• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12554 / دانلود: 3673
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو هفدهم

خرابه، جايى است بى سقف و حصار، در كنار كاخ يزيد كه پيداست بعد از اتمام بناى كاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرماى شب، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى.

تنها در گوشه اى از آن، سقفى در حال فرو ريختن هست كه جاى امنى براى اسكان بچه ها نيست.

وقتى يكى از كودكان با ديدن سقف، متوحش مى شود و به احتمال فروريختن آن اشاره مى كند، ماءمور مى خندد و به ديگرى مى گويد: «اينها را نگاه كن! قرار است فردا همگى كشته شوند و امروز نگران فروريختن سقف اند.»

طبيعى است كه اين كلام، رعب و وحشت بچه ها را بيشتر كند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:

عزيزانم! مطمئن باشيد كه ما كشته نخواهيم شد. ما به مدينه عزيمت مى كنيم و شما به خانه هاى خود باز مى گرديد.

دلهاى بچه ها به اميد آينده آرام مى گيرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى كردن نيست.

چهره هايى كه آسمان هرگز رنگ رويشان را نديده، بايد در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقيم آفتاب ظهر پوست بيندازند.

انگار كه لطيف ترين گلهاى گلخانه اى را به كويرى ترين نقطه جهان، تبعيد كرده باشند.

تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسكان نداده اى، هنوز اشكهايشان را نسترده اى، هنوز آرامشان نكرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رويشان نگرفته اى كه زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى كند و ظرف غذا را پيش رويت مى نهد.

بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پيچد و توجه كودكانى را كه مدتهاست جز گرسنگى نكشيده اند و جز نان خشك نچشيده اند، به خود جلب مى كند.

تو زن را دعا مى كنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گويى: «مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است؟»

زن مى گويد: «به خدا قسم كه اين صدقه نيست، نذرى است بر عهده من كه هر غريب و اسيرى را شامل مى شود. »

تو مى پرسى كه: «اين چه عهد و نذرى است؟!»

و او توضيح مى دهد كه: «در مدينه زندگى مى كرديم و من كودك بودم كه به بيمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا كنند. در اين هنگام پسرى خوش سيما وارد خانه شد. او حسين فرزند آنها بود.

على او را صدا كرد و گفت: حسين جان! دستت را بر سر اين دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه.

حسين، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا يافتم و آنچنان شفا يافتم كه تا كنون به هيچ بيمارى مبتلا نشده ام.

گردش روزگار، مرا از مدينه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنى داد.

من از آن زمان نذر كرده ام كه براى سلامتى آقا حسين به اسيران و غريبان، احسان كنم تا مگر جمال آن عزيز را دوباره ببينم. »

تو همين را كم داشتى زينب! كه از دل صيحه بكشى و پاره هاى جگرت را از ديدگانت فرو بريزى.

و حالا اين سجاد است كه بايد تو را آرام كند و اين كودكانند كه بايد به دلدارى تو بيايند.

در ميان ضجه ها و گريه هايت به زن مى گويى: «حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسيدى. » من زينبم، دختر فاطمه و على و خواهر حسين و اين سر كه بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسينى است كه تو به دنبالش مى گردى و اين كودكان، فرزندان حسين اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسيد. »

زن نعره اى از جگر مى كشد و بيهوش بر زمين مى افتد.

تو پيش پيكر نيمه جان او زانو مى زنى و اشكهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى

زن به هوش مى آيد، گريه مى كند، زار مى زند، گيسوانش را مى كند، بر سر و صورت مى كوبد. و دوباره از هوش مى رود.

باز به هوش مى آيد، خود را بر خاك مى كشد، بر پاى كودكان بوسه مى زند، خاك پايشان را به اشك چشم مى شويد و باز از هوش مى رود.

آنچنانكه تو ناگزير مى شوى دست از تعزيت خود بردارى و به تيمار اين زن غريب بپردازى.

