يادآورى مى‏كند. آنچه را كه قرآن به طور مكرر يادآورى مى‏كند پرهيز ازدنياست; زيرا ما هر چه فريب و نيرنگ بوده از دنيا خورده‏ايم و هر خطرى كه‏دامنگيرمان شده از تعلق به دنيا بوده است. هر كس آبروى خود را از دست داده، بر اثر دنيازدگى و هر كس آبرويى به دست آورده بر اثر نجات از فريب دنيا بوده است.
چون خداى سبحان خطر دنيا را مكرر بازگو كرده و در قرآن كريم، بسيارى از آيات، ما را از دنيا طلبى پرهيز مى‏دهد، باعث‏شده كه در سخنان على (عليه السلام) از دنيا زياد سخن به ميان بيايد.
هر چه كه ما را از خدا دور و به غير حق مشغول كند دنياست. بعضى به مال،مشغولند و دنياى آنها مالشان است و بعضى به علم، و دنياى آنهاعلم‏آنهاست. تكاثر، در ارتباط با مال باشد يا علم، دنياست. كسى كه‏درس‏مى‏خواند تا علم زيادى فراهم كند براى اين كه بگويد من اعلم از ديگران‏هستم، مانند كسى است كه تلاش و كوشش مى‏كند تا مالى فراهم كندبراى‏اين كه بگويد من سرمايه‏دارترم:
«هم احسن اثاثا و رءيا» (٧)
«ان تكون امة هى اربى من امة‏» (٨)
«انا اكثر منك مالا و اعز نفرا» (٩) .
گاهى انسان رنج‏عبادتهاى زيادى را تحمل مى‏كند، نه براى رضاى خدا، بلكه براى اين كه بگويد من زاهدتر يا عابدترم كه اين هم دنياست. انسان سالك بايد از تكاثر دنيابپرهيزد و به كوثر آخرت دل ببندد تا مانع بزرگ سير و سلوك الى الله از سر راه او برداشته شود.

آمادگى براى سفر آخرت
هر گرفتارى كه بر خود تحميل كرده‏ايم از طريق نيرنگ دنياست و چون اين خطر زياد است، اميرالمؤمنين (عليه السلام) آن را بيش از خطرهاى ديگر يادآور شده است، چنانكه مى‏فرمايد: حريم قلب خود را از غبار دنياگرايى پاك كنيد و شيفته زندگى جاويد اخروى باشيد:
«كونوا عن الدنيا نزاها و الى الاخرة ولاها» (١٠) .
همچنين آن حضرت، هر شب پس از نماز عشاء و پيش از آن كه نمازگزاران پراكنده شوند با صداى رسا مى‏فرمود:
«تجهزوا رحمكم الله فقد نودي فيكم بالرحيل و اقلوا العرجة على الدنيا و انقلبوا بصالح ما بحضرتكم من الزاد» (١١)
آماده مسافرت باشيد; زيرا نداى مرگ براى شما سرداده شده است. اما اين منادى كيست و چرا ما نداى رحيل را نمى‏شنويم؟ آيا نداى رحيل،همان كلمات طيبه تكبير و تهليل است كه در تشييع جنازه گفته مى‏شود؟ و آيا اين ندا به لسان مقال مردم ست‏يا به لسان حال خود انسان و يا به لسان مقال ملائكه موكل قبض ارواح؟ به هر تقدير، فرمودند: كم معطل شويد و خود را سرگرم نكنيد; بالاخره چيزى بايد پشتيبان و پشتوانه شما در اين سفر باشد. آن زاد و توشه را به عنوان پشتيبان، حمل كرده همراه ببريد; زيرا احدى به كمك شما نمى‏آيد. البته درك اين معنا بسيار سخت است.
ما مى‏پنداريم همان گونه كه در دنيا به فرزندانمان علاقمنديم و آنها دشواريهاى ما را برطرف مى‏كنند، پس از مرگ نيز اين علاقه‏هست و آنان هم مشكل ما را حل مى‏كنند; در حالى كه چنين نيست. عده ناشناسى را فرض كنيد كه از شرق و غرب و شمال و جنوب زمين به مكه مشرف شده‏اند و هر يك به زبان خاصى سخن مى‏گويد. اينها كه از چهار اقليم با چهار فرهنگ و زبان آمده‏اند در اتاقى، دوستانه با هم در دوران حج، به سر مى‏برند، و با پايان يافتن مناسك و مراسم حج هر كس به ديار خود مى‏رود و شايد در همه عمر نيز يكديگر را نبينند. سرنوشت كسانى هم كه در خانه‏اى به عنوان پدر، مادر، برادر و خواهر جمعند چنين است. خانه دنيا، مسافرخانه‏اى بيش نيست.
مسافرخانه را «خان » مى‏گفتند و خان كه در روايات و كلمات عرب آمده، همان خانه يا مسافرخانه است. در اين مسافرخانه، چند نفر كنار هم جمع شده،موقتا زندگى مى‏كنند و بعد هم كه مرگ آنان فرا مى‏رسد از يكديگر جدا مى‏شوند و هيچ كس به فكر ديگرى نيست. از اين رو هر شب حضرت على (عليه السلام) مى‏فرمود: بارها را ببنديد و آماده مسافرت باشيد. هم‏اكنون نيز مناسب است در هر مسجدى بعد از نماز عشاء، هنگام تفرق نمازگزاران از مسجد، جمله «تجهزوا رحمكم الله‏» يا ترجمه آن به گوش آنان برسد.

فرشته خويى
اگر خداوند، فقط فضايل فرشته‏ها را ذكر مى‏كرد و آن را در وصف اولياى صالح سالك نمى‏گفت، ممكن بود گفته شود كه اگر فرشته، شايسته آن فضايل شده تعجب‏آور نيست; زيرا او خوى درندگى ندارد، ولى مهم اين است كه همان فضايلى كه براى فرشته‏ها ذكر شده براى انبيا، اوليا، صديقين، صلحا، و شهدا نيز ياد شده است; يعنى آنان نيز به مرز فرشته‏ها رسيده‏اند; زيرا انسان چون بالقوه «كون جامع‏» است آن خصيصه را دارد كه اگر ميل به طبيعت كند بر اثر سرمايه فراوانى كه در اختيار اوست از هر موجود طبيعى، بدتر شود و اگر ميل به ملكوت كند، از هر موجود ملكوتى برتر شود.
خداوند درباره امورى كه امتداد و مقاطعى دارد، حكم مقطع نهايى و ابتدايى را ذكر مى‏كند تا حكم مقطع ميانى نيز، مشخص شود; مثلا مى‏فرمايد: هر جا باشيد خدا با شماست. اگر سه نفر باشيد، خدا چهارمى شما و اگر چهار نفر باشيد، خدا پنجمى شماست; آنگاه مى‏فرمايد: چه كمتر و چه بيشتر:
«ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم‏» (١٢) .
درباره درجات انسانى نيز چنين است. گاهى حكم حيوانات و گاهى حكم جمادات را ذكر مى‏كند و درباره انسان مى‏فرمايد: انسانى كه طبيعت زده و فريب دنيا خورده است اگر ميل حيوانى كند، از هر حيوان و اگر خوى سختى و سرسختى و جمادى را در خود احيا كند، از هر جامدى فرومايه‏تر است; اما مقطع وسط را كه گياه و نبات است ذكر نمى‏كند. درباره عده‏اى كه همه تلاش و كوشش آنان «بهيمه‏» شدن يا «سبع‏» و درنده‏شدن است، مى‏فرمايد:
«اولئك كالانعام بل هم اضل‏» (١٣)
اينها مانند حيوان بلكه بدترند.
اولين مقطع از درجات انسانى، مرحله جماد، آنگاه مرحله نبات و سپس مرحله حيوان است. خداوند مرحله جماد و حيوان را ذكر مى‏كند، ولى در قرآن از مرحله نبات، سخنى نيست، مثلا نمى‏گويد انسان دنيازده، از درخت، فرومايه‏تر است. چون مشخص است. وقتى اول و آخر يك مسير متصل و ممتد مشخص شد، حكم وسط هم معين مى‏شود. درباره جماد مى‏فرمايد:
«فهى كالحجارة او اشد قسوة‏» (١٤)
بعضى از دلها از سنگ، سخت‏تر است; زيرا از درون سنگ، گاهى چشمه آبى زلال و شفاف مى‏جوشد، اما از دلهاى سخت، هيچ اثر خيرى نشئت نمى‏گيرد. بنابراين، اگر انسان سرمايه كلانى را كه در اختيار دارد به سمت‏حيوانى ببرد، از حيوان، پايينتر و اگر آن را به سمت جمادات ببرد، از هر سنگى سخت‏تر خواهد شد. حال اگر آن را به سمت فرشته شدن ببرد، از فرشته‏ها نيز مقربتر خواهد شد.
گرچه در قرآن كريم اين سخن به ميان نيامده كه جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت: شما به سيرتان ادامه دهيد، زيرا من توان همراهى شما را ندارم اما در جوامع روايى نقل شده است كه در معراج جبرئيل (عليه السلام) به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد: من نمى‏توانم از اين مقام تجاوز كنم و شما در جايى قدم گذاشته‏ايد كه احدى قبل از شما قدم نگذاشته و پس از شما نيز قدم نخواهد گذاشت:
«فقال له امض يا محمد، فقال له: يا جبرئيل تدعني في هذا الموضع؟ قال: فقال له: يا محمد ليس لي ان اجوز هذا المقام، ولقد وطئت موضعا ما وطئه احد قبلك و لا يطاه احد بعدك‏» (١٥)
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نه تنها به جايى مى‏رسد كه فرشته‏ها به آن مقام منيع بار نيافته‏اند، بلكه همه آنها در برابر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم خاضعند! و بسيارى از فرشتگان خدمتگزار بنده صالح سالك خدايند.
در سوره مباركه «نحل‏» به صراحت ذكر شده كه هنگام مرگ فرشتگان به استقبال برخى انسانها مى‏آيند و سلام مى‏كنند:
«الذين تتوفيهم الملائكة طيبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنة بما كنتم تعملون‏» (١٦) .
روشن است كه عالى، خدمتگزار دانى يا همتا، خدمتگزار همتا نيست. اين دانى است كه خدمتگزار عالى است. در حال مرگ، ملائكه به استقبال برخى مؤمنان مى‏آيند و هيچ تلخى و سختى براى آن مؤمن در هنگام مردن نيست و او آسان جان مى‏دهد، و ملائكه به آنان سلام مى‏كنند; يعنى سلامت اهدا مى‏كنند و به بهشت فرا مى‏خوانند.

ميلاد و زندگى جديد
ما دو مشكل داريم: اول اين كه واقعا مرگ را فراموش كرده‏ايم. گويا اصلا مخاطب به رحلت نيستيم و بلندگوى مرگ با ما سخن نمى‏گويد! با اين كه مرتب مى‏بينيم روزانه عده‏اى به گورستان مى‏روند، اصلا خيال نمى‏كنيم كه ما هم بايد برويم. دوم اين كه خيال مى‏كنيم مرگ رهايى از دنياست; در حالى كه مرگ، تنها رهايى از دنيا نيست، بلكه ميلادى جديد و هجرتى نو است. انسان در جهان آخرت، زنده است و زنده نياز به غذا و لباس دارد و غذا و لباس آن جا را بايد در دنيا فراهم كرد و گرنه در آن جا لباس و غذايى كسب نمى‏شود. مشكل اين است كه در آن جا اين نيازها هست، بازارى هم نيست و كالايى را به كسى عرضه نمى‏كنند. بنابراين، انسان بايد همه چيز را به همراه خود ببرد. اگر مسافرت به سرزمينى باشد كه چيزى در آن جا نيست، انسان عاقل با دست‏خالى به آن جا نمى‏رود. به هر تقدير، اگر اين دو مطلب را باور داشته باشيم، آنگاه مى‏فهميم اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) چرا موضوع مرگ و هجرت به آخرت و لزوم تجهيز براى رفتن را هر شب تكرار مى‏كردند.
برخى مى‏پندارند ياد مرگ عامل ركود است; در حالى كه ياد مرگ عامل حركت است و آن كس كه به ياد مرگ است، تلاش و كوشش دارد; چون كار نافع براى جامعه انسانى عبادت است. در بعضى از نصوص آمده كه ساعت‏بيكارى انسان از حالاتى است كه مورد عنايت فرشته‏ها نيست.
پيامبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: در قيامت، اعمال انسان را به صورت بيست و چهار مخزن براى او مى‏گشايند و او اين مخازن را مى‏بيند كه بعضى خالى، بعضى پر از نور و سرور و بعضى تاريك و بدبو است:
«انه يفتح للعبد يوم القيامة على كل يوم من ايام عمره اربعة و عشرون خزانة عدد ساعات الليل و النهار فخرانة يجدها مملوءة نورا و سرورا... و هي الساعة التي اطاع فيها ربه ثم يفتح له خزانة اخرى فيراها مظلمة منتنة مفزعة... و هي الساعة التي عصى فيها ربه. ثم يفتح له خزانة اخرى فيراها فارغة ليس فيها ما يسره و لا ما يسوؤه و هي الساعة التي نام فيها او اشتغل فيها بشي‏ء من مباحات الدنيا...» (١٧) .
اين بيست و چهار خزانه همان بيست و چهار ساعت‏شبانه‏روز است. در آن ساعتى كه ما به عبادت و كار حلال، خدمت‏به نظام اسلامى و مردم و حل مشكلات آنان مشغوليم، مخزن پر از غذاهاى شيرين، و ساعتى كه به بطالت‏يا به گناه مى‏گذرانيم پر از غذاهاى سمى است.
ياد مرگ، عامل حركت است. چون توجه به آن، احساس آدمى را بر تهيه زاد و توشه برمى‏انگيزد. انسانى كه به ياد معاد خود باشد، با كسب حلال، مشكل مردم را حل و مال پاكى فراهم و مقدارى از آن را صرف خود و عايله مى كند، و بقيه را نيز در راه خدا، صرف مى كند. در مقابل كسى كه از جامعه منزوى و از خدمت‏به امت‏شانه تهى كرده و پيوسته در كنارى مشغول عبادت است، به ياد مرگ نيست و گرنه كار مى‏كرد. انزواى از خلق و اشتغال به عبادت ظاهرى در مراكز عبادى و بيكار بودن و روزى خود را از دست مردم گرفتن، فراموش كردن مرگ است.
امام صادق (عليه السلام) در باره مردى كه در خانه به عبادت پرداخته بود پرسيدند:
زندگى او را چه كسى تامين مى‏كند؟ عرض كردند: دوستان او. فرمود: به خدا سوگند كسانى كه هزينه زندگى او را تامين مى‏كنند از او عابدترند:
«انه سئل عن رجل فقيل: اصابته الحاجة. قال: فما يصنع اليوم؟ قيل: في البيت‏يعبد ربه، فقال: فمن اين قوته؟ قيل: من عند بعض اخوانه، فقال (عليه السلام): والله، الذي يقوته اشد عبادة منه‏» (١٨) .
اگر مرگ، خوب تفسير شود ما از آن نمى‏ترسيم، ولى چون بعد منفى مرگ براى ما معنا شده، مى‏پنداريم كه بايد از مرگ ترسيد; در حالى كه چه ما بترسيم و چه نترسيم مرگ قطعى است. نه ترس ما از مرگ، آن را از ما دور و نه اشتياق ما به آن، آن را به ما نزديك مى‏كند:
«هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده‏» (١٩) ،
«و ما تدرى نفس باى ارض تموت‏» (٢٠)
كسى نمى‏داند در چه زمين و يا در چه زمينه‏اى مى‏ميرد. پس چه بهتر كه مشتاق مرگ باشيم و از آن نترسيم; زيرا امرى يقينى است.
اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
«و اعلموا ان ملاحظ المنية نحوكم دانية و كانكم بمخالبها و قد نشبت فيكم‏» (٢١)
گوشه چشم مرگ هميشه به طرف شما و چنگالهاى آن بر شما اشراف دارد.
در تشييع جنازه فكر تشييع‏كنندگان فقط به «دنبال‏» جنازه است كه چه افرادى در تشييع او، شركت كرده‏اند; اما ميت‏به فكر «جلو» جنازه است كه چه تعداد فرشته به استقبال او مى‏آيند.
اين هم از خيالات دامنگير بشر است كه شخصيتها و افراد معنون، براى تشييع جنازه بيايند و همين اوهام انسانها را گرفتار كرده است.
على (عليه السلام) مى‏فرمايد:
هنگامى كه كسى مى‏ميرد، مردم درباره او مى‏گويند: چه بر جاى گذاشته؟ ولى ملائكه مى‏گويند: چه پيش فرستاده است. مقدارى از مال خود را پيش خدا فرستيد تا در پيشگاه خدا برايتان باقى بماند و همه را وامگذاريد كه پاسخ‏گويى قيامت را براى شما خواهد داشت:
«ان المرء اذا هلك قال الناس: ما ترك؟ و قالت الملائكة ما قدم؟ لله آباؤكم! فقدموا بعضا يكن لكم قرضا، و لا تخلفوا كلا فيكون فرضا عليكم‏» (٢٢) .
مشكل ما اين است كه نمى‏دانيم بعد از مرگ، ارتباط ما از همه امور دنيا قطع مى‏شود جز با عملى كه پيش فرستاديم يا «باقيات الصالحات‏» كه به يادگار گذاشتيم. باقيات صالحات عبارت است از فرزند صالحى كه به فكر ما باشد، صدقات جاريه مانند «وقف‏» كه خير مالى آن به ديگران برگردد، كتاب خوبى كه نفعش به همه برسد يا سنت‏خوبى كه در جايى از خود به يادگار بگذاريم كه مردم به آن سنت‏حسنه عمل كنند و خودشان فيض ببرند و ما هم مستفيض شويم، و بالاخره اثرى سودمند، مادى يا معنوى كه از ما به جا مانده باشد تا بر اساس آيه كريمه:
«و نكتب ما قدموا و آثارهم‏» (٢٣) ثمره جاودانه آن عايد ما گردد.

قطع علايق از غير خدا
قرآن مهمترين راه نزاهت روح را سلامت دل از محبت غير خدا مى‏داند و مى‏فرمايد: تنها كسانى در قيامت از گزند عذاب آن روز مصونند كه با قلب سالم وارد صحنه قيامت‏شوند:
«يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم‏» (٢٤)
در قيامت معلوم مى‏شود كه نه تنها مال و فرزند، بلكه غير از قلب سليم و مطهر از غبار ماسوا هيچ چيزى نافع نيست.
در باره ابراهيم خليل (سلام‏الله‏عليه) نيز مى‏فرمايد:
«اذ جاء ربه بقلب سليم‏» (٢٥) و قلب سليم قلبى است كه به تعبير برخى روايات محبت هيچ كس جز خدا در آن نباشد:
«القلب السليم الذي يلقى ربه و ليس فيه احد سواه‏» (٢٦) . پس معيار سلامت قلب تنها محبت‏خداست.
در جوامع روايى بحثى با عنوان «نيت‏» آمده است و نيت‏بر دو گونه است: نيت فقهى و نيت كلامى. نيت فقهى همان است كه در رساله‏هاى عملى و كتب فقهى ذكر شده و يت‏برتر نيت كلامى است كه در قلب انسان احدى جز خدا نباشد.
راهى كه طى آن مايه تزكيه نفس و نزاهت روح است و انصراف از آن مايه تيرگى روح. راه، قطع علايق از ماسواى خداست. جمع بين محبت‏يا تعلق به غير خدا و بين نزاهت روح، ميسور و ممكن نيست; زيرا هر علاقه‏اى كه به غير خدا باشد غبارى بر روح است و جان غبارآلود، راهى به حريم خدا ندارد.
راهنمايى قرآن كريم براى تطهير روح از اين جا شروع مى‏شود كه انسان، نيازمند به پناهگاه است.
اصل نياز انسان براى او مشهود است. هر كس مى‏داند كنترل علل و عوامل رخدادهاى جهان، از قدرت او خارج است، همان گونه كه فقر و غنا، سلامت و مرض، نشاط و اندوه ظاهرى و جسمى در اختيار خود انسان نيست; زيرا پيش‏بينى حوادث و تعديل و كنترل آنها در اختيار او نيست. بنابراين، توانگرى و تهيدستى، اندوه و نشاط، سلامت و بيمارى و مانند آنها مقدور او نيست، گرچه او مى‏كوشد ولى برابر خواسته خود موفق نمى‏شود. فقر و غنا، سلامت و بيمارى، نشاط و اندوه روح هم مقدور او نيست. انسان مى‏خواهد سالم، مسرور و توانگر و توانمند روحى باشد، ليكن تعديل حوادث و پيشامدهاى جهان مقدور او نيست. قهرا تهيه اين اوصاف هم در اختيار او نخواهد بود;

زندگى در خانه امن
براى اين كه انسان از هر خطرى رهيده تا حد امكان، ملكات فاضله را فراهم كند، خداى سبحان به او راهى نشان داده، مى‏فرمايد: تعلق و دلبستگى به ذات اقدس اله، پناهگاهى امن، و تعلق و دلبستگى به غير او خانه‏اى سست و نا امن است. كسى كه در خانه‏اى امن باشد، نه مى‏توان چيزى را از او گرفت و نه چيزى را بر او تحميل كرد; زيرا او در قلعه‏اى امن به سر مى‏برد، ولى اگر كسى در خانه‏اى ناامن به سر ببرد، هم مى‏توان چيزهايى كه دارد از او گرفت و هم مى‏شود چيزهايى را بر او تحميل كرد.
تعبيرات دينى در مورد خانه امن اين است كه خانه امن، «عروه وثقى‏»، «حبل متين‏» يا «حصن حصين‏» خداست و قرآن خانه ناامن، را به خانه عنكبوت تشبيه كرده، «اوثق البيوت‏» و «اوهن البيوت‏» را مشخص مى‏كند:
«فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها» (٢٧)
كسى كه به طاغوت كفر بورزد و به الله، مؤمن شود، به دستگيره مستحكمى دست‏يازيده است. ايمان به خدا دسترسى به دستگيره ناگسستنى است و شرطش تبرى از غير خدا و تولى خداست. ذات اقدس اله همين مطلب را با تعبير ديگر در سوره «لقمان‏» بيان مى‏كند:
«و من يسلم وجهه الى الله و هو محسن فقد استمسك بالعروة الوثقى و الى الله عاقبة الامور» (٢٨)
كسى كه چهره جانش را به سوى خدا متوجه كند و خود انسانى مؤمن و معتقد باشد، به آن دستگيره‏اى ناگسستنى دست‏يازيده و پايان كار هم به سوى خداست.

شرايط زندگى در خانه امن
زندگى در خانه امن دو شرط دارد: يكى اين كه كار انسان، خوب باشد و به اصطلاح «حسن فعلى‏» داشته باشد و ديگر اين كه خود انسان هم شخص مؤمنى باشد و «حسن فاعلى‏» داشته باشد. بنابراين، انسان مؤمن اگر كار خوبى انجام ندهد، دستاويز خوبى ندارد يا اگر كار خوبى انجام دهد ولى معتقد به خدا نباشد، چون اين كار از روحى ناپاك، نشئت گرفته باز دستاويز ناگسستنى را از دست داده است. وقتى انسان به چنين دستاويز محكم و ناگسستنى، دست مى‏يازد كه هم خود مؤمن باشد و هم براساس ايمان، كارهاى سودمندى ارائه كند.
انسان بايد چهره‏جانش، يعنى قلبش را كه ناصيه هستى اوست، به سوى خدا متوجه سازد و چشمش به برنامه‏هاى الهى باشد كه خدا كدام را مى‏پسندد و كدام را نه؟ يا چه چيزى را حلال كرده و چه چيزى را حرام؟ كسى كه چهره جانش را به سمت دين خدا متوجه كند و خود نيز معتقد به اين معارف باشد، دستاويزى ناگسستنى دارد و اگر به ذات اقدس اله و دين او متكى نباشد و به هر چه غير خداست تمسك جويد، غير خدا مانند خانه و تار عنكبوت سست‏بنياد است:
«مثل الذين اتخذوا من دون الله اولياء كمثل العنكبوت اتخذت بيتا و ان اوهن البيوت لبيت العنكبوت‏» (٢٩) .
اتحاد جماهير سوسياليستى شوروى سابق، كه نامش دهان پركن بود، در كوتاهترين مدت متلاشى شد و هيچ بعيد نيست كه در آينده نزديك، نظم نوينى هم كه استكبار جهانى امريكا داعيه آن را در خيال خام خود مى‏پروراند، متلاشى بشود و سر آن فروپاشى اين است كه: «فماذا بعد الحق الا الضلال‏» (٣٠) ; از حق كه بگذرى، جز ضلالت چيزى نيست و ضلالت، مانند خانه عنكبوت سست است. از اين رو طاغيان منحرف هر لحظه نگرانند; چون تكيه‏گاهى ندارند.
كسى كه بخواهد روح خود را منزه كند بايد از تار عنكبوتها برهد; زيرا تار عنكبوت غير از دست و پاگير بودن اثر ديگرى ندارد. اين تار عنكبوت است كه به انسان مى‏چسبد; نه اين كه انسان به تار عنكبوت بچسبد. به عبارت ديگر، تار عنكبوت مى‏خواهد به همراه انسان بيايد; نه اين كه انسان را به همراه خود ببرد. تعلقات غير خدايى مى‏خواهند به همراه انسان بيايند و انسان را سنگين‏بار كنند; نه اين كه انسان را به همراه خود ببرند و او را سبكبار سازند; قلعه توحيد، يعنى كلمه «لا اله الا الله‏»
با حفظ شروط آن كه يكى از آنها ولايت اهل‏بيت (عليهم‏السلام) است، قلعه مستحكمى است كه انسان را در درون خود حفظ مى‏كند. وقتى روح انسان، منزه مى‏شود كه تعلقات غيرالهى را بزدايد وگرنه هيچ پناهگاهى ندارد و هر روز نگران است و به شانس و بخت و فال‏بينى پناه مى‏برد.

منشا وابستگى به غير خدا
نكته قابل توجه در اين بحث آن است كه منشا همه اينها از درون، زرق و برقهاى شيطان يا نفس اماره و از بيرون، دنياست. البته از نظر تحليل مسائل اخلاقى، هر دو منشا، درونى است.
قرآن كريم با نقل داستان آموزنده انبيا (عليهم‏السلام) به ما تعليم مى‏دهد كه در درون انسانهاى عادى، فرمانده فاسدى هست. از زبان يوسف صديق (عليه السلام) مى‏گويد:
«و ما ابرء نفسى ان النفس لامارة بالسوء» (٣١)
من جان خود را تبرئه نمى‏كنم و نمى‏گويم از آلودگى مبرا و منزه است; زيرا نه تنها از آلودگى مبرا نيست، بلكه به آلودگى، امر مى‏كند; او «امارة بالسوء» يا «امير الفحشاء» است و در نهان همه انسانها به جز مهذبين هست.
تا نبرد و جنگ مستمر وجود نداشته باشد و ما فرمانده زشتى و گناه را به اسارت نگيريم، همواره گرفتار آن هستيم; هر روز از عمر ما كوتاه و برگذشته‏ها افزوده مى‏شود و چيزى هم در دست نداريم. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: انسان، با هر نفسى يك قدم به مرگ نزديكتر مى‏شود:
«نفس المرء خطاه الى اجله‏» (٣٢) .
اگر هر نفس كشيدن، يك قدم به مرگ نزديكتر شدن است، ما گذشته را كه بررسى كنيم مى‏بينيم چيزى نياموخته و نيندوخته‏ايم. آينده نيز چنين است و هر لحظه نگرانيم. از اين رو از مرگ مى‏ترسيم و علتش سختى سفر با دست‏خالى است. پس، از درون، گرفتار فرمانده زشتى هستيم و از بيرون هم جاذبه دنيا ما را به سمت‏خود مى‏كشاند، گرچه جاذبه‏هاى بيرونى از راه عامل نفوذى خود (نفس اماره) اثر مى‏گذارند.

توحيد، قطع علايق از غير خدا
همان گونه كه اشاره شد مهمترين و اصلى‏ترين راه تهذيب روح، قطع علاقه از غير خدا و حصر علاقه به خداست كه اين، همان توحيد است، يعنى انسان از نظر دانش، جز خدا چيزى را مبدا اثر نداند و از نظر گرايش نيز فقط به او ايمان بياورد. مرحوم فارابى در ذيل آيه
«و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون‏» (٣٣)
نقل مى‏كند كه مشاهير اهل تفسير مى گويند: منظور از «الا ليعبدون‏»، «الا ليوحدون‏» است (٣٤) .
بنابراين، جن و انس براى توحيد آفريده شده‏اند. پس بايد گفت وقتى هدف، موحد شدن ست‏ساير كارها وسيله خواهد بود.
در قرآن كريم، عبادت به عنوان وسيله رسيدن به مرحله يقين شناخته شده، مى‏فرمايد:
«و اعبد ربك حتى ياتيك اليقين‏» (٣٥) :
و اين، فايده عبادت است نه حد آن. بنابراين، كسى نمى‏تواند با استناد به آيه مزبور بگويد: اگر كسى به مرحله يقين رسيد، مى‏تواند عبادت را رها كند. چون هدف به فعل وابسته و مقصد به راه تكيه كرده. طى راه براى رسيدن به مقصد است و با وصول به مقصد نبايد منكر راه شد: «نياز بورز ولى منكر نماز نباش‏». انكار نماز انكار راه است و انكار راه به بيراهه رفتن و به جاى رسيدن به مقصد و مقصود به «تيه‏» ضلالت مبتلا شدن. بنابراين، عبادت، مقدمه يقين است و با اين بيان، هم تكيه‏گاه يقين و هم ضرورت عبادت مستمر، مشخص مى‏گردد; يعنى يقين را بدون عبادت نمى‏شود به دست آورد.
وسوسه شيطان و ايجاد شك و شبهه در انسان براى آن است كه انسان در همه شئون الهى متعبد نيست و بهترين راه براى رهايى از وسوسه شك و ترديد، عبادت است و اگر كسى به يقين برسد، ارزش عبادت را بهتر مى‏داند و اين راه عبادى را بهتر طى مى‏كند. پس معناى «الا ليعبدون‏»، «الا ليسلكون‏» است; يعنى، ما جن و انس را نيافريديم جز براى آن كه به سمت‏يقين حركت كنند. يقين به اين كه خدا تنها مبدا و محبوب عالم است. بنابراين، عبادت، تطرق، و سير و سلوك هدف متوسط آفرينش و يقين به وحدانيت‏حق هدف والاست. البته يقين مراتبى دارد كه صعود از هر مرتبه‏اى به مرتبه برتر در سايه ادامه عبادت و حفظ مرتبه قبلى يقين خواهد بود.

