دو مسئله تفكيك نشده در فلسفه اسكولاستيك
تذكر اين نكته بيفايده نيست در فلسفه اسكولاستيك دو مسئله از يكديگر تفكيك نشده بود: ١- مسئله وجود كلى ٢- مسئله مثل افلاطونى
اين دو مبحث آميخته بهم ذكر مىشد و البته از خوانندگان محترم كسانى كه به فلسفه اسلامى آشنائى دارند مىدانند كه در اين فلسفه اين دو مسئله از يكديگر جدا است مسئله اول در منطق و گاهى در فلسفه بيان مىشد و عموم فلاسفه در آن يك روش قاطعى داشتند و اختلافى در بين نبود اما مسئله دوم در فلسفه در يك فصل جداگانه مطرح مىشد و فلاسفه همه يك روش در آن نداشتند بعضى نفى مىكردند و بعضى اثبات على اى حال اين بحثبصورتى كه در قرون وسطى در اروپا مطرح بوده پوچ و بى معنا بوده .
مرحوم فروغى در جلد اول سير حكمت در اروپا پس از آنكه بحث نزاع در كليات را در قرون وسطى نقل مىكند مىگويد توجه مىفرمائيد كه فحص در كليات يكباره بحثى پوچ و بيهوده نبوده بيك اعتبار نزاع معتقدان و منكران وحدت وجود است .
ولى از توضيح فوق معلوم شد كه اين نزاع به آن صورت پوچ بوده و ريشه اين نزاع هم در دو مسئله است كه گفته شد و ربطى به مسئله وحدت وجود ندارد .
ب- معنى رئاليسم همان كسى است كه اخيرا در اصطلاحات فلسفى بكار برده مىشود يعنى اصالت واقعيتخارجى و در اين معنى رئاليسم فقط در مقابل ايده آليسم كه بمعناى اصالت ذهن يا تصور است قرار مىگيرد در اين مقاله همين معنا منظور است .
در ادبيات نيز سبك رئاليسم در مقابل سبك ايده آليسم استسبك رئاليسم يعنى سبك گفتن يا نوشتن متكى بر نمودهاى واقعى و اجتماعى و اما سبك ايده آليسم عبارت است از
سبك متكى بتخيلات شاعرانه گوينده يا نويسنده
هر يك از ماها كه نگاهى بخود نموده و زندگانى خود را تحت نظر گرفته و سپس بطور قهقرى به روزهاى گذشته خود برگشته و تا آنجا كه از روزهاى زندگى و هستى خود در ياد دارد پيش برود خواهد ديد كه نخستين روزى كه ديدگان خود را باز كرده و به تماشاى زشت و زيباى اين جهان پرداخته براى اولين بار خود بخود چيزهائى جهان خارج از خود ديده و كارهائى بحسب خواهش خود انجام داده البته در اينجا نبايد فراموش كرد كه در اين تماشا به خطاهائى نيز برمىخوريم كه تدريجا علما و عملا با آنها مواجه شدهايم و اگر باز اين عمل را تكرار كرده و در هر يك از اطوار گوناگون زندگى نظر خود را بيازمايد همان خاطره بوى جلوهگر خواهد شد خارج از من جهانى هست كه در وى كارهائى بحسب خواهش خود مىكنم .
اكنون با در نظر گرفتن اين معلوم فطرىبراى رفع اشتباه لازم است تذكر داده شود كه معلومات فطرى يا فطريات اصطلاحا بدو معنى و در دو مورد استعمال مىشود اول معلوماتى كه مستقيما ناشى از عقل است و قوه عاقله بدون آنكه بحواس پنجگانه يا چيز ديگر احتياج داشته باشد بحسب طبع خود واجد آنها است .
در اينكه آيا چنين معلوماتى وجود دارد يا ندارد بين دانشمندان اختلاف است افلاطون جميع معلومات را فطرى و علم را فقط تذكر مىداند دكارت و پيروانش پارهاى از معلومات را فطرى و ناشى از عقل مىدانند و گروهى از دانشمندان اساسا وجود اين چنين معلوماتى را منكرند .
دوم حقايق مسلمه كه همه اذهان در آنها توافق دارند و براى احدى قابل انكار يا ترديد نيست و اگر كسى بزبان انكار يا ترديد نمايد عملا مورد قبول و پذيرش وى هست در بالا مقصود از معلوم فطرى معناى دوم است و معناى اول منظور نيست
در انسان اگر بشنويم كه در جهان مردمانى هستند كه واقعيت جهان هستى خارج از ما را يا اصل واقعيت را به اور ندارند براى اولين بار دچار شگفتى خواهيم شد خاصه آنكه اگر بما بگويند اينان مردمانى دانشمند و كنجكاو بوده و روزگارى از زندگى خود را در راه گرهگشائى از رازهاى هستى گذرانيدهاند و امثال بركلى
بركلى، از فلاسفه امپيريست
جرج بركلى اسقف انگليسى در سال ١٦٨٥ ميلادى تولد يافته و در سال ١٧٥٣ وفات نموده است .
