پرتو شانزدهم
يزيد، همه اعيان و اشراف شام و بزرگان يهود و نصارى و سران بنى اميه و سفرا را براى شركت در اين جشن بزرگ، دعوت كرده است، قصر را به انواع زينتها آراسته و شرابهاى گوناگون تدارك ديده است. پيداست كه يزيد به بزرگترين پيروزى زندگى خود، دست يافته است.
يزيد به هنگام شنيدن خبر ورود كاروان سرها و اسرا، در حين مستى و سرخوشى، ناگهان ناله شوم كلاغها را مى شنود و با خود آنچنان كه ديگران بشنوند، زمزمه مى كند: «در اين هنگام كه محمل شتران رسيد و آن خورشيدها بر تل جيران درخشيد، كلاغ ناله كرد و من گفتم: چه ناله كنى، چه نكنى، من طلبم را وصول كردم و به آنچه مى خواستم رسيدم. »
هم اكنون نيز، با غرور و تبختر بر تخت تكيه زده است و ورود كاروان شما را نظاره مى كند. او كه همه تلاش خود را براى تحقير اين كاروان و تعظيم دم و دستگاه خود به كار گرفته است، اكنون به تماشاى شكوه و عزت خود و خفت و خوارى كاروان نشسته است.
همه اهل كاروان را از بزرگ و كوچك، با طناب به يكديگر بسته اند.
يك سر طناب را برگردن سجاد افكنده اند و سر ديگر را به بازوى تو بسته اند. طناب ديگر از بازوى تو به دستهاى سكينه و طناب ديگر و دست ديگر و بازوى ديگر و همه اهل كاروان به گونه اى به هم وصل شده اند كه اگر كسى كندتر و يا تندتر برود، ديگران را با خود به زمين بيفكند و اسباب خنده و مضحكه شود.
به محض ورود به مجلس، امام رو مى كند و به يزيد و با لحنى آميخته از شكوه و اعتراض و توبيخ مى گويد: «اى يزيد! گمان مى كنى كه اگر رسول خدا ما را در اين حال ببيند، چه مى كند؟!»
با همين اولين كلام امام، حال مجلس دگرگون مى شود.
يزيد فرمان مى دهد كه بند از دست و پاى شما و غل و زنجير از دست و پا و گردن امام، باز كنند.
يزيد در دو سوى خود امرا و بزرگان را نشانده است، براى شما جايى درست مقابل خويش، تدارك ديده است و سرها را در طبقهايى پيش روى خود چيده است.
دختران و زنان تا مى توانند به هم پناه مى برند و به درون هم مى خزند تا از شر نگاهها در امان بمانند.
يكى از سران لشگر يزيد، شروع مى كند به ارائه گزارش كربلا و مى گويد: «حسين با گروهى از ياران و خويشانش آمده بود. به محض اينكه ما به آنها حمله كرديم، برخى به ديگرى پناه مى بردند و ساعتى نگذشت كه ما همه آنها را كشتيم و... »
تو ناگهان از جا بلند مى شوى و فرياد مى كشى: «مادرت به عزايت بنشيند اى دروغگوى لافزن! شمشير برادرم حسين، تك تك خانه هاى كوفه را عزاخانه كرد و هيچ خانه اى را در كوفه بدون عزادار نگذاشت.
»
سر لشكر يزيد، با اين تشر، حرف در دهانش مى خشكد، نفس در سينه اش حبس مى شود و كلامش را نگفته، بر جا مى نشيند.
مجلس در همين لحظات اول، دگرگون مى شود.
يزيد كه حال و روز بيمار و جسم نحيف سجاد را مى بيند، براى تغيير فضاى مجلس هم كه شده، به پسرش اشاره مى كند و به سجاد مى گويد: «حاضرى با پسرم خالد كشتى بگيرى؟»
و با خود گمان مى كند كه از دو حال خارج نيست. يا مى پذيرد و با اين حال و روز، زمين مى خورد و يا نمى پذيرد و با شانه خالى كردنش و اظهار عجزش، زمين مى خورد.
