پرتو ششم
خانمى شده بودى تمام و كمال. و سالارى بى مثل و نظير.
آوازه فضل و كمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسلام پيچيده بود. آنقدر كه نام زينب از شدت اشتهار، مكتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود كه تو را معرفى مى كرد. لزومى نداشت نام زينب را كسى بر زبان بياورد.
اگر كسى مى گفت: عالمه، اگر كسى مى گفت عارفه، اگر كسى مى گفت فاضله، اگر كسى مى گفت كامله، همه ذهنها تو را نشان مى كرد و چشم همه دلها به سوى تو برمى گشت.
تجلى گونه گون صفتهاى تو چون صدف، گوهر ذاتت را در ميان گرفته بود و پوشانده بود. كسى نمى گفت زينب. همه مى گفتند: زاهده، عابده، عفيفه، قانته، قائمه، صائمه، متهجده، شريفه، موثقه، مكرمه.
اين لقبها برازنده هيچ كس جز تو نبود كه هيچ كس واجد اين صفات، در حد و اندازه تو نبود. نظير نداشتى و دست هيچ معرفتى به كنه ذات تو نمى رسيد.
القابى مثل: محبوبة المصطفى و نائبة الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحى تاءكيد مى كرد، اما صفات ديگر، جز تو مجرا و مجلايى نمى يافتند.
امينة الله را جز تو كسى ديگر نمى توانست حمل كند. بعد از شهادت زهرا، تشريف «وليه الله» جز تو برازنده قامت ديگرى نبود.
نديده بودند مردم. در تاريخ و پيشينه و مخيله خود هم كسى مثل تو را نمى يافتند جز مادرت زهرا كه پديد آورنده تو بود و مربى تو.
از اين روى، تو را صديقه صغرى مى گفتند و عصمت صغرى كه فاصله و منزلت ميان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در ميان همه اين القاب و كنيه ها و صفات، اشتهار تو به عقيله بنى هاشم و عقيله عرب، بيشتر بود كه تو عزيز خاندان خود بودى و عزت هيچ دخترى به پاى عزت تو نمى رسيد.
و چنين يوسفى را اگر از شرق تا غرب عالم، خواستار و طالب نباشند، غير طبيعى است. و طبيعى است اگر طالبان و خواستگاران، به بضاعت وجودى خويش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند.
مى آمدند، همه گونه مردم مى آمدند، از مهترين قبايل اشراف تا كهترين مردم اطراف و اكناف. و همه تو را از على، طلب مى كردند و دست تمنا درازتر از پاى طلب بازمى گشتند.
پست ترين و فرومايه ترين آنها، اشعث بن قيس كندى بود.
همان كه در سال دهم هجرت ايمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول، آشكارا مرتد شد و تا ابوبكر بر او چيره نشد، ايمان مجدد نياورد.
ابوبكر پس از اين پيروزى، خواهر نابينايش را به او داد و او دو فرزند براى اشعث به ارمغان آورد.
يكى اسماء كه زهر در جام برادرت حسن ريخت و او را به شهادت رساند و ديگرى محمد كه اكنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ايستاده است.
هرچه از پدرت، كلام رد و تلخ مى شنيد، رها نمى كرد. گويى در نفس اين طلب، تشخصى براى خود مى جست.
بار آخر در مسجد بود كه ماجرا را پيش كشيد، در پيش چشم ديگران.
و على برآشفته و غضب آلود فرياد كشيد: «ابوبكر تو را به اشتباه انداخته است اى پسر بافنده! به خدا اگر بار ديگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جارى شود و گوش نامحرم ديگران بشنود، از شمشيرم پاسخ خواهى گرفت. »
اين غريو غيرت الله، او را خفه كرد و ديگران را هم سر جايشان نشاند.
اما يك خواستگار بود كه با همه ديگران فرق مى كرد و او عبدالله، پسر جعفر طيار شهيد مؤ ته بود، مشهور به بحر جود و درياى سخاوت. هم فرزند شهيدى با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنى هاشم.
