سوط السلوك
هذا و قد افتضحت يا نفسى بعد هذه المراتب ولو أتيت بعباده الثقلين فى قبال هذه الألطاف السنيه و كيف و أنت جيفه بالليل بطال بالنهار بل وليت لم تقم من نومتك ولم تستيقظ من رقدتك فلعلك تنتفعى من خجل عدم القيام أكثر من قيامك بهذا الحال و بهذا القلب المنكوس؛ بل ولو شرحت حقيقه قيامك بل أشرف حالات قيامك الذى هو صلوتك أكثر من استغفارك لذنوبك؟! و استحييت منه جل جلاله حياء عظيماً؟!
تازيانه سلوك
اينك، اى نفس من! پس از اين همه مراتب، اگر تو عبادت جن و انس را نيز در مقابل اين همه لطفهاى بزرگ الهى به جاى آورى باز هم كار تو به افتضاح و رسوايى خواهد كشيد، چه برسد به اينكه از اين مراتب عالى و عبادت عارى باشى و شبها چو مردارى به سر برى و روزها را با بيهودگى و بيكارى به شب آورى!؟ بلكه اى كاش كه از رختخواب خود برنمىخاستى و از خواب راحت چشم نمىگشادى تا شايد از شرمندگى و خجالت به خواب بودن و عدم قيام بيشتر بهره مىبردى تا با چنين حال و احوالى و قلب وارونهاى به پا خاستى بلكه اگر حقيقت بيدارى شبت بلكه شريفترين حالات بيداريت را كه همان نمازگزاردن است، خوب بررسى نمايى و به حقيقت عمل خود پى ببرى، هر آينه از نمازت بيشتر از گناهانت استغفار مىكنى!؟ و از حضرت حق - جل جلاله - بيشتر حيا مىكنى!؟
و ان شئت تصديق ذلك فاستمع لما أتلو عليك من أيسر تقصيرك فى حق أدب الحضور بين يدى هذا السلطان العظيم الرحمن الرحيم و هو غفلتك عن حضوره فى صلوتك و اشتغالك بقلبك الى غيره فانك اذا تأملت فى ذلك و ما تتأدب به فى حضور شخص جليل من حاكم بلدك و شريف من شرفاء قومك و قايسته بأدبك فى صلوتك فى حضور ملك الملوك تعالى تعرف كثره تقصيرك و تهوينك لعظمه هذا السلطان العظيم جل سلطانه لأنك لا ترضى من نفسك أن تحضر بمحضر حاكم بلدك و تستدبره و هو مواجهك و تتواضع لغيره و هو يخاطبك؛ بل و تسجد لعدوه فى حضوره و هو يناجيك بل و لا ترضى بذلك التهوين مع قرينك بل و لا أحد من خدامك
و اگر مىخواهى به تصديق اين ادعا آگاه شوى پس لازم است خوب گوش كنى تا يكى از پيش پا افتادهترين تقصيرات تو را درباره ادب حضور در پيشگاه اين سلطان بزرگ و رحمان و رحيم را برايت بازگو نمايم و آن همان غفلت تو از محضرش هنگام نماز است كه قلب تو به غير خدا متوجه و مشغول مىشود؛ پس اگر در همين يك تقصير تأمل نمايى و آداب حضور خود در محضر شخص بزرگوارى از شهر خود و يكى از بزرگان خويشان خود را تصور نمايى و آن را با ادب خود هنگام نماز خواندن در حضور ملك الملوك متعال مقايسه نمايى، به بسيارى كوتاهى و توهين خود نسبت به اين سلطان بزرگ - جل جلاله - پى خواهى برد؛ براى اينكه همانا تو هيچ وقت راضى و حاضر نيستى در حضور فرماندار شهر خود هنگامى كه با تو روبهرو ايستاده، پشت به او كنى يا وقتى كه با تو به سخن گفتن پرداخته تو متوجه ديگرى شوى و به او تواضع نمايى بلكه از اين بالاتر، در حالى او تو را به سوى خويش مىخواند، در حضورش به دشمن او سجده كنى!؟ بلكه مىتوان گفت تو راضى به چنين توهينى نسبت به دوستان هم سطح خود حتى نسبت به يكى از خدمتگزاران خويش نيز نمىشوى.
