• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10513 / دانلود: 3992
اندازه اندازه اندازه
بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

زینب (س) بانوى فاضل، شجاع و با کرامتى است که در میان زنان برگزیده عالم، مى درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس  آموز و حیات  آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده اند ازجمله آنان، دکتر بنت الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب (س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به وسیله مترجم کتاب، داده شده است.

كودكى اندوهناک

زينب از پنج سالگى پا بيرون نگذاشته بود كه جد بزرگوارش از دنيا رفت و جسد پاكش در غرفه عايشه( ۱۴ ) به خاك سپرده شد، ولى پس از آن كه مكه را فتح كرد و خانه خدا را از بت ها پاك نمود، و به چشم خود ديد كه قومش با او بيعت كردند، و دسته دسته داخل دين خدا شدند.

و شايد زينب خردسال در اين مصيبت ناگوار حاضر بوده، و جد بزرگوارش را مى ديده، كه بر تخت چوبينى مى برند تا درخاكش پنهان سازند.

ما با نويسندگان فضايل و مناقب هم قدم نمى شويم، و نمى گوييم كه زينب در اين حادثه شوم به حقيقت اين سفر حتمى دردناك پى برده، و يا آن كه اساس نزاع ميان آن دو دوست همراه - عمر و ابى بكر - را مى دانسته كه اولى فرياد مى زد: محمد نمرده است، به خدا او بر مى گردد هم چنان كه موسى باز گشت.

رفيقش پاسخش مى دهد: و ما محمد الا رسول قدخلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم و من ينقلب على عقبيه فلن يضراللّه شيئا، و سيجزى اللّه الشاكرين،( ۱۵ )

محمد نيست مگر پيامبرى كه پيش از او پيامبران بوده و درگذشته اند آيا اگر او بميرد و ياكشته شود، شما به عقايد فاسد نياكانتان خواهيد برگشت؟ و كسى كه به عقيده فاسد پدر و مادريش برگردد به خداى زيانى نخواهد رسانيد، وخداى پاداش سپاس گزاران را خواهد داد.

سپس وقتى مى بيند كه رفيقش به سخن خود اصرار دارد، در ميان انبوه مردم فرياد مى زند: كسى كه محمد را مى پرستيد، بداند كه محمد مرد، و كسى كه خداى را مى پرستيد، بى گمان خداى زنده است و نخواهد مرد.

آرى نمى گويم دختر پنج ساله به حقيقت اين نزاع و يا راز آن مرگ پى برد، ولى بدون ترديد اين دختر، مناظر حزن و اندوه را به چشم خود ديده و فريادهاى گريه كنندگان و ناله هاى مصيبت زدگان را با گوشش شنيده است.

كى مى داند، در درون اين كودك خردسال تيزهوش چه گذشته، وقتى كه در آن پيش آمد جانگداز، خاموش و افسرده برجد بزرگوارش مى نگريسته، مى ديده كه آن حضرت آرميده است، ولى جهان گرداگرد او ناله مى كند و آه مى كشد، و ازسوز و گداز در هيجان آمده و موج مى زند و زبانه مى كشد و مى گدازد، گويا فشارهايى نيرومند و شديد آن را درهم مى پيچاند! چه ترس سهمگينى بر قلب خالى اين كودك چيره شده بود، و روان آرام و بى آلايش او را در هراس انداخته بود؟ چه حزن و اندوهى بر اين كودك در پنج سالگى روى آورد، كه صداى مرگ را به او شنوانيد و كاروان سفر آخرت را به وى نشان داد؟ من تصور مى كنم زينب را در حالى كه ايستاده و جد بزرگوارش را در بستر مرگ مى نگرد و مى بيند كه سرش در دامان عايشه( ۱۶ ) مى افتد، و وى با آرامى سر را بر بالين مى نهد و جامه هايش را به رويش مى كشد و چشمانش را مى بندد وپيشانى عزيزش را مى بوسد.

آن گاه به فضاى خانه مى رود كه ناگهان فرياد و ناله از حجره عايشه بلند شده و به خانه هاى پيغمبر پراكنده مى شود و از آن جا به احد و قبا مى رسد.

جسد پاك غسل داده مى شود و به مشك آلوده مى گردد و به سه پارچه كفن مى شود( ۱۷ )

سپس به مردم رخصت داده مى شود كه دسته دسته داخل شوند و با عزيزترين سفر كرده خود وداع كنند.

