• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10517 / دانلود: 3992
اندازه اندازه اندازه
بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

زینب (س) بانوى فاضل، شجاع و با کرامتى است که در میان زنان برگزیده عالم، مى درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس  آموز و حیات  آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده اند ازجمله آنان، دکتر بنت الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب (س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به وسیله مترجم کتاب، داده شده است.

پدران ونياكان

خانواده اى بزرگوار، بانگرانى و اشتياق، انتظار ساعت ولادتى را دارند، و درپى آن ها ده هزار تن از مسلمانان كه با دل هايى آكنده از احترام و دوستى به سوى اين مادر مى نگرند، و زبان هاشان با دعاهايى سوزان خداى را به كمك او مى خواند، منتظر رسيدن مژده مى باشند.

اين مادر، زهراست، دختر پيغمبر كه نزديك است در خاندان نبوت، فرزندى ديگر بياورد، پس از آن كه ديدگان پيغمبر رابه دو نواده عزيز، حسن وحسين روشن ساخت، و پسر سومى به نام محسن بن على( ۱ ) كه زندگى برايش مقدر نبود.

ساعت انتظار پايان يافت.

مژده رسيد كه زهرا دخترى آورد و رسول خدا بدو تبريك گفت و آن را زينب نام نهاد، تا نام دختر تازه درگذشته اش زينب را، كه اندكى پيش از ولادت اين نوزاد از دنيا رفته بود، زنده نگه دارد.

زيرا آن حضرت را ازمرگ زينب، اندوهى بى پايان دست داده بود.

دخترى كه از دست پيغمبر رفته بود، بزرگ ترين دختران آن حضرت بوده كه پيش از بعثت به همسرى خاله زاده اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبدشمس درآمده بود.

پس از بعثت، زينب اسلام آورد وابوالعاص مسلمان نشد، ولى هم چنان يار و دوست دار همسر نازنين خود بود، و دربرابر قريش، كه اورا وادار به جدايى از همسرش مى كردند، پايدارى كرد.

بر خلاف پسران ابولهب( ۲ ) كه همسران خود رقيه و ام كلثوم دختران پيغمبر را ترك گفتند.

غزوه بدر فرا رسيد وابوالعاص در زمره كسانى بود كه به دست سپاهيان اسلام اسير شدند.

زينب كه شوهر خود را چون جان شيرين دوست مى داشت و هنوز در مكه به سر مى برد، گردن بندى را كه مادرش خديجه هنگام عروسى به او داده بود، به عنوان فداى شوهرش به مدينه فرستاد.

همان كه چشم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به گردن بند خديجه افتاد، منقلب وپريشان شد.

آن گاه ياران مسلمان خود را مخاطب قرار داده چنين فرمود: اگر صلاح مى دانيد اسير زينب را آزاد كرده وگردن بند او را به خودش بازگردانيد.

گفتند: آرى يا رسول اللّه.

پيغمبر، اسير خود را آزاد كرد، بدين شرطكه او زينب را به مدينه بفرستد.

زينب از خانه ابوالعاص بيرون شد، و اسلام ميان اين دو همسر جدايى انداخت.

زينب به مدينه رفت ولى دلش آكنده ازغم واندوه بود، و ابوالعاص در مكه بماند، ولى در آتش هجران همسر خود مى سوخت.

پس از چندى، ابوالعاص براى تجارت، سفرى به شام كرد.

هنگام بازگشتن، كاروان و كاروانيان به دست سپاهيان اسلام اسير شدند، ليكن ابوالعاص بگريخت و شبانه وارد مدينه شد و به جست وجوى همسر خود پرداخت.

هنگامى كه به خانه زينب رسيد، به او پناه برد و زينب وى را پناه داد و مطمئنش كرد.

زينب صبر كرد تا رسول خدا نماز صبح را به جاى آورد، آن گاه با صداى بلند بانگ برداشت: اى مسلمانان! من ابوالعاص بن ربيع را پناه دادم.