استادان ناشناخته انسان
يك موحد، غافل نيست و همه آنچه را كه به سود «سالك الى الله‏» است پيام خدا مى‏داند. البته پيام خدا گاهى نشان دارد و گاهى بى‏نشان است. ذات اقدس اله گاهى به صورت صريح به وسيله انبيا (عليهم السلام) با تعابيرى مانند: «يا ايها الناس‏»، «يا ايها الذين امنوا»، «يا اهل الكتاب‏» و گاهى به صورت ناشناس پيام مى‏دهد.
گاهى شخصى به ديگرى حرفى آموزنده مى‏زند و شخص سوم آن را مى‏شنود و از آن نتيجه‏اى مى‏گيرد; مثلا گاهى بدون اين كه قصد خاصى داشته باشد و فقط براى تكريم شهادت و تعظيم شهيد، در مجلس يا تشييع شهيدى شركت مى‏كند و در آن جا صحنه‏اى اتفاق مى‏افتد كه آموزنده است.
گاهى نيز كسى مطلبى مى‏پرسد و سؤالش تحولى در نهان انسان ايجاد مى‏كند. همه اينها ماموران الهى هستند كه از راه غيب، پيام خدا را به انسان موحد سالك مى‏رسانند.
علم بر دو گونه است: علم صورى و ظاهرى و علم غيبى و معنوى. علمهاى صورى و ظاهرى، استاد صورى طلب مى‏كنند; اگر كسى بخواهد فقه، اصول، تفسير، فلسفه، ادبيات و غيره فرا بگيرد، هر كدام از اين علوم كتاب و استاد مشخصى دارد; اما گاهى انسان، تشنه و به دنبال گمشده است. او هم استاد مى‏خواهد; اما هميشه استاد تهذيب و سير و سلوك، كتاب مشخصى را در ساعت و مكانى معين، تدريس نمى‏كند، گاهى معلم غيبى از راههاى گوناگون، پيامش را به گوش «سالك الى الله‏» مى‏رساند و اهل سير و سلوك بايد پيام شناس باشد.
اشاره شد كه گاهى سؤالى از كسى مطرح مى‏شود و اين سؤال، آن مسئول را بيدار مى‏كند; گاهى ديدن منظره‏اى تحولى در انسان ايجاد مى‏كند; گاهى سالك غير غافل با شنيدن شعرى يا برخورد با انسانى مهذب، عوض مى‏شود. همه اينها اساتيد ناشناخته انسان هستند.
گاهى شخصى مسئله‏اى اخلاقى از انسان مى‏پرسد; مسئله‏اى كه خود انسان هم به آن مبتلاست و با همين سؤال، متنبه مى‏شود و حالت «يقظه‏» و بيدارى به او دست مى‏دهد، اين سائل نيز رسول و فرستاده خداست و خدا او را به عنوان معلم براى ما فرستاده است; مثلا، اگر شخصى به انسان دنيازده و دل بسته به زرق و برق كه توانگران را بر تهيدستان ترجيح مى‏دهد مراجعه كند و بپرسد: من چه كنم تا توانگر و تهيدست را يكسان ببينم؟ گر چه اين سخن به ظاهر سؤال است، ولى در حقيقت تعليمى براى آن متمكن مغرور است.
درس اخلاق را ولى خدا مى‏دهد و او مانند «ليلة القدر»، در بين انسانها مستور است و نيز راههاى تعليم و تزكيه مثل نزول آيات الهى، مستور و تنها شرطش بيدارى و آمادگى است. بنابراين، همه ما خواهان تعليم مسائل اخلاقى هستيم، ولى نبايد توقع داشته باشيم استادى مشخص در زمان و مكان مشخص به ما درس اخلاق بدهد; گرچه اين گونه درسها همانند دروس كلاسيك ديگر، سودمند و تذكره است و از نفعش بايد بهره برد، ولى راه اساسى چيز ديگرى است.

دنياى ناپايدار
بهترين هنر براى انسان، فرزانگى و عقل اوست. در فضيلت عقل همين بس كه حتى كسانى كه آن را ندارند مى‏كوشند خود را فرزانه و عاقل معرفى كنند. هيچ كسى غير از عقل آفرين، با حقيقت عقل، آشنا نيست. خداوند، هم عقل را معرفى و هم عاقل را به عنوان الگو ارائه كرده است; چنانكه هم جهل را معرفى كرده و هم جاهل را به منظور پرهيز از او به ما شناسانده است.
قرآن كريم كه مفسر انسانيت انسانهاست مى‏گويد: عاقل كسى است كه به موجود دايم و پايدار، دل مى‏بندد و براى آن جهاد مى‏كند و در راه آن از نثار و ايثار دريغى ندارد و از بذل نفس و نفيس، مسامحه نمى‏كند. در مقابل، جاهل كسى است كه ناپايدار را اصيل مى‏پندارد و براى آن كوشش مى‏كند و نثار و ايثارش در راه امرى زايل شدنى است. آنگاه ذات اقدس اله خود را به عنوان اصلى ثابت و پايدار معرفى كرده، مى‏فرمايد:
«توكل على الحى الذى لا يموت‏» (٣٦) .
بنابراين، خداوند كسى را كه الهى مى‏انديشد و آنچه را كه نزد خداست مى‏شناسد و همان را كه مى‏طلبد اثبات كرده و براى آن دفاع مى‏كند، عاقل معرفى كرده است و كسى را كه از خدا و آنچه نزد اوست گريزان است و به غير خدا تكيه مى‏كند، جاهل مى‏داند.
خداى سبحان مى‏فرمايد:
«ما عندكم ينفد و ما عند الله باق‏» (٣٧)
خدا و آنچه نزد خداست، ماندنى و شما و آنچه نزد شماست، از بين رفتنى هستيد. از اين رو عاقلان را به آخرت ترغيب كرده و فرموده است:
«و ما الحيوة الدنيا الا لعب و لهو و للدار الاخرة خير للذين يتقون افلا تعقلون‏» (٣٨)
دنيا با همه زرق و برقش جز بازيچه، چيز ديگرى نيست. بازى، مخصوص كودكان است، اما برخى خلق و خوى كودكى را تا سنين سالمندى حفظ مى‏كنند و اگر به هشتاد سالگى هم رسيده باشند در حقيقت، كودكى هشتاد ساله‏اند يعنى، هشتاد سال بازى كرده‏اند.
در گذر از كوى و برزن وقتى كودكان و نوسالانى را سرگرم خاك بازى يا سنگ بازى مى‏بينيم به كارشان، لبخندى مى‏زنيم كه چه مى‏كنند؟ زيرا در پايان روز، سنگها را در كنار كوچه، رها مى‏كنند و دست و دامن مى‏تكانند و با دستى خالى، و بدنى خسته، از بازى به منزل مى‏روند. عده‏اى هم از بالا به حال ما مى‏نگرند و به كار ما لبخند مى‏زنند كه اينها براى ميز و پست و مقام چه مى‏كنند؟ در اواخر عمر، روز بازنشستگى و درماندگى، بايد ميز و پست را رها كرده، خسته و فرسوده بازنشست‏شوند!

معيار دنياگرايى
كسى كه تلاش و كوشش مى كند تا نظام اسلامى را از وابستگى به بيگانه برهاند يا كشورش را از تهاجم بيگانگان نجات دهد و يا براى حفظ حيثيت‏خود و عائله‏اش، كوشش اقتصادى دارد، عصاره اينها آخرت است نه دنيا.
روزى جوانى از حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گذشت. عده‏اى كه در محضر آن حضرت بودند ديدند اين جوان نيروى قابل توجهى دارد عرض كردند:
«ويح هذا لو كان شبابه و جلده في سبيل الله‏»
اى كاش او در راه خدا قدم بر مى‏داشت! آن حضرت فرمود: اگر اين شخص حركت كرده تا عائله خود را از راه صحيح و حلال، تامين كند و يا مى‏كوشد تا پدر و مادر پير خود را از راه صحيح، حفظ و اداره كند و يا تلاش مى‏كند تا سربار جامعه نباشد و خود را از نيازمندى به اين و آن برهاند، اين راه، راه خداست، ولى اگر متكاثرانه مى‏كوشد تا بر ثروت خود بيفزايد، اين راه، راه شيطان است:
«لا تقولوا هذا. فانه ان كان يسعى على نفسه ليكفها عن المسالة و يغنيها عن الناس فهو في سبيل الله و ان كان يسعى على ابوين ضعيفين او ذرية ضعاف ليغنيهم و يكفيهم فهو في سبيل الله و ان كان يسعى تفاخرا و تكاثرا فهو في سبيل الشيطان‏» (٣٩) .
بنابراين، اگر كسى در متن دنيا كارماندنى مى‏كند، اين كار، كار آخرت است.
كارى كه براى رضاى خداست، كار آخرت است و اثر آن در آخرت ظهور مى‏كند قرآن كريم در همه كارها، حتى در لذيذترين كارهاى حسى، نقش آخرت را بازگو كرده است. به جوانى كه مى‏خواهد ازدواج كند مى‏گويد:
«نساكم حرث لكم فاتوا حرثكم انى شئتم و قدموا لانفسكم‏» (٤٠)
اگر ازدواج كرده و همسر گرفته‏ايد، به فكر نسل آينده باشيد و فرزند صالح بپرورانيد و آن را براى خودتان مقدم بداريد و به امت اسلامى تقديم كنيد. پس چيزى در جهان طبيعت نيست كه صبغه آخرت آن را همراهى نكند.

تجارت پرسود
اگر براى انسان «پايدار» و «ناپايدار» معلوم شود و سپس او، ناپايدار را رها كرده، پايدار را بگيرد، در تجارت سود مى‏برد. قرآن كريم در باره تجارت انسان، دو پيام دارد:
١. انسان، همواره در صدد داد و ستد است اگر چه خود را بيكار مى‏پندارد. انسان همواره يا هدايت و آخرت مى‏خرد و ضلالت و دنيا مى‏فروشد و يا برعكس. اگر، هدايت و عقل را بخرد و ضلالت و جهالت را بدهد، در حقيقت، چيزى را كه سراب است و برخى آن را واقعيت مى‏پندارند رها كرده و ماندنى را مى‏گيرد و آنگاه با اين كالاى ماندنى سفر مى‏كند و در قيامت‏براى او ميزانى هست، چون بار وزينى به همراه دارد، ولى اگر هدايت و آخرت را از دست‏بدهد و ضلالت و دنيا را بگيرد، در قيامت‏براى او ميزانى نيست; چون بار وزين و ارزنده‏اى به همراه ندارد تا سنجيده شود، چنانكه قرآن مى‏فرمايد:
«فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» (٤١)
ما ترازويى براى كافران اقامه نمى‏كنيم.
٢. كسى كه هدايت را بخرد واقعا چيزى را مى‏گيرد و سراب را از دست مى‏دهد; ولى كسى كه هدايت را بفروشد و ضلالت را بخرد، آنها كه ضلالت را به او مى‏فروشند، هدايت را زير پاى خود مى‏گذارند و آن را حفظ نمى‏كنند. در هر خريد و فروشى، خريدار مثمن و فروشنده، ثمن را كه مى‏گيرند حفظ مى‏كنند، ولى كسانى كه كالاى ضلالت و گمراهى را به جاهلان مى‏فروشند و جاهلان، ضلالت را از آنان مى‏خرند:
«اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدى و العذاب بالمغفرة‏» (٤٢)
آنان هدايت را پشت‏سر مى‏اندازند، نه اين كه آن را در جايى ذخيره كنند. از اين رو تعبير قرآن كريم اين است كه:
«فنبذوه وراء ظهورهم‏» (٤٣) آنان كتاب خدا و دين الهى را پشت‏سر مى‏اندازند. هدايت را از دست جامعه مى‏گيرند، و جامعه انسانى را از هدايت، تهى مى‏سازند.

شرط آسايش در جهان پر آشوب
همه ما مى‏خواهيم هميشه اهل نشاط و سرور باشيم. گروهى مى‏گويند خوشحالى مستمر در دنيا ممكن نيست; زيرا دنيا پيچيده به درد و رنج است:
«دار بالبلاء محفوفة‏» (٤٤) .
اين سخن، حق است، اما آيا مى‏شود انسان در جهانى كه پيچيده به درد و رنج است آسوده باشد؟ عارفان گفته‏اند: آرى، آسودگى در جهان پر آشوب ممكن است. حال چگونه زندگى كنيم كه در دنيا راحت و آسوده باشيم؟ جواب: به آنچه ماندنى است دل ببنديم.
توضيح اين كه: ما همواره به بسيارى از چيزها دل مى‏بنديم; به آنچه نداريم علاقه پيدا مى‏كنيم و با از دست دادن آنچه داريم مى‏رنجيم; چون شناخت ما ناقص و قدرت انتخاب و دوست‏يابى ما ضعيف است، هميشه در رنج هستيم. آنچه ماندنى است‏بايد مطلوب و محبوب ما باشد. از اين رو قرآن كريم مى‏فرمايد: اولياى الهى، نه ترسى دارند و نه اندوهى:
«الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون‏» (٤٥)
چون چيزى كه محبوب اينهاست از بين رفتنى نيست و چيزى كه از بين رفتنى است محبوبشان نيست.
اما از اين مرز الهى يا محدوده عقل كه بگذريم، مرز جهل شروع مى‏شود. آنها كه جهلشان بيشتر است، دشمنهاى بى‏شمارى مانند حسد، بخل، خوف، حزن و ... در درون خود فراهم كرده‏اند. اگر كسى بداند دنيا تنها براى ما خلق نشده و ديگران هم در آن سهيمند و بداند به عنوان آزمون و امتحان الهى، هر روز مقدارى از آن در دست كسى است، اگر به مقامى برسد، خوشحال نمى‏شود و يا اگر چيزى از دست او رفت، نگران نيست. دنيا اگر از دست دادنى نبود كه به ما نمى‏رسيد. و چون به دست ما رسيده معلوم مى‏شود از دست ما هم مى‏رود. پس چه بهتر كه ما هم اكنون به آن دل نبنديم. اگر به دنيا دل بستيم، بايد بدانيم كه هنگام رفتن، رنجى داريم كه از جهل ما بر ما تحميل شده است. از اين رو اولياى الهى هميشه راحتند. پس، عاقل، راحت و جاهل، در عذاب است.
رذايل اخلاقى واقعا آتش است و آتش، از خود سوزى شروع مى‏كند و سپس ديگران را مى‏سوزاند. قوه غضبى كه رذايلى مانندحسد از شعب فرعى آنهاست ماده منفجره بى خاصيتى است. اصل قوه غضبيه را به منظور حمايت از دين و دفاع در برابر بيگانگان بايد حفظ كرد; اما آن را در درون جان نبايد جاى داد. اين كه گفته‏اند سگ را به خانه راه ندهيد; زيرا خانه‏اى كه سگ در آن باشد، فرشته به آن در نمى‏آيد، معناى ظاهرى دارد كه سگ آلوده است و در خانه‏اى كه در آن سگ هست فرشته‏ها وارد نمى‏شوند. سگ جاى مشخصى دارد. سگ را در اتاق مخصوص و شخصى جا نمى‏دهند. به همان معيار هم گفته‏اند به خانه دلى كه در آن سگهايى مانند حرص، هوس و حسد باشد فرشته فضيلت راه پيدا نمى‏كند. بر همين اساس گفته‏اند:
محرم دل نيست جاى صحبت اغيار
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد
بنابراين، هر جاهلى در صدد انتحار است، ولى نمى‏فهمد كه سرگرم خودكشى خويش است و اصولا ممكن نيست جاهل با مرگ طبيعى از دنيا برود. حرص، حسد، بخل، كينه، تكبر و برترى طلبى، كشنده است و همه اينها از جهل نشئت مى‏گيرد.
مشكل بعدى آن است كه ما چيزى را كه بايد از دست‏بدهيم رها مى‏كنيم; ولى او ما را رها نمى‏كند. كسانى كه معتاد به مواد مخدر هستند، اگر مجبور به ترك آن بشوند، اعتياد به مواد مخدر آنان را رها نمى‏كند. مشكل ما از مردن به بعد شروع مى‏شود; زيرا اولا ما ناچاريم اين لذتها و محبوبها را ترك كنيم و ثانيا اعتياد به امورى كه مورد علاقه ماست ما را ترك نمى‏كند و عذاب از اين جا شروع مى‏شود; زيرا علاقه موجود است و متعلق آن مفقود. از اين رو رنج دامنگير مى‏شود پس چه كنيم كه معذب نباشيم؟ راه حل اين است كه خود را به فضايل عادت دهيم و به چيزهايى دل ببنديم كه هنگام مرگ همراه ما بيايد و هرگز ما را رها نكند.
------------------------
١. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٣٦.
٢. بحار، ج ١، ص ١٥٢.
٣. نهج‏البلاغه، نامه ٤٩.
٤. سوره ق، آيه ٣٠.
٥. نهج‏البلاغه، نامه ٤٩.
٦. بحار، ج ٧٩، ص ١٩٣.
٧. سوره مريم، آيه ٧٤.
٨. سوره نحل، آيه ٩٢.
٩. سوره كهف، آيه ٣٤.
١٠. شرح غررالحكم، ج ٤، ص ٦١٤.
١١. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٠٤.
١٢. سوره مجادله، آيه ٧.
١٣. سوره اعراف، آيه ١٧٩.
١٤. سوره بقره، آيه ٧٤.
١٥. بحار، ج ١٨، ص ٤٠٣.
١٦. سوره نحل، آيه ٣٢.
١٧. بحار، ج ٧، ص ٢٦٢.
١٨. فروع كافى، ج ٥، ص ٧٨.
١٩. سوره انعام، آيه ٢.
٢٠. سوره لقمان، آيه ٣٤.
٢١. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٠٤.
٢٢. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٠٣.
٢٣. سوره يس، آيه ١٢.
٢٤. سوره شعراء، آيات ٨٨ ٨٩.
٢٥. سوره صافات، آيه ٨٤.
٢٦. بحار، ج ٦٧، ص ٢٣٩.
٢٧. سوره بقره، آيه ٢٥٦.
٢٨. سوره لقمان، آيه ٢٢.
٢٩. سوره عنكبوت، آيه ٤١.
٣٠. سوره يونس، آيه ٣٢.
٣١. سوره يوسف، آيه ٥٣.
٣٢. نهج‏البلاغه، حكمت ٧٤.
٣٣. سوره ذاريات، آيه ٥٦.
٣٤. الملة، ص ٩٥.
٣٥. سوره حجر، آيه ٩٩.
٣٦. سوره فرقان، آيه ٥٨.
٣٧. سوره نحل، آيه ٩٦.
٣٨. سوره انعام، آيه ٣٢.
٣٩. المحجة البيضاء، ج ٣، ص ١٤٠.
٤٠. سوره بقره، آيه ٢٢٣.
٤١. سوره كهف، آيه ١٠٥.
٤٢. سوره بقره، آيه ١٧٥.
٤٣. سوره آل عمران، آيه ١٨٧.
٤٤. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٦، بند ١.
٤٥. سوره يونس، آيه ٦٢.


۸
بخش دوم: مراحل مانع‏زدايى از سير و سلوك
بخش دوم: مراحل مانع‏زدايى از سير و سلوك
سامان‏دهى مباحث اخلاقى
در بخش يكم كتاب، موانع نظرى و عملى سير و سلوك آدمى به سوى خداى سبحان بررسى شد و به اجمال، راههاى مانع‏زدايى نيز تبيين شد. در اين بخش نيز بحث در باره مانع‏زدايى از سير و سلوك است، ليكن مراحل اين مانع‏زدايى كه بر اساس ترتيب كتاب ارزشمند «اوصاف الاشراف‏» مرحوم خواجه نصير الدين طوسى (قدس سره) تنظيم شده، تبيين مى‏شود.
محقق طوسى در كتاب «اوصاف الاشراف‏» باب اول را به «مقدمات و مبادى سير و سلوك‏» اختصاص داده و در باره ايمان، نيت، صدق، انابه و اخلاص بحث مى‏كند و باب دوم را به بحث مانع‏زدايى از سير و سلوك اختصاص داده و نخست از توبه و سپس از زهد، فقر (١) ، رياضت، مراقبت و تقوا سخن مى‏گويد. اين روش قابل نقد است; زيرا، چنانكه گذشت، بخشهاى ابتدايى علم اخلاق آشنايى با رذايل اخلاقى و راههاى زدودن آنهاست. بنابراين، مباحث‏باب دوم بايد در آغاز مباحث‏سير و سلوك مطرح شود.
تنظيم مطالب در باب دوم كتاب اوصاف‏الاشراف نيز قابل نقد است; چنانكه نظم تدوينى برخى ادعيه نيز قابل تامل است; مثلا، اولين مناجات از «مناجات خمس عشرة‏» (٢) كه از امام سجاد (صلوات‏الله‏عليه) نقل شده، در ترتيب كنونى آن، «مناجات تائبان‏» و آخرين آن، «مناجات زاهدان‏» است; در حالى كه اگر اين پانزده مناجات پانزده مرحله، يا منزلت‏باشد، مناجات زاهدان، در رديف مناجاتهاى اوليه است ، نه آخرين مناجات; يعنى، انسان، نخست توبه مى‏كند و زهد مى‏ورزد و از رذايل مى‏رهد و سپس به فضايل بار مى‏يابد كه عاليترين فضيلت، «حب لقاء الله‏» و بالاتر از آن، «حب الله‏» است.
همان طور كه فقيه كارشناس يا اصولى صاحب نظر، مسائل فقهى يا اصولى را سامان مى‏بخشد و مرتب مى‏كند، عالم اخلاق نيز بايد با بررسى هاى كارشناسانه، درجات سير و سلوك را از ادعيه و مناجاتها كاملا استنباط كند. پس همان طور كه عالمان اخلاق بايد آيات، روايات و سيره معصومين (عليهم السلام) را سامان ببخشند، ادعيه و اذكار را نيز بايد سامان بدهند; زيرا تبيين مراحل و مراتب ادعيه نياز به بحثهاى علمى دارد.
اما حكيم سبزوارى در كتاب «منظومه‏» به تبعيت از صاحبان «حكمت متعاليه‏» راهى را پيموده است كه از روش خواجه نصير دقيقتر است. وى در بخش اخلاق كه آخرين بخش منظومه ايشان است، «توبه‏» را به عنوان اولين شرط ذكر كرده است; زيرا تا انسان به اين فكر نباشد كه براى نيل به مقصد راهى هست و او بايد اين راه را طى كند، ديگر سخن از اخلاص، انابه، صدق و... بى مورد است.
اگر كسى در مسير مستقيم نباشد; يعنى بر اساس «واجب‏» و «مستحب‏» حركت نكند و از «حرام‏» و «مكروه‏» اجتناب نداشته باشد، اصلا سالك نيست و قيام و اقدام چنين انسانى از بحث‏خارج است; چون راه لقاى حق يكى بيش نيست و آن هم انجام واجبها و مستحبها و ترك حرامها و مكروها و توبه از آنهاست. از اين رو اگر مشرك، فاسق و نيز انسان خوب بخواهند موحد، عادل و خوبتر بشوند، اولين وظيفه آنان توبه است كه خواجه طوسى آن را به عنوان اولين مرتبه در باب دوم ذكر مى‏كند.
----------------------
١. محقق طوسى بعد از مرحله زهد، مقام فقر را كه يكى از اوصاف سالكان كوى حق است، ذكر مى‏كند.فقر به معناى نخواستن است، نه نداشتن و تهيدستى بر اثر تنبلى و كار نكردن. بنابراين، روح فقر به زهد برمى‏گردد. پس كسى كه تن‏پرور است و كار نمى‏كند و يا اين كه براى مال، حرمت قائل نيست‏سالك نيست. چون قرآن كريم، مال را مايه «قيام‏» جامعه مى‏داند:
«و لا تؤتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما و ارزقوهم فيها و اكسوهم و قولوا لهم قولا معروفا» (سوره نساء، آيه ٥)
سالك الى الله مى‏كوشد مال را از راه حلال فراهم سازد و در راه حق صرف كند و نيز كمبود ديگران را، براى خدا ترميم كند; كه در اين صورت قهرا از خطر
«و تحبون المال حبا جما» (سوره فجر، آيه ٢٠)
و «الذى جمع مالا و عدده يحسب ان ماله اخلده‏» (سوره همزه، آيات ٢-٣)
نجات مى‏يابد. پس فقير كسى است كه مال‏دوست نيست، ولى بر اثر تلاش و كوشش، مال را تحصيل و با آن، مشكلات خود و جامعه را برطرف مى‏كند، انفاق و صدقات دارد و روح اقتصادى جامعه را تقويت مى‏كند، ولى خود همانند اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) با بهره‏اى اندك زندگى مى‏كند.
فقر و درويشى اهل سير و سلوك به اين معناست و فقر و درويشى به اين معنا، به تعبير محقق طوسى، رفع و ازاله مانع از سير و سلوك است.
٢. مفاتيح الجنان.


۹
فصل يكم: توبه
فصل يكم: توبه
سير و سلوك الى الله درجات و مراتب گوناگونى دارد كه بايد يكى پس از ديگرى پيموده شود; اما پيش از پيمودن آن مراحل بايد با توبه مانع را برداشت. اولين مرحله از مانع‏زدايى براى سالكان راه، گناه‏زدايى است; چون گناه نه تنها مايه ورود به جهنم است، بلكه مانع انجام كار خير در دنيا نيز خواهد شد.
امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد: اثر گناه اين است كه انسان را از عبادت، محروم مى‏كند. گاهى انسان، در روز به گناهى مبتلا مى‏شود و بر اثر آن از شب زنده‏دارى و نماز شب محروم مى‏گردد; گناه در كارهاى خير، مانند كارد تيز در گوشت اثر دارد:
«ان الرجل ليذنب الذنب فيحرم صلاة الليل و ان عمل السيى‏ء اسرع في صاحبه من السكين في اللحم‏» (٢) .
همان گونه كه كارد در گوشت نفوذ كرده، آن را قطعه قطعه مى‏كند، گناه نيز اطاعت را قطعه قطعه مى‏كند. البته گاهى انسان، گناه مى‏كند و با كار خير و اطاعت، آن گناه را ترميم مى‏كند، ولى اين در صورتى است كه روح ايمانى شخص، قوى و آن گناه، ضعيف باشد; اما در حال عادى براى توده مردم، گناه مانع انجام كار خير مى‏شود. در نتيجه خود گناه رشد مى‏كند و آنگاه نه تنها بركات معنوى بلكه بركات مادى هم از انسان گرفته مى‏شود.
آنچه در قرآن كريم آمده است:
«و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون‏» (٣)
اين دو مطلب را به همراه دارد و يك نوع تلازم وجودى و عدمى را بازگو مى‏كند; يعنى، بين ايمان و تقوا از يك سو و بين نزول بركات الهى از سوى ديگر، تلازم وجودى و بين ترك تقوا از يك سو و بين قطع رحمت و بركات الهى از سوى ديگر تلازم عدمى برقرار است.
امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد:
خداوند هر سال باران را به اندازه لازم مى‏فرستد، ولى اگر مردم سرزمينى، تبهكار باشند، دستور مى‏دهد كه اين باران در مناطقى فرو بريزد كه به حال آنها سودمند نباشد:
«ما من سنة اقل مطرا من سنة ولكن الله تعالى يضعه حيث‏يشاء، ان الله تعالى اذا عمل قوم بالمعاصي، صرف عنهم ما كان قدره لهم من المطر في تلك السنة الى غيرهم و الى الفيافي و البحار و الجبال...» (٤) .

سرباز شيطان
شيطان، نخست، ماموريت دارد در حد وسوسه عده‏اى را به گناه دعوت كند; اما اگر انسان دعوت او را پذيرفت و به گناه آلوده شد، به تدريج مسموم مى‏شود و تحت ولايت او قرار مى‏گيرد و شيطان در جهاد اكبر بر او پيروز مى‏شود و در نتيجه او را جزو ستاد و سپاه خود قرار مى‏دهد; چنانكه در قرآن آمده است:
«و اجلب عليهم بخيلك و رجلك‏» (٥) .
بر اساس همين بيان قرآنى، امام صادق (عليه السلام) درباره گناهكاران مى‏فرمايد:
«اذا اخذ القوم في معصية الله فان كانوا ركبانا، كانوا خيل ابليس و ان كانوا رجالة كانوا من رجالته‏» (٦)
آنان اگر سوارند، از واحدهاى سواره نظام شيطان و اگر پياده‏اند، از واحدهاى پياده نظام او هستند. از همه بدتر، عالم بى‏عمل است; قرآن كريم مى‏فرمايد:
«يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون‏» (٧)
مقت و عذاب خدا نسبت‏به عالم بى‏عمل و واعظ غيرمتعظ، زياد است. چنانكه در حديث نورانى امام باقر (عليه السلام) آمده است: كسى كه مردم را به عدالت و فضيلت و تقوا دعوت كند و خود، عادل نباشد، حسرتش در قيامت، زياد و مشمول آيه:
«يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله‏» (٨)
است و اظهار تاسف مى‏كند كه چرا من در مورد فرمان خدا تقصير و كوتاهى كردم:
«ان اشد الناس حسرة يوم القيامة الذين وصفوا العدل ثم خالفوه و هو قول الله...» (٩).

حجاب گناه
در تطبيق و تفسير گناه با دقت و تامل بيشتر، معانى لطيف‏ترى نصيب انسان مى‏شود. به گونه‏اى كه مكروهات و حتى مباحات را هم گناه، تلقى مى‏كند; البته نه گناهى كه مايه سقوط از عدالت فقهى و سقوط در جهنم باشد; بلكه به اين معنا كه اگر آن را انجام بدهد و به آن مبتلا شود، از فضايل عقلى، محروم مى‏شود. چنين انسانى گاهى فضايل را هم حجاب مى‏داند; نه براى اين كه اينها شرعا نارواست; بلكه چون رؤيت و سرگرمى به اينها نمى‏گذارد انسان به «ام الفضائل‏» راه پيدا كند و به طور كلى هر مرتبه پايين نسبت‏به عالى، حجاب مى‏شود تا به اسماء و اوصاف الهى برسد كه در آن‏جا سخن از حجاب نورى است; به اين معنا كه، اسماء و صفات فعلى، حجاب اسماء و صفات ذاتى و اسماء و صفات ذاتى، حجاب خود ذاتند. البته ذات، حجاب محض است و كسى به آن جا راه ندارد.

