مصايب حضرت زينب در زمان اسارت
كاروان اسيران از كربلا تا شام
گريه امام زمانعليهالسلام
بر اسيرى زينب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حاج ملا سلطانعلى، كه از جمله عابدان و زاهدان بود، مى گويد:
«در خواب به محضر مبارك امام زمانعليهالسلام
مشرف شدم، عرض كردم: مولاى من! آنچه در زيارت ناحيه مقدسه ذكر شده است كه «فلانذبنك صباحا و مساء و لابكين عينك بدل الدموع دماء» صحيح است؟ فرمود: آرى!
گفتم: آن مصيبتى كه در سوگ آن، به جاى اشك خون گريه مى كنيد، كدام است؟ آن مصيبت على اكبر است؟ فرمود: نه! اگر على اكبر زنده بود، او هم در اين مصيبت، خون گريه مى كرد!
گفتم: آيا مقصود مصيبت حضرت عباسعليهالسلام
است؟ فرمود: نه! بلكه آن حضرت عباس هم در حيات بود، او نيز در اين مصيبت خون گريه مى كرد!
عرض كردم: آيا مصيبت حضرت سيدالشهداءعليهالسلام
است؟ فرمود: نه! اگر حضرت سيد الشهداءعليهالسلام
هم بود، در اين مصيبت خون گريه مى كرد!
پرسيدم: پس اين كدام مصيبت است؟ فرمود: مصيبت اسير عمه ام زينبعليهاالسلام
است. »
خبر اسارت زينب از زبان علىعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود: زمانى كه ابن ملجم - لعنة الله عليه - پدرم را ضربت زد و من اثر مرگ را در آن حضرت مشاهده كردم، به محضرش عرضه داشتم: اى پدرم، ام ايمن برايم حديثى چنين و چنان نقل نمود، دوست دارم حديث را از شما بشنوم.
پدرم فرمود: دخترم، حديث همان طور است كه ام ايمن نقل كرده، گويا مى بينم كه تو و دختران اهل تو در اين شهر به صورت اسيران در آمده، خوار و منكوب مى گرديد. هر لحظه هراس داريد كه شما را مردم بربايند. بر شما باد به صبر و شكيبايى. سوگند به كسى كه حبه را شكافته و انسان را آفريده روى زمين كسى غير از شما و غير از دوستان و پيروانتان نيست كه ولى خدا باشد.
هنگامى كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
اين خبر را براى ما نقل مى نمودند، فرمودند: ابليس - لعنه الله عليه - در آن روز از خوشحالى به پرواز در مى آيد، پس در تمام نقاط دستياران و عفريتهايش را فرا خوانده به آنها مى گويد: اى جماعت شياطين! طلب و تقاص خود را از فرزند آدم گرفته و در هلاكت ايشان به نهايت آرزوى خود رسيده و آتش دوزخ را نصيب ايشان نموديم، مگر كسانى كه به اين جماعت - مقصود اهل بيت پيغمبرصلىاللهعليهوآله
بپيوندند. از اين رو سعى كنيد نسبت به ايشان در مردم تشكيك ايجاد كرده و آنها را بر دشمنى ايشان وا داريد تا بدين وسيله گمراهى مردم و كفرشان مسلم و محقق شده و نجات دهنده اى بر ايشان به هم نرسد، ابليس با اينكه بسيار دروغ گو و كاذب است اين كلام را به ايشان راست گفت، وى به آنها اطلاع داد.
اگر كسى با اين جماعت - اهل بيتصلىاللهعليهوآله
- عدوات داشته باشد، هيچ عمل صالحى برايش نافع نيست، چنانچه اگر با ايشان محبت داشته باشد هيچ گناهى غير از معاصى كبيره ضررى به او نمى رساند.
زائده گويد: حضرت على بن الحسينعليهالسلام
پس از نقل اين حديث برايم فرمودند: اين حديث را بگير ضبط كن. اگر در طلب آن يك سال شتر مى دواندى و در كوه و كمر به دنبال آن تفحص مى كرديد، محققا كم و اندك بود.
دلدارى و پرستارى از امام سجادعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام سجادعليهالسلام
مى فرمايد: در روز عاشورا، وقتى پدرم را كشته و به خون آغشته ديدم و مشاهده كردم كه فرزندان آن حضرت با برادران و عموهاى خود به شهادت رسيده اند و از سوى ديگر زنان و خواهران را مانند اسيران روم و ترك مشاهده كردم، فوق العاده نگران و ناراحت شدم و سينه ام تنگى كرد و نزديك بود كه روح از بدنم جدا شود.
همين كه عمه ام زينب مرا بدين حال ديد، گفت: «ما لى اراك تجود بنفسك يا بقية جدى و ابى و اخوتى»؛ اى يادگار جد و پدر و برادرانم! تو را چه شده است؟ مى بينم كه نزديك است قالب تهى كنى! از مشاهده انى منظره دلخراش بى تابى مكن. به خدا قسم اين (شهادت) عهدى است كه خدا با جد و پدرت كرده است. خدا از مردمى كه ستمكاران آنان ران نمى شناسد، ولى در آسمانها معروف هستند، تعهد گرفته است كه ايشان اين اعضاى پاره پاره و جسدهاى غرقه به خون را به خاك بسپارند. «لهذا الطف علما لقبر ابيك سيد الشهداء لايدرس اثره و... »؛ در اين سرزمين براى قبر پدرت بيرقى برافرازند كه اثر آن از بين نخواهد رفت و به آمد و رفت و شب و روزها محو نخواهد شد. پيشوايان و رهبران كفر و پيروان گمراه آنان، براى از بين بردن آن قبر فعاليت ها مى كنند، ولى تلاش آنها جز بر عظمت آن قبر نخواهد افزود. »
مصايب اسارت از كلام حبيب بن مظاهر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
برخى از فاضلان و دانايان روايت كرده اند كه: چون حسين به كربلا فرود آمد، پرچم را در زمين فرو برده و آن را به كسى از اصحاب و يارانش نداد، پس (سبب آن را) از حضرت پرسيدند؟ فرمود: به زودى صاحب و دارنده آن مى آيد، پس آنان منتظر و چشم به راه بوده ناگاه ديدند غبار و گرد بلند شد، امام حسين به اصحابش فرمود: صاحب و دارنده پرچم اين است كه روى آورده است، ناگاه ديدند حبيب بن مظاهر (يامظهر) است. پس به پا خاسته، فرياد كردند: حبيب آمد. پس (فرياد ايشان را) زينب دختر اميرالمؤمنينعليهالسلام
شنيده فرمود: اين مردى كه روى آورده است كيست؟ به او گفته شد: حبيب بن مظاهر است فرمود: سلام و درود مرا به او برسانيد پس تحيت و درودش را به او رساندند، و چون روز دهم محرم شد حبيب آمد و برابر خيمه و خرگاه زنان نشست، در حالى كه سرش را در دامانش گرفته گريه مى كرد. سپس سرش را بلند كرد و گفت: آه آه! اى زينب (مى بينم) روزى يافته مى شوى كه تو را بر شتر كج رفتار (كه معتدل و ميانه رو نيست) سوار كرده و به شهرها مى گردانند، و سر برادرت حسين رو به رويت باشد، و گويى اين سر من (بريده شده) به سينه اسب آويخته گرديده كه آن را به و دو زانوى خود مى زند، پس زينب سرش را به ستون خيمه و خرگاه زده فرمود: ديشب برادرم مرا به اين (پيشامد) خبر داده و آگاهم ساخت.
ناگفته نماند: از اين سخنان حبيب بن ظاهر دانسته مى شود كه آن جناب علم منايا و بلايا (مرگها و پيشامده مصايب و اندوه ها) را مى دانسته.
هنگام سوار شدن بر محمل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آن ايام خوش، هر گاه زينب مى خواست سوار بر محمل گردد، قمر بنى هاشم و على اكبر و سيدالشهداء او را كمك مى كردند تا به راحتى بر محمل سوار شود. عباس كمك او مى كرد تا سوار گردد. على اكبر طناب شتر را گرفته و سيدالشهداء كمر خواهر و دستهاى او را مى گرفت تا سوار محمل شود.
اما وقتى اسراء را خواستند از كربلا به كوفه انتقال دهند، زينب تمام زنان و طفلان را سوار نمود و فقط خود ماند كه سوار گردد. يادش به دوران خوش وصل تلاقى نمود. برگشت و رو به مقتل شهدا صدا زد: «برادرم عباس!على اكبر! برخيزيد كه وقت سوارى آمده، مرا سوار بر محمل نماييد. برخيزيد كه كه وقت اسيرى رسيده است. حسينم برخيز!... »
تازيانه به زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از بعضى مقاتل عامه نقل شده است: زمانى كه اهل بيتعليهالسلام
را وارد شام نمودند عليا مخدره زينبعليهاالسلام
به شمر ملعون فرمود: ما را از راه خلوتى عبور دهيد. آن لعين اعتنا نكرد و چند تازيانه به بى بى زد. عليا مخدره ناراحت شد و به زمين امر فرمود: فرو ببر او را، و زمين تا كمر او را فرو برد. صداى نازنين امام حسنعليهالسلام
بلند شد: خواهر، براى رضاى خدا صبر كن. بى بى زينب به زمين امر فرمود: رهايش كن، و زمين رهايش كرد.
ديدن صحنه دلخراش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينبعليهاالسلام
از كجاوه روى آورده سر برادرش را ديد و به سختى پيشانى خود را به چوب جلو كجاوه زد، تا اينكه ديدم خون از زير مقنعه و روسرى او بيرون مى شد، و تكه پارچه اى را به آن خون اشاره نمود، يعنى تكه پارچه اى روى آن زخم نهاد.
ناگفته نماند: عليا حضرت زينبعليهاالسلام
با آن همه صبر و شكيبايى كه داشت چگونه و چرا با ديدن سر و مطهر برادر پيشانى اش را به چوب كجاوه زد، طورى كه از آن خون جارى و روان گشت؟ مى توان گفت: از بسيارى مصايب و اندوه ها و صبر و شكيبايى و خوددارى نمودن خون در قلب و همه جاى بدن او فشار آورد كه حتما بايستى حجامت (بادكش كردن و خون گرفتن از بدن به وسيله مكيدن با شاخ و جز آن و تيغ زدن به پوست بدن) يا فصد (رگ زدن) نمود، تا خون از فشار باز ايستد و پيشامدى روى ندهد، و چون وسيله حجامت و فصد نبود، به اشاره سر بريده امامعليهالسلام
سرش را به سختى به چوب كجاوه زده تا خون گرفته شده از فشار باز ايستد، و مى توان «فنطحت جبينها» به صيغه مجهول خواند، يعنى عليا حضرت زينبعليهاالسلام
چون روى آورد و سرش را از كجاوه بيرون نمود و سر برادرش را ديد پيشانى به چوب جلو كجاوه زده شد، و اينكه به جاى «نطح »، «نطحت» گفته، براى آن است كه جبين براى مذكر و مؤ نث استعمال شده و و به كار رفته مگر اينكه گفته شود: اين سخن درست نيست براى اينكه جبين كه براى مذكر و مؤ نث استعمال مى شود به معنى جبان و ترسو است نه به معنى پيشانى، «والله العالم».
خلاصه عليا حضرت زينبعليهاالسلام
در آن هنگام آغاز نموده و فرمود:
۱- اى هلال و ماه نو (ماه شب اول ماه قمرى) كه چون به حد و پايان كمال و آراستگى رسيد (ماه شب چهارده شد)، پس خسوف و ماه گرفتن آن فرا گرفت و غروب و ناپديد شدن را آشكار ساخت. (اينكه عليا حضرت زينبعليهاالسلام
سر برادر را تشبيه به هلال و ماه نو نموده، شايد براى آن بوده كه اهل كوفه با دست هاشان به يكديگر اشاره به سر مقدس اباعبدالله الحسينعليهالسلام
مى كرده و مى گفتند: اين است سر امام حسينعليهالسلام
چنان كه مردم هنگام استهلال و جست و جوى ماه نو كردن، به ويژه در شب اول ماه رمضان و شب اول ماه شوال و ذى الحجه، با دست هاشان به يكديگر هلال و ماه نو را كه به شكل كمان ديده مى شود، اشاره نموده، نشان مى دهند).
۲- اى پاره دل من! (اين پيشامدها) گمان نمى بردم، اين كار تقدير و نوشته شده بود (خداى تعالى حكم نموده و فرمان داده و خواسته است).
۳- اى برادر! با فاطمه خردسال سخن بگو كه محققا نزديك است دل او (از فراق و جدايى) گداخته شود.
۴- اى برادر! دل تو بر ما مهربان بود، چه شده است آن را كه سخت و استوار گرديده (چرا به ما التفات نداشته و روى نمى آورى)؟
۵- اى برادر! كاش (زين العابدين) على (بن الحسين) را هنگام اسيرى و دستگيرى و يتيمى و بى پدرى مى ديدى كه به جا آوردن واجبات را به نحو كامل طاقت و توانايى ندارد و (و در برخى از نسخ و نوشته «لا يطيق جوابا» نوشته شده، يعنى جواب و پاسخ دادن را طاقت ندارد و اين انسب و شايسته تر است).
۶- هر گاه او را به زدن (با تازيانه و جز آن) به درد آورند با ذلت و خوارى تو را صدا زند، در حالى كه اشك ريزان (از چشمانش) جارى و روان سازد.