تو هنوز خود را باز نيافته اى و كودكان هنوز از تداعى اين خاطره جگر سوز فارغ نشده اند كه زنى ديگر با كوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود.

چهره اين زن، اما براى تو آشناست. او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به ياد مى آورى.

چهره او از دوران كودكى ات به ياد مانده است. زمانى كه به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى كمك به كارهاى خانه مادرت التماس مى كرد.

او دختر كوچك و دوست داشتنى و شيرينى را در ذهن دارد و به نام زينب كه هر بار به خانه فاطمه مى رفته، سراپاى او را غرق بوسه مى كرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التيام مى يافته. آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه مى كرده تا با محبوب كوچك خود، تجديد ديدار كند و از آغوش او وام التيام بگيرد.

او واله و سرگشته زينب شده، اما حوادثى او را از مدينه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زينب، كوتاه ساخته. و براى اينكه خدا عطش اشتياق او را به زلال وصال زينب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غريبان و اسيران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.

او باور نمى كند كه تو زينبى! و چگونه ممكن است كه آن عقيله، آن دردانه و عزيز كرده قوم و قبيله، اكنون ساكن خرابه اى در شام شده باشد؟!

چگونه ممكن است كه بانوى بانوان عالم، رخت اسيرى بر تن كرده باشد؟!

انكار او، و نقل خاطرات او تنها كارى كه مى كند، مشتعل كردن آتش عزاى تو و بچه هاست.

خرابه تا نيمه هاى شب، نه خرابه اى در كنار كاخ يزيد كه عزاخانه اى است در سوگ حسين و برادران و فرزندان حسين.

بچه ها با گريه به خواب مى روند و تو مهياى نماز شب مى شوى.

اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى كه صداى دختر سه ساله حسين به گريه بلند مى شود. گريه اى نه مثل هميشه. گريه اى وحشتزده، گريه اى به سان مارگزيده. گريه كسى كه تازه داغ ديده. ديگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گيرند و تو گمان مى كنى كه هم الان آرام مى گيرد و صبر مى كنى.

بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گيرد.

پيش از اين هم رقيه هرگز آرام نبوده است. از خود كربلا تا همين خرابه. لحظه اى نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظه اى نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثيه نخوانده باشد.

انگار كه داغ رقيه، بر خلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.

به همين دليل در تمام طول راه، و همه منازل بين راه، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلايش نشسته اند و يا لااقل پا به پاى او گريسته اند. هر بار كه گفته است: «كجاست پدرم؟ كجاست حمايتگرم؟ كجاست پناهگاهم؟»

همه با او گريسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.

هر بار كه گفته است: «عمه جان! از ساربان بپرس كه كى به منزل مى رسيم. » همه تلاش كرده اند كه با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شيرين به او، رنج سفر را برايش كم كنند.

اما امشب انگار ماجرا فرق مى كند. اين گريه با گريه هميشه متفاوت است. اين گريه، گريه اى نيست كه به سادگى آرام بگيرد و به زودى پايان بپذيرد.

انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است اين دختر سه ساله. فقط خودش كه گريه نمى كند، با مويه هاى كودكانه اش، همه را به گريه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى كند.

تو هنوز بر سر سجاده اى كه از سر بريده حسين مى شنوى كه مى گويد: «خواهرم! دخترم را آرام كن. »

تو ناگهان از سجاده كنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى. او رقيه را در آغوش گرفته است، بر سينه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى كند كه با لحن شيرين پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمى شود.

تو بچه را از آغوشش مى گيرى و به سينه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن كودك وحشت مى كنى.

- رقيه جان! رقيه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزيز دلم! بگو كه در خواب چه ديده اى! تو را به جان بابا حرف بزن.

رقيه كه از شدت گريه به سكسكه افتاده است، بريده بريده مى گويد:

«بابا، سر بابا را در خواب ديدم كه در طشت بود و يزيد بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت كه بيا. »

تو با هر زبانى كه بلدى و با هر شيوه اى كه هميشه او را آرام مى كرده اى، تلاش مى كنى كه آرامش كنى و از ياد پدر غافلش گردانى، اما نمى شود، اين بار، ديگر نمى شود.