زينب را مى بينيم كه مى نگرد، عده اى مشغول كندن گودال عميقى در حجره زوجه اثيره پيغمبر هستند، سپس سه تن ازياران جدش مى آيند كه زينب در ميان آن ها پدرش على رامى شناسد و با آرامى جسد را در گودال قبر سرازير مى كنند وخشت هايى بر روى آن مى گذارند آن گاه شن و خاك بر آن ريخته مى شود.

زينب را مى نگرم و به سوى او ادامه نظر مى دهم كه خود را در آغوش مادرش زهرا مى اندازد و از هراس و پريشانى پناهگاهى مى جويد، ولى از شدت اندوه، مادرش از خود بيخود شده و صبرش به پايان رسيده و هستى اش برهم خورده است.

كودك به سوى پدر رو مى آورد.

مى بيند غم واندوه از او مى بارد و از حقى كه ازاهل بيت غصب شده و مقام و منزلتى كه مورد انكار قرار گرفته و خويشاوندى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله كه زير پا نهاده شده، شكايت مى كند.

و با پريشان حالى وبى تابى بر همسر نازنين خود مى نگرد.

مى بيند غصه مرگ پدر لاغرش كرده، و پايمال كردن مردم حقش را، دردمندش نموده.

شب ها از خانه بيرون مى آيد، بر چارپايى كه زمامش به دست على است سوار شده به مجالس انصار مى رود وبراى شوهر خود يارى و كمك مى طلبد.

ولى همگى در جواب مى گويند: اى دختر رسول خدا! ما با اين مرد (ابوبكر) بيعت كرديم و اگر على زودتر از او نزد ما مى آمد از بيعت او دست برنمى داشتيم.

پسر عموى رسول خدا در جواب مى گويد: آيا سزاوار است كه من پيكر رسول خدا را در خانه اش بگذارم و به خاك نسپارم، و بيرون آمده بر سر قدرتى كه آن حضرت ايجاد كرده با مردم ستيزه كنم؟! و زهرا از پى او مى گويد: ابوالحسن جز آن چه شايسته بود، انجام نداده است.

ولى آن ها كارى كردند كه خداى از آن ها حساب خواهد كشيد وبازخواست خواهد كرد.

اين پيش آمدها در برابر چشم و نزديك گوش اين كودك رخ مى داده و من گمان نمى كنم كه زينب فراموش كرده باشدحادثه دردناكى كه در اين موقع در دوران كودكى ديده است.

روزى كه عمربن خطاب خواست به زور داخل خانه زهرا بشود، تا على را وادار كند كه با ابوبكر بيعت نمايد، مبادا ميان مسلمانان اختلاف افتد و رشته اتحادشان گسيخته شود، همين كه فاطمه صداهاى مردم را شنيد كه به خانه نزديك مى شوند، با صداى بلند فرياد زد: اى پدر! اى رسول خدا، چقدر پس از تو اذيت و آزار از پسر خطاب و پسر ابوقحافه ببينم؟ مردم به گريه افتاده و باز گشتند، و عمر اندوهگين شده، نزد ابوبكر مى رود و از او مى خواهد كه با هم نزدفاطمه رفته رضايت بخواهند.

آمدند و اجازه خواستند كه نزد فاطمه شرفياب شوند، ولى فاطمه رخصتشان نداد.

نزد على آمدند ازاو اين تقاضا را كردند.

على آن دو را پيش فاطمه آورد، هنگامى كه بر جاى خود بنشستند، فاطمه به سلام آنان جواب نگفت و از آن ها روى بگردانيد و روى خود را به ديوار كرد.

ابوبكر آغاز سخن كرده چنين گفت: اى حبيبه رسول خدا! به خدا كه خويشاوندى رسول خدا نزد من محبوب تر از خويشاوندى خودم است، و تو نزد من ازدخترم عايشه عزيزتر هستى.

دوست مى داشتم روزى كه پدرت از دنيا رفت من مرده بودم و پس از او نمى ماندم.

آياگمان دارى كه من با آن كه تو را مى شناسم و فضيلت و شرافت تو را مى دانم، مانع مى شوم كه به حق خودت برسى، وارث خودت را از رسول خدا ببرى؟ من از آن حضرت شنيدم كه فرمود: ما پيغمبران ارث نمى گذاريم، آن چه از ما بماند صدقه خواهد بود.

