امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد ۴

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری0%

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری نویسنده:
گروه: امام علی علیه السلام

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

نویسنده: محمد دشتى
گروه:

مشاهدات: 13215
دانلود: 2738


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 142 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13215 / دانلود: 2738
اندازه اندازه اندازه
امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری

امام علی (علیه السلام) و امور نظامی و دفاعی / الگوهای رفتاری جلد 4

نویسنده:
فارسی

۱۰ - نصيحت فرماندهان كل دشمن

چون لشگرها در برابر يكديگر ايستادند و مبارزان روى در روى هم قرار گرفتند، اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بيرون آمد و در ميان هر دو صف ايستاد.

پيراهن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته و دستمالى سياه بر سر بسته و بر استر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله (۱۰۰) نشسته، به آواز بلند گفت: كجاست زبير بن عوّام تا پيش من آيد؟

جمعى گفتند: يا اميرالمؤمنين، زبير سلاح پوشيده و تو هيچ حربه اى با خود ندارى.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: با كى نيست او را بخوانيد.

زبير پيش آمد.

عايشه فرياد زد: بيچاره اسماء (زَنِ زبير) بيوه شد.

به او گفتند: دل فارغ دار كه على كس را چنين نكشد، بى سلاح آمده و با او سخنى دارد.

زبير نزد اميرالمؤمنين آمد.

امام علىعليه‌السلام به او فرمود: يا اباعبداللَّه، اين چه كارى است كه مى كنى؟

و جواب داد: طَلَب كردن خونِ عثمان.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: سبحان اللَّه! تو و ياران تو او را كشتيد. هنوز خون او از شمشير شما مى چكد مگر از خويشتن و ياران خويش قصاص مى خواهى؟

تو را سوگند مى دهم بدان خدايى كه جز او خدايى نيست و بدان خدايى كه قرآن بر محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله فرستاد كه حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به تو فرمود كه علىعليه‌السلام را دوست مى دارى؟ تو گفتى چرا دوست ندارم در حالى كه او پسرخاله من است.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: روزى باشد تو به جنگ او آيى و با او مخالفت كنى، يقين بدان كه تو آن روز ظالم باشى.

زبير گفت: آرى چنين است.

امامعليه‌السلام فرمود: بار ديگر تو را سوگند مى دهم، ياد دارى روزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از سراى عَمرو بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود؟

من پيش شما باز آمدم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله بر من سلام گفت و من در روى او خنديدم.

تو گفتى: اى پسر ابوطالب چرا نخست بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سلام نگفتى؟ هرگز دست از تكبّر برنخواهى داشت؟

آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير كه على متكبّر نيست.

روزى باشد كه تو به جنگ آيى و تو آن روز ظالم باشى؟

زبير گفت: آرى چنين بوده است و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين فرموده، امّا من اين سخن را فراموش كرده بودم، اكنون كه به ياد من آوردى، دانستم كه تو راست گفتى و اگر پيش از اين به يادم آورده بودى هرگز بر به جنگ تو نمى آمدم و اين ساعت كه به يادم آوردى به خدا باز مى گردم و هيچ حركتى نمى كنم كه بر خاطر تو از آن غبارى نشيند.

اين را گفت و بازگشت و به نزد عايشه آمد كه او در هودَج بود.

عايشه گفت: يا اباعبداللَّه، ميان تو و علىعليه‌السلام چه گذشت؟

زبير كلماتى كه اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ياد او داده بود تقرير كرد و گفت: به خداى ذوالجلال كه من در اسلام و جاهليّت در هيچ نبردى نبوده ام و در هيچ جنگى نايستاده ام كه در آن پيروز نگردم.

امّا در برابر علىعليه‌السلام ايستادن خطاست.

عايشه گفت: اى زبير، معلوم است كه از شمشير علىعليه‌السلام ترسيدى. اگر تو از شمشير او بترسى، عيبى و عارى نباشد كه پيش از تو مردان بسيارى از آن ترسيده اند.

پسر او عبداللَّه او را گفت: اى پدر۱ صورت مرگ را در شمشير علىعليه‌السلام ديدى كه از او ترسيدى و پشت گرداندى؟

زبير گفت: واللَّه اى پسرك من، تو همه وقت بر من شوم بوده اى.

عبداللَّه گفت: من شوم نبوده ام، ولى تو مرا در ميان عرب رسوا كردى و خال عارى بر ما نهادى كه به آب هفت دريا شسته نشود.

