هجرت
نوبت به حسين رسيد.
زينب آماده شد برادر را پرستارى و نگه دارى كند.
حسين مى ديد كه خلافت از خاندان رسول خدابيرون مى رود و در دست بنى اميه سلطنت موروثى مى شود.
هنوز از وفات امام حسن، شش سال نگذشته بود كه معاويه آشكارا مردم را براى پس از مرگش به بيعت با يزيد دعوت كرد.
و مردم خواه ناخواه تسليم شده و گردن نهادند، به جز پنج تن كه در ميان آنان سزاوارتر از حسين، فرزند زهرا نواده رسول، كسى نبود كه از اين تعدى و تجاوز خشمگين شود.
معاويه، پس از بيعت گرفتن براى يزيد، چهار سال بزيست، و حسين هم چنان در جايگاه خود استوار بود.
اونمى خواست كه ولايت عهد حكومتى كه جدش تاسيس كرده است، كسى مانند يزيد باشد.
اگر خلافت موروثى باشد، چه كسى ازحسين جگر گوشه پيغمبر پسر دختر رسول به آن سزاوارتر است؟ و اگر ملاك در انتخاب خليفه، شايسته ترين و پاكدامن ترين فرد باشد، چه كسى از امام حسين، آن پرهيزكار پاك دامن، آن دانشمند فهميده، شايسته تر است؟ آيا حق موروثى دودمان رسول را از پدرشان غصب كردند، تا جوانى فاسق، بى دين، شراب خوار، بازى گر، ياوه گوى، به ارث برد! آيا خلافت از نواده خديجه ام المؤمنين و بانوى اسلام گرفته شود و به دست نواده هند جگرخوار، قهرمان وحشى ترين انتقام ها برسد؟ اسلام فراموش نكرده بود چه ظلمى از هند در احد به او شد و آن زن پليد چگونه زخمى بر مسلمان ها زد كه التيام نپذيرفت.
هنوز در ميان مسلمانان كسانى يافت مى شدند كه هند را ديده بودند كه از مكه بيرون آمده و قريش را سرزنش مى كرد كه چرا از دسته كوچكى از مسلمانان شكست خوردند، با آن كه سپاه آن ها از حيث عدد و تجهيزات جنگى كامل بود وتحت نظر ابوسفيان شوهر هند و پيشواى كفار اداره مى شد، و بااين حال پيكرهاى دليران و بزرگان خويشان هندرا در بيابان خونين آب بدر، گذاشتند و گريختند.
بدر هند، عتبه كه سرش از ضربت مرگ بار حمزة بن عبدالمطلب جدا شده بود و برادرش شيبه كه نيز حمزه كار او راساخته بود
و فرزندش وليد كه على بن ابى طالب او را كشته بود. و ابوجهل فرمانده سپاه كفار. و ده هاتن ديگر كه درآن جا برزمين افتاده بودند.
در آن روز، هند سوگند ياد كرد كه شوهرش ابوسفيان با او نزديكى نكند، تا وقتى كه از كشته هايش خون خواهى كند.
پس از آن، هند در ميان اهل مكه به كوشش برخاست، تا سه هزار مرد جنگى گرد آمدند، و فرماندهى آن ها با ابوسفيان بود، ودر ميان آن ها دويست سوار كار بود كه تحت فرمان خالدبن وليد بودند.
هند، در راس اين سپاه مهاجم به سوى مدينه روان شد.
گرداگرد او زنانى بودند، كه آهنگ هاى خون مى نواختند و سرودانتقام مى خواندند.
هند، غلامى داشت حبشى، با او خلوت كرد و به وى وعده داد كه اگر او سر حمزه را بياورد، زنجير بردگى اش را بگسلدوآزادش سازد.
دو سپاه در دامنه كوه احد روبه رو شدند.
هند به زنانى كه با او بودند گفت: دف بزنيد و خودش در آن ميان به رقصيدن وآواز خواندن پرداخت، و سپاه را به خون ريزى تحريك مى كرد و آتش انتقام را دامن مى زد.
موقعى كه تنور جنگ برافروخته شد، وحشى از پشت سر به حمزه نزديك شد.
در حالى كه حمزه به كشتن يكى ازمشركان مشغول بود، وحشى زوبين را در هوا به گردش در آورد بدون آن كه حمزه متوجه شود، آن را به سوى حمزه رها كرد. زوبين، پهلوى حمزه را شكافت و او را بر روى شن ها بيفكند و آن گاه به خواب هميشگى فرو رفت.
