• شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12558 / دانلود: 3673
اندازه اندازه اندازه
آفتاب در حجاب

آفتاب در حجاب

نویسنده:
فارسی

روایت “آفتاب در حجاب” روایت زندگی حضرت زینب (س) است که از تولد وی آغاز می‌شود و با وفات ایشان خاتمه می‌ یابد.

شاید بتوان آن را یک بیوگرافی نگاری نامید. اما این نگارش نه از جنس سایر بیوگرافی نگاری‌هاست. نگارشی از جنس قلم دلنشین و گرم سیدمهدی شجاعی است. نگارشی است که در لحظاتی ناب تو را مهمان خانه امیرالمومنین (ع) می‌کند. میهمان خانه پیامبر (ص). میهمان منزل حسن‌بن علی. میهمان خوان حسین‌بن علی… و سر آخر میهمان دشت کربلا. کتاب از صبر حضرت می‌گوید و از خطابه دلنشین‌اش در کاخ شام. روایتی است خواندنی روایت زندگیِ زبان ناطق خاندان بنی‌هاشم در دربار شام از زبان فلم دلنشین پسری از اعقاب او.

آفتاب در حجاب عنوان زیبایی است که سید مهدی شجاعی برای کتاب خود که شرحی داستان‌وار از گوشه‌ی عاشورایی حیات زینب کبری است، برگزیده است.

پرتو دوازدهم

درست همان جا كه گمان مى برى انتهاى وادى مصيبت است، آغاز مصيبت تازه اى است؛ سخت تر و شكننده تر.

اكنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نينوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بيندازد.

بناست بمانى و تمامت عمر را با همين جگر زخم خورده و چاك چاك سر كنى.

ابن سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پيكر حسين. در ميان اين دهها هزار تن، ده تن از بقيه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.

يكى اسحق بن حيوة حضرمى است، يكى اخنس بن مرثد، يكى حكيم بن طفيل، يكى عمر بن صبيح صيداوى، يكى رجاء بن منقذ عبدى، ديگرى صالح بن سليم بن خيثمه جعفى است. ديگرى واحظ بن ناعم و ديگرى صالح بن وهب جعفى و ديگرى هانى بن ثبيت حضرمى و دهمى اسيد بن مالك.

كوه هم اگر باشى با ديدن اين منظره ويرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى. اما تو كوه نيستى كه كوه شاگرد كودن و مانده و درجازده مكتب توست.

پس مى ايستى، دندانهايت را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى كنى كه نگاه بچه ها را از اين واقعه بگردانى تا قالب تهى نكنند و جانشان را بر سر اين حادثه نبازند.

و ذوالجناح چون هميشه چه محمل خوبى است. هرچند كه خودش براى خودش داغى است و نشان و يادگارى از داغى، هرچند كه بچه ها دوره اش كرده اند و همه خبر از سوارش مى گيرند و چند و چون شهادتش؛ هرچند كه سكينه به يالش آويخته است و ملتمسانه مى پرسد: «اى اسب باباى من! پدرم را عاقبت آب دادند يا همچنان با لب تشنه شهيدش كردند؟!

هرچند كه پر و بال خونين ذوالجناح، خود دفتر مصيبتى است كه هزاران اندوه را تداعى مى كند، اما همين قدر كه نگاه بچه ها را از آنسوى ميدان مى گرداند، همين قدر كه ذهن و دلشان را از اسبهاى ديگر كه به كارى ديگر مشغولند، غافل مى كند، خود نعمت بزرگى است، شكر كردنى و سپاس گزاردنى.

بخصوص كه مويه بچه ها، كاسه صبر ذوالجناح را لبريز مى كند، او را از جا مى جهاند و به سمت مقر دشمن مى كشاند.

