پرتو پانزدهم
پشت سر فريبگاه فتنه خيز كوفه است و پيش رو شهر شوم شام.
پشت سر، خستگى و فرسودگى است و پيش رو التهاب و اضطراب.
كاش كوفه، نقطه ختم مصيبت بود. كاش شهرى به نام شام در عالم نبود.
كاش در بين كوفه و شام، منزلى به نام نصيبين نبود و سجاد در اين منزل با غل و زنجير از مركب فرو نمى افتاد.
كاش منزل «جبل جوشن»ى در نزديكى شام نبود و زنى از اهل بيت، به ضرب تازيانه ماءموران، كودكش سقط نمى شد.
كاش در بين كوفه و شام قريه اى به نام «اندرين » نبود و اهالى و ماءموران، شب را تا صبح با شادى و طرب و خواندن و نواختن و شراب نوشيدن، آتش به دل كاروان نمى زدند.
كاش منزل «عسقلان»ى در كار نبود و دختركى از مركب نمى افتاد و زير دست و پاى شتران نمى رفت و با مرگش جگر تو را نمي گداخت.
كاش راه اينقدر طولانى نبود. كاش هوا اينقدر گرم نبود، كاش در منازل بين راه، دشمن، شما را در ضل آفتاب، رها نمى كرد تا تو ناگزير شوى سجاد بيمار را در زير سايه شتر بخوابانى و كنار بسترش اشك بريزى و بگويى: «چه دشوار است بر من، ديدن اين حال و روز تو. »
كاش سهم هر كدام از اسيران در شبانه روز يك قرص نان نبود تا تو ناگزير نشوى نانهايت را به كودكان ببخشى و از فرط ضعف و گرسنگى، نماز شبت را نشسته بخوانى.
و باز همه اين مصائب، قابل تحمل بود اگر شهرى به نام شام در عالم نمى بود.
كوفه اى كه زمانى مركز حكومت پدرت بوده است، جان تو را به آتش كشيد، شام با تو چه خواهد كرد!؟ «شام ى كه از ابتدا مقر حكومت بنى اميه بوده است و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام، عليه على خطبه خوانده اند و به او ناسزا گفته اند، «شام»ى كه مردمش دست پرورده يزيد و معاويه اند، «شامى »ى كه نطفه اش را به دشمنى با اهل بيت بسته اند، با تو چه خواهد كرد؟!
چهار ساعت، اين كاروان خسته و مجروح و ستم كشيده را بر دروازه جيران نگاه مى دارند تا شهر را براى جشن اين پيروزى بزرگ مهيا كنند. به نحوى كه دروازه از اين پس به خاطر اين معطلى چند ساعته، دروازه ساعات نام مى گيرد.
پيش از رسيدن به شام، تو خودت را به شمر مى رسانى و مى گويى: «بيا و يك مردانگى در عمرت بكن. »
شمر مى گويد:«باشد، هر خواهشى كه كنى برآورده است. »
با تعجب و ترديد مى گويى: «نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام كن كه خلوت تر باشد و چشمهاى كمترى نگران كاروان شود. »
شمر پوزخندى مى زند و مى گويد: «عجب! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از شلوغترين دروازه شهر وارد مى شويم؛ جيران!»
و براى اينكه دلت را بيشتر بسوزاند، اضافه مى كند: «يك خاصيت ديگر هم اين دروازه دارد. فاصله اش با دارالاماره بيشتر است و مردم بيشترى در شهر مى توانند تماشايتان كنند. »
كاروان در پشت دروازه ايستاده است و تو به سرپرستى و دلدارى كودكانى مشغولى كه زنى پرس و جو كنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى كه همراه اوست، كمى دورتر مى ايستد و زن كه به كنيزان مى ماند، به تو سلام مى كند و مى گويد: «من اسمم زينبه است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم. شهر شلوغ است و ما نمى دانيم چرا. گفتند كاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم كه شما كيستيد و در كدام جنگ اسير شده ايد. »
تو سئوال مى كنى: «خانم شما كيست؟»
كنيز مى گويد: «اسمش؛ حميده است از طايفه بنى هاشم. »
و به جوان اشاره مى كند: «آن جوان هم پسر اوست. اسمش سعد است»
سعد، قدرى نزديكتر مى آيد تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گويى: «حميده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زينبم، دختر اميرالمؤمنين، على بن ابيطالب. و آن سرها كه بر نيزه است، سر برادران و برادرزادگان و عزيران من است. بگو كه...
