خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)0%

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج) نویسنده:
محقق: رضا استادی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

نویسنده: ثقة المحدثين ميرزا حسن نورى
محقق: رضا استادی
گروه:

مشاهدات: 13736
دانلود: 3621

توضیحات:

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 61 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13736 / دانلود: 3621
اندازه اندازه اندازه
خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

خورشید غایب - مختصر نجم الثاقب پیرامون حضرت مهدی (عج)

نویسنده:
فارسی

حکایت دوم: اسماعیل بن عیسی بن حسن هرقلی

عالم فاضل، على بن عيسى اربلى در كشف الغمه مى فرمايد: خبر داد مرا جماعتى از ثقات برادران من، كه در بلاد حله، شخصى بود كه او را اسماعيل بن عيسى بن حسن هر قلى مى گفتند؛ از اهل قريه اى بود كه آن را هرقل مى گويند؛ وفات كرد در زمان من، و من او را نديدم...

بيرون آمد در وقت جوانى از ران چپ او چيزى كه آن را توثه مى گويند، به مقدار قبضه (كف دست) آدمى و در هر فصل بهار مى تركيد و از آن خون چرك مى رفت.

اين درد، او را از همه شغلى باز مى داشت.

به شهر حله آمد و به خدمت رضى الدين على بن طاووس رفت و از اين درد شكايت نمود.

سيد، جراحان حله را حاضر نمود؛ آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكحل، برآمده است و علاج آن نيست الا به بريدن، و اگر اين را ببريم، شايد رگ اكحل بريده شود، و آن رگ هرگاه بريده شد، اسماعيل زنده نمى ماند، و در اين بريدن چون، خطر عظيم است، مرتكب آن نمى شويم.

سيد بن اسماعيل گفت: من به بغداد مى روم؛ باش تا تو را به همراه ببرم و به اطبا و جراحان بغداد بنمايم؛ آگاهى ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد.

به بغداد آمد و اطبا را طلبيد؛ آنان نيز جمعيا همان تشخيص كردند و همان عذر گفتند و اسماعيل دلگير شد؛ سيد به او گفت: حق تعالى نماز تو را با وجود اين نجسات كه به آن آلوده اى، قبول مى كند، و صبر كردن در اين درد، بى اجر نيست.

اسماعيل گفت: پس چون چنين است، به زيارت سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدىعليهم‌السلام مى برم.و متوجه سامره شد.

صاحب كشف الغمه مى گويد: از پسرش شنيدم كه مى گفت: از پدرم شنيدم كه گفت: چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين، امام على نقى و امام حسن عسکریعليهما‌السلام كردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسيار ناليدم و به صاحب الامرعليه‌السلام استغاثه بردم، و صبح به طرف دجله رفتم و جامه ام را شستم و غسل زيارت كردم و ابرقى (آفتابه اى) كه داشتم، پر آب كردم و متوجه مشهد(۷۵) شدم كه يك بار ديگر زيارت كنم.

به قلعه تارسيده، چهار سوار ديدم كه مى آيند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء (سادات) خانه داشتند، گمان كردم كه از ايشان باشند، چون به من رسيدند، ديدم كه دو جوان، شمشير بسته اند، يكى از ايشان خطش دميده بود (نوجوان بود) و يكى، پيرى بود پاكيزه وضع، كه نيزه اى در دست داشت، و ديگرى شمشيرى حمايل كرده و فرجى (يك نوع لباس) بر بالاى آن پوشيده و تحت الحنك بسته و نيزه به دست گرفته؛ پس آن پير، در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت، و آن جوان دو طرف چپ ايستادند، و صاحب فرجى در ميان راه مانده، بر من سلام كردند و جواب سلام دادم.

فرجى پوش گفت: فردا روانه مى شوى؟

گفتم: بلى.

گفت: پيش آى تا ببينم چه چيزى تو را در آزار دارد؟

مرا به خاطر رسيد كه اهل باديه (يعنى بيابان نشين ها) احتزارى از نجسات نمى كنند و تو غسل كرده اى و رخت را آب كشيده اى و جامه ات هنوزتر است؛ اگر دستش به تو نرسد، بهتر باشد.

در اين فكر بودم كه خم شد و مرا به طرف خود كشيد و دست بر آن جراحت نهاده فشرده؛ چنان كه به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت.

مقارن آن حال، آن شيخ گفت: افلحت يا اسماعيل!

من گفتم: افلحتم، و در تعجب افتادم كه نام مرا چه مى داند.

