آشنائى با علوم اسلامى جلد ۱

آشنائى با علوم اسلامى 0%

آشنائى با علوم اسلامى نویسنده:
گروه: کتابها

آشنائى با علوم اسلامى

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه: مشاهدات: 8558
دانلود: 2330


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 50 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8558 / دانلود: 2330
اندازه اندازه اندازه
آشنائى با علوم اسلامى

آشنائى با علوم اسلامى جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

قضيه محصوره و غير محصوره

قضاياى حمليه به حسب موضوع نيز تقسيم مى‏پذيرند. زيرا موضوع قضيه حمليه يا جزئى حقيقى است‏يعنى يك فرد و يك شخص است و يا يك معنى كلى است.

اگر موضوع قضيه يك شخص باشد آن قضيه را «قضيه شخصيه‏» مى‏خوانند مانند «زيد ايستاده است‏» «من به مكه رفتم‏». «قضاياى شخصيه‏» در محاورات زياد به كار مى‏روند ولى در علوم به كار نمى‏روند، يعنى مسائل علوم از نوع قضاياى كليه است.

و اگر موضوع قضيه يك معنى كلى باشد، اين نيز به نوبه خود بر دو قسم است : يا اين است كه آن كلى خودش از آن جهت كه يك كلى است و در ذهن است موضوع قرار داده شده است و يا اين است كه آيينه قرار داده شده براى افراد.

بعبارت ديگر : كلى در ذهن دو گونه است گاهى «مافيه ينظر» است‏يعنى خودش منظور ذهن است و گاهى «ما به ينظر» يعنى خودش منظور ذهن نيست، افرادش منظور ذهن مى‏باشند و مفهوم كلى وسيله‏اى براى بيان حكم افراد كلى. از لحاظ اول مانند آينه‏اى است كه خود آينه را مى‏بينيم و تماشا مى‏كنيم و از لحاظ دوم مانند آينه‏اى است كه در آن صورتها را مى‏نگريم.

مثلا گاهى مى‏گوئيم : انسان نوع است، حيوان جنس است. بديهى است كه مقصود اين است كه طبيعت انسان از آن نظر كه در ذهن است و كلى است نوع است و طبيعى حيوان از آن نظر كه در ذهن است و كلى است جنس است و بديهى است كه مقصود اين نيست كه افراد انسان و افراد حيوان نوع يا جنسند.

اما گاهى مى‏گوئيم : انسان تعجب مى‏كند، انسان مى‏خندد. در اينجا مقصود افراد انسانند يعنى افراد انسان تعجب مى‏كنند و بديهى است كه در اينجا مقصود اين نيست كه طبيعت كلى انسان كه در ذهن است تعجب كننده است.

قضاياى قسم اول، يعنى قضايايى كه موضوع آن قضايا طبيعت كلى است و طبيعت كلى از آن جهت كه يك كلى است و در ذهن است موضوع قرار داده شده باشد، قضاياى طبيعيه ناميده مى‏شود. مثل انسان كلى است، انسان نوع است، انسان اخص از حيوان است، انسان اعم از زيد است و امثال اينها.

قضاياى طبيعيه، صرفا در فلسفه الهى كه درباره ماهيات تحقيق مى‏شود مورد استعمال دارد، ولى در علوم ديگر هيچ گاه بكار نمى‏آيند.

آنجا كه طبيعت كلى وسيله‏اى براى ارائه افراد باشد به نوبه خود بر دو قسم است مثل اينكه بگوئيم : انسان عجول است، همه انسانها با فطرت توحيد زاده مى‏شوند، بعضى انسانها سفيد پوستند، و امثال اينها، يا بيان كميت افراد شده كه همه افراد يا بعضى، يا نشده است، اگر نشده باشد قضيه ما «قضيه مهمله‏» ناميده مى‏شود. قضاياى مهمله نه در علوم و نه در فلسفه اعتبار مستقل ندارند، آن‏ها را بايد در رديف قضاياى جزئيه محصوره حساب كرد مثل آن كه بگوئيم : انسان عجول است ولى روشن نكنيم كه همه انسانها يا بعضى انسانها عجولند.

اما اگر بيان كميت افراد شده باشد كه همه افراد يا بعضى افراد است «محصوره‏» ناميده مى‏شود، اگر بيان شده باشد كه همه افراد چنينند محصوره كليه ناميده مى‏شود و اگر بيان شده باشد كه بعضى افراد چنينند محصوره جزئيه ناميده مى‏شود.

پس محصوره بر دو قسم است كليه و جزئيه، و از آن نظر كه هر قضيه‏اى ممكن است موجبه باشد و ممكن است‏سالبه باشد پس قضاياى محصوره مجموعا چهار نوع است :

موجبه كليه. مثل كل انسان حيوان، يعنى هر انسانى حيوان است.

سالبه كليه. مثل لا شى‏ء من الانسان بحجر، يعنى هيچ انسانى سنگ نيست.

موجبه جزئيه. مثل بعض الحيوان انسان يعنى حيوانها انسانند.

سالبه جزئيه. مثل بعض الحيوان ليس بانسان - يعنى حيوانها انسان نيستند.

اين چهار نوع قضيه بنام «محصورات اربعه‏» معروفند و آنچه در علوم به كار مى‏رود همين محصورات چهار گانه است. نه شخصيه و نه طبيعيه و نه مهمله از اين رو منطق بيشتر به محصورات چهار گانه مى‏پردازد.

