خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)0%

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج) نویسنده:
محقق: رضا استادی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

نویسنده: ثقة المحدثين ميرزا حسن نورى
محقق: رضا استادی
گروه:

مشاهدات: 13729
دانلود: 3621

توضیحات:

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13729 / دانلود: 3621
اندازه اندازه اندازه
خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

نویسنده:
فارسی

حکایت دوازدهم: به نقل از سید حیدر کاظمینی

سيد حيدر كاظمىرحمه‌الله خبر داد شفاها و كتبا كه: در زمانى كه مجاور بود. در نجف اشرف به جهت تحصيل علوم دينه - و اين در حد سال ۱۲۷۵ ق بود - مى شنيدم از جماعتى از اهل علم و غير ايشان از اهل ديانت كه ذكر مى كردند مردى را كه شغلش فروختن سبزيجات و غيره بود كه او ديده است مولاى ما، امام منتظرعليه‌السلام را.

پس جويا شدم كه شخص او را بشناسم؛ پس شناختم او را و يافتم كه مرد صالح متدينى است، و خويش داشتم كه با او در مكان خلوتى مجتمع شوم كه از او مستفسر شوم كيفيت ملاقات و ديدنش، حجتعليه‌السلام را.

پس مقامات دوستى با او را پيش گرفتم؛ بسيارى از اوقات كه به او مى رسيدم سلام مى كردم و از سبزيجات و امثال آن كه مى فروخت مى خريدم؛ تا آن كه ميانم من و او رسته دوستى پيدا شد؛ همه اينها به جهت شنيدن آن خبر شريف بود از او؛ تا آن كه اتفاق افتاد براى من كه رفتم به مسجد سهله در شب چهارشنبه، به جهت نماز معروف به نماز استجاره(۸۵) .

چون به در مسجد رسيدم، شخص مذكور را ديدم كه در اينجا ايستاده؛ پس فرصت كردم و از او خواهش كردم كه امشب را نزد من بيتوته كند؛ پس با من بود تا آن گاه كه فارغ شديم از اعمال موظفه در آن مسجد شريفه، و رفتيم به مسجد كوفه.

چون به آن مسجد رسيديم و پاره اى از اعمال آن را به جا آورديم و در منزل مستقر شديم، سئوال كردم او را از خبر معهود، و خواهش نمود كه قصه خود را به تفضيل بيان كند.

پس گفت: من بسيار شنيدم از اهل معرفت و ديانت كه هر كس ملازمت عمل استجاره داشته باشد در مسجد سهله، در چهل شب چهارشنبه، پى در پى، به نيت ديدن امام منتظرعليه‌السلام موفق مى شود به رويت آن جناب، و اين كه اين مطلب، مكرر واقع شده؛ پس شايق شدم به كردن اين كار قصد كردم ملازمت عمل استجاره را در هر شب چهارشنبه، و مرا مانع نبود از كردن اين كار، شدت گرما و سرما و باران و غير آن؛ تا اين كه قريب يك سال گذشت بر من و من ملازم بودم عمل استجاره را و بيتوته مى كردم در مسجد كوفه تا اين كه عصر سه شنبه اى بيرون آمدم از نجف اشرف، پياده - به عادتى كه داشتم - و موسوم زمستان بود و ابرها متراكم هوا تاريك تاريك و كم كم باران مى آمد.

پس متوجه مسجد شدم و مطمئن بودم آمدن مردم را به آنجا حسب عادت مستمره، تا اين كه رسيدم به مسجد، هنگامى كه آفتاب غروب كرده بود و تاريكى سخت عالم را فرا گرفته بود با رعد و برق زياد؛ پس خوف بر من مستولى شد و از تنهايى،ترس مرا گرفت؛ زيرا كه در مسجد احدى را نديدم؛ حتى خادم مقررى كه در شب هاى چهارشنبه به آنجا مى آمد، آن شب نبود.

پس بسيار متوحش شدم، و با خود گفتم: سزاوار اين است كه نماز مغرب را بجاى آورم و عمل استجاره را به تعجيل بكنم و بروم به مسجد كوفه؛ پس خود را به اين ساكن كردم.

پس برخاستم و نماز خواندم، آن گاه عمل استجاره را كردم از نماز و دعا (و آن را حفظ داشتم) و در بين نماز استجاره، ملتفت مقام شريف شد. كه معروف است به مقام صاحب الزمانعليه‌السلام ، پس ديدم در آنجا روشنايى كامل و شنيدم از آن مكان، قرائت نماز گزارى؛ پس مطمئن شدم و دلم مسرور، و كمال اطمينان پيدا كردم و گمان كردم در آن مكان شريف، بعضى از زوار هستند كه من مطلع نشدم به ايشان هنگامى كه داخل مسجد شدم؛ پس عمل استجاره را با اطمينان خاطر، نمام كردم.