زبير چون اين سخن شنيد، در خشم شد و بانگ بر اسب زده به سوى اميرالمؤمنينعليه‌السلام تاخت.

اميرالمؤمنين چون او را به آن حالت ديد، به لشگر خود آواز داد كه راه او باز گذاريد، زبير مى خواهد شجاعت خود را نشان دهد.

پس از حملات پِى در پِى به جايگاه خود بازگشت و آنگاه از لشگر جدا شد، پنجاه سوار از عقب او بتاختند تا او را باز دارند.

امّا زبير عنان بگردانيد و بر ايشان حمله كرد و همه را از يكديگر جدا ساخت و به راه خود ادامه داد، تا به موضعى رسيد كه آن را وادى السِّباع مى گفتند، و بر قبيله اى از بنى تميم فرود آمد، يكى از آشنايان به او گفت: لشگر را چگونه ديدى؟

زبير گفت: عزيمت جنگ داشتند و مى خواستند كه با يكديگر نبرد كنند كه من تحمّلِ آن را نداشته از آنها جدا شدم.

وقتى زبير غذا خورد، پس از خواندن نماز خوابيد.

عمرو بن جرموز شمشيرى بر سر او فرود آورد و سر او را بريد و سلاح و انگشتر او را پيش اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام آورد.

چون سر زبير و اسلحه و اسب او را پيش اميرالمؤمنين آورد، آن حضرت از كشتن او بسيار ناراحت شد و به عمرو اعتراض كرد كه: چرا او را كشتى؟

عمرو گفت: مى پنداشتم كه از كشتن او خوشحال مى گردى.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: من از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمود: كشنده زبير را به آتش دوزخ بشارت دهيد.

عمرو از اين حرف بسيار ناراحت گشت و برفت. اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شمشير زبير را گرفت و تكانى به آن داد و گريست و فرمود: اين شمشيرى است كه بسيار رنج و اندوه از روح پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله باز داشته و در راه خدا جهاد كرده است.

آنگاه امام علىعليه‌السلام رو به لشگر كرد و فرمود: اين جريان را فراموش كنيد، دل به جنگ دهيد و خدا را ياد كنيد، سخن نگوئيد و نعره نزنيد كه آن نشانِ ترس است.

عايشه نيز لشگر خود را تشويق كرد.

اهل بصره آماده جنگ شده بودند و پياپى بر لشگر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام تير مى انداختند و لشگريان علىعليه‌السلام را آزار مى دادند.

امام علىعليه‌السلام در آن حال خاموش بود.

ياران گفتند: اى اميرالمؤمنين! ايشان از حدّ گذرانده و سربازان ما را زخمى و خسته كردند.

يا اميرالمؤمنين چرا اجازه جنگ نمى دهيد؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: در اين فكر بودم كه خودم را از جنگ معذور دارم.

اكنون مى بينم كه نصيحت نمى پذيرند. جنگ را آغاز كردند و بسيارى از لشگر ما را زخمى و مجروح كردند. ديگر عذرى نمانده است.

۱۱ - پند و اندرز دادن سپاه دشمن با قرآن

پس، زِرِه خويش بپوشيد و شمشير حمايل كرد، عمامه بر سر بست و بر دُلدُل(۱۰۱) نشست، قرآن را بر روى دست گرفت و فرمود: اى مردم، چه كسى از شما اين قرآن را از من مى گيرد و پيش اين قوم مى رود و آنان را به اوامر و نواهى كه در قرآن نوشته است مى خواند؟

غلامى از مجاشع، به نام مسلم جلو آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين من براى اين مأموريّت آماده ام.

آن حضرت فرمود: اى جوان اگر اين قرآن را پيش آنان ببرى، تو را مى کشند، آيا به اين راضى هستى؟

گفت: آرى راضى هستم.

امام علىعليه‌السلام به خبر داد كه: اوّل دست هاى تو كه با آن قرآن را گرفته اى، با شمشير قطع مى كنند، بعد از آن به تو زخم ديگرى مى زنند و تو را مى كشند.

جوان گفت: راضى هستم به آنچه فرمودى. چون رضاى خدا در آن است، من راضى هستم.

اميرالمؤمنين دو بار اين كلمات را به او گفت و حجّت بر او تمام كرد.

آن جوان جواب داد: شهيد شدن در راه خداى تعالى و ثوابى كه وعده كرده اند از درگاه خدا يافتن در كنار اين رنج، پيش من آسان است.

