آشنائى با علوم اسلامى جلد ۱

آشنائى با علوم اسلامى 33%

آشنائى با علوم اسلامى نویسنده:
گروه: کتابها

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8997 / دانلود: 2513
اندازه اندازه اندازه
آشنائى با علوم اسلامى

آشنائى با علوم اسلامى جلد ۱

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آشنائى با علوم اسلامى

جلد ١

نويسنده : علامه شهيد مرتضى مطهرىرحمه‌الله

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

درس اول : مقصود از علوم اسلامى چيست؟

در اين درس لازم است كه بعنوان مقدمه درباره كلمه «علوم اسلامى‏» اندكى بحث كنيم و تعريف روشنى از آن بدهيم تا معلوم گردد مقصود از علوم اسلامى چه علومى است و كلياتى كه در اين درسها مى‏خواهيم بياموزيم درباره چيست؟

علوم اسلامى را كه اكنون موضوع بحث است چند گونه مى‏توان تعريف كرد و بنا به هر تعريف، موضوع فرق مى‏كند.

١ - علومى كه موضوع و مسائل آن علوم اصول يا فروع اسلام است و يا چيزهائى است كه اصول و فروع اسلام به استناد آنها اثبات مى‏شود، يعنى قرآن و سنت، مانند علم قرائت، علم تفسير، علم حديث، علم كلام نقلى(١) ، علم فقه، علم اخلاق نقلى‏(٢)

٢ - علوم مذكور در فوق به علاوه علومى كه مقدمه آن علوم است، علوم مقدمه مانند : ادبيات عرب از صرف و نحو و لغت و معانى و بيان و بديع و غيره و ماننده كلام عقلى، و اخلاق عقلى، و حكمت الهى، و منطق، و اصول فقه، و رجال و درايه.

٣ - علومى كه به نحوى جزء واجبات اسلامى است، يعنى علومى كه تحصيل آن علوم و لو به نحو واجب كفائى بر مسلمين واجب است و مشمول حديث نبوى معروف مى‏گردد : طلب العلم فريضة على كل مسلم يعنى دانش طلبى بر هر مسلمانى واجب است. مى‏دانيم علومى كه موضوع و مسائل آنها اصول و يا فروع اسلامى است و يا چيزهائى است كه به استناد آنها آن اصول و فروع اثبات مى‏شود، واجب است تحصيل و تحقيق شود، زيرا دانستن و شناختن اصول دين اسلام براى هر مسلمانى واجب عينى است و شناختن فروع آن واجب كفائى است.

شناختن قرآن و سنت هم واجب است، زيرا بدون شناخت قرآن و سنت‏شناخت اصول و فروع اسلام غير ميسر است. و هم چنين علومى كه مقدمه تحصيل و تحقيق اين علوم است نيز از باب مقدمه واجب واجب است، يعنى در حوزه اسلام لازم است لااقل بقدر كفايت همواره افرادى مجهز به اين علوم وجود داشته باشند، بلكه لازم است همواره افرادى وجود داشته باشند كه دائره تحقيقات خود را در علوم متن و در علوم مقدمى توسعه دهند و بر اين دانشها بيافزايند.

علماء اسلامى در همه اين چهارده قرن همواره كوشش كرده‏اند كه دامنه علوم فوق را توسعه دهند و در اين جهت موفقيتهاى شايانى بدست آورده‏اند و شما دانشجويان عزيز تدريجا به نشو و نمو و تحول و تكامل اين علوم آشنا خواهيد شد.

اكنون مى‏گوئيم كه علوم‏ «فريضه‏» كه بر مسلمانان تحصيل و تحقيق در آنها واجب است منحصر به علوم فوق نيست. بلكه هر علمى كه بر آوردن نيازهاى لازم جامعه اسلامى موقوف بدانستن آن علم و تخصص و اجتهاد در آن علم باشد بر مسلمين تحصيل آن علم از باب باصطلاح «مقدمه تهيوئى‏» واجب و لازم است.

توضيح اينكه اسلام دينى جامع و همه جانبه است، دينى است كه تنها به يك سلسله پندها و اندرزهاى اخلاقى و فردى و شخصى اكتفا نكرده است، دينى است كه جامعه ساز، آنچه را كه يك جامعه بدان نيازمند است، اسلام آن را به عنوان يك واجب كفائى فرض كرده است. مثلا جامعه نيازمند به پزشك است، از اين رو علم پزشكى واجب كفائى است، يعنى واجب است بقدر كفايت پزشك وجود داشته باشد و اگر به قدر كفايت پزشك وجود نداشته باشد بر همه افراد واجب است كه وسيله‏اى فراهم سازند كه افرادى پزشك شوند و اين مهم انجام گيرد.

و چون پزشكى موقوف است به تحصيل علم پزشكى، قهرا علم پزشكى از واجبات كفائى است. همچنين است فن معلمى، فن سياست، فن تجارت، انواع فنون و صنايع. و در مواردى كه حفظ جامعه اسلامى و كيان آن موقوف به اين است كه علوم و صنايع را در عاليترين حد ممكن تحصيل كنند آن علوم در همان سطح واجب مى‏گردد. اين است كه همه علومى كه براى جامعه اسلامى لازم و ضرورى است جزء علوم مفروضه اسلامى قرار مى‏گيرد. و جامعه اسلامى همواره اين علوم را فرائض تلقى كرده است عليهذا علوم اسلامى بر حسب تعريف سوم شامل بسيارى از علوم طبيعى و رياضى كه مورد احتياج جامعه اسلامى است نيز مى‏شود.

٤ - علومى كه در حوزه‏هاى فرهنگى اسلامى رشد و نما يافته است اعم از آنكه از نظر اسلام، آن علوم واجب و لازم بوده، و يا نه و اعم از آنكه آن علوم از نظر اسلام ممنوع بوده است‏يا نه، ولى بهر حال در جامعه اسلامى و در ميان مسلمانان راه خود را طى كرده است، مانند نجوم احكامى (نه نجوم رياضى) و بعضى علوم ديگر.

مى‏دانيم كه علم نجوم تا آنجا كه به محاسبات رياضى مربوط است و مكانيسم آسمان را بيان مى‏كند و يك سلسله پيشگوئيهاى رياضى از قبيل خسوف و كسوف دارد، جزء علوم مباح اسلامى است، و اما آنجا كه از حدود محاسبات رياضى خارج مى‏شود و مربوط مى‏شود به بيان روابط مرموز ميان حوادث آسمانى و جريانات زمينى و به يك سلسله غيب گوئيها درباره حوادث زمينى منتهى مى‏شود، از نظر اسلام حرام است. ولى در دامن فرهنگ و تمدن اسلامى هر دو نجوم وجود داشته است(٣)

اكنون كه تعاريف مختلفى از كلمه «علوم اسلامى‏» بدست داريم و معلوم شد كه اين كلمه در موارد مختلف در معانى مختلف استعمال مى‏شود كه بعضى از آن معانى از بعضى ديگر وسيعتر و يا محدودتر است، بايد بگوئيم كه مقصود از علوم اسلامى كه بنا است كلياتى از آن گفته شود، همان است كه در شماره ٣ تعريف كرديم، يعنى علومى كه به نوعى از نظر اسلام «فريضه‏» محسوب مى‏شود و در فرهنگ و تمدن اسلامى سابقه طولانى دارد و مسلمانان آن علوم را از آن جهت كه به رفع يك نياز كمك مى‏كرده و وسيله انجام يك فريضه بوده محترم و مقدس مى‏شمرده‏اند.

در اين درس كه اولين درس ما است لازم است دانشجويان عزيز از هم اكنون يك نكته را بدانند و در پى جستجو و تحقيق بيشتر بر آيند و خويشتن را كاملا مجهز سازند و آن اينكه فرهنگ اسلامى خود يك فرهنگ ويژه و خاصى است در ميان فرهنگهاى جهان، با يك روح خاص و يك سلسله مشخصات مخصوص به خود. براى اينكه يك فرهنگ را بشناسيم كه آيا اصالت و شخصيت مستقل دارد و از روح و حيات ويژه‏اى برخوردار است، و يا صرفا التقاطى است از فرهنگهاى ديگر و احيانا ادامه و استمرار فرهنگهاى پيشين است، لازم است انگيزه‏هاى حاكم بر آن فرهنگ، جهت و حركت، آهنگ رشد، و همچنين عناصر برجسته آن را زير نظر بگيريم، اگر فرهنگى از انگيزه‏هائى ويژه برخوردار باشد، جهت و حركت مخصوص به خود داشته باشد، آهنگ حركتش با آهنگ حركت‏ساير فرهنگهاى متفاوت باشد، عناصر ويژه‏اى وارد كند و آن عناصر برجستگى خاصى داشته باشد، دليل بر اين است كه آن فرهنگ اصالت و شخصيت دارد.

بديهى است كه براى اثبات اصالت‏يك فرهنگ و يك تمدن ضرورتى ندارد كه آن فرهنگ از فرهنگها و تمدنهاى ديگر بهره نگرفته باشد، بلكه چنين چيزى ممكن نيست. هيچ فرهنگى در جهان نداريم كه از فرهنگها و تمدنهاى ديگر بهره نگرفته باشد، ولى سخن در كيفيت بهره‏گيرى و استفاده است.

يك نوع بهره‏گيرى آن است كه فرهنگ و تمدن ديگر را بدون هيچ تصرفى در قلمرو خودش قرار دهد. اما نوع ديگر اين است كه از فرهنگ و تمدن ديگر تغذيه كند; يعنى مانند يك موجود زنده آنها را در خود جذب و هضم كند و موجودى تازه بوجود آورد.

فرهنگ اسلامى از نوع دوم است، مانند يك سلول زنده رشد كرد و فرهنگهاى ديگر را از يونانى و هندى و ايرانى و غيره در خود جذب كرد و بصورت موجودى جديد با چهره و سيمائى مخصوص بخود ظهور و بروز كرد و به اعتراف محققان تاريخ فرهنگ و تمدن، تمدن اسلامى در رديف بزرگترين فرهنگها و تمدنهاى بشرى است.

اين سلول حياتى فرهنگى در چه محلى و بدست چه كسى و از چه نقطه‏اى آغاز كرد؟

اين سلول مانند هر سلول ديگر كه در آغاز كوچك و نامحسوس است، در شهر مدينه، بوسيله شخص پيامبر گرامى پايه گذارى شد، و از علوم اسلامى نوع اول آغاز بكار كرد. براى آگاهى بيشتر بايد به كتب مربوطه مراجعه كنيد(٤)

ضمنا لازم است‏يادآورى شود كه كليات علوم اسلامى به دو بخش تقسيم مى‏شود.

علوم عقلى و علوم نقلى.

اكنون ما از منطق كه جزء علوم عقلى است آغاز مى‏كنيم.

_____________________________________

پي نوشت ها :

١- بعدا گفته خواهد شد كه كلام دو قسم است : عقلى و نقلى و فرق اين دو خواهد آمد.

٢- اخلاق نيز مانند علم كلام دو گونه است : عقلى و نقلى و بعدا در اين باره نيز بحث‏خواهد شد.

٣- براى آشنائى با علومى كه در حوزه فرهنگ اسلامى پيدا شد يا راه يافت و رشد كرد رجوع شود به كتاب «كارنامه اسلام‏» تاليف آقاى دكتر عبدالحسين زرين كوب.

٤- رجوع كنيد به كارنامه اسلام، تاليف دكتر زرين كوب و تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان - جلد سوم، و خدمات متقابل اسلام و ايران - مرتضى مطهرى - بخش سوم.

درس دوم : علم منطق

يكى از علومى كه از جهان خارج وارد حوزه فرهنگ اسلامى شد و پذيرش عمومى يافت، و حتى به عنوان مقدمه‏اى بر علوم دينى جزء علوم دينى قرار گرفت، علم منطق است.

