مصايب حضرت زينبعليهاالسلام
در سرزمين كربلا
حركت به سوى كربلا
زينب در كاروان حسينعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه كاروان حسينعليهالسلام
تصميم گرفت مكه را به قصد كوفه ترك كند، روايت كننده مى گويد: چهل محمل را ديدم كه با پوشش كامل و موزون، آماده كرده بودند تا بنى هاشم بانوان محرم خود را بر آنها سوار نمايند. به آن صحنه باشكوه مى نگريستم، ناگاه ديدم از سراى حسينى جوانى بلند بالا و خوش چهره كه خالى بر صورتش بود، بيرون آمد و خطاب به بنى هاشم فرمود: «از من دور شويد». آنها دور شدند، آن گاه دو زن از سراى حسينى بيرون آمدند، در حالى كه ساير بانوان اطراف آنها را گرفته بودند. آن جوان خوش چهره، محملى را آماده كرد و زانوى خود را خم كرد و در محضر امام حسينعليهالسلام
آن دو بانو را با احترام مخصوص سوار محمل نمود. از يكى پرسيدم: اين دو بانو و آن جوان مه لقا كيستند؟ گفت: «آن دو بانو يكى زينبعليهاالسلام
و ديگرى ام كلثوم است و آن جوان زيباروى، حضرت عباسعليهالسلام
مى باشد. »
آرى زينبعليهاالسلام
با چنين عزت و شكوهى سوار محمل شده و به سوى كوفه روانه گرديد.
ورود به كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه امام حسينعليهالسلام
و همراهان در روز دوم محرم كه روز پنج شنبه بود به كربلا رسيدند و در همان محل سكونت نموده و خيمه ها را به پا كردند، دو حادثه جانسوز در رابطه با زينبعليهاالسلام
رخ داد.
پس از بر پا شدن خيمه ها و سكونت در كربلا حضرت زينبعليهاالسلام
هراسان به حضور برادرش امام حسينعليهالسلام
آمد و عرض كرد: «اين بيابان را خوفناك مى بينم، چرا كه خوف عظيمى از آن، به من روى آورده است. »
امام حسينعليهالسلام
فرمود: خواهر جانم، هنگام رفتن به جبهه صفين در همين جا با پدرم فرود آمديم، پدرم سرش را روى دامن برادرم نهاد و ساعتى خوابيد و من حاضر بودم، پدرم بيدار شد و گريه كرد، برادرم حسنعليهالسلام
از او پرسيد: «چرا گريه مى كنى؟» پدرم فرمود: «كانى رايت فى منامى ان هذا الوادى بحر من الدم و الحسين قد غرق فيه و هو يستغيث فلا يغاث»؛ گويا در عالم خواب ديدم، اين بيابان دريايى از خون است و حسينعليهالسلام
در آن غرق شده و هر چه يار و ياور مى طلبد، كسى او را يارى نمى كند.
آن گاه پدرم به من رو كرد و فرمود: «اى ابا عبدالله! هر گاه چنين حادثه اى براى تو رخ داد، چه مى كنى؟»
در پاسخ گفتم: «اصبر و لا بدلى من اصبر»؛ صبر مى كنم كه جز صبر و استقامت چاره اى نيست.
دل زينبعليهاالسلام
با شنيدن اين سخن، آن چنان سوخت كه سيلاب اشك از ديدگانش سرازير شد.
سيلى بر صورت خود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده كه پس از مهلت گرفتن از دشمن، امام حسينعليهالسلام
نشست و به خواب رفت و سپس بيدار شد و به خواهرش زينبعليهاالسلام
فرمود: «خواهرم! همين لحظه، جدم محمدصلىاللهعليهوآله
، پدرم على عليه السلام و مادرم فاطمه سلام الله عليها و برادرم حسن عليه السلام را در خواب ديدم كه همه مى گفتند: اى حسين! به همين زودى (و به نقل ديگر، گفتند: فردا) نزد ما خواهى آمد. »
زينب سلام الله عليها تا اين سخن را شنيد (آن چنان عاطفه اش به جوش آمد كه) سيلى به صورت خود زد و صدا به گريه بلند كرد. امام حسينعليهالسلام
او را دلدارى داده و به صبر و آرامش فرا خواند، به خصوص يادآور شد كه با آرامش و حوصله خود، شماتت و سرزنش دشمن را از ما خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآله
دور كن.
راضى به قضا بودن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون امام حسينعليهالسلام
براى استراحت در خزيميه فرود آمد و يك شبانه روز توقف كرد، صبحگاه زينبعليهاالسلام
خواهرش نزد او آمد و گفت: اى برادرم! آيا نمى خواهى از آنچه ديشب شنيده ام تو را آگاه كنم؟
حسينعليهالسلام
فرمود: چه شنيدى؟
زينبعليهاالسلام
گفت: در دل شب بيرون رفتم كه شنيدم هاتفى ندا مى داد: اى چشم! در ريختن اشك بكوش كه جز من كسى بر شهدا گريه نخواهد كرد، گريه بر آن گروهى كه مرگ آنان را به پيش مى راند تا به سوى ميعاد گاهى بكشاند كه به عهد خويش وفا كنند.
حسينعليهالسلام
فرمود: «يا اختاه! كل ما قضى فهو كائن»؛ خواهرم!آنچه مقدر است به وقوع خواهد پيوست. يعنى ما بايد وظيفه خود را به انجام برسانيم و به آنچه خدا مى خواهد راضى باشيم.
زينبعليهاالسلام
در ورود به كربلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از ورود به كربلا، امام دستهاى خويش را به آسمان بر مى دارد و نجوا مى نمايد: «اللهم انى اعوذ بك من كرب و البلاء!» ياد كلام جد و باب خويش مى كند كه او را از كربلا خبر مى دادند.
پس، بر خيل فداييان خويش بانگ بر آورد: «خيمه ها را همين مكان بر پا نماييد. اينجا قرارگاه ماست. اينجا محل ريختن خونهاى ماست. »
در ميان جمعيت، خواهر خود را مى بيند كه غمگين نشسته و خيره خيره اطراف را زير بال نگاه خود گرفته است. چهره اش از غم موج مى زند. حسين به سوى او مى آيد و او را تسلى مى دهد. صداى زينب حاكى از درد درون است كه مى فرمايد: «برادرم! بيا از اين مكان برويم از لحظه اى كه وارد اين سرزمين شده ايم و نام كربلا را شنيده ام، غمهاى عالم روى سينه ام جمع شده اند...!»
امام بر او آيه اميد و اطمينان مى خواند: «خواهرم! بر خداى متعال توكل بنما. هر چه هست، به دست اوست. »
سپس، دستور بر پايى خيام را صادر مى كند؛ ولى زينبعليهاالسلام
متحيرانه چشم دوخته كه چرا در درون دره خيمه ها را بر پا مى كنند. او شاهد جنگهاى باب خويش اميرالمؤمنينعليهالسلام
در مقابل دشمنان دين بود و از خيمه گاه آن دوران به ذهن خويش تصاوير زنده اى را به ياد دارد. در برابر امام خويش، با كمال متانت و ادب مى پرسد: «پدرم، هميشه خيمه ها را در مكان بلندى بر پا مى كرد. چه شده است كه شما خلاف او عمل مى كنيد؟»
امام مى فرمايد: «خواهرم! آن موقع، در جنگها فتح و پيروزى وجود داشت، اما ما مى دانيم كه اين جنگ در نهايت به كشته شدن ما و اسيرى رفتن اهل بيت پيغمبر خدا مى انجامد. خواهرم! اگر قدرى صبر نمايى، قضايا را خواهى فهميد، ولى بايد تحمل و صبر نمايى. »
زينبعليهاالسلام
با شنيدن اين جملات، پى به عمق واقعيت مى برد و مى داند كه روزگار وصل با حسينعليهالسلام
به سر رسيده و زمانى ديگر شروع محنت و مصايب است.
سلام زينبعليهاالسلام
به حبيب بن مظاهر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فزونى سپاه دشمن و نيروى اندك محدود برادر بيش از همه، قلب زينبعليهاالسلام
را آماج دردها و غصه هاى فراوان مى كرد، و بدين جهت چون روز ششم محرم حبيب بن مظاهر به يارى حسينعليهالسلام
به كربلا آمد، و دختر اميرالمؤمنينعليهاالسلام
از اين فداكارى باخبر گشت، به حبيب پيغام سلام داد.
چون اين پيغام به حبيب رسيد، بر روى خاك كربلا نشست و مشتى از آن برداشته بر سرو صورت خويش ريخت و گفت: خاكم به سر! سختى كار زينب به جايى رسيده است كه به مثل من سلام مى رساند!!
من از حسين جدا نمى شوم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينب كبرىعليهاالسلام
از سوم شعبان سال ۶۰ هجرى در مكه بود. چون سربازان يزيد مى خواستند در مكه و در حرم امن الهى امام حسينعليهالسلام
را مخفيانه بكشند، لذا امام روز «ترويه» كه روز هشتم ذى الحجه است، مكه را به سوى عراق ترك كرد. زينبعليهاالسلام
نيز در اين كاروان حضور داشت.
ابن عباس گفت: يا حسين! اگر خود مجبور به رفتن هستى، زنان را با خود همراه مبر.
زينبعليهاالسلام
چون اين سخن را شنيد، سر از كجاوه بيرون كرد و گفت: ابن عباس! مى خواهى مرا از برادرم حسين جدا كنى؟! هرگز.
مصايب زينبعليهاالسلام
در شب عاشورا
بستن آب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روز هفتم غمى ديگر بر غمهاى زينبعليهاالسلام
افزوده گشت. فرمانى از ابن زياد رسيد كه نگذاريد حسين و اصحاب او از آب استفاده كنند، و بدين طريق تشنگى ياران به ويژه فرزندان و كودكان دل زينبعليهاالسلام
را به درد مى آورد.