باز همان شيخ كه با من گفت خلاص شدى و رستگار يافتى، گفت: امام است امام.

من دويدم ران و ركابش را بوسيدم؛ امامعليه‌السلام راهى شد و من در ركابش مى رفتم و جزع مى كردم؛ به من گفت: برگرد!

من گفتم: هرگز از تو جدا نمى شوم.

باز فرمود كه: برگرد كه مصلحت تو در برگشتن است!

و من همان حرف را اعاده كردم.

پس آن شيخ گفت: اى اسماعيل! شرم ندارى كه امام دوباره فرمود برگرد و خلاف قول او عمل مى كنى؟!

اين حرف در من اثر كرد؛ پس ايستادم.

چون قدمى چند دور شدند، باز به من ملتفت شد و فرمود كه: چون به بغداد رسى، مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطايى خواهد كرد؛ از او قبول مكن و به فرزندم رضى (الدين بن طاووس) بگو كه چيزى در باب تو، به على بن عوض بنويسد كه من به او سفارش مى كنم هر چه تو خواهى، بدهد.

من همان جا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاسف بسيار خوردم؛ ساعتى همانجا نشستم، و بعد از آن به مشهد برگشتم.

اهل مشهد چون مرا ديدند، گفتند: حالت متغير است، آزارى دارى؟

گفتم: نه.

گفتند: با كسى جنگ و نزاعى كرده اى؟

گفتم: نه، اما بگويد كه اين سواران را كه از اينجا گذشتند، ديديد؟

گفتند: ايشان از شرفاء باشند.

گفتم: نبودند، بلكه يكى از ايشان امام بود.

پرسيدند كه: آن شيخ،ء يا صاحب فرجى؟

گفتم: صاحب فرجى.

گفتند: زخمت را به او نمودى؟

گفتم: بلى آن را فشرد و درد كرد.

پس ران مرا باز كردند اثرى از آن جراحت نبود، و من خود هم از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم؛ اثرى نديدم، و در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند، و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند، در زير و پا رفته بودم.

و فرياد و فغان، به مردى كه ناظر بين النهرين بود، رسيد و آمد؛ ماجرا شنيد و رفت كه واقعه را بنويسيد، و من شب در آنجا ماندم.

صبح، جمعى مرا مشايعت نمودند، و دو كس همراه كردند و برگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم (ديدم) كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كس كه مى رسد، از او اسم و نسبتش را مى پرسند.

چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند، بر سر من هجوم كردند؛ رختى را كه ثانيا پوشيده بودم، پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه سيد رضى الدين به جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاده و او را ايشان را خبر كرده بود.

سيد فرمود كه: این مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهر انداخته اى؟

گفتم: بلى!

از اسب به زير آمده، ران مرا باز كرد، و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديده، ساعتى غش كرد و بى هوش شد، و چون به خود آمد گفت:

وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد، اين طور نوشته آمد، و مى گويند آن شخص به تو مربوط است؛ زود خبر او را به من برسان! و مرا با خود نزد آن وزير كه قمى بود، برد.

گفت كه: اين مرد، براى من و دوست ترين اصحاب من است.

وزير گفت: قصه را به جهت من نقل كن! از اول تا آخر، آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم؛ وزير فى الحال كسانى به طلب اطبار و جراحان فرستاد.

چون حاضر شدند، فرمود: شما زخم اين مرد را ديده ايد؟

گفتند: بلى!

پرسيدند كه: دواى آن چيست؟

همه گفتند: علاج آن منحصر در بريدن است، و اگر ببرند، مشكل كه زنده بماند.

پرسيدند: بر تقديرى كه نميرد، تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟

گفتند: اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود؛ بعد از آن شايد مندمل شود، وليكن در جاى آن گودى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد.

باز پرسيد كه: شما چند روز شد كه او را ديده ايد؟

گفتند: امروز دهم است.

پس وزير ايشان را پيش طلبيده، ران مرا برهنه كرد؛ ايشان ديدند كه با ران ديگر، اصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن زخم نيست؛ در اين وقت، يكى از اطبا كه از نصارى بود، صحيه زده، گفت: و الله هذا من عمل المسيح؛ يعنى به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح، يعنى عيسى بن مريمعليهما‌السلام .

وزير گفت: چون عمل هيچ يك از شما نيست، من مى دانم عمل كيست.

