زن در قرآن
0%
نویسنده: على دوانى
گروه: مفاهیم قرآنی
نویسنده: على دوانى
گروه: مفاهیم قرآنی
خداوند به حضرت سليمان پيغمبر حشمتى موهبت كرده بود كه به هيچيك از بندگان برگزيده اش نداده بود(54) . سليمان ، هم پيغمبر خدا بود و هم فرمانرواى بزرگ و مقتدر عصر. روزى سليمان در حالى كه طبق معمول گروه بى شمارى از جنيان و انسانها و پرندگان در صفهاى مشخص ، او را همراهى مى كردند، راهى سفر شد. در آن سفر سليمان وارد سرزمين ((يمن )) گرديد و در بيابانى گرفتار مضيغه بى آبى گشت به دستور سليمان ، همراهان در صدد برآمدند تا مگر در آن بيابان سوزان به آبى دست يابند ولى چندان كه گشتند دسترسى به آب پيدا نكردند.
شايد علت اينكه خداوند به سليمان مانند پدرش داوود مقام نبوت و سلطنت هر دو را عطا كرده بود، ماديگرى و دنياپرستى قوم آنان ((بنى اسرائيل )) بود كه مى پنداشتند كسى مى تواند بر آنان حكومت كند كه از لحاظ مال و ثروت و جلال و حشمت سرآمد مردمان مصر باشد.
هر گاه سليمان به سفر مى رفت يا به تخت مى نشست ، سپاهيانى از جن و انس و پرندگان كه خداوند مسخر وى كرده بود، پيرامونش را مى گرفتند يا به دنبالش راه مى افتادند.
در آن بيابان گرم و آفتاب سوزان ، سليمان ديد در آنجايى كه نشسته است از گوشه اى آفتاب بر او مى تابد. چون به اطراف خود نظر افكند جاى ((هُدْهُد)) را در بالاى سر خود خالى ديد.
سليمان مى خواست هدهد را كه در ميان پرندگان شامه خاصى براى يافتن آب ولو از مسافت دور داشت ماءمور كند تا هر طور شده او را در آن بيابان از وجود آب آگاه سازد ولى چون جاى او را خالى ديد گفت : ((آيا هدهد هست و من نمى بينم يا از غايبان است ؟ اگر او در اين لحظه حساس (بدون جهت ) غيبت كرده باشد به سختى كيفر خواهم داد يا براى عبرت ديگران سر از تنش جدا مى سازم مگر اينكه براى غيبت خود عذرى موجه بياورد(55))) .
خداوند به پرندگان مانند ديگر اصناف جانداران الهام كرده بود كه بايد تحت فرمان سليمان پيغمبر باشند و از فرمانش سرپيچى نكنند. به همين جهت نيز سليمان هدهد را در صورت غيبت غير موجه ، مقصر مى دانست اين معنا موهبتى بود كه از جانب خداوند فقط به حضرت سليمان داده شده بود به طورى كه نه قبل از وى سابقه داشت و نه بعد از او نظير پيدا كرد.
ديرى نپاييد كه هدهد آمد و به سليمان گفت : ((من پى به موضوعى برده ام كه تو - پيغمبر خدا - با همه شكوه و جلال و علم و اطلاعى كه دارى از آن بى خبرى ! من از قلمرو ((سبا)) مى آيم و خبرى مقرون به حقيقت و يقين آورده ام(56))) .
((من در آن شهر زنى را ديدم كه بر مردم آنجا حكومت مى كند و برايش همه گونه وسائل وقدرت وتجمل فراهم است .اوبه خصوص تختى عظيم دارد)).
((من ديدم كه آن زن و افراد مملكت او به جاى پرستش خداوند جهان در برابر خورشيد سر به خاك نهاده و آفتاب مى پرستند. شيطان هم شرك به خدا و كار نامعقول آنان را در نظرشان جلوه داده و از راه حق و ثواب بازداشته است ، به همين علت هم از راه راست بازمانده اند(57))) .
((شيطان آنان را فريب داده است تا خدايى كه هر راز پنهان در آسمانها و زمين را آشكار مى سازد و از آنچه مردم نهان مى دارند يا آشكار مى سازند، آگاه است ، پرستش نكنند. خدايى كه جز او خدايى نيست ، خدايى كه دارنده جهان آفرينش است(58))) .
((هدهد)) علت غيبت خود را اين طور گزارش داد كه در پى جستجوى آب ، به شهر ((ماءرب )) پايتخت ((قوم سبا)) در يمن رسيده و ديده است كه ((بلقيس )) ملكه سبا با شكوه و جلال هر چه تمامتر در حالى كه بر تختى عظيم جلوس كرده است بر مردم يمن حكم مى راند و خود مردم سبا نيز آفتاب پرست مى باشند.