و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور جسارت و بى باكى ذوالجناح را مى بيند كه يك تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشكر ابن سعد را به خاك و خون مى كشد و فرياد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند كه: «تا اين اسب، همه را به كشتن نداده كارى بكنيد. » و بچه ها تا چهل جنازه را مى شمرند كه از زير پاى ذوالجناح بيرون كشيده مى شود و عاقبت تن ذوالجناح را آكنده از تيرهاى دشمن مى بينند كه در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... سرهايشان را به زير مى اندازند تا جان دادن اين آخرين يشان كاروان را نبينند.

در آنسوى ديگر، سم اسبان، خون حسين را در وسعت بيابان، تكثير كرده اند و كار به انجام رسيده است اما مصيبت، نه.

درست همان جا كه گمان مى برى انتهاى وادى مصيبت است، آغاز مصيبت تازه اى است.

مگرنه بچه ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشير و نيزه و قساوت، مشتى زن و كودك را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك، آتش مى ريزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصيبت ديده اى به دنبال سرپناهى مى گردد، به دنبال گوشه اى، ستونى، ديوارى، سايه اى تا غم خويش را در بغل بگيرد و با غصه خويش سر كند؟

پس اين خيمه ها فرصت مغتنمى است كه بچه ها را در سايه سار آن پناه دهى و به التيام دردهايشان بنشينى.

اما هنوز اين انديشه ات را تمام و كمال، به انجام نرسانده اى كه ناگهان صداى طبل و دهل، صداى فرياد و هلهله، صداى سم اسبان و بوى دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو مى ريزد و تن بچه هاى كوچك داغديده را مى لرزاند.

تا به خود بيايى و سر بر گردانى و چاره اى بينديشى، آتش از سر و روى خيمه ها بالا رفته است و حتى به دامان تنى چند از دختران و كودكان گرفته است.

باور نمى كنى. اين مرتبه از پستى و قساوت را نمى توانى باور كنى. اما اين صداى ضجه بچه هاست. اين آتش است كه از همه سو زبانه مس كشد و اين دود است كه چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى كند و اين حضور چهره به چهره دشمن است و اين صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست كه: «عمه جان چه كنيم؟ به كجا پناه ببريم؟» و اين سجاد است كه با دست به سمتى اشاره مى كند و به تو مى گويد: «عمه جان! از اين سمت فرار كنيد، بچه ها را به اين بگريزانيد. »

كدام سمت؟ كدام جهت؟ كدام روزنه از آتش و دشمن، خالى است؟

در بيابانى كه دشمن بر همه جاى آن چنگ انداخته، به سوى كدام مقصد، به اميد كدام ماءمن، فرار مى توان كرد؟ و چه معلوم كه دشمن از اين آتش، سوزانده تر نباشد.

اينكه تو مضطر و مستاءصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى كنى، نه از سر اين است كه خداى نكرده خود را باخته باشى يا توان از كف داده باشى،

بل از اين روست كه نمى دانى از كجا شروع كنى، به كدام كار اول همت بگمارى، كدام مصيبت را اول سامان دهى، كدام زخم را اول به مداوا بنشينى.

اول جلوى هجوم دشمن را بگيرى؟ به مهار كردن آتش فكر كنى؟ به گريزاندن بچه ها بينديشى به خاموش كردن آتش لباسهايشان بپردازى؟ كوچكترها را كه نفسشان در ميان آتش و دود بريده از خيمه بيرون بيندازى؟ ستون خيمه را از فرو افتادن نگه دارى؟ به آنكه گليم از زير بيمارت به يغما مى كشد هجوم كنى؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معركه در ببرى؟

مگر در يك زينب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ براى سوختن و خاكستر شدن؟

بچه ها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گريز مى دهى! اما... اما آنها كه آتش به دامن دارند نبايد با اين فرمان بگريزد و آتش را مشتعل تر كنند. به آنها مى گويى بمانند و با دست به خاموش كردن آتشهايشان مى پردازى، اما آتش كه يك شعله نيست، از يك سو نيست. تا يك سمت را با تاول دستها خاموش مى كنى، سمت ديگر لباس ديگر گر گرفته است.

