اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول0%

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده: شهيد مطهری (ره)
گروه:

مشاهدات: 17170
دانلود: 3892


توضیحات:

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 40 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17170 / دانلود: 3892
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول

نویسنده:
فارسی

ميزان تشخيص حقيقت از خطا چيست

از يك سلسله حقايق مسلمه كه ذهن ما آنها را در كمال بداهت و روشنى مى‏يابد بگذريم به مسائل ديگرى بر مى‏خوريم كه بر ما روشن نيست و بايد آنها را از طريق فكرى و استدلالى كشف كنيم و همچنانكه وجود يك سلسله حقايق مسلمه بر ما مسلم است اين مطلب نيز مسلم است كه بشر گاهى در كوششهاى علمى و استدلالى خود خطا مى‏كند و بغلط مى‏افتد پس بايد ديد وسيله‏اى براى تشخيص صحيح از سقيم و حقيقت از خطا هست‏يا نه و آن وسيله چيست .

مقياس و معيار تشخيص حقيقت از خطا منطق ناميده مى‏شود معروفترين و شايد قديمى‏ترين اسلوبهاى منطقى همان است كه ارسطو موفق بجمع و تدوين آنها شده در تحول جديد اروپا منطق ارسطو مورد اعتراض و انتقاد دانشمندان قرار گرفته و بعضى از دانشمندان مانند دكارت و هگل مدعى منطق جديدى هستند در اين سلسله مقالات يك مقاله مستقل باين مطلب اختصاص داده شده در ضمن آن مقاله از اسلوب‏هاى منطقى جديد و بالخصوص از اسلوب منطق ديالكتيك بحث و انتقاد كافى خواهد شد على هذا فعلا از ورود در اين مبحث طولانى خوددارى مى‏كنيم

آيا ممكنست ‏يك چيز هم حقيقت ‏بوده باشد و هم خطا

معمولا هر يك از حقيقت و خطا يا صحيح و غلط يا صدق و كذب را در مقابل يكديگر قرار ميدهند و مى‏گويند يك فكر اگر حقيقت و صحيح و صادق بود پس ممكن نيست‏خطا و غلط و كذب باشد و بالعكس اگر خطا بود ممكن نيست‏حقيقت‏بوده باشد مثلا اين فكر زمين بدور خورشيد مى‏چرخد يا راست است‏ يا دروغ شق ثالث ندارد راجع بهر مطلب ديگر نيز در نظر بگيريم خواه مربوط به مسائل روزمره باشد من امروز با فلان رفيق ملاقات كردم و خواه مربوط به حقايق تاريخى ارسطو شاگرد افلاطون بوده است و خواه مربوط به حقايق كلى علمى رياضى مثل پنج ضرب در پنج مساوى است‏با بيست و پنج‏يا حقايق كلى طبيعى مثل آنكه اجسام در اثر حرارت منبسط مى‏شوند يا حقايق فلسفى مثل آنكه دور و تسلسل باطل است همينطور است .

ولى اخيرا ميان دانشمندان جديد اين جمله شايع است كه حقايق علمى در عين اينكه حقيقت مى‏باشند ممكن است‏خطا نيز بوده باشند و اين مطلب به دانشمندان ماترياليسم ديالكتيك كه طبق يكى از اصول منطق ديالكتيك اصل وحدت ضدين جميع اضداد و نقائض را با يكديگر آشتى داده‏اند و همه را با هم قابل اجتماع مى‏دانند فرصتى داده است كه بگويند حقيقت و خطا يا صحيح و غلط و يا صدق و كذب چندان اختلافى با يكديگر ندارند مكنست‏يك چيز هم حقيقت و هم خطا و هم صحيح و هم غلط و بالاخره هم راست و هم دروغ بوده باشد .

اينكه يك فكر از يك حيث و يك جهت محال است هم حقيقت و صحيح باشد و هم خطا و غلط بر يك طفل دبستانى نيز مخفى نيست آيا خود دانشمندان مادى حاضرند قبول كنند اصول فلسفى و منطقى آنان هم صحيح است و هم غلط آيا همين مطلب كه الان از آنها نقل كرديم كه گفتند ممكنست‏يك چيز هم حقيقت و هم خطا بوده باشد ممكن است هم حقيقت و هم خطا و هم صحيح و هم غلط بوده باشد .

آنچه از دانشمندان در باب اجتماع حقيقت و خطا نقل كرديم در باره تئوريها و فرضيه‏هاى بزرگ علمى است و منظورشان اينست كه يك تئورى و يك فرضيه كه مشتمل بر چندين مطلب و شامل چندين واحد فكرى است ممكنست داراى يك جزء حقيقت و يك جزء خطا بوده باشد البته اين چيزى است كه قابل قبول است و ربطى به اصل وحدت ضدين ندارد .

ما در باره اين مطلب در همين مقاله آنجا كه نظريات ماترياليسم ديالكتيك را بالخصوص در باره ارزش معلومات بيان و انتقاد مى‏كنيم بحث زيادترى خواهيم كرد

آيا حقيقت موقت است‏ يا دائمى

اين مطلب نيز شايسته دقت است دقت در اين مطلب از بسيارى از اغلاط و اشتباهات جلوگيرى مى‏كند .

محققين از منطقيين و فلاسفه قديم يكى از خواص حقيقى بودن مفاهيم و محتويات فكرى را دوام مى‏دانستند و مى‏گفتند حقايق دائمى هستند شيخ الرئيس ابو على بن سينا در منطق شفا در باره اين مطلب بحث كافى كرده .

براى عده‏اى از دانشمندان جديد و بالاخص ماديين اين مطلب توليد اشتباه كرده است و گمان كرده‏اند مقصود اين بوده كه موضوع يك فكر حقيقى و مطابق با واقع بايد يك امر ثابت و جاويدان باشد و از اين راه بحمله پرداخته‏اند و مدعى شده‏اند كه اين عقيده از آنجا براى دانشمندان قديم پيدا شده است كه به اصل تغيير در طبيعت توجه نداشته‏اند و با توجه به اصل تغيير در طبيعت‏بايد گفت‏حقايق موقتند نه دائمى .

ماديين اعتقاد به دائمى بودن حقايق را از آثار جمود منطق قديم و از خواص تفكر متافيزيكى مى‏دانند .

بنا بر اين لازم است در باره اين مطلب توضيح بيشترى بدهيم .

ابتداء پيش از آنكه وارد بحث دوام و توقيت‏حقيقت‏بشويم براى آنكه از خلط مبحث جلوگيرى كرده و دو مطلب را از يكديگر تفكيك كرده باشيم ببينيم آيا واقع و نفس الامر كه مفاهيم و محتويات فكرى و ذهنى ما از آنها حكايت مى‏كند موقت است‏ يا دائمى .

ترديدى نيست كه واقع و نفس الامرى كه قضيه ذهنى از آن حكايت مى‏كند ممكنست وقت‏باشد و ممكنست دائمى مثلا واقعيتهاى خاص مادى در عالم خارج موقت است زيرا ماده و روابط اجزاء آن دائما در تغيير است در طبيعت‏يك چيز در دو لحظه بيك حال باقى نمى‏ماند هر واقعيتى براى يك مدت محدود در صحنه طبيعت ظاهر مى‏شود و از بين ميرود اين نوع واقعيتها موقت و زائل شدنى است .

ولى يكنوع واقعيتهاى مستمر و ابدى در خود طبيعت است قطع نظر از ما وراء الطبيعه مثل واقعيت‏حركت و اگر بگوئيم ماده در حركت است از يك امر مستمر و دائمى حكايت كرده‏ايم در منطق قديم در باب قضايا كه بحث از دوام و ضرورت و غيرها مى‏شد مقصود اين نوع دوام بود كه خاصيت‏بعضى از واقعيتها است و اين نوع از دوام مربوط بمطلب ما نيست .

پس واقعيتهاى خارج از ذهن ممكنست موقت‏باشند و ممكنست دائمى .

