كاروان اسير
دسته اى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارى گران و سهم ناك، يعنى سرهاى شهدا را، همراه داشتند.
شب، همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابن زياد بسته بود.
گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشت به خانه اش رفت و سر را در كنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت: ثروتى عمرانه براى تو آورده ام، اين، سر حسين است كه در خانه تو است.
زن هراسان شد و شيونى زد و گفت: خاك بر سرت! مردم زر و سيم مى آورند و تو سر پسر دختررسول خدا را آورده اى؟ به خدا كه ديگر هيچ خانه اى مرابا تو جمع نخواهد كرد.
از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت.
كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد، و آن، مصيبت زده ترين كاروانى بود كه تاريخ به خاطر دارد.
در ميان آن ها دو كودك از حسن بن على بود، كه كوفيان كوچكشان شمردند و از كشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دوكه مجروح شده بود و با كاروان حمل مى شد.
و از فرزندان حسين، جوانى بيمار به نام على اصغر (زين العابدين) بود كه عمه اش زينب با جان فشانى از مرگ نجاتش داد.
او تنها بازمانده شهيد بزرگوار و يادگار برادر زينب بود.
همراه بانوى بانوان زينب، خواهرش فاطمه و سكينه دخترحسين و بقيه بانوان بنى هاشم با حالت اسيرى روان بودند. كاروان از كنار قتلگاه شهدا گذشت، جايى كه تكه پاره هاى پيكرها در ميان خاك و خون روى زمين پراكنده بود. زينب ناله اى كردوصدا زد: اى فرياد ما! اى محمد! درود فرشتگان آسمان بر تو باد. اين حسين تو است كه آغشته به خون و با پيكرقطعه قطعه در ميان بيابان افتاده است اى دادرس ما! اى محمد! اينان دختران تواند كه به اسيرى مى روند.
اينان فرزندان تواند كه كشته شده اند و باد صبا بر پيكرهاشان خس وخاشاك مى ريزد در پى زينب، زنان صدا به شيون و زارى بلند كردند و دوست و دشمن به گريه در آمدند.
كاروان وارد كوفه شد.
مردم در حالى كه خاندان رسالت را به سوى عبيداللّه زياد مى بردند، ايستاده بودند و اسيران را تماشا مى كردند ازگوشه اى صداى گريه وزارى شنيده مى شد و از جايى بانگ شيون و ناله برمى خاست، و سخنانى به گوش مى رسيد كه نوحه گرى مى كرد و عزادارى مى نمود.
زنان كوفه، نوحه گر و گريبان چاك ديده مى شدند.
گريه كنندگان براى بانوان ارجمندى كه به خوارى مى بردندشان، مى گريستند.
زينب، اين منظره را كه ديد، نتوانست تاب بياورد.
زينب تاب نياورد كه ببيند اهل كوفه گريه مى كنند، وهم آن ها بودند كه به پدرش على و به برادرش حسن خيانت كردند و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به دست دشمن دادند و برادرش حسين را به سوى خود خواندند و وعده يارى دادند.
ولى وقتى كه به سويشان آمد، شمشيرهاى خود را به يزيد فروختند. زينب نتوانست ببيند كه كوفيان بر حسين و جوانانش مى گريند، باآن كه همگى به دست آن ها قربانى شدند، آنان براى اسيرى دختران رسول، زارى مى كنند وكسى جز خود كوفيان، هتك حرمت آن خاندان را نكرده است.
سخنان پدرش على را به ياد آورد. پدرش از اهل كوفه نكوهش مى كرد و از آنان شكايت داشت.
زينب، ديدگان خودرا به سوى نقطه دورى متوجه گردانيد.
جايى كه پيكرهاى پاره پاره عزيزانش در بيابان افتاده بودند.
سپس، چشمانش به سوى گريه كنندگان بازگشت واشارت كرد كه خاموش شويد.
همه، سرها را از خوارى و پشيمانى به زير انداختند و تا زينب سخن مى گفت چنين بودند.
امابعد، اى اهل كوفه! گريه مى كنيد؟! هرگز اشك هاى شما نايستد و شيونتان آرام نگيرد.
مثل شما مثل زنى است كه هر چه رشته است پنبه كند.