۷- اى برادر! او را به خود بچسبان و نزديك گردان و دل ترسانش را تسكين داده و آرام نما.
۹- چه بسيار يتيم و پدر مرده ذليل و خواست است، هنگامى كه پدرش را فرياد نموده و بخواند و پاسخ دهنده اى او را نبيند.
توجه به سر برادر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زينب كبرىعليهاالسلام
توجه به سر برادر نمود، حضرت به او فرمود: «يا اختاه اصبرى فان الله معنا»؛ خواهر جان، صبر كن كه خدا با ماست.
در سرالاسرار (ص ۳۰۶)، و نيز منهاج الدموع (ص ۳۸۵) و كتاب عوالم (ص ۱۶۹) آمده كه منهال گفت: سوگند به خدا، ديدم سر امام حسينعليهالسلام
در شهر شام بالاى نيزه مكرر مى فرمود: «لا حول و لاقوة الا بالله».
گشودن چشم به چهره مبارك امام حسينعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت آيت الله مرعشى (ره) فرمودند: وقتى كه حضرت فاطمهعليهاالسلام
قنداقه حضرت زينبعليهاالسلام
را به محضر رسول اللهصلىاللهعليهوآله
برد؛ اين نوزاد عزيز فاطمهعليهاالسلام
چشم مبارك را براى هيچ كدام از اهل بيت باز نكرد و تنها وقتى قنداقه در بغل امام حسينعليهالسلام
قرار گرفت، چشم مباركش را گشود!
و افزودند: در مجلس يزيد - عليه اللعنة و العذاب - نيز سر مبارك آقا از فراز نيزه به تمام اسرا نگاه كرد، ولى وقتى كه مقابل حضرت زينب كبرىعليهالسلام
رسيد، چشمها را روى هم گذاشت و از گوشه هاى چشم مباركش اشك جارى شد. گويى مى خواست فرموده باشد كه: خواهر عزيز، از اينكه اين همه محبت به يتيمانم كرده ايد، ممنون شما هستم، و بيش از اين مرا خجل مكن.
مسير اهل بيت از كوفه تا شام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بارى، خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآله
را به سوى شام حركت دادند. مسيرى كه براى بردن آنها از كوفه تا شام انتخاب كرده بودند، دوازده شهر يا قصبه و قريه بود كه برخى نام آنها را به اين شرح نوشته اند: تكريت، لينا، جهينه، موصل، سينور، حماه، معره نعمان، كفر طاب، حمص، بعلبك، دير راهب و حران.
برخى ديگر از اين مناطق نيز نام برده اند: قادسيه، حرار، عروه، ارض صلينا، وادى نخله، ارمينا، كحيل، تل عفة، جبل سنجار، عين الورد، دعوات، قنسرين و حلب، كه جمعا بيست و پنج منزل و جايگاه مى شود و برخى هم تا چهل مكن نام برده اند كه در بيشتر اين شهرها يا قصبات وقتى مأموران پسر زياد و همراهان وارد مى شدند و مردم با آگاهى از ماجرا و وضع اسيران همراهشان، و آنها را مى شناختند، با عكس العمل شديد و تنفر و انزجار اهالى و ساكنان رو به رو مى شدند و بر يزيد و كشندگان امامعليهالسلام
نفرين و لعنت مى فرستادند حتى در برخى از جاها برخوردهايى هم ميان آنان و مأموران رخ مى داد، در چند جا نيز آنها را به شهرها و قصبه ها راه ندادند. در كتابهاى معتبر تاريخى از بانوى بزرگوار ما حضرت زينبعليهاالسلام
در طول اين راه سخنى و يا خطبه اى نقل نشده است. البته در پاره اى از نقلهاى غير معتبر آمده است كه آن مكرمه در قادسيه چند شعر به صورت مرثيه خوانده است مانند:
ماتت رجالى و افنى الدهر ساداتى
|
|
و زادنى حسرات بعد لو عاتى
|
يسيرونا على الاقتاب عارية
|
|
كاءننا بينهم بعض الغنيمات
|
عزّ عليك رسول الله ما صنعوا
|
|
باهل بيتك يا نور البريات
|
يزيد سرمست و مغرور و دار و دسته او كه شهادت امامعليهالسلام
و ياران او را پيروزى بزرگى براى خود مى پنداشتند براى ورود خاندان آن حضرت به صورت اسيران جنگى جشن و چراغانى مفصلى ترتيب داده بودند و هر گوشه شهر را به نحوى آذين بسته و دسته هاى خواننده و نوازنده را در نقاط مختلف شهر مستقر ساخته و به شادى و پايكوبى واداشته بودند.
از سهل بن ساعدى نقل شده است كه مى گويد:
آن روز من از شام مى گذشتم و مى خواستم به بيت المقدس بروم. با مشاهده آن منظره متحير شدم و هر چه فكر كردم كه اين چه عيدى است كه مردم اين گونه شادى مى كنند و من از آن بى اطلاعم متوجه نشدم تا آنكه با جمعى روبه رو شدم كه با هم گفت و گو مى كردند. از آنها پرسيدم: آيا شما عيدى داريد كه من نمى دانم؟!
گفتند: اى پيرمرد! مثل اينكه در اين شهر غريب هستى؟
گفتم: من سهل بن سعد هستم كه افتخار درك محضر رسول خداصلىاللهعليهوآله
را داشته و آن حضرت را ديده ام.
گفتند: اى سهل! عجب اين است كه از آسمان خون نمى بارد و زمين اهل خود را فرو نمى برد!
پرسيدم: براى چه؟ مگر چه شده است؟
گفتند: اين سر حسين بن علىعليهالسلام
است كه براى يزيد مى آورند... تا آخر حديث.
از كامل بهايى نقل شده است كه: خاندان پيغمبر را سه روز در خارج شهر شام نگه داشتند تا شهر را چراغان و زينت كنند. در اين سه روز شام را به نحوى بى سابقه تزيين كردند. آن گاه گروه بسيارى حدود پانصد هزار نفر زن و مرد براى تماشا به استقبال كاروان اسيران از شهر خارج شدند و سركردگان و اميران نيز دف زنان و رقص كنان و پايكوبان حركت كردند...
اين راوى پس از تشريح وضع مردم و جشن و سرور آنها مى نويسد: در آن روز كه چهارشنبه شانزدهم ربيع الاول بود، جمعيت در بيرون شهر به قدرى زياد بود كه روز محضر را در يادها زنده مى كرد. براى يزيد بن معاويه سراپرده وسيع و تختى نصب و حاشيه آن را به انواع جوهر مرصع كرده و در اطراف آن كرسيهاى زرين و سيمين نهاده بودند...
به هر صورت از مجموع اين نقل ها معلوم مى شود چه تدارك عظيمى براى اين جشن شوم ديده و چه مراسمى بر پا كرده بودند معلوم است كه در چنين شرايطى بر خاندان مظلوم و داغديده اهل بيت پيغمبر، با ديدن آن مناظره و احوال چه گذشته است!
از بانوى قهرمان ما در اين مراسم و اوضاع و احوال سخنى نقل نشده، مگر پس از ورود به مجلس يزيد، كه آن جا چنان غرور و نخوت او را درهم شكست و او را چنان با چند جمله كوبنده و يك سخنرانى پر مغز و فصيح رسوا مى كرد كه مجال هر گونه عوام فريبى و عذر خواهى واداشت، و چنان حساب شده و دقيق و با قدرت قلب، او را به محاكمه كشيد كه عموم محدثان و مورخان شجاعت آن حضرت را در اين محاكمه كشيدن و گفت و گو ستوده اند.
خطابه زينبعليهاالسلام
در كوفه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
، بلافاصله امانت بزرگ پى گيرى راهش، به دوش زينب كبرىعليهاالسلام
گذارده شد و او با سخنان آتشين خود، خفتگان را بيدار و ياغيان و سركشان را رسوا مى كرد.
هنگامى كه كاروان اسيران، در آن جو پر از ظلم و خفقان به كوفه رسيد، زنان و مردان و كودكان كوفه در دو طرف مسير صف كشيده بودند و نظاره مى كردند. برخى ناراحت و برخى بهت زده و گروهى نيز از شدت تأثر اشك مى ريختند. حضرت زينب نگاهى به مردم افكند و با اشاره خواست همه سكوت كنند. آن گاه با شجاعتى بى نظير و على وار به سخنرانى ايستاد:
«هان، اى مردم كوفه! اى اهل نيرنگ و فريب! گريه مى كنيد؟!اى كاش هيچ گاه اشك چشم هايتان تمام نشود و هرگز ناله هايتان خاموش نگردد. همانا مثل شما مثل زنى است كه رشته خويش را پس از خوب بافتن،
پنبه نمايد. شما سوگندهاى خود را دست آويز فساد، در ميان خويش قرار داديد.
«هان! آگاه باشيد! چه بد است آن بار گناهى كه بر دوش گرفته ايد.
و عار شديد ننگى كه هيچ گاه لكه آن از دامن خود نتوانيد شست و چگونه مى توانيد اين ننگ را بشوييد كه نواده خاتم پيامبران و معدن رسالت را كشتيد، در حالى كه او مرجع رفع اختلافها و راهنماى زندگى تان بود و سرور و سالار جوانان اهل بهشت. گناهى بس بزرگ و كارى بسيار شوم مرتكب شده ايد.
«آيا تعجب مى كنيد اگر آسمان خون ببارد؟ آگاه باشيد كه چه بد و زشت بود آنچه نفستان به شما فرمان داد كه هم خدا را بر شما خشمگين نمود و هم در عذاب جاودانه خواهيد بود.
«آيا مى دانيد كه كدام جگرى را شكافتيد؟ و چه خونى را ريختيد؟ و كدام پرده نشينانى را از پرده بيرون كشيديد؟ كارى بس زشت و منكر مرتكب شديد كه نزديك است آسمان ها از هول آن فرو ريزند و زمين بشكافد و كوه ها از هم متلاشى گردند. »
خطابه زينبعليهاالسلام
در دار الاماره ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينب كبرىعليهاالسلام
نه تنها با مردم كوفه سخن گفت و آنان را بر كار زشتى كه مرتكب شده بودند ملامت و عتاب كرد، كه در دارالاماره «ابن زياد» نيز چنان نيرومندانه ايستاد و سخن پرخاشگرانه گفت و آن پليد را كه سرمست پيروزى (پندارى) بود، حقير و كوچك شمرد كه توان سخن گفتن را از او گرفت.
ابن زياد براى اينكه زينب كبرىعليهاالسلام
را كوچك بشمارد، رو به آن حضرت كرده و گفت: خداى را شكر، كه شما را رسوا نمود و مردان شما را كشت و وحى و اخبارتان را دروغ گردانيد!!
زينبعليهاالسلام
، اين مرد آفرين روزگار، بى آنكه هيبت مجلس در روح بلندش كوچك ترين تأثیرى گذارد، با نگاهى تحقيرآميز، در پاسخ فرمود:
«الحمد لله الذى كرمنا بنبيه و طهرنا من الرجس تطهيرا. انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا. ثكلتك امك يا ابن مرجانة»؛ حمد و سپاس خدا را كه ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و از هر پليدى و آلودگى پاك و مبرا ساخت و همانا شخص تبه كار رسوا مى شود و بدكار دروغ مى گويد و او غير از ماست مادرت به عزايت بنشيند، اى فرزند مرجانه!»
عبيدالله در حالى كه از خشم، رگ هاى گردنش پر از خون شده بود، با مسخره گفت: چگونه ديدى كار خدا را درباره برادرت و خاندانت؟
زينبعليهاالسلام
با همان بى اعتنايى فرمود:
«ما راءيت الا جميلا اولئك قوم كتب الله عليهم القتل فبرزو و الى مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتختصمون عنده فانظر لمن الفلج يابن مرجانة»؛ هر چه ديدم (چون در راه خدا بود) زيبايى و خير بوده است.
آنان گروهى بودند كه خداوند كشته شدن را بر آنها نوشته بود و از اين روى (مردانه) به قتلگاه خويش شتافتند و زود است كه خداوند تو و آنها را در يك جا جمع كند و در پيشگاه او محاكمه شويد، تا معلوم شود حق با كيست اى پسر مرجانه!»
دفاع از امام سجادعليهالسلام
در مجلس ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام سجادعليهالسلام
را در برابر ابن زياد آوردند. پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: من على بن الحسينم. گفت: على بن الحسين كه در پيكار با ما كشته شد و خدا او را از پاى در آورد. فرمود: آن شير بيشه شجاعت كه شربت شهادت نوشيد برادر من علىعليهالسلام
بود كه او را بر خلاف انتظار تو مردم شهيد كردند نه خدا. پسر زياد گفت: چنان نيست كه مى گويى، بلكه خدا او را كشت. امام سجادعليهالسلام
اين آيه را تلاوت فرمود كه مردمان را در هنگام فرا رسيدن مرگشان مى ميراند. پسر زياد خشمگين شده و گفت: شگفتا هنوز آن جراءت و توانايى در تو باقى مانده كه پاسخ مرا بدهى و گفته مرا زير پا اندازى. اينك بياييد او را برده و گردن بزنيد.
