درس سوم : مايههاى عرفان اسلامى
براى شناخت هر علمى، توجه به تاريخ آن علم و تحولات مربوط به آن، آشنائى با شخصيتهايى كه حامل و وارث آن علم يا مبتكر در آن علم بودهاند، و همچنين آشنايى با كتب اساسى آن علم لازم و ضرورى است. ما دراين درس و درس چهارم به اين مسائل مىپردازيم.
اولين مسالهاى كه اينجا بايد طرح شود اين است كه آيا عرفان اسلامى از قبيل فقه و اصول و تفسير و حديث است؟ يعنى از علومى است كه مسلمين مايهها و مادههاى اصلى را از اسلام گرفتهاند و براى آنها قواعد و ضوابط و اصول كشف كردهاند و يا از قبيل طب و رياضيات است كه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است و در دامن تمدن و فرهنگ اسلامى وسيله مسلمين رشد و تكامل يافته است و يا شق سومى در كار است؟
عرفا، خود شق اول را اختيار مىكنند و به هيچ وجه حاضر نيستند شق ديگرى را انتخاب كنند. بعضى از مستشرقين اصرار داشته و دارند كه عرفان و انديشههاى لطيف و دقيق عرفانى همه از خارج جهان اسلام به جهان اسلام راه يافته است. گاهى براى آن ريشه مسيحى قائل مىشوند و مىگويند افكار عارفانه نتيجه ارتباط مسلمين با راهبان مسيحى است، و گاهى آن را عكسالعمل ايرانيها عليه اسلام و عرب مىخوانند، و گاهى آن را دربست محصول فلسفه نو افلاطونى كه خود محصول تركيب افكار ارسطو و افلاطون و فيثاغورس و گنوسيهاى اسكندريه و آراء و عقائد يهود و مسيحيان بوده است معرفى مىكنند، و گاهى آن را ناشى از افكار بودائى مىدانند; همچنانكه مخالفان عرفا در جهان اسلام نيز كوشش داشته و دارند كه عرفان و تصوف را يكسره با اسلام بيگانه بخوانند و براى آن ريشه غير اسلامى قائل گردند.
نظريه سوم اين است كه عرفان مايههاى اول خود را - چه در مورد عرفان عملى و چه در مورد عرفان نظرى - از خود اسلام گرفته است و براى اين مايهها و قواعد و ضوابط و اصولى بيان كرده است و تحت تاثير جريانات خارج نيز - خصوصا انديشه كلامى و فلسفى و بالاخص انديشههاى فلسفى اشراقى - قرار گرفته است. اما اينكه عرفا چه اندازه توانستهاند قواعد و ضوابط صحيح براى مايههاى اولى اسلامى بيان كنند؟ آيا موفقيتشان در اين جهت به اندازه فقها بوده استيا نه؟ و چه اندازه مقيد بودهاند كه از اصول واقعى اسلام منحرف نشوند؟ و همچنين آيا جريانات خارجى چه اندازه روى عرفان اسلامى تاثير داشته است؟ آيا عرفان اسلامى آنها را در خود جذب كرده و رنگ خود را به آنها داده و در مسير خود از آنها استفاده كرده است، و يا برعكس، موج آن جريانات، عرفان اسلامى را در جهت مسير خود انداخته است؟ اينها همه مطالبى است كه جداگانه بايد مورد بحث و دقت قرار گيرد. آنچه مسلم است اين است كه عرفان اسلامى سرمايه اصلى خود را از اسلام گرفته است و بس.
طرفداران نظريه اول - و كم و بيش طرفداران نظريه دوم - مدعى هستند كه اسلام دينى ساده و بىتكلف و عمومى فهم و خالى از هرگونه رمز ومطالب غامض و غير مفهوم و يا صعب الفهم است. اساس اعتقادى اسلام عبارت است از توحيد توحيد اسلام يعنى اساس اعتقادى اسلام يعنى همچنانكه مثلا خانه، سازندهاى دارد متغاير و متمايز از خود، جهان نيز سازندهاى دارد جدا و منفصل از خود. اساس رابطه انسان با متاعهاى جهان از نظر اسلام زهد است. زهد يعنى اعراض از متاعهاى فانى دنيا براى وصول به نعيم جاويدان آخرت. از اينها كه بگذريم به يك سلسله مقررات ساده عملى مىرسيم كه فقه متكفل آنها است.
از نظر اين گروه، آنچه عرفان به نام توحيد گفتهاند مطلبى است وراء توحيد اسلامى. زيرا توحيد عرفانى عبارت است از وحدت وجود و اينكه جز خدا و شؤون و اسماء و صفات و تجليات او چيزى وجود ندارد. سير و سلوك عرفانى نيز وراء زهد اسلامى است زيرا در سير و سلوك يك سلسله معانى و مفاهيم طرح مىشود از قبيل عشق و محبتخدا، فناء در خدا، تجلى خدا بر قلب عارف كه در زهد اسلامى مطرح نيست. طريقت عرفانى نيز امرى است وراء شريعت اسلامى، زيرا در آداب طريقت مسائلى طرح مىشود كه فقه از آنها بىخبر است.