فاطمه روى افسرده و غمگين خود را به آن ها كرده و پرسيد: آيا اگر براى شما دوتن حديثى از رسول خدانقل كنم، آن را مى پذيريد و به آن عمل مى كنيد؟

هر دو گفتند: آرى.

فاطمه گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه آيا از رسول خدا نشنيديد كه مى فرمود: خشنودى فاطمه از خشنودى من است، و خشم فاطمه از خشم من.

هر كه فاطمه دختر مرا دوست بدارد مرا دوست داشته، و كسى كه فاطمه را خشنود بگرداند مراخشنود گردانيده است، و هركس فاطمه را به خشم آورد مرا خشمگين كرده؟ هر دو گفتند: آرى اين حديث را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيده ايم.

فاطمه گفت: من خداى و ملائكه اش را گواه مى گيرم، كه شما دوتن مرا به خشم آورديد و خشنودم نگردانيديد، و هنگامى كه پدرم راملاقات كنم، شكايت شما دوتن را نزد او خواهم نمود.

پس روى افسرده خود را برگردانيد.

آن دو با گريه خارج شدند! هنگامى كه به مردم رسيدند، ابوبكر از آن ها تقاضا كرد كه از بيعتش دست بكشند، ولى آن ها نپذيرفتند( ۱۸ )

روزهاى اندوهگين پس از وفات رسول خدا با سنگينى كه از بار غم پيدا كرده بود مى گذشت، و زينب در كنار بستربيمارى مادرش نشسته آه مى كشيد و هراسان و نگران به سر مى برد.

آن خانه را ابرهايى از خاموشى آميخته به اندوه وگرفتگى پوشانيده بود.

تاريخ ياد ندارد كه فاطمه تا وقتى كه پيش پدررفت، خنديده باشد، و تاريخ نمى داند كه فاطمه وقتى از بستر پاى بيرون نهاده باشد، مگر آن كه بر سر قبر پيغمبررفته گريه و زارى كند، و مشتى از خاك قبر را برداشته بر چشم بنهد و بر چهره نازنينش بگذارد و از گريه گلويش بگيردو بگويد: چه مى شود بركسى كه بوينده خاك قبر احمد است كه تا آخر عمر مشك نبويد؟ سيل مصايبى هولناك بر سر من فروريخت كه اگر به روزها بريزد، از تيرگى و سياهى چون شب ها گردد.

مردم در اثر گريه فاطمه به گريه مى افتادند.

انس بن مالك جرات كرده و از فاطمه اجازه گرفته به حضورش شرفياب مى شود، و از فاطمه تقاضا مى كند كه به خودش رحم كرده صبر و شكيبايى را در اين مصيبت بزرگ پيشه سازد.

فاطمه با پرسشى پاسخش رامى گويد: چگونه دلت راضى شد كه پيكر رسول خدا را به خاك تسليم كنى؟ انس با شدت به گريه مى افتد و سوزان و گدازان از پيش فاطمه بيرون مى آيد.

فاطمه در غم و اندوه، مثل گرديد و او را از پنج تن يا شش تن گريه كنندگان تاريخ شمرده اند: آدم از پشيمانى گريست.

نوح براى گمراهى قومش گريست.

يعقوب در فراق فرزندش يوسف گريست.

يحيى از ترس آتش دوزخ گريست.

و فاطمه براى مرگ پدر گريست( ۱۹ )

و به همين زودى پس از فاطمه، نوه اش مى آيد و براى خويش در كنار فاطمه جايى باز مى كند و در اين سلسله دردناك گريه كنندگان داخل مى شود، و نامش به نام هاى ايشان افزوده مى گردد، پس مى گويند: على زين العابدين براى كشته شدن پدرش حسين گريست.

رحمت خداى فاطمه را در برگرفت، پس از مدت كوتاهى نزد پدر رفت.

مى گويند شش ماه و گفته شده سه ماه و از اين كمتر نيز گفته شده است.

مصيبت پيش چشم زينب تكرار شد.

ولى زينب در اين بار پخته تر شده و تيزهوش تر گرديده بود، مرگ مادر سزاوار است كه ادراك را پخته تر كند وتلخى جام مرگ را به كودك بچشاند.

