• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12553 / دانلود: 3673
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو هفتم

قصه غريبى است اين ماجراى عطش. و از آن غريبتر، قصه كسى است كه خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد ديگران را در مصيبت تشنگى، التيام و دلدارى دهد.

گفتن درد، تحمل آن را آسانتر مى كند اما نهفتنش و به رو نياوردنش، توان از كف مى ربايد و نهال طاقت را مى سوزاند، چه رسد به اينكه علاوه بر هموار كردن بار اندوه بر پشت خويش، بخواهى به تسلاى ديگران بايستى و به تحمل و صبورى دعوتشان كنى.

بارى كه بر پشت توست، ستون فقراتت را خم كرده است، صداى استخوانهايت را در آورده است، پيشانى ات را چروك انداخته است، چشمهايت را از حدقه بيرون نشانده است، ميان مفصلهايت، فاصله انداخته است، تنت را خيس عرق كرده است و چهره ات را به كبودى كشانده است و... تو در اين حال بايد بخندى و به آرامش و آسايش تظاهر كنى تا ديگران اولا سنگينى بار تو را در نيابد و ثانيا بار سبكتر خويش را تاب بياورد.

اين، حال و روز توست در كربلا.

در كربلا، شايد هيچ كس به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نكرده باشد.

بچه ها كه فرياد العطش سر داده اند، همگى در سايه سار خيمه بوده اند.

معجر و مقنعه و عبا و دشداشه و لباس كامل، در زير آفتاب سوزنده نينوا، حتى خون رگهاى تو را تبخير كرده است.

تو اگر با همين حجاب، در عرصه نينوا مى نشستى، عطش تمام وجودت را به آتش مى كشيد، چه رسد به اينكه هيچ كس در كربلا به اندازه تو راه نرفته است، ندويده است، هروله نكرده است مگر البته خود حسين

و تو اكنون با اين حال و روز فرياد العطش بچه ها را بشنوى و تاب بياورى. بايد تشنگى را در تار و پود جوانان بنى هاشم ببينى و به تسلايشان برخيزى. بايد زبانه هاى عطش را در چشمهاى كودكان نظاره كنى و زبان به كام بگيرى و دم برنياورى.

بايد تصوير كوثر را در آينه نگاهت بخشكانى تا بچه ها با ديدن چشمهاى تو به ياد آب نيفتند.

بايد آوندهاى خشكيده اينهمه نهال را به اشك چشم آبيارى كنى تا تصوير پژمردگى در خيال دشمن بخشكد و گلهاى باغ رسول الله را شاداب تر از هميشه ببيند.

اما از همه اينها مهمتر و در عين حال سختر و شكننده تر، كار ديگرى است و آن اين كه نگذارى آتش عطش بچه ها از در و ديوار خيمه ها سرايت كند و توجه ابوالفضل را برانگيزد، نگذارى طنين تشنگى بچه ها به گوش عباس برسد.

چرا كه تو عباس را مى شناسى و از تردى و نازكى دلش باخبرى.

مى دانى كه تمام صلابت و استوارى و دليرى او، در مقابل دشمن است.

و مى دانى كه دلش در پيش دوست، تاب كمترين لرزش را ندارد.

پس او نبايد از تشنگى بچه ها باخبر شود، او علمدار لشكر است و پشت و پناه برادر، او اگر دلش بلرزد، طنين زلزله در كائنات مى پيچد.

او اگر از تشنگى بچه هاى حسين باخبر شود، آنى طاقت نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا ريشه عطش را در جهان بخشكاند.

او تاب ديدن اشك بچه ها را ندارد. او در مقابل گريه هاى رقيه دوام نمى آورد. لزومى ندارد كه سكينه از او چيزى بخواهد. او خواستنش را از نگاه سكينه در مى يابد. او كسى نيست كه بتواند در مقابل نگاه سكينه بى تفاوت بماند.

سكينه فقط كافى است كه لب به خواستن آب، تر كند؛ او تمام درياهاى عالم را به پايش مى ريزد.

اما خدا چه صبر و طاقتى به اين سكينه داده است. دلش را دوپاره كرده است. نيمش را با پدر به ميدان فرستاده است و نيم ديگر را در زير پاى كودكان، پهن كرده است.

ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى كودك نشست. سخن هر چقدر هم شيرين، براى كودك تشنه، آب نمى شود. اين دل سكينه است كه در سخن گفتن با كودكان، آب مى شود.

نه، نه، نه، عباس نبايد لبهاى به خشكى نشسته سكينه را ببيند. نگاه عباس نبايد با نگاه سكينه تلاقى كند. عباس جانش را بر سر اين نگاه مى گذارد و روحش را به پاى اين نگاه مى ريزد و بى عباس... نه... نه...، زندگى بدون آب ممكن تر است تا بدون عباس.

عباس، دل آرام عرصه زندگى است، آرام جان برادر است.

حيات، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل، ميان تهى است و آسمان و زمين، بى قمر بنى هاشم، تاريك و ظلمانى است.

نه، نه، عباس نبايد از تشنگى بچه ها باخبر شود. اين تنها راز عالم هستى است كه بايد از او مخفى شود. اما مگر او با گفتن و شنيدن، خبردار مى شود؟! دل او آينه آفرينش است. و آينه، تصوير خويش را انتخاب نمى كند.

مگر همين ديشب نبود كه تو براى سركشى به خيمه هاى خودى از خيمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و با صلابت در كار محافظت از خيمه ها ديدى؟!

مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه «چه علمدار خوبى دارد برادرم!» از ميان زمزمه هاى او با خودش شنيدى كه: «چه مولاى خوبى دارم من. »

مگر نه وقتى تو از دلت گذشت كه «چه برادر خوبى دارد برادرم!» شنيدى كه: «من نه برادر، كه خدمتگزار حسينم و زندگى ام در بندگى حسين معنا مى شود. »

آرى، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند. پرواز هيچ پرنده خيالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.

چگونه مى توان رازى به اين عظمت را از عباس مخفى كرد؟!

هميشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسين مى زده است.

انگار پيش از آنكه لب و دهان حسين، تشنگى را احساس كند، قلب عباس، از آن خبر مى داده است.

اكنون كه روز تشنگى است، چگونه ممكن است او از عطش حسين و بچه هاى جبهه حسين بى خبر بماند؟!

بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است. همين خبر است كه او را از صبح مثل مرغ سركنده كرده است. همين خبر است كه او را ميان خيمه و ميدان، هاجروار به سعى و هروله واداشته است.

او معدن و سرچشمه ادب است. او كسى نيست كه با سماجت از امام چيزى طلب كند. او كسى است كه به احتمال پاسخ منفى، از اصل مطلب مى گذرد.

اما اين خواهش، اين مطلب، اين تقاضا، خواسته اى متفاوت بوده است.

اين خود او بوده است كه در ميان دو سوى دلش، در تعارض مانده بوده است. با خود عجب كلنجار سختى داشته است. عباس؛ ميان دو خواسته، ميان دو عشق، ميان دو ايثار.

هرم عطش بچه ها، او را از كنار خيمه كنده است و به محضر امام كشانده است تا از او رخصت بگيرد و براى آوردن آب، دل به درياى دشمن بزند. اما به آنجا كه رسيده است و تنهايى امام را در مقابل اين سپاه عظيم ديده است، طاقت نياورده است و تقاضاى خويش را فرو خورده و بازگشته است.

بار ديگر وقتى كودكان را ديده است كه پيراهنهاى خود را بالا زده اند و شكم به رطوبت جاى مشك پيشين سپرده اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند، بار ديگر وقتى...

هر بار از خيمه به قصد طرح تقاضاى خويش با امام گريخته است و به آنجا كه رسيده است، فلسفه حيات خويش را به ياد آورده است و به بهانه زيستن خويش نگريسته است و در آينه هستى خويش نگاه كرده است و ديده است كه همه عمرش را براى همين امروز زندگى كرده است؛ براى دفاع از حسين پا به اين جهان گذاشته است و براى علمدارى او رنج اين هبوط را پذيرا گشته است. او لحظه هاى همه عمر خويش را تا رسيدن امروز شمرده است و امروز چگونه مى تواند لحظاتى را بى حسين سپرى كند، حتى به قصد آوردن آب، براى بچه هاى حسين.