در قضاياى محصوره، آن چيزى كه دلالت مى‏كند بر اين كه همه افراد يا بعضى افراد، مورد نظر است «سور» قضيه ناميده مى‏شود. مثلا آنجا كه مى‏گوئيم : هر انسانى حيوان است، كلمه «هر» سور قضيه است، و آنجا كه مى‏گوئيم برخى حيوانها انسانند، كلمه «برخى‏» سوره قضيه است. و اين كه مى‏گوئيم «هيچ گياهى در شوره‏زار نمى‏رويد» كلمه «هيچ‏» سور است و اين كه مى‏گوئيم «بعضى درختان در گرمسير رشد نمى‏كنند» كلمه «بعضى نه‏» سور است. در عربى كلمات «كل‏» «لا شى‏ء» «بعض‏» «ليس بعض‏» سوره به شمار مى‏روند.

قضايا يك سلسله تقسيمات ديگر نيز دارند مانند تقسيم قضيه به : محصله و معدوله و يا تقسيم قضيه به خارجيه و ذهنيه و حقيقيه، توضيح آنها را از كتب منطق بايد جستجو كرد. ما كه اكنون كلياتى از منطق را مورد بحث قرار مى‏دهيم نمى‏توانيم وارد بحث آنها شويم. همچنانكه تقسيم ديگرى نيز قضيه دارد به : مطلقه و موجهه و قضاياى موجهه نيز به نوبه خود تقسيم مى‏شوند به ضروريه و دائمه و ممكنه و غيره كه بحث در آنها از عهده درس ما خارج است. همين قدر توضيح مى‏دهيم كه رابطه و نسبت ميان دو چيز در آنجا كه مثلا مى‏گوئيم هر الف ب است گاهى به نحوى است كه بايد باشد و محال است كه نباشد، در اينجا مى‏گوئيم هر الف ب است بالضروره، و گاهى به نحوى است كه ممكن است نباشد، در اينجا مى‏گوئيم هر الف ب است بالامكان. ضرورت به نوبه خود اقسامى دارد كه وارد بحث آن نمى‏شويم و به هر حال ضرورت و امكان را جهت قضايا مى‏نامند و قضيه‏اى كه در آن ذكر جهت‏شده باشد «قضيه موجهه‏» خوانده مى‏شود. و اگر ذكر جهت نشده باشد «قضيه مطلقه‏» ناميده مى‏شود.

قضيه شرطيه متصله نيز به نوبه خود تقسيم مى‏شود به حقيقيه و مانعة الجمع و مانعة الخلو. چنانكه در منطق با مثالهايش مسطور است. و ما براى اختصار از ذكر آنها خوددارى مى‏كنيم.

درس نهم : احكام قضايا

تا اينجا قضيه را تعريف و سپس تقسيم كرده‏ايم، معلوم شد كه قضيه يك تقسيم ندارد، بلكه به اعتبارات مختلف تقسيماتى دارد.

اما احكام قضايا : قضايا نيز مانند مفردات، احكامى دارند، ما در باب مفردات گفتيم كه كليات با يكديگر مناسبات خاص دارند كه بنام «نسب اربعه‏» معروف است. دو كلى را كه با هم مقايسه مى‏كنيم، يا متباينند و يا متساوى و يا عام و خاص مطلق و يا عام و خاص من وجه. دو قضيه را نيز هنگامى كه با يكديگر مقايسه كنيم مناسبات مختلفى ممكن است داشته باشند. ميان دو قضيه نيز يكى از چهار نسبت بر قرار است و آنها عبارتند از تناقض، تضاد، دخول تحت التضاد، تداخل(١)

اگر دو قضيه در موضوع و محمول و ساير جهات به استثناى كم و كيف با هم وحدت داشته باشند و از نظر كم و كيف هم در كم اختلاف داشته باشند و هم در كيف، يعنى هم در كليت و جزئيت اختلاف داشته باشند و هم در ايجاب و سلب، اين دو قضيه متناقضين مى‏باشند. مانند «هر انسانى تعجب كننده است‏» و «بعض انسانها تعجب كنند نيستند».

و اگر در كيفى اختلاف داشته باشند، يعنى يكى موجبه است و ديگر سالبه و در كم يعنى كليت و جزئيت وحدت داشته باشند. اين دو بر دو قسم است‏يا هر دو كلى هستند و يا هر دو جزئى.

اگر هر دو كلى هستند، اين دو قضيه «متضادتين‏» خوانده مى‏شوند مانند «هر انسانى تعجب كننده است‏» و «هيچ انسانى تعجب كننده نيست‏».

و اگر در دو جزئى مى‏باشند اين دو قضيه را داخلتين تحت التضاد، مى‏خوانند مانند «بعض انسانها تعجب كننده هستند» و «بعض انسانها تعجب كننده نيستند».

و اگر دو قضيه در كم اختلاف داشته باشند يعنى يكى كليه است و ديگرى جزئيه ولى در كيف وحدت داشته باشند يعنى هر دو موجبه يا هر دو سالبه باشند اينها را متداخلين مى‏خوانند مانند «هر انسانى تعجب كننده است‏» و «بعضى انسانها تعجب كننده‏اند» و مانند «هيچ انسانى منقار ندارد» و «بعضى انسانها منقار ندارند».

