فلسفه غرب و نقش تخريبى آن در فرهنگ جوامع اسلامى
فلسفه غرب و نقش تخريبى آن در فرهنگ جوامع اسلامى
مقدمه
پيش از شروع اين بحث، ذكر مقدمه كوتاهى لازم است : آنچه امروز در فرهنگ عصر ما، عصر انقلاب، به غرب نسبت داده مى شود داراى يك بار منفى است ولى بايد توجه داشت منظور ما از آنچه با بار منفى به غرب نسبت مى دهيم همان آثار ضد معنوى، ضد اسلامى و ضد الهى است كه در تمدن غرب و فرهنگ آنها بوجود آمده است. اين موضوع نه به طبيعت جغرافيايى مغرب زمين مربوط است كه هر كس در آنجا زندگى مى كند داراى چنين فساد و انحرافى باشد و نه در تمام دوران تاريخ، فرهنگ غرب چنين بوده كه هميشه چنين فسادهايى وجود داشته باشد و نه اكنون كليّت و شمول دارد; ولى به دليل اينكه غالباً فسادهاى موجود در كشور ما معلول نفوذ فرهنگ استعمارى غربى است، از اينرو، به خاطر اختصار فرهنگ غربى تعبير مى كنيم وگرنه اكنون هم در مغرب زمين عده اى هستند با اين فرهنگ مخالفند، همچنان كه در گذشته هم افراد بسيارى با آن مخالف بوده اند. فلسفه اى كه ما امروز آن را محكوم مى كنيم، همچنين فرهنگى كه مبتنى بر اين فلسفه است ريشه در ماترياليسم دارد، اگرچه آنها خود ابراز نمى كنند و بدان تصريح ندارند; ولى حقيقت اين است كه فرهنگ و فلسفه غالب و مسلط در كشورهاى غربى حتى بر آنها كه در ظاهر مسيحى هستند و روزهاى يكشنبه به كليسا مى روند گرايش مادى است. اين فرهنگ از چه زمانى بوجود آمده و چه مكتبهايى را به دنبال خود آورده و چه آثارى بر اين طرز تفكر مترتب است؟ خود اين بحث به يك تحليل تاريخى نيازمند است :
آنچه معروف است و كم و بيش مقرون به حقيقت اين است كه اين بينش از دوره رنسانس بوجود آمده است. رنسانس يعنى دوره نوزايى پس از قرون وسطى كه اصحاب كليسا با دانشمندان صاحب اكتشافات و اختراعات علمى رفتارى متعصبانه داشتند. در اين دوره يك روح تنفر عمومى در مردم مغرب زمين و مسيحى مذهب نسبت به كليسا بوجود آمد. به دنبال آن، اديبان، دانشمندان و انديشمندان غربى به فكر افتادند كه از اين آئين كه به گمان آنها موجب عقب افتادگى فكرى شده بود كنار بگيرند و به دوران شكوفايى تمدن باستان غرب، يعنى دوران يونان باز گردند. البته رنسانس فلسفه خاصى نيست ولى محور آن را بازگشت به تمدن باستانى غرب در دوران پيش از تسلط كليسا كه نام آن دوران قرون وسطى است، تشكيل مى دهد. از اين دوره است كه ادبيات به سوى مفاهيم غيردينى، مفاهيمى كه محور غيرخدايى داشت گرايش پيدا كرد. آثار ادبى و هنرى، اعم از كتابها، نقّاديها، مجسمه سازيها و امثال آن، همه به سوى ادبيات و هنرهاى يونان باستان بازگشت. از اين دوره به بعد است كه مجسمه هايى كه در اروپا ساخته مى شود به سوى عريان نهايى حركت مى كند; در اين دوره مجسمه ها عريان يا نيمه عريان نشان داده مى شوند، حتى مجسمه هاى حضرت مريم عليها سلام با آن زمان تفاوت دارد; بتدريج، مجسمه ايشان هم به شكل سر برهنه ساخته شد. گرايشى به بىبندوبارى و رها شدن از قيد كليسا و زورگويى هاى آن موجب شد كه مردم غرب نسبت به دين و آثار دينى بدبين شوند. در كنار اين مسأله، در دو سه قرن اخير، بخصوص پس از جنگهاى صليبى مسيحيان با تمدن اسلامى آشنايى پيدا كردند و از كتابهاى دانشمندان و