هر چند در اين فرصت گاه و بى گاه ابوالفضل و على اكبرعليهالسلام
در كنار ساير ياران امام حسينعليهالسلام
مقدار كمى آب تهيه مى كردند، و صفوف فشرده دشمن را به عقب مى راندند، ولى جوابگوى نياز شديد تشنگى و مشكلات همه ياران و عزيزان نبود؛ آن هم در هواى گرم تابستان كربلا.
سكينه دختر امام حسينعليهالسلام
مى گويد: صبر كن. چگونه صبر كند بچه شير خواره اى كه دوام صبر ندارد؟!
سركشى به خيمه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از حضرت زينبعليهاالسلام
نقل شده فرمود: در شب عاشورا، نصف شب به خيمه برادرم حضرت عباسعليهالسلام
رفتم ديدم جوانان بنى هاشم به دور او حلقه زده اند و او مانند شير ضرغام با آنها سخن مى گويد و به آنها مى فرمايد: «اى برادرانم و اى پسر عموهايم! فردا هنگامى كه جنگ شروع شد، نخستين كسانى كه به ميدان رزم مى شتابد، شما باشيد، تا مردم نگويند: بنى هاشم جمعى را براى يارى خواستند، ولى زندگى خود را بر مرگ ديگران ترجيح دادند... ».
جوانان بى هاشم پاسخ دادند: «ما مطيع فرمان تو مى باشيم».
حضرت زينبعليهاالسلام
مى گويد: از آنجا به خيمه «حبيب بن مظاهر» رفتم ديدم با ياران (غيربنى هاشم) جلسه مذاكره تشكيل داده و به آنها مى گويد: «فردا وقتى كه جنگ شد، پيشقدم شويد و نخست به ميدان برويد، و نگذاريد كه يك نفر از بنى هاشم، قبل از شما به ميدان برود، زيرا كه بنى هاشم، سادات و بزرگان ما مى باشند... »
اصحاب گفتند: «سخن تو درست است» و به آن وفا كردند.
شنيدن صداى سپاه دشمن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حسينعليهالسلام
در آن هنگام در پيش خيمه خود نشسته و تكيه به شمشير داده و سر مبارك بر روى زانو قرار داده و به خواب رفته بود.
زينبعليهاالسلام
كه صداى همهمه اسبان و لشكريان را شنيد، نزديك برادرش آمده و عرضه داشت: اى برادر! آيا صداهاى مخالفان را نمى شنوى كه اينك به طرف خيام نزديك مى شوند.
حسينعليهالسلام
سر برداشت، فرمود: هم اكنون رسول خداصلىاللهعليهوآله
را در خواب ديدم كه فرمود: حسين جان بدين زودى بر ما وارد خواهى شد.
زينبعليهاالسلام
كه اين سخن دلخراش را شنيد، سيلى به صورت زد و اظهار دردمندى و بيچارگى نمود. حضرت او را دلدارى داده و امر به آرامش فرمود.
امتحان اصحاب در شب عاشورا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينبعليهاالسلام
متكايى براى حسينعليهالسلام
گذاشت، و آن حضرت با خواهر خود آهسته به سخن پرداختند و زمانى كه صداى زينب به خاطر بى سرپرستى فرداى بانوان به گريه بلند شد، حسينعليهالسلام
او را دلدارى داد. بعد زينب ادامه داد: برادرم! آيا براى وفادارى و مقاومت لازم فردا، اصحاب را كاملا امتحان كرده اى كه مبادا فردا تو را تنها بگذارند؟
حسينعليهالسلام
فرمود: بلى آنان را بارها آزمايش كرده ام، و تا زنده هستند از من و بانوان و اطفال حمايت و حفاظت خواهند كرد! بعد حسينعليهالسلام
از خيمه زينب بيرون آمد، و به خيمه حبيب بن مظاهر رفت و مشاهده كردم كه حبيب براى اطمينان خاطر و دلدارى زينب، مطلب را با ساير ياران در ميان گذاشت و آنان سرهاى خود را برهنه كردند و قبضه شمشيرها را در دست فشردند و براى حفاظت از بانوان و ناموس پيامبرصلىاللهعليهوآله
كه زينبعليهالسلام
روى آن حساسيت فوق العاده داشت. با اداى سوگند، براى چندمين بار اعلام وفادارى كردند.
قافله سالار حسينعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عقيله بنى هاشم مى فرمايد: «در شب عاشورا، ديدم برادرم از خيمه بيرون آمده و خارهاى بيابان را با غلاف شمشير از جاى مى كند. جلو رفتم و سئوال كردم: چرا چنين مى كنى؟ فرمود: مى دانم فردا اطفال من بايد روى اين خارها با پاى برهنه، راه بروند. »
سپس، امام به خواهرش فرمود: «تو قافله سالار من هستى. مواظب باش جلوى دشمن گريه نكنى و نگذارى اطفال من سيلى و تازيانه بخورند. بدان كه تو را به كوفه و شام خواهند برد. »
شب عاشورا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بنابر روايت ارشاد حضرت على بن الحسينعليهالسلام
فرمود: در شب عاشورا من نشسته بودم و عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد كه پدرم در خيمه جداگانه كناره كرد و در نزد او «جون» مولاى ابوذر غفارى ايستاده بود و آن حضرت شمشير خود را صف مى كرد و مى فرمود:
يا دهر اف لك من خليل
|
|
كم لك بالا شراق و الاصيل
|
من صاحب و طالب قتيل
|
|
و الدهر لا يقنع بالبديل
|
و كل حى سالك سبيل
|
|
و منتهى الامر الى الجليل
|
اى روزگار اف بر دوستى تو باد؛ چه بسيار براى تو بود در صبح و عصر؛ از رفيقان و طالب تو كه كشته شده اند؛ و روزگار به بدل قناعت نمى كند؛ هر زنده اى رونده راه است؛ و منتهاى امر به سوى خداوند بزرگ است.
اين اشعار را دو يا سه دفعه خواند تا اينكه من فهميدم كه آن جناب چه اراده كرده است پس گريه مرا گلوگير شد و خوددارى كردم و سكوت نمودم. دانستم كه بلا نازل شده است. اما عمه ام زينب آن اشعار را شنيد و نتوانست خوددارى كند برخاست و به نزد آن حضرت رفت و گفت: واثكلاه! اى كاش مرگ مرا دريافته بود، مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن امروز مردند. اى خليفه گذشتگان و فريادرس باقى ماندگان.
پس حسين سوى او نظر كرد و فرمود: اى خواهر! شيطان حلم تو را نبرد چشمهايش پر از اشك شد و فرمود: اگر آن مرغ سنگ خواره را مى گذاشتند هر آينه مى خوابيد.
زينب گفت: اى واى بر من! تو در ميان اين اشرار گير افتاده اى، اين دل مرا بيشتر مجروح داشته و بر من سخت تر است. پس بر صورت خود سيلى زد و گريبان خود را دريد و افتاد و غش نمود.
پس حسين برخاست و بر روى او آب ريخت و گفت: خواهر جان صبر كن و بدان كه اهل زمين و آسمان مى ميرند و جز خدا كسى باقى نمى ماند. آن خدايى كه خلق را خلق كرد به قدرت خود و بر مى انگيزاند خلق را و زنده مى كند ايشان را، و او، فرد و تنهاست. جد من، پدر و برادر من بهتر از من بودند. و براى هر مسلمان اقتدا به پيغمبر لازم است.
و امثال اين سخنان در تعزيت او گفت و فرمود: اى خواهر! من تو را قسم مى دهم كه بر من گريبان پاره مكن و روى نخراش و وايلاه واثبورا، مگو وقتى من هلاك شدم. پس او را به خيمه آورد و در نزد من نشانيد
مصايب زينبعليهاالسلام
در روز عاشورا
در خواست آب از زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از شيخ بزرگوار «جعفر بن محمد نما» در كتاب «مثيرالاحزان» و او از سكينه روايت كرده كه مى فرمود:
در روز نهم محرم آب ما تمام شد و عطش ما شدت نمود. آب از ظرفها و مشكها خشك شده بود. چون من و بعضى از اطفال ما، تشنه شديم، من به سوى عمه ام زينب رفتم تا او را از تشنگى خود خبر دهم كه شايد آبى ذخيره شده باشد براى ما. پس ديدم كه عمه ام در خيمه نشسته است و برادر شير خوارم بر دامن او است. و آن كودك گاهى مى نشيند و گاهى بر مى خيزد، و مانند ماهى در آب، در حركت و اضطراب است و فرياد مى كند و عمه ام مى گويد: صبر كن. اى پسر برادر! و كجاست براى تو صبر و حال آنكه بر اين حالت مى باشى. گران است براى عمه تو كه صداى تو را بشنود و نفعى به حال تو نبخشد. چون من اين را شنيدم، صدا به گريه بلند كردم. زينب گفت، سكينه؟ گفتم: بلى.
گفت: چرا گريه مى كنى؟ گفتم: براى عطش برادرم (و احوال خودم را به عمه ام نگفتم كه مبادا اندوه او زياد شود). پس گفتم: اى عمه! چه مى شود كه به سوى بعضى از عيالات انصار بفرستى، شايد آنها آبى داشته باشند؟! عمه ام برخاست و آن كودك را گرفت و به خيمه عموهايم رفت و ديد كه آبى ندارند، و بعضى از كودكان ما به دنبال او روانه شدند براى طمع آب. پس در خيمه پسر عموهايم (اولاد امام حسن) نشست و فرستاد به سوى خيمه اصحاب كه شايد آبى بيابد. پس نيافت. چون از يافتن آب مأیوس شد، به خيمه خود برگشت، در حالى كه همراه او قريب به بيست كودك از پسر و دختر بودند. پس شروع كرد به فرياد نمودن. ما هم همه فرياد كرديم.
مردى از اصحاب پدرم كه او را «برير» مى گفتند (و او را سيد قراء مى گفتند) چون صداى گريه ما را شنيد، خود را بر زمين انداخت و خاك بر سر خود ريخت و به اصحاب خود خطاب كرد: آيا شما را خوش آيند است كه دختران فاطمه بميرند و حال اينكه قائمه شمشيرها در دستهاى ما باشد؟! نه، قسم به خدا كه بعد از ايشان در زندگى خير نيست، بلكه بايد پيش از ايشان در حوضهاى مرگ وارد شويم. اى اصحاب من! هر يك دست يكى از اين كودكان را بگيريم و بر آب هجوم آوريم پيش از اينكه ايشان از تشنگى بميرند و اگر اين قوم با ما مقاتله كنند ما هم با ايشان مقاتله مى كنيم.