پيامبر اكرم بارها در حضور امير مؤمنان و او و ديگران گفته بود:
«دختران ما براى پسران ماو پسران ما براى دختران ما. »
و اين كلام پيامبر، پروانه خوبى بود براى طلب كردن شمع خانه على.
اما عبدالله شرم مى كرد از طرح ماجرا. نگاه كردن به ابهت چشمهاى على و خواستگارى كردن دختر او كار آسانى نبود هرچند كه خواستگار، عبدالله جعفر، برادر زاده على باشد و نزديكترين كس به خاندان پيامبر.
عاقبت كسى را واسطه كرد كه اين پيام را به گوش على برساند و اين مهم را از او طلب كند.
ريش سپيد واسطه، متوسل شده بود به همان كلام پيامبر كه پيامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است: «دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما. »
و براى برانگيختن عاطفه على، گفته بود: «در مهر هم اگر صلاح بدانيد، تبعيت كنيم از مهريه صديقه كبرى سلام الله عليها. »
ازدواج اما براى تو مقوله اى نبود مثل ديگر دختران.
تو را فقط يك انگيزه، حيات مى بخشيد و يك بهانه زنده نگاه مى داشت و آن حسين بود.
فقط گفتى: «به اين شرط كه ازدواج، مرا از حسينم جدا نكند. »
گفتند: «نمى كند. »
گفتى: «اقامت در هر ديار كه حسين اقامت مى كند. »
گفتند: «قبول. »
گفتى: «به هر سفر كه حسين رفت، من با او همراه و همسفر باشم. »
گفتند: «قبول. »
گفتى: «قبول. »
و على گفت: «قبول حضرت حق. »
پيش و بيش از همه، فقرا و مساكين شهر از اين خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا كه عطر وليمه ازدواج تو، اول سحورى در خانه آنها را نواخت و پس از آن، ديگران و ديگران آمدند و اين ازدواج مبارك را تهنيت گفتند.
دو نوجوانى كه اكنون به سوى تو پيش مى آيند، ثمره همين ازداوجند.
گرچه از مقام حسين مى آيند، اما ماءيوس و خسته و دلشكسته اند.
هر دو يلى شده اند براى خودشان.
به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هيچگاه به ديد فروشنده، اينسان به آنها نگاه نكرده بودى. چه بزرگ شده اند، چه قد كشيده اند، چه به كمال رسيده اند. جان مى دهند براى قربانى كردن پيش پاى حسين، براى باز پس دادن به خدا. براى عرضه در بازار عشق.
علت خستگى و شكستگى شان را مى دانى. حسين به آنها رخصت ميدان رفتن نداده است.
از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مكرر پاسخ منفى شنيده اند.
پيش از على اكبر، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اكبر داده است و اين آنها را بى تاب تر كرده است.
علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تكان نمى خورد. مى دانى كه قرار نيست اينها دنياى پس از حسين را ببينند. و ترتيب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف ديگر، پيش از اين در لوح محفوظ رقم خورده است.
لوحى كه پيش چشم توست.
و اصلا اگر بنا بر فديه كردن نبود، غرض از زادن چه بود؟
اينهمه سال، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت هديه اش كنى. همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود كه نشود.
در مدينه هم وقتى قصد حسين از سفر، به گوش تو رسيد، اين دو در شهر نبودند، اما معطلشان نشدى. مى دانستى كه هر كجا باشند، نهم محرم، جايشان در كربلاست!
بى درنگ از عبدالله خداحافظى كردى و به خانه حسين درآمدى.
بهانه زيستن پديد آمده بود، و يك لحظه بيشتر با حسين زيستن غنيمت بود.
