انسان کامل

انسان کامل0%

انسان کامل نویسنده:
گروه: کتابها

انسان کامل

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه: مشاهدات: 13436
دانلود: 2576

توضیحات:

انسان کامل
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 110 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13436 / دانلود: 2576
اندازه اندازه اندازه
انسان کامل

انسان کامل

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تحقير عقل توسط برخی عرفا

بحث ما در جلسه گذشته درباره سكه عرفان يعنی انسان كامل در سكه عرفانی بود.

انسان كامل مكتب عرفان، حتی انسان كامل عرفان اسلامی كه با عرفانهای ديگر خيلی متفاوت است و زمينه‏های اسلامی در آن خيلی زياد است و انسان كامل بسياری از عرفا را می‏شود گفت كه خيلی به انسان كامل اسلام نزديك است، در عين حال به نظر ما قابل نقد است. من اعتراف دارم كه مكتب عرفان از تمام مكتبهای قديم و جديد، در باب انسان كامل غنی‏تر است؛ نه قديميها توانسته‏اند به پايه اينها برسند و نه امروزيها؛ ولی چنانكه عرض كردم مكتبی غيرقابل نقد نيست.

در جلسه گذشته سه نقد بر انسان كامل عرفانی ذكر كرديم. يكی اين بود كه گفتيم عرفا بيش از اندازه عقل را تحقير كرده‏اند و گاهی- نه خيلی- تا حد بی‏اعتبار بودن عقل هم جلو رفته‏اند. در اينكه مقام عشق را از مقام عقل بالاتر برده‏اند، شكی نيست. به قول حافظ :

جناب عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است. ولی در مرحله تحقير عقل گاهی تا حد افراط هم جلو رفته‏اند؛ يعنی اساساً تفكر و تعقل و منطق و استدلال و برهان را سخت بی‏اعتبار معرفی كرده‏اند، تا آنجا كه آن را حجاب اكبر هم ناميده‏اند و گاهی در حيرت فرو رفته‏اند اگر ديده‏اند حكيمی به جايی رسيده است.

در اين زمينه داستان معروفی است كه در كتابها نوشته‏اند. بوعلی سينا، اين حكيم بسيار بزرگ مشّائی و عقلی و خشك، با يك عارف بسيار مهم و بزرگ يعنی ابوسعيد ابوالخير معاصر بوده است بوعلی در همان مولَدش يعنی نواحی ماوراء النهر و بلخ و بخارا بود ولی بعد، از ترس سلطان محمود مجبور شد فرار كند، چون سلطان محمود می‏خواست او را به درگاه خود ببرد و بوعلی نمی‏خواست برود.

بوعلی به نيشابور آمد و در آنجا با ابوسعيد ابوالخير ملاقات كرد. نوشته‏اند ايندو سه شبانه روز با يكديگر خلوت كردند و حرفهايشان را با يكديگر می‏زدند و جز برای نماز جماعت بيرون نمی‏آمدند. بعد كه از هم جدا شدند، از بوعلی پرسيدند :

بوسعيد را چگونه ديدی؟ گفت : آنچه ما می‏دانيم او می‏بيند. از بوسعيد پرسيدند :

بوعلی را چگونه ديدی؟ گفت : هرجا كه ما رفتيم، اين كور با عصای خودش دنبال ما آمد.

عرفا بيش از اندازه عقل را تحقير كرده‏اند. حرف من اين است : ما اگر منطق قرآن را در يك طرف و منطق عرفان را در باب عقل در طرف ديگر بگذاريم، اينها با يكديگر خوب نمی‏خوانند. قرآن خيلی بيشتر از عرفان برای عقل احترام و ارزش قائل است و روی عقل و تفكر و حتی استدلالهای خالص عقلی تكيه كرده است.

تمام عرفا اعم از شيعه و سنی سلسله خود را منتهی به علیعليه‌السلام می‏كنند حتی در ميان متعصب ترين سنيها، آخر سلسله عرفان منتهی به علیعليه‌السلام می‏شود.

می‏گويند در اين شصت هفتاد سلسله‏ای كه دارند، فقط يك سلسله هستند كه خود را منتهی به ابوبكر می‏كنند؛ بقيه، همه خود را به علیعليه‌السلام منتهی می‏كنند. علیعليه‌السلام كه عرفا او را قطب العارفين می‏دانند، در نهج البلاغه آن مخّ عرفان- كه به قول ابن ابی الحديد گاهی آنچه را كه عرفا در همه كتابها گفته‏اند در چهار سطر بيان كرده است- يك جا آنچنان فيلسوف می‏شود و استدلالات عقلیِ فيلسوفانه می‏كند كه هيچ فيلسوفی به گَردَش نمی‏رسد؛ يعنی علیعليه‌السلام هرگز عقل را تحقير نمی‏كند.