گريه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه كودكان و زنان خرابه نشين را و سجاد را آنچنان به گريه مى اندازد كه خرابه يكپارچه گريه و ضجه مى شود و صدا به كاخ يزيد مى رسد.

يزيد كه مى شنود؛ دختر حسين به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد كه سر را به خرابه بياورند.

ورود سر بريده امام به خرابه، انگار تازه اول مصيبت است. رقيه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر كنده پيچ و تاب مى خورد.

مى نشيند، برمى خيزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى كند، بر سر و صورت و دهان خود مى كوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى كشد، مى بويد، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آميزد، اشك مى ريزد، ضجه مى زند، صيحه مى كشد، مويه مى كند، روى مى خراشد، گريه مى كند، مى خندد، تاولهاى پايش را به پدر نشان مى دهد، شكوه مى كند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى كند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتيان را به آتش مى كشد.

بابا! چه كسى محاسن تو را خونين كرده است؟

بابا! چه كسى رگهاى تو را بريده است؟

بابا! چه كسى در اين كوچكى مرا يتيم كرده است؟

بابا! چه كسى يتيم را پرستارى كند تا بزرگ شود؟

بابا! اين زنان بى پناه را چه كسى پناه دهد؟

بابا! اين چشمهاى گريان، اين موهاى پريشان، اين غربيان و بى پناهان را چه كسى دستگيرى كند؟

بابا! شبها وقت خواب، چه كسى برايم قرآن بخواند؟ چه كسى با دستهايش موهايم را شانه كند؟ چه كسى با لبهايش اشكهايم را برويد؟

چه كسى با بوسه هايش غصه هايم را بزدايد؟ چه كسى سرم را بر زانويش بگذارد؟ چه كسى دلم را آرام كند؟

كاش مرده بودم بابا! كاش فداى تو مى شدم! كاش زير خاك بودم! كاش به دنيا نمى آمدم! كاش كور مى شدم و تو را در اين حال و روز نمى ديدم.

مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ اين چه سفرى بود كه ميان سر و بدنت فاصله انداخت؟ اين چه سفرى بود كه تو را از من گرفت؟

باباى شجاع من! چه كسى جراءت كرد بر سينه تو بنشيند؟ چه كسى جراءت كرد سرت را از تن جدا كند؟ چه كسى جراءت كرد دخترت را يتيم كند؟

تو كجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟

تو كجا بودى بابا وقتى به ما سيلى مى زدند؟

تو كجا بودى بابا وقتى كاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى كردند؟

تو كجا بودى بابا وقتى آب را از ما دريغ مى كردند؟

تو كجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟

تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام را كتك مى زدند؟

تو كجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجير مى بستند؟

تو كجا بودى بابا وقتى شبها در بيابانهاى ترسناك رهايمان مى كردند؟

تو كجا بودى بابا وقتى سايه بانى را در ظل آفتاب از ما مضايقه مى كردند؟

تو كجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خنديدند؟

تو كجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتيم و از مركب مى افتاديم و زير دست و پاى شترها مى مانديم؟

تو كجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى كردند و پيش چشمهاى گريان ما مى رقصيدند؟

تو كجا بودى بابا وقتى بدنهايمان زخم شد و پوست صورتهايمان برآمد؟

تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زينب سجاد را در سايه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گريه مى كرد؟

تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زينب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گريه مى كرد؟

تو كجا بودى بابا وقتى سكينه سرش را بر شانه عمه ام زينب مى گذاشت و زارزار مى گريست؟

تو كجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجير سجاد خون مى چكيد؟

تو كجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زديم؟

جان من فداى تو باد بابا كه مظلومترين باباى عالمى!