مطابق آنچه از شرح حال و نظريات وى استفاده مىشود وى از اصحاب حس و فلاسفه امپريستبشمار مىرود يعنى منشاء همه علوم را حس و تجربه مىداند و بمعلومات عقلى و فطرى كه گروهى از فلاسفه اروپا قائل بودند قائل نيست وى در اين نظريه از دانشمند انگليسى معاصر خودش ژان لاك پيروى كرده است اما در عين حال براى محسوسات وجود خارجى قائل نيست و منشاء احساس را تاثيرات خارجى نمىداند و براى اثبات اينكه احساس دليل وجود خارجى محسوسات نيست خطاهاى حواس را دليل مىآورد .
بركلى براى خود تصورات ذهنى وجود حقيقى قائل است و از همين راه وجود نفس را اثبات مىكند و مىگويد ادراك ادراك كننده مىخواهد و آن نفس است .
بركلى چنين وانمود مىكند كه منكر وجود اشياء نيست لكن مىگويد معناى اين جمله كه مىگوييم فلان چيز موجود است اگر درست دقتشود اينست من براى او ادراك وجود مىكنم مثلا اگر بگوئيم زمين هست آسمان هست كوه هست دريا هست و يا آنكه بگوئيم خورشيد نورانى است و جسم داراى بعد است و زمين مىچرخد همه صحيح است اما اگر حقيقت معناى اين جملهها را بشكافيم اينست ما اينطور علم پيدا كردهايم پس وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .
بركلى مىگويد من سوفسطائى نيستم زيرا وجود موجودات را منكر نيستم لكن معناى وجود داشتن را غير آن مىدانم كه ديگران خيال مىكنند من مىگويم وجود داشتن يعنى بودن در ادراك شخص ادراك كننده .
چنانكه گفته شد بركلى منشاء علم را حس مىداند لكن منشاء حس را وجود خارجى شىء محسوس نمىداند و بوجود نفس كه قوه ادراك كننده است و بوجود خدا قائل استبراى اثبات ذات خدا اينطور استدلال مىكند چونكه مىبينيم صور محسوسات با ترتيب و نظم مخصوص در ذهن ما پيدا مىشوند و از بين مىروند و اين آمدن و رفتن از اختيار نفس ما خارج است مثلا گاهى احساس مىكنيم روز است و در آن حال نمىتوانيم شب را احساس كنيم و پس از چند ساعت احساس مىكنيم شب است و در آن حال نمىتوانيم روز را احساس كنيم و همچنين در ساير مدركات بصرى و سمعى و غيره نظام و ترتيب مخصوصى را مىيابيم پس از اينجا مىفهميم يك ذات ديگرى هست كه اين تصورات را با نظم و حساب معينى در ذهن ما ايجاد مىكند و آن ذات بارى است
شوپنهاور سر دسته بدبينان
شوپنهاور دانشمند شهير آلمانى در سال ١٧٨٨ در آلمان تولد يافته و در سال ١٨٦٠ در گذشته استشوپنهاور سر دسته بدبينان جهان بشمار رفته زندگى را سراسر رنج و الم و دنيا را غمخانه و ماتمكده مىداند بيشتر به حال انزوا مىزيست و تا آخر عمر به حال تجرد بسر برد .
گويند از جوانى گرفتار توهمات و بيمهاى بى اساس بود و از كمترين چيزى بوحشت مىافتاد مثلا شب از شنيدن صداى مختصرى از خواب مىپريد و همچون ديوانگان دستبه طپانچه مىبرد و نيز گويند وى بد بينى را از اجداد خويش بارث برده و پدرش نيز كه شغل بازرگانى داشت همواره افسرده خاطر و ملول بود و بالاخره خود كشى كرد .
شوپنهاور شخصا در زندگى ناگواريها و محروميتهاى زياد ديده كتابها و نوشتههايش در زمان خودش طالب پيدا نكرده و مردم رغبتى به خواندن آنها نشان ندادهاند وى بنا گذاشت در دانشگاه برلن بتدريس فلسفه بپردازد اما در رشتهاى كه بنا بود تدريس كند غير از سه نفر از افراد غير مستعد كسى ديگر ثبت نام نكرد بالاخره در صدد برآمد معلومات و انديشههاى خود را به همسايه خود كه زنى خياط بود تلقين كند لكن كار مباحثه آنها به نزاع و كتك كارى كشيد و زن در دادگاه اقامه دعوى نمود و دادگاه شوپنهاور را به جرم ضرب و جرح محكوم بغرامت كرد .
شوپنهاور بر خلاف دكارت و پيروانش بمعلومات و تصورات ناشى از عقل معتقد نيست منشا همه تصورات و مبدا همه علوم را حس مىداند و كار عقل را فقط تصرف در فرآوردههاى حواس مىداند .