صداى زينب به گوش پدر رسيد و در دلش اثر كرد و روى به اطرافيان كرده پرسيد: آيا شنيديد آن چه من شنيدم؟! گفتند: آرى.

فرمود: به كسى كه جانم در دست اوست، من از اين مطلب آگاه نبودم تا شما شنيديد آن چه را من شنيدم.

پس اندكى خاموش شد، آن گاه بر زبان آورد آن چه را خود قانون گذارى كرده بود: يجير على المسلمين ادناهم، پست ترين مسلمان ها حق دارد كه پناه بدهد.

سپس برخاست و با آرامش و وقار به راه افتاد تا داخل خانه زينب شد.

زينب نشسته و منتظر بود و گويى گوش مى داد كه انعكاس فريادش را بداند.

پدر به وى گفت: از ابوالعاص نيكو پذيرايى كن، ولى دست به سوى تو دراز نكند، زيرا تو بر او حلال نيستى.

زينب كه از خشنودى مى لرزيد گفت: به خدا اطاعت مى كنم.

ولى آيا مالش را پس نمى دهيد؟! پدر جوابى نگفت و به سوى ياران خود بازگشت، ومردانى كه كاروان قريش را گرفته بودند فرا خواند و چنين گفت: نسبت اين مرد را با ما مى دانيد و مالى از او به شما رسيده، و آن مالى است كه خداى به شما بخشيده، من دوست مى دارم كه شما نيكى كنيد و مال او را پس دهيد، و اگر هم نخواهيد حق داريد و شما به اين مال سزاوارتريد.

گفتند: پس مى دهيم.

ابوالعاص، زنى را كه وقتى همسرش بود وداع گفت.

و مردى را كه وقتى با او دوست و شوهر خاله اش بود ستايش كرد و به سوى مكه رهسپار شد و به كارى تصميم گرفت.

در آن جاآن چه امانت از مردم نزد او بود به صاحبانش بر گردانيد، سپس پرسيد: آيا ديگر كسى نزد من مالى دارد؟ گفتند: نه گفت: پس بدانيد كه من مسلمان شدم.

و به سوى مدينه شد تا با پيغمبر بيعت كرده و بار دوم با زينب ازدواج كند( ۳ ) .

ولى زينب زياد زندگى نكرد، و در اثر پيش آمدى كه براى او پس از غزوه بدر، موقع هجرت از مكه به مدينه، رخ داده بود، از جهان رخت بربست.

پيش آمد چنين بود كه كافرى زينب را در راه مدينه بديد و به شكم او در حالى كه باردار بود، حربه اى زد، زينب جنين خود را سقط كرد.

زينب از دنيا رفت و پدر در آتش غم مى سوخت، تا هنگامى كه خواهر زينب، زهرا، نخستين دختر را آورد.

رسول خدا، نامش را زينب گذاشت.

فريادهاى شادى ازمدينه براى نوزاد به آسمان مى رفت، مدينه اى كه شش سال پيش، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله استقبال كرد.

هنگامى كه پس از سيزده سال رنج كشيدن و تلخى چشيدن از مكه بدان شهر هجرت مى فرمود، اهل مدينه با شوق وشعفى بى نظير و گشاده رويى از وى پذيرايى نموده و او و ياران مهاجرش را منزل گاهى ارجمند دادند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مادامى كه زنده بود، اين بزرگوارى اهل مدينه را كه نگاه داريش كردند و از شر دشمنان محفوظش داشتند، وزمينه را برايش آماده كردند تا پيام آسمانى خود را منتشر سازد، پيوسته به ياد مى آورد و مى ستود.

آرى، فريادهاى شادى مدينه در سال ششم هجرت براى نوزادى گران بها زينب دختر على بلند بود، دخترى كه نزدقريش ارجمندترين فرد و در بزرگوارى اصل و پاكى خاندان، شناخته شده بود.

مادر زينب زهرا محبوب ترين دختران رسول خدا نزد آن حضرت و شبيه ترين آن ها بدان بزرگوار در شمايل واخلاق است.

