انسان کامل

انسان کامل0%

انسان کامل نویسنده:
گروه: کتابها

انسان کامل

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 13478
دانلود: 2582

توضیحات:

انسان کامل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 110 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13478 / دانلود: 2582
اندازه اندازه اندازه
انسان کامل

انسان کامل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

درجه دوم خودخواهی‏

اما يك وقت در مسئله خود، مسئله اين نيست كه انسان به فكر زندگی خود است؛ مسئله اين است كه دچار نوعی بيماری روانی است و در واقع آن مقام انسانی‏اش در خدمت حيوانيتش قرار می‏گيرد. بعد می‏بينيد به خودكَش می‏شود، نه فقط به اندازه‏ای كه بخواهد زندگی كند [بلكه هدفش بيشتر جمع كردن است.] كبوتر دانه جمع می‏كند برای اينكه سير شود و اين يك امر طبيعی و عادی است. اسب می‏چرد برای اينكه سير شود، اين هم يك امر عادی است. اگر يك بشر بخواهد در اين حد باشد عادی است، يعنی يك حيوان است. اما يك وقت بشر گرفتار آز و حرص می‏شود. اينجا ديگر صحبت اين نيست كه می‏خواهد برای زندگی خود فعاليت كند، بلكه فقط برای اينكه جمع كند فعاليت می‏كند و هرچه هم جمع می‏كند باز می‏خواهد بيشتر و بيشتر جمع كند و جمع كردن او حدی ندارد. اسم اين حالت آز است. چنين آدمی آنجا كه می‏خواهد بدهد، ببخشد و يا احسان كند دچار بخل است (اين بيماری ديگری است)، دچار امساك است و به تعبير پيغمبر اكرم شُحّ مطاع دارد، يك حالت روانی دارد كه آن حالت روانی حاكم بر اوست نه فكر و عقل و اراده‏اش. پول به جانش چسپيده و هيچ حساب و كتاب و عقل و منطقی در كار نيست و الّا اگر عقل و منطق در كار باشد، می‏فهمد كه اينجا جای خرج كردن است، يعنی خير و مصلحت و منفعت و خوشی و سعادتش در خرج كردن است، ولی بخل به او اجازه نمی‏دهد. حالت حرص و آز، ضد اخلاق است؛ يعنی پايين‏تر از اخلاق است و بيماری است‏

درجه سوم خودخواهی‏

انسان حالات ديگری نيز دارد. بيماری نفس انسان فقط اين نيست كه دچار حرص و آز می‏شود، دچار بخل می‏شود، بلكه انسان گاهی يك نوع بيماريهای پيچيده‏ای پيدا می‏كند كه از بيماريهای تن پيچيده‏تر و مشكلترند؛ بيماريهايی كه اساساً با منطق و عقل سازگار نيستند و فقط با روح همان بيمار سازگارند، همان چيزهايی كه امروز عقده‏های روانی می‏نامند مثل حالت حسد. حالت حسد در انسان يك حالت ضد منطق است؛ يعنی انسان حالتی پيدا می‏كند كه فراموش می‏كند در فكر سعادت خودش باشد، فقط در فكر بدبختی ديگری است. آرزويش اين نيست كه خودش خوشبخت شود. اگر هم آرزو دارد كه خودش خوشبخت شود، ده برابر آرزويش اين است كه ديگری بدبخت شود. اين ديگر با چه منطقی [جور درمی‏آيد؟!] در هيچ حيوانی چنين حالتی نيست كه آرزوی آن حيوان بدبختی حيوان ديگری باشد. حيوان در فكر شكم خودش است و بس، ولی در انسان چنين حالتی پيدا می‏شود.

گاهی در انسان حالت تكبر پيدا می‏شود و گاهی در او برخی عقده‏های روانی پيدا می‏شود كه در باطن نفس انسان مخفی شده است و خودش هم از آن بی‏خبر است. اينها مشكلاتی است كه نفس انسان برای انسان به وجود می‏آورد

تسويل‏

گاهی نفس انسان، انسان را فريب می‏دهد؛ يعنی خود آدم، خود آدم را فريب می‏دهد. اين ديگر چه حسابی است كه انسان از درون خودش فريب بخورد؟! در قرآن می‏فرمايد :( بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ انْفُسُكُمْ ) . (تسويل يك تعبير روان شناسانه بسيار دقيقی است كه در قرآن آمده است و به اين معنی است كه انسان گاهی خودش از درون خودش فريب می‏خورد. اگر نفس انسان چيزی را می‏خواهد، آنچنان آن را برای انسان جلوه می‏دهد و آنچنان آن را آرايش و زينت و به اصطلاح توالت می‏كند و آنچنان به دروغ به آن نقش و نگار می‏بندد كه انسان خيال می‏كند يك چيزی است، ولی همان درون خود انسان است كه اين كار را كرده، برای اينكه انسان خودش را فريب دهد. تعبير تسويل تعبير عجيبی است. امروز كه روان شناسی خيلی پيشرفت و ترقی كرده، عميقاً و دقيقاً به اين نكات رسيده‏اند.

