ميزان تشخيص حقيقت از خطا چيست
از يك سلسله حقايق مسلمه كه ذهن ما آنها را در كمال بداهت و روشنى مىيابد بگذريم به مسائل ديگرى بر مىخوريم كه بر ما روشن نيست و بايد آنها را از طريق فكرى و استدلالى كشف كنيم و همچنانكه وجود يك سلسله حقايق مسلمه بر ما مسلم است اين مطلب نيز مسلم است كه بشر گاهى در كوششهاى علمى و استدلالى خود خطا مىكند و بغلط مىافتد پس بايد ديد وسيلهاى براى تشخيص صحيح از سقيم و حقيقت از خطا هستيا نه و آن وسيله چيست .
مقياس و معيار تشخيص حقيقت از خطا منطق ناميده مىشود معروفترين و شايد قديمىترين اسلوبهاى منطقى همان است كه ارسطو موفق بجمع و تدوين آنها شده در تحول جديد اروپا منطق ارسطو مورد اعتراض و انتقاد دانشمندان قرار گرفته و بعضى از دانشمندان مانند دكارت و هگل مدعى منطق جديدى هستند در اين سلسله مقالات يك مقاله مستقل باين مطلب اختصاص داده شده در ضمن آن مقاله از اسلوبهاى منطقى جديد و بالخصوص از اسلوب منطق ديالكتيك بحث و انتقاد كافى خواهد شد على هذا فعلا از ورود در اين مبحث طولانى خوددارى مىكنيم
آيا ممكنست يك چيز هم حقيقت بوده باشد و هم خطا
معمولا هر يك از حقيقت و خطا يا صحيح و غلط يا صدق و كذب را در مقابل يكديگر قرار ميدهند و مىگويند يك فكر اگر حقيقت و صحيح و صادق بود پس ممكن نيستخطا و غلط و كذب باشد و بالعكس اگر خطا بود ممكن نيستحقيقتبوده باشد مثلا اين فكر زمين بدور خورشيد مىچرخد يا راست است يا دروغ شق ثالث ندارد راجع بهر مطلب ديگر نيز در نظر بگيريم خواه مربوط به مسائل روزمره باشد من امروز با فلان رفيق ملاقات كردم و خواه مربوط به حقايق تاريخى ارسطو شاگرد افلاطون بوده است و خواه مربوط به حقايق كلى علمى رياضى مثل پنج ضرب در پنج مساوى استبا بيست و پنجيا حقايق كلى طبيعى مثل آنكه اجسام در اثر حرارت منبسط مىشوند يا حقايق فلسفى مثل آنكه دور و تسلسل باطل است همينطور است .
ولى اخيرا ميان دانشمندان جديد اين جمله شايع است كه حقايق علمى در عين اينكه حقيقت مىباشند ممكن استخطا نيز بوده باشند و اين مطلب به دانشمندان ماترياليسم ديالكتيك كه طبق يكى از اصول منطق ديالكتيك اصل وحدت ضدين جميع اضداد و نقائض را با يكديگر آشتى دادهاند و همه را با هم قابل اجتماع مىدانند فرصتى داده است كه بگويند حقيقت و خطا يا صحيح و غلط و يا صدق و كذب چندان اختلافى با يكديگر ندارند مكنستيك چيز هم حقيقت و هم خطا و هم صحيح و هم غلط و بالاخره هم راست و هم دروغ بوده باشد .
اينكه يك فكر از يك حيث و يك جهت محال است هم حقيقت و صحيح باشد و هم خطا و غلط بر يك طفل دبستانى نيز مخفى نيست آيا خود دانشمندان مادى حاضرند قبول كنند اصول فلسفى و منطقى آنان هم صحيح است و هم غلط آيا همين مطلب كه الان از آنها نقل كرديم كه گفتند ممكنستيك چيز هم حقيقت و هم خطا بوده باشد ممكن است هم حقيقت و هم خطا و هم صحيح و هم غلط بوده باشد .
آنچه از دانشمندان در باب اجتماع حقيقت و خطا نقل كرديم در باره تئوريها و فرضيههاى بزرگ علمى است و منظورشان اينست كه يك تئورى و يك فرضيه كه مشتمل بر چندين مطلب و شامل چندين واحد فكرى است ممكنست داراى يك جزء حقيقت و يك جزء خطا بوده باشد البته اين چيزى است كه قابل قبول است و ربطى به اصل وحدت ضدين ندارد .
ما در باره اين مطلب در همين مقاله آنجا كه نظريات ماترياليسم ديالكتيك را بالخصوص در باره ارزش معلومات بيان و انتقاد مىكنيم بحث زيادترى خواهيم كرد
آيا حقيقت موقت است يا دائمى
اين مطلب نيز شايسته دقت است دقت در اين مطلب از بسيارى از اغلاط و اشتباهات جلوگيرى مىكند .
محققين از منطقيين و فلاسفه قديم يكى از خواص حقيقى بودن مفاهيم و محتويات فكرى را دوام مىدانستند و مىگفتند حقايق دائمى هستند شيخ الرئيس ابو على بن سينا در منطق شفا در باره اين مطلب بحث كافى كرده .
براى عدهاى از دانشمندان جديد و بالاخص ماديين اين مطلب توليد اشتباه كرده است و گمان كردهاند مقصود اين بوده كه موضوع يك فكر حقيقى و مطابق با واقع بايد يك امر ثابت و جاويدان باشد و از اين راه بحمله پرداختهاند و مدعى شدهاند كه اين عقيده از آنجا براى دانشمندان قديم پيدا شده است كه به اصل تغيير در طبيعت توجه نداشتهاند و با توجه به اصل تغيير در طبيعتبايد گفتحقايق موقتند نه دائمى .
ماديين اعتقاد به دائمى بودن حقايق را از آثار جمود منطق قديم و از خواص تفكر متافيزيكى مىدانند .
بنا بر اين لازم است در باره اين مطلب توضيح بيشترى بدهيم .
ابتداء پيش از آنكه وارد بحث دوام و توقيتحقيقتبشويم براى آنكه از خلط مبحث جلوگيرى كرده و دو مطلب را از يكديگر تفكيك كرده باشيم ببينيم آيا واقع و نفس الامر كه مفاهيم و محتويات فكرى و ذهنى ما از آنها حكايت مىكند موقت است يا دائمى .
ترديدى نيست كه واقع و نفس الامرى كه قضيه ذهنى از آن حكايت مىكند ممكنست وقتباشد و ممكنست دائمى مثلا واقعيتهاى خاص مادى در عالم خارج موقت است زيرا ماده و روابط اجزاء آن دائما در تغيير است در طبيعتيك چيز در دو لحظه بيك حال باقى نمىماند هر واقعيتى براى يك مدت محدود در صحنه طبيعت ظاهر مىشود و از بين ميرود اين نوع واقعيتها موقت و زائل شدنى است .
ولى يكنوع واقعيتهاى مستمر و ابدى در خود طبيعت است قطع نظر از ما وراء الطبيعه مثل واقعيتحركت و اگر بگوئيم ماده در حركت است از يك امر مستمر و دائمى حكايت كردهايم در منطق قديم در باب قضايا كه بحث از دوام و ضرورت و غيرها مىشد مقصود اين نوع دوام بود كه خاصيتبعضى از واقعيتها است و اين نوع از دوام مربوط بمطلب ما نيست .
پس واقعيتهاى خارج از ذهن ممكنست موقتباشند و ممكنست دائمى .
حالا ببينيم آيا حقايق موقت است يا دائمى يعنى آيا مطابقت مفاهيم و محتويات ذهنى با واقع و نفس الامر خواه موقت و خواه دائمى موقت است يا دائمى البته نمىتواند موقتى باشد زيرا هر چند مفاهيم و محتويات ذهنى يك واقعيت متغير را كه مربوط بيك لحظه خاص از زمان استبيان كند مطابقت آن محتوى ذهنى با واقع خود ابدى است اختصاصى بيك لحظه معين از زمان ندارد .
