باب ششم: برخى از معجزات صادره از آن بزرگوار
امامت آن حضرت، به معجزات باهرات و خوارق عادات - كه از آن جناب صادر شده در ايام غيبت صغرى و رفت و آمد خواص و نواب، نزد آن حضرت - ثابت مى شود و به آن، ثابت شود حيات و مهدويت آن جناب؛ زيرا در ميان مسلمين، كسى نباشد كه آن جناب را در زمانى، امام داند و غير او را مهدى موعود داند.
و معجزات آن حضرت بسيار است و اكابر دانشمندان معروف به صلاح و صدوق و فضل، در نزد خاصه و عامه، آنها را نقل كرده اند.
شيخ جليل، فضل بن شاذان در غيبت خود روايت كرده از احمد بن محمد بن ابى نصر، از حماد بن عيسى، از عبدالله بن ابى يعفور كه گفت: حضرت ابو عبدالله جعفر بن محمدعليهالسلام
فرمود: هيچ معجزه اى از معجزات پيغمبران و اوصياى ايشان نيست، مگر آن كه ظاهر خواهد گردانيد خداى تعالى مانند آن را به دست قائم ما، به جهت اتمام حجت بر اعداء.
اول: در كفايه المهتدى نقل كرده از شيخ ابو عبدالله، محمد بن هبه الله طرابلسى، در كتاب فرج كبير
كه روايت نمود به سند خود از ابى الاديان - كه يكى از چاكران حضرت عسكرىعليهالسلام
بود - كه او گفت: به خدمت آن حضرت شتافتم، آن جناب را بيمار و ناتوان يافتم. آن جناب نامه اى چند نوشته، به من داد و فرمود: اين نامه ها را به مدائن رسان و به فلان و فلان از دوستان ما بسپار و بدان كه بعد از پانزده روز ديگر، به اين بلده خواهى رسيد و آواز نوحه از خانه من خواهى شنيد و مرا در غسلگاه خواهى ديد.
ابوالاديان مى گويد كه گفتم: اى مولاى من! چون اين واقعه عظيم روى دهد، حجت خدا و راهنماى ما چه كس خواهد بود؟
فرمود: آن كسى كه جواب نامه هاى مرا از او طلب نمايد.
گفتم: زياده از اين هم اگر نشانى مقرر فرمايى، چه شود؟
فرمود: آن كسى كه بر من نماز گزارد، او حجت خدا و راهنما و امام و قائم به امر است بعد از من.
پس نشانى بيشترى از آن سرور، طلب نمودم؛ فرمود: آن كسى كه خبر دهد به آنچه در هميان (كيسه پول) است.
پس، هيبت آن حضرت مرا مانع آمد كه بپرسم كه: چه هميان و كدام هميان و چه چيز است در هميان؟.
پس، از سامره بيرون آمدم و نامه ها را به مداين رسانيدم و جواب آن مكاتيب را گرفتم و بازگشتم، و روز پانزدهم بود كه داخل سامراء شدم، بر وجهى كه آن حضرت، به معجزه از آن خبر داده بود، آواز نوحه از خانه آن سرور شنيدم و نعش او را در غسلگاه ديدم و برادرش جعفر را بر در خانه آن حضرت ديدم كه مردمان دور او جمع شده بودند و به او تسليت مى گفتند.
با خود گفتم: اگر امام بعد از امام حسن، او باشد، پس از امر امامت، باطل خواهد شد؛ زيرا مى دانستم كه نبيذ (شراب) مى آشامد و طنبور مى زند و قمار مى بازد.
پس، او را تسليت گفتم و هيچ چيز از من نپرسيد و جواب نامه ها نطلبيد. بعد از آن، خادمى بيرون آمد و به جعفر گفت: اى خواجه من! برادر تو را كفن كردند؛ برخيز و بر او نماز گزار!
برخاست و به آن خانه در آمد و شيعيان، گريان به آن منزل در آمدند؛ در آن حال، امامعليهالسلام
را كفن كرده بودند و بر روى نعش گذاشته بودند؛ جعفر پيش رفت كه نماز بگزارد؛ چون قصد آن كرد كه تكبير بگويد، ديدم كودكى پيدا شد، گندم گون و مجعد موى، رداى او را كشيد و فرمود: اى عمو! من به نماز كردن بر پدر خود از تو سزاوارترم!