البته معلوم است كه شق پنجم، يعنى اينكه نه در كيف اختلاف داشته باشد و نه در كم فرض ندارد، زيرا فرض اين است كه درباره دو قضيه‏اى بحث مى‏كنيم كه از نظر موضوع و محمول و ساير جهات مثلا (زمان و مكان) وحدت دارند، چنين دو قضيه اگر از نظر كم و كيف هم وحدت داشته باشند يك قضيه‏اند، نه دو قضيه.

حكم قسم اول كه نسبت ميان دو قضيه تناقض است اين است كه اگر يكى از آنها صادق باشد ديگرى قطعا كاذب است و اگر يكى كاذب باشد ديگرى صادق است. يعنى محال است كه هر دو صادق باشند و يا هر دو كاذب باشند. صدق چنين دو قضيه‏اى (كه البته محال است) «اجتماع نقيضين‏» خوانده مى‏شود. همچنانكه كذب هر دو (كه آن نيز البته محال است) ارتفاع نيقضين ناميده مى‏شود. اين همان اصل معروفى است كه به نام «اصل تناقض‏» ناميده شده و امروز زياد مورد بحث است.

هگل در بعضى سخنان خود مدعى است كه منطق خويش را (منطق ديالكتيك) بر اساس انكار اصل «امتناع جمع نقيضين و امتناع ارتفاع نقيضين‏» بنا نهاده است و ما بعدا در درس‏هاى كليات فلسفه درباره اين مطلب بحث‏خواهيم كرد.

اما قسم دوم : حكمش اين است كه صدق هر يك مستلزم كذب ديگرى است، اما كذب هيچ كدام مستلزم صدق ديگرى نيست.

يعنى محال است كه هر دو صادق باشد ولى محال نيست كه هر دو كاذب باشند مثلا اگر بگوئيم : «هر الف ب است‏» و باز بگوئيم «هيچ الفى ب نيست‏» محال است كه هر دو قضيه صادق باشند يعنى هم هر الف، ب باشد و هم هيچ الفى ب نباشد. اما محال نيست كه هر دو كاذب باشد يعنى نه هر الف ب باشد و نه هيچ الف ب نباشد بلكه بعضى الف‏ها ب باشند و بعضى الف‏ها ب نباشند.

اما قسم سوم : حكمش اين است كه كذب هر يك مستلزم صدق ديگرى است اما صدق هيچ كدام مستلزم كذب ديگرى نيست، يعنى محال است كه هر دو كاذب باشند اما محال نيست كه هر دو صادق باشند. مثلا اگر بگوئيم : بعضى از الف‏ها ب هستند و بعضى از الف‏ها ب نيستند. مانعى ندارد كه هر دو صادق باشند. اما محال است كه هر دو كاذب باشند. زيرا اگر هر دو كاذب باشند. كذب جمله «بعضى الف‏ها ب هستند» اين است كه هيچ الفى ب نباشد كذب «بعضى الف‏ها ب هستند» اين است كه هيچ الفى ب باشد، و ما قبلا در قسم دوم گفتيم كه محال است دو قضيه متحد الموضوع و المحمول كه هر دو كلى باشند و يكى موجبه و ديگر سالبه باشد هر دو صادق باشند.

اما قسم چهارم : در اين قسم كه هر دو قضيه موجبه و يا هر دو سالبه است، ولى يكى كليه است و ديگرى جزئيه، توجه به يك نكته لازم است و وضع را روشن مى‏كند و آن اينكه در قضايا - بر عكس مفردات - همواره جزئيه اعم از كليه است. در مفردات همواره كلى اعم از جزئى است، مثلا انسان اعم از زيد است. ولى در قضايا، قضيه بعضى الف‏ها ب هستند اعم است از قضيه هر الف ب است زيرا اگر هر الف ب باشد قطعا بعضى الف‏ها ب هستند ولى اگر بعضى الف‏ها ب باشند لازم نيست كه همه الف‏ها ب باشند. صدق قضيه اعم مستلزم صدق اخص نيست اما صدق اخص مستلزم صدق قضيه اعم هست و كذب قضيه اخص مستلزم كذب قضيه اعم نيست اما كذب قضيه اعم مستلزم كذب قضيه اخص هست. پس اينها «متداخلين‏» مى‏باشند اما به اين نحو كه همواره موارد قضيه كليه داخل در موارد قضيه جزئيه است. يعنى هر جا كه كليه صادق باشد جزئيه هم صادق است، ولى ممكن است قضيه جزئيه در يك مورد صادق باشد و قضيه كليه صادق نباشد.

با تامل در قضيه : هر الف ب است و قضيه بعضى الف‏ها ب هستند و همچنين با تامل در قضيه : هيچ الفى ب نيست، و قضيه بعضى الف‏ها ب نيستند مطلب روشن مى‏شود.

_____________________________________

پي نوشت ها :

١- اگر دو قضيه را با يكديگر مقايسه كنيم يا اين است كه در موضوع يا محمول يا هر دو با يكديگر شركت دارند و يا شركت ندارند. اگر اصلا شركت نداشته باشند مانند قضيه : «انسان حيوانى است تعجب كننده‏» و قضيه «آهن فلزى است كه در حرارت منبسط مى‏شود» كه هيچ وجه مشترك ميان اين دو قضيه نيست، نستبشان از قبيل تباين است، و اگر در موضوع فقط شركت داشته باشند مانند «انسان تعجب كننده است‏» و «انسان صنعتگر است‏» نسبت ميان آنها «تساوى‏» است و مى‏توانيم آنها را «متماثلين‏» اصطلاح كنيم. همچنان كه اگر فقط در محمول شركت داشته باشند، مانند «انسان حيوانى است پستاندار» و «اسب حيوانى است پستاندار» واسطه ميان آنها «تشابه‏» است و مى‏توانيم آنها را به نام «متشابهين‏» بخوانيم.