و به عبارت روشنتر آنچه مقيد و محدود به زمان است واقعيتخارجى است نه مطابقت مفهوم ذهنى با آن واقعيتخارجى مثلا موقعى كه مىگوييم ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده استيكى از روابط متغير اجزاء طبيعت را بيان كردهايم زيرا شاگردى ارسطو پيش افلاطون مربوط بيك قطعه خاص از زمان است قرن چهارم قبل از ميلاد .
اما اين حقيقت كه در فكر ما آمده هميشه و دائما صادق است و با واقع خود مطابقت دارد يعنى در همه زمانها صادق است كه ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده است .
مثال بالا يك حقيقت تاريخى بود مربوط بيك واقعيت مادى متغير اين بيان در باره جميع حقائق اعم از رياضى و فلسفى خواه مربوط بيك واقعيت متغير باشد و خواه دائمى صادق است .
در منطق قديم در باب برهان كه بحث از دوام و صروف مىشد مقصود اين نوع از دوام بود كه خاصيتحقايق است و مربوط بمطلب ما است و اين است مقصود دانشمندان قديم كه مىگفتند حقائق دائمى هستند .
على هذا يك مفهوم ذهنى يا اصلا حقيقت نيست و دروغ و غلط است و اگر حقيقى بود و از يك واقع و نفس الامر حكايت كرد هميشه با واقع و نفس الامر خود مطابقت دارد .
از بيان چند نكته در اينجا ناگزيريم : الف بيان گذشته مربوط به علوم حقيقى بود در اعتباريات و مسائل مربوط به علوم اعتبارى جارى نيست مثلا در مسائل اخلاقى و قوانين اجتماعى كه مصداق عينى و خارجى ندارند و تابع اعتبار قانونگزاران و غيرهم است ممكنستبراى يك مدت محدود يك چيز حقيقت اخلاقى يا اجتماعى شناخته شود و با تغيير شرايط محيط آن حقيقت از بين برود البته واضح است از لحاظ فلسفى اين امور را اساسا نمىتوان حقائق شناخت .
از اينجا بىپايگى يك رشته استدلالات دانشمندان مادى كه موقتبودن مسائل اخلاقى را دليل بر موقتبودن حقائق آوردهاند روشن مىشود .
ب- بحث دوام و توقيتحقايق مربوط به حقايق يقينى است نه حقايق احتمالى چنانكه خواهد آمد دانشمندان تجربه را محصل يقين نمىدانند و قوانين تجربى را حقايق احتمالى و گاهى يقينى نسبى مىخوانند .
البته حقيقت احتمالى ميتواند موقتباشد مانعى ندارد اگر يك فرضيه و تئورى با چندين تجربه تطبيق شد ما دامى كه خلافش مسلم نگشته آنرا يك قانون علمى فرض و تلقى كنيم و البته هر وقت فرضيه ديگرى پديد آمد كه با تجربيات بيشترى تطبيق شد آنرا حقيقت علمى تلقى خواهيم كرد و بهمين ترتيب . .هر چند از لحاظ فلسفى امور احتمالى را نيز حقايق نمىتوان خواند و ما فقط به پيروى از اصطلاح دانشمندان جديد اين تعبيرات را مىكنيم .
ج- دانشمندانى كه حقيقت را بمعناى ديگرى غير از معناى معروف تفسير كردهاند كه قبلا اشاره شد مىتوانند حقيقت را موقتبدانند مثلا حقيقتبه تفسيرى كه اگوست كنت نموده است آنچه همه اذهان در يك زمان بر آن توافق دارند ميتواند موقتباشد زيرا مانعى ندارد در هر زمانى همه اذهان بر يك فكر نظرى خاص توافق داشته باشند .
فيليسين شاله كه تفسير اگوست كنت را پسنديده پس از عبارتى كه سابقا در تفسير حقيقت از وى نقل كرديم اينطور بگفته خود ادامه مىدهد البته اين توافق و بالنتيجه حقيقتباين ترتيب موقت است زيرا همانطور كه گفته شد حقيقت محصول علوم است و علوم دائما در ترقى و سير تكاملى است و بر خلاف آنچه سابقا تصور مىكردند حقيقت تامل در يك امر ثابت و جاويدان نيستبلكه آن نيز مانند عدالت اجتماعى نتيجه و ثمره كوشش بطىء و با مرارت بشر مىباشد .
آنچه از دانشمندان قديم نقل كرديم كه خاصيتحقيقى بودن دائمى است .
اولا: در باره مسائل مربوط به علوم حقيقى بود نه علوم اعتبارى .
ثانيا: در باره امور يقينى بود نه امور احتمالى .
ثالثا: منظور از حقيقى بودن مطابقتبا واقع بود نه چيز ديگر از قبيل توافق تمام اذهان و غيره
آيا حقيقت متحول و متكامل است
آيا حقيقت متحول و متكامل است
از بيانى كه در بالا راجع به دائمى بودن حقايق كرديم پاسخ اين سؤال نيز روشن مىشود .
در بالا گفتيم اگر يك مفهوم ذهنى با واقعيتى از واقعيتها منطبق بود هميشه با همان واقع خود منطبق است و اگر منطبق نبود هيچ وقت منطبق نيست و بعبارت اخرى اگر راستبود هميشه راست است و اگر دروغ بود هميشه دروغ است محال و ممتنع استيك مفهوم ذهنى كه از يك واقعيتخاص حكايت مىكند نسبتبه همان واقعيت در يك زمان راستباشد و در يك زمان دروغ .
حالا مىخواهيم بدانيم يك مفهوم و باصطلاح منطق يك قضيه اگر راست و صحيح و قيقتبود آيا ممكنستبتدريج راستتر و صحيحتر و حقيقتتر بشود و باصطلاح درجه حقيقى بودنش بالا برود يا خير .
اگر ما در اين مسئله مفهوم فلسفى آن را تغيير كاملى در نظر بگيريم و از مسامحتى كه دانشمندان در تعبيرات خود در بيان تكامل علوم نمودهاند و منظور خود را بعنوان تكامل حقيقت ادا كردهاند البته مفهوم فلسفى آن منظور نبوده است صرفنظر كنيم پاسخ اين سؤال خيلى ساده است .
اينگونه تعبيرات مسامحى دانشمندان براى بعضى توليد اشتباه كرده است و به ماترياليستها فرصتى داده است كه تحريفات و مغلطههائى بوجود آورند .
شما هر يك از حقائق را كه در نظر بگيريد خواه جزئى خواه كلى خواه مربوط بامور مادى خواه غير مادى خواهيد ديد هميشه و در همه زمانها بيك نحو و بيك منوال صادق است و اساسا معنا ندارد كه بتدريج صادقتر شود .
مثلا يك حقيقت تاريخى را در نظر مىگيريم و مىگوييم ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده است يا يك حقيقت طبيعى را و مىگوييم فلزات در اثر حرارت منبسط مىشوند و يا يك حقيقت رياضى را و مىگوييم سه زاويه مثلث مساوى استبا دو قائمه و يا يك حقيقت فلسفى را و مىگوييم دور و تسلسل باطل است آيا ممكنستبتدريج در اثر تكامل علوم و يا هر چيز ديگر اين حقائق صحيحتر و صادقتر بشوند و درجه حقيقى بودن آنها بالاتر برود البته نه .