فلاسفه اسلامى بهره مند شدند و به دليل استفاده از آنها، فرهنگ غرب شكوفا گشت. اين شكوفائى ها ابتدا از اسپانيا و سپس از فرانسه سرچشمه گرفت. با پيشرفتهاى علمى و صنعتى بوجود آمده و با روح تنفرى كه از دگمهاى مسيحيت و مذهب در اعماق دل مردم پيدا شده بود بتدريج به اين جهت گرايش پيدا شد كه دايره مذهب را به امورى كه با زندگى مادى ارتباطى نداشت محدود سازند. آنها از يك سو نمى توانستند بطور كلى مذهب را رها كنند; چون گرايش فطرى و يكى از نيازهاى روانى مردم بود و از سوى ديگر مذهبى كه در قرون وسطى بر جامعه حاكم بود با زندگى آنها تزاحم داشت و تعاليمى كه كليسا به نام مذهب ارائه مى كرد با علم مخالف بود به اين دليل تصميم گرفتند تا دايره مذهب را به امور غير دنيوى، كه با زندگى مردم سر و كار ندارد محدود سازند; مردم فقط به كليسا بروند و در آنجا با خدا نيايش كنند، از گناهانشان استغفار نمايند و هدايايى هم به فقرا يا كشيش بدهند، اما مذهب در ساير امور زندگى هيچ جايى نداشته باشد. اين محور فكر و فرهنگ جديد غربى است، آن هم نسبت به كسانى كه به دين، مسيحيت، خدا و معنويات اعتقاد دارند. خط فكرى آنها بر اين است كه جاى دين در زندگى عادى بشر نيست، جاى دين فقط در كليساست. مسأله تفكيك دين از سياست كه بعدها، با توطئه ها و تبليغات استعمارگران در كشورهاى اسلامى و شرقى شايع شد از همين جا سرچشمه مى گيرد. اگر روشنفكران غربزده ايران از دوران مشروطيت اين مسأله را مطرح كردند و آن را دنبال نمودند و متأسفانه موفق هم شدند كه در دوران حكومت پهلوى آن را به كرسى بنشانند و عملاً دين را از سياست جدا كنند به دليل تأثير همين سياست است.
ما فرهنگ و فلسفه غربى را محكوم مى كنيم اما نه به اين دليل كه شرقى هستيم و بايد هويت شرقى خود را حفظ كنيم و با غرب مخالفت داشته باشيم و نه به اين دليل كه آنچه از مغرب زمين مى رسد آلوده و نادرست است، بلكه به اين دليل كه فرهنگ انسانهاى غربى كه ما با آنها مبارزه مى كنيم به ماديت گرايش دارد، حتى در آنجا كه نام مذهب مطرح است. بهترين تجليات فكر غربى همين مسأله تفكيك دين از سياست و قانونگذارى است. غريبان دين را از صحنه قانونگذارى در زمينه هاى اجتماعى بر كنار مى دانند و معتقدند كه قانون گذارى حق مردم است نه خدا، اجراى آن را هم به دست مردم و بر طبق دلخواه آنان حق نمايندگان آنها مى دانند نه خدا. در ساير مسائل هم چنين تفكرى وجود دارد; مثلاً لزومى ندارد كه اخلاق مذهبى باشد. آنها سعى كرده اند كه حتى اخلاق را از دين جدا كنند و بگويند كه مفاهيم اخلاقى از مفاهيم دينى حساب جداگانه اى دارد. اگر كسانى يك سلسله مفاهيم اخلاقى را پذيرفته اند و بر آن اعتبار و ارزش قايل هستند اين اعتقاد آنها ربطى به دين ندارد; چون ممكن است شخص بىدينى هم باشد كه كاملاً به اصول اخلاقى پاىبند باشد و آنها را رعايت كند. پس منظور از فلسفه غرب، فلسفه اى نيست كه منسوب به يك منطقه جغرافيايى خاص باشد، بلكه آنچه مخالف با اصول و مبانى فكر اسلامى است به ماديگرى گرايش دارد، گرچه تحت پوشش اسم دين يا تفكيك دين از سياست و استقلال زندگى انسان از احكام و قوانين الهى باشد فرهنگ غربى قلمداد مى شود. ما چنين فرهنگ و تفكرى را محكوم مى كنيم.