حتی به اين نكته رسيده‏اند كه گاهی انسان ديوانه می‏شود و اين ديوانگی هيچ علت عصبی و جسمی ندارد و فقط علت داخلی و روانی دارد. مثلًا وقتی تحمل مصائب، خيلی سخت و دشوار می‏شود، روان انسان برای اينكه خودش را از شر اين غصه‏ها راحت كند، عقل را مرخص می‏كند. به قول شاعر :

ز هشياران عالم هركه را ديدم غمی دارد

دلا ديوانه شو، ديوانگی هم عالمی دارد

و اين يك اصل روان شناسی است.

به هرحال مسئله كيد و مكر نفس (مكائد نفس)- نه مكر نفس انسان با ديگری، بلكه مكر نفس انسان با خود انسان- يك مسئله بسيار مهمی است و در عرفان به اين نكات، خوب توجه شده است. اين دو قسمت آخر كه انسان را وارد ضد اخلاق نموده، بيمار می‏كند و از حيوان هم پست ‏تر می‏كند، در عرفان در حد اعلی‏ خوب بيان شده‏اند و حتی نكاتی گفته شده است كه واقعاً حيرت‏آور است؛ يعنی انسان تعجب می‏كند كه چگونه اين افراد در ششصد سال، هفتصد سال و يا هزار سال پيش اين نكات بسيار دقيق روانی را گفته‏اند كه امروز در قرن بيستم، روان شناسی به عمق اين نكات پی می‏برد. البته- همان‏طور كه گفتم- همه اين مطالب مثل همان مسئله تسويل از قرآن الهام گرفته شده است، منتها چون اينها افراد با استعدادی هستند، از يك سررشته‏ای كه قرآن به دست می‏دهد خوب می‏توانند دنباله رشته را بگيرند و مطلب را پيدا كنند. مثلًا در زمينه همين تسويل مطلبی را از مولوی برای شما بگويم‏

عقده‏های روانی مخفی‏

امروز اين مطلب ثابت شده است كه گاهی در شعور باطن انسان شرارتهايی رسوب می‏كند كه چون در بيرون نيست و رسوب كرده و در ته حوض است، انسان خودش از وجود آنها آگاه نيست و فقط در شرايط خاصی كه محركاتی پيدا می‏شود، انسان يكمرتبه می‏بيند كه از آن عمقِ عمق روحش [اين رسوبات] بالا می‏آيد كه آدم خودش تعجب می‏كند و باور نمی‏كند كه در درونش چنين چيزهايی وجود داشته باشد. گاهی انسان، خودش به خودش ايمان پيدا می‏كند : وقتی به خودش نگاه می‏كند می‏بيند در قلبش هيچ گونه كدورتی نيست، كينه و حسدی نسبت به كسی ندارد، تكبر و عُجبی ندارد، و واقعاً هيچ يك از اينها را در خودش نمی‏بيند. ولی يك موقع- به تعبير قرآن- امتحان پيش می‏آيد و در امتحان يكمرتبه انسان می‏بيند كه تكبرها و عُجبهايی از درونش بيرون آمد، حسدها و كينه‏ها و حقدهايی از درونش بيرون آمد كه آن سرش ناپيداست. مولوی می‏گويد :

نفست اژدرهاست او كی مرده است

از غم بی‏آلتی افسرده است

نفس انسان، حالت مار افعی را دارد. مار افعی در زمستان حالت يخ زدگی و كرخی پيدا می‏كند و اگر انسان به آن دست هم بزند تكان نمی‏خورد و اگر بچه‏ای با آن بازی كند او را نيش نمی‏زند و انسان خيال می‏كند كه اين مار به خوبی رام شده است. اما وقتی آفتاب گرمی به اين مار بتابد يكمرتبه عوض می‏شود و چيز ديگری می‏شود، كه ملّا راجع به آن مارگير كه اژدهايی را از كوه آورد، داستان مفصلی آورده است كه در اواخر آن همين بيت را می‏گويد :

نفست اژدرهاست او كی مرده است

از غم بی‏آلتی افسرده است

خيال نكن كه نفست مرده است، او اژدهايی يخ زده است. اگر حرارت به آن بتابد، آن وقت می‏فهمی چه خبر است!.

