رساله لقاء الله

رساله لقاء الله17%

رساله لقاء الله نویسنده:
گروه: کتابها

  • شروع
  • قبلی
  • 36 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24247 / دانلود: 4878
اندازه اندازه اندازه
رساله لقاء الله

رساله لقاء الله

نویسنده:
فارسی

نام کتاب:رساله لقاء الله

نویسنده:ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (رحمه الله عليه)

پيشگفتار پژوهنده

بسم الله الرحمن الرحيم

رساله لقاء الله يا سير و سلوك(١) اثر ارزنده و شورانگيز حضرت آيت‏الله سندالتجريد و العرفان حاج ميرزا جوادآقا ملكى تبريزى (وفات : ١٣٤٣ ه.ق = ١٣٠٤ ه.ش) است.

اين عارف بزرگ و حكيم فرزانه يكى از برجستگان و نخبگان عرصه عرفان نظرى و عملى قرن اخير است. ايشان در گسترش اخلاق و عرفان در ميان اهل علم و ايمان، سهم به سزايى داشته‏اند و با نگارش سه كتاب مهم و سرنوشت ساز يعنى المراقبات، اسرارالصلاه و لقاءالله گام مهمى در راستاى تهذيب اخلاق مردمان برداشته‏اند. مؤلف با طرح و سبك‏ ساده و روشن مطالب سير و سلوك را بيان كرده‏اند چنانكه براى همگان قابل درك است و براى همين نيز از كتابهاى ايشان استقبال كم نظيرى به عمل آمده است. مؤلف از شاگردان معروف عارف نامى آخوند ملاحسينقلى همدانى و استاد امام خمينى است.(٢) امام راحل براى اين استاد بزرگوارش احترام و قدر و مقام خاص قائل بوده و در نوشته‏هايش از او با احترام ياد مى‏كند و خواندن كتابهايش را توصيه مى‏فرمايد : از علماى معاصر، كتب شيخ جليل‏القدر عارف بالله حاج ميرزا جواد تبريزى (قدس سره) را مطالعه كن، شايد - ان شاء الله تعالى - از اين تأبى(٣) و تعسف(٤) خارج شوى(٥) و در بحث لقاءالله مى‏فرمايد : اگر كسى تفصيل بيشترى بخواهد به رساله لقاء الله مرحوم عارف بالله حاج ميرزا

 جواد تبريزى (قدس سره) رجوع كند كه اخبار در اين باب را تا اندازه‏اى جمع كرده است.(٦)

علامه سيد محمد حسين طهرانى (رحمه الله) درباره كتاب لقاءالله مى‏نويسد : حقاً از نفيس‏ترين كتب مدونه در عرفان و سلوك‏ است،(٧) كتاب لقاءالله ايشان آتشى مخصوص دارد و براى فتح باب سالكين الى الله، كليد و رمز موفقيت است. (٨)

علامه حسن زاده آملى نيز مى‏فرمايد : تا شنيدم آن جناب را رساله‏اى در لقاءالله است براى تحصيل آن بسيار اين در و آن در زدم تا به حكم اين كه عاقبت جوينده يابنده بود، آن را تحصيل كرده با شراشر جان و دلم آن را مطالعه كردم و در حد وسع خودم از او حظ و لذ برده‏ام.(٩)

آيت الله ميرزا خليل كمره‏اى (رحمه الله) مى‏فرمايد : اين كتاب لقاءالله كه با حجم كوچك، بسيار بزرگ و سترگ و محتوى اعظم موضوعات و اهم مقاصد است كه راه به خدا باشد، در نظر زمره‏اى از مخلصين خلص، براى ابرار به منزله جان است، مسحه‏اى از انوار الهى بر جبهه آن نمايان است....(١٠)

آيت‏الله فهرى مى‏فرمايد : اين كتاب لقاءالله، از آن رو كه حقايق آن التقاطى نيست بلكه نويسنده‏اش خود، سالك اين راه و اهل وجدان و در عين حال، فقيهى عاليقدر و متشرعى دور از تمايل به افراط و تفريط و ملتزم به صراط مستقيم اهل بيت (عليهم السلام) بوده و براى مبتديان در سلوك آنقدر سودمند است كه شايد تا مدت‏ها آنان را از استاد بى‏نياز كند. اين كتاب در تجزيه و تحليل غامض‏ترين مسايل اسلامى كه نوشته‏هاى بسيارى از مدعيان بى‏خبر بجز

سرگردانى و يا احياناً گمراهى و انحراف فكرى، نتيجه‏اى دستگير نمى‏شود، آنچنان ماهرانه و با بينش كامل و كافى از پيچ و خم‏هاى اين گردنه صعب العبور، گذشته كه براى سالك الى الله با كمال اطمينان خاطر، چراغ راه و نور تابان است.(١١)

علامه طباطبايى (قدس سره) درباره كتاب المراقبات ميرزا جوادآقا تبريزى، مى‏فرمايد : اين كتاب دريايى است پر از مرواريد كه در پيمانه نگنجد و نويسنده آن بدون شك الگوى بلند مرتبه والا مقامى است كه قدر و ارزشش با متر و مقياس، اندازه نمى‏شود... در اين كتاب، لطايف و تيزبينى‏هايى است كه هميشه اهل ولايت الهى از آن مراقبت مى‏كردند.(١٢)

چون درباره شرح حال و مقامات و كرامات مؤلف محترم و كتابهاى ارزنده ايشان، در كتاب طبيب دلها به تفصيل سخن گفته‏ام ديگر در اينجا آنها را تكرار نمى‏كنيم فقط علت تحقيق و ترجمه جديد رساله لقاءالله را ذكر مى‏نماييم.

علامه طهرانى (رحمه الله) درباره رساله لقاءالله و نياز به تصحيح جديدى‏ از آن مى‏فرمايد : اين رساله در اولين مرتبه توسط آقاى حاج ميرزا خليل كمره‏اى طبع شد و در آن تحريفات و اضافاتى صورت گرفت. سپس از روى آن نسخه مطبوعه، عكس بردارى شده و با حذف بعضى از ضمائم، باز با تحريفات واقع در متن به طبع رسيد : و آقا سيد احمد فهرى آن را به ضميمه مقاله‏اى از آيت‏الله خمينى (رحمه الله) در جمله منشورات نهضت زنان مسلمان منتشر كرد. و تحريفات و تصحيفات اين طبع از حيطه بيان بيرون است. در سنه ١٤٠٥ هجريه قمريه انتشارات هجرت اقدام به طبع آن نمود كه گرچه آن نسبتاً پاكيزه‏تر است وليكن مع ذلك خالى از تحريف نيست و اين به سبب نسخه‏هاى مطبوعه‏اى بوده است كه در طبع آن دخالت داشته‏است. اميدوارم خداوند مرا يا شخص ديگر را توفيق دهد تا به طبع آن از روى نسخه اصليه بدون يك جمله كم و يا زياد اقدام نمايد والله المستعان.(١٣)

همين فرمايش علامه طهرانى باعث شد تا در جستجوى نسخه اصلى برآييم كه پس از پيگيرى و پرس و جوها سرانجام نسخه خوب و پاكيزه‏اى از آن را فهرست نسخه‏هاى خطى كتابخانه آيت‏الله مرعشى نجفى شناسايى كرديم و كپى از آن تهيه نموديم. اين نسخه در تملك آيت‏الله سيد حسين فاطمى قمى - كه از شاگردان معروف و نامى ميرزا جواد آقا تبريزى به شمار مى‏آيند - بوده و در اوائل نسخه مهر تملك با سجع نام فاطمى آمده است. اين نسخه توسط برادرزاده مؤلف، جناب دكتر عبدالحميد ملكى ملقب به ملك الاطباء در سال ١٣٣٧ هجرى قمرى - يعنى شش سال قبل از رحلت مؤلف محترم - كتابت شده و به نظر ايشان نيز رسانده شده كه مؤلف حواشى بر آن اضافه كرده‏اند. بعد از مقابله دقيق با اين نسخه، با چاپهاى ديگر يعنى چاپ آيت‏الله ميرزا خليل كمره‏اى، چاپ مصطفوى، چاپ هجرت و چاپ آيت الله فهرى نيز مقابله شده است و با توجه به اينكه حدود نصف رساله لقاءالله به عربى بود، اينجانب مطالب عربى و احاديث را ترجمه كرده و در متن كتاب داخل كروشه قرار دادم و اگر لازم بود كلمه يا جمله‏اى به متن افزوده شود آن را هم داخل كروشه گذارديم و آيات و احاديث را اعراب گذارى نموده و منابع و مآخذ آنها را ذكر كرديم و حواشى كه خود مؤلف محترم در نسخه مصحح با امضاى منه عفى عنه آورده بود در پاورقى با عبارت مرحوم ميرزا جوادآقا ملكى تبريزى داخل پرانتز آورده‏ايم. توضيحاتى نيز از بزرگان عرفان و فلسفه به خصوص مرحوم علامه سيد محمد حسين طهرانى در پاورقى ذكر كرده‏ايم.

شايان ذكر است كه يكى از امتيازات اين چاپ ضمائم آن مى‏باشد كه دو رساله ارزنده در مسأله لقاءالله و يك نامه عرفانى و يك قصيده است :

لقاءالله به قلم عارف و محدث نامى مرحوم فيض كاشانى؛

كيفيت لقاءالله به قلم احياگر علم و عرفان و بنيانگذار جمهورى اسلامى ايران، حضرت امام خمينى - روحى له الفداء -

قصيده لقائيه از علامه استاد حسن آزاده آملى؛

نامه عرفانىآيت الله ميرزا جواد آقاملكى تبريزى به علامه شيخ محمد حسين اصفهانى (قدس سره) .

اميد است اين رساله شورانگيز عارف تبريز، در ايجاد سوز و گداز، و در لقاى آن خداى بنده نواز، كارساز گردد و روزنه‏اى براى اهل راز و نياز باشد و تلاش اين ناچيز نيز، در روز رستاخيز، مقبول درگاه خداوند عزيز قرار گيرد و روح مؤلف بزرگوار شاد و خشنود گردد.

حوزه علميه قم

١٣٨٠

صادق حسن زاده

مقدمه مولف

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله و الصلوه على رسول الله و على ءاله امناء الله

در قرآن مجيد زياده از بيست جا عبارت لقاءالله و نظر بر خداوند وارد شده، وهكذا در تعبيرات انبيا و ائمه (عليهم السلام) و از اين طرف هم در اخبار، در تنزيه حق - جل و علا - كلماتى وارد شده كه ظاهرش تنزيه صرف است از همه مراتب معرفت.

علماى شيعه - رضوان الله عليهم - را هم در اين باب مذاق‏هاى مختلفه است؛ عمده آن دو مذاق است : تنزيه صرف حتى اينكه منتهاى معرفت همان فهميدن اين است كه بايد خداوند را تنزيه صرف نمود و آيات و اخبارى كه در معرفت و لقاءالله وارد شده است، آنها را تأويل نمود.

مثلاً تمام آيات و اخبار لقاءالله را معنى مى‏كنند بر مرگ و لقاء ثواب و عقاب.

و فرقه ديگر را مذاق اين است كه اخبارى كه در تنزيه صرف وارد شده است‏ بايد جمع ميان آنها و اخبار تشبيه و اخبارى كه ظاهر در امكان معرفت و وصول است، به اين طور نمود كه : اخبار تنزيه صرف را حمل كرد به معرفت به طريق رؤيت به اين چشم ظاهر و به معرفت كنه ذات اقدس الهى؛ و اخبار تشبيه و لقاء و وصول و معرفت را حمل كرد به معرفت اجمالى و معرفت اسماء و صفات الهى و تجلى مراتب ذات و اسماء و صفات حق تعالى، به آن ميزان كه براى ممكن، ممكن است.

و به عبارت ديگر،(١٤) كشف حجب ظلمانيه و نورانيه كه براى عبد شد؛ آن وقت معرفت بر ذات حق تعالى و اسماء و صفات او پيدا مى‏كند كه آن معرفت از جنس معرفت قبل از آن كشف نيست.

و به عبارت ديگر، انوار جمال و جلال الهى در قلب و عقل و سر خواص اولياى او تجلى مى‏كند، به درجه‏اى كه او را از خود فانى مى‏نمايد و به خود باقى مى‏دارد؛ آن وقت محو جمال خود نموده و عقل او را مستغرق معرفت خود كرده، و به جاى عقل او خود تدبير امور او را مى‏نمايد. اگرچه بعد از اين همه مراتب كشف سبحات جلال و تجلى انوار جمال و فناى فى الله و بقاى بالله، باز حاصل اين معرفت، اين خواهد شد كه از روى حقيقت از وصول به كنه معرفت ذات، عجز خود را بالعيان و الكشف خواهد ديد.

بلى اين هم عجز از معرفت است و عجز ساير ناس هم عجز از معرفت است؛ ليكن اين كجا و آن كجا؟ بلى جماد هم عاجز از معرفت است، انسان هم. ولى قطعاً تفاوت مراتب عجز حضرت اعلم خلق الله محمد بن عبدالله‏ (صلى‏الله عليه و آله و سلم) با ساير ناس بلكه با علماى امت، زيادتر از عجز جماد يا انسان است.

اجمالاً مذاق طائفه‏اى از متكلمين علماى اعلام مذاق اول است؛ مستدلاً به ظواهر بعضى از اخبار و تأويلاً للآيات و الأخبار و الأدعيه الوارده فى ذلك.(١٥)

اين حقير بى‏بضاعت مى‏خواهم بعضى از آيات و اخبار وارده در اين معنى را با تأويلات حضرات ذكر نمايم تا معلوم شود حق از باطل.

از جمله آيات، آيات لقاءالله است.

جواب داده‏اند طائفه اولى از اين آيات به آنكه : مراد، مرگ و لقاى ثواب الهى است.

اين جواب را طائفه ثانيه رد كرده‏اند به اينكه : اين مجاز است. و مجاز بعيدى هم هست. و اگر بنابر حمل به معناى مجازى باشد، مجاز اقرب از او اين است كه به يك درجه از ملاقات را كه در حق ممكن شرعاً جائز است حمل نمائيم، اگرچه عرف عام آن را لقاى حقيقى نگويند و حال آنكه بنابر آنكه الفاظ براى ارواح معانى موضوع باشد و معنى روح ملاقات را تصور نمائيم، خواهيم ديد كه ملاقات اجسام هم حقيقت است و ملاقات ارواح هم حقيقت است و ملاقات معانى هم حقيقت است و ملاقات هر كدام به نحوى است كه روح معنى ملاقات در او هست وليكن در هر يك به نحوه‏ لايق حال ملاقى و ملاقى است.