از اين سو، ستون خيمه در آتش مى سوزد و بيم فروريختن خيمه و آتش مى رود. از آن خيمه هاى ديگر بچه ها با استيصال تو را صدا مى زنند.

آنكه چشم به گليم بستر سجاد داشته است، گليم را از زير تن او كشيده و او را بر زمين افكنده و رفته است.

در چشم به هم زدنى، بچه هاى مانده را به دو بال از خيمه مى تارانى، سجاد را در بغل مى گيرى و از خيمه بيرون مى زنى.

به محض خروج شما، خيمه فرو مى ريزد آتش، هستى اش را در بر مى گيرد.

سجاد را به فاصله از آبش مى خوابانى، بچه هاى آتش گرفته را به شن و خاك هدايت مى كنى و به سمت خيمه ديگر مى دوى. در آن خيمه، بچه ها از ترس به آغوش هم پناه برده اند و مثل بيد مى لرزند. بچه ها را از خيمه بيرون مى كشانى و به سمت بيابان مى دوانى.

آبش همچنان پيشروى مى كند و خيمه ها را يكى پس از ديگرى فرو مى ريزد.

بچه هاى نفس بريده را فقط آب مى تواند هستى ببخشد. اما در اين قحطى آب، چشمه اميد كجاست جز اشك چشم؟!

اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، كار آسانتر به انجام مى رسيد، اما اين بوق و كرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، اين گرگها كه با چشمهاى دريده، بره هاى شيرى را دوره كرده اند، اين كركسها كه معلوم نيست چنگالهايشان درنده تر است يا نگاههايشان، اين هجوم همه جانبه، اين اسبها كه شيهه مى كشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آيند، اين ضرباتى كه با تازيانته و غلاف شمشير. كعب نيزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود، اينها قدرت تفكر و تمركز را سلب مى كند.

همين دشمن اگر آنچه را كه به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند، به آرامش طلب كند، همه چيز را آسانتر به دست مى آورد و به يغما مى برد.

آهاى! سواز سنگدل بى مقدار! چه نيازى است كه اين دخترك را به ضرب تازيانه بر زمنى بيندازى و خلخال را به زور از بپايش بكشى، آنچنانكه خون تمام انگشتان و كف پايش را بپوشاند؟! بى اينهمه جنايت هم مى تئوان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به اين رذالت تن بده!

اين فرار بچه ها از هراس هجوم سبعانه شماست نه براى دربردن دارايى كودكانه شان.

چه ارزشى دارد اين تكه طلاى گوشواره كه تو گوش دختر آل الله را بشكافى؟!

نكن! تو را به هرچه بريت مقدس است، دنبال فاطمه نكن! اين دختر، زهره اش آب مى شود و دل كوچكش مى تركد. بگو كه از او چه مى خواهى و به زبان خوش از او بگير.

عذاب خودت را مضاعف نكن. آتش به قيامت خودت نزن! ببين چگونه دامنش به پاهايش مى پيچد و او را زمين مى زند!

همين را مى خواستى؟ كه با صورت به زمين بيفتد و از همش بزود؟ و تن روسرى اش را به غنيمت بگيرى؟

خدا نه، پيامبر نه، دين نه، جوانمردى هم نه، آن دل سنگى كه در سينه توست چكونه به اينهمه خباثت رضايت مى دهد؟

تپش قلب كببوترانه اين پسر بچه ها را از روى پيراهن نازكشان نمى بينى؟

هراس و انستيصالشان تكانت نمى دهد؟ آهاى! نامرد بى همه چيز كه بر اسب نشسته اى و به يك خيز بر النگو و دست اين دخترك، چنگ انداخته اى. بايست! پياده شو! و النگو را دربيار و ببر!

نكشان اين دختر نحيف را اينچنين به دنبال خود! مگر نمى بينى چگونه در زير دست و پاى اسبت، دست و پا مى زند؟!

اگر از قيامت انديشه نمى كنى، از مكافات همين دنيا بترس! بترس از آن روز كه مختار دستهاى تو را به اسبى ببندد و به خاك و خونت بكشاند.