مولوی در جای ديگری راجع به ميلهای پنهان و خفته در انسان تشبيهی می‏كند كه روانكاوها را به حيرت می‏اندازد. می‏گويد :

ميلها همچون سگان خفته‏اند

اندر ايشان خير و شر بنهفته‏اند

چونكه قدرت نيست خفتند آن رده

همچو هيزم پارها و تن زده

گاهی ديده‏ايد تعدادی سگ در جايی خوابيده‏اند و سرهايشان را روی دستهايشان گذاشته‏اند و چشمهايشان را روی هم گذاشته و آرام گرفته‏اند، به طوری كه انسان خيال می‏كند اينها تعدادی برّه و گوسفند هستند

تا كه مرداری درآيد در ميان

نفخ صور حرص كوبد بر سگان

چونكه در كوچه خری مردار شد

صد سگ خفته بدان بيدار شد

اما اگر در اين بين يك لاشه مردار پيدا شود، همينهايی كه اين‏طور خوابيده‏اند و مثل گوسفند سرها را روی دستها گذاشته‏اند يكمرتبه از جا حركت می‏كنند و چشمهاشان از قالب بيرون می‏زند و صدای خُرخُر از حلق اينها بيرون می‏آيد و هركدام از موهايشان مثل يك دندان می‏شود

حرصهای رفته اندر كتم غيب

تاختن آورد و سر برزد ز جيب

مو به موی هر سگی دندان شده

از برای حيله دم جنبان شده

تا اينجا مثَل است، بعد می‏گويد :

صد چنين سگ اندر اين تن خفته‏اند

چون شكاری نيستشان بنهفته‏اند

چه حقيقت بزرگی و چه نكته دقيق و باريكی است!

جهاد با نفس در قرآن و حديث‏

تا اينجا مطالب، صددرصد درست و بسيار عميق و دقيق است و شواهد قرآنی و حديثی بسياری، اين مطالب را تأييد می‏كند كه اگر بخواهم آنها را برايتان ذكر كنم خيلی مفصل می‏شود. به‏طور اجمال عرض می‏كنم كه هيچ شكی در اين مطلب نيست كه انسان، گذشته از آن خود ابتدايیِ حيوانیِ خودمحوری كه فقط در فكر خودش است و از جنبه مثبت يا منفی در فكر ديگران نيست، كه اين يك حالت عادی است، حالت آز و حرص دارد كه يك بيماری عجيب است و همچنين دچار بيماريهای مخفی و عقده‏های روحی و روانی می‏شود. اينها همه در جای خود درست است، حال نتيجه چيست؟ نتيجه اين است كه نفس را، آنجا كه به صورت آز و حرص درمی‏آيد و آنجا كه آن ميلها به صورت سگهای خفته‏ای در درون انسان مخفی می‏شوند و آنجا كه نفس انسان حالت آن افعی را پيدا می‏كند، بايد از بين برد و جهاد با نفس كرد؛ يعنی بايد با نفس امّاره بالسوء، كه اين تعبير هم از قرآن است، اين نفسی كه به شدت فرمان به بدی می‏دهد، مبارزه كرد. آن حد اول كه می‏خواهد يك لقمه نان بخورد، فرمان به بدی نيست. آن غريزه، طبيعی است و خوب هم هست.

ولی وقتی به صورت آز و حرص و بخل و حسد و كينه و عقده و خشم و غضب و امثال اينها درمی‏آيد، آن وقت است كه اين نفسْ امّاره بالسوء می‏شود. قرآن هم می‏گويد با نفس امّاره بالسوء بايد مبارزه كرد :

( فَامّا مَنْ طَغَی‏. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِیَ الْمَأْوی‏. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی‏. فَانَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوی‏.. )

قرآن تصريح می‏كند كه بايد جلو نفس را گرفت و بايد آن را از اينكه دنبال هوای خودش برود نهی كرد. در جای ديگر می‏فرمايد :( أَفَرَايْتَ مَنِ اتَّخَذَ الهَهُ هَويهُ )

آيا ديدی آن كسی را كه معبودش همان هوای نفسش است؟ در جای ديگر از زبان يوسف صدّيق نقل می‏كند :( وَ ما ابَرِّئُ نَفْسی انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوء )

من هرگز نفس خودم را تبرئه نمی‏كنم. ببينيد يوسف چه می‏گويد. يوسفی كه از خودش مطمئن است، در عين حال می‏گويد : انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ. می‏خواهد بگويد دستگاه نفس انسان آنقدر پيچيده و پيچيده است كه گاهی ممكن است در آن لايه دهمش چيزی باشد كه انسان خودش نفهمد، و لهذا می‏گويد : من هرگز نفس خودم را تبرئه نمی‏كنم، و خصلت مؤمن اين است كه هيچ گاه به نفس خود از نظر شرارت نكردن اعتماد نمی‏كند.