شوپنهاور از اينرو ايده آليستشمرده شد كه جميع معلومات را بىحقيقت مىداند و جهانى كه بوسيله حس و شعور و عقل دريافته مىشود كه جهان ماده است آنرا ذهنى و نمايشى محض مىداند بلكه بر خلاف اسقف بركلى كه وجود ادراك و قوه ادراك كننده را حقيقى مىپنداشت وى وجود آن دو را نيز بىحقيقت مىداند لكن در عين حال يك چيز را حقيقت مىداند و آن اراده است و مىگويد حقيقت جهان اراده است و انسان بحقيقتخودش كه اراده استبدون وساطتحس و عقل پى مىبرد .
مىگويد: اراده در ذات خود يك حقيقت مطلق و مستقل بالذات و خارج از حدود مكان و زمان است و تمام حقايق جهان درجات و مراتب اراده مىباشند .
بنا بر اين شوپنهاور هر چند جهان معلومات را بىحقيقت مىداند و از اين جهت ايده ليستخوانده مىشود اما بيك جهان حقيقى قائل است كه ما وراء جهان معلومات است و آن جهان بوسيله حس و شعور و عقل دريافته نمىشود و آن جهان اراده است و از اين جهت مىتوان وى را رئاليستخواند .
شوپنهاور روى همين مبناى فلسفى در باب زندگى و لذت و عشق و زن و سعادت حقيقى عقايد مخصوصى دارد مىگويد اراده كه اصل و حقيقت جهان است و واحد است مايه شر و فساد است زيرا همينكه به عالم كثرت آمد يگانه چيزى را كه مىخواهد ادامه هستى است پس ناچار بصورت خود خواهى و خود پرستى در افراد در مىآيد و اين خود خواهىها با يكديگر معارضه مىكنند و نزاع و كشمكش و شر و فساد برمىخيزد .
مىگويد: لذت امر عدمى و الم امر وجودى است و عشق دو جنس مخالف مرد و زن با يكديگر مايه بدبختى است و حقيقتش اداره زندگى است كه مىخواهد نسل را امتداد بدهد منتها براى آنكه افراد مصائب و ناملائمات آن را متحمل شوند طبيعت افراد را مىفريبد و دلشان را بلذات فريبنده خوش مىكند .
مىگويد: فلسفه اينكه عاشق و معشوق مىكوشند حركات خود را از ديده اغيار مستور بدارند و نگاهها با هزاران احتياط و نگرانى بين آنها رد و بدل مىشود اينست كه زندگى سراسر بدبختى است و عاشق و معشوق مىخواهند اين بدبختى را با ادامه نسل ادامه دهند و به اين وسيله جنايت فجيعى را مرتكب شوند و بديهى است اگر عشق آنها نبود دنيا به پايان مىرسيد و مصائب جهان نابود مىگشت .
شوپنهاور به فلسفه بودا اعتقاد تامى داشته و مايه سعادت حقيقى را در رياضت نفس و خفه كردن اراده زندگى و مخصوصا ترك آميزش زنان كه موجب انقطاع نسل و راحتى نوع است مىداند در ميان آنها ديده مىشود .ولى اگر كمى برد بارى پيش گرفته و به بيوگرافىشان سرى زده و در تاريخچه زندگيشان تامل كنيم خواهيم ديد كه هيچكدام از آنان با سفسطه از مادر نزائيده و زبان با سفسطه باز نكرده و فطرت ادراك و اراده انسانى را گم نكرده هيچ نشده كه در جاى خنده بگريد و در جاى گريه بخندد و يا يكبار براى احساس مسموعات حس باصره را استعمال كند و بالعكس و يا در مورد خوردن بخوابد و بالعكس و يا براى سخن گفتن لب ببندد يا سخن پريشان بگويد بلكه آنان نيز عينا مانند ما ره آليستبا نظام مخصوصى كه در زندگانى انسانى هست زندگى مىكنند و چنانكه با ما در زندگى نوعى شركت دارند در انجام دادن افعال نوعى و افعال ارادى نيز شركت دارند و از همين جا مىفهميم كه اينان در حقيقتى كه در آغاز سخن تذكر داديم و در همه معلوماتى كه اصول اوليه اگر اين حقيقتخارج از من جهانى است كه من در وى كارهائى به حسب خواهش خود مىكنم را كه ذهن ما آنرا از مجموع معلومات و ادراكاتى كه اجزاء اصليه يا عناصر اوليه آن بشمار مىرود تركيب نموده تجزيه و تحليل نمائيم بعددى قابل توجه از معلومات ابتدائى برخواهيم خورد كه در ايجاد اين حقيقتشركت داشتهاند اين معلومات ابتدائى را در منطق گاهى در مقاله تحليل و تركيب مبادى تصوريه و تصديقيه و گاهى در باب برهان ضروريات و بديهيات مىنامند اين حقيقت را تشكيل ميدهند با ما همدست و همداستان بوده و نظير ادراكات و افعال ساده اوليه ما را دارند .
