• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10516 / دانلود: 3992
اندازه اندازه اندازه
بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

زینب (س) بانوى فاضل، شجاع و با کرامتى است که در میان زنان برگزیده عالم، مى درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس  آموز و حیات  آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده اند ازجمله آنان، دکتر بنت الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب (س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به وسیله مترجم کتاب، داده شده است.

هجرت

نوبت به حسين رسيد.

زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگه دارى كند.

حسين مى ديد كه خلافت از خاندان رسول خدابيرون مى رود و در دست بنى اميه سلطنت موروثى مى شود.

هنوز از وفات امام حسن، شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براى پس از مرگش به بيعت با يزيد دعوت كرد.

و مردم خواه ناخواه تسليم شده و گردن نهادند، به جز پنج تن كه در ميان آنان سزاوارتر از حسين، فرزند زهرا نواده رسول، كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوز خشمگين شود.

معاويه، پس از بيعت گرفتن براى يزيد، چهار سال بزيست، و حسين هم چنان در جايگاه خود استوار بود.

اونمى خواست كه ولايت عهد حكومتى كه جدش تاسيس كرده است، كسى مانند يزيد باشد.

اگر خلافت موروثى باشد، چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختر رسول به آن سزاوارتر است؟ و اگر ملاك در انتخاب خليفه، شايسته ترين و پاكدامن ترين فرد باشد، چه كسى از امام حسين، آن پرهيزكار پاك دامن، آن دانشمند فهميده، شايسته تر است؟ آيا حق موروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند، تا جوانى فاسق، بى دين، شراب خوار، بازى گر، ياوه گوى، به ارث برد! آيا خلافت از نواده خديجه ام المؤمنين و بانوى اسلام گرفته شود و به دست نواده هند جگرخوار، قهرمان وحشى ترين انتقام ها برسد؟ اسلام فراموش نكرده بود چه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد چگونه زخمى بر مسلمان ها زد كه التيام نپذيرفت.

هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافت مى شدند كه هند را ديده بودند كه از مكه بيرون آمده و قريش را سرزنش مى كرد كه چرا از دسته كوچكى از مسلمانان شكست خوردند، با آن كه سپاه آن ها از حيث عدد و تجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار اداره مى شد، و بااين حال پيكرهاى دليران و بزرگان خويشان هندرا در بيابان خونين آب بدر، گذاشتند و گريختند.

بدر هند، عتبه كه سرش از ضربت مرگ بار حمزة بن عبدالمطلب جدا شده بود و برادرش شيبه كه نيز حمزه كار او راساخته بود( ۳۶ ) و فرزندش وليد كه على بن ابى طالب او را كشته بود. و ابوجهل فرمانده سپاه كفار. و ده هاتن ديگر كه درآن جا برزمين افتاده بودند.

در آن روز، هند سوگند ياد كرد كه شوهرش ابوسفيان با او نزديكى نكند، تا وقتى كه از كشته هايش خون خواهى كند.

پس از آن، هند در ميان اهل مكه به كوشش برخاست، تا سه هزار مرد جنگى گرد آمدند، و فرماندهى آن ها با ابوسفيان بود، ودر ميان آن ها دويست سوار كار بود كه تحت فرمان خالدبن وليد بودند.

هند، در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد.

گرداگرد او زنانى بودند، كه آهنگ هاى خون مى نواختند و سرودانتقام مى خواندند.

هند، غلامى داشت حبشى، با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزه را بياورد، زنجير بردگى اش را بگسلدوآزادش سازد.

دو سپاه در دامنه كوه احد روبه رو شدند.

هند به زنانى كه با او بودند گفت: دف بزنيد و خودش در آن ميان به رقصيدن وآواز خواندن پرداخت، و سپاه را به خون ريزى تحريك مى كرد و آتش انتقام را دامن مى زد.