فما أفضح عملك و ما أفظع حالك فى معامله هذا الملك العظيم الشفيق فى صلوتك التى أكرمك باذنه لك فى هذا المعراج و المناجاه معه؛ بل من عليك بعظيم منه حيث دعاك لمخاطبته و مجلس أنسه و هو يراقبك فى جميع لحظاتك و يحسبك بلطفه فى جميع ما تفعله أو تقوله من أفعالك و أقوالك، ينشر البر على رأسك من عنان السماء و يأمر كرام ملائكته بأن يحيطوا بك من قدمك الى أفق السماء اجلالاً بك و ينظر بعين رأفته عليك و يباهى بك ملأ ملائكته الكرام
واى چه افتضاحى بار آوردهاى و به چه حال زشت و سختى گرفتار شدهاى كه به خود جرئت دادهاى با سلطان بزرگ و مهربان، چنين معاملهاى نمايى!؟ آن هم در نمازى كه به احترام تو، به تو اجازه حضور در اين معراج و مناجات همراه خودش را صادر فرموده بلكه از آن بزرگتر نيز بر تو منت نهاده به طورى دعوتنامه براى گفتگو و حضور در محفل انس خويش براى تو فرستاده و او هميشه مراقب مواظب تمام لحظات توست و در تمام گفتار و كردارهايت مشمول لطف او هستى و از كرانه آسمان احسانش بر سر تو فرو مىريزد و به فرشتگان گرامى خويش دستور مىدهد تا به احترام تو از قدمگاه تو تا افق آسمان، گرداگرد تو بايستند و خداوند رئوف با ديده رأفت به تو مىنگرد و در جمع فرشتگان گراميش به تو مىبالد و مباهات مىنمايد.
فأين أنت يا مسكين! يا جاهل! بل يا قبيح الفعال! يا من لا حياء له! بل و لا ايمان له و لا عقل له بل و لا شعور من هذا الخسران العظيم ولو أن حيواناً من البهائم استشعر من مالكه عشر ما عقلت من مالكك الرأفه و الألفه و الحنين استأنس به و ألفه و ويراقبه بالطبع عند حضوره و كثيراً ما رأيت من الحيوانات بل من الكلاب أنه يراقب مالكه الذى يباشر اطعامه بمراقبات عجيبه كيف ولو تأملت بعين الدقه فى معامله الكلب مع صاحبه و وفائه فى معاملته لرأيته أحيى و أوفى منك بكثير!
پس تو كجايى اى مسكين! اى نادان بلكه اى صاحب اعمال زشت و قبيح! اى كسى كه حيايى براى او نيست بلكه براى او ايمانى نيست و عقلى نيست و بىشعور است كه اين خسران و زيان بزرگ را درك نمىكند و اگر يكى از اين چهارپايان از صاحب خود يك دهم آنچه كه تو از صاحب خود رأفت و الفت ديدهاى، مىديد با مالك و صاحب خود انس و الفت مىگرفت و مناسب با طبع خود مراقب حضور مالكش مىگشت و چه بسيار مشاهده كردهاى حيوانات بلكه سگهايى را كه از مالكش كه به او غذا مىدهد، مراقبت مىنمايد و آن هم چه مراقبت شگفتى! و اگر تو خوب تأمل نمايى و در رفتار سگ با صاحبش و وفادارى او نسبت به مالكش، دقيق شوى، قطعاً خواهى ديد كه او بسيار باحياتر و باوفاتر از تو است!
يا انسان! يا عاقل!انصف كيف يصح لك أن ترضى فى معاملتك مع هذا الاله الجليل و المنعم الجميل (الذى لا تقدر على احصاء نعمه عليك بل و لا يقدر على ذلك أهل السموات و الأرضين و لا يقدر ذره من عظمه سلطانه عقول العقلاء و فهوم العلماء و لا أوهام الحكماء)
اى انسان! اى عاقل! خود انصاف بده كه آيا چگونه چنين رفتارى با خداوند بزرگوار و نعمت دهنده زيبا مىتواند صحيح باشد؟! آن خدايى كه نعمتهاى بىشمارش شامل حالت شده و تو از شمارش آنها ناتوانى بلكه اهل آسمانها و زمينها نيز از احصاى آن عاجزند و عقل عاقلان و فهم علما و وهم حكما، از درك ذرهاى از عظمت آن سلطان ناتوانند!
أدون من معامله الكلب مع صاحبه؟! أما تعلم أن صاحب الكلب ربما لا يطعمه الا بالعظم الخالى و مع ذلك هو يحرسه طول ليله و يحرس بيته و حشمه و يتكالب مع كل من يحس دخول له فى بيت صاحبه من الغرباء و كلما يريد غنمه و حشمه من الذئاب و ربما ينسى أن يطعمه هذا العظم الخالى أيضاً و هو مع ذلك يتحمل الطوى من القوت و لا يترك بابه و لا يذهب عن بابه الى غير بابه!
