انسان کامل

انسان کامل0%

انسان کامل نویسنده:
گروه: کتابها

انسان کامل

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 13429
دانلود: 2576

توضیحات:

انسان کامل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 110 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13429 / دانلود: 2576
اندازه اندازه اندازه
انسان کامل

انسان کامل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خدمت به خلق، مقدمه ايمان‏

اينجا اين مطلب را بايد طرح كنيم كه عده‏ای می‏گويند : مگر همه دستورهای خدا و اصل ايمان و عبادت، جز برای اين است كه مردم در نهايت امر خيرخواه خلق خدا باشند و به خلق خدا خدمت كنند؟ ما بايد ايمان داشته باشيم برای اينكه در پرتو ايمان، به خلق خدا خدمت كنيم؛ بايد خدا را عبادت كنيم، چون در پرتو عبادت است كه بهتر به خلق خدا خدمت می‏كنيم. از نظر اينها همه دستورهای اسلام و ساير اديان و همه دستورات بزرگان بشريت مقدمه اين است كه به خلق خدا خدمت شود.

نمی‏گويند خود خلق خدا بالاخره چه می‏خواهد بشود. اگر بايد به خلق خدا خدمت شود، خود خلق خدا چه برنامه‏ای دارند؟ آيا هيچ برنامه‏ای ندارند؟!.

نه، اين‏طور نيست. ايمان مقدمه خدمت به خلق نيست، عبادت مقدمه خدمت به خلق نيست، برعكس است : خدمت به خلق مقدمه ايمان است، خدمت به خلق مقدمه عبادت است، خدمت به خلق مقدمه عاقل شدن است، خدمت به خلق مقدمه ساير ارزشهای انسانی است؛ يعنی ما بايد به خلق خدمت كنيم تا آنها را در مسير ايمان بيندازيم، تا آنها را در مسير خداپرستی بيندازيم، تا آنها را در مسير ساير ارزشها بيندازيم.

خدمت به خلق مقدمه و زمينه برای ايمان است نه اينكه ايمان مقدمه برای خدمت به خلق است، و نه اينكه هيچ كدام مقدمه ديگری نباشد. اسلام چنين مكتبی است و چنين حرفی می‏زند و واقعاً هم وقتی ما حساب كنيم می‏بينيم غير از اين معنی ندارد، و الّا ما بايد همه انسانها را منهای انسانيت آنها در نظر بگيريم. بعد بايد مثلًا به لومومبا به همان چشم نگاه كنيم كه به چومبه نگاه می‏كنيم و به موسی چومبه هم به همان چشم نگاه كنيم كه به لومومبا نگاه می‏كنيم، چون هر دو انسانند، هر دو شكم دارند، هردو ممكن است گرسنه شوند و هردو ممكن است برهنه باشند و از جنبه زيست شناسی اين دو انسان با يكديگر فرق نمی‏كنند.

من بعضی از مجلات نسبتاً سنگين و آبرومند را كه می‏خوانم، می‏بينم عده‏ای وقتی می‏خواهند مقام عرفان اسلامی را خيلی بالا ببرند و از آن تعريف كنند می‏گويند : اين عرفای ما كوچك نيستند، حرفهای خيلی بزرگ زده‏اند! می‏پرسيم :

چه گفته‏اند؟! می‏گويند : عرفان در نهايت امر، سر از خدمت به خلق درمی‏آورد!.

نه، اين‏طور نيست. عرفان هيچ وقت در نهايت امر سر از خدمت به خلق در نمی‏آورد؛ در وسط راه و بلكه در مقدمه راه سر از خدمت به خلق درمی‏آورد.

خدمت به خلق در عرفان هست و بايد هم باشد ولی خدمت به خلق نهايت عرفان نيست؛ خدمت به خلق مقدمه‏ای از مقدمات عرفان است و اگر به تعبيرات شرعی خودمان بخواهيم تعبير كنيم، می‏گوييم : به خدا نزديك شدن مقدمه خدمت به خلق خدا نيست، بلكه به خلق خدا خدمت كردن مقدمه قرب الهی و رسيدن به مقام قرب خداست.

پس، بر مكتب محبت هم دو ايراد وارد است : يكی اينكه محبت را تنها ارزش می‏داند و ديگر اينكه محبت را نهايت انسانيت در نظر می‏گيرد و به عبارت ديگر، اين مكتب آخرين سير انسانيت را خدمت و محبت می‏داند. ولی اسلام اين را قبول نمی‏كند. اسلام محبت و خدمت به خلق را می‏پذيرد و ستايش می‏كند و آن را يك ارزش می‏داند، ولی ارزشی كه در اولِ راه است نه در پايان راه. مسير به خدمت به خلق منتهی نمی‏شود. اول از آنجا بايد شروع كرد ولی هدف اصلی چيز ديگر است.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلیّ العظيم

١٢ - نقد وبررسی نظريه مكتب سوسياليسم‏

( قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الی‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الَّا اللَّهَ وَ لانُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ) .