موقعى كه تنور جنگ برافروخته شد، وحشى از پشت سر به حمزه نزديك شد.

در حالى كه حمزه به كشتن يكى ازمشركان مشغول بود، وحشى زوبين را در هوا به گردش در آورد بدون آن كه حمزه متوجه شود، آن را به سوى حمزه رها كرد. زوبين، پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شن ها بيفكند و آن گاه به خواب هميشگى فرو رفت.

در اين هنگام، وحشى به سوى هند دويد.

هند كه او را از دور بديد، دانست كه وحشى براى چه مى دود.

خاموش به سوى هند آمد و دست خود را در دست هند نهاد، تا او را به جايى كه قهرمان جنگ آرميده است ببرد.

همين كه چشم هند برپيكر حمزه افتاد، از شادى و هيجان فرياد كشيد، و خم شد و به پاره پاره كردن پيكر شهيد پرداخت.

بينى را بريده وگوش ها را از بيخ بركند، و چشمانش را بدريد.

سپس شكم شهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوز گرم بود، بيرون آوردو با رغبتى فوق العاده جويدن گرفت.

زنانى كه در پى او بودند، از او پيروى كردند و از گوش ها و بينى هاى شهيدان وانگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشواره ها درست كردند.

درست است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد، ولى مسلمان شدن او صفحات ننگين گذشته اش را نشست، و از آن كه فرزندانش را به جگر خوارزادگان بنامند، جلوگيرى نكرد.

يزيد، نواده اين هند است.

پدر يزيد، خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديل به سلطنتى ظالمانه وهرقلى كرده بود، براى او به ارث گذاشت، به طورى كه هرگاه ستم كارى بميرد، ستم كار ديگرى جاى او را بگيرد.

با آن كه هنوز در ميان مسلمانان، ياران بزرگوار رسول خدابودند، كه شايسته زمام دارى مسلمانان باشند، و سرور همه ايشان حسينعليه‌السلام فرزند زهراعليه‌السلام و نواده خديجه بود.

ابدا! و هرگز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام، زمام دارى يزيد را نخواهد پذيرفت، و حسين هم نخواهد پذيرفت.

معاويه، اين مطلب را به خوبى مى دانست و كاملا حسين و يزيد را مى شناخت، او مى دانست كه حسين كيست و يزيد چه كسى است.

لذا آخرين وصيتى كه به ولى عهد خود كرد اين بود: من تو را از رنج از اين در به آن در زدن رهانيدم، و همه چيز را براى تو رام كردم، و همه دشمنان را براى تو خوار وگردن هاى عرب را پيش تو خم گردانيدم.

من از قريش بر تو بيمى ندارم، مگر از سه كس: حسين فرزند على، عبداللّه زاده عمر، عبداللّه پسر زبير.

آن گاه معاويه در فكر فرو مى رود، و اين سه تن را در نظر مى آورد.

مقدار خطر هر كدام را بر وارث و ولى عهد خود مقايسه مى كند.

در ميان آن ها كسى را پرخطرتر از حسين نمى بيند، زيرا حسين جگر گوشه رسول خداست و حق بزرگى برگردن مسلمانان دارد.

سپس، معاويه به سخن خود چنين ادامه مى دهد: عبداللّه عمر را به خود واگذار تا عبادت كند.

زيرا او مردى است كه تقدس از كارش انداخته است، و بر يزيد پيش دستى نخواهد كرد.

با عبداللّه زبير سخت گيرى كن، زيرا كه او حيله گرى است خطرناك.

اما حسين، در باره حسين، معاويه به آرزو توسل مى جويد و براى يزيد دعا مى كند كه خداى تو را به دست كسانى كه پدرش را كشتند و به برادرش خيانت كردند، محافظت كند.

سپس مى گويد: گمان نمى كنم اهل عراق از او دست بردار باشند، آن قدر خواهند كوشيد تا او رابه خروج و قيام وادار كنند.