آيا اين درست است كه رفتار تو كمتر از رفتار يك سگ با صاحبش باشد؟! مگر نمىدانى كه چه بسا صاحب سگ به جز يك استخوان خالى از گوشت، چيزى به او نمىدهد ولى با اين حال، آن سگ در تمام شب نگهبان اوست و از خانه و گوسفندانش حراست مىنمايد و تا احساس كند كه غريبى مىخواهد به خانه داخل شود، به او حملهور مىشود و اگر گرگى قصد حمله به گله را داشته باشد آن را دفع مىنمايد. و چه بسا هم صاحبش همان استخوان بدون گوشت را هم فراموش مىكند به او بدهد ولى با اين حال او آن وضعيت را تحمل مىكند و در خانه صاحبش را ترك نمىكند و به در خانه ديگرى نمىرود!
فاسمع يا قليل الحياء! يا عادم الحياء! أنك تخون صاحبك الرفيق و منعمك الشفيق مع أنه يطعمك من الأغذيه اللطيفه بهذا الاكرام و التشريف فى بيوت عاليه و ظروف غاليه بأقبح الخيانات و تتواضع لعدوه و تسجد له فى طاعتك له عند أمره بمخالفه ربك فى تحصيل الزيادات مع أنك تعلم يقيناً أنه لولم يحلم عنك و لم يعطك القدره و ساير أسباب التحصيل لما أمكنك ذلك فما أعظم هذا المصاب العظيم و الرزء الجليل؟! فانالله و انا اليه راجعون من حسره هذا الخطب الفظيع؟! و الخسران العظيم؟!
پس اى نفس بشنو! اى كم شرم و حيا بشنو! اى بىحيا بشنو! تو همان كسى هستى كه به صاحب خود خيانت كرده، آن صاحبى كه با تو رفاقت نموده و براى تو منعم شفيق و مهربانى بوده و غذاهاى لطيف و لذيذ به تو ارزانى داشته و تو را محترمانه در خانههاى عالى ساكن ساخته و در ظرفهاى پرقيمت به تو غذا عطا كرده است و تو بدترين خيانتها را به او مىكنى و در برابر دشمن او، سر فرود مىآورى و اگر به تو امر كند كه براى دستيابى به بيشتر از اينها با پروردگارت مخالفت نمايى، آنچنان از او اطاعت مىكنى كه برايش به سجده مىافتى! با اينكه به يقين مىدانى كه اگر خدا درباره تو بردبارى ننمايد و به تو قدرت و نيرو و ساير وسايل تحصيل آن را ندهد، چنين كارى براى تو امكانپذير نخواهد بود
وه كه چه مصيبت بزرگ و فاجعه عظيمى است! پس در حسرت اين مصيبت بزرگ و زشت خسران عظيم، بايد گفت :(انا لله و انا اليه راجعون)
كيف يكون حالنا لو خاطبنا ربنا فى هذه المعاملات. و قال : يا و قيح! يا قبيح! أما أوجدتك؟ أما خلقتك؟ أما سويت خلقك؟ أما باشرت بنفسى الى تدبير أمرك بحيث ما رضيت لك نعمه دون نعمه؟ حتى عجز الواصفون عن صفتها و لم يقدرالمحصون احصائها عصيتنى بعين نعمى عليك و أنا شاهد عليك
چه حالى خواهيم داشت زمانى كه خداوند متعال به خاطر اين رفتارهاى ناهنجار، ما را مورد خطاب قرار دهد و بفرمايد : اى بىشرم! اى زشت و قبيح! مگر من به تو وجود نبخشيدم؟ مگر من تو را خلق نكردم؟ مگر تو را با كمال و معتدل نساختهام؟ مگر من شخصاً عهدهدار تدبير امور تو نبودم به گونهاى كه راضى نشدم از نعمتى محروم بمانى تا آنجا كه وصف كنندگان از وصف آن نعمتها عاجز ماندند و آنها را نتوانستند شمارش نمايند و تو با همين نعمتها در محضر من به معصيت و نافرمانى من پرداختى!؟
و آمر بك بأمر هو صلاحك و أمرك عدوى و عدوك بأمر فيه فسادك و هلاكك خالفتنى و أطعت عدوى و عدوك بحضورى و جميع أسباب طاعتك لعدوى من نعمى عليك دعوتك الى كرامتى و مجلس أنسى و أنا منعمك و رازقك تكريماً لك و مناً منى عليك اعرضت عنى و دعاك عدوى الى طاعته و مجاورته فى أسفل دركات الهاويه فأجبته و أطعته.
