بانوى كربلا
عمرسعد، لشكر خود را بخواند و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين حمله ور گرديد.
حسين، در جلوى خيمه اش نشسته بود و دوزانو را دربند شمشير قرار داده ودر اثر خستگى خوابش برده بود.
ولى خواهرش زينب بيدار بود، و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مى كرد.
زينب، غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد.
با ملايمت به برادر نزديك شده گفت: برادر! بانگ و فرياد نزديك مى شود، آيا نمى شنوى؟ حسين سربرداشت و فرمود: جدم رسول خدا را در خواب ديدم، به من فرمود: تو نزد ما مى آيى.
خواهرش سيلى به صورت نواخت وگفت: اى واى! حسين فرمود: خواهر عزيز من! واى بر تو نباشد، آرام باش، خداى تو را رحمت كند.
آن گاه حسين برادرش عباس را فرا خواند و از او خواست كه برود و از مهاجمان خبرى بياورد.
وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند، دوباره برادر را فرستاد كه از آن ها خواهش كند كه امشب رادست از جنگ بردارند، زيرا ما مى خواهيم در اين شب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استغفار نماييم.
هنگامى كه صبح شد، و اگر خدا خواست روبه رو شديم، ياتسليم مى شويم و يا جنگ خواهيم كرد.
عمر، با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد، يانه؟ يكى گفت: سبحان اللّه، به خدا اگر اينان از ديلميان بودند و اين تقاضا را از تو مى كردند، شايسته بود كه با آن موافقت كنى.
سپس تا فردا را مهلت دادند.
حسين به سوى ياران خود شد، و پس از آن كه ستايشى نيكو ازخداى خود كرد، چنين گفت: اما بعد، من يارانى باوفاتر از ياران خود نمى شناسم، و اهل بيتى نيكو كارتر و خدمت گزارتر از اهل بيت خود سراغ ندارم.
خداى از طرف من به همه شما پاداش نيكو دهد.
ياران من! آگاه باشيد، كه من به همه شما اجازه دادم كه برويد، و بيعتم را از گردنتان برداشتم.
اينك شب همه جا رافراگرفته، آن را شترى پنداشته و بر تاريكى آن سوار شويد، و هر مردى از شما دست يك تن از اهل بيت مرا بگيرد و باخود ببرد.
سپس در شهرها پراكنده شويد، تا وقتى كه خداى فرجى فرمايد.
اين مردم مرا مى خواهند و بس، اگر بر من دست يافتند، دگرى را فراموش مى كنند.
همگى به يك بار فرياد كشيدند: پناه بر خدا، به ماه حرام سوگند اگر ما چنين كنيم، با چه رويى بازگرديم؟ و با مردم چه بگوييم؟ بگوييم سرورمان و فرزند سرورمان و سالارمان را گذاشتيم، كه نشانه تيرها و سرنيزه ها و خوراك درنده ها شود، ولى ما خودمان گريختيم، براى آن كه زندگى را دوست داشتيم.
پناه بر خدا! ما به زندگى تو زنده ايم و با مرگ تو مى ميريم وجان مى دهيم.
سپس يكى از آن حضرت پرسيد: آيا ما از تو دست برداريم؟ با آن كه پيش خدا عذرى نداريم، به خداكه از تو جدا نمى شوم تا وقتى كه نيزه ام را درسينه هاى اهل كوفه بشكنم و با شمشيرم، مادامى كه در دست من است، خونشان را بريزم.
به خدا قسم، اگر اسلحه ام دردستم نباشد، در راه تو آنان را سنگباران مى كنم تا با تو بميرم.
امام از تاثر بگريست.
اصحاب هم گريستند.
اشك هاى ديگرى نيز از ميان خيمه ها جواب آن حضرت را دادند.
زيرا بانوى بانوان زينب و بانوانى كه از آن خاندان شريف در خدمتش بودند، با پريشانى و غم، به سخنان حضرت گوش مى دادند.