بنابراين، اسلام هم جهاد با نفس را تأييد می‏كند و اصلًا كلمه جهاد نفس از خود اسلام است. كلمه جهاد با نفس آنجا [مطرح شد] كه گروهی از صحابه از غزوه‏ای مراجعت كردند و به‏طور دسته جمعی خدمت حضرت رسيدند ببينيد پيغمبر چقدر فرصت شناس است و می‏داند در كجا چه سخنی را بگويد. مردمی سرباز و غازی

از جنگ برگشته‏اند، پيغمبر می‏خواهد به آنها آفرين بگويد، همين جا بزرگترين درس اخلاق را به آنها می‏دهد، می‏فرمايد : مَرْحَباً بِقَوْمٍ قَضَوُا الْجِهادَ الْاصْغَرَ وَ بَقِیَ عَلَيْهِمُ الْجِهادُ الْاكْبَرُ آفرين! آفرين بر مردمی كه از نبرد كوچك بازگشته‏اند و نبرد بزرگ بر آنها باقی مانده است. عرض كردند : يا رسولَ اللَّه! وَ مَا الْجِهادُ الْاكْبَرُ؟ نبرد بزرگ چيست؟ فرمود : جِهادُ النَّفْسِ

مجاهده با نفس امّاره از جهاد با انسان ديگر بزرگتر است. پس جهاد با نفس را هم اسلام گفته است. تا اينجا مطالب مكتب عرفان در اين باره درست است‏

ولی ما در اين مكتب- كه اسمش را مكتب عرفان و تصوف می‏گذاريم- در مرحله جهاد با نفس و مبارزه با خودخواهی و خودپرستی و درهم كوبيدن خود، گاهی به جايی می‏رسيم كه اسلام آن را تأييد نمی‏كند. البته می‏گويم گاهی، نمی‏خواهم بگويم حتی اكابر هم اين اشتباه را می‏كرده‏اند، ولی اين اشتباه در كلمات اهل اين مكتب زياد است.

يكی از مراحل، رياضتهای شاقّه است. به اينجا كه می‏رسد، اسلام در مقابل آن می‏ايستد، می‏گويد بدنت بر تو حق دارد. اصحابی از پيغمبر بودند كه می‏خواستند خودشان را در اين رياضتهای شاق وارد كنند. پيغمبر به شدت با آنها مبارزه كرد. در عين حال گاهی ديده می‏شود افرادی تن به رياضتهای شاقه‏ای می‏دهند كه اسلام در آن حد، اين رياضتها را تأييد نمی‏كند. اين يك [اشكال] كه خيلی مهم نيست.

مجاهده با نفس دو گونه است. گاهی مجاهده با نفس به شكل رياضت است؛ يعنی خيلی به تن سختی می‏دهند : غذا خيلی كم می‏خورند و خواب را خيلی تقليل می‏دهند. بدن انسان هم حالتی دارد كه هرطور كه انسان آن را پرورش دهد قبول می‏كند. ممكن است كسی در اثر ممارست زياد، كاری كند كه در شبانه روز واقعاً بتواند با چند مغز بادام بسر ببرد و همه خوابش در شبانه روز به يك ربع ساعت تقليل پيدا كند؛ يعنی اين تن را در حالت زجر قرار دهد كه اين كار بيشتر در بين هنديها معمول است و در ميان مسلمين كمتر يافت می‏شود، چون منطق اسلام اجازه نمی‏دهد كه اين كار رايج شود.

ولی قسم ديگر جهاد با نفس مبارزه با تن نيست، مبارزه با خود نفس و با روان است، يعنی برخلاف ميل نفس رفتار كردن است كه اين هم تا حدی درست است. ولی در همين جا گاهی چيزهايی می‏بينيم كه با منطق اسلام جور در نمی‏آيد، يعنی انسان كامل اسلام اين‏طور نيست. حال اينها را يك يك برای شما عرض می‏كنم‏

روش ملامتی‏

يكی از آنها روشی است كه در ميان بعضی از متصوفان معمول بوده است ولی كم و بيش در ميان همه اثر گذاشته است كه آن را روش ملامتی يا روش ملامتيان می‏نامند. روش ملامتی نقطه مقابل روش رياكاری است. آدم رياكار باطنش بد است ولی تظاهر به خوبی می‏كند، ولی آدم ملامتی يك آدم خوب است كه برای اينكه مردم به او عقيده پيدا نكنند تظاهر به بدی می‏كند، مثلًا شراب نمی‏خورد ولی تظاهر به شرابخواری می‏كند، زنا نمی‏كند ولی به گونه‏ای رفتار می‏كند كه مردم او را يك آدم فاسد زناكار بدانند، چرا؟ می‏گويد : من اين كار را می‏كنم برای اينكه نفس را بكشم، برای اينكه نفس بميرد. واقعاً هم اين كارها مبارزه شديدی با نفس است، چون نفس دلش می‏خواهد در ميان مردم آبرو و وجهه داشته باشد و مردم به او اعتقاد داشته باشند ولی او عمداً كاری می‏كند كه مردم به او اعتقاد نداشته باشند :

