پرتو هفدهم
خرابه، جايى است بى سقف و حصار، در كنار كاخ يزيد كه پيداست بعد از اتمام بناى كاخ، معطل مانده است. نه در مقابل سرماى شب، حفاظى دارد و نه در مقابل آفتاب طاقت سوز روز، سر پناهى.
تنها در گوشه اى از آن، سقفى در حال فرو ريختن هست كه جاى امنى براى اسكان بچه ها نيست.
وقتى يكى از كودكان با ديدن سقف، متوحش مى شود و به احتمال فروريختن آن اشاره مى كند، ماءمور مى خندد و به ديگرى مى گويد: «اينها را نگاه كن! قرار است فردا همگى كشته شوند و امروز نگران فروريختن سقف اند.»
طبيعى است كه اين كلام، رعب و وحشت بچه ها را بيشتر كند اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
عزيزانم! مطمئن باشيد كه ما كشته نخواهيم شد. ما به مدينه عزيمت مى كنيم و شما به خانه هاى خود باز مى گرديد.
دلهاى بچه ها به اميد آينده آرام مى گيرد. اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى كردن نيست.
چهره هايى كه آسمان هرگز رنگ رويشان را نديده، بايد در هجوم سرماى شب بسوزند و در تابش مستقيم آفتاب ظهر پوست بيندازند.
انگار كه لطيف ترين گلهاى گلخانه اى را به كويرى ترين نقطه جهان، تبعيد كرده باشند.
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسكان نداده اى، هنوز اشكهايشان را نسترده اى، هنوز آرامشان نكرده اى و هنوز گرد و غبار راه از سر و رويشان نگرفته اى كه زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود. به تو سلام مى كند و ظرف غذا را پيش رويت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پيچد و توجه كودكانى را كه مدتهاست جز گرسنگى نكشيده اند و جز نان خشك نچشيده اند، به خود جلب مى كند.
تو زن را دعا مى كنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گويى: «مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است؟»
زن مى گويد: «به خدا قسم كه اين صدقه نيست، نذرى است بر عهده من كه هر غريب و اسيرى را شامل مى شود. »
تو مى پرسى كه: «اين چه عهد و نذرى است؟!»
و او توضيح مى دهد كه: «در مدينه زندگى مى كرديم و من كودك بودم كه به بيمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا كنند. در اين هنگام پسرى خوش سيما وارد خانه شد. او حسين فرزند آنها بود.
على او را صدا كرد و گفت: حسين جان! دستت را بر سر اين دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه.
حسين، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا يافتم و آنچنان شفا يافتم كه تا كنون به هيچ بيمارى مبتلا نشده ام.
گردش روزگار، مرا از مدينه و آن خاندان دور كرد و در اطراف شام سكنى داد.
من از آن زمان نذر كرده ام كه براى سلامتى آقا حسين به اسيران و غريبان، احسان كنم تا مگر جمال آن عزيز را دوباره ببينم. »
تو همين را كم داشتى زينب! كه از دل صيحه بكشى و پاره هاى جگرت را از ديدگانت فرو بريزى.
و حالا اين سجاد است كه بايد تو را آرام كند و اين كودكانند كه بايد به دلدارى تو بيايند.
در ميان ضجه ها و گريه هايت به زن مى گويى: «حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسيدى. » من زينبم، دختر فاطمه و على و خواهر حسين و اين سر كه بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسينى است كه تو به دنبالش مى گردى و اين كودكان، فرزندان حسين اند. نذرت تمام شد و كارت به سرانجام رسيد. »
زن نعره اى از جگر مى كشد و بيهوش بر زمين مى افتد.
تو پيش پيكر نيمه جان او زانو مى زنى و اشكهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى
زن به هوش مى آيد، گريه مى كند، زار مى زند، گيسوانش را مى كند، بر سر و صورت مى كوبد. و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آيد، خود را بر خاك مى كشد، بر پاى كودكان بوسه مى زند، خاك پايشان را به اشك چشم مى شويد و باز از هوش مى رود.
آنچنانكه تو ناگزير مى شوى دست از تعزيت خود بردارى و به تيمار اين زن غريب بپردازى.
تو هنوز خود را باز نيافته اى و كودكان هنوز از تداعى اين خاطره جگر سوز فارغ نشده اند كه زنى ديگر با كوزه آبى در دست وارد خرابه مى شود.