و اين خبر به خليفه رسيد؛ وزير را طلبيد؛ وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد، و مستنصر مرا امر فرمود كه كيسه اى را كه در آن، هزار دينار بود، حاضر كرد، و مستنضر به من گفت: اين مبلغ را نفقه خود كن!

من گفتم: حبه اى را از اين، قبول نمى توانم كرد.

گفت: از كى مى ترسى؟

گفتم: از آن كه اين عمل اوست؛ زيرا كه او امر فرمود كه از ابوجعفر چيزى قبول مكن! پس خليفه مكدر شد و بگريست.

صاحب كشف الغمه مى گويد كه: از اتفاقات حسنه اين كه، روزى من اين حكايت را از براى جمعى نقل مى كردم، چون تمام شد، دانستم كه يكى از آن جمع، شمس الدين محمد، پسر اسماعيل است و من او را نمى شناختم؛ از اين اتفاق، تعجب نمودم و گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودى؟

گفت: در آن وقت كوچك بودم، ولى در حال صحت ديده بودم، و مو از آنجا برآمده بود و اثرى از آن زخم نبود، و پدرم هر سال يكبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدت ها در آنجا به سر مى برد و مى گريست و تاسف مى خورد؛ به آرزوى آن كه مرتبه اى ديگر آن حضرت را ببيند، در آنجا مى گشت، و يك بار ديگر، آن توفيق نصيب او نشد، و آنچه من مى دانم، چهل بار ديگر به زيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الامرعليه‌السلام از دنيا رفت.

مولف گويد كه: شيخ حر عاملى در كتاب امل الامل مى فرمايد:

شيخ محمد بن اسماعيل الهرقى، فاضل عالم و از شاگردان علامه بود و من كتاب مختلف علامه حلى به خط او ديدم، و ظاهر مى شود از آن نسخه را در آن زمان مولفش نوشته و نزد او يا پسرش - يعنى فخر المحققين - خوانده است....

حكايت سوم: داستان برادر ميرزا محمد حسن نايينى(۷۶)

كه بسيار مشابهت دارد با حكايت گذشته، و آن چنان است كه خبر داد ما را جناب عالم فضال صالح، ميرزا محمد حسين نايينى اصفهانى، فرزند ارجمند جناب عالم عامل و مهذب كامل، ميرزا عبدالرحيم نايينى، ملقب به شيخ الاسلام كه: مرا برادرى است از پدر و مادر، نامش ميرزا محمد سعيد كه مشغول تحصيل علوم دينيه است؛ تقريبا در سال ۱۲۸۵ دردى در پايش ظاهر شد و پشت قدم او ورم كرد به نحوى كه آن را (كج) كرد و از راه رفتن عاجز شد.

ميرزا احمد طبيب، پسر حاج ميرزا عبدالوهاب نايينى را براى او آوردند؛ معالجه كرد؛ كجى پشت پا بر طرف شد و ورم رفت و ماده متفرق شد.

چند روزى نگذشته كه ماده اى(۷۷) در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز ديگر، ماده ديگر، در همان پا، در ران پيدا شد و ماده اى در ميان كتف، تا آن كه هر يك از آنها زخم شد و دردى شديد داشت؛ معالجه كردند؛ منفجر شد و از آنها چرک؟ مى آمد.

قريب يك سال يا زياده، مشغول معالجه اين زخم ها بود، به انواع معالجات، و هيچ يك از آنها ملتئم نشد، بلكه هر روز بر جراحت افزوده مى شد، و در اين مدت طولانى، قادر نبود بر گذاشتن پا بر زمين، و او را از جانبى به جانبى به دوش مى كشيدند.

و از جهت طول مرض، مزاجش ضعيف شد و از كثرت خون و چرك كه از آن زخم ها بيرون رفته بود، از او جز پوست و استخوان، چيزى باقى نمانده بود، و كار بر پدرمان سخت شد، و به هر نوع معالجه كه اقدام مى نمود، جز زيادى جراحت و ضعف حال و قوا و مزاج، اثرى نداشت، و كار آن زخمها بدانجا رسيد كه آن دو، كه يكى در مابين زانو و ساق، و ديگرى در ران همان پا بود، اگر دست بر روى يكى از آنها مى گذاشتند چرك و خون از ديگرى جارى مى شد.

و در آن ايام، وباى شديدى در نايين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريه اى از قراى آن، پناه برده بوديم؛ پس مطلع شديم كه جراح حاذقى كه او را آقا يوسف مى گفتند، در قريه نزديك قريه ما منزل دارد.