زينبعليهاالسلام
بى تاب شده خود را به دامن سيد سجاد انداخته، پسر مرجانه را مخاطب قرار داد و فرمود: آن همه خونها كه از نما ريختى، هنوز كاسه انتقام تو را لبريز نكرده و آرام نگرفته كه باز هم مى خواهى گرگ وار خون ما را بياشامى؟
آن گاه دست به گردن سيد سجاد درآورده فرمود: سوگند به خدا دست از يادگار برادر بر نمى دارم و از او جدا نمى شوم و اگر مى خواهى او را به قتل آورى مرا هم با او بكش.
مرا با او بكش تا هر دو باهم
|
|
شويم آسوده از اين محنت و غم
|
پسر زياد، نگاه عجيبى به عمه و برادرزاده نموده و گفت: شگفت از خويشاوندى و مهر پيوندى! سوگند به خدا خيال مى كنم زينب دوست مى دارد هر گاه قرار شود برادرزاده او را بكشم، او را هم با وى به قتل برسانم. آن گاه دستور داد دست از او برداريد و بيمارى و ناتوانى براى بيچارگى او كافى است.
آيينه عفاف در مجلس ابن زياد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اسيران آل پيغمبر اكرمصلىاللهعليهوآله
را به مجلس پسر زياد وارد كردند. در ميان اسيران، زينب كبرى يا آيينه عفت و پاكدامنى و فصاحت علىعليهالسلام
كه سخت اندوهناك بود و كهنه ترين جامه ها را پوشيده بود، به طور ناشناس در يك طرف مجلس قرار گرفت و كنيزان اطرافش را احاطه كردند.
ابن زياد پرسيد: اين زدن كه از برابر ما گذشت بو در يك طرف مجلس قرار گرفت و زنان اطراف او را گرفتند كيست؟
زينبعليهاالسلام
پاسخ او را نداد.
پسر زياد بار ديگر همان سئوال را مكرر كرد. يكى از كنيزان او را معرفى كرده و گفت: اين زن، يادگار زهرا دختر رسول خداست.
ابن زاد كه او را شناخته، مخاطب ساخته و گفت: ستايش خدا را كه شما را رسوا كرد و از دم تيغ گذرانيد و دروغ شما را آشكار نمود.
زينبعليهاالسلام
، در اين جا طاقت نياورده و فرمود: ستايش خدا را كه ما را به بركت پيمبر بزرگوارش گرامى داشته و از پليدى پاك و پاكيزه نموده و همانا آدم بدكار رسوا مى شد و دروغ مى گويد و او هم غير از ماست.
پسر زياد پرسيد: چگونه يافتى كارى كه خدا با خاندان تو به انجام آورد؟
زينبعليهاالسلام
فرمود: خداى متعال كشتن در راه خودش را براى آنان مقدر فرموده بود و آنها به طورى كه او اراده كرده بود كشته شدند و به آرامگاههاى هميشگى خود رهسپار شدند و به زودى خدا ميان تو و ايشان گرد خواهد آورد و در پيشگاه داد او حجت خواهند كرد و با شما دشمنى خواهند نمود.
از اين سخنان كه بر خلاف انتظار پسر زياد بود و نمى خواست در چنان محفلى با اين گونه سخنان رو به رو شود، آتش خشمش شعله ور شد و خواست او را سياست كند.
عمروبن حرث به شفاعت برخاسته، اظهار داشت: اى پسر زياد، گوينده اين سخنان زن است و زن را نمى توان در برابر گفته هايش مؤ اخذه كرد و از او خرده گيرى نمود.
نمى شايد زنان را سخت گفتن
|
|
به بد گفتن جزاى بد شنفتن
|
پسر زياد كه پاسخ صحيحى نداشت، دهان نحس خود را گشوده و گفت: خداى متعال دل مرا از كشتن سركشان و عاصيان خاندان تو شفا داد.
زينبعليهاالسلام
از شنيدن اين گفته سخت ناراحت شد، چنان كه سراپاى او را آتش زد و شروع كرد به گريستن و فرمود:
اى بى حيا! به جان خودم سوگند، بزرگ مرا شهيد كردى و پرده عزت و آرزوى مرا دريدى و شاخه بارور مرا جدا نمودى و اصل مرا از بن برانداختى و هر گاه از چنين امر خيرى كه اساس آسمان و زمين را به لرزه در آورد شفا پيدا كردى، چنان است كه مى گويى شفا يافته.
پسر زياد كه اين بار هم با سخنان درشت و در عين حال اندوه آور رو به رو شد، گفت: اين زن سخن پرداز است و پدر او هم سراينده سخن پردازى بود.
زينبعليهاالسلام
فرمود: زن را با سخن پردازى چه مناسبت! من علاوه بر اين مأموريت، كار ديگرى دارم كه بايد به انجام آن بپردازم:
زنان با با سخن سنجى چه كار است
|
|
مرا اين سان سخن گفتن شعار است
|
ليكن بى حيايى و خونريزى تو كار مرا به جايى رسانيد كه بايد آتش درونى خود را بدين وسيله خاموش بسازم.
خطابه زينبعليهاالسلام
در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينبعليهاالسلام
پس از ورود به شام و حضور در مجلس يزيد، با سخنان على گونه اش چنان يزيد را رسوا كرد و او را به گريه واداشت كه توان پاسخ گويى از او سلب شد.
زينب در مجلس شام خطاب به يزيد كرده و فرمود:
«افسوس كه ناچار به گفت و گو با تو هستم، و گرنه من تو را كوچك تر و حقيرتر از اين مى دانم كه با تو سخن گويم... قسم به خدا كه جز از خدا ترسى ندارم و جز به او نزد كسى شكايت نمى برم... هر مكر و خدعه اى دارى به كارگير و هر تلاشى دارى بكن و هر چه مى توانى با ما دشمنى نما؛ ولى بدان، به خدا سوگند نمى توانى ياد ما را محو كنى و ذكر اهل بيت را از بين ببرى. »
آن گاه سخنانى كوتاه رد و بدل مى شود و پس از اين كه تمام حاضران با شگفتى و تعجب، اين همه شجاعت را ملاحظه مى كنند، حضرت زينبعليهاالسلام
خطبه اش را شروع مى كند كه بخش هايى از آن را نقل مى كنيم:
«اى يزيد! آيا پنداشتى كه چون بر ماس سخت گرفتى و اطراف زمين و آفاق آسمان را بر ما تنگ نمودى و ما را مانند اسيران به اين طرف و آن طرف كشاندى، اكنون ما در نزد خدا خوار گشته ايم و يا تو را در نزد او قرب و منزلتى است؟!...
بدان كه اگر خدا به تو مهلتى داده است، براى اين است كه مى فرمايد: «و لا يحسبن الّذين كفروا انّما نملى لهم خير الانفسهم، انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين
»
كافران هرگز نپندارند كه اگر به آنها مهلتى داديم به سود آنان است، چرا كه ما به آنها مهلت مى دهيم تا بيشتر گناه كنند و آن پس عذابى خوار كننده بر ايشان خواهد بود.
«آيا اين از عدالت است، اى فرزند آزاد شدگان! كه دختران و كنيزانت را در پس پرده نگه دارى و دختران رسول خدا را مانند اسيران به هرسو بگردانى؟!
«آيا باز آرزو مى كنى كه اى كاش پيرمردان، كه در بدر كشته شدند، امروز را شاهد بودند؟! بى آنكه خود را گنه كار بشمارى يا گناهت را سنگين بدانى...
«اى يزيد! به خدا قسم تو جز پوست خود نشكافتى و جز گوشت بدن خود قطع نكردى و خواه ناخواه به زودى نزد رسول خداصلىاللهعليهوآله
باز خواهى گشت و اهل بيتعليهالسلام
و پاره هاى تنش را نزد او در «حظيرة القدس» خواهى يافت؛ همان روز كه خداوند پراكندگى آنان را به اجتماع مبدل گرداند. «و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند رهم يرزقون»
؛ هرگز نپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانند، بلكه زنده اند و نزد پروردگارشان روزى مى يابند.
«و به زودى تو، و آن كس كه تو را به اين مقام رسانيد و بر گردن مؤمنان مسلط كرد، خواهيد دانست كدام يك از ما بدكارتر و از نظر نيرو، ضعيف تريم؛ در آن روزى كه داور خداست و دشمن طرف مقابل تو، جد ماست و اعضاى بدنت عليه تو گواهى خواهند داد... در آن هنگام كه تو جز به اعمالى كه از پيش فرستاده اى دسترسى نخواهى داشت، به پسر مرجانه پناه مى برى و او نيز به تو پناه مى برد، در حالى كه ناتوانى و پريشانى خود و همكاران و يارانت را در برابر ميزان عدل الهى خواهى ديد. آن گاه در مى يابى كه بهترين توشه اى كه براى خود اندوخته اى، كشتن ذريه محمدصلىاللهعليهوآله
مى باشد!!»
يزيد از شنيدن اين سخنان، كه چون نيزه اى بر قلبش وارد شده بود، از وحشت و تأثر بر خود مى لرزيد و توانايى پاسخ گفتن نداشت. ناچار روى را از زينبعليهاالسلام
بگردانيد.
پس از چندى كه حضرت سجادعليهالسلام
نيز سخنانى به او فرمود، شروع كرد به ناسزا و لعنت بر ابن مرجانه فرستادن، تا اينكه شايد خودش را از آن مهلكه نجات دهد! سپس دستور داد تا اهل بيت را با كمال احترام!
به مدينه برگردانند.
نفرين زينبعليهاالسلام
در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از كتاب مقتل ابن عصفور (متوفى سال ۶۶۶ يا ۶۶۹) است، اينكه يكى از بى خردان پست فرومايه در مجلس يزيد (خدا او را لعنت نموده از رحمتش دور گرداند) گفت: حسين در گروهى از اصحاب و ياران و خويشان و كسانش (به كربلا) آمد، پس ما برايشان هجوم و تاخت و تاز نموديم و برخى از آنان به برخى پناه مى برد و ساعتى نگذشت مگر آنكه همه آنها را كشتيم.
پس صديقه صغرى زينب كبرىعليهاالسلام
فرمود:
مادرها تو را از دست دهند و گم گردانند (در سوگ تو نشينند) اس بسيار دروغگو! محققا شمشير برادرم حسين، خانه اى را در كوفه (بر اثر كشتن كسى از اهل آن) ترك نكرده و رها ننموده، مگر آنكه در آن خانه مرد گريان و زن گريه كننده و مرد زارى و شيون كن و زن زارى و شيون كننده است.
فرياد زينبعليهاالسلام
در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى اسيران را وارد مجلس يزيد (حرام زاده) كردند، حضرت امام زين العابدينعليهالسلام
خطاب به يزيد فرمود: اى يزيد، اگر جد ما، ما را به اين حالت ديده و از تو مى پرسيد كه عترت مرا چرا به اين حال به مجلس حاضر كرده اى، چه در جواب مى گفتى؟!
يزيد چون اين سخن بشنيد، امر كرد كه غل و قيدها را از پيكر او برداشتند و اذن داد كه زنان بنشينند و به روايتى سوهانى خواست و به دست خودش با آن سوهان آهنى را كه بر گردن امام سجادعليهالسلام
بود بريد و گفت: مى خواهم كه كسى ديگر را بر تو منتى نباشد. سپس دستور داد تا طشت طلايى حاضر كردند و سر امام حسينعليهالسلام
را در آن گذاشتند.
پس چون زينبعليهاالسلام
يزيد را ديد كه چنين كرد، فرياد «يا حسيناه، يا حبيب رسول الله» برآورد و گفت: يا اباعبدالله، گران است بر ما كه تو را به اين حال ببينم و گران است بر تو كه ما را به اين حالت مشاهده نمايى.
پس از سخنان زينبعليهاالسلام
دست دراز كرد و روپوش را از سر برداشت، ناگاه نورى از آن ساطع شد و به آسمان بلند شد و همه حاضران را مدهوش ساخت. نيز به روايتى، آن لبها حركت كرده و شروع به خواندن قرآن نمود و گويا اين آيه شريفه را خواند: «و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون».
يزيد چون ديد رسوا مى شود و خواست امر را بر حضار مشتبه سازد، چوب خيزرانى را كه در دست داشت بر لب و دندان امام حسينعليهالسلام
زد.
دفاع از دختر امام حسينعليهالسلام
در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فاطمه دختر امام حسينعليهالسلام
مى فرمايد: هنگامى كه ما را با آن وضع رقت بار وارد مجلس يزيد نمودند، يزيد از مشاهده حال ما متأثر شد. همان وقت يكى از شامى ها كه آدمى سرخ گون بود، چشمش به من كه دخترى زيبا چهره بودم افتاد. به يزيد گفت: چقدر مناسب است اين كنيزك را به من ببخشايى. موى بر اندام من راست شد و لرزه سراپاى مرا فرا گرفت و خيال كردم چنين واقعه هم بايد اتفاق بيفتد، بى تابانه جامه عمه ام را به دست گرفته و به دامن او پناهنده شدم.
زحرف شامى آن كودك بر آشفت
|
|
در آن آشفتگى با عمه اش گفت
|
يتيمى بس نبود اين ناتوان را
|
|
كه خدمتكار باشم اين خسان را
|
عمه ام كه مى دانست هيچ گاه يك چنين اتفاقى صورت مقصود به خود نمى گيرد، به آن مرد شامى خطاب كرده و گفت: به خدا دروغ مى گويى و براى هميشه مورد سرزنش خويش و تبار خواهى بود. چنان نيست كه پنداشته اى! نه تو مى توانى به اين مقصود برسى و نه يزيد مى تواند به اين آرزو نايل گردد.