توبه عام و خاص
توبه در لغت‏به معناى رجوع است; وقتى «بنده‏» به مولاى خود بر مى‏گردد، مى‏گويند «توبه‏» كرده است. ذات اقدس اله در قرآن كريم به همه مؤمنان دستور توبه مى‏دهد:
«و توبوا الى الله جميعا ايه المؤمنون لعلكم تفلحون‏» (١٠)
يعنى، اى مؤمنان! به سوى حق توبه كنيد تا فلاح و رستگارى، نصيب شما بشود.
البته بايد توجه داشت كه توبه، بين معناى لغوى و معناى اصطلاحى و همچنين بين مراحل سه گانه‏اى كه براى آن ذكر كرده‏اند، مشترك معنوى است، نه لفظى و همه اينها مصاديق آن معناى جامع است:
توبه چون به معناى رجوع است، گاهى رجوع از معصيت‏به اطاعت، گاهى رجوع از مخالفت‏به موافقت، گاهى رجوع از «ترك اولى‏» به «اولى‏» و گاهى رجوع از غير خدا به خداست.
مرحله اول توبه كه توبه عمومى و به اصطلاح، «توبه عوام‏» است آن است كه انسان معصيت كار از تبهكارى خود دست‏بردارد. گناهكار اگر چه عالم باشد، در حقيقت از «عوام‏» به‏شمار مى‏آيد. چون «عوام‏» در اين جا در مقابل «علما» نيست; بلكه در مقابل «عقلا» است. بنابراين، كسى كه اهل گناه باشد، عامى است گرچه تحصيل حوزوى يا دانشگاهى داشته باشد. به هر تقدير، توبه عوام آن است كه از گناه بپرهيزند; اما توبه خواص، پرهيز از «ترك مستحب و اولى‏» است; يعنى، اگر بعضى از امور مستحب مانند نماز شب و صدقه اول ماه را ترك كرده باشد از آن توبه كند و از اين رقيقتر آن است كه انسان از ترك كارى كه مستحب شرعى نيست ولى محبوب ارشادى است توبه كند و از اينها رقيقتر هم آن است كه او هيچ خلافى نكند، بلكه همه احكام الهى را بشناسد و انجام دهد، ولى در عين حال از توجه به ماسوى الله توبه كند كه بعد توضيح داده مى‏شود.
شيطان در كمين انسان است و هرگز او را در خواب و بيدارى رها نمى‏كند و مى‏كوشد تا انسان از فضيلت‏باز بماند. اگر بتواند، او را به حرام و اگر نشد به ارتكاب مكروه سرگرم كند و اگر موفق نشود كسى را به مكروه مبتلا كند، او را سرگرم مى‏كند تا واجب را ترك كند، و اگر در اين زمينه هم توفيقى نيافت، او را به ترك مستحب مبتلا مى‏كند، و اگر اين گونه از امور هم در دسترس شيطان قرار نگرفت، سعى مى‏كند تا انسان را به بعضى از واجبها يا مستحبهاى مهم، مشغول كند تا او از واجبها يا مستحبهاى مهمتر باز بماند; همچنين گاهى تلاش مى‏كند تا انسان، سرگرم مباح بشود تا با گذراندن وقت در مباح از مستحب و «اولى‏» باز بماند، و اگر در اين امور هم موفق نشد، مى‏كوشد تا انسان را از توجه به الله باز دارد; يعنى، او را به غير خدا مشغول كند; مانند انجام عبادت براى پرهيز از جهنم يا اشتياق به بهشت; زيرا براى سالكان كوى حق، اين نجات از جهنم و يا اشتياق به بهشت هم خار راه است.

توبه و ترميم گذشته
پس، توبه افراد عامى به اين است كه مستحب را بشناسند و انجام بدهند و حرام و مكروه را بشناسند و انجام ندهند و نسبت‏به گذشته جدا پشيمان باشند و آن را ترميم كنند و نسبت‏به آينده هم عزم قطعى بر ترك خلاف داشته باشند كه البته ترميم گذشته، كار آسانى نيست; زيرا ترميم تنها به پشيمانى از گذشته زشت، نيست، بلكه حقوق فراوانى دارد كه آنها را هم بايد ترميم كرد و آن اين است كه اگر كسى در گذشته، كار بدى كرده، اگر آن كار، حق الله باشد، به دو شخص و اگر حق الناس باشد، به سه شخص ظلم كرده است:
١. كسى كه حق، عرض يا مال او تلف شده و از بين رفته است.
٢. امر خدا كه اطاعت نشده است; چون خدا تضييع حقوق ديگران را تحريم كرده است.
٣. خود گناهكار; زيرا او با اين كار، روح خويش را آزرده و به آن آسيب رسانده استگ و با توجه به اين كه روح و بدن، چند صباحى مجاور و همسايه همند ولى به تدريج، روح همسايه خود را ترك و به ديار خود سفر مى‏كند، بنابراين، بدن نبايد بر اثر اشتياق به لذايذ، همسايه خود را آزرده خاطر كند; اما ترميم حق ديگران چندان دشوار نيست، ولى تامين رضاى الهى و تطهير قلب آلوده كار آسانى نيست.
شستشوى دل كار دشوارى است; از اين رو در ادعيه، به ما آموخته‏اند تا بگوييم:
«اللهم طهرنى فيه من الدنس و الاقذار» (١١)
پروردگارا! ما را از پليديها و آلودگيها پاك كن، يا بگوييم:
«اللهم اغسلنى فيه من الذنوب و طهرنى فيه من العيوب‏» (١٢)
خدايا! ما را از گناهان و عيبها، شستشو بده.
ما بايد اين حقيقت را دريابيم كه گناه واقعا چرك و «رين‏» است و روح را تيره مى‏كند. انسان بر اثر گناه، نه خواب خوبى دارد تا در رؤيا معرفتى نصيب وى شود و نه بيدارى خوبى دارد تا بتواند علم درستى را كشف و تعليم صحيحى را نصيب ديگران كند. بنابراين، اگر روح تيره شود، بسيارى از اسرار از او نهفته است. روحى كه خدا آن را منبع الهام قرار داده و به آن سوگند ياد كرده است:
«و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها» (١٣)
چنانكه به خورشيد، ماه، روز، شب، آسمان و زمين سوگند ياد كرده است:
«و الشمس و ضحها و القمر اذا تلها و النهار اذا جلها و الليل اذا يغشها و السماء و ما بنها و الارض و ما طحها» (١٤)
همان گونه كه خورشيد و تابش آن، ماه و فروزش آن، روشنايى روز، تاريكى شب و برپايى آسمان و زمين، از سوى ذات اقدس اله امورى دايمى است، الهام به نفس از ناحيه او نيز دائمى است، ولى شنونده اين صدا كم است; زيرا ما از خودمان آن قدر صدا به گوش جانمان مى‏رسانيم كه صداى حق شنيده نمى‏شود، و گرنه او همواره با جان ما سخن مى‏گويد.
اين كه گفتند سالك، كم سخن و مواظب خوراكش باشد، براى همين است كه صداى الهامهاى الهى را بشنود; چون اگر كسى بخواهد صداى دورى را بشنود، ناچار است كه خود ساكت‏باشد و حرف نزند. به هر تقدير توبه براى عوام همين است و توبه «خواص‏» هم پرهيز از «ترك اولى‏» است; به اين معنا كه، انسان ترك اولى را نسبت‏به گذشته، جبران و نسبت‏به حال ترك كند و نسبت‏به آينده تصميم بگيرد كه مبتلا نشود.

توبه اخص
اما توبه «اخص‏» توبه از توجه به غير خداست; چنانكه پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«انه ليغان على قلبى و انى لاستغفر بالنهار سبعين مرة‏» (١٥) .
گاهى انسان در صحنه قلب خود، نوعى گرفتگى مشاهده مى‏كند، مثل اين كه ابرى فضاى دل را پوشانده است و نمى‏داند چگونه آن را بزدايد. از اين رو به فكر مى‏افتد تا در مزرعه يا در پاركى قدم بزند; در كنار رودى بنشيند و يا با دوست‏خودسخن بگويد. آنگاه خيال مى‏كند آن ابر، برطرف شده است; در حالى كه چنين نيست و آن ابر غليظ شده و جلو ديد او را گرفته است و ديگر تشخيص نمى‏دهد كه در فضاى تيره زندگى مى‏كند. گاهى انسان خيال مى‏كند كه با جلسات انس و فكاهيات، ابر زدايى يا غبار روبى مى‏شود; در صورتى كه چنين نيست.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد: من در هر روز هفتاد بار استغفار مى‏كنم; يعنى «خليفة الله‏» و «انسان كامل‏»، هر روز هفتاد بار استغفار مى‏كند كه مبادا اين ابرها فضاى دل را بگيرد. البته استغفار براى انسان كامل در حقيقت، «دفع‏» است نه «رفع‏»; او استغفار مى‏كند تا ابر، جلو ديد دل را نگيرد; نه اين كه بخواهد ابرهاى موجود را برطرف كند; زيرا توجه به غير خدا مانند توجه به فرشته‏ها يا توجه به خود وحى و يا نبوت، حجاب است و به فرموده مرحوم سيد حيدر آملى اگر پيامبران به مقام شامخ رسالت، نبوت، خلافت و يا ولايتشان توجه بكنند، اين خود، حجاب است (١٦) . زيرا محضر امن خدا جز شهود او چيز ديگرى را نمى‏پذيرد. بنابراين، همواره استغفار انبيا براى اين است كه آنان اين گونه از توجهات را دفع كنند.
تذكر: دفع حجاب كه هدف استغفار انسان كامل است اعم از حجاب ظلمانى و حجاب نورانى است، آنان از حجاب ظلمانى منزهند و از اين رو همان طور كه رفع حجاب ظلمانى براى آنان مطرح نيست، دفع آن هم مورد اهتمام آنها نخواهد بود; چون با ورود در حصن توحيد ناب از گزند حجاب ظلمانى مصونند و عمده كوشش آنان دفع حجابهاى نورانى است.

توبه، بازگشت‏به صراط مستقيم
سخن نورانى امام على (سلام الله عليه):
«اليمين و الشمال مضلة و الطريق الوسطى هى الجادة‏» (١٧)
راه تائبان و همچنين توبه عوام، خواص و اخص را مشخص مى‏كند:
توبه عوام اين است كه آنان از چپ و راست كه معصيت است، به وسط راه كه صراط مستقيم است‏برگردند. توبه خواص اين است كه فعل مكروه يا ترك مستحب را «مضله‏» و گمراهى بدانند و آن را رها كنند و «وسطى‏» كه فعل مستحب و ترك مكروه است، «جاده‏» و صراط مستقيم بدانند و به آن توجه كنند.
توبه اخص توبه از توجه به غير خدا مانند توجه به جلال و جمال حق و يا توجه به نجات از جهنم و شوق به بهشت است كه نزد گروه سوم «مضله‏» و گمراهى به‏شمار مى‏رود و «وسطى‏» كه توجه به «الله‏» است «جاده‏» و صراط مستقيم است.

كميت و كيفيت توبه
توبه، كميت و كيفيتى دارد. كميت توبه آن است كه قرآن كريم به همه مؤمنان دستور آن را مى‏دهد:
«توبوا الى الله جميعا ايه المؤمنون‏» (١٨)
و كيفيتش هم عبارت از «نصوح‏» يعنى خالص بودن است كه در اين زمينه نيز قرآن كريم مى‏فرمايد:
«يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوحا» (١٩).
اگر توبه، فراگير باشد و انسان از همه خلافها توبه كند و نصوح يعنى خالص باشد، آنگاه لغزشهاى گذشته بخشوده مى‏شود و انسان تائب به منزله بى‏گناه است:
«التائب من الذنب كمن لا ذنب له‏» (٢٠)
چون به گناه، «ذنب‏» مى‏گويند و معناى «ذنب‏» با «ذنب‏» نزديك است. ذنب دنباله يا دم است و گناه را نيز چون «ذنب‏» يعنى دنباله دارد و انسان را رها نمى‏كند و عقوبت‏به بار مى‏آورد ذنب گفته‏اند، و چون عقوبت، نتيجه كار است و در آخر آن، تحقق پيدا مى‏كند از اين جهت‏به آن عقوبت مى‏گويند. اما با توبه، دنباله گناه قطع مى‏گردد. به هر تقدير گناه، مانع راه و اولين مرحله از مانع‏زدايى براى سالكان راه، گناه زدايى است.

هماهنگى تشريع و تكوين
قرآن كريم، راههاى تشريعى را همانند راههاى تكوينى، به صورت باز و مبسوط بيان مى‏كند; يعنى راهى را كه انسان بدون اختيار بايد در نظام تكوين طى كند، مشابه و معادل آن را به او ارائه مى‏كند تا از راه صحيح و با اختيار خود در نظام تشريع طى كند; مثلا، يكى از راههايى كه در نظام تكوين، هر انسانى آن را طى مى‏كند رجوع به خداست; انسان بداند يا نداند و بخواهد يا نخواهد با مرگ، به سوى خدا رجوع مى‏كند و «انا لله و انا اليه راجعون‏» (٢١)
اصل كلى حاكم بر حيات بشرى است; همان گونه كه «كل نفس ذائقة الموت‏» (٢٢) اصل حاكم بر همگان است.
براى اين كه انسان، قبل از مرگ «طبيعى‏»، به موت «ارادى‏» بميرد و قبل از «ارجاع طبيعى‏»به «مراجعه ارادى‏»، رجوع كند قرآن كريم راههاى تهذيب روح را از نظر تشريع، تبيين كرده است.
«توبه‏» و «انابه‏» نوعى مرگ و رجوع است. كسى كه توبه مى‏كند، در حقيقت از شهوت و غضب مى‏ميرد و آنها را «اماته‏» مى‏كند و مى‏ميراند. اماته شهوت و غضب، همان تعديل اين دو خوى سركش است. اگر چنين شد، انسان از شهوت و غضب و همچنين جهل مى‏ميرد و براى اين كه اين راه را ادامه دهد و به صرف مرگ شهوت و غضب، اكتفا نكند، مى‏كوشد آنچه را كه عقل دستور مى‏دهد همان را بفهمد و عمل كند; يعنى از لذايذ عقلى، طرفى ببندد.
اين كه به ما گفتند:
«موتوا قبل ان تموتوا» (٢٣):
يعنى قبل از اين كه به مرگ طبيعى بميريد، به موت ارادى بميريد يا اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«عباد الله، زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» (٢٤)
يعنى قبل از اين كه شما را به محاسبه دعوت كنند، حسابرس خود باشيد، از همين آيات قرآن كريم مدد گرفته‏اند. وقتى انسان رجوع مى‏كند، هجرتش آغاز مى‏شود.
از سوى ديگر، رجوع تكوينى، مراتب و درجاتى دارد: برخى تا به اوج رجوع مى‏رسند و برخى ديگر در وسط راه مى‏مانند; مانند، آبها كه به ابر و آنگاه به باران تبديل مى‏شود و دوباره به دريا بر مى‏گردد; اما آبهايى كه به دريا برمى‏گردد بر دوگونه است; قسمتى از آنها در نهرهاى كوچك به سمت دريا حركت مى‏كند و چون فشار و شتاب آن زياد نيست، در كرانه‏ها به دريا ملحق مى‏شود و آن قدرت را ندارد كه به عمق دريا راه پيدا كنند، ولى رودخانه‏هاى بزرگ خروشان است و هنگامى كه به دريا مى‏رسد، آبهاى كنار دريا را مى‏شكافد و خود را تا به عمق دريا مى‏رساند.
بازگشت انسانها به «لقاء» خدا هم چنين است; گرچه همه انسانها به لقاى حق بار مى‏يابند:
«يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه‏» (٢٥) اما معناى «لقاء الله‏»، اين نيست كه همه به مرحله
«دنى فتدلى فكان قاب قوسين او ادنى‏» (٢٦)
برسند. در مرگ و رجوع طبيعى، همگان يكسان نيستند; چنانكه در مرگ و رجوع اختيارى نيز چنين است و از اين رو بين تائب و منيب فرق گذاشته‏اند و انابه را بالاتر از توبه دانسته‏اند. گاهى انسان از معصيت و مخالفت‏به اطاعت و موافقت رجوع مى‏كند و گاهى از ديدن غير حق به ديدن حق رجوع مى‏كند و در اين حالت دوم به چيزى جز حق علاقه نخواهد داشت و اين رجوع تام است.
بنابراين، همان گونه كه رجوع، در نظام تكوين درجاتى دارد، در نظام تشريع نيز درجاتى دارد كه از توبه، شرو ع و به مراحل عالى انابه ختم مى‏شود.

نمونه‏اى از هماهنگى
نمونه‏اى از هماهنگى تكوين با تشريع اين است كه خداى سبحان همان گونه كه در نظام تشريع، امورى را بر ما مقرر كرده است; مانند:
«كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم‏» (٢٧) يا «كتب عليكم القتال و هو كره لكم‏» (٢٨)
مشابه اين، راههايى را هم در نظام تكوين به ما ارائه كرده است مانند:
«اولئك كتب في قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه‏» (٢٩)
. در بخش اول، اصل را تكوين دانستيم و نظام تشريع را از آن استفاده كرديم; در حالى كه در بخش دوم به عنوان تبيين هماهنگى بين تكوين و تشريع، اصل را تشريع قرار داديم و تكوين را هماهنگ با آن مى‏دانيم; يعنى، مى‏گوييم همان گونه كه خداوند، تحصيل روح ايمان و حيات جديد را بر ما واجب كرده است، مى‏فرمايد: اگر كسى راههاى صحيح را طى كند، خداوند در نظام تكوين، روح ايمان مؤيد و مقدس را بهره او مى‏كند (٣٠).
بنابراين، «كتب في قلوبهم الايمان‏»، كتابتى تشريعى، مانند
«كتب عليكم الصيام‏» نيست، بلكه كتابت تكوينى است.
از اين رو دلهاى يك عده، با ايمان به خدا نقش بسته است‏به گونه‏اى كه چيزى نمى‏تواند آنها را از ايمان به خدا جدا كند; به عبارت ديگر بر اثر توفيقات الهى و پيمودن راه راست، اين جايزه را خدا به آنها داده است كه در صحيفه دل آنان، كلمات تكوينى ايمان را نگاشته و بنابراين، قلب آنان «مؤمن‏» است. چنين كسانى از روح خاصى برخوردارند كه در افراد ديگر نيست.
توضيح اين كه، خدا دو گونه روح به افراد، افاضه مى‏كند: روح عادى; كه در آياتى مانند:
«و نفخت فيه من روحى‏» (٣١)
و «نفخ فيه من روحه‏» (٣٢)
مطرح شده است. هر انسانى از اين روح نفخى بهره‏مند است و روح خاص كه از همان «روح القدس‏» نشئت مى‏گيرد و اين درباره مؤمنان خاص است; همان گونه كه مى‏فرمايد:
«و ايدهم بروح منه‏» (٣٣) .
كه اين، «روح تاييدى‏» است، نه «روح نفخى‏» و چنين انسانى مؤيد است و با قدرت الهى تاييد مى‏شود و بنابراين، چيزى او را از پا درنمى‏آورد; نه حوادث سخت روزگار او را از پا درمى‏آورد و نه شيطان، توان آن را دارد كه او را بفريبد; زيرا شيطان گرچه ماهر و مقتدر است و خداى سبحان درباره قدرت او مى‏فرمايد:
«و لقد اضل منكم جبلا كثيرا افلم تكونوا تعقلون‏» (٣٤) او بسيارى از افراد را فريب داده است، ولى در عين حال، شيطان در برابر قدت خدا بسيار ناتوان است: «ان كيد الشيطان كان ضعيفا» (٣٥)
يعنى، همواره كيد شيطان در برابر ذات اقدس خداوند و حمايت و هدايت او ضعيف است.
اصولا ذات اقدس اله، هنگامى كه اجزاى جهان را با يكديگر مى‏سنجد، به گونه‏اى سخن مى‏گويد و هنگامى كه مجموعه نظام كيهانى را با قدرت خود مى‏سنجد، به گونه‏اى ديگر سخن مى‏گويد: وقتى اجزاى جهان را نسبت‏به هم مى‏سنجد، كوهها را خيلى استوار مى‏داند و مى‏فرمايد: كوه، از گزند اضطراب مصون است و زمين را هم از اضطراب و نوسان حفظ مى‏كند; مثلا، در سوره «نحل‏» مى‏فرمايد: «و القى فى الارض رواسى ان تميد بكم‏» (٣٦) ما كوهها را بلند قرار داده‏ايم تا مبادا زمين، شما را به اضطراب و به حركت تند، متحرك كند. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز مى‏فرمايد:
«و وتد بالصخور، ميدان ارضه‏» (٣٧)
خداوند با كوهها، زمين را ميخكوب كرده است و با آنها اضطراب و نوسان را از زمين گرفته است. پس كوهها چنين قدرتى دارد كه كره زمين را از اضطراب برهاند; اما همين كوههاى سربه فلك كشيده و قدرتمند، در برابر قدرت خدا صلابتى ندارد:
«و يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نسفا فيذرها قاعا صفصفا لا ترى فيها عوجا ولا امتا» (٣٨)
يعنى از تو در باره كوهها مى‏پرسند. در پاسخ آنها بگو كه خداى من چنان كوهها را از بنياد بركند كه خاك شود و آنگاه پستى و بلنديهاى زمين، صاف و هموار گردد.
بنابراين، سلسله جبال گرچه متصلب است، ولى در برابر قدرت الهى ناتوان است. كيد شيطان نيز چنين است. گرچه او توان آن را دارد كه بسيارى از افراد را بفريبد و فريب هم داده است، ولى اگر فردى مشمول عنايت‏خاص خدا قرار گرفته، از آن روح تاييدى، مدد بگيرد، شيطان نمى‏تواند او را فريب دهد. پس اگر ما در نظام تشريع، ايمان بياوريم و مقدارى اين راه را ادامه بدهيم، آنگاه خدا تكوينا آن گرايش الهى را در دلهاى ما مى‏نگارد و ما را با روح خاص خود تاييد مى‏كند. به اين ترتيب، اصل، تشريع خواهد بود و تكوين، تابع آن است. البته در هر كارى تشريع، تابع تكوين است; ولى در تقرير و بيان مطلب كه مقام اثبات است نه ثبوت، گاهى تكوين اصل و تشريع تابع آن قرار مى‏گيرد و گاهى برعكس عمل مى‏شود.

فرار به سوى قلعه امن
در قرآن كريم از رجوع و هجرت انسان به سوى خدا به «فرار» نيز تعبير شده، مى‏فرمايد:
«ففروا الى الله‏» (٣٩)
به طرف خدا فرار و هجرت كنيد. بيش از يك قلعه امن در عالم نيست و آن قلعه امن همان توحيد است و انسان براى اين كه از گزند حوادث درون و بيرون برهد بايد به طرف قلعه امن فرار كند. دستور فرار به سوى خدا، متوجه همه حتى معصومين (علهيم السلام) است و اختصاص به مشركان، اهل كتاب و مسلمانان عادل يا فاسق ندارد. البته آنها كه خيلى دورند بايد خيلى تلاش كنند تا خودشان را نزديك كنند و كسانى كه در قلعه امن توحيد هستند خيلى بايد تلاش كنند تا خودشان را به آن هسته مركزى قلعه امن برسانند. در بعضى از دعاهاى ماه مبارك رمضان آمده است:
«و اسكنى فيه بحبوبات جناتك‏» (٤٠)
همچنين حضرت امام سجاد (عليه السلام) به خداى سبحان عرض مى‏كند:
«و احللنا بحبوحة جنانك‏» (٤١)
يعنى، ما را در هسته مركزى بهشت، كه امن‏ترين جاى بهشت است، جاى بده، و آنان كه در هسته مركزى جنت لقاى حق قرار دارند مى‏كوشندتا مشمول قهر نگردند و از آن مقام رفيع هبوط نكنند.
فرار به طرف خدا چندين درجه و مرحله دارد. جاهلان بايد از جهل به علم فراركنند و احكام و حكم الهى را فرا گيرند و وقتى از جهل رهيدند و به علم‏رسيدند، بايد از علم حصولى و مفهومى فرار و به علم شهودى و حضورى راه‏پيدا كنند و هنگامى كه از علم حصولى به علم شهودى راه يافتند; يعنى معلومشان، مشهود شد و «علم اليقين‏» آنان، «عين اليقين‏» شد، باز هم اين فرارراادامه دهند تا از عين‏اليقين به «حق‏اليقين‏» برسند و همچنين فرارشان را ادامه‏دهند تا اين كه چيزى را جز حق، مشاهده نكنند (وحدت شهود، نه وحدت وجود).
روزى سلمان (رحمة الله عليه) از قبرستانى عبور مى‏كرد. پس از سلام به مردگان آن گورستان، از آنان پرسيد: آيا شما مى‏دانيد كه امروز، جمعه است؟ پس از آن، در عالم رؤيا يكى از مردگان قبرستان را ديد و به سلمان گفت: آرى ما مى‏دانيم امروز، جمعه است; زيرا روز جمعه پرندگان ذكر مخصوصى دارند (٤٢) . بنابراين، جهان و انسان موجود هستند و حمد آنان نيز هست; اما انسان «حامد» به ماسواى حق، توجهى ندارد و «نديدن‏» غير از «نبودن‏» است. اين مرحله نهايى «فرار الى الله‏» در بخش علمى است.
مقام عمل هم مراتبى دارد كه عبارت است از فرار از معصيت‏به اطاعت، فرار از اطاعت‏بردگانه و تاجرانه (اطاعت‏براى ترس از جهنم يا شوق به بهشت) به طاعت‏شاكرانه و عاشقانه (اطاعت‏براى شكر و محبت‏خدا)، و از اين مرحله هم فرار كردن و اطاعت و شكر و محبت را هم نديدن و فقط غرق در شهود محبوب شدن. البته مراحل پايانى بخش عمل با بخشهاى علم يكى مى‏شود; يعنى، پايان عمل همان شهود است; عمل تمام شدنى است، ولى علم و معرفت‏حق، پايان ناپذير است.

تكيه‏گاهى مطمئن
مهمترين راهى كه قرآن براى نزاهت روح فرا راه سالكان كوى لقاى حق ارائه مى‏كند اين است كه سالك از شهود غير خدا مبرا و تائب شود. حكم خدا اين است كه از غيرخدا كارى ساخته نيست; چنانكه در سوره «قصص‏» مى‏فرمايد:
«كل شى‏ء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون‏» (٤٣)
هر چيزى جز خدا و وجه او، «هالك‏» است و اگر هلاكت آن، امروز براى افراد عادى، روشن نيست، فردا كه پيشگاه حقيقت، ظاهر مى‏شود براى همگان مشهود خواهد شد.
خداى سبحان پس از اين كه در اين كريمه، يك قضيه سلبى، يعنى «كل شى‏ء هالك الا وجهه‏» را ذكر مى‏كند، مى‏فرمايد: «له الحكم‏»; اگر غير خدا هالك است، پس حاكم نيست و اگر حاكم نبود، هيچ كس تحت‏حكومت او نيست و اگر بايد به محكمه حاكم، مراجعه كرد و غير از خدا احدى حاكم نيست، پس بايد به محكمه خدا رجوع كرد. از اين رو مى‏فرمايد: «واليه ترجعون‏» و اين، مهمترين عامل نزاهت و آرامش روح است.
علت ناآرامى افراد عادى آن است كه به چيزى تكيه مى‏كنند كه خود تكيه‏گاهى ندارد. به همين جهت‏به عنوان ضرب‏المثل مى‏گويند: «الغريق يتشبث‏بكل حشيش‏»; انسان غرق شده، به هر گياهى تكيه مى‏كند و دست مى‏اندازد تا نجات پيدا كند; زيرا خيال مى‏كند آن گياه، در دريا ريشه دارد و قوى است. كسانى كه در محبت دنيا غرق شدند، دست و پا مى‏زنند و هر لحظه، احساس خطر مى‏كنند و به اين و آن متمسك مى‏شوند و به زرق و برقها تكيه مى‏كنند تا از اضطراب برهند، ولى نمى‏توانند.
قرآن كريم درباره افرادى كه گرفتار آتش دوزخ مى‏شوند، مى‏فرمايد:
«و رضوا بالحيوة الدنيا و اطمانوا بها» (٤٤)
اينها به دنيا بسنده كرده، راضى و مطمئن شدند، در حالى كه دنيا متاع فريب است:
«و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور» (٤٥)
دنيا متاع فريب است و انسان را مى‏فريبد و اگر غريق به فريبگاه تكيه كند، قطعا نمى‏آرمد.
اين كه مردان الهى مطمئنند براى آن است كه به حق متكى هستند و حق، ثابت مطلق است:
«ذلك بان الله هو الحق‏» (٤٦) .
براى رسيدن به اين مقام والا، بايد از هر گناهى توبه كرد. انسان گناهكار، شرمنده است; زيرا با اين كه چيزى مانع قدرت خدا نبود، خداوند به او مهلت داد تا گناه كند و فورا او را كيفر نكرد و آبروى او را هم نزد ديگران نبرد.
اگر چنين حالتى براى انسان رخ دهد، از گناه پشيمان مى‏شود و اين اولين قدم است. آنگاه سعى مى‏كند گناه نكند و گناه گذشته را جبران كند و اگر همين راه را ادامه دهد، به جايى مى‏رسد كه ديگر نام گناه را بر لب جارى نمى‏كند و ياد گناه را در دل خطور نمى‏دهد و آنگاه كه به بارگاه خداوند بار مى‏يابد، اصلا توجه به اين ندارد كه قبلا گناه كرده است، چنانكه بهشتيان بعد از ورود به بهشت، گناهان گذشته را به خاطر نمى‏آورند; زيرا همين تذكر گناه، خود شرم‏آفرين است و در بهشت هيچ اندوه و شرمى نيست.
مردان الهى نيز تذكر گناه را عيب مى‏دانند. چون مايه شرم است و آنان هم اكنون به حضور اله، بار يافته‏اند. البته در ابتدا و اواسط راه، تذكر گناه، فضيلت است; زيرا انسان را وادار به توبه و انابه مى‏كند، ليكن در پايان راه كه مشمول لطف ويژه الهى شده‏اند، گناه قبلى مورد نسيان قرار مى‏گيرد و منشا اين نسيان هم انساء الهى است و اين انساء هم از بارزترين نمادهاى عنايت‏خدا به عبد تائب است; زيرا اگر نسيان ذنب نباشد، هماره بنده تائب با تذكر گناه پيشين شرمنده است و همين شرمندگى رنج توانفرساست.
-------------------------
١. مباحث اين بخش بر اساس ترتيب باب دوم كتاب «اوصاف الاشراف‏» محقق طوسى تنظيم شده است.
٢. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٥.
٣. سوره اعراف، آيه ٩٦.
٤. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٧.
٥. سوره اسراء، آيه ٦٤.
٦. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٠٦.
٧. سوره صف، آيات ٢ ٣.
٨. سوره زمر، آيه ٥٦.
٩. محاسن برقى، ج ١، ص ٢١٢.
١٠. سوره نور، آيه ٣١.
١١. مفاتيح الجنان، دعاى روز ١٣ ماه رمضان.
١٢. مفاتيح الجنان، دعاى روز ٢٣ ماه رمضان.
١٣. سوره شمس، آيات ٧ ٨.
١٤. سوره شمس، آيات ١ ٦.
١٥. بحار، ج ٢٥، ص ٢٠٤.
١٦. جامع الاسرار، ص ٢٧.
١٧. نهج‏البلاغه، خطبه ١٦، بند ٧.
١٨. سوره نور، آيه ٣١.
١٩. سوره تحريم، آيه ٨.
٢٠. بحار، ج ٦، ص ٢١ و ٤١.
٢١. سوره بقره، آيه ١٥٦.
٢٢. سوره آل عمران، آيه ١٨٥.
٢٣. بحار، ج ٦٩، ص ٥٩.
٢٤. نهج‏البلاغه، خطبه ٩٠.
٢٥. سوره انشقاق، آيه ٦.
٢٦. سوره نجم، آيات ٨ ٩.
٢٧. سوره بقره، آيه ١٨٣.
٢٨. سوره بقره، آيه ٢١٦.
٢٩. مجادله، آيه ٢٢.
٣٠. قرآن كريم، توحيد را گاهى به صورت دعوى غيبى ذكر مى‏كند كه افرادى كه اهل استدلال نيستند مى‏توانند بر اساس ايمان به غيب، آن را بپذيرند و اين ايمان تقليدى است.گاهى هم برهان اقامه مى‏كند; مانند: «لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا» (سوره انبياء، آيه ٢٢) كه اين ايمان تحقيقى يا نظرى و حصولى است كه نصيب افراد خاص خواهد شد.
مرحله بالاتر، ايمانى است كه به وسيله‏علم شهودى، نصيب سالك شاهد مى‏شود; چنانكه مى‏فرمايد: «وعلمناه من لدنا علما» (سوره كهف، آيه ٦٥). گر چه، هر علمى كه انسان دارد بر اساس تعليم الهى است: «علم الانسان ما لم يعلم‏» (سوره علق، آيه ٥)، اما اين، علم خاص است كه از ناحيه قدس خدا، نصيب مؤمن مؤيد مى‏شود و چنين علمى اولا تحقيقى است نه تقليدى و ثانيا حضورى و شهودى است نه حصولى و تحقيقش هم تحقيق بصرى است، نه نظرى. چنين ايمانى، تزلزل‏ناپذير است، ولى ايمانهاى عادى گاهى هست و گاهى نيست.
در روايات آمده است كه شخص گناهكار در حين گناه، مؤمن نيست (محاسن برقى، ج ١، ص ١٩٢) ; يعنى، آن روح ايمانى را كه بايد داشته باشد ندارد; چون ايمان، انسان را از تبهكارى در برابر خدا بازمى‏دارد. اين ايمان متوسط يا ضعيف است كه گاهى ثابت و گاهى متغير است، ولى آن ايمان الهى كه در آيه «كتب فى قلوبهم الايمان‏» (سوره‏مجادله، آيه ٢٢) مطرح است، همواره ثابت است و هرگز زوالى ندارد.
پس اين روح كه مقدس از جهل، تغير و تحول است، نصيب انسان سالك مى‏شود و خدا هم آن را با ست‏خود در جان انسان سالك مى‏نگارد.
٣١. سوره حجر، آيه ٢٩.
٣٢. سوره سجده، آيه ٩.
٣٣. سوره مجادله، آيه ٢٢.
٣٤. سوره يس، آيه ٦٢.
٣٥. سوره نساء، آيه ٧٦.
٣٦. سوره نحل، آيه ١٥.
٣٧. نهج‏البلاغه، خطبه ١، بند ٣.
٣٨. سوره طه، آيات ١٠٥ ١٠٧.
٣٩. سوره ذاريات، آيه ٥٠.
٤٠. مفاتيح‏الجنان، دعاى روز ٢٢ ماه رمضان.
٤١. مفاتيح‏الجنان، مناجات خمس عشر، مناجاة المطيعين.
٤٢. بحار، ج ١٠١، ص ٢٧٩.
٤٣. سوره قصص، آيه ٨٨.
٤٤. سوره يونس، آيه ٧.
٤٥. سوره حديد، آيه ٢٠.
٤٦. سوره حج، آيه ٦٢.


