دوام در قضايا
دوام در منطق قديم در مبحث قضايا قضيه را از جنبههاى مختلف تقسيماتى مىنمودند و از جمله تقسيم قضيه بود بحسب جهتيعنى كيفيت ارتباط محمول به موضوع و از اين لحاظ قضيه اقسام مختلفى پيدا مىكرد شرح همه اقسام از عهده اين مقاله بيرون است و بايد بكتب منطق مراجعه شود لكن براى توضيح مطلب بالا مىگوييم از جمله آن قضايا قضيه دائمه استيعنى آن قضيهاى كه در وى حكم شده استبثبوت محمول از براى موضوع دائما و ابدا مثل مواردى كه محمول خاصيت لا ينفك موضوع است و قدما براى مثال حركت فلك را ذكر مىكردند اما پيروان صدر المتالهين كه بحركت جوهرى قائل بودند چون جسم فلكى را كه موضوع حركت دورى فلك استبه همراه همه اجسام ديگر متغير و متحرك بحركت جوهرى ذاتى مىدانستند از اينرو توضيح مىدادند كه موضوع حركت فلكى جسم مطلق آن است نه جسم خاص آن رجوع شود به منظومه منطق سبزوارى در باب بيان عرض لازم و عرض مفارق .
ماترياليسم ديالكتيك مىگويد از منطق جامد منطق قديم اعتقاد به ضرورى و دائمى بودن بنتايج غلط مىرساند زيرا هر مفهومى جزئى از طبيعت و تحت تاثير تمام اجزاء ديگر طبيعت است و اجزاء طبيعت دائما در تغيير و تبديل مىباشند پس مفاهيم دائما در حال تكاپو و تغيير مىباشند پس هيچ مفهوم جامدى وجود ندارد .
و نيز مىگويد قضايائى كه در ذهن ما پيدا مىشود چون تصوير يكى از ارتباطاتى است كه اجزاء طبيعتبا يكديگر دارند و آن ارتباطات آن بان در تغيير مىباشند پس هيچ قضيه دائمى وجود ندارد و مخصوصا اعتقاد به ضرورى و دائمى در منطق جامد انسان را بنتايج غلط مىرساند رجوع شود به ماترياليسم ديالكتيك ارانى و ٤٧ و ٤٨ .
چنانكه ملاحظه مىفرمائيد خود ماترياليتسها بدون آنكه توجه داشته باشند به دائمى بودن بعضى قضايا ماده دائما در حركت است معترفند در منطق قديم نيز بعضى از قضايا را دائمى مىدانستند نه تمام قضايا را .
٧٥ دكتر ارانى در ماترياليسم ديالكتيك مىگويد ايستادن جمود و ثابت ماندن نسبى و محدود ولى حركت و تغيير دائمى و بىحد است نهايت اينست كه قدما حركت فلك را مثال مىآوردند و ماديين حركت مطلق ماده را تنها اختلاف در بيان مثال است از اين اشخاص بايد پرسيد آيا قوانينى كه بعنوان اصول ديالكتيك بيان مىكنيد مثل اصل نفوذ ضدين و اصل تكاپوى طبيعت آيا خود اين اصول را ما بعنوان قضاياى دائمى و هميشگى تلقى كنيم يا بعنوان قضاياى موقتى اگر دائمى هستند پس مدعاى ما ثابتشد و اگر دائمى نيستند پس اصول ديالكتيك بر فرض صحت صحت موقتى دارد و نمىتواند جهان و تمام طبيعت را ازلا و ابدا توضيح و تشريح نمايد .
نكتهاى كه لازم است تذكر داده شود اينست كه دانشمندان ماترياليست آنجا كه مىخواهند حقايق دائمى را نفى كنند از دو راه وارد مىشوند البته خودشان اين د را با هم مخلوط مىكنند يكى آنكه مىگويند چون تمام قضاياى ذهنى تصويرى از ارتباطات وجود در طبيعت است و آن ارتباطات دائما در تغيير است پس هيچ قضيه دائمى وجود ندارد و ما جواب اين مطلب را الان داديم و گفتيم باعتراف خود ماترياليستها در طبيعت نيز صرفنظر از ما وراء الطبيعه قضاياى دائمى وجود دارد .
ديگر اينكه مىگويند هر مفهومى جزئى از طبيعت و تحت تاثير تمام اجزاء طبيعت است و همراه ساير اجزاء دائما در تكاپو و تغيير و تحول است پس هيچ مفهوم ثابت و جامد وجود ندارد و بنا بر اين خود تصويرى كه ما از ارتباطات متغير داريم نيز متغير است .