پس پدرم كسى نزد او فرستاد و براى معالجه حاضر كرد، و چون عمويم مريضى را براى او عرضه داشت، ساعتى ساكت شد تا آن كه پدرم از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم با يكى از خالوهاى(۷۸) من كه او را حاجى ميرزا عبدالوهاب مى گويند؛ مدتى با او نجوا كرد و من از آن كلمات دانستم كه با او خبر ياس مى دهد و از من مخفى مى كند كه مبادا به مادرم بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد.

پس پدرم برگشت.

آن جراح گفت كه: من فلان مبلغ مى گيرم، آن گاه شروع مى كنم در معالجه.

و غرض او از اين سخن اين بود كه امتناع پدرم از دادن آن مبلغ پيش از معالجه، وسيله باشد براى او، از براى رفتن، پيش از اقدام به معالجه.

پس پدرم از دادن آنچه خواست پيش از معالجه امتناع نمود پس او فرصت را غنيمت شمرد و قريه خود مراجعت نمود و پدر و مادرم دانستند كه عمل جراح به جهت ياس و عجز او بود، از معالجه با وجود آن حذاقت و استادى كه داشت، و از او مايوس شدند.

و مرا خالوى ديگر بود در غايت تقوا و صلاح، كه او را ميرزا ابوطالب مى گفتند - و در شهر، شهرتى داشت كه رقعه اى استغاثه به سوى امام عصر حضرت حجتعليه‌السلام كه او مى نويسد براى مردم، سريع الاجابه (است) و زود تاثير مى كند و مردم در شدايد و بلاها، بسيار به او مراجعه مى كردند.

پس، مادرم از او خواهش كرد كه براى شفاى فرزندش رقعه استغاثه بنويسد، در روز جمعه نوشت، و مادرم آن را گرفت و برادرم را برداشت و به نزد چاهى رفت كه نزديك قريه ما بود؛ پس برادرم آنم رقعه اى را در چاه انداخت، و او معلق بود در بالاى چاه در دست مادرم، و در اين حال براى او و پدرم، رقعى پيدا شد؛ پس هر دو سخت بگريستند و اين در ساعت آخر روز جمعه بود.

پس چند روزى نگذشت كه من در خواب ديدم كه سه سوار بر اسب، به هيات و شمائلى كه در داستان اسماعيل هر قلى وارد شده، از صحرا به خانه ما مى آيند؛ در آن حال، واقعه اسماعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظر بود.

پس ملتفت شدم كه آن سوار مقدم، حضرت حجتعليه‌السلام است، و اين كه آن جناب، براى شفاى برادر مريض من آمده، و برادر مريض، در فراش خود، در فضاى خانه، بر پشت، خوابيده تا تكيه داده، چنانكه در غالب ايام چنين بود.

پس حضرت حجتعليه‌السلام نزديك آمدند و در دست مبارك نيزه داشت؛

پس آن نيزه را در موضعى از بدن او گذاشت و گويا در كتف او بود؛ به او فرمود: بر خيز كه خالويت از سفر آمده!

و چنين فهميدم در آن حال كه مراد آن جناب از اين كلام، بشارت است به آمدن خالوى ديگرم نامش حاجى ميرزا على اكبر (است) كه به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول كشيده بود و ما بر او به جهت طول سفر و انقلاب روزگار - از قحط و غلاى شديد - خائف بوديم.

چون حضرت نيزه را بر كتف او گذاشت و آن سخن را فرمود، برادرم از جاى خواب خود برخاست و به شتاب به سوى در خانه رفت به جهت استقبال خالوى مذكور.

پس، از خواب بيدار شدم؛ ديدم فجر طلوع (كرده) و هوا روشن شده؛ كسى به جهت نماز صبح، از خواب بر نخواسته؛ پس از جاى برخاستم و به سرعت پيش از آن كه جامعه بر تن كنم، نزد برادرم رفتم؛ او را از خواب بيدار كردم و گفتم به او كه: حضرت حجتعليه‌السلام تو را شفا داده؛ برخيز!

و دست او را گرفتم و به پا داشتم.

پس، مادرم از خواب برخاست بر من صيحه زد كه چرا او را بيدار كردم؛ چون به جهت شدت درد، غالب شب بيدار بود و اندكى خواب در آن حال غنيمت بود؛ گفتم: حضرت حجتعليه‌السلام او را شفا داده.

چون او را به پا داشتم، شروع كرد به راه رفتن در فضاى حجره و حال آن كه در آن شب چنان بود كه قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين، و قريب يك سال يا يازده چنين بر او گذشته بود و از مكانى به مكانى او را حمل مى كردند.