زينب و بنى هاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافت يزيدبن معاويه روبه رو شدند.

يزيد، نه بردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مى رسيد و تنها ارث بردن خلافت از پدر او بسند نبود، چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كه خلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.

يزيد، نخواست مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد، بلكه اصرار داشت از حسين و كسانى كه در حجازبودند و هنگام دعوت معاويه زير بار بيعت يزيد نرفته بودند، بيعت بگيرد.

نخستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد.

لذا، فرداى روز مرگ معاويه، نامه اى بدين مضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن ابوسفيان نگاشت: بر حسين و عبداللّه عمر وعبداللّه زبير سخت بگير و در اين كار سستى مكن تا آن ها بيعت كنند. اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان حكم نظر خواست، مروان پاسخ داد: هم اكنون به دنبال اين چندتن مى فرستى و ايشان را احضار مى كنى و آن ها را به بيعت يزيد و اطاعت او مى خوانى، اگرپذيرفتند، از آن ها دست بر مى دارى و اگر زير بار نرفتند، آن ها را گردن مى زنى، پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند. حسين، با تنى چند از شيعيان و دوستانش به سوى خانه وليد شد و آن ها را در حال آماده باش بر در خانه نگاه داشت و خودبه درون خانه، نزد امير رفت. مروان حكم نيز در آن جا بود، وليد، امام حسين را به بيعت يزيد خواند، امام چنين گفت: هم چون من، كسى در پنهانى بيعت نمى كند و گمان ندارم تو از من اين گونه بيعت را بپذيرى بدون آن كه در نظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى.

وليد گفت: آرى.

حسين گفت: وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى، ما را نيز با ايشان دعوت مى كنى تا كار يك باره انجام شود.

وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد.

ولى مروان تكانى به خود داد و روى به وليد كرده و در حالى كه او را برحذر مى داشت، گفت: به خدا اگر حسين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتى نصيب تو نخواهد شد، مگر آن كه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين را نگه دار و مگذار از پيش تو بيرون رود، مگر آن كه بيعت كند يا آن كه گردنش را بزنى.

حسين از جاى جست و به طور انكار پرسيد: پسر زرقا!( ۳۷ ) تو مرا مى كشى يا او، به خدا، دروغ گفتى و گناه كردى.

سپس، از خانه وليد خارج شد.

مروان، وليد را سرزنش كرده و گفت: پند مرا به كار نبستى، به خدا كه ديگر حسين خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.

وليد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن.

تو به من چيزى را پيشنهاد مى كنى كه نابودى دين من در آن است، به خدا، دوست ندارم كه آن چه را كه خورشيد بر آن طلوع مى كند و از آن غروب مى كند از آن من باشد و در برابر آن، من حسين رابكشم. سبحان اللّه! اگر حسين بگويد: من بيعت نمى كنم او را بكشم؟ به خدا، گمان ندارم بازخواست خون حسين نزدخداى در روز قيامت سبك و كوچك باشد.

حسين بيرون شد.

هنگامى كه به خانه خود رسيد، خبر را به اهل بيت خود گفت وايشان را نهانى آگاهانيد كه آهنگ سفردارد.

شب ديگر، مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مى نگريست كه از بيم پيش آمدهاى ناگوار، اهل بيت خود را برداشته درتاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرون مى رود، پيش از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.

حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمدبن حنفيه كه او به حسين گفت: برادر! تو محبوب ترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه من خيرخواه تو باشم از همه كس سزاوارترى، چندان كه مى توانى با همراهان خود از يزيد و از شهرها دور شو.

آن گاه فرستادگان خود را به سوى اين مردم روانه ساز.

اگر با تو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگر دور ديگرى را گرفتند، نه از دين تو كم شده ونه از خودت، و به بزرگوارى و مردمى تو گزندى نخواهد رسيد. زيرا من از آن مى ترسم كه به شهرى از اين شهرها بروى و دسته هايى ازمردم بيايند و در ميان ايشان اختلاف افتد، دسته اى ياور تو باشند و دسته اى دشمن و به كشتار برخيزند.