حالا ببينيم آيا حقايق موقت است‏ يا دائمى يعنى آيا مطابقت مفاهيم و محتويات ذهنى با واقع و نفس الامر خواه موقت و خواه دائمى موقت است‏ يا دائمى البته نمى‏تواند موقتى باشد زيرا هر چند مفاهيم و محتويات ذهنى يك واقعيت متغير را كه مربوط بيك لحظه خاص از زمان است‏بيان كند مطابقت آن محتوى ذهنى با واقع خود ابدى است اختصاصى بيك لحظه معين از زمان ندارد .

و به عبارت روشن‏تر آنچه مقيد و محدود به زمان است واقعيت‏خارجى است نه مطابقت مفهوم ذهنى با آن واقعيت‏خارجى مثلا موقعى كه مى‏گوييم ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده است‏يكى از روابط متغير اجزاء طبيعت را بيان كرده‏ايم زيرا شاگردى ارسطو پيش افلاطون مربوط بيك قطعه خاص از زمان است قرن چهارم قبل از ميلاد .

اما اين حقيقت كه در فكر ما آمده هميشه و دائما صادق است و با واقع خود مطابقت دارد يعنى در همه زمانها صادق است كه ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده است .

مثال بالا يك حقيقت تاريخى بود مربوط بيك واقعيت مادى متغير اين بيان در باره جميع حقائق اعم از رياضى و فلسفى خواه مربوط بيك واقعيت متغير باشد و خواه دائمى صادق است .

در منطق قديم در باب برهان كه بحث از دوام و صروف مى‏شد مقصود اين نوع از دوام بود كه خاصيت‏حقايق است و مربوط بمطلب ما است و اين است مقصود دانشمندان قديم كه مى‏گفتند حقائق دائمى هستند .

على هذا يك مفهوم ذهنى يا اصلا حقيقت نيست و دروغ و غلط است و اگر حقيقى بود و از يك واقع و نفس الامر حكايت كرد هميشه با واقع و نفس الامر خود مطابقت دارد .

از بيان چند نكته در اينجا ناگزيريم : الف بيان گذشته مربوط به علوم حقيقى بود در اعتباريات و مسائل مربوط به علوم اعتبارى جارى نيست مثلا در مسائل اخلاقى و قوانين اجتماعى كه مصداق عينى و خارجى ندارند و تابع اعتبار قانون‏گزاران و غيرهم است ممكنست‏براى يك مدت محدود يك چيز حقيقت اخلاقى يا اجتماعى شناخته شود و با تغيير شرايط محيط آن حقيقت از بين برود البته واضح است از لحاظ فلسفى اين امور را اساسا نمى‏توان حقائق شناخت .

از اينجا بى‏پايگى يك رشته استدلالات دانشمندان مادى كه موقت‏بودن مسائل اخلاقى را دليل بر موقت‏بودن حقائق آورده‏اند روشن مى‏شود .

ب- بحث دوام و توقيت‏حقايق مربوط به حقايق يقينى است نه حقايق احتمالى چنانكه خواهد آمد دانشمندان تجربه را محصل يقين نمى‏دانند و قوانين تجربى را حقايق احتمالى و گاهى يقينى نسبى مى‏خوانند .

البته حقيقت احتمالى ميتواند موقت‏باشد مانعى ندارد اگر يك فرضيه و تئورى با چندين تجربه تطبيق شد ما دامى كه خلافش مسلم نگشته آنرا يك قانون علمى فرض و تلقى كنيم و البته هر وقت فرضيه ديگرى پديد آمد كه با تجربيات بيشترى تطبيق شد آنرا حقيقت علمى تلقى خواهيم كرد و بهمين ترتيب . .هر چند از لحاظ فلسفى امور احتمالى را نيز حقايق نمى‏توان خواند و ما فقط به پيروى از اصطلاح دانشمندان جديد اين تعبيرات را مى‏كنيم .

ج- دانشمندانى كه حقيقت را بمعناى ديگرى غير از معناى معروف تفسير كرده‏اند كه قبلا اشاره شد مى‏توانند حقيقت را موقت‏بدانند مثلا حقيقت‏به تفسيرى كه اگوست كنت نموده است آنچه همه اذهان در يك زمان بر آن توافق دارند ميتواند موقت‏باشد زيرا مانعى ندارد در هر زمانى همه اذهان بر يك فكر نظرى خاص توافق داشته باشند .

فيليسين شاله كه تفسير اگوست كنت را پسنديده پس از عبارتى كه سابقا در تفسير حقيقت از وى نقل كرديم اينطور بگفته خود ادامه مى‏دهد البته اين توافق و بالنتيجه حقيقت‏باين ترتيب موقت است زيرا همانطور كه گفته شد حقيقت محصول علوم است و علوم دائما در ترقى و سير تكاملى است و بر خلاف آنچه سابقا تصور مى‏كردند حقيقت تامل در يك امر ثابت و جاويدان نيست‏بلكه آن نيز مانند عدالت اجتماعى نتيجه و ثمره كوشش بطى‏ء و با مرارت بشر مى‏باشد .

آنچه از دانشمندان قديم نقل كرديم كه خاصيت‏حقيقى بودن دائمى است .

اولا: در باره مسائل مربوط به علوم حقيقى بود نه علوم اعتبارى .

ثانيا: در باره امور يقينى بود نه امور احتمالى .

ثالثا: منظور از حقيقى بودن مطابقت‏با واقع بود نه چيز ديگر از قبيل توافق تمام اذهان و غيره

آيا حقيقت متحول و متكامل است

آيا حقيقت متحول و متكامل است

از بيانى كه در بالا راجع به دائمى بودن حقايق كرديم پاسخ اين سؤال نيز روشن مى‏شود .

در بالا گفتيم اگر يك مفهوم ذهنى با واقعيتى از واقعيتها منطبق بود هميشه با همان واقع خود منطبق است و اگر منطبق نبود هيچ وقت منطبق نيست و بعبارت اخرى اگر راست‏بود هميشه راست است و اگر دروغ بود هميشه دروغ است محال و ممتنع است‏يك مفهوم ذهنى كه از يك واقعيت‏خاص حكايت مى‏كند نسبت‏به همان واقعيت در يك زمان راست‏باشد و در يك زمان دروغ .

حالا مى‏خواهيم بدانيم يك مفهوم و باصطلاح منطق يك قضيه اگر راست و صحيح و قيقت‏بود آيا ممكنست‏بتدريج راست‏تر و صحيحتر و حقيقت‏تر بشود و باصطلاح درجه حقيقى بودنش بالا برود يا خير .

اگر ما در اين مسئله مفهوم فلسفى آن را تغيير كاملى در نظر بگيريم و از مسامحتى كه دانشمندان در تعبيرات خود در بيان تكامل علوم نموده‏اند و منظور خود را بعنوان تكامل حقيقت ادا كرده‏اند البته مفهوم فلسفى آن منظور نبوده است صرفنظر كنيم پاسخ اين سؤال خيلى ساده است .

اينگونه تعبيرات مسامحى دانشمندان براى بعضى توليد اشتباه كرده است و به ماترياليستها فرصتى داده است كه تحريفات و مغلطه‏هائى بوجود آورند .

شما هر يك از حقائق را كه در نظر بگيريد خواه جزئى خواه كلى خواه مربوط بامور مادى خواه غير مادى خواهيد ديد هميشه و در همه زمانها بيك نحو و بيك منوال صادق است و اساسا معنا ندارد كه بتدريج صادقتر شود .

مثلا يك حقيقت تاريخى را در نظر مى‏گيريم و مى‏گوييم ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده است‏ يا يك حقيقت طبيعى را و مى‏گوييم فلزات در اثر حرارت منبسط مى‏شوند و يا يك حقيقت رياضى را و مى‏گوييم سه زاويه مثلث مساوى است‏با دو قائمه و يا يك حقيقت فلسفى را و مى‏گوييم دور و تسلسل باطل است آيا ممكنست‏بتدريج در اثر تكامل علوم و يا هر چيز ديگر اين حقائق صحيحتر و صادق‏تر بشوند و درجه حقيقى بودن آنها بالاتر برود البته نه .