۱۰
فصل دوم: زهد
فصل دوم: زهد
براى رسيدن به «ما عندالله‏»، چاره‏اى جز ترك متاع فريب نيست و اين ترك، «زهد» نام دارد كه به تعبير مرحوم محقق طوسى از مراحل مانع‏زدايى از سير و سلوك است. البته زهد، به معناى ترك متاع فريب نيست، بلكه به معناى بى‏رغبتى است، و چون بى‏رغبت‏بودن، تمرين طلب مى‏كند، نخست انسان بايد متاع نيرنگ را ترك كند، آنگاه كم كم در آن بى رغبت‏شود و براى بى‏رغبتى، معرفت لازم است.
اگر انسان بداند چيزى مايه فريب است و او را بعد از سلب حيثيت رها مى‏كند آن را ترك مى‏كند; مانند اين كه شخص معتاد، مواد مخدر را ترك مى‏كند و نسبت‏به آن زاهد و بى‏رغبت مى‏شود تا به زيانش آگاه باشد و بداند كه اين مواد، انسان را ترك مى‏كند; يعنى انسان را به جايى مى‏رساند كه ديگر تحمل آن را ندارد. بنابراين، زهد، صرف ترك نيست، بلكه ترك آميخته با بى‏رغبتى است و ترك، اولين قدم زهد است.
در قرآن كريم در قصه حضرت يوسف (عليه السلام) آمده است:
«و كانوا فيه من الزاهدين‏» (١) ;
آنان، در خريد يوسف، بى رغبت‏بودند. حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) نيز مى‏فرمايند:
«زهدك فى راغب فيك، نقصان حظ و رغبتك في زاهد فيك ذل نفس‏» (٢)
بى‏رغبتى تو نسبت‏به كسى كه به تو علاقه‏مند است دليل كمى بهره توست و رغبت تو به كسى كه او نسبت‏به تو بى ميل است،عامل خوارى توست. پس زهد در يك شى‏ء به معناى بى رغبتى به آن است.
تعلق به دنيا براى سالك، رهزن و پايبند است و قدرت را از وى سلب مى‏كند. از اين رو تلاش قرآن كريم اين است كه انسان را نسبت‏به دنيا بى رغبت كند و بگويد در عين حال كه دنيا جلال و جمال فراوانى دارد، ولى جز ابزار چيز ديگرى نيست و بنابراين، اگر كسى به اين ابزار دل ببندد، خود را «متعلق‏» مى‏سازد و با دست‏خودش، پاى خود را مى‏بندد و از سلوك باز مى‏ماند.
قرآن كريم به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:
«لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا لنفتنهم فيه و رزق ربك خير و ابقى‏» (٣)
به شكوفه‏هايى كه در دست ديگران است و ما به آنان داده‏ايم، چشم مدوز; زيرا ما مى‏خواهيم آنان را با آن شكوفه‏ها بيازماييم ولى رزق پروردگار تو بهتر و ماندنى‏تر است; زيرا شكوفه‏هاى دنيا براى كسى ميوه نخواهد شد. عالم طبيعت چنان سرد است كه تا اين شكوفه بخواهد به بار بنشيند و به ثمر تبديل شود سرماى زودرس طبيعت از راه مى‏رسد و شكوفه مى‏ريزد.

نشانه زهد
نشانه زهد در سوره «حديد» آمده است:
«لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتكم‏» (٤) .
اگر كسى خواست‏بفهمد به مقام زهد رسيده و به قرارگاه آن بار يافته است‏يا نه، نشانه آن اين است كه نه هنگام آمدن متاع دنيا خوشحال و نه هنگام رخت‏بر بستن آن نگران خواهد شد.
گاهى انسان، در حقيقت، سوداگر است ولى خود را زاهد مى‏پندارد و اين روا نيست; يعنى چون طمع نعمتهاى بهشت دارد، در دنيا زاهد است مانند مهمانى كه كم بخورد تا در سفره مهمانى بتواند پرخورى كند كه اين، زهد نيست‏بلكه فرومايگى روح و يك سوداگرى مذموم است; يعنى، گاهى كسى دنيا را براى دنيا يا ستايش مردم، ترك و خود را به اين اوهام سرگرم مى‏كند و او در اين صورت، سوداگر و به تعبيرمحقق طوسى فرومايه است (٥) .ولى گاهى انسان ازمسائل‏دنيا مى‏گذرد و زاهدانه زندگى‏مى‏كندتادرآخرت به آتش جهنم نسوزديابه‏بهشت‏برود(نه براى خوردن).در اين صورت نيز گرچه اميد بهشت‏خوب است ولى درجه عاليه كمال انسانى نيست.
زهد راستين آن است كه انسان نسبت‏به غير خدا زاهد يعنى بى رغبت و نسبت‏به خدا راغب باشد و «ماسوى الله‏» را براى «الله‏» ترك كند; آن خدايى كه همه چيز است و در اعماق هستى انسان، حضور و ظهور و بر آن، احاطه دارد و همه هستى انسان را لذيذ و كامياب مى‏كند; لذتى كه قابل وصف نيست. در باره امام سجاد (عليه السلام) نقل شده است كه در دل‏شب مى‏فرمود:
«اين الزاهدون فى الدنيا اين الراغبون فى الاخرة‏» (٦) يا فرشتگانى كه زاهدان را ندا مى‏دهند، ناظر به همين قسم از زهد است. البته در اوائل امر، سخن از «و الاخرة خير و ابقى‏» (٧)
است، ولى در مراحل نهايى «و الله خير و ابقى‏» (٨) مطرح است.

خير ماندگار
چنانكه گذشت، نزاهت روح با تعلق به غير خدا هماهنگ نيست. به همين جهت، قرآن كريم گاهى دستور مى‏دهد شما دنيا را ترك كنيد و زهد بورزيد و گاهى ترك دنيا و لزوم زهد را با تحليل عقلى، بيان مى‏كند. عصاره آن تحليل عقلى به صورت قياس اقترانى شكل اول است كه به عنوان صغراى قياس مى‏فرمايد:
«ما عندكم ينفد و ما عند الله باق‏» (٩) و به عنوان كبراى قياس مى‏فرمايد:
«بقيت الله خير لكم ان كنتم مؤمنين‏» (١٠) و نتيجه، آن كه: «ما عندالله خير»; آنچه نزد خداست، همان باقى و خير است.
البته اين «خير» به آن معنا نيست كه آنچه نزد شماست‏خوب و آنچه نزد خداست‏بهتر است; زيرا خير، «افعل تعيينى‏» است نه «تفضيلى‏»، به عبارت ديگر، «خير» مانند لفظ «اولى‏» در آيه:
«اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض‏» (١١) براى تعيين است نه تفضيل; يعنى فقط آنچه ماندنى يا آنچه نزد خداست‏خير است.
بر اساس آيه شريفه «و ما الحيوة الدنيا الا متاع الغرور» (١٢)
هر چه صبغه غير الهى دارد فريب است و ديگر معنا ندارد كه گفته شود آنچه نزد خدا يا به نام آخرت است، از دنيا بهتر است; زيرا دنيا اصلا «به‏» نيست تا آخرت «بهتر» باشد.
نتيجه قياس منطقى كه گفته شد اين مى‏شود كه:
«ما عند غير الله فان و ما هو الفاني شر لكم‏»
پس «ما هو عند غير الله شر لكم‏»
كه به اين ترتيب، يك «قياس صريح‏» و يك «قياس مطوى‏» به دست مى‏آيد.

زندگى جاودانه!
انسان زندگى جاويد مى‏خواهد و اين خواسته‏اش حق است; زيرا انسان مردنى نيست; او هم‏اكنون زنده است و اگر حجاب تن را بيفكند زنده‏تر مى‏شود و نيز خواهان شركت در سعادت گذشتگان و آيندگان است و اين خواسته نيز حق و امكان‏پذير است; اما اگر بخواهد تلاش و كوشش كند تا جلو مرگ تن را بگيرد و در عالم طبيعت، به مدت نامحدود به سر ببرد، سودى ندارد و راه باطلى است.
در تعارفهاى مردم ايران هنگام ديد و بازديد عيد نوروز سابقا گفته مى‏شد: «هزار سال بمانى!». اين تعارف باطل كه هم اكنون نيز كم و بيش در برخى از نقاط هست، از ايران به حجاز رفت و آنها هم در برخوردها به يكديگر مى‏گفتند: «عش الف نيروز»; يعنى، هزار سال ماندگار باش كه در اين زمينه آيه نازل شد:
«يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب‏» (١٣)
يعنى گروهى مانند يهود و مشركان علاقمندند هزار سال بمانند و بر فرض اين‏كه هزار سال بمانند و اين تمنى باطل جامه عمل بپوشد، از عذاب الهى رهايى ندارند و هزار سال زندگى كردن، مشكل آنها را حل نمى‏كند.

حد معمول و متوسط عمر عده‏اى بين شصت تا هفتاد سال است و در روايات نيز آمده است كه بين شصت و هفتاد سال صحنه كارزار مرگ است:
«ما بين الستين الى السبعين معترك المنايا» (١٤) .
پيغمبر اكرم و اميرالمؤمنين (صلوات الله عليهما) نيز شصت و سه سال زندگى كردند. ما وظيفه داريم در اين مدت كوتاه دل خود را از غبار تعلق به غير حق پاك كنيم و براى تابش نور خدا درآن زمينه را فراهم كنيم; چون كار بدنى و ارزش آن محدود است ولى ارزش كار قلب، كه به تولى و تبرى برمى‏گردد و آن را معرفت صحيح تامين مى‏كند، نامتناهى است; زيرا قلب و روح مجرد است و مجرد، محدود به زمان و مكان نيست.
چنانچه ما دوست ابرار و محب بالاتر از آنان بوده و، خودمان جزو ابرار باشيم، كم‏كم به مقام مقربين راه پيدا مى‏كنيم. و اگر از نظر درك و گرايش درونى صحيح نباشيم و فقط علاقمند به ابرار باشيم، بهره كافى نخواهيم برد. بايد از كسى كه مى‏گويد: «احب الصالحين و لست منهم‏»، پرسيد چرا از آنان نيستى و چرا سعى نكرده‏اى كه از آنان باشى؟ با اين‏كه راه باز و شرايط حاصل است.
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه:
«حب الابرار للابرار ثواب للابرار و حب الفجار للابرار، فضيلة للابرار و بغض الفجار للابرار زين للابرار و بغض الابرار للفجار خزى على الفجار» (١٥) محبت ابرار (نيكان) به ابرار فضيلتى براى ابرار است; محبت فجار نسبت‏به ابرار نيز فضيلتى براى ابرار است، ولى مشكلى را براى فاجر حل نمى‏كند. و كينه‏توزى فاجر نسبت‏به ابرار زينتى براى مردان نيك است، بدون اين‏كه از عظمت آنها بكاهد، ولى اگر مردان نيك كه تبرى آنان حق است، نسبت‏به فاجران كينه داشته باشند، اين مايه رسوايى آن فاجران است. اين چهار جمله نورانى كه از امام صادق (عليه‏السلام) نقل شده، روشنگر معيار ارزش اخلاقى است كه بر اساس تولى و تبرى تنظيم مى‏گردد. v بهترين راهى كه قرآن كريم براى تهذيب روح ارائه مى‏دهد، اين است كه پس از شناخت تجرد روح، آن را به چيزى جاودانه علاقمند كنيم و اصرار بر زندگى جاودانه در دنيا نداشته باشيم; زيرا هر انسانى حتى پيامبران در اين جهان جاودانه نيستند:
«انك ميت و انهم ميتون‏» (١٦)
بلكه اصرار داشته باشيم كه آثار ما جاودانه باشد. چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و نكتب ما قدموا و اثارهم‏» (١٧).
آثار جاودانه را روح جاويد بر جاى مى‏گذارد و اين كار هم شدنى است.

مراتب زهد
براى زهد، مراتبى است: زهد در حرام، زهد در مشتبهات و زهد در مباحات.
اولين قدم زهد در حرام ترك حرام است; اما صرف ترك حرام براى نزاهت روح كافى نيست. كسى كه مايل است معصيت كند ولى براى ترس از جهنم يا رسيدن به بهشت معصيت نمى‏كند اهل سير و سلوك نيست، اضافه بر ترك معصيت‏يا حرام، بايد انسان نسبت‏به آن متروك، زاهد يعنى بى‏رغبت‏باشد.
سالك پس از گذراندن اين مرحله، بايد نسبت‏به شبهات زاهد باشد.
امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
«انما الامور ثلاثه: امر بين رشده فيتبع و امر بين غيه فيجتنب و امر مشكل يرد علمه الى الله‏».
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز فرمودند:
«حلال بين و حرام بين و شبهات بين ذلك فمن ترك الشبهات نجا من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتكب المحرمات و هلك من حيث لا يعلم... فان الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام في الهلكات‏» (١٨)
بعضى از امور، حلال روشن و بعضى حرام روشن و بعضى مشتبه، و بين حلال و حرام است; نيز از امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) نقل شده است كه گناهان به منزله «قرقگاه‏» خداست; كسى كه در اطراف قرقگاه قدم بزند، ممكن است در آن داخل شود:
«و المعاصي حمى الله، فمن يرتع حولها يوشك ان يدخلها» (١٩) .

زهد در زهد
كسانى كه «منازل السائرين‏» را تنظيم كرده‏اند مى‏گويند: زهد، براى توده مردم «قربت‏»، و براى سالك «ضرورت‏»، و براى خاصه مردم، «خشيت‏» است. توده انسانها اگر زاهد باشند، به خدا نزديك مى‏شوند و همين مايه بهشتى شدن آنهاست، ولى كسانى كه اهل سير و سلوكند، گرچه اين زهد براى آنها مايه تقرب است ولى آن را ضرورت مى‏دانند و مى‏گويند چاره‏اى جز اين نيست.
اگر كسى بخواهد به «باقى‏» برسد، بايد از دام «فانى‏» برهد، نه تنها از نظر عمل بلكه از نظر رغبت هم بايد از آن فاصله بگيرد. پس زهد براى سالكان، ضرورت است; اما براى كسانى كه در اواخر سير و سلوكند همين زهد خشيت است‏يعنى مايه هراس است كه مبادا در حد زهد، بمانند و فريب زهد را بخورند و گرفتار خودخواهى و غرور شوند و بگويند ماييم كه زاهدانه به سر مى‏بريم.
از سوى ديگر، انسان وقتى در زهد تمرين كرد براى اين كه از قربت و ضرورت و شيت‏برهد و به مرحله والاتر برسد، كم‏كم در خود زهد، زهد مى‏ورزد. در اوايل و نيز اواسط راه، زاهد به زهد كه وصفى كمالى است علاقمند است; اما در پايان راه مى‏بيند اين وصف هم براى او دام است; چون اگر وصف را مى‏خواهد معلوم مى‏شود اولا موصوف را هم مى‏خواهد، يعنى به خودش نيز توجه دارد و خود را هم مى‏خواهد و ثانيا به وصف خود توجه دارد و آن را مايه كمال خود مى‏داند و هيچ‏يك از اينها با «سلوك الى الله‏» سازگار نيست. چون در سير و سلوك الى الله، مقصود نهايى «لقاء الله‏» است. بنابراين، توجه به زهد و عنايت‏به خود زاهد، رهزن است. به همين جهت‏سالك آگاه در پايان راه، در خود زهد هم، زهد مى‏ورزد، يعنى در بى‏رغبتى، زاهد است و از آن اعراض مى‏كند.
تا دل كسى، اهل تسبيح و تقديس نباشد به لقاى «سبوح قدوس‏» راهى ندارد و آن دلى مسبح و مقدس است كه خودش، مظهر سبوح قدوس باشد. پس اگر به خود و به كمال خود توجه دارد، سبوح و منزه از نقص نيست و وقتى خود، مبراى از عيب و منزه از نقص نباشد، مظهر سبوح و قدوس بالذات هم نيست. بنابراين، وقتى مظهر سبوح و قدوس مى‏شود كه خود و كمال خود را نبيند: «يك نكته‏ات بگويم: خود را مبين كه رستى‏».

اثر غبارروبى دل
زهد، غبار روبى‏دل است. صحنه دل، چون آيينه، مايل به سوى حق است و هر علاقه‏اى به غير خدا غبارى است‏بر آيينه دل. جان غبار آلوده و گرد گرفته راهى به حريم خدا ندارد و غبارروبى ضريح دل و گردگيرى رواق جان شرط لازم تابش نور حق در آيينه دل است. ذات اقدس اله براى قلب، كعبه‏اى قرار داده كه قلب فطرتا به آن متوجه است و تعلق به غير خدا جلو ديد قلب را مى‏گيرد.
فرشتگان كه دائما به ياد حقند و هرگز از عبادت او، خسته نمى‏شوند، بر اثر اين است كه آنان متوجه كعبه مقصودند و غبارى جلو ديد آنها را نمى‏گيرد و اولياى الهى هم كه در غبارروبى مجربند، در حد فرشته‏زندگى مى‏كنند.
اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) درباره فرشته‏ها و همچنين اولياى الهى سخنى دارند كه نشان مى‏دهد هم فرشتگان و هم اولياى الهى، مبرا و منزه از تعلق به غير خدا هستند; در وصف ملائكه مى‏فرمايند:
«لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم‏» (٢٠) وسوسه، طمع و شيطانى كه در دل انسان و جن وسوسه مى‏كند، درحرم امن دلهاى فرشتگان راه ندارد و به همين جهت ذات اقدس اله، منقطه نفوذ شياطين را فقط محدوده انسان و جن مى‏داند و در سوره فلق و ناس به ما مى‏آموزد كه بگوييم:
«قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق...» (٢١) «قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس...» (٢٢) .
بنابراين، به فرموده امام على (عليه‏السلام) وسوسه‏ها در ملائكه، طمع نكرده‏است تا چرك شك بر دل آنها سلطه يابد و آن را غبار بگيرد; يعنى وسوسه «رين‏»، غبار و چرك است وشياطين در فرشته‏ها اين نفوذ را ندارند و بنابراين، دلهاى آنان منزه از غبار تعلق به غير خداست.
در نامه حضرت على (عليه السلام) براى معاويه نيز آمده است:
«و قد دعوت الى الحرب، فدع الناس جانبا و اخرج الي و اعف الفريقين من القتال لتعلم اينا المرين على قلبه و المغطى على بصره‏» (٢٣)
اى معاويه! تو به جنگ فرا خوانده‏اى. بنابراين، مردم را به يك سوى رها كن و آنان را به ميدان جنگ نفرست و خودت بيا تا بفهمى كه در قلب كدام يك از ما «رين‏» يا تعلق به غيرخداست; يعنى «كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون‏» (٢٤)
دامنگير تو شده و رين و چرك، قلبت را آلوده كرده و جلو ديد تو را گرفته است و هم از اين روست كه خدا را نمى‏بينى، ولى قلب من مبراى از رين و غبار و تعلق به غير خداست.
در اين نامه، اميرالمؤمنين (عليه السلام) همان وصفى را كه براى ملائكه ياد مى‏كند براى خودش نيز ياد مى‏كند و اين، خاصيت ولايت است; زيرا آلودگى دل، از وسوسه شيطان نشئت مى‏گيرد و منشا وسوسه از درون، نفس اماره و از بيرون، ابليس است. از اين جا معلوم مى‏شود كه انسانهاى مهذب كه دل را دفعا يا رفعا غبارروبى كرده‏اند، با فرشتگان، محشورند.
حكيم ابونصر فارابى (رضوان الله عليه) كه از حكماى بزرگ اسلامى به شمار مى‏رود، در باره سر نامگذارى ابراهيم (عليه السلام) به خليل مى‏گويد:
«وقيل: سمي «خليلا» باربعة اشياء، ببذل نفسه للنيران و قلبه للرحمن و ولده للقربان و ماله للاخوان‏» (٢٥)
سر اين كه ابراهيم (عليه السلام) به «خليل‏» ملقب شد، اين است كه او قلب خود را به خدا و جانش را به آتش سپرد; فرزندش را قربانى كرد و مال خود را به دوستان بخشيد.
اولين كار ابراهيم خليل، اين بود كه قلبش را به خدا داد; يعنى چهره جانش را متوجه كعبه لقاى حق كرد و چيزى به عنوان تعلق به غير خدا در حرم قلب او، راه پيدا نكرد و مهم هم همين است كه انسان قلبش را متوجه خدا كند. در اين صورت اگر تن را به آتش بدهد، مهم نيست; چون اگر چه تن مى‏سوزد ولى جان رنج نمى‏برد. احساس، از آن روح است و اگر روح متوجه جاى ديگر باشد، انسان واله در حب خدا احساس عذاب ندارد و درد را نمى‏يابد. از اين رو خليل حق در مقابل «حرقوه و انصروا الهتكم‏» (٢٦)
كاملا ايستادگى كرد; آنها دستور دادند بدن ابراهيم خليل را بسوزانيد و بتهاى خود را يارى كنيد، ولى خليل حق، مقاومت كرد.
اگر چه اين نظم و ترتيب، در كتاب «الملة‏» فارابى نيامده است; اما نظم منطقى همين است كه گفته شد. بنابراين، اول، بذل بدن به آتش نيست‏بلكه بذل قلب به خدا و آنگاه بذل بدن براى آتش و تقديم فرزند براى قربانى و مال به دوستان است. اين كارها بعد از آن كار اول، دشوار نيست. چون محور اصلى تصميم‏گيرى، قلب است.
حكايتهاى فراوانى از انبيا، اوصيا و اوليا (عليهم السلام) نقل شده است كه از مجموع آنها مى‏توان اصل مشتركى را استنباط كرد و آن اين است كه گاهى آنان كارهاى سخت را در حال نماز انجام مى‏دادند و رنج آنها را احساس نمى‏كردند. چون قلب آنان متوجه كعبه حقيقى بود. پس معلوم مى‏شود كه اگر صحنه قلب مبراى از تعلق به غير خدا باشد، همه كارها سهل است.
شاهد ديگر، تكليف دشوار و سنگينى است كه خداى سبحان متوجه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كرد و فرمود:
«لا تكلف الا نفسك‏» (٢٧)
تو مؤمنان را به جنگ با دشمنان و دفاع از حريم دين، ترغيب كن و اگر كسى به نداى تو پاسخ مثبت نداد، تو خود، مكلف هستى كه صحنه را ترك نكنى. افراد عادى مى‏توانند بر اثر ترس يا تقيه، وظيفه خود را ترك كنند; اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم موظف است تا آخرين لحظه براى حفظ دين مقاومت كند و چنين ايستادگى بسيار دشوار است. آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم از مكه به طائف رفت و در آن جا به پاهاى مبارك او سنگ زدند تا خونين شد و در حقيقت پاى او را رجم كردند; همان گونه كه برخى از انبيا را تهديد به رجم مى كردند و مى‏گفتند:
«لئن لم تنتهوا لنرجمنكم‏» (٢٨)
اما او از ابلاغ پيام الهى دست‏برنمى‏داشت.
از سوى ديگر، ذات اقدس اله به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد كه ما كارها را براى تو آسان كرده‏ايم:
«الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك الذى انقض ظهرك و رفعنا لك ذكرك‏» (٢٩)
«و نيسرك لليسرى‏» (٣٠)
ما تو را براى انجام كار خير، ميسر مى‏كنيم; يعنى، نه تنها كار را براى تو آسان مى‏كنيم بلكه تو را براى انجام كار خير، ميسر مى‏كنيم كه اين فوق ميسر كردن كار براى انسان است. خداى سبحان در پاسخ حضرت موساى كليم كه به او عرض كرد:
«يسر لى امرى‏» (٣١)
مى‏فرمايد: اين خواسته تو همراه با خواسته‏هاى ديگر، مستجاب شده است:
«لقد اوتيت‏سؤلك يا موسى‏» (٣٢) اما خداى سبحان به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم، با وجود اين كه آن حضرت دشواريها را تحمل كرد، مى‏فرمايد:
«و نيسرك لليسرى‏» (٣٣)
ما تو را براى انجام كارها و عاقبت‏خير و كمال، آسان مى‏كنيم.
علت، آن است كه صعوبت و سهولت را جان درك مى‏كند، نه تن و اگر جان، متوجه «الله‏» باشد، همه كارها براى او سهل است; چون چيزى به عظمت و ارزش لذت لقاى حق نيست; چنانكه مرحوم فارابى مى‏گويد: «در بهشت، نعمتهاى فراوانى هست ولى بالاتر از نعمتهاى بهشتى، زيارت انبيا و اوليا و بالاتر از همه، «لقاء الله‏» است (٣٤) .

