امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری0%

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

نویسنده: محمد دشتى
گروه:

مشاهدات: 13210
دانلود: 2738


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13210 / دانلود: 2738
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد 4

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: دفاع در جنگ ها

۱ - دفاع از جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

در اُحُد، در يورش دو جانبه قريش پس از نافرمانى كمانداران، و كشته شدن مسلمانان، و كشته شدن شخصى كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شباهت داشت، و فرار كردن ياران، علىعليه‌السلام مى فرمايد: از چپ و راست، مشركين قريش يورش مى آوردند، آنها را مى كشتم و به فرار وادارشان مى كردم، يك وقت متوجّه شدم كه رسول خدا در ميدان نيست، با خود فكركردم كه آيا خدا او را به آسمان برده است؟ پس تصميم گرفتم آنقدر جنگ كنم تا كشته شوم.

در گرما گرم جنگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را ديدم كه در ميان كشتگان بى رمق افتاده است، فوراً آن حضرت را به كنارى آوردم.

تا چشم پيامبر به من افتاد، فرمود: از ياران چه خبر؟

گفتم: جمعى كشته و بسيارى فرار كردند.

با هم صحبت مى كرديم كه ناگهان گروهى به رسول خدا حمله كردند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: يا على شرّ اينها را از من دور كن.

به آنان حمله كردم، برخى را زخمى و برخى ديگر را كشتم كه فرار كردند.

چون خدمت پيامبر رسيدم فرمود: آيا نمى شنوى ستايش فرشتگان را؟ فرشته اى ندا مى دهد و مى گويد:

«لا فَتى اِلاّ عَلِىّ لا سَيْف اِلاّ ذُوالْفَقار »

«جوانمردى جز على و شمشيرى جز ذوالفقار نيست»

خوشحال شدم و گريستم و بر اين نعمت، خدا را شكر كردم.(۲۱۶)

۲ - برخورد با فراريان

در جنگ اُحُد پس از بُحرانى شدن پيكار، حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام از يك طرف با مشركين مى جنگيد و از طرف ديگر فراريان را تعقيب مى كرد و به سَرشان فرياد مى زد كه به كجا مى رويد؟

خليفه دوم مى گويد: در حال فرار بوديم كه على به ما حمله كرد، در حالى كه چشمان او خونين و از شمشير او مرگ مى باريد.

با مهربانى به او گفتم: اين رسم عرب است گاهى عقب مى نشيند و گاهى حمله مى كند.(۲۱۷)

۳ - دفاع با ۸۰ زخمِ كارى

در جنگ اُحُد كه با گوش ندادن به دستورات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در حفظ تنگه حسّاس سپاه اسلام از دو سو دچار يورش و تهاجم گرديد.

و حضرت حمزه به شهادت رسيد.

تنها مدافع صف پيكار علىعليه‌السلام بود كه ۸۰ زخم عميق از شمشير و نيزه و تير بر تن برداشت، پس از جنگ در بستر بيمارى بگونه اى افتاده بود كه جرّاح سرگردان شد، تا زخمى را مى دوخت و مى خواست زخم كنار آن را بدوزد، زخم دوخته شد پاره مى شد.

امّا فردا كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اعلام ادامه نبرد با قريش را داد علىعليه‌السلام كه يكپارچه غرق در خون بود سوار بر اسب براى دفاع آماده شده و روانه غزوه حمراء الاسد گرديد.(۲۱۸)

۴ - شكستن خطّ دفاعى خيبر

وقتى يهوديان پيمان شكستند و خيبر محاصره شد، يهوديان فكر مى كردند كه درون قلعه هاى مستحكم خود در امانند، زيرا چند حلقه ديوار تو در تو، و درب ورودى بزرگ، يهوديان را در خود گرفته بود، و شجاعان و دلاوران آنها بالاى ديوارها به كمين نشسته بودند، و هر چند وقت يكبار بزرگ قهرمان آنان (مرحب خيبرى) دروازه را باز مى كرد و به مسلمانان يورش مى آورد.

