حکمت وجود متشابهات در قرآن
در اين جا ممکن است اين سوال مطرح شود که چرا قرآن به گونه اى نازل شده است که همه آيات آن بين و محکم و بدون هيچ ابهام و اجمالى باشد، تا براى همه به طور يکسان قابل فهم و استفاده باشد؟
براى پاسخ به اين سوال ابتدا به ذکر مقدمه اى کوتاه مى پردازيم: ذهن ما انسان هاى عادى تابع عوامل طبيعى است. انسان هاى عادى هنگامى که از مادر متولد مى شوند از طريق حواس ابتدا با محسوسات آشنا مى شوند و در آغاز، فهم و ادراک آنها در محدوده محسوسات و ماديات شکل مى گيرد؛ لکن به تدريج قواى فکرى انسان رشد مى کند و کم کم قدرت تجريد پيدا مى کند و در نتيجه قدرت درک مطالب مافوق مادى براى او حاصل مى شود.
هر قدر عقل انسان از رشد و قدرت تجريد بيشترى برخوردار شود و از فضاى ماده و ماديات فراتر رود به همان ميزان حقايق ماوراى طبيعى را بهتر درک مى کند و چون همه انسان ها از نظر رشد عقلى در سطح يکسانى نيستند از نظر ادراک امور نامحسوس نيز يکسان نمى باشند.
کم نيستند انسان هايى که ده ها سال از عمرشان مى گذرد، اما فهم و درک آنها در همان حد فهم و درک اطفال هفت، هشت ساله باقى مانده است و بعد از گذشت عمرى، هنوز ممکن است خدا و مجردات را زمانى و مکانى تصور کنند؛ زيرا فهم و استعداد آنها و قدرت تعقل و توانايى ذهنى آنان هم چنان در محدوده ماديات باقى مانده است، در حالى که اساس دين، ايمان به غيب است؛ يعنى ايمان به حقايق مجرد و غير مادى.
قرآن مى فرمايد:(
ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ
*
الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ
)
؛
آن قرآن بى شک هدايت گر پرهيزکاران؛ يعنى کسانى که ايمان به غيب مى آورند، مى باشد.
بنابراين اساس ايمان اين است که انسان به حقايقى غير از محسوسات ايمان بياورد و به آنها اعتقاد داشته باشد. اما حقيقت و کنه آن حقايق چيست، مطلبى است که فهم آن جز با الهام هاى الهى که بر دل انبيا و ائمه معصومينعليهمالسلام
وارد مى شود قابل درک نيست.
ما انسان هاى متعارف براى درک شمه اى از امور و حقايق ماوراى طبيعى راهى جز تقويت قواى عقلانى خود و گذر تدريجى از محسوسات به مجردات و امور ماوراى طبيعت نداريم.
از طرف ديگر، الفاظى که در حوزه مجردات به کار مى رود، غالبا در ابتدا براى معانى محسوس وضع شده است؛(
يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ
)
؛
دست خدا بالاى دستان آنهاست، يا:(
وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
)
؛
خدا بالا و بزرگ است. واژه هاى فوق، على، عالى و علو، همه به معناى بالا است در مقابل سافل و پايين.
بديهى است انسان در ابتدا از اين واژه ها معنايى فراتر از معناى حسى درک نمى کند؛ مثلا انسان سر خود را ملاک بالا بودن قرار مى دهد و هر چه از محاذات سر به طرف آسمان قرار گرفته باشد آن را بالا مى داند و براى معناى پايين پاى خويش را ملاک قرار مى دهد و آنچه از آن فروتر باشد پايين مى داند.
به همين لحاظ است که مى گويد آسمان بالا و زمين پايين است. لکن با ورود به زندگى اجتماعى، به تدريج از اين مانى حسى، پاى فراتر نهاده، معناى غير حسى و انتزاعى آنها را درک مى کند؛ يعنى آن گاه که گفته مى شود فلان شخص مقامش بالاست يا بالاتر رفته است، ديگر انسان از اين واژه آن معناى حسى بالاتر از سر بودن را نمى فهمد و از پايين آمدن مقام، آن معناى حسى برايش تداعى نمى شود.
بديهى است در اين گونه کاربردها معنايى که منظور مى شود از لوازم مادى و محسوس، تجريد شده است. آن گاه که گفته مى شود کسى که همه هستى را با يک اراده مى آفريند مقامش بسيار عالى است آن علوى که به پروردگار نسبت داده مى شود بى نهايت فراتر از آن علوى است که به يک رئيس نسبت به زير دستانش اطلاق مى شود.
و فاصله بين اين دو، فاصله بين صفر تا بى نهايت و فاصله بين حقيقت و مجاز است؛ زيرا هر علو و مقام اعتبارى، عاريتى و از بين رفتنى است، به جز علو حقيقى که شايسته خداوند جهان آفرين و از آن اوست.
اوست که(
أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا
أَن يَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ
)
.
بنابراين وقتى قرآن مى گويد(
وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
)
؛
نه علو خداوند علو مادى و محسوس است، نه از عظيم و بزرگ بودنش معناى مادى و محسوس منظور است. اما اين که حقيقت علو و بزرگى خدا چيست، مساله اى که عقل بشر بدان نمى رسد.
البته در بسيارى از موارد لفظ ديگرى هم غير از الفاظى که براى معانى محسوس به کار مى رود وجود ندارد و به ناچار همين الفاظ براى اشاره به معانى مجرد به کار مى رود؛ مثلا مى گويد خدا بالا و بزرگ است. بالا همان لفظى است که براى بالايى سقف نسبت به کف به کار مى رود و بزرگ همان لفظى است که درباره کوه دماوند به کار مى رود؛ لکن آن گاه که اين الفاظ درباره خدا به کار مى رود از معانى محسوس خود تجريد مى شود؛ البته باز چنان نيست که با تجريد نيز بتوان به حقيقت آن رسيد.