بابا! من اين را مى فهمم كه تو فقط باباى من نيسى، باباى همه جهانى.

پدر همه عالمى، امام دنيا و آخرتى، نوه پيامبرى، فرزند على و فاطمه اى، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى، تو برادر زينى!

من اينها را مى فهمم و مى فهمم كه تو باباى همه كودكان جهانى نو مى فهمم كه همه دنيا به تو نيازمند است. اما الان من بيش از همه به تو محتاجم و بيشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام.

هيچ كس به اندازه من غربت و يتيمى و نياز به دستهاى تو را احساس نمى كند. همه ممكن است بدون تو هم زندگى كنند ولى من بدون تو مى ميرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بى آب هم اگر بتوانم زندگى كنم، بى تو نمى توانم.

تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.

بى روح، بى نفس، بى جان، چه كسى تا به حال زنده مانده است؟!

بابا! بيا و مرا ببر.

زينب! زينب! زينب!

اينجا همان جايى است كه تو به اظطرار و استيصال مى رسى.

اينجا همان جايى است كه تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى كنى. تويى كه در مقابل يزيد و ابن زياد، آنچنان استوار ايستادى كه پشت نخوتشان را به خاك ماليدى، اكنون، اينجا و در مقابل اين كودك سه ساله احساس عجز مى كنى.

چه كسى مى گويد كه اين رقيه بچه است؟

فهم همه بزرگان را با خود حمل مى كند.

چه كسى مى گويد كه اين دختر، سه ساله است؟

عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!

چه كسى مى گويد كه اين رقيه، كودك است؟

زانوان بزرگترين عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.

نگاه كن! اگر كه ساكت شده است، لبهايش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.

اگر صدايش شنيده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شايسته شنيدن، يافته است.

نگاه كن زينب! آرام گرفت! انگار رقيه آرام گرفت.

دلت ناگهان فرو مى ريزد و صداى حسين در گوش جانت مى پيچد كه رقيه را صدا مى زند و مى گويد: «بيا! بيا دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم. »

شنيدن همين ندا، عروج روح رقيه را براى تو محرز مى كند. نيازى نيست كه خودت را به روى رقيه بيندازى، او را در آغوش بگيرى، بدن سردش را لمس كنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببينى.

درد و داغ رقيه تمام شد و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.

اما اكنون ناگهان صيحه توست كه سينه آسمان را مى شكافد. انگار مصيبت تو تازه آغاز شده است.

همه كربلا و كوفه و شام، يك طرف، و اين خرابه يك طرف.

همه غمها و دردها و غصه ها يك طرف و غم رقيه يك طرف.

نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان، نمى توانند تو را در اين غم تسلى ببخشد.

و چگونه تسلى دهند فرشتگانى كه خود صاحب عزايند و پر و بالشان به قدرى از اشك سنگين شده است كه پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.

تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.

پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه اين داغها و دردها رابگشا.

پرتو هيجدهم

مگر نه بزرگترين آرزوى هر غريب، رسيدن به موطن خويش است؟ و مگر نه مقصد مدينه در پيش است؟

پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى كنى و در كجاوه تنهايى خودت، اشك مى ريزى؟

نمى توان گفت كه هر چه بود، گذشت. ولى مى توان گفت كه فصل مصيبت، سپرى شد. اگر چه اين فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، كش آمد و اگرچه اين فصل، خزانى جاودانه براى عالم، رقم زد.

نمى توان توقع كرد كه تو اكنون كه به مدينه باز مى گردى، تمام خاطرات اين سفر را، اين سفر پر رنج و راز و خطر را تداعى نكنى و براى لحظه لحظه آن، در خلوت كجاوه خودت، اشك نريزى.

اما تو بايد خودت را هم حفظ كنى زينب! چرا كه كار تو هنوز به اتمام نرسيده است.

پس به ياد بياور اما گريه نكن.

يزيد شما را ميان اقامت در شام و مراجعت به مدينه، مخير ساخت. و تو و امام، مراجعت به مدينه را برگزيديد.