بنابراين، انسان كامل اسلام با انسان كامل عرفان در اين جهت فرق می‏كند. عقل در انسان كامل اسلام رشد و نمو كرده و در كمال احترام است، در صورتی كه در انسان كامل عرفان، عقل تحقير می‏شود. مسئله ديگر جامعه گرايی بود كه اين را هم در جلسه گذشته عرض كردم

روگردانی از طبيعت‏

در اين جلسه يك مطلب ديگر را عرض می‏كنم و آن اين است كه عرفان منطقش اين است : از خود بطلب هرآنچه خواهی كه تويی. عرفان مكتبی درون گراست. در اين مكتب، دل از جهان بزرگتر است؛ يعنی اگر تمام عالم را يك طرف و آنچه را كه آنها دل می‏گويند طرف ديگر بگذاريم، دل از همه عالم بزرگتر است. آنها به عالَم، انسان صغير و به دل، انسان كبير می‏گويند و چون جهان و دل را يكی می‏دانند [به اين معنا كه] دو نسخه مختلف از دو عالم متطابق هستند، جهان را عالم صغير و دل را عالم كبير می‏نامند. نه اينكه بگويند انسان، عالم صغير است و اين عالم، عالم كبير؛ بلكه می‏گويند اين عالم- كه ما آن را عالم كبير می‏گوييم- عالم صغير است و انسان، عالم كبير؛ و عالم، انسان صغير است، و انسان كبير همان است كه در درون تو وجود دارد. ببينيد مولوی چه می‏گويد :

چيست اندر خُم كه اندر نهر نيست

چيست اندر خانه كاندر شهر نيست

آيا می‏شود چيزی در خانه باشد ولی در شهر نباشد؟ نه، چون خانه خودش جزء شهر است. هر چه در خانه است، نمونه‏ای است از آنچه كه در شهر است. آيا می‏شود چيزی در خم آب باشد كه در نهر نباشد؟ آنچه در خم است، قسمت كوچكی است از آنچه كه در نهر است.

اين جهان خمّ است و دل چون جوی آب

اين جهان خانه است و دل شهر عجاب

نمی‏گويد اين دل خم است و جهان چون جوی آب؛ می‏گويد : اين جهان خم است و دل چون جوی آب. اين چقدر انسان را از بيرون [منصرف می‏كند!] انسان سراغ خانه می‏رود يا سراغ شهر؟ معلوم است وقتی هرچه در خانه است در شهر هم هست، انسان سراغ شهر می‏رود. آيا انسان سراغ خم و يك ظرف كوچك می‏رود يا سراغ جوی آب؟ معلوم است كه سراغ جوی آب می‏رود، نه سراغ يك ظرف كوچك و يك خم.

عرفان بر اساس بر درون گرايی و دل گرايی و توجه به باطن و انصراف از بيرون است، و حتی ارزش بيرون را به عنوان اينكه بشود مطلوب خود يعنی حق را از جهانِ بيرون به دست آورد نفی می‏كند؛ می‏گويد از درون بايد آن را به دست آورد :

سالها دل طلب جام جم از ما می‏كرد

وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنا می‏كرد

گوهری كز صدف كون و مكان بيرون است

طلب از گمشدگان لب دريا می‏كرد

مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش

كو به تأييد نظر حل معما می‏كرد

ديدمش خرّم و خندان، قدح باده به دست

واندر آن آينه صد گونه تماشا می‏كرد

گفتم اين جام جهان بين به تو كی داد

حكيم گفت آن روز كه اين گنبد مينا می‏كرد

بيدلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‏ديدش و از دور خدايا می‏كرد

اين همه شعبده‏ها عقل كه می‏كرد اينجا

سامری پيش عصا و يد بيضا می‏كرد

گفت آن يار كزو گشت سردار بلند

جرمش اين بود كه اسرار هويدا می‏كرد

عرفان در توجه به درون، هرچه بخواهيد جلو رفته است‏

تمثيل مولوی

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی آورده است كه البته تمثيل است. می‏گويد :