روز اوّل خليفه اوّل و روز دوّم خليفه دوم و روز سوّم خالد به خطّ مقدّم رفتند، امّا فرار كردند، كه رسول خدا فرمود:

«لَأعْطيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلاً يُحِبُّ اللَّه وَ رَسُولَهُ وَ يُحِبُّهُ اللَّه وَ رَسُولُهُ، يَفْتَحُ اللّهُ عَلى يَدَيْهِ »

«فردا پرچم اسلام را به دست كسى مى سپارم كه خداوند و پيامبر رادوست دارد و خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله او را دوست دارند و خدا با دست او مسلمانان را پيروز مى كند.»

چون علىعليه‌السلام دچار چشم درد بود و حضور نداشت، آن شب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله علىعليه‌السلام را طلبيد و آب دهان بر چشم مباركش ماليد و فردا او را به جبهه فرستاد كه مرحب خيبرى يهودى را كشت و دروازه خيبر را كند، كه چهل نفر آن را نمى توانستند بلند كنند، و پيروزمندانه بازگشت.(۲۱۹)

۵ - دفاع از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در شرائط بُحرانى

پس از فتح مكّه، قبيله هوازن احساس خطر كردند؛

و با فرماندهى مالك بن عوف با تمام نيروهاى رزمى و زنان و فرزندان خود تا سه منزلى مكّه، محلّى به نام اوطاس آمده بودند كه درّه عميق و بزرگى بود.

تمام مردان هوازن در دو طرف درّه، پشت سنگ ها و شكاف كوه ها پنهان شدند تا سپاه اسلام را غافلگير كنند.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اعلام جهاد فرمود.

دوازده هزار نفر با فرماندهى علىعليه‌السلام و ده هزار نفر همراه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند، كه بسيارى از فراوانى لشگر در شگفت ماندند و گفتند: هرگز شكست نخواهيم خورد.

وقتى سپاه عظيم مسلمين در سرازيرى عميق و گسترده درّه قرار گرفتند، مردان هوازن ناگهان از هرطرف حمله كردند، و چون مسلمانان غافلگير شده بودند، نظم سپاه به هم ريخت، و همه فرار كردند كه: ده نفر با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ماندند.

حضرت فرياد زد: اى انصار كجا فرار مى كنيد؟

نسيبه دختر كعب مازنيه بر صورت فراريان خاك مى پاشيد و مى گفت: كجا فرار مى كنيد؟

خليفه دوم را در حالِ فرار ديد و گفت: واى بر تو به كجا مى گريزى و پيامبر را تنها گذاشتى؟

خليفه دوم جواب داد: «هذا اَمْرُ اللّهِ »

اين فرار را خدا خواسته است.

۹ نفر از بنى هاشم و يك نفر ديگر فرزند امّ ايمن بود كه ايستادگى كردند تا شهيد شدند.

و علىعليه‌السلام روبروى پيامبر با دشمنان مى جنگيد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به عباس، عموى خود كه صداى رسائى داشت دستور داد كه فرياد بزند.

و او فرياد مى زد: اى اصحابِ سوره بقره، اى اصحابِ بيعت شجره، به ياد آوريد پيمانى كه با پيامبر بسته ايد.

و جنگ آوران هوازن از هر طرف حمله مى كردند و كار بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سخت شد كه دست به دعا برداشت.

تا آنكه امداد الهى فرا رسيد، و با كمك فرشتگان قوم هوازن فرار كردند، و آرام آرام مسلمانان گرد آمدند كه اين آيه نازل شد:

( لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّهُ فى مَواطِنٍ كَثيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ ) (۲۲۰)

«و خدا شما را در موارد زيادى يارى كرد، و در روز حُنين در اين لحظه هاى حسّاس همه ديدند كه پايدارى و مقاومت امام علىعليه‌السلام نقش تعيين كننده اى در حفظ جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله داشت، و عامل گِرد آمدن دوباره سربازان اسلام شد.»

۶ - پذيرش مأموريت دفاع در شرائط سخت

سه نفر از مشركين به بُت بزرگ لات سوگند خوردند كه پيامبر را بكشند، و در جائى كمين كرده منتظر فرصت بودند، علىعليه‌السلام مريض بود ونتوانست براى نماز صبح به مسجد بيايد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از نماز فرمود:

«چه كسى مى رود تا اين سه نفر مشرك را ادب كند؟ گرچه دروغ مى گويند و قاتل من نيستند.»