بنابر اين اگر ما با فرهنگ غرب مخالفت مى كنيم، نه به خاطر شرقى بودن و حفظ هويت شرقى خودمان است و نه به خاطر جدايى آن از نظر منطقه جغرافيايى است. همچنين، مخالفت ما بدان جهت نيست كه آنها داراى آداب و رسوم خاصى هستند كه در معاشرتهاى روزانه، مطابق آنها با يكديگر برخورد مى كنند، يكى سلام مى كند و ديگرى كلاهش را بر مى دارد! و نيز ادعا نمى كنيم كه هر چه از مغرب زمين صادر مى شود، كثيف و آلوده و نجس است! چنان كه در تمام دوران تاريخ نيز چنين نبوده كه همواره اينگونه فسادها در غرب وجود داشته باشد و هم اكنون نيز آنچنان كليّت و شمولى ندارد. اينها هيچ كدام در حد خودش مايه مخالفت نيست بلكه اختلاف ما مربوط به ابعادى از فرهنگ غرب است كه فساد انگيز مى باشد و از آن جهت كه سمبل انحطاط اخلاقى و مايه سقوط انسان است با آن مخالفت شده است. در كشور ما نيز، از آن جهت كه فسادهاى موجود، عمدتا معلول نفوذ و تهاجم فرهنگ استعمارى غرب است، عناصر مسلمان بيدار و انقلاب، با آنچه به تعبير مختصر، «فرهنگ غربى» ناميده مى شود در حال مبارزه هستند. اما به طور مسلّم، چه در گذشته و چه امروز در خود مغرب زمين نيز انسانهايى بوده و هستند كه با چنين فرهنگى سخت مخالفند.
ريشه تاريخى فرهنگ و فلسفه جديد غرب
فلسفه اى كه اين فرهنگ مبتنى بر آن است، ريشه ماترياليستى دارد. اگر چه خود غربيها اين موضوع را ابراز نمى كنند، ولى حقيقت امر اين است كه گرايش غالب و مسلط در كشورهاى غربى، حتى در افرادى كه به اصطلاح مسيحى هستند و روزهاى يكشنبه، كليسا را ترك نمى كنند، گرايش مادى است. اكنون اين سؤال مطرح است كه گرايش مزبور، در يك جامعه دينى با اكثريت مسيحى آن زمان، چگونه و از كجا آغاز شد; و چه مكتبهايى را در عرصه تفكر به وجود آورد و چه آثار و نتايجى را بر جوامع بشرى مترتب ساخت؟
پاسخ دادن به اين پرسشها، مستلزم يك تحليل تاريخى است : يكى از حقايقى كه تاريخ، آن را ضبط كرده است، حوادثى است كه در اواخر قرون وسطى به دست كليساى كاتوليك در اروپا آفريده شد و به طورى كه مشهور است، نهضت رنسانس كه منشاگرايش و تفكر و فرهنگ جديد است، مولود اين حوادث و شرايط ديگر اقتصادى، اجتماعى و سياسى در اروپاى آن دوران مى باشد. در آن شرايط خفقانى كه بر جامعه حاكم بود، از انتشار نظريه ها و كشفيات علمى كه مخالف خواسته ها و آراى كليساى مسيحى بود، با شدت و خشونت جلوگيرى مى شد.
با نگاهى به تاريخ كليسا چنين مىخوانيم : «در سال ١٥٤٣ ميلادى، كپرنيك لهستانى صريحاً اعلام كرد، اين زمين كه قبلاً به نام مركز بىحركت افلاك شناخته مى شد، علاوه بر اين كه به دور خود مىچرخد، به دور خورشيد نيز گردش مى كند، در صورتى كه از نظر تورات و هيئت قديم، اين تنها خورشيد است كه به دور زمين مىچرخد. در تورات به وضوح مىخوانيم كه به دستور «ژزوئه» خورشيد از حركت باز ايستاد تا او پيروزى خود را به پايان برساند.