هم‏نشينى با بيماردلان
دستور قرآن حكيم و عترت طاهرين به ما اين است كه وقتى به عيادت بيمار رفتيد، زياد ننشينيد و زود برخيزيد. براى اين كه او خسته است و رنج مى‏برد.
حكيم بزرگ اسلام جناب فارابى نقل مى‏كند: از حكيمى پرسيدند بهترين موعظه‏ها چيست؟ گفت: با مردم عادى نبايد زياد نشست. چون آنان نوعا بيمارند و انسانهاى سالم در اقليت هستند: «اذا دخلت على مريض فلا تطل القعود عنده، والناس كلهم مرضى، فاعلم وافهم‏» (٣٥).
خداوند درباره ابراهيم خليل (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«اذ جاء ربه بقلب سليم‏» (٣٦) و كسانى در قيامت، طرفى مى‏بندند و از عذاب مى‏رهند كه در آن روز با قلب سليم، وارد شوند:
«الا من اتى الله بقلب سليم‏» (٣٧) .
همچنين عيساى مسيح و يحياى زاهد (سلام الله عليهما) داراى قلب سليمند; زيرا قرآن كريم با دو تعبير، سلامت اين دو بزرگوار را بيان كرده است: درباره حضرت يحيى مى‏فرمايد:
«و سلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث‏حيا» (٣٨) و از زبان حضرت عيسى مى‏فرمايد:
«و السلام على يوم ولدت و يوم اموت و يوم ابعث‏حيا» (٣٩) .
اينها داراى قلب سليم هستند; زيرا سلامت دوران حيات و سلامت‏حال موت حتما به معناى سلامت قلب است و گرنه انسانى كه مى‏ميرد در حال مردن قطعا سلامت‏بدن ندارد.
اما از انبيا، اوليا و «اوحدى‏» از مؤمنان كه بگذريم، تحصيل قلب سالم از غبار و رين، دشوار است و بنابراين، بسيارى از انسانها بيماردلند. قرآن منافق را «مريض‏» مى‏داند:
«فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا» (٤٠) «فترى الذين فى قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة‏» (٤١)
كسانى را كه قلبشان مريض است مى‏بينى كه با بيگانه رابطه سرى دارند و مى‏گويند شايد نظام اسلامى شكست‏بخورد و مشركين برگردند.
نيز قرآن، عده‏اى را مريض مى‏داند كه منافق نيستند ولى ايمانشان ضعيف است و بر اثر ضعف ايمان، مريضند; چنانكه در سوره «احزاب‏» مى‏فرمايد:
«لئن لم ينته المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض و المرجفون فى المدينة لنغرينك بهم‏» (٤٢) .
در اين آيه، منافقان، بيماردلان و نيز كسانى كه اراجيف، اكاذيب و شايعات دروغ‏پخش مى‏كنند جداى از يكديگر ذكر شده‏اند; يعنى، يك عده با اين كه منافق نيستند، مريضند. البته ناشران اراجيف يا از منافقانند يا از افراد ضعيف‏الايمان. بنابراين، بسيارى از مردم، مريض هستند و فارابى مى‏گويد انس با آنان روا نيست. نشست و برخاستى كه عالمانه و زاهدانه نبوده و در مدار تعليم و تعلم نباشد روا نيست. كسى كه بخواهد رشد كند، بايد مواظب نشست و برخاست‏خود باشد.
كسى كه در مجلسى بنشيند و در آن علمى فرا نگيرد، حق آن مجلس را ادا نكرده و به همان نسبت از خدا دور شده است، بنابراين، در ديد و بازديدها و جلساتى كه سود علمى و معنوى ندارد بايد نشستها كوتاه شود. البته اگر جلسه، عالمانه و در آن، مسائل علمى و سودمند مطرح است انسان هر چه بنشيند رواست.

راه تمحيص دل
قرآن، همان گونه كه هدف وحى را نزاهت روح آدمى مى‏داند، راه تهذيب روح را هم ارائه كرده، مى‏فرمايد:
«و ليبتلى الله ما فى صدوركم و ليمحص ما فى قلوبكم‏» (٤٣)
جهاد اكبر، اوسط و اصغر و هرگونه دستور الهى، براى آزمون دل است. اگر دلى تيره باشد، خداوند با افاضه‏هاى متوالى آن چنان فيض مستمر و متنوع را از راه وحى و عقل يا از راه آزمونهاى علمى و عملى ادامه مى‏دهد تا اين تيرگى را برطرف كند.
تمحيص، به معناى تطهير است و تاديب ظريفى را نيز به همراه دارد: معلوم مى‏شود گناه، آلودگى است و گنهكار، آلوده است و آلوده به حريم كبرياى خدا، راه ندارد. خداوند وقتى ناخالصى را زدود، صفا در قلب مى‏نهد. البته شفافيت و صفا مراتبى دارد: اگر به اوج خود برسد، معرفت‏خود را به آن قلب، تا آن جا كه ظرفيت دارد، عطا مى‏كند و اگر به اوج شفافيت نرسد، بعضى از مراحل وسط و پايين علوم و الهامها را بهره او مى‏كند; اوصاف ملائكه، آخرت، بهشت و گوشه‏اى از اسرار نهانى و غيب را به او مى‏فهماند.
براى «تمحيص‏»، دو نمونه در سوره مباركه «رعد» آمده است كه يكى در امور طبيعى و ديگرى در امور صنعتى است. در زمينه امور طبيعى مى‏فرمايد:
«انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا» (٤٤)
خداوند از آسمان، بارانى نازل كرده است كه اين بارانهاى متراكم، سيل مى شود و اين سيل خروشان، كفى را به همراه دارد.
در زمينه امور صنعتى نيز مى‏فرمايد:
«و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله‏» (٤٥)
اگر فلزى مانند طلا را گداخته و ذوب كنيد، كفى بر روى آن قرار مى‏گيرد كه زرگرها براى استحصال طلاى ناب آن كف را مى‏زدايند و به اين كار «تمحيص‏» مى‏گويند.
رودخانه‏هاى كم آب، در مسير رسيدن به دريا، به مصارف گوناگون كشاورزى، صنعتى و مانند آن رسيده يا وارد شن‏زارى مى‏شود و در شنها فرو مى‏رود و به دريا نخواهد رسيد. اين سيل است كه از قله كوه، ريزش مى‏كند و به سينه و دامنه آن مى‏رسد و چيزى جلو آن را نمى‏گيرد و خود را به اقيانوس مى‏رساند و به مقصد مى‏رسد اما عباب سيل را حباب و زبد همراهى مى‏كند و آنچه ماندنى است همان عباب است كه به مقصد مى‏رسد.
چنانكه براى تشخيص طلاى خالص از ناخالص و زدودن ناخالصى از آن، كوره حدادى و گداختن لازم است. اگر كسى بخواهد مشكلات اخلاقى خود را برطرف كند بايد خلق خالص را از خلق ناخالص جدا كند و اين، تنها با موعظه و درس و بحث، حاصل نمى‏شود، بلكه بايد يا سيل گونه اشك بريزد و بنالد و ضجه بزند و يا بر اساس علل و عواملى بايد جان گداخته و دل سوخته‏اى او را بسوزاند و به تعبير استاد ما مرحوم «الهى قمشه‏اى‏» بگويد:
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست
خام بدم، پخته شدم، سوختم
بنابراين، اگر كسى بخواهد پاك شود و به بهشت راه پيدا كند، بايد گداخته شود. اگر خود، گداخته نشود، گدازندگان او مى‏گدازند:
«كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها» (٤٦) .
-------------------------
١. سوره يوسف، آيه ٢٠.
٢. نهج‏البلاغه، حكمت ٤٥١.
٣. سوره طه، آيه ١٣١.
٤. سوره حديد، آيه ٢٣.
٥. اوصاف الاشراف، ص ٨٠.
٦. بحار، ج ٤٦، ص ٧٦.
٧. سوره اعلى، آيه ١٧.
٨. سوره طه، آيه ٧٣.
٩. سوره نحل، آيه ٩٦.
١٠. سوره هود، آيه ٨٦.
١١. سوره احزاب، آيه ٦.
١٢. سوره آل عمران، آيه ١٨٥.
١٣. سوره بقره، آيه ٩٦.
١٤. بحار، ج ٦، ص ١١٩.
١٥. محاسن برقى، ج ١، ص ٤١٤.
١٦. سوره زمر، آيه ٣٠.
١٧. سوره يس، آيه ١٢.
١٨. وسائل، ج ٢٧، ص ١٥٧.
١٩. وسائل، ج ٢٧، ص ١٦١. «قرقگاه‏» همان منطقه‏ممنوعه است; اطراف مناطق باتلاقى يا دره‏هاى هولناك را «قرق‏» مى‏كنند تا كسى به خطر نيفتد.
٢٠. نهج‏البلاغه، خطبه ٩١، بند ٤٨.
٢١. سوره فلق، آيات ١ ٢.
٢٢. سوره ناس، آيات ١ ٤.
٢٣. نهج‏البلاغه، نامه ١٠، بند ٧.
٢٤. سوره مطففين، آيه ١٤.
٢٥. الملة، ص ١٠٠. فخر رازى اين تعبير ادبى و ظريف را بدون اسناد به فارابى در تفسير خود آورده است.
٢٦. سوره انبياء، آيه ٦٨.
٢٧. سوره نساء، آيه ٨٤.
٢٨. سوره يس، آيه ١٨.
٢٩. سوره انشراح، آيات ١ ٤.
٣٠. سوره اعلى، آيه ٨.
٣١. سوره طه، آيه ٢٦.
٣٢. سوره طه، آيه ٣٦.
٣٣. سوره اعلى، آيه ٨.
٣٤. الملة، ص ٩٦.
٣٥. همان.
٣٦. سوره صافات، آيه ٨٤.
٣٧. سوره شعراء، آيه ٨٩.
٣٨. سوره مريم، آيه ١٥.
٣٩. سوره مريم، آيه ٣٣.
٤٠. سوره بقره، آيه ١٠.
٤١. سوره مائده، آيه ٥٢.
٤٢. سوره احزاب، آيه ٦٠.
٤٣. سوره آل عمران، آيه ١٥٤.
٤٤. سوره رعد، آيه ١٧.
٤٥. سوره رعد، آيه ١٧.
٤٦. سوره نساء، آيه ٥٦.


۱۱
فصل سوم: رياضت
فصل سوم: رياضت
مرحله بعد مقام «رياضت‏» يعنى تمرين است.
حضرت على (عليه‏السلام) مى‏فرمايد:
«و انما هى نفسى اروضها بالتقوى‏» (١)
من نفس خود را با تقوا رياضت مى‏دهم. همچنين آن حضرت مى‏فرمايد:
«لاروضن نفسي رياضة تهش معها الى القرص اذا قدرت عليه مطعوما و تقنع بالملح مادوما و لادعن مقلتي كعين ماء نضب معينها مستفرغة دموعها» (٢)
چنان نفس خود را رياضت و تمرين مى‏دهم كه به قرصى نان، هرگاه به آن دست‏يابم، كاملا متمايل شود و به نمك، به جاى نان خورش قناعت كند و چنان از چشمهايم اشك بريزم كه همچون چشمه‏اى خشكيده، ديگر اشكم جارى نگردد. كسى كه با تمرين بخواهد حيوان سركشى را رام كند مى‏گويند آن را رياضت مى‏دهد و «رائض‏» كسى است كه با تمرين حيوان سركش را رام مى‏كند.
رياضت‏براى سالكان الهى اين است كه نفس سركش خود را رام كنند تا به طرف «بهيميت‏»، «سبعيت‏» و يا «شيطنت‏» حركت نكند و فقط راه چهارم را كه راه «فرشته منشى‏» است طى كند و مطيع عقل عملى (٣) باشد.
به هر تقدير، رياضت‏يعنى تمرين دادن. انسان وقتى نفس اماره را تمرين بدهد، آن را از اماره بالسوء بودن مى‏رهاند و از تمرد و سركشى بيرون مى‏آورد و مطيع عقل عملى مى‏كند و در اين اطاعت هم آن را ثابت قدم و راسخ مى‏گرداند كه در نتيجه، اطاعت از عقل عملى براى آن ملكه مى‏شود.

پيروز در دو جبهه
اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه در نبرد درونى و بيرونى، پيروز شده درباره نفس اماره مى‏فرمايد:
«و انما هي نفسي اروضها بالتقوى‏»
من نفس خودم را با تقوا رياضت مى‏دهم.
ما موظفيم كه نفس را تمرين بدهيم. نفس اگر از ما كار حرامى را بخواهد، مانند اين است كه اسب زير پاى انسان بخواهد به بيراهه برود كه بايد لجامش را گرفت و آن را به راه آورد. اگر ما به خواسته‏هاى نفس پاسخ ندهيم، كم كم عادت مى‏كند تا در سختيها صبر كند. اين كار مبارزه با نفس است. از نظر جنگ با زرق و برق بيرون نيز آن حضرت مى‏فرمايد:
«يا دنيا... اعزبي عني‏» (٤) :
اى دنيا از من دور و غايب شو و خودت را به من نشان مده كه خريدار تو نيستم. آن حضرت (عليه السلام) اين سخن را در بحبوحه قدرت و حكومت مى‏فرمود، نه در دوران انزوا.
ممكن است كسى منزوى باشد و زاهدانه به سر ببرد و به دنيا چنين خطاب كند; اما كسى كه منزوى نيست، بلكه شهرت جهانى دارد، اگر زاهدانه به سر ببرد كار هنرمندانه‏اى كرده است. خود آن حضرت در نامه‏اى به عثمان بن حنيف انصارى كه كارگزار آن حضرت در بصره بود مى‏فرمايد: اگر بخواهم، مى‏توانم بهترين غذاها را فراهم كنم; ولى اين كار را نمى‏كنم. شايد در دورترين مناطق اين كشور، گرسنه‏اى به سر ببرد:
«و لو شئت لاهتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز ولكن هيهات ان يغلبني هواي و يقودني جشعي الى تخير الاطعمة و لعل بالحجاز او اليمامة من لا طمع له في القرص و لا عهد له بالشبع او ابيت مبطانا و حولي بطون غرثى و اكباد حرى‏» (٥) .
آن حضرت در همين نامه مى‏فرمايد: شما مثل من نمى‏توانيد زندگى كنيد، ولى از حلال خدا نگذريد و وارد مرز حرام نشويد:
«الا و انكم لا تقدرون على ذلك ولكن اعينوني بورع و اجتهاد و عفة و سداد» (٦) .
اميرالمؤمنين(عليه السلام) در باره بهره‏ورى از حلال نيز مى‏فرمايد:
«اسهروا عيونكم و اضمروا بطونكم... و خذوا من اجسادكم فجودوا بها على انفسكم و لا تبخلوا بها عنها» (٧) :
چشمهاى خود را به كم‏خوابى و بى‏خوابى عادت دهيد تا بتوانيد در آخر شب بيدار باشيد، شكمهاى خود را هم لاغر كنيد. عقل، نقل و علم، پرخورى را بد مى‏داند; زيرا مقدار زيادى از غذاهايى كه مى‏خوريم مورد نياز بدن نيست و بدن وادار مى‏شود براى تبديل آن تلاش و كوشش و بعد آن را دفع كند در نتيجه روح كه بايد به فرزانگى نايل شود، سرگرم زباله‏روبى مى‏گردد. مانند اين كه مهندسى كه مى‏تواند نقشه‏اى جامع براى شهرى تهيه و اجرا كند به زباله‏روبى وادار كنيم. روح مى‏تواند معمار و مهندس بسيار خوبى باشد، ولى ما بر اثر پرخورى او را به زباله‏روبى وادار مى‏كنيم و اين جفاى به روح است.
كسى در جبهه جنگ، كامياب است كه اهل ايثار و نثار باشد. از اين رو آن حضرت فرمودند: شما در جنگ با هوس و لهو و لعب درون و بيرون بايد سخاوتمندانه از جسمتان بكاهيد و به سود جانتان حركت كنيد.
دنيا از راه نفس اماره انسان را فريب مى‏دهد، كه بايد آن را در صحنه جهاد اكبر سركوب كرد و اگر منزه شويم، تعلقات ما كم مى‏شود. آنگاه وارد قلعه امنى مى‏شويم كه هيچ كس به ما دسترسى ندارد، و از گناه به آسانى مى‏گذريم.

نقش تمرين در مسايل اخلاقى
تمرينهاى عادى، تنها از يك نظر كار سخت را آسان مى‏كند و آن، عادت كردن است; اما تمرينهاى معنوى، از دو جهت كار سخت را آسان مى‏كند: يكى اعتياد و ديگرى درون بينى.
توضيح اين كه: اگر ناتوانى بخواهد بار سنگينى بردارد براى او دشوار است، ولى اگر سالهاى متمادى زورآزمايى و تمرين كند، عادت كرده، قوى مى‏شود و آن بار سنگين را به آسانى برمى‏دارد. اگر چه بار، همان بار سنگين قبلى است، ولى چون تمرين كرده حمل همان بار سنگين براى او آسان شده است.
اما در امور معنوى اگر كسى كارى واجب را مكرر انجام دهد، بعدها براى او عادى مى‏شود و سخت نيست، يا اگر حرامى را مكرر ترك كرده، ترك اين حرام براى او عادى مى‏شود و عامل ديگر براى آسان شدن انجام واجبات و ترك محرمات، عارف شدن است. كسى كه طى سالهاى متمادى، اهل فضيلت‏باشد; يعنى كارهاى واجب را انجام دهد و از كارهاى حرام بپرهيزد، درون كار واجب را كه شيرين و شكوفاست و درون كار حرام را كه بدبو و متعفن است مى‏بيند و به اين ترتيب، اين معرفت‏بر آن عادت افزوده مى‏شود. اگر كسى بخواهد كارى لذيد و گوارا انجام دهد، چون به گوارا بودنش علم دارد آن را به آسانى انجام مى‏دهد; مثلا، خوردن غذا زحمت دارد، ولى لذت اين غذا آن زحمت را جبران مى‏كند.
تمرين بر انجام واجبات و ترك محرمات، انسان را درون‏بين مى‏كند و درون كارهاى واجب، كه شهد و روح و ريحان است، براى انسان متعبد، آشكار مى‏شود و از اين رو كارهاى واجب را به آسانى انجام مى‏دهد; چنانكه پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و سلم هنگام نماز به بلال مى‏فرمود:
«ارحنا يا بلال‏» (٨)
اذان بگو تا خستگى ما برطرف شود. پرهيز از محرمات نيز همين گونه است; كسى كه ساليان متمادى تمرين و در نتيجه عادت كند كه كار حرام نكند، معرفت الهى نصيبش مى‏شود و درون‏بين خواهد شد; يعنى درون گناه را كه بد و متعفن است مى‏بيند. آنگاه از اين كار متعفن، به سرعت و آسانى مى‏گذرد.
به همين جهت، خداى سبحان مى‏فرمايد:
«اما من اعطى و اتقى و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى‏» (٩)
كسى كه حقوق الهى را رعايت و به واجبها عمل كند و به آنچه كه مربوط به اصول و فروع است تصديق داشته، ايمان بياورد و عمل كند; يعنى اين تمرين را داشته باشد، ما او را براى انجام كارها و عاقبت‏خير «آسان‏» مى‏كنيم و در نتيجه، او به آسانى به طرف خير مى‏رود.
سر اين كه عده‏اى انفاق در راه خدا را «غرامت‏» مى‏دانند و عده‏اى آن را «غنيمت‏» مى‏شمارند نيز همين تمرين و درون‏بينى است. قرآن كريم اين دو ديد را نقل كرده، مى‏فرمايد:
«و من الاعراب من يتخذ ما ينفق مغرما» (١٠)
عده‏اى انفاق در راه خدا را غرامت مى‏دانند; مثلا مى‏گويند: اين چه مالياتى است كه اسلام از ما مى‏خواهد؟ در حالى كه انفاق مالى براى رفع نياز نيازمندان نظام، عبادت است; اما مؤمنان اين انفاق و تعاون را غنيمت مى‏دانند; چون مال، ماده شهوات و تعلق به آن، غبار دل و انفاق در راه خدا غبارروبى است.
مؤمن مى‏داند درون انفاق، روح و ريحان بهشت است و خداوند در دنيا هم چند برابر به او عطا مى‏كند:
«و يربى الصدقات‏» (١١) .
از طرف ديگر، مؤمن چون تمرين كرده و عارف و درون‏بين شده، به آسانى انفاق مى‏كند; اما كسى كه معتقد نيست‏يا تمرين نكرده، انفاق را غرامت مى‏داند.
در مسائل عبادى نيز چنين است; فرد غير مؤمن مسائل عبادى را تكليف يعنى كلفت و رنج مى‏داند; در حالى كه مؤمن، آن را تشريف و شرافت مى‏داند.
امام صادق (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«شرف المرء صلاته بالليل و عزه كف الاذى عن الناس‏» (١٢)
شرافت هر كسى به نماز شب و عزتش در اين است كه كسى را نيازارد.
جوان متشرع، به آسانى چشم و گوش خود را از حرام مى‏بندد; آهنگ حرام را نمى‏شنود و منظره حرام را نمى‏بيند.
اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) در پايان قصه عقيل مى‏فرمايد:
رشوه خوردن، مانند آن است كه كسى قى يا لعاب دهان مار را بخورد (١٣)
و اين همان درون‏بينى است و هيچ گونه اغراق و مبالغه در اين كلام نيست. هيچ عاقلى حاضر نيست آب دهان مار را بخورد و واقعيت‏حرام نيز همين است.
اگر شرافت را در قناعت‏بدانيم، راحتيم. امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) قناعت را به عنوان ملك و سلطنت، و از مصاديق حيات طيب مى‏شمارد كه در آيه شريفه «من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة‏» (١٤) آمده است:
«كفى بالقناعة ملكا و بحسن الخلق نعيما و سئل (عليه السلام) عن قوله تعالى «فلنحيينه حياة طيبة‏» فقال: هي القناعة‏» (١٥).
ما اگر اين هنر را داشته باشيم كه هر لباسى بر تن ديگران بود، هر فرشى در خانه ديگران و هر چيزى را كه در دست ديگران ديديم نخواهيم، راحتيم. بايد معيار ارزشها را هم خوب تشخيص بدهيم.
حكما گفته‏اند: «اختر من الثياب ما، يخدمك لا ما تخدمه‏». كسى كه لباس نو و فاخر بر تن كرده‏است و همه فكرش متوجه حفظ زيبايى آن است، او خدمتگزار آن لباس است نه لباس، خدمتگزار او. ساير لوازم زندگى نيز همين طور است. بعضى خدمتگزار لباس و فرش خود هستند ولى نمى‏دانند كه لباس و فرش و مانند آن، لذت وهمى انسان را تامين مى‏كند و رفتن در پى لذات وهمى رفتن به دنبال سراب است; اما او كار خارجى و عينى درباره آن كالاها دارد و تمام وقت‏خود را صرف مى‏كند كه باغ وراغ را تزيين كند.
------------------------
١. نهج‏البلاغه، نامه ٤٥، بند ١٠.
٢. نهج‏البلاغه، نامه ٢٥، بند ٢٦.
٣. محقق طوسى در اين بحث عقل عملى را بر «نيروى اجرايى و عملى‏» اطلاق كرده است. گرچه در اصطلاح، عقل عملى بر قوه‏اى كه حكمت عملى را درك مى‏كند اطلاق مى‏شود، ولى اگر ما اصطلاح را چنين قرار دهيم، بهتر است:
عقل عملى يعنى نيروى مدبر، مدير و نيروى اجرايى كه «عبد به الرحمن واكتسب به الجنان‏» (اصول كافى، ج ١، ص ١١); نه نيرويى كه مسائل و حكمت عملى را درك مى‏كند; زيرا درك همه مسائل، خواه نظرى و خواه عملى، بر عهده عقل نظرى است.
٤. نهج‏البلاغه، نامه ٤٥، بند ٢٦.
٥. نهج‏البلاغه، نامه ٤٥، بند ١١.
٦. نهج‏البلاغه، نامه ٤٥، بند ٥.
٧. نهج البلاغه، خطبه ١٨٣، بند ٢٠.
٨. بحار، ج ٧٩، ص ١٩٣.
٩. سوره ليل، آيات ٥ ٧.
١٠. سوره توبه، آيه ٩٨.
١١. سوره بقره، آيه ٢٧٦.
١٢. بحار، ج ٧٢، ص ٥٢.
١٣. نهج‏البلاغه، خطبه ٢٢٤، بند ٨.
١٤. سوره نحل، آيه ٩٧.
١٥. نهج‏البلاغه، حكمت ٢٢٩.


۱۲
فصل چهارم: مراقبت و محاسبه
فصل چهارم: مراقبت و محاسبه
بعد از مرحله رياضت، مقام «مراقبت‏» و «محاسبه‏» است. وقتى نفس اماره انسان، مطيع عقل عملى او شود و ديگر امر به سوء نكند، او فراغتى براى مراقبت و محاسبه پيدا مى‏كند.
مراقبت اين است كه انسان كاملا «رقيب‏» باشد. «رقيب‏» يعنى كسى كه «رقبه‏» (گردن) مى‏كشد تا اوضاع را زير نظر داشته باشد. انسان بايد رقيب و مراقب خود باشد و بر اعمال خود، اشراف داشته باشد كه چه مى‏كند; به اين معنا كه، اگر تصميم گرفت كار خوبى انجام بدهد، زود اين تصميم را اجرا كند و اگر تصميم گرفت كار بدى انجام دهد، فورا از آن برگردد و البته هر تصميمى را هم كه گرفت و هر كارى را انجام داد، ثبت كند تا در محاسبه سودمند باشد.
در كنار مراقبت، «محاسبه‏» مطرح است. انسانى كه سير و سلوك دارد، اهل حساب است و اعمال ثبت‏شده خود را حسابرسى مى‏كند; اميرمؤمنان (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«عباد الله زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» (١) .
قبل از اين كه انسان را در روز توزين و حساب، وزن كنند يا او را به محاسبه فرا خوانند او بايد خود را توزين و به حسابرسى، دعوت كند. اگر او «حسنات‏» و «سيئات‏» را به خوبى شناسايى و ثبت كند، در محاسبه معلوم خواهد شد كه طاعات او بيشتر ست‏يا سيئات او. اگر سيئات او بيشتر بود بايد جدا متاثر باشد و توبه و ترميم كند و اگر سيئات و حسنات او مساوى است، بايد بكوشد كه حسنات را بيشتر از سيئات كند; زيرا محاسبه در دو بخش تنظيم مى‏شود:
در بخش اول انسان بين حسنات و سيئات، محاسبه مى‏كند. اگر در نتيجه محاسبه، خوبيهاى او بر بديهاى وى فزونى داشت، آنگاه خوبيها و طاعات خود را در برابر نعمتهاى الهى مى‏شمارد و نعمت و كمالات هستى و حتى نعمت توفيق بر اطاعت را از خدا مى‏داند و قهرا خود را مقصر مى‏بيند و در برابر نعم بى پايان الهى مى‏بيند هرگز طاعات او قابل ارزيابى و محاسبه با آن نعمتها نيست; آنگاه به تقصير خود اعتراف مى‏كند و همواره مانند فرشتگان مى‏گويد:
«سبحانك ما عبدناك حق عبادتك‏» (٢)
خدايا! آن طور كه شايسته عبادت توست ما تو را نپرستيده‏ايم.
انسانى كه اهل محاسبه باشد، خود را بدهكار مى‏بيند; وقتى بدهكار ببيند، هرگز اهل تمرد، غرور، تكبر و مانند اينها نيست و خاضع و خاشع مى‏شود و نتيجه‏اش نيز در همه شئون زندگى او مخصوصا در نماز ظهور مى‏كند:
«قد افلح المؤمنون الذين هم فى صلاتهم خاشعون‏» (٣) .

لزوم محاسبه از ديدگاه قرآن
قرآن كريم در باره محاسبه چنين هشدار مى‏دهد:
«و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به الله‏» (٤) آنچه را در دل داريد يا اظهار مى‏كنيد همه مورد محاسبه خداست. ممكن است علم فقه، اهتمام بر گناه را گناه و منافى با عدل معتبر در برخى از شئون دينى همانند امامت نماز جماعت نداند، ولى از نظر علم كلام اهتمام بر گناه يقينا اثر دارد; يعنى اگر كسى تصميم بگيرد كار زشتى انجام دهد، گرچه به آن دست نيابد، همين تصميم زشت روح او را تيره مى‏كند; چنانكه قرآن در بخش ديگر مى‏فرمايد:
«و اعلموا ان الله يعلم ما فى انفسكم فاحذروه‏» (٥) بدانيد آنچه را در دل داريد خدا مى‏داند; پس، از آن حذر كنيد.
كسى كه «خاطرات‏» خود را جزو «اعمال‏» خويش بداند، يقينا مواظب صحنه نفس خواهد بود. نتيجه آن كه سالك محاسب همان طور كه مواظب زبان خويش است مواظب نشستن و برخاستن، خوردن و آشاميدن، امضا كردن و انديشيدن خود نيز هست. نيز مواظب است كه در مسائل علمى به مغالطه نيفتد و ديگران را به غلط نيندازد و هم مى‏كوشد كه در مسائل عملى به ضلالت مبتلا نشود و ديگران را گمراه نكند و اين از بهترين دلايل بر لزوم محاسبه است.
انسانى كه سالك طريق حق است، بايد اهل محاسبه بوده، خود را بيازمايد كه آيا در مسير و مصعد خير و سعادت خويش حركت مى‏كند يا در مهواى شر و شقاوت. گاهى انسان كار خير را نمى‏شناسد و چيزى را خير مى‏پندارد، ولى وقتى انديشه خود را بر وحى الهى عرضه مى‏كند به اشتباه خود پى مى‏برد و با اين حال در همان مهواى باطل سقوط مى‏كند و آن را تكامل مى‏پندارد. در حالى كه، وحى خدا ميزان حق است و انسان موظف است انديشه خود را بر ميزان الهى عرضه كرده و با آن توزين كند. بنابراين، گاهى انسان در تشخيص خير و شر و گاهى بعد از تشخيص، در گرايش به خير و گريز از شر، لرزان است.
وقتى انسان از نظر دانش و پذيرش سالم باشد، درتشخيص و گرايش، متحير و لرزان نيست. دست لرزان نمى‏تواند از آتش فاصله بگيرد; زيرا اگر كمى از آتش جدا شود، دوباره بى‏اختيار به طرف آتش مى‏رود يا اگر دست مرتعشى بخواهد از سم دور بماند، به همان اندازه كه از آن جدا مى‏شود، يا احيانا بيشتر از آن به سمت‏سم حركت مى‏كند، چون دست لرزان در اختيار صاحب آن نيست.
فكر و دل لرزان هم چنين است، گاهى انسان در بخش انديشه، فلج است. از اين رو، به جاى جزم، شك دارد و اگر گاهى به سمت تشخيص حق حركت كند، معادل آن به سمت تشخيص باطل مى‏رود; يعنى باطل را حق مى‏پندارد و بدين جهت همواره در تحير و شك به سر مى‏برد. در بخش گرايش نيز اگر چيزى را خوب و مقابل آن را بد، تشخيص داد و عزم بر حركت‏به سمت‏خير و خوبى و پرهيز از قبيح و شر كند يك قدم به سمت‏خير و قدم ديگرى به سمت‏شر برمى‏دارد. چون از نظر گرايش، مرتعش و لرزان است.