يزيد در خشم شده و گفت: دروغ مى گويى، من مى توانم به او دست پيدا كنم و اگر بخواهم اراده خود را صورت عمل مى پوشانم.
زينبعليهاالسلام
فرمود: هيچ گاه به مراد خود نمى رسى و خدا تو را توان چنين منظورى نخواهد داد و هرگاه بخواهى پيش از اين در انجام اين منظور پافشارى بنمايى، بايد از آيين ما دست بردارى و به دين ديگران در آيى.
يزيد از زيادى خشم پريشان شده گفت: با مثل منى چنين سخن مى گويى و مرا به بى دينى نسبت مى دهى. همانا برادر و پدر تو از دين خارج شدند.
زينبعليهاالسلام
فرمود: اى يزيد، اگر اندك دينى تو و جد و پدرت داشته ايد، از بركت راهنماييهاى پدر و برادر من بوده است.
يزيد گفت: دروغ مى گويى اى دشمن خدا!
زينبعليهاالسلام
فرمود: آرى، امروز بر حمار مقصود سوار شده اى و بر اريكه سلطنت نشسته اى، بايد ستم كنى و به نيروى جهاندارى خاندان حضرت رسالت را هدف فحش و ناسزا قرار دهى.
يزيد مانند آنكه از اين سخن به خود آمده، خجالت كشيد و ساكت شد. آن مرد شامى كه خيال كرد بالاخره ممكن است به مقصود خود برسد و از اين سفره ظلمى كه گستره شده او هم سهمى برده باشد، دوباره خواهش خود را اعاده كرد. يزيد كه سخت افسرده شد و به بى خردى و بى دينى نسبت داده شده بود، گفت: دور شو! خدا تو را بكشد.
دعاى زينبعليهاالسلام
در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از سخنرانى زينبعليهاالسلام
در مجلس در مجلس يزيد، او در حضور جمع دعا كرد و چنين گفت: «اللهم خذ بحقنا»: خداوندا، حق ما را از ايشان بگير.
«وانتقم من ظالمنا»: انتقام ما را از كسانى كه در حق ما ستم كردند بگير.
«واحلل غضبك على من سفك دمائنا و نفض ذِمارَنا وَ قَتَلَ حُماتِنا، وَ هَتَكَ عَنَّا سُدُولَنا»؛ و خشم و غضبت را بر آنان كه خون ما را ريختند، نازل فرما.
و آنان كه آبروى ما را ريختند و حاميان ما را كشتند، آنها را غضب فرما و آنان كه پرده حرمت ما را پاره كردند، به خشم و غضب خود گرفتار فرما.
زينبعليهاالسلام
و سه در خواست از يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
پس از آنكه زينبعليهاالسلام
و ساير زنان وارد مجلس يزيد شدند و مورد تجليل و تكريم قرار گرفتند، به ياد تحقير و اهانتهايى افتادند كه در همين مجلس از سوى يزيد به ايشان شده بود. از اين رو، نخست مشغول ناله و زارى شدند.
پس از لحظاتى يزيد از پشت پرده سر بر كشيد و از آنان معذرت خواهى كرد و به زينب گفت: ناله و شيون چه فايده دارد، صبر و بردبارى پيشه ساز، و از هم اكنون شما در اقامت در دمشق و يا رفتن به مدينه مخير هستيد. ضمنا هر نوع حاجتى داريد بگوييد تا بر آورده نمايم.
در اين هنگام زينبعليهاالسلام
بدون اينكه اظهار كوچكى و زبونى كند با خطاب «يابن الطلقاء»
سه چيز از او درخواست كرد:
۱- عمامه نيايش پيغمبرصلىاللهعليهوآله
كه آن را از سر حسينعليهالسلام
برداشته بودند.
۲- مقنعه مادرش فاطمهعليهاالسلام
كه آن را از زينبعليهاالسلام
ربوده بودند.
۳- پيراهن برادرش حسينعليهالسلام
را كه از بدنش بيرون آورده بودند.
تشت اندوه و بلا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دوبار، تشتى را مقابل زينبعليهاالسلام
قرار دادند كه او را غمگين كرد:
يك بار، وقتى برادرش حسن، لخته هاى جگرش را ميان تشت مى ريخت و چهره اش به سبزى مى گرايد.
بار دوم وقتى بود كه سر بريده و غرق به خون برادرش را در مجلس يزيد در تشت ديد كه يزيد با چوب خيزران بر لب و دندان مى زد و جسارت مى كرد.
زينب خطاب به سر فرمود: «واحبيباه، يابن مكة و منى، يابن بنت المصطفى!».
پاره كردن گريبان در مجلس يزيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد دستور داد ريسمانها را بريدند. سپس سر امام حسينعليهالسلام
را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جاى دادند كه آن سر مقدس را نبينند. ولى على بن الحسينعليهالسلام
آن را ديد. پس از آن حادثه، هرگز غذاى گوارا نخورد.
چون نگاه زينبعليهاالسلام
بر آن سر بريده افتاد، دست برد و گريبان خود را پاره كرد و با صداى اندوهناكى كه دلها را مى لرزاند گفت: «اى حسين جان! اى حبيب رسول خدا! اى فرزند مكه و منا و اى فرزند فاطمه زهرا! اى فرزند دختر محمد مصطفى!».
راوى مى گويد: زينبعليهاالسلام
تمام كسانى را كه در مجلس بودند به گريه انداخت و يزيد - لعنة الله عليه ساكت بود.
زينب در جست و جوى دختر امام حسينعليهالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
كاروان از كوفه، راهى شام شد. مشكلات اسارت و دورى پدر، همچنان رقيه را مى سوزاند. در بين راه كه سختى بر دختر امام حسينعليهالسلام
فشار آورده بود. شروع به گريه و ناله كرد. و به ياد عزت و مقام زمان پدر، اشك ها ريخت. گويا نزديك بود روحش پرواز كند و در آن بيابان به بابا بپيوندد.
يكى از دشمنان چون آن فرياد ضجه را شنيد، به رقيه گفت: «اسكتى يا جاريه! فقد آذيتنى ببكائك»؛ اى كنيز! ساكت باش، زيرا من با گريه تو ناراحت مى شوم.
آن ناز دانه بيشتر اشك ريخت. و ديگر بار آن موكل گفت: «اسكتى يا بنت الخارجى»؛ اى دختر خارجى! ساكت باش.
حرفهاى زجر دهنده آن مزدور، قلب دختر امام را شكست. رو به سر پدر نمود و گفت: «يا ابتاه قتلوك ظلما و عدوانا و سموك بالخارجى»؛ اى پدر! تو را از روى ستم و دشمنى كشتند و نام خارجى را هم بر تو گذاردند.
پس از اين جمله ها، موكل غضب كرد و با عصبانيت، رقيه را زا روى شتر گرفت و از بالا بر روى زمين انداخت.
تاريكى شب بر همه محيط سايه افكنده بود. رقيه از ترس، شروع كرد به دويدن در آن تاريكى. سختى و خار و خاشاك زمين، پاهاى كوچولوى او را مجروح نمود. و او با همه خستگى باز مى دويد.
شدم سه ساله از رفت سايه پدرم
|
|
كسى كه داغ پدر زود ديد من بودم
|
به نيمه شبى زپى كاروان به دامن دشت
|
|
كسى كه پاى برهنه دويد من بودم
|
همان زمان، قافله متوجه نيزه اش شد كه سر امام حسينعليهالسلام
بر بالاى آن بود. نيزه به زمين فرو رفته بود. دشمن هر چه كرد كه آن را در آورد، نتوانست.
رئيس قافله نزد امام سجادعليهالسلام
آمد و سبب اين ماجرا و حكايت را پرسيد. امام فرمود: يكى از بچه ها گم شد است تا او پيدا نشود، نيزه حركت نخواهد كرد!
حضرت زينبعليهاالسلام
با شنيدن اين سخن، خود را از بالاى شتر به روى زمين انداخت. ناله كنان به عقب برگشت تا گمشده را پيدا كند.
زينبعليهاالسلام
به هر سو مى دويد. ناگهان چشمش به يك سياهى افتاد. جلو رفت تا به آن رسيد در آنجا يك زن را ديد كه سر كودك گمشده را به دامن گرفته است رو به آن زن نمود و پرسيد: شما كيستيد؟!
فرمود: «انا امك فاطمة الزهراء اظننت انى اغفل عن ايتام ولدى»؛ من مادر تو، فاطمه زهرا هستم. گمان مى كنى من از يتيم هاى فرزندم غافلم!
زينبعليهاالسلام
رقيه را گرفت و به كاروان رساند و قافله به راه افتاد
اگر زينبعليهاالسلام
نبود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد توفيق ابوعلم، رئيس هیأت مديره مسجد نفيسه خاتون و معاون اول وزارت دادگسترى مصر در كتاب «فاطمه زهرا» درباره زينبعليهاالسلام
مى نويسد:
«هر كس تاريخ زندگانى و مبارزات عقيله بنى هاشم، زينب، را به دقت بررسى كند، با ما هم عقيده خواهد شد كه نهضتى كه حسينعليهالسلام
عليه كفر و ارتداد بر پا كرد، اگر زينب نمى بود و وظايف سنگين خود را پس از شهادت برادر انجام نمى داد و زمام امر را در مراحل اسارت خانواده پيغمبر در دست نمى گرفت اين چنين سامان نمى يافت و آن رستاخيز خونين به چنين نتيجه مطلوب نمى رسيد.
آرى خلود و جاودانگى نهضت حسينى تنها در گرو همت عالى اين بانوى بزرگ است كه در واقع حلقه اتصال و پيوند آن فاجعه بلا با قرون و نسلهاى آينده شده است.
يزيد امر را بر مردم مشتبه ساخته و وارونه جلوه داده بود. او چنين وانمود مى كرد كه لشكرى كه به كارزار كربلا اعزام داشته، براى قلع و قمع گروهى از خوارج عراق است و آن سرها كه حضورش آوردند سرگردنكشان و شكنندگان عصاى مسلمين است، ليكن در همين اوضاع و احوال بود كه زينب دهان خونين به سخن گشود و مدرم كوفه و شام را از حقيقت حال آگاه ساخت و به آنان اعلام كرد كه اينك خود و اين زنانى را كه از كربلا تا شام در اسارت آورده اند، جز دختران و خاندان رسول خداصلىاللهعليهوآله
نيستند و با اين كار ننگ و رسوايى اين جرم فجيع را بر دامان پليد يزيد و يارانش ثابت و جاودانه كرد.
زينبعليهاالسلام
ضمن سخنان بليغى كه در كوفه و شام در مجلس يزيد ايراد كرد پرده از روى كار كنار زد و افكار خفته و بى خبر را بيدارى و هوشيارى داد و حقيقت را كه يزيد و يارانش بيهوده مى كوشيدند تا از ديده و انديشه مسلمين پنهان كنند و بر آن جنايت هولناك پرده اشتباه افكنند بر ملا و آشكار ساخت.
آرى، زينب تنها كسى بود كه مسئوليت نگاهدارى عيال و اولاد حسين و ياران او را به عهده گرفت تا آن گاه كه ايشان را از اين سفر پر مخاطره به مدينه باز گردانيد».
آرزوى ديدن زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از بحر المصائب نقل مى كنند كه در خرابه شام هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود كه به آلام و اسقام مبتلا، و هر بامداد و شامگاه از جناب زينبعليهاالسلام
آب و نان طلب مى كردند و از گرسنگى و تشنگى شكايت مى نمودند.
يك روز يكى از اطفال طلب آب نمود. زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و به عليا مخدره زينبعليهاالسلام
عرض كرد: اى اسير، تو را به خدا قسم مى دهم كه رخصت فرمايى من اين طفل را به دست خويش آب دهم، «لاءن رعاية الايتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام» شايد خداى تعالى حاجت مرا بر آورد.
عليا مخدره فرمود: حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست؟
عرض كرد: من از خدمتكاران فاطمه زهراعليهاالسلام
بودم، انقلاب روزگار به اين ديارم افكند. مدتى دراز است كه از اهل بيت اطهارعليهالسلام
خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون خود عليا مخدره زينبعليهاالسلام
برسم و مولاى خود امام حسينعليهالسلام
را زيارت كنم. شايد خداوند متعال به دعاى اين طفل حاجت مرا بر آورد و بار ديگر ديده مرا به جمال ايشان روشن بفرمايد و بقيه عمر را به خدمت ايشان سپرى كنم.
زينبعليهاالسلام
چون اين سخن را شنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بر كشيد و گفت: اى امة الله، حاجت تو برآورده شد. من دختر اميرالمؤمنينم، و اين نيز سر حسين است كه بر درب خانه يزيد آويخته است.
آن زن با شنيدن اين مطلب، همانند شخص صاعقه زده مدتى خيره خيره به عليا مخدره زينب نظر كرد و سپس ناگهان نعره اى زد و بى هوش بر روى زمين بيفتاد. چون به هوش آمد چنان نعره «واحسيناه، واسيداه، وا اماماه، واغريباه، واقتيل اولاد على» از جگر بر كشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد.
