به سوى دره مرگ
كاروان در شبى تاريك و هوايى ايستاده، از مكه بيرون شد و به سوى كوفه روان گرديد
كوه هايى كه مشرف بر اين شهر مقدس بودند، هنگامى كه ديدند آل محمد از اين شهر به سفرى مى روند كه بازگشت ندارد، همگى در سكوتى بهت آميز فرو رفتند.
در اوايل راه، به فرستادگان عمروبن سعيدبن عاص، امير حجاز، برخوردند، آن ها مى خواستند كاروانيان را به مكه بازگردانند.
در ميان دو دسته، تازيانه اى چند ردوبدل شد.
سپس فرستادگان امير از ممانعت دست كشيدند و كاروان سيرخود را از سر گرفت.
راه پيمايى كاروان در آغاز بسيار تند و سريع بود، چيزى كه بر كاروانيان راه پيمايى شبانه را آسان مى كرد، اين بود كه درعراق هزارها تن منتظر مقدم پسر دختر پيغمبر هستند
، چنان كه اهل مدينه در شصت سال پيش منتظر مقدم جدشان محمدصلىاللهعليهوآله
بودند.
زينب كه سرورى زنان كاروان با او بود، يكى دوبار بادلى آكنده از غم و اندوه برگشت و پشت سرخود را نگريست و آن جاى گاه پربها و مقدس را از جلو چشم گذرانيد.
زينب، پيش از اين نيز به عراق مهاجرت كرده بود، روزى كه پدرى داشت كه عظمتش جهان را پر كرده بود.
و امروز همان زينب بار دگر به عراق مى رود، در صورتى كه بارهاى سنگينى از رنج و مصيبت در اين ساليان دراز، كه متجاوز از بيست سال است، بر دوشش نهاده شده.
در اين سال ها، زينب پدر را از دست داد و برادر را از دست داد، و باآن دو نشاط خود را از دست داد.
پس از آن ها نيزجوانى را ازدست داد.
اشك ديدگان زينب را پر كرد، هنگامى كه با نگاهى سرشار از مهر و دوستى و آكنده از اندوه، كاروانى را كه با شتاب درحركت بود، درنظر آورد.
اينان تمام كسان زينب هستند: برادر او و فرزندانش
، برادرزادگان و عموزادگانش.
ايشان اهل بيت رسولند و گل هاى بنى هاشم و زيور قريشند، كه از مرز و بوم خود دست كشيده، به سوى سرانجام مجهول ولى حتمى، روانه اند.
آيا مى دانى آن سرانجام چيست؟ زينب چندان منتظر دانستن آن نشد، زيراكاروان هنوز دو منزل يا سه منزل بيشتر نپيموده بود كه به دوتن عرب از بنى اسدبرخوردند.
حسين، به خاطرش رسيد كه از آن دو بپرسد كه در كوفه اوضاع از چه قرار است گمان حسين اين بود
كه آن دو از سپاهى انبوه سخن مى گويند كه آماده استقبال اوست و داستان استقبال اهل مدينه را از رسول خدا هنگام هجرت تجديدمى كند، زمانى كه دوشيزگان بنى النجار اين سرود را از ته دل مى خواندند:
طلع البدر علينا من ثنيات الوداع وجب الشكر علينا مادعاللّه داع
- ماه شب چهارده از تپه هاى سلام
برما بتابيد.
تا كه خواننده اى خداى را مى خواند مابايد سپاس گزار باشيم.
ايها المبعوث فينا جئت بالامر المطاع
- اى برگزيده در ميان ما، تو فرمانى اطاعت پذيرآورده اى.
ولى چه زود اين خواب وخيال برهم خورد و اين آرزو از ميان رفت.
آن دوعرب گفتند: خداى تو را رحمت كند، ما خبرى داريم اگر بخواهيد آن خبر را آشكارا بگوييم وگرنه در نهان.
حسين به ياران خود نظرى انداخته وگفت: از اين ها چيزى پوشيده نيست.
آن دو گفتند: اى زاده رسول! دل هاى مردم با تو است، ولى شمشيرهايشان برزيان تو، بيا و از اين سفر برگرد.
سپس، كشته شدن مسلم بن عقيل و دوست او هانى بن عروه را خبر دادند.
سكوت بهت آميزى بر همه مستولى شد، ولى ديرى نپاييد.
آن گاه زنان شيون كردند و همه به گريه در افتادند.
نوحه گرى سوزانى در بيابان بر پا شد.
هنگامى كه شيون نوحه گران سبك شد، حسين تصميم گرفت
با اهل بيت بازگردد.
ناگه فرزندان عقيل از جاى جستندو فرياد كشيدند: به خدا، ما هرگز برنخواهيم گشت تا خون خواهى كنيم، يا آن چه برادر ما چشيده است بچشيم و همگى كشته شويم.