مردی بود طالب گنج كه دائماً از خدا گنج می‏خواست. اين آدم- كه از اين تنبلهايی بود كه دلشان می‏خواهد پايشان در يك گنجی فرو رود و بعد يك عمر راحت زندگی كنند- می‏گفت : خدايا اين همه آدم در اين دنيا آمده‏اند و گنجها زير خاك پنهان كرده‏اند، اين همه گنج در زير زمين مانده است و صاحبانش رفته‏اند ، تو يك گنج به من بنمايان. مدتها كار اين مرد همين بود و شبها تا صبح زاری می‏كرد. تا اينكه يك شب خواب ديد (خواب نما شد). هاتفی در عالم خواب به او گفت : از خدا چه می‏خواهی؟ گفت : من از خدا گنجی می‏خواهم. هاتف گفت : من از طرف خدا مأمورم گنج را به تو نشان دهم. من نشانيهايی به تو می‏دهم و از روی آن نشانيها سر فلان تپه می‏روی و تير و كمانی با خودت برمی‏داری، روی فلان نقطه می‏ايستی و تير را به كمان می‏كنی. اين تير هرجا كه افتاد، گنج همان جاست. بيدار شد، ديد عجب خواب روشنی است. پيش خود گفت : اگر نشانيها درست بود، يعنی چنين جايی با آن نشانه‏ها وجود داشت، حتماً می‏توانم گنج را پيدا كنم. وقتی رفت متوجه شد همه نشانه‏ها درست است. روی آن نقطه ايستاد. فقط بايد تير را پرتاب كند، تير به هرجا كه افتاد آنجا گنج است. ولی يادش آمد كه هاتف به او نگفت تير را به كدام طرف پرتاب كن. گفت : اول به يك طرف مثلًا رو به قبله پرتاب می‏كنم، ان شاء اللَّه كه همان طرف است. تير را برداشت به كمان كرد و به قوّت كشيد و آن را رو به قبله پرتاب كرد. تير در جايی افتاد. بيل و كلنگ را برداشت و رفت آنجا را كند، ولی هرچه كند به گنجی نرسيد. گفت : حتماً جهت را اشتباه كرده‏ام. تير را به طرف ديگری پرتاب كرد، ولی باز به نتيجه نرسيد. به هر طرفی كه پرتاب كرد، گنجی پيدا نكرد. مدتی كارش اين بود و اين زمين را سوراخ سوراخ كرد ولی به چيزی دست نيافت. ناراحت شد. باز به گوشه مسجد آمد و شروع به گله كردن كرد : خدايا! اين چه راهنمايی‏ای بود كه به من كردی؟! پدر من درآمد و به نتيجه نرسيدم. مدتها زاری می‏كرد تا بالاخره آن هاتف دوباره به خوابش آمد. يقه‏اش را گرفت، گفت : اين چه معرفی‏ای بود كه به من كردی؟! حرف تو غلط از كار درآمد. هاتف گفت : مگر تو چه كردی؟ گفت : به همان جا رفتم، نشانيها درست بود و من نقطه مورد نظر را پيدا كردم.

تير را به كمان كردم و اول به طرف قبله به قوّت كشيدم. هاتف گفت : من كی چنين چيزی به تو گفتم؟ تو از دستور من تخلف كردی. من گفتم تير را به كمان بگذار، هرجا افتاد همان جا گنج است؛ نگفتم به قوّت بكش. گفت : راست می‏گويی. فردا با بيل و كلنگ و تير و كمان رفت، تير را به كمان گذاشت. تا تير را رها كرد، پيش پای خودش افتاد. زير پايش را كند، ديد گنج همان جاست. ملّا به اينجا كه می‏رسد، می‏گويد :

آنچه حق است اقرب از حبل الوريد

تو فكندی تير فكرت را بعيد

ای كمان و تيرها برساخته

گنج نزديك و تو دور انداخته

در عرفان روی اين زمينه‏ها : از خود بطلب، دل شهر عجاب است، جهان خم است و دل چون جوی آب، جهان خانه است و دل شهر است، و امثال آن فوق العاده تكيه شده است؛ يعنی جهان بيرون و طبيعت خيلی تحقير شده است. در مكتب عرفان، طبيعت حتی به عنوان يك كتاب كوچك، كمتر معرفی می‏شود (نمی‏گويم هيچ معرفی نمی‏شود) و حال آنكه در كلام منسوب به اميرالمؤمنين، عالمْ عالم اكبر است و انسانْ عالم اصغر :

َواؤُكَ فيكَ وَ ما تُبْصِرُ

د وَ داؤُكَ مِنْكَ وَ ما تَشْعُرُ

وَ انْتَ الْكِتابُ الْمُبينُ

الَّذی بِاحْرُفِهِ يَظْهَرُ الْمُضْمَرُ

ا تَزْعَمُ ا نَّكَ جِرْمٌ صَغيرٌ

وَ فيكَ انْطَوَی الْعالَمُ الْاكْبَرُ

حال ما اگر اين منطق را بر منطق قرآن هم عرضه بداريم، در عين اينكه بسياری از جهات مثبت در آن وجود دارد ولی از اين جهت آن را لنگ می‏بينيم كه قرآن اينقدر به طبيعت بی‏اعتنا نيست، بلكه از نظر قرآن آيات آفاق و انفس در كنار يكديگر است :

( سَنُريهِمْ اياتِنا فی الْافاقِ وَ فی انْفُسِهِمْ حَتّی‏ يَتَبَيَّنَ لَهُمْ ا نَّهُ الْحَقُّ )

البته من قبول دارم كه عاليترين و شريفترين معرفتها برای انسان، از درون خود انسان به دست می‏آيد ولی نه اين است كه ديگر طبيعت چيزی نباشد و آيت حق و آيينه خدا نباشد و فقط دل آيينه خدا باشد؛ بلكه دل يك آيينه خداست و طبيعت يك آيينه ديگر خدا

رابطه انسان با طبيعت‏

اينجا يك نكته بسيار دقيقی وجود دارد و آن اينكه رابطه انسان با طبيعت چگونه رابطه‏ای است؟ آيا رابطه انسان با طبيعت، رابطه يك بيگانه با بيگانه است؟

آيا رابطه انسان با طبيعت- حتی بالاتر از رابطه بيگانه با بيگانه- رابطه يك زندانی با زندان و رابطه يك مرغ با قفس است؟ رابطه يوسف با چاه كنعان است؟ اين خودش مسئله‏ای است.