پس آن گاه، هركس به خواب گاه خويش برفت.
سكوتى سنگين و ناراحت كننده بر كربلا حكم فرما شد.
ولى ناله زنى - كه از خيمه هاى حسين برخاست - آن رابشكست.
زن از اعماق قلبى پاره پاره مى ناليد و مى گفت: اى واى از داغ ديدن، اى واى از خون دل خوردن، اى كاش مرگ، زندگى مرا نابود مى كرد.
اى حسين من! اى سرورمن! اى يادگار عزيزان من! آيا آماده كشته شدن شدى؟ آيا از زندگى نوميد شدى؟ امروز، رسول خدا از دستم رفت، امروزمادرم فاطمه زهرا از دستم رفت، امروز پدرم على از دستم رفت، امروز برادرم حسن از دستم رفت، اى يادگار گذشتگان، اى پشت و پناه باقى ماندگان.
اين زن، زينب بود نه ديگرى، زينب، بانوى خردمند بنى هاشم.
خوب است بگذاريم على بن حسين، آن كسى كه او را زينب ازكشته شدن نجات داد، اين داستان سوزان را براى ما نقل كند.
در شبى كه پدرم فردايش كشته شد، نشسته بودم و عمه ام زينب مرا پرستارى مى كرد.
پدرم از يارانش كناره گرفت وبه يكى از خيمه هاى خود رفت.
غلام ابوذر غفارى در خدمتش بود، و شمشير آن حضرت را اصلاح مى كرد و صيقل مى داد.
شنيدم پدرم باخود زمزمه مى كرد و مى گفت: يا دهر اءف لك من خليل كم لك بالاشراق والاءصيل - اى روزگار! تف بر تو از اين دوستى تو! چقدر تورا صبح هاى روشن و شام هاى تيره است.
من صاحب اوطالب قتيل والدهر لايقنع بالبديل - كه بر كشته هاى ياران من يا دوستان من مى گذرد.
(آرى) روزگار بدل نمى پذيرد.
وا نما الا مرالى الجليل و كل حى سالك السبيل - كارها در دست خداى بزرگ است و بس.
و هر زنده اى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دوبار يا سه بار اين شعرها را بخواند، تا من مقصودش را فهميدم و دانستم منظورش چيست.
گريه گلويم را گرفت، ولى اشكم را پس زدم.
هنگامى كه عمه ام زينب شنيد چيزى را كه من شنيدم، خوددارى نتوانست، ازجاى پريد و دامن كشان و سربرهنه به سوى پدرم دويد.
وقتى به او رسيد، شيون آغاز كرد وگفت: اى واى ازداغ ديدن، اى كاش مرگ، زندگى مرا نابود مى كرد...
حسينعليهالسلام
نظر عميق بر زينب انداخت و به او گفت: خواهر عزيز من، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد.
زينب گفت: يا اباعبداللّه! پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو
حسين، اندوه خود را فرو برد، ولى اشك در چشمانش مى درخشيد و در زير زبان چنين گفت: اگر قطا
را درشب وا مى گذاشتند، مى خوابيد.
زينب گفت: واى بر من، آيا روحت مى خواهد تورا از من بگيرد؟ اين كه دل را بيشتر مى سوزاند و جانم را سخت ترمى گدازاند.
آن گاه سيلى به صورت خود نواخت و دست برد و گريبانش را بدريد و بيهوش بيفتاد.
حسين به كنار خواهر آمد و آب به صورتش بپاشيد و گفت: خواهرم عزيزم! از خداى بپرهيز و صبر كن، صبرى كه براى خدا باشد و بدان كه اهل زمين مى ميرند، و آسمانيان نيزنخواهند ماند، و هر چيزى نابود مى شود مگر خداى.
پدرم از من بهتر بود، مادرم از من بهتر بود، برادرم از من بهتر بود.