يك چيز ديگر ممكنست و آن اينكه اطلاعات ما نسبت‏بهر يك از موضوعات بالا توسعه پيدا كند و بر معلومات ما افزوده شود مثلا ابتداء اطلاع ما راجع به روابط ارسطو و افلاطون بيش از اينكه ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد شاگرد افلاطون بوده نبود ولى كم كم در اثر تحقيقات تاريخى اطلاعات ما توسعه پيدا كرد و روابط بيشترى را كشف كرديم و معلوم شد كه ارسطو از سن هيجده سالگى بدرس افلاطون حاضر شده و تا بيست‏سال ادامه داده و اين شاگردى در شهر آتن بوده و ارسطو در باغ معروف آكادميا كه تقريبا در يك كيلومترى شهر بوده بدرس افلاطون حاضر مى‏شده و افلاطون او را كه عقل مدرسه لقب داده بود .

يعنى علاوه بر حقيقت اول يك سلسله حقايق ديگر در ذهن ما وارد شد نه اينكه حقيقت اول كمال يافت و درجه حقيقى بودنش بالا رفت .

و همچنين ممكنست در اثر پيشرفت فيزيك يك سلسله خواص ديگرى از فلزات در حين حرارت كشف كنيم و در اثر ترقى رياضيات احكام ديگرى راجع بمثلثات بدست آوريم و در اثر پيشرفت فلسفه انواع و اقسام دور و تسلسل را بشناسيم ولى هيچيك از اينها ربطى به تكامل حقيقت‏بمفهوم فلسفى آن ندارد يعنى نه اينست كه آن حقيقت اول كه پيش ما بود رشد و كمال يافته و بتدريج‏حقيقت‏تر و صحيحتر و صادقتر شده و درجه حقيقى بودنش بالا رفته بلكه فقط در اثر كاوشهاى علمى يك عده حقايق ديگرى مربوط بان موضوع در ذهن ما حاصل شده است .

الف- همين معنا كه در بالا اشاره شد توسعه تدريجى معلومات .

ترديدى نيست كه علوم رو به توسعه و افزايش است و تحقيقات دانشمندان هر روز فصل جديدى در هر يك از علوم باز مى‏كند و يا علم جديدى را در صحنه علوم وارد مى‏كند از روز اول نه هيچيك از علوم و نه فلسفه باين توسعه كه امروز هست نبوده بلكه بتدريج كه از عمر تمدن بشر گذشته در اثر كوششهاى دانشمندان بر عده مسائل آنها افزوده شده است و بعدا نيز افزوده خواهد شد .

گمان نمى‏رود در تمام جهان يك دانشمند پيدا شود كه منكر اين مطلب باشد البته اين نوع از تكامل كه مى‏بايستى آنرا توسعه تدريجى و يا تكامل عرضى ناميد در فلسفه و جميع شعب علوم جارى است و ربطى به تكامل حقيقت‏بمفهوم فلسفى آن كه ماترياليستها دست آويز قرار داده‏اند ندارد .

ب- علوم تجربى يكنوع تحول و تكامل مخصوص بخود پيدا مى‏كند كه مى‏توان آنرا تكامل طولى ناميد باين معنى كه اين علوم فقط روى فرضيه و تئورى كار مى‏كنند و بحسب سنخ موضوعات خود نمى‏توانند مانند رياضيات و فلسفه متكى به اصول برهانى يقينى باشند و چون دليل و گواهى بر صحت اين فرضيه‏ها جز انطباق با تجارب و نتيجه عملى دادن نيست و انطباق با تجربه و نتيجه عملى دادن دليل بر حقيقى بودن و يقينى بودن نمى‏شود و جنبه احتمالى آن فرضيه‏ها را از بين نمى‏برد و از طرفى راه ديگرى براى بدست آوردن صحت اين فرضيه‏ها در دست نيست ناچار همين قدر كه يك فرضيه با تجربياتى كه در دسترس بشر هست منطبق شد دانشمندان اين امر احتمالى را يك حقيقت علمى فرض و تلقى مى‏كنند و بعنوان يك قانون علمى مى‏شناسند و در كتب علمى و درسى بصورت قانون علمى ذكر مى‏كنند ولى هر وقت‏يك فرضيه ديگرى كه در اجزاء فرضيه اول اصلاحاتى بعمل آورده بود يا اساسا مباين با او بود پديد آمد و در هر صورت با تجربيات بيشتر و دقيقترى منطبق شد فرضيه اول از صحنه علم خارج شده و فرضيه دوم جاى آنرا مى‏گيرد و بهمين ترتيب .

دانشمند طبيعى براى توجيه حوداث طبيعى با نيروى حدس در ذهن خود فرضيه‏اى ميسازد سپس صحت آنرا با تجربه و نتيجه عملى گرفتن آزمايش مى‏كند اگر با تجربه‏هاى موجود منطبق شد و عملا توانست پديده‏هاى طبيعت را توجيه كند آنرا بصورت يك قانون علمى در مى‏آورد و تا وقتى كه فرضيه‏اى جامعتر و كاملتر كه با تجربه‏هاى بيشتر و دقيقتر منطبق شود و بهتر بتواند پديده‏ها و حوادث طبيعت را توجيه كند نيامده است‏بقوت خود باقى است و با آمدن فرضيه كاملتر جاى خود را به او مى‏دهد و بهمين ترتيب هر ناقصى جاى خود را به كاملتر از خود مى‏دهد و علوم طبيعى راه تكامل خود را باين ترتيب مى‏پيمايد .

على هذا علوم تجربى علاوه بر اينكه مانند فلسفه و همه علوم داراى يك تكامل عرضى كه آنرا در بالا توسعه تدريجى ناميديم مى‏باشد داراى يك تكامل طولى نيز هستند بترتيبى كه شرح داده شد .

ولى خواننده محترم خوب توجه دارد كه اين نوع تكامل نيز ربطى به مسئله تكامل قيقت‏باصطلاح فلسفى آن ندارد يعنى اينطور نيست كه يك حقيقت مسلم بتدريج صحيحتر و صادقتر شده باشد و باصطلاح ماترياليستها درجه حقيقى بودنش بالاتر رفته باشد بلكه فرضيه و تجربيات جديد ثابت كرد كه فرضيه اول را نمى‏توان بعنوان حقيقت تلقى كرد تمام آنرا يا بعضى از قسمتهاى آنرا بايد كنار گذاشت و البته بتدريج‏بحسب توالى زمان فرضيه‏ها جامعتر و دقيقتر مى‏شود و وجود فرضيه پيشين براى پيدايش فرضيه بعد از خودش دخيل است‏يعنى هر چند دانشمند طبيعى با نيروى حدس خود فرضيه ميسازد اما ترديدى نيست كه سوابق ذهنى وى در تحقق اين حدس دخيل است و على اى حال اين مطلب ربطى بتكامل حقيقت‏باصطلاح فلسفى ندارد .

اين نوع از تكامل از جنبه احتمالى و غير يقينى بودن مسائل علوم طبيعى ناشى مى‏شود

چرا علوم تجربى يقينى نيست

علت‏يقينى نبودن علومى كه صرفا مستند به تجربه هستند اينست كه فرضياتى كه در علوم ساخته مى‏شود دليل و گواهى غير از انطباق با عمل و نتيجه عملى دادن ندارد و نتيجه عملى دادن دليل بر صحت‏يك فرضيه و مطابقت آن با واقع نمى‏شود زيرا ممكنست‏يك فرضيه صد در صد غلط باشد ولى در عين حال بتوان از آن عملا نتيجه گرفت چنانكه هيئت‏بطلميوس كه زمين را مركز عالم و افلاك و خورشيد و همه ستارگان را متحرك بدور زمين ميدانست غلط بود ولى در عين حال از همين فرضيه غلط در باره خسوف و كسوف و غيره نتيجه علمى مى‏گرفتند طب قديم كه بر اساس طبايع چهارگانه حرارت برودت رطوبت‏يبوست قضاوت مى‏كرد غلط بود ولى در عين حال عملا سدها هزار مريض را معالجه كرده است .

ممكنست اين پرسش براى بعضى پيش آيد كه چگونه ممكنست‏يك غلط و موهوم نتيجه صحيح و موجود بدهد .