قصه زنى كه نذر كرد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نيز در بحر المصائب مى خوانيم: يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدره گذارد. آن عليا مخدره فرمود: اين چه طعامى است؟ مگر نمى دانى كه صدقه بر ما حرام است؟ عرض كرد: اى زن اسير، به خدا قسم صدقه نيست، بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هر غريب و اسير مى برم. حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود اين عهد و نذر چيست؟ عرض كرد: من در ايام كودكى در مدينه رسول خداصلىاللهعليهوآله
بودم و در آنجا به مرضى دچار شدم كه اطبا از معالجه آن عاجز آمدند. چون پدر و مادرم از دوستان اهل بيت بودند براى استشفا مرا به دارالشفاى اميرالمؤمنينعليهالسلام
بردند و از بتول عذرا فاطمه زهراعليهاالسلام
طلب شفا نمودند. در آن حال حضرت حسينعليهالسلام
نمودار شد. اميرالمؤمنينعليهالسلام
فرمود: اى فرزند، دست بر سر اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه! پس دست بر سر من گذاشت و من در همان حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسينعليهالسلام
تاكنون مرضى در خود نيافتم. پس از آن، گردش ليل و نهار مرا به اين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت. لذا بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هر گاه اسير و غريبى را ببينم، چندان كه مرا ممكن مى شود براى سلامتى آقايم حسينعليهالسلام
به آنها احسان كنم، باشد كه يك مرتبه ديگر به زيارت ايشان نايل بشوم و جمال ايشان را زيارت كنم.
آن زن چون سخن را بدين جا رسانيد، عليا مخدره زينبعليهاالسلام
صيحه از دل بر كشيد و فرمود: يا امة الله، همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت به انجام رسيد و از حالت انتظار بيرون آمدى. همانا من زينب دختر اميرالمؤمنينم و اين اسيران، اهل بيت رسول خداوند مبين هستند و اين هم سر حسينعليهالسلام
است كه بر در خانه يزيد منصوب است.
آن زن صالحه از شنيدن اين كلام جانسوز، فرياد ناله بر آورد و مدتى از خود بيخود شد. چون به هوش آمد خود را بر روى دست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و خروشيد و ناله «واسيداه، وااماماه و واغريباه» به گنبد دوار رسانيد و چنان شور و آشوب بر آورد كه گفتى واقعه كربلا نمودار شده است. سپس در بقيه عمر خود از ناله و گريه بر حضرت سيدالشهداءعليهالسلام
ساكت نشد تا به جوار حق پيوست
زن يزيد به خرابه شام مى آيد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زن يزيد كه سالهاى پيش در خانه عبدالله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينبعليهاالسلام
كاملا تربيت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جايى خبر ندارد. يك وقت بر سر زبانها افتاد كه جماعتى از اسيران خارجى به شام آمده اند. اين زن از يزيد درخواست كرد به ديدار آنها برود يزيد گفت شب برو.
چون شب فرا رسيد، فرمان كرد تا كرسيى در خانه نصب كردند. بر كرسى قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متأثر گردانيد سئوال كرد: بزرگ شما كيست؟ عليا مخدره را نشان دادند. گفت: اى زن اسير، شما از اهل كدام دياريد؟ فرمود: از اهل مدينه. آن زد گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد؛ شما از كدام مدينه هستيد؟ فرمود: از مدينه رسول خداصلىاللهعليهوآله
آن زن از كرسى فرود آمد و به روى خاك نشست. على مخدره سبب سئوال كرد، گفت: به پاس احترام مدينه رسول خداصلىاللهعليهوآله
اى زن اسير، تو را به خدا قسم مى دهم آيا هيچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشته اى؟ عليا مخدره فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شده ام. آن زن گفت: اى زن اسير، قلب مرا مضطرب كردى. تو را به خدا قسم مى دهم، آيا هيچ در خانه آقايم اميرالمؤمنينعليهالسلام
عبور نموده و هيچ بى بى من عليا مخدره زينبعليهاالسلام
را زيارت كرده اى؟ حضرت زينبعليهاالسلام
ديگر نتوانست خوددارى بنمايد، صداى شيون او بلند شد فرمود: حق دارى زينب را نمى شناسى، من زينبم!
بگفت اى زن، زدى آتش به جانم
|
|
كلامت سوخت مغز استخوانم
|
اگر تو زينبى، پس كو حسينت
|
|
اگر تو زينبى كو نور عينت
|
بگفتا تشنه او را سر بريدند
|
|
به دشت كربلا در خون كشيدند
|
جوانانش به مثل شاخ ريحان
|
|
مقطع گشته چون اوراق قرآن
|
چه گويم من ز عباس دلاور
|
|
كه دست او جدا كردند ز پيكر
|
هم عبدالله و عون و جعفرش را
|
|
به خاك و خون كشيدند اكبرش را
|
دريغ از قاسم نو كد خدايش
|
|
كه ازخون گشته رنگين دست وپايش
|
ز فرعون و زنمرود و ز شداد
|
|
ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد
|
كه تير كين زند بر شير خواره
|
|
كند حلقوم او را پاره پاره
|
زدند آتش به خرگاه حسينى
|
|
به غارت رفت اموال حسينى
|
مرا آخر زسر معجر كشيدند
|
|
تن بيمار را در غل كشيدند
|
حكايت گر ز شام و كوفه دارم
|
|
رسد گفتار تا روز شمارم
|
زينب بزرگعليهاالسلام
فرمود: از زن، از حسين پرسش مى كنى؟! اين سر كه در خانه يزيد منصوب است از آن حسين است. آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و آتش در دلش افتاد. مانند شخص ديوانه، نعره زنان، بى حجاب، با گيسوان پريشان، سر و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد. فرياد زد: اى پسر معاويه «راءس ابن بنت رسول الله منصوب على باب دارى»؛ سر پسر دختر پيغمبرصلىاللهعليهوآله
را در خانه من نصب كرده اى با اينكه وديعه رسول خداست، «واحسيناه، واغريباه، وامظلوماه، واقتيل اولاد الادعياء، والله يعز على رسول الله و على اميرالمؤمنين».
يزيد يك باره دست و پاى خود را گم كرد، ديد فرزندان و غلامان و حتى عيالات او بر او شوريدند. از آن پس چنان دنيا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه مى رفت در خانه تاريك و لطمه به صورت مى زد و مى گفت: «ما لى و لحسين بن على». لذا چاره اى جز اين نديد كه خط سير خود را نسبت به اهل بيت عوض كند، لذا به عيال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلى نيكو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گريان شيون كنان، آمد زير بغل عليا مخدره زينبعليهاالسلام
را گرفت و گفت: اى سيده من، كاش از هر دو چشم كور مى شدم و تو را به اين حال نمى ديدم. اهل بيتعليهالسلام
را برداشت و به خانه برد و فرياد كشيد: اى زنان مروانيه، اى بنات سفيانيه، مبادا ديگر خنده كنيد! مبادا ديگر شادى بكنيد! به خدا قسم اينها خارجى نيستند، اين جماعت اسيران ذريه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى علىعليهالسلام
و آل يس و طه مى باشند.
تهيه غذا براى كودكان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام سجادعليهالسلام
فرمود: هنگامى كه ما را در خرابه شام قرار دادند، در آنجا انواع رنجها را بر ما روا داشتند. روزى ديدم عمه ام، حضرت زينبعليهاالسلام
، ديگى بر روى آتش نهاده است، گفتم: عمه جان اين ديگ چيست؟ فرمود: كودكان گرسنه اند، خواستم به آنها وانمود نمايم كه برايشان غذا مى پزم و بدين وسيله آنان را خاموش سازم!
و نيز نقل شده است: آنها مكر آب و نان از حضرت زينبعليهاالسلام
طلب مى كردند، حتى بعضى از زنان شام ترحم كرده براى آنها آب و غذا مى آوردند
زنى به نام حميده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نقل شده است كه وقتى اسيران وارد شام شدند، مردم به تماشاى آنها رفتند. بانويى هاشمى به نام حميده بوده كه پسرش (سعد) و كنيزش (رميثه) جهت تماشا از خانه بيرون رفته بودند، وقتى كه سعد و رميثه از قضايا آگاه شدند برگشته و به ناله و سوگوارى پرداختند، حميده سراسيمه نزد آنها دويد، شنيد پسرش مى گويد: با خدايا، چگونه بنالم و نگويم با اينكه سر مبارك امامم را بر نيزه دشمن ديدم و رميثه مى گويد: چگونه نگويم در حالى كه بانوان سلطان حجاز بر شتران بى جهاز، با ناله «واحيناه، واغربتا» هم آواز ديدم!
حميده از شنيدن اين كلمات نقش بر زمين شد و از هوش رفت، وقتى كه به خود آمد با سر و پاى برهنه، از خانه بيرون شد، چشمش به زينب كبرى افتاد خود را بر زمين زد و فرياد بر آورد: اى دختر على مرتضى! كاش كور شده بودم و تو را اسير نمى ديدم. برادرت كجاست كه تو را با اين وضع به شام آوردند؟ آن بانو با چشم گريان اشاره كرد به سر منور امام حسين كه بالاى نيزه بود.
وقتى حميده سر منور امام حسينعليهالسلام
را ديد چنان فرياد و «واحسيناه» از دل پر درد بر آورد كه از هوش رفت تا تماشاچيان دورش را گرفتند! سعد و رميثه موى كنان بالاى سرش آمده و خروش برآوردند: حميده از دنيا رفت. سعد و رميثه نيز قالب تهى كرده و هر سه به خدمت آقاى شان حسين رسيدند.
ما در اينجا غريبيم!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
نزديك غروب آفتاب كه مى شد، مردم دمشق، دست كودكان خويش را مى گرفتند و به تماشاى بچه هاى امام حسينعليهالسلام
مى آمدند. و پس از آن راهى خانه مى گشتند. روزى رقيه با ديدگان حسرت بار به آن جمع نگاه كرد. ناله اى دردناك از دل برآورد و روى به عمه اش زينبعليهاالسلام
نمود و گفت: اى عمه! اينها به كجا مى روند؟ حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود: اى نور چشمم! اينها رهسپار خانه و كاشانه خود هستند. رقيه گفت: عمه جان! مگر ما خانه نداريم؟! زينبعليهاالسلام
فرمود: نه! ما در اينجا غريبيم و خانه نداريم. خانه ما در مدينه است. با شنيدن اين سخن صداى ناله و گريه رقيه بلند شد و فرياد زد: «واغربتاه، واذلتاه، و اكربتاه» اه از غريبى، واى از محنت و زارى ما
زينبعليهاالسلام
و آرام كردن رقيه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
سختى هاى خرابه، حضرت رقيه را بسيار ناراحت كرده بود. يكسره بهانه بابا مى گرفت و به عمه اش زينبعليهاالسلام
مى گفت: بابايم كجاست؟ عمه اش براى اينكه رقيه را آرام كند، به او مى گفت: پدرت به سفر رفته است.
شبى در خرابه شام، رقيه از اين گوشه به آن گوشه مى رفت، ناله مى زد، بهانه مى گرفت، گاه خشتى بر مى داشت و زير سر مى گذاشت، گاه بهانه خانه و كاشانه مى گرفت و يا بابا، بابا مى زد. زينبعليهاالسلام
آن نازدانه را به دامن گرفت تا او را آرام كند. و رقيه در بغل عمه خوابش برد. در عالم رؤ يا پدر را به خواب ديد. امام حسينعليهالسلام
با بدنى پر از زخم و جراحت به ديدار رقيه آمده بود در همان خواب، دامان پدر را گرفت و گفت: بابا جان كجا بودى؟ بابا چرا احوال بچه هاى كوچكت را نمى پرسى؟ بابا چرا به درد ما رسيدگى نمى كنى؟!
زينب ديد رقيه در خواب حرف مى زند، رو به زنان حرم گفت: اى اهل بيت! ساكت باشيد. نور ديده برادرم خواب مى بيند. بگذاريد ببينم چه مى گويد؟
همه زنان آرام شدند. گوش به سخنان رقيه نشستند. گويا ماجراى سفر از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام را براى پدر حكايت مى كند:
«بابا، صورتم از ضرب سيلى شمر كبود شده است. بابا، مرا در بيابانها، ميان آفتاب نگه داشتند. بابا، كتف عمه ام از كعب نيزه ها و ضرب تازيانه ها كبود گرديده است. بابا ما در اين خرابه چراغ نداريم فرش نداريم. دخترت به جاى متكا، بر زير سر، خشت مى گذارد... »
وداع زينبعليهاالسلام
با رقيه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
فريادهاى آتشين امام سجادعليهالسلام
و زينبعليهاالسلام
و خون پاك حضرت رقيه، اثرش را گذاشت. كاروان اسرا از گوشه خرابه آزاد شد. زنان و كودكان به مدينه مى روند. پيام عاشورا در شهر پيامبرصلىاللهعليهوآله
بايد به مردم ابلاغ شود.
ولى زينبعليهاالسلام
چگونه از خرابه دل ببرد. نو گلى از بوستان حسينعليهالسلام
در اين خرابه آرميده است. شام، بوى حسين و رقيه مى دهد. رقيه، نازدانه پدر، به زينب سپرده شده است. زينب، بى رقيه، چگونه به كربلا و مدينه وارد شود.