شما ايمان خود را بازيچه فساد قرار داديد، و بدانيد كه بارى شوم بر دوش كشيديد.
آرى، به خدا چنين است، بايد بيشتر بگرييد وكمتر بخنديد.
شما چنان خود را ننگين كرديد كه شستن نتوانيد، و ننگ كشتن نواده خاتم پيغمبران و سالار فرستادگان را چگونه مى توانيد بشوييد، كسى كه نقطه اتكاى شما و چراغ راهنماى شما و سرور جوانان اهل بهشت بود.
بدانيد كه به نادانى و پليدى، جنايتى عظيم مرتكب شديد.
آيا تعجب مى كنيد اگرآسمان خون ببارد؟ نفس پليد شما، جنايت كارى را نزد شما خوب جلوه داد، تا خشم خداى را براى شما بياورد و در عذاب الهى براى هميشه گرفتار باشيد.
آيا مى دانيد چه جگرى را پاره پاره كرديد و چه خونى را ريختيد و چه پرده نشينى را پرده دريديد؟! جنايتى بزرگ مرتكب شديد كه از عظمتش نزديك است آسمان ها بشكافد و زمين از هم بپاشد و كوه ها خرد شود. كسى كه خطبه زينب را شنيده بود مى گويد: به خدا، من بانويى سخنورتر از او نديدم، گويى از زبان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب سخن مى گفت.
زينب، گفتارش را هنوز تمام نكرده بود كه صداى گريه مردم بلند شد و همگى از هراس اين مصيبت بزرگ، مات و ازخود بى خود شدند.
آن گاه زينب روى خود را از كوفيان برگردانيد و به جايى كه خودش و ساير اسيران آن خاندان كريم را مى بردند، متوجه شد.
زينب، به راه خود ادامه داد تا به دارالاماره رسيد.
در اين هنگام، در گلوى خودش سوزشى احساس كرد.
زينب همه جاى اين خانه را مى شناخت.
اين جا، روزى خانه زينب بود.
روزگارى كه اسم پدرش على اميرالمؤمنين باعظمتى بى مانند جهان را پر ساخته بود.
اشك در ديدگانش حلقه زد، ولى خوددارى كرد، مبادا گريه خوارش كند. زينب، شجاعت خود را به كمك طلبيده، ازميدان بزرگى كه در جلوى دارالاماره بود، بگذشت. مى دانى كه بيش از بيست سال پيش ديده بود كه فرزندش عون در آن دوباله راه مى رفت و بازى مى كرد، و بزرگوارى برادرانش حسن و حسين، دل و چشم همگان را پر كرده بود. زينب دست راستش را به روى باقى مانده قلبش گذارد، مبادا از هم بپاشد.
در آن دم كه به اتاق بزرگى رسيد و ديدعبيداللّه زياد در جايى نشسته كه پدرش در آن جا مى نشست و از ميهمانان پذيرايى مى كرد، و با فرستادگانش و سران سپاه و استان داران سخن مى گفت. به جاى مه نشيند كژدم كور! امروز، دگرباره زينب به درون اين خانه پا مى گذارد، در صورتى كه اسير شده و يتيم گرديده و داغ ديده و پدر و فرزندو دو برادر و بقيه خويشانش را از دست داده است.
خواست در اين هنگام قطره اشكى بفشاند و يا ناله اى كند، شايد اندكى از آلام خود بكاهد، ولى خوش نداشت كه گريان و ذليل با ابن زياد روبه رو شود.
هيچ وقت زينب مانند امروز احتياج نداشت كه به عظمت روحى و نيروى معنوى اش اعتماد كند و به ارجمندى خاندان و شرافت تبار و اصالت نژادش پناه برد، تاآن طورى كه شايسته نواده رسول خدا و بانوى خردمند بنى هاشم است، در برابر ابن زياد بايستد.
ولى امروز بزرگ ترين احتياج را به آن دارد، تا بتواند آن چه را كه از او شايسته است، انجام دهد، پس از آن كه روزگار همه مردانش را از كفش ربوده است.
زينب، كه پست ترين لباس هايش را بر تن داشت و كنيزانش دورش را گرفته بودند، با ابهت وجلالى هرچه تمام ترقدم پيش نهاد و بدون آن كه به امير سركش خون خوار اعتنايى كند، رفت و به گوشه اى بنشست.