يحيى بن مازنى گفت: موكلين آب فرات بر قتال ما اصرار خواهند داشت، اگر اين كودكان را به همراه بريم شايد به ايشان تيرى يا نيزه اى خورد و ما سبب آن شده باشيم. ليكن راءى آن است كه مشكى با خود بر داريم و آن را پر آب كنيم. آن وقت اگر با ما مقاتله كردند ما هم مقاتله كنيم. و اگر كسى از ما كشته شد، فداء دختران فاطمه باشد. برير گفت: اين فكر خوبى است. پس مشكى گرفتند و به جانب آب رفتند و ايشان چهار نفر بودند. چون موكلين آب فرات مشاهده نمودند گفتند كه شما باشيد تا ما رئيس خود را خبر دهيم ميان برير و رئيس ايشان قرابتى بود. پس چون او را خبر دادند گفت: ايشان را راه دهيد تا آب بياشامند چون داخل آب شدند و سردى آب را احساس كردند صدا به گريه بلند نموده گفتند: خدا لعنت كند ابن سعد را كه از اين آب جارى به جگر آل پيغمبر قطره اى نمى رسد. برير گفت: پشت سر خود را نگاه كنيد و تعجيل كنيد و آب برداريد كه دلهاى اطفال حسين از تشنگى گداخته است و شما نياشاميد تا جگر اولاد فاطمه سيراب شود.
ايشان گفتند: قسم به خدا برير! ما آب نمى آشاميم تا دلهاى اطفال حسين سيراب شود. شخصى از موكلين فرات اين حرف را شنيد و گفت: شما خود داخل آب شديد، اين برايتان كافى نيست كه براى اين خارجى آب مى بريد؟ قسم به خدا كه اسحاق را از اين كار باخبر مى كنم برير گفت: اى مرد كتمان كن امر ما را. پس برير به نزديك او رفت تا او را گرفته باشد كه خبر به اسحاق نرسد. آن مرد فرار كرد و اسحاق را خبر كرد. او گفت: سر راه را برايشان بگيريد و ايشان را بياوريد به نزد من، و اگر ابا كردند با ايشان مقاتله كنيد. پس سر راه را بر برير و اصحاب او گرفتند.
مقاتله اى بين ايشان در گرفت و برير شروع به موعظه نمود. صداى او به گوش امام حسينعليهالسلام
رسيد. چند نفر فرستاد كه او را يارى كنند. پس ايشان رفتند و موكلين فرار كردند و آب را آوردند. اطفال به يك دفعه بر سر آب جمع شدند و شكمها و سينه ها را بر مشك گذاشتند، كه ناگاه بند مشك باز شد و آب بر زمين ريخت كودكان به يك دفعه به فرياد آمدند برير به صورت خود زد و گفت: والهفاه بر جگر دختران فاطمهعليهاالسلام
پرستارى از امام سجادعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون كار (جنگ) به امام حسينعليهالسلام
تنگ و سخت شد و يگانه و تنها ماند، به خيمه هاى فرزندان پدرش روى آورد. آنها را از ايشان خالى و تهى ديد. سپس به خيمه هاى اصحاب و يارانش التفات نموده و نگريست كسى از آنان را نديد، پس شروع و آغاز نمود به بسيار گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم» (حركت و جنبشى و قوت و توانايى نيست جز به وسيله خداى بلند مرتبه بزرگ) سپس به خيمه هاى زنان رقيه، به خيمه فرزندش على زين العابدين (امام چهارم) آمد وى را ديد به روى فرشى از پوست افتاده، پس بر او در آمده و زينب نزد وى بوده كه پرستاريش مى نمود، چون على بن الحسينعليهالسلام
به پدر بزرگوارش نگاه كرد، خواست حركت نموده و برخيزد، ولى از سختى بيمارى نتوانست. به زينب فرمود: مرا به سينه ات تكيه ده كه اين (امام) پسر رسول خداصلىاللهعليهوآله
است كه (اينجا) روى آورده، زينب پشت زين العابدين نشست و آن حضرت را به سينه خود تكيه داد. امام حسينعليهالسلام
از بيمارى فرزندش پرسيد و او خداى تعالى را حمد و سپاس مى نمود، سپس گفت اى پدر! امروز با اين منافقين و مردم دور و چه كردى؟ امام حسينعليهالسلام
به او فرمود: اى پسرم! شيطان و ديو سركش بر ايشان غالب و چيره گشته و ذكر و ياد خدا را از اينان فراموش گردانيده، و ميان ما و آنان آتش جنگ برو افروخته شد تا اينكه روى زمين خون جارى و روان شد. على (زين العابدين) گفت: اى پدر! عمويم عباس كجاست است؟ پس چون عمويش را از پدرش پرسيد، گريه زينب گلويش را گرفت (و نتوانست سخنى بگويد) و به برادرش نگريسته كه چگونه به فرزندش پاسخ خواهد داد، زيرا او را به شهادت و كشته شدن عمويش عباس آگاه نساخته بود، از بيم آنكه بيمارى اش شدت يافته و سخت گردد، پس امام حسين به او فرمود: اى پسرم! عمويت كشته شد، و دو دستش را در كنار فرات جدا كردند.
پس على بن الحسينعليهالسلام
سخت گريست تا اينكه از حركت و جنبش افتاده و بيهوش شد. چون به هوش آمد، از هر يك از عموهايش پرسيد و امام حسين به او فرمود: كشته شدند.
على بن الحسين گفت: برادرم على و حبيب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه و زهير بن قين كجا هستند؟ امام حسين به او فرمود: اى پسرم! بدان مرد زنده اى جز من و تو در خيمه ها نيست، و كسانى را كه از ايشان مى پرسى همه آنها بر روى زمين افتاده اند (كشته شده اند)
در خواست شمشير از زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن الحسينعليهالسلام
سخت گريسته، به عمه اش زينب فرمود: اى عمه شمشير و عصا و چوبدستى برايم بياور. پدرش به او فرمود: به شمشير و عصا چه خواهى كرد؟ گفت: عصا را (براى اينكه) بر آن تكيه كنم، و شمشير را (براى اينكه) پيش روى پسر رسول خدا (دشمنانش را) مانع شده و جلوگيرى كنم، زيرا خير و نيكى پس از او در زندگى نمى باشد.
امام حسينعليهالسلام
او را از آن كار منع نموده و جلوگيرى كرد، و وى را به سينه اش چسبانيده به او فرمود: اى فرزندم تو پاكيزه ترين فرزندانم هستى. (چون معصوم و بازداشته از گناهى) و افضل و برترين خانواده ام مى باشى.
استمداد حضرت زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينبعليهاالسلام
نيز چندين بار در روز عاشورا به قتلگاه رفت، چون نان و آبى نداشت، دستها را بر سر نهاد و فرياد زد، از زمين و زمان براى يارى حسين استمداد نمود، بر سر عمر سعد جيغ كشيد و فرمود: «آيا حسينعليهالسلام
را مى كشند و تو اين صحنه را مى نگرى؟!»
وداع امام حسينعليهالسلام
با زينب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسينعليهالسلام
بانوان را دلدارى داد و امر به صبر و فرمود: خداوند شما را از دست دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را نيكو گرداند، و دشمنان شما را به انواع عذاب مبتلا خواهد كرد، و در عوض اين مصايبى كه به شما رسيده، خداوند چندين برابر از مواهب خود را به شما عنايت مى فرمايد، به زبان چيزى نگوييد كه موجب كاهش مقام ارجمند شما گردد...
زينب گريه مى كرد، امام به او فرمود: آرام باش اى دختر مرتضى، وقت گريه طولانى است.
همين كه خواست به عزم ميدان، از خيمه بيرون آيد، زينبعليهاالسلام
دامن امام را گرفت و صدا زد:
«مهلا يا اخى، توقف حتى اتزود منك و اودعك وداع مفارق لا تلاقى بعده»؛ برادرم! آهسته باش، توقف كن تا تو را سير ببينم و با تو وداع كنم، آن وداع جدا كننده اى كه بعد از آن ديگر ملاقاتى با تو نخواهد بود.
بگذار تا بگيرم چون ابر نو بهاران
|
|
كز سنگ ناله خيزد، روز وداع ياران
|
فمهلا اخى قبل الممات هنيئة
|
|
لتبرد منى لوعة و غليل
|
يعنى: برادرم! آهسته برو و قبل از مرگ، اندكى با ما باش، تا با ديدار تو، درون سوزان، و سوز قلب پريشان و بى قرارم خنك گردد»
دلدارى امام بر زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينبعليهاالسلام
از برادر دل نمى كند، به دست و پاى برادر افتاد و بوسيد، ساير بانوان حرم، آن حضرت را محاصره كرده و دست و پاى او را مى بوسيدند و گريه مى كردند، امام آنها را آرام كرد و به خيمه برگردانيد، سپس خواهرش را به تنهايى طلبيد و او را دلدارى داد.
«و امر يده على صدرها وسكنها من الجزع»؛ سرانجام، امام حسينعليهالسلام
دستش را بر سينه خواهرش زينب كشيد، زينب آرام گرفت و ديگر بى قرارى نكرد.
امام به او فرمود: افرادى كه صبر مى كنند، پاداش بسيار در پيشگاه خدا دارند، صبر كن تا به پاداشهاى الهى برسى...
آن گاه زينبعليهاالسلام
خشنود شد و اظهار سرور كرد و عرض كرد: «يا ابن امى طب نفسا و قرعينا فانك تجدنى كما تحب و ترضى»؛ اى پسر مادرم. خاطرت شاد و چشمت روشن باد، چرا كه مرا آن گونه كه دوست دارى و خشنود هستى، خواهى يافت.