خداى، براى زهرا اختصاصاتى قايل شد كه خواهران سه گانه اش، زينب، رقيه، ام كلثوم، نداشتند، زيرا با قلم ازلى چنين نوشته شده بود كه زهرا به تنهايى نگه دارنده پاك و پاكيزه اى براى سلاله پاك و مرغزار خرمى براى روييدن درخت پر شاخ ‌وبرگ اهل بيت قرار گيرد.

پدر زينب على بن ابى طالب پسر عموى رسول خدا و وصى آن حضرت است، و او نخستين كسى است كه در كودكى به آن بزرگوار ايمان آورد و او در دليرى و پرهيزكارى و دانش، يگانه قريش است.

دو جد مادرى زينب، محمد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و خديجه دخت خويلد است، وى اشرف امهات مؤمنين( ۴ ) است ونزديك ترين همسران پيغمبر به آن حضرت و عزيزترين آن ها نزد آن بزرگوار، هم در زندگى و هم پس از مرگ است.

۲۵ سال به تنهايى مورد مهر و احترام رسول خدا قرار داشت وهيچ زنى در اين افتخار با او شريك نيست.

در سال هاى نخستين اسلام، سال هاى رنج و مشقت، در كنار آن حضرت جاى داشت و كمك و همراهى مى كرد ودشوارى هايى را كه آن بزرگوار در راه رسالتش از جانب قريش مى ديد، آسان مى كرد.

تنها، خديجه همراه محمد بود، هنگامى كه هراسان و لرزان از غار حرا بازگشت، آن دم كه امين وحى پروردگار، جبرئيل ازجانب خدا به سوى او آمده بود تا نخستين آيه را بر او - كه يتيمى بود درس نخوانده - القا كند:

 اقرا باسم ربك الذى خلق - خلق الانسان من علق - اقرا و ربك الاكرم - الذى علم بالقلم - علم الانسان مالم يعلم،(۵) (اى محمد) بخوان به نام پروردگارت كه (جهان و جهانيان را) بيافريد و آدمى را از خون بسته پديد آورد.

بخوان كه پروردگارت كريم ترين كريمان است، آن خدايى كه قلم (نوشتن) را آموخت، و به آدمى آن چه را كه نمى دانست تعليم دادم.

و نزد خديجه بيش از ديگران روحش آرام گرفت و آسايش يافت و هراسى كه در اثر عظمت وحى بر او چيره شده بود، ازميان رفت و دانست كه اوست تنهاكسى كه از طرف خداى براى كارى بزرگ برگزيده شده( ۶ )

خديجه ايمان آورد و پيامبرى آن وجود مقدس را گردن نهاد، و به رسالتش اطمينان كرد و اميدوارانه در كنار آن حضرت مى كوشيد.

به شوهر بزرگوارش داراى چنان محبتى سرشار بود كه در راهش جان مى داد و آماده نابود شدن بود.

انكار قريش، بر اطمينان خديجه و ايمان او كه چون كوه استوار بود، لرزشى وارد نساخت.

سران ايل و تبار خديجه به آن حضرت بدگمان بودند و او را جادوگر و ديوانه مى خواندند، ولى اعتقاد خديجه به يكتا مردى كه دوستش مى داشت وراست گويش مى دانست و تا آخرين رمق به او ايمان داشت، همان طور كه بودلى در كتاب پيامبر مى گويد: جهانى ازاطمينان را بر مراحل ابتدايى عقيده اى كه يك ششم ساكنان امروز جهان بدان پاى بندند، مى افزود.

خديجه در سنى نبود كه تحمل رنج و درد بر او آسان باشد و در دوره زندگانى اش به سختى و تنگدستى عادت نكرده بود.

ولى از اين خشنود بود كه در اين پيرى و ناتوانى مى ارزد كه زندگى خوش و آرام و پر آسايش خود را به زندگى سخت ودشوار و پريشان جهاد تبديل كند.

و محاصره اى را كه قريش بر بنى هاشم روا داشته بودند، به طورى كه نزديك بود ازگرسنگى همگى تلف شوند، با قهرمانى و آزادگى تحمل كند.