پس، اين حكايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان كه بودند، جمع شدند كه او را ببينند، زيرا به عقل باور نداشتند، و من خواب را نقل مى كردم و بسيار فرحاك بودم از اين كه من مباردت كردم به بشارت شفا در حالى كه او در خواب بود، و چرك و خون در آن روز منقطع و زخم ها ملتئم شد.

پس از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن، خالو با غنيمت و سلامت وارد شد و در اين تاريخ ۱٣۰٣ است، تمام اشخاصى كه نام ايشان در اين حكايت برده شد، در حياتند جز مادرم و جراح مذكور كه داعى حق را لبيك گفتند. والحمد لله.

رقعه استغاثه به حضرتعليه‌السلام

مولف گويد كه: رقعه اى استغاثه به سوى حضرت حجتعليه‌السلام به چند روايت شده و در كتب ادعيه متداوله موجود است، ولكن نسخه اى به نظر رسيده كه در آن كتب نيست؛ بلكه در مزار بحار الانوار و كتاب دعاى بحار كه جمع آنهاست نيز ذكر نشده.

چون نسخه آن كمياب است، لهذا نقل آن در اينجا لازم ديدم.

فاضيل متبحر بن محمد الطيب، از علماى دولت صفويه، در كتاب انيس العابدين نقل كرده است:

«بسم الله الرحمن الرحيم توسلت اليك يا ابالقاسم محمد بن الحسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب النبا العظيم و الصراط المستقيم و عصمه اللاجين بامك سيده نساء العالمين و بابائك الطاهرين و بامهاتك الطاهرت بياسين و القرآن الحكيم و الجبروت العظيم و حقيقه الايمان و نور النور و كتاب مسطور ان تكون سفيرى الى الله تعالى فى الحاجه لفلان او هلاك فلان بن فلان

و اين را در گل پاكى بگذارد و در آب جارى يا چاهى بينداز! در آن حال بگو: يا سعيد بن عثمان و يا عثمان بن سعيد اوصلا قصتى الى صاحب الزمانعليه‌السلام . نسخه چنين بود ولكن به ملاحضه روايات و طريقه بعضى از رقاع، بايد چنين باشد: يا عثمان بن سعيد و يا محمد بن عثمان!... والله العالم(۷۹) .

حكايت چهارم: از سيد بن طاووس(۸۰)

سيد ابن معظم طاووس - طالب ثراه - در كتاب فرج المهموم فى معرفه نهج الحلال و الحرام من النجوم فرمود: به تحقيق كه درك كردم در زمان خود جماعتى را كه ذكر مى كردند كه ايشان، مشاهده نمود مهدىعليه‌السلام را، و در ايشان بود كسانى كه حامل شده بودند از جانب آن حضرت رقعه ها و عريضه ها را كه عرض شده بود بر آن جناب، و از اين جمله است كه صدق آن را دانستم، و آن چنان است كه خبر داد مرا كسى را كه اذن نداده است كه نام او را ببرم؛ پس ذكر نمود كه: او را از خداى تعالى خواسته بود كه بر او تفضل نمايد به مشاهده نمودن حضرت مهدىعليه‌السلام را.

پس در خواب ديد كه او مشاهده خواهد نمود آن جناب را در وقتى كه او را اشاره نمودند به آن وقت.

گفت: چون آن وقت رسيد، او در مشهد مطهر مولاى ما، موسى بن جعفرعليهما‌السلام بود؛ پس شنيد آوازى را كه شناخته بود آن را پيش از آن وقت، و او مشغول بود به زيارت مولاى ما، حضرت جوادعليه‌السلام ؛ پس سائل مذكور، خود را نگاه داشت از مزاحمت كردن آن جناب، و داخل شد در حرم منور، و ايستاد در نزد پاهاى ضريح مقدس مولاى ما، حضرت كاظمعليه‌السلام .

پس بيرون آمد آن كه معتقد بود كه اوست مهدىعليه‌السلام ، و با او بود رفيقى، و اين شخص مشاهده نمود آن جناب را، و با او به جهت وجوب تادب در حضور مقدس آن جناب، تكلم نكرد.

حکایت پنجم: داستان شیخ وزام

و نيز سيد ابن طاووس در آن كتاب فرموده كه از آن جمله است خبرى كه حديث كرد مرا به آن، ابوالعباس بن ميمون واسطى، در حالى كه ما به سمت سامره مى رفتيم.