بنابراين ، هدهد در انجام وظيفه كوتاهى نكرده بود و عذر موجه داشت ؛ زيرا اگرچه با همه كوششى كه به عمل آورده بود، آبى نيافته بود ولى در عوض خبرى مهم آورده و بر امرى بزرگ آگاهى يافته بود.
سليمان پس از استماع گزارش هدهد گفت : ((خواهيم ديد كه راست مى گويى يا از دروغگويانى ؟)) سپس دستور داد نامه اى براى بلقيس ملكه سبا بنويسند و چون نامه مهيا شد، هدهد را مخاطب ساخت و گفت : ((هم اكنون اين نامه را ببر - و در حالى كه بلقيس با مشاوران خود تشكيل جلسه داده است - در مجمع آنان ، بيفكن آنگاه از ايشان كناره بگير و ببين با خواندن آن به چه نتيجه اى مى رسند(59))) .
هدهد نامه سليمان را گرفت و روانه قلمرو سبا شد و چون در بالاى سر بلقيس و مجمع او قرار گرفت ، نامه را درست به دامن او افكند، سپس به گوشه اى رفت و گوش داد تا ببيند پس از مطالعه چه تصميمى خواهندگرفت
بلقيس ، نامه را گشود و خواند، سپس رو كرد به مشاورانش و گفت : ((اى حاضران مجلس ! نامه اى گرانقدر به سوى من افكنده شد. اين نامه از سليمان است و مضمون آن چنين است : به نام خداوند بخشنده مهربان بر من برترى مجوييد و همه تان به نزد من بياييد و خود را تسليم كنيد))
سپس بلقيس به مشاوران خود گفت : ((اى حاضران مجلس ! بگوييد تكليف من چيست ؟ من هيچ تصميم قاطعى نمى گيرم مگر اينكه قبلا شما نظر خود را اظهار كنيد)).
مشاوران بلقيس گفتند: ((ما داراى نيروى كافى و نفرات جنگجو هستيم در عين حال اختيار ما به دست تو است ، ببين تا چه پاسخى خواهى گفت )).
بدينگونه وزراى بلقيس امر جنگ و صلح را به عهده ملكه خود محول كردند و آمادگى خود را نيز براى جنگ اعلام داشتند.
بلقيس گفت : ((آنچه من مى دانم اين است كه در صورت اعلان جنگ و شكست ما، پادشاهان فاتح وقتى به عزم جنگ وارد شهرى يا كشورى مى شوند، نظام شهر و مملكت را در هم ريخته و عزيزترين افراد كشور را به صورت خوارترين آنان در مى آورند. آرى آنان اين كار را خواهند كرد. من به جاى اعلان جنگ ، هديه اى براى آنان مى فرستم تا ببينم فرستادگانم با چه تصميمى از جانب سليمان بر مى گردند(60))) .
آنگاه بلقيس جعبه اى محتوى يك دانه گوهر گرانبها براى سليمان فرستاد و به مشاوران خود گفت اگر سليمان پيغمبر خدا باشد ما توانائى جنگ با او را نداريم و چنانچه پادشاه باشد، هديه ما را مى پذيرد و با اين قدرت و نفرات بر او پيروز خواهيم شد.
هدهد كه در گوشه سقف قرار گرفته بود و سخنان آنان را مى شنيد، موضوع را به سليمان گزارش داد. وقتى فرستادگان بلقيس نزد سليمان رسيدند و هدايا را به او تسليم كردند، سليمان كه مى ديد بلقيس و اطرافيانش به جاى اينكه تسليم شوند و به خدا ايمان آورند، آن طور با وى رفتار كردند، سخت برآشفت
همينكه فرستادگان بلقيس به حضور سليمان رسيدند، سليمان به آنان گفت : آيا مى خواهيد نظر مرا با مال دنيا جلب كنيد؟ اگر اين قصد را داريد بدانيد كه ((آنچه خدا به من داده است از آنچه شما داريد بهتر و بيشتر است شماييد كه از اين هديه خود شادى مى كنيد))؛ زيرا شما فقط به ظواهر دنيا مى نگريد و از آنچه در ماوراى عالم ماده و مظاهر جهان است غافل مى باشيد.
سپس به فرستادگان بلقيس گفت : ((برگرديد به سوى آنان (بلقيس و مشاورانش ) و هداياى خود را نيز ببريد و به آنها بگوييد: من سپاهى به سوى آنان گسيل مى دارم كه قادر نباشيد در مقابل آن مقاومت كنيد و آنان را با ذلت و خوارى از مملكت سبا بيرون خواهم كرد(61))) .
پس از رفتن فرستادگان بلقيس ، سليمان رو به حاضران درگاه كرد و گفت : ((اى حاضران درگاه ! كداميك از شما مى توانيد تخت بلقيس را پيش از آنكه آنان نزد من بيايند و تسليم شوند حاضر كنيد؟(62))) .