آن گاه متوجه مقام شريف شدم و داخل شدم در آنجا؛ پس روشنايى عظيمى در آنجا ديدم و چشم به چراغى و شمعى نيفتاد ولكن غافل بودم از تفكر در اين مطلب (كه به شمع و چراغ چگونه روشن است) و ديدم در آنجا سيد جليلى به هيات اهل علم، ايستاده، نماز مى كند؛ پس دلم مايل شد به سوى او و گمان كردم او يكى از زوار غريب است؛ زيرا كه چون در او تامل كردم، فى الجمله دانستم كه او را از اهالى نجف اشرف نيست.

پس شروع كردم در خواندن زيارت امام عصرعليه‌السلام كه از وظايف مقرره آن مقام آن است، و نماز زيارت كردم.

چون فارغ شدم، اراده كردم كه از او خواهش كنم كه برويم به مسجد كوفه، پس بزرگى و هيبت او مرا مانع شد، و من نظر كردم به خارج مقام؛ پس ديدم شدت تاريكى او را و شنيدم صداى رعد و باران را؛ پس به روى مبارك خود، ملتفت من شد و مهربانى و تبسم به من فرمود: مى خواهى كه برويم به مسجد كوفه؟

گفتم: آرى اى سيد من! عادت ما اهل نجف چنين است كه چون مشرف شديم به عمل اين مسجد، مى رويم به مسجد كوفه.

پس با آن جناب بيرون رفتيم و من به وجودش مسرور، و به حسن صحبتش خرسند بودم؛ پس راه مى رفتيم در روشنايى و هواى نيك و زمين خشك كه چيزى به پا نمى چسبد، و من غافل بودم از حال باران و تاريكى كه مى ديدم آن را، تا رسيديم به مسجد.

آن جناب - روحى فداه - با من بود و من در غايت سرور امنيت بودم به جهت مصاحبت آن جناب؛ نه در تاريكى داشتم نه در باران.

پس در بيرون مسجد را زدم و آن بسته بود؛ پس خادم گفت: كيست در را مى كوبد؟

پس گفتم: در را باز كن!

گفت: از كجا آمدى در اين تاريكى و شدت باران؟!

گفتم: از مسجد سهله.

چون خادم در را باز كرد، ملتفت شدم به سوى آن سيد جليل؛ پس او را نديدم و دنيا را ديدم در نهايت تاريكى، و. به شدت باران و بر ما مى بارد؛

پس مشغول شدم به فرياد كردن كه: يا سيدنا و مولانا! بفرمايد كه در باز شد و برگشتم به پشت سر خود فرياد مى كردم؛ اثرى اصلا از آن جناب نديدم و در آن زمان اندك، سرما و باران و هوا مرا اذيت كرد.

پس داخل مسجد شدم و از حال غفلت بيدار شدم؛ چنانكه گويا در خواب بودم، و مشغول شدم به ملامت كردن نفس بر غفلتش از آن نشانه ها و معجزات ظاهره كه ديده بودم، و متذكر شدم آن كرامات را؛ از روشنايى عظيم در مقام شريف، با آن كه چراغى در آنجا نديدم و اگر بيست چراغ هم در آنجا بود، آن قدر روشن نمى كرد، و ناميدن آن سيد جليل، مرا به اسمم، با آن كه او را نمى شناختم و نديده بودم، و به خاطر آوردم كه چون در مقام، نظر به فضاى مسجد مى كردم، تاريكى زيادى مى ديدم و صداى رعد و باران مى شنيدم و چون بيرون آمدم از مقام، به مصاحبت آن جنابعليه‌السلام ، راه مى رفتيم در روشنايى، به نحوى كه زير پاى خود را مى ديدم و زمين خشك بود و هوا ملايم طبع، تا رسيدم به مسجد، و از آن وقت كه مفارقت فرمود، تاريكى هوا و سردى باران ديدم، و غير اين ها از آنچه سبب شد كه قطع كردم بر اين كه آن جناب، همان است كه من اين عمل استجاره را براى مشاهده جمالش مى كردم، و گرما و سرما را در راه جنابش متحمل مى شدم( ذَلِكَ فَضْلُ اللَّـهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ وَاللَّـهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ) (۸۶) .

حکایت سیزدهم: از علی بن یونس عاملی

شيخ عظيم الشان، زين الدين على بن يونس عالمل بياضى در كتاب الصراط مستقيم الى مستحق التقديم فرموده كه: من با جماعتى كه زياده از چهل نفر مرد بودند، بيرون رفتيم به قصد زيارت قاسم بن موسى الكاظمعليه‌السلام و رسيدم به آنجا كه ميان ما و مزار شريف او به قدر ميلى (دو كليومتر) بود؛ پس سوارى را ديدم كه پيدا شد؛ گمان كرديم كه او اراده گرفتن اموال ما دارد؛ پس پنهان كرديم آنچه را كه بر آن مى ترسيديم.