ولى منطقيين در مناسبات قضايا توجهى به اين موارد كه دو قضيه در يك جزء اشتراك دارند يا در هيچ جزء اشتراك ندارند ننموده‏اند. توجه منطقيين در مناسبات قضايا تنها به اينجاست كه دو قضيه هم در موضوع اشتراك دارند و هم در محمول و اختلافشان يا در «كم‏» است‏يعنى كليت و جزئيت، و يا در «كيفيت‏» يعنى ايجاب و سلب، و يا در هر دو، اينگونه قضايا را متقابلين مى‏خوانند، متقابلين به نوبه خود بر چند گونه‏اند. يا متناقضين‏اند، يا متضادين، و يا متداخلين و يا داخلين تحت التضاد.

درس دهم : تناقض - عكس

در ميان احكام قضايا، آن كه از همه مهمتر است و در همه جا به كار مى‏آيد اصل تناقض است. ما قبلا گفتيم كه اگر دو قضيه از لحاظ موضوع و محمول وحدت داشته باشند، اما از لحاظ كم و كيف يعنى از لحاظ كليت و جزئيت و ايجاب و سلب با يكديگر اختلاف داشته باشند. رابطه اين دو قضيه رابطه تناقض است و اين دو قضيه را متناقضين مى‏نامند.

و هم گفتيم كه حكم متناقضين اين است كه از صدق هر يك كذب ديگرى لازم مى‏آيد و از كذب هر يك صدق ديگرى لازم مى‏آيد. به عبارت ديگر : هم اجتماع نقيضين و هم ارتفاع نقيضين محال است.

بنابر بيان فوق : موجبه كليه و سالبه جزئيه نقيض يكديگرند و سالبه كليه و موجبه جزئيه نيز نقيض يكديگرند.

در تناقض علاوه بر وحدت موضوع و محمول، چند وحدت ديگر هم شرط است :

وحدت در زمان، وحدت در مكان، وحدت در شرط، وحدت در اضافه، وحدت در جزء و كل، وحدت در قوه و فعل، كه مجموعا هشت وحدت مى‏شود و در اين دو بيت بيان شده‏اند.

در تناقض هشت وحدت شرط دادن وحدت موضوع و محمول و مكان وحدت شرط و اضافه، جزء و كل قوه و فعل است، در آخر زمان

پس اگر بگوئيم : انسان، خندان است، اسب خندان نيست تناقض نيست زيرا موضوعها وحدت ندارند و اگر بگوئيم انسان خندان است، انسان چهارپا نيست تناقض نيست، زيرا محمولها وحدت ندارند. اگر بگوئيم اگر كسوف رخ داده نماز آيات واجب است و اگر رخ نداده نماز آيات واجب نيست تناقض نيست زيرا شرطها مختلفند. اگر بگوئيم انسان در روز نمى‏ترسد، انسان در شب مى‏ترسد، تناقض نيست، زيرا زمان‏ها مختلفند. اگر بگوئيم وزن يك ليتر آب در روى زمين يك كيلو گرم است و در فضاى بالا مثلا نيم كيلو گرم است تناقضى نيست زيرا مكانها مختلفند، علم انسان متغير است، علم خدا متغير نيست تناقض نيست زيرا اضافه‏ها، يعنى مضاف اليه‏هاى دو موضوع مختلفند اگر بگوئيم : كل مساحت تهران ١٦٠٠ كيلومتر مربع است و بخشى از مساحت تهران (مثلا شرق تهران) ١٦٠٠ كيلومتر مربع نيست، تناقض نيست زيرا از لحاظ جزء و كل مختلفند. اگر بگوييم هر نوزاد انسان بالقوه مجتهد است، و بعضى از نوزادهاى انسان بالفعل مجتهد نيستند، تناقض نيست زيرا از لحاظ قوه و فعليت اختلاف است.

عين اين شرائط در متضادتين و داخلتين تحت التضاد و متداخلتين نيز هست، يعنى دو قضيه آنگاه متضادند و يا داخل تحت التضادند و يا متداخلند كه وحدتهاى مزبور را داشته باشند.

اصل تناقض

از نظر قدما، اصل تناقض «ام القضايا» است‏يعنى نه تنها مسائل منطقى، بلكه قضاياى تمام علوم، و تمام قضايائى كه انسان آنها را استعمال مى‏كند، ولو در عرفيات، مبنى بر اين اصل است. اين اصل زير بناى همه انديشه‏هاى انسان است. اگر خراب شود، همه انديشه‏ها ويران مى‏گردد، و اگر اصل امتناع اجتماع نقيضين و امتناع ارتفاع نقيضين صحيح نباشد منطق ارسطوئى بكلى بى اعتبار است.

اكنون ببنيم نظر قدمات چيست؟ آيا مى‏شود در اين اصل ترديد كرد يا نه؟ مقدمتا بايد بگوئيم كه آنچه منطق اصطلاحا آن را نقيض مى‏خواند كه مى‏گويد : نقيض موجبه كليه سالبه جزئيه است و نقيض سالبه كليه موجبه جزئيه است به اين معنى است كه اينها «قائم مقام‏» نقيض مى‏باشند و در حكم نقيض مى‏باشند. نقيض واقعى هر چيز، رفع آن چيز است، يعنى دو چيزى كه مفاد يكى عينا رفع ديگرى باشد نقيض يكديگرند. عليهذا نقيض «كل انسان حيوان‏» كه موجبه كليه است، «ليس كل حيوان انسان‏» است، و اگر مى‏گوئيم «بعض الحيوان ليس بانسان‏» نقيض او است مقصود اين است كه در حكم نقيض است.