هيچكس از حاضران در مسجد پاسخ مثبت نداد.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: گويا علىعليه‌السلام در ميان شما نيست.

قتاده پاسخ داد: على مريض است، اجازه مى دهيد او را با خبر سازم؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اجازه داد.

اصحاب به آن حضرت اطّلاع دادند و علىعليه‌السلام فوراً خود را آماده كرد، و مأموريت را پذيرفت، گويا اصلاً درد و ناراحتى نداشت.

پس از پيمودن راهِ دشوار خود را به آن سه نفر رساند.

آنان تا علىعليه‌السلام را شناختند، گفتند: فرقى نمى كند، به جاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پسر عمو و دامادش را مى كشيم.

علىعليه‌السلام فرمود كه: يكى از آنان كه دلاور بى نظيرى بود به من حمله كرد و چند ضربه بين ما رد و بدل شد.

ناگاه بادِ سُرخى وزيد و صداى پيامبر را شنيدم كه فرمود:

يا على بند زره او را باز كردم بر شانه اش ضربتى فرود آور.

ضربتى زدم ولى كارگر نيافتاد.

سپس صداى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را شنيدم كه فرمود: زِرِه را از روى رانش كنار زدم، حمله كن.

فوراً ضربتى زدم كه كارش را ساخت، و سرش را جدا كردم، دو نفر ديگر تسليم شدند و گفتند: ما را نزد پيامبر ببر تا با رحمت خود با ما رفتار كند.

زيرا اين دلاورى را كه بخاك افكندى در نزد ما قدرت جنگ آورى هزار نفر مرد جنگى را داشت، ديگر ما را با تو نزاعى نيست.

پس از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: صداى اوّل از جبرئيل بود، و صداى دوّم از ميكائيل.(۲۲۱)

۷ - تنها مدافع ومبارز صحنه پيكار

وقتى مسلمانان در اُحُد از دستورات رسول خدا سرپيچى كرده، و تنگه مهمّ نظامى را رها كردند، و خالد بن وليد سپاه اسلام را از پشت سَر مورد حمله قرار داد، و حضرتِ حمزه با جمعى شهيد شدند، و شخصى كه شبيه پيامبر بود، كشته شد و همه جا اعلام كردند كه: پيامبر خدا كشته شد.

همه فرار كردند.

تنها علىعليه‌السلام بود كه با چند نفر مقاومت مى كردند.

زيد بن اسيد، به عبداللَّه بن مسعود گفت: آيا اين خبر درست است كه در هنگام سخت اُحد همه فرار كردند؟

عبداللَّه بن مسعود گفت: آرى، علىعليه‌السلام و ابودجّانه و سهل بن حنيف باقى ماندند.

حدود يك ساعت بعد عاصم بن ثابت، و طلحة بن ثابت هم به آن سه نفر ملحق گرديدند.

و خليفه اوّل و خليفه دوم فرار كردند و بعد از سه روز خدمت پيامبر رسيدند.(۲۲۲)

در شرح همان لحظه حسّاس و چند ساعتِ سرنوشت ساز نوشتند كه: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اشخاصى دنبال فراريان فرستاد كه چرا عهد شكستيد؟

و علىعليه‌السلام راه را بر خليفه دوم بست و فرمود: چرا فرار مى كنى؟

گفت: اين عادت عرب است، گاهى مى گريزد، و گاهى حمله مى كند، و گريخت.

پيامبر زخمى شده در گوشه اى افتاده بود، علىعليه‌السلام از فرار عهد شكنان در حالت گريه، خود را به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رساند.

در آن حال گروه گروه، مشركان به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حمله مى كردند و علىعليه‌السلام آنها را تار و مار مى كرد، تا مى خواست كمى استراحت كند، گروه ديگر يورش مى آوردند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى فرمود: «على، شرّ اينها را از من باز دار»

و حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با آنها مى جنگيد كه يا كشته مى شدند و يا فرار مى كردند.

در آن لحظه هاى حسّاس ناگاه شمشير امام علىعليه‌السلام شكست.