چون رسيديم، آثارى اسبش را ديدم و او را نديدم؛ پس نظر كرديم... احدى را نديدم؛ تعجب كرديم از اين مخفى شدن با مسطح بودن زمين و حضور آفتاب؛ پس ممتنع نيست كه او امام عصرعليه‌السلام باشد.

قاسم مذكور، در هشت فرسخى شهر حله مدفون است، و پيوسته علما و اخيار به زيارت او مى روند، و حديثى در ميان مردم معروف است قريب به اين مضمون كه جناب رضاعليه‌السلام فرمود: هر كس قادر نيست به زيارت من، پس زيارت كند برادرم قاسم را! و اين خبر را نديدم ولكن در اصول كافى خبرى است كه دلالت مى كند بر عظمت شان و بزرگى مقام او.

حکایت چهاردهم: نقل از میرزا محمد تقی الماسی

عالم فاضل متقى، ميرزا محمد تقى بن ميرزا كاظم بن ميرزا عزيز الله بن ملا محمد تقى مجلسىرحمه‌الله - نواده دخترى علامه مجلسى كه ملقب است به الماسى - در رساله بهجه الاولياء فرمود (چنانكه شاگرد آن مرحوم، فاضل بصير، سيد محمد باقر بن سيد محمد شريف حسينى اصفهانى در كتاب نور العيون از او نقل كرده) بعضى براى من نقل كردند كه مرد صالحى از اهل بغداد كه در سال ۱۱٣۶ هجرى هنوز زنده بود، گفته كه: روانه سفرى بوديم و در آن سفر بر كشتى سوار بر روى آب حركت مى نموديم؛ اتفاقا كشتى ما شكست و آنچه در آن بود، غرق گشت و من به تخته پاره اى چسبيده بودم؛ در موج دريا حركت مى نمودم تا بعد از مدتى بر ساحل جزيره خود را ديدم.

در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نا اميدى از زندگى به صحرايى رسيدم؛ در برابر خود كوهى ديدم؛ چون نزديك آن رسيدم، ديدم كه اطراف كوه، دريا و يك طرفش صحرا است، بوى عطر ميوه ها به مشامم رسيد؛ باعث انبساط و زيادتى شوقم گرديد.

از كوه بالا رفتم؛ از آنجا رو به قله كوه آوردم و در برابرم باغى در نهايت سبزى و خرمى و طراوت و نضارت و معمورى ديدم؛ رفتم تا داخل باغ گرديدم كه اشجار ميوه بسيارى در آنجا روييده بود، و عمارت بسيار عالى - مشتمل بر بيوتات و غرفه هاى بسيار - در وسط آن، بناه شده؛ پس من قدرى از آن ميوه ها خوردم و در بعضى از آن غرفه ها پنهان مى شدم و تفرج آن باغ را مى كردم.

بعد از زمانى كه ديدم كه چند سوار، از دامن كوه صحرا پيدا شدند و داخل باغ گرديدند و يكى مقدم بر ديگران، در نهايت مهابت و جلال مى رفت.

پس پياده شدند و اسب هاى خود را سر دادند، و بزرگ ايشان، در صدر مجلسى قرار گرفت و ديگران نيز در خدمتش در كمال ادب نشستند و بعد از زمانى سفره كشيدند و چاشت حاضر كردند؛ پس آن بزرگ به ايشان فرمود كه: ميهمانى در فلان غرفه داريم و او را براى چاشت طلب بايد نمود.

پس به طلب من آمدند؛ من ترسيدم و گفتم: مرا معاف داريد!

چون عرض كردند، فرمود: چاشت او را همان جا ببريد تا تناول نمايد!

و چون از چاشت خوردن فارغ شديم، مرا طلبيد و گزارش احوال مرا پرسيد، و چون قصه مرا شنيد فرمود: مى خواهى به اهل خود برگردى؟

گفتم: بلى!

پس يكى از آن جماعت را فرمود كه: اين مرد را به اهل خودش برسان!

پس با آن شخص بيرون آمديم؛ چون اندكى راهى رفتيم، گفت: نظر كن!

اين است حصار بغداد؛ و چون نظر كردم، حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم؛ در آن وقت ملتفت گرديدم و دانستم به خدمت مولاى خود رسيده ام.

از بى طالعى خود، از شرفى چنين، محروم گرديدم، و با كمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم.

مؤلف گويد: شرح احوال ميرزا محمد تقى الماسى مذكور را در رساله فيض قدسى در احوال مجلسىرحمه‌الله بيان كرديم.

و فاضل مذكور، يعنى سيد محمد باقر، در چند ورق، قبل از نقل اين حكايت گفته كه او فاضل عالم باورع ديندارى بود كه در زهد از دنيا و كثرت عبادت و بكاء گوى سبقت از همگان مى ربوده.

در فقه حديث، مرجه طلبه اهل زمان خود بوده و اين حقير، بسيارى از احاديث و رجال در نزد آن حميد الخصال گذرانيده و قدرى از فروع فقه و غيره از آن بزرگوار بوده.