پس حالا كه اين طور شد، مى‏توان گفت كه معنى ملاقات ممكن با خداوند جليل هم روح ملاقات در او حقيقتاً هست؛ وليكن نحوه آن هم لايق اين ملاقى و ملاقى است و آن عبارت از همان معنى است كه در ادعيه و اخبار از او به تعبيرات مختلفه، به لفظ وصول و زيارت و نظر بر وجه و تجلى و ديدن قلب و تعلق روح تعبير شده است و از ضد آن به فراق و حرمان تعبير مى‏شود.

و در تفسير قد قامت الصلوة امير (عليه السلام) روايت است : يعنى نزديك شد وقت زيارت.

و در دعاها مكرراً وارد است : و لا تحرمنى النظر الى وجهك. و مرا محروم مگردان از نظر به سوى وجه خودت!

و در كلمات آن حضرت است : و لكن تراه القلوب بحقائق الايمان.

وليكن او را مى‏بينند دل‏هاى آدميان به واسطه حقيقت‏هاى ايمان.

و در مناجات شعبانيه است: و ألحقنى بنور عزك الأبهج فأكون لك عارفاً. و مرا ملحق كن به نور عزتت كه بهجت انگيزترين است تا اينكه عارف تو گردم!

و هم در آن مناجات است :و أنر أبصار قلوبنا بضيآء نظرها اليك حتى تخرق أبصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمه و تصير أرواحنا معلقه بعز قدسك!

و ديدگان بصيرت دل‏هاى ما را به درخشش نظرتان به سويت نورانى نما تا آنكه چشمان دل‏هايمان حجاب‏هاى نور را پاره كند و به معدن عظمت‏ واصل گردد و ارواح ما به مقام عز قدست بسته و پيوسته شود!

و در دعاى كميل (رحمه الله) عرض مى‏كند : و هبنى صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك؟! و مرا چنان پندار كه قدرت صبر و شكيبايى بر عذابت را داشته باشم، پس چگونه مى‏توانم بر فراقت شكيبا باشم؟!

مرد با فهم صافى از شبهات خارجيه بعد از ملاحظه اين تعبيرات مختلفه قطع خواهد كرد بر اينكه مراد از لقاى خداوند، لقاى ثواب او كه مثلاً بهشت رفتن و سيب خوردن و حورالعين ديدن نيست. چه مناسبت دارد اين معنى با اين تعبيرات؟!

مثلاً اگر لقاى مطلق را كسى تواند به يك معنى دور از معانى لقاء حمل نمايد، آخر، الفاظ ديگر را چه مى‏كند؟ مثلاً نظر بر وجه را چه بايد كرد؟!ألحقنى بنور عزك الأبهج فأكون لك عارفاً را چه بكنيم؟!أنر أبصار قلوبنا بضيآء نظرها اليك را هم مى‏شود كه بگويد : گلابى خوردن است؟!

و اگر كسى بگويد كه : قبول دارم مراد از لقاءالله اينها نيست؛ ليكن مراد از لقاى او، لقاى اولياى او از انبيا و ائمه (عليهم السلام) است. براى ماها مثلاً كسى به صدر اعظم عرض بكند، تجوزاً مى‏شود بگويد : به شاه عرض كردم. چنان چه در اخبار اطلاقوجه الله بر ائمه (عليهم السلام) و انبيا شذه است؛ مثلاً پيغمبر (صلى‏الله عليه و آله و سلم) وجه خداست نسبت به ائمه (عليهم السلام) و ائمه (عليهم السلام) وجه خدا هستند نسبت به ماها.

جواب مى‏گوييم :

اولاً اينكه اين دعاها را انبيا و اوليا حتى نفس مقدس حضرت نبوى (صلى‏الله عليه و آله و سلم) مى‏خواندند و خود وجود مبارك آن حضرت كه اسم اعظم و وجه خداست، پس او چه قصد مى‏كرد؟!

مثلاً در خبر معراج كه مى‏فرمايد : آن حضرت ذره‏اى از نور عظمت را ديد از خود رفت، اين را چه بايد كرد؟!(١٦)

وانگهى اين معنى هم كه بر بعضى از مقامات انبيا و ائمه (عليهم السلام) اطلاق مى‏شود، بعد از اين است كه ايشان به درجه قرب رسيده باشند و فانى فى الله شده‏اند و به صفات الله متصف شده‏اند. آن وقت اطلاق وجه الله و جنب الله و اسم الله براى آنها جايز مى‏شود. و قول به اين معنى فى الحقيقه قبول مطلب خصم است نه رد.

تفصيل اين اجمال تا يك درجه اين است كه در اخبار معتبره وارد شده است كه فرموده‏اند : نحن الأسماء الحسنى. و مراد از اين اسماء قطعاً اسم لفظى كه نيست؛ اسم عينى خواهد بود. چنانكه از اخبار معلوم مى‏شود خداوند اسماء عينيه غير لفظيه دارد كه با آنها در عالم كارها مى‏كند و خداوند جل جلاله با آن اسم‏ها در عوالم تجلى مى‏كند و تأثيرات در عالم واقع مى‏شود، بلكه وجود همه عالم از تجليات اسماء الهيه است؛ چنانكه در ادعيه ائمه معصومين (عليهم السلام) خيلى وارد است :

و باسمك الذى تجليت به على فلان و على فلان!

و تو را سوگند مى‏دهم به اسم تو؛ آن‏چنان اسمى كه با آن بر فلان و بر فلان تجلى نمودى!

و باسمك الذى خلقت به السموات و الأرض!

و تو را سوگند مى‏دهم به اسم تو؛ آن‏چنان اسمى كه با آن آسمان‏ها و زمين را آفريدى!

و در دعاى كميل است :

و بأسمائك التى ملأت أركان كل شى‏ء!

و من از تو مى‏خواهم و مسألت دارم به اسمائت كه اركان و اساس هر چيزى را پر كرده است!

و در كتب اصول كافى و توحيدصدوق كه از جمله كتاب‏هاى معتبره شيعه است، روايت كرده‏اند از حضرت صادق (عليه السلام) .قال :

ان الله خلق اسماً بالحروف غير مصوت، و باللفظ غير منطق، و بالشخص غير مجسد، و بالتشبيه غير موصوف، و باللون غير مصبوغ، منفى عنه الأقطار، مبعد، عنه الحدود، و محجوب عنه حس كل متوهم، مستتر غير مستور.

فجعله كلمه تامه على أربعه أجزاء معاً؛ ليس منها واحد قبل الأخر.

فأظهر منها ثلاثه أسماء لفاقه الخلق اليها، و حجب منها واحداً، و هو الاسم المكنون المخزون. بهذه الأسماء التى ظهرت، فالظاهر منها هو الله تعالى.

و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الأسماء أربعه أركان؛ فذلك اثنا عشر ركناً. ثم خلق لكن ركن ثلاثين اسماً، فعلا منسوباً اليها. فهو الرحمن، الرحيم، الملك، القدوس، الخالق، البارى‏ء، المصور، الحى، القيوم، لا تأخذه سنه و لا نوم، العليم، الخبير، السميع، البصير، الحكيم، العزيز، الجبار، المتكبر، العلى، العظيم، المقتدر، القادر، السلام، المؤمن، المهيمن، المنشى‏ء، البديع، الرفيع، الجليل، الكريم، الرازق، المحيى، المميت، الباعث، الوارث.

فهذه الأسماء و ما كان من الأسماء الحسنى حتى يتم ثلاث مأه و ستين اسماً؛ فهى نسبه لهذه الأسماء الثلاثه و هذه الأسماء الثلاثه أركان و حجب الاسم الواحد المكنون المخزون بهذه الأسماء الثلاثه.

و ذلك قوله تعالى : قل ادعوا الله أو ادعوا الرحمن أياماً تدعوا فله الأسماء الحسنى. (١٧)

خداوند اسمى را آفريد كه با حروف صدا نمى‏داد، و با لفظ گويا نبود، و با پيكر داراى جسد نبود، و با تشبيه در وصف نمى‏گنجيد، و با رنگ، رنگ آميزى نشده بود. اقطار و اكناف جهان هستى از او طرف و نفى گرديده بود، حدود و ثغور آن از او دور شده بود، حس هر شخص توهم كننده‏اى از ادراك وى محجوب بود. پنهان بود بدون آنكه پنهان شده باشد.

پس خداوند آن را كلمه تامه‏اى بر چهار قسمت با هم قرار داد؛ بدون آنكه يكى از آنها پيش از ديگرى بوده باشد.

پس از آن اسماء، سه اسم را به جهت نيازمندى خلائق بدان ظاهر كرد؛ و يكى از آن اسماء را پنهان و مستور نمود و آن است اسم پوشيده شده و سر به مهر گرفته شده و به واسطه اين سه اسمى كه ظاهر گرديده شده است؛ بنابراين، ظاهر، عبارت مى‏باشد از الله تبارك و تعالى.

پس خداوند سبحانه براى هر يك از اين اسماء ثلاثه، چهار عدد پايه را مسخر و رام آنها نمود؛ بناء على هذا به دوازده پايه بالغ آمد و پس از آن آفريد براى هر پايه‏اى از اين پايه‏هاى دوازده گانه، سى عدد اسم و بنابراين، آن اسم به نحو تصاعدى بالا رفت (تا رسيد به سيصد و شصت اسم فرعى) كه منسوب هستند به آن سه اسم اصلى.

لهذا آن اسماء فرعى عبارتند از : رحمن، رحيم، ملك، قدوس، خالق، بارى‏ء، مصور، حى، قيوم، لا تأخذه سنه ولا نوم، عليم، خبير، سميع، بصير، حكيم، عزيز، جبار، متكبر، على، عظيم، مقتدر، قادر، سلام، مؤمن، مهيمن، منشى‏ء، بديع، رفيع جليل، كريم، رازق، محيى، مميت، باعث، وارث.

بنابراين، اين اسماء و بقيه اسماء حسنى تا برسد و تمام شود سيصد و شصت اسم، منسوب مى‏باشند به آن اسماء سه گانه. و اين اسماء ثلاثه اركان و حجاب‏هايى هستند براى آن اسم واحد كه به واسطه اين سه اسم، مخزون و مكنون گشته است و آن است گفتار خداوند عزوجل : بگو اى پيغمبر! بخوانيد الله را، يا بخوانيد رحمن را، هر كدام‏يك را كه بخوانيد اسماء حسنى از مختصات اوست.

از اين روايت و روايات و ادعيه متواتره معلوم مى‏شود كه : اسماء مخلوقند، و اسماء عينيه هم هستند و هم روايات معتبره هست كه ائمه ما (عليهم السلام) مى‏فرمايند كه : ما اسماء حسنى هستيم، بلكه امام اسم اعظم است.

و به اعتقاد طائفه شيعه، اشرف تمام مخلوقات حضرت رسالت پناه (صلى‏الله عليه و آله و سلم) است و به اين قرار بايد اسم اعظم هم باشد. علاوه بر اين در ادعيه ماه مبارك هست كه مى‏گويد : آن حضرت حجاب اقرب است. يعنى طرف ممكن و اقرب مخلوقات است و در روايت است كه على ممسوس است به ذات الله.(١٨)

و بايد انسان تدبر در اين اخبار نمايد؛ اولاً ملتفت باشد كه اين اخبار سنداً معتبر و در كتب معتبره و امضاهاى علماى مذهب بر آنها واقع است و علاوه بر استحكام اسناد، علماى اعلام اين اخبار را قبول كرده‏اند و در كتب معتمده‏شان كه تصريح به صحت اسناد آنها كرده‏اند ضبط كرده‏اند و از اين اخبار عند التأمل واضح است كه مقام حضرت ختمى مرتبت مرتبه اسم اعظم و حجاب اقرب است و از اين سيصد اسم(١٩) كه سى و پنج تاى از آن در اين خبر ذكر شده بالاتر است؛ بلكه همه اسماء در حيطه مرتبت آن بزرگوار مى‏باشد؛ چرا كه صريح روايت گذشته است كه اين سيصد اسم مخلوق از اركان اسماء ثلاثه و همه اينها با اسماء ثلاثه از اركان و حجب اسم واحد مكنون مخزون است كه آن هم مخلوق است.

و بعد از اينكه اين مراتب مسموع سمع شريف باشد و مختصر تأمل نمايند، خواهند ديد كه اگر اين اسماء الله و صفات الله كه در اين اسماء است، مثلاً از مراتب حقيقت سيد بشر (صلى‏الله عليه و آله و سلم) باشد، لابد قرب آن بزرگوار قرب معنوى، و معرفت او معرفت حقيقيه خواهد بود؛ اگرچه بعد از اين همه تفاصيل باز به تنصيص خود آن بزرگوار و فرمايشات آل‏طيبين و خلفاى مقدسين ايشان كه علمشان با آن حضرت مساوى است، به اين معنى كه وارث همه علوم آن حضرت هستند، خود آن بزرگواران هم از معرفت كنه حقيقت ذات عاجز باشند؛ و اين معنى را منافاتى با دعواى‏ حضرات نيست كه معرفت حق جل جلاله اجمالاً براى بزرگان دين و اولياى خداوند رحيم، ممكن و مرغوب فيه است. بلكه اهم مطالب دينيه همين است كه بلكه كسى از اين مطالب و مراتب چيزى تحصيل نمايد. بلكه اين مطلب غايت دين بلكه علت غائيه خلق سماوات و ارضين، بلكه تمام عالم‏هاست.

و اگر كسى با همه اين مراتب در مقام تنزيه صرف ذات اقدس ايستادگى داشته باشد و بگويد : به هيچ وجه راه به معرفت خدا نيست؛ نه تفصيلاً و نه اجمالاً، و نه كنهاً و نه وجهاً، آن وقت اگر تأمل صادق نمايد خواهد ديد كه اين تنزيه موجب تعطيل و موجب ابطال و الحاق به عدم است من حيث لا يشعر، چنانكه ائمه (عليهم السلام) در اخبار معتبره نهى از تنزيه صرف فرموده‏اند.

در روايت كافى است كه زنديق سؤال كرد كه :

فله انيه و ماثيه؟!

قال (عليه السلام) : نعم لا يثبت الشى‏ء الا بانيه و مائيه!

قال السائل : فله كيفيه؟!