چهره اين زن، اما براى تو آشناست. او تو را به جا نمى آورد اما تو خوب او را به ياد مى آورى.
چهره او از دوران كودكى ات به ياد مانده است. زمانى كه به خانه مادرت زهرا مى آمد و براى كمك به كارهاى خانه مادرت التماس مى كرد.
او دختر كوچك و دوست داشتنى و شيرينى را در ذهن دارد و به نام زينب كه هر بار به خانه فاطمه مى رفته، سراپاى او را غرق بوسه مى كرده و او را در آغوش مى گرفته و قلبش التيام مى يافته. آنچنانكه تا سالها كمك به كار خانه را بهانه مى كرده تا با محبوب كوچك خود، تجديد ديدار كند و از آغوش او وام التيام بگيرد.
او واله و سرگشته زينب شده، اما حوادثى او را از مدينه دور كرده و دست نگاهش را از جمال زينب، كوتاه ساخته. و براى اينكه خدا عطش اشتياق او را به زلال وصال زينب فرو بنشاند، عهد كرده كه عطش غريبان و اسيران و در راه ماندگان را فرو بنشاند.
او باور نمى كند كه تو زينبى! و چگونه ممكن است كه آن عقيله، آن دردانه و عزيز كرده قوم و قبيله، اكنون ساكن خرابه اى در شام شده باشد؟!
چگونه ممكن است كه بانوى بانوان عالم، رخت اسيرى بر تن كرده باشد؟!
انكار او، و نقل خاطرات او تنها كارى كه مى كند، مشتعل كردن آتش عزاى تو و بچه هاست.
خرابه تا نيمه هاى شب، نه خرابه اى در كنار كاخ يزيد كه عزاخانه اى است در سوگ حسين و برادران و فرزندان حسين.
بچه ها با گريه به خواب مى روند و تو مهياى نماز شب مى شوى.
اما هنوز قامت نشسته خود را نبسته اى كه صداى دختر سه ساله حسين به گريه بلند مى شود. گريه اى نه مثل هميشه. گريه اى وحشتزده، گريه اى به سان مارگزيده. گريه كسى كه تازه داغ ديده. ديگران به سراغش مى روند و در آغوشش مى گيرند و تو گمان مى كنى كه هم الان آرام مى گيرد و صبر مى كنى.
بچه، بغل به بغل و دست به دست مى شود اما آرام نمى گيرد.
پيش از اين هم رقيه هرگز آرام نبوده است. از خود كربلا تا همين خرابه. لحظه اى نبوده كه آرام گرفته باشد، لحظه اى نبوده كه بهانه پدر نگرفته باشد، لحظه اى نبوده كه اشكش خشك شده باشد، لحظه اى نبوده كه با زبان كودكانه اش مرثيه نخوانده باشد.
انگار كه داغ رقيه، بر خلاف سن و سالش، از همه بزرگتر بوده است.
به همين دليل در تمام طول راه، و همه منازل بين راه، همه ملاحظه او را كرده اند، به دلش راه آمده اند، در آغوشش گرفته اند، دلدارى اش داده اند، به تسلايش نشسته اند و يا لااقل پا به پاى او گريسته اند. هر بار كه گفته است: «كجاست پدرم؟ كجاست حمايتگرم؟ كجاست پناهگاهم؟»
همه با او گريسته اند و وعده مراجعت پدر از سفر را به او داده اند.
هر بار كه گفته است: «عمه جان! از ساربان بپرس كه كى به منزل مى رسيم. » همه تلاش كرده اند كه با نوازش او، با سخن گفتن با او و با دادن وعده هاى شيرين به او، رنج سفر را برايش كم كنند.
اما امشب انگار ماجرا فرق مى كند. اين گريه با گريه هميشه متفاوت است. اين گريه، گريه اى نيست كه به سادگى آرام بگيرد و به زودى پايان بپذيرد.
انگار نه خرابه، كه شهر شام را بر سرش گذاشته است اين دختر سه ساله. فقط خودش كه گريه نمى كند، با مويه هاى كودكانه اش، همه را به گريه مى اندازد و ضجه همه را بلند مى كند.