در سال ۱۱۵۹ به جوار رحمت الهى واصل گرديده.

انتهى.

او را الماسى به جهت آن مى گويند كه پدرش ميرزا كاظم، متمول و با ثروت بود و الماسى هديه كرد به حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام و در جاى دو انگشت نصب كرد كه قيمت آن پنج هزار تومان بود، و از اين جهت به الماسى معروف شد.

حکایت پانزدهم: نیز به نقل از میرزا محمد تقی الماسی

و نيز سيد محمد باقر مذكور، در كتاب نور العيون روايت كرده از جناب ميرزا محمد تقى الماسى كه در رساله بهجه الاوليا فرموده كه:

خبر داد مرا مرد موثق صالحى از اهل علم از سادات شولستان، از مرد موثقى كه گفت:

اتفاق افتاده در اين سال ها كه جماعتى از اهل بحرين عازم شدند بر مهمانى كردند جمعى از مومنين به نوبت.

پس مهمانى كردند تا آن كه رسيد نوبت به يكى از ايشان كه در نزد او چيزى نبود، پس به جهت آن مغموم شد و حزن و اندوهش زياد شد.

اتفاق افتاد كه او شبى بيرون رفت به صحرا؛ ديد شخصى را كه به او رسيد و. گفت: برو نزد فلان تاجر و بگو: محمد بن الحسنعليهما‌السلام مى گويد:

بده به من دوازده اشرفى كه نذر كرده بودى آن را براى ما! پس بگير آن را اشرفى ها را از او و خرج كن آن را در مهمانى خود!

پس آن مرد رفت به نزد آن تاجر و آن رسالت را از جانب آن شخص به او رساند؛ پس آن تاجر به او گفت: گفت اين را به تو، محمد بن الحسنعليهما‌السلام به نفس خود؟

پس بحرينى گفت: آرى.

پس تاجر گفت: شناختى او را؟

گفت: نه.

گفت كه: او صاحب الزمانعليه‌السلام بود، و اين اشرفى ها را نذر كرده بودم براى آن جناب.

پس آن بحرينى را اكرام كرد و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا كرد و خواهش نمود از او كه چون آن جناب، نذر مرا قبول كرد، نصفى از آن اشرفى ها را به من دهى، و من عوض آن را به تو بدهم؛ پس بحرينى آمد و آن مبلغ را خرج كرد در آن مصرف، و آن شخص موثق به من گفت كه: من اين حكايت را از بحرينى به دو واسطه شنيدم.

حكايت شانزدهم: نقل از بحار الانوار

و در بحار ذكر فرموده كه: جماعتى از اهل نجف مرا خبر دادند كه مردى از اهل كاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بيت الله بود.

در نجف، مريض شد به مرض شديد، تا آن كه پاهاى او خشك شده بود و قدرت، بر رفتن نداشت و رفقاى او، او را نجف، در نزد يكى از صلحاء گذاشته بودند كه آن صالح، حجره اى در صحن مقدس داشت.

آن مرد صالح، هر روز در را بر روى او مى بست و بيرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى بر چيدن درها(۸۷) .

در يكى از آن روزها آن مريض به آن مرد صالح گفت كه: دلم تنگ شده و از اين مكان متوحش شدم؛ مرا امروز با خود ببر بيرون و در جايى بينداز؛

آن گاه به هر جانب كه خواهى برو!

پس گفت كه: آن مرد راضى شد؛ مرا با خود بيرون برد و در بيرون نجف: مقامى بود كه آن را مقام حضرت قائمعليه‌السلام مى گفتند؛ مرا در آنجا نشانيد و جامه خود را در آنجا در حوضى كه بود، شست و بر بالاى درختى در آنجا بود، انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مكان ماندم؛ فكر مى كردم كه آخر امر من به كجا منتهى مى شود؟

ناگاه جوان خوش روى گندم گونى را ديدم كه داخل آن صحن شده و بر من سلام كرد و به حجره اى كه در آن مقام بود، رفت؛ در نزد محراب آن، چند ركعت نماز با خضوع و خشوع به جاى آورد كه من هرگز نماز به آن خوبى نديده بودم؛ چون از نماز فارغ شد، به نزد من آمد و از احوال من سوال نمود.

به او گفتم كه: من به بلايى مبتلا شدم كه سينه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافيت نمى دهد تا آن كه سالم گردم، و مرا از دنيا نمى برد تا آن كه خلاص گردم.

آن مرد به من فرمود كه: محزون مباش! زود است كه حق تعالى هر دو را به تو عطا كند.

از آن مكان گذشت و چون بيرون رفت، من ديدم كه آن جامه از بالاى درخت به زمين افتاد؛ من از جاى برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداخت؛ بعد از آن با خود فكر كردم و گفتم كه: نمى توانستم كه از جاى برخيزم، اكنون چگونه چنين شدم كه برخاستم و راه رفتم؟!