آيا كتاب مقدس ممكن است اشتباه بگويد و خطا كند؟
مادامى كه كپرنيك زنده بود از پاسخ به سؤالات راجع به اين قسمت خوددارى مى كرد، پس از آنكه بيست و پنج سال از مرگ او گذشت، «پيرروسو» مى نويسد : ناگهان فرياد اعتراض از گوشه و كنار بلند شد و صداى لعنت و نفرين هواخواهان بطلميوس، با فرياد تحسين كنندگان و طرفداران كپرنيك مخلوط شد. «جوردانو برنو» پس از هشت سال زندان و شكنجه در دخمه هاى تيره انگيزيسيون به جرم دفاع از فرضيه كپرنيك و به اتهام افسونگرى روى تلى از آتش زنده سوخت. وى دوست گاليله هم بود.
مطابق نجوم قديم، هر يك از ستارگان مثل بشقابى است كه بر سقف بلورين آسمان چسبيده است و همه چيز در حركت به دور زمين است و زمين ثابت و مركز عالم است. كليسا از اين نظريه نتيجه مى گرفت كه كاخ پاپ هم مركز زمين و خود پاپ اعظم، نگاهبان زمينيان است! بايد زمين ساكن و مركز جهان باشد تا مسند پاپ را ثابت و مركز زمين بيانگارند. در اين صورت تسلط فرهنگى، رهبرى اجتماعى و تعيين خط مشى جامعه هم قهراً مربوط به كليسا مى گشت. همين موضوع، فاجعه بزرگى را براى كليسا به وجود آورد»[١].
رفتار خشن و متعصبانه اصحاب كليسا با دانشمندان، انزجار شديدى را در عموم مردم و مسيحيان مغرب زمين نسبت به كليسا و آيين آن به وجود آورد. از آن پس دانشمندان، اديبان و انديشمندان غربى تصميم گرفتند از آيين مسيحيت كه به رغم آنان علت اصلى عقب ماندگى و انحطاط فكرى جامعه بود، كناره گيرى كنند و به دوران شكوفايى تمدن باستان غرب، يعنى عصر تمدن يونان باز گردند.
در آغاز، اينگونه مخالفتها صرفاً به شكل مقابله با عوامفريبى و تبليغات خرافى كليسا صورت مى گرفت اما به تدريج در قالب انديشه هاى منسجمى در آمد كه به طور كلى مذهب را در جامعه به بازى مى گرفت و به نفى كامل ديندارى انجاميد. و اين چنين بود كه گرايش مادى و نگرش الحادى تار و پود انديشه و فرهنگ جامعه را فراگرفت و ماهيت علم و فلسفه را دگرگون كرد و آن را به سوى انهدام ارزشها و ارضاى تمايلات حيوانى پيش برد.
البته فلسفه رنسانس، فلسفه خاصى نيست، ولى محور آن، بازگشت به تمدن غرب و در واقع به دو فلسفه (ماترياليسم كهن) و (اپيكوريسم) يعنى لذت گرايى است، بازگشت به تمدنى كه قبل از دوران تسلط كامل كليسا، يعنى پيش از قرون وسطى بر اروپا حاكم بوده است.
از اين دوره به بعد است كه ادبيات غربى، به سوى مفاهيم غير دينى گرايش پيدا مى كند. آثار ادبى و هنرى، اعم از كتابها، تابلوهاى نقاشى و مجسمه ها، همه به سوى هنر و ادبيات يونان باستان باز مى گردد. پس از دوره رنسانس است كه مجسمه هاى عريان در اروپا ساخته مى شود و بيشتر تصاويرى كه از زنان نقاشى شده، نيمه عريان مى باشد. اگر شما به موزه هاى بزرگ اروپا برويد، مشاهده مى كنيد كه حتى تصاويرى كه بعد از رنسانس از حضرت مريم نقاشى شده، از نظر پوشش با تابلوهايى كه از دوران قبل باقى است بسيار تفاوت دارد.
رها شدن از قيد كليسا و گرايش به بىبندو بارى و فساد اخلاقى تا آنجا پيش رفت كه راسل در حدود هفتاد سالگى به عنوان يك فيلسوف اظهار كرد : لزومى ندارد كه يك زن در انحصار يك مرد باشد; چه عيبى دارد كه يك انسان هر گاه لازم باشد، همسرش را در اختيار مرد ديگرى قرار دهد؟!
شگفت انگيزتر از آن، سخن فرويد است كه عقيده دارد : كودك نيز پستان مادرش را از روى غريزه جنسى مى مكد! و «نيچه» مى گويد صفاتى مانند رأفت و رحمت و ايثارگرى، به دليل ضعف در انسان ايجاد مى شود. هنگامى كه فردى ضعيف گرديد عاطفه پيدا مى كند; اصولاً انسان براى غلبه بر ضعيفان آفريده شده است!