سجاد، اما پاسخى مى دهد كه يزيد را براى لحظاتى گيج مى كند. امام مى گويد: «كشتى چرا؟! يك شمشير به دست هر كداممان بده تا درست و حسابى بجنگيم. »
يزيد زير لب با خود زمزمه مى كند: «حقا كه پسر على بن ابيطالب است. »
سپس به امام مى گويد: «اى فرزند حسين! پدرت درباره سلطنت با من ستيز كرد و ديدى كه خداوند چه بر سر او آورد!؟»
امام مى فرمايد: ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير. لكيلا تاءسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتيكم و الله لا يحب كل مختال فخور.
«هيچ مصيبتى در عالم ارض و يا در نفس شما واقع نمى شود مگر پيش از آنكه بروزش دهيم در كتاب موجود است. و اين بر خدا آسان است. براى اينكه به خاطر از دست دادنها غمگين نشويد و حسرت نخوريد و به خاطر به دست آوردنها، شادمان نگرديد. و خداوند هيچ متكبر و فخر فروشى را دوست ندارد.»
يزيد رو مى كند به خالد، پسرش و مى گويد: «پاسخ بده »
خالد به پدر، به امام و به سرها نگاه مى كند و هيچ نمى گويد.
يزيد مى گويد: ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفو عن كثير.
هر مصيبتى كه به شما مى رسد، دست آورد خودتان است و خداوند از گناهان بسيارتان مى گذرد.
امام بر جاى خود نيم خيز مى شود و آنچنانكه همه كلام او را بشنوند، مى فرمايد: «اى پسر معاويه و اى زاده هند و صخر! قبل از آنكه تو به دنيا بيايى، نبوت و فرمانروايى، همواره در اختيار پدران و اجداد من بوده است.
در جنگهاى بدر و احد و احزاب، جدم على بن ابيطالب، لواى پيامبر خدا را در دست داشت و پدر تو پرچم كفر را.
واى بر تو يزيد! اگر مى دانستى كه چه كار كرده اى، و درباره پدر و برادر و عموها و خاندانم، مرتكب چه جنايتى شده اى، آنچنانكه سر پدرم حسين، فرزند على و فاطمه و وديعه رسول الله را بر سر در شهر آويخته اى، به كوهها مى گريختى و شنهاى بيابان را بستر خويش مى ساختى و فرياد و شيونت را به آسمان مى رساندى. پس چشم انتظار باش، خوارى و ندامت روز قيامت را كه وعده گاه خلايق است. »
يزيد كه پاسخى براى گفتن نمى يابد طبقى كه سر حسين را بر آن نهاده اند، پيش مى كشد و با چوب خيزرانى كه در دست دارد، شروع مى كند به كوفتن بر صورت و لب و دندان امام. و آنچنانكه همه بشنوند، زمزمه مى كند: «اى كاش بزرگان قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند، بودند و مى ديدند كه چگونه قبيله خزرج در برابر ضربات نيزه به خوارى و زارى افتاده است،
و از شادى فرياد مى زدند كه اى يزيد! دست مريزاد.
بزرگانشان را به تلاقى جنگ بدر كشتيم و مساوى شديم.
مسئله بنى هاشم، بازى با سلطنت بود. نه خبرى از آسمان آمد و نه وحيى نازل شد!
من از خاندان خندف نباشم اگر كينه اى كه از محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
دارم از فرزندان او نگيرم.
»
با ديدن اين صحنه، ناله و فغان و گريه دختران و زنان به آسمان مى رود و از گريه آنان زنان پشت پرده قصر يزيد به گريه مى افتند و صداى گريه و ضجه و ناله، مجلس را فرا مى گيرد.
و تو ناگهان از جا برمى خيزى و صداى گريه و ضجه فرو مى نشيند. همه سرها به سوى تو برمى گردد و همه نگاهها به تو خيره مى شود. سئوال و كنجكاوى اينكه تو چه مى خواهى بكنى و چه مى خواهى بگويى بر جان دوست و دشمن، چنگ مى اندازد.
چوب خيزران به دست يزيد ميان زمين و آسمان مى ماند.
نفسها در سينه حبس مى شود و سكوتى غريب بر مجلس سايه مى افكند.
و تو آغاز مى كنى:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين و صلى الله على رسوله و آله اجمعين.
راست گفت خداى سبحان، آنجا كه فرمود: ثم كان عاقبة الذين اساؤ السؤ اى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزئون.
