انسان کامل

انسان کامل0%

انسان کامل نویسنده:
گروه: کتابها

انسان کامل

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 13431
دانلود: 2576

توضیحات:

انسان کامل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 110 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13431 / دانلود: 2576
اندازه اندازه اندازه
انسان کامل

انسان کامل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آخرين روزهای حيات علی عليه‌السلام

آخرين ماه مبارك رمضانی كه بر علیعليه‌السلام گذشت يك ماه رمضان ديگری بود و صفای ديگری داشت. برای خاندان علی اين ماه رمضان از همان روز اول توأم با دلهره و اضطراب بود، چون روش علی در اين ماه با همه ماه رمضان‏های ديگر تفاوت داشت.

باز يكی از همان خصلتهای قهرمانی او را- كه در نهج البلاغه هست- در مقدمه اين قسمت از عرايضم عرض می‏كنم. علیعليه‌السلام می‏فرمايد : لَمّا انْزَلَ اللَّه سُبْحانَهُ قَوْلَهُ :( الم. احَسِبَ النّاسُ انْ يُتْرَكوا انْ يَقولوا امَنّا وَ هُمْ لا يُفْتَنونَ عَلِمْتُ انَّ الْفِتْنَةَ لاتَنْزِلُ بِنا وَ رَسولُ اللَّهِ بَيْنَ اظْهُرِنا ) وقتی اين آيه نازل شد، فهميدم كه بعد از پيغمبر فتنه‏ها و آزمايشهای بزرگی برای اين امت پيش می‏آيد. فَقُلْتُ : يا رَسولَ اللَّه، ما هذِهِ الْفِتْنَةُ الَّتی اخْبَرَكَ اللَّهُ تَعالی‏ بِها؟ در عين حال سؤال كردم : يا رسول اللَّه! مقصود از فتنه‏ای كه در اين آيه آمده است چيست؟ فرمود : يا عَلِیُّ انَّ امَّتی سَيُفْتَنونَ مِنْ بَعْدی بعد از من امت من مورد امتحان و آزمايش قرار می‏گيرند. فَقُلْتُ : يا رَسُولَ اللَّهِ! اوَ لَيْسَ قَدْ قُلْتَ لی يَوْمَ احُدٍ حَيْثُ اسْتُشْهِدَ مَنِ اسْتُشْهِدَ مِنَ الْمُسْلِمينَ وَ حيزَتْ عَنِّی الشَّهادَةُ، فَشَقَّ ذلِكَ عَلَیَّ

وقتی علیعليه‌السلام شنيد كه پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می‏ميرد و بعد از پيغمبر امتحانها و آزمايشها پيش می‏آيد، به ياد امری در گذشته افتاد، فرمود : يا رسول اللَّه! آن روزی كه در احد شهيد شد آن كه شهيد شد (هفتاد نفر از مسلمين شهيد شدند كه در رأس آنها جناب حمزة بن عبدالمطّلب قرار داشت و علیعليه‌السلام جزء قهرمانهای احد بود) و به فيض شهادت نائل شدند آنها كه نائل شدند، وَ حيزَتْ عَنِّی الشَّهادةُ و شهادت از من دور شد و از اين فيض محروم ماندم و خيلی ناراحت شدم، به شما عرض كردم يا رسول اللَّه! چرا اين فيض از من گرفته شد ؟ فرموديد : ابْشِرْ فَانَّ الشَّهادَةَ مِنْ وَرائِكَ اگر در اينجا شهيد نشدی، عاقبت امر در راه خدا شهيد خواهی شد. سپس پيامبر فرمود : انَّ ذلِكَ لَكَذلِكَ، فَكَيْفَ صَبْرُكَ اذَنْ؟ [به تحقيق كه اينچنين است، پس] صبر تو در شهادت چگونه خواهد بود؟ عرض كرد : لَيْسَ هذا مِنْ مَواطِنِ الصَّبْرِ وَ لكِنْ مِنْ مَواطِنِ الْبُشْری‏ وَ الشُّكْرِ

يا رسول اللَّه! نفرماييد كه چگونه صبر می‏كنی، بفرماييد چگونه سپاسگزار هستی؛ آنجا كه جای صبر نيست، جای شكر است.