ممكن است كسی بگويد اساساً آمدن انسان به دنيا، يعنی در قفس قرار گرفتن يك مرغ، در زندان قرار گرفتن يك آزاد، به چاه افتادن يك يوسف. پس اگر بنا شود طبيعت برای ما يك زندان يا چاه يا قفس باشد، رابطه انسان و طبيعت در حد اعلی‏ ضد است. بنابراين تلاش ما در طبيعت چگونه بايد باشد؟ تلاش برای نجات. يك مرغ بايد خود را از قفس نجات دهد و كار ديگری غير از اين ندارد. يك زندانی با زندان كاری ندارد جز اينكه اگر بتواند ديوار زندان را خراب كند و خودش را از آنجا خلاص كند. يوسف در آن چاه انتظاری ندارد جز اينكه مسافرينی بيايند و برای كشيدن آب، دلوی به درون چاه بفرستند و او خودش را بجای آب در آن دلو بيندازد و وقتی طناب را بالا بكشند يك وقت ببينند بجای آب، يوسف از چاه بيرون آمده است.

آيا قرآن و اسلام رابطه انسان با طبيعت را رابطه زندانی و زندان می‏داند؟ رابطه يوسف و چاه می‏داند؟ رابطه مرغ و قفس می‏داند؟ در عرفان روی اين مطلب خيلی تكيه شده است. سنايی می‏گويد : قفس بشكن چو طاووسان، يكی برپر بر اين بالا و ديگری می‏گويد : ای يوسف مصر درآ از چاه. [در تشبيه رابطه انسان و طبيعت] به زندانی و زندان هم كه از زمين و آسمان گفته‏اند

نظر اسلام‏

در اسلام رابطه انسان با طبيعت رابطه كشاورز است با مزرعه، رابطه بازرگان است با بازار تجارت، رابطه عابد است با معبد. برای كشاورز، مزرعه هدف نيست ولی وسيله هست؛ يعنی محل زندگی و كانون زندگی كشاورز، شهر است اما از اين مزرعه است كه وسايل خوشی و سعادتش را به دست می‏آورد. يك كشاورز بايد به مزرعه برود و زمين را شخم بزند، بذر بپاشد و زمين را آباد كند. بعد كه محصول روييد، اگر علف هرزه‏ای پيدا شد وجين كند و بعد درو و سپس خرمن كند. كلام پيامبر است : الدُّنْيا مَزْرَعَةُ الْاخِرَةِ

دنيا كشتزار عالم آخرت است. بله، اگر كشاورز مزرعه را با خانه و مقرّ خود اشتباه كند، خطا كرده است. مزرعه را به عنوان مزرعه بودن، نبايد با چيز ديگری اشتباه كند. بازار برای يك بازرگان جای كار است كه سرمايه و عمل و تلاشی را برای سود و درآمد بيشتری به كار اندازد و برآنچه دارد بيفزايد. دنيا هم برای انسان چنين چيزی است. كلام اميرالمؤمنين است : الدُّنْيا مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه

شخصی در حضور اميرالمؤمنين شروع كرد به مذمت كردن دنيا. شنيده بود كه علیعليه‌السلام دنيا را مذمت می‏كند ولی نمی‏فهميد كه او از چه جنبه‏ای دنيا را مذمت می‏كند. او خيال می‏كرد كه وقتی علیعليه‌السلام دنيا را مذمت می‏كند، مثلًا طبيعت را مذمت می‏كند. نمی‏دانست كه او دنياپرستی را مذمت می‏كند؛ او تو را از نظر پرستش دنيا كه ضد حق پرستی و حقيقت پرستی است و مساوی با نفی همه ارزشهای انسانی است، مذمت می‏كند. وقتی آن مرد دنيا را مذمت كرد، علیعليه‌السلام كه ضد دنياپرستی است و آن را مذمت می‏كند- برآشفت و فرمود :

ايُّهَا الذّامُّ لِلدُّنْيَا الْمُغْتَرُّ بِغُرورِهَا الْمَخْدوعُ بِاباطيلِها، اتَغْتَرُّ بِالدُّنْيا ثُمَّ تَذُمُّها؟ انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِیَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ ؟.

ای آقای مذمتگر دنيا! ای كسی كه فريب دنيا را خورده‏ای! دنيا تو را فريب نداد، تو فريب خوردی. خيلی تعبير عجيبی است. دنيا كسی را فريب نمی‏دهد، انسان خودش فريب می‏خورد.