جعفر، متغير اللون به كنار رفت، و آن برگزيده، بر پدر بزرگوار نماز گزارد و او را در پهلوى مرقد پدر بزرگوارش، امام على نقىعليهالسلام
دفن نمود.
بعد از آن، به من خطاب فرمود: جواب هاى نامه ها را بياور!
جواب هاى نامه ها را دادم به او و با خود گفتم: اين دو نشان! و نشان هميان ماند.
نشسته بوديم كه چند تن از قم رسيدند و از حال امام پرسيدند و دانستد كه آن حضرت رحلت نموده؛ گفتند: جانشين او كيست؟ جعفر را نشان دادند؛ پس بر او سلام كردند و تسليت گفتند و گفتند: نامه ها داريم و مالى است با ما كه گفته اند به آن حضرت برسانيم؛ چه بايد كنيم؟
جعفر گفت: به خادمان من بسپاريد!
گفتند: به ما بگوى كه نامه را چه كسان نوشته اند و مال چقدر است؟
جعفر، خشمناك برخاست و جامه هاى خود را تكانيد و گفت: مى خواهند كه از غيب خبر دهم!
آن جماعت، حيران شده بودند، كه خادمى بيرون آمد و گفت: اى اهل قم! و يك يك را نام برد كه با شما نامه فلان و فلان است و هميانى است كه در آن هزار دينار است و از آن جمله، ده دينار مطلاست.
پس نامه را با آن هميان به آن خادم دادند و گفتند: بى شبهه، آن كسى كه او را فرستاده، او امام است.
دوم: روايت كرده از محمد بن يحيى فارسى، از شخصى كه آزاد كرده خديجه، دختر حضرت جوادعليهالسلام
بود، او گفت: قومى از سادات از اهل مدينه قائل بودند به حق يعنى امامت امامان شيعه، پس مى رسيد به ايشان، هداياى ابى محمد عسکری در وقت معينى؛ پس چون حضرت وفات كرد، برگشتند گروهى از ايشان، از اعتقاد به خلف - يعنى امام زمان (عجل الله تعالى فرج الشريف) -؛ پس وارد شد آن هدايا بر آن كسانى كه ثابت مانده بودند بر اعتقاد به آن جناب بعد از پدر بزرگوارشعليهماالسلام
و قطع شد از باقى، و ديگر بر ايشان برنگشت.
سوم: و نيز روايت كرده از ابى الحسن، احمد بن عثمان عمرى، از برادرش، ابى جعفر، محمد بن عثمان كه گفت: مردى از اهل سودا
- كه اطراف كوفه است - مال بسيارى حمل مى كرد از براى صاحب الزمانعليهالسلام
؛ پس حضرت رد نمود مال را بر او و به او گفت: حق پسر عموهاى خود را از آن بيرون كن! و آن چهارصد درهم است.
در دست او مزرعه اى بود از فرزندان عوميش، پس بعضى از منافع آن را به آنها داد و بعضى را نگاه داشت؛ وقتى نظر كرد در حساب مال ديد كه آنچه از پسر عموهايش با اوست، چهارصد درهم است؛ چنانكه حضرت فرموده بود.
و نيز روايت كرده از ابى الحسن عمرى كه گفت: حمل نمود مردى از قائلين به حق يعنى امامت امامان شيعه، مالى را به سوى صاحب الزمانعليهالسلام
، مفصلا
با نامه هاى قومى از مؤمنين، و ميان هر دو اسم را فاصله گذاشته بود، و از غير ايشان، ده اشرفى برده بود به اسم زنى كه مؤمنه نبود؛ پس جميع مال را قبول فرمود، و نوشت در هر فاصله اى، رسيد مال آن شخص را و آن ده اشرفى را برگرداند بر آن زن، و در زير اسم او نوشت:(
وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّـهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ
)
.
چهارم: و نيز روايت كرده از عبدالله سفيانى كه گفت: مالى از جانب مرزبانى به آن حضرتعليهالسلام
رساندم كه در آن بود دست بند طلايى؛ پس همه را قبول فرمود و دست بند را رد كرد و امر فرمود به شكستن آن.