((عِفريت )) كه از سركرده هاى جن بود گفت : ((من آن را پيش از آن كه تو از جايت برخيزى خواهم آورد. آرى من اين كار را مى كنم و بر آن هم قادر و امين هستم(63))) .
به دنبال آن ((آصف بن برخيا)) وزير حضرت سليمان كه ((بهره اى از علوم كتاب آسمانى داشت گفت : من قادرم آن را پيش از آنكه مژه بر هم بزنى بياورم(64))) . در اين مسابقه ((آصف بن برخيا)) برنده شد.
((همينكه سليمان ديد تخت بلقيس را آورده اند و نزد او نهاده اند)) زبان شكرگزارى گشود و گفت : ((اين از موهبت خداى من است )) خدا اين نعمت و موهبت را به من داده است ((تا مرا بيازمايد كه آيا پاس نعمت او را نگاه مى دارم يا كفران نعمت خواهم كرد)).
سپس گفت : ((هر كس پاس نعمت خدا را نگاهداشت ، سود آن به خود وى باز مى گردد و هر كس ناسپاسى كند، زيانى به خدا نمى رساند)) بلكه زيان آن به خود وى مى رسد ((زيرا خداى من نسبت به شكر بندگان بى نياز و در عين حال نسبت به آنان كريم است(65))) .
قبل ازآنكه بلقيس به حضور سليمان بار يابدسليمان گفت :((شكل تخت او را دگرگون سازيد تا ببينم وقتى كه آمد، درك و هوش لازم را دارد كه اميدوار باشيم ايمان خواهدآورديااز كسانى است كه اميدى به هدايت آنان نيست(66))) .
((وقتى بلقيس آمد به وى گفت : آيا تخت تو بدينگونه بوده است ؟ بلقيس گفت : مثل اينكه همان است ! سپس از تماشاى آن در دربار سليمان مات و مبهوت شد. وقتى بلقيس پى برد كه آن كار شگفت انگيز را ماءموران سليمان انجام داده اند گفت : پيش از اين از قدرت سليمان و حشمت او آگاه بوديم و اين حقيقت را اعتراف داشتيم(67))) .
به دستور سليمان كاخى از آبگينه براى سكونت بلقيس ساختند و چون كاخ آماده شد به بلقيس گفتند: ((به كاخ درآى ! هنگامى كه بلقيس صحن كاخ را ديد پنداشت كه آنجا را آب گرفته است به همين جهت دامن خود را بالا كشيد ولى در اين هنگام سليمان گفت : نه ، اين آب نيست بلكه صحن آن از آبگينه ساخته شده است )).
پس از آنكه بلقيس كاملا پى به عظمت و شكوه سليمان برد و او را داراى نيروى مافوق بشرى يافت و سخت تحت تاءثير شخصيت او قرار گرفت ، ايمان آورد: ((گفت : پروردگارا! من در گذشته به خود ظلم كردم و اينك با سليمان به به تو خداوند جهانيان ايمان مى آورم(68))) .
داستان حضرت مريم در قرآن مجيد يكى از شگفت انگيزترين و جالبترين داستانهاى قرآنى است ولادت او و سرگذشت مادرش و ماجراى حامله شدن خود وى كه دوشيزه بود و آوردن پسرى به نام ((عيسى )) پيغمبر خدا، داستانى شنيدنى و بى نظير است كه در قرآن مجيد آمده است
خداوند داستان آنان را به تفصيل در قرآن سوره مريم شرح داده است اينك خلاصه آن داستان به موجب آيات سوره آل عمران و سوره مريم و تفسير آن :
مادر مريم ((حَنِّه )) يا ((حنا)) سالها بود كه با ((عمران )) از بزرگان و روحانيون محترم آل يعقوب ازدواج كرده بود ولى از او فرزندى نياورد. مدتها گذشت اما انتظار او به جايى نرسيد. سرانجام رو به درگاه خدا آورد و دست تضرع و التجا برداشت
((زن عمران گفت : پروردگارا! من نذر كرده ام كه آنچه را در شكم دارم (وقتى متولد شد) آزاد بگذارم (تا خدمتكار خانه تو باشد) پس تو اين نذر را از من بپذير كه مى دانم شنوا و دانايى(69))).
در آن روز بيت المقدس معروف به ((هيكل )) بود. ساختمان اين معبد را حضرت داوود آغاز كرد و فرزندش سليمان به اتمام رسانيد. در كنار همين معبد بود كه در دوران اسلامى ((مسجد اقصى )) يا ((بيت المقدس )) ساخته شد.