خديجه از دنيا رفت و هنوز سخت گيرى و فشار در حداعلا بود، ولى موقعيت را براى دعوت آماده كرد، و براى مرد خود، يارانى به جاى گذاشت كه به او ايمان داشتند ومرگ را بر زندگى بدون او ترجيح مى دادند.

از دست رفتن خديجه در چنين موقعيتى تاريك و پيچيده، آغاز مرحله اى سخت از مراحل مبارزه بود، زيرا پس از او، مكه بر رسول خدا تنگ شد و نتوانست بماند و هجرت به مدينه كه تا كنون، بلكه براى هميشه، مبدا تاريخ مسلمانان است، رخ داد.

پيغمبر هجرت كرد و هنوز در دلش خاطراتى از نخستين محبوبه بر جاى بود، و هيچ يك از زنان آن حضرت كه پس ازخديجه آمدند، حتى عايشه، نتوانستند اين يادگار زنده را از قلب آن حضرت بيرون كنند، و يا اندكى آتش آن را فرونشانند.

روزى هاله خواهر خديجه، در مدينه به زيارت رسول خدا مشرف شده هنگامى كه آن حضرت آواز او را شنيدكه به آواز عزيز از دست رفته اش شباهت دارد، از تاثر و اندوه بلرزيد.

پس از رفتن هاله، عايشه عرض كرد: چقدرپيرزنى از پيرزنان قريش را كه دندان هايش ريخته و هلاك شده به ياد مى آورى، در صورتى كه خداى بهتر از او را به توداده است.

رنگ رخساره آن حضرت دگرگون شد و باخشم چنين پاسخ داد: به خدا سوگند كه بهتر از او را خداى به من نداده است.

او به من ايمان آورد، وقتى كه مردم مرا دروغ گو مى دانستند وثروتش را در راه من داد، موقعى كه مردم مرا از همه چيز محروم كرده بودند.

جد پدرى زينب، ابوطالب بن عبدالمطلب عموى رسول خدابلكه پدر آن حضرت است، زيرا پدرش عبداللّه وقتى كه آن وجود مقدس در شكم مادر بود از دنيا رفت، و عبدالمطلب در حالى كه نبيره اش كودكى بود هفت ساله وفات كرد وعمويش ابوطالب از او نگه دارى و پرستارى كرد.

ابوطالب براى او پدرى بزرگوار و پشتيبانى نيرومند و دوستى وفاداربود.

در سال هاى رنج و مشقت، آنى از او جدا نشد چنان كه عموى ديگرش ابولهب كه از كافران دور از خدا بود، بيشتراز بيگانگان كافر، برادرزاده اش را مى آزرد و زن ابولهب ام جميل چوب و هيزم مى آورد و به سوى او پرتاب مى كرد.

وخود ابولهب به آن حضرت بد مى گفت و دشنام مى داد، و لعن مى كرد.

اين زن و شوهر دريغ كردند كه خانه آن ها بر سردختران پيغمبر رقيه و ام كلثوم، كه پيش از بعثت به همسرى پسرانشان عتبه وعتيبه( ۷ ) درآمده بودند، سايه بيندازد، آن دو را طلاق گفتند تايكى را پس از مرگ ديگرى، عثمان ازدواج كند.

آرى، ابوطالب بر خلاف برادرش ابولهب از برادرزاده اش دست برنداشت و در آن دم كه قريش با اصرار، آن وجودمقدس را از خود مى خواستند، تسليم نكرد و هموست كه به سخنان محمد گوش مى دهد هنگامى كه مى گويد: اى عمو! به خدا سوگند اگر اين ها خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من، براى آن كه از هدف خود دست بردارم، دست بر نخواهم داشت يا آن كه جان داده و نابود شوم.

در اين هنگام، عموى پير بامهربانى و تاثر دست برادر زاده خود را مى گيرد و مى گويد: برو و بگوى آن چه را دوست مى دارى.

به خدا، در برابر هيچ چيز تو را تسليم نخواهم كرد، و به وعده خود وفا كرد.

