• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12552 / دانلود: 3673
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو نهم

خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مى شود.

اكنون هنگامه وداع فرار رسيده است.

اينگونه قدم برداشتن حسين و اينسان پيش آمدن او، خبر از فراقى عظيم مى دهد.

خودت را مهيا كن زينب كه لحظه وداع فرا مى رسد.

همه تحملها كه تاكنون كرده اى، تمرين بوده است، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك اين لحظه عظيم امتحان! نه آنچه كه از صبح تاكنون بر تو گذشته است، بل آنچه از ابتداى عمر تاكنون سپرى كرده اى، همه براى همين لحظه بوده است.

وقتى روح از تن پيامبر، مفارقت كرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صيحه زدى، زار زار گريه كردى و خودت را به آغوش حسين انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى. شش ساله بودى كه مزه مصيبتى را مى چشيدى و طعم تسلى را تجربه مى كردى.

مادر از ميان در و ديوار فرياد كشيد كه «فضه(14) مرا درياب!»

خون مى چكيد از ميخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى كشيد و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدينه را مى انباشت.

حسين اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشكبار تو را به روى سينه اش نمى گذاشت، تو قالب تهى مى كردى از ديدن اين فاجعه هول انگيز.

وقتى حسن، پدر را با فرق شكافته و خونين، آماده تغسيل كرد و بغض آلوده در گوش تو گفت: «زينب جان! بياور آن كافور بهشتى را كه پدر براى اين روز خود باقى گذاشته است، » تو مى ديدى كه چگونه ملائك دسته دسته از آسمان به زمين مى آيند و بر بال خود آرامش و سكون را حمل مى كنند كه مبادا طومار زمين از اين فاجعه عظمى در هم بپيچد و استوارى خود را از كف بدهد. تو احساس مى كردى كه انگار خدا به روى زمين آمده است، كنار قبر از پيش آماده پدر ايستاده است و فرياد مى زند: الى، الى، فقد اشتاق الحبيب الى حبيبه. به سوى من بياريدش، به سوى من، كه اشتياق دوست به ديدار دوست فزونى گرفته است. »

تو ديدى كه بر طبق وصيت پدر، حسن و حسين، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پيشين جنازه بر دوش ديگرى حمل مى شد و پيكر پدر همان جايى فرود آمد كه آن دوش ديگر اراده كرده بود. و ديدى كه وقتى خاك روى قبر، كنار زده شد، سنگى پديد آمد كه روى آن نوشته بود: اين مقبره را نوح پيامبر كنده است براى امير مؤمنان و وصى پيامبر آخرالزمان. »

ملائك، يك به يك آمدند، پيش تو زانو زدند و تو را در اين عزاى عظماى هستى، تسليت گفتند. اينها اما هيچ كدام به اندازه سينه حسين، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سينه حسين گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى، احساس كردى كه زمين آرام گرفت و آفرينش از تلاطم ايستاد.

آرى، سينه حسين هماره مصدر آرامش بوده است و آفرينش، شكيبايى را از قلب او وام گرفته است.

حسن هميشه ملاحظه تو را مى كرد.

ابتدا وقتى نيش زهر بر جگرش فرو نشست، بى اختيار صدا زد: «زينب!»

جز تو چه كسى را داشت براى صدا زدن؟ نيش از مار خانگى خورده بود. به چه كسى مى توانست پناه ببرد. جز تو كه مهربانترين بودى و آغوش عطوفت و مهرت هميشه گشوده بود.

اما وقتى خبر آمدنت را شنيد، عجولانه فرمان داد تا طشت را پنهان كنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل سالهاى محنت و شرر را در طشت نبينى.

غم تو را نمى توانست ببيند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.

چه مى كرد اگر امروز اينجا بود و مى ديد كه تو كوه مصيبت را بر روى شانه هايت نشانده اى و لقب «ام المصائب(15) » و «كعبة الرزايا(16) » گرفته اى.

چه مى كرد اگر اينجا بود و مى ديد كه تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهيا مى كنى.

وداع با حسين، وداع با رسول الله است. وداع با على مرتضى است.

وداع با صديقه كبرى است. وداع با حسن مجتبى است.

آنچه اكنون تو بايد با آن واع كنى، حسين نيست. تجلى تمامى تعلقهاست. نقطه اتكاء همه سختيهاست، لنگر كشتى وجود در همه طوفانها و بلاهاست.

انگار كه از ازل تاكنون هيچ مصيبتى نبوده است. چرا كه حسين بوده است و حسين كافى است تا همه خلاءها و كاستيها را پركند.

اما اكنون اين حسين است كه آرام آرام به تو نزديك مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گيرد. خدا كند كه او فقط سراغى از پيراهن كهنه نگيرد. پيراهنى كه زير لباس رزمش بپوشد تا دشمن كه بناى غارت دارد، آن را به خاطر كهنگى اش جا بگذارد.

پيراهنى كه مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است كه هرگاه حسين آن را از تو طلب كند، حضور مادى اش در اين جهان، ساعتى بيشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.