حسين، به آن دو عرب كه از روى خيرخواهى پيشنهاد برگشتن كرده بودند، نظرى انداخته، چنين گفت: بعد از اين ها، زندگانى ارزشى ندارد.
سرنوشت همان بود كه فرزندان عقيل گفتند.
هيچ كدام باز نگشتند، بلكه همگى كشته شدند.
اين بار، كاروان در رفتن شتابى نكرد.
تمام روز و بيشتر شب را ماندند.
هنگامى كه سحر شد، حسين به جوانان وغلامانش دستور داد كه آب بسيار همراه بردارند.
آنان نيز چنين كردند و آب بسيار برداشتند.
سپس، براى آن كه سفر را از سر بگيرند، عزم را جزم كردند.
قسمت آخر سفر بسيار كوتاه بود.
شكى نبود كه چه سرانجام شومى در انتظار اين كاروان خواهد بود.
حسين نخواست كه اين مطلب بر عرب هايى كه بدو پيوسته بودند پنهان بماند، شايد آن ها كه در پى او مى آيند چنين مى پندارند كه حسين به شهرى مى رود كه اهل آن فرمان بردار او هستند.
لذا حقيقت را در ضمن خطبه اى براى يارانش روشن كرد وگفت:
اما بعد، خبر بدى به ما رسيده: مسلم بن عقيل وهانى بن عروه كشته شدند...
شيعيان ما به ما خيانت كردند.
اگر از شماكسى بخواهد برگردد، برگردد، ما از حقى كه بر او داشتيم، گذشتيم.
عرب ها از چپ و راست پراكنده شدند، تا آن كه جز اهل بيتش و يارانى كه با وى از حجاز آمده بودند، كسى نماند.
كاروان حركت خود را از نو آغاز كرد و با سكوتى اندوه ناك به راه افتاد، گويى نيرويى شگرف و مقاومت ناپذير، كاروان را به سوى پرت گاه مرگ و نابودى پيش مى برد.
خبرهاى بد پى درپى مى رسيد.
هنوز روز به نيمه نرسيده بود و كاروان در بيابان به راه خود مى رفت كه خبر شهادت عبداللّه يقطر، برادر رضاعى حسين، رسيد.
امام وى را به سوى پسر عمويش، مسلم فرستاده بود.
پيش از آن كه خبر كشته شدن مسلم برسد، عبداللّه يقطر راگرفتند و نزد عبيداللّه زياد بردند.
ابن زياد گفت كه عبداللّه را بالاى بام دارالاماره ببرند و او در حضور مردم، حسين رالعن كند، سپس به پايين آيد تا در باره وى تصميم بگيرد.
عبداللّه يقطر به بالاى بام رفت و مردم را از آمدن سيدالشهدا خبر داد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد.
ابن زياد، او را ازبالاى قصر پرت كرد، به طورى كه استخوان هايش بشكست و خرد شد، ولى هنوز رمقى در او مانده بود كه ظالمى بيامدو سرش را ببريد، تا آسوده اش كند.
كاروانيان در اين بار، مانند وقتى كه خبر كشته شدن مسلم را شنيدند، گريه نكردند، بلكه به اين خبر با تحيرى آميخته به سكوت گوش دادند، و آن گاه بدون آن كه ترديدى پيدا كنند، به راه خود ادامه دادند.
از دور چيزى نمايان شد كه يكى پنداشت درخت خرماست، تكبير گفتند و به خود نويد دادند كه پيش از هنگامه اى كه در انتظار هستند، اندكى بياسايند.
حسين از يارانش پرسيد: تكبير چه بود؟ گفتند: درخت خرما ديديم.
كسانى كه به راه آشنايى و سابقه داشتند، بانگ برداشتند: به خدا، در اين بيابان درخت خرمايى نيست، گمان ما آن است كه شما جز فراز اسبان و سرهاى نيزه ها چيز ديگرى نمى بينيد.
حسين لختى بينديشيد، سپس گفت: من هم به خدا همين را مى بينم.
سكوتى سنگين دوباره كاروانيان را فرا گرفت.
بيابان به جز بانگ شتران و آه هاى سوزانى كه از سينه زنان بيرون مى آمد، چيزى نمى شنيد.
گويا شبح مرگ بر اين دسته از مردم غمگينى كه با كندى پيش مى روند، سايه افكنده بود، مردمى كه با عزمى راسخ وتصميمى خلل ناپذير به سوى سر انجام فجيع و دردناك خود روانه هستند، و گويا خطرات مرگ بار، پيوسته در كمين آن هاست مبادا از دسترس دور شوند.
گرماى ظهر، سخت و خسته كننده بود.