خدمت رسول خدا آمد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ذوالفقار را به حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام داد كه در تداوم حملات و جانفشانى امام علىعليه‌السلام ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

على جان صداى جبرئيل را مى شنوى كه بين زمين و آسمان مى گويد:

«لافَتى اِلاَّ عَلِىّ لاَسَيْفَ اِلاَّ ذُوالْفَقَار »(۲۲۳)

«جوانمرد دلاورى جز علىعليه‌السلام و شمشيرى چونان ذوالفقار وجود ندارد»

حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام مى فرمايد:

اشك در چشمان من لغزيد و خدا را شكر كردم، و به دفاع ادامه دادم.

جبرئيل به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

«اِنّه منّى وَ اَنَا مِنْهُ »

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز فرمود:

«وَ اَنَا مِنْكُما »

«من هم از شما هستم»

مشركين، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و امام علىعليه‌السلام را در محاصره داشتند، و هيچكس به كمك نيامد، در آن حال چشم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به ابودجّانه افتاد كه در كنارِ امام علىعليه‌السلام مى جنگيد، خطاب به او فرمود: ابودجّانه من بيعت خود را از تو گرفتم، برو و او در حالى كه گريه مى كرد، گفت: يا رسول اللَّه تو را رها كنم و به طرف زن و دنيا بروم؟ به خدا سوگند چنين نمى كنم.

آنقدر ادامه داد تا آنكه از فراوانى زخم ها بر زمين افتاد.

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام فوراً او را خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آورد و تنها به دفاع از جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پرداخت تا آنكه ۹۴ زخم كارى بر او زدند، با فراوانى زخم ها و رفتن خونِ زياد، ۱۶ مرتبه به هنگام حمله كردن بر زمين افتاد كه فوراً بلند مى شد، و چهار مرتبه جبرئيل به صورت مردى نيكو صورت امام علىعليه‌السلام را بر سر پانگه داشت.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نگاه به قدم هاى حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كرد كه تعادل ندارد، دست به دعا بلند كرد و فرمود: «پروردگارا مرا وعده دادى كه دين خود را قوى و پيروز گردانى، اگر بخواهى بر تو دشوار نيست»

نسيبه دختر كعب كه وضع را چنان ديد (قبلاً به سربازان آب مى داد) خود را در پيش روى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار داد و هر كس كه حمله مى كرد، او دفاع مى كرد كه ۱۳ زخم برداشت.

يكى از زخم ها چنان كارى بود كه تا يكسال مشغول معالجه آن بود.

درآن حال يك نفر از مسلمانان در حال فرار بود، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «حال كه فرار مى كنى سپر خود را بيانداز»

سِپَر را انداخت و نسيبه سِپَر را گرفت و مردانه ايستاد، ناگاه مُشركى آمد و ضربتى زد كه نسيبه آن را با سپر دفع كرد و شمشيرى به اسبش زد كه از پاى در آمد.

پيامبر عبداللَّه فرزند نسيبه را صدا كرد كه به كمك مادر بيايد.

عبداللَّه فوراً جلو آمده آن مشرك را با كمك مادر كشتند.

مشرك ديگر آمد ضربتى بر عبداللَّه زد، كه نسيبه فوراً آن مشرك را با ضربتى از پاى در آورد.

در اين لحظه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چنان خنديد كه دندان هاى عقب او پيدا شد و خطاب به نسيبه فرمود: قصاص كردى.

و آنگاه دعا كرد: «اَللَّهُمَّ اجْعَلْهُمْ رُفَقَائى فِى الْجَنَّةِ »

«خدايا آنها را دوستان من در بهشت قرار ده.»

و فرمود: «بارَكَ اللَّه عَلَيْكُمْ مِنْ اَهْلِ بَيْتى لِمَقامِكَ خَيْرٌ مَنْ مَقام فلان و فلان »

«براى مقام ارزشمندى كه دارى بركات الهى از اهل بيت من بر تو باد كه بر فلانى و فلانى برترى»(۲۲۴)

امّا آن كس چون پروانه گِرد شمعِ وجود پيامبر مى گَشت و دفاع مى كرد، امام علىعليه‌السلام بود.