سرانجام ، دعاى مادر مريم كه از بانوان پاك سرشت بود مستجاب شد و احساس كرد كه آبستن شده است به همين جهت وقتى وضع حمل كرد و ديد كه نوزاد دختر است و پسر نيست گفت : خداوندا! من كه دختر زاييدم ؟! (چون منتظر پسر بود) ولى خدا بهتر مى دانست كه آنچه زاييده بود چه دختر پاك سرشتى است مادر مريم پنداشت كه براى خدمت در خانه خدا، پسر به مانند دختر نيست از اين رو گفت : ((من او را مريم(70) ناميدم و او و فرزندش را از شرّ شيطان مطرود در پناه تو قرار دادم(71))) .
مادر مريم مى ديد كه بايد به نذر خود عمل كند. با اينكه مريم دختر بود او را به عنوان ((دختر عابده )) تقديم خانه خدا كرد.
((خدا هم مريم را به وجهى نيكو قبول كرد و به خوبى پرورش داد و چون پدر مريم پيش از ولادت او از دنيا رفته بود از اين رو مادرش او را كه طفلى خردسال بود آورد و به متوليان خانه خدا سپرد تا نذر او را براى خدمتگزارى خانه خدا بپذيرند)).
متوليان بيت المقدس كه از بزرگان و روحانيون عالى مقام بنى اسرائيل بودند بر سر كفالت مريم با هم به نزاع پرداختند. سرانجام تصميم گرفتند قلمهاى خود را به آب اندازند تا قلم هر كدام به روى آب آمد، به حكم قرعه كفالت مريم دختر عمران مرد نامى و محترم شهر، با او باشد و اين افتخار در خانه خدا نصيب او گردد.
در آن ميان تمام قلمها به زير آب رفت و تنها قلم زكريا به روى آب آمد. بدينگونه زكريا(كه شوهرخاله مريم بود)كفالت و سرپرستى اورابه عهده گرفت
در بيت المقدس اطاقكى در جاى بلندى در اختيار مريم نهادند و زكريا به مراقبت از وى همّت گماشت
با اينكه غذا و مايحتاج مريم به عهده زكريا بود، مع الوصف ((چند بار زكريا سر زده به ديدن مريم آمد و ديد كه غذاى بهشتى در مقابل مريم نهاده اند)) و او مشغول خوردن آن است !
((زكريا گفت : اى مريم ! اين غذا را از كجا براى تو آورده اند؟ مريم گفت : آن را از جانب خدا آورده اند، خدا به هر كس بخواهد بى حساب روزى مى دهد(72))) .
زكريا متوجه شد كه مريم سخت مورد لطف و عنايت خداست مريم سالها در خانه امن خدا و تحت كفالت و نظارت حضرت زكريا پيغمبر خدا به سر برد. او هم اكنون دخترى بالغ است و با قد كشيده واز نظر ظاهر و باطن بهترين دختران عصر مى باشد. او در همان بلندى در اتاقك خود به سر مى برد، در اوقاتى كه مردان بيرون مى رفتند پايين مى آمد و مشغول جاروب كردن خانه خدا و گردگيرى نقاط آن مى شد.
روزى در اطاقك خود نشسته بود كه ((فرشتگان آمدند و به وى گفتند: اى مريم ! فرمانبردار خدا باش و سجده كن و با خاضعان در پيشگاه خدا خضوع كن(73))) .
روز ديگر باز فرشتگان نازل شدند و گفتند: ((اى مريم ! خدا تو را بشارت مى دهد به مولودى كه نامش مسيح(74) عيسى بن مريم است و در دنيا و آخرت آبرومند خواهد بود و از مقربان الهى است(75))) .
((او در گهواره مانند روزى كه بزرگ خواهد شد، با مردم سخن خواهد گفت ، و يكى از بندگان شايسته خداوند مى باشد(76))) .
((مريم گفت : خدايا! چگونه ممكن است من صاحب پسرى شوم و حال آنكه بشرى با من تماس نگرفته است فرشته گفت : با اين وصف خدا اين كار را خواهد كرد و آنچه را بخواهد مى آفريند. وقتى خدا فرمانى صادر كند (و چيزى را اراده نمايد) همينكه بگويد: بشو، مى شنود(77))) .
دنباله داستان را در سوره مريم بخوانيد كه خداوند ماجراى حامله شدن مريم دوشيزه نمونه و پاك سرشت عصر را شرح مى دهد: ((اى پيغمبر! به يادآور داستان مريم را هنگامى كه از كسانش كناره گرفت و به نقطه اى در مشرق جايگاه خود رفت در آنجا او پرده اى كشيد و دور از چشم آنها مشغول آبتنى شد.
درست در همين هنگام ما روح القدس را به سوى او فرستاديم روح القدس مانند انسانى معتدل و خوش تركيب در مقابل او مجسم شد. چون مريم آن انسان زيبا و خوش قامت را ديد، گفت : من به خدا پناه مى برم و ازاو مى خواهم كه توازاوبترسى و مردى پارساباشى و گمان بددرباره من نبرى !