همه رفتند ومن و همه آن ها بايد به دنبال رسول خدا برويم.
هنگامى كه زينب به حال آمد، حسين بدو گفت: خواهر عزيزم، تو را سوگند مى دهم، و سوگند مرا انجام بده، وقتى كه من كشته شدم، به خاطر من گريبان چاك مكن، صورت را مخراشان، ناله مكن، شيون مزن، واى واى مگو.
على بن حسين مى گويد: آن گاه پدرم عمه ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود پيش يارانش رفت.
اگر زينب مى دانست كه فردا چه مصيبتى در انتظار او و خويشانش است.
هر آينه اشك هايش را براى فردا ذخيره مى كرد.
شبى بود ولى چه شبى! بيشترشان آن شب را به بيدارى گذراندند و به هيولاى مرگ كه در كمين آن ها نشسته، منتظرپيدايش روز بود، مى نگريستند
زينب رفت و چشمان خشك و افسرده اش را به تاريكى وحشت زايى كه بر آن بيابان خيمه زده بود بينداخت.
هنگامى كه حالش به جا آمد، به سوى خواب گاه فرزندان و برادرانش شد و از ديدار آن ها براى فراقى دور و دراز توشه بر گرفت.
صبح شد، دو لشكر برابر هم قرار گرفتند.
ولى چه دو لشكرى! عمر سعد با چهار هزار تن
از سپاه امير كوفه با آمادگى كامل و ساز و برگ كافى از يك طرف.
و در پشت سرآن ها، نفوذ و قدرت.
و از طرف ديگر، حسين و خويشان و يارانش كه سى و دوسواروچهل پياده بودند.
و در پشت سرآن ها، كودكان و زنان.
حسين، به هزاران تنى كه به سوى هفتاد و دو تن يارانش حمله ور شده بودند مى نگريست.
هنگامى كه نزديك رسيدند، اسب مركوب سوارى خود را خواست و سوار شد، آن گاه آنان را مخاطب قرار داد و با صداى بلند چنين فرمود: اى مردم! بشنويد و در جنگ بامن شتاب نكنيد و اندكى بينديشيد.
سپس هرچه خواستيد انجام دهيد و درنگ نكنيد.
خدايى كه قرآن را نازل كرده، سرور و پشتيبان من است و اوست كه پارسايان را دوست مى دارد.
صداى حسين به گوش زنان و خواهران و دخترانش رسيد، همگى به ناله درافتادند و گريستند.
ناله هاى آن ها كم كم بلند شد، تا به گوش حسين رسيد.
فرزندش على و برادرش عباس را به سوى ايشان فرستاد و به آن دو بفرمود: زنان راساكت كنيد، وقت باقى است و بسيار خواهند گريست.
در اين دم بود كه به ياد پسر عمويش عبداللّه بن عباس افتاد، و به خيالش رسيد كه طنين سخن ابن عباس از دور به گوشش مى رسد، كه به اصرار مى گويد: از حجاز به كوفه مرو، و اگر مى روى زنان و كودكانت را همراه مبر، زيرا مى ترسم كه تو كشته شوى، آن گونه كه عثمان كشته شد، و زنان و فرزندانش به او مى نگريستند.
هنوز طنين سخن در گوش حسين باقى بود، كه زنانى كه گريه مى كردند و مى ناليدند، آرام شدند.
پس از آرامش زنان حسين به حال خود برگشت و رو به سوى لشكر كوفه كرد و پس از حمد خداى چنين گفت: نسبت مرا بگوييد و ببينيد من كه هستم.