از نظر اين گروه، نيكان صحابه رسول اكرم كه عرفا و متصوفه خود را به آنها منتسب مىكنند و آنها را پيشرو خود مىدانند زاهدانى بيش نبودهاند، روح آنها از سير و سلوك عرفانى و از توحيد عرفانى بىخبر بوده است. آنها مردمى بودهاند معرض از متاع دنيا و متوجه به عالم آخرت، اصل حاكم بر روح آنها خوف بوده و رجاء خوف از عذاب دوزخ و رجاء به ثوابهاى بهشتى، همين و بس.
حقيقت اين است كه نظريه اين گروه به هيچ وجه قابل تاييد نيست. مايههاى اولى اسلامى بسى غنىتر است از آنچه اين گروه به جهل و يا به عمد فرض كردهاند. نه توحيد اسلامى به آن سادگى و بىمحتوائى است كه اينها فرض كردهاند و نه معنويت انسان در اسلام منحصر به زهد خشك است و نه نيكان صحابه رسول اكرم آنچنان بودهاند كه توصيف شد و نه آداب اسلامى محدود است به اعمال جوارح و اعضاء.
ما در اين درس اجمالا در حدى كه روشن شود كه تعليمات اصلى اسلام مىتوانسته است الهام بخش يك سلسله معارف عميق در مورد عرفان نظرى و عملى بوده باشد مطالبى مىآوريم. اما اينكه عرفاى اسلامى چه قدر از اين تعليمات به طور صحيح استفاده كردهاند و چه قدر منحرف شدهاند، مطلبى است كه در اين بحثها كوتاه و مختصر نمىتوان وارد شد.
قرآن كريم در باب توحيد، هرگز خدا و خلقت را به سازنده خانه و خانه قياس نمىكند. قرآن خدا را خالف و آفريننده جهان معرفى مىكند و درهمان حال مىگويد ذات مقدس او در همه جا و با همه چيز هست :
(
فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّـهِ
)
به هر طرف رو كنيد چهره خدا آنجاست.
(
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ
)
از شما به او [يعنى ميت] نزديكتريم.
(
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ
وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ
)
اول همه اشياء او است و آخر همه او است (از او آغاز يافتهاند و به او پايان مىيابند.) ظاهر و هويدا او است و در همان حال باطن و ناپيدا هم او است.
و آياتى ديگر از اين قبيل.
بديهى است كه اينگونه آيات افكار و انديشهها را به سوى توحيدى برتر و عاليتر از توحيد عوام مىخوانده است. در حديث كافى آمده است كه خداوند مىدانست كه در آخر الزمان مردمانى متعمق در توحيد ظهور مىكنند. لهذا آيات اول سوره حديد و سوره «قل هو الله احد» را نازل فرمود.
در مورد سير و سلوك و طى مراحل قرب حق تا آخرين منازل، كافى است كه برخى آيات مربوط به «لقاء الله» و آيات مربوط به «رضوان الله» و آيات مربوط به وحى و الهام و مكالمه ملائكه با غير پيغمبران - مثلا حضرت مريم - و مخصوصا آيات معراج رسول اكرم را مورد نظر قرار دهيم.
در قرآن سخن از نفس اماره، نفس لوامه نفس مطمئنه آمده است، سخن از علم افاضى و لدنى و هدايتهاى محصول مجاهده آمده است :(
وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا
)
در قرآن از تزكيه نفس به عنوان يگانه موجب فلاح و رستگارى ياد شده است :(
قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا
﴿
٩
﴾
وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا
)
در قرآن مكرر از حب الهى ما فوق همه محبتها و علقههاى انسانى ياد شده است. قرآن از تسبيح و تحميد تمام ذرات جهان سخن گفته است و به تعبيرى از آن ياد كرده كه مفهومش اين است كه اگر شما انسانها «تفقه» خود را كامل كنيد آن تسبيحها و تحميدها را درك مىكنيد. علاوه قرآن در مورد سرشت انسان مساله نفخه الهى را مطرح كرده است.
اينها و غير اينها كافى بوده كه الهامبخش معنويتى عظيم و گسترده در مورد خدا و جهان و انسان، و بالاخص در مورد روابط انسان و خدا بشود. همچنانكه اشاره شد. سخن در اين نيست كه عرفاى مسلمين از اين سرمايهها چگونه بهرهبردارى كردهاند، درستيا نادرست؟ سخن درباره اظهار نظرهاى مغرضانه گروهى غربى و غربزده است كه مىخواهند اسلام را از نظر معنويت، بىمحتوا معرفى نمايند. سخن درباره سرمايه عظيمى درمتن اسلام است كه مىتوانسته الهام بخش خوبى در جهان اسلام باشد. فرضا عرفاى مصطلح نتوانسته باشند استفاده صحيح كرده باشند، افراد ديگرى كه به اين نام مشهور نيستند،استفاده كردهاند.
