• شروع
  • قبلی
  • 22 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10543 / دانلود: 3995
اندازه اندازه اندازه
بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

بانوی کربلا، حضرت زینب (س)

نویسنده:
فارسی

زینب (س) بانوى فاضل، شجاع و با کرامتى است که در میان زنان برگزیده عالم، مى درخشد. شیوه زندگى و طرز تفکّر او درس  آموز و حیات  آفرین است. از این رو، نویسندگان بسیارى در شرح وقایع حیات او، قلم زده اند ازجمله آنان، دکتر بنت الشاطى است. او از نویسندگان نامى عرب و فرزند یکى از روحانیون مصرى مى باشد، و «بانوى کربلا» را درباره زندگى زینب (س) با قلمى شیرین و سبکى دلپذیر به رشته تحریر درآورده است. این کتاب با شیوه ترجمه محدود به فارسى برگردانده شده و توضیحاتى درباره برخى اشتباهات تاریخى به وسیله مترجم کتاب، داده شده است.

تقاضا و اصرار

روزى در مكه شايع شد كه به همين زودى حسين وا هل بيتش از آن جا خواهند رفت و مقصدشان عراق است.

بنى هاشم بر اهل بيت نگران شدند، زيرا سفرى بود كه نمى دانستند سرانجام آن چه خواهد بود.

در ميان آن ها كسانى بودند كه توانستند نزد حسين بيايند و از او تقاضا كنند كه از مكه بيرون نرود، و اگر تصميمش جدى است، اهل بيتش را در مكه بگذارد و با خود نبرد، زيرا معلوم نيست كه با چه چيز روبه رو خواهد شد.

عمربن عبدالرحمان بن حارث بن هشام نزد حسين آمد و به وى چنين گفت: من پيش تو براى تقاضايى آمده ام كه آن را براى خير تو مى خواهم اگر تو مرا خيرخواه خود مى دانى، بگويم و گرنه ازگفتن دست بردارم.

حسين گفت: بگوى، به خدا، من تو را خيانت كار نمى دانم و به تو گمان بد ندارم.

عمر گفت: شنيده ام مى خواهى به عراق بروى.

من از اين سفر بر تو نگرانم، زيرا به شهرى مى روى كه در آن اميران وماموران دولتى هستند و آن ها گنج هايى از ثروت را در دست دارند.

چون مردم بندگان زر و سيمند.

من اطمينان ندارم كسى كه به تو وعده يارى داده و تو را بيشتر دوست مى دارد، از در جنگ باتو در نيايد و زير پرچم دشمنانت نرود.

عبداللّه بن عباس، نزد حسين آمد و چنين گفت: پسر عمو! در دهان مردم افتاده كه تو مى خواهى به عراق بروى، به من بگوى كه چه مى خواهى بكنى؟ حسين گفت: من تصميم گرفته ام در يكى از اين دو روز حركت كنم ان شاءاللّه تعالى.

ابن عباس گفت: من از شر اين خطر، تو را به خدا مى سپارم.

سپس با حالت انكار پرسيد: مرا آگاه كن، خداى رحمتت كند، كه مى خواهى به سوى مردمى بروى كه امير خود را كشته و شهر را به تصرف در آورده و دشمنان را بيرون كرده اند؟ اگرچنين است، به سوى آن ها برو، ولى اگر آنان تو را دعوت كرده اند در حالى كه اميرشان با منتهاى قدرت بر آن هاحكومت مى كند و كارمندانش از شهرها ماليات مى گيرند، بدان كه تو را براى جنگ و كشتار خواسته اند و من از آن مى ترسم كه به تو خيانت كنند و دروغ بگويند و با تو مخالفت نمايند و دست از تو بردارند و از دور تو پراكنده شوند واز پليدترين دشمنان توگردند.

حسين، به طور اختصار جواب داد: من از خدا طلب خير مى كنم و فكرى خواهم كرد تا ببينم چه مى شود( ۴۲ ) ابن عباس روانه شد.

در راه عبداللّه بن زبير را بديد.