قال (عليه السلام) : لا لأن الكيفيه جهه الصفه و الاحاطه! و لكن لابد من الخروج من جهه التعطيل و التشبيه. لأن من نفاه فقد أنكره و رفع ربوبيته و أبطله، و من شبهه بغيره فقد انتسبه بصفه المخلوقين المصنوعين الذين لا يستحقون الربوبيه. و لكن لابد من اثبات أن له كيفيه لا يستحقها غيره و لا يشارك فيها و لا يحاط بها و لا يعلمها غيره.

آيا خداوند صاحب انيت و ماهيت است؟!

امام صادق (عليه السلام) گفت : آرى! چيزى ثبوت پيدا نمى‏نمايد مگر با انيت و ماهيت!

سائل گفت : آيا وى صاحب كيفيت است؟!

امام (عليه السلام) گفت : نه! به جهت آنكه كيفيت، جهت صفت و احاطه او مى‏باشد (و صفت و احاطه او سمت و جهت نمى‏پذيرد) وليكن چاره‏اى نيست مگر آنكه كيفيتى براى او اثبات گردد تا او را در دو جهت تعطيل و تشبيه بيرون برد. زيرا كسى كه وى را نفى كند (همه انواع كيفيت‏ها را از او بزدايد) او را انكار كرده است، و ربوبيتش را رفع نموده است، و اصل وجودش را ابطال كرده است و كسى كه وى را به غير او تشبيه نمايد، او را به صفات مخلوقاتى كه مصنوعات او هستند و استحقاق و لياقت ربوبيت راندارند منتسب كرده است. وليكن ناچار لازم مى‏آيد كه براى وى اثبات كيفيتى نمود كه غير او مستحق آن نباشد و در آن كيفيت مشارك با او نباشد، و خداوند محاط بدان كيفيت نگردد، و غير خدا از حقيقت آن كيفيت نتواند علم و اطلاع حاصل نمايد!

و در اول همين روايت زنديق عرض مى‏كند : فما هو؟! پس او چيست؟

جواب مى‏فرمايد : هو الرب و هو المعبود و هو الله!

اوست پرورش دهنده و اوست پرستش گرديده شده و اوست الله!

و مى‏فرمايد : من كه مى‏گويم، مقصود اين نيست كه كتابت اين حروف را نمايم و مرجعم به سوى معانى و چيزى است كه خالق اشياء است؛ و مرجعم به صفت اين حروف است و آن معنى است.

الى أن قال : قال له السائل : فانا لم نجد موهوماً الا مخلوقاً!

قال أبوعبدالله (عليه السلام) : لو كان كذلك لكان التوحيد عنا مرتفعاً لأنا لم نكلف غير موهوم! و لكنا نقول : كل موهوم بالحواس مدرك به تحده الحواس و تمثله فهو مخلوق، اذ كان النفى هو الابطال و العدم - الخ.

تا اينكه هشام، راوى روايت گفت : سائل به حضرت گفت : ما چيزى را كه انديشه ما بدان برسد نمى‏يابيم مگر آنكه آن مخلوق مى‏باشد؟

امام أبو عبدالله جعفر صادق (عليه السلام) به وى گفتند : اگر اين طور باشد تحقيقاً دنبال كردن و طلب نمودن توحيد خداوند از ما برداشته شده است؛ زيرا كه ما مورد تكليف و جستجوى امرى كه خارج از انديشه ما باشد قرار نخواهيم گرفت!

وليكن گفتار ما اين است كه مى‏گوييم : تمام آنچه را كه به وسيله حواس ما به انديشه ما وارد شوند، و با آنها ادراك گردند، و حواس ما آنها را حد مى‏زند و به صورت مثال و شكل در مى‏آورد؛ آنها مخلوق مى‏باشند. به علت آنكه نفى كردن مطلق آنچه به انديشه درآيد (نه با خصوص حواس) آن باطل كردن مبدأ و معدوم داشتن و دانستن اوست - تا آخر روايت.

پس انسان نبايد نفى هر معنى را تنزيه حق دانسته، نفى بكند؛ و حقيقت اين نخواهد شد الا ابطال.

بايد از معانى غير لايقه كه موجب محدود بودن و نقص ذات اقدس تعالى است تنزيه نمايد، و معرفتى كه مثلاً به حواس است همه قسم آن را نفى نمايد؛ وليكن معرفت به چشم قلب و روح را آن هم نه معرفت بالكنه بلكه بالوجه، اگر نفى نمايد ديگر براى انبياء و اولياء و عرفاى حقه نمى‏ماند الا همين‏ها كه اغلب عوام دارند.

بارى اگر انسان يك ذره بصيرت داشته باشد، خواهد ديد همين اشخاص‏ هم كه نفى معرفت بالوجه را مى‏كنند، ناچار و اضطراراً خودشان هم تا يك درجه مبتلا به معرفت به وجه عقد قلبى اعتقادى هستند و همين معرفت جزئى عقد قلبى‏شان منافى با آن تنزيه صرف است كه در مقام دعوى مى‏گويند؛ چرا كه همين‏ها در مقام دعا، مثلاً خداوند را عرض مى‏كنند كه : تو رحمانى! تو رحيمى! تو غفورى! به من چنين و چنان بكن!

قطعاً مجرد حروف كه به هيچ‏وجه معنى آن را چيزى تصور ننمايند قصد نمى‏كنند. لابد ذاتى را قصد مى‏كنند كه واجد اين صفت است ولو بر وجهى كه مطابق توصيف ذوات امكانيه نباشد و تصور نمايند كه مرحمت خداوند منزه از معنى، مرحمتى است كه مستلزم تأثر و رقت قلب است؛ وليكن همين معنى را هم اجمالاً باز تصور مى‏كنند كه ايشان را ايمان و اطمينان به اين معنى باعث مى‏شود به تضرع و دعا.

و اين مطلب و اين معرفت جزئى عقد قلبى هم منافات با آن تنزيه صرف دارد كه ادعا مى‏كنند؟ و كسانى كه دعواى معرفت و امكان معرفت مى‏نمايند غير اين نمى‏گويند كه : اين معانى اجماليه از اسماء و صفات الهيه جل جلاله كه شما در عقد قلبى به او اعتقاد داريد، ما به طريق كشف و شهود ديده‏ايم و حقايق آنها را به همين قيود تنزيهيه رسيده‏ايم، و همان حقايق كه به ما منكشف شده مطابق همان است كه محققين متكلمين اماميه رضوان‏الله عليهم در عالم تصور و عقد قلبى دارند؛ فرقش همان فرق‏تصور - وجدان است.

نظير فرق آنكه انسان معنى شيرينى را علماً مطابق واقعش بداند كه عبارت از كيفيت ملائمه‏اى است كه از وصول كيفيت بعضى از اجسام به اغشيه منتشره به سطح دهان حاصل مى‏شود؛ و اينكه شيرينى را بخورد. اين دو مطلب را به يك لحاظ مى‏شود گفت كه عين همند و به يك لحاظ مى‏شود گفت : ابداً ربط به همديگر ندارند.

مثلاً نور عظمت حق جل جلاله را هم متكلمين مى‏گويند كه به معنى ظاهر و مظهر است، وليكن از قبيل اين انوار شمس و قمر، و فلان و بهمان نيست. مثلاً حضرت رسول (صلى‏الله عليه و آله و سلم) معنى و حقيقت آن ظاهر و مظهر را به تجلى اين اسم مبارك، به حقيقت سر و روحش مشاهده مى‏فرمايند، ليكن مطابق همان تنزيه كه :

لا يشبهه نور من الأنوار بل أجل من هذا التنزيه؛

هيچ نورى از انوار مشابهت با او ندارد. بلكه او از اين تنزيه هم برتر است.

و اين را معرفت مى‏گوييم.

و اين امثال و تقريب هم از باب تمثيل است، و لابد از يك جهت مقرب مى‏شود ولو از جهاتى مبعد باشد. پس معرفت اسم ظاهر خداوند تبارك تعالى براى وليى از اولياء اگر به تجلى اسم ظاهر حاصل بشود و بگويد كه :

ألغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك؟!

جهات پنجگانه

بيان اجمالى بالا كه نظريه اين مقاله را در مسئله راه حصول علم مسئله ٢ از سه مسئله‏ اى كه در مقدمه مقاله گذشت‏شامل است متضمن چند جهت است و ما براى جلوگيرى از تشويش ذهن خواننده محترم اين جهات را تجزيه و از يكديگر تفكيك مى ‏كنيم :

١ - ذهن در ابتدا از هيچ چيزى هيچگونه تصورى ندارد و مانند لوح سفيدى است كه فقط است عداد پذيرفتن نقش را دارد بلكه به بيانى كه بعدا گفته خواهد شد نفس در ابتداء تكون فاقد ذهن است على هذا تصورات فطرى و ذاتى كه بسيارى از فلاسفه جديد اروپا قائل شده ‏اند مقبول نيست

٢ - تصورات و مفاهيمى كه قابل انطباق به محسوس هستند از راه حواس وارد ذهن شده ‏اند لا غير

٣ - تصورات ذهنى بشر منحصر نيست‏ به آنچه منطبق به افراد محسوسه مى ‏شود و از راه حواس بيرونى يا درونى مستقيما وارد ذهن شده است تصورات و مفاهيم زياد ديگرى هست كه از راه‏ هاى ديگر و ترتيب هاى ديگر وارد ذهن شده است

٤ - ذهن هر مفهومى را كه ميسازد پس از آن است كه واقعيتى از واقعيات را به نحوى از انحاء حضورا و با علم حضورى پيش خود بيابد

٥ - نفس كه در ابتداء فاقد همه تصورات است آغاز فعاليت ادراكى‏اش از راه حواس است

اين جهات پنجگانه بتدريج در ضمن مقاله تشريح خواهد شد

برهان صدر المتالهين از راه بساطت نفس

صدر المتالهين از راه بساطت نفس برهان اقامه مى ‏كند كه فعاليت ادراكى نفس از راه حواس آغاز مى ‏شود و هر يك از معلومات و معقولات يا مستقيما از راه حس بدست آمده است و يا آنكه جمع شدن ادراكات حسى ذهن را براى حصول آن معلوم مستعد كرده است و نفس از ناحيه ذات خود بالفطره نمى ‏تواند ادراكى از اشياء خارجى داشته باشد و آنها را تعقل كند

وى در مباحث عقل و معقول اسفار فصلى تحت عنوان در اينكه نفس با اينكه بسيط است چگونه بر اين همه تعقلات بسيار قادر است منعقد كرده و خلاصه آن فصل اين است كثرت معلولات بطور كلى يا بواسطه كثرت علل ايجاد كننده است و يا بواسطه محل‏ هاى قبول كننده و يا بواسطه كثرت آلات و يا بواسطه ترتب طولى و علت و معلولى كه بين خود معلولات است در مورد نفس و معلومات وى ممكن نيست كه اين تكثر از ذات نفس سرچشمه بگيرد زيرا نفس بسيط است و از بسيط ممكن نيست متكثرات صادر شود و بر فرض تركب جهات تركيبى نفس وافى نيست‏به اين همه تعقلات كثيره و همچنين ممكن نيست كه اين تكثر مستند بجهات متكثره قابل باشد زيرا در مورد معلومات قابل نيز خود نفس است و همچنين ممكن نيست تكثر معلومات را از راه ترتب طولى معلومات توجيه كرد زيرا ميدانيم بسيارى از معلومات است كه رابطه طولى يعنى عليت و معلوليت‏بين آنها نيست مثلا نه مى ‏توان گفت كه تصور سفيدى توليد كننده تصور سياهى است و نه مى ‏توان گفت تصور سياهى توليد كننده تصور سفيدى است پس از هيچيك از اين سه راه نمى ‏توان تكثر است برقرار معلولى و على ترتب هست نتيجه‏اش مقدمه هر بين كه رابطه‏ اى بحسب نظرى معلومات خصوص در البته مى ‏گيرد صورت بديهيات تركيباتى است ‏به انواع مستند علوم تكثر پيدايش جزئى احساس هاى كثرت حسيه آلات است ‏بكثرت كثيره اوليه اينكه خلاصه مى ‏كند پيدا را رفتن جلو نهايت بى تا قدرت كسب راه اين از مى ‏شود نائل نتائج به انواع ميسازد قياسات حدود تركيب مختلف صورت هاى شكلها با آنها ذهن نحو باين آغاز ديگرى بطور پس تصديقى تصورى براى مستعد نفس حسى ادراكات تراكم اجتماع شود جمع زيادى محسوسه صور موجب غايات اغراض انسان كوشش هاى حركات شرايط حالات بواسطه زمان طول ديگر طرف تعداد يكطرف

خوانندگان محترم آگاهند كه در مشاجره عظيم و طولانى حسيون و عقليون كه در مقدمه مقاله بيان شد تنها راهى كه حسيون در مقام رد عقيده عقليون پيدا كرده ‏اند همان راه آزمايش است كه اشاره شد ولى اين برهان و برهانى كه در مقاله ٤ گذشت‏براى كسانى كه به اصول فلسفى آگاهند دليل قاطعى است ‏بر نفى ادراكات فطرى به آن ترتيبى كه عقليون فرض كرده ‏اند

نكته‏ اى كه لازم است تذكر داده شود اين است كه برهان مزبور تنها عقيده عقليون جديد را باطل مى ‏كند اما نظريه منسوب به افلاطون مبتنى بر وجود قبلى روح و مشاهده مثل با اين دليل قابل ابطال نيست در مقام رد نظريه افلاطون ادله ديگرى مبتنى بر حدوث نفس و مادى بودن ابتدائى آن موجود است كه در جاى خود مسطور و از حدود اين مقاله خارج است ) به اينكه هر ادراك و علمى كه به نحوى منطبق به محسوس مى ‏باشد اولا به لحاظ ارتباطى كه ميان مدركات موجود است و ثانيا به لحاظ عدم منشايت آثار كه مدرك و معلوم ذهنى دارد يا خود محسوسى است از محسوسات و يا مسبوق است ‏به محسوسى از محسوسات مانند انسان محسوس كه خود محسوس است و انسان خيالى و كلى كه مسبوق به انسان محسوس مى ‏باشند و در همين مورد اگر فرض كنيم محسوسى نيست ناچار هيچگونه ادراك و علمى نيز پيدا نخواهد شد پس برهان مزبور اين حكم را از راه رابطه‏ اى كه يك سلسله از مدركات با محسوس داشته و ترتب آثارى كه بالقياس بمحسوسات در مورد آنها نبوده اثبات مى ‏نمايد و تنها ادراكى را كه قابل انطباق به حس بوده و منتهى به حس نيست نفى مى ‏كند و اما مطلق ادراكى را كه منتهى به حس نباشد نفى نمى ‏كند پس اگر ادراكى فرض شود كه قابل انطباق بحس نيست چنين ادراكى را برهان مزبور نفى نمى ‏كند