اين بار هراس زينب پيچيده و اندوهش ناپيدا نبود.

او مى دانست كه مادرش سفرى مى كند كه باز نمى گردد! و به راهى مى رود كه برگشتن ندارد.

او دخترى بود گريان كه با ديده اشك بار مى ديد پيكر مادرش زهرا را در خاك بقيع( ۲۰ ) پنهان مى كنند و شن و خاك بر آن مى ريزند، هم چنان كه پيش از اين با جدش چنين كردند.

زينب به سخن پدر گوش مى دهد، هنگامى كه نزد قبر زهرا ايستاده و با گريه وداع مى كند و مى گويد: سلام بر تو اى رسول خدا! از جانب من و دخترت، دخترى كه در همسايگى تو منزل كرده، و هر چه زودتر به تو پيوسته است، يا رسول اللّه! صبر من بر فراق دختر پسنديده تو كم است و بردبارى من ناچيز، جز آن كه به پايدارى خود درفراق ناگوار تو و مصيبت بزرگ تو جاى اميد شكيبايى است.

ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم، امانت به جاى اصلى خود بازگشت، و آن چه در گرو بود پس داده شد، ولى اندوه من هميشگى است و پايان ندارد، و شب من به بيدارى مى گذرد تا وقتى كه خداى براى من خانه اى كه تو در آن جاى دارى بخواهد.

سلام بر شما دوتن باد، سلام آتشين وداع نه سلام دلسردى و نه از روى خستگى، اگر از اين جا بروم از خسته شدن نيست، و اگر در اين جا بمانم از بدگمانى بدان چه خداى به شكيبايان مژده داده است نخواهد بود.

زينب به خانه بر مى گردد و آن را از مادر خالى مى بيند.

در تاريكى شب و روشنايى روز مادر را مى جويد، ولى جز وحشت و جاى خالى مادر چيزى نمى يابد.

دل زينب مى گويد: عزيزترين و زيباترين چيز زندگى را ازدست دادى.

در اثر اين خطاب، سوزشى ناگوار در خود حس مى كند كه پدرش بامهر و لطف مى خواهد اندكى آن را سبك كند.

پس از فاطمه، زنان ديگرى به خانه على بن ابى طالب قدم نهادند.

ام البنين دخت حزام كه براى على، عباس و جعفر و عبداللّه و عثمان را بياورد.

ليلا دخت مسعودبن خالد نهشلى تميمى كه براى على، عبيداللّه و ابوبكر را بياورد.

و اسماء دخت عميس كه براى على، محمداصغر و يحيى را بياورد.

و صهباء دخت ربيعه تغلبى كه براى او عمر و رقيه را بياورد.

و امامه دخت ابى العاص بن ربيع كه مادرش زينب دختر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله است.

اين بانو براى على، محمد اوسط را بياورد.

و خوله دخت جعفر حنفى كه براى او محمد اكبر معروف به ابن حنفيه را بياورد.

و ام سعيد دخت عروة بن مسعود ثقفى كه براى على، ام الحسن و رمله كبرى را بياورد.

فحباه( ۲۱ ) دخت امراء القيس بن عدى كلبى كه براى او دخترى آورد كه در همان كودكى بمرد.

اين زنان و غير ايشان از كنيزكان، به خانه على آمدند، ولى هنوز جاى زهرا در خانه على خالى بود.

ليكن در دل فرزندانش حسن و حسين و زينب وام كلثوم كه براى هميشه خالى ماند.

تاريخ مى خواهد زينب را از ساير مصيبت زدگان، به سبب وصيتى كه مادرش فاطمه در بستر مرگ به او كرده، جدا كند، وصيت اين بود كه، زينب از دو برادرش جدا نشود، و پيوسته با آن ها باشد و ازآن ها نگه دارى كند و براى آن ها پس ازمادر، مادر باشد.

زينب اين وصيت را هيچ گاه فراموش نكرد.

اگر بتوانيم خود را تا مدتى به فراموشى بزنيم و غم هايى كه بر اين كودك وارد شده و پنجمين سال عمر او را پريشان كرده، ناديده بگيريم، زيرا كه دوبار در اين سال، مصيبت مرگ عزيزترين كسان و محبوب ترين نزديكانش را به چشم ديده، واگر بتوانيم دمى از نگريستن به سايه هايى كه گهواره اين كودك را فرا گرفته بود و كودكى اش را به شكنجه انداخت دست برداريم و به قسمت ديگر از زندگانى درخشان او نظر اندازيم، مى بينيم كه زينب در خانه پدر موقعيتى را كه بزرگ تر ازسن اوست داراست.