او هنوز با يزيد بيعت نكرده بود و مكه را پناهگاه خويش قرار داده بود.

ابن عباس احساس كرد كه ابن زبير از رفتن حسين شاد و خشنود است، زيرا ميدان براى او خالى خواهد ماند.

سنگين ترين چيزها بر ابن زبير، وجود حسين در حجاز بود.

چنان كه محبوب ترين چيزها نزد او، رفتن حسين به عراق بود، زيرا ابن زبير مى خواست حجاز را به تصرف درآورد و مى دانست كه تا حسين در حجاز است، اين كار نخواهدشد.

شب فرا رسيد.

ابن عباس نزد حسين بازگشت و با اصرار و التماس، چنين گفت: پسر عمو! من خود را وادار به صبر مى كنم ولى نمى توانم صبر كنم.

مى ترسم كه اين راه به هلاكت و نابودى تو منتهى شود.

اهل عراق مردمانى دغل هستند، به آن ها نزديك مشو! در همين شهر بمان كه سرور اهل حجاز هستى، اگر اهل عراق تورا مى خواهند - چنان كه خودشان مى پندارند - به ايشان بنويس، كه دشمن را از خاك خود بيرون كنند.

سپس نزد ايشان برو.

ولى حسين هم چنان در تصميم خود باقى بود.

در اين هنگام، ابن عباس دست به دامان او شد كه اگر مى روى زنان وكودكانت را همراه مبر.

به خدا، مى ترسم كه تو كشته شوى، هم چنان كه عثمان كشته شد و زنان و فرزندان بر او نگاه مى كردند.

حسين، هم چنان در تصميم خود ثابت و پاى دار بود.

ابن عباس چاره اى نديد جز آن كه با خشم بگويد: با رفتنت از حجاز، چشم ابن زبير را روشن كردى و امروز تا تو هستى، كسى به او اعتنايى نمى كند.

به آن خدايى كه جز اوخدايى نيست، هر گاه مى دانستم كه اگر موى پيشانى تو را بگيرم و نگذارم بروى، تا زمانى كه مردم به دور من و تو جمع شوند، سخن مرا مى پذيرفتى، هرآينه مى كردم.

ابن عباس بيرون رفت و در راه، گذارش به عبداللّه زبير افتاد.

ابن عباس بدو گفت: اى پسر زبير! چشمت روشن.

شعر: اى شانه به سر در چه جاى خرم و آبادى خانه گرفته اى.

به آسودگى تخم گذار و نغمه سركن كه كسى مزاحم تو نيست.

هر جا را كه دلت مى خواهد، خاكش را با منقارت نرم و ملايم كن.

اينك حسين روانه مى شود، تو شاد و خرم باش.

ساعت حركت حسين نزديك شد. مردم با بى تابى و نگرانى به او مى نگريستند.

نوبت آخرين تقاضا رسيد. صاحب اين تقاضا عبداللّه جعفر، شوهر زينب بود، زينبى كه تصميم گرفته بود با فرزندانش همراه برادر سفر كند، عاقبتش هر چه مى شود بشود. در اين جا، براى نخستين بار مى بينيم كه عبداللّه از حسين دور مى ايستد و باز متوجه مى شويم كه موقعى كه او مى خواهدپسر عموى خود را از اين سفر باز دارد، مانند ابن عباس خودش نمى آيد سخن بگويد، بلكه در آغاز نامه مى نويسد و بادو فرزند خود محمد و عون، نزد امام مى فرستد.

آيا عبداللّه بيمار بوده و خودش نمى توانسته نزد حسين برود؟ نه، هرگز، زيرا عبارت نامه اش را كه كتاب هاى تاريخ براى ما آن را نگه داشته، نفى مى كند كه او مريض باشد.

اينك نامه عبداللّه به نقل از تاريخ طبرى و ابن اثير:( ۴۳ ) اما بعد، من تو را به خدا سوگند مى دهم كه وقتى كه نامه من به تو رسيد و آن را خواندى، از اين سفر دست بردارى، زيرا دراين ره كه تو مى روى، من نگرانم، مبادا هلاكت تو و نابودى اهل بيت تو در آن باشد.