روح القدس فرشته الهى گفت : نه ، من بشر نيستم ، من فرستاده خداى تواءم و آمده ام تا از جانب خدا كودكى پاك سرشت به تو موهبت كنم
مريم گفت : چگونه ممكن است من بچه اى داشته باشم و حال آنكه بشرى با من تماس نگرفته است و زناكار هم نبوده ام ؟
فرشته گفت : با اين وصف خداوند اراده كرده است كه اين كار جامه عمل بپوشد. فرشته افزود خدايت مى گويد اين كار براى من كه خداى تو هستم آسان است (و مسئله مشكلى نيست ) ما او را نشانه اى از قدرت نمايى خود براى مردم قرار مى دهيم و رحمتى از جانب خود مى دانيم و در هر صورت بايد بدانى كه اين كار انجام گرفته است(78))).
با همين تجسم روح القدس در مقابل مريم كه دوشيزه اى باوقار و جوان و در آن لحظه با بدن لخت مشغول آبتنى بود و گفتگويى كه ميان او و فرشته الهى رد و بدل شد، مريم كه خود را برهنه و در يك قدمى جوانى زيبا و متناسب مى ديد، تكان سختى خورد و حالت قاعدگى پيدا كرد.
همين معنا موجب شد كه به طرز اسرارآميزى و برخلاف موازين طبيعى و دانش طبيعى و فقط با اراده و خواست الهى آبستن شود. چيزى كه براى نخستين بار اتفاق مى افتاد و بعد از او هم در جهان اتفاق نيفتاده است اين فقط يك معجزه بود و خواست خداوند؛ زيرا اراده خداوند بالاتر از موازين طبيعى و قوانين علمى و محاسبات ماست
مريم با روح و اراده خداوند حامله شد و همين احساس حاملگى او را به محل دورى كشاند. در آنجا درد زاييدن به سراغ او آمد و به درخت نخلى پناه برد.
او كه مى ديد دوشيزه اى دست نخورده آبستن شده است و يك لحظه ديگر وضع حمل مى كند بقدرى هراسان شد كه گفت : ((اى كاش ! پيش از اين واقعه مرده بودم و از خاطره ها فراموش شده بودم درست در همين هنگام از زير درخت نخلى خشكيده صدايى آمد كه : اى مريم ! غمگين مباش ! خدايت از زير پايت چشمه آبى جارى ساخته است و اين را نشانه لطف خود درباره تو قرار داده است
اى مريم ! شاخه درخت نخل را (كه سبز و بارور شده است ) تكان ده تا رطب تازه فرو افتد. سپس از آن رطب تازه بخور و چشمت روشن باشد. اگر پس از وضع حمل بدخواهان يهود زاييدن و بچه دار شدن تو را بهانه كردند و ديدى كه درباره آن سؤ ال مى كنند، به آنان بگو: من براى خدا نذر كرده ام روزه بگيرم ، بنابراين با كسى سخن نمى گويم(79))) .
به دنبال آن ، مريم زاييد و عيسى نوزاد زيباى خود را پاك و پاكيزه و پيچيده در قنداق ، در بغل گرفت و به ميان قوم آمد، شهرى كه اين ماجرا در آن به وقوع پيوست ((ناصره )) واقع در فلسطين بود كه امروز هم هست و به زادگاه حضرت عيسى معروف است چون عيسى در ((ناصره )) متولد شد، خود او را ((عيساى ناصرى )) مى گفتند و به همين علت هم پيروانش را ((نصرانى )) يا ((نصارا)) مى خوانند.
مريم كه خود از اولاد يعقوب يعنى دودمان بنى اسرائيل و قوم يهود بود، همينكه با آن كيفيت و حال و وضع ، نوزاد را به بغل گرفته و به ميان قوم خود آورد، گفتند: اى خواهر هارون ! نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت سابقه بدكارى داشته است تو كه دختر هستى اين بچه را از كجا آورده اى ؟ مريم با الهام غيبى اشاره به نوزاد كرد كه از خود وى جويا شويد. گفتند: چگونه با نوزادى كه در گهواره (قنداق ) است سخن بگوييم ؟(80))) .
در هيمن لحظه عيساى نوزاد گفت : ((من بنده خدايم و (معانى ) كتاب آسمانى به من داده شده و خدا مرا پيغمبر نموده است و هر جا باشم پر بركت قرار داده و سفارش كرده است كه تا زنده ام نمازگزارم و زكات بدهم و سفارش كرده است كه نسبت به مادرم نيكوكار باشم و ستمگر و سنگدل نباشم
درود بر من روزى كه متولد شدم و روزى كه مى ميرم و روزى كه زنده مى شوم )).
خداوند شخصيت مريم را در آيه آخر سوره تحريم بدينگونه بازگو مى فرمايد:((مريم دختر عمران نمونه كامل يك فرد با ايمان بود.رحمش پاك و ما روح خود را در آن دميديم او سخنان خداى خود و كتب او را تصديق داشت و شخصا نيز از بندگان فرمانبردار خداوندبود)).
