پرتو چهارم
همين كه برادر، عمامه پيامبر را بر سر بگذارد، شمشير پيامبر را در دست بگيرد و به سمت سپاه دشمن حركت كند كافيست تا غم عالم بر دلت بنشيند. كافيست تا تمامى مصيبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بياورد و غربت و تنهايى جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز كند.
اما برادر به اين بسنده نمى كند، مقابل دشمن مى ايستد، تكيه اش را بر شمشير پيامبر مى دهد و در مقابل سياهدلانى كه به خون سرخ او تشنه اند، لب به موعظه مى گشايد: «مردم! در آرامش، گوش به حرفهايم بسپاريد و شتاب نكنيد تا من آنچه حق شما بر من است به جاى آورم كه موعظت شماست و اتمام حجت بر شما.
درنگ كنيد تا من، انگيزه سفرم را به اين ديار، روشن كنم. اگر عذرم را پذيرفتيد و تصديقم كرديد و با من از در انصاف درآمديد خوشا به سعادت شما، كه اگر چنين شود، راه هجوم شما بر من بسته است.
اما اگر عذرم را نپذيرفتيد و با من از در انصاف در نيامديد، دست به دست هم دهيد و تمام قوا و شركاء خود را به كار گيريد، به مقصود خود عمل كنيد و به من مهلت ندهيد. چه، مى دانيد كه در فضاى روشن و بى ابهام گام مى زنيد.
به هرحال ولايت من با خداست و پشتيبان من اوست. هم او كه كتاب را فرو فرستاد و ولايت همه صالحان و نيكوكاران را به عهده گرفت.
بندگان خدا! تقوا پيشه كند و از دنيا برحذر باشيد. اگر بنا بود همه دنيا به يك نفر داده شود يا يكى براى دنيا باقى بماند، چه كسى بهتر از پيامبران براى بقا و شايسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟!
اما بناى آفريدگار بر اين نيست، كه او دنيا را براى فنا آفريده است.
تازه هاى دنيا كهنه است، نعمتهايش فرسوده و متلاشى شده و روشنايى سرورش، تاريك و ظلمت زده.
دنيا، منزلى پست و خانه اى موقت است. كاروانسراست.
پس در انديشه توشه باشيد و بدانيد كه بهترين ره توشه تقواست. تقوا پيشه كنيد تا خداوند رستگارتان كند... »
او چون طبيبى كه به زواياى وجود بيمار آگاه است، مى داند كه مشكل اين مردم، مشكل دنياست، مشكل علاقه به دنيا و از ياد بردن خدا و عالم عقبى. فقط علقه هاى دنيا مى تواند انسان را اينچنين به خاك سياه شقاوت بنشاند. فقط پشت كردن به خدا مى تواند، پشت عزت انسان را اينچنين به خاك بمالد. فقط از ياد بردن خدا مى تواند حجابهايى چنين ضخيم و نفوذناپذير بر چشم و دل انسان بيفكند تا آنجا كه آيات روشن خدا را منكر شود و خون فرزندان پيامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد و تو از شكاف خيمه مى بينى كه دشمن، بى تاب و منتظر، اين پا و آن پا مى كند تا پس از اتمام موعظه به او حمله ور شود و خونش را بر زمين بريزد:
«مردم! خداوند تعالى كه خود آفريننده دنياست، آن را خانه نابودى و زوال قرار داده است. كار اين خانه اين است كه حال دل بستگان به خويش را دگرگون مى كند.
فريب خورده كسى است كه فريب او را بخورد و بخت برگشته كسى است كه در دام فتنه هاى او بيفتد.
مردم! دنيا شما را نفريبد، هر كه به دنيا تكيه كند، دنيا زير پايش اميدش را خالى مى كند و هر كه طمع به دنيا ببندد، دنيا ناكامش مى سازد.
من اكنون شما را در كارى هم پيمان مى بينم كه باعث برانگيختن خشم خدا شده.
خداى كريم از شما روى گردادنده و عذاب خويش را بر شما حلال كرده.