پاسخ اين سؤال اينست كه گاهى دو چيز يا بيشتر يك خاصيت دارند و بيك نحو نتيجه ميدهند حالا اگر در موردى يكى از آن دو چيز وجود داشت و ما آن ديگرى را كه موجود نيست فرض كرديم و روى او حساب كرديم قهرا چونكه حساب هر دو بيك نتيجه مى‏رسد عملا از حساب خود نتيجه مى‏گيريم مثلا چه خورشيد بدور زمين بچرخد و چه زمين بدور خورشيد لازمه‏اش اينست كه در فلان روز معين ماه بين اين دو حائل شود و كسوف محقق گردد ما چه آنكه روى حركت‏خورشيد حساب كنيم و چه روى حركت زمين بالاخره نتيجه حساب ما اينست كه در فلان روز معين و در ساعت و دقيقه معين كسوف محقق شود .

براى غير يقينى بودن علوم تجربى دليل ديگرى هم مى‏توان آورد و آن اينكه علوم تجربى بالاخره منتهى بمحسوسات مى‏باشند و حس هم خطا مى‏كند فيليسين شاله در متودولوژى در باب قطعيت علوم فيزيكى و شيميائى مى‏گويد: علوم فيزيكى و شيميائى مانند رياضيات محصل يقين و قطعيت مطلق نمى‏شود زيرا مبدا آنها محسوسات است و حس هم خطا كار مى‏باشد تا آنجا كه مى‏گويد هر چند يقينى بودن علوم فيزيكى و شيميائى نسبى و اضافى است اين نسبيت‏به هيچ وجه از ارزش آن نمى‏كاهد زيرا اين علوم هم عقل ما را كه خواستار نظم و هم‏سازى است‏خرسند ميسازد و هم اينكه استفاده‏هايى كه از آنها در عمل مى‏شود بسيار شايان اهميت است .

در باب قطعيت و فائده رياضيات مى‏گويد رياضيات چون از اصل مسلم شروع كرده بوسيله قياسهاى ضرورى بسط و توسعه مى‏يابد علمى است كاملا متيقن مثلا اينكه دو به اضافه دو مساوى است‏با چهار حكمى است كه كاملا مفهوم و محقق و مسلم و در اين باب و به عقيده بعضى از دانشمندان فقط در اين باب است كه مى‏توان از يقين مطلق گفتگو كرد .

ما در باره اين دليل خطاى حس در آينده بحث‏خواهيم كرد .

ممكنست‏براى خواننده محترم ابتدا تعجب آور باشد اگر بشنود علوم طبيعى امروز با همه پيشرفتها و توسعه فوق العاده و با آن همه اكتشافات و صنايع عظيم و آن همه اختراعات بر پايه آن اكتشافات ارزش قطعى و يقينى خود را از دست داده است و تنها داراى ارزش عملى است .

ولى با بيانى كه در بالا شد مبنى بر اينكه قوانين علمى طبيعى معمولا گواهى بر صحت‏خود ندارند غير از نتيجه عملى دادن و نتيجه دادن هم دليل بر صحت و مطابقت‏با واقع نمى‏شود و با مطالعه آراء و عقايد دانشمندان كه مختصرى از آنرا در ضمن بيان سير عقايد و آراء نقل خواهيم كرد اين تعجب رفع خواهد شد .

در علوم طبيعى جديد فرضيه جاويدانى وجود ندارد هر فرضيه بطور موقت در عرصه علم ظاهر مى‏شود و صورت قانون علمى بخود مى‏گيرد و پس از مدتى جاى خود را به فريضه ديگر مى‏دهد علم امروز در مسائل طبيعيات يك قانون علمى ثابت و لايتغير كه تصور هيچگونه اشتباهى در آن نرود نمى‏شناسد و اعتقاد به چنين قانونى را يك نوع غرور و از خصائص دوره اسكولاستيك و قرون وسطائى‏ها مى‏داند در نظر دانشمندان جديد اعتقاد بقطعى بودن و يقينى بودن يك قانون علمى آن طور كه قدما تصور مى‏كردند يك عقيده ارتجاعى است .

شايد از قرن نوزدهم ببعد در ميان دانشمندان كسى يافت نشود كه مانند قدما در طبيعيات اظهار جزم و يقين كند هر چند قدما هم مسائل طبيعيات و فلكيات را چندان يقينى نمى‏دانستند و آنها را حدسيات مى‏خواندند دانشمندان جديد هر گاه فرضيه‏اى ابراز دارند كه تجربه‏هاى موجود آن را تاييد كند ادعاى يقين مطلق در باره آن نمى‏كنند و بعنوان حقيقت مسلم آنرا بيان نمى‏كنند .

اينشتين دانشمند معروف معاصر در باره نظريه معروف خود نسبيت كه جانشين نظريه جاذبه عمومى نيوتن در فيزيك شده است‏بيش از اين نمى‏گويد كه تجربه‏هاى فعلى آنرا تائيد كرده است .

آرى تنها ماديون هستند كه در اين مسائل اظهار قطع و يقين مى‏كنند و اين مسائل را حقايق مسلمه تلقى مى‏كنند و به دانشمندانى كه پديد آورنده اين فرضيه‏ها هستند اعتراض دارند كه چرا در حقيقى بودن آنها ترديد دارند .

چنانكه بعد در همين مقاله در حاشيه مستقلى كه آراء ماديون را در باره ارزش معلومات بيان و انتقاد مى‏كنيم توضيح خواهيم داد ماديون روى غرض خاص چاره‏اى ندارند جز آنكه بر خلاف همه دانشمندان مسائل تجربى را يقينى بدانند و اگر غير از اين بگويند پايه فلسفه موهومشان خراب مى‏شود و از طرف ديگر مى‏بينند فرضيه‏هاى طبيعى بالعيان تغيير مى‏كند و ناسخ و منسوخ دارد ناچار يك مطلب موهوم ديگرى را تكامل حقيقت عنوان مى‏كنند و جار و جنجال راه مى‏اندازند و مى‏خواهند از اين راه هم براى علوم طبيعى ارزش يقينى قائل شوند و هم تغيير و تبديل فرضيه‏ها را توجيه كنند .

گمان مى‏كنم كه با بياناتى كه تا كنون در اين مقدمه شده بر خواننده محترم روشن شده باشد كه تكامل حقيقت‏بمعنائى كه منظور ماديين است تغيير تكاملى موهوم محض است و البته بعدا نيز در اينباره بحث‏بيشترى خواهيم كرد .

در اينجا از يادآورى يك نكته ناگزير است و آن اينكه مسائل علوم تجربى بر دو گونه است

الف- مسائلى كه متكى به فرضيه‏ها و تئوريهائى است كه خود مشهود نيستند و فقط گواهشان انطباق با يك سلسله تجربيات و نتيجه عملى دادن است اين سنخ مسائل بود كه ما آنها را يقينى نخوانديم .

ب- مسائلى كه از يك عده مشهودات خلاصه شده است و به وجهى مى‏توان گفت‏خودشان مشهودند مانند تعيين خواص اجسام و كيفيت تركيبات شيميائى آنها يقينى بودن و نبودن اين سنخ مسائل تابع مقدار ارزشى است كه براى محسوسات قائل باشيم و ما عقيده دانشمندان جديد را در باره ارزش محسوسات بشر در ضمن بيان سير عقايد و آراء شرح خواهيم داد

چرا فلسفه و رياضيات يقينى است

در اينجا كه علت‏يقينى نبودن علوم تجربى را بيان كرديم مناسب بود كه علت‏يقينى بودن فلسفه و رياضيات را شرح دهيم و عقايد دانشمندان را در اين باره بيان كنيم ولى چون اثبات اين مطلب روى اصول فلسفى ما احتياج دارد كه از دو مسئله ديگر كه در صدر اين مقدمه اشاره شد راه حصول علم تعيين حدود علم بحث كنيم و آن دو مسئله را در مقاله پنحم كه تحت عنوان پيدايش كثرت در علم خواهد آمد بيان خواهيم نمود بيان اين نفيس و دقيق را به مقاله پنجم موكول مى‏كنيم

آيا حقيقت مطلق است‏ يا نسبى

عده‏اى از دانشمندان جديد هستند كه منكر اطلاق حقائقند و قائل بحقيقت نسبى مى‏باشند .