به علاوه روايات و خطب و ادعيه و احتجاجات اسلامى و تراجم احوال اكابر تربيتشدگان اسلام نشان مىدهد كه آنچه در صدر اسلام بوده است صرفا زهد خشك و عبادت به اميد اجر و پاداش نبوده است.
در روايات و خطب و ادعيه و احتجاجات، معانى بسيار بلندى مطرح است. تراجم احوال شخصيتهاى صدر اول اسلام از يك سلسله هيجانات و واردات روحى و روشن بينىهاى قلبى و سوزها و گدازها و عشقهاى معنوى حكايت مىكند. ما اكنون يكى از آنها را ذكر مىكنيم.
در كافى مىنويسد : رسول خدا روزى پس از اداء نماز صبح چشمش افتاد به جوانى رنگ پريده كه چشمانش در كاسه سرش فرو رفته و تنش نحيف شده بود، درحالى كه خود از خود بىخود بود و تعادل خود را نمىتوانستحفظ كند. پرسيد : كيف اصبحت؟ حالت چگونه است؟ گفت : «اصبحت موقنا» در حال يقين بسر مىبردم. فرمود : علامتيقينت چيست؟ عرض كرد : يقين من است كه مرا در اندوه فرو برده و شبهاى مرا بيدار (درشب زندهدارى) و روزهاى مرا تشنه (در حال روزه) قرار داده است و مرا از دنيا و مافيها جدا ساخته تا آنجا كه گوئى عرش پروردگارم را مىبينم كه براى رسيدن به حساب مردم نصب شده است و مردم همه محشور شدهاند و من در ميان آنها هستم، گوئى هم اكنون اهل بهشت را در بهشت، متنعم و اهل دوزخ را در دوزخ، معذب مىبينيم، گوئى هم اكنون با اين گوشها آواز حركت آتش جهنم را مىشنوم.
رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
به اصحاب خود رو كرد و فرمود : اين شخصيت بندهاى است كه خداوند قلب او را به نور ايمان منور گردانيد است. آنگاه به جوان فرمود : حالتخود را حفظ كن كه از تو سلب نشود.
جوان گفت : دعا كن خداوند مرا شهادت روزى فرمايد. طولى نكشيد كه غزوهاى پيش آمد و جوان شركت كرد و شهيد شد.
زندگى و حالات و كلمات و مناجاتهاى رسول اكرم سرشار از شور و هيجان معنوى و الهى و مملو از اشارات عرفانى است. دعاهاى رسول اكرم فراوان مورد استشهاد و استناد قرار گرفته است.
اميرالمؤمنين علىعليهالسلام
كه اكثريت قريب به اتفاق اهل عرفان و تصوف سلسلههاى خود را به ايشان مىرسانند، كلماتش الهام بخش معنويت و معرفت است. ما به دو قسمت كه در نهج البلاغه مسطور است اشاره مىكنيم.
در خطبه ٢٢٠ مىفرمايد :
ان الله سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة و تبصر به بعد العشوة و تنقاد به بعد المعاندة و ما برح الله عزت آلاؤه فى البرهة بعد البرهة و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم.
همانا خداوند متعال ياد خود را مايه صفا و جلاى دلها قرار داده است. بدين وسيله پس از سنگينى، شنوا و پس از شب كورى، بينا و پس از سركشى مطيع مىگرداند.همواره در هر زمان و در دوره فطرتها خدا را مردانى بوده است كه در انديشههاى آنها با آنها راز مىگفته است و در خردشان با آنها سخن مىگفته است.
درخطبه ٢١٨ درباره اهل الله مىفرمايد :
قد احيى عقله و امات نفسه حتى دق جليله و لطف غليظه و برق له لامع كثير البرق فابان له الطريق و سلك به السبيل و تدافعته الابواب الى باب السلامة و دار الاقامة و ثبتت رجاله بطمانينة بدنه فى قرار الامن و الراحة بما استعمل قلبه و ارضى ربه.
خرد خويش را زنده ساخته و نفس خويش را ميرانده است، تا در وجودش درشتها نازك، و غليظها لطيف گشته است و نورى درخشان در قلبش مانند برق جهيده است. آن نور راهش را آشكار و او را سالك راه ساخته است و درها يكى پس از ديگرى او را به پيش رانده است تا آخرين در كه آنجا سلامت است و آخرين منزل كه بار انداز اقامت است. آنجا قرارگاه امن و راحت است. پاهايش همراه با آرامش بدنش استوار است. همه اينها به موجب اين است كه قلب خود را به كار گرفته و پروردگار خويش را راضى ساخته است.