مردم! خداى ما خوب خدايى است و شما بد بندگانى هستيد.
به محمد پيامبر ايمان آورديد و طاعتش را گردن نهاديد و سپس به فرزندان او هجوم آورديد و كمر به قتل عترت او بستيد.
اكنون اين شيطان است كه بر شما مسلط شده و عظمت حضور خدا را در دلهايتان به غيبت كشانده. پس ننگ بر شما و مقصد و مقصود شما.
ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم اما پيش روى ما قومى است كه از پس ايمان، به كفر رسيده است.
و قومى كه غرقه ستم است هماره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد... »
اميد نه، كه آرزو دارى اين امت برگشته از امام، اين قبيله پشت كرده به رائد، اين قوم روبرتافته از قائد با اين كلام تكان دهنده و سخنان هشياركننده، ناگهان به خود بيايد، آب رفته را به جوى بازگرداند و حرمت شكسته را ترميم كند.
اما پاسخ، فقط صداى شيهه اسبانى است كه سم بر زمين مى كوبند و بى تابى سوارانشان را براى هجوم تشديد مى كنند.
دوست دارى حجاب از گوشهايشان بردارى و صداى ضجه سنگ و خاك و كلوخ را به آنها بشنوانى و بفهمانى كه از سنگ و خاك و كلوخ كمترند آنها كه چشم بر تابش آفتاب حقيقت مى بندند.
دوست دارى پرده از چشمهايشان بردارى و ملائك را نشانشان دهى كه چگونه صف در صف، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشك چشمهايشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهايشان نشسته و گريه هايشان خاك پاى امام را تر كرده است.
فرشتگانى كه ضجه مى زنند: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء
و امام با تكيه بر دستهاى خدا، در گوششان زمزمه مى كند:
انى اعلم ما لاتعلمون.
دوست دارى به انگشت اشاره ات، پرده از ظواهر عالم بردارى و لشكر بينهايت اجنه را نشان اين سپاه بى مقدار دشمن دهى و تقاضاى تضرع آميز امدادشان را به دشمن بفهمانى و بفهمانى كه يك اشاره امام كافيست تا ميان سرها و بدنهايشان فاصله اندازد و زمين كربلا را از سرهايشان سياه كند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش مى خواند و اشتياق ديدارش با رسول الله را به رخشان مى كشد.
دوست دارى...
ولى هيچ كدام از اين كارها را كه دوست دارى، انجام نمى دهى. فقط چشم از شكاف خيمه به امام مى دوزى و رد نگاه او را دنبال مى كنى. امام، نگاهش را بر چهره پيرترها عبور مى دهد و باز اراده سخن گفتن مى كند و تو با خود مى انديشى كه مگر هنوز حرفى براى گفتن مانده است؟ مگر هيچ رگى از غيرت و هشيارى در اين قوم باقى است كه بتوان بر آن تكيه كرد و احتمال تاءثير را بر آن بنا نهاد؟ مى دانى كه حسين به منفى بودن اين پاسخ واقف تر است اما او فوق وظيفه عمل مى كند و دلش براى راهيان جهنم هم مى سوزد.
«مردم! ببينيد چه كسى پيش روى شما ايستاده است. سپس به وجدانهايتان مراجعه كنيد و ببينيد كه آيا كشتن من و شكستن حريم من رواست؟
آيا من فرزندزاده پيامبر شما نيستم؟ و فرزند وصى او و پسرعم او و اولين ايمان آورنده به خدا تصديق كننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده؟
آيا حمزه سيدالشهداء عموى من نيست؟ آيا جعفر طيار عموى من نيست؟
آيا مادر من، فاطمه دختر پيامبر شما نيست؟
آيا جده ام خديجه، اولين زن اسلام آورده نيست؟
آيا پيامبر درباره من و برادرم نفرموده كه ما سيد جوانان اهل بهشتيم؟
آيا انكار مى كنيد كه پيامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است؟ على پدر من است و...؟
بغض، راه گلويت را سد مى كند، اشك در چشمهايت حلقه مى زند و قلبت گر مى گيرد. مى خواهى از همان شكاف خيمه فرياد بزنى: برادر! همين افتخارات ما جرائم ماست. اگر تو فرزند على نبودى، اگر جد تو پيامبر نبود كه سران اين قوم با تو دشمنى نمى كردند و چنين لشكرى به جنگ با تو نمى فرستادند! عداوت اينها به احد برمى گردد، به بدر، به حنين. كينه اينها كينه خندقى است. بغض اينها، بغض خيبرى است.