يك چيز ديگر ممكنست و آن اينكه اطلاعات ما نسبتبهر يك از موضوعات بالا توسعه پيدا كند و بر معلومات ما افزوده شود مثلا ابتداء اطلاع ما راجع به روابط ارسطو و افلاطون بيش از اينكه ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده نبود ولى كم كم در اثر تحقيقات تاريخى اطلاعات ما توسعه پيدا كرد و روابط بيشترى را كشف كرديم و معلوم شد كه ارسطو از سن هيجده سالگى بدرس افلاطون حاضر شده و تا بيستسال ادامه داده و اين شاگردى در شهر آتن بوده و ارسطو در باغ معروف آكادميا كه تقريبا در يك كيلومترى شهر بوده بدرس افلاطون حاضر مىشده و افلاطون او را كه عقل مدرسه لقب داده بود .
يعنى علاوه بر حقيقت اول يك سلسله حقايق ديگر در ذهن ما وارد شد نه اينكه حقيقت اول كمال يافت و درجه حقيقى بودنش بالا رفت .
و همچنين ممكنست در اثر پيشرفت فيزيك يك سلسله خواص ديگرى از فلزات در حين حرارت كشف كنيم و در اثر ترقى رياضيات احكام ديگرى راجع بمثلثات بدست آوريم و در اثر پيشرفت فلسفه انواع و اقسام دور و تسلسل را بشناسيم ولى هيچيك از اينها ربطى به تكامل حقيقتبمفهوم فلسفى آن ندارد يعنى نه اينست كه آن حقيقت اول كه پيش ما بود رشد و كمال يافته و بتدريجحقيقتتر و صحيحتر و صادقتر شده و درجه حقيقى بودنش بالا رفته بلكه فقط در اثر كاوشهاى علمى يك عده حقايق ديگرى مربوط بان موضوع در ذهن ما حاصل شده است .
الف- همين معنا كه در بالا اشاره شد توسعه تدريجى معلومات .
ترديدى نيست كه علوم رو به توسعه و افزايش است و تحقيقات دانشمندان هر روز فصل جديدى در هر يك از علوم باز مىكند و يا علم جديدى را در صحنه علوم وارد مىكند از روز اول نه هيچيك از علوم و نه فلسفه باين توسعه كه امروز هست نبوده بلكه بتدريج كه از عمر تمدن بشر گذشته در اثر كوششهاى دانشمندان بر عده مسائل آنها افزوده شده است و بعدا نيز افزوده خواهد شد .
گمان نمىرود در تمام جهان يك دانشمند پيدا شود كه منكر اين مطلب باشد البته اين نوع از تكامل كه مىبايستى آنرا توسعه تدريجى و يا تكامل عرضى ناميد در فلسفه و جميع شعب علوم جارى است و ربطى به تكامل حقيقتبمفهوم فلسفى آن كه ماترياليستها دست آويز قرار دادهاند ندارد .
ب- علوم تجربى يكنوع تحول و تكامل مخصوص بخود پيدا مىكند كه مىتوان آنرا تكامل طولى ناميد باين معنى كه اين علوم فقط روى فرضيه و تئورى كار مىكنند و بحسب سنخ موضوعات خود نمىتوانند مانند رياضيات و فلسفه متكى به اصول برهانى يقينى باشند و چون دليل و گواهى بر صحت اين فرضيهها جز انطباق با تجارب و نتيجه عملى دادن نيست و انطباق با تجربه و نتيجه عملى دادن دليل بر حقيقى بودن و يقينى بودن نمىشود و جنبه احتمالى آن فرضيهها را از بين نمىبرد و از طرفى راه ديگرى براى بدست آوردن صحت اين فرضيهها در دست نيست ناچار همين قدر كه يك فرضيه با تجربياتى كه در دسترس بشر هست منطبق شد دانشمندان اين امر احتمالى را يك حقيقت علمى فرض و تلقى مىكنند و بعنوان يك قانون علمى مىشناسند و در كتب علمى و درسى بصورت قانون علمى ذكر مىكنند ولى هر وقتيك فرضيه ديگرى كه در اجزاء فرضيه اول اصلاحاتى بعمل آورده بود يا اساسا مباين با او بود پديد آمد و در هر صورت با تجربيات بيشتر و دقيقترى منطبق شد فرضيه اول از صحنه علم خارج شده و فرضيه دوم جاى آنرا مىگيرد و بهمين ترتيب .
دانشمند طبيعى براى توجيه حوداث طبيعى با نيروى حدس در ذهن خود فرضيهاى ميسازد سپس صحت آنرا با تجربه و نتيجه عملى گرفتن آزمايش مىكند اگر با تجربههاى موجود منطبق شد و عملا توانست پديدههاى طبيعت را توجيه كند آنرا بصورت يك قانون علمى در مىآورد و تا وقتى كه فرضيهاى جامعتر و كاملتر كه با تجربههاى بيشتر و دقيقتر منطبق شود و بهتر بتواند پديدهها و حوادث طبيعت را توجيه كند نيامده استبقوت خود باقى است و با آمدن فرضيه كاملتر جاى خود را به او مىدهد و بهمين ترتيب هر ناقصى جاى خود را به كاملتر از خود مىدهد و علوم طبيعى راه تكامل خود را باين ترتيب مىپيمايد .
على هذا علوم تجربى علاوه بر اينكه مانند فلسفه و همه علوم داراى يك تكامل عرضى كه آنرا در بالا توسعه تدريجى ناميديم مىباشد داراى يك تكامل طولى نيز هستند بترتيبى كه شرح داده شد .
ولى خواننده محترم خوب توجه دارد كه اين نوع تكامل نيز ربطى به مسئله تكامل قيقتباصطلاح فلسفى آن ندارد يعنى اينطور نيست كه يك حقيقت مسلم بتدريج صحيحتر و صادقتر شده باشد و باصطلاح ماترياليستها درجه حقيقى بودنش بالاتر رفته باشد بلكه فرضيه و تجربيات جديد ثابت كرد كه فرضيه اول را نمىتوان بعنوان حقيقت تلقى كرد تمام آنرا يا بعضى از قسمتهاى آنرا بايد كنار گذاشت و البته بتدريجبحسب توالى زمان فرضيهها جامعتر و دقيقتر مىشود و وجود فرضيه پيشين براى پيدايش فرضيه بعد از خودش دخيل استيعنى هر چند دانشمند طبيعى با نيروى حدس خود فرضيه ميسازد اما ترديدى نيست كه سوابق ذهنى وى در تحقق اين حدس دخيل است و على اى حال اين مطلب ربطى بتكامل حقيقتباصطلاح فلسفى ندارد .
اين نوع از تكامل از جنبه احتمالى و غير يقينى بودن مسائل علوم طبيعى ناشى مىشود
چرا علوم تجربى يقينى نيست
علتيقينى نبودن علومى كه صرفا مستند به تجربه هستند اينست كه فرضياتى كه در علوم ساخته مىشود دليل و گواهى غير از انطباق با عمل و نتيجه عملى دادن ندارد و نتيجه عملى دادن دليل بر صحتيك فرضيه و مطابقت آن با واقع نمىشود زيرا ممكنستيك فرضيه صد در صد غلط باشد ولى در عين حال بتوان از آن عملا نتيجه گرفت چنانكه هيئتبطلميوس كه زمين را مركز عالم و افلاك و خورشيد و همه ستارگان را متحرك بدور زمين ميدانست غلط بود ولى در عين حال از همين فرضيه غلط در باره خسوف و كسوف و غيره نتيجه علمى مىگرفتند طب قديم كه بر اساس طبايع چهارگانه حرارت برودت رطوبتيبوست قضاوت مىكرد غلط بود ولى در عين حال عملا سدها هزار مريض را معالجه كرده است .
ممكنست اين پرسش براى بعضى پيش آيد كه چگونه ممكنستيك غلط و موهوم نتيجه صحيح و موجود بدهد .