زمان حركت فرا رسيده است. زينب رسالت بزرگترى بر دوش دارد. راهى جز رفتن نيست. كاروان به راه افتاد حضرت زينبعليهاالسلام
و زنان اهل بيت، سوار بر محمل سياه پوش شده اند. اهل شام با حالت خجالت و با حال عزا به مشايعت آمده اند
غم سراسر شام را گرفته است. گريه ها بلند مى باشد. در ميان آن سر و صدا، زينب سر از محمل بيرون آورد، و با كلمات بسيار جانسوز، فرمود: «اى اهل شام! ما از ميان شما مى رويم. ولى يك دختر خردسال را در ميان شما گذاشتيم. او در اين شهر غريب است. كنار قبر او برويد. او را فراموش نكنيد. گه گاهى آبى بر بر مزارش بپاشيد و چراغى روشن كنيد».
نپذيرفتن خون بها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
قبل از آنكه كاروان بازماندگان آماده حركت به مدينه شوند، يزيد دستور داد تا مال بسيارى، در حدود دويست هزار مثقال زر سرخ، بياورند. سپس به جناب زينبعليهاالسلام
گفت: اين مبلغ را هم عوض خون حسينعليهالسلام
و مصيبتهايى كه در حادثه كربلا بر شما وارد آمده است بگيريد.
زينبعليهاالسلام
در برابر يزيد سخت بر آشفت و به او فرمود: «يزيد، چه اندازه پررو و بى حيا هستى؟! سرور ما حسين و كسان او را مى كشى، آن گاه با كمال پررويى مى گويى اين مال را در عوض آن بگيريد، مگر نشنيده اى پيامبرصلىاللهعليهوآله
فرمود: هر كس دل مؤمنى را برنجاند و يا غمگين كند اگر تمام دنيا را هم به او بدهد جبران آن حزنى كه به او رسانده نخواهد شد؟! در صورتى كه تمام دنيا به اندازه يك مو، از موهاى ايشان نمى ارزد. »
بعد از اسارت تا وفات حضرت زينب
تشكيل مجلس عزادارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
يزيد تغيير مسلك داد. به روايت ابى مخنف و ديگران، وى امام سجادعليهالسلام
را بين ماندن شام و حركت به سوى مدينه مخير نمود. آن حضرت به پاس تكريم عليا مخدره زينبعليهاالسلام
فرمود: بايستى در اين باب با عمه ام زينبعليهاالسلام
صحبت كنم، چون پرستار يتيمان و غمگسار اسيران اوست.
يزيد از اين سخن بر خود لرزيد.
چون آن حضرت با زينب كبرىعليهاالسلام
سخن در ميان نهاد، فرمود: هيچ چيز را بر اقامت در جوار جدم رسول خداصلىاللهعليهوآله
اختيار نخواهم كرد، ولى اى يزيد بايستى براى ما خانه اى خالى بنمايى كه مى خواهيم به مراسم عزادارى بپردازيم، زيرا از وقتى كه ما را از جسد كشتگان خود جدا نمودند، نگذاشته اند كه بر كشتگان خود گريه كنيم، و بايستى هر كس از زنان كه مى خواهد بر ما وارد بشود كسى او را منع ننمايد.
يزيد از اين سخنان بر خود لرزيد، و بسى بيمناك شد، چون مى دانست آن مخدره در آن مجلس، يزيد و ساير بنى اميه را با خاك سياه برابر نموده و بغض و عداوت او در قلوب مردم مستقر خواهد كرد و آثار آل محمدصلىاللهعليهوآله
را تازه خواهد نمود، و زحمات او و پدرش را كه مى خواسته اند آثاز آل محمدصلىاللهعليهوآله
را نابود كنند به باد فنا خواهد داد. ولى از اجابت چاره نديد، فرمان داد تا خانه وسيعى براى آنها تخليه كردند و منادى ندا كرد: هر زنى بخواهد به سر سلامتى زينبعليهاالسلام
بيايد، مانعى ندارد. چون اين خبر منتشر شد، زنى از هاشميه در شام نماند، مگر آنكه در مجلس حضرت زينبعليهاالسلام
حاضر گرديد.
زنان امويه و بنات مروانيه نيز با زينت و زيور وارد مجلس شدند. اما چون آن منظره رقت آور را مشاهده كردند، يكباره زيورهاى خود را ريخته و همگى لباس سياه مصيبت در بر كردند و از زنان شام جمع كثيرى به آنها پيوستند و همى ناله و عويل از جگر بر كشيدند و جامه ها بر تن دريدند و خاك مصيبت بر سر ريختند و موى پريشان كرده صورتها بخراشيدند، چندان كه آشوب محشر برخاست و بانگ و زارى به عرش رسيد، در آن وقت زينب كبرىعليهاالسلام
به روايت بحار انشاد اين اشعار نمود و قلب عالم را كباب نمود.
از مرثيه آن مخدره گفتى قيامتى بر پا شد. فرمود: اى زنان شام بنگريد كه اين مردم جانى شقى، با آل علىعليهالسلام
چگونه معامله كردند و چه به روز اهل بيت مصطفىصلىاللهعليهوآله
در آوردند؟! اى زنان شام، شما اين حالت و كيفيت را ملاحظه مى نماييد، اما از هنگامه كربلا و رستخيز روز عاشورا و حالت عطش اطفال و شهادت شهدا و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر هستيد و نمى دانيد كه از ستم كوفيان بى وفا و پسر زياد بى حيا و صدمات طى راه، بر اين زنان داغدار و يتيمان دل افگار و حجت خدا سيد سجادعليهالسلام
چه گذشت!
زنان شام و هاشميان از مشاهده اين حال و استماع اين مقال، جملگى به و لوله در آمدند. آنان تا مدت هفت روز مشغول ناله و سوگوارى بودند و افغان به چرخ كبود رسانيدند.
در بحرالمصائب گويد:
آن مخدره در آن وقت روى به بقيع آورده و اين اشعار را خطاب به مادر قرائت نمود، چنان كه گفتى آسمان و زمين را متزلزل ساخت. به نظر حقير، اين اشعار هم زبان حال است كه به آن مخدره نسبت داده اند:
ايام ام قد قتل الحسين بكربلا
|
|
ايا ام ركنى قد هوى و تزلزلا
|
ايام ام قد القى حبيبك بالعرا
|
|
طريحا ذبيحا بالدماء مغسلا
|
ايا ام نوحى فالكريم على القنا
|
|
يلوح كالبدر المنير اذ انجلا
|
ونوحى على النحر الخضيب و اسكبى
|
|
دموعا الخد التريب مرملا
|
زينبعليهاالسلام
كنار قبر برادر در اربعين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است:
هنگامى كه حضرت زينبعليهاالسلام
و همراهان در روز اربعين به كربلا آمدند، زينبعليهاالسلام
در كنار قبر برادر، درد دلها كرد و گفتار جانسوزى گفت؛ از جمله به ياد رقيهعليهاالسلام
افتاد و زبان حالش اين بود:
«برادر جان! همه كودكانى را كه به من سپرده بودى، به همراه خود آوردم، مگر رقيه ات را كه او را در شهر شام با دل غمبار به خاك سپرده ام!»
زنان مدينه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
چون به نزديكى مدينه رسيدند محمل ها را فرود آورده، شتران را يك سو خوابانيده و خود مشغول نوحه سرايى بشدند و اسباب شهدا را پيش روى خود پهن نمودند. ناگاه غلغله اهل مدينه بر پا شد و زنان مهاجر و انصار نمايان شدند. حضرت سجادعليهالسلام
بفرمود تا آنها را استقبال نمودند.
چون چشم زنان مدينه به آن سياه پوشان افتاد. هنگامه محشر نمودار شد.
شتابان روى به خيمه ها نمودند. چون اهل حرم را بدان حال نگريستند،
كه جز حضرت سجادعليهالسلام
از رجال مراجعت ننموده، سخت بگريستند. گروهى با حضرت زينبعليهاالسلام
، جماعتى دور ام كلثوم؛ هر چند نفر مشغول به يكى از اهل حزم شدند و از حضرت زينبعليهاالسلام
چگونگى حالات را جويا شدند.
زينبعليهاالسلام
فرمود: «به چه زبان شرح دهم كه قدرت بيان ندارم، بلكه از زندگانى خود بيزارم. اى زنان قريش و اى دختران بنى هاشم! چيزى مى شنويد و حكايتى به گوش مى سپاريد. اگر شرح حال شهدا و اسرا را باز گويم، در مورد ملامتم چگونه زنده باشم؟»
خبر شهادت حسين به پيامبرصلىاللهعليهوآله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راوى مى گويد: هنگامى كه حضرت زينبعليهالسلام
به در مسجد پيامبرصلىاللهعليهوآله
رسيد، چارچوب در را گرفت و فرياد زد: «يا جداه! انى ناعية اليك اخى الحسين و هى مع ذلك لا تجف لها عبرة و لا تفتر من البكاء و النحيب. و كلما نظرت الى على بن الحسينعليهالسلام
تجدد حزنها و زاد و جدها».
اى جد من! خبر شهادت برادرم حسينعليهالسلام
را براى تو آورده ام. راوى گويد: هرگز اشك از چشمان حضرت زينبعليهاالسلام
نمى ايستاد و گريه و ناله اش كم نمى شد و هرگاه حضرت على بن الحسينعليهالسلام
را مى ديد داغش تازه و غم او افزون مى گشت.
شيون هنگام ورود به مدينه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در روايت ديگر آمده: حضرت زينبعليهاالسلام
در ميان كاروان، به خواهران و كودكان سفر كرده، رو كرد و فرمود: «از هودجها پياده شويد كه اينك روضه منوره جدم رسول خداصلىاللهعليهوآله
نمايان است. »
آن گاه آهى كشيد كه نزديك بود روح از بدنش خارج گردد. جمعيت بسيار از هر سو هجوم آوردند، زينبعليهاالسلام
با ذكر وقايع جانسوز كربلا، مى گريست و همه حاضران صدا به گريه بلند كردند به طورى كه گويا قيامت بر پا شده است.
زينبعليهاالسلام
خطاب به براردش حسينعليهالسلام
مى گفت: «برادرم حسين جان! (اشاره به قبرها) جدت و مادرت و برادرت و بستگانت هستند كه در انتظار قدوم تو به سر مى برند، اى نور چشمم، تو شهيد شدى و اندوه طولانى براى ما به ارث گذاشتى، اى كاش مرده و فراموش شده بودم و ذكرى از من نبود. »
سپس زينبعليهاالسلام
خطاب به شهر مدينه كرد و فرمود: «اى مدينه! جدم كجا رفت آن روزى كه همراه مردان و جوانان، با شادى از تو بيرون رفتيم؟ ولى امروز با اندوه و حزن و با بار سنگين حوادث تلخ و پر از رنج، بر تو وارد شديم، مردان و پسران ما از ما جدا شدند پراكنده شديم، »
سپس كنار قبر رسول خداصلىاللهعليهوآله
آمد و گفت: «اى جد بزرگوار اى رسول خدا! من خبر در گذشت برادرم حسين را براى تو آورده ام. »
ملاقات ام البنين با زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده: وقتى كه اهل بيتعليهالسلام
وارد مدينه شدند، ام البنين مادر حضرت عباسعليهالسلام
در كنار قبر رسول خداصلىاللهعليهوآله
با زينبعليهاالسلام
ملاقات كرد.
ام البنين گفت: «اى دختر اميرمؤمنان! از پسرانم چه خبر؟»
زينب: همه كشته شدند.
ام البنين: جان همه به فداى حسين! بگو از حسين چه خبر؟
زينب: حسين را با لب تشنه كشتند.
ام البنين تا اين سخن را شنيد، دستهاى خود را بر سرش زد و با صداى بلند و گريان مى گفت: اى واى حسين جان.
زينب: اى ام البنين! از پسرت عباس يادگارى آورده ام.
ام البنين گفت: آن چيست؟ زينبعليهاالسلام
سپر خون آلود عباسعليهالسلام
را از زير چادر بيرون آورد. ام البنين تا آن را ديد، چنان دلش سوخت كه نتوانست تحمل كند، از شدت ناراحتى بى هوش شده و به زمين افتاد.
ياد جانسوز زينبعليهاالسلام
در مدينه از رقيه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است كه وقتى حضرت زينبعليهاالسلام
با همراهان به مدينه بازگشتند زنهاى مدينه براى عرض تسليت، به حضور زينبعليهاالسلام
آمدند آن حضرت حوادث جانسوز كربلا و كوفه و شام را براى آنها بيان مى كرد و آنها گريه مى كردند، تا اينكه به ياد حضرت رقيهعليهاالسلام
افتاد و فرمود: «اما مصيبت وفات رقيه در خرابه شام، كمرم را خم كرد و مويم را سفيد نمود. »
زنها وقتى اين سخن را شنيدند، صدايشان با شور و ناله به گريه بلند شد و آن روز به ياد رنجهاى جانگداز رقيهعليهاالسلام
بسيار گريستند.
سوگوارى كنار قبر مادرش زهراعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روايت شده است كه حضرت زينبعليهاالسلام
و همراهان، كنار قبر مادرشان زهراعليهاالسلام
(يعنى حدود و سمت قبر آن حضرت) رفتند. در آن جا نيز شيون به پا شد، زنان و مردان مدينه، آن چنان مى گريستند كه گويى محشر شده است.