ابن زياد كه زينب را مى نگريست كه اين گونه با جلال و عظمت نشست، بدون آن كه اجازه نشستن بگيرد، پرسيد: توكيستى؟ زينب جواب نداد.
پرسش را دوبار يا سه بار تكرار كرد.
ولى زينب براى آن كه خردش كند و كوچكش سازد، جوابش را نداد.
يكى از كنيزان زينب جواب داد: اين زينب دخت فاطمه است.
ابن زياد كه از رفتار زينب به خشم آمده بود، چنين گفت: حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و بكشت و دروغتان را روشن ساخت. زينب كه با نظر حقارت بدو مى نگريست، گفت: حمد خداى را كه به واسطه پيغمبرش، ما را عزيز و محترم قرار داد و از پليدى پاك گردانيد.
فقط گناه كار رسوامى شود و تنها فاجر دروغ مى گويد. و او بحمداللّه غير از ماست.
ابن زياد پرسيد: كار خدا را باخويشانت چطور ديدى؟ زينب كه هم چنان عظمتش استوار بود، گفت: سرنوشت آن ها كشته شدن و فداكارى بود.
همه رفتند و در بسترهاى خود آرميدند و به همين زودى خداى آن ها رابا تو جمع خواهد كرد و در پيش او محاكمه خواهيد شد.
در اين جا ابن زياد سركش و پليد كوچك شد و براى آن كه درد خويش را شفا بخشد، گفت: خداى مرا از شورش تو و ياغيان سركش خويشان تو آسوده گردانيد و رنج درونى مرا شفا داد.
زينب، اشك هاى خود را پس زد وگفت: تو پشت وپناه مرا كشتى و خاندان مرا نابود كردى و شاخه هاى مرا بريدى و ريشه مرا كندى.
اگر اين جنايت ها، دردتو را شفا مى بخشد، به يقين بدان كه آسوده گشتى و شفا يافتى! ابن زياد خشمگين شد وگفت: اين زن سخن پردازى مى كند، پدرش نيز سخن پرداز و شاعر بود.
زينب نيز با لحنى قاطع و محكم گفت: زن را با سخن پردازى چه كار؟ من با درد خود سروكار دارم.
ابن زياد، چشم خود را از سوى زينب برگردانيد و چهره هاى اسيران را يكايك نگريستن گرفت تا چشمان پليدش دربرابر على اصغر
فرزند حسين بايستاد.
زنده ماندن وى را غريب شمرد و پرسيد: نام تو چيست؟ جوان پاسخ داد: على بن حسين.
ابن زياد در عجب شد و پرسيد: آيا على بن حسين را خدا نكشت؟ جوان چيزى نگفت.
ابن زياد كه مى خواست به سخن گفتنش وادارد، گفت: چرا سخن نمى گويى؟ جوان گفت: برادرى داشتم كه نام او نيز على بود، مردم او را كشتند.
ابن زياد گفت: خدا او را كشت.
جوان خوددارى كرد و چيزى نگفت.
ولى پس از آن كه ابن زياد دوباره به سخن گفتن وادارش كرد، اين آيه را تلاوت كرد: اللّه يتوفى الانفس حين موتها
، و ماكان لنفس ان تموت الا باذن اللّه،
خداى در وقت مرگ همه را مى ميراند.
و هيچ كس نمى تواند بميرد مگر به اذن خدا.
آن خود خواه سركش فرياد زد: به خدا، تو از همان ها هستى.
واى بر تو! سپس به اطرافيانش نظرى انداخت و گفت: ببينيد به سن رشد رسيده؟ من او را مرد مى شمارم.
آن گاه فرمان كشتن او را صادر كرد.
در اين هنگام، عمه اش زينب دست در گردن جوان انداخت و در آغوشش كشيد وگفت: اى ابن زياد! هرچه از ما كشتى بس است.
هنوز از خون هاى ما سيراب نشدى؟ آيا از ما كسى را باقى گذاردى؟ سپس او را سوگند داد كه از ريختن خون جوان درگذرد يا آن كه خودش را نيز با او بكشد.
ابن زياد، مدتى به زينب نگريست.
سپس، به سوى اطرافيانش روى كرده گفت: خويشاوندى چيز عجيبى است.