پاسخ اين سؤال اينست كه گاهى دو چيز يا بيشتر يك خاصيت دارند و بيك نحو نتيجه ميدهند حالا اگر در موردى يكى از آن دو چيز وجود داشت و ما آن ديگرى را كه موجود نيست فرض كرديم و روى او حساب كرديم قهرا چونكه حساب هر دو بيك نتيجه مىرسد عملا از حساب خود نتيجه مىگيريم مثلا چه خورشيد بدور زمين بچرخد و چه زمين بدور خورشيد لازمهاش اينست كه در فلان روز معين ماه بين اين دو حائل شود و كسوف محقق گردد ما چه آنكه روى حركتخورشيد حساب كنيم و چه روى حركت زمين بالاخره نتيجه حساب ما اينست كه در فلان روز معين و در ساعت و دقيقه معين كسوف محقق شود .
براى غير يقينى بودن علوم تجربى دليل ديگرى هم مىتوان آورد و آن اينكه علوم تجربى بالاخره منتهى بمحسوسات مىباشند و حس هم خطا مىكند فيليسين شاله در متودولوژى در باب قطعيت علوم فيزيكى و شيميائى مىگويد: علوم فيزيكى و شيميائى مانند رياضيات محصل يقين و قطعيت مطلق نمىشود زيرا مبدا آنها محسوسات است و حس هم خطا كار مىباشد تا آنجا كه مىگويد هر چند يقينى بودن علوم فيزيكى و شيميائى نسبى و اضافى است اين نسبيتبه هيچ وجه از ارزش آن نمىكاهد زيرا اين علوم هم عقل ما را كه خواستار نظم و همسازى استخرسند ميسازد و هم اينكه استفادههايى كه از آنها در عمل مىشود بسيار شايان اهميت است .
در باب قطعيت و فائده رياضيات مىگويد رياضيات چون از اصل مسلم شروع كرده بوسيله قياسهاى ضرورى بسط و توسعه مىيابد علمى است كاملا متيقن مثلا اينكه دو به اضافه دو مساوى استبا چهار حكمى است كه كاملا مفهوم و محقق و مسلم و در اين باب و به عقيده بعضى از دانشمندان فقط در اين باب است كه مىتوان از يقين مطلق گفتگو كرد .
ما در باره اين دليل خطاى حس در آينده بحثخواهيم كرد .
ممكنستبراى خواننده محترم ابتدا تعجب آور باشد اگر بشنود علوم طبيعى امروز با همه پيشرفتها و توسعه فوق العاده و با آن همه اكتشافات و صنايع عظيم و آن همه اختراعات بر پايه آن اكتشافات ارزش قطعى و يقينى خود را از دست داده است و تنها داراى ارزش عملى است .
ولى با بيانى كه در بالا شد مبنى بر اينكه قوانين علمى طبيعى معمولا گواهى بر صحتخود ندارند غير از نتيجه عملى دادن و نتيجه دادن هم دليل بر صحت و مطابقتبا واقع نمىشود و با مطالعه آراء و عقايد دانشمندان كه مختصرى از آنرا در ضمن بيان سير عقايد و آراء نقل خواهيم كرد اين تعجب رفع خواهد شد .
در علوم طبيعى جديد فرضيه جاويدانى وجود ندارد هر فرضيه بطور موقت در عرصه علم ظاهر مىشود و صورت قانون علمى بخود مىگيرد و پس از مدتى جاى خود را به فريضه ديگر مىدهد علم امروز در مسائل طبيعيات يك قانون علمى ثابت و لايتغير كه تصور هيچگونه اشتباهى در آن نرود نمىشناسد و اعتقاد به چنين قانونى را يك نوع غرور و از خصائص دوره اسكولاستيك و قرون وسطائىها مىداند در نظر دانشمندان جديد اعتقاد بقطعى بودن و يقينى بودن يك قانون علمى آن طور كه قدما تصور مىكردند يك عقيده ارتجاعى است .
شايد از قرن نوزدهم ببعد در ميان دانشمندان كسى يافت نشود كه مانند قدما در طبيعيات اظهار جزم و يقين كند هر چند قدما هم مسائل طبيعيات و فلكيات را چندان يقينى نمىدانستند و آنها را حدسيات مىخواندند دانشمندان جديد هر گاه فرضيهاى ابراز دارند كه تجربههاى موجود آن را تاييد كند ادعاى يقين مطلق در باره آن نمىكنند و بعنوان حقيقت مسلم آنرا بيان نمىكنند .
اينشتين دانشمند معروف معاصر در باره نظريه معروف خود نسبيت كه جانشين نظريه جاذبه عمومى نيوتن در فيزيك شده استبيش از اين نمىگويد كه تجربههاى فعلى آنرا تائيد كرده است .
آرى تنها ماديون هستند كه در اين مسائل اظهار قطع و يقين مىكنند و اين مسائل را حقايق مسلمه تلقى مىكنند و به دانشمندانى كه پديد آورنده اين فرضيهها هستند اعتراض دارند كه چرا در حقيقى بودن آنها ترديد دارند .
چنانكه بعد در همين مقاله در حاشيه مستقلى كه آراء ماديون را در باره ارزش معلومات بيان و انتقاد مىكنيم توضيح خواهيم داد ماديون روى غرض خاص چارهاى ندارند جز آنكه بر خلاف همه دانشمندان مسائل تجربى را يقينى بدانند و اگر غير از اين بگويند پايه فلسفه موهومشان خراب مىشود و از طرف ديگر مىبينند فرضيههاى طبيعى بالعيان تغيير مىكند و ناسخ و منسوخ دارد ناچار يك مطلب موهوم ديگرى را تكامل حقيقت عنوان مىكنند و جار و جنجال راه مىاندازند و مىخواهند از اين راه هم براى علوم طبيعى ارزش يقينى قائل شوند و هم تغيير و تبديل فرضيهها را توجيه كنند .
گمان مىكنم كه با بياناتى كه تا كنون در اين مقدمه شده بر خواننده محترم روشن شده باشد كه تكامل حقيقتبمعنائى كه منظور ماديين است تغيير تكاملى موهوم محض است و البته بعدا نيز در اينباره بحثبيشترى خواهيم كرد .
در اينجا از يادآورى يك نكته ناگزير است و آن اينكه مسائل علوم تجربى بر دو گونه است
الف- مسائلى كه متكى به فرضيهها و تئوريهائى است كه خود مشهود نيستند و فقط گواهشان انطباق با يك سلسله تجربيات و نتيجه عملى دادن است اين سنخ مسائل بود كه ما آنها را يقينى نخوانديم .
ب- مسائلى كه از يك عده مشهودات خلاصه شده است و به وجهى مىتوان گفتخودشان مشهودند مانند تعيين خواص اجسام و كيفيت تركيبات شيميائى آنها يقينى بودن و نبودن اين سنخ مسائل تابع مقدار ارزشى است كه براى محسوسات قائل باشيم و ما عقيده دانشمندان جديد را در باره ارزش محسوسات بشر در ضمن بيان سير عقايد و آراء شرح خواهيم داد
چرا فلسفه و رياضيات يقينى است
در اينجا كه علتيقينى نبودن علوم تجربى را بيان كرديم مناسب بود كه علتيقينى بودن فلسفه و رياضيات را شرح دهيم و عقايد دانشمندان را در اين باره بيان كنيم ولى چون اثبات اين مطلب روى اصول فلسفى ما احتياج دارد كه از دو مسئله ديگر كه در صدر اين مقدمه اشاره شد راه حصول علم تعيين حدود علم بحث كنيم و آن دو مسئله را در مقاله پنحم كه تحت عنوان پيدايش كثرت در علم خواهد آمد بيان خواهيم نمود بيان اين نفيس و دقيق را به مقاله پنجم موكول مىكنيم
آيا حقيقت مطلق است يا نسبى
عدهاى از دانشمندان جديد هستند كه منكر اطلاق حقائقند و قائل بحقيقت نسبى مىباشند .