تو گفتى: «ما را به مدينه برگردان. ما به سوى جدمان هجرت مى كنيم» به هنگام خروج از شام، يزيد پول زيادى براى تو پيشكش آورد و گفت: «اين را به عوض خون حسين بگيريد. »

و تو بر سرش فرياد زدى كه: «واى بر تو اى يزيد كه چقدر وقيح و سنگدل و بى حيايى. برادرم را مى كشى و در عوض آن به من مال مى دهى؟!»

يزيد شرمگين سرش را به زير افكند و پولهايش را پس كشيد.

يزيد به جبران گذشته، نعمان بن بشير را كه مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى كاروان برگزيد و به او سفارش كرد كه همه گونه با اهل كاروان مدارا كند.

كاروان را از كناره شهرها بگذارند و در جاى خوب مقام دهد. و ماءموران و محافظان را از اطراف كاروان، دورتر نگاه دارد تا اهل كاروان معذب نشوند.

و نيز دستور داد كه بر شترها كجاوه بگذارند و كجاوه ها را با پارچه هاى ابريشمين و زربفت، زينت دهند و...

و تو وقتى چشمت به اين پارچه هاى رنگارنگ افتاد، خشمگين شدى و فرياد زدى: اين پارچه هاى الوان و اين زينتها را فرو بريزيد. اين كاروان، عزادار فرزند رسول الله است. كاروان را سياه بپوشانيد تا مردم همه بدانند كه اين كاروان مصيبت زده شهادت اولاد زهر است. »

و دستور دادى كه علاوه بر آن، در پس و پيش و ميان كاروان پرچمهاى سياه برافرازند تا هر كس به اين كاروان بر مى خورد، بفهمد كه چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است و بفهمد كه باعث و بانى اين اتفاق كه بوده است و بفهمد كه... و براى دستگاه يزيد حيثيتى نماند.

با خطبه اى كه تو در مجلس يزيد خواندى، با تعزيتى كه تو در شام بر پا كردى و با خطبه تكان دهنده اى كه سجاد در مسجد شام خواند، يزيد بر حكومت خود ترسيد و اگر چه به دروغ، اظهار ندامت كرد.

به تو گفت: «خدا لعنت كند ابن زياد را كه حسين را به قتل رساند. من هرگز به قتل حسين، راضى نبودم. »

تو پاسخ دادى: «اى يزيد به خدا قسم كه برادرم حسين را جز تو كسى نكشت. و اگر فرمان تو نبود، ابن زياد كوچكتر و حقيرتر از آن بود كه به چنين كار بزرگى دست بزند. تو از خدا نترسيدى؟ به قتل كسى دست يازيدى كه پيامبر درباره اش فرموده بود: حسن و حسين جوانان بهشتى اند. اگر بگويى رسول خدا چنين نگفته است، دروغ گفته اى و مردم تو را تكذيب خواهند كرد و اگر بگويى گفته است، خصم خودت شده اى. »

و يزيد سر فرو انداخت و به اين آيه از قرآن، اعتراف كرد كه: ذرية بعضها من بعض.(43)

به آينده فكر كن زينب! به رسالتى كه بر دوش توست! به مدينه اى كه پيش روى توست.

تا ساعتى ديگر، قاصدى خبر شهادت حسين و دو فرزندت را به شويت عبدالله خواهد داد. و عبدالله گريه كنان خواهد گفت: انالله و انااليه راجعون.

غلامى كه نامش ابوالسلاس است به طعنه خواهد گفت: «اين مصيبت از حسين به ما رسيد. »

و عبدالله كفش خود را بر دهان او خواهد كوبيد كه: «اى حرامزاده! درباره حسين چنين جسارتى مى كنى؟ به خدا قسم كه اگر در آنجا حضور داشتم، دست از دامنش بر نمى داشتم تا در ركابش كشته شوم.