و چون در خود نظر كردم، هيچ گونه درد و مرضى در خويش نديدم؛

دانستم كه آن مرد، حضرت قائمعليه‌السلام بود كه حق تعالى به بركت آن بزرگوار و اعجاز او، مرا عافيت بخشيده است.

از صحن آن مقام بيرون رفتم و در صحرا نظر كردم؛ كسى را نديدم؛

بسيار نادم و پشيمان گرديدم كه چرا من آن حضرت را نشناختم؟ صاحب حجره رفيق من آمد و از حال من سوال كرد و متحير گرديد.

من او را خبر دادم به آنچه گذشت؛ او نيز بسيار متحسر شد كه ملاقات آن بزرگوار، او را ميسر نشد.

با او به حجره رفت و سالم بود تا آن كه صاحبان و رفيقان او آمدند و چند روز با ايشان بود، آن گاه مريض شد و مرد و در صحن مقدس دفن شد و صحت آن دو چيز كه حضرت قائمعليه‌السلام به او خبر داد، ظاهر شد، كه يكى عافيت بود و ديگرى مردن.

حكايت هفدهم: شيعيان بحرين

و نيز در بحار الانوار فرموده كه: جماعتى از ثقات ذكر كردند كه مدتى ولايت بحرين، تحت حكم فرنگ بود، و فرنگيان، مردى از مسلمانان را والى بحرين كردند كه شايد به سبب حكومت مسلمانى، آن ولايت معمورتر شود به حال آن بلاد اصلح باشد، و آن حاكم از ناصبيان بود وزيرى داشت كه در عدوات با اهل بيت پيامبرعليهم‌السلام ، از آن حاكم، شديدتر بودند و پيوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرين مى نمود، به سبب دوستى كه اهل آن شهر، نسبت به اهل بيت رسالتعليهم‌السلام داشتند.

آن وزير لعين، پيوسته براى كشتن و ضرر رسانيدن اهل آن بلاد، حيله ها و مكرها مى كرد.

در يكى از روزها، وزير خبيث، داخل شد بر حاكم و انارى در دست داشت و به حاكم داد و حاكم چون نظر كرد در آن انار، ديد كه بر آن انار نوشته: لا اله الا الله محمد رسول الله و ابوبكر و عمر و عثمان و على خلفا رسول الله، چون حاكم نظر كرد، ديد كه آن نوشته، از اصل انار است و مصنوعى نيست.

پس متعجب شد و به وزير گفت كه: اين علامتى است ظاهر و دليلى قوى بر ابطال مذهب شيعه؛ چه چيزى است راى تو در باب اهل بحرين؟

وزير لعين گفت: اينها جماعتى اند متعصب، انكار دليل و براهين مى نمايند و سزاوار است از براى تو كه ايشان را حاضر نمايى و اين انار را به ايشان بنمايى.

پس هر گاه قبول كنند و از مذهب خود برگردند، از براى تو است ثواب جزيل، و اگر از برگشتن ابا نمايند و بر گمراهى خود باقى بمانند، ايشان را مخير نما ميان يكى از سه چيز؛ يا جزيه بدهند با ذلت، يا جوابى از اين دليل بياورند و حال آن كه راه جواب و فرارى ندارد، يا آن كه مردان ايشان را بكشى و زنان و اولاد ايشان را اسير نمايى و اموال ايشان را به غنيمت بردارى.

حاكم، راى آن خبيث را تحسين نمود و به پى علما و افاضل و اخيار ايشان فرستاد؛ ايشان را حاضر كرد؛ انار را به ايشان نشان داد و به ايشان خبر داد كه: اگر جواب شافى در اين باب نياوريد، مردان شما را مى كوشم و زنان و فرزندان شما را اسير مى كنم و مال شما را به غنيمت بر مى دارم، يا آن كه بايد به ذلت، مانند كفار، جزيه بدهيد.

چون ايشان اين امور را شنيدند، متحير گرديد و قادر بر جواب نبود و روهاى ايشان متغير گرديد و بدن ايشان بلرزيد.

پس بزرگان ايشان گفتند كه: اى امير! سه روز ما را مهلت ده، شايد جوابى بياوريم كه تو از آن راضى باشى، و اگر نياورديم، با ما بكن آنچه خواهى!

پس تا سه روز، ايشان را مهلت داد، و ايشان با خوف و تحير از نزد او بيرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و با هم مشورت كردند تا آن كه ايشان بر آن متفق شدند كه از صلحاى بحرين و زهاد ايشان، ده نفر را اختيار نمايند؛ پس چنين كردند.

آن گاه از ميان ده نفر، سه نفر را اختيار كردند؛ پس يكى از آن سه نفر را گفتند كه: تو امشب بيرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت كن و استغاثه كن به امام زمان، حضرت صاحب الامرعليه‌السلام كه او امام زمان ماست و حجت خداوند عالم است بر ما؛ شايد كه به تو خبر دهد راه چاره بيرون رفتن از اين بليه عظيمه را.