تعداد مكتبهايى كه پس از دوره رنسانس با چنين شعارها و كلمات قصارى! در عرصه تفكر جديد پايه گزارى شدند، از اندازه خارج است. از سوى ديگر تعاليمى كه كليسا به نام مذهب ارائه مى داد، مخالف علم و مزاحم زندگى بود و نمى توانست پاسخگوى نيازهاى جامعه اى طوفان زده باشد. به همين جهت مذهب را به امورى كه با زندگى مردم سر و كار ندارد، محدود كردند، در حدى كه مردم به كليسا بروند، با خداى خود نيايش و از گناهان خويش استغفار كنند، هدايايى بدهند و به فقرا كمك نمايند و .... ; اما براى آن در امور زندگى نقش و اعتبارى قائل نشدند.
امروز انديشمندان و دست اندركاران امور اجتماعى غرب از يك سوى، نياز فطرى مردم را به دين و نقش آنرا در جلوگيرى از جنايات و تبهكاريها احساس مى كنند و از اين جهت نمىخواهند كه دين بطور كلى از جامعه غربى حذف شود، ولى از سوى ديگر، مسيحيت موجود در غرب را نسبت به نيازهاى زمان ناتوان مى بينند. لذا قلمرو دين را محدود به صومعه و كليسا مى دانند و دايره علم و سياست و ساير امور اجتماعى را خارج از حكومت دين قلمداد مى كنند. اين محور تفكر و فرهنگ جديد غربى و همان تز جدايى دين از سياست است كه از دوره رنسانس سرچشمه گرفته و بعدها با توطئه و تبليغات، در كشورهاى اسلامى و شرقى نيز شايع شده است و يكى از مهم ترين آثار منفى گرايش غرب به ماديت است كه مانند يك (اپيدمى) در تمام كشورهاى مسلمان عمل نموده و عليه استقلال و پيشرفتهاى اقتصادى و فرهنگى آنان نقش تعيين كننده اى داشته است.
در ايران نيز از دوره مشروطيت، و به ويژه در زمان حكومت پهلوى، مساله جدايى دين از سياست توسط روشنفكران غربزده مطرح گرديد و به نتايج موثرى نيز رسيد. در اين ميان حتى كسانى كه دين را مى پذيرفتند، آن را از سياست و زندگى اجتماعى مردم جدا مى دانستند، و عقيده داشتند كه قانون گذارى وظيفه مردم است و نبايد آن را به خدا نسبت داد، همچنانكه اجراى آن نيز به دست نمايندگان مردم و به دلخواه خودشان صورت مى گيرد.
آنان تلاش كردند كه حتى اخلاق را هم از دين جدا كرده و براى مفاهيم اخلاقى حساب جداگانه باز كنند، بطورى كه در اثر تقليد از الگوهاى غربى، اخلاق اجتماعى را در برابر اخلاق اسلامى علم كردند و تصريح نمودند كه اگر عده اى يك سرى مفاهيم اخلاقى را پذيرفته اند و براى آنها ارزش و اعتبارى قايل شده اند، اين ربطى به دين ندارد، زيرا ممكن است كه شخصى بىدين هم باشد ولى به اصول اخلاقى احترام بگذارد!
بد نيست كه در اين مقال به سخن آقاى احسان نراقى مرورى داشته باشيم :
انديشه فراماسون ها، مبتنى بر اصول (راسيوناليسم) است يعنى يك ديد منطقى و عقلانى و اعتقاد به (جهان وطنى) از يك سو و جدا كردن سياست و امور اجتماعى از دين و ايمان و رسيدن به نوعى (انديويدواليسم) يعنى اصالت فرد از سوى ديگر. اين انديشه ها كه بىارتباط با انقلاب كبير فرانسه نبوده، زمينه و بنياد فكرى برخى از مشروطه خواهان ما را نيز تشكيل مى داده است. در صدر مشروطيت، اشخاص زيادى با همه بلند پايگى و روشن ضميرى خود، و به رغم داعيه هاى وطن دوستى، باز، به سوى اين گونه انديشه ها متمايل و كشيده مى شدند و راه حل نهايى را در پذيرفتن و عملى كردن چنين افكارى مى دانستند اين گونه اشخاص كه در ميان مشروطه خواهان زياد هم بودند در سالهاى بعد به نام متجددين و منور الفكرها ناميده شدند. در آن سالها، مطبوعات وقت تنها افرادى را متجدد و منور الفكر مىخواندند كه انديشه هاى خود را از آيين فراماسونى اخذ كرده باشند، زيرا در آن زمان، ادراك مرام فراماسونى و پيروى از آنان، از اصول آزادى خواهى به معناى اخص آن شمرده مى شد. مفهوم فرديت و آزادى فردى كه از دوره انقلاب كبير فرانسه شكل گرفت، نخست الهام بخش كشورهاى نزديك به فرانسه بود و سپس راه نفوذ خود را به سوى دورترين نقاط جهان و به تدريج در همه كشورهاى منتظر و آبرومند آزادى، كم و بيش ريشه گرفت».