يكی ديگر از مكتبها در مورد انسان كامل، مكتب سوسياليسم است. در اين مكتب، نقص و كمال انسانيت در دو چيز خلاصه می‏شود : نقص در آنجاست كه بشر هرچه بيشتر جنبه فرديت داشته باشد و كمال انسانيت در جنبه جمعی است، به اين معنی كه انسان تا من است ناقص است و آن وقت كامل می‏شود كه من از بين برود ولی نه به آن معنا كه عرفا من را از بين می‏برند. عرفا می‏خواهند من را برای او از بين ببرند يعنی من به عنوان ضمير اول شخص، منهدم و معدوم می‏شود تا او (ضمير سوم شخص) آشكار و پيدا شود و البته منظور آنها از او خداست؛ فانی شدن من در او يعنی فانی شدن انسان در خدا.

اين مكتب در اين جهت با مكتب عرفا شركت دارد كه طرفدار منهدم شدن و شكستن من است، ولی نه برای اينكه او پيدا شود و ظاهر و آشكار گردد، بلكه من از بين برود برای اينكه ما (ضمير متكلم مع الغير) پيدا شود. از نظر اينها انسان كامل انسانی نيست كه عارف باشد و بگويد لَيْسَ فی جُبَّتی الَّا اللَّه، بلكه انسان كامل آن انسانی است كه من خود را در جمع مستهلك كرده باشد. چنين انسانی آنچه كه حس نمی‏كند من است و آنچه كه حس می‏كند ما است.

بسياری از مكتبهای ديگر هم تا اين اندازه اين مطلب را قبول دارند. حتی مكتبهايی كه من را برای پيدا شدن او منهدم می‏كنند، با پيدا شدن ما مخالف نيستند و از اينكه من تبديل به ما شود حمايت می‏كنند

خلاصه سخن اين مكتب

اين مكتب كه انسان كامل را آن انسانی می‏داند كه در او من تبديل به ما شده باشد، راهش را هم ارائه می‏دهد، می‏گويد : هرجا كه اشيايی به من تعلق ندارند و به ما تعلق دارند، اين امر سبب ما بودن افراد است. وقتی شما تعلقات اشياء به انسانها را نگاه كنيد، می‏بينيد دو جور است. يك سلسله امور است كه در هر جامعه‏ای به ما تعلق دارد. مثلًا آيا زبان فارسی مال من است؟ نه. مال شماست؟

نه. مال آن فرد ديگر است؟ نه. زبان فارسی مال يك جمع است. وطن مال كيست؟

مال يك فرد نيست، مال جمع است. هرچه از اين قبيل است يعنی هرچه كه به جمع تعلق دارد نه به فرد، افراد را يكی می‏كند. ما به آن دليل با يكديگر متحد هستيم كه هم زبانيم، يعنی زبان به ما تعلق دارد نه به من، و هموطن هستيم، يعنی وطن به ما تعلق دارد نه به شخص و فرد. ما همچنين هم فرهنگ هستيم، همدين و همدل هستيم. هرچه كه به ما تعلق دارد و به من تعلق ندارد و جنبه اختصاصی ندارد و جنبه اشتراكی دارد، افراد را به همان نسبت ما می‏كند.

از طرف ديگر سراغ اشيايی می‏رويم كه به فرد فرد جداگانه تعلق دارد و جنبه اختصاصی دارد : خانه من، پول من، لباس من، فرش من، اتومبيل من. خانه من ديگر مال شما نيست، مال من است. پول من پول شما نيست، پول ما نيست، پول من است.

اين گونه تعلقات كه اشياء به انسان تعلق پيدا می‏كنند، تعلقات اختصاصی است نه اشتراكی. می‏گويند تعلقات كه اختصاصی می‏شود، من ساز است. من را چه می‏سازد؟ مالكيت فردی، اختصاص. ما را چه می‏سازد؟ مالكيت جمعی، اشتراك. پس ملاك كامل بودن انسانها ما بودن آنهاست و ملاك ما شدن انسانها اين است كه اختصاصها از بين برود و اشتراك و سوسياليسم جايگزين اختصاص شود.

اينها مدعی هستند در اوايلی كه جامعه بشريت به وجود آمده است، جامعه بشری يك جامعه اشتراكی بوده و مالكيت نبوده است؛ زمين من و زمين تو، ثروت من و ثروت تو مطرح نبوده، همه چيز اشتراكی بوده است و بشر در يك بهشت و در آسايش زندگی می‏كرده است. آنچه كه در اديان آمده است كه جد اعلای ما ابتدا در بهشت بود و بعد به يك شجره نزديك شد و عصيان كرد و چون عصيان كرد، از بهشت رانده شد و گرفتار زندگی خاكی زمينی شد، از نظر آنها اين امر تعبير ديگری از اين است كه بشر در بهشت اشتراكيت زندگی می‏كرد و ما بود نه من و بعد يك عصيان مرتكب شد و به واسطه آن عصيان از بهشت اشتراكيت رانده شد و آن عصيان، پيدايش مالكيت فردی است. وقتی مالكيت فردی پيدا شد، بشر از بهشت سعادت رانده شد و دچار بدبختی گرديد و هنوز هم دچار همان بدبختی است. توبه انسان برای اينكه به بهشت باز گردد، توبه از مالكيت است و همان‏طور كه در اديان آمده بهشتی كه انسان بعداً می‏رود از اوّلی كاملتر و بهتر است. هروقت بشر از اين گناه بزرگ توبه كرد و بجای مالكيت فردی به اشتراكيت رو آورد، بار ديگر به مقام آدميت و انسانيت خودش می‏رسد.