دعاهاى اسلامى، مخصوصا دعاهاى شيعى گنجينهاى از معارف است، از قبيل دعاى كميل، دعاى ابوحمزه، مناجات شعبانيه، دعاهاى صحيفه سجاديه. عاليترين انديشههاى معنوى در اين دعاها است.
آيا با وجود اينهمه منابع جاى اين هست كه ما در جستجوى يك منبع خارجى باشيم؟!
نظير اين جريان را ما در موضوع حركت اجتماعى منتقدانه و معترضانه ابوذر غفارى نسبت به جباران زمان خودش مىبينيم. ابوذر نسبت به تبعيضها و حيف و ميلها و ظلم و جورها و بيدادگريهاى زمان سخت معترض بود تا آنجا كه تبعيدها كشيد و رنجهاى جانكاه متحمل و آخرالامر در تبعيدگاه و در تنهائى و غربت از دنيا رفت.
گروهى از مستشرقين اين پرسش را طرح كردهاند كه محرك ابوذر كى بوده است؟ اين گروه در پى جستجوى عاملى از خارج دنياى اسلام براى تحريك ابوذر هستند. جرج جرداق مسيحى در كتاب «الامام على صوت العدالة الانسانية» مىگويد : من تعجب مىكنم از اين اشخاص. درست مثل اين است كه شخصى را در كنار رودخانه يا لب دريا ببينيم و آنگاه بينديشيم كه اين شخص ظرف خويش را از كدام بركه پر كرده است، در جستجوى بركهاى براى توجيه ظرف آب او باشيم و رودخانه يا دريا را نديده بگيريم! ابوذر جز اسلام از كدام منبع ديگرى مىتوانسته است الهام بگيرد؟! كدام منبع به قدر اسلام مىتوان الهام بخش ابوذرها براى قيام در برابر جبارهايى مانند معاويه باشد؟!
عين آن جريان را در موضوع عرفان مىبينيم. مستشرقين در جستجوى منبعى غير از اسلام هستند كه الهام بخش معنويتهاى عرفانى باشد و اين درياى عظيم را ناديده مىگيرند. آيا مىتوانيم همه اين منابع را اعم از قرآن و حديث و خطبه و احتجاج و دعا و سيره انكار كنيم براى آنكه فرضيه بعضى از مستشرقين و دنباله روىهاى شرقى آنها را درست درآيد؟! خوشبختانه اخيرا افرادى مانند نيكولسون انگليسى و ماسينيون فرانسوى كه مطالعات وسيعى در عرفان اسلامى دارند و مورد قبول همه هستند صريحا اعتراف دارند كه منبع اصلى عرفان اسلامى قرآن و سنت است.
با نقل جملههائى از نيكولسون اين درس را پايان مىدهيم وى مىگويد :
«در قرآن مىبينيم كه مىگويد : «خدا نور آسمانها و زمين است
او اولين و آخرين مىباشد
هيچ خدائى به غير او نيست
همه چيز به غير او نابود مىشود
من در انسان از روح خود دميدم
ما انسان را آفريديم و مىدانيم روحش با او چه مىگويد، زيرا ما از رگ گردن به او نزديكتريم
به هر كجا رو كنيد همانجا خدا است
به هر كس خدا روشنى ندهد او به كلى نور نخواهد داشت.
محققا ريشه و تخم تصوف در اين آيات است و براى صوفيان اولى، قرآن نه فقط كلمات خدا بود، بلكه وسيله تقرب به او نيز محسوب مىشد. به وسيله عبادت و تعمق در قسمتهاى مختلفه قرآن،مخصوصا آيات مرموزى كه مربوط به عروج «معراج» است متصوفه سعى مىكنند حالت صوفيانه پيغبمر را در خود ايجاد نمايند.
و هم او مىگويد :
«اصول وحدت در تصوف، بيش از همه جا در قرآن ذكر شده، و همچنين پيغمبر مىگويد كه خداوند مىفرمايد : «چون بنده من در اثر عبادت و اعمال نيك ديگر به من نزديك شود من او را دوستخواهم داشت، بالنتيجه من گوش او هستم به طورى كه او به توسط من مىشنود، و چشم او هستم به طورى كه او به توسط من مىبيند، و زبان و دست او هستم به طورى كه او به توسط من مىگويد و مىگيرد.»
همچنان كه مكرر گفتهايم، سخن در اين نيست كه آيا عرفاء و متصوفه توانستهاند درست الهام بگيرند يا نه؟ سخن در اين است كه منشا اين الهامگيريها منابع خارجى استيا خود متون اسلامى؟
____________________________________