حوادث ناگوار، او را پخته كرده و آماده اش نموده كه جاى مادر سفر كرده اش را بگيرد و براى حسن و حسين وام كلثوم مادر باشد و مهر مادرى را كه به وسيله مداراى با كودك و از خود گذشتگى در برابر تمايلات او آشكار مى گردد، دارا بشود، هرچند در تجربه و زيركى به مادر نرسيده باشد.

غريب نيست كه زينب جاى مادر را بگيرد، در صورتى كه هنوز به ده سالگى نرسيده است، غريب آن است كه زمان او را به زمان خودمان و محيط او را محيط خودمان مقايسه كنيم و چنين پنداريم كه اين سن، دوره بازى و بى خودى است، زندگانى اين خاندان در آن موقع خصوصيتى داشت كه روز اين دختر را ماه و ماه او را سال قرار مى داده است، زندگى ساده و بى آلايشى كه خورشيد بيابان با گرماى سوزانش آن را پخته مى كرد، و تيزهوشى و دور انديشى و دقت نظر وسرعت ادراك را به اين دختر مى بخشيد، چيزى است كه براى هيچ دوشيزه اى در زمان ما زمان آسايش و خوش گذرانى فراهم نخواهد شد.

چرا دور برويم، كسانى از مادران ما و مادر بزرگ هاى ما بودند كه بار همسرى و مادرى را به دوش كشيدند و هنوز درده سالگى يا كمى بيشتر قرار داشتند.

در صورتى كه ما كه دختران آن ها هستيم چنين مى پنداريم كه ۲۵ سالگى براى كشيدن اين بار شايستگى دارد.

آرى، غريب نيست كه زينب در كودكى براى دو برادر و خواهرش مادر شود، زيرا خواهر كوچك ترش ام كلثوم، در آغازجوانى با امين مسلمانان خليفه پيرمرد، عمربن خطاب ازدواج كرد، و عايشه دختر ابوبكر پيش از ده سالگى ازدواج كرد، ومردم آن زمان چيزى كه در اين كار تحير وتعجبشان را برانگيزاند، نديدند.

اگر چه امروز بيشتر غربيان آن را عجيب ترين چيزها مى دانند.

گفتم بيشتر غربيان، زيرا در ميان آن ها اقليت كوچكى پيدا مى شود كه بتواند بر احساساتش حكومت كند و زمان و مكان ومحيط را در نظر بگيرد و اين گونه ازدواج را امر عادى بشمارد.

خردمند بانوى بنى هاشم

وقتى كه زينب به سن ازدواج رسيد، على براى او كسى را كه در شرافت خانوادگى شايستگى همسرى او را داشت برگزيد، خواستگاران فراوانى از جوانان محترم و ثروتمند بنى هاشم و قريش براى زينب مى آمدند، ولى براى نوگل خاندان پيغمبر و بانوى خردمند بنى هاشم، عبداللّه بن جعفر از همه شايسته تر بود.

پدر عبداللّه، جعفربن ابى طالب است كه ذوالجناحين (داراى دو بال) و ابوالمساكين (پدر بينوايان) لقب يافت.

جعفر، برادر تنى على و محبوب پيغمبر بود، ابوهريره در باره جعفر مى گويد: پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، بهتر از جعفربن ابى طالب كسى نبود.

جعفر هنگام ستمگرى و سختگيرى قريش، براى حفظ دينش به حبشه هجرت كرد، و وقتى كه از حبشه با عده اى از مسلمانان به مدينه بازگشت، رسيدن او به مدينه با فتح خيبر مصادف شد، رسول خدا، جعفر را در بغل گرفت و ببوسيد و چنين گفت: نمى دانم از آمدن جعفر دل شادترم و يا از فتح خيبر.

و نيز از رسول خدا شنيده شد كه مى فرمود: مردم از ريشه هاى گوناگون هستند، و من و جعفر از يك ريشه هستيم.

جعفر با سپاهى كه در سال هشتم هجرت به سوى روم مى رفت، عازم جهاد با روميان شد.