دراين لحظه هاى حسّاس ۵ نفر تصميم گرفتند تا پيامبر را به شهادت برسانند.

اسامى آنها به شرح زير است:

۱ - عبداللَّه بن شهاب كه پيشانى پيامبر را مجروح كرد.

۲ - عتيبه فرزند ابى وقاص، با سنگ دندان هاى رباعى پيامبر را شكست.

۳ - ابن قميئه ليثى كه زخمى بر صورت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وارد ساخت، و چنان ضربه شديد بود كه دنده هاى كلاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در صورت آن حضرت فرو رفت كه ابوعبيده جرّاح آنها را با زحمت و با دندان هاى خود در آورد كه چهار دندان او شكست.

۴ - عبداللَّه بن حميد كه در هنگام حمله به دست ابودجانه كشته شد.

۵ - اُبىّ بن خلف، كه به دست پيامبر كشته شد.

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام تنها ۲۶ سال داشت كه جانانه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دفاع مى كرد.

چون خبر كشته شدن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پخش شد، و مهاجمانى كه به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حمله كردند، به وسيله امام علىعليه‌السلام كشته شده و تار و مار گشتند، اكثر افراد قريش فكر كردند كار تمام شد.

زيرا مى گفتند: مسلمانان گريختند و پيامبر هم كشته شد، آنگاه مشغول ارزيابى كشته ها بودند تا جنازه پيامبر را شناسائى كنند، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هم صلاح نديد كه اين شايعه تكذيب شود تا دشمن يورش مجدّد نياورد.

علىعليه‌السلام و ابودجانه و نسيبه، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را به طرف شعب(۲۲۵) حركت دادند، در درختان خرما پنهان شده به سلامت به شهر آيند و براى عمليات فردا آماده شوند.

نخستين كسى كه پيامبر را شناخت كعب مالك بود كه فرياد زد: هان مسلمانان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله زنده است.

كه با اشاره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ساكت شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به دهانه درّه رسيد.

برخى از مسلمانان كه در آن اطراف بودند، با شرمندگى اطراف پيامبر را گرفتند و حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با سپر آب مى آورد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خون هاى صورت خود را مى شُست و مى فرمود: «اِشْتَدَّ غَضَبُ اللَّهِ عَلى مَنْ اَدْمى وَجْهُ نَبِيِّهِ »

«خشم خدا شدت گرفت برملتى كه صورت پيامبر خود را خونين كردند.»

در اين لحظات حسّاس (حدود ظهر) ابوسفيان و عكرمه در حالى كه بت هاى بزرگ خود را در دست داشتند شعار مى دادند كه: «اَعْلُ هُبَلْ »

«بزرگ است بت هبل»

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مسلمانانى كه اطراف او بودند دستور داد شعاربدهند:

«اللَّهُ أعْلى وَ أجَلّ »

«خدا بزرگتر و تواناتر است»

ابوسفيان شعار را عوض كرد كه:

«نحن لنا العُزّى وَ لاعُزّى لَكُمْ »

(ما بُت بزرگ عُزّى داريم و شما نداريد.)

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد، بگويند:

«اللَّهُ مولانا وَ لا مُولا لَكُمْ »

«خداوند مولاى ماست و شما مولائى نداريد.»

ابوسفيان داد زد كه: امروز به عوض روز بدر.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به مسلمانان دستور داد بگويند كه: (اين دو روز مساوى نيست كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در جهنّم مى باشند.)

ابوسفيان كه از پاسخ هاى كوبنده مسلمانان در شگفت بود گفت: «وعده ما و شما سال آينده» و راه مكّه را در پيش گرفت.(۲۲۶)

و مسلمانان نماز جماعت را در حالى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از شدت زخم ها نشسته نماز مى خواند اقتدا كردند، و پس از نماز وارد ميدان اُحد شدند تا ۷۰ كشته خود را دفن كنند و آفتاب درح ال غروب كردن بود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و همراهان به مدينه باز گشتند.