و البته روى اصل اينكه روح هم مادى است و تمام خواص ماده را دارا استبايد هم در باب مفاهيم ذهنى اينطور قائل شد ولى اينجا اين اشكال پيش مىآيد كه اگر مفاهيم و تصوراتى كه از روابط متغير طبيعت در ذهن پيدا مىشود مانند خود آن روابط متغير باشند پس هيچ قضيهاى در دو آن بيك حال در ذهن باقى نيست پس ما نسبتبيك لحظه گذرنده از اقعيتخارجى نمىتوانيم در ذهن خود يك تصور باقى داشته باشيم كه آن تصور ذهنى يا قضيه در همه آنات نسبتبحالت آن لحظه خاص صادق باشد مثلا اگر در ذهن ما اين تصور پيدا شد زيد فلان روز با عمرو ملاقات نمود يا ارسطو شاگرد افلاطون بوده است در آن ديگر بايد اين تصوير شكل ديگر بخود بگيرد و رابطه تغيير كند و مثلا اينطور فكر كنيم ارسطو شاگرد افلاطون نبوده است و بعبارت روشنتر در واقعيات خارجى هيچ گاه ارتباط دو جزء در دو لحظه بيك حال باقى نيست آيا تصويرى كه ما نسبتبه يك لحظه خاص در ذهن خود داريم مثل آنكه مىگوييم ديروز بعد از پريروز بود يا زيد در روز جمعه سخن گفتيا ارسطو شاگرد افلاطون بوده استبيك حال باقى است يا آن نيز متغير است البته روى اصل مادى بودن روح نمىتوانيد بگوئيد باقى است و اگر بگوئيد متغير است علاوه بر اينكه خلاف يك امر بديهى است پس ما بايد نسبتبه تصوراتى كه از حقائق گذشته داريم سلب اعتماد نمائيم زيرا ميدانيم مفاهيم ذهنى ما خود بخود متغير است و هر لحظه حالتخاصى دارد و ما بعدا در مقاله ٤ خواهيم گفت اين مطلب يكى از مطالبى است كه ماترياليسم ديالكتيك را وارد در جرگه شكاكان مىنمايد.
٣- اطلاق
ارزش معلومات
براى آنكه معناى اطلاق مفاهيم كه منطق قديم بان قائل بود و معناى نسبيت مفاهيم كه ماترياليسم ديالكتيك بان قائل است روشن شود لازم است كه مقدمه ذيل تذكر داده شود يكى از مسائل مهمى كه از قديم الايام مورد توجه فلاسفه بوده است مسئله ارزش معلومات و حقيقى بودن آنها استيعنى آيا اندازه واقع نمائى علوم ادراكات از واقعيات چقدر است و آيا ادراكات ما نسبتباشياء خارجى چه اندازه با وجود خارجى آنها مطابقت دارد .
چنانكه گفتيم سوفسطائيان و ايده آليستها هيچگونه ارزشى براى معلومات قائل نيستند زيرا بنا بگفته آنها در ما وراء ذهن واقعيتى وجود ندارد كه ادراكات با آن واقعيت مطابقتبكند يا نكند و اساسا حقيقت و خطا هيچكدام معنى ندارد .
و اما شكاكان هر چند منكر واقعيتهاى خارجى نيستند اما براى علوم و ادراكات ارزش قطعى قائل نيستند و مىگويند ممكنست اشياء خارجى چگونگى خاصى داشته باشد و ما طور ديگرى كه قواى ادراكى ما اقتضا مىكند و متناسب با شرايط زمانى و مكانى است ادراك نمائيم و ما ميدانيم معلومات ما حقيقت است يا خطا و ميزانى هم كه بتوان حقيقت را از خطا تشخيص داد درست نيست .
پيرهون ٣٧٠ -٢٨٠ قبل از ميلاد مؤسس مكتب شكاكان ده سبب را ياد آور شده است و گفته است اين علل دهگانه ارزش قطعى معلومات را از بين مىبرد .
پس به عقيده سوفسطائى حقيقتى ادراك مطابق با واقع در كار نيست و به عقيده شكاك نميدانيم علوم ما حقيقت است يا نيست .
مسلكهاى ديگرى در قرون جديده پيدا شده است و همه آنها با اختلافات جزئى كه در اين مسئله دارند نتيجتا با مذهب شكاكان سپتىسيسم يكى مىشود مانند مسلك انتقادى كانت آلمانى گريتىسيسم و مسلك اصالت عمل پراگماتيسم ويليام جمس آمريكائى .