گمانم آن است كه دوست مى دارد وى را نيز با او بكشم، جوان را آزاد بگذاريد تا بااهل بيتش برود.
ابن زياد، فرمان داد كه سر حسين را بر سر چوبى نهادند و در كوفه بگردانيدند.
سپس گردن و دست هاى على زين العابدين را در غل و زنجير كردند.
كاروان بار دگر به سوى شام به راه افتاد.
كاروان عبارت بود از: سر حسين و سر هفتادتن از خويشان و يارانش و كودكانى كه اسير بند و زنجير بودند و بانوان اسير آن خاندان كريم كه به روى بارها جايشان داده بودند.
آن گاه زيرنظر گماشتگان سنگ دل ابن زياد، سفر شام آغازگرديد.
على بن حسين در طول راه سخنى نگفت.
و عمه اش نيز سخن نگفت. مصيبت ناگوار، زبان هر دو را بسته بود. پسر حسين برخود مى پيچيد و با خاموشى به بندهاى گران بار مى نگريست. زينب با سكوتى بهت آميز به سرهاى شهيدان نگاه مى كرد! وقتى كه به شام رسيدند، آنان را يك سره به بارگاه يزيدبن معاويه بردند، ولى ناله و شيون زنان از خانه هايش بلند بود وفضا را پركرده بود. يزيد، بزرگان اهل شام را دعوت كرده و آن را به دور خود نشانيده بود و سر حسين را در پيشش نهاده بودند.
يزيد به اطرافيان خود روى كرده چنين گفت: داستان اين سر با ما، مانند گفته حسين بن حمام است:
ابى قومنا ان ينصفو نا فانصفت قواضب فى ايماننا تقطر الدما
يفلقن هاما من رجال اعزة علينا وهم كانوا اعق واظلما
- خويشان ما با ما انصاف ندادند، پس شمشيرهايى كه در دست راست ما بود و از آن خون مى چكيد، انصاف داد.
- و فرق هاى مردانى كه نزد ما ارجمند بودند، بشكافت، ولى آنان نا مهربان تر و ستم كارتربودند.
سپس، در حالى كه اشاره اى به سر شهيد مى كرد، به سخن خود ادامه داده، گفت: آيا مى دانيد كه اين سر از كجا آمد؟ او مى گفت: پدرم على از پدر او بهتر است.
مادرم فاطمه از مادر او بهتر است.
جدم رسول خدا از جد او بهتر است.
و من خودم از او بهترم و براى خلافت شايسته ترم.
اما اين كه مى گفت: پدرش از پدر من بهتر است، پدرش و پدرم نزد خدا محاكمه كردند و مردم مى دانند كه حكم به سود كدام يك بود، و اما سخن او كه مادرم از مادر او بهتر است، آرى چنين است، فاطمه دختر رسول خدا از مادر من بهتراست، و اما اين كه گفته بود، جدم رسول خدا از جد او بهتر است، آرى چنين است، كسى كه ايمان به خدا و روز واپسين داشته باشد، نمى تواند در ميان مسلمانان هم دوش و مانندى براى رسول خدا بيابد، ولى او - يعنى حسين - از ناحيه فهمش آمد، ولى نخوانده بود، قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء وتنزع الملك من تشاء،
بگو خداى داراى شهريارى است و به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كه خواهد بستاند.
سپس، يزيد فرمان داد كه اسيران را وارد كنند. مجلسيان به دختران دودمان هاشم نگاه مى كردند، كسانى كه تا ديروز در پس پرده عزت و احترام قرار داشتند وبيگانه اى رخساره آنان را نديده بود. هنگامى كه بزرگوارى و ارجمندى اين دودمان را به خاطر آوردند، همگى از شرم چشم برهم نهادند، مگر يك مردتنومند شامى سرخ روى كه به فاطمه دختر على
مى نگريست و با نگاه هاى آزمندانه مى خواست او را ببلعد.
فاطمه هراسان و لرزان راه گريز مى جست. مرد شامى برخاست و به يزيد گفت: يا اميرالمؤمنين! اين دوشيزه را به من ببخش! فاطمه در حالتى كه از وحشت مى لرزيد، دامن خواهرش زينب را گرفت.