و تو نخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى.

در اين وقت است كه خون بهترين اين امت - چه از جهت خودش و چه از جهت پدرش و چه از جهت مادرش - از همه چيز بى قيمت تر شود و دودمانش از همه امت خوارتر گردد.

حسين گفت: برادر، پس كجا بروم؟ محمد گفت: به مكه مى روى، اگر آن جا در امان بودى، كه راه همين است، و اگر در آن جا آسوده نبودى، به شن زارها وشكاف كوه ها پناه ببر، و از شهرى به شهر ديگر برو تا ببينى كه سرانجام كار اين مردم چه خواهد بود.

اين وقت است كه اتخاذ تصميم بر تو آسان مى شود، زيرا تصميم صحيح وقتى است كه انسان پيش از وقوع حوادث، نقشه اش را طرح كند.

و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشت سر حوادث قرار گيرد و در دنبال آن ها باشد.

حسين، برادر را وداع كرده و باتاثر چنين گفت: برادر! خيرخواهى و مهربانى را تمام كردى، اميدوارم كه نظرت صحيح و موفقيت آميز باشد.

ان شاءاللّه( ۳۸ ) اهل بيت در راه مكه از نقاطى كه در شصت سال پيش ناظر هجرت جد بزرگوارشان از مكه به مدينه بود، مى گذشتند.

شب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد.

سكوتى سنگين بر كاروان حكم فرما بود.

به جز صداى پاى شترها كه به سرعت بر شن زارها در حركت بود، چيزى شنيده نمى شد.

نه كسى آوازى مى خواند و نه شتربانى حدى آغاز مى كرد.

تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مى كرد: رب نجنى من القوم الظالمين،( ۳۹ ) پروردگارا! مرا از شر ستم كاران رهايى بخش. خويشان و همراهانش در حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاه كودكى و جوانى شان نظر وداع اندخته بودند، آمين مى گفتند.

ولى وقتى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت، بر مى گشت چيزى از آثار مدينه را به جز سرهاى درختان خرما و قله هاى كوه ها، تميز نداده بود.

اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند، آن چه كه در پس پرده فرداست، هر آينه گوش شب را از ناله و شيون كر مى كردند، چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب از مدينه خارج مى شدند، ولى بازگشت نداشتند. ساعت ها مى گذرد كه كاروان تاريكى شب را مى شكافد و شتابان مى رود.

وقتى كه به وسط بيابان رسيدند، شب از نيمه گذشته بود، و ماه نمايان شد.

و هنگامى كه پرتو خود را بر كاروان بينداخت، دانست كه در اين كاروان با حسين، پسرانش، برادرانش، برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.

در طرفى، بانوى خردمند بنى هاشم با دسته اى از زنان در حركت است، و منتظر است كه نور ماه افزايش يابد، شايدوحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده است كاهش پيدا كند.

سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پى درپى، كاروان را ناتوان و خسته نموده بود و هنگامى كه به مكه نزديك شدند، حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد:

ولماتوجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل،( ۴۰ ) هنگامى كه به سوى مدين رهسپار شد، (موسى) گفت: اميد است پروردگار من راه راست را به من نشان دهد.

در مكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهل كوفه با امام خودشان حسين بيعت كرده اند.

نامه هاى كوفيان پشت سر هم و پى درپى مى رسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشته ايم، و هرگز در نمازجمعه با والى، حاضر نمى شويم، زود بيا.

اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.

دليل راه

آماده سفر شدند. ولى پيش از آن كه كسى را براى تحصيل اطمينان به كوفه بفرستند، بار سفر را نبستند.

امام حسينعليه‌السلام براى اين وظيفه بزرگ، پسر عموى خود مسلم بن عقيل را برگزيد.