پيش از آنكه كلام تو به پايان برسد، كنيز از شنيدن خبر، بى هوش بر زمين مى افتد.
سر بلند مى كنى، جوان را مى بينى كه گريان و بر سر زنان مى گريزد.
به زحمت از مركب فرود مى آيى و سر كنيز را به دامن مى گيرى. كنيز انگار سالهاست كه مرده است.
مصيبتى تازه براى كاروانى كه قوت دائمى اش مصيبت شده است.
صداى فرياد و شيون، تو جهت را جلب مى كند. زنى را مى بينى، با سر و پاى برهنه كه افتان و خيزان پيش مى آيد، مى افتد، برمى خيزد، شيون مى كند، چنگ بر صورت مى زند و خاك بر سر مى پاشد.
نزديكتر كه مى آيد، مى بينى حميده است. خبر، او را از جا كنده است و با سر و پاى برهنه به اينجا كشانده است.
سر كنيز را زمين مى گذارى و به استقبال او مى شتابى تا مگر سر و رويش را بپوشانى. پسر كه خود، بى تاب و وحشتزده است با تكه پارچه هايى در دست به دنبال او مى دود. براى اينكه زن را در بغل بگيرى و تسلا دهى، آغوشى مى گشايى، اما زن پيش از آنكه آغوش تو را درك كند صيحه اى مى كشد و بر روى پاهايت مى افتد. مى نشينى و سر و شانه هايش را بلند مى كنى، يال چادرت را بر سرش مى افكنى و گرم در آغوشش مى گيرى و به روشنى درمى يابى كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است، اگر چه از خراشهاى صورتش خون تازه مى چكد و اگر چه پوست و گوشت صورتش در زير ناخنهاى خون آلودش رخ مى نمايد و اگر چه چشمهاى اشكبارش به تو خيره مانده است.
سعد گريان و ضجه زنان پيش پايت زانو مى زند و نمى داند كه بر مصيبت شما گريه كند يا از دست دادن مادر.
ماءموران، حتى مجال گريستن بر سر جنازه را به تو نمى دهند.
با خشونت، كاروان را راه مى اندازند و به سمت دروازه، پيش مى برند. پيش از ورود به شام، صداى، دف و تنبور و طبل و دهل، به استقبال كاروان مى آيد.
شهر، يكپارچه شادى و مستى است. مغنيان و مطربان در كوچه و خيابان به رقص و پايكوبى مشغولند. حجاب، برداشته شده است. دختران و زنان، بى پوشش در ملاء عام مى چرخند. پارچه هاى زرنگار و پرده هاى ديبا، همه ديوارهاى شهر را پر كرده است. هر كه با هر چه توانسته، كوچه و محله و خيابان را آذين بسته است.
جا به جا شدن پرچم شادى افراشته اند و قدم به قدم، نقل بر سر مردم مى پاشند.
همه اين افتخارات به خاطر پيروزى يك لشگر چندين هزار نفرى بر يك سپاه كوچك صد و چند نفرى است؟! همه اين ساز و دهلها و بوق و كرناها براى اسير گرفتن يك مرد بيمار و هشتاد زن و كودك داغديده و رنج كشيده و بى پناه است؟
آرى آنكه در كربلا به دست سپاه كفر كشته شد، برترين مخلوق روى زمين بود و همه عالم و آدم در ارزش با او برابرى نمى كرد و اين بزرگترين پيروزى كفر ظاهر و شيطان باطن بود. ولى مردمى كه به پايكوبى و دست افشانى مشغولند كه اين چيزها را نمى فهمند.
آرى، تمام كوفه و شام و حجاز و عراق و پهنه گيتى با كودك خردسالى از اين كاروان، برابرى نمى كند و ارزش اين كاروان به معنا بيش از تمام جهان است.
اما اين عروسكان دست آموز كه دنبال بهانه اى براى غفلت و بى خبرى مى گردند كه اين حرفها را نمى فهمند.