هر دو وقتى در منزلى بين راه، به كاروان رسيدند و تو را از ديدارشان متعجب نديدند، شگفت زده شدند. گمان مى كردند كه تو را ناگهان غافلگير خواهند كرد و بهت و حيرتت را بر خواهند انگيخت. اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نيافتند، با تعجب پرسيدند: «مگر از آمدن ما خبر داشتيد؟»
و تو گفتى:«شما براى همين روزها به دنيا آمده بوديد. مگر مى شد امام من جايى باشد و عون و محمد من جاى ديگر؟ اين روزها بايد جاده همه عشقهاى من به يك نقطه منتهى شود. بدون شما دوپاره تن اين ماجرا چگونه ممكن مى شد؟»
اكنون هر دو بغض كرده و لب برچيده آمده اند كه: «مادر! امام رخصت ميدان نمى دهد. كارى بكن. »
تو مى گويى: «عزيزان! پاى مرا به ميان نكشيد. »
محمد مى گويد: «چرا مادر؟ تو خواهر امامى! عزيزترين محبوب اويى. »
و تو مى گويى: «به همين دليل نبايد پاى مرا به ميان كشيد. نمى خواهم امام گمان كند كه من شما را راهى ميدان كرده ام. نمى خواهم امام گمان كند كه من دارم عزيزانم را فدايش مى كنم. گمان كند كه من بيشتر از شما شائقم به اين ماجرا. گمان كند... چه مى گويم. او امام است، در وادى معرفت او گمان راه ندارد. او چون آينه همه دلها را مى بيند و همه نيتها را مى خواند. اما... اما من اينگونه دلخوشترم. اين دلخوشى را از مادرتان دريغ نكنيد. »
عون مى گويد: «امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز اين نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را كرديم. پيداست كه امام نمى خواهد شما را داغدار ببيند. اندوه شما را تاب نمى آورند. اين را آشكارا از نگاهشان مى شود فهميد. »
محمد مى گويد: «ماندن بيش از اين قابل تحمل نيست مادر! دست ما و دامنت!»
تو چشم به آسمان مى دوزى، قامت دو نوجوانت را دوره مى كنى و مى گويى: «رمز اين كار را به شما مى گويم تا ببينم خودتان چه مى كنيد. »
عون و محمد هر دو با تعجب مى پرسند: «رمز؟!»
و تو مى گويى: «آرى، قفل رضايت امام به رمز اين كلام، گشوده مى شود. برويد، برويد و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهيد. همين.
به مقصود مى رسيد... اما... »
هر دو با هم مى گويند:«اما چه مادر؟»
بغضت را فرو مى خورى و مى گويى: «غبطه مى خورم به حالتان. در آن سوى هستى، جاى مرا پيش حسين خالى كنيد. و از خداى حسين، آمدن و پيوستنم را بخواهيد. »
هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهاى تو مى دوزند و پاهايشان سست مى شود براى رفتن.
مادرانه تشر مى زنى: «برويد ديگر، چرا ايستاده ايد؟!»
چند قدمى كه مى روند، صدا مى زنى:
راستى!
و سرهاى هر دو بر مى گردد.
سعى مى كنى محكم و آمرانه سخن بگويى:
همين وداعمان باشد. برنگرديد براى وداع با من، پيش چشم حسين.
و بر مى گردى و خودت را به درون خيمه مى اندازى و تازه نفس اجازه مى يابد براى رها شدن و بغض مجال پيدا مى كند براى تركيدن و اشك راه مى گشايد براى آمدن.
چقدر به گريه مى گذرد؟
از كجا بدانى؟
فقط وقتى طنين فرياد عون به رجز در ميدان مى پيچيد، به خودت مى آيى و مى فهمى كه كلام رمز، كار خودش را كرده است و پروانه شهادت از سوى امام صادر شده است.
شايد اين اولين بار باشد كه صداى فرياد عون را مى شنوى، از آنجا كه هميشه با تو و ديگران، آرام و به مهر سخن مى گفته. نمى توانستى تصور كنى كه ذخيره و ظرفيتى از فرياد هم در حنجره داشته باشد. فريادش، دل تو را كه از خودى و مادرى، مى لرزاند، چه رسد به دشمن كه پيش روى او ايستاده است:
آهاى دشمن! اگر مرا نمى شناسيد، بشناسيد! اين منم فرزند جعفر طيار، شهيد صادقى كه بر تارك بهشت مى درخشيد و با بالهاى سبزش در فردوس پرواز مى كند. و در روز حشر چه افتخارى برتر از اين؟!