((امّ جميل )) همسر ابولهب و خواهر ابوسفيان بود. مى دانيم كه ابوسفيان مالدار معروف بنى اميه و شخص با نفوذ مكه بود و در اظهار عداوت نسبت به پيغمبر اسلام شهرت داشت ابولهب نيز عموى پيغمبر اسلام و يكى از ده پسر عبدالمطلب ، سرسخت ترين دشمنان پيغمبر و مسلمانان بود.
ابولهب با اينكه از خاندان نجيب هاشم بود، مع الوصف بر اثر همنشينى با افراد فاسد قريش يعنى سران مشرك مكه و تماس دائم با آنها رنگ جماعت به خود گرفته بود. اين مرد زردان بوى بد دهن ، هتّاك و جسور، در ميان مشركان مكه بيش از همه نسبت به برادرزاده اش پيغمبر اسلام خصومت مى ورزيد و او را مى آزرد.
زن او ((ام جميل )) هم زنى بدسرشت و كينه توز بود. خانه آنان در همسايگى پيغمبر قرار داشت هر خبرى كه از برادر زاده شوهر خود پيغمبر اسلام مى شنيد، آن را به اطلاع مشركان مى رسانيد.
ام جميل ، علاوه بر اين ، شوهرش او را وا مى داشت تا به پيغمبر آزار بيشتر برساند. او حتّى نام پيغمبر را عوض كرده بود و مى گفت : به او نگوييد ((محمّد)) بلكه بگوييد ((مُذَمّم ))!!
وقتى اين خبررابه پيغمبردادند،فرمود:خداخواسته است نام مراازدهان اين زن بيندازد تا هر ناسزايى كه مى گويد،به ((مُذَمّم ))بگويد،من كه ((مُذَمّم ))نيستم !
ام جميل ، شبها خار و خاشاك و هيزم مى آورد و در نقطه اى كه محل عبور پيغمبر بود مى ريخت تا از اين راه به حضرت صدمه بزند.
شوهر او ابولهب هم داوطلب شده بود كه مال و ثروت خود را در راه مبارزه با پيغمبر صرف كند و اين كار را هم مى كرد.
ام جميل از هر گونه شرارت و سخن چينى و جسارت نسبت به پيغمبر خوددارى نداشت و عواقب سوء آن را هم به گردن مى گرفت
اين زن شرور همينكه پيغمبر را مى ديد، از گفتن هر سخن زننده و هر گونه فحاشى به حضرت خوددارى نمى كرد.
ابولهب نيز بارها همينكه نگاهش به پيغمبر مى افتاد، او را دنبال مى نمود و خاك و سنگريزه به طرف آن برگزيده خدا پرتاب مى كرد.
داستان اين مرد و زن بى ادب نگونبخت بد زبان در قرآن مجيد، سوره ((ابولهب )) آمده است اين سوره ولو بسيار كوتاه و آنچه درباره ابولهب و زنش مى گويد مختصر است ولى با اين وصف ، همين سوره كوتاه بيان كننده داستانى طولانى و نقل مختصر آن ، گوياى شرح مفصلى از اعمال ناهنجار و رفتار زشت اين دو عنصر پليد و رسواست
خداوند در سوره ((ابولهب )) مى فرمايد: ((تباه باد دستهاى ابولهب (كه خاك و سنگ به طرف پيغمبر مى ريزد) تباه باد دستهاى او. مال و ثروتى كه او اندوخت و آنچه كسب كرد، او را از كيفر فردا و عذاب دوزخ بى نياز نكرد. به زودى مى چشد آتشى را كه داراى شراره است زن او كه هيزم جمع مى كند (تا بر سر راه پيغمبر بريزد، فرداى قيامت نيز هيزم كش جهنّم است ) و ريسمانى از آتش درگردن دارد(81))) .
((اوس بن صامت )) با دخترعمويش ((خَوله )) ازدواج كرده بود. آنان در شهر خود ((مدينه )) باهم زندگى مى كردند و يكديگر را سخت دوست داشتند. اوس به واسطه تنگدستى و پريشانى ، مردى تندخو و كم حوصله شده بود.
روزى اوس به همسرش نزديك شد تا خواسته مشروع خويش را برآورده سازد ولى زن امتناع ورزيد و به تمنّاى شوهرش روى خوش نشان نداد. اوس هم خشمگين شد و زنش را ((ظِهار)) كرد و گفت : تو نسبت به من به منزله مادرم هستى ولى بعد، از گفته خود پشيمان شد.
((ظِهار)) نوعى از طلاق زن در زمان جاهليت بود(82) و تا آن موقع منعى از اسلام درباره آن نرسيده بود. ظهارى كه ((اوس بن صامت )) كرد، نخستين ظهارى بود كه در اسلام به عمل آمد.