مسلم به عزم سفر از مكه بيرون شد. هنگامى كه به مدينه رسيد، دو تن راهنما گرفت.

آن دو مسلم را از بيابان بردند، تشنگى سخت بر آن ها روى نمود به طورى كه يكى از آن دو از شدت تشنگى بمرد، و بعضى گفته اند كه هر دو بمردند.

مسلم از اين پيش آمد گرفته و پريشان خاطر شد و به امام حسين نوشت: من به مدينه آمدم، و دو راهنما گرفته، راه را گم كردند.

تشنگى برايشان چيره شد، به طورى كه هر دو بمردند.

با آخرين رمقى كه مانده بود، خود را به آب رسانيدم، اين آب در جايى است به نام مضيق واقع در مغاك خبيث.

من اين پيش آمد رابه فال بد گرفتم.

اگر صلاح بدانيد، استعفاى مرا بپذيريد، و ديگرى را بفرستيد. پاسخ امام اين بود: هر چه زودتر به سوى كوفه بشتاب. مسلم اطاعت كرد و به سير خود ادامه داد، تا به كوفه رسيد.

در آن جا به خانه يكى از شيعيان وارد شد. شيعيان نزد او به آمدوشد پرداختند.

هر دسته اى كه مى آمدند، مسلم نامه حسين را مى خواند. آن ها مى گريستند و از طرف خود وعده يارى و جان فشانى مى دادند. تا آن كه دوازده هزار تن با وى بيعت كردند (و بيشتر هم گفته شده است).

مسلم هر چه زودتر قاصدى فرستاد، و با شتابى هر چه تمام تر اين مژده را به حسين، كه درمكه منتظر بود، برسانيد.

موقعى كه مسلم وارد كوفه شد، امير كوفه نعمان بن بشير انصارى بود.

يزيد بر وى خشمگين شد، كه چرا شيعه را به خودواگذارده و مسلم را ناديده گرفته، تا هزاران تن زير پرچم حسين گرد آيند.

يزيد به فوريت نعمان را عزل كرد، و به جاى او عبيداللّه بن زياد والى بصره را تعيين كرد و به او نوشت: مسلم بن عقيل رابگيرد و بكشد.

ابن زياد در آغاز هانى بن عروه مرادى را دستگير كرده زندانى نمود تا به موقع او را بكشد، زيرا مسلم به خانه او منتقل شده بود.

تا اين خبر منتشر شد، زنانى از عشيره مراد شيون آغاز كردند و فرياد برآوردند: يا عثرتاه! ياثكلاه! واى از بى چارگان شدن! واى از داغ ديدن! مسلم از خشم به هيجان آمد و شعارى را كه تعيين كرده بود، اعلام كرد.

چهار هزارتن از اهل كوفه به گرد مسلم جمع شدند.

مسلم آن ها را حركت داد، تا بازور هانى را نجات دهد.

رفتار اهل كوفه در اين وقت بسيار حيرت آور است.

طبرى در تاريخ وابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين( ۴۱ ) نقل مى كندكه زنان اهل كوفه به سراغ فرزندانشان مى آمدند و مى گفتند: فرزند! بازگرد، دگران هستند، به تو احتياجى نيست.

مردان مى آمدند و به فرزندان و برادرانشان چنين مى گفتند: فردا سپاه شام مى آيد، با جنگ چه خواهى كرد؟ برگرد! مردم پى درپى از دور مسلم پراكنده مى شدند وباز مى گشتند، تا شب فرا رسيد. به جز سى تن كه مسلم با ايشان نماز مغرب را به جاى آورد، كسى همراهش نماند. مسلم از مسجد بيرون شد و به سوى محله كنده روانه گشت.

هنوز بدان جانرسيده بود كه جز ده تن كسى با او نماند.