و همچنين نقيض «لا شى‏ء من الانسان بحجر» كه سالبه كليه است «ليس لا شى، من الانسان بحجر» است، و اگر مى‏گوئيم «بعض الانسان حجر» نقيض آن است به معنى اين است كه در حكم نقيض است.

حالا كه نقيض واقعى هر قضيه را به دست آورديم، مى‏گوئيم كه اندك توجه روشن مى‏كند كه محال است در آن واحد يك قضيه و نقيض آن هر دو صادق و يا هر دو كاذب باشند و اين يك امر بديهى است، آيا كسى كه مثلا مدعى است : اصل تناقض محال نيست، قبول مى‏كند كه خود اين قضيه با نقيضش هر دو صادق و يا هر دو كاذب باشند. يعنى هم اصل تناقض محال باشد و هم محال نباشد و يا نه اصل تناقض محال باشد و نه محال نباشد. بهتر است ما بيان قدما را درباره ام القضايا بودن اصل امتناع اجتماع و ارتفاع نقيضين نقل كنيم تا مطلب بهتر روشن شود.

ما وقتى كه درباره يك قضيه مى‏انديشيم، مثلا هنگامى كه درباره تناهى ابعاد عالم مى‏انديشيم يكى از سه حالت در ما پديد مى‏آيد

١ - شك مى‏كنيم كه آيا عالم متناهى است‏يا نه. يعنى دو قضيه در جلو ذهن ما خود نمائى مى‏كند.

الف - عالم متناهى است. ب - عالم متناهى نيست.

اين دو قضيه مانند دو كفه ترازو، متعادل در برابر هم در ذهن ما قرار مى‏گيرند. نه قضيه اول مى‏چربد و نه قضيه دوم، يعنى دو احتمال متساوى در مورد اين دو قضيه داريم و نام اين حالت ما شك است.

٢ - گمان پيدا مى‏كنيم به يكى از دو طرف، يعنى احتمال يك طرف مى‏چربد مثلا احتمال اينكه عالم متناهى باشد مى‏چربد، و يا بر عكس، در آن صورت آن حالت رجحان ذهن خود را ظن يا گمان مى‏ناميم.

٣ - اينكه از دو طرف يك طرف به كلى منفى شود و به هيچ وجه احتمال داده نشود، و ذهن تنها به يك طرف تمايل قاطع داشته باشد نام اين حالت را يقين مى‏گذاريم.

ما در ابتدا كه درباره مسائل نظرى در مقابل مسائل بديهى مى‏انديشيم شك مى‏كنيم ولى وقتى كه دليل محكم پيدا كرديم يقين پيدا مى‏كنيم، لا اقل براى ما گمان پيدا مى‏شود.

مثلا در ابتداء اگر از يك دانش آموز بپرسيد آيا آهن، اين فلز محكم اگر حرارت ببيند انبساط پيدا مى‏كند يا نه؟ جوابى ندارد كه بدهد، مى‏گويد نمى‏دانم. مطلب برايش مشكوك است، اما بعد كه دلائل تجربى برايش گفته شد يقين پيدا مى‏كند كه آهن در اثر حرارت انبساط پيدا مى‏كند. همچنين است‏حالت‏يك دانش آموز در مسايل رياضى. پس يقين به يك قضيه مستلزم نفى احتمال طرف مخالف است.

هرگز يقين به يك قضيه با احتمال مخالف سازگار نيست، همچنانكه ظن و گمان به يك قضيه مستلزم نفى احتمال مساوى طرف مخالف است و با احتمال مساوى ناسازگار است ولى البته با احتمال غير مساوى ما سازگار نيست.

اكنون مى‏گوئيم قطعى شدن و علمى شدن و حتى راجح شدن و مظنون شدن يك مطلب موقوف به اين است كه ذهن ما قبلا اصل امتناع تناقض را پذيرفته باشد.

اگر اين اصل را نپذيرفته باشد، هيچ گاه ذهن ما از حالت‏شك خارج نمى‏شود.

يعنى در آن وقت هيچ مانعى نخواهد بود كه آهن در اثر حرارت انبساط يابد و در همان حال آهن در اثر حرارت انبساط نيابد، زيرا جمع ميان اين دو على الفرض محال نيست پس دو طرف قضيه براى ذهن ما على السويه است پس يقين بهيچ وجه براى ذهن ما حاصل نمى‏شود. زيرا يقين آن وقت پيدا مى‏شود كه ذهن به يك طرف تمايل قاطع داشته باشد و طرف ديگر را بكلى نفى كند.

حقيقت اين است كه اصل امتناع جمع نقيضين و رفع نقيضين چيزى نيست كه قابل مناقشه باشد، انسان وقتى كه در سخن منكرين تامل مى‏كند، مى‏بيند آنان چيز ديگرى را به اين نام خوانده‏اند، و آن را انكار كرده‏اند.

عكس

يكى ديگر از احكام قضايا عكس است. هر قضيه‏اى از قضايا اگر صادق باشد، دو عكس هم از آن صادق است : يكى عكس مستوى و ديگر عكس نقيض.