علم منطق از متون يونانى ترجمه شد، واضع و مدون اين علم ارسطاطاليس يونانى است. اين علم در ميان مسلمين نفوذ و گسترش فوق العاده يافت، اضافاتى بر آن شد و به سر حد كمال رسيد. بزرگترين منطقهاى ارسطوئى كه در ميان مسلمين تدوين شد منطق الشفاى بوعلى‏سينا است، منطق الشفاء چندين برابر منطق خود ارسطو است. متن يونانى، ترجمه عربى، و هم ترجمه‏هاى ديگر منطق ارسطو به زبانهاى ديگر اكنون در دست است. منطق ارسطو را حنين بن اسحاق ترجمه كرد و اكنون عين ترجمه موجود است. محققانى كه به زبان يونانى آشنا هستند و ترجمه حنين ابن اسحاق را با ساير ترجمه‏هاى مقايسه كرده‏اند مدعى شده‏اند كه ترجمه حنين از دقيقترين ترجمه‏هاست.

در قرون جديد، به وسيله فرنسيس بيكن انگليسى و دكارت فرانسوى منطق ارسطوئى سخت مورد هجوم و ايراد قرار گرفت گاهى آنرا باطل خواندند و گاهى بى فايده‏اش دانستند، سالها و بلكه دو سه قرن گذشت در حالى كه جهان اروپا ايمان خود را به منطق ارسطوئى به كلى از دست داده بود، ولى تدريجا از شدت حمله و هجوم به آن كاسته شده است. براى ما لازم است، مانند عده‏اى، چشم بسته منطق ارسطوئى را نپذيريم و همچنين مانند عده‏اى ديگر چشم بسته آنرا محكوم نكنيم. بلكه تحقيق كنيم و ببينيم ارزشى كه منطق ارسطوئى براى خود قائل است چه ارزشى است. ناچار بايد اول آنرا تعريف كنيم و سپس غرض و فايده آنرا بيان نمائيم تا ارزش آن روشن گردد. ما بعدا در باب قياس، ايراده‏هائى كه به منطق ارسطوئى گرفته شده است نقل و انتقاد خواهيم كرد و قضاوت نهائى خود را در آن خواهيم نمود.

تعريف منطق

منطق «قانون صحيح فكر كردن است‏». يعنى قواعد و قوانين منطقى به منزله يك مقياس و معيار و آلت‏سنجش است كه هرگاه بخواهيم درباره برخى از موضوعات علمى يا فلسفى تفكر و استدلال كنيم بايد استدلال خود را با آن مقياسها و معيارها بسنجيم و ارزيابى كنيم كه بطور غلط نتيجه‏گيرى نكنيم، منطق براى يك عالم و فيلسوف كه از آن استفاده مى‏كند نظير شاقول يا طراز است كه بنا از وجود آنها براى ساختمان استفاده مى‏كند و مى‏سنجد كه آيا ديوارى كه بالا برده است عمودى است‏يا نه؟ و يا آيا سطحى كه چيده است افقى است‏يا نه؟

لهذا در تعريف منطق مى‏گويند : آلة قانونية تعصم مراعاتها الذهن عن الخطا فى الفكر. يعنى منطق ابزارى است از نوع قاعده و قانون كه مراعات كردن و بكار بردن آن ذهن را از خطاى در تفكر نگه مى‏دارد.

فائده منطق

از تعريفى كه براى منطق ذكر كرديم فايده منطق نيز روشن مى‏شود معلوم شد فايده منطق جلوگيرى ذهن است از خطاى در تفكر; ولى از تعريف نامبرده روشن نشد كه منطق چگونه جلوى خطاى در تفكر را مى‏گيرد. توضيح كامل اين مطلب موقوف به اين است كه ما قبلا ولو اجمالا با مسائل منطقى آشنا شده باشيم. ولى ما به طور اجمال در اينجا اين مطلب را بيان مى‏كنيم.

در اينجا لازم است فكر را تعريف كنيم، زيرا تا تعريف فكر، به مفهومى كه منطق در نظر دارد روشن نشود، ابزار بودن منطق براى فكر و بعبارت ديگر «خطا سنج‏» بودن علم منطق براى فكر، روشن نمى‏شود.

تفكر عبارت است از مربوط كردن چند معلوم به يكديگر براى بدست آوردن معلوم جديد و تبديل كردن يك مجهول به معلوم. در حقيقت تفكر عبارت است از سير و حركت ذهن از يك مطلب مجهول به سوى يك سلسله مقدمات معلوم و سپس حركت از آن مقدمات معلوم به سوى آن مطلوب براى تبديل آن به معلوم.

لهذا در تعريف فكر گاهى گفته شده است :

«ترتيب امور معلوم لتحصيل امر مجهول‏».

گاهى گفته شده است :

«ملاحظة المعقول لتحصيل المجهول‏».

و گاهى گفته شده است :

من المبادى الى المراد» «الفكر حركة الى المبادى

ذهن آنگاه كه فكر مى‏كند و مى‏خواهد از تركيب و مزدوج كردن معلومات خويش مجهولى را تبديل به معلوم كند، بايد به آن معلومات شكل و نظم و صورت خاص بدهد.

يعنى معلومات قبلى ذهن تنها در صورتى مولد و منتج مى‏شوند كه شكل و صورت خاصى به آنها داده شود منطق قواعد و قوانين اين نظم و شكل را بيان مى‏كند.

يعنى منطق به ما توضيح مى‏دهد كه معلومات ذهنى قبلى تنها در صورتى زاينده خواهند بود كه بر اساس مقررات منطقى شكل و صورت گرفته باشد.

اساسا عمل فكر كردن، چيزى جز نظم دادن به معلومات و پايه قرار دادن آنها براى كشف يك امر جديد نيست، پس وقتى كه مى‏گوئيم منطق قانون صحيح فكر كردن است، و از طرف ديگر مى‏گوئيم فكر عبارت است از حركت و سير ذهن از مقدمات به نتايج، معنيش اين مى‏شود كه منطق كارش اين است كه «قوانين درست‏حركت كردن ذهن را نشان مى‏دهد» درست‏حركت كردن ذهن چيزى جز درست ترتيب دادن و درست‏شكل و صورت دادن به معلومات نيست.

پس كار منطق اين است كه حركت ذهن را در حين تفكر تحت كنترل خود قرار مى‏دهد.

خطاى ذهن

ذهن آنگاه كه تفكر مى‏كند و امورى را مقدمه براى امرى ديگر قرار مى‏دهد ممكن است صحيح عمل كند و ممكن است دچار خطا گردد. منشا خطا يكى از دو امر ذيل ممكن است بوده باشد :

١ - آن مقدماتى كه آنها را پايه قرار داده و معلوم فرض كرده خطا و اشتباه باشد. يعنى مقدماتى كه مصالح استدلال ما را تشكيل مى‏دهد فاسد باشد.

٢ - نظم و شكل و صورتى كه به مقدمات داده شده غلط باشد يعنى هر چند مصالح استدلال ما صحيح و درست است ولى شكل استدلال ما غلط است.

يك استدلال در عالم ذهن مانند يك ساختمان است. يك ساختمان آنگاه كامل است كه هم مصالحش بى عيب باشد و هم شكل ساختمان روى اصول صحيح ساختمانى باشد، هر كدام از اينها اگر نباشد آن ساختمان قابل اعتماد نيست. مثلا اگر گفتيم «سقراط انسان است و هر انسانى ستمگر است پس سقراط ستمگر است‏» اين استدلال ما از نظر شكل و صورت صحيح است اما از نظر ماده و مصالح فاسد است زيرا آنجا كه مى‏گویيم هر انسانى ستمگر است درست نيست، اما اگر بگوئيم «سقراط انسان است، سقراط عالم است، پس انسان عالم است.» ماده و مصالح استدلال ما صحيح است و شكل و نظام آن منطقى نيست لهذا نتيجه غلط است، اين كه چرا شكل و نظام منطقى نيست، بعدا در باب قياس روشن خواهد شد.

خطا سنجى منطق ارسطوئى منحصرا مربوط است به شكل و صورت استدلال، اما سنجش خطاى ماده استدلال از عهده منطق ارسطوئى خارج است، لهذا منطق ارسطوئى را منطق صورت مى‏نامند اما آيا منطقى در جهان به وجود آمده كه خطا سنج ماده و مصالح استدلال باشد يا نه مطالبى است كه بعدا در باب قياس در اين باره بحث‏خواهيم كرد.

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه ارزش منطق ارسطوئى اين است كه خطا سنج عمل فكر كردن است، يعنى خطا سنج صورت و شكل استدلالهاى انسانى است. اما اينكه منطق چه قوانينى براى درست استدلال كردن عرضه مى‏دارد مطلبى است كه از مطالعه تفصيلى منطق روشن مى‏شود.

درس سوم : موضوع منطق

موضوع منطق چيست؟ اولا ببينيم معنى موضوع چيست؟

ثانيا ببينيم آيا لازم است هر علمى موضوع داشته باشد؟ ثالثا ببينيم موضوع علم منطق چيست؟

موضوع علم عبارت است از آن چيزى كه آن علم در اطراف آن بحث مى‏كند و هر يك از مسائل آن علم را در نظر بگيريم خواهيم ديد بيانى است از يكى از احوال و خواص و آثار آن. عبارتى كه منطقيين و فلاسفه در تعريف موضوع علم بكار برده‏اند اين است : موضوع كل علم هو ما يبحث فيه عن عوارضه الذاتية يعنى موضوع هر علم آن چيزى است كه آن علم درباره عوارض ذاتى آن بحث مى‏كند.

اين دانشمندان به جاى اينكه بگويند موضوع هر علمى عبارت است از آن چيزى كه آن علم از احوال و خواص و آثار او بحث مى‏كند به جاى احوال و آثار كلمه قلمبه «عوارض ذاتيه‏» را به كار برده‏اند،چرا؟ بى جهت؟ نه،بى جهت نيست آنها ديده‏اند كه‏احوال و آثارى كه به يك چيز نسبت داده مى‏شود بر دو قسم است گاهى واقعا مربوط به خود او است و گاهى مربوط به خود او نيست بلكه مربوط به چيزى است كه با او يگانگى دارد.

مثلا مى‏خواهيم در احوال انسان بحث كنيم خواه نا خواه از آن جهت كه انسان حيوان هم هست و با حيوان يگانگى دارد، خواص حيوان هم در او جمع است، از اين رو كلمه عرض ذاتى را بكار برده‏اند و آن كلمه را با تعريفى مخصوص مشخص كرده‏اند كه اين اشتباه از بين برود و به اصطلاح عوارض غريبه خارج شود.

اما اينكه تعريف عرض ذاتى چيست؟ از حدود اين درسها خارج است.

اكنون ببينيم آيا لازم است كه هر علمى موضوع معينى داشته باشد يا نه؟

چيزى كه قطعى و مسلم است اين است كه مسائل علوم از لحاظ ارتباط با يكديگر همه يك جور نيستند. هر عده‏اى از مسائل مثل اين است كه يك خانواده مخصوص مى‏باشند، و باز يك عده ديگر، خانواده ديگر، همچنانكه مجموعه ى خانواده‏ها احيانا در حكم يك فاميلند و مجموعى ديگر از خانواده‏ها در حكم فاميل ديگر.

مثلا يك سلسله مسائلى كه مسائل حساب ناميده مى‏شوند رابطه‏شان با يكديگر آن قدر نزديك است كه در حكم افراد يك خانواده‏اند و يك عده مسائل ديگر كه هندسه ناميده مى‏شوند افراد يك خانواده ديگر بشمار مى‏روند. خانواده حساب و خاانواده هندسه با يكديگر قرابت دارند و جزء يك فاميل بشمار مى‏روند كه آنها را رياضيات مى‏ناميم.

پس قدر مسلم اين است كه ميان مسائل علمى پيوندهائى وجود دارد اكنون مى‏خواهيم ببينيم ريشه اين پيوندها در كجا است؟ چگونه است كه مسائل حساب با هم اين اندازه قرابت دارند كه يك خانواده بشمار مى‏روند و روى همه آنها يك نام گذاشته شده و علم جداگانه و مستقلى قلمداد شده‏اند؟

در اينجا دو نظريه است :

١ - علت اين امر اين است كه مسائل هر علمى بالاخره در اطراف يك حقيقت معينى بحث مى‏كند. مثلا علت هم خانواده بودن مسائل حساب اين است كه همه آنها در اطراف عدد و خواص و آثار اعداد است و علت هم خانوادگى و قرابت مسائل هندسى اين است كه همه آنها در اطراف مقدار مى‏باشند. پس آن چيزى كه مسائل علوم را به يكديگر پيوند مى‏دهد همان چيزى است كه مسائل آن علم در اطراف آن بحث مى‏كند يعنى موضوع آن علم. و اگر چنين چيزى در كار نبود قرابت‏ها و پيوندها در ميان مسائل علوم نبود يك مسئله حساب با يك مسئله ديگر از حساب همان رابطه را داشت كه با يك مسئله پزشكى يا فيزيكى دارد. از اين رو هر علمى نيازمند به موضوع است و تمايز علوم از يكديگر نيز ناشى از تمايز موضوعات آن علوم است.