اگر امروز كشته شوى، روشنايى زمين خاموش مى شود، چون تو راهنماى رستگاران هستى و اميد مسلمانان به تو است. در حركت شتاب مكن كه من در پى نامه خواهم آمد.

والسلام.

آيا عبداللّه در دل از حسين رنجشى داشته است؟ نه، هرگز، زيرا به طورى كه در نامه اش مى خوانيم، حسين را روشنايى زمين و چراغ رستگاران و اميد مؤمنان مى خواند. پس چرا از حسين روى پوشانيده و نامه نوشتن را برآمدن خودش نزد حسين ترجيح داده؟ شايد اين نكته كوچك تر از آن باشد كه در اطراف آن تامل كنيم. دور نيست كه عبداللّه گرفتار كارهاى خودش بوده، اين نامه را با شتاب نوشته كه سپس خودش بيايد. دور نيست كه خواسته است قبلا با امير، مذاكراتى كند و آن گاه حضور امام شرفياب شود. عبداللّه از پى نامه اش روان شد ولى به فوريت به سراغ امام حسين نرفت، بلكه به سراغ عمروبن سعيد -كه از جانب يزيد امير مكه بود - رفت. با هم نشستند تا در اين كار فكرى كنند.

نظر عبداللّه جعفر اين بود كه امير نامه اى به حسين بنويسد و به او امان دهد و او رابه محبت و خدمت گزارى خويش اميدوار سازد و از حسين تقاضا كند كه از عزم سفر صرف نظر كند. عمرو در جواب گفت: هر چه مى خواهى بنويس و نزد من بياور تا امضا كنم. عبداللّه آن چه مى خواست از زبان امير براى حسين نوشت و از امير خواست كه پس از آن كه نامه را مهر كرد، آن را به وسيله برادرش يحيى بن سعيد بفرستد، زيرا وى سزاوارترين كسى است كه امام مى تواند به او اعتماد كند و تشخيص دهد كه اين نامه از طرف امير، جدى است. امير، اين پيشنهاد را انجام داد.

يحيى با نامه مهر شده و سربسته، همراه عبداللّه جعفر، به سوى حسين روان شد. حسين، تقاضاى آن ها را با طرزى زيبا و مؤدبانه رد كرد و به اجراى تصميم خود همت گماشت، بدون آن كه ترديدى پيداكند.

پس با قبر جدش وداع كرد( ۴۴ ) و در آن حال مى گفت: از زندگى دست شستم و تصميم دارم كه فرمان خداى رااجرا كنم. ما نمى توانيم همراه حسين برويم، پيش از آن كه كمى درنگ كرده و به آن چه كه ميان عبداللّه جعفر و همسرش، بانوى بانوان زينب رخ داده، بنگريم.

زيرا پس از اين، ديگر اين دو تن را با هم نخواهيم ديد. حوادث ناگوار ما را از آن كه به بانوى خردمند خودمان بنگريم، بازداشت.

ما ابرهاى تيره اى را كه بر خانه زينب خيمه زده بود، در نظر گرفتيم، به طورى كه اگر كسى گمان برد كه ما زينب را فراموش كرده ايم، معذورمان خواهد داشت. ما مى گوييم كه زينب را فراموش نكرده ايم و با كسى سروكار داشته ايم كه خود زينب با او سروكار دارد.

اكنون به سوى خودش مى رويم، مى بينيم كه زينب شوهر را گذارده، همراه برادر مى رود و تا آخرين روز زندگى، زينب رامى بينيم كه جاى خود را از خانه عبداللّه جعفر به جاى ديگرى در خانه حسين بن علىعليه‌السلام تبديل كرده است.

مى بينيم زينب، همراه برادرش مى رود و شوهرش در حجاز مى ماند.

حتى پس از كشته شدن حسين هم، زينب به خانه شوهر بر نمى گردد، فقط مدتى بسيار ناچيز در مدينه مى ماند، سپس به سوى مصر حركت مى كند و بنا بر ارجح اقوال، در زمين پاك آن جا دفن مى شود.