با نظرى دقيقتر مفاد برهان كار قوه مدركه يا قوه خيال

خلاصه اين نظريه اينست كه قوه مدركه يا قوه خيال قوه‏ايست كه كارش صورت گيرى و عكس بردارى از واقعيات و اشياء است چه واقعيات بيرونى خارجى و چه واقعيات درونى نفسانى تمام تصورات ذهنى كه در حافظه مجتمع و متمركز است و اعمال متعدد و مختلف ذهنى بر روى آنها واقع مى ‏شود بوسيله اين قوه تهيه شده است اين قوه بخودى خود نمى ‏تواند تصورى توليد كند تنها كارى كه ميتواند انجام دهد اينست كه اگر با واقعيتى از واقعيتها اتصال وجودى پيدا كند صورتى از آن واقعيت ميسازد و به حافظه مى ‏سپارد پس شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن ارتباط و اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت قوه مدركه است و البته قوه مدركه كه كارش صورت‏گيرى و عكس برداريست از خود وجود مستقل و جدا ندارد بلكه شعبه‏ اى از قواى نفسانى و ارتباط و اتصال وجودى وى با واقعيتى از واقعيتها هنگامى است كه خود نفس با آن واقعيت اتصال وجودى پيدا كند پس مى ‏توان گفت كه شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت نفس است و چنانكه بعدا گفته خواهد شد اتصال وجودى يك واقعيتى با واقعيت نفس موجب مى ‏شود كه نفس آن واقعيت را با علم حضورى بيابد على هذا فعاليت ذهن يا قوه مدركه از اينجا آغاز مى ‏شود يعنى همينكه نفس به عين واقعيتى نائل شد و آن واقعيت را با علم حضورى يافت قوه مدركه قوه خيال كه در اين مقاله به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى ناميده شده صورتى از آن ميسازد و در حافظه بايگانى مى ‏كند و باصطلاح آنرا با علم حصولى پيش خود معلوم ميسازد

مطابق اين نظريه مبنا و ماخذ تمام علم هاى حصولى يعنى تمام اطلاعات معمولى و ذهنى ما نسبت‏به دنياى خارجى و دنياى داخلى نفسانى علم هاى حضورى است و ملاك و مناط علم هاى حضورى اتحاد و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده و واقعيت‏شى‏ء ادراك شده است ‏بعدا معنى اتصال وجودى واقعيتى با واقعيت نفس را بيان خواهيم كرد

فرق علم حضورى و علم حصولى

در اينجا لازم است مقدمتا براى مزيد توضيح فرق علم حضورى و علم حصولى را بيان كنيم هر چند مكرر در طى اين مقالات به فرق اين دو اشاره شده است

علم حصولى يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است مثل علم ما به زمين و آسمان و درخت و انسان هاى ديگر ما به اين اشياء علم داريم يعنى از هر يك از آنها تصورى پيش خود داريم و بوسيله آن تصورات كه صورتهائى مطابق آن واقعيتها هستند آن واقعيتها را مى ‏يابيم در اينجا واقعيت علم تصويرى است كه در ذهن ما موجود است و واقعيت معلوم ذاتى است كه مستقل از وجود ما در خارج موجود است مثلا ما صورتى از چهره فلان رفيق در حافظه خود داريم و هر وقت‏بخواهيم بوسيله احضار و مورد توجه قرار دادن آن صورت چهره رفيق خود را ملاحظه مى ‏كنيم بديهى است كه آن چيزى كه پيش ما حاضر است و در حافظه ما جا دارد صورتى است از چهره رفيق ما نه واقعيت چهره رفيق ما

علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم عين واقعيت علم است و شى‏ء ادراك كننده بدون وساطت تصوير ذهنى شخصيت واقعى معلوم را مى ‏يابد مثل آن وقتى كه اراده كارى مى ‏كنيم و تصميم مى ‏گيريم يا آن وقتى كه لذت يا اندوهى بما دست مى ‏دهد واقعيت اراده و تصميم و لذت بر ما هويدا است و ما در آن حال بدون وساطت تصوير ذهنى آن حالات مخصوص را مى ‏يابيم اين فرق علم حصولى با علم حضورى در ناحيه علم و معلوم بود يك فرق ديگر بين اين دو در ناحيه عالم است و آن اينكه در علم حضورى قوه مخصوص و آلت مخصوصى دخالت نمى ‏كند بلكه عالم با ذات و واقعيت‏خود واقعيت معلوم را مى ‏يابد و اما در علم حصولى يك قوه مخصوصى از قواى مختلف نفسانى كه كارش صورت‏گيرى و تصوير سازى است دخالت مى ‏كند و صورتى تهيه مى ‏نمايد و نفس به وساطت آن قوه عالم مى ‏شود مثلا در حالى كه شخص اراده مى ‏كند و اراده خود را حضورا مى ‏يابد با ذات و واقعيت‏خود واقعيت اراده را مى ‏يابد يعنى آن چيزى كه اراده را مى ‏يابد همان خود من است ‏بلا واسطه و نفس تمام واقعيت هاى نفسانى مربوط به جنبه‏ هاى مختلف ادراكى و شوقى و تحريكى از قبيل عواطف و شهوات و هيجانات و تحريكات و اشتياق و اراده و افكار و احكام همه را يكسان مى ‏يابد و اما هنگامى كه به يك واقعيت‏خارجى با علم حصولى علم پيدا مى ‏كند بوسيله يك قوه مخصوص از قواى مختلف نفسانى يعنى قوه خيال صورتى از آن واقعيت تهيه كرده است على هذا علم حضورى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاه‏ هاى مختلف نفسانى نيست ولى علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص است كه بعنوان دستگاه ذهن يا دستگاه ادراكى خوانده مى ‏شود

بيان چند نكته در اينجا لازم است :

الف - نفس در ابتداء تكون و حدوث هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و از هيچ چيزى تصورى در ذهن خود ندارد حتى از خودش و حالات نفسانى خودش بلكه اساسا در ابتدا فاقد ذهن است زيرا عالم ذهن جز عالم صور اشياء پيش نفس چيزى نيست و چون در ابتداء صورتى از هيچ چيزى پيش خود ندارد پس ذهن ندارد پس انسان در ابتدا فاقد ذهن است ‏بعد بتدريج صور ذهنيه برايش تهيه مى ‏شود و تصوراتى از اشياء و تصورى از خود و تصوراتى از حالات نفسانى خود برايش حاصل مى ‏شود و تشكيل ذهن مى ‏دهد ولى در عين حال با اينكه نفس در ابتدا هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و فاقد ذهن است از همان ابتداء تكون و حدوث خود را و آنچه از قواى نفسانى واجد است ‏بطور علم حضورى مى ‏يابد زيرا ملاك علم حصولى فعاليت و صورت‏گيرى قوه خيال است و ملاك علم حضورى چنانكه بعدا خواهيم گفت تجرد وجود شى‏ء از ماده و از خصائص ماده است كودك تا مدتى از هيچ چيزى حتى از خود و حالات خود تصورى ندارد ولى در عين حال واقعيت‏خود و واقعيت گرسنگى و لذت و اندوه و اراده خود را مى ‏يابد

ب - بسيارى از دانشمندان در حقيقت علم حضورى تعمق كافى نكرده ‏اند و پنداشته ‏اند كه همواره علم هر كسى بخود و حالات نفسانى خود حضورى است ‏شما معمولا مى ‏بينيد كه در مورد علم حضورى مى ‏گويند علم حضورى مثل علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود اين دانشمندان معمولا بين صور ذهنيه و تصورات مربوط بنفس و امور نفسانى كه از نوع علم حصولى هستند و بين علم حضورى نفس بخود و بحالات نفسانى خود كه صور ذهنيه دخالت ندارند و از نوع علم حضورى است فرق نگذاشته ‏اند

علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود دو گونه است ‏يكى همان يافتن ابتدائى كه هر كسى از اول تكون و حدوث خودش از خودش پوشيده نيست و همچنين حالات نفسانى خودش از خودش پوشيده نيست و او همه اينها را بدون وساطت تصوير ذهنى مى ‏يابد و يكى ديگر تصوراتى كه بتدريج‏برايش پيدا مى ‏شود زيرا قوه مدركه همان طورى كه از اشياء خارجى صورت‏گيرى و تصور سازى مى ‏كند پس از مدتى كه از راه حواس و تهيه و جمع‏آورى صور اشياء خارجى قوى شد بسوى عالم درونى منعطف شده و از نفس و حالات نفسانى نيز صورى تهيه مى ‏كند و همه آنها را با علم حصولى معلوم ميسازد على هذا نبايد ميان تصور من و تصور لذت و اندوه و اراده كه علم حصولى هستند و خود من و خود لذت و اندوه و اراده كه علم و معلوم حضورى هستند اشتباه كرد

در مقام تفكيك بهترين مثال همان كودك است كودك لذت مى ‏برد - رنج ميكشد اراده مى ‏كند آن اراده و آن لذت و آن رنج از وى پوشيده نيستند و همچنين خودش از خودش پوشيده نيست‏يعنى واقعا كودك خود و اراده و لذت و رنج‏خود را حضورا شهود مى ‏كند ولى چون هنوز دستگاه ذهن وى ضعيف است ‏بلكه در ابتدا فاقد ذهن است تصورى از اين امور پيش خود ندارد يعنى با علم عادى معمولى كه همان علم حصولى است از خود و از اراده و لذت و اندوه خود خبر ندارد بعد كه بتدريج دستگاه ذهن وى بكار افتاد و با جمع و تهيه صور اشياء خارجى از راه حواس ذهنش قوى و غنى شد بخود رجوع مى ‏كند و تصورى از من و تصورهائى از حالات نفسانى خود تهيه مى ‏نمايد

ج - شك و يقين و تصور و تصديق و خطا و صواب و حافظه و توجه و تفكر و تعقل و استدلال و تعبير لفظى و تفهيم و تفهم و فلسفه و علوم همه مربوط به علم هاى حصولى و بعبارت ديگر مربوط به عالم مخصوص ذهن است كه عالم صور اشياء است و در مورد علم هاى حضورى هيچيك از معانى بالا معنا ندارد

در خاتمه يادآورى مى ‏كنيم كه دقت ‏براى فهميدن حقيقت علم حضورى و فرق گذاشتن صحيح آن با علم حصولى مهمترين شرط لازم فهميدن نظريه بالا و يك سلسله نظريات ديگرى است كه فلاسفه بزرگ در مباحث مربوط به تجرد نفس و اتحاد عاقل و معقول و وحدت جمع الجمعى نفس به ثبوت رسانيده ‏اند حتى در ميان فلاسفه كمتر اتفاق مى ‏افتد كه لغزشهائى در اين مورد حاصل نشده باشد تمرين و مطالعه و تعمق زيادى لازم است تا مطلب

روشن شود اين است كه به مقتضاى بيرون نمائى و كاشفيت علم و ادراك نيل به واقعيتى لازم است ‏يعنى در مورد هر علم حصولى علمى حضورى موجود است پس از روى همين نظر مى ‏توان دائره برهان را وسيعتر گرفت و از براى نتيجه عموم بيشترى بدست آورد مى ‏گوييم چون هر علم و ادراك مفروضى خاصه كشف از خارج و بيرون نمائى را داشته و صورت وى مى ‏باشد بايد رابطه انطباق با خارج خود را داشته و غير منشا آثار بوده باشد و از اين رو ما بايد به واقعى منشا آثار كه منطبق عليه او است رسيده باشيم يعنى همان واقع را با علم حضورى يافته باشيم و آنگاه علم حصولى يا بلا واسطه از وى گرفته شود همان معلوم حضورى با سلب منشايت آثار و يا بواسطه تصرفى كه قوه مدركه در وى انجام داده باشد و مصداق اين گاهى مدركات محسوسه است كه با واقعيت‏خود در حس موجودند و قوه مدركه در همان جا به آنها نائل مى ‏شود و گاهى مدركات غير محسوسه

و از همينجا روشن مى ‏شود كه اگر بخواهيم به كيفيت تكثرات و تنوعات علوم و ادراكات پى ببريم بايد بسوى اصل منعطف شده ادراكات و علم حضوريه را بررسى نمائيم زيرا همه شاخه‏ ها بالاخره باين ريشه رسيده و از وى سرمايه هستى مى ‏گيرند علم حضورى است كه بواسطه سلب منشايت آثار به علم حصولى تبديل مى ‏شود

و در اين تعقيب نظرى چون سر و كار ما با علم حضورى است ‏يعنى علمى كه معلوم وى با واقعيت‏خارجى خود نه با صورت و عكس پيش عالم حاضر است ‏يعنى عالم با واقعيت‏خود واقعيت معلوم را يافته و بديهى است كه چيزى كه غير ما و خارج از ما است عين ما و داخل واقعيت ما نخواهد بود و ناچار واقعيت هر چيز را بيابيم يا عين وجود ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد

ملاك علم حضورى

در اينجا به مناط و ملاك علم حضورى اشاره شده است ‏سابقا معناى علم حضورى و فرق آن با علم حصولى را بيان كرديم و نيز گفتيم كه مبنا و ماخذ تمام علم هاى عادى و تصور هاى معمولى كه از آنها به علم حصولى تعبير مى ‏شود علم هاى حضورى است و همه آنها از آنجا سرچشمه مى ‏گيرند

حالا بايد بدانيم كه ملاك علم حضورى چيست‏يعنى چطور مى ‏شود كه يك شى‏ء براى نفس ما با علم حضورى مشهود مى ‏گردد سابقا گفتيم كه ملاك علم حضورى ارتباط و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك شده با واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده است ‏حالا بايد بدانيم كه اين ارتباط و اتصال به چه نحو است و چه نوع نسبت و رابطه‏ اى بين عالم و معلوم بايد بوده باشد تا منشا علم حضورى شهودى گردد

در اينجا چند نظريه است :