در اثر خبرهايی كه پيغمبر اكرم داده بود و علائمی كه خود علیعليه‌السلام می‏دانست و گاهی اظهار می‏كرد، ناراحتی و اضطراب در ميان اهل بيت و اصحاب نزديكش پيدا شده بود. چيزهای عجيبی می‏گفت. در اين ماه رمضان در خانه فرزندانش افطار می‏كرد هرشب مهمان يكی از فرزندان بود؛ يك شب مهمان امام حسن و يك شب مهمان امام حسين و يك شب مهمان دخترش زينب كه زن عبداللَّه بن جعفر بود، و از هميشه كمتر غذا می‏خورد. بچه‏ها دلشان به حال اين پدر می‏سوخت و واقعاً رقّت می‏كردند. گاهی می‏پرسيدند : پدرجان! چرا اينقدر كم غذا می‏خوری؟

می‏فرمود : می‏خواهم در حالی خدای خود را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد.

می‏فهميدند كه علی در يك حالت انتظاری است. گاهی به آسمان نگاه می‏كرد و می‏گفت : حبيبم پيغمبر كه به من خبر داده است راست گفته است، سخن او دروغ نيست، نزديك است، نزديك است. روز سيزدهم ماه رمضان موضوعی را گفت كه از همه وقت بيشتر ناراحتی ايجاد كرد. ظاهراً روز جمعه‏ای بود كه خطبه می‏خواند.

[در اثنای خطبه فرمود : ] .فرزندم حسين! از اين ماه چند روز باقی مانده است؟ [پاسخ داد] پدرجان! هفده روز. فرمود : آری، نزديك است كه اين محاسن به خون اين سر رنگين شود، زمان رنگين شدن اين محاسن نزديك است. شب نوزدهم فرا رسيد. بچه‏ها پاسی از شب را خدمت علی بودند. امام حسن به خانه خودشان رفتند. علیعليه‌السلام هم در مصلّای خود بود هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن- به خاطر ناراحتی و يا اينكه هرشب اين‏طور بوده است- بار ديگر به مصلّای پدر رفت. اميرالمؤمنين برای امام حسن و امام حسين كه از اولاد زهرا بودند احترام خاصی قائل بود و احترام پيغمبر و زهرا را در احترام به اينها [می‏دانست.] به فرزندش فرمود :

مَلَكَتْنی عَيْنی وَ ا نَا جالِسٌ فَسَنَحَ لی رَسولُ اللَّهِصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فَقُلْتُ : يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! فَقالَ : ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ : ابْدَلَنِی اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بی‏شَرّاً لَهُمْ مِنّی

پسرجان! يكدفعه در عالم رؤيا پيغمبر در برابرم ظاهر و مجسم شد. تا پيغمبر را ديدم، عرض كردم : يا رسول اللَّه! من از دست اين امت تو چه خون دلی خوردم! واقعاً ناهماهنگی مردم با علی و آماده نبودن آنها برای راهی كه علی پيش پای آنها گذاشته بود عجيب است. چه خون دل‏هايی كه خورد! آن اصحاب عايشه و آن نقض بيعتشان، و آن معاويه و آن نيرنگها و جنايتها! معاويه يكی از دُهات عالم است، يعنی يكی از آن زيركهای دنياست؛ می‏فهميد چه چيزهايی دل علی را آتش می‏زند، مخصوصاً همان كارها را می‏كرد. در آخر كار هم، اين خوارج و خشكه مقدس‏ها بودند كه از روی كمال عقيده و ايمان و خلوص، علیعليه‌السلام را تكفير و تفسيق می‏كردند. نمی‏دانيد اينها با علی چه كردند! واقعاً انسان وقتی مصائب اميرالمؤمنين را می‏بيند، حيرت می‏كند. يك كوه هم طاقت ندارد اين مقدار مصيبت را [تحمل كند.] درد دل خود را با كه بگويد؟ حال كه پيغمبر را در عالم رؤيا می‏بيند، می‏گويد : يا رَسولَ اللَّهِ ماذا لَقيتُ مِنْ امَّتِكَ مِنَ الْاوَدِ وَ اللَّدَدِ! چقدر اين امت تو خون به دل من كردند! چه كنم با اينها؟ بعد به امام حسن فرمود : پسرجان! جدت به من دستوری داد، گفت : علی به اينها نفرين كن. من هم در عالم رؤيا نفرين كردم؛ نفرينم اين بود :

ابْدَلَنِی اللَّهُ بِهِمْ خَيراً مِنْهُمْ وَ ابْدَلَهُمْ بی‏شَرّاً لَهُمْ مِنّی خدا هرچه زودتر مرگ مرا برساند و بر اينها همان كسی را مسلط كند كه شايسته او هستند.