آزمون تشخيص صحيح و گرايش سالم
ارزيابى ثبات و لغزش انديشه يا گرايش بايد با ميزان حق باشد. اگر چيزى را «حق‏» تشخيص داديم و بدان عمل كرديم، اگر به سرعت و سهولت، صحت و دقت آن را انجام داديم، بايد خد را شاكر باشيم كه هم از نظر انديشه سالم هستيم و هم از نظر گرايش، فلج نيستيم، ولى اگر چيزى را خوب، تشخيص و تشخيص خوب داده و فهميديم كه آن چيز حق است، اما در عمل، گاهى به سمت آن مايليم و گاهى از آن فاصله مى‏گيريم، بايد بدانيم عقل عملى كه گرايشهاى ما را تنظيم مى‏كند، واقعا فلج و مرتعش است و عضو فلج را بايد معالجه كرد; مثلا، كسى كه مى‏داند اعتياد به مواد مخدر بد است ولى توان ترك آن را ندارد، در تشخيص اشتباه نكرده است، ليكن گرايش او فلج است.
در اين صورت، بايد ارتعاش را بر طرف كند يا گرايش فلج را سالم سازد. البته اگر احساس كرديم كه در بعضى از موارد، از نظر تشخيص و گرايش، مستقيم هستيم، صرف اين توفيق مقطعى و موردى براى تشخيص سلامت‏يا مرض ما كافى نيست.
در كتب بزرگانى كه قرنها قبل از ميلاد مسيح زندگى مى‏كردند مانند افلاطون و ارسطو آمده است كه اگر كسى خواست‏ببيند سالم است‏يا نه، با آزمونهاى موضعى نمى‏تواند آن را بفهمد. آنگاه آنان اين مثل را ذكر مى‏كردند كه خواندن بلبل يا اعتدال هوا دليل بر فرارسيدن فصل بهار نيست; نظير مثل معروف فارسى زبانها كه مى‏گويند: «با يك گل، بهار نمى‏شود». به هر تقدير، اگر كسى در يك مورد علمى يا عملى موفق شود، نبايد نتيجه بگيرد كه به‏گونه‏اى بنيادين سالم است; چون هنوز آزمايشهاى فراوانى در پيش دارد.

برگزارى انتخابات درونى
در ارزيابى تربيتى اعضايى كه در قلمرو حيات ما زندگى مى‏كنند، اين قافله طولانى و پر جمعيتى از انديشه‏ها و بينشهاى علمى از يك سو و از خواسته‏ها و گرايشهاى عملى از سوى ديگر كه هستى ما را تشكيل مى‏دهند، در مدت عمر، بايد انتخابات آزادى در درون جان خود برگزار بكنيم و گزينش اعتقادى و رفتارى آنها را جويا شويم.
تا اين صحنه آزمون را پشت‏سر نگذاريم، موفقيت‏خويش را در گذر از نشئه طبيعت احراز نمى‏كنيم; زيرا هر كس و هر چيزى را انتخاب كنيم، با همان همسفريم و سرانجام با او محشوريم.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) به نوف بكالى فرمودند:
«يا نوف! من احبنا كان معنا يوم القيامة و لو ان رجلا احب حجرا لحشره الله معه‏» (٦)
هر كسى با محبوبش محشور مى‏شود; حتى اگر كسى به سنگى علاقمند باشد، با همان سنگ محشور مى‏شود; چنانكه بت پرستها همراه با بتهايشان به جهنم مى‏روند. اگر بشر را هم به حال خود رها كنند، آنان بدون انبيا و اوليا راههاى تباهى را طى مى‏كنند.
اكنون كه عصر پيشرفت علم است، همان جاهليتى كه چندين قرن قبل در جهان حكومت مى‏كرد كه مردم در برابر سنگ و خاك خضوع مى‏كردند، هنوز هم در برخى از نقاط جهان ادامه دارد. در ميان هندوهاى افراطى، گفتن «لا اله الا الله‏» و ساختن خانه خدا جرم محسوب مى‏شود و از اين رو مسجد «بابرى‏» را تخريب كردند و در برابر يك سنگ، خضوع، و گاو را تقديس مى‏كنند و بدون شك در ميان بت‏پرستان، افراد تحصيل‏كرده‏اى هم يافت مى‏شود.
پس، ممكن است كسى در علوم طبيعى، ترقى كرده باشد، ولى در معارف الهى تنزل كند. بنابراين، انسان بايد خود را بيازمايد و انديشه و كردارش را بر وحى الهى كه ميزان است، عرضه كند اگر كسى نخواهد در حوزه جانش انتخاباتى داشته باشد، بلكه بر اساس انتصاب رفتار كند، بايد ببيند چه كسى را نصب مى‏كند; آيا زمام كار را در بخش عمل، به دست‏شهوت و غضب و در بخش انديشه، به دست‏خيال و وهم مى‏سپارد يا به دست عقل و اراده، و كدام نيرو را فرمانده ساير نيروها مى‏كند.
حاصل اين‏كه، خودآزمايى يك ضرورت است و پيش از آن، ما از حال خود ناآگاهيم و انسان نادان را به جايگاه علم، راه نيست. بهشت، جايگاه علم و شهود، و جهنم، جايگاه جهل است; زيرا اهل جهنم نمى‏دانند كه غذاى بهشتى بر آنها حرام است و بدين جهت، هوس خام در سر مى‏پرورانند و از اهل بهشت آب و غذاى بهشتى درخواست مى‏كنند. قرآن كريم از جهنميها نقل مى‏كند كه به بهشتيها پيشنهاد مى‏دهند: مقدارى از آب و غذاى بهشت را به ما برسانيد; آنگاه بهشتى‏ها مى‏گويند:
«ان الله حرمهما على الكافرين‏» (٧) خداوند، آب و غذاى بهشت را بر كافران، حرام كرده است (٨) .

كودك هشتاد ساله!
بسيارى از بزرگان اخلاق گفته‏اند: «ما بخشى از فضايل عاليه اخلاق را در اين كتابها ذكر مى‏كنيم تا آنها كه عمرى را در طى مسائل اخلاقى گذرانده‏اند بهره ببرند و گرنه، نوسالان از آنها طرفى نمى‏بندند». مراد از نوسالان، نوسالان سنى نيستند، ممكن است كسى جوان باشد و در دوران نوسالى و جوانى همه اين راهها را يك شبه طى كرده باشد، بلكه منظور نوسال فكرى است. ممكن است كسى هفتاد سال عمر كند، اما كودك هفتاد ساله باشد; زيرا نه فكرش فكر عاقل و نه گرايش او گرايش خردمند است.
از طرف ديگر گفته‏اند: از پيرانتان كمك بگيريد; ولى منظور از پير، پير روزگار نيست: «پير گردون نى، ولى پير رشاد». پير و جوان، مانند تير و كمانند، در ادبيات تازى و فارسى به صورت نثر و نظم آمده است كه اگر تيرى بخواهد به هدف برسد، نبايد مغرور تندى، تيزى، استقامت و صلابت‏خود بشود. تير اگر چه تيز، صاف، مستقيم، ستبر و مستحكم است، ولى هرگز به هدف نمى‏رسد; مگر اين كه كمانى منحنى او را راهنمايى كند. جوان، مثل تير تيز و تند، صاف و مستقيم، با صلابت و سرعت است، و پير مثل كمانى است كه تير در سايه تقويت و ارشاد آن به مقصد مى‏رسد. از اين رو گفته‏اند:
جوانا سر متاب از پند پيران
كه راى پير از بخت جوان، به
همان گونه كه گفته شد، منظور از پير، «پير رشاد است، نه پير گردون‏»; زيرا كسى كه گذشت و تغير روزگار را مى‏بيند و متنبه نمى‏شود، در حقيقت، كودك است. زيباترين خوبى دنيا همين تغير و دگرگونى آن و بهترين مدرسه، مدرسه تغير پذيرى آن است كه انسان بداند آنچه امروز در دست اوست، ماندنى نيست. به هر تقدير، اگر كسى روزانه در كنار سفره طبيعت آموزنده بنشيند و پند نگيرد، «پير گردون‏» است و «پير رشاد» نيست.

نشانه انتخاب درست
ما بايد، نه در انديشه فلج‏باشيم تا شك و حيرت، دامنگير فكر ما شود و نه در گرايش و انتخاب به بيراهه برويم و نه در انتصاب، راه باطل را بپيماييم. همين كه لذت معارف الهى را بچشيم، معادل آن، بوى بد عالم طبيعت‏به مشام ما مى‏رسد. اگر شامه دل باز شد، از رياست، ثروت، تكاثر، شهرت، حب جاه، مدح و ستايش و كرنش، بوى بد به مشام ما مى‏رسد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمودند:
«تعطروا بالاستغفار لا تفضحنكم روائح الذنوب‏» (٩) خود را با استغفار معطر كنيد تا بوى بد گناه شما را رسوا نكند.
روشن است انسانى كه داراى شامه بسته ومزكوم است، بوى بد تباهى را استشمام نمى‏كند.
على بن ابيطالب (عليه افضل صلوات المصلين) مى‏فرمايد: عالم بى عمل، مرده‏اى در ميان زنده‏هاست:
«... فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان... و ذلك ميت الاحياء» (١٠)
و ما مى‏دانيم كه مردار، متعفن است; يعنى عالم بى عمل، بد بوست; اما براى احساس اين بوى بد، شامه علوى لازم است. اگر شامه‏اى مانند شامه يعقوب (عليه السلام) باشد كه فرمود:
«انى لاجد ريح يوسف لولا ان تفندون‏» (١١) و از هشتاد فرسنگى بوى يوسف را از پيراهن وى استشمام مى‏كرد، بوى بد تباهى را مى‏فهمد. همچنين او بوى بد دغلكاران و گناهكاران را استشمام مى‏كند، گرچه «مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز». از اين رو، آن حضرت، بوى خوش يوسف را ابراز كرد، اما بوى بد مصريها را ابراز نكرد.

تقوا در مراقبت و محاسبه
قرآن كريم افزون بر دستور مراقبت و محاسبه، رعايت تقوا در اين دو را نيز از ما مى‏خواهد.
در هر دو امر مراقبت و محاسبت، انسان بايد «تقوا» را رعايت كند; چنانكه در سوره مباركه «حشر» آمده است:
«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا» (١٢) .
در اين آيه كوتاه، قبل و بعد از محاسبه، كلمه «تقوا» ياد شده است; يعنى، انسان قبل از محاسبه بايد تقوا را رعايت كند. انسان در مراقبت‏بايد متقى باشد تا هر چيزى را در جاى خود ثبت كند و چنين نباشد كه حسنات را ضبط و سيئات را فراموش كند. چون محاسبه صحيح بدون ثبت‏حسنات و سيئات، ميسر نيست. همچنين در محاسبه بايد مراقب باشد كه حب نفس، او را وادار نكند تا به سود خود داورى كند. چون «حبك للشى‏ء يعمى و يصم‏» (١٣) ; يا بغض نسبت‏به شيطان در داورى او اثر كند.
-----------------------
١. نهج‏البلاغه، خطبه ٩٠، بند ٨.
٢. صحيفه سجاديه، دعاى ٣.
٣. سوره مؤمنون، آيات ١ ٢.
٤. سوره بقره، آيه ٢٨٤.
٥. سوره بقره، آيه ٢٣٥.
٦. امالى صدوق، مجلس ٣٧، ح ٩.
٧. سوره اعراف، آيه ٥٠.
٨. اين حرمت، تكوينى است، نه تشريعى; زيرا در بهشت تشريع نيست، بلكه نتيجه عمل به شريعت‏يا ترك عمل به آن در دنياست:
«ان اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل‏» (نهج‏البلاغه، خطبه ٤٢)
امروز روز كار و تكليف و فردا روز حساب است و تكليفى نيست. بنابراين، «حرمهما» بدين معناست كه خداوند كافران را از نعمتهاى بهشتى محروم كرده است.
٩. بحار، ج ٩٠، ص ٢٧٨.
١٠. نهج‏البلاغه، خطبه ٨٧، بند ١٢.
١١. سوره يوسف، آيه ٩٤.
١٢. سوره حشر، آيه ١٨.
١٣. بحار، ج ٧٤، ص ١٦٥.


۱۳
فصل پنجم: تقوا
فصل پنجم: تقوا
محقق طوسى، راه ديگر مانع‏زدايى از سير و سلوك را «تقوا» و تقوا را داراى سه ضلع و ركن معرفى كرده است: ترس از خدا و تحاشى از كار زشت و قصد قربت در آن ترس و اين تحاشى.
در باره تقوا آمده است:
«بلى من اوفى بعهده و اتقى فان الله يحب المتقين‏» (١) متقين، محبوب خدا هستند. البته همان طور كه تقوا مراتبى دارد محبوبيت الهى هم درجاتى دارد. مهم، آن است كه انسان در تقوا سه ركن آن را رعايت كند:
ركن اول اين كه از خدا بترسد و اين خوف، خوف ساده باشد و بر اساس ترس از خدا تحاشى داشته باشد.
ركن دوم «تحاشى‏» از گناه است، بدين معنا كه اگر گناه در وسط باشد، انسان خود را به حاشيه بكشد تا به آن آلوده نشود; مثل اين كه، گفته مى‏شود: «از گناه اجتناب كنيد»; يعنى، شما دريك جانب قرار گيريد و گناه در جانب ديگر قرار گيرد; يعنى، سعى كنيد با پروا از متن كه گناه است‏به حاشيه صفا و نجات قدم برداريد.
ركن سوم اين است كه چه در آن ترس و چه در اين حاشيه رفتن، منظور، نزديك شدن به خدا باشد. برخى افراد از ترس زندان يا براى حفظ آبروى خود و هراس از ريختن آبرو، گناه نمى‏كنند و از آن تحاشى دارند و البته اينها خوب است. چون دورى از گناه، «توصلى‏» است; اما نشانه سير و سلوك نيست.
«سالك الى الله‏» خود را در مسير خدا مى‏بيند و مسير هم مستقيم و زمام اين سالك در اين مسير مستقيم به دست‏خداست; چنانكه مى‏فرمايد:
«ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم‏» (٢) .
كسى كه گفت:
«اياك نعبد و اياك نستعين‏» قهرا خود را در تحت زمام حق مى‏بيند:
«يا من بيده ناصيتى، يا عليما بضرى و مسكنتى، يا خبيرا بفقرى و فاقتى‏» (٣)
و مشابه اين مضمون در «مناجات شعبانيه‏» چنين آمده است:
«بيدك لا بيد غيرك زيادتى و نقصى و نفعى و ضرى‏» (٤) . بنابراين، انسان سالك خود را در راهى مى‏بيند كه زمام راهيان آن به دست‏خداست. از اين رو پرهيز و ترس او «قربة الى الله‏» است; زيرا اگر چنين نباشد، او براى خود مى‏ترسد; نه براى رضاى خدا و بنابراين، اهل سير نيست.
اگر انسان از گناه توبه كند و به جايى برسد كه از توبه نيز توبه كند، در فضايل، مخلص است و هرگز ريا نمى‏كند. تقوا كه از بهترين اوصاف انسان سالك است، گاهى انسان آن را به اين انگيزه، تحصيل مى‏كند كه در دنيا و آخرت عزيز باشد. چنين انسانى اخلاص ندارد; زيرا كار را براى تحصيل رضاى خود كرده است، نه رضاى خدا و در حقيقت او با تقوا نيست; زيرا او لباس تقوا را در بر كرده است تا در قيامت، جامه زرين جاه و عزت را بپوشد.
اين كه مى‏گويند صراط مستقيم، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر است، نمونه‏هايش در اين بحثها ظهور مى‏كند. گاهى تشخيص وظيفه، از تشخيص يك موى باريك، باريكتر است. آنها كه موشكافى مى‏كنند توان اين را دارند كه اين مسائل را به طور دقيق ارزيابى كنند.
توضيح و تحليل مطلب اين است كه مراتب اهل تقوا متفاوت است; زيرا:
١. گاهى كسى براى عزت و جاه‏مند شدن نزد جامعه، جامه تقوا را در بر مى‏كند. اين صبغه ريائى دارد و از بحث‏خارج است.
٢. گاهى براى عزيز شدن نزد خدا و اولياى الهى پرهيزكار مى‏شود، اين عمل نيز، خوب ولى ابتدايى يا متوسط است و بنابراين، بايد آن را هم رها كرد.
٣. گاهى انسان مى‏داند كه خدا او را عزيز مى‏كند ولى او براى عزيز شدن با تقوا نمى‏شود. اين هم كمال خوبى است. چون او براى عزيز شدن، جامه تقوا را در بر نكرده است.
٤. گاهى اين دانستن را هم از ياد مى‏برد; بلكه به عنوان وظيفه بندگى، با تقواست; يعنى عزيز شدن نه تنها «مطلوب‏» او نيست، بلكه «معلوم‏» او هم نيست و اين خود، فضيلت است و تملك دل طلب مى‏كند و چنين انسانى بنده خالص خداست.

راه تحريم غير خدا
راههايى را كه در شبانه‏روز به ما ارائه‏كرده‏اند، براى رسيدن به اين مقصود سهم مؤثرى دارد.
نماز تنها كار سلبى به عنوان «نهى از فحشا و منكر» ندارد; چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» (٥) بلكه آثار اثباتى فراوانى نيز دارد. ما نبايد در حدى باشيم كه نماز را براى «پرهيز از گناه‏» بخوانيم، بلكه بايد بكوشيم آن را براى «لذت لقاى حق‏» اقامه كنيم. گرچه توجه به لذت هم نقص است; ولى ما را به آن مراحل نهايى، راهنمايى و نزديك مى‏كند.
نخستين چيزى كه در مورد نمازبه ما آموخته‏اند اين است كه نماز بدون طهارت، نماز نيست:
«لا صلوة الا بطهور» (٦) و ما هم بايد درست تحصيل طهارت كنيم. آنگاه به ما گفته‏اند: وقتى وارد نماز مى‏شويد، چهره جان خود را متوجه ذات اقدس و خداوند كنيد تا خداوند نيز به شما رو كند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«اذا قمت الى الصلاة فاقبل على الله بوجهك يقبل عليك‏» (٧)
امام صادق (عليه السلام) نيز فرمودند:
«اني لاحب للرجل المؤمن منكم اذا قام في صلاة فريضة ان يقبل بقلبه الى الله تعالى و لا يشغل قلبه بامر الدنيا، فليس من عبد يقبل بقلبه في صلاته الى الله تعالى الا اقبل الله اليه بوجهه و اقبل بقلوب المؤمنين اليه بالمحبة بعد حب الله اياه‏» (٨).
نمازگزارى كه به معانى نماز توجه و حضور قلب نداشته باشد، خدا از او، اعراض مى‏كند. وقتى خدا از نمازگزار اعراض كند، در حقيقت او پشت‏به قبله نماز مى‏خواند. بنابراين، به مقدارى كه نمازگزار معانى نماز را مى‏داند و گناهان خود را احضار و از ذات اقدس اله توبه و نزاهت روح، طلب مى‏كند، نماز او مقبول است; زيرا نماز گرچه از نظر فقه اصغر، «واجب ارتباطى‏» است، ليكن در فقه اكبر با تحليل هر جزء «واجب استقلالى‏» خواهد بود.
سفارش پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه (عليهم السلام) در مورد اصل نماز، نماز جماعت، نماز جمعه، نماز شب و... فراوان است و اين نشانه آن است كه نماز بهترين راه براى سير و سلوك انسان به سوى خداست.
امام صادق (عليه السلام) در بيمارى پيش از ارتحال خود دستور دادند بستگان جمع شوند و پس از اجتماع، به آنان فرمودند:
«ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة‏» (٩) شفاعت ما اهل بيت‏شامل حال كسى كه نماز را سبك بشمارد نمى‏شود.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز در بيمارى متصل به رحلت فرمودند: شفاعت من شامل كسى كه نمازش را از وقت آن تاخير اندازد نمى‏شود:
«لا ينال شفاعتي من اخر الصلاة بعد وقتها» (١٠) كه اين در حقيقت، يكى از مصاديق سبك شمردن نماز است.
نيز رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه مشاهده كردند نمازگزارى در مسجد ركوع و سجودش را با سرعت انجام مى‏دهد، فرمودند: اگر او با همين وضع بميرد به دين من، نمرده است:
«دخل رجل مسجدا فيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فخفف سجوده دون ما ينبغي و دون ما يكون من السجود، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نقر كنقر الغراب، لو مات على هذا مات على غير دين محمد» (١١) .
در مورد جدا شدن از جماعت مسلمانان نيز امام صادق (عليه السلام) فرمودند: كسانى كه در جماعت‏شركت نكنند و به اين وسيله، مقدارى از جماعت مسلمين فاصله بگيرند، از بند ايمانى جدا مى‏شوند:
«من خلع جماعة المسلمين قدر شبر خلع ربقة الايمان من عنقه‏» (١٢) .
نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: منافقان كه قصد توطئه دارند و هنگامى كه اذان گفته مى‏شود به مسجد نمى‏آيند، دستور مى‏دهم على بن ابيطالب (عليه السلام) خانه‏هاى آنان را ويران كند:
«اشترط رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم على جيران المسجد شهود الصلاة و قال لينتهين اقوام لا يشهدون الصلاة او لامرن مؤذنا يؤذن ثم يقيم ثم آمر رجلا من اهل بيتي و هو علي فليحرقن على اقوام بيوتهم بحزم الحطب لانهم لا ياتون الصلاة‏» (١٣) .
اين نشان دهنده عظمت نماز جماعت است.
درباره نماز جمعه نيز امام باقر (عليه السلام) فرمودند:
كسى كه سه جمعه، پى‏در پى بدون عذر در نماز جمعه شركت نكند، دلش بسته مى‏شود:
«من ترك الجمعة ثلاثا متواليات بغير علة طبع الله على قلبه‏» (١٤) .
سر عدم تاثير موعظه در بعضى دلها همين است كه عده‏اى عمدا با دست‏خود به وسيله گناه، در دل را بسته‏اند. چون گاهى دل، قفل مى‏شود و كليد آن به دست‏شيطان است:
«افلا يتدبرون القران ام على قلوب اقفالها» (١٥) .
درباره نماز شب، در حديثى آمده است كه انسان يك يا دو بار در شب، بيدار مى‏شود و در ذهنش مى‏گذرد كه برخيزد و نماز شب بخواند، ولى شيطان وسوسه مى‏كند كه هنوز زود است. اگر او به وسوسه شيطان فريفته شد گوش وى در اختيار شيطان است، و شيطان آن گوش را آلوده مى‏كند (١٦) .
پس اگر تنها حاكم خداست و حكم او هم اين است كه از غير او كارى ساخته نيست، اين راهى دارد و آن پرهيز و توبه از گناه و آنگاه توجه به عبادات به ويژه نماز است.
ما وقتى وارد نماز مى‏شويم، «الله اكبر» مى‏گوييم و اين «تكبيرة‏الاحرام‏» و به منزله احرام ماست.
نمازگزار با تكبيرة الاحرام احرام مى‏بندد و بسيارى از امور بر او حرام مى‏شود; اما با سلام نماز، از احرام بيرون مى‏آيد. اصولا نوع عبادتها چنين است.
در ماه مبارك رمضان، هنگام اذان صبح، انسان با نيت روزه، احرام مى‏بندد و هنگام پايان روز كه افطار مى‏كند از احرام بيرون مى‏آيد، چنانكه در عمره و حج معتمران و حج‏گزاران احرام مى‏بندند و با تقصير يا حلق از احرام خارج مى‏شوند و اگر كسى به جايى برسد كه دائما در نماز باشد، او دائما در حال احرام است و «لبيك‏» مى‏گويد; زيرا دائما توجه به غير خدا را بر خود، حرام كرده است; چون از غير خدا هيچ كارى ساخته نيست; غير خدا هالك است و تكيه بر هالك، مايه هلاكت است و قرآن مى‏خواهد ما به هلاكت نرسيم. آنها كه به هلاكت رسيده‏اند بعد از روشن شدن ادله و براهين بوده است نه قبل از آن:
«ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه‏» (١٧) .
قرآن مى‏كوشد ما را زنده كند و بالاترين زندگى، همان ارتباط با «حى قيوم‏» است. اگر انسان با حى قيوم رابطه پيدا كند، نه تنها زنده و قائم مى‏شود بلكه قيوم و برپادارنده موجودات بهشتى نيز خواهد بود.

تقواى تن و تقواى دل
برترين مرحله تقوا، تقواى دل و خضوع آن در پيشگاه ذات اقدس خداوند است كه از خضوع دل در برابر اوامر و نواهى الهى شروع مى‏شود و به آ ن جا ختم مى‏شود كه دل فقط در پيشگاه خدا خاضع باشد. وقتى به آن بارگاه امن راه يافت همه آنچه را كه خدا تقديس كرده و بزرگ داشته، مقدس و بزرگ مى‏شمارد. قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب‏» (١٨) پرهيزكاران از نظر تعظيم شعاير سه گروهند:
گروه اول كسانى كه در مقام عمل، متقى هستند. اينان از جهنم، نجات پيدا كرده به بهشت مى‏رسند; اما «تقواى دل‏» چيز ديگرى است. گاهى انسان خود را بزرگ دانسته و محبوب مى‏دارد و براى نجات جان خود از عذاب، دست‏به آلودگى دراز نمى‏كند. چنين شخصى گرچه اوامر الهى را انجام داده، و از نواهى پرهيز كرده اما در حقيقت او خود را بزرگ مى‏دارد; نه دستورهاى الهى را. او متقى است اما تقواى بدنى دارد نه تقواى دل و در مرحله عمل، با تقوا و طهارت است.
گروه دوم كه از گروه اول بالاترند، كسانى هستند كه شعاير الهى را بزرگ مى‏شمارند; يعنى آنچه را كه خدا به آن امر كرده، چون فرمان الهى است گرامى مى‏دارند و به آن عمل مى‏كنند و از آنچه خدا نهى كرده، چون نهى خداست پرهيز مى‏كنند. اين گروه نيز از دوزخ مى‏رهند و به بهشت مى‏رسند و تقواى آنان نيز «تقواى قلب‏» است; زيرا دستور الهى را، از آن جهت كه دستور الهى است، گرامى مى‏دارند نه از آن جهت كه ضامن نجات از دوزخ و مايه وصول به بهشت است.
كسى كه براى نجات از جهنم تلاش و كوشش مى‏كند «عبدالنجاة من النار» و آن كس كه براى رسيدن به بهشت كوشش مى‏كند «عبدالفوز بالجنة‏» است نه «عبدالله‏»! او پس از نجات از جهنم و ورود به بهشت، مانند مزدورى است كه اجرتش را بعد از كار از كارفرما مى‏گيرد، ديگر رابطه‏اى با كارفرما ندارد.
انسان بايد شعاير الهى را، از آن جهت كه دستور خداست، بزرگ بشمارد گرچه اجرت مى‏گيرد ولى احترام امر خدا و تكريم نهى وى مهم است. او مانند اجيرهاى ديگر نيست‏بلكه بالاتر از آنهاست، ولى بالاخره امر و نهى الهى محدود است. چون بهشت جاى تكليف نيست، و وقتى تكليف و امر و نهى نبود، سخن از تعظيم احكام تشريعى الهى مطرح نيست و در نتيجه آن تعظيم براى چنين شخصى حاصل نيست.
گروه سوم كه از گروه اول و دوم بالاترند، كسانى هستند كه اوامر و نواهى الهى را تكريم مى‏كنند، واجبها و مستحبها را انجام مى‏دهند، حرامها و مكروهها را ترك مى‏كنند; نه براى رهيدن از جهنم و رسيدن به بهشت و نه براى اين كه امر و نهى خداست، بلكه از اين جهت كه خدا محبوب بالاصاله و عظيم و اعلاى بالذات است، آنچه از ناحيه او و به او منسوب باشد نيز از عظمت و حرمت، برخوردار است.
چنين انسانى كه در ركوعش «سبحان ربي العظيم و بحمده‏»
و در سجودش
«سبحان ربي الاعلى و بحمده‏»
مى‏گويد در حقيقت، به «الله‏» تعظيم مى‏كند; او در دنيا، برزخ و قيامت و مراحل نهايى آن، كه بهشت است، بنده داست‏خدا را بزرگ مى‏دارد، از اين رو دستورهاى الهى را، «بالتبع‏» و به عنوان «محبوب بالغير» گرامى مى‏شمرد تا خود را از هر خطرى برهاند.
چون جان انسان، امانت الهى است و نه از آن خود انسان، همان‏گونه كه انسان حق ندارد به جان ديگرى آسيب برساند، مجاز نيست‏به جان خود صدمه وارد كند; زيرا هيچ‏كس مالك جان خود نيست، چنانكه مالك مال خود هم نيست. اگر مالك مال خود مى‏بود، مى‏توانست در آن، اسراف كرده آن را در راه باطل مصرف كند. او مالك وقت‏خود هم نيست; بلكه فقط امين و وكيل است و نفوذ او وابسته به محدوده وكالت اوست. ذات اقدس خداوند به هر كسى وكالت‏خاص داده و محدوده وكالت او نيز مشخص است. از اين رو تصرفش در جان، عمر، مال و مانند آن در محدوده جواز شرعى است. چنين انسانى همواره به خدا تعظيم كرده به اوج تقوا مى‏رسد.
تذكر: كسانى مانند جناب خواجه عبدالله انصارى كه «منازل السائرين‏» رانوشته و يا چون مرحوم عبدالرزاق كاشانى كه آن را شرح كرده است، معمولا براى‏سير و سلوك، نوعى «بدايات‏» و «اوايل‏» قايل هستند. البته برهان عقلى‏برضرورت و تحتم اين روش اقامه نشده چنانكه ديگران، منازل راه را به‏گونه‏اى ديگر ارايه كرده‏اند، و محور مهم اين گونه تبويبها، يا مشاهده سالك‏است كه سفرنامه خود را تدوين مى‏كند، يا «استقراء» و «استحسان‏». به هرتقدير، اين راه براى سالكانى باز است كه در مراحل ابتدايى از تقواى تن، به تقواى دل برسند و آنگاه به اوج تقواى دل، كه فقط تعظيم خداست، راه پيدا كنند.وقتى خدا پيش آنها عظيم بود، غير خدا عظيم بالذات نيست.
حضرت على(عليه‏السلام) در باره پرهيزكاران مى‏فرمايد:
«عظم الخالق في انفسهم فصغر ما دونه في اعينهم‏» (١٩) غير خدا هرچه هست در چشمان آنان، عظمتى ذاتى‏ندارد.