٢ - نظريه دوم اين است كه پيوند مسائل علوم با يكديگر ناشى از آثار و فوائدى است كه بر آنها مرتب مى‏شود. فرضا يك عده مسائل در اطراف يك موضوع معين نباشد، هر مسئله‏اى مربوط به موضوع جداگانه‏اى باشد، اگر آن مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرض كه به دانستن آنها تعلق مى‏گيرد وحدث و اشتراك داشته باشند كافى است كه قرابت و هم خانوادگى ميان آنها بر قرار گردد و ضمنا آنها را از مسائل ديگرى كه علم ديگر بشمار مى‏رود متمايز كند.

ولى اين نظريه صحيح نيست اين كه يك عده مسائل از لحاظ اثر و فايده و غرضى كه به دانستن آنها تعلق مى‏گيرد وحدت و سنخيت پيدا مى‏كنند ناشى از شباهت ذاتى آن مسائل به يكديگر است، و شباهت ذاتى آن مسائل به يكديگر ناشى از اين است كه همه آن مسائل از حالات و عوارض موضوع واحدى مى‏باشند.

اكنون ببينيم موضوع علم منطق چيست و علم منطق در اطراف چه موضوعى بحث مى‏كند؟

موضوع علم منطق عبارت است از «معرف و حجت‏»، يعنى مسائل منطق يا درباره معرف‏ها يعنى تعريفات بحث مى‏كند يا درباره حجت‏يعنى درباره استدلال‏ها. عجالتا كافى است بدانيم كه در همه علوم مجموعا دو كار صورت مى‏گيرد يكى اينكه يك سلسله امور تعريف مى‏شوند و ديگر اينكه براى اثبات يك سلسله احكام استدلال مى‏شود و دليل آورده مى‏شود در همه علوم اين دو كار صورت مى‏گيرد.

علم منطق مى‏خواهد به ما راه صحيح تعريف كردن و صحيح استدلال كردن را بياموزاند. در درسهاى آينده معرف و حجت را كه موضوع علم منطق مى‏باشند بهتر خواهيم شناخت.

درس چهارم : تصور و تصديق

منطقيين اسلامى بحث‏خود را در منطق از تعريف «علم‏» و «ادراك‏» آغاز مى‏كنند و سپس آن را به دو قسم تصور و تصديق تقسيم مى‏نمايند و منطق را مجموعا دو بخش مى‏كنند : بخش تصورات و بخش تصديقات هر يك از تصور و تصديق از نظر منطقيين منقسم مى‏شود به دو قسم :

١- ضرورى يا بديهى ٢- نظرى يا اكتسابى

تفكر و استدلال - كه منطق ارسطوئى مدعى است كه قوانين صحت آن را بيان مى‏كند - به اين است كه ذهن از تصورات ضرورى و بديهى به تصورات نظرى و اكتسابى دست مى‏يابد و احيانا آن تصورات اكتسابى را سرمايه تحصيل و دست‏يابى به يك سلسله تصورات نظرى و اكتسابى ديگر قرار مى‏دهد. و هم چنين تصديقات ضرورى و بديهى را وسيله كشف يك عده تصديقات نظرى و اكتسابى قرار مى‏دهد و آنها را نيز به نوبه خود وسيله تحصيل و دست‏يابى يك سلسله تصديقات ديگر مى‏سازد.

از اين رو لازم است، ما قبل از هر بحث ديگر، علم و ادراك و سپس تصور و تصديق و ضرورى و بديهى را تعريف كنيم.

علم و ادراك

انسان در خود حالتى مى‏يابد كه نام آن حالت را علم يا ادراك يا دانائى يا آگاهى و امثال اينها مى‏گذارد، نقطه مقابل علم و ادراك، جهل و نا آگاهى است.

ما وقتى كه شخصى را كه تا كنون نديده بويدم مى‏بينيم، يا شهرى را كه تا كنون نرفته بوديم، مشاهده مى‏كنيم، احساس مى‏كنيم كه اكنون در خود و همراه خود چيزى داريم كه قبلا نداشتيم و آن عبارت است از تصويرى از آن شخص و تصوير يا تصويراتى از آن شهر.

حالت اول ما را كه اين تصويرات را نداشتيم و منفى بود، جهل مى‏نامند، و حالت دوم ما كه اثباتى است و تصويراتى از آنها داريم و اين تصويرات ما را با آن اشياء كه واقعيات خارجى مى‏باشند مربوط مى‏كنند، علم يا ادراك ناميده مى‏شود.

پس معلوم مى‏شود ذهن ما حالتى شبيه نقش پذيرى و صورت پذيرى اجسام را دارد، با اين تفاوت كه نقش‏هاى اجسام، آن اجسام را با اشياء خارجى مربوط نمى‏كند يعنى آنها را نسبت به آن اشياء آگاه نمى‏سازد، اما صورتها و نقشهاى ذهن، ما را با اشياء خارجى مربوط مى‏كند و نسبت به آنها آگاه مى‏سازد. چرا؟ چه تفاوتى در كار است؟

جواب اين چرا و اين تفاوت را فلسفه مى‏دهد نه منطق.

پس علم صورتى از معلوم است در ذهن، لهذا در تعريف علم و ادراك - گفته شده :

العلم هو الصورة الحاصلة من الشى عند العقل. يعنى ادراك عبارت است از صورتى كه از يك شى‏ء در ذهن پديد مى‏آيد.

انقسام علم به تصور و تصديق از اين جهت است كه علم ما به اشياء گاهى به اين شكل است كه ذهن ما حكم مى‏كند به وجود يا عدم نسبتى ميان اشياء يعنى علم ما به شكل قضاوت ميان دو چيز است و حالت قضائى دارد، و گاهى به اين شكل نيست. اول مثل علم ما به اينكه هوا گرم است‏يا هوا گرم نيست، راستى خوب است، دروغ خوب نيست. تصديق عبارت است از قضاوت ذهن ميان دو شى‏ء، اين حالت قضائى ذهن را تصديق مى‏نامند.

اما ذهن هميشه در ارتباط علمى خود با اشياء، حالت قضائى به خود نمى‏گيرد گاهى آنها را از نظر مى‏گذراند بدون آنكه حكمى در باره آنها بكند، در صورتى هم كه حالت قضائى به خود مى‏گيرد و ميان دو شى‏ء حكم مى‏كند، حكم و قضاوت يك چيز است كه تصديق ناميده مى‏شود و صورتهائى كه از محكوم عليه و محكوم به - يعنى دو چيزى كه ذهن ميان آنها حكم مى‏كند كرده است - چيز ديگر است. صورتهائى كه ذهن ميان آنها حكم مى‏كند تصور است.

پس وقتى كه در ذهن خود حكم مى‏كنيم به اينكه هوا گرم است آن حكم تصديق است، و اما صورت ذهنى هو او صورت ذهنى گرمى تصور است.

تقسيم علم به تصور و تصديق اولين بار بوسيله حكيم عاليقدر اسلامى ابو نصر محمد بن طرخان فارابى ابداع و عنوان شد و مورد قبول حكما و منطقيين بعد قرار گرفت، منطقيين اسلامى در دوره‏هاى متاخر اين تقسيم را پايه قرار داده، ابواب منطق را به دو قسم منقسم كردند قسم تصورات و قسم تصديقات.

در صورتى كه قبلا ابواب منطق به اين ترتيب از هم جدا نشده بودند.

ضرورى و نظرى

همچنانكه گفتيم از جمله اصطلاحاتى كه در منطق و فلسفه زياد به چشم مى‏خورد اصطلاح ضرورى (بديهى) و نظرى است. لازم است در اين باره نيز توضيحى بدهيم.

هر يك از تصور و تصديق بر دو قسم مى‏باشند يا بديهى هستند و يا نظرى.

بديهى عبارت است از ادراكى كه نياز به نظر يعنى فكر نداشته باشد و اما نظرى عبارت است از ادراكى كه نياز به نظر و فكر داشته باشد.

به عبارت ديگر : بديهى آن است كه خود به خود معلوم است و نظرى آن است كه خود به خود معلوم نيست، بلكه بايد وسيله شيئى با اشياء ديگر معلوم شود.

به تعبير ديگر بديهى آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر نيست و اما نظرى آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر است.

مى‏گويند مثلا تصور حرارت و برودت احتياجى به فكر ندارد پس بديهى مى‏باشند اما تصور ملك و جن نيازمند به فكر است پس اين تصورات نظرى مى‏باشند.

اما حقيقت اين است كه فرقى ميان تصور حرارت و برودت و تصور جن و ملك از اين لحاظ نيست‏حرارت و برودت همان اندازه احتياج به فكر و تعريف دارند كه جن و ملك دارند. تفاوتى كه ميان حرارت و برودت و ميان جن و ملك هست در ناحيه تصديق بوجود آنها است، تصديق به وجود حرارت و برودت نيازى به فكر ندارد اما تصديق به وجود جن و ملك نيازمند به فكر است.

تصورات بديهى عبارت است از تصورات روشن و واضحى كه هيچ گونه ابهام در آنها وجود نداشته باشد بر خلاف تصورات نظر كه احيتاج به تشريح و توضيح دارند(١)

اما تصديقات : ذهن در قضاوت و حكم ميان دو چيز گاهى نيازمند به دليل است و گاهى بى نياز از دليل است، يعنى گاهى تصور دو طرف نسبت بكافى است كه ذهن جزم و يقين بوجود يا عدم نسبت كند و گاهى كافى نيست، بايد دليلى در كار باشد تا ذهن ميان دو طرف سبت‏حكم كند.

مثلا : اينكه «پنج از چهار بزرگتر است‏» نيازى به فكر و استدلال ندارد و اما اينكه ٢٢٥ ١٥×١٥ نيامند به فكر و استدلال است، همچنين اينكه جمع ميان نقيضين ممتنع است از تصديقات بديهى است، و اما اينكه ابعاد جهان آيا متناهى يا نامتناهى است، نظرى است.

____________________________

پي نوشت ها :

١- ما در پاورقى‏هاى جلد دوم اصول فلسفه اين مطلب را بحث كرده‏ايم كه چگونه است كه بعضى تصورات خالى از ابهام و پيچيدگى مى‏باشند و بعضى ديگر داراى نوعى ابهام هستند، در آنجا ثابت كرده‏ايم كه علت اين امر، بساطت و تركيب است. عناصر ذهنى بسيط، روشن و بديهى هستند، عناصر ذهنى مركب نظر و نيازمند به تعريف مى‏باشند، تصورات بديهى مثل تصور وجود و عدم وجوب و امكان و امتناع، اما تصورات نظرى مانند تصور انسان و حيوان و حرارت و برودت و مانند تصور مثلث و مربع و غيره.

درس پنجم : كلى و جزئى

يكى ديگر از بحثهاى مقدماتى منطق بحث كلى و جزئى است. اين بحث اولا و بالذات مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعنى تصديقات - چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مى‏گردند.

تصوراتى كه از اشياء داريم و بالغات و الفاظ خود آنها را بيان مى‏كنيم دو گونه است : تصورات جزئى و تصورات كلى.

تصورات جزئى يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطباق نيست، در مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل «چندتا» «كداميك‏» معنى ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مى‏كند نه بيشتر، نامهائى كه روى اينگونه افراد گذاشته مى‏شود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مى‏شود همچنين ما تصورى از شهر تهران و تصورى از كشور ايران و تصورى از كوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم همه اين تصورات جزئى مى‏باشند.

ذهن ما، علاوه بر اين تصورات، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاى ديگر براى نشان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و تصورات نامهاى مزبور را به كار مى‏بريم كه اسم عام خوانده مى‏شوند، اين سلسله معانى و مفاهيم و تصورات را كلى مى‏ناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراوانى مى‏باشند حتى قابليت انطباق بر افراد غير متناهى دارند.