عكس مستوى اين است كه موضوع را به جاى محمول، و محمول را به جاى موضوع قرار دهيم، مثلا آنجا كه مى‏گوئيم : انسان حيوان است عكس كرده و بگوئيم : حيوان انسان است، ولى عكس نقيص طور ديگر است و آن به دو نحو است : يكى اين كه هم موضوع و هم محمول را تبديل به نقيضشان كنيم و آنگاه جايشان را عوض نمائيم مثلا در قضيه انسان حيوان است بگوئيم لا حيوان لا انسان است.

نوع ديگر اين است كه نقيض محمول به جاى موضوع، و خود موضوع به جاى محمول قرار گيرد اما به شرط اختلاف در كيف، يعنى به شرط اختلاف در ايجاب و سلب. عليهذا عكس نقيض قضيه انسان حيوان اين است كه : لا حيوان انسان نيست.

مثالهائى كه ما براى عكس مستوى و عكس نقيض ذكر كرديم هيچ كدام از قضاياى محصوره نبوده زيرا قضيه محصور، چنانكه گفتيم بايد مقرون باشد به بيان كميت افراد پس بايد كلماتى از قبيل «هر» يا «همه‏» يا «بعض‏» يا «پاره‏اى‏» كه قبلا گفتيم «سور» ناميده مى‏شوند بر سر موضوع قضيه آمده باشد، مانند : هر انسانى حيوان است‏يا بعضى از حيوانها انسان هستند. و از طرف ديگر قضاياى معتبر در علوم همان قضاياى محصوره است پس لازم است اكنون با توجه به قضاياى محصوره شرايط عكس مستوى و عكس نقيض را بيان كنيم :

عكس مستوى موجبه كليه، موجبه جزئيه است و همچنين عكس مستوى موجبه جزئيه موجبه جزئيه است.

مثلا عكس مستوى هر گردوئى گرد است اين است كه بعضى از گردها گردو هستند و عكس مستوى بعض از گردها گردويند، اين است كه بعضى از گردوها گردند.

عكس مستوى سالبه كليه، سالبه كليه است، مثلا عكس مستوى «هيچ عاقلى پر حرف نيست‏» اين است كه «هيچ پر حرفى عاقل نيست‏» اما سالبه جزئيه عكس ندارد.

ولى عكس نقيض بنا بر تعريف اول از لحاظ ايجاب و سلب مانند عكس مستوى است، اما از جهت كليت و جزئيت به خلاف عكس مستوى است. يعنى موجبات اينجا در حكم سوالب آنجا است و سوالب اينجا در حكم موجبات آنجا است. در آنجا عكس موجبه كليه و موجبه جزئيه، موجبه جزئيه است، در اينجا عكس سالبه كليه و سالبه جزئيه، سالبه جزئيه است. در آنجا گفتيم كه عكس سالبه كليه سالبه كليه است، در اينجا عكس موجبه كليه، موجبه كليه است. در آنجا گفتيم كه سالبه جزئيه عكس ندارد، در اينجا موجبه جزئيه عكس ندارد.

اما بنا بر تعريف دوم از لحاظ اصل و عكس از نظر ايجاب و سلب نيز با هم اختلاف دارند، يعنى عكس موجبه كليه سالبه كليه است، و عكس سالبه كليه موجبه جزئيه است و عكس سالبه جزئيه سالبه جزئيه است و موجبه جزئيه عكس ندارد. براى احتراز از تطويل به ذكر مثال نمى‏پردازيم(١) .

__________________________________

پي نوشت ها :

١- آنچه تا كنون درباره تقسيمات و احكام قضايا گفتيم هم در قضاياى حمليه جارى است و هم در قضاياى شرطيه. عليهذا اينكه ما مثالها را از قضاياى حمليه انتخاب كرديم نبايد منشا جمود ذهن گردد. ولى قضاياى شرطيه، اعم از متصله و منفصله، يك سلسله احكام خاص دارند كه به «لوازم متصلات و منفصلات‏» معروف است و ما براى پرهيز از اطاله از ذكر آنها خوددارى مى‏كنيم.

درس يازدهم : قياس

مباحث قضايا مقدمه‏اى است براى مبحث «قياس‏»، همچنانكه مباحث كليات خمس مقدمه‏اى بود براى مبحث «معرف‏»

ما در درس دوم گفتيم كه موضوع منطق «معرف‏» و «حجت‏» است بعدا خواهيم گفت كه عمده‏ترين حجتها قياس است. پس همه مباحث منطق در اطراف اين معرف و قياس دور مى‏زند.

در يكى از درسها گفتيم كه مساله تعريفات بطورى كه بتوان اشياء را تعريف تام و تمام كرد و به اصطلاح «حد تام‏» اشياء را كشف كرد، از نظر فلاسفه امرى دشوار و در برخى موارد نا ممكن است، و لهذا منطقيين چندان توجهى به باب «معرف‏»، ندارند. عليهذا با توجه به اينكه موضوع منطق «معرف‏» و «حجت‏» است و با توجه به اينكه مباحث «معرف‏» كوتاه و ناچيز است و با توجه به اينكه عمده حجتها «قياس‏» است معلوم مى‏شود كه محور منطق «قياس‏» است.