مسئله اينها، مسئله پيامبر و على است. برادرم! همين فرداست كه سر مقدس تو را پيش روى يزيد بگذارند و يزيد مست و لايعقل زمزمه كند:
لعبت هاشم بالملك فلا
|
|
خبر جاء و لا وحى نزل
|
و از بنيان، منكر خدا و وحى و پيامبر شود. اينها پيامبرى را حكومت و پادشاهى مى بينند و درپى جبران آن سالها از دست رفته اند.
برادرم! عزيزدلم! اينها اكنون محصول سقيفه را درو مى كنند. اينها فرزندان همانهايند كه پدرمان على را خانه نشين كردند. تو به على افتخار، چه مى كنى؟ آرى برادر! جرم ما همين افتخارات ماست.
مى خواهى فرياد بزنى و اين حرفها را به گوش برادرت برسانى. اما بغضت را فرو مى خورى و دم برنمى آورى. دوست دارى ماجراى جمل
را براى برادرت مرور كنى.
جمل مگر همين ديروز نبود؟ طلحه و زبير
از سر كينه با عدالت على، عايشه را سوار بر شتر، علم كردند و به جنگ با ولايت كشاندند!
عايشه ابتدا وقتى فهميد كه نام شتر، عسگر است، ترديد كرد و به ياد اين كلام پيامبر افتاد كه: «مبادا بر شترى عسگر نام سوار شوى و به جنگ روى. »
اما طلحه و زبير لباس و زينت همان شتر را عوض كردند و عايشه را بر آن نشاندند. و عايشه، دعوى جنگ با على كرد: بهانه چه بود؟ خونخواهى عثمان!
و خودشان بهتر از هر كس مى دانستند كه اين بهانه تا كجا مضحك است.
مروان حكم، سعيد عاص را به همراهى در جنگ دعوت كرد. سعيد عاص پرسيد: «همراهان تو كيانند؟»
گفت: «طلحه و زبير عوام و عايشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسيد و عبدالله حكيم و... »
سعيد عاص گفت: «چه بازى غريبى! اينها كه همه خود، دستشان به خون عثمان آلوده است!»
مروان حكم، سكوت كرد و از او گذشت.
ام سلمه
با اتكاء به آنچه از پيامبر شنيده بود اعلام كرد: «بدانيد هر كه به جنگ با على رود، كافر است و عصيانگر بر دين خدا. »
اما فرياد او در ازدحام جمعيت گم شد.
مالك اشتر نامه نوشت به عايشه كه از خدا بترس و حريم پيامبر را نگاه دار.
عايشه پاسخ داد: «تو هم لابد شريك قتل عثمانى كه با من مخالفت مى كنى.»
امير مؤمنان، ناخواسته پا به اين عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به «ذى قار» فرود آمد.
و عايشه وقتى اين را شنيد، نامه نوشت به حفصه
كه «على به ذى قار فرود آمده است، نه راه پس دارد، نه راه پيش. »
حفصه با دريافت اين پيام، مطريان و مغنيان را جمع كرد و دستور داد كه اين مضمون را به شعر درآورند و با دف و تنبك بنوازند و بخوانند تا مگر على بدين واسطه خفيف و استهزاء شود.
تو خبر را كه شنيدى، احساس كردى كه ديگر جاى درنگ نيست. از خانه بيرون شدى و با رويى پوشيده و ناشناس به خانه حفصه درآمدى.