حسين و يارانش به سوى كوهى كه پناه گاهى داشت متوجه شدند و در آن جا فرودآمدند و شترانشان را خوابانيدند.
ابر تيره اى كه آسمان را فرا گرفته بود بر طرف شد.
حربن يزيد با هزار سوار از لشكريان عبيداللّه زياد امير كوفه نمايان شد، حر آمده بود پيام آن ستم كار متكبر را به حسين برساند: من ماموريت دارم كه تو را نزد ابن زياد ببرم، يا بر تو چنان تنگ بگيرم و نگذارم از جايت تكان بخورى.
حسين گفت: آن وقت من با تو خواهم جنگيد، و از آن بترس كه در اثر كشتن من روسياه و بدبخت شوى، مادرت داغت را ببيند.
حر خشم خود را فرو برد و سپس جواب داد: به خدا به جز تو هركس از عرب اين سخن را مى گفت، نام مادرش را به داغ ديدن مى بردم، ولى چه كنم كه چاره ندارم، جزآن كه نام مادرت را به خوبى و بزرگى ياد كنم.
حسين به قصد ادامه سفر از جاى برخاست، حر خواست كه همراه او باشد و از حركتش باز دارد.
حسين مقصودش را پرسيد، حر گفت: من به جنگ با تو مامور نيستم، فقط مامورم كه از تو جدا نشوم، تا تو را به كوفه برسانم.
اگر نمى خواهى، راهى را در نظربگير كه نه به كوفه برود و نه تو را به مدينه برساند، تا من به ابن زياد گزارش دهم و دستور بگيرم.
و اگر ميل دارى خودت نامه اى به يزيد بنويس، شايد خداى بزرگ فرجى كند و دست من به خون تو آلوده نگردد.
حسين به سوى چپ گراييد و از راهى كه به سوى قادسيه مى رفت، روان گرديد و نامه هاى اهل كوفه را بيرون آورده و به كوفيانى كه با سپاه ابن زياد آمده بودند چنين گفت:
نامه هاى شما و پيام هاى شما پى درپى به من مى رسيد كه با من بيعت كرده ايد.
اكنون اگر بر بيعت خود پاى داريد، به حقيقت خواهيد رسيد، و اگر چنين نيست و عهد مرا شكسته و از بيعت من دست برداشته ايد، كار تازه شما نيست، باپدرم چنين كرديد و با برادرم چنين كرديد، و با پسر عمويم مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد، فريب خورده كسى است كه به شما اعتماد كند.
كسى كه عهد بشكند، به خودش زيان رسانيده.
خداى از شما بى نياز است.
والسلام.
حر گفت: تورا به خدا سوگند مى دهم، كه به جان خودت رحم كن، زيرا مى بينم اگر جنگ كنى كشته خواهى شد.
حسين فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى؟
سامضى وما بالموت عار على الفتى اذا ما نوى خيرا و جاهد مسلما
فان عشت لم اندم وان مت لم الم كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
من در اين راه جان مى دهم و مرگ بر جوان مرد ننگ نيست، جوان مردى كه نيت خير داشته باشد و از روى ايمان و درستى عقيده جهاد كند.
اگر زنده بمانم پشيمان نيستم، و اگر بميرم سرزنش نمى شوم، همين خوارى براى تو بس است كه زنده بمانى و تو سرى خور باشى.
حر كه اين سخن شنيد، سكوتى آميخته به تاثر و فروتنى بر او چيره شد و خداى را بخواند كه از جنگ با حسينش باز دارد.
و قاصدى نزد ابن زياد فرستاده بود كه اجازه مى دهد حسين و اهل بيتش از همان راهى كه آمده اند باز گردند؟ حر اميدوار بود كه جواب عبيداللّه مثبت باشد.
خبر آمدن حسين ميان اهل كوفه شايع شده بود، چهارتن، آرى تنها چهارتن، از اهل كوفه آمدند حسين را يارى كنند، حرخواست جلو آنان را بگيرد، ولى وقتى كه ديد حسين با لحنى قاطع و محكم مى گويد: از اين ها چنان دفاع خواهم كرد كه از جان خود مى كنم دست برداشت.
سپس، حسين به آن ها روى كرده پرسيد: اهل كوفه را در چه حالى گذاشتيد؟ گفتند: اشراف و متنفذان مال بسيارى رشوه گرفتند و شكم هاشان پر شده، همه آن ها متحدا با تو دشمنند، اما بقيه مردم، دل هاشان با تو است ولى فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد شد.
سپس نقل كردند كه فرستاده حسين به كوفه، چه بر سرش آمد.