قياس چيست؟

در تعريف قياس گفته‏اند : قول مؤلف من قضايا بحيث‏يلزم عنه لذاته قول آخر، يعنى قياس مجموعه‏اى فراهم آمده از چند قضيه است كه بصورت يك واحد در آمده و به نحوى است كه لازمه قبول آنها، قبول يك قضيه ديگر است.

بعدا كه درباره ارزش قياس بحث مى‏كنيم، فكر را به تفصيل تعريف خواهيم كرد، اينجا ناچاريم اشاره كنيم كه : فكر عبارت است از نوعى عمل ذهن روى معلومات و اندوخته‏هاى قبلى براى دست‏يابى به يك نتيجه و تبديل يك مجهول به يك معلوم. بنا بر اين از تعريفى كه براى قياس كرديم معلوم شد كه قياس خود نوعى فكر است.

فكر اعم است از اينكه در مورد تصورات باشد و يا در مورد تصديقات، و در مورد تصديقات هم فكر به سه نحو مى‏تواند صورت گيرد كه يكى از آن سه صورت قياس است پس فكر اعم از قياس است. به علاوه «فكر» به عمل ذهن از آن جهت كه نوعى كار و فعاليت است اطلاق مى‏شود. اما قياس به محتواى فكر كه عبارت است از چند قضيه با نظم و ارتباط خاص اطلاع مى‏گردد.

اقسام حجت : حجت به نوبه خود بر سه قسم است، يعنى آنجا كه مى‏خواهيم از قضيه يا قضايائى معلومه، به قضيه‏اى مجهول دست بيابيم سير ذهن ما به سه گونه ممكن است :

١ - از جزئى به جزئى و بعبارت بهتر از متباين به متباين. در اينحال سير ذهن ما افقى خواهد بود. يعنى از نقطه‏اى به نقطه هم سطح آن عبور مى‏كند.

٢ - از جزئى به كلى، و به عبارت بهتر از خاص به عام، در اين حال سير ذهن ما صعودى ست‏يعنى از كوچكتر و محدودتر به بزرگتر و عالى‏تر سير مى‏كند و بعبارت ديگر از «مشمول‏» به «شامل‏» عبور مى‏كند.

٣ - از كلى به جزئى و به عبارت بهتر از عام به خاص، در اين حال سير ذهن ما «نزولى‏» ست‏يعنى از بزرگتر و عالى‏تر به كوچكتر و محدودتر سير مى‏كند و به عبارت ديگر «از شامل‏» و در بر گيرنده به «مشمول‏» و در بر گرفته شده منتقل مى‏شود.

منطقيين سير از جزئى به جزئى و از متباين به متباين را «تمثيل‏» مى‏نامند و فقها و اصوليين آن را قياس مى‏خوانند. (اينكه معروف است ابو حنيفه در فقه «قياس‏» را بكار مى‏برد، مقصود تمثيل منطقى است) سير از جزئى به كلى را منطقيين «استقراء» مى‏خوانند و سير از كلى به جزئى در اصطلاح منطقيين و فلاسفه به نام «قياس‏» خوانده مى‏شود(١) از مجموع آنچه تا كنون گفته شد چند چيز معلوم شد :

١ - اكتساب معلومات يا از طريق مشاهده مستقيم است كه ذهن عملى انجام نمى‏دهد صرفا فرآورده‏هاى حواس را تحويل مى‏گيرد و يا از طريف تفكر بر روى مكتسبات قبلى است كه ذهن بنوعى عمل و فعاليت مى‏كند. منطق به قسم اول كارى ندارد، كار منطق اين است كه قوانين درست عمل كردن ذهن را در حين تفكر بدست دهد.

٢ - ذهن تنها در صورتى قادر به تفكر است (اعم از تفكر صحيح يا تفكر غلط) كه چند معلوم در اختيار داشته باشد، يعنى ذهن با داشتن يك معلوم قادر به عمل تفكر (ولو تفكر غلط) نيست، ذهن حتى در مورد «تمثيل‏» نيز بيش از يك معلوم را دخالت مى‏دهد.

٣ - معلومات قبلى آنگاه زمينه را براى تفكر و سير ذهن (ولو تفكر غلط) فراهم مى‏كند كه با يكديگر بيگانه محض نبوده باشند.

اگر هزارها معلومات در ذهن ما اندوخده شود كه ميان آنها «جامع‏» يا «حد مشترك‏» در كار نباشد محال است كه از آنها انديشه جديدى زاده شود.

اكنون مى‏گوئيم لزوم تعدد معلومات و همچنين لزوم وجود جامع و حد مشترك ميان معلومات، زمينه را براى عمل تفكر فراهم مى‏كند و اگر هر يك از اين دو شرط نباشد ذهن قادر به حركت و انتقال نيست ولو به صورت غلط.

اما يك سلسله شرايط ديگر هست كه آن شرايط «شرايط صحيح حركت كردن فكر» است‏يعنى بدون اين شرايط هم ممكن است ذهن حركت فكرى انجام دهد، ولى غلط انجام مى‏دهد و غلط نتيجه‏گيرى مى‏كند. منطق اين شرايط را بيان مى‏كند كه ذهن در حين حركت فكرى به غلط و اشتباه نيفتد(٢)

______________________________________

پي نوشت ها :

١- اينجا جاى يك پرسش است و آن اين كه قسم چهارمى هم فرض مى‏شود، و آن سير از كلى به كلى است، پس اگر ذهن از كلى به كلى سير كرد چه نامى بايد به او داد و اعتبارش چيست؟ پاسخ اين است كه دو كلى يا متباينند و يا متساوى و يا عام و خاص مطلق و يا عام و خاص من وجه. از اين چار قسم، قسم اول داخل در تمقيل است زيرا همانطورى كه اشاره كرديم تمثيل اختصاص به جزئى ندارد، انتقال از جزئى به جزئى از آن جهت تمثيل خوانده مى‏شود كه انتقال از متباين به متباين است عليهذا اگر دو كلى عام و خاص مطلقند اگر سير ذهن از خاص به عام باشد داخل استقراء است و اگر از عام به خاص باشد داخل در قياس است.