سپس فرجام آنان كه مرتكب گناه شدند، اين بود كه آيات خدا را دروغ شمردند و به تمسخر آن پرداختند.
چه گمان كرده اى يزيد؟!
اينكه راههاى زمين و آفاق آسمان را بر ما بستى و ما را به سان اسيران به اين سو و آن سو راندى، گمان مى كنى كه نشانگر خوارى ما نزد خدا و عزت و بزرگى تو در نزد اوست؟
كبر ورزيدى، گردن فرازى كردى و به خود باليدى و شادمان گشتى از اينكه دنيا به تو روى آورده و كارها بر وفق مرادت شده و ملك ما و حكومت ما به سيطره ات درآمده؟!
كجا با اين شتاب؟!
آهسته تر يزيد!
فراموش كرده اى اين فرموده خداوند را كه: و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم. انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب اليم.
آنان كه كفر ورزيدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آنهاست. ما به آنان مهلت و فرصت مى دهيم تا بر گناهانشان بيفزايند و عذابى دردناك در انتظار آنان است. »
اى فرزند آزاد شدگان به منت!
آيا اين از عدالت است كه زنان و كنيزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله، اسير و آواره؟
حجاب آنان را بدرى، روى آنان را بگشايى و دشمنان، آنان را با شهرى به شهرى برند و بيابانى و شهرى بدانها چشم بدوزند و نزديك و دور و پست و شريف به تماشايشان بايستد در حاليكه نه از مردانشان سرپرستى مانده و نه از ياورانشان، مددكارى.
و چه توقع و انتظارى است از فرزندان آن جگر خوارى كه جگر پاكان را به دندان كشيده و گوشتش از خون شهيدان روئيده؟!
و چگونه در عداوت با ما شتاب نكند كسى كه به ما به چشم بغض و كينه و خشم و دشمنى مى نگرد و بى هيچ حيا و پروايى مى گويد: «اى كاش پدرانم بودند و از شادمانى فرياد مى زدند: اى يزيد! دست مريزاد!»
و بى شرمانه بر لب و دندان ابا عبدالله، سيد جوانان اهل بهشت، چوب مى زند!
و چرا چنان نگويى و چنين نكنى؟!
تويى كه جراحت را به انتها رساندى و ريشه مان را بريدى و خون فرزندان محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
و ستارگان زمين از خاندان عبدالمطلب را به خاك ريختى و ياد پدرانت كردى و به گمانت آنان را فراخواندى.
پس به زودى به آنان مى پيوندى و به عاقبت آنان دچار مى شوى و آرزو مى كنى كه اى كاش لال بودى و آنچه گفتى، نمى گفتى.
و آرزو مى كنى كه ايكاش فلج بودى و آنچه كردى، نمى كردى.
بار خدايا! حق ما را بستان و از ستمگران بر ما انتقام بكش و خشم و غضب را بر قاتلان ما و قاتلان حاميان ما جارى ساز.
قسم به خدا كه اى يزيد! تو پوست خود را دريدى و گوشت خود را بريدى و به زودى بر رسول خدا وارد مى شوى با بار سنگينى از خون فرزندانش و هتك حرمت خاندان و بستگانش، در آنجا كه خداوند آشفتگى آنان را سامان مى بخشد، خاطر پريشانشان را جمع مى كند و حقشان را مى ستاند.
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.
و گمان مبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند، مرده اند، آنان زنده اند و در نزد خداوندشان روزى مى خورند. »
و تو را همين بس كه حكم كننده خداست. محمد دشمن توست و جبرئيل پشتيبان او.
و به زودى آنكه سلطنت را براى تو آراست و تو را بر گردن مسلمين سوار كرد، خواهيد ديد كه ستمگران را چه عقوبت و جايگاه بدى است. و خواهد ديد كه كداميك از شما جايگاه بدترى داريد و لشگر ناتوانترى.
و اگر چه روزگار، مرا با تو هم گفتار كرد ولى من همچنان تو را حقير مى بينم و سرزنشت را لازم مى شمرم و توبيخت را واجب مى دانم. ولى حيف كه چشمهايمان اشكبار است و سينه هايمان آتش وار.