اين جماعت را نسبيون يا رولاتيويست و مسلك آن را نسبيت‏يا رولاتيويسم مى‏خوانند .

خلاصه عقيده اين دانشمندان اينست ماهيت اشياء كه علم بانها تعلق مى‏گيرد ممكن يست‏بطور اطلاق و دست نخورده در قواى ادراكى بشر ظهور كند و مكشوف گردد .

بلكه هر ماهيتى كه بر انسان مكشوف مى‏گردد دستگاه ادراكى از يك طرف شرايط زمانى و مكانى از طرف ديگر در كيفيت ظهور و نمايش شى‏ء ادراك شده بر شخص ادراك كننده دخالت دارد و از اين جهت است كه هر فرد يك چيز را مختلف ادراك مى‏كند بلكه يكنفر در دو حالت‏يك چيز را دو نحو ادراك مى‏كند .

پس هر فكرى در عين اينكه صحيح و حقيقت است فقط براى شخص ادراك كننده آن هم فقط در شرائط زمانى و مكانى معين حقيقت است اما براى شخص ديگر و يا براى خود همان شخص در شرايط ديگر حقيقت چيز ديگرى است مثلا من جسمى را در يك لحظه خاص از زمان و در مكان و محيط مخصوص با حجم معين و شكل و رنگ معين ادراك مى‏كنم اين ادراك صحيح و حقيقت است اما فقط نسبت‏به من و براى من نه نسبت‏بديگرى و براى او زيرا شايد انسان ديگر يا حيوان ديگر كه ساختمان قواى ادراكى وى با من فرق مى‏كند همان شى‏ء را در همان زمان و در همان محيط با حجم و شكل و رنگ ديگرى ادراك كند و البته براى او و نسبت‏به او حقيقت همان است كه خودش ادراك كرده خود منهم در لحظه ديگر يا در محيط ديگر ممكنست آن جسم را با حجم و شكل و رنگ ديگرى ادراك كنم و براى من در آن لحظه و آن محيط حقيقت چيز ديگرى خواهد بود .

اين دسته از تحقيقات علمى جديد بر مدعاى خود گواه مى‏آورند زيرا در علوم امروز ثابت‏شده كه اعصاب انسان با حيوان و هم چنين اعصاب انسانها نسبت‏بيكديگر در كيفيت عمل كردن اختلاف دارند مثلا انسانها هفت رنگ اصلى و انواع و اقسام رنگهاى فرعى را مى‏بينند ولى بعضى حيوانات تمام رنگها را به شكل خاكسترى مى‏بينند بعضى از افراد انسان يافت مى‏شوند كه كورى رنگ دارند بلكه ما در زندگى عادى خود مى‏بينيم كه اعصاب يك فرد در حالات مختلف دو گونه عمل مى‏كنند مثلا خوردنى معين در حال صحت و حال مرض دو طعم دارد بوى معين گاهى خوش و مطبوع و گاهى ناخوش و نامطبوع جلوه مى‏كند .

پس بايد گفت هر چيزى كه بر ما معلوم و مكشوف مى‏گردد كيفيت ظهور و نمايشش بستگى دارد به كيفيت عمل اعصاب و يك سلسله عوامل خارجى پس ماهيات اشياء معلومه بطور اطلاق و دست نخورده بر قواى ادراكى ظهور نمى‏كنند پس حقائق در عين اينكه حقيقت هستند نسبى و اضافى مى‏باشند .

اين مسلك هر چند به ادله جديدى از تحقيقات دانشمندان جديد مجهز شده ولى از لحاظ نتيجه و مدلول عين مسلك شكاكان است .

پيرهون شكاك معروف يونان از جمله ادله‏اى كه اقامه كرد بر مدعاى خود اختلاف كيفيت ادراك انسان و حيوان و انسانها نسبت‏بيكديگر و هر انسانى در حالات مختلف بود ولى با اين تفاوت كه پيرهون نتيجه گرفت پس ما نبايد معتقد باشيم كه آنچه ادراك مى‏كنيم حقيقت است‏بلكه بايد تمام ادراكات خود را با ترديد تلقى كنيم ولى نسبيون جديد نتيجه مى‏گيرند آنچه ما ادراك مى‏كنيم حقيقت است ولى نسبى است‏يعنى حقيقت نسبت‏به اشخاص مختلف است .

دقت در اين مطلب واضح مى‏كند كه نتيجه گيرى نسبيون جديد غلط است و اساسا حقيقت نسبى معنى ندارد زيرا در مثال بالا كه دو نفر يك جسم را با دو كيفيت مختلف مى‏بينند خود آن جسم در واقع و نفس الامر يا داراى يكى از آن دو كيفيت‏خواهد بود و يا اينكه هيچيك از آن دو كيفيت را نخواهد داشت و داراى كيفيت ثالثى خواهد بود و البته ممكن نيست در آن واحد داراى هر دو كيفيت مختلف باشد در صورت اول ادراك يكى از آن دو نفر خطاى مطلق است و ادراك ديگرى حقيقت مطلق و در صورت دوم هر دو خطاكارند و در هر صورت حقيقت نسبى نامعقول است .

بعضى از دانشمندان مانند بركلى اختلاف ادراكات را دليل بر عدم وجود خارجى مدركات دانسته‏اند و بعضى ديگر از دانشمندان مانند دكارت و ژان لاك و پيروان اين دو اختلاف ادراكات را فقط منحصر بمورد خواص ثانويه اجسام دانسته و اين خواص را ذهنى و غير خارجى مى‏دانند .

ولى مطابق عقيده نسبيون كه براى مدركات وجود خارجى قائلند نتيجه ادله آنها مدعاى شكاكان است كه مى‏گويند نميدانيم ادراكات ما حقيقت است‏ يا نيست نه مدعاى خودشان كه مى‏گويند حقيقت است ولى نسبى است‏بلكه چنانكه گفته شد حقيقت نسبى اساسا بى معنى است على اى حال نسبيون جديد در باب ارزش معلومات مطلب تازه‏اى علاوه بر آنچه شكاكان قديم گفته‏اند ندارند .

ماترياليسم ديالكتيك مدعاى نسبيون را در باب حقيقت مى‏پسندد و در عين حال از شكاك بودن احتراز دارد .

ما بعدا در همين مقاله در اين باره گفتگو خواهيم كرد و اثبات خواهيم نمود كه ماترياليسم ديالكتيك نيز با آنكه از شكاك بودن احتراز دارد از روش يقين خارج شده و از شكاكان پيروى نموده است .

راستى اگر ما دخالت اعصاب يا ذهن و بالاخره دستگاه ادراكى خود را در جميع معلومات اعم از محسوسات و معقولات بپذيريم صريحا بايد به مدعاى شكاكان اعتراف كنيم و بگوئيم ما نبايد اطمينان داشته باشيم كه آنچه در باره جهان مى‏فهميم با واقع و نفس الامر مطابق است ما بايد مسائل همه علوم طبيعى و رياضى و فلسفه را با ترديد تلقى كنيم .

در مقاله ٢ اشاره شد و در مقاله ٥ نيز خواهد آمد كه ذهن قدرت دارد فى الجمله بماهيت اشياء بطور اطلاق و دست نخورده نائل شود و يك رشته مسائل است كه ذهن ميتواند با كمال جزم و يقين و اطمينان در آنها فتوى بدهد .

يادآورى چند نكته در اينجا لازم است : الف- كليه دانشمندانى كه بيك عنوان خاص از ادراكاتى كه مصداق خارجى دارند نفى اطلاق مى‏كنند و بتاثير و دخالت اعصاب يا مغز و بالاخره ذهن و دستگاه ادراكى در كيفيت ظهور و انكشاف جميع اشياء قائلند خواه ناخواه جزء شكاكان قرار مى‏گيرند هر چند خودشان از شكاك بودن احتراز دارند مثلا كانت فيلسوف شهير آلمانى با آنكه از اينكه شكاك يا سوفسطائى خوانده شود بيزارى مى‏جويد و خود را نقاد عقل و فهم انسان مى‏خواند بالاخره پس از نقاديهاى زياد ادله جديدى در خصوص طبيعات بر له شكاكان مى‏آورد مسلك كريتى‏سيسم وى يك شكل جديد از اشكال مختلف و متنوع سپتى‏سيسم است و همچنين ماترياليسم ديالكتيك كه نسبى بودن حقيقت را در جميع مسائل مى‏پذيرد از لحاظ ارزش معلومات شكل ديگرى از شكلهاى آن است .