زبان حال زينبعليهاالسلام
در اين وقت اين بود:
صبرت على شى ء امر من اصبر
|
|
ساءصبر حتى يعجز الصبر عن صبرى
|
يعنى: بر چيزى كه تلخ تر از تلخى گياه صبر است، صبر مى كنم، و به زودى چنان صبر مى كنم، كه نيروى صبر از قدرت صبر من، درمانده گردد. آرى، به گونه اى صبر كنم، كه صبر از من خسته شود.
هان برو زينب كه درد است بى دوا
|
|
دردمند حق طبيب دردها است
|
تند رو زينب كه خواهى شد اسير
|
|
زين اسيرى هست جانت ناگزير
|
رو يتيمان مرا غمخوار باش
|
|
در غريبى بى كس اند، تو يار باش
|
گر خورد سيلى سكينه دم مزن
|
|
عالمى زين دم زدن بر هم مزن
|
درخواست پيراهن كهنه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسينعليهالسلام
به خواهرش زينب فرمود: اى خواهر! جامه كهنه اى كه كسى از مردم در آن رغبت ننموده و خواهانش نباشد براى من بياور كه آن را زير لباسها و جامه هايم قرار دهم (بپوشم) تا پس از كشته شدنم (آن را نبرده) برهنه ام نكنند، پس فريادهاى زنان به گريه شيون بلند شد.
سپس جامه كهنه اى آوردند و امام حسينعليهالسلام
آن را چاك زده و اطراف و كنارهايش را پاره كرد، و زير جامه هايش قرار داد و آن حضرت را شلوار تازه اى بود كه آن را نيز پاره كرد تا از آن بزرگوار ربوده نشود (دشمن غارت ننموده به يغما و چپاول نبرد) و چون كشته شد مردى قصد و آهنگ آن حضرت را نموده آن جامه و شلوار را از او ربود و در بيابان روى زمين گرم عريان و برهنه اش گذاشت و در همان حال دو دستش شل و خشك شده از كار افتاد و عذاب و كيفر و رسوايى به او روى آورد، و هنگامى كه امام حسينعليهالسلام
آن جامه پاره شده را پوشيد اهل و كسان و فرزندانش را وداع كرده و بدرود گفت وداع و بدرود مفارق و جدا شونده اى كه هرگز باز نمى گردد. «صلى الله عليك يا ابا عبدالله الحسين».
وقتى امام از روى اسب افتاد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى كه امام حسينعليهالسلام
از اسب به روى زمين افتاد، زينب دختر علىعليهالسلام
از خيمه بيرون آمد در حالى كه دو گوشواره اش (از بسيارى اضطراب و نگرانى) ميان دو گوشش جولان داشته و مى گرديد، و مى فرمود: كاش آسمان بر زمين مى چسبيد، اى عمر پسر سعد! آيا ابوعبدالله امام حسينعليهالسلام
را مى كشند و تو به سوى آن حضرت مى نگرى؟ و اشكهاى (چشم) عمر بر دو گونه اش جارى و روان بود، در حالى كه روى خود را از آن مخدره بر مى گرداند، و امام حسينعليهالسلام
نشسته و در برش جبه و جامه گشاده اى از خز (كه روى جامه ها به تن مى كنند) بود، و مردم از (كشتن) آن بزرگوار پرهيز مى كردند، پس شمر فرياد زد، واى بر شما! چه انتظار داريد و چشم به راه چه هستيد درباره آن حضرت؟ او را بكشيد، مادرهايتان شما را گم كنند و از دست بدهند (بميريد تا مادرهايتان بى فرزند باشند)
كنار بدن برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب «دمعة الساكبة» آمده است: از ابن رياح رسيده كه او گفته: من در جنگ و كارزار كربلا حاضر بوده و به چشم ديدم، چون امام حسينعليهالسلام
كشته شد. زنى آمد در حالى كه به وسيله دامنهايش مى لغزيد تا اينكه بر زمين افتاد، سپس به پا خاسته فرياد مى زد: اى حسينم، اى امام و پيشوايم، اى كشته شده ام، اى برادرم! آن گاه آمد به سوى جسد و تن آن حضرت در حالى كه آن بزرگوار جثه و تنى بى سر بود. چون او را ديد، دست در گردنش انداخته و پى در پى نعره و فرياد مى زد، تا اينكه هر كس را (در آنجا) حاضر بود به گريه در آورد. سپس پرسيدم: او كيست؟ گفتند او زينب دختر اميرالمؤمنينعليهالسلام
است
عمل به وصيت مادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل كرده اند: چون حضرت امام حسينعليهالسلام
چند قدمى از خيمه ها دور شد، حضرت زينبعليهاالسلام
از خيمه بيرون آمد و صدا زد:
«برادرم لحظه اى درنگ كن تا وصيت مادرم فاطمهعليهاالسلام
را نسبت به تو جا آوردم».
زينبعليهاالسلام
عرض كرد: مادرم به من وصيت فرمود، هنگامى كه نور چشمم حسينعليهالسلام
را روانه ميدان براى جنگ با دشمن كردى، عوض من گلوى او را ببوس، آن گاه زينبعليهاالسلام
گلوى برادرش را بوسيد و به خيمه بازگشت.
دعوت به استقامت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حجت خدا در مقابل اجساد مطهر شهدا ايستاده و لب به سخن مى گشايد: «هل من ناصر ينصرنى! هل من معين يعينى!» تك تك شهدا را صدا مى زند: «عباس كجايى؟ مسلم كجايى؟ برير كجايى؟ چرا جواب حسين را نمى دهيد؟ دلخوش بوديد كه من شما را صدا بزنم، اما اينك چه شده كه جواب نمى دهيد؟»
به سوى خيمه روانه مى گردد. اهل خيام را صدا مى زند و همه را بر صبر و بردبارى و تحمل سفارش مى نمايد: «مبادا در مقابل دشمن بلند گريه نماييد تا دشمن شاد گردد... »
در ميان اهل بيت، متوجه عقيله بنى هاشم حضرت زينب كبرى مى شود كه مى لرزد. حسين بر سينه خواهر خويش دست ولايت مى نهد و او را به طماءنينه و استقامت بشارت مى دهد: «خواهرم! پس از من، در قبال تمام مشكلات صابر باش. پس از من، مصايب زيادى بر تو وارد خواهد گشت. »
دختر حضرت علىعليهالسلام
و يادگار فاطمه مى فرمايد: «برادر! فرمانت را تحمل مى كنم، ولى اگر اين اطفال سراغ تو را بگيرند، چه جوابى بدهم؟»
حسين نگاهى محبت آميز به خواهرش مى نمايد: «زينبم! مرا در نماز شب خودت فراموش نكن. »
آخرين لحظات در كنار برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در آخرين لحظه اى كه امامعليهالسلام
در قيد حيات بود، با زينب گفتگويى دارد و باز هم وصايايى با اين مخدره نموده و او را نايب خود قرار مى دهد كه بعد از وى كارها را دنبال كند. و آن وقتى بود كه امام از اسب به زمين افتاد، زينب بلافاصله خود را به ميدان بر بالين برادرش مى رساند و مى بيند كه زخم و جراحت زيادى به آن حضرت وارد شده و خون بسيارى از وى جارى است، پس خود را بر روى جسد برادر انداخت و گفت: «انت احسين اخى، انت ابن امى، انت نور بصرى، انت مهجة قلبى، انت حمانا، انت كهفنا، انت عمادنا، انت ابن محمد المصطفى، انت ابن على المرتضى، انت ابن فاطمه الزهراء».
امام در حالى كه بيهوش بود، با گريه و زارى زينب به هوش آمد.
زينب گفت: برادرم! به حق جدم رسول خداصلىاللهعليهوآله
تو را قسم مى دهم با من سخن بگو.
امامعليهالسلام
فرمود: «يا اختاه هذا يوم التناد، و هذا يوم الذى و عدنى به جدى و هو الى مشتاق».
سپس فرمود: اى خواهرم! قلبم شكست و سختى و كرب من زياد شد. به خدا قسمت مى دهم كه ساكت شوى و صبر پيشه كنى، زينب فرياد زد: واويلا! برادرم! فرزند مادرم! چگونه ساكت باشم در حالى كه تو چنين حالتى دارى... الخ»
بنابراين، آخرين كسى كه توانست در آن لحظات آخر سخن برادر خود را بشنود و از وصايا و سفارشات آن حضرت آگاه گردد، زينب بود. اين مهمترين ويژگى زينب بود كه ديگران از آن بهره اى نداشتند.
زينبعليهاالسلام
بر فراز تل زينبيه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت حجت بن الحسن (عج) در زيارت ناحيه مقدسه، اين صحنه را متذكر مى گردد و مى فرمايد: اى جد بزرگوار! اين منظره را چگونه به ياد بياورم، آن گاه كه بانوان حرم اسب تو را سرافكنده و مصيبت زده ديدند و زينش را واژگون يافته و از خيمه ها بيرون آمده و با ديدن آن منظره موها را پريشان نمودند و سيلى به صورت خود مى زدند و چهره هايشان آشكار شده و فريادشان بلند بود؛ زيرا عزت خود را از دست رفته مى ديدند: با اين حال به سوى قتلگاه شتافتند و ديدند شمر روى سينه ات نشسته و خنجرش را بر گلويت نهاده تا سرت را از بدن جدا نمايد!
زينب بر فراز تل زينبيه شاهد اين ظلم آشكار است و صحنه را با چشم سر و دل مشاهده مى كند. از دل سوخته خويش فرياد برآورد: «يابن محمد المصطفى! جواب خواهرت را بده»
بار دوم فرمود: «برادر! جواب مرا بده. »
بار سوم فرمود: «الان تو را به كسى قسم مى دهم كه حتما جواب مرا بدهى. حسينم تو را به جان مادرمان زهرا جوابم را بده. »
امام در لحظات مرگ و زندگى سر خويش را بلند نمود و امر فرمود: «از اين صحنه، دور شويد. »
امر امام واجب است. زينب بچه ها را به سوى خيمه ها روانه نمود؛ اما مقاتل نويسان مى نويسند: زينب پشت به حسين ننمود؛ بلكه عقب عقب به طرف خيام مى رفت و چشم از چهره حسين بر نمى داشت.