در شگفتم! و بسيار در شگفتم از اينكه بزرگ زادگان حزب خدا به دست بردگان آزاد شده حزب شيطان، كشته شدند!؟
و از دستهاى شماست كه خون ما مى چكد و با دهانهاى شماست كه گوشت ما كنده مى شود.
مگر نه اينكه گرگها بر گرد آن بدنهاى پاك و تابناك حلقه زده اند و كفتارها، آنها را در خاك مى غلطانند.
اگر اكنون غنيمت تو هستيم، به زودى غرامت تو خواهيم شد. آن هنگام كه هيچ چيز جز اعمال خويش را با خود نخواهى داشت و خدايت به بندگان خويش ستم نمى كند.
و ملجاء و پناه من خداست و شكوه گاه من خداست.
پس هر مكرى كه مى توانى بساز و هر تلاشى كه مى توانى بكن.
به خدا سوگند كه ريشه ياد ما را نمى توانى بخشكانى و وحى ما را نمى توانى بميرانى و دوره ما را نمى توانى به سر برسانى و ننگ اين حادثه را نيز نمى توانى از خود برانى.
عقلت منحرف و محدود است و ايام حكومتت كوتاه و معدود و جمعيتت پراكنده و مطرود.
روزى خواهد رسيد كه منادى ندا خواهد كرد: الا لعنة الله على الظالمين.
پس حمد و سپاس از آن خداى جهانيان است كه براى اولمان سعادت و مغفرت رقم زد و براى آخرمان، شهادت و رحمت.
از خدا مى خواهيم كه ثوابشان را كامل كند و بر پاداششان بيفزايد و ما را جانشينان شايسته آنان قرار دهد، كه او با محبت و مهربان است. و او براى ما كافيست و هم او بهترين پشتيبان ماست.
نفسى عميق مى كشى و مى نشينى.
پشت دشمن را به خاك ماليده اى، كار را به انجام رسانده اى و حرفى براى گفتن، باقى نگذاشته اى.
آنچه باقى گذاشته اى فقط حيرت است.
يزيد، اطرافيان يزيد، بزرگان مجلس، زنان پشت پرده، سربازان و ماءموران و محافظان و حتى اهالى كاروان همه مبهوت اين سئوالند كه آيا تو همان زينبى كه داغ ديده اى؟!
تو همان زينبى كه اسارت چشيده اى؟! تو همان زينبى كه مصيبت كشيده اى؟!
يعنى اينهمه درد و داغ و رنج و مصيبت، ذره اى از جلال تو نكاسته است؟
يعنى اينهمه تخفيف و تحقير و تكفير و ارعاب دشمن، ذره اى تو را به عقب نشينى وانداشته است؟
اين لحن، لحن محكوميت و اسارت نيست، لحن سيطره و اقتدار است.
تو به كجا متصلى زينب؟ تو از كجا مدد مى گيرى؟ تو اهل كدام جلالستانى؟
اكنون يزيد بايد چيزى بگويد و اين سكوت سنگين مجلس را بشكند. اما چه بگويد؟ تو چيزى براى او باقى نگذاشته اى.
همه اين برنامه ها و مقدمات و تشريفات براى شكستن شما بوده است و تو نه تنها نشكسته اى كه در نهايت استوارى و اقتدار، دشمن را مچاله كرده اى و دور انداخته اى.
تو همه ديدنيها و به رخ كشيدنيها را نديده گرفته اى.
تو يزيد را رسواى خاص و عام كرده اى.
اكنون هر اقدامى از سوى يزيد او را رسواتر و ضايعتر مى كند.
قتل و غارت و شكنجه و اسارت، امتحان شده است و نتيجه اش اين شده است. بايد دستى بالاى دست اين تحقير بياورد تا به شرايط مساوى دست پيدا كند. و همين راه را پيش مى گيرد: فرو خوردن خشم و اظهار بى اعتنايى.
اين بيت شعر، بهترين چيزى است كه در آن لحظه به ذهنش مى رسد:
«اين فريادى است كه شايسته زنان است و مرثيه سرايى بر داغديدگان آسان است. »
اما نه، اين شعر، مشكلى از يزيد را حل نمى كند. بهترين گواه، عكس العمل نزديكان و اطرافيان اوست.