می‏گويند : مالكيت كه پديد آمد، ظلم پيدا شد- و ظلم ناشی از مالكيت است- و لذا استثمارگر و استثمارشده پيدا شد. بشر در حالی كه استثمارگر و يا استثمارشده است، ناقص است. تا وقتی كه اين ناهمواريها و پستی و بلندی‏ها در بين افراد بشر وجود دارد كه يكی آنقدر بالا می‏رود كه به قله دماوند می‏رسد و يكی هم آنقدر پايين می‏رود كه در يك دره هولناك سقوط می‏كند هرگز جامعه بشريت روی سعادت را نمی‏بيند. وقتی روی سعادت را می‏بيند كه حالت دشت را پيدا كند و متساوی باشد. بعد از اينكه تساوی و برابری حاكم شود، برادری به وجود می‏آيد و در آن هنگام انسان، ديگر انسان ناقص نيست و انسان كامل است.

پس اين مكتب، كمال انسان را مساوی با نفی تعلقات اختصاصی و همه لوازم و دنباله‏های آن مانند استثمارگريها و استثمارشدن‏ها می‏داند كه استثمار در هر دو طرف، هزاران عيب و نقص ايجاد می‏كند : در يكی حقد و كينه ايجاد می‏كند و در ديگری حرص و آز؛ وقتی كه ريشه‏اش را از بن زديد، كمال انسان بروز می‏كند.

اشتباه اساسی اين مكتب

اينكه هدف هميشه اين است كه من بايد تبديل به ما شود و من در بين نباشد، مطلبی نيست كه از مختصات سوسياليستها باشد. آنچه از مختصات آنهاست، راهی است كه نشان می‏دهند و آن اين است كه می‏گويند : من ساز مالكيت اختصاصی است و ماساز مالكيت اشتراكی كسانی كه به سوسياليستها جواب می‏دهند و يا می‏توانند جواب دهند، اين‏طور می‏توانند بگويند : آيا آنچه كه من ساز است تعلق اشياء به انسان است يا تعلق انسان به اشياء؟ آيا اينكه اشياء به انسان تعلق داشته باشند يعنی انسان مالك باشد و اشياء مملوك باشند من ساز است و ميان افراد مرز می‏سازد و حصار می‏كشد و افراد را از يكديگر جدا می‏كند و وحدت و اتحاد را از بين می‏برد؟ و يا مالكيت انسان بر اشياء و تعلق اشياء به انسان منشأ اين امر نيست، عكس قضيه است : تعلق انسان به اشياء و مالكيت اشياء بر انسان به اين معنا كه انسان بنده اشياء باشد و- به تعبير عرفانی خودمان- تعلق قلبی به اشياء داشته باشد من ساز است. مالك پول بودن، انسان را من نمی‏كند و ما بودن را از او نمی‏گيرد؛ مملوك و بنده پول بودن، انسان را من می‏كند و ما بودن را از او می‏گيرد.

سوسياليسم می‏گويد مالكيت را از بين ببر تا من ها تبديل به ما شوند. اسلام نمی‏گويد مالكيت را از بين ببر؛ می‏گويد انسان را بساز، انسان را خوب تربيت كن، به انسان ايده‏های عالی و والا بده كه فرضاً مالك اشياء هم باشد و اشياء به او تعلق داشته باشند، او ديگر به اشياء تعلق ندارد و بنده اشياء نيست و آزاد است. كدام انسان ما است؟ آن انسانی كه آزادی معنوی دارد نه انسانی كه هيچ چيز ندارد.