خانه شلوغ بود. مغنيان مى نواختند، كودكان كف مى زدند و زنان دم مى گرفتند:
ماالخبر ماالخبر
على فى سقر
كالفرس الاشقر
ان تقدم عقر
و ان تاءخر نحر.
راه را شكافتى تا به مقابل حفصه رسيدى كه در بالاى مجلس نشسته بود. وقتى درست مقابل او قرار گرفتى، چهره ات را گشودى، غضبناك نگاهش كردى، دندانهايت را به هم ساييدى و گفتى: «راست گفت رسول خدا كه «البغض يتورات، كينه موروثى است.
اى دختر عمر! كه اكنون با دختر ابوبكر همدست شده اى براى كشتن پدر من. پيش از اين نيز با پدرانتان همدست شده بوديد براى كشتن پيامبر. اما خدا پيامبرش را از مكر خاندان شما آگاه و كفايت كرد.
با پدرانتان در قتل پيامبر ناكام مانديد و اكنون كمر به قتل وصى و برادر او بسته ايد. شرم كنيد.
همين آيه قرآنى براى رسوايى هميشه تان بس نيست؟ وان تظاهرا عليه فان الله هو موليه و جبريل و صالح المؤمنين و الملائكة بعد ذلك ظهير.
دوست دارى به برادرت يادآورى كنى كه اين آتش از زمان پيامبر در زير خاكستر خفته است. اينها اگر جراءت مى كردند، پيامبر را از ميان برمى داشتند. نتوانستند، سر از سقيفه در آورند، بيست و پنج سال خورشيد را به بند كشيدند و در شهر كوران، پادشاهى كردند و بعد بر شتر نشستند و بعد، سر از نهروان
درآوردند، به لباس ابوموسى اشعرى درآمدند و دست آخر، شمشير را به دست ابن ملجم دادند. و كدام آخر؟ معاويه از همه گذشتگان پليدتر مكارتر بود. نيش معاويه بود كه زهر را به جان برادرمان حسن ريخت.
دوست دارى فرياد بزنى: «برادرم! تو كه اينها را مى دانى چرا اتصالت را به خدا و پيامبر علم مى كنى؟»
اما فرياد نمى زنى، شكوه هم نمى كنى. فقط مثل باران بهارى اشك مى ريزى و تلاش مى كنى كه آتش دل را به آب ديده خاموش كنى. چه، مى دانى كه او بهتر از تو اين قوم را مى شناسد و اين گذشته را ملموس تر از تو مى داند. اما به كوفه نگاه مى كند، به شام. كه تو را و كاروانت را به نام اسراى خارجى در شهر مى گردانند. مى خواهد در ميان اين قاتلان كسى نباشد كه بگويد ما گمان كرديم با دشمن خارجى روبروييم. با مخالفان اسلام مى جنگيم. مى خواهد كه در قيامت كسى نباشد كه ادعا كند ما مقتول خويش را نشناختيم و هويت سپاه مقابل را در نيافتيم.
در مقابل اين اعتراف كه امام از اينها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحويلشان مى دهد. همه آنها كه صداى امام را مى شنوند، با فرياد يا زمزمه زيرلب يا هياهو و بلوا اعلام مى كنند كه:
يه خدا اينچنين است.
انكار نمى كنيم!
مى دانيم كه فرزند پيامبرى!
مى دانيم كه پدرت على است!
قابل انكار نيست!
و بعد برادرت جمله اى مى گويد كه همان يك جمله تو را زمين مى زند و صيهه ات را به آسمان بلند مى كند.
فبم تستحلون دمى؟ پس چرا كشتن مرا روا مى شمريد؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانيد؟
اين جمله، جگرت را به آتش مى كشد. بيان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلوميت تمامى مظلومان عالم با همين يك جمله بر سرت هوار مى شود.
اين ناخنهاى توست كه بر صورت خراش مى اندازد و اين اشك توست كه با خون گونه ات آميخته مى شود و اين صداى ضجه توست كه به آسمان برمى خيزد.
امام رو بر مى گرداند. به عباس و على اكبر مى گويد: «زينب را دريابيد. »