ماه رجب سال ۶۲ هجرت.

و عبداللّه جعفر در حجاز مى ماند و اطلاعى نداريم كه او ازحجاز بيرون آمده باشد، تا وقتى كه در سال هشتادم هجرت وفات مى كند.

و اين همان سالى است كه به سال حجاف معروف شد، زيرا در آن سال، سيلى در مكه آمد كه حاجيان را با شترانشان ببرد.

از كتاب هاى تاريخ و شرح حال مى پرسيم، آيا ميان اين دو همسر نگرانى و رنجشى بوده؟ هر دو خاموش مى شوند ونمى توانند جواب گويند.

مى خواهيم از اين سخن بگذريم، ولى مى بينيم كه گذشتن از آن كار آسانى نيست.

بلكه براى ما ميسور نيست كه همين بس با همراه بودن زينب در اين مسافرت اكتفا كنيم. اگر به اين جدايى كه ميان زينب وشوهرش رخ داده، توجه نمى كرديم، مى توانستيم بگذريم، ولى پس از آن كه به اين نكته متوجه شده كه در همه جا ميان زينب و پسرعمويش جدايى است، مى بينيم كه زينب تا آخرين روز زندگى با خويشان خود زندگى مى كند و از آن هاجدا نمى شود و به واسطه شوهر يا فرزند، دست از آن ها برنمى دارد.

اين پرسش، پيوسته به خاطر مى خلد كه در ميان زن و شوهر، چه روى داده است؟ اخيرا، در جايى كه شايستگى براى ذكر ندارد، به خبرى بر مى خوريم، در شرح حال زينب ديگرى كه غير از بانوى خردمند بنى هاشم است.

در همان وقتى كه كتاب هاى تاريخ و شرح حال از آن چه ميان دو همسر رخ داده سخن نمى گويند، در كتاب السيدة زينب واخبارالزينبات تاليف عبيدلى نسابه، خبرى را مى خوانيم كه در ضمن سخن از ديگرى آورده شده است، در آن جايى كه اززينب وسطى، دختر على بن ابى طالب گفت وگو مى كند و او همان است كه به ام كلثوم معروف شده است و در كودكى به ازدواج عمر خطاب در آمده است: چون كه اميرالمؤمنين، عمربن خطاب (رضى اللّه عنه) كشته شد، پس از او، زينب با محمدبن جعفربن ابى طالب ازدواج كرد.

پس از مرگ محمد بن جعفر،( ۴۵ ) عبداللّه جعفر او را گرفت و اين ازدواج بعد از آن بود كه عبداللّه، زينب كبرى راطلاق داده بود.

زينب وسطى، نزد عبداللّه بماند تا وفات كرد.( ۴۶ )

سررشته را به دست گرفته و بر مى گرديم و به شرح حال عبداللّه در هر جايى كه دسترس باشد مراجعه مى كنيم.

از مورخان و شرح حال نويسان، كسى را نمى بينيم كه به طلاق دادن عبداللّه، زينب خردمند، و ازدواج او با خواهرش ام كلثوم، اشاره كرده باشد.

اگر اين خبر راست باشد، پس كى زينب طلاق داده شده؟ به طور قطع، نمى توان سخنى گفت، فقط ترجيحى كه مى دهيم آن است كه طلاق پس از وفات امام على و پيش از حركت حسين از حجاز بوده، زيرا كه ام كلثوم تا وقتى كه محمدبن جعفر زنده بود، همسر او بوده، و ديده ايم كه محمد در جنگ صفين حاضر است و دليرانه زير پرچم اميرالمؤمنين شمشير مى زند و به طورى كه از اين خبر معلوم مى شود ام كلثوم در موقعى كه همسر عبداللّه جعفر بوده، پس از مصيبت امام حسين در غوطه دمشق وفات كرده است( ۴۷ )