آى! عربهاى خبيث بيابانى! عربهاى جاهليت مطلق! شما چه ميفهميد دختر يعنى چه؟ و دختر كوچك چه لطافت غريبى دارد.

اگر مى فهميديد؛ رقيه را، اين دختر داغدار سه ساله را اينگونه دوره نمى كرديد و هر كدام به ياد ازلام(18) جاهليت، زخمى بر او نمى زديد.

تو به كداميك از اينها مى خواهى برسى زينب! به كداميك مى توانى برسى!

به سجادى كه شمر با شمشير آخته بالاى سرش ايستاده است و قصد جانش را كرده است؟

به بچه هايى كه در بيابان گم شده اند؟

به زنانى كه بيش از كودكان در معرض خطرند؟

به پسرانى كه عزاى تشنگى گرفته اند؟

به دخترانى كه از حال رفته اند؟

به مجروحينى كه در غارت و احتراق خيام آسيب ديده اند؟

آنجا را نگاه كن! آن بى شرم، دست به سوى گردن سكينه يازيده است.

خودت را برسان زينب! كه سكينه در حالى نيست كه بتواند از خودش دفاع كند. مواظب باش كه لباس به پايت نپيچد! نه! زمين نخور زينب! الان وقت لرزيدن زانوهاى تو نيست. لبند شو! سوزش زانوهاى زخمى قابل تحمل تر است از آنچه پيش چشم تو بر سكينه مى رود. كار خويش را كرد آن خبيث نامرد! اين گوشواره خونين كه در دستهاى اوست و اين خون تازه كه از گوش و گردن و گريبان سكينه مى چكد.

جز نگاه خشمگين و نفرين، چه مى توانى بكنى با اين دشمن سنگدل بى همه چيز.

گريه سكينه طبيعى است. اما اين نامرد چرا گريه مى كند؟!

گريه ات ديگر براى چيست اى خبيثى كه دست به شوم ترين كار عالم آلوده اى؟

نگاه به سكينه دازد و دستهاى خونين خودش و گوشواره. و گريه كنان مى گويد:

به خاطر مصبتى كه بر شما اهل بيت پيامبر مى رود!

با حيرت فرياد مى زنى كه: «خب نكن! اين چه حالتى است كه با گريه مى كنى؟»

گوشواره را در انبانش جا مى دهد و مى گويد: «من اگر نبرم ديگرى مى برد.»

استدلال از اين سخيف تر؟!

واى اگر جهل و قساوت به هم درآميزد!

دندانهايت را به هم مى فشارى و مى گويى: «خدا دست و پايت را قطع كند و به آتش دنيايت پيش از آخرت بسوزاند!»

و همو را در چند صباح ديگر مى بينى كه مختار دست و پايش را بريده و او زنده زنده به آتش مى اندازد.

سكينه را كه خود مجروح و غمديده است به جمع آورى بچه ها از بيابان مى فرستى و خودت ار عقاب واز به بالين بيابانى سجاد مى رسانى.

عده اى با شمشير و خنجر و نيزه او را دوزه كرده اند و شمر كه سر دسته آنهاست به جد قصد كشتن او را دارد و استدلالش فرمان اين زياد است كه: «هيچ مردى از لشگر حسين نبايد زنده بماند. »

تو مى دانستى كه حال سجاد در كربلا بايد چنان بشود كه دشمن اميدى به زنده ماندنش و رغبتى به كشتنش پيدا نكند، اما اكنون مى بينى كه كشتن او نيز به اندازه وخامت حال او جدى است. پس ميان شمشير شمر و بستر سجاد حائل مى شوى، پشت به سجاد و رو در روى شمر مى ايستى، دو دستت را همچون دو بال مى گشايى و بر سر شمر فرياد مى زنى: «شرم نمى كنى از كشتن بيمارى تا بدين حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذرى تا به او دست پيدا كنى.»