اين‏طور نيست كه اگر يك انسان هيچ چيز نداشت ما است؛ بلكه به دليل اينكه يك انسان وابسته به اشياء نيست و تعلق خاطر و قلبی به اشياء ندارد و اشياء او را اسير خودشان نكرده‏اند و نمی‏كنند، من او هيچ وقت من نيست و هميشه ما است. آنوقت از دو طرف مثال می‏آورند، می‏گويند : ما می‏بينيم هميشه انسانهايی در دنيا بوده و هستند كه مالك اشياء هستند ولی تربيتشان يك نوع تربيتی است كه اينها مملوك و بنده و اسير اشياء نيستند زهد به معنی واقعی همين است، زهد به معنای نهج البلاغه ای همين است. ترك دنيا در مفهوم نهج البلاغه، يعنی آزاد زيستن از دنيا و بنده دنيا نبودن‏

دنيا از ديد علی عليه‌السلام

علیعليه‌السلام می‏فرمايد : دنيا! تو را طلاق دادم و سه طلاقه هم كردم و ديگر رجعتی در اين طلاق نيست. اعْزُ بی عَنّی ای دنيا! از من دور شو! فَوَ اللَّهِ لا اذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلّينی وَ لا اسْلَسُ لَكِ فَتَقودينی

دنيا! به خدا قسم هرگز تسليم و رام تو نمی‏شوم كه مرا خوار و زبون كنی. علیعليه‌السلام هميشه در مقابل دنيا يعنی در مقابل اشياء، يك حالت عصيان و تمرد و سركشی دارد و هيچ اجازه نمی‏دهد كه دنيا در روح او چنگ بيندازد. وَ لا اسْلَسُ لَكِ من مهارم را به دست تو نمی‏دهم كه به هرجا كه بخواهی بكِشی و ببری. اين همان زهد اسلامی و ترك دنيای اسلامی است، يعنی آزاد زيستن نسبت به نعمتهای دنيا و خود را نفروختن به نعمتهای دنيا.

باز علیعليه‌السلام می‏فرمايد :

الدُّنْيا دارُ مَمَرٍّ لا دارُ مَقَرٍّ، وَ النّاسُ فيها رَجُلانِ : رَجُلٌ باعَ فيها نَفْسَهُ فَاوْبَقَها وَ رَجُلٌ ابْتاعَ نَفْسَهُ فَاعْتَقَها

مردم در بازار دنيا دو دسته‏اند : يك دسته در بازار دنيا خود را می‏فروشند و پولِ فروختن خودشان را می‏گيرند، و دسته دوم مردمی هستند كه در دنيا خود را می‏خرند و آزاد می‏كنند.

يك وقت علیعليه‌السلام درهم يا ديناری را كه مال خودشان بود كف دست گرفت، قدری به آن نگاه كرد و فرمود : ای پول! تو تا وقتی كه در دست من هستی مال من نيستی؛ درست عكس آنچه ما می‏گوييم. ما می‏گوييم تا وقتی پول مال من است كه در جيب من است و وقتی خرج كردم از دست من رفته است. علیعليه‌السلام عكس اين را فرموده است : تو تا وقتی كه در دست من هستی مال من نيستی، زيرا تا وقتی كه در دست من هستی بايد مال تو باشم و نوكر تو باشم و تو را نگهداری كنم. تو آن وقت مال من هستی كه تو را خرج كرده باشم و الّا تا وقتی كه تو را نگه داشته‏ام تو مال من و در خدمت من نيستی، من مال تو و در خدمت تو هستم.

علیعليه‌السلام از جلو يك قصابی می‏گذشت قصاب چشمش كه به علیعليه‌السلام افتاد عرض كرد : امروز گوشتهای خوبی آورده‏ام، اگر می‏خواهيد بخريد. حضرت فرمود : پول ندارم. قصاب گفت : من برای پولش صبر می‏كنم. فرمود : من به شكم خود می‏گويم صبر كند. چرا از تو گوشت بگيرم كه تو بخواهی برای پولش صبر كنی؟ من شكمم را وادار به صبر می‏كنم كه اين مقدار ذليل و مقروض و مديون تو نباشم‏

اصلاح درون، راه رهايی از من بودن‏

اين مكتب می‏گويد : اگر می‏خواهيد انسان را از من بودن خارج كنيد و ما كنيد، او را در درونش اصلاح كنيد، نگذاريد بنده اشياء شود و الّا با سلب مالكيت فردی، اين درد دوا نمی‏شود.