در سال هاى محنت و رنج از آن حضرت پشتيبانى كرد و به تهديدات قريش كه اگر محمد را براى كشته شدن تسليم نكند، بنى هاشم را به تمامى تبعيد خواهند كرد، اعتنايى ننمود.

در طول مدتى كه قريش آن حضرت و همسرش خديجه و ياران و خويشانش را محاصره كرده بودند و تصميم داشتندهمه را به وسيله گرسنگى بكشند و از پاى درآورند، همگى به شعب ابوطالب پناه برده و در آن جا جاى گرفتند.

ابوطالب كمى پس از مرگ خديجه از دنيا رفت، و رسول خدا به مرگ آن دو، تواناترين يار، و محبوب ترين دوكس خود رااز دست داد.

در اين هنگام، هجرت به مدينه واقع شد.

جده پدرى زينب، فاطمه، دخت اسدبن هاشم بن عبدمناف، همسر ابوطالب، عموى رسول خداست.

فاطمه، نخستين زن بنى هاشم است كه به همسرى مردى از بنى هاشم درآمده و فرزند آورده است.

فاطمه، به زيارت پيغمبر نايل گرديد ومسلمان شد و اسلامش نيكو گرديد.

پيغمبر را در وقت مرگ، وصى خود قرار داد و آن حضرت وصيت فاطمه راپذيرفت وبرجنازه اش نماز خواند، و به درون لحدش رفت، و پهلويش بخوابيد، و فاطمه را به نيكويى بستود.

ابن سعد در طبقات و ابن هشام در سيره و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از ابن عباس نقل كرده اند: هنگامى كه فاطمه مادر على بن ابى طالب از دنيا رفت، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيراهن خويش را به تن او پوشانيد، و با وى در قبر بخوابيد.

اصحاب عرض كردند: يا رسول اللّه! احترامى كه به اين زن كردى نديديم كه باكس ديگر بكنى، فرمود: پس از ابوطالب، كسى بيشتر از اين زن به من خدمت نكرده بود، پيراهنم را به او پوشانيدم، تا از حله هاى بهشت بپوشد و با او در قبر خوابيدم، تا سختى كاربراو آسان گردد( ۸ )

اين فاطمه، درست نقطه مقابل زن عموى ديگر پيغمبر قرار دارد كه تقدير چنين شد كه ازاو در قرآن جاويد ياد شود ولى چگونه يادى! اين زن ام جميل دختر حرب است، و اين نام شايد بر بسيارى از شنوندگان، حتى كسانى كه آشنايى به تاريخ اسلام دارند و قرآن را مى خوانند، غريب آيد.

ولى اين غرابت با درنگ كمى از ميان مى رود، موقعى كه مى فهميم اين زن همان حمالة الحطب جفت ابولهب، عموى رسول است.

و درباره همين زن و شوهر، خداى در كتابى كه برمحمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل شده، فرموده: تبت يدا ابى لهب و تب - ما اغنى عنه ماله و ماكسب - سيصلى نارا ذات لهب - وامراته حمالة الحطب - فى جيدها حبل من مسد،( ۹ ) بريده باد دو دست ابولهب و نابود مالش و آن چه را كه بيندوخت سودش نداد.

به همين زودى بچشد آتشى را كه زبانه دارد و زنش كه هيزم كش است، وبرگردنش از ليف خرما طنابى است.

جد اعلاى پدرى و مادرى زينب، عبدالمطلب بن هاشم است كه امين كعبه و سقاى حجاج خانه خدا و مهمان دار آن ها بوده است.

اين شرف از پدران و نياكانش، پشت در پشت به وى رسيده و كسى ديگر به جز اين خاندان تا صدها سال سزاوارپاسبانى كعبه و سقايى حاجيان نبوده است.

خداى وى را از شرابرهه در آن دم كه با سپاهى گران و فيل بسيار از حبشه براى خراب كردن خانه خداى آمده بود، نگاه دارى كرد.

پس خداى كيدشان را تباه كرد، و بر سرشان مرغانى بسيار و پى درپى بفرستاد تا سنگ هايى از دوزخ ‌برآن ها ببارند.