فصل چهارم: دفاع و بُت شكنى

۱ - بت شكنى در كودكى

علىعليه‌السلام در حالى كه طفل بود و بازى مى كرد، هرگاه به بت هاى قريش مى رسيد آنها را بر زمين مى كوبيد و مى شكست، روزى حضرت ابوطالب با نگرانى به حضرت فاطمه بنت اسد، مادر امام علىعليه‌السلام گفت: على بُت ها را مى شكند، مى ترسم بزرگان قريش او را شناسائى كنند و از بين ببرند.

اينجا بود كه مادر حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام خاطره اى از ايّام باردارى خود نقل كرد و فرمود: من در ايّامى كه به علىعليه‌السلام حامله بودم و براى طواف خانه مشغول مى شدم.

هرگاه بطرف بت هاى قريش مى رفتم، جنين در شكمم بى تابى مى كرد و با پا، سخت بر من مى كوبيد و مانع مى شد كه به بت ها نزديك شوم.(۲۲۷)

۲ - شكننده بت بزرگ هُبَل

در روز فتح مكِّه، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داد تا بت ها را بشكنند، ۳۶۰ بت از قبائل قريش در آنجا بود كه شكسته شد، نوبت به بت بزرگ هُبَل رسيد، چون نگاه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر آن افتاد فرمود: على جان! يا تو پاى بر دوش من بگذار و هُبَل را بشكن، و يا من پاى بردوش تو بگذارم.

علىعليه‌السلام فرمود: شما پاى بر دوش من بگذاريد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى پاى بر دوش علىعليه‌السلام گذاشت ديد كه نمى تواند تحمّل كند تبسّمى كرد و فرمود: على جان، بيا تو پاى بر دوش من بگذار.

و علىعليه‌السلام پاى بر دوش رسول خدا گذاشت و بت بزرگ هبل را گرفت و محكم بر زمين كوبيد كه در هم شكسته شد.(۲۲۸)

۳ - بت شكنى در طائف

طائف سرزمين حاصل خيزى است كه در دوازده فرسخى جنوب شرقى مكّه قرار گرفته است، فراريان دشمن در جنگ حُنين براى رهايى از ضربات خُرد كننده سپاه اسلام، به سوى طائف گريختند.

و داخل قلعه مستحكم طائف شده، آن را سنگر خود قرار دادند و در كمين مسلمين قرار گرفتند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به سوى طائف حركت كرد و چند روز (همراه سپاه اسلام) قلعه هاى طائف را در محاصره خود در آوردند.

در اين ايّام، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله علىعليه‌السلام را با جمعى از سواران، به سوى بخشى از طائف فرستاد و دستور داد كه: به هَر بُت كه دست يافتند، آن را بشكنند.

اميرمؤمنان علىعليه‌السلام همراه جمعى روانه آن بخش از طائف شدند، در مسير به جمعيّت زيادى از سواران قبيله خثعم برخورد كردند.

مردى از آنها به نام شهاب در تاريكى آخر شب، از لشگر دشمن بيرون آمد و به ميدان تاخت و مبارز طلبيد.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام به سوى او رفت، در حالى كه چنين رَجَز مى خواند:

اِنَّ عَلى كُلِّ رَئيسٍ حَقّاً

اَنْ يَرْوِىَ الصَّعْدَةَ اَوْ تَدَقَّا

به راستى كه برعهده هر رئيسى، حقّى است، كه نيزه اش را از خون دشمن سيراب كند، يا نيزه هاى دشمن كوبيده گردد.

سپس به شهاب حمله كرد و با يك ضربت او را كُشت، پس از آن، با گروه همراه حركت كرده و بُت ها را شكستند، سپس به خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بازگشتند، كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در آن وقت سرگرم محاصره طائف بود.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى علىعليه‌السلام را ديد تكبير فتح گفت و دست على را گرفت و به كنارى كشيد و مدّتى طولانى با همديگر خصوصى صحبت كردند.

روايت شده خليفه دوّم وقتى كه اين منظره را ديد، به حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و گفت: آيا تنها با على راز مى گوئى و از ديگران چشم مى پوشى؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «يا عُمَر ما اَنَا اِنْتَجَيْتُهُ وَ لكِنَّ اللَّهَ اِنْتَجاهُ »

«اى عُمر، من با او آهسته صحبت نمى گويم، بلكه خداوند با او آهسته سخن مى گويد.»