اين كلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهديد. چه؛ مى دانى كه شمر كسى نيست كه از كشتن زنى حتى مثل تو پرهيز داشته باشد.

بر اين باورى كه يا تو را مى كشد و نوبت به سجاد نمى رسد، كه تو پيشمرگ امام زمانت شده اى. و چه فوزى برتر از اين؟!

و يا تو و او هر دو را مى كشد كه اين بسى بهتر است از زيستن در زمين بى امام زمان و خالى از حجت.

شمر، شمشير را به قصد كشتننت فراز مى آرد و تو چشمانت را مى بندى تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنى... اما... اما انگار هنوز هستند كسانى كه واقعه اى اينچنين را بر نمى تابند.

يك نفر كه واقعه نگار جبهه دشمن است، پا پيش مى گذارد و بر سر شمر نهيب مى زند كه: «هر چه تا به اينجا كرده ايد، كافيست. اين ديگر در قاموس هيچ بنى بشرى نيست. »

و ديگرى، زنى است از قبيله بكر بن وائل، با شمشير افراشته پيش مى آيد، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن مى ايستد و فرياد مى زند: «كشتن پسر پيامبر بس نبود كه بر كشتن زنان حرم و غارت خيام او كمر بسته اسى!؟»

همسرش او را به توصيه ديگران مهار مى كند و به درون خيمه اش مى فرستد اما اين بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معركه مى كشاند.

ابن سعد اما اين بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معركه مى كشاند.

ابن سعد، سياستر از اين است كه جو عمومى را بر عليه خود برانگيزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بكشاند. از سويى مى بيند كه اين حال و روز سجاد، ححال و روز جنگيدن نيست و از سوى ديگر او را كاملا در چنگ خود مى بين آنچنانكه هر لحظه اراده كند، مى تواند جانش را بستاند.

پس چرا بذر ترديد و تفرقه را در سپاه خويش بپاشد، فرياد مى زند:

«دست برداريد از اين جوان مريض!»

ت رو به ابن سعد مى كنى و مى گويى: «شرم نداريد از غارت خيام آل الله؟»

ابن سعد با لحنى كه به از سر واكردن بيشتر مى ماند، تا دستور، به سپاه خود مى گويد: «هر كه هر چه غنيمت برداشته، بازگرداند. »

دريغ از آنكه حتى تكه مقنعه اى يا پاره معجرى به صاحبش باز پس داده شود.

اين سعد، افراد لشگرش را به كار جمع آورى جنازه ها و كفن و دفنشان مى گمارد و اين فررصتى است براى تو كه به سامان دادن جبهه خودت بپردازى.

اكنون كه افراد لشكر دشمن، آرام آرام دور خيمه ها را خلوت مى كنند، تو بهتر مى توانى ببينى كه بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه كرده است.

نگاه خسته ات را به روى دشت پهن مى كنى.

چه سرخى غريبى دارد آفتاب! و چه شرم جانكاهى از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانكه با اين رنج و تعب، چهره خود را در پشت كوهسار جمع مى كند.

او هم انگار اين پيكرهاى پاره پاره، اين كبوتران پر و بال سوخته و اين آشيانه هاى آبش گرفته را نمى تواند ببيند.

پيش روى تو سجاد خفته است بر داغى بيابانى كه تن تبدارش را مى سوزاند، آنسوتر خيمه هاى نيم سوخته است كه در سرخى دشت، خود به لشگر از هم گسسته مى ماند و دورتر، بچه هايى كه جا به جا در پهناى بيابان، ايستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، كز كرده اند و بعضيشان از شدت خستگى، صورت بر كف خاك به خواب رفته اند.

آنچه نگران كننده تر است، دورترهاست. لكه هايى در دل سرخى بيابان. خدا نكند كه اينها بچه هايى باشند كه سر به بيابان نهاده اند و از شدت وحشت، بى نگاه به پشت سر، گريخته اند.