حسين نتوانست از اشك خوددارى كند، و اين آيه راتلاوت فرمود: فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا،
از آن ها (مؤمنان) كسى است كه وظيفه اش را انجام داده، و از آن ها كسى است كه آماده براى اداى وظيفه است (همگى به عهد خود وفا كردند) و هيچ گونه تبديلى ندادند.
بار الها! بهشت را براى ما و براى آن ها قرار بده، و ما و آنان را در رحمت جاويدانت جاى بده، و از پاداشى كه ذخيره كرده اى بهره مند گردان.
سپس خاموش شد.
همگى شب را با حالت انتظار به روز آوردند.
صبح شد، حسين نماز صبح به جا آورد و حركت كرد.
حسين و يارانش به سمت چپ مى راندند، ولى حربن يزيد به زورآن ها را به سوى كوفه بر مى گردانيد.
آنان به سمت چپ مى رفتند، تا به نينوا رسيدند.
ناگهان ديدند كه سوارى از كوفه مى آيد و فرمان ابن زياد را براى حر به همراه دارد: اما بعد، هر جا كه نامه من به تو رسيد، بر حسين سخت بگير، مبادا او را به جز در بيابانى خشك فرود آورى، بيابانى كه نه آبى داشته باشد و نه پناهى، به فرستاده خود گفتم كه همراه تو باشد و از توجدا نشود، تا اجراى فرمان مرا به من گزارش دهد.
سپاه حر، ميان حسين و آب فاصله شد، و شب را با تشنگى به روز آوردند.
صبح گاهان، سپاه كوفه نمايان شد.
آنان چهارهزار تن بودند و فرمانده ايشان عمربن سعدبن ابى وقاص بود.
هنگامى كه به جاى گاه، حسين نزديك شدند، عمر كسى را فرستاد كه از حسين بپرسد: براى چه آمده است؟ حسين چنين پاسخ داد: هم شهريان شما به من نوشتند و تقاضا كردند كه پيش آن ها بروم، اكنون اگر مرا نمى خواهند باز مى گردم.
عمرسعد به ابن زياد نوشت و سخن حسين را گزارش داد.
ابن زياد كه از مضمون نامه آگاه شد، اين شعر را بخواند:
الن قد علقت مخالبنا به يرجوالنجاة و لات حين مناص
اكنون كه چنگال هاى ما به او بند شده، اميد نجات دارد، ولى ديگر چاره اى نيست.
آن گاه به عمر سعد نوشت كه بيعت يزيد را به حسين عرضه بدارد، اگر بيعت كند، ما در باره او هر چه صلاح دانستيم انجام خواهيم داد.
و آب را، آرى آب را، به روى حسين و همراهانش ببندد.
عمر پانصد سوار به سوى فرات فرستاد وآب را به روى حسين و يارانش بستند.
هنگامى كه تشنگى بر آن ها فشار آورد، حسين، برادرش عباس بن على را فرمود كه با بيست پياده وسى سوار، كه تقريبادوسوم ياوران حسين مى شدند، به سوى آب فرات رفت، وجنگ كردند و مشك ها را پر كرده وباز گشتند.
موقعيت باريك تر و خطرناك تر مى شد.
حسين نزد كوفيان فرستاد و پيغام داد كه يكى از سه پيشنهادش را بپذيرند: ازهمان راهى كه آمده، به حجاز بازگردد، يا آن كه بگذارند او خودش نزد يزيدبن معاويه برود، يا او را به يكى از مرزهاى مسلمانان كه در برابر كفار قرار داد، روانه كنند، تا در خطرات و سود و زيان با مردم آن سامان شريك باشد.
عمر، پيام حسين را براى ابن زياد فرستاد.
وقت در انتظار جواب امير كوفه با كندى و ناراحتى مى گذشت.
جوابى كه در انتظارش بودند، به وسيله شمربن ذى الجوشن رسيد، امابعد، من تو را به سوى حسين نفرستادم تا از او دفاع كنى و او را به آسايش وحيات اميدوار سازى و نزد من از او شفاعت نمايى.
پس متوجه باش، اگر حسين و يارانش تسليم فرمان من شدند، آنان را با سلامتى نزد من بفرست، و گرنه برايشان بتاز تاهمگى كشته شوند.
و پس از كشته شدن، گوش و بينى آن ها را ببر، كه سزاوارند.
اگر حسين كشته شد، اسبان را بر بدنش بتاز تا پشت و سينه اش خرد شود، زيرا او نافرمان شده و تفرقه ايجاد كرده و از مسلمانان بريده و ستم گرى را پيشه خود ساخته است.
اگر فرمان ما را اجرا كنى، پاداشى به تو خواهيم داد كه در خور هر فرمان بر سخن پذيرى است، و اگر اجراى آن بر توناگوار است، از فرماندهى كناره بگير و لشكر را به شمر واگذار.
والسلام.