دزد نبود ولی تظاهر به دزدی می‏كرد؛ بسا بود مال مردم را به جايی می‏برد كه او را بگيرند و كتك بزنند، و اگر نمی‏فهميدند دوباره آن مال را سر جايش می‏گذاشت؛ شيشه مشروب را با خودش حمل می‏كرد در حالی كه شرابخوار نبود.

آيا اين كارها با منطق اسلام وفق می‏دهد؟ نه. اسلام می‏گويد عِرض مؤمن در اختيار خودش نيست. مؤمن حق ندارد كاری كند كه شرف و احترام و عرض خود را در ميان مردم بريزد. اسلام می‏گويد : رياكاری نكن، تظاهر به خوبی نكن ولی تظاهر دروغين به بدی هم نكن. هم آن، دروغ عملی است و هم اين. نه آن دروغ را بگو و نه اين دروغ را.

يكی از علل اينكه در ادبيات عرفانی، معانی بلند مقدس معنوی را در لباس الفاظ فسق و فجوری بيان كرده‏اند و از زبان شاهد و معشوق و می‏ و نی سخن گفته‏اند، اين است كه می‏خواسته‏اند به چيزی كه خودشان اهل آن نبوده‏اند تظاهر كنند. حتی در حافظ هم اين مطلب زياد ديده می‏شود، گو اينكه خودش می‏گويد كه من ملامتی نيستم و رياكار هم نيستم :

دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات

مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

روش ملامتی يك نوع مجاهده با نفس صوفيانه است كه اسلام آن را نمی‏پذيرد.

البته باز هم تأكيد می‏كنم كه اين روش در ميان همه متصوفه نبوده است. در ميان بسياری از متصوفه از قبيل خواجه عبداللَّه انصاری، حفظ آداب شريعت خيلی قوی بوده است، ولی در ميان گروهی اين مطلب بوده است. می‏گويند در ميان متصوفه خراسان، ملامتيان زياد بوده‏اند. به هرحال اسلام در جهاد با نفس، روش ملامتی را اجازه نمی‏دهد

تصوف و عزت نفس‏

گاهی در مكتب تصوف در همين جهاد با نفس، تن به دنائت و پستی می‏دهند برای اينكه نفس را رام و ذليل كرده، از فرمان دادن باز دارند، چطور؟ مثلًا شخصی در جايی می‏تواند از حيثيت خودش دفاع كند، ولی دفاع نمی‏كند. چيزی كه ما اسمش را عزت مؤمن می‏گذاريم، در بعضی از مكتبهای تصوف معنی ندارد.

در ميان بسياری از اين مكاتب در مراسمی كه سالك بايد به شيخ و استاد خود خدمت كند، آن استاد به سالك فرمان می‏دهد كه كارهايی را كه خيلی پست و دنی است انجام دهد. مثلًا اين سالك حتماً بايد مدتی سرگينهای حيوانات را جمع كند، كنّاسی كند و يا كارهايی بدتر از اينها را انجام دهد برای اينكه نفسش كشته شود، كه اسلام اينها را اجازه نمی‏دهد.

ابراهيم ادهم كه از مشايخ تصوف است می‏گويد : من در عمرم هيچ وقت به اندازه سه موضع خوشحال نشدم :

يكی آنكه وقتی مريض بودم و در مسجدی افتاده بودم و نمی‏توانستم بلند شوم، خادم مسجد آمد و گداها و فقيرها را كه خوابيده بودند، بلند كرد. به من هم كه رسيد با عتاب گفت : بلند شو! و چند لگد با پايش به من زد، و من هم نمی‏توانستم بلند شوم. همه رفتند و من تنها بودم. بعد خادم پايم را گرفت و مرا مثل يك لاشه از مسجد بيرون انداخت. خيلی خوشحال شدم، چون ديدم اين نفس در اينجا دارد حسابی كوبيده و ذليل و خوار می‏شود.

مورد دوم اينكه يك وقت همراه عده زيادی سوار كشتی بوديم. دلقكی در اين كشتی بود كه برای سرگرمی اهل كشتی دلقك بازی می‏كرد و قصه می‏گفت و مردم را می‏خنداند. از جمله گفت : در فلان جا به جنگ كفار رفته بوديم و چنين و چنان می‏كرديم و بعد يك كافر كثيفی در آنجا بود و من رفتم و ريش او را گرفتم و كشيدم.