معلوم است كه با اين جمله چقدر دلهره و اضطراب رخ می‏دهد. علیعليه‌السلام بيرون می‏آيد. مرغابيها صدا می‏كنند. می‏گويد : دَعوهُنَّ فَانَّهُنَّ صَوائِحُ تَتْبَعُها نَوائِحُ

الآن صدای صيحه مرغ است، ولی طولی نمی‏كشد كه صدای نوحه‏گری انسانها در همين جا بلند می‏شود. فرزندان آمدند جلو اميرالمؤمنين را گرفتند، گفتند : پدرجان! نمی‏گذاريم به مسجد بروی، حتماً بايد يك نفر ديگر را به نيابت بفرستی. اول فرمود :

خواهرزاده‏ام جُعدة بن هُبيره را بگوييد برود با مردم نماز جماعت بخواند. بعد فوراً خودش نقض كرد، فرمود : نه، خودم می‏روم. گفتند : اجازه بدهيد كسی شما را همراهی كند. فرمود : خير، نمی‏خواهم كسی مرا همراهی كند.

برای او شب باصفايی بود. خدا می‏داند او چه هيجانی دارد! البته خودش می‏گويد من خيلی كوشش كردم كه راز مطلب را كشف كنم، ولی اجمالًا می‏داند كه حوادث بزرگی [در انتظار اوست.] از نهج البلاغه چنين استفاده می‏شود : كَمْ اطْرَدْتُ الْايّامَ ابْحَثُها عَنْ مَكْنونِ هذَا الْامْرِ فَابَی اللَّهُ الّا اخْفائَهُ

خيلی كوشش كردم كه سرّ و باطن اين كار را به دست آورم، ولی خدا ابا كرد جز اينكه آن را اخفا كند.

خودش اذان صبح را می‏گفت. نزديك طلوع صبح بود كه بالای مأذن رفت و ندای‏اللَّه اكبررا بلند كرد. اذان را كه گفت، با سپيده دم خداحافظی كرد. گفت : ای صبح! ای سپيده دم! ای فجر! از روزی كه علی چشم به اين دنيا گشوده، آيا روزی بوده است كه تو بدمی و چشم علی در خواب باشد؟ يعنی ديگر بعد از اين، چشم علی برای هميشه خواب خواهد رفت. وقتی از مأذن پايين می‏آيد، می‏گويد :

خَلَّوْا سَبيلَ الْمُؤمِنِ الْمُجاهِدِ

فِی اللَّه ذِی الْكُتُبِ وَ ذِی الْمَشاهِدِ

فِی اللَّه لايَعْبُدُ غَيْرَ الْواحِدِ

وَ يوقِظُ النّاسَ الَی الْمَساجِدِ

راه اين مؤمن مجاهد را باز كنيد (خودش را به عنوان يك مؤمن مجاهد توصيف می‏كند).

اهل بيتش اجازه ندارند از جای خود حركت كنند. علی گفته بود كه پشت سر اين صيحه‏ها نوحه‏هايی هست. علی القاعده زينب، ام كلثوم و بقيه اهل بيت، همه بيدار ولی نگران و ناراحت كه امشب چه پيش خواهد آمد؟ يك وقت فريادی همه را متوجه خود كرد و صدايی در همه جا پيچيد : تَهَدَّمَتْ وَ اللَّهِ ارْكانُ الْهُدی‏ وَ انْطَمَسَتْ اعْلامُ التُّقی‏ وَ انْفَصَمَتِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقی‏، قُتِلَ ابْنُ عَمِّ الْمُصْطَفی‏، قُتِلَ الْوَصِیُّ الْمُجْتَبی‏، قُتِلَ عَلِیٌّ الْمُرْتَضی‏، قَتَلَهُ اشْقَی الْاشْقِياءِ.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلی العظيم

٣ - درد انسان از ديدگاههای مختلف‏

( وَ اذِ ابْتَلی‏ ابْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاتَمَّهُنَّ قالَ انّی جاعِلُكَ لِلنّاسِ اماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتی قالَ لايَنالُ عَهْدِی الظّالِمينَ..)

می‏دانيم كه درباره حقيقت و ماهيت انسان اختلاف نظرهايی وجود دارد. به‏طور كلی دو نظريه اساسی در مقابل يكديگر قرار گرفته‏اند : نظريه روحيون و نظريه مادّيون. براساس نظريه روحيون، انسان حقيقتی است مركّب از جسم و روان، و روان انسان جاويدان است و با مردن او فانی نمی‏شود. همچنان كه می‏دانيم منطق دين و مخصوصاً نصوص اسلامی بر همين مطلب دلالت می‏كند. نظريه دوم اين است كه انسان جز همين ماشين بدن چيز ديگری نيست و با مردن بكلی نيست و نابود می‏شود، و متلاشی شدن بدن يعنی متلاشی شدن شخصيت انسان‏