زينب خواهر را در آغوش گرفت و گفت: گمان دروغ بردى و فرومايگى كردى، نه تو چنين حقى دارى و نه يزيد.
يزيد خشمگين شد و گفت: تو دروغ گفتى، من اين حق را دارم و اگر بخواهم اين كار را خواهم كرد.
زينب گفت: هرگز چنين حقى را خدا براى تو قرار نداده، مگر آن كه از دين ما خارج شوى و به كيش ديگر بگرايى.
سخن زينب، آتش خشم يزيد را برافروخت و با حالت انكار پرسيد: با من چنين سخنى مى گويى؟ پدر و برادرت ازدين خارج شدند.
زينب با لحنى محكم جواب داد: به دين خدا و دين پدرم و برادرم و جدم، تو و پدرت و جدت هدايت شديد.
يزيد با خشم گفت: دروغ گفتى اى دشمن خداى.
زينب سرش را به طور استخفاف تكان داد و گفت: تو فرمانروايى هستى مسلط و ظالمانه دشنام مى دهى و به قدرت خود مى نازى.
يزيد جوابى نگفت.
مجلس را خاموشى بهت آميز و سنگينى فرا گرفت.
مرد شامى كه فاطمه چشمش را پر كرده بود، دوباره به سخن آمد: يا اميرالمؤمنين! اين كنيزك را به من ببخش.
اميرش بانگ زد: خفه شو! خداى به تو مرگ حتمى دهد.
سپس مصيبتى ناگوار روى داد: يزيد از سرهاى شهدا سرپوش برداشت و خم شد و با خيزرانى كه در دست داشت، بر دندان هاى امام نواختن آغازكرد و اين اشعار را مى خواند:
ليث اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل
لاهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا يا يزيد لاتشل
- اى كاش پدران من در جنگ بدر مى ديدند كه ايل خزرج از زخم نيزه هاى ما به آه و فغان آمده است
- تا شادى از سر و رويشان مى ريخت، آن وقت مى گفتند: يزيد ديگر بس است.
بانوان بنى هاشم به گريه درآمدند، جز زينب كه به خودش جنبشى داد و به آن مرد سركش نهيبى زد و گفت: خداى در قرآن به راستى گفت: ثم كان عاقبة الذين اساؤالسواى اءن كذبوا بيات اللّه و كانوا بها يستهزؤن،
سرانجام كسانى كه كار زشت كردند اين است كه آيات خدا را دروغ شمارند و مسخره كنند. اى يزيد! اكنون كه سر تا سر زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفته اى و ما را مانند اسيران به هرسو مى كشانى، به گمانت كه پيش خداى براى ما پستى و براى تو شرف و منزلت است؟ و حالا كه مى بينى كه جهان، سر به فرمان تو نهاده و حوادث طبق دل خواه تو روى مى دهد، برخود مى بالى و بر خويشتن همى نازى، اگر خداى به تو چنين مهلتى داده، بدان كه درقرآنش گفته: ولايحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما ولهم عذاب مهين،
كسانى كه كافر شدند، گمان نكنند كه مهلت ما به سود آن هاست ما به آن ها مهلت مى دهيم تا بر گناه بيفزايند، و عذاب خوار كننده اى در انتظاردارند.
اى زاده بردگان! آيا اين از عدالت است كه تو دختران و كنيزكان خود را در پس پرده بنشانى و دختران رسول خداصلىاللهعليهوآله
را مانند اسيران بگردانى و پرده حجابشان را بدرانى، تا از ناله و آه، سينه تنگشان بگيرد و آوازشان بر نيايد، افسرده و غمگين بر شتران بار شوند، و دشمنان، آن ها را از اين شهر به آن شهر ببرند.
نه يارى، تا غم خوارشان باشد، و نه جايى تا آسايش گاهشان گردد، و هر دور و نزديكى بر ايشان بنگرد، وقتى كه مردانشان در كنارشان نباشند.
يزيدا! آيا مى گويى، اى كاش بزرگان خاندان من كه در بدر كشته شدند، مى بودند و مى ديدند، و خود را گناه كارنمى شمارى؟ و اين را گناه بزرگ نمى دانى؟
و بى شرمانه باچوب خيزران بر دندان هاى ابوعبداللّه مى نوازى؟ چرا نكنى؟ باآن كه با ريختن خون هايى پاك، خون هاى ستارگان زمين از دودمان عبدالمطلب، زخم ها را خنجر زده اى و ريشه پاكى و بزرگوارى را از بن بركنده اى.