معمولا در كارهاى عادى خود سر و كار ما با جزئيات است، مى‏گوئيم حسن آمد، حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفع‏ترين كوههاى ايران است. اما آنجا كه وارد مسائل علمى مى‏شويم سر و كارمان با كليات است. مى‏گوئيم مثلث چنين است، دايره چنان است. انسان داراى فلان غريزه است، كوه چه نقشى دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد.

ادراك كلى، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان - بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است هم با جزئى سر و كار دارد هم با كلى، ولى بيشتر سر و كارش با كليات است.

نسب اربعه

از جمله مسائلى كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلى را نظر به اينكه شامل افراد بسيارى است، اگر آن را با يك كلى ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم يكى از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت :

تباين

تساوى

عمومى و خصوص مطلق

عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلى بر هيچ يك از افراد آن كلى ديگر صدق نمى‏كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را «متباينين‏» مى‏خوانند.

و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مى‏كند، يعنى قلمرو هر دو كلى يكى است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلى نسبت «تساوى‏» است و آن دو كلى را «متساويين‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مى‏كند و تمام قلمرو آن را در بر مى‏گيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمى‏گيرد بلكه بعضى از آن را در بر مى‏گيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص مطلق‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مى‏كند و در بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادى صدق مى‏كند كه ديگرى صدق نمى‏كند يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى «عموم و خصوص من وجه‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص من وجه‏» مى‏خوانند.

اول : مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه انسان شامل افراد درخت مى‏شود و نه درخت‏شامل افراد انسان مى‏شود. نه انسان چيزى از قلمرو درخت را در بر مى‏گيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.

دوم : مثل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است.

سوم : مانند انسان و حيوان كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست، مانند اسب كه حيوان است ولى انسان نيست. بلكه بعضى حيوانها انسان‏اند مثل افراد انسان كه هم انسانند و هم حيوان.

چهارم : مانند انسان و سفيد كه بعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انسان‏اند (انسانهاى سفيد پوست) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) بعضى سفيدها انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست).

در حقيقت دو كلى متباين مانند دو دايره‏اى هستند كه از يكديگر جدا هستند و از داخل يكديگر نمى‏گذارند، دو كلى متساوى مانند دو دايره‏اى هستند كه بر روى يكديگر قرار گرفته‏اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلى عام و خاص مطلق مانند دو دايره‏اى هستند كه يكى كوچكتر از ديگرى است و دايره كوچكترى در داخل دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايره‏اى هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده‏اند.

در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.

نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچ يك از افراد ديگرى نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.

كليات خمس

از جمله مباحث مقدماتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مى‏كنند، مبحث كليات خمس است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به تفصيل در اين مورد بحث مى‏كنند ولى نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و «تعريفات‏» متوقف به آشنائى با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براى باب «حدود» مى‏آوردند و به آن نام «مدخل‏» يا «مقدمه‏» مى‏دهند.

مى‏گويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطه‏اش را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست :

١ - نوع.

٢ - جنس.

٣ - فصل.

٤ - عرض عام.

٥ - عرض خاص.

زيرا يا آن كلى عين ذات و ماهيت افراد خود است‏يا اعم است از ذات و يا مساوى است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با ذات، آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلى كه جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است جنس است، و آن كلى كه جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى است فصل است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض عام است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است.

اول : مانند انسان، كه معنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است. يعنى چيزى در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.

دوم : مانند حيوان كه بيان كننده جزئى از ذات افراد خود است، زيرا افراد حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعنى ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مى‏دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «كم‏» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيز خارج از ذات آنها.

سوم : مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدى‏» كه جزء ديگر اهيت‏خط است.

چهارم مانند راه رونده (ماشى) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعنى راه رفتن جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولى در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مى‏كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است.

پنجم : مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت‏يعنى نوع انسان(١)

__________________________________

پي نوشت ها :

١ - گفتيم كلى اگر جزء ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با آن، يعنى كلى اگر جزء ذات باشد حتما از نسبت‏هاى اربعه كه قبلا توضيح داده شد يكى از دو نسبت را مى‏تواند داشته باشد : اعم مطلق و تساوى. اينجا جاى اين پرسش هست كه آن دو نسبت ديگر چطور؟

آيا ممكن است كه كلى جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه از ذات باشد؟

پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ فلسفى جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مى‏كنيم.

اين هم لازم به يادآورى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس آن ممكن نيست. يعنى ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز با فلسفه است.

درس ششم : حدود و تعريفات

مبحث كلى كه ذكر شد مقدمه‏اى است براى حدود و تعريفات، يعنى آنچه وظيفه منطق است اين است كه بيان كند طرز تعريف كردن يك معنى چگونه است و يا بيان كند كه طرز صحيح اقامه برهان براى اثبات يك مطلب به چه صورت است؟ و چنانكه مى‏دانيم قسم اول مربوط مى‏شود به تصورات يعنى به معلوم كردن يك مجهول تصورى از روى معلومات تصورى، و قسم دوم مربوط مى‏شود به تصديقات يعنى معلوم كردن يك مجهول تصديقى از روى معلومات تصديقى.

بطور كلى تعريف اشياء پاسخگوئى به «چيستى‏» آنها است. يعنى وقتى كه اين سؤال براى ما مطرح مى‏شود كه فلان شى‏ء چيست؟ در مقام تعريف آن بر مى‏آئيم. بديهى است كه هر سؤالى در مورد يك مجهول است. ما هنگامى از چيستى يك شى‏ء سؤال مى‏كنيم كه ماهيت و حقيقت آن شى‏ء و لا اقل مرز مفهوم آن شى‏ء كه كجا است و شامل چه حركاتى مى‏شود و شامل چه حركاتى نمى‏شود بر ما مجهول باشد.

اينكه حقيقت و ماهيت‏يك شى‏ء بر ما مجهول باشد به معنى اين است كه ما تصور صحيحى از آن نداريم. پس اگر بپرسيم خط چيست؟ سطح چيست؟ ماده چيست؟ قوه چيست؟ حيات چيست؟ حركت چيست؟ همه اينها به معنى اين است كه ما يك تصور كامل و جامعى از حقيقت اين امور نداريم و مى‏خواهيم تصور صحيحى از آن داشته باشيم و حد كامل يك مفهوم از نظر مرز بر ما مجهول است، يعنى به طورى است كه در مورد بعضى افراد ترديد مى‏كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست‏يا نيست، مى‏خواهيم آن طور روشن شود كه به اصطلاح جامع افراد و مانع اغيار باشد. و چنانكه مى‏دانيم در همه علوم قبل از هر چيزى نياز به يك سلسله تعريفات براى موضوعايت كه در آن علم طرح مى‏گردد پيدا مى‏شود و البته تعريفات در هر علمى غير از مسائل آن علم است‏يعنى خارج از علم است، و اضطرارا آورده مى‏شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤالها

اينجا مناسب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سؤالاتى كه بشر در مورد مجهولات خود مى‏كند يك جور نيست، انواع متعدد است، و هر سؤالى فقط در مورد خودش درست است، و به همين جهت الفاظى كه در لغات جهان براى سؤال وضع شده است متعدد است، يعنى در هر زبانى چندين لغت ‏سؤالى وجود دارد، تنوع و تعدد لغتهاى سؤالى علامت تنوع سؤالهاى است، و تنوع سئوالها علامت تنوع مجهولات انسان است، و پاسخى كه به هر سئوال داده مى‏شود غير از پاسخى است كه به سئوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سئوالها :

١ - سئوال از چيستى «چيست‏» ؟ ما هو؟

٢ - سئوال از هستى «آيا هست‏» ؟ هل؟

٣ - سئوال از چگونگى «چگونه‏» ؟ كيف؟

٤ - سئوال از چندى «چقدر است؟» «چند تا است؟» كم؟

٥ - سئوال از كجائى «كجا است‏» ؟ اين؟

٦ - سئوال از كى «چه زمانى‏» ؟ متى؟

سئوال از كسيتى «چه شخصيتى‏» ؟ من هو؟

٨ - سئوال از كدامى «كداميك » ؟ اى؟

٩ - سئوال از چرائى «علت چيست‏» ؟ يا فائده چيست؟ و يا به چه دليل؟

پس معلوم مى‏شود وقتى كه درباره يك شى‏ء مجهولى سؤال داريم. مجهول ما به چند گونه مى‏تواند باشد و قهرا پرسش ما چند گونه مى‏تواند باشد; گاهى مى‏پرسيم كه مثلا الف چيست؟ گاهى مى‏پرسيم كه آيا الف هست؟ و گاهى مى‏پرسيم چگونه است؟ و گاه چه مقدار است و يا چند عدد است؟ و گاه كجا است؟ و گاه : در چه زمانى؟ و گاه : كيست و چه شخصى است؟ و گاه : كدام فرد است و گاه : چرا و به چه علتى و يا براى چه فائده‏اى و يا به چه دليلى؟

منطق عهده‏دار پاسخ به هيچ يك از سئولات كه درباره اشياء خارجى مى‏شود نيست، آنكه عهده‏دار پاسخ به اين سئوالات است فلسفه و علوم است، در عين حال منطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه يا علوم مى‏دهند سر و كار دارد. يعنى خود به اين پرسشها پاسخ نمى‏گويد، اما طرز پاسخگوئى صحيح را ارائه مى‏دهد در حقيقت منطق نيز به يكى از چگونگى‏ها پاسخ مى‏دهد و آن چگونگى تفكر صحيح است اما اين چگونگى از نوع «چگونه بايد باشد» است نه از نوع «چگونه هست‏»(١)

نظر به اينكه به استثناى سئوال اول و سئوال هشتم همه سئولات ديگر را با كلمه «آيا» در فارسى و يا «هل‏» در عربى مى‏توان طرح كرد معمولا مى‏گويند همه سئوالات در سه سئوال عمده خلاصه مى‏شود.

چيست؟ ما؟

آيا؟ هل؟

چرا؟ لم؟

حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى‏گويد :

مطلب «ما» مطلب «هل‏» مطلب «لم‏» اس المطالب ثلاثة علم

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شى‏ء بر عهده منطق نيست، (بلكه از وظائف فلسفه است) اما منطق مى‏خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهى مى‏آموزد.

حد و رسم

در مقام تعريف يك شى‏ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پى ببريم يعنى اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول آن تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كاملترين تعريفات ست‏يافته‏ايم و چنين تعريفى را «حد تام‏» مى‏گويند. اما اگر به بعضى از اجزاء ماهيت‏شى‏ء مورد نظر دست‏يابيم نه به همه آنها، چنين تعريفى را «حد ناقص‏» مى‏خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت‏شى‏ء دست نيابيم، بلكه صرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مرز يك مفهوم را مشخص سازيم كه شامل چه چيزهائى هست و شامل چه چيزهائى نيست، در اين صورت اگر دسترسى ما به احكام و عوارض در حدى باشد كه آن شى‏ء را كاملا متمايز سازد و از غير خودش آن را مشخص كند چنين تعريفى را «رسم تام‏» مى‏نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را «رسم ناقص‏» مى‏خوانند.

مثلا در تعريف انسان اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى (يعنى داراى ابعاد) نمو كننده، حيوان. ناطق‏» حد تمام آن را بيان كرده‏ايم، اما اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى، نمود كننده حيوان‏» «حد ناقص‏» است. اگر در تعريفش بگوئيم : «موجودى است راهرونده مستقيم القامه. پهن ناخن‏». «رسم تام‏» است و اگر بگوئيم «موجودى است راهرونده‏» «رسم ناقص‏» است.

در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام‏» است، ولى متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه بدست آوردن «حد تام‏» اشياء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياء است، كار آسانى نيست. آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مى‏گوئيم خالى از نوعى مسامحه نيست.(٢) و چون فلسفه كه تعريف بدست دادن وظيفه آن است از انجام آن اظهار عجز مى‏كند، طبعا قوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مى‏دهد لهذا ما بحث‏خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مى‏دهيم.