آيا در ميان شما مسلمانى نيست
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حميد بن مسلم مى گويد: سوگند به خدا، هيچ مغلوبى را مانند حسين كه فرزندان و ياران و اهل بيتش را شهيد كرده باشند، پابر جاتر و قوى دل تر نديده بودم زيرا آن حضرت با اين همه گرفتارى كه ديده بود، باز هم هر گاه رجاله پسر سعد به وى حمله مى آوردند شمشير مى كشيد و آنها را مانند روباهان كه شير شرزه در ميانشان افتاده باشد از راست و چپ متفرق مى ساخت.
شمر كه ديد به سادگى نمى تواند بر حسينعليهالسلام
دست پيدا كند سواره ها را به كمك خوانده و آنها را پشت سر پياده ها قرار داده و به تير اندازان دستور داد تا بدن شريف او را هدف تيرها ساختند و بالاخره آن قدر تير بر بدن آن حضرت وارد شد كه گويى از تير پر برآورده بود.
حسينعليهالسلام
از زيادى خستگى و نوك پيكانهاى بيداد از كار ماند و دست از نبرد برداشت. لشكر هم در برابر او ايستادند. زينب كه برادر را از هر جهت بى يار و ياور ديد، پيش خيمه ها آمده عمر سعد را مخاطب ساخته و فرمود: اى پسر سعد! مى بينى زاده زهرا را مى كشند و تو همچنان ايستاده و تماشا مى كنى. پسر سعد پاسخى نداد و رو از آن جناب برگردانيد. زينبعليهاالسلام
به لشكر توجه كرده گفت: آيا در ميان شما مسلمانى نيست، باز هم پاسخى نشنيد. در اين وقت شمر سواره و پياده را مخاطب ساخته و گفت: واى بر شما! در انتظار چه هستيد؟ مادرتان به عزايتان بنشيند، چرا كار او را به پايان نمى رسانيد؟
لشكر كه خود را جيره خوار پسر زياد مى دانستند، ديدند از ادب دور است پاسخ او را هم ندهند، به همين مناسبت از هر طرف به او حمله آوردند
زينب از خيمه بيرون آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راوى مى گويد: چون بر اثر كثرت زخمها، ضعف بر حسينعليهالسلام
غلبه كرد و تيرهاى دشمن در بدنش مانند خارهاى بدن خارپشت نمايان گرديد، صالح بن وهب مزنى، نيزه اى بر پهلوى او زد كه از اسب بر زمين افتاد و نيمه طرف راست صورتش روى زمين قرار گرفت. در آن حال مى گفت، «بسم الله و بالله و على ملة رسول الله». پس از آن از روى زمين برخاست.
در اين موقع حضرت زينب كبرىعليهاالسلام
از در خيمه بيرون آمد و با صداى بلند فرياد مى زد: «برادرم! سرورم! سرپرست خانواده ام!»
و مى گفت: «اى كاش آسمان بر سر زمين خراب مى شد واى كاش كوها از هم مى پاشيد و بر روى زمين مى ريخت. »
مصايب گلهاى كربلا
درد دل بچه ها با زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينبعليهاالسلام
بانوان و كودكان پراكنده را جمع آورى كرد، با هر كدام از آنها سخنى مى گفت و گريه مى كرد. يكى از پدر مى پرسيد، ديگرى از عمو سئوال مى كرد، سومى از اصغر تشنه كام ياد مى كرد، چهارمى از اكبر و قاسم و عون و مسلم و...
يكى مى گفت: اى عمه جان! سيلى خورده ام، ديگرى مى گفت: گوشم مى سوزد، زيرا گوشم را به طمع گوشواره، دريده اند، سومى مى گفت: تازيانه خورده ام، زينبعليهاالسلام
در برابر دهها حوادث جانسوز قرار گرفته كه به قول شاعر از زبان زينبعليهالسلام
:
اگر دردم يكى بودى چه بودى
|
|
اگر غم اندكى بودى چه بودى؟
|
ممانعت از به ميدان رفتن عبدالله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن حسنعليهالسلام
كه هنوز به حد بلوغ نرسيده بود، با سرعت از ميان خيمه ها بيرون آمده و مى خواست خود را به كنار عموى بزرگوارش رساند. زينبعليهالسلام
خواست او را از رفتن ممانعت كند و حسينعليهالسلام
هم به خواهرش دستور داد او را از آمدن كنار عمش جلوگيرى نمايد، ليكن آن پاك گهر شديدا از رفتن به خيمه ها امتناع مى ورزيد و مى گفت: سوگند به خدا، از عمويم جدا نخواهم شد.
در اين وقت ابجر بن كعب با شمشيرى به جانب حسينعليهالسلام
حمله آورده عبدالله فرمود: واى بر تو اى زنازاده! مى خواهى عمويم را شهيد كنى و مرا داغدار سازى؟
ابجر به سخن او اعتنايى نكرده تيغ فرود آورد و دست آن طفل را كه فدايى حسينعليهالسلام
بود به پوست آويخت.
عبدالله مادر خود را به فرياد خواند حسينعليهالسلام
يادگار برادر را به سينه چسبانيده و فرمود: اى فرزند برادر آرام بگير و شكيبا باش و اين پيش آمد را به خير خود به شمار آور، زيرا به همين زودى خداى متعال تو را به پدران نيكو كارت ملحق خواهد ساخت.
زينبعليهاالسلام
در سوگ عباسعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه زينبعليهاالسلام
برادرش حسينعليهالسلام
را ديد كه تنها از كنار نهر علقمه باز مى گردد، با خواهران ديگر با صداى جانسوز فرياد مى زدند:
«وا اخاه! وا عباساه! وا قله ناصراه! واضيعتاه! من بعدك»؛ واى برادرم، واى عباس، واى از كمى ياور و مصايب جانكاه، واى از ديدن جاى خالى تو!
زينبعليهاالسلام
به امام حسينعليهالسلام
عرض كرد: «چرا برادرم عباس را با خود نياوردى؟»
امامعليهالسلام
در پاسخ فرمود: «خواهرم! هر چه خواستم بدن برادرم را بياورم، ديدم به قدر اعضاى بدنش بر اثر زخمها از همديگر گسيخته كه نتوانستم، آن را حركت دهم. »
زينبعليهاالسلام
گفتار فوق را به زبان مى آورد و مى گريست، از جمله گفت:
«آه! از كمى ياور و فقدان برادر!»
امام حسينعليهالسلام
فرمود: «آرى، آه از فقدان برادر و شكستن كمر!».
زينبعليهاالسلام
در بالين على اكبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حسينعليهالسلام
كه از شهادت علىعليهالسلام
باخبر شد، از خيمه بيرون آمده به بالين جوان قرار گرفت و همچنين كه مى گريست و اشك اندوه مى باريد، فرمود: جوان من! خدا بكشد كشندگان تو را، چقدر اين بى حيا مردم بر خدا جرى شدند و چگونه پرده احترام رسول خدا را دريدند.
سپس اضافه كرد: پس از شهادت تو، خاك بر سر دنيا و زندگانى آن.
زينبعليهاالسلام
كه از شهادت يادگار برادرش باخبر شد، به سرعت از خيمه بيرون آمده، با ناله اندوهناكى برادر و برادرزاده را ندا مى داد و بالاخره بى تاب شده، خود را بر اندام او افكند.
امام حسينعليهالسلام
كه خواهر را سخت ناراحت ديد پيش آمده او را از روى نعش فرزند بزرگوارش برداشت و او را به خيمه ها روانه كرد و به جوانان دستور داد و فرمود: اينك بياييد نعش برادرتان را برداريد.
آنها حسب الامر آمده و نعش پاكيزه يادگار حيدر كرار را در پيش خيمه اى كه برابر آن كارزار مى كردند گذاردند.
زينبعليهاالسلام
بر سر پيكر على اكبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حميد بن مسلم مى گويد: گويا من زنى كه مانند خورشيد طلوع كرده و آشكار شونده است را مى بينم كه براى كشته شدن على اكبر هيجده ساله، يا بيست و پنج ساله) با شتاب (از خيمه) بيرون شده به هلاك و تباهى شدن فرياد مى زند و مى فرمايد:
اى حبيب و دوست من، اى ميوه دلم، اى روشنى چشمانم!
پس پرسيدم: آن زن كيست؟
گفته شد: او زينب دختر علىعليهالسلام
است، و آمد و بر روى (جسد و تن) او (على اكبر) افتاد پس امام حسينعليهالسلام
آمد و دستش را گرفته او را به خيمه و خرگاه باز گردانيد و به جوانان خود روى آورده فرمود: برادرتان را برداريد، پس آنان او را از جاى افتادنش به زمين برداشته آوردند تا نزد خيمه اى كه در جلو آن كارزار مى نمودند، نهادند
زينبعليهاالسلام
كنار بدن على اكبر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينبعليهاالسلام
زودتر از برادرش امام حسينعليهالسلام
به بالين على اكبر رفت، زيرا مى دانست كه امام علاقه بسيارى به على اكبر داد. اگر او را كشته ببيند، ممكن است روح از بدنش مفارقت نمايد، از اين رو زينبعليهاالسلام
با اين كارش امام را نگذاشت، بلكه او را به حضور ناموس متوجه ساخت، با توجه به اينكه براى انسانهاى غيور، حفظ ناموس، بسيار مهم است.
با شتاب بر بالين على اكبر آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسينعليهالسلام
با شتاب به بالين جوانش آمد و ايستاد و فرمود:
«قتل الله قوما قتلوك، يا بنى ما اجراءهم على الرحمان و انتهاك حرمة الرسول».
خداوند آن قوم را بكشد كه تو را كشتند. اى پسرم! چه بسيار اين مردم بر خدا و دريدن حرمت رسول خدا، گستاخ و بى باك گشته اند؟
اشك از ديدگان امام سرازير شد، سپس فرمود: «على الدنيا بعدك العفا» بعد از تو خاك بر سر دنيا.