بنابراين، زينب خردمند پيش از اين موقع طلاق داده شده است و پس از آن كه رشته ازدواجش گسسته شده بود، با برادرسفر كرده است. اين نهايت توانايى كنونى ما در روشن كردن اين نقطه تاريك و دشوار زندگى زناشويى زينب است و پس از اين از تاريخ ‌نويسان نخواهيم پرسيد كه علت طلاق چه بوده، فقط متوجه زينب مى شويم، مى بينيم كه در دوستى برادرش و برادرزادگانش جان مى دهد و مى بينيم كه عبداللّه جعفر در همين وقت، حسين را از دل و جان يارى مى كند، هر چند همراه حسين به كوفه نمى رود، ولى حسين را هميشه بزرگ مى شمارد و مى كوشد از خطرى كه متوجه اوست، جلوگيرى كند.

موقعى كه حسين براى سفر مرگ تصميم گرفت، عبداللّه، دو پسرش را با امام روانه كرد، در صورتى كه مى دانست در اين سفر همگى كشته خواهند شد.

دل عبداللّه در همه حال با حسين بود و به همين زودى مى بينيم كه عبداللّه، پس از شهادت امام حسين، براى سوگوارى مى نشيند و بهترين تسليت براى او اين بوده كه دو فرزندش محمد وعون در ركاب سيدالشهدا شهيد شده اند، چنان كه طبرى در تاريخ نقل مى كند( ۴۸ ) و در روايت ديگر است كه، فرزندان عبداللّه، كه با امام حسين شهيد شده اند، سه تن بوده اند: محمد و عون و عبداللّه.

به سوى دره مرگ

كاروان در شبى تاريك و هوايى ايستاده، از مكه بيرون شد و به سوى كوفه روان گرديد( ۴۹ ) كوه هايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند، هنگامى كه ديدند آل محمد از اين شهر به سفرى مى روند كه بازگشت ندارد، همگى در سكوتى بهت آميز فرو رفتند.

در اوايل راه، به فرستادگان عمروبن سعيدبن عاص، امير حجاز، برخوردند، آن ها مى خواستند كاروانيان را به مكه بازگردانند.

در ميان دو دسته، تازيانه اى چند ردوبدل شد.

سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدند و كاروان سيرخود را از سر گرفت.

راه پيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود، چيزى كه بر كاروانيان راه پيمايى شبانه را آسان مى كرد، اين بود كه درعراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبر هستند( ۵۰ )

، چنان كه اهل مدينه در شصت سال پيش منتظر مقدم جدشان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند.

زينب كه سرورى زنان كاروان با او بود، يكى دوبار بادلى آكنده از غم و اندوه برگشت و پشت سرخود را نگريست و آن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشم گذرانيد.

زينب، پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود، روزى كه پدرى داشت كه عظمتش جهان را پر كرده بود.

و امروز همان زينب بار دگر به عراق مى رود، در صورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز، كه متجاوز از بيست سال است، بر دوشش نهاده شده.

در اين سال ها، زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد، و باآن دو نشاط خود را از دست داد.

پس از آن ها نيزجوانى را ازدست داد.

اشك ديدگان زينب را پر كرد، هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى و آكنده از اندوه، كاروانى را كه با شتاب درحركت بود، درنظر آورد.

اينان تمام كسان زينب هستند: برادر او و فرزندانش( ۵۱ ) ، برادرزادگان و عموزادگانش.

ايشان اهل بيت رسولند و گل هاى بنى هاشم و زيور قريشند، كه از مرز و بوم خود دست كشيده، به سوى سرانجام مجهول ولى حتمى، روانه اند.

آيا مى دانى آن سرانجام چيست؟ زينب چندان منتظر دانستن آن نشد، زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشتر نپيموده بود كه به دوتن عرب از بنى اسدبرخوردند.

حسين، به خاطرش رسيد كه از آن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار است گمان حسين اين بود( ۵۲ ) كه آن دو از سپاهى انبوه سخن مى گويند كه آماده استقبال اوست و داستان استقبال اهل مدينه را از رسول خدا هنگام هجرت تجديدمى كند، زمانى كه دوشيزگان بنى النجار اين سرود را از ته دل مى خواندند:

طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعاللّه داع

- ماه شب چهارده از تپه هاى سلام( ۵۳ ) برما بتابيد.