ذوق مى كنى از اينهمه استوارى و صلابت و اين اشك كه مى خواهد از پشت پلكها سر ريز شود، اشك شوق است اما اشك و شيون و آه، همان چيزهايى هستند كه در اين لحظات نبايد خودى نشان دهند. حتى بنا ندارى پا را از خيمه بيرون بگذارى. آن هنگام كه بر تل پشت خيمه ها مى رفتى و حسين و ميدان را نظاره مى كردى، فرزند تو در ميدان نبود.
اكنون از خيمه درآمدن و در پيش چشم حسين ظاهر شدن يعنى به رخ كشيدن اين دو هديه كوچك.
و اين دو گل نورسته چه قابل دارد پيش پاى حسين!
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فداى يك نگاه حسين مى كردى و عذر مى خواستى. اكنون شرم از اين دو هديه كوچك، كافيست تا تلاقى نگاه تو را با حسين پرهيز دهد.
يال خيمه افتاده است و هيچ گوشه اى از ميدان پيدا نيست. اما اين اختفا نه براى توست كه پرده هاى ظلمت و نور را دريده اى و نگاهت به راههاى آسمان آشناتر است تا زمين.
مى بينى كه سه سوار و هيجده پياده، به شمشير عون، راهى ديار عدم مى شوند و خدا نيامرزد عبدالله بن قطبه نبهانى را كه با ضربه اى نامردانه، عون را از اسب به زير مى كشد.
هنوز بدن عون به زمين نرسيده، فرياد محمد است كه در آسمان مى پيچد:
شكايت به درگاه خدا بايد برد از قساوت اين قوم كوردل امام ناشناس، قومى كه معالم قرآن و محكمات تنزيل و تبيان را به تحريف و تبديل ايستادند و كفر و طغيان خويش را آشكار كردند.
تعجيل محمد شايد از اين روست كه از باز پس گرفتن رخصت مى هراسد يا شايد به ورودگاه عون كه پيش چشم اوست، رغبت مى ورزد.
ده پياده او را دوره مى كنند و او با شمشيرش ميان جسم و جان هر ده نفر فاصله مى اندازد.
يازدهمى عامر بن نهشل تميمى است كه شمشير كينه اش را از خون محمد سيراب مى كند.
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
اى واى! اين كسى كه پيكر عون و محمد را به زير دو بغل زده و با كمر خميده و چهره درهم شكسته و چشمهاى گريان، آن دو را به سوى خيمه مى كشاند حسين است. جان عالم به فدايت، حسين جان رها كن اين دو قربانى كوچك را خسته مى شوى.
از خستگى و خميدگى توست كه پاهايشان به زمين كشيده مى شود.
رهايشان كن حسين جان! اينها براى خاك آفريده شده اند.
آنقدر به من فكر نكن. من كه اين دو ستاره كوچك را در مقابل خورشيد وجود تو اصلا نمى بينم. واى واى واى! حسين جان! رها كن انديشه مرا.
زينب! كاش از خيمه بيرون مى زدى و خودت را به حسين نشان مى دادى تا او ببيند كه خم به ابرو ندارى و نم اشكى هم حتى مژگان تو را تر نكرده است. تا او ببيند كه از پذيرفته شدن اين دو هديه چقدر خوشحالى و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ مى زند. تا او ببيند كه زخم على اكبر، بر دلت عميق تر است تا اين دو خراش كوچك.
تا او... اما نه، چه نيازى به اين نمايش معلوم؟
بمان! در همين خيمه بمان! دل تو چون آينه در دستهاى حسين است.
اين دل تو و دستهاى حسين! اين قلب تو و نگاه حسين!