در اين حال، زينب كبرىعليهاالسلام
از خيمه بيرون دويده، و فرياد مى زد: اى برادرم، و اى برادرم! با شتاب آمد و خود را به روى پيكر به خون تپيده آن جوان افكند.
حسينعليهالسلام
سر خواهر را بلند كرد و او را به خيمه باز گردانيد.
بغل كردن بدن على اكبرعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روايت ديگرى آمده: بانوان حرم كه حضرت زينبعليهاالسلام
جلودار آنها بود، به استقبال جنازه على اكبرعليهالسلام
شتافتند، زينبعليهاالسلام
وقتى كه به جنازه رسيد، آن را در بغل گرفت و با شور و هيجان عجيب، و قلب پر درد و با جان دل صدا مى زد: على جان! على جان!
درخواست آب براى على اصغر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينبعليهاالسلام
خواهر امام حسينعليهالسلام
كودك را بيرون آورد و گفت: «برادر جان! اين كودك تو، سه روز است كه آب ننوشيده است. براى او جرعه اى آب بخواه». پس حضرت او را بالاى دست گرفت و فرمود: «اى مردم! شما پيروان و خانواده ام را كشتيد و تنها همين كودك باقى مانده است كه از تشنگى بى تاب شده؛ او را با جرعه اى آب سيراب كنيد. »
هنگامى كه حسينعليهالسلام
با ايشان سخن مى گفت، يك نفر از لشكريان تيرى پرتاب نمود كه گلوى كودك امام را پاره كرد. سپس امام او را نفرين كرد كه اجابت آن به دست مختار به وقوع پيوست. هنگامى كه حرملة را دستگير كردند و مختار او را ديد گريست و گفت: «واى بر تو! چه چيز سزاى كار توست كه كودكى كوچك را كشتى و گلويش را دريدى. اى دشمن خدا! آيا نمى دانستى كه او فرزند پيامبر است؟» سپس دستور داد تا او را نشانه تيرها قرار دهند و آن قدر به او تير زدند تا مرد.
امانتى از ما مانده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طبق بعضى روايت، بعد از رحلت حضرت رقيهعليهاالسلام
يزيد دستور داد چراغ و تخته غسل را ببرند، و او را با همان پيراهن كهنه اش كفن كنند.
زنان شام ازدحام كردند و در حالى كه سياه پوش شده بودند، براى بدرقه اهل بيتعليهالسلام
از خانه ها بيرون آمدند. صداى ناله و گريه آنها از هر سو شنيده مى شد و با كمال شرمندگى با اهل بيتعليهالسلام
وداع نمودند، و تا كاروان اهل بيتعليهالسلام
پيدا بود، مردم شام گريه مى كردند.
زينبعليهاالسلام
از اين فرصت استفاده هاى بسيار كرد. از جمله اينكه هنگام وداع، ناگاه سر از هودج بيرون آورد و خطاب به مردم شام فرمود:
«اى اهل شام، از ما در اين خرابه امانتى مانده است؛ جان شما و جان اين امانت. هر گاه كنار قبرش برويد (او در اين ديار غريب است) آبى بر سر مزارش بپاشيد و چراغى در كنار قبرش روشن كنيد»
در سوگ عبدالله اصغر، فرزند امام مجتبىعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله اصغر فرزند امام حسن مجتبىعليهالسلام
در كربلا يازده سال داشت، اين كودك را امام حسينعليهالسلام
به بانوان حرم سپرده بود، تا در خيمه ها از او نگهدارى كنند. هنگامى كه امام حسينعليهالسلام
تنها به ميدان رفت و هيچ گونه يار و ياورى نداشت، وقتى كه عبدالله غريبى و مظلومى عمويش را دريافت، براى يارى عمو، از خيمه به سوى ميدان دويد، زينبعليهاالسلام
به دنبال او حركت كرد تا هنگام نگذارد به ميدان برود، امام حسينعليهالسلام
صدا زد: خواهرم عبدالله را نگهدار، اما عبدالله خود را به عمو رسانيده و گفت: به خدا، از عمويم جدا نمى شوم، و به خيمه برنگشت، در آغوش عمويش بود و با او سخن مى گفت، ناگاه ظالمى به پيش آمد و شمشيرش را بلند كرد تا بر امام وارد سازد عبدالله دستش را به پيش آورد تا از ضرب شمشير جلوگيرى كند، دست عبدالله بر اثر آن ضربت بريده و به پوست آويزان شد، عبدالله صدا زد: «يا عماه يا ابتاه»؛ اى
عمو جان! واى بابا، ببين دستم را بريدند.
امام حسينعليهالسلام
آن كودك عزيز را در آغوش كشيد و فرمود: عزيزم صبر كن به زودى به جد و پدر و عموهايت ملحق مى شوى و با آنها ديدار مى كنى، هنوز دلجويى امام تمام نشده بود كه حرمله ملعون گلوى نازكش را هدف تير خود قرار داد، و آن آقازاده در آغوش عمو پرپر زد و به شهادت رسيد.
وقتى كه زينب كبرىعليهاالسلام
جريان را فهميد به قدرى اين بار مصيبت بر او سنگينى كرد كه با صداى جگر سوز گريه كرد و گفت:
اى عزيز برادر واى نور چشمم «ليت الموت اعدمنى الحياة»؛ اى كاش مرده بودم و اين منظره را نمى ديدم.
ذكر مصيبت دو فرزند زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روز عاشورا زينبعليهاالسلام
لباس نو بر تن عون و محمد كرد و آنها را از گرد و غبار تميز نمود و سرمه بر چشمانشان كشيد و شمشير به دستشان داد، و آنها را آماده شهادت ساخت، سپس آن دو را به حضور برادرش حسينعليهالسلام
آورد و اجازه خواست كه آنها به ميدان بروند.
امام نخست اجازه نمى داد، حتى فرمود: شايد همسرت عبدالله خشنود نباشد، زينب عرض كرد: چنين نيست، بلكه همسرم به خصوص به من سفارش كرد كه اگر كار به جنگ كشيد پسرانم جلوتر از پسران برادرت به ميدان بروند.
زينبعليهاالسلام
بيشتر اصرار كرد، سرانجام امام اجازه داد، زينب آن دو گل را به ميدان فرستاده است».
آن دو برادر به جنگ پرداختند، سرانجام محمد به شهادت رسيد، عون كنار بدن گلگون محمد آمد و گفت: «برادرم شتاب مكن به زودى من نيز به تو مى پيوندم».
محمد نيز جنگيد تا به شهادت رسيد، امام حسينعليهالسلام
پيكر پاك آن دو نوجوان را بغل گرفت در حال كه پاهايشان به زمين كشيده مى شد آنها را به سوى خيمه آورد.
عجيب آنكه بانوان به استقبال جنازه هاى آنها آمدند، هميشه زينبعليهاالسلام
در پيشاپيش بانوان بود، ولى اين بار زينبعليهاالسلام
ديده نمى شد، او از خيمه بيرون نيامده بود تا مبادا چشمش به پيكرهاى به خون تپيده پسرانش بيفتد و بى تابى كند و از پاداشش كم بشود.
و شايد از اين رو كه مبادا برادرش او را در اين حال بنگرد و در برابر خواهر شرمنده يا بى جواب بماند.
حضرت زينبعليهاالسلام
در اين هنگام بيرون نيامد، ولى براى على اكبرعليهالسلام
در پيشاپيش بانوان به استقبال آمد (چنان كه قبلا ذكر شد).
پرستارى زينبعليهاالسلام
از فاطمه صغرى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طبق نقل علامه مجلسى، فاطمه صغرى دختر امام حسينعليهالسلام
مى گويد:
كنار خيمه ايستاده بودم و پيكردهاى پاره پاره شهيدان كربلا را مى نگريستم، در اين فكر بودم كه بر سر ما چه.. خواهد آمد، آيا ما را مى كشند يا اسير مى كنند؟ ناگاه سوارى از دشمن به سوى ما آمد، با گره نيزه اش به بانوان مى زد و چادر و روسرى آنها را مى كشيد و غارت مى كرد و آنها با فريادهاى خود، پيامبرصلىاللهعليهوآله
على، حسن و حسينعليهالسلام
را به يارى مى طلبيدند، بسيار پريشان بودم و بر خود مى لرزيدم، به عمه ام زينب (ام كلثوم كبرى) پناه بردم. در اين هنگام ديدم، ستمگرى به سوى من آمد، فرار كردم و گمان نمودم كه از دستش نجات مى يابم، با كعب نيزه بر بين شانه هايم زد، از جانب صورت به زمين افتادم، گوشواره ام را كشيد و گوشم را دريد و گوشواره و مقنعه ام را ربود. خون از ناحيه گوش بر صورت و سرم جريان يافت، بى هوش شدم، وقتى كه به هوش آمدم، ديدم سرم بر دامن عمه ام زينبعليهاالسلام
است و او گريه مى كرد و به من مى فرمود: «برخيز به خيمه برويم و ببينيم تا بر بانوان حرم و برادر بيمارت چه گذشت».
برخاسم و گفتم: «اى عمه جان! آيا پارچه اى هست تا با آن سرم را از نگاه ناظران بپوشانم؟» زينبعليهاالسلام
فرمود: «يا بنتاه! عمتك مثلك» دخترم! عمه تو نيز مثل تو است. با هم به خيمه بازگشتيم، ديدم آنچه در خيمه بود، همه را غارت كردند و امام سجادعليهالسلام
به صورت بر زمين افتاده است و از شدت گرسنگى و تشنگى و دردها قدرت حركت ندارد، ما براى او گريه كرديم و او براى ما گريه كرد.