اين جماعت را نسبيون يا رولاتيويست و مسلك آن را نسبيتيا رولاتيويسم مىخوانند .
خلاصه عقيده اين دانشمندان اينست ماهيت اشياء كه علم بانها تعلق مىگيرد ممكن يستبطور اطلاق و دست نخورده در قواى ادراكى بشر ظهور كند و مكشوف گردد .
بلكه هر ماهيتى كه بر انسان مكشوف مىگردد دستگاه ادراكى از يك طرف شرايط زمانى و مكانى از طرف ديگر در كيفيت ظهور و نمايش شىء ادراك شده بر شخص ادراك كننده دخالت دارد و از اين جهت است كه هر فرد يك چيز را مختلف ادراك مىكند بلكه يكنفر در دو حالتيك چيز را دو نحو ادراك مىكند .
پس هر فكرى در عين اينكه صحيح و حقيقت است فقط براى شخص ادراك كننده آن هم فقط در شرائط زمانى و مكانى معين حقيقت است اما براى شخص ديگر و يا براى خود همان شخص در شرايط ديگر حقيقت چيز ديگرى است مثلا من جسمى را در يك لحظه خاص از زمان و در مكان و محيط مخصوص با حجم معين و شكل و رنگ معين ادراك مىكنم اين ادراك صحيح و حقيقت است اما فقط نسبتبه من و براى من نه نسبتبديگرى و براى او زيرا شايد انسان ديگر يا حيوان ديگر كه ساختمان قواى ادراكى وى با من فرق مىكند همان شىء را در همان زمان و در همان محيط با حجم و شكل و رنگ ديگرى ادراك كند و البته براى او و نسبتبه او حقيقت همان است كه خودش ادراك كرده خود منهم در لحظه ديگر يا در محيط ديگر ممكنست آن جسم را با حجم و شكل و رنگ ديگرى ادراك كنم و براى من در آن لحظه و آن محيط حقيقت چيز ديگرى خواهد بود .
اين دسته از تحقيقات علمى جديد بر مدعاى خود گواه مىآورند زيرا در علوم امروز ثابتشده كه اعصاب انسان با حيوان و هم چنين اعصاب انسانها نسبتبيكديگر در كيفيت عمل كردن اختلاف دارند مثلا انسانها هفت رنگ اصلى و انواع و اقسام رنگهاى فرعى را مىبينند ولى بعضى حيوانات تمام رنگها را به شكل خاكسترى مىبينند بعضى از افراد انسان يافت مىشوند كه كورى رنگ دارند بلكه ما در زندگى عادى خود مىبينيم كه اعصاب يك فرد در حالات مختلف دو گونه عمل مىكنند مثلا خوردنى معين در حال صحت و حال مرض دو طعم دارد بوى معين گاهى خوش و مطبوع و گاهى ناخوش و نامطبوع جلوه مىكند .
پس بايد گفت هر چيزى كه بر ما معلوم و مكشوف مىگردد كيفيت ظهور و نمايشش بستگى دارد به كيفيت عمل اعصاب و يك سلسله عوامل خارجى پس ماهيات اشياء معلومه بطور اطلاق و دست نخورده بر قواى ادراكى ظهور نمىكنند پس حقائق در عين اينكه حقيقت هستند نسبى و اضافى مىباشند .
اين مسلك هر چند به ادله جديدى از تحقيقات دانشمندان جديد مجهز شده ولى از لحاظ نتيجه و مدلول عين مسلك شكاكان است .
پيرهون شكاك معروف يونان از جمله ادلهاى كه اقامه كرد بر مدعاى خود اختلاف كيفيت ادراك انسان و حيوان و انسانها نسبتبيكديگر و هر انسانى در حالات مختلف بود ولى با اين تفاوت كه پيرهون نتيجه گرفت پس ما نبايد معتقد باشيم كه آنچه ادراك مىكنيم حقيقت استبلكه بايد تمام ادراكات خود را با ترديد تلقى كنيم ولى نسبيون جديد نتيجه مىگيرند آنچه ما ادراك مىكنيم حقيقت است ولى نسبى استيعنى حقيقت نسبتبه اشخاص مختلف است .
دقت در اين مطلب واضح مىكند كه نتيجه گيرى نسبيون جديد غلط است و اساسا حقيقت نسبى معنى ندارد زيرا در مثال بالا كه دو نفر يك جسم را با دو كيفيت مختلف مىبينند خود آن جسم در واقع و نفس الامر يا داراى يكى از آن دو كيفيتخواهد بود و يا اينكه هيچيك از آن دو كيفيت را نخواهد داشت و داراى كيفيت ثالثى خواهد بود و البته ممكن نيست در آن واحد داراى هر دو كيفيت مختلف باشد در صورت اول ادراك يكى از آن دو نفر خطاى مطلق است و ادراك ديگرى حقيقت مطلق و در صورت دوم هر دو خطاكارند و در هر صورت حقيقت نسبى نامعقول است .
بعضى از دانشمندان مانند بركلى اختلاف ادراكات را دليل بر عدم وجود خارجى مدركات دانستهاند و بعضى ديگر از دانشمندان مانند دكارت و ژان لاك و پيروان اين دو اختلاف ادراكات را فقط منحصر بمورد خواص ثانويه اجسام دانسته و اين خواص را ذهنى و غير خارجى مىدانند .
ولى مطابق عقيده نسبيون كه براى مدركات وجود خارجى قائلند نتيجه ادله آنها مدعاى شكاكان است كه مىگويند نميدانيم ادراكات ما حقيقت است يا نيست نه مدعاى خودشان كه مىگويند حقيقت است ولى نسبى استبلكه چنانكه گفته شد حقيقت نسبى اساسا بى معنى است على اى حال نسبيون جديد در باب ارزش معلومات مطلب تازهاى علاوه بر آنچه شكاكان قديم گفتهاند ندارند .
ماترياليسم ديالكتيك مدعاى نسبيون را در باب حقيقت مىپسندد و در عين حال از شكاك بودن احتراز دارد .
ما بعدا در همين مقاله در اين باره گفتگو خواهيم كرد و اثبات خواهيم نمود كه ماترياليسم ديالكتيك نيز با آنكه از شكاك بودن احتراز دارد از روش يقين خارج شده و از شكاكان پيروى نموده است .
راستى اگر ما دخالت اعصاب يا ذهن و بالاخره دستگاه ادراكى خود را در جميع معلومات اعم از محسوسات و معقولات بپذيريم صريحا بايد به مدعاى شكاكان اعتراف كنيم و بگوئيم ما نبايد اطمينان داشته باشيم كه آنچه در باره جهان مىفهميم با واقع و نفس الامر مطابق است ما بايد مسائل همه علوم طبيعى و رياضى و فلسفه را با ترديد تلقى كنيم .
در مقاله ٢ اشاره شد و در مقاله ٥ نيز خواهد آمد كه ذهن قدرت دارد فى الجمله بماهيت اشياء بطور اطلاق و دست نخورده نائل شود و يك رشته مسائل است كه ذهن ميتواند با كمال جزم و يقين و اطمينان در آنها فتوى بدهد .
يادآورى چند نكته در اينجا لازم است : الف- كليه دانشمندانى كه بيك عنوان خاص از ادراكاتى كه مصداق خارجى دارند نفى اطلاق مىكنند و بتاثير و دخالت اعصاب يا مغز و بالاخره ذهن و دستگاه ادراكى در كيفيت ظهور و انكشاف جميع اشياء قائلند خواه ناخواه جزء شكاكان قرار مىگيرند هر چند خودشان از شكاك بودن احتراز دارند مثلا كانت فيلسوف شهير آلمانى با آنكه از اينكه شكاك يا سوفسطائى خوانده شود بيزارى مىجويد و خود را نقاد عقل و فهم انسان مىخواند بالاخره پس از نقاديهاى زياد ادله جديدى در خصوص طبيعات بر له شكاكان مىآورد مسلك كريتىسيسم وى يك شكل جديد از اشكال مختلف و متنوع سپتىسيسم است و همچنين ماترياليسم ديالكتيك كه نسبى بودن حقيقت را در جميع مسائل مىپذيرد از لحاظ ارزش معلومات شكل ديگرى از شكلهاى آن است .