اميرالمؤمنين او را دعاى خير كرد و آن جوان قرآن را از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گرفت و پيش آن جماعت آورد و گفت: اى مردمان، اميرالمؤمنين على بن ابطالبعليه‌السلام كه پسرعمّ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و وصىّ محمّد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله است اين قرآن را به دست من داده كه من با شما به اين كلام خدا صحبت كنم. شما با من مخالفت نكنيد، ار خدا بترسيد و خويشتن را به دست خود به هلاكت ميندازيد.

مردى از خدمتكاران عايشه بيرون آمد و شمشيرى بر او زد كه هر دو دست او را بريد.

آن جوان قرآن را با بازو و سينه نگاه داشت. ديگرى شمشير ديگرى بر سينه او زد كه او را كشت.

۱۲ - آغاز نبرد سازماندهى شده

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام چون اين حادثه را مشاهده كرد، عَلَم را به دست پسر خويش محمد حنفيّه داد و گفت:

اى پسر من، عَلَم را بگير و به دشمن حمله كن. محمّد عَلَم را گرفت و در روبروى سپاه دشمن، رَجَز خواند و ايستاد. اميرالمؤمنين فرياد زد: حمله كن، چرا توقف مى كنى؟ محمّد حمله كرد و چند نفر از اصحاب جمل را بر خاك هلاكت انداخت و از اين سو به آن سو مى تاخت. اميرالمؤمنين به او نگريست و شجاعت و مبارزه او را خوش مى آمد و مى فرمود:

أَطعِن بِها طَعْنَ أَبيكَ تُحْمَد

لا خَيْرَ فِى الْحَربِ اِذا لَمْ تُوقَد

محمّد بن حنفيّه ساعتى جنگ كرد و به صف خويش بازگشت و عَلَم بازگرداند.

۱۳ - خط شكنى هاى فرماندهى كل

پس اميرالمؤمنين شمشير بكشيد و بر آن قوم حمله كرد، ساعتى از دست راست مى تاخت و مى زد و مى كشت و ساعتى از دست چپ، تا شمشير او كج شد، فرود آمد، نشست و شمشير را با زانويش راست كرد.

يكى از ياران او گفت: شمشير را به من بده تا راست كنم.

امام علىعليه‌السلام جواب او را نداد و شمشير را با دست خود راست كرد و دوباره بر آنان حمله كرد.

هركس كه پيش او مى آمد مى زد و مى انداخت، تا اينكه دوباره شمشير او كج شد، دوبار امام به صف خودى ها برگشت و شمشير خود را راست كرد و فرمود: به خداوند سوگند كه در اين جنگ جز رضاى خداى تعالى را نمى خواهم.

پس به پسر خويش، محمد بن حنفيّه نگريست و فرمود: همانطور كه پدر تو جنگ مى كند، بجنگ.

در آن زمان جناح راست لشگر اهل بصره بر جناح چپ لشگر اهل كوفه حمله كردند و ايشان را عَقب راندند.

پس اهل كوفه ايستادند و ساعتى جنگ كردند.

مخنف بن سُلَيم الأزدى از ياران اميرالمؤمنين بر دشمن حمله كرد و چند نفر را زخمى كرد و كُشت.

در اين حال او را زخم سختى زدند و بازگشت.

برادر او صقعب بن سُلَيم حمله كرد و شهيد شد.

پس، زيد بن صَوحانِ العَبدى كه از جمله اشراف و بزرگان ياران امام علىعليه‌السلام بود و عَلَم سپاه در دست او بود، ساعتى جنگيد و شهيد شد.

آنگاه برادرِ ديگرِ صعصعة بن صوحان عَلَم را گرفت و حمله كرد، به او زخمى زدند، و بازگشت.

سپس أبوعُبيدة العبدى كه از خوبان اصحاب اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود، عَلَم را گرفت، حمله كرد و شهيد شد.

سپس عبداللَّه بن رقيّه عَلَم را گرفت، حمله كرد و او هم شهيد شد.

رشيد بن سمر عَلَم را گرفت و حمله كرد و شهيد شد.

كه در مدّت كوتاهى، هفت مرد معروف از ياران اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام كشته شدند.

پس مردى از اصحاب جَمَل كه نام او عبداللَّه بن بِشر بود به ميدان آمد و رَجَزى خواند و گفت: كجاست ابوالحسن، آنكه فتنه آفرين است.

اميرالمؤمنين جلو آمد و فرمود: اينك حاضرم، جلو بيا تا ببينم چه مى خواهى.

آن شخص شمشير كشيد و بر اميرالمؤمنين حمله كرد.