آن مرد بيرون رفت و در تمام شب، خدا را از روى خضوع عبادت كرد و گريه و تضرع كرد خدا را خواند استغاثه به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام نمود تا صبح؛ چيزى نديد و به نزد ايشان آمد و ايشان را خبر داد.

و در شب دوم، يكى ديگر را فرستادند؛ او مثل رفيق اول، دعا و تضرع نمود و چيزى نديد؛ پس اضطراب و جزع ايشان زياده شد.

پس سومى را حاضر كردند و او مرد پرهيزكار بود و اسم او محمد بن عيسى بود و او در شب سوم، با سر و پاى برهنه به صحرا رفت - و آن شبى بود بسيار تاريك - و به دعا و گريه مشغول شد و متوسل به حق گرديد كه آن بليه را از مومنان بردارد، و به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام استغاثه نمود، و چون آخر شب شد، شنيد كه مردى به او خطاب مى نمايد كه: اى محمد بن عيسى! چرا تو را به اين حال مى بينيم؟ و چرا بيرون آمدى به سوى اين بيابان؟

او گفت كه: اى مرد! مرا بگذار كه من از براى امر عظيمى بيرون آمده ام و آن را ذكر نمى كنم مگر از براى امام خود، و شكايت نمى كنم آن را مگر به سوى كسى كه قادر باشد بر كشف آن.

گفت: اى محمد بن عيسى! منم صاحب الامر! ذكر كن حاجت خود را!

محمد بن عيسى گفت: اگر تويى صاحب الامرعليه‌السلام ، قصه مرا مى دانى و احتياج به گفتن من ندارى.

فرمود: بلى راست مى گويى.

بيرون آمده اى از براى بليه اى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن تو عيد و تخويفى كه حاكم بر شما كرده است.

محمد بن عيسى گفت: چون اين كلام معجز نظام را شنيد، متوجه آن جانب شدم كه آن صدا مى آمد، و عرض كردم: بلى اى مولاى من! تو مى دانى كه چه چيزى به ما رسيده است و تو امام ما و ملاذ و پناه ما (هستى) و قادر بر كشف آن بلا از ما.

پس آن جناب فرمود: اى محمد بن عيسى! به درستى كه وزير - لعنه الله عليه - در خانه او درختى است از انار.

وقتى كه آن درخت بار گرفت، او از گل به شكل انارى ساخت و دو نصف كرد و ميان نصف هر يك از آنها، بعضى از آن كتاب را نوشت.

انار هنوز كوچك بود بر روى درخت؛ آن انار را در ميان آن قالب گل گذاشت و آن را بست؛ چون در ميان آن قالب، بزرگ شد، اثرى از آن نوشته در آن ماند و چنين شد.

پس صبح به نزد حاكم رويد، به او بگو كه: من جواب اين بليه را با خود آوردم، ولكن ظاهر نمى كنم مگر در خانه وزير.

پس وقتى كه داخل خانه وزير شويد، به جانب راست خود در هنگام دخول، غرفه اى خواهى ديد؛ پس به حاكم بگو كه: جواب نمى گويم مگر در آن غرفه؛ زود است كه وزير ممانعت مى كند از دخول در آن غرفه، و تو مبالغه بكن تا آن كه به آن غرفه بالا روى، و نگذار كه وزير، تنها داخل غرفه گردد زودتر از تو، و تو اول داخل غرفه شو!

پس در آن غرفه، طاقچه اى خواهى ديد كه كيسه سفيدى در آن هست، و آن كيسه را بگير كه در آن، قالب گلى است كه آن ملعون، آن حيله را در آن كرده است؛ پس در حضور حاكم، آن انار را در آن قالب بگذار تا آن كه حيله او معلوم گردد.

اى محمد بن عيسى! علامت ديگر آن است كه به حاكم بگو كه: معجزه ديگر ما آن است كه آن انار را چون بشكند، به غير از دود و خاكستر، چيز ديگر در آن نخواهيد يافت، و بگو اگر راستى اين سخن را مى خواهيد بدانيد، و به وزير امر كنيد كه در حضور مردم، آن انار را بشكند، و چون بشكند، آن خاكستر و دود، بر صورت و ريش وزير خواهد رسيد.

چون محمد بن عيسى اين سخنان اعجاز نشان را از آن امام على شان، و حجت خداوند عالميان شنيد، بسيار شاد گرديد و در مقابل آن جناب، زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت، و چون صبح شد، به نزد حاكم رفتند و محمد بن عيسى كرد آنچه را كه امامعليه‌السلام به او امر فرموده بود، و ظاهر گرديد آن معجزاتى كه آن جناب به آنها خبر داده بود.

پس حاكم متوجه محمد بن عيسى گرديد و گفت: اين امور را كى به تو خبر داده بود؟

گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.

والى گفت: كيست امام شما؟

پس او را از ائمهعليهم‌السلام هر يك از بعد از ديگرى خبر داد تا آن كه به حضرت صاحب الامرعليه‌السلام رسيد.