اينها مكتبهايى بودند كه بعد از دوره رنسانس، در اثر نگرش مادى، هر يك با اهداف خاصى تأسيس شدند و چنانكه مى دانيم هنگامى كه غرب و به خصوص استعمار انگليس به خوبى دريافت كه در كشورهاى اسلامى و به ويژه ايران با فرهنگى مواجه است كه مشركان بيگانه را تحمل نمى كند و مانع غارتگرى آنان مى شود، تشكيلات فرماسونى را در جهت نابودى فرهنگ و مسخ ارزشهاى اسلامى به راه انداخت. البته اين تشكيلات منحصر به كشور ما نبود بلكه استعمارگران غربى، براى دست يابى به ذخاير جهانى، و غارت منابع دست نخورده كشورهاى مسلمان، فعاليتهاى سرّى آن را حتى در اقصى نقاط جهان، در آسيا و آفريقا به جريان انداختند.
به هر حال سمّى كه اروپاى دوره رنسانس بسان اژدهايى وحشى و خطرناك از خود ترشح نمود، به تمام جهان سرايت كرد و فرهنگ همه جوامع را مسموم ساخت و به جرأت مى توان ادعا نمود كه هيچ يك از كشورهاى آسيايى و آفريقايى، از تأثير خرد كننده آن، جان سالم به در نبرده است.
تمام اين مسايل، قسمتى از نتايج تأسف بارگرايش غرب به ماديگرى است، بنابر اين اگر ما فكر و فلسفه غربى را محكوم مى كنيم هيچ دليلى به جز گرايش آن به ماديت و نفى معنويت ندارد. حتى اگر در پوشش شعارهاى رنگارنگى مانند تفكيك دين از سياست و بالا بردن رونق اقتصادى و رفاه اجتماعى مطرح شود.
روح برترى طلبى غرب
هنگامى كه نظريات برخى از متفكران غربى را بررسى مى كرديم، سخن (نيچه) را نقل نموديم، او عقيده داشت كه اساساً آدمى براى غلبه بر ضعيفان آفريده شده و خوى سلطه جويى در طبيعت او وجود دارد.
ترديدى وجود ندارد كه همواره افرادى در جهان بوده و هستند كه به خاطر داشتن خوى برترى طلبى و كبر فروشى به ديگران، هيچ گاه حقوق انسانها را محترم نمى شمارند و براى خواسته هاى ديگران هيچ حقى قايل نيستند و حتى با توسل به هر نوع دروغ و نيرنگ، ارزشهاى اسلامى را زير پا مى گذارند.
آنها چه بسا براى پيشبرد اهداف خود، در زير لواى حقوق بشر، به دروغ، شعار آزادى، دموكراسى و صلح طلبى را فرياد كنند. اما هرگز نبايد فريبشان را خورد زيرا روح مستكبر و تجاوزگر آنان، هيچ مرزى را نمى شناسد و هيچ قانونى را ـ حتى اگر خودش وضع كرده باشد ـ معتبر نمى داند! اينان تا زمانى كه وجود انسانهاى سربلند و با شرافت ديگرى را در كنار خود احساس كنند، خوى تجاوز و سلطه جويى آرامشان نمى گذارد، فقط هنگامى آسوده خاطرند كه تمام قدرتمندان در چنگال آنها اسير باشند و نتوانند در مقابلشان عرض اندام كنند، آنگاه قهقهه مستانه را سر خواهند داد.