اميرالمؤمنين به او شمشيرى زد كه دوش و گردن و سر او را جدا كرد.

پس بالاى سر او ايستاد و فرمود: ابوالحسن را چگونه يافتى؟

پس قبيله بنى ضبّه دورِ شتر عايشه را گرفتند، هر كسى سخنى مى گفت و شعرى مى خواند.

يكى از آنان مهار شتر را گرفته بود و به آن فخر مى كرد و شمشيرى در دست داشت.

از سپاه امام، زيد بن لقيط الشيبانى آمد، شمشيرى زد و او را كُشت.

عاسم بن الزُلف از بنى ضبّه آمد و مهار شتر را گرفت، و شعرى خواند كه در دشمنى با اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود.

يكى از ياران اميرالمؤمنين (منذر بن حفصة التَميمى) آمد، و به او حمله كرد و او را كُشت.

پس در ميدان جنگ جولان داد و فخر مى كرد كه يكى از اصحاب جَمَل به نام ركيع بن الموئل الضّبى آمد و به منذر حمله كرد.

با شمشير به هم حمله كردند، سرانجام منذر به او زخمى زد و او را كُشت.

سپس مالك اشتر نَخَعى به ميدان آمد و غرّيد، مانند شيرى خشمناك، مبارز خواست.

عامر بن شدد الأزدى آمد و با نيزه ساعتى جنگ كردند.

سرانجام مالك اشتر او را با نيزه كُشت.

پس با صداى بلند گفت: كيست كه رغبت مبارزه با من را داشته باشد و رو در روى من آيد؟

هيچ كس بيرون نيامد، مالك اشتر ساعتى در ميدان جولان داد، فخرها كرد، و شعرها خواند.

سرانجام هيچ كس به جنگ او نيامد و بازگشت.

محمّد بن ابى بكر و عمّار ياسر هر دو آمدند و در ميدان ايستادند.

مردى از اصحاب جَمَل صدا زد: شما كيستيد؟

گفتند: از نامِ ما چرا مى پرسى، اگر دوست دارى با ما مبارزه كنى، بيا.

عمرو بن اشرف از فريب خوردگان جَمَل آمد، عمّار ياسر به او حمله كرد و او را كشت.

كعب بن سَؤر الأزدى قصد داشت كه به عمّار حمله كند، غلامى از أزد از او سبقت گرفت و به طرف عمّار آمد.

عمّار خواست كه به او حمله كند، أبوزينب الأزدى بر عمّار سبقت گرفت و به آن غلام حمله كرد و او را با شمشير كشت و خود را به امام رساند.

سپس عَمرو بن يَثربى از اصحاب جَمَل آمد و در ميان دو صف چنانكه به شتر عايشه نزديك بود ايستاد و مبارز طلبيد.

هَيثم بن السدوسى از اصحاب اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام جلو آمد.

عمرو به او حمله كرد و او را كُشت و مبارز طلبيد.

عبداللَّه بن صوحان العبدى آمد و به او حمله كرد عمرو او را كشت و دوباره مبارز طلبيد.

چون شجاعت و دليرى او را ديدند، ديگر هيچ كسى رغبت مبارزه با او را نداشت.

پس عمرو ساعتى در ميدان جنگ جولان داد و خود را ستود كه: از او ترسى در دل ها افتاده.

سرانجام عمّار ياسر از صف، اسب خويش را بيرون دوانيد و پيش او آمد و گفت: تا كِى از اين نوع لاف مى زنى؟ اگر راست مى گويى، بمان تا زخم مردان را ببينى.

عمرو شمشير كشيد و بر عمّار حمله كرد.

عمار هم شمشير كشيد و به طرف او رفت.

ميانشان مبارزه طولانى شد تا آنكه عمّار او را با شمشير زد و از اسب او را به زمين انداخت.

پس از اسب فرود آمد و پاى او را گرفت و كشيد تا او را در پيش روى اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام بر زمين افكند.

علىعليه‌السلام فرمود: گَردن او را بزنيد.

عمرو گفت: مرا نكش و بگذار همچنان كه آن جماعت را يارى مى كردم به جهت رضاى تو با آنان بجنگم.

اميرالمؤمنين فرمود: اى دشمن خدا، چگونه مى توانم تو را باقى بگذارم در حالى كه تو دو مبارز از اصحاب من، كه در شجاعت و مردانگى و فرزانگى همتا نداشتند، كشته اى.