از آن جاكه گذشت، تنها ماند، ديگر هيچ انسانى از اهل كوفه با مسلم نبود. در كوچه هاى كوفه سرگردان مى گشت، نمى دانست به كجا مى رود، گذارش به خانه پيرزنى افتاد، كه بر در ايستاده، منتظرفرزند خود بود، كه با مردم در خروج بر ابن زياد شركت كرده بود.

مسلم به پيرزن سلام كرد.

پيرزن جواب گفت. مسلم آب خواست. پيرزن آب آورد و مسلم بنوشيد سپس در همان جا بايستاد و رد نشد.

پيرزن به وى سوءظن برد و از اوتقاضا كرد كه به خانه اش برود و آن جا توقف نكند.

واين سخن را سه بار تكرار نمود.

تا مسلم بدو گفت: اى بنده خدا! به خدا كه من در اين شهر خانه ندارم، آيا مى توانى نيكى كنى؟ شايد پس از اين تو را پاداش دهم.

پيرزن پرسيد: اى بنده خدا! چگونه خانه ندارى؟! مسلم جواب داد: من مسلم بن عقيل هستم، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا تنها و بى ياور گذاشتند.

پيرزن مسلم را به خانه برد، شام برايش آماده كرد ولى مسلم شام نخورد.

پيرزن اين راز را پوشيده داشت و به جز پسرش به كسى نگفت.

هنوز صبح نشده بود كه پسرش خبر داد! مسلم محاصره شد، و با آن كه يكه و تنها بود، با لشكريان ابن زياد كه شصت يا هفتاد مرد مسلح بودند دليرانه به جنگ پرداخت.

هنگامى كه ديدند از عهده مسلم بر نمى آيند نى ها را آتش زده و شعله ور به جان مسلم مى انداختند.

مسلم باهمين حال نبرد مى كرد و شمشير مى زد و صف هاى دشمن را مى شكافت.

محمد بن اشعث به وى گفت: تو درامان هستى، خودت را به كشتن مده.

مسلم نپذيرفت و گفت: جز كشتن و كشته شدن چاره اى نيست و رجز مى خواند.

اقسمت لا اءقتل الا حرا و ان راءيت الموت شيئا نكرا

- سوگند خورده ام كه جز به آزادگى كشته نشوم.

هرچند مرگ را چيزى ناخوش مى دانم.

كل امرء يوما يلاقى شرا اخاف ان اكذب اواغرا

- هركسى روزى با ناگوارى و روبه رو خواهد شد.

بيم آن است كه به من دروغ گويند و يامرا بفريبند.

ابن اشعث گفت: تو دروغ نمى شنوى و فريب نخواهى خورد، اين مردم (بنى اميه) عموزادگان توهستند نه كشندگان و زنندگان تو.

مسلم كه مجروح و سر تاپاى خون آلود شده بود، به ديوارى تكيه كرد، اهل كوفه به گرد او جمع شدند و امان را تاييد وتاكيد مى كردند.

استرى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند.

آن گاه اسلحه اش را گرفتند.

مسلم از اين كار به امان آن هابدگمان شد.

مسلم را نزد ابن زياد آوردند.

ابن زياد فرمان داد او را بربام قصر بردند و سرش را از پيكرش جدا كردند و تنش را از بالاى بام در ميان مردمى كه بيرون قصر جمع شده بودند بينداختند و رفيقش هانى را در بازار به دار آويختند.

طبرى، از كسى كه كشته شدن هانى را پس از شهادت مسلم به چشم ديده نقل مى كند كه هانى را كت بسته از زندان بيرون آوردند و او را به ميان بازار، در جايى كه گوسفند مى فروختند، بردند.

هانى مى گفت: عشيره من مذحج كجاست، ولى امروز مذحجى براى من نمانده است! مذحج كجاست؟ آيا من به مذحج دسترسى دارم؟! هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، دست خود را كشيد و از بند بيرون آورده گفت: آيا عصايى يا كاردى يا سنگى يا استخوانى پيدا نمى شود، كه بدان وسيله مرد از جان خود دفاع كند؟ راوى گفت: ناگهان بر سرش ريختند و دست هايش را محكم بستند و به او گفتند: گردنت را بگير تا سرت را جدا كنند.