آن دلقك در مجلس نگاه كرد، چون آدمی می‏خواست كه او را به اصطلاح سوژه خودش قرار دهد، از من پست ‏تر كسی را پيدا نكرد، آمد ريش مرا گرفت و كشيد و مردم خنديدند. اينجا هم خيلی خوشحال شدم، چون ديدم حسابی نفس دارد كوبيده می‏شود.

مورد سوم هم اينكه روزی در زمستان در جايی بودم. از جای خود بيرون و در زير آفتاب آمدم. به پوستينم نگاه كردم، ديدم آنقدر شپش داشت كه نفهميدم پشم آن زيادتر است يا شپش. اين هم يكی از آن مقاماتی بود كه خيلی خوشحال شدم.

بله، اينها مبارزه با نفس است، جهاد با نفس است، اما جهاد با نفسی است كه اسلام آن را اجازه نمی‏دهد اساساً اسلام به هيچ وجه چنين مجاهده با نفسی را كه انسان تن به خواری بدهد و آن دلقك بخواهد مردم را بخنداند، يعنی يك كار بطّالی بكند- كه اصل كارش خلاف است و توهين كردن او به من خلاف ديگر است- قبول ندارد. آيا او بيايد ريشم را با دست بگيرد و مرا اين طرف و آن طرف بكشد و من هيچ چيز نگويم و تسليم او شوم برای اينكه جهاد با نفس است؟! اسلام می‏گويد نفس مؤمن، عزيز و محترم است؛ مؤمن بايد از شرافت خود دفاع كند. طبق منطق اسلام بر ابراهيم ادهم واجب بوده كه در آنجا در مقابل آن دلقك بايستد و بگويد :

فضولی موقوف! دور شو!.

ديگری می‏گويد : شبی يك نفر مرا برای افطاری به خانه‏اش دعوت كرد. وقتی به در خانه‏اش رفتم، راهم نداد. يك شب ديگر مرا دعوت كرد ولی باز هم مرا راه نداد و بار ديگر اين مطلب تكرار شد. آخر كار گفت : واقعاً تعجب می‏كنم، من سه دفعه تو را دعوت كردم و هر سه دفعه راهت ندادم ولی در عين حال هر وقت تو را دعوت می‏كنم باز می‏آيی، عجب آدمی هستی! گفتم : سگ هم كه همين‏طور است. سگ را اگر ده دفعه هم صدايش كنی و بعد برانی، دوباره برمی‏گردد.

ولی اسلام اجازه نمی‏دهد كه انسان تا اين حد نفس خود را خوار و تحقير كند و به آن توهين كند، چرا؟ راز مطلب اينجاست.

ما در اسلام از يك طرف به جايی می‏رسيم كه وقتی صحبت نفس پيش می‏آيد، می‏گويند بايد با اين نفس مجاهده و مبارزه كرد و آن را ميراند و نفس امّاره بالسوء چنين و چنان است. از طرف ديگر در اسلام به جای ديگری می‏رسيم، می‏بينيم به همين اندازه- و بلكه بيش از اين اندازه- صحبت از عزت نفس و قوّت نفس و كرامت نفس است؛ صحبت از اين است كه نفس مؤمن عزيز است، نفس مؤمن محترم است و حتی همه اخلاق اسلامی بر اساس توجه دادن انسان به كرامت و شرافت نفسش است، می‏گويد : شرافت نفس خودت را لكه‏دار نكن. چطور می‏شود كه اسلام از يك طرف می‏گويد مجاهده با نفس كن و از طرف ديگر می‏گويد شرافت نفس خود را لكه‏دار نكن؟ مگر دو نفس وجود دارد كه بايد با يك نفس مجاهده كرد و نفس ديگر را محترم شمرد؟.

جواب اين است كه دو نفس به معنای اينكه دو شخص باشد وجود ندارد. يك نفس وجود دارد، ولی يك نفس است كه هم درجه عالی دارد و هم درجه دانی و پست. نفس در درجه عالی خودش شريف است و وقتی در درجه دانی خود پايش را از گليمش درازتر می‏كند، نه اينكه بگوييم پست است اما بايد جلو او را گرفت.

اين مطلب است كه در زبان عرفا به آن، چنان كه بايد توجه نشده است و لذا آنجا كه مسئله جهاد با نفس در كلمات آنها مطرح است، ضمناً جهاد با آن نفس شريفه هم شده است نه اينكه فقط جهاد با نفس امّاره شده باشد؛ يعنی به اين مطلب كه چنين خودی در كار است، كمتر توجه شده است.