ناگهان زنى از زنان بارگاه يزيد، بى اختيار، با سربرهنه، خود را به درون مجلس مى افكند، بر سر بريده امام، سجده مى برد و فرياد واحسيناه سر مى دهد و از ميان ضجهه ها و مويه هايش اين كلمات شنيده مى شود: «اى محبوب خاندان رسول الله! اى فرزند محمد! اى غمخوار يتيمان و بيوه زنان! اى كشته حرامزادگان!
اى يزيد! خدا دست و پايت را قطع كند و به آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.
يزيد، دستور مى دهد كه او را هر چه سريعتر از مجلس بيرون ببرند.
ابوبرزه اسلمى رو مى كند به يزيد و مى گويد: «واى بر تو اى يزيد! هيچ مى دانى چه كرده اى و چه مى كنى؟ به خدا قسم من شاهد بودم كه بر همين لب و دندانى كه تو چوب مى زنى، پيامبر بوسه مى زد و خودم شنيدم كه درباره او و برادرش حسن، مى فرمود: «شما هر دو سرور جوانان اهل بهشتيد. خدا بكشد قاتلان شما را و لعنتشان كند و مقيم دوزخشان گرداند كه بد جايگاهى است. »
خشم يزيد از اين كلام ابوبرزه اسلمى، افزونتر مى شود و فرمان مى دهد كه او را كشان كشان از مجلس بيرون ببرند.
و او در آن حال كه توسط ماءموران بر زمين كشيده مى شود به يزيد مى گويد: «بدان كه تو در قيامت با ابن زياد محشور مى شوى و صاحب اين سر، با محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
. »
يحيى بن حكم برادر مروان كه هميشه از ياران و نزديكان يزيد بوده است، فى البداهه اين دو بيت را براى يزيد مى خواند:
«آنان كه در كربلا بودند، در خويشاوندى نزديكترند از ابن زياد كه به دروغ، خود را جا زده است.
آيا اين درست است كه نسل سميه مادر بدكاره ابن زياد به شماره ريگ بيابانها باشد و از دختر رسول الله، نسلى باقى نماند؟!
يزيد، چوبى را كه در دست دارد، به سوى او پرتاب مى كند و فرياد مى زند: «ببند دهانت را. »
يحيى به اعتراض از جا بلند مى شود و به قهر مجلس را ترك مى كند و به هنگام رفتن فقط مى گويد: «ديگر در هيچ كار با تو همراهى نخواهم كرد. »
رأس الجالوت، پير مردى است از علماى بزرگ يهود كه يزيد براى به رخ كشيدن قدرت خود، او را به اين مجلس، دعوت كرده است. اما اكنون شنيدن حرفهاى تو و ديدن رفتار يزيد، او را دچار حيرت و شگفتى كرده است. رو مى كند به يزيد و مى پرسد: «آيا اين سر، واقعا سر فرزند پيامبر شماست و اين كاروان، خاندان اويند؟!»
يزيد مى گويد: «آرى، اينچنين است. »
رأس الجالوت مى پرسد: «به چه جرمى اينها كشته شدند؟»
يزيد پاسخ مى دهد: «او در مقابل حكومت ما قد برافراشت و قصد براندازى حكومت ما را داشت. »
رأس الجالوت، بهت زده مى گويد: «فرزند پيامبر كه به حكومت، شايسته تر است. نسل من پس از هفتاد پشت به داود پيامبر مى رسد و مردم به سبب اين اتصال، مرا گواهى مى دارند، خاك قدمهاى مرا بر چشم مى كشند و در هيچ مهم، بى حضور و مشورت و دستور من عمل نمى كنند.
چگونه است كه شما فرزند پيامبرتان را به فاصله يك نسل مى كشيد و به آن افتخار مى كنيد؟ به خدا قسم كه شما بدترين امتيد. »
يزيد كه همه اينها را از چشم خطا به تو مى بيند، خشمگين به تو نگاه مى كند و به او مى گويد، اگر پيامبر نگفته بود كه: «اگر كسى، نامسلمانى را كه در پناه و تعهد اسلام است بيازارد، روز قيامت دشمن او خواهم بود.
»
هم الان دستور قتلت را صادر مى كردم.