((اوس )) به زن خود گفت : ((تصور مى كنم تو بر من حرام شده اى برو حكم آن را از پيغمبر سؤ ال كن و اگر راهى بر حلال شدن مجدد تو نباشد، نبايد ديگر به خانه برگردى !)).
((خوله )) هم نزد پيغمبر آمد و گفت : يا رسول الله ! شوهر من اوس بن صامت ، وقتى كه من جوان و داراى مال و ثروت و عشيره بودم ، با من ازدواج كرد ولى بعد از آنكه ثروتم از دست رفت و جوانيم زايل شد و بستگانم پراكنده شدند با من ((ظهار)) كرد و بعد هم پشيمان شده است ، آيا راهى هست كه ما را دوباره با هم پيوند دهد؟
پيغمبر فرمود: آنچه من مى دانم اين است كه تو بر شوهرت حرام شده اى ((خوله )) گفت : يا رسول الله ! به خدايى كه قرآن بر تو نازل كرده است ، شوهرم نام ((طلاق )) را به زبان نياورد. او پدر فرزندان من است و من او را از همه كس بيشتر دوست دارم
پيغمبر فرمود: با اين وصف تو بر او حرام شده اى و چيزى هم در اين باره از جانب خداوند به من نرسيده است كه بتوانم تو را راهنمايى كنم
((خوله )) خواست باز هم چيزى بگويد ولى پيغمبر فرمود: تو بر او حرام شده اى و نمى توانى با وى سخن بگويى و تماس بگيرى
وقتى ((خوله )) وضع خود را چنين ديد، سخت اندوهگين شد، به گونه اى كه از روى ناچارى گفت : خدايا! از بى كسى خود و دورى از شوهرم و آنچه بر سر خودم و بچه هايم آمده است ، به تو شكايت مى كنم خدايا! از بدبختى و تنگدستى و پريشانيم به تو شكايت مى كنم خدايا! چيزى به زبان پيغمبرت درباره من نازل كن !
آنگاه سخت گريست و شيون كنان گفت : پروردگارا! از فقر و تنهائى خودم و بى سرپرستى كودكانم كه اگر به شوهرم بسپارم تلف مى شوند و چنانچه نزد خود نگاهدارم از گرسنگى مى ميرند، به تو شكايت مى كنم سپس سرودستها را به سوى آسمان بلند كرد و ناله سر داد.
تمام زنان و كسانى كه در خانه پيغمبر بودند و مجادله وگفتگوى او را با پيغمبر مى شنيدند، به حال او رقّت برده و سخت گريستند.
موقعى كه ((خوله )) به خانه پيغمبر آمد و با حضرت ((مجادله )) مى كرد پيغمبر مشغول شستن سر خود بود و عايشه يكى از زنان پيغمبر در شستن سر، به حضرت كمك مى كرد. پيغمبر از وضعى كه براى ((خوله )) پيش آمده بود سخت ناراحت بود.
((خوله )) بار ديگر رو كرد به جانب پيغمبر و گفت : يا رسول الله ! خدا مرا فداى تو گرداند، فكرى براى من كن ! عايشه گفت : اى خوله ! سخن خود را كوتاه كن و دست از مجادله و زبان درازى بردار،نمى بينى پيغمبرچه حالى دارد؟
در همان موقع به پيغمبر وحى مى شد و حضرت آرام بود و گوش به وحى الهى يعنى نزول سوره مجادله فراداده بود. بعد از اعلام وحى كه پيغمبر حالت عادى خود را باز يافت تبسّمى كرد و فرمود: عايشه ! اين زن چه شد؟ عايشه گفت : اينجاست يا رسول الله ! پيغمبر رو كرد به خوله و فرمود: برو شوهرت را بياور. وقتى شوهر ((خوله )) آمد پيغمبر وحى آسمانى را كه آيات اول سوره مجادله راجع به حكم ((ظهار))دراسلام بود،بر وى تلاوت فرمود.
خداوند در آغاز سوره ((مجادله )) مى فرمايد: ((به نام خداوند بخشنده مهربان خداوند گفتار آن زن را كه با تو - اى پيغمبر - درباره شوهرش مجادله كرد و شكايت به خدا برد، شنيد. خداوند گفتگوى شما را مى شنود، خداوند شنوا و بيناست
افراد شما مسلمانان كه با زنان خود مظاهره مى كنند (با اين سخن ) زنان ايشان مادران آنان نخواهند شد. مادرانشان كسانى هستند كه ايشان را زاييده اند. مردان مسلمان با اداى اين سخن (ظهار) سخنى زشت و بيهوده مى گويند. اين را بدانيد خدا آن را مى بخشد و از آن در مى گذرد.