معنويات انسان‏

در عين اينكه درباره حقيقت و ماهيت انسان چنين اختلاف نظر بزرگی وجود دارد، درباره يك مسئله ديگر- اگرچه با اين مسئله وابستگی دارد- هيچ گونه اختلاف نظری نيست و آن اين است كه يك سلسله امور وجود دارند كه در عين اينكه از جنس ماده و ماديات نيستند (و می‏شود نام آنها را معنويات گذاشت) به انسان ارزش و شخصيت می‏دهند. انسان بودن انسان به اين امور است؛ يعنی اگر اين معانی را از انسان بگيرند، با حيوان هيچ فرقی نمی‏كند. به عبارت ديگر انسانيت انسان به ساختمان جسمانی او نيست كه هركسی كه يك سر و دو گوش داشت و پهن ناخن و مستوی القامه بود و حرف زد انسان است، حال هركه و هرچه می‏خواهد باشد. سعدی همين مطلب را به اين زبان گفته است :

تن آدمی شريف است به جان آدميت

نه همين لباس زيباست نشان آدميت

اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بينی

چه ميان نقش ديوار و ميان آدميت

اگر آدم بودن به داشتن همين اندام است، همه از مادر، آدم به دنيا می‏آيند. نه، آدم بودن به يك سلسله صفات و اخلاق و معانی است كه انسان به موجب آنها انسان است و ارزش و شخصيت پيدا می‏كند. امروزه همين اموری كه به انسان ارزش و شخصيت می‏دهند و اگر نباشند انسان با حيوان تفاوتی ندارد، به نام ارزشهای انسانی اصطلاح شده است.

در اين جلسه، بحث را در دنباله مطلب جلسه گذشته ادامه می‏دهيم كه عرض كرديم انحرافاتی كه برای فرد يا جامعه پيدا می‏شود دو نوع است : يكی انحرافاتی كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها ايستادگی می‏كنند؛ مثل آنجا كه ظلم در مقابل عدل، اختناق و خفقان در مقابل آزادی، خدانشناسی و بی‏بندوباری در مقابل عبادت و خداپرستی، و سفاهت و حماقت در مقابل عقل و فهم و حكمت می‏ايستد. ولی شايد بيشترين انحرافات بشر به اين شكل نباشد كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها می‏ايستند. آنجا كه ضد ارزش‏ها در مقابل ارزشها می‏ايستند، زود شكست می‏خورند. بيشتر انحرافات بشر به اين صورت است كه همان‏طور كه دريا جزر و مد دارد، گاهی يك ارزش از ارزشهای بشری رشد سرطان مانندی می‏كند، به طوری كه ارزشهای ديگر را در خود محو می‏كند. مثلًا زهد و تقوا يك ارزش و يكی از معيارهای انسانيت است. ولی گاهی می‏بينيد يك فرد يا يك جامعه آنچنان به زهد گرايش پيدا می‏كند و در زهد محو می‏شود كه همه چيز برای او می‏شود زهد، مثل انسانی می‏شود كه فقط يك عضوش (مثلًا بينی‏اش) رشد كند و عضوهای ديگر از رشد بازمانند

درد و فوايد آن‏

با اين مقدمه‏ای كه عرض كردم كه حتی مادی ترين مكتبها قائل به يك سلسله ارزشهای معنوی هستند، [به اين مطلب می‏پردازم] كه می‏توان گفت ارزشهای انسانی به‏طور كلی تحت يك عنوان خلاصه می‏شود كه خود آن شعبی پيدا می‏كند و آن عنوانی است كه هم در اصطلاح عرفای خود ما و هم در اصطلاح علمای جديد آمده است و بلكه قبل از آنكه در اصطلاح عرفا بيايد، در متون اسلامی آمده است و آن اين است كه اصلًا می‏شود گفت معيار اصلی انسانيت آن چيزی است كه از آن به درد داشتن و صاحبْ درد بودن تعبير می‏شود. فرق انسان و غير انسان در اين است كه انسان صاحب درد است، يك سلسله دردها دارد ولی غير انسان- حال می‏خواهد حيوان باشد يا انسانهای يك سر و دو گوشی كه بهره‏ای از روح انسانيت ندارند- صاحبْ درد نيستند.

اول بايد راجع به خود درد بحث كنيم. ممكن است ابتدائاً عجيب به نظر بيايد كه يعنی چه؟ درد كه بدچيزی است و انسان بايد آن را از خود دفع كند و از بين ببرد؛ آنوقت چطور ممكن است معيار انسانيت و ارزش ارزشها درد داشتن باشد؟ مگر درد می‏تواند چيز خوبی باشد؟.