ب- بعضى از دانشمندان حقيقت‏حاصل از تجربه را از آن جهت كه جنبه احتمالى دارد و موجب يقين نيست‏حقيقت نسبى اصطلاح كرده‏اند در مقابل حقيقت رياضى كه موجب يقين و قطعيت است و آن را حقيقت مطلق اصطلاح كرده‏اند .

چنانكه مشروحا گفته شد حقيقت نسبى باين معنى كه بمعناى حقيقت احتمالى است در برخى از علوم قابل قبول است .

ج- نظريه نسبى كه در بالا بيان شد مربوط به نسبيت‏حقائق ذهنى بود و اين مسئله است كه در فلسفه طرح مى‏شود برخى از دانشمندان فيزيك و رياضى واقعيتها و پديده‏هاى فيزيكى را نسبى مى‏دانند و البته اين نسبيت فيزيكى ربطى به نسبيت فلسفى كه در بالا بيان شد ندارد .

حالا خوبست‏به بيان مختصرى از سير عقايد و آراء از دوره يونان باستان تا عصر حاضر در اين مسئله بپردازيم و البته نظرى بعقايد فلاسفه هند و چين كه مقارن با دوره يونانيان قديم افكارى شبيه به افكار آنها داشته‏اند نداريم

پيدايش سوفيسم در يونان

در حدود قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان قديم كه در آن وقت داراى تمدن عالى بود و فلاسفه و دانشمندان بزرگى در آن سرزمين ظهور كرده بودند و مكاتب فلسفى گوناگونى را بوجود آورده بودند بواسطه حوادث چندى كه از آن جمله است‏بروز عقايد و آراء گوناگون و متضاد در مسائل فلسفى و پيدايش نظريه‏هاى مختلف در باره توجيه جهان عده‏اى از دانشمندان يكباره حيرت زده شدند و تمام ادراكات و آراء و عقايد بشرى حتى بديهيات اوليه را باطل و خيال محض دانستند و هيچ ارزشى براى هيچ فكر و هيچ ادراكى قائل نشده جهان معلومات را هيچ در هيچ دانستند و باين ترتيب مكتب سفسطه سوفيسم پديد آمد .

ولى در مقابل اين عده سقراطيون و بالاخص ارسطو قيام كردند راههاى مغلطه آنان را باز و ارزش معلومات را تثبيت نمودند و ثابت كردند كه جهان معلومات هيچ در هيچ نيست و انسان نيروئى دارد كه ميتواند اشياء را آن طور كه در واقع و نفس الامر هستند دريابد و اگر انسان فكر خود را راست و درست راه ببرد ميتواند به ادراك واقع و نفس الامر نائل شود .

چنانكه ميدانيم ارسطو منطق را كه ميزان و مقياس درست فكر كردن است‏بهمين منظور تدوين نمود و در فن برهان منطق نتيجه برهان را يقين يعنى ادراك مطابق با واقع دانست و براى تحصيل يقين بوسيله برهان بكار بردن محسوسات و معقولات هر دو را معتبر شمرد يعنى هم براى ادراك حسى و هم براى ادراك عقلى ارزش يقينى قائل شد و پايه فلسفه جزمى دگماتيسم را به اين وسيله استوار نمود .

مكتب شكاكان

ولى در همان زمان مكتب ديگرى تاسيس شد كه سپتى‏سيسم يا مكتب شكاكان خوانده مى‏شود پيروان اين مكتب بعقيده خود راه وسطى را پيش گرفتند نه پيرو سوفسطائيان شدند كه گفتند واقعيتى در ما وراء ذهن انسان اصلا وجود ندارد و نه فلسفه جزمى را كه مدعى بود بادراك اشياء آن طور كه در واقع و نفس الامر هستند مى‏توان نائل شد پسنديدند .

پيروان اين مكتب گفتند ادراكات انسان از امور جهان بستگى كامل دارد با وضع خاص ذهن شخص ادراك كننده و آنچه هر كس از امور جهان مى‏فهمد آن چنان است كه ذهن وى اقتضا كرده نه آنچنانكه آن شى‏ء در واقع و نفس الامر هست ممكنست اشياء در واقع چگونگى خاصى داشته باشند و ما بحسب اقتضاى خاص ذهن خود آنها را با كيفيت ديگرى ادراك كنيم .

پيرهون مؤسس اين مكتب ده دليل كه از آن جمله است تاثير دخالت‏شرايط زمانى و مكانى و كيفيت‏ساختمان قواى ادراكى شخص ادراك كننده اقامه كرد بر نفى ارزش يقينى ادراكات و ثابت نمود كه ادراكات ما نسبت‏باشياء بستگى دارد بيك سلسله عوامل خارجى و يك سلسله عوامل داخلى و با تغيير آن عوامل تغيير مى‏كند پس ما نبايد بگوئيم اشياء را آنگونه كه در واقع و نفس الامر هستند درك مى‏كنيم بلكه بايد بگوئيم آنها را آنگونه كه وضع ساختمان قواى ادراكى ما در تحت تاثير شرايط مخصوص اقتضا مى‏كند ادراك مى‏كنيم اما حقيقت چيست نمى‏دانيم .

اين جماعت گفتند راه صحيح براى انسان در جميع مسائل خوددارى از راى جزمى است جميع مسائل علمى و فلسفى حتى رياضيات را بعنوان احتمال و يا ترديد بايد تلقى نمود فلسفه شكاكان در مقابل فلسفه جزمى از اينجا پايه گذارى شد .

از اين روى فلاسفه كه بواقعيت جهان معلومات معتقد بودند در مقابل سوفسطائيان كه جزء فلاسفه بشمار نمى‏روند از دوره‏هاى قديم بدو دسته متمايز تقسيم شدند .

١- جزميون يا يقينيون كه تحصيل علم مطابق با واقع را ممكن مى‏دانند يعنى ذهن انسان را داراى خاصيتى مى‏دانند كه ميتواند اشياء را آن طور كه هستند درك كند و بيك سلسله قواعد منطقى قائلند كه رعايت كامل آن قواعد ذهن را از خطا حفظ مى‏كند .

٢- شكاكان كه خاصيت مزبور را نفى مى‏كنند و در حقيقت‏بودن معلومات بشرى ترديد مى‏كنند .

ولى جزميون بعدها شبهات شكاكان را نيز يكنوع سفسطه تلقى كردند آنها را هم جزء سوفسطائيان بشمار آوردند و بين سوفسطائى و شكاك امتيازى قائل نشدند و يكباره فيلسوف به كسى گفتند كه اولا عالم را هيچ در هيچ نداند ثانيا پى بردن به حقايق جهان را ميسر و ممكن بداند

عقيده قدما

اين دو جهت از تعريفى كه قدما براى فلسفه بمعناى عام مى‏نمودند خوب پيدا است قدما در تعريف فلسفه مى‏گفتند فلسفه عبارت است از آگاهى به احوال موجودات عينى و خارجى به همان نحو كه در واقع و نفس الامر هستند تا اندازه‏اى كه در استطاعت‏بشر است .

ناگفته نماند كه اضافه كردن اين جمله تا اندازه‏اى كه در استطاعت‏بشر است‏براى اين نكته بود كه انسان هر چند مى‏تواند با درست راه بردن فكر بكشف حقايق نائل شود اما از طرف ديگر حقايق جهان بى پايان است و استعداد بشر محدود پس بشر فقط بكشف پاره‏اى از حقايق جهان مى‏تواند نائل شود و اما علم كل نصيب كسى نخواهد شد .