آن گاه به خود آييد و وجدانتان را مخاطب قرار داده و آن را سرزنش كنيد وبينديشيد، آيا براى شما كشتن من و هتك احترام من رواست؟ آيا من پسر دختر پيغمبر شما نيستم؟ آيامن فرزند وصى آن حضرت و پسر عموى او و آن كسى كه شايسته ترين ايمان به خدا را داشت، نيستم؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدرم نيست؟
آيا جعفر شهيد كه در بهشت با ملائكه پرواز مى كند، عموى خودم نيست؟ آيا اين حديث مشهور به شما نرسيده كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
به من و برادرم فرمود: شما دوتن سرور جوانان اهل بهشت و نور چشم مسلمانان هستيد؟ آيا اين فرمايش، شما را از اين كه خون مرا به ناحق بريزند، جلوگير نمى شود.
و پس از آن كه كوفيان به سخنان گوش ندادند، چنين گفت: اگر در گفته هاى من ترديد داريد و يا شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم، به خدا كه در ميان مشرق ومغرب، جز من كسى پسر دختر پيغمبر نيست.
كسى پاسخش را نداد.
حسين به سخن خود ادامه داده پرسيد: آيا كشتن من براى آن است كه كسى را از شما كشته ام، يا مالى را از شما برده ام، و يا قصاص جنايتى است كه بر شماوارد آورده ام؟! همه ساكت ماندند و در جواب متحير بودند.
در اين هنگام، حسين سران سپاه كوفه را درنظر آورد و آنان را يكايك صدا زد: اى فلان...
اى فلان...
اى فلان...
آيا به من ننوشتيد كه ميوه ها رسيده و بوستان ها سبز و خرم گرديده و پيمانه ها پر شده و سپاهى آماده فرمان تو است، پس به زودى بيا؟! سخنان حسينعليهالسلام
تكه تكه مى شد و كوفيان گوش نمى دادند، به جز حربن يزيد كه به سوى فرمانده خود عمرسعدرفت و از او پرسيد: خدا به تو خير دهد، آيا با اين مرد جنگ مى كنى؟
عمر پاسخ داد: آرى، به خدا جنگى كه كوچك ترين مرحله اش افتادن سرها بر زمين و جدا شدن دست ها باشد.
حر گفت: چرا بايكى از اين سه پيشنهادى كه كرد موافقت نكرديد؟ عمر گفت: به خدا، اگر اختيار در دست من مى بود، مى پذيرفتم، ولى امير تو نپذيرفت.
حر چيزى نگفت و به سوى حسين گراييد و كم كم به آن حضرت نزديك مى شد در اين حال او را لرزشى سخت فراگرفت.
يكى از كسانش كه اورا بدان حالت ديد، گفت: اى حر! كار تو آدم را به شك مى اندازد، به خدا، در هيچ جنگى تو را چنين نديدم.
اگر از من مى پرسيدند، دلاورترين مرد كوفه كيست؟ از تو نمى گذشتم.
به خدا، من خود را در ميان بهشت و دوزخ مخير مى بينم، ولى چيزى را بر بهشت مقدم نخواهم داشت، هر چند بند ازبندم جدا كنند و مرا بسوزانند. سپس تازيانه اى بر اسب زد و به حسين پيوست وگفت: يابن رسول اللّه! خداى مرا قربانت كند.
من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن جلوگير شدم و در راه، تحت نظرت قرار دادم و در اين جا بر تو بسيار سخت گرفتم.
به خدا سوگند كه من هرگز گمان نمى كردم اين مردم پيشنهادهاى تو را رد كنند.
اگر گمان مى كردم كه اين مردم خواسته هاى تو رانمى پذيرند، چنين نمى كردم.
اكنون من با سرافكندگى و پشيمانى نزد تو آمده و از خداى خود شرمسارم و آماده ام كه با جانم تو را يارى كنم، تا كشته شوم.
سپس به سوى ياران قديمى روى كرده، چنين گفت: اى اهل كوفه! بهره مادرتان داغ دل و اشك ديده باشد.