رسول خدا چنين قرار داده بود كه فرماندهى سپاه با زيدبن حارثه( ۲۲ ) باشد و اگر او كشته شود فرماندهى با جعفربن ابى طالب خواهد بود( ۲۳ )

سپاهيان اسلام رفتند، تا به حدود بلقاء رسيدند، در آن جا با سپاهيان هرقل روبه رو شدند.

مسلمانان در دهكده موته جاى گرفتند و جنگ خونينى در گرفت و زيد در حالى كه پرچم رسول خدا را در دست داشت و جنگ مى كرد، روميان او را با نيزه هاى خودشان قطعه قطعه كردند.

جعفر، پرچم را به دست گرفت و به نبرد پرداخت.

تااين كه دست راستش از تن جدا شد.

جعفر علم را به دست چپ گرفت و به نبرد ادامه داد، دست چپش هم جدا شد.

علم را در بغل گرفت و آن قدر پاى دارى كرد تا كشته شد.

جعفرنخستين فرزند ابوطالب است كه در راه اسلام كشته شده.

مادر عبداللّه بن جعفر، اسماء دخت عميس است، وى خواهر ميمونه ام المؤمنين و سلمى همسر حمزة بن عبدالمطلب ولبابه همسر عباس ابن عبدالمطلب است.( ۲۴ )

جعفر با اسماء ازدواج كرد و او مادر همه فرزندان جعفر است.

اسماء پس از شهادت جعفر به همسرى ابوبكر درآمد وبراى او محمدبن ابى بكررا آورد و پس از مرگ ابوبكر، على بن ابى طالب او را گرفت، اسماء براى على، يحيى و محمداصغر را آورد.

واقدى در تاريخش مى گويد كه عون و يحيى را بياورد.

شوهر زينب، عبداللّه بن جعفر، در حبشه متولد شد، عبداللّه، نخستين نوزاد است از مسلمانان مهاجر به حبشه كه در آن ديار به دنيا آمده است.

ابن حجر در اصابه( ۲۵ )

نقل مى كند كه رسول خدا فرمود: خوى و خلقت عبداللّه به من مى ماند سپس دست راست عبداللّه راگرفته و چنين فرمود: بارالها! خاندان جعفر را برقرار بدار و كسب وكار را براى عبداللّه مبارك گردان.

اين جمله را سه بار مكرر مى كند.

و سپس مى فرمايد: من در دنيا و آخرت سرور آن ها هستم.

عبداللّه مردى بود بزرگ، جوان مرد، دلير، پاك دامن، و مركز جود و سخا ناميده شد، احسان فروشى نمى كرد و نيكى رانمى فروخت و هيچ مستمندى را از در خانه اش نااميد بر نمى گردانيد.

محمدبن سيرين مى گويد: بازرگانى شكرى به مدينه آورد و به فروش نرفت.

اين خبر به عبداللّه بن جعفر رسيد.

به پيش كارش فرمان داد كه آن شكررا بخرد و به مردم ببخشد.

يزيدبن معاويه مال گزافى به طور هديه براى او فرستاد.

موقعى كه مال به دست عبداللّه رسيد، آن را ميان اهل مدينه قسمت كرد و از آن به منزل خود هيچ نبرد.

اين شعر عبداللّه بن قيس رقيات است كه مى گويد: من مانند فرزند نامدار و سفيد بخت جعفر هستم.

او چون مى دانست كه مال باقى نخواهد ماند، به مستمندان و بى چارگان ببخشيد و نام خود را جاويدان كرد.

و اين سخن عبداللّه بن ضرار است كه در ستايش عبداللّه مى گويد: اى فرزند جعفر، تو بهترين جوان مردان هستى و براى هر كس كه در خانه ات را بزند و فرود آيد بهترين ميزبانى.

ميهمانانى بسيار در نيمه شب به خانه تو آمدند، هر غذايى كه خواستند آماده بود و چه سخنان شيرينى از تو شنيدند و چه گشاده رويى هايى از تو بديدند.

ابن قتيبه در عيون الاخبار نقل مى كند( ۲۶ )

كه هنگامى كه معاويه از مكه باز مى گشت، به مدينه آمد و هدايا ومال بسيارى براى حسن و حسين و عبداللّه بن جعفر و محترمان ديگر قريش فرستاد.