من در اين باره مَثَلی می‏گويم : يك وقت پيرزنی با آرايشهای مصنوعی، انسان را گول می‏زند : دندان در دهانش ندارد، دندان مصنوعی می‏گذارد؛ مو به سرش ندارد، موی مصنوعی می‏گذارد. به قول آن شاعر عرب :

عَجوزٌ تَمَنَّتْ انْ تَكونَ فَتِيَّةً

وَ قَدْ يَبِسَ الْعَيْنانِ وَ احْدَوْدَبَ الظَّهْر

يك بيچاره‏ای او را به صورت يك زن جوان خيال می‏كند و وقتی كار از كار گذشته است، می‏بيند كه اشتباه كرده است. ولی يك وقت همين پيرزن می‏گويد : آقا! سن من پنجاه و نه سال و شش ماه و شش روز است و حقيقت را می‏گويد. دندانها و موهايش را نشان می‏دهد، می‏گويد : يك دندان هم به دهانم ندارم و موهايی كه می‏بينی، موی مصنوعی است كه به سرم گذاشته‏ام. من همين هستم؛ آيا حاضری با من ازدواج كنی؟ او هرچه می‏گويد : من دندان ندارم، انسان می‏گويد : قربان همان دندانهايی كه نداری! هرچه می‏گويد : من زلف ندارم، انسان می‏گويد : شما تعارف می‏فرماييد، من می‏فهمم كه شما داريد هزم نفس می‏كنيد. پس اين پيرزن تو را فريب نداده، تو خودت آماده فريب خوردن هستی، خودت می‏خواهی خودت را فريب بدهی، يك موضوع برای فريب خوردن می‏خواهی.

علیعليه‌السلام می‏فرمايد : دنيا كه چيزی را مخفی نكرده است. دنيا چه چيز را مخفی كرده كه می‏گويی دنيا مرا گول زد؟ آن روزی كه به دست خودت پدرت را دفن كردی، دنيا تو را گول زد؟! دنيا می‏گويد : من همينم كه هستم، من محل تغيّر هستم و ثباتی در من نيست. دنيا می‏گويد : من را همان‏طور كه هستم درك كن، چرا می‏خواهی مرا آن‏طور كه نيستم باور كنی؟ من يك طوری هستم و دارم خودم را هم به تو نشان می‏دهم ولی تو می‏خواهی مرا آن‏طور كه نيستم و خودت خيال می‏كنی، باور كنی. پس دنيا كسی را فريب نمی‏دهد، انسان فريب می‏خورد. انْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْها امْ هِیَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ؟ بيا حساب كنيم، آيا تو بر دنيا جنايت كردی يا دنيا بر تو جنايت كرد؟ تو به اين عالم خيانت می‏كنی يا عالم به تو خيانت می‏كند؟ مَتی‏ غَرَّتْكَ؟ دنيا كِیْ تو را فريب داد؟ امْ مَتَی اسْتَهْوَتْكَ؟ كِیْ دنيا هوای نفس تو را طلب كرد؟ اين تو هستی كه با هوای نفس خود دنبال دنيا هستی. ابِمَصارِعِ آبائِكَ مِنَ الْبِلی‏؟ امْ بِمَضاجِعِ امَّهاتِكَ تَحْتَ الثَّری‏؟ بعد فرمود : الدُّنْيا مَسْجِدُ احِبّاءِ اللَّه دنيا مسجد دوستان خداست.

آيا اگر مسجد نباشد، عابد می‏تواند عبادت كند؟ مَتْجَرُ اوْلِياءِ اللَّه دنيا بازار تجارت اوليای خداست. اگر بازار نباشد، آيا بازرگان می‏تواند بازرگانی كند و سود ببرد؟.

آن فكر كه دنيا را برای انسان به منزله زندان و چاه و قفس می‏داند و می‏گويد وظيفه انسان بيرون رفتن از اين زندان و خارج شدن از اين چاه و شكستن اين قفس است، مبتنی بر يك اصل ديگری در باب معرفة النفس و معرفة الروح است كه اسلام آن را قبول ندارد

تكامل روح در دنيا

قبل از اسلام در برخی از كشورها مثل يونان و هند عقيده‏ای وجود داشته است و آن اينكه روح انسان قبلًا در عالم ديگر به تمام و كمال آفريده شده است و بعد، از آنجا مثل مرغی كه در قفس می‏كنند، او را به اين عالم می‏آورند. اگر اين‏طور باشد، بايد انسان قفس را بشكند. ولی قرآن در يكی از آيات سوره مؤمنون اين نظر را رد می‏كند و تعبير عجيبی دارد كه صدرالمتألهين می‏گويد : من نظريه جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را از اين آيه كشف كردم. وقتی درباره انسان بحث می‏كند، می‏فرمايد : ما انسان را از خاك آفريديم؛ مرحله به مرحله پيش آمد تا اينكه نطفه شد، نطفه علقه شد، علقه مضغه شد و مضغه استخوان شد و بر روی استخوان گوشت پوشانيده شد. بعد می‏فرمايد : ثُمَّ انْشَأْناهُ خَلْقا اخَرَ