عمرو گفت: اى اميرالمؤمنين، مى خواهم به تو رازى را بگويم. نزديكتر آى بيا تا به تو بگويم.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: تو مرد متجاوزى هستى، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرموده است كه از مردم متجاوز دورى كنم.

عمرو گفت: به خدا اگر جلو مى آمدى و گوش خود را نزديك دهان من مى آوردى، گوش يا بينى تو را مى كندم.

اميرالمؤمنين از دشمنى او متعجّب شد و با دست خويش گَردن او را زد.

پس برادر عمرو، عبداللَّه بن يثربى بيرون آمد و مبارز طلبيد.

اميرالمؤمنين بگونه اى كه او را نشناسد، جلوى او رفت. عبداللَّه به حضرت حمله كرد.

اميرالمؤمنين شمشيرى به او زد كه يك نيمى از سَر و صورت او را جدا كرد.

امام در حال بازگشت به صفِ سپاه خويش بود، كه صدائى شنيد،

ديد كه عبداللَّه بن خلف خزاعى صاحب خانه عايشه در بصره است.

امام علىعليه‌السلام صدا زد: اى عبداللَّه چه مى گويى؟

عبداللَّه گفت:

يا على، آيا مى خواهى در ميدان جنگ بيائى و مبارزه كنيم؟

اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود:

اين آسان است، آيا از حمله هاى من خبر دارى؟

عبداللَّه گفت:

اى پسر ابوطالب دست از اين تكبّر و نخوت بردار. تا كى خويشتن را مى ستايى و مردان را به كس نمى دارى؟ قدم جلوتر بگذار تا سزاى خويش را ببينى.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام به سوى او تاخت.

عبداللَّه شمشير كشيد و به اميرالمؤمنين حمله كرد.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام ضربت او را رد كرد و چنان شمشيرى به او زد كه دست راست و كاسه سر او جدا كرد، آنگاه در كنار جنازه او ايستاد و اين شعر را خواند:

ايّاى تَدْعو فى الوَعايا بن الأرب

وَفى يمينى صارمٌ تُبدى الْلَّهب

يكى دوبار اين شعر را خواند و به صف خويش آمد و جنگ تن به تن ادامه يافت.

پس، بارزبن عوف الضبى به ميدان تاخت و مبارز خواست، عبداللَّه بن نهشل به جنگ او رفت و هر دو با نيزه جنگ كردند، كه عبداللَّه او را با نيزه زد و كشت.

پس ثور بن عدى به ميدان آمد و مبارز خواست. محمد بن أبى بكر او را با شمشير زد و او را كشت.

عايشه به خشم آمد و گفت: مُشتى سنگ ريزه به من بدهيد.

به او دادند، آنها را به روى ياران اميرالمومنين علىعليه‌السلام پاشيد و گفت:

«شاهَتِ الوُجُوه »

«زشت باد روى شما»

مردى از اصحاب علىعليه‌السلام گفت: «يا عايشه، ما رَمَيتِ إِذْ زَمَيتِ وَلكِنَّ الشَّيطانَ رَمى »

تو نبودى كه سنگريزه ها را پرتاب كردى، اين شيطان بود كه آنها را به سوى ما پاشيد.

پس طلحة بن عبيداللَّه به آواز بلند گفت:

اى بندگان خداى صبر كنيد كه صبر و ظفر با يكديگر قرين باشند و ثواب صابران بسيار است؛

( إِنَّما يُوَفَّى الصابِرُونَ أَجرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب ) .

مروان بن حَكَم به غلام خويش گفت:

اى غلام مى دانى كه چه چيزى مرا به شگفتى واداشته؟

غلام گفت: نمى دانم.

مروان گفت: از آن تعجب مى كنم كه هيچ كس بر كشتن عثمان بيشتر از طلحه سعى نمى كرد.

طلحه دشمنان خليفه سوّم را تحريك مى كرد و در ريختن خون او تلاش فراوان داشت.

امروز آمده تا تقاص خونِ خليفه سوم را بگيرد و مردم را در معرض هلاكت قرار دهد.

مى ترسم كه همه لشگر را به كشتن دهد، مى خواهم كه او را با تير بزنم و مسلمانان را از شرّ و فساد او خلاص كنم، اگر تو در پيش روى من بايستى و مرا بپوشانى، چنانكه مرا كسى نبيند و نداند كه اين تير را من زده ام، تو را از مال خود آزاد خواهم كرد.