به زودى در دادگاه عدل الهى احضار خواهى شد، آن وقت است كه آرزو مى كنى: اى كاش لال و كور بودى.
يزيدا! به خدا سوگند، هر چه كردى به خود كردى، جز پوست تن خود را نخراشيدى و جز گوشت خويش رانبريدى، به همين نزديكى برخلاف ميل به سوى رسول خدا برده خواهى شد، و خواهى ديد كه فرزندان و بستگانش درقرق گاه قدس الهى نزد آن حضرت جمعند، روزى كه خداى آنان را از جدايى و پراكندگى آسوده سازد.
پسر معاويه! به همين زودى تو و آن كسى كه تورا برگردن مسلمانان سوار كرد، خواهيد دانست كه كدام يك از مابدبخت تر و بى كس تريم، روزى كه دادگاهى آماده شود و خداى، قاضى آن باشد و جد ما خصم تو گردد و همه اعضا وجوارح تو گواهان جنايات تو باشند.
اگر ستم بر ما را در اين جهان غنيمت شمردى، بدان كه در آن جهان بايد غرامت بپردازى، آن دم كه جز نتيجه كارهايت چيزى به درد تو نخورد، آن وقت است كه تو به ابن مرجانه پناه برى، و او به تو پناه برد، تو از او كمك بخواهى و او از توكمك بخواهد، تو و همكارانت پاى ترازوى عدل الهى زوزه بكشيد و بهترين توشه اى كه همراهتان باشد، كشتار فرزندان محمدصلىاللهعليهوآله
بود.
به خدا سوگند، كه من تا كنون به جز از خداى نترسيده ام وجز پيش او شكايت نبرده ام.
پس هر حيله اى دارى به كار بر و هر چه مى خواهى بكوش و آن چه نيرو دارى مصرف كن.
به خدا كه ننگ اين ستم كارى را نتوانى شست.
زينب آرام گرفت، يزيد سر به زير افكند و هر كس در آن جا بود، چنان سر به زير و خاموش شد كه گويى مرغ مرگ برسر همه سايه افكنده است.
نقل مى كنند كه هند دختر عبداللّه عامر زن يزيد، آن چه در مجلس شوهرش رخ داد، شنيد، پيراهن را نقاب كرده و به درون مجلس آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين! اين سر حسين پسر فاطمه دختر رسول خداست؟ يزيد گفت: آرى، بر او شيون كن و سياه بپوش.
يكى از اصحاب پيغمبر، هنگامى كه ديد يزيد با خيزران بر دندان هاى حسين مى نوازد، با تعجب گفت: آيا با اين چوب بر دندان هاى حسين مى نوازى؟ چوب تو به جايى مى خورد كه من ديدم رسول خداصلىاللهعليهوآله
آن جا رامى بوسيد.
ولى اى يزيد! تو روز قيامت خواهى آمد و ابن زياد شفيع تو است و اين سر خواهد آمد و رسول خدا شفيع اوست.
يزيد از ديدار زينب ناراحت شد و گفتار او تكانش داد، روى از زينب بگردانيد و به سوى زينب و بانوان ديگر اشاره كرد كه به خانه او روند.
سپس فرمان داد، تا على بن حسين را با غل و زنجير وارد مجلس كردند.
على گفت: اگر رسول خدا ما را در زنجير مى ديد، باز مى كرد.
يزيد كه هنوز طنين سخنان زينب در گوشش بود گفت: راست گفتى.
و امر كرد زنجير را باز كردند و سپس او را نزديك خود خواند، و مانند كسى كه معذرت خواسته باشد، گفت: اى على بن حسين! ديدى پدرت خويشاوندى را با من بريد و حق مرا نشناخت و با حكومت من به ستيزه جويى برخاست، خدا با او چنان كرد كه ديدى.