اما در اين سعى آخر ميان خيمه و ميدان، كارى شده است كه دل او را يكدله كرده است.

سكينه، سكينه، سكينه، اينجا همانجاست كه جاده هاى محبت به هم مى رسد. عشقهاى مختلف به هم گره مى خورد و يكى مى شود. عشق او به حسين و عشق او به بچه ها در سكينه با هم تلاقى مى كند.

عشق او به حسين و عشق حسين به بچه ها در سكينه به هم مى رسند.

اينجا همان جاست كه او در مقابل حسين و بچه ها يكجا زانو مى زند.

اين سكينه همان طور سينايى است كه حضور حسين در آن به تجلى مى نشيند.

اين سكينه مرز مشترك ميان حسين و بچه هاست.

و لزومى ندارد كه سكينه به عباس، حرفى زده باشد. لزومى ندارد كه سكينه از عباس آب خواسته باشد. چه بسا كه او را از رفتن به دنبال آب منع كرده باشد.

لزومى ندارد كه نگاهش را به نگاه عباس دوخته باشد تا عباس، خواستن را از چشمهاى او بخواند. همينقدر كافيست كه او پيش روى عباس ايستاده باشد، مژگان سياهش را حايل چشمهايش كرده باشد و نگاهش را به زمين دوخته باشد.

همين براى عباس كافيست تا زمين و زمان را به هم بريزد و جهان را آب كند.

اگر سكينه بگويد آب، هستى عباس آب مى شود پيش پاى سكينه. نه، سكينه لب به گفتن آب، تر نكرده است. فقط شايد گفته باشد: عمو!... يا نگفته باشد.

چه گذشته است ميان سكينه و عباس كه عباس ادب، عباس معرفت، عباس ماءموم، عباس خضوع، پيش روى امام ايستاده است و گفته است:

«آقا! تابم تمام شده است. »

و آقا رخصت داده است.

خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس! اينجا، حول و حوش خيمه زينب چه مى كنى؟ عمر من! عباس! تو را به اين جان نيم سوخته چه كار؟ آمده اى كه داغ مرا تازه كنى؟ آمده اى كه دلم را بسوزانى؟ جانم را به آتش بكشى؟ تو خود جان منى عباس؟ برو و احتضار مرا اينقدر طولانى نكن.

رخصت از من چه مى طلبى عباس! تو كجا ديده اى كه من نه بالاى حرف حسين، كه همطراز حسين، حرفى گفته باشم؟ تو كجا ديده اى كه دلم غير از حسين به امام ديگرى اقتدا كند؟

تو كجا ديده اى كه من به سجاده اى غير خاك پاى حسين نماز بگذارم.

آمده اى كه معرفت را به تجلى بنشينى؟ ادب را كمال ببخشى؟ عشق را به برترين نقطه ظهور برسانى؟

چه نيازى عباس من؟!

نشان ادب تو از دامان مادرت به ياد من مانده است. وقتى كه مادر خطابش كرديم، پيش پاى ما نشست و زار زار گريه كرد و گفت: مرا مادر خطاب نكنيد. مادر شما فاطمه بوده است، اين كلام، از دهان شما فقط برازنده مقام زهراست. من خدمتگزار شمايم. كنيز شمايم. »

عباس من! تو شير ادب از سينه اين مادر خورده اى. وقتى پدر او را به همسرى برگزيد، او ايستاده بود پشت در و به خانه در نمى آمد تا از من، دختر بزرگ خانه رخصت بگيرد، و تا من به پيشواز او نرفتم، او قدم به داخل خانه نگذاشت.

عباس من! تو خود معلم عشقى! امتحان چه را پس مى دهى؟

جانم فداى ادبت عباس! عرفان، شاگرد معرفت توست و عشق، در كلاس تو درس پس مى دهد.

بارها گفته ام كه خدا اگر از همه عالم و آدم، همين يك عباس را مى آفريد، به مدال فتبارك الله احسن الخالقين ش مى باليد.

اگر آمده اى براى سخن گفتن، پس چيزى بگو. چرا مقابل من بر سكوى سكوت ايستاده اى و نگاهت را به خيمه ها دوخته اى.