غلام در پيش او ايستاد و مروان تيرى كه پيكان آن را زهر داده بود در خانه كمان راست كرد و بر طلحه انداخت چنانچه پاى او را به ركاب دوخت. طلحه از آن زخم بيطاقت شده از اسب بيفتاد و بيهوش شد. چون به هوش آمد، به غلام خويش گفت:

مرا برگير و در سايه اى ببر.

غلام گفت: اى خواجه، هيچ پناهى و سايه اى نمى بينم كه تو را آنجا برم.

طلحه گفت: سبحان اللَّه! امروز خون هيچ يك از قريش را ضايع تر از خون خويش نمى بينم و نمى دانم كه اين تير از كجا به من رسيده است؟ آيا اين تير، تيرِ مرگ بوده است و مى دانم كه بى حكم و تقدير بارى سبحانه چنين نخواهد شد؛( وَكانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدوراً )

طلحه اين كلمات مى گفت و بر خود مى پيچيد تا جان داد.

او را در جائى دفن كردند كه آن را سبَّخه مى ناميدند.

عايشه از وفات طلحه فراوان دلتنگ شد؛ زيرا كه طلحه پسر عموى او بود و اهل كوفه و بصره از كشته شدن طلحه و تأسّف خوردند.

چون شب در آمد، لشگرها بازگشتند و روز ديگر هر دو لشگر صف ها آراستند.

عايشه در هَودَج نشسته و شتر او را پيش لشگر بازداشته و مردانى چند اطراف او ايستاده بودند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام لشگر را آماده كرد و مبارزان قدم در ميدان نبرد گذاشته، جنگ دوباره آغاز شد.

در آن روز از لشگر بصره افراد زيادى كشته شدند به طورى كه خاك ميدان سرخ گشت.

ياران علىعليه‌السلام يك به يك به ميدان مى رفتند و بر اصحاب جمل حمله مى كردند.

اوّل حجّاج بن عزية الأنصارى با اسب تاخت، بعد از آن خزيمَة بنِ ثابت به ميدان رفت، بعد شِرَيح بن هانى حارثى به ميدان رفت، بعد از آن هانى بن عروة المذحجى بر عقب ايشان حمله كرد، سپس زياد بن كعب الهمدانى حمله كرد، و عمار ياسر نيز اسب خويش را دواند و حمله كرد، آنگاه اشتر نخعى حمله كرد، سپس از آن سعيد بن قيس الهمدانى بعد از آن عدى بن حاتم الطّايى به دنبال آنان اسب تاخت، سپس رفاعة بن شداد به ميدان رفت.

چنانكه ياران اميرالمؤمنين از دست راست و دست چپ و قلب و جناح لشگر همه حمله ها كردند و مبارزه را تداوم دادند كه هيچ وقت كسى مثل آن را در خاطر ندارد.

چنانچه در آن روز از اصحاب جمل بى نهايت كشته شدند.

و هَودَجى كه عايشه در آن نشسته بود همانند خار پُشتى شد كه از تيرهاى فراوان بر آن زده بودند.

اصحاب جَمَل پِشكل هاى شتر عايشه را مى گرفتند و مى بوييدند و با يكديگر مى گفتند:

سرگين شتر عايشه، خوشبويتر از مشك است.

و بدان فخر مى كردند.

و مهار شتر او را گرفته دلاورى ها نشان مى دادند و در پيش روى او كشته مى شدند.

در آن حالت مالك اشتر نخعى در حالِ مبارزه بود.

عبداللَّه بن زبير فرياد بر سر او زد و گفت:

اى دشمن خدا، زمانى بايست و برجاى خود باش كه در همه عالم تو را مى طلبيدم تا دست مردان بينى.

اين را گفت و با نيزه به او حمله كرد.

عبداللَّه بن زبير حيله ها كرد تا خود را از دست او نجات داد.(۱۰۲)

چون ياران اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام از هر سو حمله كردند و آثار پيروزى بر لشگر اميرالمؤمنين آشكار گشت و اهل بصره بيشتر به قتل مى رسيدند، سرانجام فرار را بر قرار ترجيح داده گريختند.

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: شتر عائشه را پِى كنيد كه آن را شيطان نگاه داشته است.

اصحاب به طرف شتر دويدند، عبدالرّحمان بن صرة التنوخى شمشيرى بر پاى شتر زد كه هر دو پاى پيش او قطع شد و شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاك نهاده، ناله اى سخت سرداد.

عمّار ياسر بند هودج شتر را با شمشير بريد، بطورى كه هودج افتاد، آنگاه به نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رسيدند.