بايد بگوييم ما ميان درد و منشأ درد اشتباه می‏كنيم. مثلًا دريك بيماری و يا جراحت، آنچه كه بد است وجود آن ميكروب است، وجود آن بيماری است، وجود آن جراحتی است كه بر بدن وارد می‏شود و بعد منشأ درد می‏شود. مثلًا در مورد زخمی كه در معده يا روده هست- كه انسان دردش را احساس می‏كند- آنچه بد است وجود آن زخم يا ضايعه‏ای است كه در معده يا روده وجود دارد. ولی درد در عين اينكه انسان را ناراحت می‏كند، موجب آگاهی و بيداری برای انسان است.

حتی همين دردهای جسمانی (يعنی دردهای مشترك انسان و حيوان) شما را آگاه و بيدار می‏كند. وقتی سر انسان درد می‏كند، امكان ندارد كه هيچ گونه ضايعه‏ای پيدا نشده باشد و درد پيدا شود. اگر درد پيدا می‏شود خبر می‏كند كه در سر يك ناراحتی و ضايعه‏ای پيدا شده است و شما به فكر معالجه‏اش می‏افتيد؛ درست مثل عقربه‏هايی كه در كارخانه‏ها و يا در اتومبيل هست. مثلًا در اتومبيل عقربه‏ای است كه فشار روغن را نشان می‏دهد و عقربه ديگری درجه حرارت آب را نشان می‏دهد.

اگر اين عقربه به شما نشان می‏دهد كه درجه حرارت آب خيلی بالا رفته است، اين خوب است يا بد؟ اين خيلی خوب است، چون شما را بيدار و متوجه می‏كند. آنچه بد است اين است كه ماشين شما جوش آورده است. اگر درد در بدن انسان نمی‏بود و انسان احساس درد نمی‏كرد، هيچ گاه از بيماری اطلاع پيدا نمی‏كرد و آگاه نمی‏شد و به دنبال درمان نمی‏رفت. اين درد مثل يك مأمور نافذالحكم انسان را وادار به چاره جويی و او را مأمور می‏كند كه زود در فكر حل مشكل برآيد. چون درد است، انسان را ناراحت می‏كند و دائماً به او می‏گويد هرطور هست اين درد را درمان كن.

اين است كه خود درد- حتی دردهای جسمانی و عضوی- نعمت است، احساس است، آگاهی و بيداری است. آگاهی و بيداری خوب است، ولو انسان از اينكه يك ضايعه‏ای در بدنش پيدا شده است آگاه شود. مولوی در اينجا چقدر شيرين می‏گويد :

حسرت و زاری كه در بيماری است

وقت بيماری همه بيداری است

پس بدان اين اصل راای اصل جو

هركه را درد است، او برده است بو

هركه او بيدارتر، پردردتر

هركه او آگاهتر، رخ زردتر

بعد، از اينجا گريز می‏زند به آن حرفهايی كه خودش در اين زمينه‏ها دارد.

می‏گويد : هركسی كه صاحبْ درد است، به هر اندازه كه در عالم درد دارد و دردی را احساس می‏كند كه ديگران احساس نمی‏كنند، به همين نسبت از ديگران بيدارتر و آگاهتر است. بی دردی مساوی است با لَختی، بی حسی، بی شعوری، بی ادراكی، و احساس درد مساوی است با آگاهی و بيداری و شعور و ادراك. انسان اگر امرش داير باشد كه راحت باشد و درد را احساس نكند، يعنی جاهل و لَخت و بی‏درد باشد، و يا هوشيار باشد و درد را در خود احساس كند [كدام را انتخاب می‏كند؟] آيا انسان ترجيح می‏دهد كه هوشيار و آگاه باشد ولی درد را احساس كند، يا بی‏هوش و كودن و احمق باشد و درد را احساس نكند؟ ناراحتی هوشيار و آگاه ترجيح دارد بر راحتی و آسايش جاهل و بی‏خبر و لَخت و بی‏حس. در مَثَل می‏گويند : انسان اگر سقراطی باشد نحيف و لاغر، بهتر است از اينكه خوكی باشد فربه؛ يعنی اگر انسانْ دانا و دانشمند باشد ولی محروم، بهتر است از اينكه مانند يك خوك همه نوع وسايل برايش فراهم باشد ولی هيچ چيز را نفهمد

شكايت از عقل‏

يكی از مسائلی كه در ادبيات ما نمايان است، مسئله شكايت از عقل است كه خودش مسئله‏ای است. ما در ادبيات، مخصوصاً در اشعار خودمان بسيار می‏بينيم كه مردم از عقل شكايت كرده‏اند كه‏ای كاش من اين عقل را نمی‏داشتم؛ فايده‏اش چيست كه آدم هوش داشته باشد و در جامعه، هوشيار و عاقل و حساس باشد؟! اين حساس بودن و عاقل بودن و هوشيار بودن، آسايش را از انسان سلب می‏كند :