تو هنوز بر سر سجاده اى كه از سر بريده حسين مى شنوى كه مى گويد: «خواهرم! دخترم را آرام كن. »
تو ناگهان از سجاده كنده مى شوى و به سمت سجاد مى دوى. او رقيه را در آغوش گرفته است، بر سينه چسبانده است و مدام بر سر و روى او بوسه مى زند و تلاش مى كند كه با لحن شيرين پدرانه و برادرانه آرامش كند اما موفق نمى شود.
تو بچه را از آغوشش مى گيرى و به سينه مى چسبانى و از داغى سوزنده تن كودك وحشت مى كنى.
- رقيه جان! رقيه جان! دخترم! نور چشمم! به من بگو چه شده عزيز دلم! بگو كه در خواب چه ديده اى! تو را به جان بابا حرف بزن.
رقيه كه از شدت گريه به سكسكه افتاده است، بريده بريده مى گويد:
«بابا، سر بابا را در خواب ديدم كه در طشت بود و يزيد بر لب و دندان و صورت او چوب مى زد. بابا خودش به من گفت كه بيا. »
تو با هر زبانى كه بلدى و با هر شيوه اى كه هميشه او را آرام مى كرده اى، تلاش مى كنى كه آرامش كنى و از ياد پدر غافلش گردانى، اما نمى شود، اين بار، ديگر نمى شود.
گريه او، بى تابى او و ضجه هاى او همه كودكان و زنان خرابه نشين را و سجاد را آنچنان به گريه مى اندازد كه خرابه يكپارچه گريه و ضجه مى شود و صدا به كاخ يزيد مى رسد.
يزيد كه مى شنود؛ دختر حسين به دنبال سر پدر مى گردد، دستور مى دهد كه سر را به خرابه بياورند.
ورود سر بريده امام به خرابه، انگار تازه اول مصيبت است. رقيه خود را به روى سر مى اندازد و مثل مرغ پر كنده پيچ و تاب مى خورد.
مى نشيند، برمى خيزد، دور سر مى چرخد، به سر نگاه مى كند، بر سر و صورت و دهان خود مى كوبد، خم مى شود، زانو مى زند، سر را در آغوش مى كشد، مى بويد، مى بوسد، خون سر را با دست و صورت و مژگان خود مى سترد و با خون خود كه از دهان و گوشه لبها و صورت خود جارى شده در مى آميزد، اشك مى ريزد، ضجه مى زند، صيحه مى كشد، مويه مى كند، روى مى خراشد، گريه مى كند، مى خندد، تاولهاى پايش را به پدر نشان مى دهد، شكوه مى كند، دلدارى مى دهد، اعتراض مى كند، تسلى مى طلبد و خرابه را و جان همه خراباتيان را به آتش مى كشد.
بابا! چه كسى محاسن تو را خونين كرده است؟
بابا! چه كسى رگهاى تو را بريده است؟
بابا! چه كسى در اين كوچكى مرا يتيم كرده است؟
بابا! چه كسى يتيم را پرستارى كند تا بزرگ شود؟
بابا! اين زنان بى پناه را چه كسى پناه دهد؟
بابا! اين چشمهاى گريان، اين موهاى پريشان، اين غربيان و بى پناهان را چه كسى دستگيرى كند؟
بابا! شبها وقت خواب، چه كسى برايم قرآن بخواند؟ چه كسى با دستهايش موهايم را شانه كند؟ چه كسى با لبهايش اشكهايم را برويد؟
چه كسى با بوسه هايش غصه هايم را بزدايد؟ چه كسى سرم را بر زانويش بگذارد؟ چه كسى دلم را آرام كند؟
كاش مرده بودم بابا! كاش فداى تو مى شدم! كاش زير خاك بودم! كاش به دنيا نمى آمدم! كاش كور مى شدم و تو را در اين حال و روز نمى ديدم.