حسين را دعوت كرديد، وقتى كه به سرزمينتان آمد، تسليم دشمنانش كرديد؟! شما مى پنداشتيد كه در راه او جان بازى مى كنيد، اكنون بر او حمله برده تا او را بكشيد، و از هر سواحاطه اش كرده واز رفتنش به گوشه اى از زمين پهناور خداى جلو گرفتيد، تا مانند اسير، مالك سود و زيان خود نباشد؟! آب فراتى كه يهودى و گبر وترسا از آن مى آشامند و خوكان و سگان در آن مى غلتند، براو و همراهانش بستيد، تاتشنگى او و اهل بيتش را از پا بيندازد! پس از محمد، با فرزندانش بد رفتارى كرديد! اگرتوبه نكنيد، خداى روز تشنگى سيرابتان نكند.
جواب اهل كوفه آن بود كه تيربارانش كنند.
حر به سوى حسين برگشت و از آن حضرت آن قدر دفاع كرد تا شهيدشد.
هنگامه خونين جنگ ميان دو دسته برپا شد، دسته اى هزاران تن بودند و دسته اى ده ها! ياران حسين يكى پس از ديگرى به ميدان مى رفتند و كوفيان با آن ها با بى رحمانه ترين كشتارى كه تاريخ به خاطرداردجنگ مى كردند، تا روز به نيمه رسيد و ظهر شد.
حسين، با كسانى كه باقى مانده بودند نماز خوف به جا آورد.
سپس، به جنگ پرداختند.
هنگامى كه ياران حسين يقين كردند كه نمى توانند از كشته شدن امام خود جلوگيرى كنند، درجان بازى و كشته شدن در پيش گاه حسين بريك ديگر سبقت مى گرفتند، تا همگى كشته شدند و جز اهل بيت حسين كسى نماند.
آن ها نيز دليرانه به جنگ پرداختند.
نخستين كسى كه از آنان به ميدان رفت و شهيد شد، على اكبر، پسر حسين بود.
على برسپاه دشمن حمله مى كرد و رجز مى خواند:
انا على بن الحسين بن على نحن و بيت اللّه اولى بالنبى
- من على، فرزند حسين پسر على هستم.
به خانه خدا قسم كه ما به پيغمبر سزاوارتريم.
اضربكم بالسيف حتى يلتوى ضرب غلام هاشمى علوى
- شما را با شمشير مى زنم تاخم شود.
شمشيرزدنى كه شايسته جوانى هاشمى نسب و علوى نژاد باشد.
ولا ازال اليوم احمى عن ابى تاللّه لايحكم فينا ابن الدعى
من امروز با تمام قوا از پدرم دفاع مى كنم.
به خدا، كه زنازاده بى پدر نخواهد بر ما حكومت كرد.
دم به دم بر سپاه كوفه حمله مى برد و سپس نزد پدر باز مى گشت و مى گفت: پدر! تشنه ام.
حسين مى گفت: فرزندم صبر كن، شب فرا نمى رسد مگر آن كه رسول خداصلىاللهعليهوآله
باجام خودش تو را سيراب كند.
جوان برمى گشت و بر لشكر مى تاخت و پياپى به حملات خود ادامه مى داد كه ناگهان تيرى به سوى او رها شد و درگلوى على نشست و گلويش را پاره كرد.
جوان در خون خود مى غلتيد كه پدرش برسيد.
شنيدندش كه با آهنگى داغ ديده مى گفت: فرزند! خداى بكشد مردمى كه تورا كشتند، چقدر اين مردم برخدا و بر هتك حرمت رسول خدا گستاخند.
فرزند! پس از تو، خاك بر سر اين دنيا.
نقل مى كنند كه هنوز حسين سخنش تمام نشده بود كه زنى از خيمه گاه بيرون دويد، كه مانند خورشيد مى درخشيد، واز سوز دل ناله مى كرد و مى گفت: اى حبيب من! اى پسر برادر من! كسى كه آن زن را نشناخته بود پرسيد: كيست؟ گفتند، زينب دختر فاطمه، دخت رسول خداصلىاللهعليهوآله
است.