سوگند به خدا كه آنچه تحمل اين مصيبت را بر من ممكن مى كند و آرامشم مى بخشد اين است كه اين دو فرزند، همراه حسين و در راه حسين كشته شدند.»

و سپس روى به آسمان خواهد كرد و خواهد گفت: «خدايا! مصيبت حسين، جانم را گداخت اما تو را سپاس مى گويم كه اگر خودم نبودم تا جانم را فدايش كنم، دو فرزندم را قربانى خاك پايش كردم. »

زير لب زمزمه مى كنى: كاش هزار فرزند مى داشتم و همه را فداى يك تار موى حسين مى كردم. »

و نام آرام بخش حسين را زير لب ترنم مى كنى:

حسين! حسين! حسين!

حسين اگر بود، تحمل همه اين رنجها و دردها و داغها اينقدر مشكل نبود. حتى داغ على اكبر، حتى مصيبت قاسم، حتى شهادت على اصغر، حتى عروج عباس...!

عباس؟! تو با خواهرت چه كردى عباس؟! تو از كجا آمده بودى عباس؟ تو چگونه خودت را با جگر زينب، پيوند زدى؟

هم اكنون كه به مدينه مى رسيم، من به مادرت چه بگويم؟

بگويم ام البنين! مادر پسران مادر كدام پسران؟ كجايند آن چهار سروى كه تو روانه كربلا كردى؟

بگويم: ام البنين! همه مادران عالم بايد تربيت پسر را از تو ياد بگيرند، همه مردان عالم بايد پيش تو درس ادب بخوانند.

حسين! حسين! حسين!

جاذبه عشق تو با اين چهار جوان چه كرد؟ با پيران و سالخوردگان چه كرد؟ با حبيب چه كرد؟ با مسلم چه كرد؟

حسين! حسين! حسين!

تو اگر بودى، سينه تسلاى تو اگر بود، نگاه آرام بخش تو اگر بود، همه غمهاى عالم، قابل تحمل بود.

پدرم فداى آنكه عمود خيمه اش شكسته شد.

پدرم فداى آنكه غمگين در گذشت.

پدرم فداى آنكه تشنه جان سپرد.

پدرم فداى آنكه محاسنش غرق خون شد.

پدرم فداى آنكه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست. راستى حسين! اين سئوال تو را چه پاسخ گفتند وقتى كه پرسيدى: فبم تستحلون دمى؟(44)

راستى، يك قطره از خون على اصغر حتى به زمين نچكيد...

ميان دست و بدن عباس، چقدر فاصله افتاده بود؟

هيچ كس آب نخورد، حتى وقتى كه آب آزاد شد.

راستى رقيه به حسين چه گفت، رقيه با حسين چه كرد كه حسين به او پروانه رفتن داد؟

از همه سخت تر وداع بود. وداع با حسين. وداع با جهان، وداع با جان، وداع با هر چه كه دوست داشتنى است.

زينب! زينب! زينب!

تو را به خدا خودت را حفظ كن.

كار تو هنوز به اتمام نرسيده است.

تو تازه بايد پيام كربلايى ات را از مدينه رسول الله به تمام عالم منتشر كنى.

تو بايد خون حسين را تا ابد تازه نگه دارى.

و اصلا مگر نه مرجعيت آشكار، پس از حسين با توست؟ مگر نه سجاد بايد

بايد در پرده اختفا بماند تا نسل امامت حفظ شود؟ پس تو از اين پس، پناه مردمى، مرجع پرسشهاى مردمى، حلال مشكلات مردمى و پرچم هدايت مردمى و شاخص ميان حق و باطل مردمى.

رداى امامت با دستهاى توست كه از دوش حسين به قامت سجاد منتقل مى شود.

پس گريه نكن زينت! خودت را حفظ كن زينب!

اكنون آرام آرام به مدينه نزديك مى شوى و رسالتى كه در مدينه چشم انتظار توست، از آنچه تاكنون بر دوش خود، حمل كرده اى، كمتر نيست.