آيينه اسرار الهى
براى پرورش انسان، چيزى مهمتر از توجه مستمر، به دل; يعنى معرفت، مراقبت و محاسبت نفس نيست. كسى كه حقيقت و ارزش خود را بشناسد، مى‏داند كه ارزش جان آدمى به معارف الهى است. دلى كه معرفت‏خدا و اولياى او در آن نيست، «گل‏» است نه «دل‏»، و آن كس كه داراى چنين گوهرى نباشد، انسان نيست.
امام سجاد (عليه‏السلام) وقتى انسانيت انسان را تشريح مى‏كند، ستايش خدا را به منزله فصل مقوم انسان مى‏داند و مى‏فرمايد: اگر راهنمايى انبيا و اولياى الهى نباشد، مردم نعمتهاى خدا را بدون حمد و ثناى او مصرف مى‏كنند و اگر كسى بدون حمد و ثناى خدا زندگى كند، از محدوده انسانيت تنزل كرده به حريم حيوانيت مى‏رسد و آنگاه مشمول:
«ان هم الا كالانعام بل هم اضل‏» (٢٠)
خواهد شد (٢١) ، بر اين اساس انسان «حيوان ناطق حامد» است نه «حيوان ناطق‏». پس اگر حقيقت‏خود را بشناسد چيزى در حقيقت‏خود جز ياد و نام حق، كه ولى نعمت اوست، نمى‏يابد.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«من اصبح من امتي و همه غير الله فليس من الله‏» (٢٢) :
اگر برنامه زندگى انسان، چنين تنظيم شود كه آنچه براى او مهم است مسائل غير خدايى باشد، او از خدا نيست. در نظام تشريع، با خدا رابطه ندارد گرچه در نظام تكوين، همه از خدا و به سوى او روان هستند:
«لله ما فى السموات و ما فى الارض‏» (٢٣) ولى چنين انسانى، آن شرافتى را كه برخى از موجودات ديگر دارند ندارد.
از اين جا معلوم مى‏شود كه ارزش انسان به همت اوست و هر كسى به جز خدا بينديشد و همتش جز او باشد، از خدا محسوب نيست; پس ديگر بنده خدا نيست آنگاه يقينا بنده غيرخداست.
معناى مقابل حديث مذكور اين است كه:
«من اصبح و همه الله فهو من الله‏»;
كسى كه همتش خدا باشد از خداست و چيزى يا كسى كه از خدا بود، هم باقى و هم مؤثر است، باقى است، زيرا:
«كل شى‏ء هالك الا وجهه‏» (٢٤)
و موثر است، زيرا به قدرت لايزال الهى تكيه مى‏كند.
در شرح همين مطلب، ابو بصير كه از شاگردان سابقه‏دار امام صادق (سلام‏الله عليه) است از آن حضرت پرسيد: معناى آيه «اتقوا الله حق تقاته‏» (٢٥)
چيست؟ امام صادق (عليه السلام) فرمودند:
«يطاع فلا يعصى و يذكر فلا ينسى و يشكر فلا يكفر» (٢٦) ;
خدا در بخشهاى عقيده، اخلاق و اعمال، اطاعت‏شود و معصيت نشود; خدا در ياد بنده باشد و بنده وى را فراموش نكند و شكر خدا به جا آورده شود و كفران نعمت او نشود.
ما اگر خواستيم بدانيم وجيه و مقرب «عندالله‏» هستيم يا نه، و كارهايى كه با نيت «قربة الى الله‏» انجام داديم قبول شده است‏يا نه؟ راهى دارد كه آن را صاحبدلان معصوم(سلام الله عليهم) به ما آموخته‏اند، چنانكه امام صادق (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«من اراد ان يعلم ما له عند الله، فلينظر ما لله عنده‏» (٢٧)
كسى كه خواست‏بداند پيش خدا وجيه و محبوب است‏يا نه، به آيينه دل خود بنگرد; اگر خدا در دل او محبوب و وجيه است، بداند كه او نزد خدا محبوب است و اگر خدا در قلب او محبوب نيست، معلوم مى‏شود عندالله محبوب نيست.
اين حديث، تحليلى دارد و آن اين كه همه اسرار و رموز، نزد خدا حاضر و ذات اقدس خداوند هستى محض و شفاف است; از سوى ديگر قلب انسان وارسته، به منزله آينه شفاف است. اگر اين آينه، روبروى ذات اقدس اله قرار گيرد، آنچه در نزد خدا مربوط به اين شخص است در آن منعكس مى‏شود. شما اگر آينه شفافى را به سمت صورتى نگه داريد، آن صورت با همه خصوصياتش در آن منعكس مى‏شود; قلب انسان به منزله آينه است و هرآينه‏اى به اندازه خود، صورتهاى روبرو را نشان مى‏دهد. طبق اين بيان نورانى، امام مى‏فرمايد: قلب شما به منزله آينه شفاف است. بنابراين، اگر شما آن را در برابر شهود ذات اقدس خداوند قرار دهيد، به مقدار وسعت آن قلب، اسرار الهى در آن مى‏تابد.

رابطه تقوا و عمل
ايمان، به اعتقاد، و اخلاق و عمل، وابسته است. همه انسانها موظفند اين سه ركن اصيل را تحصيل كنند.
قرآن كريم مى‏فرمايد:
«يا بنى ادم قد انزلنا عليكم لباسا يوارى سؤاتكم و ريشا و لباس التقوى ذلك خير» (٢٨)
خداوند براى مرغان پر و براى آدميان جامه پرهيزكارى مقرر كرده است و انسانى كه قدرت پرواز ندارد، آيه سوره «فاطر» بر او صادق نيست كه:
«اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه‏» (٢٩) :
اعتقاد خوب، پر و بال انسان صاعد است و او بدون اين پر و بال، توان صعود ندارد; چنانكه در مورد قربانى در مناسك حج، مى‏فرمايد:
«لن ينال الله لحومها و لا دماؤها ولكن يناله التقوى منكم‏» (٣٠)
گوشت و خون قربانى به سوى خدا صعود نمى‏كند، بلكه روح اين عمل كه تقواست‏بالا مى‏رود.
پرواز برخى از آدميان ويرانگرانه و در حد پرواز شاهين و كركس است; نه پرواز طوطى و بلبل. مايه طيران آدمى پرهيزكارى است كه بدون معرفت، تخلق و عمل صالح، ميسر نيست.
امام صادق (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«لا يقبل الله عز و جل عملا الا بمعرفة و لا معرفة الا بعمل فمن عرف دلته المعرفة على العمل و من لم يعمل فلا معرفة له، انما الايمان بعضه من بعض‏» (٣١) .
اين حديث، مشتمل بر چند جمله است:
١. خداوند هيچ عملى را بدون معرفت نمى‏پذيرد; زيرا معرفت، روح عمل است. اگر در قرآن آمده: «انما يتقبل الله من المتقين‏» (٣٢)
عمل از غير پرهيزكار پذيرفته نمى‏شود. به اين معناست كه معرفت، در متن تقوا نقش تعيين كننده‏اى دارد.
٢. اگر كسى عارف و عالم باشد، حق را بشناسد ولى به معرفت‏خود عمل نكند علم او اثر نداشته در حكم معدوم است. گرچه چنين شخصى علم دارد ولى‏در قيامت نه در صف علماست و نه از كيفر تلخ و دردناك جاهلان در امان است. جمله «لا معرفة الا بعمل‏»
از يك نظر، نفى كمال و از نظر ديگر، نفى حقيقت است; نفى كمال است، زيرا كمال معرفت در تاثير گذارى آن در عمل است و نفى حقيقت است، زيرا چنين شخصى در قيامت، در صف جاهلان محشور مى‏شود. ٣. علم و عمل رابطه مستقيم دارد:
«فمن عرف دلته المعرفة على العمل‏»
اگر كسى عمل كند، معرفت او را به مراحل بالاتر عمل راهنمايى مى‏كند، چون هر درجه‏اى از عمل، مايه شكوفايى معرفت و دانش، و شكوفايى دانش مايه تحقق عمل خالصتر است هر اندازه معرفت‏بيشتر باشد، عمل خالصتر است و هر اندازه كه عمل خالصتر باشد عرفت‏شكوفاتر مى‏گردد.
٤. دليل اين پيوند اين است:
«انما الايمان بعضه من بعض‏»
درجات و مراتب و عناصر ايمان، ابعاض يك پيكر است. ايمان واقعيتى است كه بخشى از آن در قلب جا دارد، بخشى در مرحله نفس ظهور مى‏كند و قسمتى در اعضا و جوارح نمودمى‏يابد. اين كه گفته مى‏شود: ايمان اعتقاد و تصديق به قلب، اقرار به زبان‏وعمل به اركان و اعضاست:
«الايمان معرفة بالقلب و اقرار باللسان و عمل بالاركان‏» (٣٣)
از همين باب است; يعنى حقيقت ايمان چيزى است كه هم عقل آن را مى‏پذيرد، هم نفس به آن متخلق مى‏شود و هم اعضا و جوارح به آن عمل‏مى‏كند.
همچنين از امام صادق (عليه‏السلام) نقل شده است:
«لم يكلف الله العباد المعرفة و لم يجعل لهم اليها سبيلا» (٣٤)
خداوند هرگز كسى را به چيزى كه راه شناخت‏به سوى آن نيست مكلف نمى‏كند; زيرا چنين تكليفى، «تكليف مالايطاق‏» و فوق طاقت‏بشر است.

تقوا، مايه ريزش روزى
قرآن كريم «ثمرات اخلاق‏» را مانند «مقدمات اخلاق‏»، بيان كرده است; يك متخلق الهى، مقدمات فراگيرى اخلاق را از قرآن ياد مى‏گيرد و بهره‏ها و ثمرات اخلاق را هم از آن استنباط مى‏كند و بنابراين، مى‏داند كه سير و سلوك خود را از كجا شروع كند و براى چه هدفى كوشش كند و سرانجام بهره‏ها و ثمرات آن چيست. ذات اقدس خداوند، ايمان و تقوا را به عنوان اولين سبب و مايه ريزش روزيهاى آسمانى، معرفى مى‏كند كه يكى از بهترين اين روزى‏ها معارف الهى است:
«و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض‏» (٣٥)
اگر مردم منطقه‏ها اهل ايمان و تقوا باشند، درهاى بركات الهى را به روى آنان باز مى‏كنيم. و در جاى ديگر مى‏فرمايد:
«و لو انهم اقاموا التوراة و الانجيل و ما انزل اليهم من ربهم لاكلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم‏» (٣٦)
اگر آنان كتابهاى آسمانى را برپا دارند روزيهاى خود را از بالا و پايين، دريافت مى‏كنند. ايمان و تقوا با انجام دادن واجبها و مستحبها و پرهيز از حرامها و مكروهها كه در كتاب و سنت معصومان (عليهم السلام) بيان شده است تحقق مى‏يابد و اين اصلى كلى است و اختصاص به عصر پيامبر اسلام‏صلى الله عليه و آله و سلم ندارد.
-------------------------
١. سوره آل عمران، آيه ٧٦.
٢. سوره هود، آيه ٥٦.
٣. مفاتيح الجنان، دعاى كميل.
٤. مفاتيح الجنان، مناجات شعبانيه.
٥. سوره عنكبوت، آيه ٤٥.
٦. بحار، ج ٤٢، ص ٢٤٥.
٧. وسائل، ج ٥، ص ٤٧٢.
٨. وسائل، ج ٥، ص ٤٧٥.
٩. بحار، ج ٤٧، ص ٢.
١٠. بحار، ج ٨٠، ص ٢٠.
١١. بحار، ج ٨١، ص ٢٣٤; محاسن برقى، ج ١، ص ١٥٩.
١٢. بحار، ج ٨٥، ص ١٣.
١٣. بحار، ج ٨٥، ص ٨.
١٤. بحار، ج ٨٩، ص ١٩٢.
١٥. سوره محمد صلى الله عليه و آله و سلم، آيه ٢٤.
١٦. محاسن برقى، ج ١، ص ١٦٧.
١٧. سوره انفال، آيه ٤٢.
١٨. سوره حج، آيه ٣٢.
١٩. نهج‏البلاغه، خطبه ١٩٣، بند ٥.
٢٠. سوره فرقان، آيه ٤٤.
٢١. صحيفه سجاديه، دعاى اول.
٢٢. بحار، ج ٦٧، ص ٢٤٣.
٢٣. سوره بقره، آيه ٢٨٤.
٢٤. سوره قصص، آيه ٨٨.
٢٥. سوره آل عمران، آيه ١٠٢.
٢٦. بحار، ج ٦٧، ص ٢٩١.
٢٧. بحار، ج ٦٧، ص ٢٢.
٢٨. سوره اعراف، آيه ٢٦.
٢٩. سوره فاطر، آيه ١٠.
٣٠. سوره حج، آيه ٣٧.
٣١. بحار، ج ١، ص ٢٠٦; محاسن برقى، ج ١، ص ٣١٥.
٣٢. سوره مائده، آيه ٢٧.
٣٣. نهج‏البلاغه، حكمت ٢٢٧.
٣٤. بحار، ج ٥، ص ٢٢٢; محاسن برقى، ج ١، ص ٣١٥.
٣٥. سوره اعراف، آيه ٩٦.
٣٦. سوره مائده، آيه ٦٦.


۱۴
بخش سوم: مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك
بخش سوم: مقامات عارفان و مراحل سير و سلوك
عمودى بودن سير و سلوك
سير و سلوك عبد به سوى خدا، سيرى عمودى است; نه افقى و منظور از «عمودى‏» در اين جا، عمودى در هندسه الهى است، نه در هندسه طبيعى; يعنى به «مكانت‏برتر» راه يافتن است، نه به «مكان برتر» رفتن. از اين رو زاد و توشه‏اى طلب مى‏كند تا انسان رادر سيربه مكانت‏برتر كمك كند. خداوند از سيروسلوك به عنوان يك سفر صعودى وعمودى ياد مى‏كند و در سوره «مجادله‏» مى‏فرمايد:
«يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات‏» (١) :
كسى كه سير صعودى كند، «مرتفع‏» مى‏شود و ذات اقدس اله از اين سير به «رفع‏» ياد مى‏كند، چنانكه در سوره «فاطر» از اين سير به «صعود» تعبير شده است:
«اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه‏» (٢) .
بنابراين، از اين دو تعبير «رفع‏» و «صعود» ، معلوم مى‏شود كه سير و سلوك، عمودى و مكانت طلبى است، نه افقى و مكان‏خواهى; چون سير به طرف مكان، گرچه مكان برتر باشد باز افقى است; نه عمودى و خدا از رفعت كسانى مانند حضرت ادريس (عليه السلام) كه اين سفر را پشت‏سر گذاشته‏اند، چنين ياد مى‏كند:
«و رفعناه مكانا عليا» (٣) كه منظور از آن، مكانت عاليه است، نه مكان صورى و ظاهرى، و ذات اقدس خداوند در وصف خود نيز به عنوان كسى كه داراى درجات رفيعه است‏ياد مى‏كند:
«رفيع الدرجات ذو العرش‏» (٤) .
بنابراين،سير الى الله يعنى سير به طرف درجات رفيعه، و مؤمنان، از درجات رفيعه و عالمان، از درجات برتر و بيشترى برخوردارند و «كلمه طيب‏» هم به آن سمت صعود مى‏كند، و چون كلمه طيب كه همان معرفت و عقيدت صائب است، با روح عارف معتقد عجين مى‏گردد، بازگشت صعود عرفان و عقيده صائب به صعود عارف معتقد است.

مسالك گوناگون در تبيين سفرنامه سلوكى
همان طور كه در تبيين اخلاق مصطلح، مسالك گوناگونى وجود دارد، در تبيين مراتب سير و سلوك اخلاقى نيز انظار متفاوت است:
«محدثان‏» كه اسلام شناسى آنان بر محور نقل است، مسائل اخلاقى و سلوكى را با برداشتهاى خاصى كه از قرآن و احاديث عترت (عليهم السلام) دارند تبيين مى‏كنند، «متكلمان‏» نيز چون نسبت‏به اصول دين بينش كلامى دارند، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به روش متكلمان تشريح مى‏كنند; اما «حكيمان‏» چون بينششان بر مبناى حكمت متعاليه الهى است، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به روال خاص حكمت تبيين مى‏كنند و «عارفان‏» كه جهان را بر اساس ظهور اسماى الهى مشاهده مى‏كنند، اخلاق علمى و سير و سلوك عملى را به گونه‏اى ديگر تبيين مى‏كنند، ولى اگر حكيم بخواهد بيانهاى عارفان را به قالب فنى در آورد كه هم از آيات و روايات دور نماند و هم از براهين عقلى مهجور نباشد، راهى را كه محقق طوسى طى كرده است مى‏تواند معيار قرار دهد; خواجه نصيرالدين طوسى در كتاب «اوصاف الاشراف‏» براى مراحل سير و سلوك، شش باب و براى هر باب، شش اصل ذكر كرده است، به استثناى آخرين باب كه فناى در حق است و درجات و فصول آن نامحدود و ناپيدا كرانه است.
در اين بخش نيز، مراحل سير و سلوك عارفان بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف‏» تبيين خواهد شد.
از آن جا كه تخلق، سيرى باطنى و عمودى است و سير باطنى و عمودى نيز مانند سير ظاهرى و افقى، مسافت و مسيرى دارد و مسافت و مسير را مى‏شود به درجات گوناگون تقسيم كرد، سالكان اين راه سفرنامه خود را به صورت رساله سير و سلوك، بازگو كرده‏اند و در حقيقت، اين آداب و سنن كه در ابتدا به عنوان «زاد المسافر» مطرح است، نتيجه ره‏آورد سالكان واصل است كه به مقصد رسيده‏اند، و بهترين ارمغانى كه سالكان اين راه آورده‏اند اين است كه «نشانه‏» هر منزلى را به خوبى ارائه داده‏اند.
كسى كه براى اولين بار اين راه را طى مى‏كند آن را بدون نام و نشان مى‏پيمايد و علايم آن را در خود مى‏بيند و آنچه را كه يافت‏به عنوان علامت و منزلگاه ذكر مى‏كند تا براى ديگران پيمودن آن راه آسان باشد; مثلا، كوه نوردى كه قله‏اى را فتح مى‏كند براى اولين بار با سختى، راه ناهموار آن را طى مى‏كند و هرجا كه براى قدم گذاشتن مناسب ببيند علامت مى‏نهد تا ديگران با آشنايى با اين نشانه‏ها و علامتها اين راه را پيموده، آن قله را فتح كنند. اوليا و انبيا (عليهم‏السلام) بدون تعليم بشرى مبتكران سير و سلوكند و اين راه را بدون معلم بشرى با دشوارى پيموده و راههاى بسته را باز و علامت گذارى كرده‏اند و سالكان عارف همه شاگردان آنها هستند.
اكنون به تبيين مراحل سير و سلوك بر اساس ترتيب كتاب «اوصاف الاشراف‏» مرحوم محقق طوسى (قدس سره) مى‏پردازيم (٥) و نقد وارد بر ترتيب مذكور را در برخى موارد تذكر مى‏دهيم.
--------------------------
١. سوره مجادله، آيه ١١.
٢. سوره فاطر، آيه ١٠.
٣. سوره مريم، آيه ٥٧.
٤. سوره غافر، آيه ١٥.
٥. محقق طوسى در باب اول كتاب كه به عنوان «باب بيدارى و توجه‏» موسوم شده است، به عنوان مبدا سير اخلاقى شش فصل ياد كرده است كه به ترتيب در باره ايمان، نيت، صدق، انابه و اخلاص بحث مى‏كند.
محقق طوسى اين امور شش‏گانه را از مقدمات و مبادى سير و سلوك مى‏داند نه خود آن.


۱۵
يكم: ايمان
يكم: ايمان
انسان سالك بايد، معتقد باشد خدا، قيامت، وحى و راهى هست و بايد اين راه را پيمود و اگر اين راه، درست پيموده شود، به بهشت و گرنه به دوزخ، منتهى خواهد شد.
ايمان كه شرط آغازين تحصيل زاد و توشه است، مراتبى دارد. البته ايمان زبانى مانند سخنى كه انسان در حال خواب بگويد، ارزش و نقشى ندارد و چنين ايمانى تحصيل زاد و توشه محسوب نمى‏شود. از اين رو ذات اقدس خداوند در قرآن كريم مى‏فرمايد:
«قالت الاعراب امنا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا اسلمنا و لما يدخل الايمان فى قلوبكم‏» (٢)
اعراب گفتند ما ايمان آورده‏ايم; يعنى «شهادتين‏» را بر زبان جارى كرده‏ايم; به آنها بگو شما ايمان نياورده‏ايد ولى بگوييد ما اسلام آورده‏ايم; زيرا هنوز ايمان در جان شما رسوخ نكرده است.
پس ايمان زبانى، هيچ سودى ندارد و در اخلاق و سير و سلوك نيز بى تاثير، و از بحث‏خارج است.
بنابراين، ابتدايى‏ترين درجه ايمان، ايمان قلبى تقليدى است كه انسان بر اساس تقليد از بزرگان مكتب خاص يا كسان ديگرى كه به آنها اطمينان دارد ايمان مى‏آورد و مطمئن مى‏شود كه جهان، مبدئى به نام خدا، پايانى به نام معاد، رهبرانى به نام انبياى الهى و كتابى مثلا به نام قرآن دارد.
قرآن كريم، ايمان غير مشوب را شرط لازم موفقيت در سير معنوى مى‏داند:
«الذين امنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون‏» (٣)
آنها كه ايمان آورده‏اند ولى ايمانشان را با ستم، نياميخته‏اند، از منيت‏برخوردارند.
ستم بر دو گونه است: يكى ستم در امورى مانند ارث، مال و ناموس و ديگرى ستم نسبت‏به حريم اعتقادات، كه قرآن كريم تعدى به اعتقادات را شرك عظيم مى‏نامد:
«لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم‏» (٤)
و شرك اين است كه چيزى كه اختصاص به خدا دارد، يعنى كمال و جمال به غير خدا و چيزى كه مخصوص غير خداست، يعنى نقص و عيب، به خدا اسناد داده شود; مثلا، اگر كسى در امور خود و يا در نيل به كمالات به غير خدا تكيه كند، در حقيقت، مشرك است و ايمانش را به ظلم، آلوده كرده است و در نتيجه از امن الهى برخوردار نيست.
البته خداى سبحان براى ايمان، مراتبى ذكر كرده است و اولين شرط سلامت ايمان، همان عمل صالح است. از اين رو در قرآن كريم نوعا به همراه ايمان، عمل صالح نيز ذكر مى‏شود:
«الذين امنوا و عملوا الصالحات طوبى لهم و حسن ماب‏» (٥) .
بالاتر از ايمان، مرحله‏اى است كه انسان به مقام «كان‏» و از اين مرحله بالاتر، اين است كه به مقام «ان‏» بار يابد و به «شهود» برسد; مانند ايمان پيغمبر اكرم و اولاد او (صلوات الله عليهم) و شاگردان مخصوص آنان. خداى سبحان در باره اينان مى‏فرمايد: وقتى نام خدا برده مى‏شود دلهاى آنان به شوق مى‏تپد و آنگاه مى‏آرمد:
«انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم و اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون‏» (٦)
كه اين انس، بعد از آن هراس است، و در حقيقت آن هراس، زمينه براى اين انس است.
ترس نفسى، از اين حقيقت‏سرچشمه مى‏گيرد كه انسان مى‏داند كار به دست رب العالمين است و انسان از خود مطمئن نيست و مى‏ترسد به سبب خلافى كه كرده ست‏خدا او را در دنيا يا آخرت و يا در هر دو نشئه، گرفتار كند; يا مى‏ترسد اگر خلاف كند، به جهنم گرفتار شود يا از بهشت محروم شود. انسانى كه از خود مطمئن نيست، در صورتى مى‏تواند بدون خوف باشد كه بگويد: مبدئى در عالم نيست و يا هست و كارى به جهان ندارد و يا هست و كار دارد ولى كار او به روش مستقيم نيست; در حالى كه هر سه مطلب، باطل است.
در نتيجه وقتى كه ياد و نام حق مطرح مى‏شود مؤمن مى‏ترسد ولى بعد كم كم مى‏بيند خدا به او توفيق داد تا او در مسير، مستقيم حركت كند و از اين جهت‏خدا را شاكر است تا مشمول نعمت‏حق واقع شده به بيراهه نرفته است و آنگاه بر اساس اين شكرگزارى قلبش آرام مى‏گيرد:
«الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله‏» (٧)
البته اينها مراحل ابتدايى و متوسط خوف است و مرحله بالاتر اين است كه انسان مى‏ترسد از ياد حق محروم بماند:
«و هبنى صبرت على حر نارك فكيف اصبر عن النظر الى كرامتك‏» (٨) .

آرامش دل و بدن مؤمن
بنابر آنچه گذشت، مؤمن نه گرفتار شك و ترديد قلبى است و نه گرفتار تعدى و تجاوز بدنى. البته چون مؤمن مى‏داند قيامت و حساب هست و مى‏داند كه ناقد، بصير است در صحت و سقم عمل خود، شك دارد و چنين انسانى در بخش رياضت، اهل ترس است; ولى درباره اصل حساب و قسط و عدل بودن آن هيچ گونه، شك ندارد.
انسان سالك ابتدا مى‏كوشد با ميل نفسانى خود مبارزه كند و گناه نكند و آيه «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (٩)
بر همين بخش، قابل تطبيق است و اين كار، «رياضت عام‏» نام دارد.
در مرحله بالاتر در مقام اوصاف نفسانى، سعى مى‏كند كه وصف بدى به حريم جان او راه پيدا نكند; يعنى، نه تنها كار بد نكند بلكه وصف بد هم نپذيرد و اين، «رياضت‏خاص‏» است.
در مرحله بالاتر، كه به آن «رياضت اخص‏» گفته مى‏شود، مى‏كوشد نه تنها بد نكند و به بد متصف نشود، بلكه غير خدا را نبيند. بنابراين، آيه «و قلوبهم وجلة انهم الى ربهم راجعون‏» (١٠)
به اين معنا كه، رياضت، مايه هراسناكى است، مربوط به طليعه امر است; اما هنگامى كه امر به پايان مى‏رسد، مضمون آيه «ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله‏» (١١) محقق خواهد بود كه ياد خدا مايه آرامش دل و بدن آنهاست.
حضرت امام سجاد و ساير امامان (عليهم السلام) هنگام ورود به نماز هراسناك بودند، ولى وقتى وارد نماز مى‏شدند و اذكارى مى‏گفتند و پيامها و سروشهاى غيبى را مى‏شنيدند، قلبشان مى‏آرميد. پس ياد خدا در اوايل امر، مايه اضطراب و در پايان امر، مايه اطمينان است.
البته گاهى انسان نماز مى‏خواند و ياد حق را بر دل عبور مى‏دهد ولى نمى‏لرزد; اما نبايد فريب بخورد و بگويد:
«الا بذكر الله تطمئن القلوب‏» (١٢) و بپندارد كه به مراحل نهايى ياد خدا رسيده است; زيرا اين در حقيقت، غفلت و خواب است; نه اطمينان. انسان وقتى غافل باشد و از عواقب كار خبر نداشته باشد، نمى‏لرزد و مضطرب نيست‏بنابراين، آرامش او يك آرامش دروغين است; اما اگر به ياد حق باشد و به وظائفش عمل كند گرچه در آغاز كار مى‏لرزد ولى كم‏كم مانوس مى‏شود و قلبش به مهر خدا و لطف او مى‏آرمد و اين يك اطمينان صادق است.

ايمان، قلعه امن
اگر كسى بداند ناقص و نيازمند است و رفع نياز او نه مقدور خود اوست و نه مقدور ديگران و نيز اگر بداند جهان هستى مبدئى دارد كه نياز نيازمندان را مى‏داند و مى‏تواند آنها را برطرف كند، به سير و سلوك مى‏افتد و به دار الامن پناهنده مى‏شود. همه مشكلات تحجر يا ارتجاع اين است كه انسان يا خود را نمى‏شناسد يا به عجز خود آگاه نيست و يا مى‏فهمد عاجز است و مى‏پندارد خودش يا ديگران يا روابط و ضوابط اجتماعى مى‏توانند نيازهاى او را برطرف كنند. از اين رو خود را به آن مهد امن نمى‏سپارد.
ايمان آن است كه انسان در قلعه امن قرار گيرد و از اين رو حضرت امام رضا (صلوات الله وسلامه عليه) در حديث‏سلسلة الذهب از پدران گرامى خود از سفراى الهى نقل كرده است كه خداوند مى‏فرمايد:
«كلمة لا اله الا الله حصني فمن قالها دخل حصني و من دخل حصني امن من عذابي‏» (١٣)
توحيد، دژ مستحكم من است و هر كس به اين دژ درآيد از عذاب الهى ايمن است البته در جهان تكوين، همه موجودات موحدند و هيچ موجودى كافر نيست، ولى در نظام تشريع و قانونمندى، انسانها دو دسته‏اند: بعضى مؤمن و بعضى كافر، ونيز در نظام تكوين، هيچ موجودى از مسير مستقيم، منحرف نيست:
«ما من دابة الا هو اخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم‏» (١٤)
زمام هر موجودى را خدا بر عهده دارد و كار خدا هم بر مسير مستقيم است.
نظام آفرينش در مسير مستقيم حركت مى‏كند، ولى گاهى غبار خودبينى يا غير بينى نمى‏گذارد انسان، حقيقت‏خود را بشناسد كه قهرا يا از حاجت‏خود، غافل است:
«كلا ان الانسان ليطغى ان راه استغنى‏» (١٥) يا اگر به حاجت‏خود آگاه است، مى‏پندارد خودش توان رفع حاجت را دارد و خودكفاست.
او در حقيقت منطق قارونى دارد كه مى‏گويد:
«انما اوتيته على علم عندى‏» (١٦)
من بر اثر علم اقتصاد، توانسته‏ام اين ثروت كلان را تحصيل كنم. اين تفكر، تفكر قارونى است كه كسى بگويد: «من خودم زحمت كشيده و به اين مقام مالى يا علمى رسيده‏ام‏»; يعنى، اين شخص به جاى اين كه به دار الامن توحيد تكيه كند، به خود متكى است; در صورتى كه چون خودش نيازمند است نمى‏تواند تكيه گاهى براى خود باشد.
به هر تقدير، ايمان اين است كه انسان بعد از ادراك عجز خود و ديگران، به تكيه گاه قدرت پناه ببرد و در دار الامن قرار گيرد و احساس ايمنى كند كه در اين صورت هم از شر شيطان درون و هم از گزند حوادث تلخ بيرون در امان است.