آرى هنگامى كه پس از رشد و تميز به صحنه تفكر و بحث وارد مىشوند ايده آليسم و سفسطه را پذيرفته و مىگويند واقعيتى نيست و برخى از آنان چون مىبينند كه در همين يك جمله واقعيتهاى بسيارى را تصديق نمودهاند شكل جمله را تغيير داده و مىگويند علم بواقعيت نداريم و برخى از آنان بيشتر دقيق شده و مىبينند باز در همين سخن خودشان و علم خودشان فكر را تصديق نمودهاند لذا مىگويند واقعيتى خارج از خودمان ما و فكر ما نداريم يعنى علم بواقعيتخارج از خودمان و فكر خودمان نداريم و جمعى گام فراتر نهاده و بجز خود و فكر خود همه چيز را منكر شدهاند جز من و فكر من چيزى نمىدانم البته خطرناكتر از همه اينها كسانى هستند كه مطلق واقعيتحتى واقعيتخود را منكر بوده و بجز شك و ترديد چيزى اظهار نمىدارند .
پس از اينجا روشن مىشود كه حقيقتسفسطه انكار علم ادراك مطابق با واقع است چنانكه ادلهاى كه از اين طائفه نقل شده همه در گرو همين محور چرخيده و عموما بهمين نكته متكى مىباشند
و از اين جا است كه فلسفه مىگويد اساس سفسطه مبنى بر اصل عدم تناقض است زيرا همه معلومات بحسب تحليل باين قضيه متكى بوده و با تسليم وى حقيقتى را انكار نمىتوان كرد چنانكه با انكار وى حقيقتى را اثبات نمىتوان كرد .بعد از اين در مقالات آينده كاملا توضيح داده خواهد شد كه با انكار اصل عدم تناقض هيچ حقيقتى را نمىتوان اثبات كرد و نيز از اصلى كه دانشمندان فلسفه ماترياليسم ديالكتيك بعنوان اصل وحدت ضدين تقرير مىكنند و آنرا خراب كننده اصل عدم تناقض مىدانند مفصلا گفتگو خواهد شد .
استدلال دكارت
نكتهاى كه بيفايده نيست اينجا تذكر داده شود اينست كه دكارت دانشمند معروف فرانسوى همينكه خواست در جميع معلومات خود تجديد نظر نمايد و طرحى از نو بريزد همه افكار خود را از محسوسات و معقولات و منقولات مورد شك و ترديد قرار داد و با خود گفتشايد اينطور كه من حس مىنمايم يا فكر مىكنم يا به من گفتهاند نباشد و همه اينها مانند آنچه در عالم خواب بر من ظاهر مىشود خيال و انديشه محض باشد چه دليلى هست كه اينطور نيست پس كليه افكار من حتى اصل عدم تناقض باطل شد و هيچ اصلى براى من باقى نماند كه بان اعتقاد كنم آنگاه متوجه شدم كه در هر چيزى ترديد كنم بالاخره خواهم گفت انديشه است پس در وجود خود انديشه نمىتوانم ترديد كنم آنگاه همين انديشه را دليل بر وجود انديشه كننده قرار داد و بوجود خود مطمئن شد و گفت مىانديشم پس هستم سپس همين اصل را پايه ساير اصول قرار داد و پيش رفت .
دانشمندان بعد از دكارت باين استدلال او اشكالاتى كردهاند كه فعلا نمىخواهيم متعرض شويم و فعلا بذكر يك اشكال كه مناسب مطلب بالا است و نديدهايم كسى توجه كرده باشد مىپردازيم و آن اينكه اگر انسان اين اصل اصل عدم تناقض را نيز مورد ترديد قرار دهد نمىتواند آن نتيجه من مىانديشم پس هستم را بگيرد زيرا با فرض عدم امتناع تناقض مىتواند بگويد من مىانديشم و در عين حال اصلا نمىانديشم و نيز ميتواند بگويد من هستم و در عين حال نيستم .
حقيقت مطلب اينست كه اصل امتناع تناقض پايه جميع علوم و ادراكات است و اگر از اين يك اصل فكرى صرفنظر بشود هيچ علمى استقرار پيدا نخواهد كرد از اين جهت است كه فلاسفه
از قديم گفتهاند با انكار اين اصل هيچ حقيقتى را نمىتوان اثبات كرد و نيز با تذكر مقدمهاى كه بيان كرديم روشن مىشود كه براى ابطال مذهب اين طائفه اگر اطلاق مذهب به دعوى ايشان صحيح بوده باشد و نقض ادلهشان راههاى بسيارى در دست داريم زيرا همينكه آنان به سخن درآمده و شروع به تفهيم و تفهم نمودند معلومات زيادى را بدون توجه تصديق نمودهاند متكلم هست مخاطب هست كلام هست دلالت هست اراده هست و بالاخره تاثير هست عليت و معلوليت مطلق هست كه هر يك از آنها در الزام ايشان و روشن كردن حق كافى است
اينك برخى از شبهات ايده آليسم
ما هر چه دستبسوى واقعيت دراز مىكنيم بجز ادراك فكر چيزى بدست ما نخواهد آمد پس بجز خودمان و فكر خودمان چيزى نداريم و بعبارت ديگر هر واقعيتى كه به پندار خودمان اثبات كنيم در حقيقت انديشه تازهاى در ما پيدا مىشود پس چگونه مىتوان گفت واقعيتى خارج از خودمان و فكر خودمان داريم در صورتى كه همين جمله خودش انديشه و پندارى بيش نيست و بعبارت ديگر راههائى كه بشر به خيال خود براى رسيدن به واقع فرض كرده راه رسيدن به واقع نيستبلكه راه وصول بيك رشته انديشهها و افكار است .