تا كه خواننده اى خداى را مى خواند مابايد سپاس گزار باشيم.

ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع

- اى برگزيده در ميان ما، تو فرمانى اطاعت پذيرآورده اى.

ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت.

آن دوعرب گفتند: خداى تو را رحمت كند، ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييم وگرنه در نهان.

حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت: از اين ها چيزى پوشيده نيست.

آن دو گفتند: اى زاده رسول! دل هاى مردم با تو است، ولى شمشيرهايشان برزيان تو، بيا و از اين سفر برگرد.

سپس، كشته شدن مسلم بن عقيل و دوست او هانى بن عروه را خبر دادند.

سكوت بهت آميزى بر همه مستولى شد، ولى ديرى نپاييد.

آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.

نوحه گرى سوزانى در بيابان بر پا شد.

هنگامى كه شيون نوحه گران سبك شد، حسين تصميم گرفت( ۵۴ ) با اهل بيت بازگردد.

ناگه فرزندان عقيل از جاى جستندو فرياد كشيدند: به خدا، ما هرگز برنخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم، يا آن چه برادر ما چشيده است بچشيم و همگى كشته شويم.

حسين، به آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند، نظرى انداخته، چنين گفت: بعد از اين ها، زندگانى ارزشى ندارد.

سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.

هيچ كدام باز نگشتند، بلكه همگى كشته شدند.

اين بار، كاروان در رفتن شتابى نكرد.

تمام روز و بيشتر شب را ماندند.

هنگامى كه سحر شد، حسين به جوانان وغلامانش دستور داد كه آب بسيار همراه بردارند.

آنان نيز چنين كردند و آب بسيار برداشتند.

سپس، براى آن كه سفر را از سر بگيرند، عزم را جزم كردند.

قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.

شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.

حسين نخواست كه اين مطلب بر عرب هايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند، شايد آن ها كه در پى او مى آيند چنين مى پندارند كه حسين به شهرى مى رود كه اهل آن فرمان بردار او هستند.

لذا حقيقت را در ضمن خطبه اى براى يارانش روشن كرد وگفت:

اما بعد، خبر بدى به ما رسيده: مسلم بن عقيل وهانى بن عروه كشته شدند...

شيعيان ما به ما خيانت كردند.

اگر از شماكسى بخواهد برگردد، برگردد، ما از حقى كه بر او داشتيم، گذشتيم.

عرب ها از چپ و راست پراكنده شدند، تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وى از حجاز آمده بودند، كسى نماند.

كاروان حركت خود را از نو آغاز كرد و با سكوتى اندوه ناك به راه افتاد، گويى نيرويى شگرف و مقاومت ناپذير، كاروان را به سوى پرت گاه مرگ و نابودى پيش مى برد.

خبرهاى بد پى درپى مى رسيد.

هنوز روز به نيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مى رفت كه خبر شهادت عبداللّه يقطر، برادر رضاعى حسين، رسيد.

امام وى را به سوى پسر عمويش، مسلم فرستاده بود.

پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد، عبداللّه يقطر راگرفتند و نزد عبيداللّه زياد بردند.

ابن زياد گفت كه عبداللّه را بالاى بام دارالاماره ببرند و او در حضور مردم، حسين رالعن كند، سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.

عبداللّه يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد.

ابن زياد، او را ازبالاى قصر پرت كرد، به طورى كه استخوان هايش بشكست و خرد شد، ولى هنوز رمقى در او مانده بود كه ظالمى بيامدو سرش را ببريد، تا آسوده اش كند.

كاروانيان در اين بار، مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند، گريه نكردند، بلكه به اين خبر با تحيرى آميخته به سكوت گوش دادند، و آن گاه بدون آن كه ترديدى پيدا كنند، به راه خود ادامه دادند.