نظريه ماديين

الف - تمام حالات نفسانى و از آن جمله تصورات و افكار خاصيت مستقيم تشكيلات اعصاب و مغز مى ‏باشند و مادى هستند و لهذا مكانى هستند و مى ‏توانند با يكديگر اجتماع و ارتباط مكانى پيدا كنند علت اينكه ما حالات نفسانى خود را حضورا پيش خود شهود مى ‏كنيم اينست كه ما تصورى از خود داريم تصور من و اين تصور كه كيفيتى است مادى و مكانى با ساير حالات نفسانى از قبيل لذت و اندوه و اراده و تصورات ديگر ما فعل و انفعال مادى و اجتماع و ارتباط مكانى پيدا مى ‏كنند و بعبارت ديگر اتصال وجودى پيدا مى ‏كنند و همين ارتباط و اتصال است كه منشا علم حضورى شهودى مى ‏شود ماديين معمولا اينطور نظريه ميدهند

پاسخ اين نظريه اين است كه در اين نظريه اولا بين تصور من كه علم حصولى است و غير از معلوم است و خود من كه علم حضورى است و عين معلوم است فرق گذاشته نشده است و اين اشتباه بزرگى است كه همواره بايد از آن بر حذر بود ثانيا همانطورى كه در مقاله ٣ بيان شد ادراكات مادى و مكانى نيستند و در ما وراء اعمال مخصوص عصبى قرار دارند ثالثا همان طورى كه در فلسفه تحقيق شده است ارتباط و اجتماع مكانى دو چيز نمى ‏تواند ملاك حضور واقعى آن دو چيز پيش يكديگر واقع شود زيرا دو شى‏ء مكانى هر چند هيچ فاصله‏ اى بين آن دو نباشد بالاخره هر يك از آنها مكانى را اشغال مى ‏كنند غير از مكان ديگرى و هرگز ممكن نيست كه دو شى‏ء مكانى اجتماع حقيقى در مكان پيدا كنند يعنى واقعا هر دوى آنها مكان واحد را اشغال كنند حد اكثر اجتماع مكانى دو چيز اينست كه بين دو نهايت آنها فاصله‏ اى وجود نداشته باشد بلكه يكى شى‏ء مكانى نيز چون قهرا مشتمل بر تجسم و بعد و امتداد است هر جزء مفروضى از آن جزئى از مكان را اشغال مى ‏كند غير از آن جزء مكانى كه جزء مفروض ديگر آن شى‏ء آنرا اشغال كرده است و در هر جزء باز اجزائى فرض مى ‏شود كه همه از يكديگر دور و در عين وحدت اتصاليه از يكديگر غائبند يعنى يك شى‏ء مكانى نيز اجزاء و ابعاض مفروضه‏اش اجتماع حقيقى ندارند و از يكديگر محتجب و پنهانند و لهذا مكانى بودن مناط احتجاب و غيبت است نه مناط انكشاف و حضور و اينكه ما جهان و اجزاء جهان را با اينكه هم از لحاظ ابعاد مكانى و هم از لحاظ بعد زمانى از يكديگر محتجب و پنهانند همه را در جاى خود و در مرتبه خود با هم مى ‏توانيم درك كنيم از آن جهت است كه نفس و ادراكات نفسانى ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند و اگر فرضا نفس نيز يك موجود مكانى و قهرا داراى اجزاء و ابعاد مى ‏بود نه مى ‏توانست از خود آگاه باشد و نه از اشياء ديگر

نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد

ب - علت علم حضورى هر كس به خودش وحدت عالم و معلوم است و اما علت علم حضورى هر كس بحالات نفسانى خودش تاثير عناصر روحى در يكديگر است توضيح آنكه عناصر روحى هر چند مكانى نيستند ولى ترديدى نيست كه در يكديگر تاثير و نفوذ دارند

در فلسفه و روانشناسى تاثير عناصر انسانى از قبيل عواطف و هيجانات و اشتياق و تصميم و احكام و افكار در يكديگر محقق و مسلم شناخته شده است علت علم حضورى به اين حالات نفسانى همان تاثير و نفوذ عناصر روحى در يكديگر است ‏يكى از اين عناصر روحى تصور خود يا من است در اثر تاثير و پيوستگى اين عنصر با عنصر ديدن و شنيدن و چشيدن و لذت و رنج و غيره علم حضورى نسبت ‏به اين عناصر حاصل مى ‏شود اين نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد است

پاسخ اين نظريه اينست كه اولا در اين نظريه نيز بين واقعيت من و تصور من درست فرق گذاشته نشده ثانيا نوع پيوستگى و ارتباط امور نفسانى بنفس درست تشخيص داده نشده است توضيح اينكه پيوستگى دو چيز با يكديگر به دو نحو ممكن است فرض شود يكى اينكه هر يك از آنها از خود واقعيتى و وجودى مستقل دارند و فقط خاصيت پيوستگى پيدا مى ‏كنند و بفرض اينكه خاصيت پيوستگى منقطع شود واقعيت آن دو پيوسته محفوظ و فقط خاصيت پيوستگى آنها از بين ميرود و از اين قبيل است تاثيرات متقابلى كه بين اجزاء طبيعت در طبيعت است ‏يكى ديگر اينكه پيوستگى عين وجود و واقعيت‏يكى از اين دو نسبت‏بديگرى بوده باشد نه اينكه هر يك از اين دو وجود و واقعيتى داشته باشند و پيوستگى خاصيت آنها باشد اين نوع پيوستگى از قبيل پيوستگى فرع باصل و معلول بعلت است هر معلولى سبت‏بعلت ايجادى خودش اينطور است كه در درجه اول از خود واقعيتى ندارد كه در درجه دوم با علت پيوستگى پيدا كند بلكه اصل وجود و واقعيت وى و پيوستگى وى يكى است و باصطلاح صدر المتالهين وجود و واقعيتش عين ارتباط و انتساب و تعلق بعلت است اين نوع ارتباط و انتساب البته از يك طرف خواهد بود نه از دو طرف و باصطلاح پيوستگى متقابل نيست‏يعنى ممكن نيست كه دو چيز هر دو نسبت‏بيكديگر اينطور باشند و هر دو عين ارتباط و انتساب بيكديگر باشند بلكه قهرا يكى از اين دو وجود مستقل و مستغنى و ديگرى وجود نيازمند و ربطى خواهد داشت‏بر خلاف قسم اول كه متقابل و طرفينى بود

مطالعه حضورى عميق و تفكر دقيق در وضع ارتباط و انتساب امور نفسانى بنفس بخوبى روشن مى ‏كند كه از قبيل قسم دوم است نه قسم اول همانطورى كه در متن اشاره شده ديدن من و شنيدن من و لذت من به نحوى است كه اگر مطابق كلمه ميم را از آنها بگيريم نه اينست كه فقط خاصيت پيوستگى ديدن من با من از بين ميرود و ديدن مطلق باقى مى ‏ماند بلكه فرض انقطاع نسبت‏بين من و ديدنم عين فرض انعدام و نابودى مطلق آن ديدن است

نظريه بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد

ج - در تمام علم هاى حضورى همواره عالم عين معلوم است ‏باين معنى كه هر يك از حالات نفسانى و انديشه‏ ها و احساسات هم عالم است و هم معلوم و هر يك از آنها خودش خودش را درك مى ‏كند بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد اين نظريه را دارند

پاسخ اين نظريه روشنتر است زيرا اولا هر كس بطور وضوح خود را يك واحد مى ‏يابد كه مى ‏بيند و مى ‏شنود و رنج ميكشد و لذت مى ‏برد و ثانيا هر يك از اين حالات را در حال تعلق و انتساب و ارتباط بواقعيت ديگرى كه از آن بواقعيت من تعبير مى ‏شود مى ‏يابد

نظريه محققين فلاسفه اسلامى

د - ملاك علم حضورى حضور واقعى چيزى پيش چيزى است و اين حضور واقعى در جائى محقق مى ‏شود كه پاى وجود جمعى در كار باشد و ابعاد و فواصل مكانى و زمانى كه از خصائص ماده است در كار نباشد

توضيح آنكه هر موجودى كه وجود مكانى و زمانى نداشته باشد و از ابعاد و امتدادات و فواصل كه مناط تفرق و غيبت است ‏برى باشد مجرد باصطلاح فلسفه قهرا وجود خودش از خودش و وجود آنچه با وى اتصال و پيوستگى ذاتى داشته باشد قسم دوم پيوستگى كه در بالا شرح داده شد از خودش پنهان نيست و قادر است ‏خود را و آنچه با وى پيوستگى ذاتى دارد دريابد و حضورا وجدان كند بعبارت ديگر ملاك علم حضورى اينست كه واقعيت معلوم از واقعيت عالم محتجب و پنهان نباشد و اين هنگامى محقق خواهد بود كه پاى ابعاد و امتدادات مكانى و زمانى در كار نباشد خواه آنكه واقعيت عالم و معلوم وحدت حقيقى داشته باشند مثل علم حضورى نفس بخود و يا اينكه معلوم فرع و وابسته وجودى وى باشد مثل علم حضورى نفس به آثار و احوال خود پس همانطورى كه در متن بيان شد ما واقعيت هر چيز را با علم حضورى بيابيم يا عين ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد محققين فلاسفه اسلامى اين نظريه را انتخاب كرده ‏اند و كسى كه بيش از همه در اين باب تحقيقات نيكو كرده صدر المتالهين است پس خواه و ناخواه بايد خودمان را يعنى علم خودمان به خودمان را بررسى كنيم

اگر با يك نگاه ساده بى آلايش نگاه كنيم خواهيم ديد كه خودمان من از خودمان پوشيده نيستيم و اين معلوم مشهود ما چنانكه در مقاله ٣ گذشت چيزى است واحد و خالص كه هيچگونه جزء و خليط و حد جسمانى ندارد

و هنگامى كه كارهائى را كه در دائره وجود خودمان اتفاق افتاده و با اراده و ادراك انجام مى ‏گيرد مانند ديدنم و شنيدنم و فهميدنم بالاخره همه كارهائى كه با قواى دراكه و وسائل فهم انجام مى ‏گيرد مشاهده كنيم خواهيم ديد كه آنها يك رشته پديده‏ هائى هستند كه بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود ما مربوط بوده و نسبت دارند به نحوى كه فرض انقطاع نسبت و فرض نابودى آنها يكى است مثلا اگر از مطابق خارجى كلمه شنيدنم مطابق خارجى جزء ميم را برداريم يا جدا كنيم ديگر مطابقى از براى بقيه كلمه نداريم و اين رشته كارها را همين با خودشان تشخيص مى ‏دهيم غالبا كسانى كه از متودها و روش هاى گوناگون مطالعه اشياء كه در علوم مختلف معمول است آگاهى ندارند خيال مى ‏كنند كه تنها روش و يگانه اسلوب صحيح مطالعه موجودات همان روش تجربى است و تنها نظريه‏ اى قابل قبول است كه بتوان آن را با آزمايش و تجربه تاييد كرد و آنچه از اين قبيل نيست جزء فرضيات خيالبافانه بايد شمرده شود و چون نظريه فوق گواهى از تجربه ندارد و در آزمايشگاه‏ ها و لابراتوارها تاييد نشده است و عملا در خارج نمى ‏توان آنرا نشان داد پس قابل قبول نيست

درون‏بينى بهترين راه براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى

ما فعلا نمى ‏توانيم وارد بيان روشها و اسلوب هاى گوناگون كه در علوم مختلف معمول ست‏بشويم همين قدر در مقام پاسخ باين شبهه كودكانه مى ‏گوييم باتفاق دانشمندان ما براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى و كيفيت و نحوه وجود آنها هيچ راهى بهتر از مراجعه مستقيم به ضمير خود و درون‏بينى نداريم و اين نحوه مطالعه اگر با تجهيزات منطقى و فلسفى كامل شخص مطالعه كننده توام باشد بنتائج قطعى و يقينى مى ‏رساند

روانشناسى جديد در ميان روش هاى گوناگونى كه بكار مى ‏برد اين روش را كه بعنوان روش داخلى يا روش ذهنى يا درون‏بينى يا دانستن بلا واسطه خوانده مى ‏شود بعنوان اصلى‏ترين روشها مى ‏شناسد

فيليسين شاله در متودولوژى فصل روانشناسى مى ‏گويد حوادث مادى چون در مكان جاى دارد بوسيله حواس شناخته مى ‏شود و مردم بسيارى مى ‏توانند آنها را دريابند مثلا خورشيد را همه مى ‏بينند و گرمى آنرا همه حس مى ‏كنند اما حوادث نفسانى چون در مكان واقع نيست‏بواسطه حواس هم شناخته نمى ‏شود فقط آنچه آنها را درمى ‏يابد همان وجدان است چنانكه از هيجانى كه در اندرون من خسته دل رخ مى ‏دهد و حكمى كه مى ‏كنم و تصميمى كه مى ‏گيرم تنها خود من وجدان و آگاهى دارم و اين حوادث روحى را مستقيما فقط وجدان خود

شخص ميتواند دريابد نه با چيزى ديگر يعنى خودشان را بى‏واسطه مى ‏فهميم يعنى شنيدن من بخودى خود شنيدن من است نه اينكه در آغاز پيدايش يك پديده مجهول بوده و پس از آن با عكس بردارى و صورت‏گيرى فهميده مى ‏شود كه شنيدن من است پس واقعيت‏خارجى اين رشته كارها و ادراك آنها يكى است ‏يعنى با علم حضورى معلوم مى ‏باشد

و همچنين (تا اينجا سه نوع علم حضورى بيان شد :

١ - علم حضورى نفس بذات خود

٢ - علم حضورى نفس به كارهائى كه دايره وجودش اتفاق مى ‏افتد

٣ - علم حضورى نفس به قوا و ابزار هايى كه بوسيله آنها اين كارها را انجام مى ‏دهد

نكته‏ اى كه در اينجا احتياج به توضيح و تذكر دارد اينست كه در مشاهده آثار و افعال قسم دوم و همچنين مشاهده قوا و ابزار نفسانى قسم سوم از آن جهت كه اين پديده‏ ها از ملحقات و مراتب وجود من هستند و بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود من پيوسته هستند به طورى كه وجودشان عين اضافه و نسبت است و فرض انقطاع نسبت عين فرض نابودى آنها است هيچگاه متصور نيست كه ذهن اين دو قسم را جدا از شهود خود من شهود كند مثلا آنجا كه ذهن ديدن خود را شهود مى ‏كند چون ديدن خود را شهود مى ‏كند ديدنم با اضافه به ميم نه ديدن مطلق را پس شهود ديدن خود همواره ملازم است ‏با شهود خود