مثلا انسان از راه حس و مشاهده مستقيم مىخواهد از عالم آسمانها مطلع شود و يا از راه تجربه و آزمايش مىخواهد يك قانون كلى را در طبيعت كشف كند و يا از راه عقل و فكر مىخواهد وجود يك حقيقتى را ثابت نمايد آيا پس از آنكه مدتى پشت تلسكوپ به مشاهده پرداخت و يا در آزمايشگاه عمليات آزمايشى را انجام داد و يا مقدار زيادى بمغز خود فشار آورد آخر كار جز بيك مشت ادراكات و صور ذهنى كه در حافظه خود جمع نموده به چيز ديگرى نائل شده است پس اين راهها كه بشر آنها را راه رسيدن بواقعيتخارجى مىپندارد فقط راه وصول بيك رشته افكار و انديشههاى ذهنى است نه راه وصول به واقع خارجى پاسخ چنانكه روشن است در ضمن شبهه واقعيتى فى الجمله اثبات شده و آن واقعيت ما و فكر ما است كه معلوم ما است و البته اين سخن راست است چيزى كه هست اين است كه كسى كه اين استدلال را ساخته تصور نموده است كه اگر ما راستى واقعيتى داشته باشيم در صورت تعلق علم بوى بايد واجد واقعيتخود واقعيتبوده باشيم نه واجد علم بواقعيت و حال آنكه قضيه بعكس است و آنچه بدست ما مىآيد علم است نه معلوم واقعيت .
و اين تصورى استخام زيرا اگر چه پيوسته علم دستگير ما مىشود نه معلوم ولى پيوسته علم با خاصه كاشفيت
شبهات ايده آليسم
شبهات ايده آليسم هر چند از آن جهت كه مىخواهد بر خلاف بديهى و حقايق مسلمه نتيجه بگيرد فاقد ارزش است و هر كس مىداند مغلطه است و معمولا در پاسخ اين شبهات بوضوح و بداهت مطلب قناعت مىكنند لكن حل علمى و فلسفى اين مغلطهها دقت زيادى لازم دارد و موقوف بر اين است كه حقيقتا علم ادراك و ارزش معلومات دانسته شود و اين دو مطلب در مقاله ٣ و مقاله ٤ مفصلا گفته خواهد شد و در نكته ٣ همين مقاله خواهد آمد كه فلسفه ماترياليسم ديالكتيك كه خود را نقطه مقابل ايده آليسم مىداند در بيان حقيقت علم نظريهاى را اتخاذ كرده است كه صد در صد ايدهآليستى است .
فعلا در مقام پاسخ علمى بشبهه بالا همين مقدار كه در متن اشاره شده كافى است و خلاصه آن اينكه علم داراى خاصه كاشفيت از خارج استبلكه علم عين كشف از خارج است و ممكن نيست علم باشد و صفت كشف نباشد يا علم و كشف باشد واقع مكشوف وجود نداشته باشد و اگر فرض شود واقع مكشوف وجود ندارد كاشفيت وجود ندارد و اگر كاشفيت وجود ندارد پس علم وجود ندارد و حال آنكه باقرار خصم علم وجود دارد خود دستگير مىشود نه بى خاصه و گرنه علم نخواهد بود و كسى نيز مدعى نيست كه ما با علم بخارج خود واقعيتخارج را واجد مىباشيم نه علم را .
شبهه ٢
حواس ما كه قويترين وسائل علم بواقعيتخارج مىباشند پيوسته خطا مىكنند مثلا حس باصره جسم را از دور كوچك مىبيند و از خيلى نزديك بزرگتر از آنچه هست نشان مىدهد و يا آتش آتش چرخان را در حال گردش به شكل دايره و قطره باران را كه از آسمان فرود مىآيد به شكل خط نشان مىدهد و همچنين ساير حواس مثلا گرمى و سردى بوسيله حس لامسه دانسته مىشود اگر فرض كنيم يكدست ما گرم و دست ديگرى سرد باشد و هر دو را در آب نيم گرم فرو ببريم با يكدست آن آب را سرد و با دست ديگر آنرا گرم احساس مىنماييم .
خطاهاى حواس بسيار زياد است و انواعى دارد و در كتب علمى و فلسفى مسطور استبعضى از دانشمندان معتقدند انواع خطاهاى حواس بالغ بر هشتصد نوع مىباشد و همچنين وسائل و طرق ديگر غير حواس گرفتار اغلاط زياد هستند چنانكه دانشمندانى كه با هر گونه وسائل تحرز از خطا خودشان را مجهز كردهاند از خطا مصون نمانده و يكى پس از ديگرى از پاى درآمدهاند پس چگونه مىتوان بوجود واقعيتى وثوق و اطمينان پيدا كرد .