حاكم گفت: دست دراز كن كه من بيعت كنم بر اين مذهب! و من گواهى مى دهم كه نيست خدايى مگر خداوند يگانه و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خدا اوست و گواهى مى دهم كه خليفه بعد از آن حضرت، بلافصل، حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام است؛ پس به هر يك از امامان بعد از ديگرى تا آخرى ايشان اقرار نمود و ايمان او نيكو شد و امر به قتل وزير نمود و از اهل بحرين عذر خواهى كرد.

و اين قصه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمد بن عيسى نزد ايشان معروف است و مردم او را زيارت مى كنند.

حكايت هيجدهم: نقل از شيخ حر عاملى

محدث جليل، شيخ حر عاملى، در كتاب اثبات الهداه بالنصوص و المعجزات فرموده كه: به تحقيق خبر دادند كه مرا جماعتى از ثقات اصحاب ما كه ايشان ديدند صاحب الامرعليه‌السلام را در بيدارى، و مشاهده نمودند از آن جناب معجزاتى متعدده، و خبر داد ايشان را به خبرهاى غيبى، و دعا كرد از براى ايشان دعاهايى كه مستجاب شده بود، و نجات داد ايشان را از خطرهاى مهالك.

فرمود كه: ما نشسته بوديم در بلاد خودمان (جبل عامل) در قريه مشغرى در روز عيد، و ما جماعتى بوديم از طلاب علم و صلحا؛ پس من گفتم به ايشان كه: كاش مى دانستم كه در عيد آينده، كدام يك از اين جماعت زنده است و كدام مرده!

پس مردى كه نام او شيخ محمد و شريك ما بود در درس، گفت: من مى دانم كه در عيد ديگر زنده ام، و عيد ديگر تا بيست و شش سال.

و ظاهر شد از او كه جازم است در اين دعوى و مزاح نمى كند.

پس گفتم به او كه: تو علم غيب مى دانى؟

گفت: نه! ولكن من ديدم مهدىعليه‌السلام را در خواب و من مريض بودم به مرضى سختى و مى ترسيدم كه بميرم در حالى كه نيست براى من عمل صالحى كه ملاقات نمايم خداوند را به آن عمل؛ پس به من فرمود كه: مترس! زيرا كه خداوند شفا مى دهد تو را از اين مرض و نمى ميرى در اين مرض، بلكه زندگانى خواهى كرد بيست شش سال، آن گاه عطا فرمود به من، جامى كه در دستش بود؛ پس نوشيدم از آن، و مرض از من كنار كرد و شفا حاصل شد، و من مى دانم كه اين كار شيطان نيست.

پس چون من شنيدم سختى آن مرد را، تاريخ آن را نوشتم - و آن در سال ۱۰۴۹ بود - و مدتى بر آن گذشت و من منتقل شدم به سوى مشهد مقدس سال ۱۰۷۲؛ پس چون سال آخر شد، در دلم افتاد كه مدت گذشت؛ پس رجوع كردم به آن تاريخ و حساب كردم؛ ديدم كه گذشت از آن زمان، بيست و شش سال؛ پس گفتم سزاوار است كه آن مرد، مرده باشد؛ پس نگذشت مدت يك ماه يا دو ماه كه مكتوبى از برادرم رسيد - و او در آن بلاد بود - و خبر داد مرا كه آن مرد وفات كرد.

حكايت نوزدهم: از شيخ حر عاملى

و نيز شيخ جليل مذكور، در همان كتاب فرموده كه: من در زمان كودكى كه ده سال داشتم، به مرض سختى مبتلا شدم و به نحوى كه اهل و اقارب من، جمع شدند و گريه مى كردند و مهيا شدند براى عزادارى، و يقين كردند كه من خواهم مرد در آن شب.

پس ديدم پيغمبر و دوازده امامعليهم‌السلام را و من در ميان خواب و بيدارى بودم؛ پس سلام كردم بر ايشان و با يكايك مصافحه كردم، و ميان من و حضرت صادقعليه‌السلام سختى گذشت كه در خاطرم نماند، جز آن كه آن جناب در حق من دعا كرد؛ پس سلام كردم بر صاحبعليه‌السلام و با آن جناب مصافحه كردم و گريستم و گفتم: اى مولاى من! مى ترسم كه بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل بدست نياورم.

پس فرمود: نترس! زيرا كه نخواهى مرد در اين مرض، بلكه خداوند تبارك و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى كرد عمر طولانى.

آن گاه قدحى به دست من داد كه در دست مباركش بود؛ پس آشاميدم از آن، و در حال عافيت يافتم و مرض - بالكليه - از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب كردند و ايشان را خبر نكردم به آنچه ديده بودم، مگر بعد از چند روز.