پس باقى مى‏ماند آنجا كه دو كلى متساوى باشند يا عام و خاص من وجه اكنون مى‏گوئيم اگر دو كلى مساوى باشند داخل در باب قياسند و اگر عام و خاص من وجه باشند داخل در تمثيلند.

٢- اينجا، جاى يك پرسش هست و آن ايت است كه بنا بر آنچه گذشت كسب معلومات ما يا از طريق مشاهده مستقيم است‏يا از طريق تفكر، و تفكر ما از نوع قياس است و يا تمثيل و يا استقراء، پس تكليف تجربه چه مى‏شود؟ تجربه داخل در كدام يك از اينها است؟. پاسخ اين است كه تجربه از نوع تفكر قياسى است به كمك مشاهده. ولى قياسى كه آنجا تشكيل مى‏شود همانطورى كه اكابر منطقيين گفته‏اند قياسى خفى است كه اذهان خود بخود انجام مى‏دهند و ما در فرصتى ديگر درباره آن بحث‏خواهيم كرد. كسانى از نويسندگان جديد كه پنداشته‏اند تجربه از نوع استقراء است اشتباه كرده‏اند.

درس دوازدهم : اقسام قياس

قياس در يك تقسيم اساسى، منقسم مى‏گردد به دو قسم : اقترانى و استثنائى. قبلا گفتيم كه هر قياسى مشتمل بر لا اقل دو قضيه است، يعنى از يك قضيه قياس تشكيل نمى‏شود و بعبارت ديگر يك قضيه هيچ گاه مولد نيست. و نيز گفتيم دو قضيه آنگاه قياس تشكيل مى دهند و مولد مى‏گردند كه با نتيجه مورد نظر بيگانه نبوده باشند همانطورى كه فرزند وارث پدر و مادر است و هسته اصلى او از آنها بيرون آمده است همين طور است نتيجه نسبت به مقدمتين. چيزى كه هست نتيجه گاهى به صورت پراكنده در مقدمتين موجود است‏يعنى هر جزء (موضوع و يا محمول در حمليه و مقدم يا تالى در شرطيه) در يك مقدمه قرار گرفته است، و گاهى يك جا در مقدمتين قرار گرفته است. اگر بصورت پراكنده در مقدمتين قرار گيرد «قياس اقترانى‏» ناميده مى‏شود و اگر يكجا در مقدمتين قرار گيرد «قياس استثنائى‏» ناميده مى‏شود. اگر بگوئيم :

آهن فلز است(صغرا)

هر فلزى در حرارت منبسط مى‏شود. (كبرا)

پس آهن در حرارت منبسط مى‏شود (نتيجه).

در اينجا سه قضيه داريم : قضيه اول و دوم را «مقدمتين‏» و قضيه سوم را «نتيجه‏» مى‏خوانيم. نتيجه به نوبه خود از دو جزء اصلى تركيب شده است : موضوع و محمول.

موضوع نتيجه را اصطلاحا «اصغر» مى‏نامند و محمول آن را «اكبر» مى‏خوانند و چنانكه مى‏بينيم اصغر در يك مقدمه قياس سابق الذكر قرار دارد و اكبر در مقدمه ديگر آن.

مقدمه‏اى كه مشتمل بر اصغر است، اصطلاحا «صغرى‏» قياس ناميده مى‏شود و مقدمه‏اى كه مشتمل بر اكبر است، اصطلاحا «كبرى‏» قياس ناميده مى‏شود

ولى اگر قياس به نحوى باشد كه «نتيجه‏» يك جا در متقدمتين قرار گيرد، با اين تفاوت كه با كلمه‏اى از قبيل «اگر» «هر زمان‏» و يا «ليكن‏» يا «اما» توام است مثلا ممكن است چنين بگوئيم :

اگر آهن فلز باشد در حرارت منبسط مى‏شود.

لكن آهن فلز است.

پس در حرارت منبسط مى‏گردد.

قضيه سوم كه نتيجه است‏يك جا در مقدمه اول قرار دارد و به اصطلاح مقدمه اول، يك قضيه شرطيه است و نتيجه قياس، «مقدم‏» آن شرطيه است.

قياس استثنائى

بحث‏خود را از قياس استثنائى شروع مى‏كنيم : مقدمه اول قياس استثنائى همواره يك قضيه شرطيه است، خواه متصله و خواه منفصله و مقدمه دوم يك استثناء است. استثناء بطور كلى به چهار نحو ممكن است صورت گيرد، زيرا ممكن است مقدم استثناء شود و ممكن است تالى استثناء شود. و در هر صورت يا اين است كه به صورت مثبت استثنا مى‏شود و يا به صورت منفى مجموعا چهار صورت مى‏شود :

١ - وضع (اثبات) مقدم

٢ - رفع (نفى) مقدم.

٣ - وضع تالى.

٤ - رفع تالى.(١)