پاسخ
كسى وقوع خطا در بعضى موارد سبب نمىشود كه ما از جميع معلومات خود حتى از فطريات و حقايق مسلمه سلب اعتماد نموده و منكر جميع واقعيتهاى خارج كه از راه علم بانها رسيدهايم بشويم بلكه خود همين پى بردن بخطا دليل بر اين است كه ما يك سلسله حقايق مسلمه داريم كه آنها را مقياس قرار دادهايم و از روى آنها باين خطاها پى بردهايم و اگر نه پى بردن بخطا معنى نداشت زيرا با يك غلط غلط ديگرى را نمىتوان تصحيح كرد .
و بعلاوه دانشمند ايده آليستبا همه خطاهائى كه از حس ديده هيچگاه نشده كه چشم خود را ببندد و در كوچه و خيابان راه برود يا راه و چاه را كه مىبيند هر دو در نظرش مساوى باشند و هر دو را بعنوان دو انديشه تلقى نمايد و همچنين با همه خطاهائى كه از عقل ديده هيچگاه نشده از استدلال عقلى لب ببندد بلكه خود همين شبهات ايده آليسم بصورت استدلال عقلى بيان شده است و اگر استدلال عقلى باطل باشد خود اين استدلال هم باطل استنمىتواند مدعى شود كه ما در جهان معلومات خطا و لغزش نداريم و يا هر چه مىفهميم راست و درست است و فلسفه نيز اين دعوى را ندارد بلكه دعوى فلسفه اينست كه ما واقعيتى خارج از خودمان فى الجمله داريم و خود بخود فطرتا اين واقعيت را اثبات مىكنيم زيرا اگر اثبات نمىكرديم نسبتبموضوعات ترتيب اثر منظم نمىداديم پيوسته پس از گرسنگى به خيال خوردن نمىافتاديم پيوسته پس از احساس خطر فرار نمىكرديم پيوسته پس از احساس نفع تمايل نمىنموديم پيوسته و پيوسته با اينكه انديشه خالى در دستخودمان و اثر خودمان مىباشد و همه وقت مىتوانيم به دلخواه خودمان انديشههائى بكنيم .
شبهه ٣
اگر كاشفيت علم و فكر از خارج يك صفت واقعى بود و تنها انديشه و پندار نبود هيچگاه تخلف نمىكرد و ما به اين همه افكار پر از تناقض و معلومات پر از خطا گرفتار نمىشديم زيرا تحقق خطا و غلط در واقعيتخارج از ما قابل تصور نيست چنانكه وجود ما و فكر ما هيچگاه نمىتواند غلط بوده باشد پس بجز ما و افكار ما چيزى را نمىتوان اثبات كرد و كاشفيت علم از خارج پندارى بيش نيست .
پاسخ
اين شبهه نمىتواند غرض ايده آليست را تامين نموده و سفسطه را نتيجه بدهد تنها كارى كه اين شبهه ميتواند انجام بدهد اينست كه اين پرسش را پيش مىآورد كه در صورتى كه علم و ادراك ذاتا خاصه كاشفيت داشته و نشان دهنده مىباشند بايد هيچگاه خطا نكرده و پيوسته خارج از خود را نشان دهد پس اين همه خطاها از كجا است و آيا خطاى مطلقند يا نسبى و ما پاسخ اين پرسش را در يك مقاله جداگانه مقاله چهارم خواهيم داد .
برمىگرديم به آغاز سخن چنانكه در آغاز سخن بيان نموديم سخنان سوفسطى اگر چه به شكل انكار واقعيت چيده شده است ولى حقيقتا براى انكار وجود علم ادراك جازم مطابق با واقع سوق داده شده چه اگر انكار واقعيت را با تسليم وجود علم فرض كنيم ميدانيم چيزى نيست نتيجهاش اثبات علم به عدم واقعيتخواهد بود و اين خود يك واقعيتى است كه اثبات مىشود من علم خاصه كاشفيت علم از عدم واقع و با تسليم خاصه كشف در اين علم و ادراك خاصه كاشفيت را از ساير افراد علم سلب نمىتوان كرد و اين بيان چند نكته زير را نتيجه مىدهد
نكته ١
كسانى را كه يك نحوه واقعيتخارج اثبات مىكنند نبايد در صف ايدهآليستها قرار داده سوفسطى شمرد چنانكه :
١- بعضى واقعيت را از خواص اجسام بجز خواصى هندسى نفى كرده و همه را ساخته ذهن مىدانند چنانكه دكارت مىگويد خواص هندسى اجسام موجود و خواص غير هندسى كه خواص ثانوى ناميده مانند رنگ و بوى و مزه و كيفيات ديگر موهوم و ساختههاى ذهن مىباشند .
٢- جمعى جسم و خواص جسم را انكار نموده و عالم را مجرد از ماده مىدانند .
٣- جمعى مكان را موهوم مىدانند
٤- جمعى زمان را .
٥- جمعى زمان و مكان را .