سپس آنان را هم چون گياهى كه حيوان، نشخوار مى كند، خرد گردانيد.

سايه هايى بر گهواره

زينب، تنها نوزادى بود كه در سال ششم هجرت، مدينه رسول از آن استقبال كرد.

و آن سالى بود كه اوضاع و احوال براى پيغمبر اسلام مستقر شده بود.

و در همان سال پيغمبر بر شترى كه كمى از گوشش بريده شده بود - و با آن شتر درروزگار فشار و سختى همراه پيرمردى( ۱۰ ) مخلص از مكه بيرون شده بود - با هزاروپانصد تن ازياران مهاجر وانصارش، در حالى كه جامه هاى سپيد احرام را بر تن داشتند، از مدينه به قصد مكه، پايگاه دشمنان محمد و اسلام، بيرون آمدند.

سپس همگى به واسطه پيمان صلح حديبيه كه با ابوسفيان و كفار قريش بستند، پيروزمندانه باز گشتند.

در آغاز، گويا همه چيز به نوزاد خوشبختى زندگى را نويد مى داد.

بنى هاشم و ياران پيغمبر تهنيت گويان مى آمدند وشكفتن اين غنچه را در خاندان رسول تبريك مى گفتند.

عنبر دودمان پاكش از گهواره اى كه اين گل در آن نهاده شده بود، پراكنده مى شد و از طلعت تابان و چهره درخشانش آثار پدران و نياكانى بزرگوار آشكار بود.

ولى ناگهان - اگر خبرراست باشد - حزن و اندوهى بر اين گهواره زيبا سايه افكند! سايه هايى كه شايد بيشترش در كتاب هاى تاريخى كه براى تحقيقات علمى نوشته مى شود جاى نداشته باشد، ولى در روح بشرى و وجدان انسانى موقعيتى بسزا دارد.

نقل مى كنندكه هنگام آمدن كودك، سروشى پراكنده شد كه به زندگى سوزان و جانگدازش در فاجعه كربلا اشاره مى كرد و ازرنج هاومصيبت هايى كه فردا در انتظار اين كودك است خبر مى داد.

مى گويند: اين فاجعه بيشتر از نيم قرن قبل از وقوع آن معروف بوده، در مسنداحمدبن حنبل (ج۱، ص ۵۸) آمده است كه جبرئيل، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به كشته شدن حسين و اهل بيتش در كربلا خبر داد.

ابن اثير در كامل نقل مى كند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله از خاكى كه خون حسين برآن ريخته مى شود و جبرئيل براى آن حضرت آورده بود، به همسر خود ام سلمه داد و فرمود: وقتى كه اين خاك خون شد، بدان كه حسين كشته شده است( ۱۱ )

ام سلمه آن خاك را نزد خود در شيشه اى نگاه داشت.

هنگامى كه حسين كشته شد، آن خاك خون شده بود.

ام سلمه دانست كه حسين كشته شده و آن خبر را در مردم پراكنده كرد.

و به همين زودى از مورخان مى شنويم كه در حوادث سال هاى ۶۰ - ۶۱ هجرى نقل مى كنند كه، زهيربن قين بجلى كه ازهواخواهان عثمان بود پس از آن كه در سال شصت حج كرد و از مكه بيرون شد، خروج او از مكه با رفتن سيدالشهدا به سوى عراق مصادف گرديد، زهير در راه با حسين بود، ولى در آن جايى كه آن حضرت منزل مى كرد، زهير منزل نمى كرد.

اتفاقا روزى سيدالشهدا زهير را طلب كرد، با آن كه اين كار بر زهير دشوار آمد، ولى فرمان را اطاعت كرد.

هنگامى كه از پيش حسين بازگشت، به ياران خود چنين گفت: هركس از شما مى خواهد آماده است بيايد از من پيروى كند، و گرنه آخرين ديدار است.

سپس براى آن ها داستانى قديمى از زمان پيغمبر( ۱۲ ) نقل كرده، چنين گفت: وقتى، با عده اى از مسلمانان براى جهاد رفته بوديم.