هانى به چنين سخاوتى راضى نشد.

يكى از غلامان ابن زياد به او شمشير زد و كارگرنشد.

ديگرى شمشيرى زد و او را كشت.

اهل كوفه ايستاده، تماشا مى كردند! اگر نمى دانى مرگ چيست، در بازار به هانى و پسر عقيل بنگر، ببين دلاورى كه شمشير، رخساره اش را تكه تكه كرده، ودلاور ديگرى كه پس از آن كه كشتندش، تنش را از بالا به پايين انداختند، پيكرى را مى بينى كه مرگ، رنگ آن را دگرگون كرده، وجوى خون را مى بينى كه از هر سوى روان است.

اگر شما خون خواهى برادرتان را نكنيد، روسبيانى هستيد كه به پشيزى تسليم شده اند.

اين حوادث در كوفه رخ مى داد و اهل بيت در مكه نامه دليل راهشان، مسلم را مى خواندند، و از پيام كتبى او آگاه شده بودند كه از اهل كوفه براى حسين بيعت گرفته است، و مردم دور او جمع شده، منتظر آمدن امام حسين هستند.

حسين حركت كرد و قصد داشت كه با كسانش از مكه بيرون آمده به سوى عراق بشتابد، پيش از آن كه پيام ديگر از مسلم شهيدبرسد.

پيام مسلم از اين قرار بود كه وقتى از جان خود نوميد شد، چشمانش پر از اشك گرديد.

گوينده اى به او گفت: هر كه آن چه تو مى خواستى بخواهد، اگر چنين پيش آمدى برايش رخ دهد، نمى گريد.

مسلم گفت: به خدا، براى خودم نمى گريم و براى كشته شدن نوحه گرى نمى كنم.

ولى گريه من براى كسان من است كه به سوى من مى آيند.

گريه مى كنم براى حسين و اهل بيت حسين.

سپس مسلم روى به محمدبن اشعث (همان كه از جانب ابن زياد به مسلم امان داده بود) كرده چنين گفت: اى بنده خدا! چنين مى بينم كه تو از زنده نگه داشتن من ناتوانى، آيا مى توانى از طرف خود كسى را به سوى حسين بفرستى كه اززبان من اين پيام را به حسين برساند، چون گمان مى كنم كه او و اهل بيتش از مكه به سوى شما روان باشد ويا فردا روان بشود، و اين بيتابى كه در من مى بينى براى اين است.

پيام مسلم به طورى كه مورخان مى گويند، چنين بوده كه، يكى برود و به حسينعليه‌السلام بگويد: پسر عقيل هنگامى كه به دست كوفيان اسير شده بود، مرا نزد تو فرستاد.

او صلاح نمى دانست كه شما به اين ديار بياييد، زيراكشته خواهيد شد.

و او گفت كه با اهل بيت خود بازگرديد، سخنان كوفيان، شما را گول نزند، اينان همان ياران پدرت هستند كه جدايى از آن هارا با مرگ يا كشته شدن آرزو مى كرد.

اهل كوفه به تو دروغ گفتند و به من هم، وكسى كه به او دروغ گفته شد، راى ندارد.

پسر اشعث براى مسلم سوگند ياد كرد كه اين پيام را براى حسين بفرستد.

ولى حسين منتظر نشد.

بلكه به همان پيام نخستين اكتفا كرد و روانه گشت.

چقدر راست است شعرى كه حسين از گفته ابن مفرغ موقعى كه ازمدينه بيرون مى آمد، بر زبان آورد.

والمنايا يرصدننى ان احيدا، خطرات مرگ بار در كمين منند، مبادا از دسترس آن ها كناربروم.