ب- بعضى از دانشمندان حقيقتحاصل از تجربه را از آن جهت كه جنبه احتمالى دارد و موجب يقين نيستحقيقت نسبى اصطلاح كردهاند در مقابل حقيقت رياضى كه موجب يقين و قطعيت است و آن را حقيقت مطلق اصطلاح كردهاند .
چنانكه مشروحا گفته شد حقيقت نسبى باين معنى كه بمعناى حقيقت احتمالى است در برخى از علوم قابل قبول است .
ج- نظريه نسبى كه در بالا بيان شد مربوط به نسبيتحقائق ذهنى بود و اين مسئله است كه در فلسفه طرح مىشود برخى از دانشمندان فيزيك و رياضى واقعيتها و پديدههاى فيزيكى را نسبى مىدانند و البته اين نسبيت فيزيكى ربطى به نسبيت فلسفى كه در بالا بيان شد ندارد .
حالا خوبستبه بيان مختصرى از سير عقايد و آراء از دوره يونان باستان تا عصر حاضر در اين مسئله بپردازيم و البته نظرى بعقايد فلاسفه هند و چين كه مقارن با دوره يونانيان قديم افكارى شبيه به افكار آنها داشتهاند نداريم
پيدايش سوفيسم در يونان
در حدود قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان قديم كه در آن وقت داراى تمدن عالى بود و فلاسفه و دانشمندان بزرگى در آن سرزمين ظهور كرده بودند و مكاتب فلسفى گوناگونى را بوجود آورده بودند بواسطه حوادث چندى كه از آن جمله استبروز عقايد و آراء گوناگون و متضاد در مسائل فلسفى و پيدايش نظريههاى مختلف در باره توجيه جهان عدهاى از دانشمندان يكباره حيرت زده شدند و تمام ادراكات و آراء و عقايد بشرى حتى بديهيات اوليه را باطل و خيال محض دانستند و هيچ ارزشى براى هيچ فكر و هيچ ادراكى قائل نشده جهان معلومات را هيچ در هيچ دانستند و باين ترتيب مكتب سفسطه سوفيسم پديد آمد .
ولى در مقابل اين عده سقراطيون و بالاخص ارسطو قيام كردند راههاى مغلطه آنان را باز و ارزش معلومات را تثبيت نمودند و ثابت كردند كه جهان معلومات هيچ در هيچ نيست و انسان نيروئى دارد كه ميتواند اشياء را آن طور كه در واقع و نفس الامر هستند دريابد و اگر انسان فكر خود را راست و درست راه ببرد ميتواند به ادراك واقع و نفس الامر نائل شود .
چنانكه ميدانيم ارسطو منطق را كه ميزان و مقياس درست فكر كردن استبهمين منظور تدوين نمود و در فن برهان منطق نتيجه برهان را يقين يعنى ادراك مطابق با واقع دانست و براى تحصيل يقين بوسيله برهان بكار بردن محسوسات و معقولات هر دو را معتبر شمرد يعنى هم براى ادراك حسى و هم براى ادراك عقلى ارزش يقينى قائل شد و پايه فلسفه جزمى دگماتيسم را به اين وسيله استوار نمود .
مكتب شكاكان
ولى در همان زمان مكتب ديگرى تاسيس شد كه سپتىسيسم يا مكتب شكاكان خوانده مىشود پيروان اين مكتب بعقيده خود راه وسطى را پيش گرفتند نه پيرو سوفسطائيان شدند كه گفتند واقعيتى در ما وراء ذهن انسان اصلا وجود ندارد و نه فلسفه جزمى را كه مدعى بود بادراك اشياء آن طور كه در واقع و نفس الامر هستند مىتوان نائل شد پسنديدند .
پيروان اين مكتب گفتند ادراكات انسان از امور جهان بستگى كامل دارد با وضع خاص ذهن شخص ادراك كننده و آنچه هر كس از امور جهان مىفهمد آن چنان است كه ذهن وى اقتضا كرده نه آنچنانكه آن شىء در واقع و نفس الامر هست ممكنست اشياء در واقع چگونگى خاصى داشته باشند و ما بحسب اقتضاى خاص ذهن خود آنها را با كيفيت ديگرى ادراك كنيم .
پيرهون مؤسس اين مكتب ده دليل كه از آن جمله است تاثير دخالتشرايط زمانى و مكانى و كيفيتساختمان قواى ادراكى شخص ادراك كننده اقامه كرد بر نفى ارزش يقينى ادراكات و ثابت نمود كه ادراكات ما نسبتباشياء بستگى دارد بيك سلسله عوامل خارجى و يك سلسله عوامل داخلى و با تغيير آن عوامل تغيير مىكند پس ما نبايد بگوئيم اشياء را آنگونه كه در واقع و نفس الامر هستند درك مىكنيم بلكه بايد بگوئيم آنها را آنگونه كه وضع ساختمان قواى ادراكى ما در تحت تاثير شرايط مخصوص اقتضا مىكند ادراك مىكنيم اما حقيقت چيست نمىدانيم .
اين جماعت گفتند راه صحيح براى انسان در جميع مسائل خوددارى از راى جزمى است جميع مسائل علمى و فلسفى حتى رياضيات را بعنوان احتمال و يا ترديد بايد تلقى نمود فلسفه شكاكان در مقابل فلسفه جزمى از اينجا پايه گذارى شد .
از اين روى فلاسفه كه بواقعيت جهان معلومات معتقد بودند در مقابل سوفسطائيان كه جزء فلاسفه بشمار نمىروند از دورههاى قديم بدو دسته متمايز تقسيم شدند .
١- جزميون يا يقينيون كه تحصيل علم مطابق با واقع را ممكن مىدانند يعنى ذهن انسان را داراى خاصيتى مىدانند كه ميتواند اشياء را آن طور كه هستند درك كند و بيك سلسله قواعد منطقى قائلند كه رعايت كامل آن قواعد ذهن را از خطا حفظ مىكند .
٢- شكاكان كه خاصيت مزبور را نفى مىكنند و در حقيقتبودن معلومات بشرى ترديد مىكنند .
ولى جزميون بعدها شبهات شكاكان را نيز يكنوع سفسطه تلقى كردند آنها را هم جزء سوفسطائيان بشمار آوردند و بين سوفسطائى و شكاك امتيازى قائل نشدند و يكباره فيلسوف به كسى گفتند كه اولا عالم را هيچ در هيچ نداند ثانيا پى بردن به حقايق جهان را ميسر و ممكن بداند
عقيده قدما
اين دو جهت از تعريفى كه قدما براى فلسفه بمعناى عام مىنمودند خوب پيدا است قدما در تعريف فلسفه مىگفتند فلسفه عبارت است از آگاهى به احوال موجودات عينى و خارجى به همان نحو كه در واقع و نفس الامر هستند تا اندازهاى كه در استطاعتبشر است .
ناگفته نماند كه اضافه كردن اين جمله تا اندازهاى كه در استطاعتبشر استبراى اين نكته بود كه انسان هر چند مىتواند با درست راه بردن فكر بكشف حقايق نائل شود اما از طرف ديگر حقايق جهان بى پايان است و استعداد بشر محدود پس بشر فقط بكشف پارهاى از حقايق جهان مىتواند نائل شود و اما علم كل نصيب كسى نخواهد شد .