در اين هنگام، وحشى به سوى هند دويد.
هند كه او را از دور بديد، دانست كه وحشى براى چه مى دود.
خاموش به سوى هند آمد و دست خود را در دست هند نهاد، تا او را به جايى كه قهرمان جنگ آرميده است ببرد.
همين كه چشم هند برپيكر حمزه افتاد، از شادى و هيجان فرياد كشيد، و خم شد و به پاره پاره كردن پيكر شهيد پرداخت.
بينى را بريده وگوش ها را از بيخ بركند، و چشمانش را بدريد.
سپس شكم شهيد را بشكافت و جگرش را كه هنوز گرم بود، بيرون آوردو با رغبتى فوق العاده جويدن گرفت.
زنانى كه در پى او بودند، از او پيروى كردند و از گوش ها و بينى هاى شهيدان وانگشتان آن ها براى خود گردن بندها و گوشواره ها درست كردند.
درست است كه هند پس از اين در سال فتح مكه مانند شوهرش مسلمان شد، ولى مسلمان شدن او صفحات ننگين گذشته اش را نشست، و از آن كه فرزندانش را به جگر خوارزادگان بنامند، جلوگيرى نكرد.
يزيد، نواده اين هند است.
پدر يزيد، خلافت اسلامى را در صورتى كه تبديل به سلطنتى ظالمانه وهرقلى كرده بود، براى او به ارث گذاشت، به طورى كه هرگاه ستم كارى بميرد، ستم كار ديگرى جاى او را بگيرد.
با آن كه هنوز در ميان مسلمانان، ياران بزرگوار رسول خدابودند، كه شايسته زمام دارى مسلمانان باشند، و سرور همه ايشان حسينعليهالسلام
فرزند زهراعليهالسلام
و نواده خديجه بود.
ابدا! و هرگز چنين چيزى نخواهد شد! اسلام، زمام دارى يزيد را نخواهد پذيرفت، و حسين هم نخواهد پذيرفت.
معاويه، اين مطلب را به خوبى مى دانست و كاملا حسين و يزيد را مى شناخت، او مى دانست كه حسين كيست و يزيد چه كسى است.
لذا آخرين وصيتى كه به ولى عهد خود كرد اين بود: من تو را از رنج از اين در به آن در زدن رهانيدم، و همه چيز را براى تو رام كردم، و همه دشمنان را براى تو خوار وگردن هاى عرب را پيش تو خم گردانيدم.
من از قريش بر تو بيمى ندارم، مگر از سه كس: حسين فرزند على، عبداللّه زاده عمر، عبداللّه پسر زبير.
آن گاه معاويه در فكر فرو مى رود، و اين سه تن را در نظر مى آورد.
مقدار خطر هر كدام را بر وارث و ولى عهد خود مقايسه مى كند.
در ميان آن ها كسى را پرخطرتر از حسين نمى بيند، زيرا حسين جگر گوشه رسول خداست و حق بزرگى برگردن مسلمانان دارد.
سپس، معاويه به سخن خود چنين ادامه مى دهد: عبداللّه عمر را به خود واگذار تا عبادت كند.
زيرا او مردى است كه تقدس از كارش انداخته است، و بر يزيد پيش دستى نخواهد كرد.
با عبداللّه زبير سخت گيرى كن، زيرا كه او حيله گرى است خطرناك.
اما حسين، در باره حسين، معاويه به آرزو توسل مى جويد و براى يزيد دعا مى كند كه خداى تو را به دست كسانى كه پدرش را كشتند و به برادرش خيانت كردند، محافظت كند.
سپس مى گويد: گمان نمى كنم اهل عراق از او دست بردار باشند، آن قدر خواهند كوشيد تا او رابه خروج و قيام وادار كنند.
زينب و بنى هاشم در ماه رجب سال شصتم هجرى با خلافت يزيدبن معاويه روبه رو شدند.
يزيد، نه بردبارى پدر را داشت و نه در متانت و زيركى سياسى به او مى رسيد و تنها ارث بردن خلافت از پدر او بسند نبود، چون در نظر اسلام نخستين كسى بود كه خلافت را فقط به واسطه ارث تصاحب كرده بود.
يزيد، نخواست مانند پدرش معاويه امام حسين را در مدينه آزاد گذارد، بلكه اصرار داشت از حسين و كسانى كه در حجازبودند و هنگام دعوت معاويه زير بار بيعت يزيد نرفته بودند، بيعت بگيرد.