البته در اينجا باز دو مكتب است : يك مكتب می‏گويد كه اصلًا به مالكيتها كاری نداشته باشيد، ناهمواريها هرمقدار باشد، فقط به درون بپردازيد. مكتب ديگر می‏گويد : درست است كه اساس درون است ولی بدون اصلاح بيرون، درون را نمی‏شود اصلاح كرد؛ و ما در اسلام می‏بينيم كه به بيرون هم توجه است؛ يعنی اسلام می‏خواهد ناهمواريهای بيرون را تبديل به همواری كند بدون آنكه مالكيت را بكلی الغاء كرده باشد. اسلام از راههايی وارد می‏شود تا تساوی پيدا شود و در جامعه همواری به وجود آيد، ولی درعين حال اين امر را برای اينكه من تبديل به ما شود كافی نمی‏داند، مگر آنكه حقيقتی را بر روحها حاكم كند. حتماً در ادبيات، مضاف و مضاف اليه را خوانده‏ايد مكتب سوسياليسم توجهش به مضاف هاست، می‏گويد : اين مضافها وقتی همراه من می‏آيد، مثلًا خانه من و پول من و لباس من می‏شود، من را من می‏كند. مضافها را برداريد، چون وقتی مضافها اختصاصی شد، من ساز است ولی اين مكتب می‏گويد : مضافهای من كاری نمی‏كند، مضاف اليه‏های من كار می‏كند. می‏گويد : منِ چه؟ يعنی اين من به چه تعلق دارد؟ اگر من به امور فردی و محدود تعلق داشته باشد من، من می‏شود [و اگر من به امور جمعی و نامحدود تعلق داشته باشد من ما می‏شود. به عبارت ديگر] وقتی كه روح به امور فردی تعلق داشته باشد يعنی اموری كه يا بايد مال من باشد يا مال شما تبديل به من می‏شود؛ ولی وقتی كه روح به امور جمعی مثل ايده، ايمان و خدا تعلق داشته باشد، تبديل به ما می‏شود. طرفداران اين مكتب می‏گويند : ما انسانهايی را می‏بينيم كه اشياء زيادی به آنها تعلق پيدا كرده ولی من آنها من باقی نمانده و ما شده است. وقتی هيچ چيزی به آنها تعلق نداشته، من آنها ما بوده و وقتی هم همه چيز را داشته‏اند من آنها ما بوده است، چون روح و روانشان به اشياء تعلق نداشته است.

علیعليه‌السلام در زندگی چنين بود. او يك زندگی پرنوسانی داشت. روزی را گذرانده است كه نان او به همان مقداری كه شب با همسر و فرزندانش بخورند منحصر بوده است و وقتی آن را انفاق كرد، ديگر چيزی در خانه نداشت. ايامی هم بر علیعليه‌السلام گذشت كه در رأس بزرگترين كشور آن روز دنيا بود، مالك الرقاب مردم بود و بيت المال عظيمی در اختيارش بود، وسايل برای هر نوع تنعمی كه بخواهد و هرگونه كه بخواهد من را اشباع كند فراهم بود. ولی نه آن روزی كه چيزی به او تعلق نداشت و نه آن روزی كه بيش از همه مردم اشياء در اختيارش بودند، هيچ وقت من او من نبود، هميشه ما بود. هميشه خودش را فراموش می‏داشت و در فكر ديگران بود. پس معلوم می‏شود اين فلسفه درست نيست كه برای اينكه من، ما بشود بايد مالكيت و اختصاص را از بين ببريم‏

عدم انحصار عوامل من ساز در مالكيت‏

از طرف ديگر آنچه كه بشر می‏خواهد، همه از قبيل امور اقتصادی نيست تا وقتی مالكيت را اشتراكی كرديم يكدفعه من تبديل به ما شود. يك قسمت از موهبتهای زندگی امور اقتصادی است كه مسئله مالكيت در آنجا مطرح است.

قسمتهای زياد ديگری داريم كه مربوط به امور اقتصادی و مالكيت نيست، مثل پست يا زن. پست و زن دو چيزی هستند كه ارزش ايندو برای بشر از امور اقتصادی اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. گاهی می‏شود كه انسان حاضر است پول و ثروت و هرچه را دارد در راه يك زن خرج كند و يا پول و ثروتش را برای به دست آوردن يك مقام بسيار عالی اجتماعی كه در آن شهرت دنيايی هست خرج كند.

اينها را چه می‏كنيد؟ آيا می‏شود همه زنها را روی هم ريخت و از آنها يك عده زن قالبی ساخت كه همه مساوی و مانند يكديگر باشند؟ اگر مسئله اشتراك جنسی نيست- كه الآن هم در هيچ كشور كمونيستی نيست- بالاخره در خانه يكی، زن خوشگل و در خانه ديگری زن بدگل وجود دارد. اين مسئله باز من ساز است.

مقامها چطور؟ اگر فرض كنيم- كه تازه اين يك فرض است و حقيقت ندارد- آن كسی كه در رأس يك كشور سوسياليستی قرار گرفته است، از نظر تغذيه و لباس و مركوب با بقيه مردم يكسان است، مثلًا نخست وزير فلان كشور سوسياليستی از نظر استفاده از مواهب اقتصادی با فلان كارگری كه در فلان كارخانه يا مزرعه كار می‏كند در يك حد هستند و از نظر غذا و آسايش و خواب و لباس و اتومبيل يك جور هستند و اگر فرض كنيم نخست وزير چين از رئيس جمهور آمريكا هديه‏ای قبول نمی‏كند و به آن هديه افتخار هم نمی‏كند؛ با فرض همه اينها آيا او كه در پست نخست وزيری زندگی می‏كند و هر روز صدهاهزار عكس از او در روزنامه‏ها منتشر می‏شود و روزی صدها بار اسم او در راديوهای دنيا برده می‏شود و بارها فيلم او را در تلويزيون می‏بينند، با آن كارگر فراموش شده در ته كارخانه يك جور از مواهب برخوردارند؟ نه، اين‏طور نيست. بالاخره آن مقام از مواهب اين پست استفاده می‏كند نه ديگری. نمی‏شود اينها را به حالت اشتراكی درآورد؛ نمی‏شود پست آن كارگر را با پست آن نخست وزير روی هم بريزند و بين آنها تقسيم كنند. خواه ناخواه رهبری حزب به يك نفر اختصاص پيدا می‏كند و معاونت حزب به يك نفر ديگر و سمت مديركلی به فرد ديگر، و در آخر يك عده در پايين ترين رتبه قرار می‏گيرند. پستهای اداری هم همين‏طور است.