پرده كجاوه را كنار مى زنى و از پشت پرده هاى اشك به راه، نگاه مى كنى. چيزى تا مدينه نمانده است.

سواد مدينه كه از دور پيدا مى شود، فرمان مى دهى كه همگان از مركبها پياده شوند:

به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بياييد!

همه پياده مى شوند. و امام فرمان مى دهد كه همان جا خيمه را علم كنند. سپس بشيرين جذلم را صدا مى كند و به او مى گويد: «بشير! پدرت شاعر بود، خدا رحمتش كند. تو نيز شعر مى توانى سرود؟»

بشير مى گويد: «آرى يابن رسول الله. »

امام مى فرمايد: پس، پيش از ما به مدينه برو و شهادت اباعبدالله را به اطلاع مردم برسان.

بشير به تاخت خود را به مدينه مى رساند، مقابل مسجد پيامبر مى ايستد و اين دو بيت را فرياد مى زند:

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها

قتل الحسين فادمعى مدرار

الجسم منه بكربلاء مضرج

و الرأس منه على القناة يدار

اى اهل يثرب! ديگر مدينه جاى ماندن نيست، كه حسين به شهادت رسيده است. پس همه چشمها بايد هماره بر او بگريند كه حسين در كربلا به خون تپيد و سرش بر نيزه ها چرخيد.

و اعلام مى كند كه: «اى اهل مدينه! على، فرزند حسين با عمه ها و خواهرانش به نزديكى شهر رسيده اند. من جاى آنها را به شما نشان خواهم داد.

خبر، به سرعت باد در همه كوچه پس كوچه ها و خانه هاى مدينه مى پيچيد و شهر يكپارچه، ضجه و ناله مى شود.

زنان و دختران از خانه ها بيرون مى ريزند، روى مى خراشند، موى مى كنند، بر سر و صورت مى زنند، خاك بر سر مى ريزند و شيون و فرياد مى كنند.

هاتفى ميان زمين و آسمان، صلا مى دهد: «اى آنانكه حسين را نشناختيد و او را به قتل رسانديد! بشارت باد بر شما عذاب و مصيبت جانسوز. تمام اهل آسمان، از پيامبران تا فرشتگان شما را نفرين مى كنند. پس بدانيد كه لعنت شما بر زبان سليمان و موسى و عيسى گذشته است. »

ام لقمان، دختر عقيل، با شنيدن اين خبر، با سر و پاى برهنه از خانه بيرون مى جهد و سرآسيمه و ديوانه وار اين اشعار را مى خواند:

ما ذا تقولون اذ قال النبى بكم

ما ذا فعلتم و انتم آخرالامم

بعترتى و باهلى بعد مفتقدى

منهم اسارى و قتلى ضرجوابدم

ما كان هذا جزائى اذ نصحت لكم

ان تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى

چه پاسخى براى پيامبر داريد اگر به شما بگويد كه شما به عنوان آخرين امت بر سر عترت و خاندانم، پس از من چه آورديد؟ عده اى را اسير كرديد و عده اى را به خون كشيديد؟ پاداش من كه خير خواه شما بودم اين نبود كه با بازماندگانم اينسان بدى كنيد. »

دختر جوانى با شنيدن اين خبر، همچون جنون زده ها از خانه بيرون مى زند، و بى چادر و مقنعه و كفشى در كوچه راه مى رود و سر تكان مى دهد و با خود مويه مى كند:

«پيام آورى، خبر مرگ مولايم را آورد،

خبر، دلم را به آتش كشيد. تنم را بيمار كرد و جانم را اندوهگين ساخت.

پس اى چشمهاى من يارى كنيد و اشك بباريد و پيوسته و مدام بباريد.

اشك بر آن كسى كه در مصيبت او عرش خدا به لرزه در آمد و با شهادت او مجد و دين ما به تباهى رفت.