____________________________________

پي نوشت ها :

١- اگر بپرسيد كه پاسخ به اين سئوالات بر عهده چه علمى است؟ جواب اين است كه در فلسفه الهى ثابت‏شده است كه پاسخگوئى به سئوال اول و دوم يعنى چيستى و هستى بر عهده فلسفه الهى است.

پاسخگوئى به سئوال نهم يعنى چرائى كه سئوال از علت است اگر از علل اوليه يعنى علتهاى اصلى كه خود آن علتها علت ندارند سئوال شود پاسخ آن با فلسفه الهى است، اما اگر از علل نزديك و جزئى سئوال شود پاسخ آن بر عهده علوم است. اما پاسخ به ساير سئوالات كه بسيار فراوان است‏يعنى سئوال از چگونگى‏ها و چندى‏ها و كجائى‏ها و كى‏ها همه بر عهده علوم است و به عدد موضوعاتى كه درباره چگونگى آن موضوعات تحقيق مى‏شود علوم تنوع پيدا مى‏كند.

٢- رجوع شود به تعليقات صدر المتالهين بر شرح حكمة الاشراق قسمت منطق.

درس هفتم : بخش تصديقات - قضايا

از اينجا بحث «تصديقات‏» آغاز مى‏شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قضایا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم. پس در سه مرحله بايد كار كنيم :

تعريف. تقسيم. احكام

براى اينكه قضيه را تعريف كنيم مقدمه‏اى بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است.

گرچه منطق سر و كارش با معانى و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كارى با الفاظ ندارد (بر خلاف نحو و صرف كه سر و كارشان مستقيما با الفاظ است) و هر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمى كه مى‏كند مربوط به معانى و ادراكات است، در عين حال گاهى منطق ناچار است به پاره‏اى تعريف و تقسيمها درباره الفاظ بپردازد.

و البته تعريف و تقسيمهائى هم كه منطق در الفاظ بكار مى‏برد به اعتبار معانى آن الفاظ است، يعنى آن الفاظ به اعتبار معانى خودشان بگونه‏اى تعريف مى‏شوند و تقسيمهائى بر آنها وارد مى‏شود.

در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسى را مى‏آموختند :

ليك بحث لفظ او را عارضى است‏در اصطلاح منطقيين هر هفظى كه براى يك معنى وضع منطقى در بند بحث لفظ نيست شده باشد و مفيد معنى باشد «قول‏» خوانده مى‏شود.

عليهذا اتمام الفاظى كه ما در محاورات خود بكار مى‏بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفيم مى‏كنيم «اقوال‏» مى‏باشد و اگر لفظى فاقد معنى باشد آن را مهمل مى‏گويند و قول خوانده نمى‏شود. مثلا لفظ «اسب‏» در فارسى، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است، اما لفظ «ساب‏» قول نيست زيرا مفيد معنى نمى‏باشد.

قول بر دو قسم است‏يا مفرد است‏يا مركب. اگر داراى دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معنى دلالت كند آن را مركب خوانده و اگر نه، مفرد.

عليهذا لفظ «آب‏» مفرد است اما لفظ «آب هنداونه‏» مركب است. يا مثلا «اندام‏» مفرد است اما لفظ «درشت اندام‏» مركب است.

مركب بر دو قسم است‏يا تام است‏يا ناقص. مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يعنى بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطورى كه اگر به ديگرى گفته شود، او مطلبى را درك كند و به اصطلاح صحت ‏سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقى نماند. مثل آنكه مى‏گوئيم : زيد رفت عمرو آمد يا مى‏گوئيم برو، بيا، آيا با من مى‏آئى؟ همه اينها جمله‏هاى تامند و مركب تام ناميده مى‏شوند. اما مركب ناقص بر خلاف اين است، كلامى نيمه تمام است، مخاطب از آن معنى و مقصودى درك نمى‏كند. مثلا اگر كسى به كسى بگويد : «آب هنداونه‏» و ديگر چيزى نگويد، طرف از اين دو كلمه چيزى نمى‏فهمند و انتظارش باقى است، خواهد پرسيد : آب هنداونه چى چى؟

گاهى ممكن است به اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت‏ سر يكديگر واقع شوند و در عين حال يك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر كسى بگويد : «من امروز ساعت ٨ صبح، در حالى كه شلوار پوشيده بودم، و كت نپوشيده بودم، و به پشت بام خانه خودمان رفته بودم، و به ساعت‏خود نگاه مى‏كردم، و آقاى الف كه رفيق من است نيز همراه من بود ...» با همه اين طول و تفصيلات يك جمله ناقص است. زيرا مبتدائى ذكر كرده بدون خبر. ولى اگر بگويد «هوا سرد است‏» با اينكه سه كلمه بيشتر نيست، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است.

مركب تام نيز بنوبه خود بر دو قسم است‏يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبرى آن است كه از واقعيتى حكايت مى‏كند. يعنى از امرى كه واقع شده است‏يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست‏خواهد بود خبر مى‏دهد.

مثل آنكه مى‏گوئيم : من سال گذشته به مكه رفتم. من سال آينده در فوق ليسانس شركت مى‏كنم. من اكنون مريضم. آهن در اثر حرارت انبساط مى‏يابد.

اما مركز انشائى عبارت است از جمله‏اى كه از چيزى خبر نمى‏دهد بلكه خود به خود آورنده يك معنى است. مثل اينكه مى‏گوئيم : برو، بيان، حرف نزن، آيا با من مى‏آئى؟. ما با اين جمله‏ها فرمان يعنى امر و نهى و سؤال انشاء مى‏كنيم و بوجود مى‏آوريم بدون اين كه از چيزى خبر داده باشيم.

مركب تام خبرى چون از چيزى حكايت مى‏كند و خبر مى‏دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مى‏دهد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتى مى‏گوئيم من سال گذشته به مكه رفتم، ممكن است واقعا چنين باشد و من سال گذشته به مكه رفته باشم، در اين صورت اين جمله خبريه صادق است، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله كاذب است.

اما مركب انشائى چون از چيزى حكايت نمى‏كند و خبر نمى‏دهد بلكه خود به وجود آورنده يك معنى است، چيزى در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد، از اين رو در مركب انشائى صادق بودن يا كاذب بودن بى معنى است.

قضيه در اصطلاح منطقيين همان «قول مركب تام خبرى‏» است. لهذا در تعريف قضيه مى‏گويند : «قول يحتمل الصدق و الكذب‏» قولى است كه احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، سر اين كه مى‏گوئيم احتمال صدق و كذب در آن راه دارد يعنى اولا قولى است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تام است نه غير تام، ثالثا مركب تام خبرى است نه انشائى، زيرا در قول مفرد، و همچنين قول مركب غير تام، و همچنين قول مركب تام انشائى احتمال صدق و كذب راه ندارد.

گفتيم كه منطق اولا و بالذات سر و كارش با معانى است و ثانيا و بالتبع سر و كارش با الفاظ است.

اگر چه آنچه تا كنون گفتيم درباره قول و لفظ بود، اما منظور اصلى، معانى است. هر قضيه لفظيه برابر است با يك قضيه ذهنيه و معقوله، يعنى همانطورى كه ما به لفظ «زيد ايستاده است‏» قضيه اطلاق مى‏كنيم، به معنى اين جمله نيز كه در ذهن ما وجود دارد، قضيه مى‏گوئيم. الفاظ اين جمله را قضيه لفظيه و معانى آنها را قضيه معقوله مى‏خوانند.

تا اينجا بحث ما همه مربوط بود به تعريف قضيه اكنون مى‏پردازيم به تقسيم قضايا.

درس هشتم : تقسيمات قضايا

براى قضايا انواعى تقسيم وجود دارد كه عبارتند از : تقسيم به حسب نسبت‏حكميه (رابطه).

تقسيم به حسب موضوع.

تقسيم به حسب محمول.

تقسيم به حسب سور.

تقسيم به حسب جهت.

حمليه و شرطيه

قضيه به حسب رابطه و نسبت‏حكميه بر دو قسم است : حمليه - شرطيه.

قضيه حمليه قضيه‏اى است كه مركب شده باشد از : موضوع، محمول، نسبت‏حكميه.

ما آنگاه كه قضيه‏اى را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم گاهى به اين نحو است كه يك چيز را موضوع قرار مى‏دهيم يعنى آن را در عالم ذهن خود «مى‏نهيم‏» و چيز ديگر را محمول قرار مى‏دهيم يعنى آن را بر موضوع حمل مى‏كنيم و به عبارت ديگر آن را بر موضوع بار مى‏كنيم. و به تعبير ديگر : در قضيه حمليه حكم مى‏كنيم به ثبوت چيزى براى چيزى. در اثر نهادن يك موضوع و بار كردن چيزى بر آن، نسبت ميان آنها بر قرار مى‏شود و به اين صورت قضيه درست مى‏شود.

مثلا مى‏گوئيم : زيد ايستاده است. و يا مى‏گوئيم : عمرو نشسته است، كلمه «زيد» موضوع را بيان مى‏كند و كلمه «ايستاده‏» محمول را و كلمه «است‏» نسبت‏حكميه را، در حقيقت ما زيد را در عالم ذهن خود نهاده‏ايم و ايستادن را بر او بار كرده‏ايم و ميان زيد و ايستاده رابطه و نسبت بر قرار كرده‏ايم و با اين ترتيب قضيه بوجود آورده‏ايم.

موضوع و محمول در قضيه حمليه دو طرف نسبت مى‏باشند، اين دو طرف همواره بايد مفرد باشند و يا مركب غير تمام، اگر بگوئيم آب هنداونه مفيد است، موضوع قضيه يك مركب ناقص است ولى هرگز ممكن نيست كه يك طرف يا هر دو طرف قضيه حمليه مركب تام باشد.

نوع رابطه در قضاياى حمليه رابطه اتحادى است كه با كلمه «است‏» در زبان فارسى بيان مى‏شود. مثلا اگر مى‏گوئيم زيد ايستاده است در واقع حكم كرده‏ايم كه زيد و ايستاده و در خارج يك چيز را تشكيل مى‏دهند و با يكديگر متحد شده‏اند.

ولى گاهى كه قضيه را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم، به نحو بالا نيست، يعنى در آن چيزى بر چيزى بار نشده است، و به عبارت ديگر در آن حكم به ثبوت چيزى براى چيزى نشده است بلكه حكم شده است به مشروط بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر، به عبارت ديگر حكم شد است به «معلق‏» بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر. مثل اينكه مى‏گوئيم : «اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است‏» و يا مى‏گوئيم : «يا زيد ايستاده است، يا عمرو نشسته است‏» كه در حقيقت، معنى اين است اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است و اگر عمرو نشسته است زيد ايستاده است. اينگونه قضايا را «قضيه شرطيه‏» مى‏نامند.

قضيه شرطيه نيز مانند قضيه حمليه دو طرف دارد و يك نسبت، ولى بر خلاف حمليه، هر يك از دو طرف شرطيه يك مركب تام خبرى است، يعنى يك قضيه است، و ميان دو قضيه رابطه و نسبت بر قرار شده است. يعنى از دو قضيه و يك نسبت‏يك قضيه بزرگتر به وجود آمده است.

قضيه شرطيه به نوبه خود بر دو قسم است، يا متصله است و يا منفصله، زيرا رابطه‏اى كه در قضيه شرطيه دو طرف را به يكديگر پيوند مى‏دهد، يا از نوع پيوستگى و تلازم است و يا از نوع گسستگى و تعاند.

تلازم يا پيوستگى يعنى يك طرف مستلزم ديگر است، هر جا كه اين طرف هست آن طرف هم هست. مثل اينكه مى‏گوئيم : هر وقت ابرها رعد مى‏زنند پس صداى رعد شنيده مى‏شود، يا مى‏گوييم : زيد ايستاده است عمرو نشسته است، يعنى جهيدن برق ملازم است با پيدايش صدا، و نشست عمرو ملازم است با ايستادن زيد، رابطه تعاند بر عكس است، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم ميان دو طرف نوعى عدم وفاق وجود دارد، اگر اين طرف باشد آن طرف نخواهد بود و اگر آن طرف باشد اين طرف نخواهد بود، مثل آنكه مى‏گوئيم : عدد يا جفت است‏يا طاق، يعنى امكان ندارد يك عدد خاص هم جفت باشد و هم طاق. و مثل آنكه مى‏گوئيم يا زيد ايستاده است و يا عمرو نشسته است. يعنى عملا ممكن نيست كه هم زيد ايستاده باشد و هم عمرو نشسته.