گفته مى شود الفاظ و معانى اى که نزديک شدن به حقيقت آنها از طريق مذکور صورت مى گيرد از يک نوع تشابه برخوردارند که مى تواند باعث ابهام و مغالطه شود. آن کس که هنوز نتوانسته معانى مذکور را از شوائب و لوازم حسى تجريد کند وقتى گفته مى شود خدا بالاست گمان مى کند خدا بالاى آسمان هاست، در حالى که خدا جسم نيست تا مکان براى او تصور شود:(
فَأَيْنَمَا ت
ُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ
)
اما او بيش از آن نمى فهمد. البته تکليفى هم بيش از آنچه مى فهمد ندارد؛ چون بيش از آن قدرت ندارد.
آن کسى که از اين مرحله گذشته و داراى قدرت فهم بيشترى شده است و معانى اعتبارى را نيز درک مى کند، وقتى گفته مى شود ان الله على عظيم، فکر مى کند بالايى و علو خدا نيز مثل علو و بالا بودن مرتبه رئيس نسبت به زير دستان است؛ اما اين معنا کجا و علو خدا کجا؟
آن کسى که عمر خويش را در راه تحصيل علم و دانش و حکمت و درک معانى مجرد سپرى کرده است معنايى بس فراتر از معانى مذکور، از علو و بالايى درک مى کند و مى گويد خدا نسبت به ماسواى خود علو وجود دارد.
همه مخلوقات وجود دارند و خدا نيز وجود دارد، اما وجود خداى تبارک و تعالى از نظر علو مرتبه وجودى با موجودات ديگر قابل قياس نيست، اما باز اين که حقيقت آن علو و بالايى و بلندى مرتبه وجودى چيست، مطلبى است که هر کس به قدر فهمش مى تواند بدان نزديک شود.
هر چند درک کنه آن براى کسى ميسر نمى شود. اکنون با توجه به توضيح مذکور مى گوييم، وقتى خدا بخواهد براى ما انسان ها درباره امورى که بالاتر از فهم عادى ماست سخن بگويد، بايد الفاظى به کار گيرد که ما با تامل در آنها به قدر فهممان آن را درک کنيم، هر چند ادراک کنه آن معانى بالاتر از فهم ماست. در چنين مواردى چاره اى جز به کارگيرى الفاظ متشابه نيست.
بنابراين آياتى که بيانگر امور ماوراى طبيعى و فراتر از فهم انسان هاى عادى است، خواه ناخواه، مرتبه اى از تشابه را خواهد داشت، و بايد به کمک محکمات به حقيقت آنها راهنمايى و نزديک شد.
مثلا آن گاه که قرآن مى گويد(
وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
)
،
و ما حقيقت و کنه علو مرتبه وجودى، و حقيقت عظمت خدا را درک نمى کنيم و بايد آن را به وسيله محکمات قرآن، مانند(
لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ
)
،
تفسير کنيم تا دچار بدفهمى و تفسير نابجا نشويم.
آيه اول مى گويد خدا بالا و بزرگ است و در آيه دوم مى گويد توجه داشته باشيد خدا مانند و مثل ندارد؛ يعنى هر نوع علو مرتبه و بزرگى براى خدا تصور کنيد علو و بزرگى خدا را درک نکرده ايد؛ زيرا خدا از آن بالاتر است.
در باب صفات خدا نيز امر بدين منوال است. آن گاه که گفته مى شود خدا عالم است، خدا قدرت دارد، بديهى است حقيقت علم در مورد خداوند، فراتر و غير از آن معنايى است که درباره انسان با ادراک صورت هاى ذهنى در ذهن حاصل مى شود. اما حقيقت علم يا قدرت خدا چيست، و به طور کلى حقيقت اوصاف خدا چيست، مطلبى است که جز براى خدا که ذاتش عين علم و عين حيات و قدرت است قابل فهم نيست.
خداى متعال نيز براى راهنمايى بشر به خود و اوصاف خداوندى اش همين الفاظى که بشر ابتدا از آن معانى محسوس را درک مى کند به کار گرفته است تا بشر از آن معارف بلند، هر چند به قدرى اندک، بى بهره نماند.
بنابراين وجود آيات متشابه در قرآن از حکمت هاى الهى است که کاملا بسته مى شود. اما استفاده از متشابهات و تفسير و تبيين آنها چنان که قبلا بدان اشاره شد مطلبى است که بايد به کمک محکمات صورت گيرد؛ لکن چنان نيست که همه افراد و کسانى که در صدد فهم قرآن و معارف آن بر مى آيند مسير منطقى و عقلايى و طبيعى مذکور را براى فهم معارف الهى برگزينند.
در آيه مورد بحث، خداوند به وجود آيات متشابه و محکم در قرآن اشاره مى کند و مى فرمايد کسانى که(
فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ
)
؛
از نظر روحى داراى گرفتگى روحى و قلبى هستند و به کج فکرى و کج انديشى مبتلا شده اند و به تعبير ديگر(
فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ
)
؛
قلب و روح آنها بيمار است، آيات متشابه را ملاک فکر و عمل خود قرار مى دهند، و بدون توجه به آيات محکم قرآن متشابهات را بر معانى محسوس حمل مى کنند و زمينه گمراهى خود و ديگران را فراهم مى کنند.