پس برای اينكه من تبديل به ما شود كافی نيست كه مالكيتهای اختصاصی از بين برود، و ما ديديم كه در جاهايی كه مالكيتهای اختصاصی از بين رفت من تبديل به ما نشد؛ جنگها و نزاعها و تصفيه‏ها در داخل آنها می‏شود و رقابتهای داخلی صورت می‏گيرد و حتی دو اردو و دو غول بزرگ اينها با يكديگر در حال مبارزه هستند و برای اينكه همان نقطه مقابلشان را كه امپرياليسم است با خودشان رفيق كنند، باهم مسابقه گذاشته‏اند. اينها نشان می‏دهد كه من ها تبديل به ما نشده است و اينها حرف است.

ما قبول داريم كه ناهمواريهای مالكيت اثر فراوانی در من سازی و منافات زيادی با ما بودن دارد و لهذا اسلام به تعديل ثروت و مالكيتها عنايت فوق العاده دارد، ولی مسئله اين است كه از بين بردن اين ناهمواريها كافی نيست برای اينكه من ها تبديل به ما شود. بعد می‏بينيم كه ما در ميان آنها اسم و لفظ و حرف است؛ پای احتياج كه به ميان بيايد، مطلب از اين قبيل نيست.

مكتب حقيقی در اينجا اين است كه اولًا اين مطلب كه من بايد تبديل به ما شود يكی از شرايط انسان كامل است و ما اين را قبول داريم، اما اينكه كسی خيال كند به صرف اينكه من انسان تبديل به ما شد، انسان كامل شده است صحيح نيست. مكتب سوسياليسم باز يك مكتب تك ارزشی است. اين نظريه كه تمام ارزشهای انسانيت منحصر است به اينكه من تبديل به ما شود، درست نيست.

چندين ارزش ديگر غير از تبديل من به ما وجود دارد كه همه مكتبهايی كه قبلًا شرح داديم هركدام لااقل به يك ارزش، درست توجه كرده‏اند. پس تنها يك چيز را ارزش انسانی دانستن، درست نيست‏

ايمان، راه ما شدن من ها

ثانياً اين من آن وقت واقعاً و حقيقتاً تبديل به ما می‏شود كه قبلًا تبديل به او شده باشد يعنی همان نظريه عرفا. من بدون آنكه قبلًا تبديل به او شده باشد تبديل به ما نمی‏شود. راه ما شدن من ها اين است كه اول من ها او بشوند، يعنی ايمان به خدا پيدا شود :

( قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الی‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الَّا اللَّهَ وَ لانُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ.. )

مخاطب، اهل كتاب‏اند : ای اهل كتاب! يهوديها، نصاری‏، مجوسيها، زردشتيها! بياييد همه ما گرد يك كلمه و يك حقيقت جمع شويم، حقيقتی كه سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ (ببينيد تعبير قرآن چقدر عجيب است)، حقيقتی كه نه از من است و نه از تو، نه از ماست و نه از شما، حقيقتی است كه از ما ی به معنای اعم است؛ ما و شما هردو در او شريكيم و او ما و شما هر دو را در بر می‏گيرد. من كه پيغمبر اسلامم نمی‏توانم بگويم او خدای من است و خدای تو مسيحی نيست، خدای تو يهودی نيست، خدای تو زردشتی نيست، خدای تو بت پرست نيست، خدای اين سنگ نيست، خدای اين آب و هوا نيست؛ او خدای همه است و به همه تعلق دارد و اگر انسان به او تعلق پيدا كند، تعلق به يك امر محدود نيست كه مرزساز و من ساز باشد. او ديگر پول نيست كه اگر من به او تعلق داشته باشم، شما هم به او تعلق داشته باشيد جنگ در بگيرد؛ حقيقتی است كه می‏تواند در آنِ واحد همه را در خودش جمع كند. بياييد همه ما شويم، اما به چه وسيله؟ به وسيله يك ايمان، به وسيله يك ايده، به وسيله يك كلمه : خدا، خدای ما. بياييد ما بشويم، اما اول بايد همه او بشويم. وقتی كه او شديم يعنی اين منيّت ما در مقابل او از بين رفت و همه يكرنگ شديم، آن وقت است كه می‏توانيم همه ما باشيم.( تَعالَوْا الی‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ) بياييد به سوی كلمه و حقيقتی كه بين ما و شما متساوی است. اگر پيغمبر اسلامصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مثلًا پيشنهاد كند كه‏ای مردم! بياييد همه زبان عربی را ياد بگيريم تا همه ما شويم، آن كسی كه زبانش فارسی است می‏گويد : چرا زبان عربی؟ زبان فارسی باشد. آن كسی كه زبانش تركی است می‏گويد : چرا زبان عربی؟ زبان تركی باشد. آن كسی كه زبانش فرانسوی است می‏گويد : چرا زبان عربی؟ آن زبان، فرانسه باشد. آن كسی كه زبانش انگليسی است همين‏طور و زبان عربی نمی‏تواند چيزی باشد كه برای همه مردم سَواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ باشد. زبان عربی و فارسی و تركی و فرانسوی و انگليسی هركدام به يك ملتی اختصاص دارد. خيلی چيزهای ديگر هم همين‏طور است.