اين منش استكبارى است و ما با چنين خوى و منشى سرجنگ داريم و معتقديم كه حقوق انسانى با قانون جنگل تأمين نمى شود، بلكه بايد قوانين و مقررات انسانى بر زندگى بشر حاكم باشد تا همه انسانها به حقوق حقه خود دست يابند.
اما با كمال تأسف بايد گفت كه عده اى از نويسندگان و به اصطلاح انديشمندان غربى، جدول تجاوز را ترسيم كرده اند و نه تنها با تئوريهاى خود بر جنايات استعمارگران صحه گذارده اند بلكه آنان را در ارتكاب فجايع بىشمارى عليه مظلومان عالم، تحريك و حمايت كرده اند.
اگر تاريخ غرب را خصوصاً پس از دوره رنسانس مورد مطالعه و بررسى قرار دهيم، در مىيابيم كه يكى از ويژگيهاى فرهنگ غربى، اصالت دادن به قدرت است كه بدبختانه اكنون در روح تفكر و فرهنگ آن رسوخ كرده است. اين طرز تفكر كه بر اساس سلطه جويى و بهره بردارى از دسترنج زير دستان بنا شده و ناشى از همان بينش ماد گرايانه است، امروزه بر سراسر جهان غرب حكمفرماست و آثار مخرب آن در تمام فعاليتهاى مستكبرين ديده مى شود.
از سوى ديگر، غربيان براى اثبات برترى خود بر ديگر ملتها، در مقام تحريف تاريخ بر آمدند و تلاش كردند كه اروپا را سرچشمه تمدن بشرى قلمداد كنند!
آنها به منظور پرهيز از اعتراف به عظمت تمدنهاى غير اروپايى، بعضاً حتى در آموزشهاى رسمى مدارس بعد از دوره رنسانس، بخشهاى ديگر تاريخ جهان، از جمله اسلام را حذف كرده و گاهى صد سال تمدن و فرهنگ اسلامى را در عبارت (سده هاى يورشهاى خاوريان وحشى) خلاصه مى كردند! ... متأسفانه بسيارى از نويستدگان اروپايى، عليرغم واقعيتهاى فوق الذكر همواره مردم مشرق زمين را تحقير كرده اند و آنها را نسل و نژادى فروتر و پايين تر از اروپاييان قلمداد كرده اند.
پيشروان فلسفه و انديشه عصر روشنگرى اروپا با اينگونه تفاوت گذاردن ميان خاور و باختر، باختر را ذاتاً برتر و خاور را ذاتاً فروتر خواندن و بديهاى باختر را خوب جلوه دادن و خوبيهاى خاور را بد و بديهاى آن را بدتر قلمداد كردن، تاريخ را سخت واژگون ساختند.
لردكرومر كه پس از اشغال نظامى مصر توسط انگليسيان در سال ١٣٠٠ ـ ١٨٨٢ به مصر رفت و تا سال ١٣٢٥ ـ ١٩٠٣ فرمانرواى آن كشور بود .... در مقاله اى كه تحت عنوان خاور و باختر پراكنده ساخت، زشتى هايى مانند خودكامگى بردگى و بيرحمى را از ويژگيهاى خاور زمينيان دانست.
اينكه در دايرةالمعارف سىجلدى بريتانيا چاپ ١٩٧٧ (١٣٥٦ خورشيدى) مىخوانيم كه جامعه هاى آسيايى داراى صفات و رفتارى هستند كه يكصد و هشتاد درجه با صفات و رفتار جامعه هاى باخترى تفاوت دارد، درست در همين راستا قابل فهم است.
ادوارد سعيد پژوهشگر عرب، در اين زمينه مىآورد كه اروپاييان درباره خاور زمين نوشتند كه انسان خاور زمينى خردستيز، فاسد، كودك منش و «متفاوت» است و از اين روى، انسان اروپايى خردگرا، پاكدامن و «طبيعى» مى باشد. پيام روشن تر اينگونه نوشته ها آن است كه اصولاً اروپاييان با ويژگيهاى پسنديده اى كه در سرشت خويش دارند، از بقيه جهانيان برترند و از همين روست كه بايد بر جهان چيره شوند و مردم جهان را به بردگى و استثمار كشند.
--------------------------------------------
پي نوشت ها :
[١]ـ اسلام بر سر دو راهى ٨٢ ـ ٨١.