پس آمدم به نزد مرزبانى و به او گفتم آنچه را به آن را از او بيرون آورديم و فرستاديم نزد آن حضرت؛ پس قبول فرمود.
پنجم: و نيز روايت كرده از على بن سنان موصلى، از پدرش كه گفت: چون حضرت ابو محمدعليهالسلام
وفات كرد، جماعتى از قم و بلاد جبل، با اموالى كه معمولا مى آوردند، وارد شدند.
ايشان را خبرى از فوت آن حضرت نبود؛ پس چون رسيد به سامراء و سوال كردند از آن جناب، به آنها گفتند كه وفات؛ گفتند: پس از او كيست؟
گفتند: جعفر، برادرش.
پس از او سوال كردند؛ (و سراغ جعفر را گرفتند) گفتند: براى سير و تنزه بيرون رفته و در زورقى (قايقى) نشسته در دجله، شرب خمر مى كند و با او سرايندگانند.
آن قوم با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اين صفت امام نيست.
بعضى از ايشان گفتند: برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانشان.
ابوالعباس محمد بن احمد بن جعفر حميرى قمى گفت: تامل كنيد تا جعفر برگردد و در امر او تفحص كنيم.
چون برگشت، داخل شدند بر او سلام كردند و گفتند: اى سيد ما! ما از اهل قوم هستيم، در ما جماعتى از شيعه و غير شيعه اند و ما حمل مى كرديم براى سيد خود، ابو محمد عسکری اموالى.
گفت: كجاست آن مال ها؟
گفتند: با ماست.
گفت: تحويل نماييد آن را به نزد من!
گفتند: براى اين اموال، جسرى (پلى) است كه راه به آن است.
گفتند: آن چيست؟
گفتند.... ما هر وقت مال ها را مى آوريم، سيد ما مى فرمود كه همه مال فلان مقدار است؛ از فلان، اين مقدار، و از نزد فلان، آن قدر، تا آن كه تمام نام هاى مردم را مى برد و مى فرمود كه بر نقش مهر كيسه ها چيست.
جعفر گفت: دروغ مى گوييد! و بر برادرم مى بنديد چيزى را كه نمى كرد؛ اين علم غيب است.
پس آن قوم سخن جعفر را شنيدند، بعضى به بعضى نگاه كردند.
پس گفت: اين مال را برداريد به نزد من آريد!
گفتند، ما قومى هستيم كه ما را اجاره كردند.
ما آن را از سيد خود حسنعليهالسلام
ديده بوديم؛ اگر تو امامى، آن مال ها را براى ما وصف كن، وگرنه به صاحبانش بر مى گردانيم، هر چه مى خواهند در آن مال ها بكنند! جعفر رفت نزد خليفه - و او در سامراء بود - و از ايشان شكايت كرد؛ چون در نزد خليفه حاضر شدند، خليفه به ايشان گفت: اين اموال را بدهيد به جعفر!
گفتند: اصلح الله الخليفه! ما اجبير و وكيل صاحبان اين اموال هستيم، و ما را امر كردند كه تسليم نكنيم آنها را مگر به علامت و دلالتى كه عادت، بر همين جارى شده بود با ابى محمدعليهالسلام
.
خليفه گفت: چه بود آن دلالتى كه با ابى محمدعليهالسلام
بود؟
آنها گفتند: وصف مى كرد براى ما اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را؛ وصف مى كرد، مال ها را به او تسليم مى كرديم، و چند مرتبه بر او وارد شديم، و اين بود علامت ما بر او، و حال وفات كرده، پس اگر اين مرد، صاحب اين امر است، پس به پا دارد براى ما آنچه را به پا مى داشت براى ما برادر او، وگرنه مال را بر مى گردانيم به صاحبانش كه آن را فرستادند به توسط ما.
جعفر گفت: يا اميرالمؤمنين! اينها قومى دروغ گويند و بر برادرم دروغ مى بندند، و اين، علم غيب است.
خليفه گفت: آن قوم، رسولانند؛(
مَّا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ
)
؛ جعفر، مبهوت شد و جوابى نيافت، و آن جماعت گفتند: اميرالمؤمنين بر ما احسان كند و فرمان دهد به كسى كه به ما را بدرقه كند تا از اين بلد بيرون رويم.