رأس الجالوت مى گويد: «اين كلام كه حجتى عليه خود توست. اگر پيامبر شما دشمنى كسى خواهد بود كه معاهد نامسلمان را بيازارد، با تو كه اولاد او را كشته اى و آزرده اى چه خواهد كرد؟! من به چنين پيامبرى ايمان مى آورم. »
و رو مى كند به سر بريده امام و مى گويد: «در پيشگاه جدت گواه باش كه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
»
يزيد دندان مى سايد و مى گويد: «عجب! به دين اسلام وارد شدى. من كه پادشاه اسلامم، چنين مسلمانى را نمى خواهم. »
و فرياد مى زند: «جلاد! بيا و گردن اين يهودى را بزن. »
مردى سرخ روى از اهالى شام به فاطمه دختر امام حسين نگاه مى كند و به يزيد مى گويد: «اين كنيزك را به من ببخش. »
فاطمه ناگهان بر خود مى لرزد، ترس در جانش مى افتد، خود را در آغوش تو مى افكند و گريه كنان مى گويد: «عمه جان! يتيم شدم! كنيز هم بشوم؟!»
و تو فاطمه را در آغوشت پناه مى دهى و آنچنانكه يزيد و آن مرد بشنوند، مى گويى: «نه عزيزم! اين حرف بزرگتر از دهان اين فاسق است. »
و خطاب به آن مرد مى گويى: «بد ياوه اى گفتى پست فطرت! اختيار اين دختر نه به دست توست و نه به دست يزيد. »
يزيد دندانهايش را به هم مى سايد و به تو مى گويد: «اين اسير من است. من هر تصميمى بخواهم درباره اش مى گيرم. »
تو پاسخ مى دهى: «به خدا كه چنين نيست. چنين حقى را خدا به تو نداده است. مگر از دين ما خارج شوى و به دين ديگرى درآيى. »
آتش خشم در جان يزيد شعله مى كشد و پرخاشگر مى گويد: «به من چنين خطاب مى كنى؟ اين پدر و برادر تو بودند كه از دين خارج شدند. »
تو مى گويى: «تو و جدت اگر مسلمان هستيد، به دست جدم و پدرم مسلمان شده ايد. »
يزيد در مقابل اين كلام تو، پاسخى براى گفتن پيدا نمى كند، جز آنكه لجوجانه بگويد: «دروغ مى گويى اى دشمن خدا. »
تو اما همين كلامش را هم بى پاسخ نمى گذارى: «چون زور و قدرت دست توست، از سر ستم، ناسزا مى گويى و مى خواهى به زور محكوممان كنى. »
يزيد در مى ماند و مرد شامى دوباره خواسته اش را تكرار مى كند و يزيد خشمش را بر سر او هوار مى كند: «خدا مرگت دهد. خفقان بگير. »
ماندن شما در اين مجلس، بيش از اين، به صلاح يزيد نيست.
خطبه تو نه تنها مستى را از سر خود او پرانده، كه همه را از آشنا و غريبه و دور و نزديك، مقابل او ايستانده و همه نقشه هايش را نقش بر آب كرده.
اگر مردم چهار كلام ديگر از اين دست بشنوند و دو جراءت و شهامت ديگر از اين دست ببيند، ديگر قابل كنترل نيستند.
به زودى خبر خطبه و خطابه تو در مقابل يزيد، در سراسر شام مى پيچيد و حيثيتى براى دستگاه يزيد باقى نمى گذارد.
در شرايطى كه مدعيان مردى و مردانگى، در مقابل حكومت، جراءت سخن گفتن ندارند، ايستادن زنى در مقابل يزيد و لجن مال كردن او، حادثه كوچكى نيست. بخصوص كه گفته مى شود؛ اين زن در موضع اسارت و مظلوميت بوده است و نه در موضع حاكميت و قدرت.
و اين تازه، اولين شراره هاى آتشى است كه تو برپا كرده اى. اين آتش تا دودمان باعث و بانى اين ستمها و اولين غاصبان حقوق اهل بيت را نسوزاند، خاموش نمى شود.
يزيد فرياد مى زند: «ببريدشان. همه شان را ببريد و در خرابه كنار همين قصر، سكنى دهيد تا تكليفشان را روشن كنم. »