كسانى كه زنان خود را ((ظهار)) مى كنند (و بعد پشيمان مى شوند) و مى خواهند سخنان خود را برگردانند، پيش از آنكه با آنان تماس بگيرند، بايد بنده اى آزاد كنند. اين پندى است كه خداوند به شما مى دهد و از آنچه انجام مى دهيد خبر دارد.
اگر كسى بنده اى نيافت كه آزاد كند، بايد دو ماه متوالى قبل از تماس (با زن خود) روزه بگيرد. اگر نمى توانند دو ماه روزه بگيرند، بايد شصت فقير را اطعام كنند تا بدينگونه ايمانتان به خدا و پيغمبر محفوظ بماند. اينها حدود و احكام الهى است - كه بايد آن را معمول داشت - و اگر كسانى كفر ورزند - و از پذيرش آن سر باز زنند - كيفرى دردناك خواهند ديد(83).
وقتى عايشه ، سوره مجادله را كه راجع به گفتگوى ((خوله )) با پيغمبر بود و همان موقع نازل شد، شنيد، گفت : آفرين بر خدايى كه همه صداها را مى شنود. اين زن با پيغمبر صحبت مى كرد و با اينكه من در گوشه خانه بودم و صداى او را مى شنيدم ، بعضى از كلمات او را نتوانستم بشنوم ولى خداوند
همه آن را شنيد و به آن پاسخ داد!
پس از نزول اين آيات ، پيغمبر ((اوس بن صامت ))، شوهر ((خوله )) را احضار كرد و فرمود: به فرمان خداوند، چون همسرت را ((ظهار)) كرده و پشيمان شده اى ،بايد يكى از اين سه كار را انجام دهى تا بتوانى به زن خود رجوع كنى :
1 - آيا قدرت دارى برده اى را به عنوان كفاره ظهار آزادكنى ؟
اوس بن صامت گفت : نه يا رسول الله ! قيمت برده زياد است و من طاقت آن را ندارم ؛ زيرا در آن صورت بايد تمام هستى خود را از دست بدهم چون من مردى تهيدستم
2 - آيا مى توانى دو ماه متوالى روزه بگيرى ؟
اوس بن صامت گفت : يا رسول الله ! به خدا اگر من سه روز چيز نخورم بيناييم را از دست مى دهم و از آن مى ترسم كه چشمم كور شود.
3 - آيا استطاعت دارى شصت گرسنه را طعام دهى ؟
اوس بن صامت گفت : نه به خدا اى پيغمبر! مگر اين كه خود شما در اين خصوص به من كمك كنيد!
پيغمبر فرمود: من پانزده صاع خرما (هر صاع تقريبا سه كيلو بوده است ) به تو مى دهم و دعامى كنم كه خداوندبه آن بركت دهدتابه شصت فقيربرسد.
سپس پيغمبر آن مقدار خرما را به او بخشيد و اوس بن صامت هم آن را به عنوان كفّاره به شصت فقير داد. بدينگونه زنش ((خوله )) بر وى حلال شد و بار ديگر زندگى خود را از سر گرفتند.
سالها بعد از اين ماجرا روزى عمربن خطاب در ايّام خلافتش ، از كنار ((خوله )) گذشت خوله گفت : عمر! بايست ! عمر هم ايستاد. سپس به وى نزديك شد و به سخنانش گوش داد. خوله مدتى عمر را نگاهداشت و سخنان تندى به وى گفت !
از جمله گفت : اى عمر! به خاطر دارم كه به تو ((عُمَيره )) مى گفتند و در مكّه و بازار ((عُكاظ)) با عصبانيت از كنيزان برده مراقبت مى كردى ديرى نپاييد كه موسوم به ((عمر)) شدى(84). بعد هم چيزى نگذشت كه تو را ((اميرالمؤ منين )) خواندند. اكنون از خدا بترس و مواظب بندگان خدا باش اين را بدان كه هر كس از عذاب قيامت نترسد، هر چيز دورى به وى نزديك مى شود و هر كس از مرگ ترسيد، مى ترسد كه فرصت را از دست بدهد.
يكى از همراهان عمر به نام ((جارود)) گفت : اى زن ! در مقابل اميرالمؤ منين زياد حرف زدى ! و به عمر گفت : مردم را به خاطر اين پيرزن نگاهداشته اى ؟
عمر گفت : واى بر تو! آيا مى دانى اين زن كيست ؟
جارود گفت : نه ، كيست ؟
عمر گفت : اين زنى است كه خداوند از فراز هفت آسمان(85) شكايت او را شنيد و به او پاسخ داد. اين ((خوله )) دختر ثعلبه است كه سوره مجادله درباره او و گفتگويش با پيغمبر نازل شده است به خدا اگر از من انصراف حاصل نكند و تا شب سخن بگويد، من از او روى بر نمى گردانم تا هر چه مى خواهد بگويد(86) .