ما همين ماده و طبيعت را تبديل به چيز ديگری- كه روح است- كرديم؛ يعنی روح زاييده همين طبيعت است. روح مجرّد است، ولی مجرّدِ زاييده از ماده است. پس انسان در جای ديگری به صورت كامل نبوده تا بعد در اين عالم در قفس قرار گرفته باشد. انسان در اينجا در دامن مادر خودش است. طبيعت، مادر روح انسان است و انسان در طبيعت كه زندگی می‏كند، در دامن مادر زندگی می‏كند. بنابراين در همين جا بايد تكامل پيدا كند، نه اينكه قبلًا تكامل پيدا كرده است و بعد اينجا در زندان يا چاه گرفتار شده و بايد بيرون بيايد؛ اين، فكر اسلامی نيست.

البته اسلام می‏گويد تو برای هميشه نبايد در دامن مادر بمانی. اگر برای هميشه بخواهی در دامن مادر باشی، يك بچه ننه خواهی بود و هرگز مرد ميدان نخواهی شد.

اگر از طبيعت عروج نكنی و از دامن اين مادر برنخيزی و بالا نيايی، در طبيعت می‏مانی، يك موجود طبيعی می‏شود،( ثُمَّ رَدَدْناهُ اسْفَلَ سافِلين ) می‏شوی و ديگر( الَّا الَّذينَ امَنوا وَ عَمِلُوا الصّالِحات )

نيستی، در اسفل السافلين می‏مانی. اگر انسان در اسفل السافلين- كه طبيعت است- محبوس بماند، به اين معنا كه از حد طبيعت بالا نرود، اين امر در دنيای ديگر جهنم اوست،( فَامُّهُ هاوِيَةٌ )

مادرش همان جهنم است.

خداوند مولودی را در دامن اين مادر (طبيعت) متولد كرده كه از دامن اين مادر بالا برود، مدرسه برود و مدرسه را طی كند و بالاتر برود. اگر او در اين دامن بماند، برای هميشه در اينجا خواهد ماند. اگرچه اين تشبيه خيلی ناقص است ولی چنين شخصی حالت بچه‏ای را دارد كه واقعاً بچه ننه شده است، يك بچه ننه‏ای كه وقتی بيست و پنج ساله هم شده باز بايد در بغل مادرش بخوابد و مادرش پستانش را بغل صورتش بگذارد كه اين آقازاده خوابش ببرد! اين آدم ديگر چه از آب در می‏آيد؟! پس انسان در انسان شناسی و جهان شناسی اسلام، يك مرغ ساخته و پرداخته قبلی كه در فضای عالم قدس پرواز می‏كرده (طاير عالم قدسم، چه دهم شرح فراق) نيست كه بعد او را در اين قفس زندانی كرده باشند و وظيفه‏اش فقط اين باشد كه قفس را بشكند. اسلام اين را قبول ندارد. بله، اگر شما شنيده‏ايد كه عالم ارواح بر عالم اجسام تقدم دارد، به اين معناست كه سنخ ارواح تقدم دارد؛ يعنی روح پرتوی است كه تكوينش در اين عالم است، ولی پرتوی است كه از عالم ديگر به اين عالم تابيده است، نه اينكه به تمام و كمال در جای ديگری بوده و بعد او را به اينجا آورده‏اند و در قفس كرده‏اند. اين فكر، يعنی فكر تناسخ، يك فكر هندی و يك فكر افلاطونی است. افلاطون در بين يونانيها معتقد بود كه روح انسان ساخته و پرداخته عالمی قبل از اين عالم (عالم مُثُل) است، بعد اين ساخته و پرداخته را آورده‏اند و به حكم مصلحتی در اينجا زندانی كرده‏اند، لذا بايد از اين زندان رها شود و برود. ولی اسلام با اين ديد به طبيعت نگاه نمی‏كند.

البته اين را هم عرض كنم، برای اينكه بعضی اگر تاريخچه‏هايی را خوانده‏اند [توهم نكنند : ] نمی‏خواهم بگويم تمام عرفا اينقدر اشتباه كرده‏اند؛ بلكه عرفای بزرگ گاهی لااقل در كلمات خودشان متوجه اين نكته بوده‏اند، نه ترك جامعه گرايی كرده‏اند و نه ترك طبيعت گرايی. آنها به اين نكته كه قرآن آيات آفاق و انفس را در كنار يكديگر ذكر كرده است و طبيعت هم آيه و آيينه جمال حق است، كاملًا توجه كرده‏اند. مگر شبستری نيست كه در آن منظومه بسيار بسيار عالی و راقی خودش كه واقعاً شاهكاری در عالم انسانيت است ، می‏گويد :

به نام آن كه جان را فكرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فيضش خاك آدم گشت گلشن

در يك جا توجهش به آيات آفاقی كاملًا خوب است، می‏گويد :