ما در پاورقى‏ هاى مقاله ٣ جلد اول استدلال معروف دكارت را مى ‏انديشم پس هستم كه از وجود انديشه بر وجود نفس استدلال مى ‏كند مخدوش دانستيم و گفتيم انسان در مرحله قبل از آنكه وجود انديشه را در خود بيابد وجود خود را مى ‏يابد و خود دكارت كه مى ‏گويد مى ‏انديشم معلوم مى ‏شود كه انديشه مطلق را نيافته بلكه انديشه مقيد را با اضافه بميم مى ‏انديشم يافته پس قبل از آنكه انديشه خود را بيابد خود را يافته است

عجب اينست كه بعضى از دانشمندان اروپا و بعضى از دانشمندان ايرانى كه در آثار ابن سينا مطالعاتى دارند گمان كرده ‏اند كه برهان معروف انسان معلق در فضا كه شيخ براى اثبات تجرد نفس اقامه كرده با برهان معروف دكارت يكى است و برهان دكارت عينا متخذ از ابن سينا است

يكى دانستن اين دو برهان اشتباه بزرگى است زيرا ابن سينا از طريق مشاهده بلا واسطه و مستقيم خود نفس قسم اول از اقسام علم حضورى وارد شده و دكارت از طريق شهود آثار نفسانى قسم دوم وارد شده و وجود انديشه را واسطه و مبنا قرار داده و آنرا دليل بر وجود نفس گرفته است

سخن ابن سينا در نمط سوم اشارات

عجبتر آنكه اين دانشمندان دقت نكرده ‏اند كه ابن سينا در اشارات به طريقه دكارت و بطلان آن و راه بطلان آن تصريح مى ‏كند و آنرا مخدوش مى ‏داند وى در نمط سوم اشارات پس از آنكه برهان معروف انسان معلق در فضا را بيان مى ‏كند تحت عنوان وهم و تنبيه مى ‏گويد : ممكن است تو بگويى من ذات خود را بلا واسطه شهود نمى ‏كنم بلكه از راه اثر و فعل او بوجود او پى مى ‏برم در جواب مى ‏گوييم اولا برهان ما دلالت مى ‏كرد كه انسان قطع نظر از هر فعل و حركتى خود را مى ‏يابد ثانيا هنگامى كه فعل و اثرى شهود مى ‏كنى و مى ‏خواهى آنرا دليل بر وجود خود قرار دهى آيا فعل و اثر مطلق را مى ‏بينى يا فعل مقيد يعنى فعل خود را با اضافه به ميم در صورت اول نمى ‏توانى نتيجه بگيرى پس من هستم زيرا فعل مطلق دليل بر فاعل مطلق است نه فاعل شخصى من و در صورت دوم پس تو قبل از آنكه فعل را شهود كنى و لا اقل در حينى كه فعل خود را شهود مى ‏كنى خود را شهود مى ‏كنى پس لا اقل در حين اينكه وجود فعل بر تو ثابت است وجود خود را ثابت و محقق مى ‏بينى) قوا و ابزارهائى كه بوسيله آنها اين كار هاى معلوم بالذات را انجام مى ‏دهيم و هنگام است عمال بكار مى ‏اندازيم دانسته بكار مى ‏اندازيم نه اينكه با وسائل و قواى ديگرى كشف كرده و سپس بكار انداخته باشيم ما تصرفات عجيب و لطيفى كه در موقع ادراكات مختلفه در اعضاى ادراك انجام مى ‏دهيم بى آنكه باين تصرفات و خواص و آثار آنها و اعضائى كه اين تصرفات بوسيله آنها انجام مى ‏گيرد علم داشته باشيم و تشخيص دهيم امكان‏پذير نيست مانند اعمال تحريك و قبض و بسط كه در عضلات گوناگون براى كار هاى گوناگون ديدن و شنيدن و بوئيدن و جز اينها مى ‏كنيم

جهات پنجگانه

بيان اجمالى بالا كه نظريه اين مقاله را در مسئله راه حصول علم مسئله ٢ از سه مسئله‏ اى كه در مقدمه مقاله گذشت‏شامل است متضمن چند جهت است و ما براى جلوگيرى از تشويش ذهن خواننده محترم اين جهات را تجزيه و از يكديگر تفكيك مى ‏كنيم :

١ - ذهن در ابتدا از هيچ چيزى هيچگونه تصورى ندارد و مانند لوح سفيدى است كه فقط است عداد پذيرفتن نقش را دارد بلكه به بيانى كه بعدا گفته خواهد شد نفس در ابتداء تكون فاقد ذهن است على هذا تصورات فطرى و ذاتى كه بسيارى از فلاسفه جديد اروپا قائل شده ‏اند مقبول نيست

٢ - تصورات و مفاهيمى كه قابل انطباق به محسوس هستند از راه حواس وارد ذهن شده ‏اند لا غير

٣ - تصورات ذهنى بشر منحصر نيست‏ به آنچه منطبق به افراد محسوسه مى ‏شود و از راه حواس بيرونى يا درونى مستقيما وارد ذهن شده است تصورات و مفاهيم زياد ديگرى هست كه از راه‏ هاى ديگر و ترتيب هاى ديگر وارد ذهن شده است

٤ - ذهن هر مفهومى را كه ميسازد پس از آن است كه واقعيتى از واقعيات را به نحوى از انحاء حضورا و با علم حضورى پيش خود بيابد

٥ - نفس كه در ابتداء فاقد همه تصورات است آغاز فعاليت ادراكى‏اش از راه حواس است

اين جهات پنجگانه بتدريج در ضمن مقاله تشريح خواهد شد

برهان صدر المتالهين از راه بساطت نفس

صدر المتالهين از راه بساطت نفس برهان اقامه مى ‏كند كه فعاليت ادراكى نفس از راه حواس آغاز مى ‏شود و هر يك از معلومات و معقولات يا مستقيما از راه حس بدست آمده است و يا آنكه جمع شدن ادراكات حسى ذهن را براى حصول آن معلوم مستعد كرده است و نفس از ناحيه ذات خود بالفطره نمى ‏تواند ادراكى از اشياء خارجى داشته باشد و آنها را تعقل كند

وى در مباحث عقل و معقول اسفار فصلى تحت عنوان در اينكه نفس با اينكه بسيط است چگونه بر اين همه تعقلات بسيار قادر است منعقد كرده و خلاصه آن فصل اين است كثرت معلولات بطور كلى يا بواسطه كثرت علل ايجاد كننده است و يا بواسطه محل‏ هاى قبول كننده و يا بواسطه كثرت آلات و يا بواسطه ترتب طولى و علت و معلولى كه بين خود معلولات است در مورد نفس و معلومات وى ممكن نيست كه اين تكثر از ذات نفس سرچشمه بگيرد زيرا نفس بسيط است و از بسيط ممكن نيست متكثرات صادر شود و بر فرض تركب جهات تركيبى نفس وافى نيست‏به اين همه تعقلات كثيره و همچنين ممكن نيست كه اين تكثر مستند بجهات متكثره قابل باشد زيرا در مورد معلومات قابل نيز خود نفس است و همچنين ممكن نيست تكثر معلومات را از راه ترتب طولى معلومات توجيه كرد زيرا ميدانيم بسيارى از معلومات است كه رابطه طولى يعنى عليت و معلوليت‏بين آنها نيست مثلا نه مى ‏توان گفت كه تصور سفيدى توليد كننده تصور سياهى است و نه مى ‏توان گفت تصور سياهى توليد كننده تصور سفيدى است پس از هيچيك از اين سه راه نمى ‏توان تكثر است برقرار معلولى و على ترتب هست نتيجه‏اش مقدمه هر بين كه رابطه‏ اى بحسب نظرى معلومات خصوص در البته مى ‏گيرد صورت بديهيات تركيباتى است ‏به انواع مستند علوم تكثر پيدايش جزئى احساس هاى كثرت حسيه آلات است ‏بكثرت كثيره اوليه اينكه خلاصه مى ‏كند پيدا را رفتن جلو نهايت بى تا قدرت كسب راه اين از مى ‏شود نائل نتائج به انواع ميسازد قياسات حدود تركيب مختلف صورت هاى شكلها با آنها ذهن نحو باين آغاز ديگرى بطور پس تصديقى تصورى براى مستعد نفس حسى ادراكات تراكم اجتماع شود جمع زيادى محسوسه صور موجب غايات اغراض انسان كوشش هاى حركات شرايط حالات بواسطه زمان طول ديگر طرف تعداد يكطرف

خوانندگان محترم آگاهند كه در مشاجره عظيم و طولانى حسيون و عقليون كه در مقدمه مقاله بيان شد تنها راهى كه حسيون در مقام رد عقيده عقليون پيدا كرده ‏اند همان راه آزمايش است كه اشاره شد ولى اين برهان و برهانى كه در مقاله ٤ گذشت‏براى كسانى كه به اصول فلسفى آگاهند دليل قاطعى است ‏بر نفى ادراكات فطرى به آن ترتيبى كه عقليون فرض كرده ‏اند

نكته‏ اى كه لازم است تذكر داده شود اين است كه برهان مزبور تنها عقيده عقليون جديد را باطل مى ‏كند اما نظريه منسوب به افلاطون مبتنى بر وجود قبلى روح و مشاهده مثل با اين دليل قابل ابطال نيست در مقام رد نظريه افلاطون ادله ديگرى مبتنى بر حدوث نفس و مادى بودن ابتدائى آن موجود است كه در جاى خود مسطور و از حدود اين مقاله خارج است ) به اينكه هر ادراك و علمى كه به نحوى منطبق به محسوس مى ‏باشد اولا به لحاظ ارتباطى كه ميان مدركات موجود است و ثانيا به لحاظ عدم منشايت آثار كه مدرك و معلوم ذهنى دارد يا خود محسوسى است از محسوسات و يا مسبوق است ‏به محسوسى از محسوسات مانند انسان محسوس كه خود محسوس است و انسان خيالى و كلى كه مسبوق به انسان محسوس مى ‏باشند و در همين مورد اگر فرض كنيم محسوسى نيست ناچار هيچگونه ادراك و علمى نيز پيدا نخواهد شد پس برهان مزبور اين حكم را از راه رابطه‏ اى كه يك سلسله از مدركات با محسوس داشته و ترتب آثارى كه بالقياس بمحسوسات در مورد آنها نبوده اثبات مى ‏نمايد و تنها ادراكى را كه قابل انطباق به حس بوده و منتهى به حس نيست نفى مى ‏كند و اما مطلق ادراكى را كه منتهى به حس نباشد نفى نمى ‏كند پس اگر ادراكى فرض شود كه قابل انطباق بحس نيست چنين ادراكى را برهان مزبور نفى نمى ‏كند

با نظرى دقيقتر مفاد برهان كار قوه مدركه يا قوه خيال

خلاصه اين نظريه اينست كه قوه مدركه يا قوه خيال قوه‏ايست كه كارش صورت گيرى و عكس بردارى از واقعيات و اشياء است چه واقعيات بيرونى خارجى و چه واقعيات درونى نفسانى تمام تصورات ذهنى كه در حافظه مجتمع و متمركز است و اعمال متعدد و مختلف ذهنى بر روى آنها واقع مى ‏شود بوسيله اين قوه تهيه شده است اين قوه بخودى خود نمى ‏تواند تصورى توليد كند تنها كارى كه ميتواند انجام دهد اينست كه اگر با واقعيتى از واقعيتها اتصال وجودى پيدا كند صورتى از آن واقعيت ميسازد و به حافظه مى ‏سپارد پس شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن ارتباط و اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت قوه مدركه است و البته قوه مدركه كه كارش صورت‏گيرى و عكس برداريست از خود وجود مستقل و جدا ندارد بلكه شعبه‏ اى از قواى نفسانى و ارتباط و اتصال وجودى وى با واقعيتى از واقعيتها هنگامى است كه خود نفس با آن واقعيت اتصال وجودى پيدا كند پس مى ‏توان گفت كه شرط اصلى پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براى ذهن اتصال وجودى آن واقعيتها با واقعيت نفس است و چنانكه بعدا گفته خواهد شد اتصال وجودى يك واقعيتى با واقعيت نفس موجب مى ‏شود كه نفس آن واقعيت را با علم حضورى بيابد على هذا فعاليت ذهن يا قوه مدركه از اينجا آغاز مى ‏شود يعنى همينكه نفس به عين واقعيتى نائل شد و آن واقعيت را با علم حضورى يافت قوه مدركه قوه خيال كه در اين مقاله به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى ناميده شده صورتى از آن ميسازد و در حافظه بايگانى مى ‏كند و باصطلاح آنرا با علم حصولى پيش خود معلوم ميسازد

مطابق اين نظريه مبنا و ماخذ تمام علم هاى حصولى يعنى تمام اطلاعات معمولى و ذهنى ما نسبت‏به دنياى خارجى و دنياى داخلى نفسانى علم هاى حضورى است و ملاك و مناط علم هاى حضورى اتحاد و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده و واقعيت‏شى‏ء ادراك شده است ‏بعدا معنى اتصال وجودى واقعيتى با واقعيت نفس را بيان خواهيم كرد

فرق علم حضورى و علم حصولى

در اينجا لازم است مقدمتا براى مزيد توضيح فرق علم حضورى و علم حصولى را بيان كنيم هر چند مكرر در طى اين مقالات به فرق اين دو اشاره شده است

علم حصولى يعنى علمى كه واقعيت علم با واقعيت معلوم دو تا است مثل علم ما به زمين و آسمان و درخت و انسان هاى ديگر ما به اين اشياء علم داريم يعنى از هر يك از آنها تصورى پيش خود داريم و بوسيله آن تصورات كه صورتهائى مطابق آن واقعيتها هستند آن واقعيتها را مى ‏يابيم در اينجا واقعيت علم تصويرى است كه در ذهن ما موجود است و واقعيت معلوم ذاتى است كه مستقل از وجود ما در خارج موجود است مثلا ما صورتى از چهره فلان رفيق در حافظه خود داريم و هر وقت‏بخواهيم بوسيله احضار و مورد توجه قرار دادن آن صورت چهره رفيق خود را ملاحظه مى ‏كنيم بديهى است كه آن چيزى كه پيش ما حاضر است و در حافظه ما جا دارد صورتى است از چهره رفيق ما نه واقعيت چهره رفيق ما