عباس من! اين دل زينب اگر كوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تكون الجبال كالعهن المنفوش.(9) آخر اين نگاه تو نگاه نيست. قارعه است. قيامت است: يكون الناس كالفراش المبثوت.(10)

عالم، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.

اما مگر چه مانده است كه نگفته اى؟! شيواتر از چشمهاى تو چيست؟

بليغ تر از نگاه تو كدام است؟ تو ماه آسمان را با نگاه، راه مى برى. سخن گفتن با نگاه كه براى تو مشكل نيست.

و اصلا نگاه آن زمان به كار مى آيد كه از دست و زبان، كار بر نمى آيد.

برو عباس من كه من پيش از اين تاب نگاه تو را ندارم.

وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم، ناگزيرم به رفتن ترغيبت كنم، تا پيش خداى عشق روسپيد بمانم؛ خدايى كه قرار است فقط خودش برايم بماند.

اگر براى وداع هم آمده اى، من با تو يكى دردانه خدا! تاب وداع ندارم.

مى بينمت كه مشك آب را به دست راست گرفته اى و شمشير را در دست چپ، يعنى كه قصد جنگ ندارى.

با خودت مى انديشى؛ اما دشمن كه الفباى مروت را نمى داند، اگر اين دست مشك دار را ببرد؟! و با خودت زمزمه مى كنى؛ بريده باد اين دست، در مقابل جمال يوسف من!

و اين شعر در ذهنت نقش مى بندد كه:

و الله قطعتموا يمينى

انى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين

نجل النبى الطاهر الامين(11)

چه حال خوشى دارى با اين ترنمى كه براى حسينت پيدا مى كنى... كه ناگهان سايه اى از پشت نخلها مى جهد و غفلتا دست راست تو را قطع مى كند.

اما اين كه تو دارى غفلت نيست، عين حضور است. تو فقط حسين را قرار است ببينى كه مى بينى، ديگران چه جاى ديدن دارند؟!

تو حتى وقتى در شريعه، به آب نگاه مى كنى، به جاى خودت، تمثال حسين را مى بينى و چه خرسند و سبكبال از كناره فرات بر مى خيزى. نه فقط از اينكه آب هم آينه دار حسين توست، بل از اينكه به مقام فناء رسيده اى و در خودت هيچ از خودت نمانده است و تمامى حسين شده است.

پس اين كه تو دارى غفلت نيست، عين حضور است. دلت را پرداخته اى براى همين امروز.

مشك را به دست چپت مى گيرى و با خودت مى انديشى؛ دست چپ را اگر بگيرند، مشك اين رسالت من چه خواهد شد؟

و پيش از آنكه به ياد لب و دندانت بيفتى، شمشير ناجوانمردى، خيال تو را به واقعيت پيوند مى زند و تو با خودت زمزمه مى كنى.

يا نفس لا تخشى من الكفار

و ابشرى برحمة الجبار

مع النبى السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يسارى

فاصلهم يا رب حر النار(12)

مشك را به دندان مى گيرى و به نگاه سكينه فكر مى كنى...

عباس جان! من كه اين صحنه هاى نيامده را پيش چشم دارم، توان وداع با تو را ندارم.

من تماما به لحظه اى فكر مى كنم كه تو هر چيز، حتى آب را مى دهى تا آبرويت پيش سكينه محفوظ بماند. به لحظه اى كه تو در پرهيز از تلافى نگاه سكينه، چشمهايت را به حسين مى بخشى.

جانم فداى اشكهاى تو!

گريه نكن عباس من! دشمن نبايد چشمهاى تو را اشكبار ببيند.

ميان تو و سكينه فراقى نيست. سكينه از هم اكنون در آغوش رسول الله است. چشم انتظار تو.

اول كسى كه در آنجا به پيشواز تو مى آيد، سكينه است، سكينه فقط آنچنان در ذات خدا غرق شده است كه تمام وجودش را پيش فرستاده است.

تو آنجا بى سكينه نمى مانى، عموى وفادار!

من؟!

به من نينديش عباس من! انديشه من پاى رفتنت را سست نكند.

تا وقتى خدا هست، تحمل همه چيز ممكن است. و هميشه خدا هست. خدا همينجاست كه من ايستاده ام.