زينبعليهاالسلام
كه قافله سالار عزاداران بود، آن قدر «مادر، مادر» كرد تا بى هوش به زمين افتاد. وقتى به هوش آمد صدا زد: «مادرم! آن قدر تازيانه به بدنم زدند كه بدنم مجروح شد». سپس عرض كرد: «پيراهن حسين را براى تو سوغاتى آورده ام». (طبق نقل سيد بن طاووس در لهوف، در آن پيراهن صد و چند سوراخ و بريدگى از آثار تيرها و نيزه ها و شمشيرها بود).
زينبعليهاالسلام
به مردم مدينه رو كرد و فرمود: «در كربلا نبوديد تا بنگريد كه برادرم را چگونه كشتند، اين سوراخها كه در اين پيراهن مى بينيد، جاى تيرها و شمشيرها و نيزه هاى دشمن است. »
دستور به سياه پوش كردن محمل ها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
براى رفتن اهل بيتعليهالسلام
به مدينه، همه نوع امكانات تهيه شد: محملهاى زرين؛ لباسهاى تجملاتى و رنگين؛ اسبها و وسايل سوارى؛ توشه راه براى اهل بيتعليهالسلام
و مأموران محافظ، كه سيصد و به روايتى پانصد نفر بودند؛ و هر نوع امكانات ديگرى كه لازم بود تام آنها به دستور يزيد آماده شد و مسئوليت تمام آنها را به عهده «عمرو بن خالد قريشى» و بنابر روايتى، به عهده «نعمان بن بشير» كه از صحابه رسول خداصلىاللهعليهوآله
و معروف به صلاح و خوبى بود گذاشت، و دستور داد با كمال احترام و به هر نحو كه خود آنان مى پسندند با ايشان رفتار كنند، تا به مدينه برسند.
همه چيز آماده بود. فقط منتظر بودند كه اهل بيتعليهالسلام
بر محملها سوار شوند تا كاروان حركت نمايد.
نخست امام زين العابدينعليهالسلام
از منزل بيرون آمد، آن گاه اجازه فرمود اهل بيت بيرون آيند و سوار شوند. زينبعليهاالسلام
بلند شد، ساير زنان نيز به پيروى از او بلند شده، از خانه بيرون آمدند. زنان آل ابى سفيان، دختران يزيد و ساير زنان و دختران مربوطه با گريه و اشك تا در كاخ دارالاماره از ايشان بدرقه كردند.
پس از وداع و خداحافظى با آنان، زينبعليهاالسلام
نزديك كاروان آمد. همين كه چشمش به آن محملهاى تجملاتى افتاد كه با پارچه هاى زربافت و رنگين پوشيده شده بودند، به يكى از كنيزان همراه خود فرمود: «به نعمان بن بشير بگو اين محملها را سياه پوش كن تا مردم بدانند ما عزادار اولاد زهرا هستيم».
منظور زينبعليهاالسلام
از اين دستور اين بود كه نشان عزا و سوگوارى همه جا و براى همه كس معلوم باشد. آن روز كه حسينعليهالسلام
را كشتند به تمام شهرها و روستاها تبريك گفتند و جشن گرفتند، امروز هم كه پيام آور خون شهيدان مسئوليت دفاع از خون آنها را به عهده گرفته است، بايد در هر جا كه مى رسد آن تبليغات شوم و مسموم كننده را خنثى نمايد.
نعمان بن بشير امر زينب بزرگ را اطاعت كرد، تمام محملها با پارچه هاى سياه كه نشان سوگ و عزا بود، پوشانده شد.
همين كه خواستند سوار شدند زينبعليهاالسلام
روزى را كه از مدينه بيرون آمدند و رجال و مردانى را كه همراهشان بودند و هم اكنون جايشان خالى بود، به ياد آورد تمام زنان و كودكان با ناله و شيون و با چشم گريان هر كدام به زبانى سوگوارى مى كردند از ميان مردم كه براى بدرقه و خداحافظى آمده بودند، عبور كرده و از دروازه شام بيرون رفتند...
در بين راه به هر منزلى كه مى رسيد به حسب مناسبتها مجلس سوگوارى تشكيل مى داد و ظلم و ستم هیأت حاكمه، و مظلوميت اهل بيتعليهالسلام
را براى مردم توضيح مى داد، تا به مدينه رسيدند
سفيد شدن موى و خم شدن كمر زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دل كندن از خرابه شام و رقيه براى زنان و كودكان، خصوصا حضرت زينبعليهاالسلام
بسيار مشكل بود. مگر مى شود نو گل بوستان ابى عبداللهعليهالسلام
و بلبل شاخسار ولايت را تنها گذاشت و رفت.
گوييا كه از شام بيرون روند، مگر نام «رقيه» از ياد مى رود. نسيم باد، در هر كجا بوى رقيه را بر كاروان مى افشاند و زينب در هر مكان، يادمان رقيه را فرياد مى كند. آن گاه كه باران اشك زينب، خاك قبر حسينعليهالسلام
را مى شويد، ياد رقيه، دل عمه اش را آتش مى زند و مى گويد: برادر جان! همه كودكانى را كه به من سپرده بودى، به همراه خود آوردم، مگر «رقيه ات» كه او را در شهر شام؛ با دل غمبار به خاك سپردم.!
و آن زمان كه پيام آور عاشورا پا به شهر پيامبر مى گذارد، از حكايت هاى كربلا و كوفه و شام، سخن مى راند در جمع زنان، ياد دختر كوچك برادر را پاس مى دارد و علت موى سفيد و خم شدن كمرش را مصيبت رقيه مى داند.
از غم آن مه لقا قدم خميد
|
|
در عزايش گشته موهايم سفيد
|
زين مصيبت شيشه صبرم شكست
|
|
قلب محزونم از اين ماتم برفت
|
گويا همان محبت، زينبعليهاالسلام
را باز به شام آورد ديگر بار اشك شور در كنار قبر رقيه ريخت به ياد دوران اسارت و زمان شهادت دختر برادر، قطرات باران چشم بر گونه هايش غلطيد عقده دل باز كرد و در زينبيه، به ديدار مادر شتافت تا غصه كربلا و شام را براى حضرت زهراعليهاالسلام
باز گويد.
مگر خانه نداريم، مگر بابا نداريم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در ميان ناله و اندوه بانوان رها شده از زنجير ستم، اطفالى بودند كه همراه آنها در خرابه شام اسكان داده شده بودند، آنها شاهد ناله هاى جانكاه بزرگ بانوان بودند، عصرها كه مى شد آن اطفال خردسال يتيم كنار درب خرابه صف مى كشيدند و مى ديدند كه مردم شام دست كودكان خود را گرفته آب و نان فراهم كرده و به خانه ها مى روند ولى اينها خسته، مانند مرغان پرشكسته دامن عمه را مى گرفتند و مى گفتند: همه! مگر ما خانه نداريم، مگر ما بابا نداريم؟
زينبعليهاالسلام
مى فرمود: «چرا، نور ديدگان، خانه هاى شما در مدينه است و باباى شما به سفر رفته»
نقل كرده اند كه از آن اطفال يتيم، نه تن در خرابه از دنيا رفتند، كه نهمين آنها حضرت رقيهعليهاالسلام
دختر سه ساله حضرت امام حسينعليهالسلام
بود.
گفت و گو با ام حبيبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ام حبيبه خادمه زينبعليهاالسلام
در دوران حضور وى در كوفه، صداى ام كلثوم را كه مى شنود، مى گويد: «غير از اهل بيت پيامبر اكرمصلىاللهعليهوآله
صدقه بر احدى حرام نمى باشد. اينان كه هستند؟»
زينبعليهاالسلام
نگاهى به ام حبيبه مى كند و مى فرمايد: «من الان از سرزمين كربلا مى آيم. اين گرد و غبار، گرد و غبار رنج كربلاست. »
اما، گويى ام حبيبه او را نمى شناسد.
زينبعليهاالسلام
با سوز دل مى فرمايد: «ام حبيبه! منم، زينب، دختر علىعليهالسلام
، تو در اين كوفه كنيز من بودى. چگونه است كه مرا اينك نمى شناسى؟»
ام حبيبه نگران و مضطرب سئوال مى كند: «اگر تو زينب هستى، او هيچ گاه بدون برادرش حسين جايى نمى رفت، بگو حسينت كجاست؟»
دل زينبعليهاالسلام
آتش مى گيرد و مى فرمايد: «نگاه بر نوك نيزه رو به رويت بنما. آن، سر بريده حسين مى باشد!»
نظاره غسل دادن حضرت رقيه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هنگامى كه زن غساله، بدن رقيهعليهاالسلام
را غسل مى داد، ناگاه دست از غسل كشيد، و گفت: «سرپرست اين اسيران كيست؟»
حضرت زينبعليهاالسلام
فرمود: چه مى خواهى؟
غساله گفت: اين دخترك به چه بيمارى مبتلا بوده كه بدنش كبود است؟
حضرت زينبعليهاالسلام
در پاسخ فرمود: اى زن! او بيمار نبود؛ و اين كبوديها آثار تازيانه ها و ضربه هاى دشمنان است.
و در روايت ديگر است كه آن زن دست از غسل كشيد و دستهايش را بر سرش زد و گريست. گفتند: چرا بر سر مى زنى؟ گفت: مادر اين دختر كجاست تا به من بگويد چرا قسمتهايى از بدن اين دخترك سياه شده است؟ گفتند: اين سياهى ها اثر تازيانه هاى دشمنان است.
به خواب ديدن حضرت زهراعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
طراز المذاهب از بحر المصائب نقل مى كند: روزى حضرت عليا مخدره زينبعليهاالسلام
نزد حضرت سجادعليهالسلام
آمد. حضرت چون چشمش به آن مخدره افتاد، فرمود: اى عمه، ديشب در عالم رؤ يا چه ديدى و از مادرت فاطمه چه شنيدى؟ آن مخدره عرض كرد: تو از تمامى علوم آگاهى. آن حضرت فرمود: چنين است، و مقام ولايت همين است؛ اما من مى خواهم از زبان تو بشنوم و بر مصيبت پدرم بنالم.
عرض كرد: اى فروغ ديده بازماندگان، چون چشمم قدرى آشنا به خواب شد، مادرم زهرا را با جامه سياه و موى پريشان ديدم كه روى و موى خود را با خون برادرم رنگين ساخته است. چون اين حال را بديدم، خويشتن را بر پاى مباركش بيفكندم و صدا به گريه و زارى بلند كردم و سر آن حال پر ملال را از وى پرسيدم. فرمود: دخترم، زينب! من اگر چه در ظاهر با شما نبودم ليكن در باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم. مگر به خاطر ندارى عصر روز تاسوعا، كه برادرت را از خواب برانگيختى، برادرت بعد از مكالمات بسيار گفت: جد و پدر و مادر و برادرم آمده بودند چون بر مى گشتند مادرم وعده وصول از من بگرفت؟! اى زينب، مگر فراموش كردى شب عاشورا را كه ناله واحسيناه! واحسيناه! از من بلند شد و تو با ام كلثوم مى گفتى كه صداى مادرم را مى شنوم؟ آرى، من در آن شب، با هزار رنج و تعب، در اطراف خيمه ها مى گرديدم و ناله و فرياد مى زدم و از اين روى بود كه برادرت حسين به تو گفت: اى خواهر، مگر صداى مادرم را نمى شنوى؟ اى زينب! مگر در وداع بازپسين فرزندم حسين، و روان شدن او سوى ميدان، من همى خاك مصيبت بر سر نمى كردم؟ اى زينب، چه گويم از آن هنگام كه شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسين را بر نوك سنان بر آوردند. اى زينب، اى دخترجان من! چه گويم از آن وقت كه لشكر از قتلگاه به سوى خيمه گاه روى نهادند و شعله نار به گنبد دوار بر آوردند. اى دختر محنت رسيده، من همانا در نظاره بودم كه مردم كوفه با آن آشوب و همهمه و و لوله خيمه ها را غارت كردند و آتش در آنها زدند و جامه هاى شما را به يغما بردند و عابد بيمار را از بستر به زمين افكندند و آهنگ قتلش نمودند و تو، نالان و گريان، ايشان را از اين كار باز مى داشتى، و هيز هنگامى كه شما را از قتلگاه عبور مى دادند تمامى آن احوال را مى ديدم و آن چهار خطاب تو به جد و پدر و مادر و برادرت را استماع مى نمودم و اشك حسرت از ديده مى باريدم و آه جانسوز از دل پردردم بر مى كشيدم. دخترجان من، اين خون حسين است كه بر گيسوان من است، و من در همه جا با شما همراه بودم، خصوصا هنگام ورود به شام و مجلس يزيد خون آشام و رفتار و گفتار آن نابكار بدفرجام.
عليا مخدرهعليهاالسلام
مى فرمايد، عرض كردم: اى مادر، از چه روى اين خون را از موى و روى خويش پاك نمى فرمايى؟ فرمود: اى روشنى ديده، بايد با اين موى پر خون در حضرت قادر بيچون به شكايت برم و داد خود را از ستمكاران و كشندگان فرزندم بازجويم، و عزاداران و گنه كاران امت پدرم را شفاعت بنمايم. و تو را وصيت مى كنم كه سلام مرا به فرزند بيمارم، سيد سجاد، برسانى و بگويى به شيعيان ما اعلام كند كه در عزادارى و زيارت فرزندم حسين كوتاهى نكنند و آن را سهل نشمارند كه موجب ندامت آنها در قيامت خواهد بود.