من به تو امر كردم به چيزى كه خير و صلاح تو در آن بود و دشمن من و تو، تو را به چيزى كه باعث فساد و هلاك تو مىگشت دستور داد و تو از او اطاعت كردى و با من مخالفت نمودى با اينكه او دشمن من و تو بود. و در حالى اين مخالفتها صورت مىگرفت كه همه آن وسايل و اسبابى كه به وسيله آنها از دشمن من فرمانبردارى كردى از نعمتهاى من بود و من منعم و رازق تو بودم و تو را به سوى كرامت و مجلس انس خودم دعوت مىكردم و اين دعوت هم براى احترام و تكريم و عنايت و لطف به تو بوده است. اما تو از من رويگردان شدى و دعوت دشمن من را پذيرفتى و اطاعتش نمودى، با اينكه تو را به همنشينى و همسايگى در پايينترين درجات جهنم فراخوانده بود.
و لعل لمثل هذه الأحوال قال الصادق (عليه السلام) : ولو لم يكن للحساب مهوله الا حياء العرض على الله و فضيحه هتك الستر يحق للمزء أن لا يهبط من رؤس الجبال
!(١٨٩) هذا و قد تختلج ببالى أن استشعار هذا المقدار من سوء المعامله و التهوين و المسامحه مع السكوت عن الاعتذار انما يورث شناعه أخرى فوق شناعه الواقع لأجل أن ترك الاعتذار ولو عن غير حق فى بعض المقامات انما يعد توهيناً و يصير أقبح من التقصير فلنتعرض الآن بذكر الاعذار من هذه الجنايات العظيمه و القبايح الفظيعه بعد الاعتراف و الانكسار و اظهار المذله و الاستحياء و العرض الى جناب قدسه الأعظم بحقيقه لسان الحال :
و شايد براى چنين احوالى امام صادق (عليه السلام) فرمودهاند : اگر براى حسابرسى در روز قيامت هيچ وحشتى جز شرمندگى و سرافكندگى هنگام عرضه اعمال به محضر خدا و رسوايى از برملا شدن گناهان نبود، سزاوار بود كه انسان (سر به كوه نهاده) و از قله كوهها، (ديگر به شهرها) فرود نيايد! اين نكته را خوب درياب!
و گاهى به فكرم خطور مىكند كه توجه به اين مقدار از بدرفتارى و توهين و مسامحه همراه با سكوت بدون عذرخواهى، رسوايى ديگرى فوق رسوايى است؛ براى اينكه همانا ترك عذرخواهى ولو در بعضى مقامات نيز حق نباشد، زمينه ساز توهين به حساب مىآيد و بدتر از تقصير است؛ از اين جهت در مقام عذرخواهى از اين جنايات بزرگ و زشتىهاى شديد برآمده و پس از آنكه اعتراف به تقصير خود با كمال شكستگى خاطر و اظهار خوارى و ذلت و شرمندگى داريم، به جناب قدس اعظم حقيقت زبان حال را چنين عرضه مىداريم :
أن لا اله الا أنت سبحانك انا كنا من الظالمين و أقبح الظالمين و أرذل الظالمين و أهون الظالمين بحيث لو كان لنا جلد على انتقامك أو طاقه على عذابك لما سئلناك العفو عنا وسئلناك أن تعذبنا بأليم عذابك و بئيس عقابك أبد الأبدين و دهر الداهرين عذاباً خالداً لا انقطاع لأمدها سخطاً على أنفسنا كيف عصتك و قابل
هذه الكرامات الجليله من ألطافك السنيه البهيه بهذه الفظايع الشنيعه بأن هذه المخالفات
بارالها! خدايى به جز تو نيست، تو پاك و منزهى و همانا ما از ستمكارانيم و از زشتترين و پستترين و خوارترين ستمكارانيم، تا آنجا كه اگر تحمل انتقام تو را داشتيم و طاقت عذاب تو را در خود مىديديم، از تو تقاضاى عفو خود را نمىكرديم بلكه از تو مىخواستيم به دردناكترين عذابت ما را معذب نمايى و به بدترين مجازات ما را مجازات كنى آن هم مجازات هميشگى و عذاب جاويدان كه لحظهاى قطع نشود؛ چرا كه بر خويشتن خشمگين هستيم كه چگونه به خود اجازه عصيان و گناه داديم در مقابل اين همه كرامات بزرگ از الطاف والا و پرارزش الهى، اين چنين رسوايى را به بار آورديم و از تو نافرمانى كرديم.