برو آرام جانم! برو قرار دلم!

من از هم اكنون بايد به تسلاى حسين برخيزم! غم برادرى چون تو، پشت حسين را مى شكند.

جانم فداى اين دو برادر!

پرتو هشتم

عجب سكوتى بر عرصه كربلا سايه افكنده است! چه طوفان ديگرى در راه است كه آرامشى اينچينين را به مقدمه مى طلبد؟ سكون ميان دو زلزله! آرامش ميان دو طوفان!

يك سو جنازه است و خاكهاى خون آلود و سوى ديگر تا چشم كار مى كند اسب و سوار و سپر و خود و زره و شمشير. و اينهمه براى يك تن؛ امام كه هنوز چشم به هدايتشان دارد.

قامت بلندش را مى بينى كه پشت به خيمه ها و رو به دشمن ايستاده است، دو دستش را به قبضه شمشير تكيه زده و شمشير را عمود قامت خميده اش كرده است و با آخرين رمقهايش مهربانانه فرياد مى زند:

هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله...

آيا كسى هست كه از حريم رسول خدا دفاع كند؟ آيا هيچ خداپرستى هست كه به خاطر او فرياد مرا بشنود و به اميد رحمتش به يارى ما برخيزد؟ آيا كسى هست...

و تو گوشهايت را تيز مى كنى و نگاهت را از سر اين سپاه عظيم عبور مى دهى و... مى بينى كه هيچ كس نيست، سكوت محض است و وادى مردگان. حتى آنان كه پيش از اين هلهله مى كردند، بر سپرهاى خويش مى كوبيدند، شمشيرها را به هم مى ساييدند، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اينهمه، رعب و وحشت شما را طلب مى كردند، همه آرام گرفته اند، چشم به برادرت دوخته اند، زبان به كام چسبانده اند و گويى حتى نفس نمى كشند، مرده اند.

اما ناگهان در عرصه نينوا احساس جنب و جوش مى كنى، احساس مى كنى كه اين سكون و سكوت سنگين را جنبش و فريادهاى محو، به هم مى زند.

هر چه دقيق تر به سپاه دشمن خيره مى شوى، كمتر نشانى از تلاطم و حرف و حركت مى يابى، اما اين طنين اين تلاطم را هم نمى توانى منكر شوى. بى اختيار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى كه چهار ستون بدنت را مى لرزاند و قلبت را مى فشرد.

صدا از قتلگاه شهيدان است. بدنهاى پاره پاره، جنازه هاى چاك چاك، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده، دستهاى بريده، پاهاى قطع شده، همه به تكاپو و تقلا افتاده اند تا فرياد استمداد امام را پاسخ بگويند. انگار اين قيامت است كه پيش از زمان خويش فرا رسيده است. انگار ارواح اين شهيدان، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تكه تكه خويش را به التماس از جا مى كنند تا براى يارى امام راهيشان كنند.

حتى چشمها در ميان كاسه سر به تكاپو افتاده اند تا از حدقه بيرون بيايند و به يارى امام برخيزد. دستها بى تابى مى كنند و بدنها بى قرارى. و پاها تلاش مى كنند كه بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگيرند و بايستانند.

مبهوت از اين منظره هول انگيز، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بينى كه امام با دست آنان را به آرامش فرا مى خواند و بر ايشان دعا مى كند.

گويى به ارواحشان مى فهماند كه نيازى به ياورى نيست. مقصود، تكاندن اين دلهاى مرده است، مقصود، هدايت اين جانهاى ظلمانى است.

هنوز از بهت اين حادثه در نيامده اى كه صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگيزد و وقتى به عقب بر مى گردى، سجاد را مى بينى كه با جسم نحيف و قامت خميده از خيمه در آمده است، با تكيه به عصا، به تعب خود را ايستاده نگاه داشته است، خون به چهره زرد و نزارش دويده است، و چشمهايش را حلقه اشكى آذين بسته است:

شمشيرم را بياور عمه جان! و يارى ام كن تا به دفاع از امام برخيزم و خونم را در ركابش بريزم.