به فرستادگان سفارش كرد كه پس از رسانيدن مال، قدرى درنگ كنند و ببينند هركدام با هداياى خود چه مى كنند.

وقتى كه فرستادگان رفتند كه هدايا را برسانند، معاويه به اطرافيان خود روى كرده، چنين گفت: اگر بخواهيد، به شما مى گويم كه هر كس با هديه اش چه خواهد كرد.

اما حسن، مقدارى از عطريات هديه اش را به زنان خود داده و بقيه را به هر كس كه نزد او بود، مى بخشد.

اما حسين، از كسانى كه پدرانشان در صفين كشته شده و يتيم شده اند، شروع مى كند، اگر چيزى بماند، شترهايى قربانى كرده و تقسيم مى كند و شير تهيه كرده به مردم مى دهد.

اما عبداللّه بن جعفر، به غلام خود مى گويد: بديح، قرض هاى مرا ادا كن و اگر چيزى ماند وعده هايى كه به مردم داده ام انجام بده.

و اما فلان...

تا آخر.

فرستادگان كه بازگشتند و هر چه ديده بودند گزارش دادند، همان طور بود كه معاويه گفته بود.

عبداللّه در بخشش هاى خود اسراف مى كرد، و از آن كه مالش از ميان برود و يا به دشمنانش برسد ابايى نداشت.

اگر در كفش به جز جانش نباشد، همان را خواهد بخشيد، حاجتمند بايد از خداى بپرهيزد كه آن را تقاضا نكند.

زناشويى مبارك بارور شد، زينب دختر زهرا براى عبداللّه بن جعفر چهار پسر آورد: على، محمد، عون اكبر، عباس، هم چنان كه دو دختر آورد كه يكى از آن دو ام كلثوم است كه معاويه با زيركى سياسى خود مى خواست او را به همسرى يزيد در آورد، تا از پشتيبانى بنى هاشم استفاده كند.

عبداللّه، اختيار دختر را به دست خالوى او امام حسين داد، آن حضرت هم دختر را به پسر عمويش قاسم بن محمدبن جعفربن ابى طالب تزويج كرد.

ازدواج زينب ميان او و پدر و برادرانش جدايى نينداخت، محبت امام على به دختر و برادر زاده اش به اندازه اى بود كه آن دو را هم چنان نزد خود نگاه داشت تا وقتى كه على زمام دار مسلمانان شد و كوفه را پايتخت قرار داد، آن دو با آن حضرت به كوفه آمدند و در مركز خلافت زير سايه اميرالمؤمنين مى زيستند.

در جنگ هاى آن حضرت، عبداللّه در كنار عموى خود ايستاده و نبرد مى كرد ويكى از سرداران آن حضرت در صفين بود.

مردم كه مى دانستند عبداللّه نزد دودمان پيغمبر ارزش واحترامى دارد، اورا وسيله اى پيش اميرالمؤمنين و دو فرزندش حسن و حسين قرار مى دادند، چون كه خواهش او رد نمى شد و اميدش نااميد نمى گرديد.

در اصابه از محمدبن سيرين نقل مى كند كه يكى از دهقانان اراضى سواد( ۲۷ )

از عبداللّه خواست كه در باره حاجتى باعلى سخن گويد، على حاجت آن مرد را برآورد.

آن مرد چهل هزار براى عبداللّه فرستاد، عبداللّه آن را نپذيرفت وچنين گفت: ما نيكوكارى را نمى فروشيم.( ۲۸ )

ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين( ۲۹ ) نقل مى كند: وقتى كه حسن بن على از دنيا رفت، اهل بيت پيغمبر بنابر وصيتى كه امام حسن نموده بود خواستند كه آن حضرت را دركنار رسول خدا به خاك سپارند، بنى اميه اسلحه پوشيده و مانع شدند و مروان حكم چنين مى گفت: چه جنگ هايى كه از صلح بهتر است؟ آيا عثمان را در دورترين نقاط بقيع دفن كنند، ولى حسن در خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دفن شود؟ تا من بتوانم شمشير بردارم، هرگز اين كار نخواهد شد.

حسين نپذيرفت و گفت: چاره اى نيست جز آن كه برادرش در كنار جدش به خاك سپرده شود.

نزديك بود فتنه اى روى دهد، اگر عبداللّه جعفر پا در ميان نمى گذاشت.