پس به شخصى امر كرد ايشان را بيرون كرد؛ چون از بلد بيرون رفتند، پسرى به نزد ايشان آمد كه نيكوترين مردم بود در صورت، پس ايشان را صدا كرد كه: اى فلان! و اى فلان، پسر فلان! اجابت كنيد مولاى خود را!
پس به او گفتند: تو مولاى مايى؟! گفت: معانهج البلاغه الله! من بنده مولاى شمايم؛ برويد به نزد آن جناب!
گفتند: با او رفتيم تا آن كه داخل شد به خانه مولاى ما، امام حسنعليهالسلام
پس ديديم فرزند او قائم را، بر سريرى نشسته، كه گويا پاره ماه است، و بر بدن مباركش جامه سبزى بود؛ سلام كرديم بر آن جناب، و سلام ما را جواب داد.
آن گاه فرمود: همه مال، فلان قدر است و مال فلان، چنين است، و پيوسته وصف مى كرد تا آن كه جميع مال را وصف كرد، و وصف كرد جامه هاى ما را، و سوارى ما را، و آنچه با ما بود از چهار پايان.
پس افتاديم به سجده براى خداى تعالى، و زمين را در پيش روى از بوسيديم؛ آن گاه سؤال كرديم از هر چه مى خواستيم و او جواب داد.
اموال را حمل كرديم به سوى آن جناب، و ما را امر فرمود كه ديگر چيزى به سوى سامراء حمل نكنيم تا براى ما شخصى را در بغداد منصوب فرمايد كه اموال را به نزد او حمل كنيم، و از نزد او، توقيعات بيرون بيايد.
گفتند: پس، از نزد آن جناب مراجعت كرديم و عطا فرمود به ابو العباس، محمد بن جعفر حميرى قمى، مقدارى از حنوط و كفن، و به او فرمود: خداوند، بزرگ نمايد اجر تو را در نفس تو.
راوى گفت: چون ابو العباس به عقبه همدان رسيد، تب كرد و وفات نمود.
و بعد از آن، اموال حمل مى شد به بغداد، نزد كسانى كه حضرت منصوب كرده بود، و بيرون مى آمد از نزد ايشان، توقيعات.
ششم: در كتاب عيون المعجزات نيز روايت كرده از محمد بن جعفر كه گفت: بيرون رفت يكى از برادران ما به عزم عسکر - يعنى سامراء - براى امرى از امور، گفت: پس وارد عسکر شدم و من ايستاده بودم در حال نماز نمازى كه ديدم مردى آمد و كيسه اى مهر كرده در پيش روى من گذاشت و من نماز مى خواندم.
چون از نماز فارغ شدم و مهر آن كيسه را شكستم، ديدم در آن رقعه اى است كه شرح شده در آن، آنچه من براى آن بيرون آمده بودم، پس از عسکر مراجعت كردم.
هفتم: و نيز روايت كرده از محمد بن احمد كه گفت: شكايت كردم از يكى از همسايگان خود كه متأذى بودم از او، و از شر او ايمن نبودم؛ توقيع مبارك صادر شد كه: به زودى كفايت امر او، خواهد شد؛ پس، خداى تعالى منت گذاشت بر من به مردن او در روز دوم.
هشتم: و نيز روايت كرده از ابى محمد ثمالى، گفت: نوشتم براى دو. مقصد، و خواستم كه بنويسم در مقصد سوم خود، پس در نفس خود گفتم: شايد آن جنابعليهالسلام
اين را كراهت داشته باشد؛ پس توقيع شريف رسيد در آن دو مقصد و آن مقصد سوم، كه در نفس خود پنهان كردم و آن را ننوشته بودم.
نهم: و نيز روايت كرده كه: توقيعى رسيد درباره احمد بن عبدا لعزيز كه او مرتد شده، و متبين شد ارتداد او بعد از اصول توقيع، به يازده روز.
دهم: و نيز روايت كرده از على بن محمد صميرى، كه نوشت و درخواست كفنى كرد؛ آن حضرت نوشت به او كه: تو محتاج مى شوى به آن، در سال هشتاد (ظاهرا يعنى دويست و هشتاد)، و اما دو جامه براى او فرستاد؛ پس وفات كرد در سال هشتاد
.