به نزد آن كه جانش در تجلّی است

همه عالم كتاب حق تعالی است

عرَض اعراب و جوهر چون حروف است

مراتب همچو آيات وقوف است

غرض اين مطلب است كه گاهی اين توجهات در بين عرفا هست. يا جامی می‏گويد :

صلای باده زد پير خرابات

بيا ساقی كه فی التأخير آفات

جهان مرآت حسن شاهد ماست

فَشاهِدْ وَجْهَهُ فی كلّ مِرآت

اگر ما قرآن را يك طرف و عرفان را در طرف ديگر بگذاريم و ببينيم كه قرآن تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد و عرفان تا چه اندازه به طبيعت توجه دارد، متوجه می‏شويم كه قرآن بيش از عرفان به طبيعت توجه دارد، بدون آنكه قرآن مسئله توجه به باطن نفس و رجوع به آن را به شكلی انكار كرده باشد.

بنابراين، انسان كامل قرآن، در كنار عقل گرايی و در كنار دل گرايی [جامعه گرا و طبيعت گرا هم هست.] حال ارزش هركدام از اينها چقدر است، مطلبی است كه وقتی سيمای انسان كامل اسلام را برايتان ذكر می‏كنم، شايد موفق شوم اين قسمت را هم بيان كنم. ولی به هر حال انسان كامل قرآن، انسان عقل گرا و دل گرا و طبيعت گرا و جامعه گراست‏

ترك خودی‏

مسئله‏ای در آخر جلسه گذشته عنوان كردم كه باز در اين جلسه در آخر بحثم به اين مطلب رسيدم. اين بحث مقدماتی دارد كه اگر آن مقدمات را ذكر نكنم، اصلًا هيچ و پوچ است. فقط زمينه بحث را برايتان عرض می‏كنم. آن مسئله، ترك خودی است.

عرفان دل را محترم می‏شمارد ولی چيزی را كه به نام نفس در قرآن آمده است خوار می‏شمارد. قسمتی از دعوت عرفان به ترك خودی و رفتن از خود و نفی خود و نفی خودبينی است. اين مطلب فی حد ذاته مطلب درستی است و منطق اسلام هم آن را تأييد می‏كند. ما در جلسه آينده به حول و قوه الهی، هم بيان عرفان و هم بيان اسلام را در مورد نفی خود (نفس) ذكر می‏كنيم.

ما در اسلام با دو خود و حتی با دو نفس برخورد می‏كنيم. اسلام در عين اينكه يك خود را نفی می‏كند و آن را خُرد می‏كند، خود ديگر را در انسان زنده می‏كند و اين مطلب، خيلی دقيق است. می‏دانيد اين مسئله مثل چيست؟ مثل اين است كه يك دوست و يك دشمن در كنار و هم مرز يكديگر ايستاده باشند و دوست در خطر باشد. اگر دوست را بزنيم، تمام هدفمان از بين رفته است. مثلًا بچه‏ای بالای درختی برود برای اينكه ميوه‏ای بچيند. اتفاقاً يك مار بسيار خطرناك در بالای درخت ظاهر شده، پهلوی آن بچه برود. اينجا يك صياد بسيار ماهری لازم است كه سر آن مار را نشانه گيری كند و آن مار را بزند ولی تير به آن بچه هم نخورد. اگر صياد يك ذره اشتباه كند، تير هدر رفته است. اگر كمی اين طرف يا آن طرف بزند، تير هدر رفته، نه به مار خورده نه به بچه، و يا اينكه به بچه خورده و بجای اينكه مار را بكشد بچه را كشته است. صياد بايد نشانه گيری‏اش آنقدر دقيق باشد كه مار را بزند بدون اينكه به بچه آسيبی برسد. و نظير اين مسئله زمانی است كه دوست و دشمنی با يكديگر گلاويز می‏شوند و هريك می‏خواهد ديگری را بكشد. شما بايد تير يا شمشيرتان را آنچنان بزنيد كه دشمن را بكشيد و به دوستتان اصابت نكند.

اين دو خود در آدمی آنچنان به يكديگر پيوسته هستند كه يك شكارچی فوق العاده ماهری می‏خواهد كه يك خود را كه دنائت و پستی است درهم بشكند و يك خود ديگر را كه تمام ارزشهای انسانی به آن خود وابسته است از آسيب مصون بدارد.

معجزه اسلام اين است كه اين دو خود را آنچنان دقيق تشخيص داده است كه هيچ اشتباه نمی‏شود. در عرفان گاهی می‏بينيم اين تشخيص هست. ولی گاهی می‏بينيم بجای اينكه خود دشمن را نشانه گيری كرده و زده باشند، خود دوست را زده‏اند؛ يعنی بجای اينكه نفس قربانی شده باشد، همان چيزی كه خود عرفا آن را دل يا انسان می‏نامند قربانی شده است. اين مسئله نكته بسيار دقيقی است كه ان شاء اللَّه در جلسه بعد در اطراف آن توضيح می‏دهم.