شيعه پاكدلى كه قدرى از اين حرفها را مى فهمد و از مشاهده اين وضع، حيرت كرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو مى رساند و مى گويد: «قصه از چه قرار است؟ شما كه از چنان منزلتى برخورداريد، به چنين ذلتى چرا تن داده ايد؟ چرا خدا به چنين حال و روزى براى شما رضايت داده است؟!»
تو به او مى گويى: «به آسمان نگاه كن!»
نگاه مى كند و تو پرده اى از پرده ها را برايش كنار مى زنى. در آسمان تا چشم كار مى كند، لشكر و سپاه و عده و عده است كه همه چشم انتظار يك اشارت صف كشيده اند. غلغله اى است در آسمان و لشگرى به حجم جهان، داوطلب ياورى شما خاندان، گشته اند.
مرد، مبهوت اين جلال و شكوه و عظمت، زانو مى زند و تو پرده مى اندازى.
و مرد، كاروانى را مى بيند كه مردى نحيف و لاغر را در غل و زنجير بر شترى برهنه سوار كرده اند و زنان و كودكان را بر استران بى زين نهاده اند و نيزه دارانى كه سرها را حمل مى كنند، در ميانه كاروان پخش شده اند و ماءموران، گرداگرد كاروان حلقه زده اند تا هر مركبى آهسته تر مى رود يا مسيرش منحرف مى شود، سوارش را به ضرب تازيانه بزنند و يا هر زنى و كودكى اشك مى ريزد، گريه اش را با سرنيزه، آرام كنند.
سهل بن سعد از اصحاب پيامبر كه پيداست تازه وارد شام شده و مبهوت اين جشن بى سابقه است، به زحمت خودش را به سكينه مى رساند و مى پرسد: «تو كيستى؟»
و مى شنود: «من سكينه ام دختر حسين. »
شتابناك مى گويد: «من سهل بن سعد صاعدى ام. از اصحاب جدت رسول خدا بوده ام. كارى مى توانم برايتان بكنم؟»
سكينه مى گويد: «خدا خيرت دهد. به اين نيزه داران بگو كه سرها را از كاروان بيرون ببرند تا مردم به تماشاى آنها، چشم از حرم پيامبر بردارند. »
سهل، بلافاصله خود را به سردسته نيزه داران مى رساند و مى گويد: «به چهارصد درهم خواهش مرا برآورده مى كنى؟»
نيزه دار مى گويد: «تا خواهشت چه باشد. »
سهل مى گويد: «سرها را از كاروان بيرون ببريد و جلوتر حركت دهيد. »
نيزه دار مى گويد: «مى پذيرم. »
چهارصد درهم را مى گيرد و سرها را از كاروان بيرون مى برد.
پليدى دشمن فقط اين نيست كه دورترين مسير به دارالاماره را برگزيده است، پليدى مضاعف او اين است كه كاروان را دوباره و چندباره در شهر مى گرداند تا چشمهاى بيشترى را به تماشاى كاروان برانگيزد و از رنج حرم رسول الله لذت بيشترى ببرد.
و تو چه مى توانى براى زنان و دختران كاروان بكنى جز دعوت به صبر و تحمل و آرامش؟ تويى كه خودت سخت ترين لحظات زندگى ات را مى گذرانى. تويى كه خودت خونين ترين دلها را در سينه مى پرورانى، تويى كه خودت سنگين ترين بارها را با شانه هاى مجروحت مى كشانى.
كاروانتان را مقابل مسجد جامع شهر -محل نمايش اسراى جنگى - متوقف مى كنند. اگر چه حضور در بارگاه يزيد، عذاب و شكنجه اى تازه اى است، اما همه زنان و كودكان كاروان دعا مى كنند كه اين نمايش جانسوز خيابانى زودتر به پايان برسد و زودتر از زير بار اين نگاهها و شماتتها و ريشخندها رهايى يابند و زودتر بگذرانند همه آنچه را كه به هر حال بايد بگذرانند.
اين معطلى در مقابل مسجد جامع شهر، فقط به خاطر نمايش نيست.
براى مهيا شدن مجلس يزيد نيز هست. به همين دليل، سرها را از كاروان جدا مى كنند تا آماده نمايش در مجلس يزيد كنند.