حکایت بیستم: مقدس اردبیلی

سيد نعمت الله جزايرى در الانوار النعمانيه فرموده كه: خبر داد مكرا موثق ترين اساتيد من در علم و عمل كه: از براى ملا احمد اردبيلى، شاگردى بود از اهل تفرش كه نام او مير علام بود؛ در نهايت فضل و ورع بود، و او نقل كرد: مرا حجره اى بود در مدرسه اى كه محيط است به قبه شريفه.

پس يك شب از مطالعه خود فارغ شدم - و بسيارى از شب گذشته بود - بيرون آمدم از حجره و نظر مى كردم در اطراف، و آن شب سخت تاريك بود؛ مردى را ديدم كه رو به حرم كرده، مى آيد؛ گفتم: شايد اين دزد است آمده كه چيزى از قنديل ها را بدزدد.

پس، از حجره خود به زير آمد و رفتم به نزديكى او و او مرا نمى ديد.

حکایت بیست و یکم: از مل ا محمد تقی مجلسی

رفت به نزديكى در حرم مطهر و ايستاد؛ ديدم قفل را كه افتاد و باز شد براى او؛ در دوم و سوم به همين ترتيب، و مشرف شد بر قبر شريف؛ سلام كرد واز جانب قبر مطهر جواب شنيد.

پس شناختم صداى او را كه سخن گفت با امامعليه‌السلام در مساله علميه؛ آن گاه بيرون رفت از نجف و متوجه شد به سوى مسجد كوفه؛ پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى ديد.

چون رسيد به دروازه نجف، صبح روشن شده بود؛ خود را بر او ظاهر كردم و گفتم: من بودم با تو از اول تا آخر؛ مرا آگاه كن كه شخص اولى، كى بود كه در قبه شريفه با او سخن مى گفتى، و شخص دوم، كى بود كه با او سخن مى گفتى در كوفه؟؛ پس عهده ها از من گرفت كه خبر ندهم به سر او، تا آن كه وفات كند.

پس به من فرمود: اى فرزند من! بر من بعضى از مسايل، مشتبه مى شود؛ پس بسا هست بيرون مى روم در شب، نزد قبر اميرالمؤمنينعليه‌السلام و در آن مساله، با آن جناب، تكلم مى كنم و جواب مى شنوم، و در اين شب مرا به سوى صاحب الزمانعليه‌السلام حواله فرمود و فرمود كه: فرزندم مهدى امشب در مسجد كوفه است؛ پس برو به نزد او و اين مساله را از او سوال كن! و اين شخص مهدىعليه‌السلام بود.

مؤلف گويد كه: فاضل نحرير، ميرزا عبدالله اصفهانى در رياض العلماء ذكر كرده كه سيد مير علام، عالم فاضل جليل معروف است، و مثل اسم خود علامه بود و از افاضل شاگردان ملا احمد اردبيلى بود و از براى او فوايد و افادات و تعليقاتى است بر كتب در اصناف علوم.

چون سوال كردند از ملا احمد در هنگام وفات او كه بعد از وفات او به كدام يك از شاگردان او رجوع كنند و اخذ علوم نمايند، فرمود: اما در شرعيات، پس به مير علام و در عقليات، به مير فيض الله.

و شيخ ابو على در حاشيه رجال خود از استاد خود وحيد بهبهانى نقل كرده كه مير علام مذكور، جد سيد سند، سيد ميرزا است كه از اجلاء ساكنين نجف اشرف بود و از جمله علمايى كه در قضيه طاعون - كه در واقع شده بود در بغداد و حوالى آن، در سال ۱۱۸۶ - وفات كردند.

علامه مجلسى در بحار فرموده كه: جماعتى مرا خبر دادند از سيد فاضل، مير علام كه او گفت:...؛ با مختصر اختلافى، و آخر آن در بحار چنين است كه:

من در عقب او بودم تا آن كه در مسجد حنانه مرا سرفه گرفت، به نحوى كه نتوانستم آن را از خود دفع كنم و چون سرفه مرا شنيد، به سوى من التفات نموده، مرا شناخت و گفت: تو مير علامى؟؛ گفتم بلى! گفت: در اينجا چه مى كنى؟ گفتم: من با تو بودم در وقتى كه داخل روضه مقدسه شدى تا حال، و تو را قسم مى دهم به حق صاحب قبر، كه مرا بر آنچه در اين شب بر تو جارى شده، خبر دهى، از اول تا آخر.

گفت: خبر مى دهم به شرطى كه مادام حيات من، به احدى خبر ندهى.

و چون از من عهد گرفت، من در بعضى از مسايل فكر مى كردم و آن مساله بر من مشكل شده بود؛ پس در دل من افتاد كه نزد حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام بروم و آن مساله را از او سوال كنم، و چون به نزد در رسيدم، در به غير كليد، گشوده شد؛ چنانكه ديدى، و از حق تعالى سوال كردم كه حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مرا جواب گويد؛ پس از قبر صدايى ظاهر شد كه: به مسجد كوفه برو و از حضرت قائمعليه‌السلام در آنجا سوال كن؛ زيرا كه او امام زمان تو است.