نخستين تصميم او اين بود كه از طرف ايشان آسوده خاطر گردد.
لذا، فرداى روز مرگ معاويه، نامه اى بدين مضمون به امير مدينه وليدبن عتبة بن ابوسفيان نگاشت: بر حسين و عبداللّه عمر وعبداللّه زبير سخت بگير و در اين كار سستى مكن تا آن ها بيعت كنند. اين كار بر وليد بسيار بزرگ و دشوار آمد و ازمروان حكم نظر خواست، مروان پاسخ داد: هم اكنون به دنبال اين چندتن مى فرستى و ايشان را احضار مى كنى و آن ها را به بيعت يزيد و اطاعت او مى خوانى، اگرپذيرفتند، از آن ها دست بر مى دارى و اگر زير بار نرفتند، آن ها را گردن مى زنى، پيش از آن كه از مرگ معاويه آگاه شوند. حسين، با تنى چند از شيعيان و دوستانش به سوى خانه وليد شد و آن ها را در حال آماده باش بر در خانه نگاه داشت و خودبه درون خانه، نزد امير رفت. مروان حكم نيز در آن جا بود، وليد، امام حسين را به بيعت يزيد خواند، امام چنين گفت: هم چون من، كسى در پنهانى بيعت نمى كند و گمان ندارم تو از من اين گونه بيعت را بپذيرى بدون آن كه در نظر مردم آشكار كنى و به همه كس بنمايانى.
وليد گفت: آرى.
حسين گفت: وقتى كه همه مردم را به بيعت دعوت كردى، ما را نيز با ايشان دعوت مى كنى تا كار يك باره انجام شود.
وليد خاموش شد و حسين عزم بازگشتن كرد.
ولى مروان تكانى به خود داد و روى به وليد كرده و در حالى كه او را برحذر مى داشت، گفت: به خدا اگر حسين در اين ساعت از تو جدا شود و بيعت نكند، هرگز چنين فرصتى نصيب تو نخواهد شد، مگر آن كه كشتار بسيارى ميان شما و او رخ دهد. حسين را نگه دار و مگذار از پيش تو بيرون رود، مگر آن كه بيعت كند يا آن كه گردنش را بزنى.
حسين از جاى جست و به طور انكار پرسيد: پسر زرقا!
تو مرا مى كشى يا او، به خدا، دروغ گفتى و گناه كردى.
سپس، از خانه وليد خارج شد.
مروان، وليد را سرزنش كرده و گفت: پند مرا به كار نبستى، به خدا كه ديگر حسين خود را در اختيار تو نخواهد گذارد.
وليد پاسخ داد: ديگران را سرزنش كن.
تو به من چيزى را پيشنهاد مى كنى كه نابودى دين من در آن است، به خدا، دوست ندارم كه آن چه را كه خورشيد بر آن طلوع مى كند و از آن غروب مى كند از آن من باشد و در برابر آن، من حسين رابكشم. سبحان اللّه! اگر حسين بگويد: من بيعت نمى كنم او را بكشم؟ به خدا، گمان ندارم بازخواست خون حسين نزدخداى در روز قيامت سبك و كوچك باشد.
حسين بيرون شد.
هنگامى كه به خانه خود رسيد، خبر را به اهل بيت خود گفت وايشان را نهانى آگاهانيد كه آهنگ سفردارد.
شب ديگر، مدينه رسول خدا به فرزند زهرا مى نگريست كه از بيم پيش آمدهاى ناگوار، اهل بيت خود را برداشته درتاريكى شب به طور پنهانى از آن شهر بيرون مى رود، پيش از آن كه ماهتاب درآيد واين راز را فاش كند.
حسين در مدينه كسى را به جاى نگذاشت مگر برادرش محمدبن حنفيه كه او به حسين گفت: برادر! تو محبوب ترين و عزيزترين مردم نزد من هستى و تو براى آن كه من خيرخواه تو باشم از همه كس سزاوارترى، چندان كه مى توانى با همراهان خود از يزيد و از شهرها دور شو.
آن گاه فرستادگان خود را به سوى اين مردم روانه ساز.