علم حضورى آن است كه واقعيت معلوم عين واقعيت علم است و شى‏ء ادراك كننده بدون وساطت تصوير ذهنى شخصيت واقعى معلوم را مى ‏يابد مثل آن وقتى كه اراده كارى مى ‏كنيم و تصميم مى ‏گيريم يا آن وقتى كه لذت يا اندوهى بما دست مى ‏دهد واقعيت اراده و تصميم و لذت بر ما هويدا است و ما در آن حال بدون وساطت تصوير ذهنى آن حالات مخصوص را مى ‏يابيم اين فرق علم حصولى با علم حضورى در ناحيه علم و معلوم بود يك فرق ديگر بين اين دو در ناحيه عالم است و آن اينكه در علم حضورى قوه مخصوص و آلت مخصوصى دخالت نمى ‏كند بلكه عالم با ذات و واقعيت‏خود واقعيت معلوم را مى ‏يابد و اما در علم حصولى يك قوه مخصوصى از قواى مختلف نفسانى كه كارش صورت‏گيرى و تصوير سازى است دخالت مى ‏كند و صورتى تهيه مى ‏نمايد و نفس به وساطت آن قوه عالم مى ‏شود مثلا در حالى كه شخص اراده مى ‏كند و اراده خود را حضورا مى ‏يابد با ذات و واقعيت‏خود واقعيت اراده را مى ‏يابد يعنى آن چيزى كه اراده را مى ‏يابد همان خود من است ‏بلا واسطه و نفس تمام واقعيت هاى نفسانى مربوط به جنبه‏ هاى مختلف ادراكى و شوقى و تحريكى از قبيل عواطف و شهوات و هيجانات و تحريكات و اشتياق و اراده و افكار و احكام همه را يكسان مى ‏يابد و اما هنگامى كه به يك واقعيت‏خارجى با علم حصولى علم پيدا مى ‏كند بوسيله يك قوه مخصوص از قواى مختلف نفسانى يعنى قوه خيال صورتى از آن واقعيت تهيه كرده است على هذا علم حضورى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاه‏ هاى مختلف نفسانى نيست ولى علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص است كه بعنوان دستگاه ذهن يا دستگاه ادراكى خوانده مى ‏شود

بيان چند نكته در اينجا لازم است :

الف - نفس در ابتداء تكون و حدوث هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و از هيچ چيزى تصورى در ذهن خود ندارد حتى از خودش و حالات نفسانى خودش بلكه اساسا در ابتدا فاقد ذهن است زيرا عالم ذهن جز عالم صور اشياء پيش نفس چيزى نيست و چون در ابتداء صورتى از هيچ چيزى پيش خود ندارد پس ذهن ندارد پس انسان در ابتدا فاقد ذهن است ‏بعد بتدريج صور ذهنيه برايش تهيه مى ‏شود و تصوراتى از اشياء و تصورى از خود و تصوراتى از حالات نفسانى خود برايش حاصل مى ‏شود و تشكيل ذهن مى ‏دهد ولى در عين حال با اينكه نفس در ابتدا هيچ چيزى را با علم حصولى نمى ‏داند و فاقد ذهن است از همان ابتداء تكون و حدوث خود را و آنچه از قواى نفسانى واجد است ‏بطور علم حضورى مى ‏يابد زيرا ملاك علم حصولى فعاليت و صورت‏گيرى قوه خيال است و ملاك علم حضورى چنانكه بعدا خواهيم گفت تجرد وجود شى‏ء از ماده و از خصائص ماده است كودك تا مدتى از هيچ چيزى حتى از خود و حالات خود تصورى ندارد ولى در عين حال واقعيت‏خود و واقعيت گرسنگى و لذت و اندوه و اراده خود را مى ‏يابد

ب - بسيارى از دانشمندان در حقيقت علم حضورى تعمق كافى نكرده ‏اند و پنداشته ‏اند كه همواره علم هر كسى بخود و حالات نفسانى خود حضورى است ‏شما معمولا مى ‏بينيد كه در مورد علم حضورى مى ‏گويند علم حضورى مثل علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود اين دانشمندان معمولا بين صور ذهنيه و تصورات مربوط بنفس و امور نفسانى كه از نوع علم حصولى هستند و بين علم حضورى نفس بخود و بحالات نفسانى خود كه صور ذهنيه دخالت ندارند و از نوع علم حضورى است فرق نگذاشته ‏اند

علم هر كسى بخود و بحالات نفسانى خود دو گونه است ‏يكى همان يافتن ابتدائى كه هر كسى از اول تكون و حدوث خودش از خودش پوشيده نيست و همچنين حالات نفسانى خودش از خودش پوشيده نيست و او همه اينها را بدون وساطت تصوير ذهنى مى ‏يابد و يكى ديگر تصوراتى كه بتدريج‏برايش پيدا مى ‏شود زيرا قوه مدركه همان طورى كه از اشياء خارجى صورت‏گيرى و تصور سازى مى ‏كند پس از مدتى كه از راه حواس و تهيه و جمع‏آورى صور اشياء خارجى قوى شد بسوى عالم درونى منعطف شده و از نفس و حالات نفسانى نيز صورى تهيه مى ‏كند و همه آنها را با علم حصولى معلوم ميسازد على هذا نبايد ميان تصور من و تصور لذت و اندوه و اراده كه علم حصولى هستند و خود من و خود لذت و اندوه و اراده كه علم و معلوم حضورى هستند اشتباه كرد

در مقام تفكيك بهترين مثال همان كودك است كودك لذت مى ‏برد - رنج ميكشد اراده مى ‏كند آن اراده و آن لذت و آن رنج از وى پوشيده نيستند و همچنين خودش از خودش پوشيده نيست‏يعنى واقعا كودك خود و اراده و لذت و رنج‏خود را حضورا شهود مى ‏كند ولى چون هنوز دستگاه ذهن وى ضعيف است ‏بلكه در ابتدا فاقد ذهن است تصورى از اين امور پيش خود ندارد يعنى با علم عادى معمولى كه همان علم حصولى است از خود و از اراده و لذت و اندوه خود خبر ندارد بعد كه بتدريج دستگاه ذهن وى بكار افتاد و با جمع و تهيه صور اشياء خارجى از راه حواس ذهنش قوى و غنى شد بخود رجوع مى ‏كند و تصورى از من و تصورهائى از حالات نفسانى خود تهيه مى ‏نمايد

ج - شك و يقين و تصور و تصديق و خطا و صواب و حافظه و توجه و تفكر و تعقل و استدلال و تعبير لفظى و تفهيم و تفهم و فلسفه و علوم همه مربوط به علم هاى حصولى و بعبارت ديگر مربوط به عالم مخصوص ذهن است كه عالم صور اشياء است و در مورد علم هاى حضورى هيچيك از معانى بالا معنا ندارد

در خاتمه يادآورى مى ‏كنيم كه دقت ‏براى فهميدن حقيقت علم حضورى و فرق گذاشتن صحيح آن با علم حصولى مهمترين شرط لازم فهميدن نظريه بالا و يك سلسله نظريات ديگرى است كه فلاسفه بزرگ در مباحث مربوط به تجرد نفس و اتحاد عاقل و معقول و وحدت جمع الجمعى نفس به ثبوت رسانيده ‏اند حتى در ميان فلاسفه كمتر اتفاق مى ‏افتد كه لغزشهائى در اين مورد حاصل نشده باشد تمرين و مطالعه و تعمق زيادى لازم است تا مطلب

روشن شود اين است كه به مقتضاى بيرون نمائى و كاشفيت علم و ادراك نيل به واقعيتى لازم است ‏يعنى در مورد هر علم حصولى علمى حضورى موجود است پس از روى همين نظر مى ‏توان دائره برهان را وسيعتر گرفت و از براى نتيجه عموم بيشترى بدست آورد مى ‏گوييم چون هر علم و ادراك مفروضى خاصه كشف از خارج و بيرون نمائى را داشته و صورت وى مى ‏باشد بايد رابطه انطباق با خارج خود را داشته و غير منشا آثار بوده باشد و از اين رو ما بايد به واقعى منشا آثار كه منطبق عليه او است رسيده باشيم يعنى همان واقع را با علم حضورى يافته باشيم و آنگاه علم حصولى يا بلا واسطه از وى گرفته شود همان معلوم حضورى با سلب منشايت آثار و يا بواسطه تصرفى كه قوه مدركه در وى انجام داده باشد و مصداق اين گاهى مدركات محسوسه است كه با واقعيت‏خود در حس موجودند و قوه مدركه در همان جا به آنها نائل مى ‏شود و گاهى مدركات غير محسوسه

و از همينجا روشن مى ‏شود كه اگر بخواهيم به كيفيت تكثرات و تنوعات علوم و ادراكات پى ببريم بايد بسوى اصل منعطف شده ادراكات و علم حضوريه را بررسى نمائيم زيرا همه شاخه‏ ها بالاخره باين ريشه رسيده و از وى سرمايه هستى مى ‏گيرند علم حضورى است كه بواسطه سلب منشايت آثار به علم حصولى تبديل مى ‏شود

و در اين تعقيب نظرى چون سر و كار ما با علم حضورى است ‏يعنى علمى كه معلوم وى با واقعيت‏خارجى خود نه با صورت و عكس پيش عالم حاضر است ‏يعنى عالم با واقعيت‏خود واقعيت معلوم را يافته و بديهى است كه چيزى كه غير ما و خارج از ما است عين ما و داخل واقعيت ما نخواهد بود و ناچار واقعيت هر چيز را بيابيم يا عين وجود ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد

ملاك علم حضورى

در اينجا به مناط و ملاك علم حضورى اشاره شده است ‏سابقا معناى علم حضورى و فرق آن با علم حصولى را بيان كرديم و نيز گفتيم كه مبنا و ماخذ تمام علم هاى عادى و تصور هاى معمولى كه از آنها به علم حصولى تعبير مى ‏شود علم هاى حضورى است و همه آنها از آنجا سرچشمه مى ‏گيرند

حالا بايد بدانيم كه ملاك علم حضورى چيست‏يعنى چطور مى ‏شود كه يك شى‏ء براى نفس ما با علم حضورى مشهود مى ‏گردد سابقا گفتيم كه ملاك علم حضورى ارتباط و اتصال وجودى واقعيت‏شى‏ء ادراك شده با واقعيت‏شى‏ء ادراك كننده است ‏حالا بايد بدانيم كه اين ارتباط و اتصال به چه نحو است و چه نوع نسبت و رابطه‏ اى بين عالم و معلوم بايد بوده باشد تا منشا علم حضورى شهودى گردد

در اينجا چند نظريه است :

نظريه ماديين

الف - تمام حالات نفسانى و از آن جمله تصورات و افكار خاصيت مستقيم تشكيلات اعصاب و مغز مى ‏باشند و مادى هستند و لهذا مكانى هستند و مى ‏توانند با يكديگر اجتماع و ارتباط مكانى پيدا كنند علت اينكه ما حالات نفسانى خود را حضورا پيش خود شهود مى ‏كنيم اينست كه ما تصورى از خود داريم تصور من و اين تصور كه كيفيتى است مادى و مكانى با ساير حالات نفسانى از قبيل لذت و اندوه و اراده و تصورات ديگر ما فعل و انفعال مادى و اجتماع و ارتباط مكانى پيدا مى ‏كنند و بعبارت ديگر اتصال وجودى پيدا مى ‏كنند و همين ارتباط و اتصال است كه منشا علم حضورى شهودى مى ‏شود ماديين معمولا اينطور نظريه ميدهند

پاسخ اين نظريه اين است كه در اين نظريه اولا بين تصور من كه علم حصولى است و غير از معلوم است و خود من كه علم حضورى است و عين معلوم است فرق گذاشته نشده است و اين اشتباه بزرگى است كه همواره بايد از آن بر حذر بود ثانيا همانطورى كه در مقاله ٣ بيان شد ادراكات مادى و مكانى نيستند و در ما وراء اعمال مخصوص عصبى قرار دارند ثالثا همان طورى كه در فلسفه تحقيق شده است ارتباط و اجتماع مكانى دو چيز نمى ‏تواند ملاك حضور واقعى آن دو چيز پيش يكديگر واقع شود زيرا دو شى‏ء مكانى هر چند هيچ فاصله‏ اى بين آن دو نباشد بالاخره هر يك از آنها مكانى را اشغال مى ‏كنند غير از مكان ديگرى و هرگز ممكن نيست كه دو شى‏ء مكانى اجتماع حقيقى در مكان پيدا كنند يعنى واقعا هر دوى آنها مكان واحد را اشغال كنند حد اكثر اجتماع مكانى دو چيز اينست كه بين دو نهايت آنها فاصله‏ اى وجود نداشته باشد بلكه يكى شى‏ء مكانى نيز چون قهرا مشتمل بر تجسم و بعد و امتداد است هر جزء مفروضى از آن جزئى از مكان را اشغال مى ‏كند غير از آن جزء مكانى كه جزء مفروض ديگر آن شى‏ء آنرا اشغال كرده است و در هر جزء باز اجزائى فرض مى ‏شود كه همه از يكديگر دور و در عين وحدت اتصاليه از يكديگر غائبند يعنى يك شى‏ء مكانى نيز اجزاء و ابعاض مفروضه‏اش اجتماع حقيقى ندارند و از يكديگر محتجب و پنهانند و لهذا مكانى بودن مناط احتجاب و غيبت است نه مناط انكشاف و حضور و اينكه ما جهان و اجزاء جهان را با اينكه هم از لحاظ ابعاد مكانى و هم از لحاظ بعد زمانى از يكديگر محتجب و پنهانند همه را در جاى خود و در مرتبه خود با هم مى ‏توانيم درك كنيم از آن جهت است كه نفس و ادراكات نفسانى ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند و اگر فرضا نفس نيز يك موجود مكانى و قهرا داراى اجزاء و ابعاد مى ‏بود نه مى ‏توانست از خود آگاه باشد و نه از اشياء ديگر

نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد

ب - علت علم حضورى هر كس به خودش وحدت عالم و معلوم است و اما علت علم حضورى هر كس بحالات نفسانى خودش تاثير عناصر روحى در يكديگر است توضيح آنكه عناصر روحى هر چند مكانى نيستند ولى ترديدى نيست كه در يكديگر تاثير و نفوذ دارند

در فلسفه و روانشناسى تاثير عناصر انسانى از قبيل عواطف و هيجانات و اشتياق و تصميم و احكام و افكار در يكديگر محقق و مسلم شناخته شده است علت علم حضورى به اين حالات نفسانى همان تاثير و نفوذ عناصر روحى در يكديگر است ‏يكى از اين عناصر روحى تصور خود يا من است در اثر تاثير و پيوستگى اين عنصر با عنصر ديدن و شنيدن و چشيدن و لذت و رنج و غيره علم حضورى نسبت ‏به اين عناصر حاصل مى ‏شود اين نظريه منسوب به بعضى از روانشناسان جديد است