دشمن جان من است عقل من و هوش من

كاش گشاده نبود چشم من و گوش من

ديگری می‏گويد :

عاقل مباش تا غم ديوانگان خوری

ديوانه باش تا غم تو عاقلان خورند

يعنی آسايش توأم با جنون را بر ناآرامی و ناراحتی توأم با عقل و فكر و درك، ترجيح می‏دهند. ولی اين حرفها غلط است. آن كسی كه به مقام انسانيت برسد و ارزش درد داشتن و حساس بودن را درك كند، هرگز نمی‏گويد : دشمن جان من است عقل من و هوش من، بلكه كلام پيغمبرصلی‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را می‏گويد :

صَديقُ كُلِّ امْرِئٍ عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ

دوست راستين هركس، عقل و هوشياری او و دشمن واقعی هركس، جهل و نادانی اوست.

آن كسی كه گفته است : دشمن جان من است عقل من و هوش من و از ناراحتيهای ناشی از عقل و هوش اين گونه شكايت می‏كند، معلوم می‏شود ناراحتيها و بدبختيهای ناشی از جهل و نادانی را حس نكرده است و الّا هرگز چنين حرفی را نمی‏زد. بله، اگر امر داير باشد ميان اينكه موجب درد نباشد و انسان درد نداشته باشد، درد نداشتن به دليل نبودن موجب درد از درد داشتن بهتر است. ولی اگر موجب و منشأ درد وجود داشته باشد اما انسان درد ناشی از اينها را احساس نكند، بدبختی و بيچارگی و بی‏خبری است. لهذا در بيماريهای جسمی هم اين‏طور است كه هر بيماری‏ای كه درد نداشته باشد كشنده است، برای اينكه انسان وقتی خبردار می‏شود كه كار از كار گذشته است. سرطان كه كشنده است، علتش اين است كه لااقل در ابتدا درد ندارد، و الّا اگر از آن ابتدايی كه اين بيماری پيدا می‏شود درد داشته باشد، ممكن است قبل از اينكه وارد خون و لمفها شود بكلی آن را از بين ببرند. خطر عمده سرطان از اين جهت است كه بی‏خبر يعنی بی‏درد وارد می‏شود.

پس اين مطلب را كه ارزش ارزشها در انسان، درد داشتن است نمی‏شود به اين عنوان كه درد بدچيزی است رد كرد

درد انسان‏

درد انسان چيست؟ اگر سر انسان درد بگيرد، اين درد درد او از آن جهت كه انسان است نيست، چون سر يك حيوان مثل گوسفند هم درد می‏گيرد. اينكه دست و پای انسان درد می‏گيرد، از نوع دردهای حيوانی و عضوی و شخصی است. اما آنها كه صحبت از درد انسان و صاحبْ درد بودن انسان می‏كنند، مقصودشان اين نيست. آن دردی كه ارزشِ ارزشها در انسان است، چيز ديگری است.

گروهی- مانند عرفای خودمان- آن دردی كه در انسان سراغ دارند و دائماً آن را تقديس می‏كنند، درد خداجويی است. می‏گويند اين درد از مختصات انسان است و حتی انسان به اين دليل بر فرشته ترجيح دارد كه فرشته بی‏درد است و انسان درد دارد.

طبق نظر اسلام، انسان يك حقيقتی است كه نفخه الهی در او دميده شده و از دنيای ديگری آمده است و با اشيائی كه در طبيعت وجود دارد تجانس كامل ندارد. انسان در اين دنيا يك نوع احساس غربت و احساس بيگانگی و عدم تجانس با همه موجودهای عالم می‏كند، چون همه فانی و متغير و غيرقابل دلبستگی هستند ولی در انسان دغدغه جاودانگی وجود دارد. اين درد همان است كه انسان را به عبادت و پرستش خدا و راز و نياز و به خدا و به اصل خود نزديك شدن می‏كشاند

چند تمثيل درباره درد انسان‏

می‏بينيد چه مَثَلهايی در عرفان ما در اين زمينه آمده است! گاهی مثال می‏زنند به طوطی‏ای كه او را از جنگلهای هندوستان آورده و در قفسی زندانی كرده‏اند و اين طوطی هميشه ناراحت و در فكر اين است كه اين قفس شكسته شود و به جايی كه مقرّ اصلی اوست بازگردد. و گاهی انسان را به مرغی كه از آشيانه خود دور افتاده باشد تشبيه می‏كنند. يكی از عاليترين تشبيهات همين تشبيه مولوی در اول مثنوی است. او انسان را تشبيه به نی‏ای كرده كه آن را از نيستان بريده‏اند و حال دارد دائماً ناله و فرياد می‏كند و همه ناله و فريادش برای اين فراق است :