از دور چيزى نمايان شد كه يكى پنداشت درخت خرماست، تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامه اى كه در انتظار هستند، اندكى بياسايند.

حسين از يارانش پرسيد: تكبير چه بود؟ گفتند: درخت خرما ديديم.

كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند، بانگ برداشتند: به خدا، در اين بيابان درخت خرمايى نيست، گمان ما آن است كه شما جز فراز اسبان و سرهاى نيزه ها چيز ديگرى نمى بينيد.

حسين لختى بينديشيد، سپس گفت: من هم به خدا همين را مى بينم.

سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت.

بيابان به جز بانگ شتران و آه هاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مى آمد، چيزى نمى شنيد.

گويا شبح مرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مى روند، سايه افكنده بود، مردمى كه با عزمى راسخ وتصميمى خلل ناپذير به سوى سر انجام فجيع و دردناك خود روانه هستند، و گويا خطرات مرگ بار، پيوسته در كمين آن هاست مبادا از دسترس دور شوند.

گرماى ظهر، سخت و خسته كننده بود.

حسين و يارانش به سوى كوهى كه پناه گاهى داشت متوجه شدند و در آن جا فرودآمدند و شترانشان را خوابانيدند.

ابر تيره اى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد.

حربن يزيد با هزار سوار از لشكريان عبيداللّه زياد امير كوفه نمايان شد، حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر را به حسين برساند: من ماموريت دارم كه تو را نزد ابن زياد ببرم، يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم از جايت تكان بخورى.

حسين گفت: آن وقت من با تو خواهم جنگيد، و از آن بترس كه در اثر كشتن من روسياه و بدبخت شوى، مادرت داغت را ببيند.

حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد: به خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مى گفت، نام مادرش را به داغ ديدن مى بردم، ولى چه كنم كه چاره ندارم، جزآن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم.

حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست، حر خواست كه همراه او باشد و از حركتش باز دارد.

حسين مقصودش را پرسيد، حر گفت: من به جنگ با تو مامور نيستم، فقط مامورم كه از تو جدا نشوم، تا تو را به كوفه برسانم.

اگر نمى خواهى، راهى را در نظربگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينه برساند، تا من به ابن زياد گزارش دهم و دستور بگيرم.

و اگر ميل دارى خودت نامه اى به يزيد بنويس، شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.

حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مى رفت، روان گرديد و نامه هاى اهل كوفه را بيرون آورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنين گفت:

نامه هاى شما و پيام هاى شما پى درپى به من مى رسيد كه با من بيعت كرده ايد.

اكنون اگر بر بيعت خود پاى داريد، به حقيقت خواهيد رسيد، و اگر چنين نيست و عهد مرا شكسته و از بيعت من دست برداشته ايد، كار تازه شما نيست، باپدرم چنين كرديد و با برادرم چنين كرديد، و با پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد، فريب خورده كسى است كه به شما اعتماد كند.

كسى كه عهد بشكند، به خودش زيان رسانيده.

خداى از شما بى نياز است.

والسلام.

حر گفت: تورا به خدا سوگند مى دهم، كه به جان خودت رحم كن، زيرا مى بينم اگر جنگ كنى كشته خواهى شد.

حسين فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى؟

سامضى وما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما

فان عشت لم اندم وان مت لم الم كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما

من در اين راه جان مى دهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست، جوان مردى كه نيت خير داشته باشد و از روى ايمان و درستى عقيده جهاد كند.

اگر زنده بمانم پشيمان نيستم، و اگر بميرم سرزنش نمى شوم، همين خوارى براى تو بس است كه زنده بمانى و تو سرى خور باشى.

حر كه اين سخن شنيد، سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداى را بخواند كه از جنگ با حسينش باز دارد.

و قاصدى نزد ابن زياد فرستاده بود كه اجازه مى دهد حسين و اهل بيتش از همان راهى كه آمده اند باز گردند؟ حر اميدوار بود كه جواب عبيداللّه مثبت باشد.