اين عقايد اگر چه عموما پوچ و بى پايه مىباشند و فلسفه پرده از روى آنها برداشته و بطلان هر يك را مانند آفتاب روشن نموده ولى چون ارباب اين عقايد جهان با واقعيتى را معتقدند نمىتوان آنها را در ميان سوفسطائيان و تيپ ضد علم نام برد رجوع شود به پاورقى و ٥٧ و همچنين عده ديگرى را غير از فلاسفه كه از غير طريق استدلال سير مىكنند نبايد ايده آليستشمرد و با همين ترازو سنجيد مانند :
١- دستهاى از عرفا كه راه وصول به حقايق را تنها كشف ذوقى معرفى كردهاند و روش استدلال را منكرند .
٢- گروهى از اصحاب شرائع كه معلومات صحيحه را به معلوماتى كه از طريق وحى آسمانى و اديان انبيا و رسل اخذ مىشود محدود مىسازند همچنين طائفه ديگر از فلاسفه كه عالم را بحسب روش علمى از دو سنخ مختلف مادى و مجرد مؤلف دانسته و بحسب روش علمى به تنزه از عالم مادى فانى و ارتقاء و انجذاب به عالم عقلى باقى دعوت مىكنند چنانكه از امثال هرمس
هرامسه
هرمس تواريخ قديم جماعتى از حكماء و علماء نجوم را نام مىبرد كه بعنوان هرامسه خوانده مىشوند و دوره آنان را قبل از دوره يونانيان ضبط مىكند معروفترين آنان همان است كه هرمس الهرامسه خوانده مىشود و هر گاه هرمس مطلق گفته شود وى مقصود است .
بواسطه قدمت زمان تاريخ صحيح و معتبرى از آنان در دست نيست .
در تاريخ الحكماء قفطى و محبوب القلوب اشكورى مىنويسد هرمس الهرامسه در مصر قبل از طوفان تولد يافته و او همان است كه عبرانيين بنام اخنوخ و يونانيين بنام ارميس و عرب بنام ادريس مىخوانند و همان است كه خداوند بوى نعمتهاى سهگانه ملك حكمت نبوت عطا فرمود از گفته مورخين قديم برمىآيد كه هرمس همان ادريس پيغمبر است كه در كتب آسمانى از وى ياد شده .
اشكورى در محبوب القلوب از تاريخ ابن الجوزى نقل مىكند كه هرمس اول كسى است كه حكمت و علم نجوم را به الهام الهى استخراج نمود و از ابو معشر بلخى نقل مىكند كه هرامسه زياد بودند و افضل و اعلم از همه سه تن بودند و هرمس در مصر مسكن داشت و اهرام را او بنا نمود و بليناس بليناس بليناس نيز از اقدمين حكما است كتابى بنام علل بليناس در دست است كه منسوب بوى است گويند وى يكى از هرامسه است .
در اول كتاب علل بليناس ترجمه قسيس ساخنوس داستان عجيبى كه ضمنا مشتمل بر يكنوع مكاشفه از بليناس است از زبان خود بليناس نقل مىكند در آنجا مىگويد من يتيمى بودم از اهل طوانه و چيزى نداشتم در شهر ما يك مجسمه سنگى وجود داشت كه بالاى يك ستونى از چوب نصب شده بود و بر آن نوشته شده بود من هرمس هستم كه خداوند او را بنعمتخود مخصوص داشت من اين نشانه را آشكارا در اينجا قرار دادم و سر آنرا پنهان كردم براى آنكه بان سر آگاه نشود مگر حكيمى مانند خودم .
بر سينه آن مجسمه نوشته بود هر كس ميل دارد به سر خلقت و صنعت طبيعت آگاه شود بزير پاى من نگاه كند مردم متوجه مقصود حقيقى اين جمله نمىشدند تا آنكه من بزرگ شدم و سنم مقتضى شد و آنچه بر سينه مجسمه نوشته شده بود خواندم و مقصود را دريافتم پس زير آن ستون چوبى را كه در زير مجسمه بود حفر كردم و در آنجا حفره تاريكى يافتم كه هيچ نور در آن داخل نمىشد و از طرفى ممكن نبود آتشى براى روشنائى آنجا برد زيرا باد مخصوصى بشدت مىوزيد و آتش را خاموش مىكرد از اين جهت زياد اندوهگين شدم و در اين حال خواب بر من غلبه يافت پس ناگاه صورتى كه مانند صورت خودم بود بر من آشكار شد و گفتبرخيز اى بلينوس و داخل اين حفره زير زمينى شو من گفتم آنجا تاريك است و رفتن مقدور نيست پس به من دستور داد كه آتشى را به كيفيتخاصى در داخل يك جسم شفاف قرار دهم تا باد نتواند آنرا خاموش كند و ضمنا بتوانم از آن نور استفاده كنم پس من بسيار خوشوقتشدم و دانستم كه راه مقصود را دريافتم پس گفتم تو كيستى كه چنين منتى بر من نهادى در پاسخ گفت من معنا و سر باطن خودت هستم پس از خواب با خوشوقتى بيدار شدم و طبق دستور عمل كردم همينكه داخل آن حفره تاريك شدم مجسمه مردى را ديدم كه لوحى در دست داشت و كتابى در پيش در آن لوح نوشته بود صنعت طبيعت در اينجا است و در آن كتاب نوشته بود اينستسر خلقت و من از آنجا علم علل اشياء را آموختم و نامم بحكمت مشهور شد
فيثاغورس
فيثاغورث در قرن ششم قبل از ميلاد تولد يافته و از معاريف حكماء قديم است عقيده وى در باب اعداد و اينكه عدد اصل وجود است و پيدايش همه امور بوسيله تركيبهاى عددى است معروف است و در كتب فلسفه ذكر مىشود شيخ الرئيس در شفا شرح مبسوطى از عقيده وى نقل مىكند و به پاسخ مىپردازد .