جواب على تلاوت اين آيات شريفه بود: ما اصاب من مصيبة فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على اللّه يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم ولاتفرحوا بما آتاكم واللّه لايحب كل مختال فخور،
هر مصيبتى كه در زمين رخ مى دهد و بر شما روى مى آورد، در دفتر، پيش از آن كه آن را بيافرينيم، نوشته شده، كه اين براى خدا آسان است، تا برآن چه از دستتان برفت، افسرده نشويد، و به آن چه كه به دستتان آمد دل خوش نگرديد، و خداى هيچ متكبر برخود بالنده اى را دوست نمى دارد.
يزيد خواست كه اين آيه را بخواند: و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم،
هرچه به شما مى رسد، آثار عمل خودتان است.
ولى به زودى خاموش گرديد، زيرا ضجه زنان، كه بسيار دردناك و جان گداز بود، از دور شنيده مى شد.
نه تنها بانوان بنى هاشم گريه مى كردند، بلكه زنان بنى اميه با اشك هاى خود با ايشان هم دردى مى كردند.
از دودمان معاويه زنى نماند كه مصيبت زدگان را با گريه وزارى براى حسين استقبال نكند.
سه روز سوگوارى و نوحه گرى بر پا شد.
سپس، يزيد امر كرد كه مصيبت زدگان به همراهى نگهبانى درست كار كه سواران و خدمتگزارانى تحت فرمانش بودند، آماده سفر به سوى مدينه شوند.
نقل مى كنند: يزيد در هنگام وداع با على بن حسين چنين گفت:
خداى لعنت كند پسر مرجانه را، به خدا، اگر من با پدرت روبه رو مى شدم، هر چه از من مى خواست، به او مى دادم و باتمام قوا مرگ را از او دور مى كردم، هر چند به هلاكت بعضى از فرزندانم تمام مى شد، ولى آن چه راكه ديدى خواست خدا بود.
سپس، تقاضا كرد كه هر حاجتى براى او پيدا مى شود بنويسد، و آن گاه به سوى خواب گاه خود رفت ولى هنوز طنين صداى زينب در گوشش بود، كه با شدتى هر چه تمام تر تكانش مى داد.
نگهبان، زنان و كودكان حسين را از شام بيرون آورد و آن ها را با آرامش و مهربانى در شب راه مى برد، همه درپيشاپيش او حركت مى كردند و هيچ يك از نظرش دور نمى شدند.
هنگام پياده شدن، از ايشان كناره مى گرفت و خودش وكسانش هم چون پاسبان در اطراف پراكنده مى شدند، و آنان را آزاد مى گذاردند كه اگر كسى بخواهد وضويى بگيرد، ياقضاى حاجتى كند، آسوده باشد و شرم نكند، و با آن ها در راه همراهى مى كرد و گاه گاهى مى پرسيد: آيا احتياجى داريد؟ در يك بار زينب گفت: اگر مى شد، ما را از راه كربلا مى بردى.
نگهبان غم گينانه جواب داد: اطاعت مى كنم.
بردشان تا به زمين شوم كربلا رسيدند.
چهل روز بر آن كشتار گذشته بود و هنوز قسمت هايى از زمين به خون شهيدان رنگين بود و قطعات گنديده ازپيكرهاى آن ها كه وحشيان بيابان از خوردن آن ها سرباز زده بودند، موجود بود
نوحه گران به نوحه گرى برخاستند، سه روز در آن جا بماندند و آنى سوزش دلشان آرام نگرفت و اشكشان نايستاد. سپس، كاروان مصيبت زده، راه مدينه را پيش گرفت.
هنگامى كه نزديك مدينه رسيدند، فاطمه دختر على به خواهر خود بانوى بانوان زينب گفت: خواهر عزيزم، اين مرد كه به همراه ما آمد، به ما نيكى كرد، آيا صلاح مى دانى به او چيزى بدهيم؟ بانوى خردمند جواب داد: به خدا چيزى همراه ما نيست كه به او بدهيم به جز زيورمان.
آن گاه النگو و دستبندهايشان را درآورده، پيش آن مرد فرستادند و از اين كه هديه بسيار ناچيز است معذرت خواستندكه اكنون دست تنگيم و چيزى نداريم.
ولى آن مرد زيورها را پس فرستاد و گفت: اگر آن چه من كردم براى دنيا بود، زيورهاى شما آن قدر مى ارزيد كه مرا خشنود سازد، ولى به خدا كه جز براى خدا وبراى بستگى شما با رسول خدا، كارى نكردم.