او به پسر عمويش حسين عرض كرد: تو را به حق من كه كلمه اى برزبان نياورى.

عبداللّه، عمو زاده خود حسن را به سوى بقيع برد و در همان جايى كه مادرش زهرا به خاك سپرده شده بود( ۳۰ )

دفن گرديد( ۳۱ )

و مروان حكم بازگشت.

زينب در آغاز جوانى چگونه بوده است؟ مراجع تاريخى از وصف رخساره زينب در اين اوقات خوددارى مى كنند، زيرا كه او در خانه و روبسته زندگى مى كرده وما نمى توانيم مگر از پشت پرده وى را بنگريم.

ولى پس از گذشتن ده ها سال از اين تاريخ، زينب از خانه بيرون مى آيد و مصيبت جانگداز كربلا او را به ما نشان مى دهد وكسى كه او را به چشم ديده براى ما وصفش مى كند و چنين مى گويد - چنان كه طبرى نقل كرده است: گويا مى بينم زنى را كه مانند خورشيد مى درخشيد و با شتاب از خيمه گاه بيرون مى آمد.( ۳۲ )

پرسيدم: او كيست؟ گفتند: زينب دختر على است.

هنگامى كه زينب پس از شهادت امام حسين به مصر مى رود، عبداللّه بن ايوب انصارى در وصفش مى گويد:

به خدا كه من صورتى مانند آن نديدم، گويا پاره اى از ماه بود.

در صورتى كه اين بانوى بزرگ در آن وقت در پنجاه و پنجمين سال زندگى خود بود، غريب بود، خسته و كوفته بود، مصيبت زده و داغ ديده بود، پس جمال زينب در آغاز جوانى پيش از آن كه سالمند بشود، و مصايب جانگداز خوردش كند و جام داغ ديدگى را تا پايان بدو بنوشاند، چگونه بوده؟! اما شخصيت زينب، بهتر است كه - در اين جا نيز - منتظر شويم تا اين كه حوادث از دليرى و پاى دارى او پرده بردارد، واو را در بهترين نمونه از دلاورى و زيربار ظلم نرفتن و بزرگ منشى به ما بنماياند.

به همين زودى تعجب مورخان از ايستادگى زينب واستقامت او در برابر يزيدبن معاويه آشكار مى شود.

ابن حجر در اصابه براى ما مطلبى نقل مى كند كه از قدرت زينب در سخن و نيرومندى اش در استدلال خبر مى دهد.( ۳۳ )

و در آينده نزديكى مردم آن عصر در كربلا و در مجلس استان دار كوفه و مجلس يزيدبن معاويه سخنانى از زينب مى شنوند كه فصاحت و بلاغتش همه را متعجب مى كند، به همان اندازه اى كه امروز ما را به تعجب مى اندازد و همگى به فوق العادگى او و سخنورى او و سحر بيانش گواهى مى دهند.

جاحظ در كتاب البيان والتبيين از خزيمه اسدى نقل مى كند: پس از شهادت امام حسين وارد كوفه شدم و سخنان پر مغز و شيواى زينب را شنيدم، من ناطق تر و گوينده تر از او زنى رانديدم.

گويا از زبان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب سخن مى گفت.

اين شمايل زينب است به طورى كه او را در كربلا ديده ايم، و چنان كه در زمان جوانى اش نمونه اى از فضايل براى مانمايان شده، زيرا مى شنويم كه او در مهربانى و رقت قلب به مادرش و در دانش و پرهيزگارى به پدر مانند بوده.

و چنان كه بعضى از روايات مى گويد: زينب داراى مجلس علمى ارجمندى بوده كه زنانى كه مى خواستند احكام دين رابياموزند، در آن مجلس حاضر مى شده و كسب دانش مى كرده اند.

صفات برجسته اى در زينب جمع بوده كه هيچ يك از زنان عصر او دارا نبوده اند، لذاست كه بانوى خردمند بنى هاشم گرديد.

ابن عباس كه از او روايت مى كند، مى گويد: بانوى خردمند ما زينب دختر على چنين گفت.

زينب، بدين لقب به طورى معروف شده بود كه وقتى بانوى خردمند مى گفتند، زينب فهيمده مى شد.

فرزندان او به چنين لقبى افتخار مى كردند و به زادگان بانوى خردمند شناخته شده بودند.