ولی آن حقيقتی كه مال همه است و مال هيچ كس هم نيست، خدای ماست؛ آن حقيقت كلی و آن كسی كه همه ما را آفريده است، آن كسی كه عالم را خلق كرده و بازگشت عالم به سوی اوست. بياييد همه به سوی او بشتابيم، تنها او را پرستش كنيم و شريكی هم برای او قرار ندهيم. بعد می‏فرمايد :( وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ) ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ. وقتی كه به سوی او رفتيم و او شديم، آنوقت ما می‏شويم و تنها آن وقت است كه می‏توانيم ما باشيم. در اين هنگام بعضی، بعضی ديگر را رب خود (يعنی خدای خود) انتخاب نكند، صحبت آقايی و نوكری از ميان برود، صحبت استثمارگر و استثمارشده از بين برود، صحبت بالا و پايين از ميان برود، ولی به شرطی كه از آنجا شروع كنيم :

( تَعالَوْا الی‏ كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً ارْباباً مِنْ دونِ اللَّهِ.. )

اين است كه قرآن طرفدار ما بوده است و هميشه دم از ما می‏زند.

در نماز، بعد از آنكه خدا را حمد و ستايش می‏كنيم : الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. ..، خدا را مخاطب قرار می‏دهيم. من تنها دارم نماز می‏خوانم و نماز من فرادی‏ است.

می‏خواهم بگويم خدايا تو را پرستش می‏كنم و از تو كمك می‏خواهم، ولی اين‏طور می‏گويم :( ايّاكَ نَعْبُدُ وَ ايّاكَ نَسْتَعينُ) خدايا ما فقط تو را پرستش می‏كنيم و ما فقط از تو ياری می‏جوييم. نمی‏گوييم من فقط تو را پرستش می‏كنم. در آخر نماز هم می‏گوييم : السَّلامُ عَلَيْنا وَ عَلی‏ عِبادِ اللَّهِ الصّالِحينَ.

ناقص بودن معنی شعر سعدی

سعدی می‏گويد :

بنی آدم اعضای يكديگرند

كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بی‏غمی

نشايد كه نامت نهند آدمی

اين شعر سعدی كه بحق در سطح بسيار عالی تشخيص داده شده است عين ترجمه يك حديث نبوی است، منتها كمی ناقص است و به كمال اصل حديث نيست. حديث نبوی اين است :

مَثَلُ الْمُؤْمِنينَ فی تَوادُدِهِمْ وَ تَراحُمِهِمْ كَمَثَلِ الْجَسَدِ اذَا اشْتَكی‏ بَعْضٌ تَداعی‏ لَهُ سائِرُ اعْضاءِ جَسَدِهِ بِالْحُمّی‏ وَ السَّهَرِ

مَثَل اهل ايمان در توادُد (دوستی متقابل) و تراحم (مهربانی متقابل) مَثَل اعضای يك پيكر است. آيا وقتی عضوی از اعضای يك پيكر به درد آيد، ساير اعضا راحت می‏خوابند و می‏گويند آن عضو هرچه درد می‏كشد، بكشد؟ يا عضوهای ديگر با او همدردی می‏كنند؟ پيغمبر می‏فرمايد ساير اعضا به دو وسيله با اين عضو همدردی می‏كنند : يكی به وسيله تب و ديگر به وسيله بی‏خوابی. اعضای ديگر نمی‏خوابند و دائماً در تب و تاب‏اند. مثلًا ناراحتی در روده پيدا شده يا يك كانون چركی در كبد پيدا شده ولی دست هم نمی‏خوابد، سر هم نمی‏خوابد، قلب هم نمی‏خوابد، اصلًا بدن استراحت نمی‏كند، چون يك عضو به درد آمده است. تب، عكس العمل همه بدن در مقابل ناراحتی‏ای است كه در يك عضو پيدا شده است.

ولی پيغمبر توجه به يك نكته دارد. وقتی می‏فرمايد : [مَثَل مؤمنين] مَثَل يك پيكر است، توجه دارد كه پيكر روح می‏خواهد. يك روح بايد وجود داشته باشد تا همه اعضا را او كرده باشد و بعداً ما شده باشند. آيا اگر جسد مرده باشد و شما يك عضو را قطعه قطعه كنيد، ساير اعضا حس می‏كنند؟ نه، چون روح وجود ندارد.