اگر با تو بيعت كردند حمد خداى را به جاى آور و اگر دور ديگرى را گرفتند، نه از دين تو كم شده ونه از خودت، و به بزرگوارى و مردمى تو گزندى نخواهد رسيد. زيرا من از آن مى ترسم كه به شهرى از اين شهرها بروى و دسته هايى ازمردم بيايند و در ميان ايشان اختلاف افتد، دسته اى ياور تو باشند و دسته اى دشمن و به كشتار برخيزند.
و تو نخستين هدف خدنگ آن ها قرارگيرى.
در اين وقت است كه خون بهترين اين امت - چه از جهت خودش و چه از جهت پدرش و چه از جهت مادرش - از همه چيز بى قيمت تر شود و دودمانش از همه امت خوارتر گردد.
حسين گفت: برادر، پس كجا بروم؟ محمد گفت: به مكه مى روى، اگر آن جا در امان بودى، كه راه همين است، و اگر در آن جا آسوده نبودى، به شن زارها وشكاف كوه ها پناه ببر، و از شهرى به شهر ديگر برو تا ببينى كه سرانجام كار اين مردم چه خواهد بود.
اين وقت است كه اتخاذ تصميم بر تو آسان مى شود، زيرا تصميم صحيح وقتى است كه انسان پيش از وقوع حوادث، نقشه اش را طرح كند.
و دشوارترين تصميمات وقتى است كه انسان در پشت سر حوادث قرار گيرد و در دنبال آن ها باشد.
حسين، برادر را وداع كرده و باتاثر چنين گفت: برادر! خيرخواهى و مهربانى را تمام كردى، اميدوارم كه نظرت صحيح و موفقيت آميز باشد.
ان شاءاللّه
اهل بيت در راه مكه از نقاطى كه در شصت سال پيش ناظر هجرت جد بزرگوارشان از مكه به مدينه بود، مى گذشتند.
شب آن ها را در بر گرفت و تاريكى خود را برايشان بگسترد.
سكوتى سنگين بر كاروان حكم فرما بود.
به جز صداى پاى شترها كه به سرعت بر شن زارها در حركت بود، چيزى شنيده نمى شد.
نه كسى آوازى مى خواند و نه شتربانى حدى آغاز مى كرد.
تنها حسين بود كه به آهستگى اين آيه را تلاوت مى كرد: رب نجنى من القوم الظالمين،
پروردگارا! مرا از شر ستم كاران رهايى بخش. خويشان و همراهانش در حالى كه به مدينه جدشان و پرورشگاه كودكى و جوانى شان نظر وداع اندخته بودند، آمين مى گفتند.
ولى وقتى كه نگاهشان در آن تاريكى سخت، بر مى گشت چيزى از آثار مدينه را به جز سرهاى درختان خرما و قله هاى كوه ها، تميز نداده بود.
اگر مقدر شده بود كه زنان ببينند، آن چه كه در پس پرده فرداست، هر آينه گوش شب را از ناله و شيون كر مى كردند، چون حسين و جوانانش و يارانش در اين شب از مدينه خارج مى شدند، ولى بازگشت نداشتند. ساعت ها مى گذرد كه كاروان تاريكى شب را مى شكافد و شتابان مى رود.
وقتى كه به وسط بيابان رسيدند، شب از نيمه گذشته بود، و ماه نمايان شد.
و هنگامى كه پرتو خود را بر كاروان بينداخت، دانست كه در اين كاروان با حسين، پسرانش، برادرانش، برادرزادگانش و بيشتر اهل بيتش همراهند.
در طرفى، بانوى خردمند بنى هاشم با دسته اى از زنان در حركت است، و منتظر است كه نور ماه افزايش يابد، شايدوحشتى كه بر او و گرداگرد او سايه افكنده است كاهش پيدا كند.
سفر و حركت در چندين شبانه روز آن هم پى درپى، كاروان را ناتوان و خسته نموده بود و هنگامى كه به مكه نزديك شدند، حسين كلام پروردگارش را تلاوت كرد:
ولماتوجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل،
هنگامى كه به سوى مدين رهسپار شد، (موسى) گفت: اميد است پروردگار من راه راست را به من نشان دهد.
در مكه چندان نمانده بودند كه فرستادگان اهل كوفه رسيدند و خبر دادند كه اهل كوفه با امام خودشان حسين بيعت كرده اند.
نامه هاى كوفيان پشت سر هم و پى درپى مى رسيد: كه ما جان خود را براى تو نگاه داشته ايم، و هرگز در نمازجمعه با والى، حاضر نمى شويم، زود بيا.
اهل بيت از نو براى سفر آماده شدند.