در قضاياى شرطيه متصله كه رابطه ميان دو طرف تلازم است واضح است كه يك نوع تعليق و اشتراط در كار است. مثل اين كه مى‏گوئيم : اگر برق در ابر بجهد آواز رعد شنيده مى‏شود، يعنى شنيدن آواز رعد مشروط و معلق است به جهيدن برق، پس شرطيه ناميدن قضايا متصله روشن است. ولى در قضاياى منفصله كه رابطه از نوع تعاند است مثل : عدد يا جفت است و يا طاق، تعليق و اشتراط در ظاهر لفظ نيست ولى در حقيقت مثل اين است كه هر كدام مشروط و معلقند به عدم ديگرى، يعنى اگر جفت است طاق نيست و اگر طاق است جفت نيست، و اگر جفت نيست طاق است و اگر طاق نيست جفت است.

پس معلوم شد كه قضيه در تقسيم اولى منقسم است به : حمليه و شرطيه، و قضيه شرطيه منقسم است به متصله و منفصله.

و هم معلوم شد كه قضيه حمليه كوچكترين واحد قضيه است. زيرا قضاياى حمليه از تركيب مفردها يا مركبهاى ناقص بوجود مى‏آيد اما قضاياى شرطيه از تركيب چند قضيه حمليه و يا از تركيب چند شرطيه كوچكتر بوجود مى‏آيند كه آن شرطيه‏هاى كوچكترى در نهايت امر از حمليه‏هائى تركيب شده‏اند.

در قضاياى شرطيه دو طرف را مقدم و تالى مى‏خوانند يعنى جزء اول «مقدم‏» و جزء دوم «تالى‏» خوانده مى‏شود. بر خلاف حمليه كه جزء اول را موضوع و جزء دوم را محمول مى‏خوانند.

قضيه شرطيه متصله همواره در زبان فارسى با الفاظى از قبيل «اگر» «چنانچه‏» «هر زمان‏» و امثال اينها و در عربى با الفاظى از قبيل «ان‏» «اذا» «بينما» «كلما» توام است و قضيه شرطيه منفصله در زبان فارسى با لفظ «يا» و در زبان عربى با الفاظى از قبيل «او» «اما» و امثال اينها توام است.

موجبه و سالبه

تقسيم قضيه به حمليه و شرطيه، چنانكه ديديم تقسيمى بود به حسب رابطه و سبت‏حكميه اگر رابطه اتحادى باشد قضيه حمليه است و اگر رابطه از نوع تلازم يا تعاند باشد شرطيه است.

تقسيم قضيه به حسب رابطه به گونه ديگر هم هست و آن اين كه در هر قضيه يا اين است كه رابطه (اعم از اتحادى يا تلازمى يا تعاندى) اثبات مى‏شود و يا رابطه نفى مى‏شود. اولى را قضيه موجبه و دومى را قضيه سالبه مى‏خوانند. مثلا اگر بگوئيم «زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه موجبه است و اگر بگوييم «چنين نيست كه زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه سالبه است. اگر بگوئيم : اگر «بارندگى زياد باشد محصول فراوان است‏» قضيه شرطيه متصله موجبه است و اگر بگوئيم : اگر باران به كوهستان نبارد به سالى دجله گردد خشك رودى شرطيه متصله سالبه است.

اگر بگوئيم «عدد يا جفت است‏يا طاق‏» قضيه شرطيه منفصله موجبه است و اگر بگوئيم «نه چنين است كه عدد يا جفت است‏يا عددى ديگر» قضيه شرطيه منفصله است.

درس پنجم : كلى و جزئى

يكى ديگر از بحثهاى مقدماتى منطق بحث كلى و جزئى است. اين بحث اولا و بالذات مربوط به تصورات است و ثانيا و بالعرض مربوط به تصديقات است. يعنى تصديقات - چنانكه بعدا خواهد آمد - بتبع تصورات متصف به كليت و جزئيت مى‏گردند.

تصوراتى كه از اشياء داريم و بالغات و الفاظ خود آنها را بيان مى‏كنيم دو گونه است : تصورات جزئى و تصورات كلى.

تصورات جزئى يك سلسله صورتها است كه جز بر شخص واحد قابل انطباق نيست، در مورد مصداق اين تصورات كلماتى از قبيل «چندتا» «كداميك‏» معنى ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مانند حسن، احمد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مى‏كند نه بيشتر، نامهائى كه روى اينگونه افراد گذاشته مى‏شود مثل حسن، احمد، اسم خاص ناميده مى‏شود همچنين ما تصورى از شهر تهران و تصورى از كشور ايران و تصورى از كوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم همه اين تصورات جزئى مى‏باشند.

ذهن ما، علاوه بر اين تصورات، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاى ديگر براى نشان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از انسان و از آتش و از شهر و كوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و تصورات نامهاى مزبور را به كار مى‏بريم كه اسم عام خوانده مى‏شوند، اين سلسله معانى و مفاهيم و تصورات را كلى مى‏ناميم زيرا قابل انطباق بر افراد فراوانى مى‏باشند حتى قابليت انطباق بر افراد غير متناهى دارند.

معمولا در كارهاى عادى خود سر و كار ما با جزئيات است، مى‏گوئيم حسن آمد، حسن رفت، شهر تهران شلوغ است، كوه دماوند مرتفع‏ترين كوههاى ايران است. اما آنجا كه وارد مسائل علمى مى‏شويم سر و كارمان با كليات است. مى‏گوئيم مثلث چنين است، دايره چنان است. انسان داراى فلان غريزه است، كوه چه نقشى دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد.

ادراك كلى، علامت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است. راز موفقيت انسان - بر خلاف حيوانات - به درك قوانين جهان و استخدام آن قوانين و ايجاد صنايع و تشكيل فرهنگ و تمدن، همه در ادراك كليات نهفته است. منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است هم با جزئى سر و كار دارد هم با كلى، ولى بيشتر سر و كارش با كليات است.

نسب اربعه

از جمله مسائلى كه لازم است دانسته شود، انواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى با يكديگر ممكن است داشته باشند. هر كلى را نظر به اينكه شامل افراد بسيارى است، اگر آن را با يك كلى ديگر كه آن نيز شامل يك سلسله افراد است مقايسه كنيم يكى از چهار نسبت ذيل را با يكديگر خواهند داشت :

تباين

تساوى

عمومى و خصوص مطلق

عموم و خصوص من وجه

زيرا يا اين است كه هيچ يك از اين دو كلى بر هيچ يك از افراد آن كلى ديگر صدق نمى‏كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است، در اين صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را «متباينين‏» مى‏خوانند.

و يا هر يك از اين دو بر تمام افراد ديگر صدق مى‏كند، يعنى قلمرو هر دو كلى يكى است، در اين صورت نسبت ميان او دو كلى نسبت «تساوى‏» است و آن دو كلى را «متساويين‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مى‏كند و تمام قلمرو آن را در بر مى‏گيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمى‏گيرد بلكه بعضى از آن را در بر مى‏گيرد، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى، نسبت «عموم و خصوص مطلق‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص مطلق‏» مى‏خوانند.

و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مى‏كند و در بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام بر افرادى صدق مى‏كند كه ديگرى صدق نمى‏كند يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند، در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى «عموم و خصوص من وجه‏» است و آن دو كلى را «عام و خاص من وجه‏» مى‏خوانند.

اول : مثل انسان و درخت كه هيچ انسان درخت نيست و هيچ درخت انسان نيست، نه انسان شامل افراد درخت مى‏شود و نه درخت‏شامل افراد انسان مى‏شود. نه انسان چيزى از قلمرو درخت را در بر مى‏گيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.

دوم : مثل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است.

سوم : مانند انسان و حيوان كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست، مانند اسب كه حيوان است ولى انسان نيست. بلكه بعضى حيوانها انسان‏اند مثل افراد انسان كه هم انسانند و هم حيوان.

چهارم : مانند انسان و سفيد كه بعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انسان‏اند (انسانهاى سفيد پوست) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) بعضى سفيدها انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست).

در حقيقت دو كلى متباين مانند دو دايره‏اى هستند كه از يكديگر جدا هستند و از داخل يكديگر نمى‏گذارند، دو كلى متساوى مانند دو دايره‏اى هستند كه بر روى يكديگر قرار گرفته‏اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. و دو كلى عام و خاص مطلق مانند دو دايره‏اى هستند كه يكى كوچكتر از ديگرى است و دايره كوچكترى در داخل دايره بزرگتر قرار گرفته است. دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايره‏اى هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده‏اند.

در ميان كليات فقط همين چهار نوع نسبت ممكن است بر قرار باشد.

نسبت پنجم محال است، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچ يك از افراد ديگرى نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.

كليات خمس

از جمله مباحث مقدماتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مى‏كنند، مبحث كليات خمس است. بحث كليات خمس مربوط است به فلسفه نه منطق، فلاسفه در مباحث ماهيت به تفصيل در اين مورد بحث مى‏كنند ولى نظر به اينكه بحث درباره «حدود» و «تعريفات‏» متوقف به آشنائى با كليات خمس است منطقيين اين بحث را مقدمه براى باب «حدود» مى‏آوردند و به آن نام «مدخل‏» يا «مقدمه‏» مى‏دهند.

مى‏گويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطه‏اش را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست :

١ - نوع.

٢ - جنس.

٣ - فصل.

٤ - عرض عام.

٥ - عرض خاص.

زيرا يا آن كلى عين ذات و ماهيت افراد خود است‏يا اعم است از ذات و يا مساوى است با ذات، و همچنين اگر خارج از ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با ذات، آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد است نوع است، و آن كلى كه جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است جنس است، و آن كلى كه جزء ذات افراد است ولى جزء مساوى است فصل است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض عام است، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است.

اول : مانند انسان، كه معنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است. يعنى چيزى در ذات و ماهيت افراد نيست كه مفهوم انسان شامل آن نباشد، همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است.

دوم : مانند حيوان كه بيان كننده جزئى از ذات افراد خود است، زيرا افراد حيوان از قبيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوانند و چيز ديگر، يعنى ماهيت و ذات آنها را حيوان تشكيل مى‏دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها، و مانند «كم‏» كه جزء ذات افراد خود از قبيل خط و سطح و حجم است، همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيز خارج از ذات آنها.

سوم : مانند ناطق كه جزء ديگر ماهيت انسان است و «متصل يك بعدى‏» كه جزء ديگر اهيت‏خط است.

چهارم مانند راه رونده (ماشى) كه خارج از ماهيت افراد خود است، يعنى راه رفتن جزء ذات يا تمام ذات روندگان نيست ولى در عين حال بصورت يك حالت و يا عارض در آنها بوجود دارد، اما اين امر عارض، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مى‏كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است.

پنجم : مانند تعجب كننده كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد و اين امر عرض اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت‏يعنى نوع انسان(١)

__________________________________

پي نوشت ها :

١ - گفتيم كلى اگر جزء ذات باشد يا اعم از ذات است‏يا مساوى با آن، يعنى كلى اگر جزء ذات باشد حتما از نسبت‏هاى اربعه كه قبلا توضيح داده شد يكى از دو نسبت را مى‏تواند داشته باشد : اعم مطلق و تساوى. اينجا جاى اين پرسش هست كه آن دو نسبت ديگر چطور؟

آيا ممكن است كه كلى جزء ذات باشد و در عين حال متباين با ذات يا اعم من وجه از ذات باشد؟

پاسخ اين است كه خير - چرا؟ جواب اين چرا را فلسفه بايد بدهد و از لحاظ فلسفى جوابش روشن است و ما فعلا از ورود به آن صرف نظر مى‏كنيم.

اين هم لازم به يادآورى است كه نسبت عموم و خصوص مطلق ميان جزء ذات همواره به اين نحو است كه جزء ذات اعم از ذات است. و ذات اخص از جزء ذات است اما عكس آن ممكن نيست. يعنى ممكن نيست كه ذات اعم از جزء ذات باشد. توضيح اين مطلب نيز با فلسفه است.