قدما روى مسلك جزمى خود كه حقيقت ادراك را ظهور و پيدايش جهان خارج در ذهن ادراك كننده مى‏دانستند فلسفه را از لحاظ غايتى كه از آن عائد فيلسوف مى‏شود اينطور تعريف مى‏كردند فلسفه عبارت است از اينكه انسان جهانى بشود علمى و عقلانى مشابه با جهان عينى خارجى .

هر آنكو ز دانش برد توشه‏اى جهانى است‏بنشسته در گوشه‏اى

پس از انقراض مكتب شكاكان كه تا سه چهار قرن بعد از ميلاد ادامه داشت تمام فلاسفه چه در اروپا و چه در ميان مسلمين بر اساس مسلك جزم و يقين قضاوت مى‏كردند و هيچ كس در قدر و ارزش ادراكات ترديد نمى‏كرد تا آنكه از قرن شانزدهم به بعد حوادثى در اروپا پديد آمد و تحولاتى در جهان دانش رخ داد كه مسئله ارزش معلومات دوباره مورد توجه قرار گرفت .

در تحول جديد اروپا در فلكيات و قسمتهاى مختلف طبيعيات مطالبى كه هزارها سال مورد قبول و تسلم قاطبه دانشمندان جهان بود و خلاف آنها در ذهن احدى خطور نمى‏كرد يكباره بطلانشان مسلم گشت و اين امر سبب شد كه علوم ارزش و اعتبار سابق خود را از دست دادند و گوشه‏اى از عجز بشر براى رسيدن به واقع آشكار شد .

تقريبا همان وضعى كه در يونان باستان در قرن پنجم قبل از ميلاد موجب شد كه عده‏اى از دانشمندان آن سرزمين از علم بكلى سلب اعتماد كنند و راه سفسطه را پيش بگيرند در قرون جديده در اروپا تجديد شد و چنانكه ميدانيم ايده‏آليستهائى مانند بركلى و شوپنهاور در اروپا پيدا شدند كه آراءشان نظير آراء پروتاغوراس و گورگياس از سوفسطائيان يونان قديم است و مسلك‏ها و طريقه‏هائى در باب ارزش معلومات پديد آمد كه نتيجه منتهى بمسلك شكاكان پيروهونى مى‏شود مانند مسلك نسبيون جديد كه قبلا شرح داده شد و مسلك كريتى‏سيسم و عقيده ماترياليسم ديالكتيك در باب ارزش معلومات كه قبلا اشاره شد و بعدا توضيح داده مى‏شود .

همين امر موجب شد كه در قرون اخيره فلسفه اروپا بر محور مسائل مربوط به علم دور بزند و دانشمندان تحقيقات مختلفى در اين باب بنمايند و مى‏توان گفت در دوره جديد اعتقاد ارزش مطلق معلومات به نحويكه در قديم معمول بود بكلى منسوخ شده است .

اينك مختصرى از عقايد دانشمندان جديد

نظريه دكارت

دكارت ١٥٩٦ - ١٦٥٠ م و پيروانش كه آنها را كارتزين مى‏گويند به پيروى از ارسطو مكتب جزم را اختيار كردند ولى با اين تفاوت كه ارسطو و پيروانش محسوسات و معقولات هر دو را معتبر و محصل يقين مى‏دانستند و در منطق ارسطو در باب برهان استعمال معقولات و محسوسات هر دو جائز شمرده شده است ولى دكارت تنها معقولات را محصل يقين مى‏داند اما محسوسات و تجربيات را تنها داراى ارزش عملى مى‏داند .

دكارت بر خلاف ارسطو در منطقى كه خودش در مقابل منطق ارسطو وضع كرده تنها بمعقولات اعتماد مى‏كند و از تجربيات نامى نمى‏برد .

دكارت با آنكه به تجربه حسى اهميت داد و خود تا اندازه‏اى اهل تجربه بود آنرا فقط وسيله ارتباط انسان با خارج براى استفاده در زندگى مفيد مى‏دانسته نه براى كشف حقيقت .

وى به نقل مرحوم فروغى مى‏گويد مفهوماتى كه از خارج بوسيله حواس پنجگانه وارد ذهن مى‏شوند نمى‏توانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقى در خارج دارند و اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن با امر خارجى مطابقت دارد .

ايضا مى‏گويد من از بعضى اجسام ادراك گرمى مى‏كنم و چنين مى‏پندارم كه آنها همان گونه گرمى دارند كه من در وجود خود دارم و حال آنكه آنچه را مى‏توانم معتقد شوم اينست كه در ذات آتش چيزى هست كه در وجود من ايجاد حس گرمى مى‏كند اما از اين احساس نبايد در باره حقيقت اشياء عقيده اتخاذ كنم زيرا ادراكات حسى در انسان تنها براى تمييز سود و زيان و تشخيص مصالح وجود است و وسيله دريافت‏حقايق نيست .

دكارت از احوال جسم فقط شكل و بعد و حركت را كه به عقيده او اينها معقول و فطرى هستند و از راه حس بدست نيامده‏اند حقيقى مى‏داند اما ساير حالات جسم را كه خواص ثانويه مى‏نامد يك سلسله صور ذهنى مى‏داند كه در نتيجه يك سلسله حركات مادى خارجى و ارتباط انسان با خارج و ذهن پديد مى‏آيند مانند رنگ و طعم و بو و غيره وى گفته است ١٥٣ بعد و حركت را به من بدهيد جهان را مى‏سازم .

مرحوم فروغى مى‏گويد دكارت به وجه علمى باز نمود كه محسوسات انسان با واقع مطابق نيست فقط وسيله ارتباط بدن با عالم جسمانى است و تصويرى از عالم براى ما ميسازد كه حقيقت ندارد حقيقت چيز ديگرى است مثلا گوش آواز مى‏شنود اما صوت حقيقت ندارد و اگر سامعه واقع را درك مى‏كرد فقط حركاتى از هوا يا اجسام ديگر بما مى‏نمود و نيز مى‏گويد دكارت فقط همان مفهومات فطرى را اساس علم واقعى مى‏داند .

دكارت مى‏گويد تصوراتى كه در ذهن ما است‏سه قسم است نخست فطريات يعنى صورى كه همراه فكرند يا تحولات فكرى يا قاعده تعقل مى‏باشند دوم مجعولات يعنى صورى كه قوه متخيله در ذهن ميسازد سوم خارجيات يعنى آنچه بوسيله حواس پنجگانه از خارج وارد ذهن مى‏شود تصورات مجعول را چون متخيله ميسازد ميدانيم كه البته معتبر نيستند مفهوماتى هم كه از خارج وارد ذهن مى‏شوند نمى‏توانيم مطمئن باشيم كه مصداق حقيقى در خارج دارند اگر هم داشته باشند يقين نيست كه صورت موجود در ذهن ما با امر خارجى مطابق باشد چنانكه صورتى كه در ذهن ما از خورشيد هست مسلما با حقيقت موافقت ندارد زيرا به قواعد نجومى مى‏دانيم خورشيد چندين هزار برابر زمين است و حال آنكه صورتش در ذهن ما اندازه يك كف دست هم نيست .

در باره فطريات مى‏گويد فطريات كه عقل آنها را بالبداهه دريافت مى‏نمايد يقينا درست است و خطا براى ذهن در آنها دست نمى‏دهد مانند شكل و حركت و ابعاد از امور مادى صرف و دانائى و نادانى و يقين و شك از امور عقلى صرف وجود و مدت و وحدت از امور مشترك بين مادى و عقلى .

ايضا در باره فطريات مى‏گويد هر كس به شهود و وجدان بالبداهه حكم بوجود خويش مى‏كند يا ادراك مى‏نمايد كه مثلث‏سه زاويه دارد و كره بيش از يك سطح ندارد و دو چيز مساوى بيك چيز متساوى هستند .

دكارت در فلسفه خود در الهيات و طبيعيات تنها فطريات و معقولات صرفه را پايه قرار مى‏دهد و مطابق روش منطقى مخصوص بخود سلوك كرده آراء و نظريات خاصى در باب نفس و جسم و خدا و اثبات لا يتناهى بودن جهان و غير اينها اظهار مى‏دارد .