سپاه اسلام پيروز شد و غنايم بسيارى به دست آمد.

همه شادان وخشنود بودند.

سلمان فارسى( ۱۳ ) كه همراه ايشان بود به آنان خبر داد كه به همين زودى ها حسين جنگ مى كند و كشته خواهد شد.

سپس سلمان ياران خود را مخاطب ساخته چنين گفت: اگر به سرور جوانان اهل بهشت رسيديد، از جان فشانى در ركاب او خشنودتر باشيد، تا از غنيمت هايى كه امروز به دستتان رسيده است.

ابن اثير مى گويد: پس از آن كه زهير سخن سلمان فارسى را براى همراهان خود نقل كرد، متوجه خانواده اش گرديد و زن خود را طلاق گفت، مبادا به او گزندى رسد. آن گاه ملازمت حسين را برگزيد تا با آن حضرت كشته شد.

به طورى كه مورخان نقل مى كنند: حسين از كودكى مى دانسته كه براى او چه چيز مقدر شده است هم چنان كه اين سروش نيز براى خواهرش زينب در هنگام ولادت رخ داد.

آن ها مى گويند كه، سلمان فارسى براى تهنيت ولادت زينب حضور على بن ابى طالب شرفياب شد و على را اندوه ناك ومتفكر يافت.

على از مصيبت هايى كه دخترش در كربلا خواهد ديد سخن گفت.

آن گاه على شهسوار دلير، صاحب رايت منصورى، ملقب به شير اسلام به گريه درافتاد و بناليد.

آيا اين گفته ها، به تمامى، از اختراعات راويان و مجعولات داستان سرايان شب است؟ آيا از افزوده هاى ستايش گران وتصورات ناقلان معجزات و كرامات است؟ آيا اين سخنان از بافته هاى پنداريان و خواب هاى خيال بافان است؟ چيزى است كه مستشرقان به صحتش اطمينان كرده اند و رونالدسون در كتاب عقيده شيعه ولامنس در كتاب فاطمه ودختران محمد آن را پابرجا شمرده اند.

و اكثر مورخان اسلام در اين كه اين گفته ها راست و درست است ترديدى ندارند، كمتر فردى از آن ها به يكى از اين خبرها به نظر شك وترديد ننگريسته است.

نه تنها نويسندگان قديم اين مطالب را منزه از ترديد و شك دانسته اند، بلكه در نويسندگان امروز كسانى هستند كه ايمانشان به سايه هاى حزن واندوهى كه گهواره زينب را فراگرفته بود، كمتر از پيشينيان نيست.

اين نويسنده مسلمان هندى محمد حاج سالمين است كه در نخستين فصل از كتابش (سيدة زينب) ذكر مى كند كه چگونه اين نوزاد با اشك و آه استقبال شد، سپس مى گذرد و بعد از آن كه مروياتى از آن سروش شوم نقل كرده، پيغمبر بزرگ راتصوير مى كند، كه با دلى سوزان و چشمى اشك بار روى نواده اش خم شده و زينب نو رسيده را مى بوسد، زيرا مى داندچه روزهاى سياهى در پس پرده در انتظار اين كودك است! سالمين سپس مى پرسد: سوزش دل پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله چه اندازه بود وقتى كه از عالم غيب آن كشتارگاه جانگداز را مى ديد كه منتظر نور ديده اش است؟ و چقدر قلب نازنين و مهربانش لرزيد هنگامى كه در چهره اين كودك شيرين، سرانجام جگر سوز او را بخواند؟ ولى، انكار نمى كنم كه در آن روز چيزى از اين شايعه پخش شده باشد، و امروز پس از آن كه واقعيتى داشته، سايه هايى شده و بر صورتى كه ما نقاشى اش مى كنيم افتاده باشد، به طورى كه رنگ آميزى تاريخ به آن ها زيبا گردد و ترديد نيست كه اين ها سايه هايى هستند كه گهواره نوزاد را درغم و اندوه مى پوشانند و براى او بهترين عواطف غم زدگى ودل سوختگى را بر مى انگيزانند.