اين روح است كه همه مؤمنين را يكی كرده است. چون اينها در آن روح يكی هستند، ما شده‏اند و با يكديگر همدردی دارند. آن روح، ايمان است؛ همان( كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ) است. چون مؤمنين ايمان دارند و كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ بر آنها حكمفرماست، من های آنها او شده است و طبعاً همدل و همدرد هستند. اما انسانها بدون كلمه سواء اين‏طور نيستند. پيغمبر فرمود مؤمنين يعنی آنها كه در يك روح شريكند و آنها كه( كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ) بر آنها حكمفرماست. سعدی اشتباه كرده كه گفته است : بنی آدم اعضای يكديگرند. بنی آدم تا آن( كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ ) بر آنها حاكم نباشد، هرگز اعضای يك پيكر نمی‏توانند باشند و نيستند.

دروغ است كه بنی آدم اعضای يكديگرند. آيا آمريكاييها و ويتناميها بنی آدم هستند يا نيستند؟ اگر بگوييم ويتناميها بنی آدم‏اند و آمريكاييها بنی آدم نيستند يا بالعكس، كه درست نيست. هردو بنی آدم‏اند، ولی دروغ است كه بنی آدم اعضای يك پيكرند.

بنی آدم هرگاه يك روح و يك ايمان بر آنها حاكم شد، يعنی وقتی كه من های ايشان در يك او و در يك ايمان حل شد و من برايشان باقی نماند، با يكديگر همدردی دارند. در آن وقت است كه :

چو عضوی به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

پس در اين مكتب، يك اشتباه درباره انسان كامل اين است كه همه ارزشها جز يك ارزش فراموش شده است و آن هم ارزش ما بودن است. اين ما بودن حرف درستی است؛ يعنی اگر انسانی من او تبديل به ما نشده باشد انسان كامل نيست. اما اينكه خيال كنيد به صرف اينكه من انسان تبديل به ما شد، كامل شده است، دروغ است. ما شدن يكی از خطوط سيمای انسان كامل است، نه تمام آن.

اشتباه ديگرشان اين است كه خيال كرده‏اند آن چيزی كه من ها را ما كرده است، مالكيتهای اختصاصی است و اگر مالكيت اختصاصی را از بين برديم و مالكيت اشتراكی حاكم شد، ديگر من ها ما شده است و هيچ كس احساس منيّت نمی‏كند

داستان شتر و روباه

چندين سال پيش داستانی را در مجله‏ای خواندم. افسانه‏ای ساخته بودند كه روزی يك شتر و يك روباه با هم رفيق شدند. روباه به شتر پيشنهاد كرد كه بيا يك زندگی اشتراكی داشته باشيم و اين زندگی اختصاصی و مالكيت اختصاصی را الغاء كنيم و با يكديگر دوست و رفيق باشيم و حتی يكديگر را رفيق صدا بزنيم، من به تو می‏گويم رفيقْ شتر و تو هم به من بگو رفيقْ روباه؛ صحبت من در كار نباشد.

حتی من هيچ وقت بعد از اين نمی‏گويم بچه من، می‏گويم بچه ما و تو هم به كرّه شترت ديگر نگو كرّه شتر من، بگو كرّه شتر ما. بيا من را بكلی از بين ببريم و تبديل به ما كنيم. من بعد از اين به پالان تو می‏گويم پالان ما و تو هم به دم من بگو دم ما و اساساً ديگر منی در كار نباشد. شتر بيچاره هم باور كرد. مدتی با هم زندگی اشتراكی كردند تا اينكه حادثه‏ای پيش آمد : روباه چند روزی شكاری گيرش نيامد. يك روز در حالی كه عصبانی و ناراحت بود، به خانه اشتراكی آمد ولی به اصطلاح روده كوچكش داشت روده بزرگش را از گرسنگی می‏خورد.

چشمش به كرّه شتر افتاد. او را به گوشه‏ای برد و دريد و شكمی از عزا درآورد. شتر كه برگشت، سراغ بچه‏اش را گرفت. روباه اظهار بی‏اطلاعی كرد و گفت : نمی‏دانم.

شتر دنبال بچه‏اش گشت تا لاشه‏اش را پيدا كرد. بی تاب شد و به سرش می‏زد كه چه كسی بچه من را چنين كرده است. تا شتر گفت بچه من، روباه گفت : تو هنوز تربيت نشده‏ای كه می‏گويی بچه من؟! بگو بچه ما!.

وقتی من اين‏طور بخواهد تبديل به ما بشود، شكل روباه و شتر را پيدا می‏كند.

پس اين مكتب هم در مورد انسان كامل، مكتب كاملی نيست. در اين مكتب فقط به يك ارزش، آنهم به‏طور ناقص توجه شده است‏