جماعت ديگرى از فلاسفه مانند لايب نيتس و مالبرانش و اسپينوزا كه بعد از دكارت آمده‏اند اجمالا عقيده وى را در باب محسوسات و اينكه محسوسات حقائق نيستند و هم چنين عقيده وى را در باب معقولات و فطريات و يقينى بودن آنها با اختلاف جزئى پذيرفته‏اند اين جماعت را از آن جهت كه بمعقولات غير مستند بحس قائل هستند عقليون مى‏خوانند .

خلاصه عقيده اين دانشمندان اينست كه معقولات ارزش يقينى و معرفتى دارند و اما محسوسات تنها داراى ارزش عملى مى‏باشند

نظريه حسيون

در مقابل عقليون دسته ديگرى از فلاسفه هستند كه آنها را حسيون مى‏گويند اين دسته هر چند با دسته اول در موضوع فطريات مخالفند و همين اختلاف نظر آنها را از يكديگر متمايز كرده و موجب جدالها و تاليف كتابها از طرف هر يك براى اثبات نظريه خود و ابطال نظريه مخالف شده اما در نفى ارزش محسوسات عقيده دكارت را كه سر دسته عقليون است قبول دارند .

ژان لاك ١٦٢٢ - ١٧٠٤ م انگليسى كه سر دسته حسيون بشمار ميرود از دانشمندان بزرگ اروپا است و در روانشناسى نظريات قابل توجهى دارد در باره محسوسات مى‏گويد منكر موجودات محسوس شدن چندان معقول نيست و البته يقين بر آنها هم مانند يقين بر معلومات وجدانى آن چيزهايى كه ذهن بى واسطه نسبت ميان موضوع و محمول را تصديق مى‏كند مثل علم نفس بوجود خود و اينكه سه با يك و دو برابر است و اينكه مثلث غير از مربع است و معلومات تعقلى آن چيزهايى كه ذهن براى درك نسبت ميان موضوع و محمول احتياج بتصور معانى ديگر دارد مانند علم به اينكه مجموع زواياى مثلث مساوى با دو قائمه است و يا اينكه جهان آفريدگار دارد نيست و از نظر علمى و فلسفى مى‏توان آنها را در زمره گمانها و پندارها بشمار آورد ولى در امور زندگى دنيوى البته بايد بحقيقت محسوسات يقين داشت .

ژان لاك در باب تقسيم خواص جسم نيز همان عقيده دكارت را دارد و مى‏گويد خاصيت‏بر دو قسم است‏بعضى ذاتى جسمند و از آن منفك نمى‏شوند و آنها را خاصيت نخستين مى‏ناميم مانند جرم و بعد و شكل و حركت‏يا سكون بعضى خاصيتها مربوط بذات جسم نيستند و عرض‏اند و فقط احساساتى هستند كه بواسطه خاصيتهاى نخستين در ذهن ايجاد مى‏شوند مانند رنگ و بو و آنها را خاصيتهاى دومين مى‏گوييم .

البته اينجا اين اشكال پيش مى‏آيد كه در صورتى كه ما جميع معلومات خود را نسبت‏به عالم خارج بحسب نظر لاك مستند بحس ميدانيم و فرض اينست كه حس ارزش يقينى ندارد پس از چه راه مى‏توانيم حكم كنيم كه بعضى از خاصيتهاى جسم ذاتى آنها هستند و بعضى عرضى و بعبارت ديگر بعضى حقيقى هستند و در خارج واقعيت دارند و بعضى ديگر صرفا ذهنى در صورتى كه همه آنها بوسيله حس ادراك شده‏اند و چه دليلى هست كه خاصيتهاى نخستين نيز مانند خاصيتهاى دومين ذهنى محض نباشند .

اين اشكال است كه بعضى از دانشمندان مانند ژرژبركلى كه عقيده لاك را در باب صالت‏حس پسنديده‏اند وادار كرده است كه جميع محسوسات را ذهنى بدانند و بعلاوه بنا بر اصالت‏حس كه لاك قائل است از چه راه براى يك سلسله معلومات كه آنها را وجدانيات يا بديهيات ناميد و يك سلسله معلومات ديگر كه آنها را امور تعقلى و استدلالى خواند كه در بالا در ضمن نقل كلمات خودش اشاره شد ارزش يقينى قائل است آيا بنا بر اصالت‏حس با قبول اين جهت كه حس خطا كار است مى‏توان براى غير معلومات حضوريه علم نفس بخود و به انديشه و افعال و قواى خود ارزش يقينى قائل شد .

در هر صورت عقيده حسيون نيز در باره محسوسات مانند عقيده عقليون است و براى آنها ارزش نظرى و معرفتى قائل نيستند در ميان فلاسفه جديد مخصوصا از قرن نوزدهم به بعد شايد كسى يافت نشود كه نظريه قدما را در باب محسوسات بپذيرد .

در قرن نوزدهم نظريه آتميسم كه ابتداء از طرف ذيمقراطيس در قرن پنجم قبل از ميلاد در يونان ابراز شده بود در اروپا قوت گرفت و معلوم شد جسم بر خلاف نظريه قدما آن طور كه ابتداء بنظر مى‏رسد يك متصل واحد نيست‏بلكه مركب است از ذرات بسيار كوچك كه جسم واقعى آنها هستند اختلاف و تنوع اجسام محسوس تنها در اثر اختلاف شكل و اندازه و وضع ذرات آنها است و آن ذرات دائما در جنبش و حركت هستند و آنچه منشا ديدن و شنيدن و ساير احساسها مى‏شود غير از همان ذرات كه در حركت هستند چيز ديگرى نيست و آنچه ما را بوسيله حواس خود بعنوان رنگ يا طعم يا بو يا صوت ادراك مى‏كنيم عينيت‏خارجى ندارند فقط يك سلسله حالات ذهنى هستند كه نماينده تاثيرات مختلف ذرات مى‏باشند .

و بقول بعضى از دانشمندان طبيعت داراى رنگ و بو و صدائى نيست ما هستيم كه براى آن اشعه زرين آفتاب و عطر فرح بخش گل و صداى دلنواز بلبل ساخته‏ايم .

خود ذيمقراطيس نيز تصريح كرده است اينطورى كه ما از اشياء بوسيله حواس خود ادراك مى‏كنيم دليل بر حقيقت اشياء خارجى نيست‏بلكه نماينده تاثيرات مختلف ذراتى است كه از اجسام خارج مى‏شوند و داخل عضو حاسه ما مى‏گردند .

از ذيمقراطيس نقل شده كه گفته است‏بر حسب قرار داد شيرين شيرين است‏بر حسب قرار داد تلخ تلخ است‏بر حسب قرار داد گرم گرم است‏بر حسب قرار داد سرد سرد است‏بر حسب قرار داد رنگ رنگ است ولى اگر حقيقت را بخواهيد اينها فقط ذرات هستند و خلاء .

و از جمله دانشمندان حسى كه نظريه دكارت و پيروانش را راجع بمعقولات صرفه نفى كردند و به پيروى ژان لاك قائل باصالت‏حس شده جميع معلومات را مستند بحس دانستند ژرژبركلى ١٦٨٥ - ١٧٥٣ م و داويد هيوم ١٩١١ - ١٧٧٦ م مى‏باشد اين دو نفر در نفى ارزش محسوسات كه به عقيده آنها مبدا اصلى علم هستند از دكارت و ژان لاك نيز جلوتر رفتند مثلا دكارت بعد و شكل و حركت را در جسم خواص اوليه كه به عقيده او معقولند نه محسوس حقيقى مى دانست و تنها خواص ثانوى از قبيل صوت و رنگ و طعم و حرارت را كه محسوسند بى‏حقيقت ميدانست ولى اين دو نفر راه افراط پيمودند خواص اوليه را نيز مانند خواص ثانويه بى‏حقيقت پنداشتند اين دو نفر با آنكه مبدا علم را حس شمردند هيچگونه ارزش و اعتبارى براى ادراكات حسى قائل نشده و حتى وجود خارجى محسوس را نيز انكار كردند