مگر نگفتند به سفر مى روى بابا؟ اين چه سفرى بود كه ميان سر و بدنت فاصله انداخت؟ اين چه سفرى بود كه تو را از من گرفت؟
باباى شجاع من! چه كسى جراءت كرد بر سينه تو بنشيند؟ چه كسى جراءت كرد سرت را از تن جدا كند؟ چه كسى جراءت كرد دخترت را يتيم كند؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما را بر شتر بى جهاز نشاندند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما سيلى مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى كاروان را تند مى راندند و زهره مان را آب مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى آب را از ما دريغ مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى به ما گرسنگى مى دادند؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام را كتك مى زدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى برادرم سجاد را به زنجير مى بستند؟
تو كجا بودى بابا وقتى شبها در بيابانهاى ترسناك رهايمان مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى سايه بانى را در ظل آفتاب از ما مضايقه مى كردند؟
تو كجا بودى بابا وقتى مردم به ما مى خنديدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما بر روى شتر خواب مى رفتيم و از مركب مى افتاديم و زير دست و پاى شترها مى مانديم؟
تو كجا بودى بابا وقتى مردم از اسارت ما شادى مى كردند و پيش چشمهاى گريان ما مى رقصيدند؟
تو كجا بودى بابا وقتى بدنهايمان زخم شد و پوست صورتهايمان برآمد؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زينب سجاد را در سايه شتر خوابانده بود و او را باد مى زد و گريه مى كرد؟
تو كجا بودى بابا وقتى عمه ام زينب نمازهاى شبش را نشسته مى خواند و دور از چشم ما تا صبح گريه مى كرد؟
تو كجا بودى بابا وقتى سكينه سرش را بر شانه عمه ام زينب مى گذاشت و زارزار مى گريست؟
تو كجا بودى بابا وقتى از زخمهاى غل و زنجير سجاد خون مى چكيد؟
تو كجا بودى بابا وقتى ما همه تو را صدا مى زديم؟
جان من فداى تو باد بابا كه مظلومترين باباى عالمى!
بابا! من اين را مى فهمم كه تو فقط باباى من نيسى، باباى همه جهانى.
پدر همه عالمى، امام دنيا و آخرتى، نوه پيامبرى، فرزند على و فاطمه اى، پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى، تو برادر زينى!
من اينها را مى فهمم و مى فهمم كه تو باباى همه كودكان جهانى نو مى فهمم كه همه دنيا به تو نيازمند است. اما الان من بيش از همه به تو محتاجم و بيشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام.
هيچ كس به اندازه من غربت و يتيمى و نياز به دستهاى تو را احساس نمى كند. همه ممكن است بدون تو هم زندگى كنند ولى من بدون تو مى ميرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بى آب هم اگر بتوانم زندگى كنم، بى تو نمى توانم.
تو نفس منى بابا! تو روح و جان منى.
بى روح، بى نفس، بى جان، چه كسى تا به حال زنده مانده است؟!
بابا! بيا و مرا ببر.
زينب! زينب! زينب!
اينجا همان جايى است كه تو به اظطرار و استيصال مى رسى.
اينجا همان جايى است كه تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى كنى. تويى كه در مقابل يزيد و ابن زياد، آنچنان استوار ايستادى كه پشت نخوتشان را به خاك ماليدى، اكنون، اينجا و در مقابل اين كودك سه ساله احساس عجز مى كنى.
چه كسى مى گويد كه اين رقيه بچه است؟
فهم همه بزرگان را با خود حمل مى كند.
چه كسى مى گويد كه اين دختر، سه ساله است؟
عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه كسى مى گويد كه اين رقيه، كودك است؟
زانوان بزرگترين عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه كن! اگر كه ساكت شده است، لبهايش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدايش شنيده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شايسته شنيدن، يافته است.
نگاه كن زينب! آرام گرفت! انگار رقيه آرام گرفت.
دلت ناگهان فرو مى ريزد و صداى حسين در گوش جانت مى پيچد كه رقيه را صدا مى زند و مى گويد: «بيا! بيا دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم. »
شنيدن همين ندا، عروج روح رقيه را براى تو محرز مى كند. نيازى نيست كه خودت را به روى رقيه بيندازى، او را در آغوش بگيرى، بدن سردش را لمس كنى و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببينى.
درد و داغ رقيه تمام شد و با سكوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اكنون ناگهان صيحه توست كه سينه آسمان را مى شكافد. انگار مصيبت تو تازه آغاز شده است.
همه كربلا و كوفه و شام، يك طرف، و اين خرابه يك طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها يك طرف و غم رقيه يك طرف.
نه زنان و كودكان كاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان، نمى توانند تو را در اين غم تسلى ببخشد.
و چگونه تسلى دهند فرشتگانى كه خود صاحب عزايند و پر و بالشان به قدرى از اشك سنگين شده است كه پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.
تنها حضور مادرت زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش مادرت بسپار و عقده فروخورده همه اين داغها و دردها رابگشا.