وفات حضرت زينب كبرى
لحظات آخر عمر زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ماجراى كربلا پايان پذيرفته، ولى غمهاى زينب فراموش شدنى نيست. هر لحظه او كربلا و عاشورا و اسارت و درد رنج است. هر لحظه، مدينه يادآور حديث كساء اهل بيت و دوران هجرت زينب و حسين، از سخت ترين دوران عمر اوست.
در مدينه قحطى سختى رخ داده است. عبدالله بن جعفر كه بحر جود و كرم است و عادت بر بذل و عطا دارد، به دليل اينكه دستش از سرمايه دنيا تهيه گشته راهى شام مى گردد و به كار زراعت مشغول مى شود؛ ولى زينب، هر روز او گريه و داغ دل است. مدتى مى گذرد كه زينب گرفتار تب وصل خانواده اش مى گردد و هر لحظه مريضى او شدت پيدا مى كند، تا اينكه نيمه ظهر به همسر خويش عبدالله مى گويد: «بستر مرا در حياط به زير آفتاب قرار بده. »
عبدالله مى فرمايد: «او را در حياط جاى دادم كه متوجه شدم چيزى را روى سينه خويش نهاده و مدام زير لب حرفى مى زند. به او نزديك شدم ديدم پيراهنى را كه يادگار از كربلاست؛ يعنى پيراهن حسين را، كه خونين و پاره پاره است، بر روى سينه نهاده و مدام مى گويد: «حسين، حسين، حسين!... »
لحظاتى بعد او وارد بر حريم اهل بيت النبوة گشت و كارنامه عمرش به به خير و سعادت ختم گرديد.
وفاوت عليا مخدره زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در بحر المصائب گويد: حضرت زينبعليهاالسلام
بعد از واقعه كربلا و رنج و شام و محنت ايام، چندان بگريست كه قدش خميده و گيسوانش سفيد گرديد؛ دائم الحزن بزيست تا رخت به ديگر سراى كشيد.
نيز گويد: عليا مخدره ام كلثوم، بعد از چهار ماه از ورود اهل بيت به مدينه طيبه، از اين سراى پرملال به رحمت خداوند لايزال پيوست. وقتى هشتاد روز از وفات ام كلثوم بگذشت، شبى عليا مخدره زينب مادرش را در خواب ديد و چون بيدار شد بسيار بگريست و بر سر و صورت خويش بزد تا از هوش برفت. زمانى كه آمدند و آن مخدره را حركت دادند، ديدند روح مقدس او به شاخسار جنان پرواز كرده است.
در اين وقت آل رسول و ذريه بتول، در ماتم آن مخدره به زارى در آمدند چندان كه گويى اندوه عاشورا و آشوب قيامت بر پا شد. و اين واقعه جانگداز، در دهم رمضان يا چهاردهم رجب بنابر قول عبيدلى نسابه، متوفى در سنه ۲۷۷ در كتاب زينبيات» از سال ۶۲ هجرى روى داد.
وفات اين مخدره در سنه ۶۲ مورد اتفاق همگان است، ولى در تاريخ روز وفات وى بين مورخان اختلاف وجود دارد، و گذشته بر دو قولى كه ذكر شد، بعضى نيز وفات او را در شب يكشنبه پنجم ماه رجب دانسته اند.
محل دفن
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
راجع به محل دفن حضرت زينبعليهاالسلام
سه نظر وجود دارد:
۱- مدينه منوره، كنار قبور خاندان اهل بيت عصمت و طهارت يعنى بقيع؛
۲- قاهر مصر؛
۳- مقام معروف و مشهور در قريه «راويه» واقع در منطقه غوطه دمشق.
قول اول: ظاهرا هيچ مدركى به جز حدس و تخمين ندارد، و مبتنى بر اين نظريه احتمالى است كه چون حضرت زينبعليهاالسلام
پس از حادثه كربلا به مدينه مراجعت كرده است. چنانچه رويداد تازه اى پيش نيامده باشد، به طور طبيعى در مدينه از دنيا رحلت كرده و نيز به طور طبيعى در بقيع آرامگاه خاندان پيغمبرصلىاللهعليهوآله
دفن شده است!
در مورد قول دوم نيز، كه مصر باشد، مدرك درستى در دست نيست.
با تضعيف اقوال فوق، اعتبار قول سوم ثابت مى شود كه قبر حضرت زينبعليهاالسلام
را در قريه راويه از منطقه غوطه شام، واقع در هفت كيلومترى جنوب شرقى دمشق، مى داند. در آن جا بارگاه و مرقد بسيار باشكوهى به نام حضرت زينبعليهاالسلام
دختر اميرالمؤمنينعليهالسلام
وجود دارد كه همواره مزار دوستان اهل بيت و شيعيان و حتى غير شيعيان بوده است. آنچه از تاريخ به دست مى آيد، قدمت بسيار بناى اين مزار است كه حتى در قرن دوم نيز موجود بوده است،
زيرا بانوى بزرگوار: سيده نفيسه، همسر اسحاق مؤ تمن فرزند امام جعفر صادقعليهالسلام
به زيارت اين مرقد مطهر آمده است.
گريه امام زمانعليهالسلام
در وفات زينبعليهاالسلام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مرحوم آيت الله سيد نورالدين جزايرى (متوفى ۱۳۴۸ ه ق) در كتاب «الخصائص الزينبيه» آورده است كه عالم دانشمند و محدث خبير شيخ محمد باقر قاينى، صاحب كتاب كبريت الاحمر در كتاب كشكول خود به نام «سفينة القماش» مى نويسد:
در عصرى كه در نجف اشرف به تحصيل علوم حوزوى اشتغال داشتم در آنجا سيدى زاهد و پرهيز كار بود كه سواد نداشت، روزى در حرم حضرت علىعليهالسلام
به زيارت مرقد حضرت مشغول بود، ديد يكى از زايران ترك زبان، گوشه اى از حرم نشست و مشغول تلاوت قران شد، اين سيد جليل احساساتى شد و به خود گفت: «آيا سزاوار است كه ترك و ديلم قران، كتاب جدت را بخوانند و تو بى سواد باشى و از خواند آيات قرآن محروم بمانى؟!» او از روى غيرت و همت قسمتى زا اوقاتش را در سقايى (آبرسانى) صرف كرد تا مخارج زندگى اش را تاءمين كند، و قسمت ديگر را به تحصيل علوم پرداخت و كم كم ترقى كرد تا به حدى كه در درس خارج آيت الله العظمى ميرزا محمد حسن شيرازى (ميرزاى بزرگ، متوفى ۱۳۱۲ ه ق) شركت مى كرد و به درجه اى رسيد كه احتمال مى دادند به حد اجتهاد رسيده است. اين سيد جليل و پارسا براى من چنين نقل كرد:
در عالم خواب امام زمان حضرت ولى عصر (عج) را ديدم، بسيار غمگين و آشفته حال بود، به محضرش رفتم و سلام كردم، سپس عرض كردم: «چرا اين گونه ناراحت و گريان هستى؟» فرمود: «امروز روز وفات عمه ام حضرت زينبعليهاالسلام
است. از آن روزى كه عمه ام زينبعليهاالسلام
وفات كرده، تاكنون، هر سال در روز وفات او، فرشتگان در آسمانها مجلس عزا به پا مى كنند، آن چنان مى گريند كه من بايد بروم و آنها را ساكت كنم، آنها خطبه حضرت زينبعليهاالسلام
را كه در بازار كوفه خواند، مى خوانند و مى گريند، من هم اكنون از آن مجلس فرشتگان مراجعت نموده ام. »
امام زمانعليهالسلام
روضه وداع مى خواند!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جناب آقاى كافى به نقل از مقدس اردبيلى مى فرمود:
«با طلاب پياده به كربلا مى رفتيم. در بين راه يك آقاى طلبه اى بود كه گاهى براى ما روضه مى خواند و امام حسينعليهالسلام
يك نمكى در حنجره اش گذاشته بود. آمدم كربلا. زيارت اربعين بود. از بس كه ديدم زاير آمده و شلوغ است، گفتم: داخل حرم نروم و مزاحم زايران نشوم. طلبه ها را دور خود جمع كردم و گوشه صحن آماده خواندن زيارت شديم، يك وقت گفتم: آن طلبه اى كه در راه براى ما روضه يم خواند كجاست؟ گفتند: نمى دانيم بين اين جمعيت كجا رفت. ناگهان ديدم كه يك مرد عربى مردم را كنار مى زند و به طرف من مى آيد. صدا زد: ملا محمد مقدس اردبيلى! مى خواهى چه بكنى؟ گفتم: مى خواهم زيارت اربعين بخوانم. فرمود: بلندتر بخوان تا من هم گوش كنم زيارت را بلندتر خواندم، يكى دو جا توجه ام را به نكاتى ادبى دادم. وقتى زيارت تمام شد، به طلبه ها گفتم: آن طلبه پيدا نشد؟ گفتند نمى دانيم كجا رفته است. يك وقت آن مرد عرب به من فرمود: مقدس اردبيلى! چه مى خواهى؟ گفتم: يكى از طلبه ها در راه براى ما گاهى روضه مى خواند، نمى دانم كجا رفته؟ خواستم بيايد و براى ما روضه بخواند. آن عرب به من فرمود: مقدس اردبيلى! مى خواهى من برايت روضه بخوانم؟ گفتم: آرى، آيا به روضه خواندن واردى؟ فرمود: آرى. ناگاه آن شخص رويش را به طرف ضريح امام حسينعليهالسلام
كرد و از همان طرز نگاه كردن، ما را منقلب كرد، يك وقت صدا زد: ابا عبدالله! نه من و نه اين مقدس اردبيلى و نه اين طلبه ها هيچ كدام يادمان نمى رود، آن ساعتى را كه مى خواستى از خواهرت زينبعليهاالسلام
جدا شوى! ناگاه ديدم كسى نيست، و فهميدم آن عرب، مهدى زهراعليهاالسلام
بوده است.
عنايت به مجلس سوگوارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
استاد ما، عالم عامل، حضرت آيت الله عبدالكريم حق شناس فرمود:
«در دوران طلبگى حجره اى كنار كتابخانه مسجد جامع در طبقه دوم داشتم. ايام محرم بود، در مسجد عزادارى امام حسينعليهالسلام
بر پا بود و من در حجره خود مشغول مطالعه بودم. هنگام مطالعه خوابم برد و پس از مدت كوتاهى بيدار شدم و برخاستم وضو گرفتم، و به حجره بازگشتم. دفعه سوم در حال خواب و بيدارى بودم كه ديدم در بسته حجره ام باز شد و چند خانم مجلله وارد شدند. به من الهام شد كه يكى از آنها حضرت زينبعليهاالسلام
بود.
فرمود: چرا در مراسم عزادارى شكرت نمى كنى؟
عرض كردم: مطالعه مى كنم، بعد مى روم.
فرمود: نه! در ايام محرم (يا روز عاشورا) درس تعطيل است، بايد بروى مجلس شركت كنى.
امام زمانعليهالسلام
كنار قبر عمه اش در شام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در مقدمه كتاب «خصايص الزينبيه» داستانى آمده است كه نشان مى دهد قبر زينبعليهاالسلام
در شام است و آن اينكه:
مرحوم حاج محمد رضا سقازاده، كه يكى از وعاظ توانمند بود، نقل مى كند: روزى به محضر يكى از علماى بزرگ و مجتهد مقدس و مهذب، حاج ملاعلى همدانى مشرف گشتم و از او درباره مرقد حضرت زينب جويا شدم، او در جوابم فرمود:
«روزى مرحوم حضرت آيت الله الغظمى آقا ضياء عراقى (كه از محققين و مراجع تقليد بود) فرمودند: شخصى شيعه مذهب از شيعيان قطيف عربستان به قصد زيارت حضرت امام رضاعليهالسلام
عازم ايران مى گردد. او در طول راه پول خود را گم مى كند. حيران و سرگردان مى ماند و براى رفع مشكل متوسل به حضرت بقية الله امام زمان (عج) مى گردد. در همان حال سيد نورانى را مى بيند كه به او مبلغى مرحمت كرده و مى گويد: اين مبلغ تو را به «سامره» مى رساند.
چون به آن شهر رسيدى، پيش وكيل ما «حاج ميزا حسن شيرازى» مى روى و به او مى گويى: سيد مهدى مى گويد آن قدر پول از طرف من به تو بدهد كه تو را به مشهد برساند و مشكل مالى ات را برطرف سازد. اگر او نشانه خواست، به او بگو: امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملاعلى كنى طهرانى، در شام در حرم عمه ام مشرف بوديد، ازدحام جمعيت باعث شده بود كه حرم عمه ام كثيف گردد و آشغال ريخته شود. شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب كردى! و حاج ملاعلى كنى نيز آن آشغال ها را بيرون مى ريخت... و من در كنار شما بودم!!».
شيعه قطيفى مى گويد: چون به سامرا رسيدم و به خدمت مرحوم شيرازى شرفياب شدم جريان را به عرض او رساندم. بى اختيار در حالى كه اشك شوق مى ريخت، دست در گردنم افكند و چشمهايم را بوسيد و تبريك گفت و مبالغى را برايم مرحمت كرد.
چون به تهران آمدم، خدمت حاج آقاى كنى رسيدم و آن جريان را براى او نيز تعريف نمودم. او تصديق كرد، ولى بسيار متأثر گشت كه اى كاش اين نمايندگى و افتخار نصيب او مى شد.