پاسخ اين نظريه اينست كه اولا در اين نظريه نيز بين واقعيت من و تصور من درست فرق گذاشته نشده ثانيا نوع پيوستگى و ارتباط امور نفسانى بنفس درست تشخيص داده نشده است توضيح اينكه پيوستگى دو چيز با يكديگر به دو نحو ممكن است فرض شود يكى اينكه هر يك از آنها از خود واقعيتى و وجودى مستقل دارند و فقط خاصيت پيوستگى پيدا مى ‏كنند و بفرض اينكه خاصيت پيوستگى منقطع شود واقعيت آن دو پيوسته محفوظ و فقط خاصيت پيوستگى آنها از بين ميرود و از اين قبيل است تاثيرات متقابلى كه بين اجزاء طبيعت در طبيعت است ‏يكى ديگر اينكه پيوستگى عين وجود و واقعيت‏يكى از اين دو نسبت‏بديگرى بوده باشد نه اينكه هر يك از اين دو وجود و واقعيتى داشته باشند و پيوستگى خاصيت آنها باشد اين نوع پيوستگى از قبيل پيوستگى فرع باصل و معلول بعلت است هر معلولى سبت‏بعلت ايجادى خودش اينطور است كه در درجه اول از خود واقعيتى ندارد كه در درجه دوم با علت پيوستگى پيدا كند بلكه اصل وجود و واقعيت وى و پيوستگى وى يكى است و باصطلاح صدر المتالهين وجود و واقعيتش عين ارتباط و انتساب و تعلق بعلت است اين نوع ارتباط و انتساب البته از يك طرف خواهد بود نه از دو طرف و باصطلاح پيوستگى متقابل نيست‏يعنى ممكن نيست كه دو چيز هر دو نسبت‏بيكديگر اينطور باشند و هر دو عين ارتباط و انتساب بيكديگر باشند بلكه قهرا يكى از اين دو وجود مستقل و مستغنى و ديگرى وجود نيازمند و ربطى خواهد داشت‏بر خلاف قسم اول كه متقابل و طرفينى بود

مطالعه حضورى عميق و تفكر دقيق در وضع ارتباط و انتساب امور نفسانى بنفس بخوبى روشن مى ‏كند كه از قبيل قسم دوم است نه قسم اول همانطورى كه در متن اشاره شده ديدن من و شنيدن من و لذت من به نحوى است كه اگر مطابق كلمه ميم را از آنها بگيريم نه اينست كه فقط خاصيت پيوستگى ديدن من با من از بين ميرود و ديدن مطلق باقى مى ‏ماند بلكه فرض انقطاع نسبت‏بين من و ديدنم عين فرض انعدام و نابودى مطلق آن ديدن است

نظريه بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد

ج - در تمام علم هاى حضورى همواره عالم عين معلوم است ‏باين معنى كه هر يك از حالات نفسانى و انديشه‏ ها و احساسات هم عالم است و هم معلوم و هر يك از آنها خودش خودش را درك مى ‏كند بسيارى از فلاسفه و روانشناسان جديد اين نظريه را دارند

پاسخ اين نظريه روشنتر است زيرا اولا هر كس بطور وضوح خود را يك واحد مى ‏يابد كه مى ‏بيند و مى ‏شنود و رنج ميكشد و لذت مى ‏برد و ثانيا هر يك از اين حالات را در حال تعلق و انتساب و ارتباط بواقعيت ديگرى كه از آن بواقعيت من تعبير مى ‏شود مى ‏يابد

نظريه محققين فلاسفه اسلامى

د - ملاك علم حضورى حضور واقعى چيزى پيش چيزى است و اين حضور واقعى در جائى محقق مى ‏شود كه پاى وجود جمعى در كار باشد و ابعاد و فواصل مكانى و زمانى كه از خصائص ماده است در كار نباشد

توضيح آنكه هر موجودى كه وجود مكانى و زمانى نداشته باشد و از ابعاد و امتدادات و فواصل كه مناط تفرق و غيبت است ‏برى باشد مجرد باصطلاح فلسفه قهرا وجود خودش از خودش و وجود آنچه با وى اتصال و پيوستگى ذاتى داشته باشد قسم دوم پيوستگى كه در بالا شرح داده شد از خودش پنهان نيست و قادر است ‏خود را و آنچه با وى پيوستگى ذاتى دارد دريابد و حضورا وجدان كند بعبارت ديگر ملاك علم حضورى اينست كه واقعيت معلوم از واقعيت عالم محتجب و پنهان نباشد و اين هنگامى محقق خواهد بود كه پاى ابعاد و امتدادات مكانى و زمانى در كار نباشد خواه آنكه واقعيت عالم و معلوم وحدت حقيقى داشته باشند مثل علم حضورى نفس بخود و يا اينكه معلوم فرع و وابسته وجودى وى باشد مثل علم حضورى نفس به آثار و احوال خود پس همانطورى كه در متن بيان شد ما واقعيت هر چيز را با علم حضورى بيابيم يا عين ما و يا از مراتب ملحقه وجود ما بايد بوده باشد محققين فلاسفه اسلامى اين نظريه را انتخاب كرده ‏اند و كسى كه بيش از همه در اين باب تحقيقات نيكو كرده صدر المتالهين است پس خواه و ناخواه بايد خودمان را يعنى علم خودمان به خودمان را بررسى كنيم

اگر با يك نگاه ساده بى آلايش نگاه كنيم خواهيم ديد كه خودمان من از خودمان پوشيده نيستيم و اين معلوم مشهود ما چنانكه در مقاله ٣ گذشت چيزى است واحد و خالص كه هيچگونه جزء و خليط و حد جسمانى ندارد

و هنگامى كه كارهائى را كه در دائره وجود خودمان اتفاق افتاده و با اراده و ادراك انجام مى ‏گيرد مانند ديدنم و شنيدنم و فهميدنم بالاخره همه كارهائى كه با قواى دراكه و وسائل فهم انجام مى ‏گيرد مشاهده كنيم خواهيم ديد كه آنها يك رشته پديده‏ هائى هستند كه بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود ما مربوط بوده و نسبت دارند به نحوى كه فرض انقطاع نسبت و فرض نابودى آنها يكى است مثلا اگر از مطابق خارجى كلمه شنيدنم مطابق خارجى جزء ميم را برداريم يا جدا كنيم ديگر مطابقى از براى بقيه كلمه نداريم و اين رشته كارها را همين با خودشان تشخيص مى ‏دهيم غالبا كسانى كه از متودها و روش هاى گوناگون مطالعه اشياء كه در علوم مختلف معمول است آگاهى ندارند خيال مى ‏كنند كه تنها روش و يگانه اسلوب صحيح مطالعه موجودات همان روش تجربى است و تنها نظريه‏ اى قابل قبول است كه بتوان آن را با آزمايش و تجربه تاييد كرد و آنچه از اين قبيل نيست جزء فرضيات خيالبافانه بايد شمرده شود و چون نظريه فوق گواهى از تجربه ندارد و در آزمايشگاه‏ ها و لابراتوارها تاييد نشده است و عملا در خارج نمى ‏توان آنرا نشان داد پس قابل قبول نيست

درون‏بينى بهترين راه براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى

ما فعلا نمى ‏توانيم وارد بيان روشها و اسلوب هاى گوناگون كه در علوم مختلف معمول ست‏بشويم همين قدر در مقام پاسخ باين شبهه كودكانه مى ‏گوييم باتفاق دانشمندان ما براى تشخيص امور ذهنى و اعمال نفسانى و كيفيت و نحوه وجود آنها هيچ راهى بهتر از مراجعه مستقيم به ضمير خود و درون‏بينى نداريم و اين نحوه مطالعه اگر با تجهيزات منطقى و فلسفى كامل شخص مطالعه كننده توام باشد بنتائج قطعى و يقينى مى ‏رساند

روانشناسى جديد در ميان روش هاى گوناگونى كه بكار مى ‏برد اين روش را كه بعنوان روش داخلى يا روش ذهنى يا درون‏بينى يا دانستن بلا واسطه خوانده مى ‏شود بعنوان اصلى‏ترين روشها مى ‏شناسد

فيليسين شاله در متودولوژى فصل روانشناسى مى ‏گويد حوادث مادى چون در مكان جاى دارد بوسيله حواس شناخته مى ‏شود و مردم بسيارى مى ‏توانند آنها را دريابند مثلا خورشيد را همه مى ‏بينند و گرمى آنرا همه حس مى ‏كنند اما حوادث نفسانى چون در مكان واقع نيست‏بواسطه حواس هم شناخته نمى ‏شود فقط آنچه آنها را درمى ‏يابد همان وجدان است چنانكه از هيجانى كه در اندرون من خسته دل رخ مى ‏دهد و حكمى كه مى ‏كنم و تصميمى كه مى ‏گيرم تنها خود من وجدان و آگاهى دارم و اين حوادث روحى را مستقيما فقط وجدان خود

شخص ميتواند دريابد نه با چيزى ديگر يعنى خودشان را بى‏واسطه مى ‏فهميم يعنى شنيدن من بخودى خود شنيدن من است نه اينكه در آغاز پيدايش يك پديده مجهول بوده و پس از آن با عكس بردارى و صورت‏گيرى فهميده مى ‏شود كه شنيدن من است پس واقعيت‏خارجى اين رشته كارها و ادراك آنها يكى است ‏يعنى با علم حضورى معلوم مى ‏باشد

و همچنين (تا اينجا سه نوع علم حضورى بيان شد :

١ - علم حضورى نفس بذات خود

٢ - علم حضورى نفس به كارهائى كه دايره وجودش اتفاق مى ‏افتد

٣ - علم حضورى نفس به قوا و ابزار هايى كه بوسيله آنها اين كارها را انجام مى ‏دهد

نكته‏ اى كه در اينجا احتياج به توضيح و تذكر دارد اينست كه در مشاهده آثار و افعال قسم دوم و همچنين مشاهده قوا و ابزار نفسانى قسم سوم از آن جهت كه اين پديده‏ ها از ملحقات و مراتب وجود من هستند و بحسب واقعيت و وجود با واقعيت و وجود من پيوسته هستند به طورى كه وجودشان عين اضافه و نسبت است و فرض انقطاع نسبت عين فرض نابودى آنها است هيچگاه متصور نيست كه ذهن اين دو قسم را جدا از شهود خود من شهود كند مثلا آنجا كه ذهن ديدن خود را شهود مى ‏كند چون ديدن خود را شهود مى ‏كند ديدنم با اضافه به ميم نه ديدن مطلق را پس شهود ديدن خود همواره ملازم است ‏با شهود خود

ما در پاورقى‏ هاى مقاله ٣ جلد اول استدلال معروف دكارت را مى ‏انديشم پس هستم كه از وجود انديشه بر وجود نفس استدلال مى ‏كند مخدوش دانستيم و گفتيم انسان در مرحله قبل از آنكه وجود انديشه را در خود بيابد وجود خود را مى ‏يابد و خود دكارت كه مى ‏گويد مى ‏انديشم معلوم مى ‏شود كه انديشه مطلق را نيافته بلكه انديشه مقيد را با اضافه بميم مى ‏انديشم يافته پس قبل از آنكه انديشه خود را بيابد خود را يافته است

عجب اينست كه بعضى از دانشمندان اروپا و بعضى از دانشمندان ايرانى كه در آثار ابن سينا مطالعاتى دارند گمان كرده ‏اند كه برهان معروف انسان معلق در فضا كه شيخ براى اثبات تجرد نفس اقامه كرده با برهان معروف دكارت يكى است و برهان دكارت عينا متخذ از ابن سينا است

يكى دانستن اين دو برهان اشتباه بزرگى است زيرا ابن سينا از طريق مشاهده بلا واسطه و مستقيم خود نفس قسم اول از اقسام علم حضورى وارد شده و دكارت از طريق شهود آثار نفسانى قسم دوم وارد شده و وجود انديشه را واسطه و مبنا قرار داده و آنرا دليل بر وجود نفس گرفته است

سخن ابن سينا در نمط سوم اشارات

عجبتر آنكه اين دانشمندان دقت نكرده ‏اند كه ابن سينا در اشارات به طريقه دكارت و بطلان آن و راه بطلان آن تصريح مى ‏كند و آنرا مخدوش مى ‏داند وى در نمط سوم اشارات پس از آنكه برهان معروف انسان معلق در فضا را بيان مى ‏كند تحت عنوان وهم و تنبيه مى ‏گويد : ممكن است تو بگويى من ذات خود را بلا واسطه شهود نمى ‏كنم بلكه از راه اثر و فعل او بوجود او پى مى ‏برم در جواب مى ‏گوييم اولا برهان ما دلالت مى ‏كرد كه انسان قطع نظر از هر فعل و حركتى خود را مى ‏يابد ثانيا هنگامى كه فعل و اثرى شهود مى ‏كنى و مى ‏خواهى آنرا دليل بر وجود خود قرار دهى آيا فعل و اثر مطلق را مى ‏بينى يا فعل مقيد يعنى فعل خود را با اضافه به ميم در صورت اول نمى ‏توانى نتيجه بگيرى پس من هستم زيرا فعل مطلق دليل بر فاعل مطلق است نه فاعل شخصى من و در صورت دوم پس تو قبل از آنكه فعل را شهود كنى و لا اقل در حينى كه فعل خود را شهود مى ‏كنى خود را شهود مى ‏كنى پس لا اقل در حين اينكه وجود فعل بر تو ثابت است وجود خود را ثابت و محقق مى ‏بينى) قوا و ابزارهائى كه بوسيله آنها اين كار هاى معلوم بالذات را انجام مى ‏دهيم و هنگام است عمال بكار مى ‏اندازيم دانسته بكار مى ‏اندازيم نه اينكه با وسائل و قواى ديگرى كشف كرده و سپس بكار انداخته باشيم ما تصرفات عجيب و لطيفى كه در موقع ادراكات مختلفه در اعضاى ادراك انجام مى ‏دهيم بى آنكه باين تصرفات و خواص و آثار آنها و اعضائى كه اين تصرفات بوسيله آنها انجام مى ‏گيرد علم داشته باشيم و تشخيص دهيم امكان‏پذير نيست مانند اعمال تحريك و قبض و بسط كه در عضلات گوناگون براى كار هاى گوناگون ديدن و شنيدن و بوئيدن و جز اينها مى ‏كنيم


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17