و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه العلیّ العظيم

٩ - نقد و بررسی مكتب عرفان

( فَامّا مَنْ طَغی‏. و اثَرَ الْحَيوةَ الدُّنْيا. فَانَّ الْجَحيمَ هِیَ الْمَأْوی‏. وَ امّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوی‏. فَانَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوی‏ ) .

يكی از مسائل مهم در مورد انسان كامل در مكتب عرفان، مسئله رابطه انسان با نفس خودش است. البته اين مسئله در عين حال يك مسئله اسلامی هم هست؛ يعنی ما هم در زبان عرفا و اهل تصوف و هم در تعليمات عاليه اسلامی، مسئله مبارزه با خودخواهی و خودپرستی و پيروی از هوای نفس را می‏بينيم و بلكه تعبير هم در آنجا و هم در اينجا تا اندازه‏ای تعبير نادرستی است، برای اينكه عرفای اسلامی در اين مسائل از خود اسلام الهام گرفته‏اند و همه تعبيرات، تعبيرات اسلامی است. ما در اين جلسه می‏خواهيم در اطراف اين مطلب توضيح دهيم.

در آنچه كه تزكيه نفس ناميده می‏شود، با خود- كه در عربی به آن نفس گفته می‏شود- مبارزه می‏شود؛ می‏گويند : جهاد با نفس. حتی نفس به عنوان يك دشمن درونی برای انسان تلقی می‏شود، چنانكه سعدی می‏گويد :

تو با دشمن نفس همخانه‏ای

چه در بند پيكار بيگانه‏ای

اين تعبير اقتباس از كلام مقدس نبوی است كه فرمود : اعْدی‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتی بَيْنَ جَنْبَيْكَ

خطرناك ترين دشمنان تو همان نفس خودت است كه در ميان دو پهلويت قرار گرفته است. سعدی در گلستان می‏گويد : از عارفی معنی اين حديث را پرسيدند كه چرا پيغمبر فرمود : اعْدی‏ عَدُوِّكَ نَفْسُكَ نفس خودت از همه دشمنها با تو دشمن‏تر و از همه نسبت به تو خطرناك‏تر است؟ آن مرد عارف اين‏طور جواب داد :

برای اينكه اگر تو به هر دشمنی نيكی كنی و آنچه می‏خواهد به او بدهی با تو دوست گردد، الّا نفس كه هرچه بيشتر خواسته هايش را به او بدهی با تو دشمن‏تر می‏گردد.

پس به چشم يك دشمن به نفس نگاه كرده‏اند و اين نفس همان خود است؛ می‏گوييم : نفس پرستی يا خودپرستی.

حال می‏خواهيم اين مطلب را بشكافيم، ببينيم كه اين خود يا خودخواهی‏ای كه گفته می‏شود بد است چيست‏

درجه اول خودخواهی‏

يك درجه از خودخواهی اين است كه انسان خودمحور باشد، به اين معنا كه فقط برای خودش كار می‏كند و تمام كارها و حركاتش برای خودش است؛ از صبح كه حركت می‏كند تا شب كه می‏خوابد تمام تلاشهايش برای زندگی خودش است، برای شكمش است كه سير شود، برای تنش است كه پوشيده شود و برای مسكنش است كه در جايی سكنی‏ گزيند. فعاليت در اين حد چطور است؟ آيا اين، سيّئه اخلاقی و ضد اخلاق است كه انسان برای خودش در اين حد فعاليت كند؟ بايد گفت اين گونه فعاليت اخلاق نيست، يعنی يك ارزش انسانی نيست، ولی در عين حال ضد اخلاق و يا يك بيماری هم نيست.

در اينجا توضيحی درباره اخلاق و ضد اخلاق عرض می‏كنم. قرآن برای انسان يك مقام فوق حيوانی قائل است و يك مقام هم درجه با حيوان و يك مقام پايين‏تر از حيوان؛ يعنی انسان گاهی در حيوانيت با حيوان همدرجه می‏شود، گاهی ارزشی بالاتر از حيوان- و حتی بالاتر از ملك و فرشته- پيدا می‏كند و گاهی ارزش منفی پيدا می‏كند و زير صفر قرار می‏گيرد، يعنی از حيوان هم پست‏تر می‏شود. كارهای انسان هم سه قسم است :

١. اخلاق، يعنی بالاتر از حد حيوان.

٢. ضد اخلاق، يعنی پايين‏تر از حيوان.

٣. (نه اخلاق، يعنی اخلاق نيست ولی ضد اخلاق هم نيست. نه اخلاق و نه ضد اخلاق يعنی يك كار عادی در حد حيوان.

حال اگر شما يك آدمی را در دنيا پيدا كنيد- و اين‏طور آدمها زياد هستند- كه درست خصلت كبوتر و يا گوسفند را دارد، يعنی فقط در فكر خودش است و بس، از صبح كه بلند می‏شود همه فعاليتش برای اين است كه شكم خود را سير كند و شب هم بخوابد، چنين آدمی در حد حيوان است. كار او در اين حد، اخلاق نيست ولی ضد اخلاق هم نيست‏