زينب با شتاب آمد و خود را بر پيكر جوان شهيد انداخت.
حسين به سوى زينب شد و دست خواهر را گرفت و به خيمه گاهش برگردانيد.
سپس، نزد فرزند خود بازگشت.
جوانانش به سوى او رو آورده بودند.
حسين دردمندانه گفت: برادرتان را برداريد و ببريد.
على را از آن جا بردند.
كوفيان، اطراف حسين را گرفتند.
قاسم بن حسن بن على، به سوى عمو روان شد.
قاسم هنوز كودك بود.
زينب خواست قاسم را برگرداند، ولى كودك وقتى كه ديد ظالمى بر حسين شمشيرى فرود مى آورد، از دست زينب خود رارهانيد و به عمو رسانيد، و دست دراز كرد تا از رسيدن شمشير به عمو جلوگيرى كند و بر آن ستم كار بانگ زد: اى پليد مادر! مى خواهى عمويم را بكشى؟ شمشير فرود آمد و دست قاسم را جدا كرد، ولى به نخى از پوست آويزان شد.
كودك شهيد پاها را بر زمين مى ماليد و از سوز مى ناليد و مى گفت: مادر جان! زينب از دور جواب داد: جانم، اى عزيز من.
و به سوى قاسم دويد.
حسين بر سر نعش قاسم ايستاده بود و مى گفت: به خدا، چقدر براى عمويت سخت است كه تو او را بخوانى و جوابت را ندهد، يا جواب بدهد ولى جوابش براى توسودى نداشته باشد.
حسين در برابر چشم زينب، قاسم را برداشت و ببرد و در كنار فرزندش على بخوابانيد
دم به دم زينب با جان دادن عزيزانش روبه رو مى شد.
هنوز اين آخرين نفس را نكشيده بود كه بايد زينب پيكر پاره پاره آن را در بر گيرد.
در ميان شهيدانى كه پيكرهايشان را نزد زينب آورده بودند، فرزند زينب، عون بن عبداللّه و برادرانش محمد وعبداللّه، و برادران زينب: عباس
و جعفر و عثمان و عبداللّه و محمد و ابوبكر، فرزندان حسين، برادر زينب: على وعبداللّه، و فرزندان حسن، برادر زينب: ابوبكر و قاسم
، و فرزندان عقيل عموى زينب: جعفر و عبداللّه وعبدالرحمان و.. بودند.
آسياى خونين كشتار، ديوانه وار مى گرديد و نمى خواست - تا در زمين كربلا از فرزندان ابوطالب زنده اى نفس كش باقى است - از گردش بايستد.
موقعى كه هنگامه جنگ نزديك به آخر بود، ده تن از سپاهيان ابن زياد به قصد چپاول و تاراج به خيمه گاه حسين كه عيال و باروبنه آن حضرت در آن جا بود، تاخت آوردند، ولى فرياد امام كه به تنهايى مى جنگيد، آن هارا باز گردانيد: واى بر شما! اگر دين نداريد، در دنيا آزاده باشيد، باروبنه من يك ساعت ديگر براى همه شما حلال خواهد بود.
پس از ساعتى، خيمه گاه حسين تاراج شد و بر اهل كوفه حلال گرديد! وه كه چه ساعت هراسناكى بود.
حسين به تنهايى جنگ مى كرد، پس از آن كه پسران و خويشان و يارانش همگى كشته شده بودند.
و يك تن از آنان زنده نمانده بود.
كسى كه حسين را ديده كه يكه و تنها با قلبى قوى مى جنگيد، مى گويد: به خدا، در اين موقع بود كه زينب دختر فاطمه از خيمه گاه خارج شد.
گويا هنوز هم گوشواره هايش را مى بينم كه ميان گوش و شانه اش تكان مى خورد.
زينب مى گفت: اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد.