در ميان خيمه ها، تك خيمه اى كه با بقيه اندكى فاصله داشته، از دستبرد شعله ها به دور مانده و پاى آتش به درون آن باز نشده.

دستى به زير سر و گردن و دستى به زير دو پاى سجاد مى برى، از زمين بلندش مى كنى و چون جان شيرين، در آغوشش مى فشارى، و با خودت فكر مى كنى؛ هيچ بيمارى تاكنون با هجوم و آبش و غارت، تيمار نشده است و سر بر بالين نگذاشته است.

وقتى پيشانى اش را مى بوسى، لبهايت از داغى پيشانى اش، مى سوزد.

جزاى بوسه ات درد آلودى است كه بر لبهاى داغمه بسته اش مى نشيند.

همچنانكه او را در بغل دارى و چشم از بر نمى دارى، به سمت تنها خيمه سلامت مانده، حركت مى كنى.

يال خيمه را به زحمت كنار مى زنى و او را در كنار خيمه بى اثاث مى خوابانى.

اكنون نوبت زنها و بچه هاست. بايد پيش از تاريكى كامل هوا، اين تسبيح عزيز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بيابان برچينى.

عطش، حتى حدقه چشمهايت را به خشكى كشانده. نه تابى در تن مانده و نه آبى در بدن. اما همچنان بايد بدوى. بايد تا يافتن تمامى بچه ها، راه بروى و تا رسيدگى به تك تكشان ايستاده بمانى.

تو اگر بيفتى پرچم كربلا فرو مى افتد و تو اگر بشكنى، پيام عاشورا مى شكند.

نپس ايستاده بمان و كار را به انجام برسان كه كربلا را استقامت تو معنا مى كند و استوارى توست كه به عاشورا رنگ جاودانگى مى زند.

راه رفتن با روح، ايستادن بى جسم، دويدن با روان، استقامت با جان و ادامه حيات با ايمان كارى است كه تنها از تو بر مى آيد.

پس ايستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمين و آسمان را از اين بى سر و سامانى برهان.

پيش از هر كار بايد سكينه را پيدا كنى. سكينه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم ياور حل مشكل.

شايد آن كسى كه زانو بر زمين زده و دو كودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهايشان را به سينه چسبانده، سكينه باشد.

آرى سكينه است. اين مهربانى منتشر، اين داغدار تسلى بخش، اين يتيم نوازشگر، هيچ كس جز سكينه نمى تواند باشد.

در حاليكه چشمهايش از گريه به سرخى نشسته و اشك بر روى گونه هايش رسوب كرده، به روى تو لبخند مى زند و تلاش مى كند كه داغ و درد و خستگى اش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بى ثمرى! تو بهتر از هر كس مى دانى كه داغ پدرى چون حسين و عمويى چون عباس و برادرى چون على اكبر و بر روى اينهمه چندين داغ ديگر، پنهان كردنى نيست. اما اين تلاش شيرينش را پاس مى دارى و با نگاهت سپاس مى گزارى.

اگر بار اين مسؤ وليت سنگين نبود، تو و سكينه سر بر شانه هم مى گذاشتيد و تا قيام قيامت گريه مى كرديد.

اما اكنون ناگزيرى كه مهربان اما محكم به او بگويى: «سكينه جان! اين دو كودك را در آن خيمه نسوخته سامان بده و در پى من بيا تا باقى كودكان و زنان را از پهنه بيابان جمع كنيم. »

سكينه، نه فقط با زبانش كه با نگاهش و همه دلش مى گويد: «چشم! عمه جان!» و دو كودك را با مهر به بغل مى زند و با لطف در خيمه مى نشاند و به دنبال تو روانه مى شود. بايد رباب باشد آن زنى كه رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه هايش را به دو سو تكان مى دهد، چنگ بر خاك مى زند، خاك بر سر مى پاشد، گونه هايش را مى خراشد و بى وقفه اشك مى ريزد.

خودت بايد پا پيش بگذارى.

كار سكينه نيست، كه ديدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر مى كند.