ما مى توانيم بر اين بيفزاييم كه زهرا در هنگام باردارى چندان خندان و در آسايش نبود، بارها پريشان حالى و اندوه بر اوچيره مى شده و اين ناراحتى و پريشانى از قديم با زهرا بوده است، و كمتر از او جدا مى شده و شايد آغاز آن از مرگ مادرش خديجه باشد و سپس از آن روز كه عايشه به خانه رسول خدا قدم نهاد و به جاى مادر سفركرده اش نشست، جايى كه ساليانى دراز به فاطمه، آن دختر برگزيده و محبوب، اختصاص داشته، اين غم و اندوه با كندى رو به افزايش بوده است.

سپس، ميان اين دختر و زن پدر آن چه كه مانندش در نظاير آن پيدا مى شود رخ مى داده و آن مطلبى است كه پس از سال ها عايشه بدان اعتراف كرده است و بعضى از دانشمندان باختر از آن سخن گفته اند.

از آنان بودلى را دركتاب پيامبر و لامنس را در كتاب فاطمه و دختران محمد به ياد دارم.

اينان در خانه هاى پيغمبر يك جور دو دستگى تصوركرده اند: يكى دسته عايشه آن زن دل ربا و ديگر دسته فاطمه آن دختر فضيلت، و دور نيست كه باردارى فاطمه درافزوده شدن رنج هايى كه از دست عايشه مى ديده اثرى بسزا داشته، به ضميمه غم و اندوهى كه در اثر از دست رفتن مادر خويش احساس مى كرده است.

زينب را مى بينيم در فضاى آن خانه شريف دوباله راه مى رود و مورد عنايت مخصوصى از ناحيه جد بزرگوارش است وافراد خانواده او را بسيار دوست مى دارند و با وى مهر مى ورزند، از دور مى بينيم كه زينب دخترى است شيرين، دردامان زهرا، نخستين درس هاى زندگى را فرا مى گيرد.

و پس از آن كه از آغوش مادر پاى بيرون مى گذارد، بزرگ ترين آموزگارانى را كه جزيرة العرب پرورش داده مى بيند: جدش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، پدرش شهسوار ميدان و استاد سخن، و دانشمندان و فقهايى از ياران ارجمند پيغمبر.

هيچ دخترى از هم سالان زينب - در آن چه ما مى دانيم - به چنين تربيت عالى كه زينب در آن محيط برجسته و بزرگ ديده، دست نيافته است.

و تمام اين ها چيزى بوده كه زينب را در كودكى دل شاد مى كرده و آماده اش مى ساخته كه ما او را آسوده و خرم ببينيم.

ولى هنوز به جوانى نرسيده بود كه از آن سروش دردناك آگاه شد.

نقل است كه روزى در جايى كه پدرش مى شنيد به تلاوت قرآن كريم مشغول بود.

به خاطرش رسيد تفسير بعضى از آيات را از پدر بپرسد، درحالى كه از هوش سرشار دختربه وجد آمده بود، پس از جواب با حالت تاثر به سخن خود ادامه داد و به روزهاى سياهى كه در آينده در انتظار اين دختراست اشاره كرد.

تعجب پدر افزوده گشت، وقتى كه ديد زينب با لحنى جدى و محكم مى گويد: پدر! من اين ها رامى دانم.

مادرم مرا آگاه كرد تابراى فردا آماده ام سازد.

پدر ديگر چيزى نگفت و در خاموشى فرو رفت و قلبش هم چنان از مهر و محبت مى زد و مى تپيد.

خود را مى بينم كه سخن را از شيرخوارگى زينب آغاز كرده ام تا سايه هاى پريشانى كه گهواره زينب را فرا گرفته بود نشان دهم.

اكنون اين سخن را تا چندى كنار گذارده و به دوران كودكى اش روى مى كنم.

زينب را مى نگرم كه با پيش آمدهاى بزرگ روبه رو مى شود و هنوز كودك در سال پنجم از عمر خود است.