۱۴- عفو و گذشت

عايشه چون اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام را ديد گفت:

اى على حال كه پيروز شدى، نيكى كن.

امام علىعليه‌السلام رو به محمّد بن ابى بكر كرد و فرمود:

كنار خواهر خويش باش و نگذار كه غير از تو كسى به نزديكى هودج او بيايد.

محمد دويد و دست به درون هودج بُرد كه عايشه را از هودج بيرون آورد.

عايشه گفت: تو كيستى كه دست تو به جامه من رسيده است.

محمد گفت: من هستم، اى خواهر، چه اشتباه بزرگى كردى و آبروى خويش بُردى و خود را در معرض نابودى قرار دادى.

سپس او را در شهر بصره در منزل عبداللَّه بن خلف الخزاعى كه عايشه پيش از آن در آنجا سكونت داشت، فرود آورد.

امام علىعليه‌السلام او را عفو كرد و همراه زنانى كه به ظاهر لباش مردانه داشتند به مدينه رساند.

وقتى مقدارى از بصره دور شدند، عايشه از اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام شكايت كرد كه:

او مرا با جمعى از مردان به مدينه فرستاد.

زنى شتر خويش به نزديك او راند و روى خود باز كرد و گفت:

اى عايشه ما همه زن هستيم كه به لباس مردان در خدمت تو قرار گرفته ايم.

علىعليه‌السلام به ما دستور داد كه در شكل مردان همراه تو باشيم تا كسى در طول راه به چشم بد بر ما ننگرد.

چون عايشه به مدينه رسيد، به حجره خويش رفت و آن زنان را با وضع خوبى به طرف بصره بازگرداند و از آن همه كارى كه كرده بود، پشيمان شد.

در جنگ جَمَل لشگر عايشه سى هزار مرد از سوار و پياده و لشگر اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام سوار و پياده بيست هزار نفر بودند.

از لشگر علىعليه‌السلام هزار و هفتصد نفر و از اصحاب جمل نه هزار مرد كشته شد.

از قبيله ازد چهار هزار نفر؛

از قبيله ضبّه دو هزار نفر؛

از بنى ناجيه چهارصد نفر؛

از بنى بكربن وايل هشتصد نفر؛

از بنى حنظلة نهصد نفر؛

و از بنى عدى و موالى ايشان نُهصد تَن كشته شدند.

۱۳ - شيوه هاى مبارزه در جنگ صفين

۱- تلاش براى بدست آوردن موقعيت بهتر

در آستانه جنگ صفّين لشگريان معاويه زودتر وارد صحراى صفّين شده و رودخانه فرات را در اختيار خود گرفتند و خواستند سپاه امام را در محاصره اقتصادى آب قرار دهند و چون موقعيّت برتر را بدست آوردند مغرور بودند، امام گروهى را براى مذاكره فرستاد.

فرستادگان پيام امامعليه‌السلام را رساندند، و معاويه پس از مشاوره با افراد، نظر نهائى خود را چنين اظهار داشت.

«همانگونه كه شما عثمان بن عفّان را از آب منع كرديد، ما نيز به شما آب نخواهيم داد، تا از تشنگى هلاك شويد.»(۱۰۳)

فرستادگان به حضور امامعليه‌السلام بازگشتند و سخنان معاويه را به امام رساندند.

امام علىعليه‌السلام ديد كه معاويه از هرگونه مذاكره و حلّ مسئله آب اجتناب مى ورزد.

در يك سخنرانى آتشين به فرماندهان لشگر خود چنين فرمود:

«قَدْ اِسْتَطْعَمُوكُم الْقِتالَ فَاَقِرُّوا عَلى مَذَلَّةِ وَ تَاْخِيرِ مَلَحَّةِ اَوْ رَوُّوا الْسُيُوفَ مِنَ الدِّماءِ تَرْوَوْا مِنَ الْماءِ فَالْمَوْتُ فِى حَياتِكُمْ مَقْهُورِينَ وَ الْحَياةُ فِى مَوتِكُمْ قاهِرِينَ اَلا وَ اِنَّ مُعاوِيَةَ قادلُمَّةً مِنَ الْغُواةِ وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ اَغْراضَ الْمَنِيَّةِ(۱۰۴)

«لشگر معاويه (با تصرف شريعه فرات و منع شما از برداشتن آب) رسماً به شما اعلام جنگ داده است يا بر ذلّت و خوارى اقرار كنيد و يا شمشيرهايتان را از خون دشمن سيراب نموده و خود از آب سيراب شويد.