خودت پيش مى روى، در كنار رباب زانو مى زنى. دست ولايت بر سينه اش مى گذارى و از اقيانوس صبر زينبى ات، جرعه اى در جانش مى ريزى.

آبى بر آتش!

آرام و مهربان از جا بلندش مى كنى، به سوى خيمه اش مى كشانى و در كنار عزيزان ديگرى مى نشانى.

از خيمه بيرون مى زنى.

به افق نگاه مى كنى. سرخى خورشيد هر لحظه پر رنگ مى شود.

تو هم مگر پر و بال در خون حسين شسته اى خورشيد! كه اينگونه به سرخى نشسته اى؟!

زنان و كودكان كه خود، خلوت شدن اطراف خيام را از دور و نزديك ديده اند و اين آرامش نسبى را دريافته اند، آهسته آهسته از گوشه و كنار بيابان، خود را به سمت خيمه ها مى كشانند.

همه را يك به يك با اشاره اى، نگاهى، كلامى، لبخندى و دست نوازشى، تسلى مى بخشى و ب سوى خيمه هايت مى كنى.

اما هنوز نقطه هاى ثابت بيابان كن نيستند. ماناه اند كسانى كه زمينگير شده اند، پشت به خيمه دارند يا دل بازگشتن ندارند.

شتاب كن زينب جان! هم الان هوا تاريك مى شود و پيدا كردن بچه ها در اين بيابان، ناممكن.

مقصد را آن دورترين سياهى بيابان قرار بده و جابه جا در مسير، از افتادگان و درماندگان و زمينگيران بخواه كه را به خيمه برسانند تا از شب و ظلمت و بيابان و دشمن در امان بمانند.

بلند شو عزيزكم! هوا دارد تاريك مى شود.

خانمم شما چرا اينجا نشسته ايد؟ دست بچه ها را بگيريد و به خيمه ببريد.

گريه نكن دختركم! دشمنان شاد مى شوند. صبور باش! سفارش پدرت را از ياد مبر!

سكينه جان! زير بال اين دو كودك را بگير و تا خيمه ياريشان كن.

مرد كه گريه نمى كند، جگر گوشه ام! بلند شو و اين دختر بچه ها را سرپرستى كن. مبادا دشمن اشك تو را ببيند.

عمه جان! اين چه جاى خوابيدن است؟ چشمهايت را باز كن! بلند شو عزيز دلم!

آرام آرام دانه ها برچيده مى شوند و به يارى سكينه در خيمه كوچك بازمانده، كنار هم چيده مى شوند.

تاسكينه همين اطراف را وارسى كند تو مى توانى سرى به اعماق بيابان بزنى و از شبح نگران كننده خبر بگيرى.

هرچه نزديكتر مى شوى، پاهايت سست تر مى شود و خستگى ات افزونتر.

دخترى است انگار كه چنگ بر زمين زده و در خود مچاله شده است. به لاك پشتى مى ماند كه سر و پا و دستش را در خود جمع كرده باشد.

آنچنان در خود پيچيده است كه سر و پايش را نمى توانى از هم بشناسى.

بازش مى گردانى و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده مى شود.

صورت، تماما به كبودى نشسته و لبها درست مثل بيابان عطش زده، چاك خورده.

نيازى نيست كه سرت را بر روى سينه اش بگذارى تا سكون قلبش را دريابى. سكون چهره اش نشان مى دهد كه فرسنگها از اين جهان آشفته، فاصله گرفته است.

مى فهمى كه وحشت و تشنگى دست به دست هم داده اند و اين نهال نازك نورسته زا سوزانده اند.

مى خواهى گريه نكنى، بايد گريه نكنى. اما اين بغضى كه راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهايت نمى كند.

در اين اطراف، نه از سپاه تو كسى هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدايى كه آغوش به رويت گشوده است و سينه خود را بستر ابتلاى تو كرده است.