اگر از تو پيراهن خواست، پيراهنى ديگر براى او ببر. اين پيراهن را كه رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پيچيده است، پيش خودت نگاه دار.

البته او كسى نيست كه پيراهن را بازنشناسد. يعقوب، شاگرد كوچك دبستان او بوده است. ممكن است بگويد: «اين، پيراهن عزت و شهادت نيست. تنگى مى كند براى آن مقصود بزرگ. برو و آن پيراهن امانت تو شهادت را بياور، عزيز برادر!»

به هر حال آنچه بايد و مقدر است محقق مى شود، اما همين قدر طولانى تر شدن زمان، همين رد و بدل شدن يكى دو نگاه بيشتر، همين دو كلام گفتگوى افزونتر، غنيمت است.

اين زمان، ديگر تكرارپذير نيست.

اين لحظه ها، لحظاتى نيست كه باز هم به دست بيايد.

همين يك نگاه، به دنيا مى ارزد.

دنيا نباشد آن زمان كه تو نيستى حسين!

پيراهن را كه مى آورى، آن را پاره تر مى كند كه كهنه تر بنمايد. بندهاى دل توست انگار كه پاره تر مى شود و داغهاى تو كه تازه تر.

مگر دشمن چقدر بى حميت است كه ممكن است چشم طمع از اين لباس كهنه هم برندارد؟!

ممكن؟!

مى بينى كه همين لباس را هم خونين و چاك چاك، از بدن تكه تكه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى كنند.

پس خودت را مهيا كن زينب كه حادثه دارد به اوج خودش نزديك مى شود.

اين حسين است كه پسش روى تو و پيش روى همه اهل خيام ايستاده است و با نوايى صدا مى زند: «اى زينب! اى ام كلثوم! اى فاطمه! اى سكينه! سلام جاودانه من بر شما!»

از لحن كلام و سلام در مى يابى كه اين، مقدمه وداع با توست و كلامهاى آخر با عزيزان ديگر:

«خواهرم! عزيزان ديگرم! مهيا شويد براى نزول بلا و بدانيد كه حافظ و حامى شما خداوند است. و هم اوست كه شما را از شر دشمنان، نجات مى بخشد و عاقبت كارتان را به خير مى كند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى سازد. و در ازاء اين بليه، انواع نعمتها و كرامتها را نثارتان مى كند.

پس شكايت مكنيد و به زبان چيزى مياوريد كه از قدر و منزلتتان در نزد خدا بكاهد... »

سكينه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از اين كلام استشمام مى كند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشك وداع كند. چرا كه جايگاه خويش را در قلب حسين مى داند و مى داند كه گريه او با دل حسين چه مى كند.

بغض، راه گلويش را بسته است و سيل اشك به پشت سد پلكها هجوم آورده است. اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز در سينه فرو مى برد، به اسب سركش اشك مهار مى زند و با صداى شكسته در گلو مى گويد:

«پدر جان! تسليم مرگ شدى؟»

پيداست كه چنين آتشى پنهان كردنى نيست. با همين يك كلام شرر در خرمن وجود حسين مى افكند. حسين اما در آتش زدن جان عاشقان خويش استادتر است. گداختگى قلب حسين، از درون سينه پيداست اما با آرامشى اقيانوس وار پاسخ مى دهد: «دخترم! چگونه تسليم مرگ نشود كسى كه هيچ ياور و مددى براى او نمانده است!؟»

نشترى است انگار اين كلام بر بغض فرو خورده سكينه كه اگر فرود نيايد اين نشتر چه بسا قلب سكينه در زير اين فشار بتركد و نبضش از حركت بايستد.

سكينه صيحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سيل اشك، سد پلكها را درهم مى شكند. احساس مى كند كه فقط با بيان آرزويى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو كند:

پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان!

او خوب مى فهمد كه اين آرزو يعنى برگرداندن شير به سينه مادر. اما وقتى بيان اين آرزو، نه براى محقق شدن كه براى نشان دادن عمق جراحت است، چه باك از گفتن آن.

حسين دوست دارد بگويد: «با قلب پدرت چنين مكن سكينه جان! دل پدرت را به آتش نكش. نمك بر اين زخم طاقت سوز نريز.

اما فقط آه مى كشد و مى گويد: «اگر اين مرغ خسته را رها مى كردند... »

نه، كلام نمى تواند، هيچ كلامى نمى تواند آرامش را به قلب سكينه برگرداند، مگر فقط آغوش حسين!

وقتى سكينه در آغوش حسين فرو مى رود و گريه هايشان به هم پيوند مى خورد و اشكهايشان درهم مى آميزد، آه و شيون و فغانى است كه از اهل خيمه بر مى خيزد. و تو در حاليكه همه را به صبر و سكوت و آرامش فرامى خوانى، خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى و نمى دانى كه بيشتر براى حسين نگرانى يا براى سكينه. اما اگر هر كدام از اين دو جان بر سر اين وداع جانسوز بگذارند، اين تويى كه بايد براى وجدان خويش، علم ملامت بردارى.