گفت: چون متوجه شد ورام بن ابى فراسرحمه‌الله از شهر حله - به جهت تالم و ملاتى كه پيدا كرده بود از مغازى - و اقامت نمود در مشهد مقدس، در مقابر قريش (كاظمين)، دو ماه الا هفت روز، گفت: پس متوجه شدم من از شهر واسط بسوى سامرا و هوا به شدت سرد بود؛ پس مجتمع شديم با شيخ ورام در مشهد كاظمى و عزم خود را در زيارت سامراء براى او بيان كردم.

گفت: مى خواهم با تو رقعه بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود؛ پس آن را در جامعه خود بستم.

فرمود: چون رسيدى به قبه شريفه - يعنى قبه سرداب مقدس - و داخل شدى در آنجا در اول شب و كسى در نزد تو باقى نماند و آخر كسى بودى كه خواستى بيرون بيايى، پس رقعه را در قبه بگذار؛ چون وقتى صبح بروى به آنجا و رقعه را در آنجا نبينى، به احدى چيزى مگو!

گفت: پس من آنچه را به من امر فرمود، كردم.

پس صبح رفتم و رقعه را نيافتم و برگشتم به سوى اهل خود، و شيخ پيش از من، به ميل خود برگشته بود به سوى اهل خود؛ يعنى به حله مراجعت نمود؛ پس در موسوم زيارت آمدم و شيخ را در منزلش در حله ملاقات كردم.

فرمود به من: اين حاجت برآورده شد.

ابوالعباس گفت: اين حديث را به احدى قبل تو نگفتم؛ از وقت وفات شيخ ورام تا حال كه قريب سى ساله است.

مولف گويد: شيخ ورام مذكور، از زهاد علما و ادعيان فقهاست و از اولاد مالك اشتر است و مصنف كتاب تنبيه الخواطر كه معروف است به مجموعه ورام، و او جد مادرى ابن طاووس است.

حكايت ششم: داستان علامه حلى(۸۱)

سيد شهيد، قاضى نورالله شوشترى در مجالس المومنين در ضمن احوالات آيت الله علامه حلى گفته كه:

از جمله مراتب عاليه كه جناب علامه به آن، امتياز داد، آن است كه ميان اهل ايمان، اشتهار يافته كه يكى از علماى اهل سنت كه در بعضى فنون علمى، استاد جناب علامه بود، كتابى در رد مذهب شيعه اماميه نوشته بود و در مجالس، آن را با مردم مى خواند و اضلال ايشان مى نمود، و از بيم آن كسى از علماى شيعه رد آن نمايد، آن را به كسى نمى داد كه بنويسد، و جناب علامه هميشه چاره مى انديشيد كه آن را به دست آرد، تا رد آن نمايد.

لاجرم علاقه استاد و شاگردى را وسيله درخواست عاريت كتاب مذكور كرد، و چون آن شخص نخواست كه يكبار دست رد بر سينه او نهد، گفت: سوگند ياد كرده ام كه اين كتاب را زياده از يك شب پيش كسى نگذارم.

جناب علامه نيز آن قدر را غنيمت دانسته، كتاب را گرفت و به خانه برد كه در آن شب از آن كتاب به قدر امكان، نقل نمايد.

چون به نوشتن آن اشتغال نمود و نصفى از شب بگذشت، خواب بر او غلبه نمود؛ حضرت صاحب الامرعليه‌السلام پيدا شد و به علامه گفت كه: كتاب را به من واگذار و تو خواب كن!

چون شيخ از خواب بيدار شد، رونويسى آن نسخه، از كرامات صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

مولف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى، على بن ابراهيم مازندرانى - معاصر علامه مجلسىرحمه‌الله - به نحو ديگر ديدم، و آن چنان است كه نقل كرده آن جناب، كتابى از بعضى از افاضل خواست كه نسخه اى از آن رونويسى كند؛ او ابا كرد از دادن و آن كتب بزرگى بود.

تا آن كه اتفاق افتاد كه به او داد، به شرط آن كه يك شب بيشتر، نزد او نماند، و استنساخ آن كتاب نمى شد مگر در يك سال يا بيشتر.

پس علامه آن را به منزل آورد و شروع كرد به نوشتن آن در آن شب؛ پس چند صفحه نوشت و ملالت پيدا كرد؛ پس ديدى مردى از در داخل شد به صفت اهل حجاز و سلام كرد و نشست و از علامه درخواست كرد كه وى بنويسد و مشغول نوشتن شد.