آرى گريه كنيد بر پسر دختر پيامبر و وصى و جانشين او. هر چند كه جايگاه و منزل او از ما دور است. »

پيش از آنكه بشير، باز گردد، مردم ضجه زنان و مويه كنان، از مدينه بيرون مى ريزند و با اشك و آه و گريه به استقبال شما مى آيند.

مدينه جز هنگام ارتحال پيامبر، چنين درد و داغ و آه و شيونى را به خود نديده است.

زنان، زنان مدينه، زنان بنى هاشم كه چند ماه پيش تو را بدرقه كردند اكنون تو را به جا نمى آورند. باور نمى كنند كه تو همان زينبى باشى كه چند ماه پيش، از مدينه رفته اى. باور نمى كنند كه درد و داغ و مصيبت، در عرض چند ماه بتواند همه موهاى زنى را يك دست سپيد كند، بتواند چشمها را اينچنين به گودى بنشاند، بتواند رنگ صورت را برگرداند و بتواند كسى را اينچنين ضعيف و زرد و نزار گرداند. تازه آنها چگونه مى توانند بفهمند كه هر مو چگونه سپيد گشته است و هر چروك با كدام داغ، بر صورت نقش بسته است.

امام در ميان ازدحام مردم، از خيمه بيرون مى آيد، بر روى بلندى اى مى رود و در حالى كه با دستمالى، مدام اشكهايش را مى سترد، براى مردم خطبه مى خواند، خطبه اى كه در اوج حمد و سپاس و رضايت و اقتدار، آنچنان ابعاد فاجعه را براى مردم مى شكافد كه ضجه ها و ناله هايشان، بيابان را پر مى كند: «همينقدر بدانيد مردم كه پيغمبر به جاى اينكه سفارش ما را كرد، اگر توصيه كرده بود كه با ما بجنگند، بدتر از آنچه كه كردند در توانشان نبود. »

مردم، كاروان را بر سر دست و چشم خويش به سوى مدينه پيش مى برند.

وقتى چشم تو به دروازه مدينه مى افتد، زير لب با مدينه سخن مى گويى و به پهناى صورت، اشك مى ريزى:

مدينة جدنا لا تقبلينا

فبا الحسرات و الاحزان جئنا

خرجنا منك بالاهلين جمعا

رجعنا لا رجال و لا بنينا

ما را به خود راه مده اى مدينه جد ما كه با كوله بارى از حزن و حسرت آمده ايم.

همه با هم بوديم وقتى كه از پيش تو مى رفتيم اما اكنون بى مرد و فرزند، بازگشته ايم. »

به حرم پيامبر كه مى رسى، داخل نمى شوى، دو دست بر چهارچوبه در مى گذارى و فرياد مى زنى: «يا جداه! من خبر شهادت برادرم حسين را برايت آورده ام. »

و همچون آفتابى كه در آسمان عاشورا درخشيد و در كوفه و شام به شفق نشست، در مغرب قبر پيامبر، غروب مى كنى.

افتان و خيزان به سمت قبر پيامبر مى دوى، خودت را روى قبر مى اندازى و درد دلت را با پيامبر، آغاز مى كنى. شايد به اندازه همه آنچه كه در طول اين سفر گريسته اى، پيش پيامبر، گريه مى كنى و همه مصائب و حوادث را موبه مو برايش نقل مى كنى و به يادش مى آورى آن خواب را كه او براى تو تعبير كرد.

انگار كه تو هنوز همان كودكى كه در آغوش پيامبر نشسته اى و او اشكهاى تو را با لبهايش مى سترد و خواب تو را تعبير مى كند:

«آن درخت كهنسال، جد توست عزيز دلم كه به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ريسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه ديگر خوش مى كنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى كه آن دو نيز در پى هم، ترك اين جهان مى گويند و تو را با يك دنيا مصيبت و غربت، تنها مى گذارند. »

- تعبير شد خواب كودكى هاى من پيامبر! و من اكنون با يك دنيا مصيبت و غربت تنها مانده ام.