ديدن اين حال و روز سجاد و شنيدن صداى تبدارش كه در كوير غربت امام مى پيچيد، كافيست تا زانوانت را با زمين آشنا كند، صيحه ات را به آسمان بكشاند و موهايت را به چنگهايت پرپر كند و صورتت را به ناخنهايت بخراشد اما اگر تو هم در خود بشكنى، تو هم فرو بريزى، تو هم سر بر زمين استيصال بگذارى، تو هم تاب و توان از كف بدهى، چه كسى امام را در اين برهوت غربت و تنهايى، همدلى كند؟

اين انگار صداى دلنشين هم اوست كه: «خواهرم! سجاد را درياب كه زمين از نسل آل محمد، خالى نماند. »

فرمان امام، تو را بى اختيار از جا مى كند و تو پروانه وار اين شمع نيم سوخته را به آغوش مى كشى و با خود به درون خيمه مى برى.

صبور باش على جان! هنوز وقت ايستادن ما نرسيده است. بارهاى رسالت ما بر زمين است.

تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تيمارش كنى. امام به پشت خيام رسيده است و تو را باز فرا مى خواند:

خواهرم! دلم براى على كوچكم مى تپد، كاش بياوريش تا يك بار ديگر ببينمش و... هم با اين كوچكترين علقه هم وداع كنم.

با شنيدن اين كلام، در درونت با همه وجود فرياد مى كشى كه: نه!

اما به چشمهاى شيرين برادر نگاه مى كنى و مى گويى: چشم!

آن سحرگاه كه پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسيم كرده بود ميان شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر يكى از شما مى گشود. تنها سه لقمه، تمامى افطار او در اين شبها بود و در مقابل سئوال شما مى گفت: «دوست دارم با شكم گرسنه به ديدار خدا بروم.»

آن شب، بى تاب در حياط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى كرد و به خود مى فرمود: «به خدا دروغ نيست، اين همان شبى است كه خدا وعده داده است. »

آن شب، آن سحرگاه، وقتى اذان گفتند و پدر كمربندش را براى رفتن محكم كرد و با خود ترنم فرمود:

اشدد حيازيمك للموت

و لا تجزع من الموت

فان الموت لاقيكا

اذا حل بوايكا(13)

حتى مرغابيان خانه نيز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.

نوكهايشان را به رداى پدر آويختند و التماس آميز ناله كردند.

آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فرياد كشيدى كه: نه! پدر جان! نرويد. »

اما به چشمهاى با صلابت پدر نگاه كردى و آرام گرفتى: پدر جان! جعده را براى نماز بفرستيد. »

و پدر فرمود: لا مفر من القدر از قدر الهى گريزى نيست.

كودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى. سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غريق بوسه كنى و او را چون قلب از درون سينه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى.

امام او را تا مقابل صورت خويش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشكى نشسته اش بوسه مى زند.

پيش از آنكه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش مى كند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملكوت چهره اش را سياحتى مى كند.

اكنون بايد او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خيمه برگردانى كه مبادا آفتاب سوزنده نيمروز، گونه هاى لطيفش را بيازارد.

اما ناگهان ميان دستهاى تو و بازوان حسين، ميان دو دهليز قلب هستى، ميان سر و بدن لطيف على اصغر، تيرى سه شعبه فاصله مى اندازد و خون كودك شش ماهه را به صورت آفرينش مى پاشد. نه فقط هرملة بن كاهل اسدى كه تير را رها كرده است، بلكه تمام لشكر دشمن، چشم انتظار ايستاده است تا شكستن تو و برادرت را تماشا كند و ضعف و سستى و تسليم را در چهره هاتان ببيند.

امام با صلابت و شكوهى بى نظير، دست به زير خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گيرد و به آسمان مى پاشد. كلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمين نازل مى كند:

نگاه خدا، چقدر تحمل اين ماجرا را آسان مى كند.

اين دشمن است كه در هم مى شكند و اين توپى كه جان دوباره مى گيرى و اين ملائكه اند كه فوج فوج از آسمان فرود مى آيند و بالهايشان را به تقدس اين خون زينت مى بخشند، آنچنان كه وقتى نگاه مى كنى يك قطره از خون را بر زمين، چكيده نمى بينى.