موقعى كه عمرسعد به حسين نزديك شد، زينب به او گفت: آيا ابوعبداللّه را مى كشند و تو نگاه مى كنى؟ راوى مى گويد: گويا اشك عمر سعد را هنوز مى بينم كه برگونه ها و ريشش مى ريزد.
سپس، عمر رويش را از زينب برگردانيد
آرى زينب تا آخرين لحظه، بلكه در هر لحظه اى....
زينب، نه همسران و مادران و خواهرانى كه در كربلا بودند.
حسين، تنها ماند، مصيبت كشيده اى كه همه فرزندان و خويشان و يارانش كشته شده باشند.
استوارتر از حسين ودليرتر و ثابت قدم تر از او ديده نشد.
خواهرش زينب در جايى كه چندان دور نبود ايستاده بود و برادر را مى نگريست و ديدگانش از ديدار برادر پيش ازآن كه از دستش رود، توشه بر مى گرفت.
كم كم جراحت هاى بسيار، حسين را ناتوان ساخت و خواست كه برزمين افتد.
ديگر زينب را توانايى نماند و ديدن اين منظره را تاب نياورده چشمانش را برهم گذارد و سراپا گوش شد كه آخرين سخن برادر را در ميان هزاران دشمن كه اطرافش را گرفته بودند بشنود: آيا براى كشتن من جمع شده ايد؟ به خدا، پس از من بنده اى از بندگان خدا را نخواهيد كشت كه خشم خدا از كشتن اوبيش از كشتن من باشد.
من اميدوارم كه خدا مرا در برابر خوار شمردن شما گرامى بدارد و انتقام مرا، از جايى كه گمان نبريد، از شما بگيرد.
اگر مرا كشتيد، خداى عذابش را در ميانتان فرود خواهد آورد و خونتان را خواهد ريخت و به اين هم راضى نخواهد شد، تا عذاب دردناك خود را در باره شما دو چندان كند.
گويى زمين را زير پاى سپاه پيروزمند كوفه به لرزه درآورد.
حسين - كه رحمت خداى براو باد - مقدار زيادى از روز را زنده ماند و اگر كوفيان كشتنش مى خواستند، مى كردند.
ولى يكى پس از ديگرى از او دور مى شدند، هركس آهنگ قتلش مى كرد، سست شده و مى لرزيد.
سپس، خداى فرمانش را به انجام رسانيد و پايان قطعى كار به وقوع پيوست.
حسين كشته شد و در پيكر نازنينش ۳۳ زخم نيزه و ۳۴ زخم شمشير بود.
شانه چپش با شمشير زده شد و جدا گرديد.
ضربت ديگرى زندگى آن شهيد را پايان داد سومى جلو آمد و سر مقدسش را جداكرد آسياى ديوانه كشتار از گردش باز ايستاد، ولى پس از آن كه از اهل بيت پيغمبر كسى باقى نمانده بود كه ريز ريزش كند.
شمشيرها به نيام ها باز گشتند، ولى هنگامى كه كسى را نيافتند كه سرش را جدا كنند.
و پيكرهاى شهيدان در ميان بيابان گذاشته شد كوفيان آهنگ غارت بارها و شترها را كردند و همه را به يغما بردند و آن گه به سوى زنان حسين و اسباب و اثاثيه آن حضرت روى كردند اگر زنى براى نگه داشتن پيراهن تنش پاى دارى مى كرد، كوفيان چنان بى رحمى نشان مى دادند كه زن ناتوان شده و پيراهنش را بربايند سپس اسبان را بر پيكرهاى شهيدان تاختند.
خورشيد روز دهم محرم سال ۶۱ غروب كرد و زمين كربلا در خون غرق بود و شريف ترين و پاكيزه ترين پيكرهاقطعه قطعه، پاره پاره، پراكنده روى زمين افتاده بود.