به دنبال دو يادگار امام حسينعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب «ايقاد» از مقتل «ابن عربى» چيزى (خبرى) است كه مضمون و مفهوم آن اين است: حضرت امام حسينعليهالسلام
هنگام وداع خود (با اهل بيت) به خواهرش زينب به جمع و گرد آوردن عيال و زن و فرزند پس از آنكه دشمنان خيام و خرگاهها را آتش مى زنند وصيت و سفارش نمود، پس بعد از آنكه دشمنان خرگاهها را آتش زدند و اطفال و كودكان پراكنده شدند زينب در جمع و گرد آوردن آنان رفت. سپس دو كودك از امام حسينعليهالسلام
را گم كرد و در طلب و به دست آوردن ايشان رفت. پس آن دو كودك را دست به گردن يكديگر به خواب رفته بر زمين ديد، چون آنها را حركت داده و جنبانيد، ديد آنان از تشنگى مرده اند. چون لشكر آن را شنيدند، به پسر سعد گفتند: ما را در آب دادن (اين) عيال و زن و فرزند اجازه و دستور ده. پسر سعد اجازه داد. چون آنها (براى ايشان) آب آوردند، كودكان از آب دورى كرده و مى گفتند: چگونه ما آب بنوشيم، در حالى كه پسر رسول خدا تشنه كشته شد؟!
تسلى رباب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صداى جانسوزى، زينب كبرىعليهاالسلام
را از خاطرات خوش خويش جدا مى سازد. خدايا! اين صداى ناله كيست؟ آرى، مى شنود صداى دلگرفته اى را كه مى خواند: «اصغرم! كودكم!»
با عجله راهى خيمه نيمه سوخته مى گردد و پرده خيمه را بالا مى زند كه ناگهان رباب را مى بيند كه زانوان خويش در بغل گرفته و گريه مى كند.
با متانت خاص خود مى فرمايد: «همسر برادرم! چه شده؟ مگر قرارمان بر سكوت نبود؟!»
رباب به گريه خويش با خواهر همسرش تكلم مى كند: «امروز قدرى آب خوردم. سينه ام قدرى شير پيدا كرده و ياد على اصغر و لب تشنه او افتادم كه در اثر عطش، بر سينه من چنگ مى زد و تقاضاى آب داشت. »
مصايب بعد از شهادت امام حسين
شنيدن شيهه اسب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينب دختر علىعليهالسلام
شيهه اسب را شنيد به سكينه روى آورده و به او گفت: پدرت آب آورده. سكينه به ياد پدر و آب، شادى كنان از خيمه بيرون شد و اسب را تنها و زين را از سوارش تهى ديد. پس روسرى خويش را دريد و پاره نموده، فرياد زد: اى كشته شده، اى پدر، اى حسن، اى حسين، اى واى از غريبى و دور از وطنى، اى واى از دورى سفر، اى واى از طولانى و درازى مشقت و رنج و حزن و اندوه، اين حسينعليهالسلام
است كه به روى زمين بيابان (افتاده) است، عمامه و عبايش ربوده شده، انگشتر و كفش او را گرفته اند (به يغما و چپاول برده اند) پدرم فداء كسى كه سرش به زمينى است و تنش به زمين ديگر پدرم فداى كسى كه سرش را به شام به هديه و ارمغان مى برند، پدرم فداء و خونبهاى كسى كه پردگيان (زنان) او در ميان دشمنان از پرده بيرون شدند (لشكر چادر از سرشان برداشتند) پدرم فداء كسى كه لشكرش روز دوشنبه مردند (كشته شدند) سپس با صداى بلند گريه كرد
.
سخن با ذوالجناح
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب مصائب المعصومين آمده: هنگامى كه ذوالجناح به سوى خيمه ها آمد و بانوان حرم ناله كنان و سيلى به صورت زنان از خيمه بيرون آمدند، هر كدام با اسب سخنى مى گفتند:
يكى گفت: اى اسب چرا حسينعليهالسلام
را بردى و نياوردى؟
ديگرى گفت: چرا امام را در ميان دشمن گذاشتى؟
زينبعليهاالسلام
فرمود: آه، صورت خون آلود تو را مى بينم.
سكينه گفت: پدرم هنگام رفتن تشنه بود، «يا جواد هل سقى ابى ام قتل عطشانا»؛ اى اسب، آيا پدرم را آب دادند يا با لب تشنه شهيد كردند؟
نظاره به آتش كشيدن خيمه ها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عمر سعد كنار خيمه ها آمد و فرياد كشيد: «اى اهل بيت حسين! از خيمه ها بيرون آييد». آنها به فرياد او اعتنا نكردند. عمر سعد، بار ديگر فرياد كشيد: از خيمه ها بيرون بياييد.
زينبعليهاالسلام
فرمود: اى عمر! دست از ما بردار.
عمر سعد گفت: اى دختر على! بيرون بياييد تا شما را اسير نماييم.
زينبعليهاالسلام
فرمود: از خدا بترس، آنقدر به ما ستم نكن.
عمر سعد گفت: چاره اى جز اسير شدن نداريد.
زينبعليهاالسلام
فرمود: ما به اختيار خود بيرون نمى آييم.
عمر سعد در آن وقت دستور داد آتش آورده و خيمه ها را آتش زدند، آن گاه بانوان حرم و كودكان با پاى برهنه از خيمه ها بيرون آمدند، و به سوى بيابان روى خارهاى مغيلان مى گريختند، در حالى كه دامن دختركى آتش گرفته بود.
فداكارى حضرت زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حميد بن مسلم (كه خبرنگار كربلا بود) مى گويد:
«رايت امراءة القت نفسها على النار فجائت بجسد كانّه ميّت و رجلاه تجرّان على الارض »
ديدم زنى خود را به آتش زد و بدنى را بيرون كشيد كه مثل مرده بود و پاهايش بر زمين كشيده مى شد.
پيش رفتم و پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: زينب، خواهر حسين است. گفتم: بيمار كيست؟ گفتند: على بن الحسين است
خبر به آتش كشيدن خيمه ها به امام سجادعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در بعضى مقاتل آمده: هنگامى كه خيام را آتش زدند، زينبعليهاالسلام
نزد امام سجادعليهالسلام
آمد و عرض كرد: اى يادگار گذشتگان و پناه باقيماندگان، خيمه ها را آتش زدند، چه كنيم؟ امام فرمود: «عليكن بالفرار» بر شما باد كه فرار كنيد.
همه بانوان و كودكان در حالى كه گريان بودند و فرياد مى زدند، فرار كردند و سر به بيابانها نهادند، ولى زينبعليهاالسلام
باقى ماند و كنار بستر امام سجادعليهالسلام
به آن حضرت مى نگريست و امام بر اثر شدت بيمارى قادر به فرار نبود.
بى تابى زينبعليهاالسلام
كنار خيمه امام سجادعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يكى از سربازان دشمن مى گويد: بانوى بلند قامتى را كنار خيمه اى ديدم، در حالى كه آتش اطراف آن خيمه شعله مى كشيد، آن بانو گاهى به طرف راست و چپ و گاهى به آسمان نگاه مى كرد و دستهايش را بر اثر شدت ناراحتى به هم مى زد، و گاهى وارد آن خيمه مى شد، و بيرون مى آمد، با سرعت نزد او رفتم و گفتم: اى بانو مگر شعله آتش را نمى بينى چرا مانند ساير بانوان فرار نمى كنى؟
زينبعليهاالسلام
گريه كرد و فرمود: اى آقا! ما شخص بيمارى در ميان اين خيمه داريم كه قدرت بر نشستن و برخاستن ندارد، چگونه او را تنها بگذارم و بروم با اينكه آتش از هر سو به طرف او شعله مى كشد؟
زينبعليهاالسلام
كنار بدن پاره پاره
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حميد بن مسلم (از سربازان دشمن) مى گويد: به خدا سوگند زينب دختر علىعليهالسلام
را فراموش نمى كنم كه در كنار بدنهاى پاره پاره، ناله و گريه مى كرد و با صداى جانسوز و قلب غمبار مى گفت:
«وا محمداه صلى عليك ملائكة السّماء هذا حسين مرمل بالدماء، مقطّع الاعضاء و بناتك سبايا... »؛ فرياد اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد، اين حسين تو است كه در خون غوطور است، اعضايش قطع شده، و دختران تو به عنوان اسير، عبور داده مى شوند...
و در روايت ديگر آمده: سخنان ديگرى فرمود، از جمله گفت:
«... هذا حسين مجزور الرّاس من القفا، مسلوب العمامة و الرّداء... بابى المهموم حتى قضى، بابى العطشان حتى مضى، بابى من شيبته تقطر بالدماء... »؛ اى جد بزرگوار، اين حسين تو است كه سرش را از قفا بريده اند، لباس و عمامه اش را به يغما برده اند، پدرم به فداى آن كسى كه با غمها و داغهاى فراوان شهيد شد، پدرم به فداى آن تشنه كامى كه با لب تشنه جان داد، پدرم به فداى آن كسى كه قطرات خون از محاسن شريفش مى ريزد...
در بعضى از روايات آمده: اهل بيتعليهالسلام
عمر سعد را سوگند دادند آنها را از كنار قتلگاه عبور دهند، تا تجديد عهد با شهدا بنمايند.
راوى مى گويد: زينب كبرىعليهاالسلام
به گونه اى روضه خواند و گريه مى كرد كه «فابكت و الله كل عدو و صديق»؛ سوگند به خدا هر دوست و دشمن از گريه و گفتار زينبعليهاالسلام
گريه كرد.
كنار جسد برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل شده: زينبعليهاالسلام
وقتى كنار جسد برادر آمد، توقف كرد و با خلوصى خاص متوجه خدا گرديد و عرض كرض كرد:
«اللهم تقبّل منا قليل القربان»؛ خدايا اين اندك قربانى را از ما قبول فرما.
وقتى زينبعليهاالسلام
با گفتار جانسوز، كنار آن پيكرهاى پاره پاره سخن گفت، منظره آن چنان جانسوز بود كه: «فابكت و الله كل عدو و صديق»؛ سوگند به خدا دوست و دشمن به گريه افتادند و طبق روايت ديگر.
«حتى راينا دموع الخيل تتقاطر على حوافرها» تا آنجا كه ديدم قطرات اشكهاى اسبهاى مخالفان بر روى سم هايشان مى ريخت.