درس ششم : حدود و تعريفات

مبحث كلى كه ذكر شد مقدمه‏اى است براى حدود و تعريفات، يعنى آنچه وظيفه منطق است اين است كه بيان كند طرز تعريف كردن يك معنى چگونه است و يا بيان كند كه طرز صحيح اقامه برهان براى اثبات يك مطلب به چه صورت است؟ و چنانكه مى‏دانيم قسم اول مربوط مى‏شود به تصورات يعنى به معلوم كردن يك مجهول تصورى از روى معلومات تصورى، و قسم دوم مربوط مى‏شود به تصديقات يعنى معلوم كردن يك مجهول تصديقى از روى معلومات تصديقى.

بطور كلى تعريف اشياء پاسخگوئى به «چيستى‏» آنها است. يعنى وقتى كه اين سؤال براى ما مطرح مى‏شود كه فلان شى‏ء چيست؟ در مقام تعريف آن بر مى‏آئيم. بديهى است كه هر سؤالى در مورد يك مجهول است. ما هنگامى از چيستى يك شى‏ء سؤال مى‏كنيم كه ماهيت و حقيقت آن شى‏ء و لا اقل مرز مفهوم آن شى‏ء كه كجا است و شامل چه حركاتى مى‏شود و شامل چه حركاتى نمى‏شود بر ما مجهول باشد.

اينكه حقيقت و ماهيت‏يك شى‏ء بر ما مجهول باشد به معنى اين است كه ما تصور صحيحى از آن نداريم. پس اگر بپرسيم خط چيست؟ سطح چيست؟ ماده چيست؟ قوه چيست؟ حيات چيست؟ حركت چيست؟ همه اينها به معنى اين است كه ما يك تصور كامل و جامعى از حقيقت اين امور نداريم و مى‏خواهيم تصور صحيحى از آن داشته باشيم و حد كامل يك مفهوم از نظر مرز بر ما مجهول است، يعنى به طورى است كه در مورد بعضى افراد ترديد مى‏كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست‏يا نيست، مى‏خواهيم آن طور روشن شود كه به اصطلاح جامع افراد و مانع اغيار باشد. و چنانكه مى‏دانيم در همه علوم قبل از هر چيزى نياز به يك سلسله تعريفات براى موضوعايت كه در آن علم طرح مى‏گردد پيدا مى‏شود و البته تعريفات در هر علمى غير از مسائل آن علم است‏يعنى خارج از علم است، و اضطرارا آورده مى‏شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤالها

اينجا مناسب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سؤالاتى كه بشر در مورد مجهولات خود مى‏كند يك جور نيست، انواع متعدد است، و هر سؤالى فقط در مورد خودش درست است، و به همين جهت الفاظى كه در لغات جهان براى سؤال وضع شده است متعدد است، يعنى در هر زبانى چندين لغت ‏سؤالى وجود دارد، تنوع و تعدد لغتهاى سؤالى علامت تنوع سؤالهاى است، و تنوع سئوالها علامت تنوع مجهولات انسان است، و پاسخى كه به هر سئوال داده مى‏شود غير از پاسخى است كه به سئوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سئوالها :

١ - سئوال از چيستى «چيست‏» ؟ ما هو؟

٢ - سئوال از هستى «آيا هست‏» ؟ هل؟

٣ - سئوال از چگونگى «چگونه‏» ؟ كيف؟

٤ - سئوال از چندى «چقدر است؟» «چند تا است؟» كم؟

٥ - سئوال از كجائى «كجا است‏» ؟ اين؟

٦ - سئوال از كى «چه زمانى‏» ؟ متى؟

سئوال از كسيتى «چه شخصيتى‏» ؟ من هو؟

٨ - سئوال از كدامى «كداميك » ؟ اى؟

٩ - سئوال از چرائى «علت چيست‏» ؟ يا فائده چيست؟ و يا به چه دليل؟

پس معلوم مى‏شود وقتى كه درباره يك شى‏ء مجهولى سؤال داريم. مجهول ما به چند گونه مى‏تواند باشد و قهرا پرسش ما چند گونه مى‏تواند باشد; گاهى مى‏پرسيم كه مثلا الف چيست؟ گاهى مى‏پرسيم كه آيا الف هست؟ و گاهى مى‏پرسيم چگونه است؟ و گاه چه مقدار است و يا چند عدد است؟ و گاه كجا است؟ و گاه : در چه زمانى؟ و گاه : كيست و چه شخصى است؟ و گاه : كدام فرد است و گاه : چرا و به چه علتى و يا براى چه فائده‏اى و يا به چه دليلى؟

منطق عهده‏دار پاسخ به هيچ يك از سئولات كه درباره اشياء خارجى مى‏شود نيست، آنكه عهده‏دار پاسخ به اين سئوالات است فلسفه و علوم است، در عين حال منطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه يا علوم مى‏دهند سر و كار دارد. يعنى خود به اين پرسشها پاسخ نمى‏گويد، اما طرز پاسخگوئى صحيح را ارائه مى‏دهد در حقيقت منطق نيز به يكى از چگونگى‏ها پاسخ مى‏دهد و آن چگونگى تفكر صحيح است اما اين چگونگى از نوع «چگونه بايد باشد» است نه از نوع «چگونه هست‏»(١)

نظر به اينكه به استثناى سئوال اول و سئوال هشتم همه سئولات ديگر را با كلمه «آيا» در فارسى و يا «هل‏» در عربى مى‏توان طرح كرد معمولا مى‏گويند همه سئوالات در سه سئوال عمده خلاصه مى‏شود.

چيست؟ ما؟

آيا؟ هل؟

چرا؟ لم؟

حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى‏گويد :

مطلب «ما» مطلب «هل‏» مطلب «لم‏» اس المطالب ثلاثة علم

از مجموع آنچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شى‏ء بر عهده منطق نيست، (بلكه از وظائف فلسفه است) اما منطق مى‏خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهى مى‏آموزد.

حد و رسم

در مقام تعريف يك شى‏ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پى ببريم يعنى اجزاء ماهيت آن را كه عبارت است از اجناس و فصول آن تشخيص بدهيم و بيان كنيم، به كاملترين تعريفات ست‏يافته‏ايم و چنين تعريفى را «حد تام‏» مى‏گويند. اما اگر به بعضى از اجزاء ماهيت‏شى‏ء مورد نظر دست‏يابيم نه به همه آنها، چنين تعريفى را «حد ناقص‏» مى‏خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت‏شى‏ء دست نيابيم، بلكه صرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مرز يك مفهوم را مشخص سازيم كه شامل چه چيزهائى هست و شامل چه چيزهائى نيست، در اين صورت اگر دسترسى ما به احكام و عوارض در حدى باشد كه آن شى‏ء را كاملا متمايز سازد و از غير خودش آن را مشخص كند چنين تعريفى را «رسم تام‏» مى‏نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را «رسم ناقص‏» مى‏خوانند.

مثلا در تعريف انسان اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى (يعنى داراى ابعاد) نمو كننده، حيوان. ناطق‏» حد تمام آن را بيان كرده‏ايم، اما اگر بگوئيم : «جوهرى است جسمانى، نمود كننده حيوان‏» «حد ناقص‏» است. اگر در تعريفش بگوئيم : «موجودى است راهرونده مستقيم القامه. پهن ناخن‏». «رسم تام‏» است و اگر بگوئيم «موجودى است راهرونده‏» «رسم ناقص‏» است.

در ميان تعريفات، تعريف كامل «حد تام‏» است، ولى متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كه بدست آوردن «حد تام‏» اشياء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديگر مستلزم نفوذ عقل در كنه اشياء است، كار آسانى نيست. آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مى‏گوئيم خالى از نوعى مسامحه نيست.(٢) و چون فلسفه كه تعريف بدست دادن وظيفه آن است از انجام آن اظهار عجز مى‏كند، طبعا قوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مى‏دهد لهذا ما بحث‏خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مى‏دهيم.

____________________________________

پي نوشت ها :

١- اگر بپرسيد كه پاسخ به اين سئوالات بر عهده چه علمى است؟ جواب اين است كه در فلسفه الهى ثابت‏شده است كه پاسخگوئى به سئوال اول و دوم يعنى چيستى و هستى بر عهده فلسفه الهى است.

پاسخگوئى به سئوال نهم يعنى چرائى كه سئوال از علت است اگر از علل اوليه يعنى علتهاى اصلى كه خود آن علتها علت ندارند سئوال شود پاسخ آن با فلسفه الهى است، اما اگر از علل نزديك و جزئى سئوال شود پاسخ آن بر عهده علوم است. اما پاسخ به ساير سئوالات كه بسيار فراوان است‏يعنى سئوال از چگونگى‏ها و چندى‏ها و كجائى‏ها و كى‏ها همه بر عهده علوم است و به عدد موضوعاتى كه درباره چگونگى آن موضوعات تحقيق مى‏شود علوم تنوع پيدا مى‏كند.

٢- رجوع شود به تعليقات صدر المتالهين بر شرح حكمة الاشراق قسمت منطق.

درس هفتم : بخش تصديقات - قضايا

از اينجا بحث «تصديقات‏» آغاز مى‏شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تقسيم قضایا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم. پس در سه مرحله بايد كار كنيم :

تعريف. تقسيم. احكام

براى اينكه قضيه را تعريف كنيم مقدمه‏اى بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است.

گرچه منطق سر و كارش با معانى و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كارى با الفاظ ندارد (بر خلاف نحو و صرف كه سر و كارشان مستقيما با الفاظ است) و هر گونه تعريف يا تقسيم يا بيان حكمى كه مى‏كند مربوط به معانى و ادراكات است، در عين حال گاهى منطق ناچار است به پاره‏اى تعريف و تقسيمها درباره الفاظ بپردازد.

و البته تعريف و تقسيمهائى هم كه منطق در الفاظ بكار مى‏برد به اعتبار معانى آن الفاظ است، يعنى آن الفاظ به اعتبار معانى خودشان بگونه‏اى تعريف مى‏شوند و تقسيمهائى بر آنها وارد مى‏شود.

در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسى را مى‏آموختند :

ليك بحث لفظ او را عارضى است‏در اصطلاح منطقيين هر هفظى كه براى يك معنى وضع منطقى در بند بحث لفظ نيست شده باشد و مفيد معنى باشد «قول‏» خوانده مى‏شود.

عليهذا اتمام الفاظى كه ما در محاورات خود بكار مى‏بريم و مقاصد خود را به يكديگر تفيم مى‏كنيم «اقوال‏» مى‏باشد و اگر لفظى فاقد معنى باشد آن را مهمل مى‏گويند و قول خوانده نمى‏شود. مثلا لفظ «اسب‏» در فارسى، قول است زيرا نام يك حيوان خاص است، اما لفظ «ساب‏» قول نيست زيرا مفيد معنى نمى‏باشد.

قول بر دو قسم است‏يا مفرد است‏يا مركب. اگر داراى دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معنى دلالت كند آن را مركب خوانده و اگر نه، مفرد.

عليهذا لفظ «آب‏» مفرد است اما لفظ «آب هنداونه‏» مركب است. يا مثلا «اندام‏» مفرد است اما لفظ «درشت اندام‏» مركب است.

مركب بر دو قسم است‏يا تام است‏يا ناقص. مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يعنى بيان كننده يك مقصود كامل باشد بطورى كه اگر به ديگرى گفته شود، او مطلبى را درك كند و به اصطلاح صحت ‏سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقى نماند. مثل آنكه مى‏گوئيم : زيد رفت عمرو آمد يا مى‏گوئيم برو، بيا، آيا با من مى‏آئى؟ همه اينها جمله‏هاى تامند و مركب تام ناميده مى‏شوند. اما مركب ناقص بر خلاف اين است، كلامى نيمه تمام است، مخاطب از آن معنى و مقصودى درك نمى‏كند. مثلا اگر كسى به كسى بگويد : «آب هنداونه‏» و ديگر چيزى نگويد، طرف از اين دو كلمه چيزى نمى‏فهمند و انتظارش باقى است، خواهد پرسيد : آب هنداونه چى چى؟

گاهى ممكن است به اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت‏ سر يكديگر واقع شوند و در عين حال يك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر كسى بگويد : «من امروز ساعت ٨ صبح، در حالى كه شلوار پوشيده بودم، و كت نپوشيده بودم، و به پشت بام خانه خودمان رفته بودم، و به ساعت‏خود نگاه مى‏كردم، و آقاى الف كه رفيق من است نيز همراه من بود ...» با همه اين طول و تفصيلات يك جمله ناقص است. زيرا مبتدائى ذكر كرده بدون خبر. ولى اگر بگويد «هوا سرد است‏» با اينكه سه كلمه بيشتر نيست، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است.