گشودن اين دو آغوش هم فقط كار توست. دختران ديگر هم سهمى دارند. اين دختران مسلم بن عقيل، اين فاطمه، اين رقيه كه به پهناى صورتش اشك مى ريزد و لبهايش را به هم مى فشرد تا صداى گريه اش، جان پدر را نياشوبد، اينها هم از اين واپسين جرعه هاى محبت، سهمى مى طلبند. اگرچه سكوت مى كنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضايشان را فرو مى خورند اما نگاههايشان غرق تمناست.

سكينه را به آغوش مى كشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشكهاى او باشى و هم راه آغوش حسين را براى رقيه گشوده باشى.

براى رقيه ماجرا متفاوت است. او از جنگ و ميدان و دشمن و شهادت، هنوز چيزى نمى داند.

دخترى كه در تمام عمر سه ساله خويش جز مهر و عطوفت نديده است، دخترى كه در تلاقى آغوشها، پايش به زمين نرسيده است، چگونه مى تواند با مقوله هايى مثل جنگ و محاصره و دشمن، آشنا باشد.

او پدر را عازم سفر مى بيند، سفرى كه ممكن است طولانى هم باشد. اما نمى داند كه چرا خبر اين سفر، اينقدر دلش را مى شكند، اينقدر بغضش را بر مى انگيزد و اينقدر اشكهايش را جارى مى كند.

نمى داند چرا اين سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند كه بايد پدر را از رفتن باز دارد. با گريه مى شود، با خنده مى شود، با شيرين زبانى مى شود، با تكرار كلامهايى كه هميشه پدر دوست داشته، مى شود، با كرشمه هاى كودكانه مى شود، با بوسيدن دستها مى شود، با نوازش كردن گونه ها مى شود، با حلقه كردن بازوهاى كوچك، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نبايد بگذارد، پدر، پا از خيمه بيرون بگذارد.

با هر ترفندى كه دخترى مثل رقيه مى تواند، پاى پدرى مثل حسين را سست كند، بايد به ميدان بيايد.

او كه در تمام عمر سه سال خويش، هيچ خواهش نپذيرفته نداشته است، بهتر مى داند كه با حسين چه كند تا او را از اين سفر باز دارد.

و اين همان چيزى است كه تو تاب ديدنش را ندارى...

ديدن جست و خيز ماهى كوچكى بر خاك در تحمل تو نيست.

بخصوص اگر اين ماهى كوچك، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقيه تو باشد.

از خيمه بيرون مى زنى و به خيمه اى خلوت و خالى پناه مى برى تا بتوانى بغضت را بى مهابا رها كنى و به آسمان ابرى چشم مجال باريدن دهى.

نمى فهمى كه زمان چگونه مى گذرد و تو كى از هوش مى روى و نمى فهمى كه چقدر از زمان در بيهوشى تو سپرى مى شود.

احساس مى كنى كه سر بر زانوى خدا گذاشته اى و با اين حس، باورت مى شود كه رخت از اين جهان بر بسته اى و به ديدار خدا شتافته اى. حتى وقتى رشحات آب را بر روى گونه ات احساس مى كنى، گمان مى كنى كه اين قطرات كوثر است كه به پيشواز چهره تو آمده است.

با حسى آميخته از بيم و اميد، چشمهايت را باز مى كنى و حسين را مى بينى كه سرت را به روى زانو گرفته است و با اشكهايش گونه هاى تو را طراوت مى بخشد.

يك لحظه آرزو مى كنى كه كاش زمان متوقف بشود و اين حضور به اندازه عمر همه كائنات، دوام بياورد.

حاضر نيستى هيچ بهشتى را با زانوى حسين، عوض كنى و حتى هيچ كوثرى را جاى سرچشمه چشم حسين بگيرى.

حسين هم اين را خوب مى داند و چه بسا از تو به اين آغوش، مشتاق تر است، يا محتاج تر!

اين شايد تقدير شيرين خداست براى تو كه وداعت را با حسين در اين خلوت قرار دهد و همه چشمها را از اين وداع آتشناك، بپوشاند.

هيچ كس تا ابد، جز خود خدا نمى داند كه ميان تو و حسين در اين لحظات چه مى گذرد. حتى فرشتگان از بيم آتش گرفتن بالهاى خويش در هرم اين وداع به شما نزديك نمى شوند.

هيچ كس نمى تواند بفهمد كه دست حسين با قلب تو چه مى كند؟

هيچ كس نمى تواند بفهمد كه نگاه حسين در جان تو چه مى ريزد؟

هيچ كس نمى تواند بفهمد كه لبهاى حسين بر پيشانى تو چگونه تقدير را رقم مى زند.

فقط آنچه ديگران ممكن است ببيند يا بفمند اين است كه زينبى ديگر از خيمه بيرون مى آيد.

زينبى كه ديگر زينب نيست. تماما حسين شده است.

... و مگر پيش از اين، غير از اين بوده است؟