يعنى رازگوئى من با امام علىعليه‌السلام به فرمان خداست.

سپس نافع بن غيلان (يكى از دلاوران دشمن) همراه گروهى از قبيله ثقيف از قلعه طائف بيرون آمدند،

اميرالمؤمنينعليه‌السلام در دامنه وج (روستائى نزديك طائف) با آنها برخورد كرد، نافع را كشت و با كشته شدن او، مشركين همراه او گريختند كه با اين پيش آمد ترس و وحشت سختى بر دل دشمنان افكنده شد، به طورى كه جمعى از مشركين از قلعه طائف بيرون آمده و به حضور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيدند و قبول اسلام كردند، و به دنبال آن قلعه طائف به دست مسلمين فتح گرديد و طائف بيش از ده روز در محاصره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله و همراهان بود.

چنان كه ملاحظه مى كنيد در اين جنگ نيز، خداوند علىعليه‌السلام را به ويژگى هائى اختصاص داد كه هيچ كس داراى آن نبود و پيروزى به دست آن حضرت انجام گرفت، و در جريان رازگوئى، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رازگوئى با علىعليه‌السلام را به خدا نسبت داد و اين خود بيانگر اوج عظمت مقام او در پيشگاه ذات اقدس حقّ است.(۲۲۹)

فصل پنجم: دفاع از حق

۱ - به يارى طلبيدن مهاجر وانصار

امام علىعليه‌السلام براى اينكه در برابر توطئه ها و سران كودتائى سقيفه ساكت نباشد، و وظيفه الهى خود را به انجام رساند، براى بيدارى مردم و اتمام حجّت، دست حسن و حسينعليهما‌السلام را مى گرفت و همراه با فاطمه زهراعليه‌السلام به دَرِ خانه مهاجر و انصارى كه در غدير خُم حضور داشتند و بيعت كرده بودند، مى رفت و آنان را براى يارى كردن و همراهى فرا مى خواند.

برخى پاسخى نمى دادند، و بعضى عذر مى آوردند كه كار از كار گذشته است.(۲۳۰)

حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام هم آنان را مى شناخت، امّا در يك آزمايش الهى، آنها را و ادّعاهايشان را به ارزيابى مى گذارد، تا نگويند از ما درخواستى نشده است.

۲ - سوگند دادن حاضران براى حقّ خويش

امام علىعليه‌السلام در مجامع مهاجر و انصار، در مسجد و در خانه هايشان، شركت مى كرد و خطاب به جمع حاضران مى فرمود: شما را به رسول اللَّه سوگند مى دهم، آنها كه در روز غدير حاضر بوديد و بيعت كرديد، بپا خيزيد و شهادت دهيد.

جمعى بپا مى خاستند و شهادت مى دادند، و مى گفتند: حقّ با شماست، امّا شما بزرگواريد، صرف نظر كنيد.(۲۳۱)

۳ - استدلال هاى فراوان براى اثبات حق

گاهى حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام براى اثبات حقّانيّت خود در جمع مهاجر و انصار بپا مى خاست و از مردم با استدلال اعتراف مى گرفت و مى فرمود: آيا همه درب ها به طرف مسجد جز درب خانه من بسته نشد؟

پاسخ مى دادند: آرى

حضرت علىعليه‌السلام مى فرمود: آيا در ميان شما كسى نزديكتر از من به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وجود دارد؟

مى گفتند: نه.

و احاديث رسول خدا را كه درباره فضائل او بود يك يك مى خواند و مردم اعتراف مى كردند و آنگاه سركوفت مى زد كه چرا حق مرا غصب كرديد؟(۲۳۲)

۴ - بيعت نكردن علىعليه‌السلام با كودتاگرانِ سقيفه

گرچه در كُتب تاريخى اهل سنّت كه اكثر نويسندگان آن مغرض و قلم به مزد درباريان بنى اميّه و بنى العباس بودند، چيزهائى نسبت به بيعت امام علىعليه‌السلام نوشتند و ادّعا كردند كه حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام با سران كودتاگر سقيفه بيعت كرد، در صورتى كه واقعيّت ندارد.