من واقعی انسان‏

نكته‏ای در اينجا هست كه در فلسفه جديد هم به صورت ديگری مطرح است و آن اينكه من واقعی انسان كيست و چيست؟ فلاسفه نظر خاصی دارند. نظرشان اين است كه من هركس همان روان و روح اوست، همان است كه انسان آن را تشخيص می‏دهد. من را كه انسان احساس می‏كند، يعنی همان روح او؛ وقتی به انسان می‏گويند من كيست؟ می‏گويد من يعنی روحم.

روان شناسی امروز لااقل به اين حد از مطلب رسيده است كه مقداری از خودت را كه تو احساس می‏كنی، يك قسمت از من توست. قسمت بيشتر از من تو، من ناآگاه توست كه تو خودت از وجود او آگاه نيستی، يعنی در شعور ظاهر تو وجود ندارد. عرفا در اينجا اعجاز كرده‏اند و چند درجه از روانكاوهای امروز هم دقيقتر رفته‏اند و صريحاً با فلاسفه مخالفت كرده، گفته‏اند : فلاسفه اشتباه كرده‏اند كه گفته‏اند من انسان همان روح انسان است؛ من خيلی دقيقتر و عميقتر است از آنچه كه فلاسفه آن را روح انسان می‏دانند. به قول شبستری :

من و تو برتر از جان و تن آمد

كه جان و تن ز اجزای من آمد

البته آنها می‏گويند هركس به من حقيقی خودش آن وقت دست می‏يابد و من خود را آن وقت كشف می‏كند كه خدا را كشف كرده باشد. شهود منِ خود از شهود خدا هيچ وقت جدا نيست و اين مطلب در قرآن است( وَ لا تَكونوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَانْسيهُمْ انْفُسَهُمْ اولئِكَ هُمُ الْفاسِقون )

، كه داستانش مفصل است.

عرفا شديداً توجه دارند كه من انسان خيلی عميقتر از آن حدی است كه فلاسفه درك كرده‏اند. محيی الدين عربی فلاسفه‏ای نظير بوعلی را سخت تحقير می‏كند، می‏گويد سخن شبستری هم عين سخن محيی الدين است.

ملّای رومی در يك جا عجيب اين مطلب را بيان كرده است، می‏گويد :

ای كه در پيكار، خود را باخته

ديگران را تو ز خود نشناخته

ای كسی كه خود (يعنی همان من) را باخته‏ای. اين تعبير هم از قرآن است :( قُلْ انَّ الْخاسِرينَ الَّذينَ خَسِروا انْفُسَهُمْ ) . قرآن می‏گويد كه بزرگترين باختنها و بزرگترين باختن در قمارها اين است كه انسان خود را ببازد

ای كه در پيكار، خود را باخته

ديگران را تو ز خود نشناخته

تو به هر صورت كه آيی بيستی

كه منم اين، واللَّه آن تو نيستی

بعد دليل می‏آورد، می‏گويد :

يك زمان تنها بمانی تو ز خلق

در غم و انديشه مانی تا به حلق

آيا زمانی كه خلوت برايت رخ دهد كه اجباراً در خلوت بروی و يا اختياراً از مردم جدا شوی، از تنهايی وحشت می‏كنی يا نمی‏كنی؟ كدام يك از ما هستيم كه ده شبانه روز در يك جا تنها باشيم و حوصله‏مان سر نرود؟ حبس تك سلولی بالاترين حبسهاست، چون آدم تنها می‏ماند. اگر خودت را يافته بودی و خودت را درك كرده بودی [چنين حالتی پيدا نمی‏كردی.]

اين تو كی باشی كه تو آن اوحدی

كه خوش و زيبا و سرمست خودی

اگر توخودت را كشف كرده بودی، وقتی در خلوت با خودت بودی نيازی به هيچ چيز نداشتی. اينكه در خلوت وحشت می‏كنی برای اين است كه با خودت هم نيستی، خودت را هم گم كرده‏ای، خودت را باخته‏ای.

اين است كه روح و حقيقت عبادت كه توجه به خداست، بازيافتن خود واقعی است. انسان خود حقيقی‏اش را در عبادت و در توجه به ذات حق پيدا می‏كند و می‏يابد.