خبر آمدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود، چهارتن، آرى تنها چهارتن، از اهل كوفه آمدند حسين را يارى كنند، حرخواست جلو آنان را بگيرد، ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد: از اين ها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مى كنم دست برداشت.

سپس، حسين به آن ها روى كرده پرسيد: اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟ گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكم هاشان پر شده، همه آن ها متحدا با تو دشمنند، اما بقيه مردم، دل هاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد شد.

سپس نقل كردند كه فرستاده حسين به كوفه، چه بر سرش آمد.

حسين نتوانست از اشك خوددارى كند، و اين آيه راتلاوت فرمود: فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا،( ۵۵ ) از آن ها (مؤمنان) كسى است كه وظيفه اش را انجام داده، و از آن ها كسى است كه آماده براى اداى وظيفه است (همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچ گونه تبديلى ندادند.

بار الها! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده، و ما و آنان را در رحمت جاويدانت جاى بده، و از پاداشى كه ذخيره كرده اى بهره مند گردان.

سپس خاموش شد.

همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.

صبح شد، حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد.

حسين و يارانش به سمت چپ مى راندند، ولى حربن يزيد به زورآن ها را به سوى كوفه بر مى گردانيد.

آنان به سمت چپ مى رفتند، تا به نينوا رسيدند.

ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مى آيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراه دارد: اما بعد، هر جا كه نامه من به تو رسيد، بر حسين سخت بگير، مبادا او را به جز در بيابانى خشك فرود آورى، بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى، به فرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود، تا اجراى فرمان مرا به من گزارش دهد.

سپاه حر، ميان حسين و آب فاصله شد، و شب را با تشنگى به روز آوردند.

صبح گاهان، سپاه كوفه نمايان شد.

آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشان عمربن سعدبن ابى وقاص بود.

هنگامى كه به جاى گاه، حسين نزديك شدند، عمر كسى را فرستاد كه از حسين بپرسد: براى چه آمده است؟ حسين چنين پاسخ داد: هم شهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم، اكنون اگر مرا نمى خواهند باز مى گردم.

عمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد.

ابن زياد كه از مضمون نامه آگاه شد، اين شعر را بخواند:

الن قد علقت مخالبنا به يرجوالنجاة و لات حين مناص

اكنون كه چنگال هاى ما به او بند شده، اميد نجات دارد، ولى ديگر چاره اى نيست.

آن گاه به عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه بدارد، اگر بيعت كند، ما در باره او هر چه صلاح دانستيم انجام خواهيم داد.

و آب را، آرى آب را، به روى حسين و همراهانش ببندد.

عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.

هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد، حسين، برادرش عباس بن على را فرمود كه با بيست پياده وسى سوار، كه تقريبادوسوم ياوران حسين مى شدند، به سوى آب فرات رفت، وجنگ كردند و مشك ها را پر كرده وباز گشتند.

موقعيت باريك تر و خطرناك تر مى شد.

حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كه يكى از سه پيشنهادش را بپذيرند: ازهمان راهى كه آمده، به حجاز بازگردد، يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود، يا او را به يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد، روانه كنند، تا در خطرات و سود و زيان با مردم آن سامان شريك باشد.

عمر، پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.

وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مى گذشت.

جوابى كه در انتظارش بودند، به وسيله شمربن ذى الجوشن رسيد، امابعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايش وحيات اميدوار سازى و نزد من از او شفاعت نمايى.

پس متوجه باش، اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند، آنان را با سلامتى نزد من بفرست، و گرنه برايشان بتاز تاهمگى كشته شوند.

و پس از كشته شدن، گوش و بينى آن ها را ببر، كه سزاوارند.

اگر حسين كشته شد، اسبان را بر بدنش بتاز تا پشت و سينه اش خرد شود، زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجاد كرده و از مسلمانان بريده و ستم گرى را پيشه خود ساخته است.

اگر فرمان ما را اجرا كنى، پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان بر سخن پذيرى است، و اگر اجراى آن بر توناگوار است، از فرماندهى كناره بگير و لشكر را به شمر واگذار.

والسلام.