بوسيدن گلوى برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در بعضى از مقاتل آمده: زينبعليهاالسلام
خم شد و بدن پاره پاره برادر را در آغوش گرفت و دهانش را روى حلقوم بريده برادر نهاد و مى بوسيد و مى گفت:
«اخى! لو خيرت بين الرحيل و المقام عندك لاخترت المقام عندك و لو ان السباع تاءكل من لحمى»؛ اى برادرم! اگر مرا بين سكونت در كنار تو (در كربلا) و بين رفتن به سوى مدينه، مخير مى نمودند، سكونت همراه تو را بر مى گزيدم، گرچه درندگان بيابان گوشت بدنم را بخورند.
چون چاره نيست میروم و میگذارمت
|
|
اى پاره پاره تن به خدا مى سپارمت
|
سپس گفت: «يابن امى لقد كللت عن المدافعة لهؤ لاء و الاطفال و هذا متنى قد اسود من الضرب»؛ اى پسر مادرم، از نگهدارى اين كودكان و بانوان، در برابر دشمن، كوفته و درمانده شده ام و اين كمر (يا چهره) من است كه بر اثر ضربه دشمن، سياه شده است.
اين قربانى را قبول كن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
علامه مقرم مى گويد: «... زنان گفتند: شما را به خداوند سوگند مى دهيم كه ما را از كنار اجساد كشتگان عبور دهيد. هنگامى كه چشمشان بر پيكرهاى پاره پاره شده افتاد، در حالى كه نيزه ها بر بدنهايشان ميخكوب و شمشيرها از خونشان رنگين و اسبها لگد كوبشان كرده و آنان را درهم كوبيده بودند، شيون و ناله سر داده بر سر و صورت زدند. زينبعليهاالسلام
فرياد بر آورد: وا محمدا، اى رسول خدا! اين حسين است كه بدين سان برهنه افتاده، به خاك و خون آغشته گرديده و رگ و پيوندش از هم گسيخته است و اينان دختران تو هستند كه به اسارت مى روند و فرزندان تو كه كشته شده اند. در اين حال هر دوست و دشمنى بر حالشان گريست، به گونه اى كه حتى از ديدگان اسبها اشك سرازير شده بر دست و پايشان فرو ريخت بعد دستها را زير بدن برادر برده به سوى آسمان بلند كرده گفت: خداى من! اين قربانى را از ما بپذير!»
دلدراى به امام سجادعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
على بن الحسينعليهالسلام
هنگامى كه چشمش بر بدنهاى بى سر آنان افتاد و در بين آنان جگر گوشه حضرت زهرا را به گونه اى ديد كه به واسطه عمق فاجعه و شدت آن آسمانها شكافته، زمين از هم گسيخته مى شود و كوها فرو مى ريزد، بر آن حضرت خيلى دشوار آمده و ناراحتى اش فزونى يافته و آثار اين حالات در چهره اش نمايان شد. زينبعليهاالسلام
بر اين حالت ترسيده شروع به دلدارى و تسلاى آن حضرت نمود با اينكه صبر خود حضرت به پايه اى بود كه كوهها همتاى صبر و بردبارى اش نبودند. از جمله مطالبى كه به آن حضرت گفت، اين عبارات بود:
«اى يادگار جد و پدر و برادرم! به خدا سوگند آنچه كه پيش آمده، تعهدى بوده كه خداوند از جد و پدرت گرفته و خداوند متعال از مردمانى ميثاق و عهد گرفته است كه فراعنه اين زمين آنان را نمى شناسند ولى آنان در بين ساكنان آسمانها معروفند، آنان اين پيكرهاى پاره پاره و اين بدنهاى به خون آغشته را جمع آورى و دفن خواهند كرد و در اين سرزمين براى پدرت كه سالار شهيدان است، پرچمى خواهند افراشت كه در گستره زمان و گذشت شب و روز آثارش محو نشده و فرسوده نخواهد گشت. پيشوايان كفر و رهبران گمراهى در محور نابودى اش خواهند كوشيد و جز ترقى و رشد و اعتلا براى آن علم و پرچم اثرى نخواهد داشت. »
زينبعليهاالسلام
و نعش برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راوى گويد: به خدا قسم هرگز فراموش نمى كنم زينب دختر علىعليهالسلام
را كه بر برادرش حسينعليهالسلام
ندبه و ناله مى كرد و با صداى اندوهناك و دلى پر غم فرياد مى زد:
«يا محمداه! اى جد بزرگوار كه درود فرشتگان بر تو باد! اين حسين توست كه در خون خود غلطان است و اعضايش از يكديگر جدا شده است و اينان دختران تو هستند كه اسير شده اند. از اين ستمها به خداوند و به محمد مصطفىصلىاللهعليهوآله
و به على مرتضى و به فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهداء شكايت مى كنم.
يا محمداه! اين حسين توست كه در زمين كربلا برهنه و عريان افتاده است
و باد صبا خاكها را بر بدن او مى پاشد. اين حسين توست كه از ستم زنازادگان كشته شده است. آه و افسوس! امروز روزى است كه جدم رسول خداعليهمالسلام
از دنيا رفت. اى ياران محمد! اينان فرزندان پيغمبر شمايند كه آنان را مانند اسيران به اسيرى مى برند»
در روايت ديگرى وارد شده است كه زينبعليهاالسلام
عرض كرد:
«يا محمداه! دخترانت اسير و فرزندانت كشته شدند و باد صبا خاكها را بر آن بدنها مى پاشد. اين حسين توست كه سرش را از قفا بريدند و عمامه و رداى او را به غارت بردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه ظهر دوشنبه لشكرش را قتل و غارت كردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه خيمه هاى او را گسيختند.
پدرم فداى آن كسى باد كه ديگر كسى ندارد كه اسير گرفته شود.
پدرم فداى آن كسى باد كه زخم بدنش طورى نيست كه مرهم پذير باشد.
پدرم فداى آن كسى باد كه دوست بداشتم جانم فداى او شود.
پدرم فداى آن كسى باد كه دل پر از غم و غصه بود تا از دنيا رفت.
پدرم فداى آن كسى باد كه لب تشنه بود و با لب عطشان شهيدش كردند.
پدرم فداى آن كسى باد كه جدش محمد مصطفىعليهمالسلام
پيغمبر خداست.
جانم فداى كسى باد كه او فرزند كسى است كه خورشيد به خاطر نماز او برگردانده شد. » راوى گويد: به خدا قسم زينبعليهاالسلام
از گريه خود،
هر دوست و دشمنى را به گريه انداخت.
ديدن مادر در خواب در شام غريبان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در كتاب «مبكى العينون» آمده: در شب شام غريبان، حضرت زينبعليهاالسلام
در زير خيمه نيم سوخته، اندكى خوابيد، در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهراعليهاالسلام
را ديد. عرض كرد: مادرجان، آيا از حال ما خبر دارى؟!
حضرت فاطمه زهراعليهاالسلام
فرمود: تاب شنيدن ندارم. حضرت زينبعليهاالسلام
عرض كرد: پس شكوه ام را به چه كسى بگويم؟
حضرت فاطمه زهراعليهاالسلام
فرمود: «من خود هنگامى كه سر از بدن فرزندم حسينعليهالسلام
جدا مى كردند، حاضر بودم. اكنون برخيز و حضرت رقيهعليهاالسلام
را پيدا كن. »
حضرت زينبعليهاالسلام
از جا بر خاست. هر چه صدا زد، حضرت رقيهعليهاالسلام
را نيافت. با خواهرش ام كلثومعليهالسلام
، در حالى كه گريه مى كردند و ناله سر مى دادند، از خيمه بيرون آمدند و به جستجو پرداختند؛ تا اينكه نزديك قتلگاه صداى او را شنيدند. آمدند كنار بدنهاى پاره پاره؛ رقيهعليهاالسلام
خود را روى پيكر مطهر پدر افكنده و در حالى كه دستهايش را به سينه پدر چسبانيده، است درد دل مى كند.
حضرت زينبعليهاالسلام
او را نوازش داد. در اين وقت سكينهعليهالسلام
نيز آمد و با هم به خيمه بازگشتند.
در مسير راه، سكينهعليهاالسلام
از رقيهعليهالسلام
پرسيد: چگونه پيكر پدر را جستى؟ او پاسخ داد: «آن قدر پدر پدر كردم كه ناگاه صداى پدرم را شنيدم كه فرمود: بيا اينجا، من در اينجا هستم»
غارت اهل حرم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سپاه عمربن سعد به سركردگى شمر بن ذى الجوشن، خيمه گاه را محاصره كردند. شمر ملعون دستور داد: وارد خيمه ها شويد و زينت و زيور زنان را غارت كنيد! جمعيت وارد خيام و حرم رسول خداصلىاللهعليهوآله
شدند و هرچه بود، به غارت بردند. حتى گوشواره حضرت ام كلثوم، دختر اميرالمؤمنينعليهالسلام
را از گوشش كشيدند و گوشهاى آن مخدره را پاره كردند اراذل كوفه جامه زنان را از پشت سر مى كشيدند تا از بدنشان بيرون آورند.
سكينه نعش پدر را در آغوش گرفت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سكينه، دختر امام حسينعليهالسلام
نعش پدر را در آغوش گرفت، هر چه كردند پدر را رها كند، ممكن نشد؛ تا آن كه عده اى اعراب آمدند و به عنف و جبر او را از بدن بابايش جدا كردند.
از سكينه خاتون نقل شده است كه در همين حال شنيدم پدرم مى فرمود:
شيعتى ما ان شربتم ماء عذب فاذكرونى
|
|
او سمعتم بشهيد او غريب فانذبونى
|
ليتكم فى يوم عاشورا جمعيا تنظرونى
|
|
كيف استسقى لطفلى فابوا ان يرحمونى
|
شيعيانم! هر گاه آب گوارا مى نوشيد، مرا ياد كنيد؛ يا اگر غريب و شهيدى را ديديد، بر من بگرييد. اى كاش در روز عاشورا بوديد و مى ديديد چگونه براى طفل شير خوارم آب طلب مى كردم و بر من رحم نكردند.