برأساس مدارك و شواهد موجود، امام علىعليه‌السلام هرگز بيعت نكرد، و اين حقيقت را خليفه اوّل و ديگر سران كودتا مى دانستند.

اگر حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام سرانجام بيعت مى كرد كه لازم نبود آن همه مقاومت كند، فرزندش به شهادت برسد، و از دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله سينه و پهلو بشكنند.

امام علىعليه‌السلام هرگز بيعت نكرد، و تمام مورّخين شيعه و سنّى نوشتند كه تا فاطمهعليه‌السلام زنده بود ديگر مردان بنى هاشم هم بيعت نكردند.(۲۳۳)

و حضرت علىعليه‌السلام چند بار با خليفه اوّل با استدلال هاى روشن بگونه اى صحبت كرد كه محكوم شد.

حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام به خليفه اوّل فرمود: چرا مشورت نكردى، و حق ما اهل بيتعليه‌السلام را ناديده گرفتى؟

تنها جوابى كه داد اين بود كه: ترسيدم فتنه اى پيدا شود.(۲۳۴)

۵ - دفاع از ياران

اعتراض شديد اصحاب بزرگ و طرفداران امام علىعليه‌السلام باعث شد كه خليفه اوّل بالاى منبر خاموش شده و نتواند پاسخ بگويد و پس از مدّتى سكوت، گفت:

«وَلَّيْتُكُمْ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِىٌّ فيكُمْ أقيلُونى »

من زمام رهبرى شما را به دست گرفتم، ولى تا على هست، من بهترين فرد شما نيستم، مرا رها كنيد و به خودم واگذاريد.

خليفه دوم فرياد زد: اى فرومايه از منبر پائين بيا، وقتى كه تو نمى توانى به احتجاج و استدلال اصحاب پاسخ بدهى، چرا خود را در چنين مقامى قرار داده اى؟...

خليفه اوّل از منبر پائين آمد و به خانه خود رفت و سه روز از خانه بيرون نيامد.

در اين ميان با تلاش افراد، چهار هزار نفر شمشير به دست اجتماع كرده وارد خانه خليفه اوّل شدند و او را همراه خليفه دوم، به سوى مسجد آوردند.

خليفه دوم سوگند ياد كرد كه اگر هر كدام از اصحاب علىعليه‌السلام مثل چند روز گذشته سخن بگويد، سرش را از بدنش جدا مى سازم.

در چنين جوّ خطرناكى دو نفر از ياران علىعليه‌السلام ، برخاستند و سخن گفتند.

نخست خالد بن سعيد برخاست و مقدارى سخن گفت.

حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام به او فرمود: بنشين، خداوند مقام تو را شناخت و از تو قدردانى كرد.

سپس در اين هنگام سلمان برخاست و فرياد زد: «اَللّهُ اكْبَرْ، اَللَّهُ اكْبَرْ »

با اين دو گوشم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم و اگر دروغ بگويم هر دو گوشم كَر شود، كه فرمود: هنگامى فرا رسد كه در مسجد، برادر و پسر عمويم (علىعليه‌السلام ) با چند نفر از اصحاب نشسته باشند، ناگاه جماعتى از سگ هاى دوزخ به سوى او بيايند و او و اصحابش را بكشند.

«فَلَسْتُ اَشُكُّ اِلاّ وِ اِنَّكُمْ هُمْ »

(شكّى ندارم كه شما قطعاً همان سگ هاى دوزخ هستيد.)

خليفه دوم تا اين سخن را شنيد، به سوى سلمان حمله كرد، ولى هنوز به سلمان نرسيده بود كه، امام علىعليه‌السلام گريبان خليفه دوم را گرفت و او را بر زمين كوبيد.

سپس به خليفه دوم فرمود: اى فرزند ضحّاك حبشيّه! اگر مقدّرات و دستور الهى، و پيمان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيشى نگرفته بود، امروز به تو نشان مى دادم كه كدام يك از ما ضعيف تر هستيم، و ياران كمتر داريم.

سپس حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام اصحاب خود را ساكت كرد، و به آنها فرمود: متفرّق گرديد. و آنها رفتند.(۲۳۵)