بنابراين عرفا تا اين حد اين مسئله را كشف و درك كرده‏اند. ولی در عين حال ما در مسئله جهاد با نفس، توجه مكتب عرفان به مسئله كرامت و عزت و شرافت مقام عالی نفس را- كه نبايد لكه‏دار شود و اساساً با تكيه به آن است كه انسان به مقامات عالی می‏رسد- خيلی خيلی كم می‏بينيم، آنقدر كم می‏بينيم كه بايد بگوييم نيست؛ يعنی اگر آن را با دستورهايی كه در متون اسلام آمده است مقايسه كنيم می‏بينيم با اينكه عرفا همه چيز را از دستورهای اسلام الهام گرفته‏اند، اين الهام را كمتر گرفته‏اند و شايد سرّش اين بوده كه كمتر نكته اين مطلب را درك كرده‏اند

عزت نفس در قرآن و حديث‏

در اسلام با همه اينها كه( نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی‏ ) هست،( انَّ النَّفْسَ لَامّارَةٌ بِالسّوءِ ) هست،( قَدْ افْلَحَ مَنْ زَكّيها. وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّيها ) هست، موتوا قَبْلَ انْ تَموتوا هست، در عين حال روی عزت نفس هم تكيه شده است. قرآن می‏فرمايد :( وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنينَ ) . نمی‏گويد عزت نفس خودپرستی است. پيغمبر فرمود : اطْلُبُوا الْحَوائِجَ بِعِزَّةِ الْانْفُسِ. بشر به بشر حاجت پيدا می‏كند. فرمود : اگر حاجتی داريد هيچ وقت پيش كسی با ذلت حاجت نخواهيد، با عزت نفس بخواهيد؛ يعنی عزت خودتان را لكه‏دار نكنيد، نگوييد از نظر جهاد نفس و مبارزه با هوای نفس بهتر است كه به شكل يك گدا از كسی چيزی بخواهم؛ نه، اسلام اجازه نمی‏دهد. اگر حاجتی پيش كسی داری، با عزت نفس حاجت خود را از او بخواه و بگير. ببينيد علیعليه‌السلام در ميدان جنگ چه می‏گويد. اينجا صحبت از عزت نفس و شرافت است، می‏فرمايد : فَالْمَوْتُ فی حَياتِكُمْ مَقْهورينَ وَ الْحَياةُ فی مَوْتِكُمْ قاهِرينَ

تن مرده و گريه دوستان

به از زنده و خنده دشمنان

مرا عار آيد از اين زندگی

كه سالار باشم كنم بندگی

امام حسينعليه‌السلام می‏فرمايد : مَوْتٌ فی عِزٍّ خَيْرٌ مِنْ حياةٍ فی ذُلٍّ

مردن در سايه عزت بهتر است از زندگی با ذلت. امام حسينعليه‌السلام نمی‏گويد جهاد با نفس حكم می‏كند كه ما تن به حكم يزيد و ابن زياد بدهيم، چون بيشتر با نفس خودمان مجاهده كرده‏ايم!.

الا وَ انَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیِّ قَدْ رَكَزَ بَيْنَ اثْنَتَيْنِ بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ، يِأْبَی اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسولُهُ وَ الْمُؤْمِنونَ وَ حُجورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ

پسر زياد، اين ناكس پسر ناكس، از من خواسته است كه يكی از ايندو را برگزينم : يا تن به ذلت بدهم و يا شمشير، وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةُ ما كجا و تن به ذلت دادن كجا! خدا راضی نمی‏شود تن به ذلت بدهيم. می‏خواست بفرمايد نه اينكه احساسات شخصی من است؛ مكتب من به من اجازه نمی‏دهد، خدای من به من اجازه نمی‏دهد، پيغمبر من به من اجازه نمی‏دهد، تربيت من به من اجازه نمی‏دهد، من در دامن علیعليه‌السلام و در دامن زهراعليها‌السلام بزرگ شده‏ام، از پستان زهرا شير خورده‏ام. آن پستانی كه به من شير داده به من اجازه نمی‏دهد، يعنی گويی مادرم اينجا حاضر است و به من می‏گويد : حسين! تو از پستان من شير خورده‏ای؛ آن كه از پستان من شير خورده تن به ذلت نمی‏دهد. امام حسين نفرمود ما می‏رويم تن به ذلت ابن زياد می‏دهيم، بگذار هركاری می‏خواهد بكند، مگر غير از اين است كه به ما اهانت و توهين می‏كند و فحش می‏دهد؟ هرچه او بيشتر از اين كارها بكند، بيشتر جهاد با نفس كرده‏ايم! ابداً چنين چيزی نيست : لا وَ اللَّهِ لا اعْطيكُمْ بِيَدی اعْطاءَ الذَّليلِ وَ لا افِرُّ فِرارَ الْعَبيدِ

من هرگز دست ذلت به شما نمی‏دهم و مانند بندگان فرار نمی‏كنم. يا به نقل ديگری : وَ لا اقِرُّ اقْرارَ الْعَبيدِ مانند بندگان اقرار و اعتراف نمی‏كنم و تن به ذلت نمی‏دهم. از اين نوع تعبيرات در قرآن و حديث و در كلمات ائمه اطهارعليهم‌السلام مخصوصاً در كلمات امام حسينعليه‌السلام خيلی زياد است‏