قدما روى مسلك جزمى خود كه حقيقت ادراك را ظهور و پيدايش جهان خارج در ذهن ادراك كننده مىدانستند فلسفه را از لحاظ غايتى كه از آن عائد فيلسوف مىشود اينطور تعريف مىكردند فلسفه عبارت است از اينكه انسان جهانى بشود علمى و عقلانى مشابه با جهان عينى خارجى .
هر آنكو ز دانش برد توشهاى جهانى استبنشسته در گوشهاى
پس از انقراض مكتب شكاكان كه تا سه چهار قرن بعد از ميلاد ادامه داشت تمام فلاسفه چه در اروپا و چه در ميان مسلمين بر اساس مسلك جزم و يقين قضاوت مىكردند و هيچ كس در قدر و ارزش ادراكات ترديد نمىكرد تا آنكه از قرن شانزدهم به بعد حوادثى در اروپا پديد آمد و تحولاتى در جهان دانش رخ داد كه مسئله ارزش معلومات دوباره مورد توجه قرار گرفت .
در تحول جديد اروپا در فلكيات و قسمتهاى مختلف طبيعيات مطالبى كه هزارها سال مورد قبول و تسلم قاطبه دانشمندان جهان بود و خلاف آنها در ذهن احدى خطور نمىكرد يكباره بطلانشان مسلم گشت و اين امر سبب شد كه علوم ارزش و اعتبار سابق خود را از دست دادند و گوشهاى از عجز بشر براى رسيدن به واقع آشكار شد .
تقريبا همان وضعى كه در يونان باستان در قرن پنجم قبل از ميلاد موجب شد كه عدهاى از دانشمندان آن سرزمين از علم بكلى سلب اعتماد كنند و راه سفسطه را پيش بگيرند در قرون جديده در اروپا تجديد شد و چنانكه ميدانيم ايدهآليستهائى مانند بركلى و شوپنهاور در اروپا پيدا شدند كه آراءشان نظير آراء پروتاغوراس و گورگياس از سوفسطائيان يونان قديم است و مسلكها و طريقههائى در باب ارزش معلومات پديد آمد كه نتيجه منتهى بمسلك شكاكان پيروهونى مىشود مانند مسلك نسبيون جديد كه قبلا شرح داده شد و مسلك كريتىسيسم و عقيده ماترياليسم ديالكتيك در باب ارزش معلومات كه قبلا اشاره شد و بعدا توضيح داده مىشود .
همين امر موجب شد كه در قرون اخيره فلسفه اروپا بر محور مسائل مربوط به علم دور بزند و دانشمندان تحقيقات مختلفى در اين باب بنمايند و مىتوان گفت در دوره جديد اعتقاد ارزش مطلق معلومات به نحويكه در قديم معمول بود بكلى منسوخ شده است .
اينك مختصرى از عقايد دانشمندان جديد
نظريه دكارت
دكارت ١٥٩٦ - ١٦٥٠ م و پيروانش كه آنها را كارتزين مىگويند به پيروى از ارسطو مكتب جزم را اختيار كردند ولى با اين تفاوت كه ارسطو و پيروانش محسوسات و معقولات هر دو را معتبر و محصل يقين مىدانستند و در منطق ارسطو در باب برهان استعمال معقولات و محسوسات هر دو جائز شمرده شده است ولى دكارت تنها معقولات را محصل يقين مىداند اما محسوسات و تجربيات را تنها داراى ارزش عملى مىداند .
دكارت بر خلاف ارسطو در منطقى كه خودش در مقابل منطق ارسطو وضع كرده تنها بمعقولات اعتماد مىكند و از تجربيات نامى نمىبرد .
دكارت با آنكه به تجربه حسى اهميت داد و خود تا اندازهاى اهل تجربه بود آنرا فقط وسيله ارتباط انسان با خارج براى استفاده در زندگى مفيد مىدانسته نه براى كشف حقيقت .
وى به نقل مرحوم فروغى مىگويد مفهوماتى كه از خارج بوسيله حواس پنجگانه وارد ذهن مىشوند نمىتوانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقى در خارج دارند و اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن با امر خارجى مطابقت دارد .
ايضا مىگويد من از بعضى اجسام ادراك گرمى مىكنم و چنين مىپندارم كه آنها همان گونه گرمى دارند كه من در وجود خود دارم و حال آنكه آنچه را مىتوانم معتقد شوم اينست كه در ذات آتش چيزى هست كه در وجود من ايجاد حس گرمى مىكند اما از اين احساس نبايد در باره حقيقت اشياء عقيده اتخاذ كنم زيرا ادراكات حسى در انسان تنها براى تمييز سود و زيان و تشخيص مصالح وجود است و وسيله دريافتحقايق نيست .
دكارت از احوال جسم فقط شكل و بعد و حركت را كه به عقيده او اينها معقول و فطرى هستند و از راه حس بدست نيامدهاند حقيقى مىداند اما ساير حالات جسم را كه خواص ثانويه مىنامد يك سلسله صور ذهنى مىداند كه در نتيجه يك سلسله حركات مادى خارجى و ارتباط انسان با خارج و ذهن پديد مىآيند مانند رنگ و طعم و بو و غيره وى گفته است ١٥٣ بعد و حركت را به من بدهيد جهان را مىسازم .
مرحوم فروغى مىگويد دكارت به وجه علمى باز نمود كه محسوسات انسان با واقع مطابق نيست فقط وسيله ارتباط بدن با عالم جسمانى است و تصويرى از عالم براى ما ميسازد كه حقيقت ندارد حقيقت چيز ديگرى است مثلا گوش آواز مىشنود اما صوت حقيقت ندارد و اگر سامعه واقع را درك مىكرد فقط حركاتى از هوا يا اجسام ديگر بما مىنمود و نيز مىگويد دكارت فقط همان مفهومات فطرى را اساس علم واقعى مىداند .
دكارت مىگويد تصوراتى كه در ذهن ما استسه قسم است نخست فطريات يعنى صورى كه همراه فكرند يا تحولات فكرى يا قاعده تعقل مىباشند دوم مجعولات يعنى صورى كه قوه متخيله در ذهن ميسازد سوم خارجيات يعنى آنچه بوسيله حواس پنجگانه از خارج وارد ذهن مىشود تصورات مجعول را چون متخيله ميسازد ميدانيم كه البته معتبر نيستند مفهوماتى هم كه از خارج وارد ذهن مىشوند نمىتوانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقى در خارج دارند اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن ما با امر خارجى مطابق باشد چنانكه صورتى كه در ذهن ما از خورشيد هست مسلما با حقيقت موافقت ندارد زيرا به قواعد نجومى مىدانيم خورشيد چندين هزار برابر زمين است و حال آنكه صورتش در ذهن ما اندازه يك كف دست هم نيست .
در باره فطريات مىگويد فطريات كه عقل آنها را بالبداهه دريافت مىنمايد يقينا درست است و خطا براى ذهن در آنها دست نمىدهد مانند شكل و حركت و ابعاد از امور مادى صرف و دانائى و نادانى و يقين و شك از امور عقلى صرف وجود و مدت و وحدت از امور مشترك بين مادى و عقلى .
ايضا در باره فطريات مىگويد هر كس به شهود و وجدان بالبداهه حكم بوجود خويش مىكند يا ادراك مىنمايد كه مثلثسه زاويه دارد و كره بيش از يك سطح ندارد و دو چيز مساوى بيك چيز متساوى هستند .
دكارت در فلسفه خود در الهيات و طبيعيات تنها فطريات و معقولات صرفه را پايه قرار مىدهد و مطابق روش منطقى مخصوص بخود سلوك كرده آراء و نظريات خاصى در باب نفس و جسم و خدا و اثبات لا يتناهى بودن جهان و غير اينها اظهار مىدارد .