فيثاغورث زمين را كروى و متحرك مىدانسته و مىگفته است كه زمين و همه سيارات و از آن جمله خورشيد و يك كره نامرى ديگر گرد يك كانون آتش كه غير مرئى است مىچرخند وى بمشرق زمين مسافرت كرده و بعضى از آراء خود را از دانشمندان مشرق استفاده نموده و پس از مراجعت از سفر و عودت به وطن بايتاليا مهاجرت نموده و چون علاوه بر عقايد فلسفى داراى آراء سياسى و اجتماعى و عقايد مذهبى خاصى نيز بوده در آنجا جمعيتى مركب از زن و مرد تشكيل داد كه از آن جمله زن و سه دختر خودش بودند ولى موفقيتى حاصل نكرد و در يكى از شورشها و انقلابها كشته شد افلاطون كه مسافرتى بايتاليا نموده است عقايد اشتراكى خود را در باره ثروت و زن از فيثاغورث استفاده نموده و فلسفه فيثاغورث براى اولين بار بوسيله افلاطون در يونان منتشر شد
افلاطون
افلاطون در قرن پنجم قبل از ميلاد سال ٤٢٧ تولد يافته و در سال ٣٤٦ قبل از ميلاد درگذشته است وى از نسل پادشاهان قديم يونان بوده و نسبش از طرف مادر نيز منتهى مىشود به صولون حكيم و مقنن معروف يونان افلاطون پس از تحصيل علوم مقدماتى و رياضيات و مقدارى فلسفه شاگردى سقراط نمود و تا آخر عمر سقراط در خدمتش بوده و ارادت كاملى نسبتبوى داشته .
مكتب فلسفى افلاطون يكى از معروفترين مكاتب فلسفى دنيا است و محور عقايد فلسفى افلاطون اعتقاد به مثل است .
افلاطون بعد از مرگ سقراط به جهانگردى پرداخته به مصر و قيروان مسافرت كرده و بايتاليا رفته فلسفه فيثاغورث را آنجا فرا گرفته افلاطون در فن نويسندگى توانا بوده و عقايد خاصى در سياست و طرز اداره اجتماع و تشكيل مدينه فاضله داشته و معتقد بوده است كه اداره اجتماعى بايد بوسيله حكما باشد و خودش براى عملى كردن اين منظور به جزيره سيسيل مسافرت كرد و لكن نتيجه نگرفت و در آنجا وى را گرفته و بعنوان بردگى فروختند تا آنكه يكى از دوستانش پيدا شد و وى را آزاد ساخت و دو بار ديگر بهمين منظور مسافرت كرد و نتوانست نتيجه بگيرد وى آخر كار از عقايد اشتراكى خود صرفنظر نمود و كتاب ديگرى نوشت و بطلان نظريات سابق خود را مدلل ساخت .
افلاطون در خارج شهر آتن باغى داشت كه در آنجا به تعليم علم و حكمت مىپرداخت و آن باغ آكادميا نام داشت و پيروان افلاطون را از اينرو آكادميان مىخوانند
افلوطين
افلوطين سردسته فلاسفه معروفى است كه بنام افلاطونين جديد خوانده مىشوند وى در سال ٢٠٥ بعد از ميلاد تولد يافته و در سال ٢٧٠ ميلادى درگذشته است و مردى عارف و مرتاض بوده استبه ايران و هند مسافرت كرده است و شايد بسيارى از عقايد عرفانى خويش را از ايران و هند استفاده كرده باشد گويند كتاب معروف اثولوجيا كه منسوب به ارسطو است تاليف افلوطين است نقل كردهاند .
نبايد اينان را منكر واقعيتشمرد و پدران ايده آليسم ناميد .زيرا اينان بحكم دانش و بينش دوستان حقيقت و شيفتگان واقعيتبوده و آرزوئى بجز تكميل علم و عمل و خدمتگزارى انسانيت نداشته و پايه اين كاخ با عظمت را گذاشتهاند و زهى ناروا است كه انسان با زبان و دهانى كه از خون دل پدر و مادر خود درست كرده همينكه به سخن در آمد صلب پدر و رحم مادر را دشنام داده و ناسزا گويد اساسا دشنام و ناروا سرودن يك مرد ناقد و بحاث عينا دعوى دانائى نمودن و گواه به نادانى آوردن است