ايمان آميخته با شرك
خداى سبحان در باره كسانى كه به اين ايمان ناب، راه نيافته‏اند مى‏فرمايد ايمان اينها با شرك، آميخته است:
«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون‏» (١٧) يعنى،بسيارى از انسانها با اين كه مؤمنند، مشركند. امام صادق (عليه السلام) در تبيين اين حقيقت كه چگونه اكثر مؤمنان، مشركند؟ فرمود: همين كه مى‏گويند: اگر فلان شخص نبود، مشكل من حل نمى‏شد، اين تفكر با ايمان، سازگار نيست:
«هو قول الرجل: لولا فلان لهلكت و لولا فلان لما اصبت كذا و كذا و لولا فلان لضاع عيالي; الا ترى انه قد جعل لله شريكا في ملكه يزرقه و يدفع عنه؟ قلت: فنقول: لولا ان الله من على بفلان لهلكت، قال: نعم لا باس بهذا و نحوه‏» (١٨) .
بنابراين، اگر كسى بگويد مشكل مرا اول خدا و بعد شما حل مى‏كنيد، اين نوعى شرك است; زيرا خدا اولى است كه ثانى ندارد:
«هو الاول و الاخر» (١٩) و مستقلى است كه مستقل ديگر را نمى‏پذيرد و هر چه در جهان امكان يافت‏شود مجراى فيض اوست.
انسان تشنه كام، تنها وامدار سرچشمه است و ديگر از جويبار و رودخانه تشكر نمى‏كند; چون آب را سرچشمه به او مى‏دهد; نه جويبار و آب حيات را خداى سبحان كه منبع فيض است عطا مى‏كند. بنابراين، نبايد گفت اگر فلان كس يا فلان چيز نبود، من هلاك مى‏شدم; بلكه بايد گفت اگر لطف خدا نبود، هلاك مى‏شدم. پس ايمان راستين، اولين مرحله است. از اين رو ذات اقدس خداوند به كسانى كه به ظاهر ايمان آورده ولى ايمان استوارى تحصيل نكرده‏اند، مى‏فرمايد:
«يا ايها الذين امنوا امنوا بالله و رسوله‏» (٢٠) شما كه به ظاهر ايمان آورده‏ايد به حسب باطن هم مؤمن باشيد و يا اگر ايمانتان درست است، استوار باشيد، يا اگر ايمانتان ضعيف است تقويت كنيد.

شرك، ريشه همه گناهان
قرآن كريم، مرجع همه اوصاف رذيله را شرك، و مبدا همه اوصاف فاضله را ايمان به خدا و توحيد خالص مى‏داند; به اين معنا كه، منشا گناهانى كه در قرآن و روايات به آنها اشاره شده است غرور، ريا، عجب، تكبر و... است كه به هوا پرستى منتهى مى‏شود و هواپرستى در حقيقت، شرك ربوبى است.
امام صادق (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم شترى داشت كه از شترهاى ديگر سبقت مى‏گرفت. روزى، شتر يك اعرابى بر شتر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم سبقت گرفت و شتر حضرت رسول در مسابقه، عقب ماند. مسلمانها از اين حادثه، غمگين شدند. طبق اين نقل، رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: چون اين شتر تندرو بود و از شترهاى ديگر سبقت مى‏گرفت، اظهار «ترفع‏» كرد و به خود باليد و از اين رو كست‏خورد:
«كانت لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ناقة لا تسبق، فسابق اعرابي بناقته فسبقتها، فاكتاب لذلك المسلمون، فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: انها ترفعت، فحق على الله ان لا يرتفع شي‏ء الا وضعه الله‏» (٢١) .
در نظام كلى چنين است. اگر موجودى از حد خود، تعدى كند، مورد تنبيه حق قرار مى‏گيرد.
در بعضى از روايات آمده است كه:
«لو بغى جبل على جبل لجعل الله الباغى منهما دكاء» (٢٢) اگر كوهى بر كوه ديگرى ستم كند، كوه ستمكار فرو مى‏ريزد. اين يك اصل كلى است كه ظلم و تعدى چه در محدوده جماد، چه در محدوده نبات و حيوان و چه در محدوده انسان پايدار نيست; زيرا ظلم، برخلاف نظام هستى است. آنچه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره شتر خود فرمودند يك اصل كلى است; يعنى، اگر كسى داعيه تكبر داشته باشد، خوار مى‏شود; گذشته از اين كه كيفرى در انتظار متكبران است. اگر ريشه اين گناهان يعنى تكبر، عجب، ريا و نظاير آنها بررسى بشود، سر از شرك ربوبى درمى‏آورد; يعنى، شخص به جاى اين كه مطيع خداى خود باشد، از هواى خود، اطاعت مى‏كند.
هر معصيت كارى در حقيقت، ادعاى ربوبيت دارد; زيرا كسى كه از روى علم و عمد گناه مى‏كند، بدين معناست كه در عين حال كه مى‏دانم اين حكم، حكم خداست، به آن اعتنا نمى‏كنم و خواسته خود را بر خواسته خدا مقدم مى‏دارم. اصل جامع همه گناهكاريها پرستش هواى نفس است:
«افرءيت من اتخذ الهه هواه‏» (٢٣) خداى انسان معصيت كار همان هواى او و هواى او همان خداى اوست. چنين كسى طعم ايمان را نمى‏چشد. اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
«لا يجد عبد حقيقة الايمان حتى يدع الكذب، جده و هزله‏» (٢٤)
هيچ بنده‏اى حقيقت ايمان را نمى‏يابد، مگر اين‏كه دروغ، چه دروغ جدى و چه دروغ شوخى را ترك كند; زيرا معناى دروغ گفتن اين است كه با اين كه خدا دروغ را حرام كرده است، من گفته خود را برگفته خدا مقدم مى‏دارم. بنابراين، ريشه همه گناهان، شرك ربوبى است.

مشركان اخلاقى
در قرآن كريم، قياسى ذكر شده است كه صغراى آن را آيه شريفه
«و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون‏» (٢٥) و كبراى آن را كريمه «انما المشركون نجس‏» (٢٦)
بيان مى‏كند. برخى از فقهاى بزرگوار ما از آيه اخير، حكم فقهى نجاست ظاهرى مشرك را استنباط مى‏كنند، ولى به هر تقدير نجاست و قذارت باطنى مشركان از آن استفاده مى‏شود; اما مؤمنان فاسق، گر چه شرك مصطلح ندارند و از نظر حكم فقهى، پاك هستند، ليكن از نظر بحثهاى اخلاقى و كلامى، آلوده‏اند و اين خباثت‏باطن، مايه آلودگى آنهاست و انسان آلوده نمى‏تواند به حقيقت قرآن طاهر راه پيدا كند. به همين جهت اكثر مؤمنان از درك معارف بلند قرآن، عاجزند.

نزاهت مؤمنان از شرك
قرآن، روح مؤمن را طاهر و پاك از هر تيرگى و تاريكى، و ايمان را حقيقتى روشن و زنده، و افراد با ايمان را فرزندان اين حقيقت مى‏داند. اين كه مى‏فرمايد:
«انما المؤمنون اخوة فاصلحوا بين اخويكم‏» (٢٧)
به اين جهت است كه افراد با ايمان را يك حقيقت روشن كرده است و آن، ايمان آنان است. يعنى ايمان به منزله پدر است و مؤمنان به منزله فرزندان اين پدرند و در نتيجه با يكديگر برابر و برادرند. چنين حقيقتى كه در افراد با ايمان وجود دارد، آنها را به هم مرتبط مى‏كند. از سوى ديگر، كسى كه داراى روح ايمان است ارتباط تنگاتنگى با خدا دارد.
امام صادق (عليه السلام) مى‏فرمايد:
اگر پرده از جلو ديد مردم برطرف گردد و ديد ملكوتى آنان باز شود، مى‏بينند كه مؤمن چه ارتباطى با خدا دارد و آنگاه در برابر مؤمن تواضع مى‏كنند:
«لو كشف الغطاء عن الناس فنظروا الى وصل ما بين الله و بين المؤمن، خضعت للمؤمن رقابهم و تسهلت له امورهم و لانت طاعتهم‏» (٢٨)
همچنين آن حضرت مى‏فرمايد:
خداى سبحان مؤمن را از نور عظمت‏خود آفريد. پس اگر كسى به مؤمن، از آن جهت كه با ايمان است، اهانت كند ولايتش از خدا قطع مى‏شود:
«ان الله تبارك و تعالى خلق المؤمن من نور عظمته و جلال كبريائه، فمن طعن على المؤمن او رد عليه، فقد رد على الله في عرشه و ليس هو من الله في ولايته و انما هو شرك شيطان‏» (٢٩) .
و اگر ولايت كسى از خدا قطع شود، او تحت ولايت‏شيطان قرار مى‏گيرد; چنانكه اگر كسى به مؤمنى اهانت كند مثل آن است كه به خداى سبحان اهانت كرده يا به جنگ با او برخاسته باشد.
امام باقر (سلام الله عليه) مى‏فرمايد:
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در معراج از خداى سبحان پرسيد:
جايگاه مؤمن نزد تو چگونه است؟ خداوند فرمود: اگر كسى به مؤمن اهانت كند، مثل آن است كه به جنگ با من برخاسته است:
«لما اسرى بالنبي صلى الله عليه و آله و سلم قال: يا رب ما حال المؤمن عندك؟ قال: يا محمد من اهان لي وليا فقد بارزني بالمحاربة و انا اسرع شي‏ء الى نصرة اوليائي‏» (٣٠)
بر اين اساس، اعلان جنگ با خدا كه درباره رباخواران آمده است:
«فاذنوا بحرب من الله‏» (٣١) اختصاصى به ربا ندارد. گناهان بزرگ نوعا چنين است و بنابراين، هتك حيثيت‏يك مؤمن نيز، به منزله محاربه با خداست.
حضرت امام باقر (عليه السلام) مى‏فرمايند:
«المؤمن لا ينجسه شي‏ء» (٣٢) رذيلت و تيرگى به سراغ مؤمن نمى‏آيد; مثلا، كسى كه در قبال ذات اقدس اله، منكر مبدا و يا قائل به مبادى متعدد است، آلوده و تيره است; اما مؤمن در قبال خدا براى احدى استقلال قائل نيست. پس آنچه را كه قرآن، شرك مى‏داند مؤمن از آن منزه است.

مؤمن، فرزند نور و رحمت
حضرت امام رضا (عليه السلام) مى‏فرمايد:
«فالمؤمن... ابوه النور و امه الرحمة‏» (٣٣)
مؤمن، فرزند نور و رحمت است. نور كه روشنگر است ناظر به علم و عقل نظرى است و رحمت، از آن نظر كه جنبه گرايش، عاطفه، مهربانى، گذشت و لطف و صفا دارد، به عقل عملى برمى‏گردد و جوهره انسان را هم همين دو گوهر مى‏سازد. مؤمن با ديد ايمانى مى‏نگرد و ديد ايمانى، اشتباه بردار نيست، چون تاثير از آن عقل نظرى و تاثر از آن عقل عملى است و عواطف از افكار متاثر است. از اين رو، نور به عنوان پدر، و حمت‏به عنوان مادر ياد شد.
اين كه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و اتقو الله و يعلمكم الله‏» (٣٤) و تعليم را در كنار تقوا قرار مى‏دهد و به صورت شرط و جزا بيان نمى‏كند; بلكه جمله‏اى را بر جمله ديگر عطف مى‏كند، ناظر به ارتباط بين تعليم و تقواست، يعنى، مردان و زنان باتقوا توفيق تعلم در محضر الهى را دارند و اين كه مى‏فرمايد:
«اتقوا الله و يعلمكم الله‏»
يك زمينه است تا صورت شرط و جزا در سوره «انفال‏»، روشن بشود كه مى‏فرمايد:
«ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا» (٣٥).
در ذيل همين روايت آمده است:
«فاتقوا فراسة المؤمن، فانه ينظر بنور الله الذي خلق منه‏».
قدرت فرقان بين حق و باطل كه به مؤمن داده شده، اشتباه‏بردار نيست و مؤمن با آن قدرت مى‏نگرد. از اين رو هم حق مى‏بيند و هم حق را مى‏بيند و چنين كسى اشتباه نمى‏كند و چون مؤمن با نور الهى مى‏بيند، از اين رو به ما دستور داده شد كه از فراست مؤمن بپرهيزد; زيرا او درون بين و دوربين و تيزبين است و به همين جهت نمى‏شود او را فريب داد.
----------------------
١. محقق طوسى ايمان را اولين مرحله سير و سلوك مى‏داند و اين جاى نقد دارد; زيرا ايمان عبارت از آن است كه انسان در مهد امن قرار گيرد، ولى تا انسان احساس خطر نكند و نداند كه مامنى هست از خطرگاه به جاى امن پناه نمى‏برد. پس نقطه آغاز سلوك الى الله، «معرفت‏» است، نه ايمان; اما مى‏توان گفت: چون معرفت‏به عنوان يك اصل پذيرفته شده است، از اين جهت محقق طوسى از ايمان شروع كرده است.
٢. سوره حجرات، آيه ١٤.
٣. سوره انعام، آيه ٨٢.
٤. سوره لقمان، آيه ١٣.
٥. سوره رعد، آيه ٢٩.
٦. سوره انفال، آيه ٢.
٧. سوره زمر، آيه ٢٣.
٨. مفاتيح الجنان، دعاى كميل.
٩. سوره عنكبوت، آيه ٦٩.
١٠. سوره مؤمنون، آيه ٦٠.
١١. سوره زمر، آيه ٢٣.
١٢. سوره رعد، آيه ٢٨.
١٣. بحار، ج ٤٩، ص ١٢٧.
١٤. سوره هود، آيه ٥٦.
١٥. سوره علق، آيات ٦ ٧.
١٦. سوره قصص، آيه ٧٨.
١٧. سوره يوسف، آيه ١٠٦.
١٨. بحار، ج ٥، ص ١٤٨.
١٩. سوره حديد، آيه ٣.
٢٠. سوره نساء، آيه ١٣٦.
٢١. محاسن برقى، ج ١، ص ٢١٣; بحار، ج ٦٠، ص ١٤.
٢٢. بحار، ج ٧٢، ص ٢٧٦.
٢٣. سوره جاثيه، آيه ٢٣.
٢٤. بحار، ج ٦٩، ص ٢٦٢.
٢٥. سوره يوسف، آيه ١٠٦.
٢٦. سوره توبه، آيه ٢٨.
٢٧. سوره حجرات، آيه ١٠.
٢٨. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٤.
٢٩. همان.
٣٠. اصول كافى، ج ٢، ص ٣٥٢.
٣١. سوره بقره، آيه ٢٧٩.
٣٢. محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٥.
٣٣. بحار، ج ٦٤، ص ٧٥; محاسن برقى، ج ١، ص ٢٢٣.
٣٤. سوره بقره، آيه ٢٨٢.
٣٥. سوره انفال، آيه ٢٩.


۱۶
دوم: ثبات
دوم: ثبات
مرحله دوم از مراحل سير و سلوك، ثبات و استوارى است; ممكن است‏بر اثر پيدايش حالتى براى انسان، جذبه‏اى حاصل شود و دفعتا عوض شود يا فكرى او را به حق راهنمايى كند و او تصميم پيمودن راه بگيرد ولى در اين تصميم، ثابت نباشد و علل و عواملى او را از اين تصميم پشيمان كند. بنابراين، صرف ايمان براى سلوك، كافى نيست و سالك بايد به مرحله ثبات در اعتقاد و ايمان برسد. از اين رو ذات اقدس خداوند در قرآن كريم يكى از اوصاف برجسته سالكان كوى حق را ثبات مى‏داند:
«يثبت الله الذين امنوا بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخرة‏» (١) يا مى‏فرمايد:
«انا لننصر رسلنا و الذين امنوا فى الحيوة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد» (٢) .
خداوند نعمت ثبات را به مردم با ايمان عطا مى‏كند. به همين جهت آنان در آخرت، روزى كه قدمها در «صراط‏» مى‏لغزد و هم چنين در حالى كه ديگران گرفتار وسوسه مى‏شوند در اخلاص پايدارند.
براى اين كه انسان عملا تربيت‏شود و به مقام رفيع بار يابد به او دستور داده شده است كه در وضو هنگام مسح پا بگويد:
«اللهم ثبت قدمي على الصراط يوم تزل فيه الاقدام‏» (٣)
بار خدايا! روزى كه قدمها مى‏لغزد، قدمهاى مرا بر صراط استوار بدار تا نلغزم. گرچه «ظهور» اين دعا در مسئلت ثبات قدم و نجات از لغزش براى قيامت است، ولى اطلاقش شامل دنيا نيز خواهد شد. از اين رو مردان الهى در جبهه‏هاى جنگ از خدا ثبات قدم مى‏خواستند و مى‏گفتند:
«ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين‏» (٤)
زيرا ثبات قدم در ميدان جنگ از فضايل و لوازم يك رزمنده است; خواه در جهاد اصغر و خواه در جهاد اكبر. اگر چه جهاد اصغر، دائمى نيست و گاهى به صلح با بيگانه ختم مى‏شود; چنانكه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«عسى الله ان يجعل بينكم و بين الذين عاديتم منهم مودة‏» (٥) با دشمنانتان، كينه توزانه رفتار نكنيد; بلكه بر محور قسط و عدل رفتار كنيد; زيرا ممكن است زمانى ميان شما و آنان صلح برقرار شود، ولى در جهاد اكبر، اين راه براى هميشه بسته است; يعنى ممكن نيست روزى دشمن ديرين ما يعنى شيطان با ما وست‏شود; زيرا او «عدو مبين‏» است و هستى خود را در ادامه عداوت با انسانها مى‏داند و اصولا او زنده است تا افراد بشر را وسوسه كند.
شيطان همواره در جنگ با بشر است و او را نه در خواب رها مى‏كند و نه در بيدارى; ماموران و جنود او بيدار و منتظر فرصت هستند تا انسان، غافل شود و در حال غفلت‏بر او تهاجم كنند. گاهى ممكن است انسان خوابهاى خوبى ببيند و با رؤيا بيدارى معنوى نصيبش شود، ولى شيطان در او وسوسه كرده و رؤياى او را هم تيره مى‏كند.
اگر انسان در ايمان متزلزل باشد، «كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران‏» (٦) خواهد بود; يعنى گاهى به سمت‏حق و گاهى به سمت‏باطل خواهد رفت و روشن است كه مجموع حق و باطل، باطل است; زيرا:
«الا لله الدين الخالص‏» (٧) .
كسى كه گاهى تبهكار و گاهى پرهيزكار است، مجموعا انسان تبهكارى است. چون مجموع بدى و خوبى، بد، و مجموع زشتى و زيبايى، زشت است; مثلا، اگر كسى در نقاشى يك صحنه، سمت راستش را زيبا و سمت چپش را زشت ترسيم كند، نقاشى آن صفحه، زيبا نخواهد بود; زيرا زيبايى، زشتى را و حق، راهى باطل را نمى‏پذيرد. از اين رو براى سالكان كوى حق، راهى جز ثبات قدم وجود ندارد.
اگر ما ثابت قدم شويم، ديگر چيزى ما را نمى‏لرزاند; سرد و گرم روزگار، ما را از پا در نمى‏آورد و زرق و برق جهان طبيعت‏براى ما جاذبه ندارد; نه آمدن نعمتى ما را چنان مسرور و طربناك مى‏كند كه از وظيفه بيرون برويم و نه از كف دادن نعمتى ما را چنان غمناك مى‏كند كه ما در انجام وظيفه، كوتاهى كنيم و اين همان است كه قرآن كريم مى‏فرمايد:
«لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتاكم‏» (٨).
منظور از ثبات قدم، ثبات در سيرت و سنت دينى است و به طور كلى، ثبات در هر چيز به اندازه و در محدوده همان چيز است; بنابراين، وقتى مى‏گويند: فلان شخص «ثابت قدم‏» است; يعنى آن جا كه مى‏انديشد، «ثابت فكر» و آن جا كه بايد سخن بگويد، «ثابت قول‏» و... است; ولى از آن جا كه رونده بيش از هر چيز، به نيروى «پا» محتاج است و از آن كمك مى‏گيرد، «ثبات‏»، بيشتر به «قدم‏» اسناد داده مى‏شود و نيز اين كه مى‏گويند: فلان سالك، «پايدار» است، از همين قبيل است.
-----------------------
١. سوره ابراهيم، آيه ٢٧.
٢. سوره غافر، آيه ٥١.
٣. بحار، ج ٧٧، ص ٣٢٠.
٤. سوره بقره، آيه ٢٥٠.
٥. سوره ممتحنه، آيه ٧.
٦. سوره انعام، آيه ٧١.
٧. سوره زمر، آيه ٣.
٨. سوره حديد، آيه ٢٣.


۱۷
سوم: نيت
سوم: نيت
اگر انسان ثابت قدم هم باشد، ممكن است كار را بدون روح آن يعنى نيت انجام دهد و روح هر كارى را نيت آن تامين مى‏كند. بنابراين، نيت‏به منزله روح است و عمل به منزله تن و عمل بى روح، جسد سرد و مرده است و كارى از آن ساخته نيست. اين كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«فانما لكل امرء ما نوى‏» (١) هر كسى به اندازه نيتى كه دارد طرفى مى‏بندد، از همين باب است.
در باره مجاهدان و مهاجران الى الله وارد شده است كه اگر كسى براى خدا هجرت كند، پاداشش لقاى حق و ثواب اوست، ولى كسى كه وارد جبهه جنگ شود و جهاد كند تا غنيمتى ببرد، جهاد او به اندازه همان غنيمت مى‏ارزد و بيانگر ارزش همان شخص است; چون قيمت هر شخص به معرفت اوست و معرفت او را در هدفدارى او بايد جستجو كرد.
از اين رو يكى از بهترين امور براى سالكان نيت است و در دوران امر بين نيت و عمل، نيت‏بى عمل از عمل بى نيت، بهتر است; مثلا، اگر كسى كارى را انجام مى‏دهد ولى نيت‏يعنى قصد قربت نداشته باشد، اگر آن كار «توصلى‏» باشد از عقوبت ترك واجب مصون است و اگر عبادى باشد كه مبتلا به عذاب ترك واجب مى‏شود; ولى اگر كسى به انجام كارى مصمم شود و نيت كند كار خيرى را انجام دهد، ليكن وسيله و امكانات او را همراهى نكند، يقينا پاداش دارد; چون خود نيت، فعل عبادى قلبى است.

روزى معنوى
نيت از اعمال باطنى و از روزيهاى معنوى انسان است، گرچه برخى انسانها بسيارى از امور ماوراى طبيعى را، روزى، نعمت و درجه نمى شمرند. از اين رو، كسانى از ائمه (عليهم السلام) مى‏پرسيدند: چرا خردمندان و فرزانگان تهى دستند؟ آنها هم در جواب مى‏فرمودند: مگر فرزانگى، عقل و دانش روزى نيست؟ خدا روزيها را تقسيم مى‏كند.
امام صادق (عليه السلام) نيز مى‏فرمايد: عقل، زيبايى و فصاحت روزيهايى است كه مايه كمال آدمى است:
«ثلاث خصال من رزقها كان كاملا: العقل و الجمال و الفصاحة‏» (٢) .
اگر متمكنان بى خرد، ارزش خرد را بدانند متاثر خواهند شد و بنابراين، علت عدم تاثر آنها عدم درك آنان است كه نمى‏دانند فرزانگى فضيلت است و لذت دارد.
لذت دانش به مراتب بيش از لذت امكانات رفاهى مادى است; زيرا چيزى كه جداى از جان انسان است، براى او گوارا نيست و فقط «خيال لذت‏» است‏حتى لذت غذا و ميوه شيرينى كه انسان مى‏خورد، تنها در محدوده كام او و بسيار زودگذر است و همين كه از دهان، فرورفت ديگر هيچ لذتى براى او ندارد; اما علم و دانش چنين نيست; زيرا شنيدن، گفتن، داشتن، نشر آن و عمل به آن لذيذ است. بنابراين، گذشته از رزق ظاهرى رزق معنوى را كه علم و فرزانگى است‏بايد به حساب آورد. به هر تقدير، مسئله نيت مثل خرد و فرزانگى جزو روزيها و اعمال باطنى است و عمل باطن از عمل ظاهر قويتر است.

ارزش و دشوارى نيت
امامان معصوم (عليهم‏السلام) فرموده‏اند: «نية المؤمن خير من عمله‏» (٣) و يا :
«افضل الاعمال احمزها» (٤) .
نيت روح عمل، و كار دشوارى است. چون اصل كار را بسيارى از انسانها انجام مى‏دهند، اما همه قدرت نيت صحيح ندارند. اولا نمى‏شود كار ناپسند را «قربة الى الله‏»، انجام داد. بنابراين، بايد كار، شايستگى نزديك ساختن انسان به خدا را داشته باشد; يعنى، «حسن فعلى‏» داشته باشد و ثانيا بايد كار، از «حسن فاعلى‏» برخوردار باشد.
در اين صورت اگر اين عمل از هر پيرايه‏اى منزه باشد، نيت آن بهتر از خود عمل است و البته اين بسيار دشوار است و به همين جهت هم نيت، بهترين اعمال است; مثلا، كسى كه كتابى مى‏نويسد طبيعتا علاقه دارد كه نام او روى جلد آن نوشته شود; يا اگر كسى مسجد يا مؤسسه خيريه‏اى مى‏سازد، علاقمند است كه نام او در چهره تابلو آن ثبت‏شود و يا در محافل برده شود و بعضى هم علاقه مندند كه نامشان برده نشود تا ديگران بگويند: او بدان حد رسيده كه حتى حاضر نشده مردم نامش را ببرند كه اين هم يك نوع رياست; يعنى، گاهى انسان ريا مى‏كند و نمى‏داند كه ريا كار است، كه البته اين رياى مرموزى است و كمتر مورد توجه قرار مى‏گيرد و شيطان هم هر كسى را از راه مخصوص او فريب مى‏دهد. برخى هم براى اين كه ديگران نگويند فلان كس رياكارى مى‏كند كار خير را انجام نمى‏دهند كه در حقيقت، سخن مردم انگيزه ترك كار خير، است.
----------------------------
١. بحار، ج ٦٧، ص ١٨٦.
٢. بحار، ج ٧٥، ص ٢٣٤.
٣. اصول كافى، ج ٢، ص ٨٤.
٤. بحار، ج ٦٧، ص ٢٣٧.


۱۸
چهارم: صدق
چهارم: صدق
خداى سبحان انبيا را به عنوان «صديق‏» و «صادق‏» معرفى مى‏كند و ديگران را به همراهى آنان فرا خوانده و مى‏فرمايد:
«كونوا مع الصادقين‏» (١)
با سنت و سيرت اهل صدق باشيد و از آنان جدا نباشيد.
قرآن كريم نخست‏به ما دستور صدق و سپس از نتيجه اين كار، گزارش داده، مى‏فرمايد:
پيروان حقيقى پيامبران، زندگى و مرگشان با انبيا، صديقان، شاهدان و صالحان بوده، با آن ذوات نورانى محشورند:
«و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبين و الصديقين و الشهداء و الصالحين‏» (٢) .
لازم نيست انسان بميرد تا با انبيا محشور شود، بلكه در دنيا هم با انبيا مى‏تواند محشورباشد. چون ارواح پاك انبيا و اوليا نسبت‏به ديگران اشراف دارند و پيروان خود را رها نمى‏كند; مثلا، گاهى انسان مبتلا به وسوسه مى‏شود ولى طولى نمى‏كشد كه از شر درونى آن، نجات پيدا مى‏كند. پس هم آن وسوسه، عاملى به نام شيطان و هم رهايى از دام وسوسه كننده، عاملى به نام ارواح ائمه، انبيا، اوليا و فرشتگان الهى دارد.

گستردگى دايره صدق
صدق، تنها در گفتار نيست; بلكه در نيت و عمل نيز هست. از اين رو مؤمنان و پرهيزكاران داراى «قدم صدق‏» و «مقعد صدق‏» هستند. قرآن كريم مى‏فرمايد:
«و بشر الذين امنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم‏» (٣) «ان المتقين فى جنات و نهر فى مقعد صدق عند مليك مقتدر» (٤) و خداوند از مردانى كه به عهدشان وفا كرده‏اند به عنوان صادق ياد مى‏كند:
«من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه‏» (٥) و البته بهترين نمونه صدق، پايدارى در جبهه جنگ است; خواه جنگ ظاهر و جهاد اصغر و خواه جنگ باطن و جهاد اكبر.
سخن لطيفى از مرحوم بوعلى رسيده است كه آن سخن را مرحوم خواجه و بزرگان ديگر هم دارند. آن سخن اين است كه اگر كسى در گفتار و نوشتار و به طور كلى در همه بخشهاى سنت و سيرتش، راستگو باشد، خوابهاى راست مى‏بيند. روح انسان درغگو مانند چشم «احول‏» است و حقيقت را درست نمى‏بيند.
در عالم رؤيا حقيقت را به انسان نشان مى‏دهند، ولى كسانى كه در بيدارى خيال پرداز و پرحرفند و مرز حلال و حرام را نمى‏شناسند، سرانجام به رؤياهايى مى‏رسند كه معبر را از تعبير عاجز مى‏كند و به «اضغاث احلام‏» موسوم شده است; ولى روح انسان مستقيم و راستگو صادق است و روح صادق هنگامى كه سخن مى‏گويد درست مى‏گويد و اين نشانه اين است كه درست مى‏بيند. بنابراين، چنين كسى هم صدق خبرى و هم صدق مخبرى دارد; يعنى، هم درست مى‏بيند وهم رست‏خبر مى‏دهد و هم واقع مى‏شود. چون او آنچه را كه بايد اتفاق بيفتد ديده و درست هم ديده است. بنابراين، ما اگر خواستيم ببينيم كه راستگو هستيم يا نه، راههايى دارد كه يكى از آنها بررسى خوابهايمان است; زيرا معرفت نفس و شناخت‏شئون آن بهترين آيه از آيات الهى است.
-------------------------
١. سوره توبه، آيه ١١٩.
٢. سوره نساء، آيه ٦٩.
٣. سوره يونس، آيه ٢.
٤. سوره قمر، آيات ٥٤ ٥٥.
٥. سوره احزاب، آيه ٢٣.


۱۹
پنجم: انابه
پنجم: انابه
«انابه‏» يا از «ناب ينوب‏» به معناى نوبت گرفتن و يا از «ناب ينيب‏» به معناى انقطاع، است.
بنابراين، «منيب‏» كسى است كه مكرارا نوبت‏بگيرد تا ببيند در رحمت ويژه الهى چه هنگام باز مى‏شود تا او وارد گردد; يا منيب، كسى است كه از غير خدا منقطع و به خدا مرتبط باشد و قرآن كريم از انابه به عظمت‏ياد مى‏كند:
«انيبوا الى ربكم‏» (١)
و خداوند منيب را دوست دارد و مى‏فرمايد منيب، از تذكره الهى متذكر مى‏شود:
«و ما يتذكر الا من ينيب‏» (٢)
و سرانجام دلهاى منيب پرهيزكاران را به بهشت مژده مى‏دهد:
«و ازلفت الجنة للمتقين غير بعيد هذا ما توعدون لكل اواب حفيظ من خشي الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب ادخلوها بسلام ذلك يوم الخلود» (٣) .
-------------------------
١. سوره زمر، آيه ٥٤.
١. سوره زمر، آيه ٥٤.
x ٣. سوره ق، آيات ٣١ ٣٤.


۲۰