يا ربنا من هذه العبيد السوء ليس من باب هوان نعمك العظيمه عندهم او تهوين سلطانك العظيم لديهم و لا لأجل الجحود و العناد و العياذ بك منه أو الالحاد بل من خسه أنفسنا و حقاره حالنا و دنو
مقامنا فمثلنا كمثل الجعل يحيى من نتن القاذورات و يموت عن طيب المسك و هذا الحال الذى حكم فينا عدلك و أثبت فينا قضاؤك و لك الحجه علينا فيما حكمت به علينا من سوء هذا المقام و ردائه هذه الأحوال الا أن يدركنا فضلك و تغير حالنا كما تفضلت على أوليائك فعرفتهم نفسك و ألزمتهم محبتك فعرفوك و أحبوك و أقدرتهم بما امتنعوا به من مكائد عدوهم و احترزوا من مصائده و تعلقوا بحبلك و تمسكوا بعروه و ثقاك و توسلوا لك بولايه اؤليائك فقبلتهم و قربتهم و أدبتهم بأدبك فتأدبوا فانا قد بقينا فى أسرنا و ذلنا و مهوينا
پروردگار ما! همانا اين مخالفتها كه از اين بندگان بدت سر زده نه از آنروست كه نعمتهاى بزرگ تو نزد آنان كمارزش است و يا سلطنت عظيم تو در نظرشان سبك بوده باشد و نه به خاطر انكار و عناد است - كه از چنين حالتى به تو پناه مىبريم - يا به خاطر الحاد باشد بلكه اين مخالفتهاى ما از فرومايگى نفس ما و حقارت حال ما و پستى مقام ما مىباشد. پس مثل ما مثل سرگين غلطان است كه در فاضلابها زندگى مىكند و زنده مىماند و از بوى خوش مشك گريزان است و در اثر آن مىميرد. اين چنين حالى كه ما داريم نتيجه عدل تو است كه سرنوشت ما را چنين رقم زده است و هر چه حكم فرمودهاى درباره ما كه چنين مقام بد و احوال پست يافتهايم بر مبناى حجت و دليل بوده مگر آنكه فضل تو ما را دريابد و حال ما تغيير نمايد همان طور كه به اوليا و دوستان خودت چنين تفضلى كردهاى و خود را به آنان شناساندهاى و محبت خود را در دل آنها افكندهاى؛ پس آنان در اثر اين تفضل و عنايت تو، تو را شناختند و تو را محبوب خود گرفتند و اگر آنان توانستند از حيلههاى دشمنانشان رهايى يابند و از دامهاى آنها دورى نمايند، از لطف تو بوده كه چنان قدرتى يافتند و دست به ريسمان تو زدند و دستگيره محكم تو را گرفتند و به وسيله ولايت و دوستى اولياء تو، به تو متوسل شدند؛ پس تو آنان را قبول كردى و به قرب خود راه دادى و با ادب خود آنان را مودب ساختى و اين ما بيچارهها هستيم كه در اسارت و ذلت و خوارى خودمان ماندهايم
فان ذكرناك بما يلوح من عظمتك و كثره نعمائك و حق أدب حضورك فى بعض حالاتنا و تأثرت منه قلوبنا بشىء يسير يعترضه فوراً ماتر سخت فى قلوبنا من ألف هذه العادات الكثيفه و أنس هذه الملكات الخبيثه فيعين هذه الخطرات فى قلوبنا و يزينها فى نفوسنا عدوك و عدونا فيضلنا عن طريق معرفتك ويزيلنا عن سبيل محبتك و لاينجينا من هذه المهالك و لا يخرجنا من تلك الظلمات الا نور هدايتك و طلوع شمس معرفتك حتى يمحو عناظلمات عوالم السجين و تجذبنا و عنايات
محبتك الى أعلى عليين؛
و اگر گاهى يادى از نعمتهاى فراوان تو و حق ادب حضور تو مىكنيم و مقدارى كم بر دلهاى ما اثر مىگذارد، فوراً هزاران خاطره از عادتهاى كثيف در دل ما رسوخ مىنمايد و انسى - با اين ملكات خبيث داشتيم و در جلو چشم ما مجسم مىشود و دشمن ما و تو، شيطان نيز به كمك آن آمده و خاطرههاى گناه را دل و چشم ما زينت