پس گريه كن! ضجه بزن و از خداى اشكهايت براى ادامه راه مدد بگير. بگذار فرشتگان طوفگيرت نيز از اشكهايت براى ادامه حيات، مدد بگيرند.

گريه كن! چشم به تتمه خورشيد بدوز و همچنان گريه كن.

چه غروب دلگيرى!

تو هم چشمهايت را ببند خورشيد! كه پس از حسين، در دنيا چيزى براى ديدن وجود ندارد. دنيايى كه حضور حسين را در خود بر نمى تابد، ديدنى نيست.

اين صداى گريه از كجاست كه با ضجه هاى تو در آميخته است؟ مگر نه فرشتگان بى صدا گريه مى كنند؟!

سر بر مى گردانى و سكينه را مى بينى كه در چند قدمى ايستاده است و غبار بيابان، با اشك چشمهايش در آميخته است و گونه هايش را به گل نشانده است.

وقتى او خود ضجه هاى تو را شنيده است و تو را در حال شيون و گريه ديده است، چگونه مى توانى از او بخواهى كه گريه اش را فرو بخورد و اشكهايش را پنهان كند؟

از جا برمى خيزى، آغوش به روى سكينه مى گشايى، او را سخت در بغل مى فشرى و مجال مى دهى تا او سينه تو را ماءمن گريه هايش كند و بار طاقت فرساى اندوهش را بر سينه تو بگذارد.

معطل چه هستى خورشيد؟ اين منظره جانسوز چه ديدن دارد كه تو از پشت بام افق، با سماجت سرك كشيده اى و اين دلهاى سوخته را به تماشا ايستاده اى؟!

غروب كن خورشيد! بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشكها و خستگيها سايه بيندازد!

زمين، دم كرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود.

خورشيد، شرمزده خود را فرو مى كشد و تو شتابناك، كودك جانباخته را بغل مى زنى، به سكينه نگاه مى كنى و به سمت خيمه راه مى افتى.

بى اشارت اين نگاه هنم سكينه خوب مى فهمد كه خبر مرگ اين كودك بايد از زنان و كودكان ديگر پنهان بماند و جگرهاى زخم خورده را به اين نمك نيازارد.

وقتى به خسمه مى رسى، مى بينى كه دشمن، آب را آزاد كرده است.

يعنى به فرزندان زهرا هم اجازه داده است كه از مهريه مادرشان، سهمى داشته باشند.

بچه ها را مى بينى كه با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هيچ ككدام لب به آب نمى زنند. فقط گريه مى كنند.

به آب نگاه مى كنند و گريه مى كنند.

يكى عطش عباس را به ياد مى آورد، يكى تشنگى على اكبر را تداعى مى كند، يكى به ياد قاسم مى افتد، يكى از بى تابى على اصغر مى گويد و...

در اين ميانه، لحن سكينه از همه جانسوزتر است كه با خود مويه مى كند:

هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)

تاب ديدن اين منظره طاقت سوز، بى مدد از غيب، ممكن نيست.

پرده را كنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛ به ازل، به پيش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرينى خامه تكوين، به معمارى آفرينش و... مى بينى كه آب به اشارت زهراست كه راه به جهان پيدا مى كند و در رگهاى خلقت جارى مى شود.

همان آبى كه دشمن تا دمى پيش به روى فرزندان زهرا بسته بود و هم اكنون با منت به رويشان گشوده است.

باز مى گردى.

دانستن اين رازهاى سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصيبت را سنگين تر مى كند.

بايد به هر زبان كه هست آب را به بچه ها بنوشانى تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانى ديگرى نگيرد.

چه شبى تا بدين پايه فرود آمده است يا زمين زير پاى تو تا جايگاه خدا اوج گرفته است؟

حسين، اين خطه را با خود تا عرش بالا برده است يا عرش به زير پيكر حسين بال گسترده است؟

الرحمن على العرش استوى.

اينجا كربلا ست يا عرش خداست؟!

اگر چه خسته و شكسته اى زينب! اما نمازت را ايستاده بخوان! پيش روى خدا منشين!