بشنو از نی چون حكايت می‏كند

وز جداييها شكايت می‏كند

كز نيستان تا مرا ببريده‏اند

از نفيرم مرد و زن ناليده‏اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگويم شرح درد اشتياق

بعد می‏گويد :

دو دهان داريم گويا همچو نی

يك دهان پنهانْسْت در لبهای وی

گاهی مولوی به شكل ديگری تشبيه می‏كند :

پيل بايد تا چو خسبد اوستان

خواب بيند خطه هندوستان

خر نبيند هيچ هندوستان به خواب

خر ز هندوستان نكرده است اغتراب

می‏گويند فيل را كه از هندوستان می‏آورند، بايد دائماً به سرش بكوبند؛ اگر نكوبند، به ياد هندوستان می‏افتد. مولوی در اينجا می‏گويد فقط فيل است كه هندوستان را به خواب می‏بيند، چون از هندوستان آمده است. الاغ هرگز هندوستان را به خواب نمی‏بيند، چون غريب هندوستان نيست و او را از آنجا نياورده‏اند.

می‏خواهد بگويد انسان است كه دغدغه بازگشت به عالم ديگر را دارد، درد عرفانی دارد، درد بازگشت به سوی حق و به سوی خدا را دارد، درد مناجات و وصال حق را دارد. درد انسان در كلام اميرالمؤمنين‏

چقدر زيبا می‏گويد اميرالمؤمنين علیعليه‌السلام وقتی كه با كميل بن زياد نخعی به صحرا می‏رود! كميل می‏گويد : همينكه به صحرا رسيديم و ديگر كسی در آنجا نبود، علیعليه‌السلام آه عميقی كشيد (فَلَمّا اصْحَرَ تَنَفَّسَ الصُّعَداءَ)، بعد فرمود : يا كُمَيْلَ بْنَ زيادٍ انَّ هذِهِ الْقُلوبَ اوْعِيَةٌ فَخَيْرُها اوْعاها، فَاحْفَظْ عَنّی ما اقولُ لَكَ دل انسان به منزله ظرف است؛ بهترين ظرفها آن است كه ظرفيتش بيشتر باشد يا بهتر مظروف را نگهداری كند. گوش كن آنچه را كه من به تو می‏گويم.

اول، مردم را به سه قسمت تقسيم می‏كند- كه اينها محل بحث من نيست- تا در اواخر، شكايت می‏كند كه : افسوس! افراد صاحب سرّی نيستند كه من آنچه را كه در دل دارم بتوانم به آنها اظهار كنم. بعد می‏گويد : ولی اينچنين هم نيست كه هيچ كس نباشد، هميشه در همه زمانها چنين افرادی هستند : اللَّهُمَّ بَلی‏ لاتَخْلُو الْارْضُ مِنْ قائِمٍ لِلَّهِ بِحُجَّةٍ امّا ظاهِراً مَشْهوراً اوْ خائِفاً مَغْموراً، تا آنجا كه می‏فرمايد : هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلی‏ حَقيقَةِ الْبَصيرَةِ علم حقيقی در نهايت بصيرت بر آنها هجوم آورده است و به مقام يقين كامل رسيده‏اند، وَ باشَروا روحَ الْيَقينِ وَ اسْتَلانوا مَا اسْتَوْعَرَهُ الْمُتْرَفونَ وَ انِسوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجاهِلونَ به روح يقين اتصال پيدا كرده‏اند و فاصله‏ای با روح يقين ندارند. آن چيزهايی كه برای اهل تَرَف و ماده پرست‏ها خيلی سخت است، برای آنها رام و نرم است. آنچه برای نادانها مايه وحشت است، يعنی خلوت با حق، برای آنها مايه انس است. وَ صَحِبُوا الدُّنْيا بِابْدانٍ ارْواحُها مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الْاعْلی‏

اينها در دنيا با مردم همراهند ولی با روحهايی كه مجذوب عالم بالا هستند. در عين اينكه در اين دنيا هستند، در اين دنيا نيستند. در حالی كه در اين دنيا هستند، در دنيای ديگری هستند.

دردهای علی و به تعبير ما دردهای عرفانی علی و دردهای عبادتی علی و مناجاتهای علی يك مسئله بسيار واضح و روشنی است. كارش در عبادت به جايی می‏رسد كه آنچنان از خود بی‏خود می‏شود و گرم محبوب و معشوقش می‏شود كه از آنچه در اطراف او می‏گذرد بی‏خبر است، حتی اگر تيری را از بدنش بيرون بكشند.