مركب تام نيز بنوبه خود بر دو قسم است‏يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبرى آن است كه از واقعيتى حكايت مى‏كند. يعنى از امرى كه واقع شده است‏يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست‏خواهد بود خبر مى‏دهد.

مثل آنكه مى‏گوئيم : من سال گذشته به مكه رفتم. من سال آينده در فوق ليسانس شركت مى‏كنم. من اكنون مريضم. آهن در اثر حرارت انبساط مى‏يابد.

اما مركز انشائى عبارت است از جمله‏اى كه از چيزى خبر نمى‏دهد بلكه خود به خود آورنده يك معنى است. مثل اينكه مى‏گوئيم : برو، بيان، حرف نزن، آيا با من مى‏آئى؟. ما با اين جمله‏ها فرمان يعنى امر و نهى و سؤال انشاء مى‏كنيم و بوجود مى‏آوريم بدون اين كه از چيزى خبر داده باشيم.

مركب تام خبرى چون از چيزى حكايت مى‏كند و خبر مى‏دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مى‏دهد مطابقت داشته باشد و ممكن است مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتى مى‏گوئيم من سال گذشته به مكه رفتم، ممكن است واقعا چنين باشد و من سال گذشته به مكه رفته باشم، در اين صورت اين جمله خبريه صادق است، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله كاذب است.

اما مركب انشائى چون از چيزى حكايت نمى‏كند و خبر نمى‏دهد بلكه خود به وجود آورنده يك معنى است، چيزى در خارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد، از اين رو در مركب انشائى صادق بودن يا كاذب بودن بى معنى است.

قضيه در اصطلاح منطقيين همان «قول مركب تام خبرى‏» است. لهذا در تعريف قضيه مى‏گويند : «قول يحتمل الصدق و الكذب‏» قولى است كه احتمال صدق و كذب در آن راه دارد، سر اين كه مى‏گوئيم احتمال صدق و كذب در آن راه دارد يعنى اولا قولى است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تام است نه غير تام، ثالثا مركب تام خبرى است نه انشائى، زيرا در قول مفرد، و همچنين قول مركب غير تام، و همچنين قول مركب تام انشائى احتمال صدق و كذب راه ندارد.

گفتيم كه منطق اولا و بالذات سر و كارش با معانى است و ثانيا و بالتبع سر و كارش با الفاظ است.

اگر چه آنچه تا كنون گفتيم درباره قول و لفظ بود، اما منظور اصلى، معانى است. هر قضيه لفظيه برابر است با يك قضيه ذهنيه و معقوله، يعنى همانطورى كه ما به لفظ «زيد ايستاده است‏» قضيه اطلاق مى‏كنيم، به معنى اين جمله نيز كه در ذهن ما وجود دارد، قضيه مى‏گوئيم. الفاظ اين جمله را قضيه لفظيه و معانى آنها را قضيه معقوله مى‏خوانند.

تا اينجا بحث ما همه مربوط بود به تعريف قضيه اكنون مى‏پردازيم به تقسيم قضايا.

درس هشتم : تقسيمات قضايا

براى قضايا انواعى تقسيم وجود دارد كه عبارتند از : تقسيم به حسب نسبت‏حكميه (رابطه).

تقسيم به حسب موضوع.

تقسيم به حسب محمول.

تقسيم به حسب سور.

تقسيم به حسب جهت.

حمليه و شرطيه

قضيه به حسب رابطه و نسبت‏حكميه بر دو قسم است : حمليه - شرطيه.

قضيه حمليه قضيه‏اى است كه مركب شده باشد از : موضوع، محمول، نسبت‏حكميه.

ما آنگاه كه قضيه‏اى را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم گاهى به اين نحو است كه يك چيز را موضوع قرار مى‏دهيم يعنى آن را در عالم ذهن خود «مى‏نهيم‏» و چيز ديگر را محمول قرار مى‏دهيم يعنى آن را بر موضوع حمل مى‏كنيم و به عبارت ديگر آن را بر موضوع بار مى‏كنيم. و به تعبير ديگر : در قضيه حمليه حكم مى‏كنيم به ثبوت چيزى براى چيزى. در اثر نهادن يك موضوع و بار كردن چيزى بر آن، نسبت ميان آنها بر قرار مى‏شود و به اين صورت قضيه درست مى‏شود.

مثلا مى‏گوئيم : زيد ايستاده است. و يا مى‏گوئيم : عمرو نشسته است، كلمه «زيد» موضوع را بيان مى‏كند و كلمه «ايستاده‏» محمول را و كلمه «است‏» نسبت‏حكميه را، در حقيقت ما زيد را در عالم ذهن خود نهاده‏ايم و ايستادن را بر او بار كرده‏ايم و ميان زيد و ايستاده رابطه و نسبت بر قرار كرده‏ايم و با اين ترتيب قضيه بوجود آورده‏ايم.

موضوع و محمول در قضيه حمليه دو طرف نسبت مى‏باشند، اين دو طرف همواره بايد مفرد باشند و يا مركب غير تمام، اگر بگوئيم آب هنداونه مفيد است، موضوع قضيه يك مركب ناقص است ولى هرگز ممكن نيست كه يك طرف يا هر دو طرف قضيه حمليه مركب تام باشد.

نوع رابطه در قضاياى حمليه رابطه اتحادى است كه با كلمه «است‏» در زبان فارسى بيان مى‏شود. مثلا اگر مى‏گوئيم زيد ايستاده است در واقع حكم كرده‏ايم كه زيد و ايستاده و در خارج يك چيز را تشكيل مى‏دهند و با يكديگر متحد شده‏اند.

ولى گاهى كه قضيه را در ذهن خود تصور مى‏كنيم و سپس آن را مورد تصديق قرار مى‏دهيم، به نحو بالا نيست، يعنى در آن چيزى بر چيزى بار نشده است، و به عبارت ديگر در آن حكم به ثبوت چيزى براى چيزى نشده است بلكه حكم شده است به مشروط بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر، به عبارت ديگر حكم شد است به «معلق‏» بودن مفاد يك قضيه به مفاد قضيه ديگر. مثل اينكه مى‏گوئيم : «اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است‏» و يا مى‏گوئيم : «يا زيد ايستاده است، يا عمرو نشسته است‏» كه در حقيقت، معنى اين است اگر زيد ايستاده است عمرو نشسته است و اگر عمرو نشسته است زيد ايستاده است. اينگونه قضايا را «قضيه شرطيه‏» مى‏نامند.

قضيه شرطيه نيز مانند قضيه حمليه دو طرف دارد و يك نسبت، ولى بر خلاف حمليه، هر يك از دو طرف شرطيه يك مركب تام خبرى است، يعنى يك قضيه است، و ميان دو قضيه رابطه و نسبت بر قرار شده است. يعنى از دو قضيه و يك نسبت‏يك قضيه بزرگتر به وجود آمده است.

قضيه شرطيه به نوبه خود بر دو قسم است، يا متصله است و يا منفصله، زيرا رابطه‏اى كه در قضيه شرطيه دو طرف را به يكديگر پيوند مى‏دهد، يا از نوع پيوستگى و تلازم است و يا از نوع گسستگى و تعاند.

تلازم يا پيوستگى يعنى يك طرف مستلزم ديگر است، هر جا كه اين طرف هست آن طرف هم هست. مثل اينكه مى‏گوئيم : هر وقت ابرها رعد مى‏زنند پس صداى رعد شنيده مى‏شود، يا مى‏گوييم : زيد ايستاده است عمرو نشسته است، يعنى جهيدن برق ملازم است با پيدايش صدا، و نشست عمرو ملازم است با ايستادن زيد، رابطه تعاند بر عكس است، يعنى مى‏خواهيم بگوئيم ميان دو طرف نوعى عدم وفاق وجود دارد، اگر اين طرف باشد آن طرف نخواهد بود و اگر آن طرف باشد اين طرف نخواهد بود، مثل آنكه مى‏گوئيم : عدد يا جفت است‏يا طاق، يعنى امكان ندارد يك عدد خاص هم جفت باشد و هم طاق. و مثل آنكه مى‏گوئيم يا زيد ايستاده است و يا عمرو نشسته است. يعنى عملا ممكن نيست كه هم زيد ايستاده باشد و هم عمرو نشسته.

در قضاياى شرطيه متصله كه رابطه ميان دو طرف تلازم است واضح است كه يك نوع تعليق و اشتراط در كار است. مثل اين كه مى‏گوئيم : اگر برق در ابر بجهد آواز رعد شنيده مى‏شود، يعنى شنيدن آواز رعد مشروط و معلق است به جهيدن برق، پس شرطيه ناميدن قضايا متصله روشن است. ولى در قضاياى منفصله كه رابطه از نوع تعاند است مثل : عدد يا جفت است و يا طاق، تعليق و اشتراط در ظاهر لفظ نيست ولى در حقيقت مثل اين است كه هر كدام مشروط و معلقند به عدم ديگرى، يعنى اگر جفت است طاق نيست و اگر طاق است جفت نيست، و اگر جفت نيست طاق است و اگر طاق نيست جفت است.

پس معلوم شد كه قضيه در تقسيم اولى منقسم است به : حمليه و شرطيه، و قضيه شرطيه منقسم است به متصله و منفصله.

و هم معلوم شد كه قضيه حمليه كوچكترين واحد قضيه است. زيرا قضاياى حمليه از تركيب مفردها يا مركبهاى ناقص بوجود مى‏آيد اما قضاياى شرطيه از تركيب چند قضيه حمليه و يا از تركيب چند شرطيه كوچكتر بوجود مى‏آيند كه آن شرطيه‏هاى كوچكترى در نهايت امر از حمليه‏هائى تركيب شده‏اند.

در قضاياى شرطيه دو طرف را مقدم و تالى مى‏خوانند يعنى جزء اول «مقدم‏» و جزء دوم «تالى‏» خوانده مى‏شود. بر خلاف حمليه كه جزء اول را موضوع و جزء دوم را محمول مى‏خوانند.

قضيه شرطيه متصله همواره در زبان فارسى با الفاظى از قبيل «اگر» «چنانچه‏» «هر زمان‏» و امثال اينها و در عربى با الفاظى از قبيل «ان‏» «اذا» «بينما» «كلما» توام است و قضيه شرطيه منفصله در زبان فارسى با لفظ «يا» و در زبان عربى با الفاظى از قبيل «او» «اما» و امثال اينها توام است.

موجبه و سالبه

تقسيم قضيه به حمليه و شرطيه، چنانكه ديديم تقسيمى بود به حسب رابطه و سبت‏حكميه اگر رابطه اتحادى باشد قضيه حمليه است و اگر رابطه از نوع تلازم يا تعاند باشد شرطيه است.

تقسيم قضيه به حسب رابطه به گونه ديگر هم هست و آن اين كه در هر قضيه يا اين است كه رابطه (اعم از اتحادى يا تلازمى يا تعاندى) اثبات مى‏شود و يا رابطه نفى مى‏شود. اولى را قضيه موجبه و دومى را قضيه سالبه مى‏خوانند. مثلا اگر بگوئيم «زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه موجبه است و اگر بگوييم «چنين نيست كه زيد ايستاده است‏» قضيه حمليه سالبه است. اگر بگوئيم : اگر «بارندگى زياد باشد محصول فراوان است‏» قضيه شرطيه متصله موجبه است و اگر بگوئيم : اگر باران به كوهستان نبارد به سالى دجله گردد خشك رودى شرطيه متصله سالبه است.

اگر بگوئيم «عدد يا جفت است‏يا طاق‏» قضيه شرطيه منفصله موجبه است و اگر بگوئيم «نه چنين است كه عدد يا جفت است‏يا عددى ديگر» قضيه شرطيه منفصله است.


4

5

6

7

8

9