جماعت ديگرى از فلاسفه مانند لايب نيتس و مالبرانش و اسپينوزا كه بعد از دكارت آمدهاند اجمالا عقيده وى را در باب محسوسات و اينكه محسوسات حقائق نيستند و هم چنين عقيده وى را در باب معقولات و فطريات و يقينى بودن آنها با اختلاف جزئى پذيرفتهاند اين جماعت را از آن جهت كه بمعقولات غير مستند بحس قائل هستند عقليون مىخوانند .
خلاصه عقيده اين دانشمندان اينست كه معقولات ارزش يقينى و معرفتى دارند و اما محسوسات تنها داراى ارزش عملى مىباشند
نظريه حسيون
در مقابل عقليون دسته ديگرى از فلاسفه هستند كه آنها را حسيون مىگويند اين دسته هر چند با دسته اول در موضوع فطريات مخالفند و همين اختلاف نظر آنها را از يكديگر متمايز كرده و موجب جدالها و تاليف كتابها از طرف هر يك براى اثبات نظريه خود و ابطال نظريه مخالف شده اما در نفى ارزش محسوسات عقيده دكارت را كه سر دسته عقليون است قبول دارند .
ژان لاك ١٦٢٢ - ١٧٠٤ م انگليسى كه سر دسته حسيون بشمار ميرود از دانشمندان بزرگ اروپا است و در روانشناسى نظريات قابل توجهى دارد در باره محسوسات مىگويد منكر موجودات محسوس شدن چندان معقول نيست و البته يقين بر آنها هم مانند يقين بر معلومات وجدانى آن چيزهايى كه ذهن بى واسطه نسبت ميان موضوع و محمول را تصديق مىكند مثل علم نفس بوجود خود و اينكه سه با يك و دو برابر است و اينكه مثلث غير از مربع است و معلومات تعقلى آن چيزهايى كه ذهن براى درك نسبت ميان موضوع و محمول احتياج بتصور معانى ديگر دارد مانند علم به اينكه مجموع زواياى مثلث مساوى با دو قائمه است و يا اينكه جهان آفريدگار دارد نيست و از نظر علمى و فلسفى مىتوان آنها را در زمره گمانها و پندارها بشمار آورد ولى در امور زندگى دنيوى البته بايد بحقيقت محسوسات يقين داشت .
ژان لاك در باب تقسيم خواص جسم نيز همان عقيده دكارت را دارد و مىگويد خاصيتبر دو قسم استبعضى ذاتى جسمند و از آن منفك نمىشوند و آنها را خاصيت نخستين مىناميم مانند جرم و بعد و شكل و حركتيا سكون بعضى خاصيتها مربوط بذات جسم نيستند و عرضاند و فقط احساساتى هستند كه بواسطه خاصيتهاى نخستين در ذهن ايجاد مىشوند مانند رنگ و بو و آنها را خاصيتهاى دومين مىگوييم .
البته اينجا اين اشكال پيش مىآيد كه در صورتى كه ما جميع معلومات خود را نسبتبه عالم خارج بحسب نظر لاك مستند بحس ميدانيم و فرض اينست كه حس ارزش يقينى ندارد پس از چه راه مىتوانيم حكم كنيم كه بعضى از خاصيتهاى جسم ذاتى آنها هستند و بعضى عرضى و بعبارت ديگر بعضى حقيقى هستند و در خارج واقعيت دارند و بعضى ديگر صرفا ذهنى در صورتى كه همه آنها بوسيله حس ادراك شدهاند و چه دليلى هست كه خاصيتهاى نخستين نيز مانند خاصيتهاى دومين ذهنى محض نباشند .
اين اشكال است كه بعضى از دانشمندان مانند ژرژبركلى كه عقيده لاك را در باب صالتحس پسنديدهاند وادار كرده است كه جميع محسوسات را ذهنى بدانند و بعلاوه بنا بر اصالتحس كه لاك قائل است از چه راه براى يك سلسله معلومات كه آنها را وجدانيات يا بديهيات ناميد و يك سلسله معلومات ديگر كه آنها را امور تعقلى و استدلالى خواند كه در بالا در ضمن نقل كلمات خودش اشاره شد ارزش يقينى قائل است آيا بنا بر اصالتحس با قبول اين جهت كه حس خطا كار است مىتوان براى غير معلومات حضوريه علم نفس بخود و به انديشه و افعال و قواى خود ارزش يقينى قائل شد .
در هر صورت عقيده حسيون نيز در باره محسوسات مانند عقيده عقليون است و براى آنها ارزش نظرى و معرفتى قائل نيستند در ميان فلاسفه جديد مخصوصا از قرن نوزدهم به بعد شايد كسى يافت نشود كه نظريه قدما را در باب محسوسات بپذيرد .
در قرن نوزدهم نظريه آتميسم كه ابتداء از طرف ذيمقراطيس در قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان ابراز شده بود در اروپا قوت گرفت و معلوم شد جسم بر خلاف نظريه قدما آن طور كه ابتداء بنظر مىرسد يك متصل واحد نيستبلكه مركب است از ذرات بسيار كوچك كه جسم واقعى آنها هستند اختلاف و تنوع اجسام محسوس تنها در اثر اختلاف شكل و اندازه و وضع ذرات آنها است و آن ذرات دائما در جنبش و حركت هستند و آنچه منشا ديدن و شنيدن و ساير احساسها مىشود غير از همان ذرات كه در حركت هستند چيز ديگرى نيست و آنچه ما را بوسيله حواس خود بعنوان رنگ يا طعم يا بو يا صوت ادراك مىكنيم عينيتخارجى ندارند فقط يك سلسله حالات ذهنى هستند كه نماينده تاثيرات مختلف ذرات مىباشند .
و بقول بعضى از دانشمندان طبيعت داراى رنگ و بو و صدائى نيست ما هستيم كه براى آن اشعه زرين آفتاب و عطر فرح بخش گل و صداى دلنواز بلبل ساختهايم .
خود ذيمقراطيس نيز تصريح كرده است اينطورى كه ما از اشياء بوسيله حواس خود ادراك مىكنيم دليل بر حقيقت اشياء خارجى نيستبلكه نماينده تاثيرات مختلف ذراتى است كه از اجسام خارج مىشوند و داخل عضو حاسه ما مىگردند .
از ذيمقراطيس نقل شده كه گفته استبر حسب قرار داد شيرين شيرين استبر حسب قرار داد تلخ تلخ استبر حسب قرار داد گرم گرم استبر حسب قرار داد سرد سرد استبر حسب قرار داد رنگ رنگ است ولى اگر حقيقت را بخواهيد اينها فقط ذرات هستند و خلاء .
و از جمله دانشمندان حسى كه نظريه دكارت و پيروانش را راجع بمعقولات صرفه نفى كردند و به پيروى ژان لاك قائل باصالتحس شده جميع معلومات را مستند بحس دانستند ژرژبركلى ١٦٨٥ - ١٧٥٣ م و داويد هيوم ١٩١١ - ١٧٧٦ م مىباشد اين دو نفر در نفى ارزش محسوسات كه به عقيده آنها مبدا اصلى علم هستند از دكارت و ژان لاك نيز جلوتر رفتند مثلا دكارت بعد و شكل و حركت را در جسم خواص اوليه كه به عقيده او معقولند نه محسوس حقيقى مى دانست و تنها خواص ثانوى از قبيل صوت و رنگ و طعم و حرارت را كه محسوسند بىحقيقت ميدانست ولى اين دو نفر راه افراط پيمودند خواص اوليه را نيز مانند خواص ثانويه بىحقيقت پنداشتند اين دو نفر با آنكه مبدا علم را حس شمردند هيچگونه ارزش و اعتبارى براى ادراكات حسى قائل نشده و حتى وجود خارجى محسوس را نيز انكار كردند