محفر بن ثعلبه كه دستيار شمر در سرپرستى كاروان است، هنگام بردن سرها فرياد مى كشد: «اين محفر ثعلبه است كه لئيمان و فاجران را خدمت اميرالمؤمنين مى برد. »
امام، بى آنكه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانكه او بشنود، مى گويد: «مادر محفر عجب فرزند خبيثى زاييده است. »
پيرمردى خميده با سر و روى سپيد، خود را به امام مى رساند و مى گويد: «خدا را شكر كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده كرد و اميرالمؤمنين را بر شما پيروز ساخت. »
حضرت سجاد، اگر چه از شدت ضعف، ناى سخن گفتن ندارد، با آرامش و طماءنينه مى پرسد: «اى شيخ! آيا هيچ قرآن خوانده اى؟»
پيرمرد مى گويد: «آرى، هماره مى خوانم. »
امام مى فرمايد: «اين آيه را مى شناسى:
قل لا اسئلكم عليه اجرا الاالمودة فى القربى
از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خويشانم. »
پير مرد مى گويد: «آرى خوانده ام. »
امام مى فرمايد: «ماييم آن خويشان پيامبر. اين آيه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه؛
حق نزديكانت را به ايشان بده. »
پيرمرد مى گويد: «آرى خوانده ام. »
امام مى فرمايد: «ماييم آن نزديكان پيامبر. »
رنگ پيرمرد آشكارا دگرگون مى شود و عصا در دستهايش مى لرزد.
امام مى فرمايد: «اين آيه را خوانده اى: واعلموا انما غنمتم من شى فان الله خمسه و للرسول ولذى القربى.
و بدانيد هر آنچه غنيمت گرفتيد خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى. »
پيرمرد مى گويد: «آرى خوانده ام. »
امام مى فرمايد:«آن ذى القربى ماييم!»
پيرمرد وحشتزده مى پرسد: «شما را به خدا قسم راست مى گوييد؟»
امام مى فرمايد: «قسم به خدا كه راست مى گوييم. اين آيه از قرآن را خوانده اى كه:
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
خداوند اراده كرده است كه هر بدى را از شما اهل بيت دور گرداند و پاك و پيراسته تان قرار دهد. »
پير مرد كه اكنون به پهناى صورتش اشك مى ريزد، مى گويد: آرى خوانده ام. »
امام مى فرمايد: «ما همان اهل بيتيم كه خداوند، پاك و مطهرمان گردانيده است. »
پيرمرد كه شانه هايش از هق هق گريه مى لرزد، مى گويد: شما را به خدا اهل بيت پيامبر شماييد؟!»
امام مى فرمايد: «قسم به خدا و قسم به حقانيت جد ما رسول خدا كه ماييم آن اهل بيت و نزديكان و خويشان. »
پيرمرد، دستار از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى كند و مى گويد: «خدايا پناه بر تو از شر دشمنان اهل بيت، گواه باشد كه من از دشمنان آل محمد بيزارى مى جويم.
سپس صورت اشكبارش را بر پاهاى امام مى گذارد و مى پرسد:«آيا راهى براى توبه و بازگشت هست؟»
امام مى فرمايد: «آرى، خداوند توبه پذير است. »
پيرمرد كه انگار از يك كابوس وحشتناك بيدار شده است و جان و جوانى اش را دوباره پيدا كرده، عصايش را به زمين مى اندازد و همچون جنون زده ها مى دود و فرياد مى كشد: «مردم! ما فريب خورديم. اينها دشمنان خدا نيستند. اينها اهل بيت پيامبرند، قاتلين اينها؛ دشمنان خدايند، يزيد دشمن خداست. آن پيامبرى كه در اذانها شهادت، به رسالتش مى دهيد، پدر اينهاست. توبه كنيد! جبران كنيد! برگرديد!»
ماءمورى كه از لحظاتى پيش، كمر به قتل پيرمرد بسته و به تعقيب او پرداخته، اكنون به پيرمرد مى رسد و با ضربه شمشيرى ميان سر و بدن او فاصله مى اندازد، آنچنانكه پيرمرد چند گامى را هم بى سر مى دود و سپس بر زمين مى افتد.
مردم، مردمى كه شاهد اين صحنه بوده اند، بيش از آنكه هشيار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده مى شوند.
بيش از اين، نگاه داشتن كاروان مصلحت نيست. كاروان را در زير بار سنگين نگاهها به سمت قصر يزيد، حركت مى دهند.