مرگ با عزّت و شرف بهتر است از زندگانى با ذلّت و خوارى. آگاه باشيد كه معاويه عده اى از گمراهان و فريب خوردگان را به كارزار آورده؛ كه آنها از روى نادانى سينه و گلوگاه خويش را آماج تيرهاى مرگبار قرار داده اند.»

۲ - حملات غافلگيرانه

اين جمله هاى مهيّج، خون ها را به جوش و غيرت ها را به خروش آورده، در نتيجه دوازده هزار نفر به فرماندهى امام حسنعليه‌السلام و مالك اشتر به قصد گرفتن رود فرات به حركت درآمدند، و مقابل صفوف لشگر معاويه براى نبرد آماده شدند.

نخست از لشگر معاويه مردى به نام صالح فيروز به ميدان كارزار اسب دوانيد و براى مبارزه همرزم خواست، در اين حال اشتر نخعى جلوى او را گرفت، و با هم در آويختند.

مالك اشتر لحظه اى امان نداد و نيزه خود را بر سينه حريف چنان فشرد كه نوك آن از پشت او بيرون آمد سپس مبارز ديگر طلبيد، مالك بن ادهم كه به شهامت و شجاعت شهرت داشت بيدرنگ به مبارزه مالك اسب دوانيد و با اشتر در آويخت كه او را نيز به ديار عدم فرستاد.

سوّمى زياد بن عبداللَّه كنانى بيرون آمد و به مالك حمله نمود، سردار رشيد اسلام او را نيز كُشت، بالاخره پهلوان چهارم و پنجم و ششم آمدند و از پا افتادند، پهلوان هفتم معاويه، بنام محمد بن روضه نيز بدست مالك به هلاكت رسيد كه خواهر محمد نتوانست مصيبت فراق برادر را تحمّل كند و از غصّه جان سپرد.

به هر حال حملات شديد مالك و يورش برق آساى سپاهيان امام موجب هلاكت شاميان گرديد و آنها تاب مقاومت را از دست دادند و فرار كردند.

ابوالأعور كه فرماندهى سپاه معاويه را به عهده داشت وقتى وضع را خطرناك ديد با باقى نفرات شكست خورده پا به فرار گذاشت و رودخانه فرات به تصرّف سپاه اميرالمؤمنينعليه‌السلام در آمد و سُمّ اسب هاى مبارزان اسلام به آب فرات رسيد.(۱۰۵)

مالك خبر پيروزى را پيشگاه امامعليه‌السلام گزارش داد و درخواست نمود كه از نزديك مشاهده فرمائيد و ببينيد تا خداوند متعال چگونه شما را بر دشمنان پيروز ساخت.

در اين هنگام كه معاويه و سربازانش با يك دنيا ننگ شكست خورده بودند، عمروعاص با لبخندى زهر آگين و تمسخرآميز به معاويه گفت: درباره آنان چه گمان مى كنى اگر همانطور كه تو ديروز آب را از ايشان منع مى كردى، امروز على مقابله به مثل كند چه مى كنى؟

معاويه گفت: رها كن آنچه را كه گذشت، حقيقت اين است كه آنچه ما درباره على روا ديديم او درباره ما روا نخواهد ديد زيرا هدف او از آمدن به اينجا آب نيست.(۱۰۶)

۳ - عفو و ايثار

پس از تصرّف فرات توسط لشگريان علىعليه‌السلام ، فرماندهان و سپاهيان اسلام عهد بستند كه نگذارند لشگريان معاويه از آن آب قطره اى بردارند، زيرا آنها با دادن خون، آب را به تصرّف خود در آوردند.

در صورتيكه امام ناراحت شد و به سپاهيانش پيغام داد كه:

«شما نياز خود را از آب تأمين كنيد و دشمن را نيز آزاد بگذاريد تا مانند شما از آب استفاده كند، زيرا خداوند شما را پيروز كرده و ظلم و تجاوز آنها را آشكار ساخته است.»(۱۰۷)

دوست و دشمن و بسيارى از همراهان معاويه با مشاهده بزرگوارى و ايثار امام علىعليه‌السلام تكان خوردند و برخى از بزرگان سپاه معاويه به اردوگاه امام پيوستند، و آنانكه در جستجوى حق بودند آن را شناختند، مشاوران كينه توز معاويه سرخورده شدند، و افرادى چون عمروعاص و ديگر بزرگان سپاه معاويه لب به اعتراض گشودند و حقّ و باطل در همان آغازين لحظه هاى روياروئى شناسانده شدند.