اين درد انسان است؛ يعنی درد جدايی از حق، و آرزو و اشتياق تقرب به ذات او و حركت به سوی او و نزديك شدن به او. تا انسان به ذات حق نرسد، اين دلهره و اضطراب از بين نمی‏رود و دائماً اين حالت برای او هست. اگر انسان خود را به هر چيز سرگرم كند، آن چيز سرگرمی است، [حقيقت] چيز ديگر است. قرآن اين مطلب را به اين تعبير می‏گويد :( الا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلوبُ )

بدانيد فقط و فقط دلها با يك چيز از اضطراب و دلهره و ناراحتی، آرام می‏گيرد؛ اين درد بشر به وسيله يك چيز است كه آرامش پيدا می‏كند و آن ياد حق و انس با ذات پروردگار است. عرفا بيشتر روی اين درد تكيه كرده‏اند و به درد ديگری توجه ندارند و يا بگوييم كمتر توجه دارند

تمثيل مولوی

داستانی را مولوی ذكر می‏كند كه البته تمثيل است. می‏گويد مردی بود كه هميشه با خدای خودش راز و نياز می‏كرد و داد اللَّه، اللَّه داشت. يك وقت شيطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه كرد و كاری كرد كه اين مرد برای هميشه خاموش شد. به او گفت :

ای مرد! اين همه كه تو اللَّه، اللَّه می‏گويی و سحرها با اين سوز و درد خدا را می‏خوانی، آخر يك دفعه هم شد كه تو لبيك بشنوی؟ تو اگر به در هر خانه‏ای رفته بودی و اين همه فرياد كرده بودی، لااقل يك دفعه در جواب تو لبيك می‏گفتند. اين مرد به نظرش آمد كه اين حرف، منطقی است. دهانش بسته شد و ديگر اللَّه، اللَّه نگفت. در عالم رؤيا هاتفی به او گفت : چرا مناجات خدا را ترك كردی؟ گفت : من می‏بينم اين همه كه دارم مناجات می‏كنم و با اين همه درد و سوزی كه دارم يك بار هم نشد در جواب، به من لبيك گفته شود. هاتف به او گفت : ولی من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگويم : آن اللَّه تو لبيك ماست‏

نی كه آن اللَّه تو لبيك ماست

آن نياز و سوز و دردت پيك ماست

تو نمی‏دانی كه همين درد و سوز و همين عشق و شوقی كه ما در دل تو قرار داديم، خودش لبيك ماست‏

چرا علیعليه‌السلام در دعای كميل می‏فرمايد : اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاءَ خدايا آن گناهانی را كه سبب می‏شود دعا كردن من حبس شود و درد دعا كردن و مناجات كردن از من گرفته شود بيامرز. اين است كه می‏گويند دعا برای انسان، هم مطلوب است و هم وسيله، يعنی دعا هميشه برای استجابت نيست؛ اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است‏

درد انسان نسبت به خلق خدا

گروهی ديگر در موضوع درد انسان كه آن را ارزش ارزشها تلقی می‏كنند، متوجه امر ديگری شده‏اند : درد انسان نسبت به خلق خدا، نه درد انسان نسبت به خدا.

می‏گويند معيار انسانيت انسان اين است كه درد ديگران را داشته باشد؛ يعنی ناراحتيهايی كه متوجه ديگران است و هيچ به شخص او مربوط نيست، در او درد ايجاد می‏كند، او غمخوار ديگران است. به قول سعدی :

من از بينوايی نِيَم روی زرد

غم بينوايان رخم زرد كرد

اگر درد ديگران و غمخوارگی در كسی پيدا شد، از گرسنگی ديگران خوابش نمی‏برد؛ گرسنگی خودش از گرسنگی ديگران آسانتر است. اگر خاری در پای ديگران فرو رود، مثل اين است كه در چشم او فرو رفته است. می‏گويند اين درد انسان است؛ دردی است كه به انسان، شخصيت و ارزش می‏دهد و اين است منشأ همه ارزشهای انسانی. امروز می‏بينيم آنهايی كه دائماً می‏گويند فلان مسئله انسانی است، اصلًا انسانيت را جز در اينجا در جای ديگری پياده نمی‏كنند. هر چيزی كه بازگشتش به احساس مسئوليت انسان و درد انسان در قبال انسانهای ديگر باشد، آن را انسانی می‏دانند و هرچه غير از اين باشد آن را انسانی نمی‏دانند. اين هم محو شدن ارزشها در يك ارزش ديگر است‏