ماه بى نور و پريده رنگ از زير ابرها بيرون آمد.
در روشنايى بى رنگ ماه، زينب با دسته اى از كودكان و گروهى از زنان بيوه شده و داغ ديده در ميان قطعات پراكنده پيكرهاى جداجدا مى گرديدند.
يكى در پى دست پسر عزيزش مى گشت.
ديگرى بازوى شوهر بزرگوارش را مى جست.
سومى پاى برادر والامقامش را پيدا مى كرد
لشكر ابن زياد در جايى كه چندان دور نبود، شب نشينى داشتند وباده گسارى مى كردند و در پرتو روشنايى مشعل ها، سرهاى جدا شده و اموال يغما گرفته را مى شمردند.
صداهايى شنيده مى شد كه به كسى كه سرامام را جدا كرده بود مى گفت: حسين بن على، پسر فاطمه دخت رسول خدا را كشتى، كسى را كشتى كه بزرگوارترين مرد عرب بود.
او خواست سلطنت اينان را براندازد.
كنون نزد اميران خود شو، و پاداش بگير، كه اگر همه خزينه هاى خودشان را به پاداش كشتن اوبه توبدهند، كم داده اند.
جواب او اين بود كه: برفت و بر در خيمه عمر سعد بايستاد و فرياد برآورد: اوقر ركابى فضة وذهبا انى قتلت السيد المجججا - بايد كه چكمه هاى مرا از زر و سيم پركنى.
زيرا كه من آن سرور عالى مقام را كشتم.
قتلت خيرالناس اما وابا وخيرهم اذ ينسبون نسبا
- كشتم كسى را كه پدر ومادرش بهترين مردم بودند و بهترين و پاكيزه ترين نسل ها را داشتند.
مى گويند در اين جا داستان به پايان مى رسد داستان هفتادوسه تن شهيدى كه ساعت هاى بسيار در برابر چهار هزارتن پاى دارى كردند.
و تا آخرين فردشان كشته شدند. زمانى گذشت و پيش از آن كه براى آن ها قبرى بسازند كه اعضاى پراكنده آن ها را جمع كنند، دلسوخته اى برايشان گذركرد و گفت: وقفت على اجداثهم ومجالهم فكان الحشى ينقض والعين ساجمة
- بر سرمزار شهدا و ميدان جنگشان بايستادم دل از غم پاره پاره مى شد و ديده اشك مى ريخت.
لعمرى لقدكانوا مصاليت فى الوغى سراعا الى الهيجا حماة خضارمة
- به جان خودم كه آن ها در ميدان جنگ دلاورانى بودند.
كه با جوان مردى براى جان بازى مى دويدند و با شرافت.
تاسواعلى نصرابن بنت نبيهم باءسيافهم آسادغيل ضراغمة
- دريارى پسر پيغمبر استقامت كردند.
و شيران بيشه اى بودند كه شمشير بر دست گرفته بودند.
و ما ان راى الراؤن افضل منهم لدى الموت سادات وزهرا قماقمة
- هنوز ديده بينندگان برتر از آن ها نديده.
(چراكه) با سرورى و بزرگوارى و جوان مردى به سوى مرگ رفتند.
از كسانى كه در اين صحنه نمايان شدند به جز زينب كسى نماند.
زينبى كه در سراسر اين مصيبت دردناك آنى از ديده ما پنهان نبود.
او به تنهايى با رفتار جاويدانش در تاريخ باقى است، زينب، بانوى كربلا.
زينب، در كنار برادر بود كه نخستين غريو دشمن را شنيد.
آن دم كه برادرش به خواب رفته بود.
ولى زينب بيدار بود وخواب نداشت. زينب از بيمار پرستارى مى كرد و محتضر را دلدارى مى داد و براى شهيد مى گريست زينب آن كسى است كه از آغاز كشتار تا انجام آن در كنار برادرش حسين (رضى اللّه عنه) ديده شد.