چون بانگ خروس صبح آمد، كتاب بالتمام به اتمام رسيده بود.

و بعضى گفتند كه: چون شيخ خسته شد، خوابيد، چون بيدار شد، كتاب را نوشته ديد؛ والله اعلم.

حکایت هفتم: نقل از سید بن طاووس

و سيد بن طاووس در كتاب فرج المهوم مى فرمايد: و از اين جمله، است، حكايتى كه دانسته ام آن را از كسى كه محقق شده در نزد من حديث او و تصديق كرده ام او را؛ گفت: نوشتم به سوى مولاى خود مهدىعليه‌السلام مكتوبى كه متضمن بود چند امر مهم را، و تقاضا كردم كه جواب دهد از آنها به قلم شريف خود، و برداشتم مكتوب را با خود به سوى سرداب شريف در سر من راى (سامراء).

پس مكتوب را در سرداب گذاشتم؛ آن گاه خوف كردم بر او؛ پس برداشتم آن را با خود، و آن در شب جمعه بود و تنها، در يكى از حجره هاى صحن مقدس ماندم.

چون نزديك نصف شب شد، خادمى با شتاب داخل شد، گفت: بده به من مكتوب را! (يا گفت: مى گويند بده مكتوب را - و اين شك از راوى است -) پس نشستم براى تطهير نماز و طول دادم؛ چون بيرون آمدم، نه خادمى ديدم و مخدومى.

حكايت هشتم: شنيدن سيد بن طاووس، صداى حضرت را

و نيز آن سيد جليل القدررحمه‌الله در اواخر كتاب مهج الدعوات فرموده است كه: بودم من در سامراء، پس شنيدم در سحر، دعاى حضرت قائمعليه‌السلام را و حفظ كردم از آن جناب، دعا را... و بود اين قصه در شب چهارشنبه، سيزدهم ذى قعده سال ۶٣۸.

در محلقات كتاب انيس العابدين مذكور است كه نقل شده از ابن طاووسرحمه‌الله كه او شنيد در سحر، در سرداب مقدس صاحب الامرعليه‌السلام كه آن جناب مى فرمود:

«اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوار نا و بقيه طينتنا و قد فعلوا ذنوبا كثيره اتكالا على حبنا و لايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصفح عنهم فقد رضينا و ما كان منها فيها بينهم فاصلح بينهم و قاص بها عن خمسنا و ادخلهم الجنه و زحزحهم عن النار و لا تجمع بينهم و بين اعدائنا فى سخطك »(۸۲) .

حكايت نهم: زيارت اميرالمؤمنين توسط امام عصرعليهما‌السلام

و نيز سيد بن طاووسرحمه‌الله در كتاب جمال الاسبوع روايت كرده از شخصى كه او مشاهده نمود حضرت صاحب الامرعليه‌السلام را كه زيارت مى كرد اميرالمؤمنينعليه‌السلام را به اين زيارت و اين مشاهده در بيدارى بود نه در خواب، در روز يك شنبه كه آن روز، روز اميرالمؤمنينعليه‌السلام است.

«السلام على الشجره النبويه و الدوحه الهاشميه المضيئه المثمره بالنبوه (المونقه / خ) بالامامه السلام عليك و على ضجعيك آدم و نوح السلام عليك و على اهل بيتك الطيبين الطاهرين السلام عليك و على الملائكه المحدقين بك و الحافين بقبرك يا امير المومنين! هذا يوم الاحد و هو يومك و باسمك و انا ضيفك فيه و جارك فاضفنى يا مولاى و اجزنى فانك كريم تحب الضيافه و مامور بالاجابه فافعل ما رغبت اليك فيه و ورجوته منك بمنزلتك و آل بيتك عند الله و منزلته عندكم و بحق ابن عمك رسول الله صلى الله عليه و عليكم اجمعين »(۸٣) .

حکایت دهم: از شیخ ابراهیم کفعمی، از علمای سده نهم

شيخ صالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب بلد الامين گفته: مروى است از حضرت مهدىعليه‌السلام : هر كس بنويسد اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسينعليه‌السلام و بشويد و بخورد آن را، شفا مى يابد از مرض خود.

«بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله دواء و الحمد لله شفا و لا اله الا الله كفا و هو الشافى شفاء و هو الكافى ء اذهب الباس برب الناس شفاء لا يغادره سقم و صلى الله على محمد و آله النجباه

و ديدم به خط سيد زين الدين على بن الحسين حسينى كه اين دعا را آموخت به مردى كه مجاور بود در حائر - يعنى كربلا، على مشرفه السلام - از مهدىعليه‌السلام در خواب خود، و به مرضى مبتلا بود، پس شكايت كرد به سوى قائمعليه‌السلام ؛ پس امر فرمود به نوشتن اين دعا و شستن آن و خوردنش؛ پس كرد آنچه را فرموده بود و فى الحال از آن مرض آفيت يافت.

و الحمد الله.

حکایت یازدهم: نقل از ریاض العلماء

عالم فاضل، ميرزا عبدالله اصفهانى - معروف به افندى - در جلد پنجم كتاب رياض العلماء و حياض الفضلاء در احوالات شيخ ابن جواد نعمانى گفته كه: او از كسانى است كه ديده است قائمعليه‌السلام را و روايت نموده از آن جناب.

ديدم منقول از خط شيخ زين الدين على بن حسن بن محمد خازن حائرى شهيد، كه به درستى تحقيق كه ديده است ابن ابى (كذا) الجواد نعمانى، مولاى ما - مهدىعليه‌السلام - را، پس عرض كرد به او: اى مولاى من! براى تو مقامى(۸۴) است در شهر نعمانيه عراق مقامى است در شهر حله؛ پس كدام وقت تشريف داريد در هر يك از آنها؟

فرمود به او كه: در شب سه شنبه و روز سه شنبه در نعمانيه مى باشم و روز جمعه و شب جمعه در حله مى باشم.

ولكن اهل حله به آداب رفتار نمى كنند در مقام من، و نيست مردى كه داخل شود در مقام من به ادب و سلام كند بر من و ائمهعليهم‌السلام ، و صلوات فرستد و سلام كند بر من و بر ايشان دوازده مرتبه، آن گاه دو ركعت نماز به جاى آورد با دو سوره، و با خداى تعالى مناجات كند در آن دو ركعت، مگر آن كه خداى تعالى عطا فرمايد به او آنچه را كه مى خواهد.

پس گفتم: اى مولاى من تعليم فرما به من اين مناجات را!

فرمود: «اللهم قد اخذ التاديب منى حتى مسنى الضر و انت ارحم الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به وانت حليم ذو اناه تعفو عن حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك

و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود تا آن كه فهميدم - يعنى حفظ نمودم - آن را.

مولف مى گويد: نعمانيه بلدى است، ما بين واسط و بغداد، و ظاهرا از اهل آن بلد باشد شيخ جليل، ابو عبدالله، محمد بن محمد ابراهيم بن جعفر كاتب شهر به نعمانى، معروف به ابى ابى زينب، شاگرد شيخ كلينى و صاحب تفسير مختصر كه در انواع آيات است و كتاب غيبت از كتب مشروحه مفصله معتبره است؛ چنانكه شيخ مفيد در ارشاد اشاره فرموده است.

اماكن مخصوص و معروف به مقام آن حضرتعليه‌السلام

مخفى نماند كه در جمله اى از اماكن، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب؛ مثل وادى السلام نجف و مسجد سهله در كوفه و مقامى كه در حله و خارج قم و غير آن هست.

ظاهر آن است كه كسى در آن مكان ها به زيارت امام زمان مشرف، يا از آن جناب معجزه اى در آنجا ظاهر شده؛ و از اين جهت، آن اماكن شريفه متبركه، محل انس و تردد ملائكه و قلت شياطين است و اين خود يكى از اسباب قريبه اجابت دعا و قبول عبادت است.

و در بعضى از اخبار رسيده كه: خداوند را مكان هايى است كه دوست مى دارد عبادت كرده شود در آنجا و وجود امثال اين امكان - چون مساجد و مشاهد ائمهعليهم‌السلام و مقابر امام زادگان و صلحا و ابرار - دز اطراف بلاد، از الطاف غيبيه الهيه است براى بندگان درمانده و مضطر و مريض و مقروض و مظلوم و هراسان و محتاج و نظاير ايشان كه به آنجا پناه برند و تضرع نمايند و به وسيله صاحب مقام آن، از خداوند دواى درد خود را بخواهند و شفا طلبد و دفع شر اشرار كنند.

بسيار شده كه با مرض رفتند و با عافيت برگشتند، و مظلوم رفتند و مغبوط برگشتند، و با حال پريشان رفتند و آسوده خاطر مراجعت نمودند و البته در آداب و احترام آنجا بكوشند، خير در آنجا بيشتر بينند.