در مقاله چهارم كه مستقلا از ارزش معلومات بحثخواهيم كرد بيان هر يك از اين مسلكها خواهد آمد .
از اين دو دسته كه بگذريم سوفسطائيان و شكاكان به كسانى بر مىخوريم كه اصحاب جزم و يقين خوانده مىشوند يعنى براى معلومات ارزش قطعى قائل هستند مىدانم علم و ادراكات با واقع مطابق است اين گروه معتقدند كه اگر فكر با اسلوب منطقى صحيحى راهنمائى بشود به حقايق غير قابل ترديدى نائل مىشود كه با واقع مطابقت دارد .
لكن اين گروه نيز دو دستهاند دسته اول پيروان فلسفه اولى متافيزيك كه افلاطون و ارسطو و پيروانشان از يونانيان قديم و همه فلاسفه اسلامى و دكارت و لايب نيتس و اسپينوزا و بعضى ديگر از اروپائيان جديد از آن جملهاند .
اين گروه بحقيقت مطلق قائلند و معتقدند كه واقعيات فى الجمله همانگونه كه هستند درر فكر ما جلوهگر مىشود بدون آنكه فكر ما از خود تصرفى بكند و رنگ خاصى به او بدهد و چنانكه ميدانيم منطق قديم كه فلسفه اولى بر آن استوار است و همچنين اصول منطقى كه دكارت تاسيس نموده بر اساس دريافتن حقايق مطلقه ايست البته بين نظر قدما و نظر دكارت و پيروانش فى الجمله اختلاف است رجوع شود به مقدمه مقاله ٤ .
دسته دوم نسبيون هستند كه به حقائق نسبى قائلند و بيان عقيده اين دسته در مقاله ٤ خواهد آمد پيروان ماترياليسم ديالكتيك عقيده نسبيون را راجع به نسبتحقايق مىپذيرند و ما فعلا در اين مقاله تنها نظر به گفتار پيروان ماترياليسم ديالكتيك داريم .
اين گروه خود را پيرو منطق خاصى كه اصول آنرا هگل آلمانى بيان نموده است مىدانند .
اين گروه مىگويند محك انسان براى تشخيص حقيقت تجربه و عمل استيعنى هر علمى اگر گواه عملى داشت صحيح و اگر نه غلط است دليل بر آنكه علوم طبيعى امروز حقيقت دارد اينست كه در كارخانهها عملا ضروريات زندگى روزانه را توليد مىكنند و از طرف ديگر مىگويند منشاء علم تاثراتى است كه اعصاب ما از خارج پيدا مىكنند بوسيله ديدن و شنيدن و غيره لكن سلسله عصبى ما از خود تاثيرى بر روى اين تاثرات و فرآوردههاى حواس مىنمايد و چون ساختمان اعصاب حيوانى با حيوان ديگر يا يك فرد انسان با انسان ديگر فرق مىكند قهرا تاثيرات آنها هم با همديگر اختلاف پيدا مىكند پس هر علم و ادراك در عين اينكه حقيقت استبستگى خاصى با نوع ساختمان مادى سلسله عصبى شخص ادراك كننده دارد و تاثير خاص مغز ادراك كننده دخيل است پس حقايق نسبى استيعنى در عين اينكه حقيقت استبا طرز ساختمان مغز هر شخص و شرايط زمانى و مكانى نيز مربوط است .
دكتر ارانى در ماترياليسم ديالكتيك مىگويد چقدر بى مغز است اگر مكتبهاى مخالف ما توقع دارند شناختن صورت خارجى پيدا كند و فكر در تاثيرى كه از اشياء گرفته است تصرف نكند بالاخره اين تصرف همان شناختن است اينهايى كه عقب عين قيقتحقيقت مطلق و مفهومهاى پوچ ديگر مىباشند مثل اينست كه مىخواهند عمل شناختن مانند عمل هضمى صورت گيرد كه نه ماده غذائى وارد معده شود و نه معده بر روى مواد غذائى اثر كند .
همانطورى كه ملاحظه مىفرمائيد به عقيده ماترياليستها محسوسات براى فكر مانند مواد غذائى براى معده است و عمل شناختن تاثير مادى مخصوصى است كه سلسله اعصاب بر روى آن پديدههاى محسوس مادى مىنمايد مانند تاثير خاصى كه معده بر روى مواد غذائى مىنمايد و همان طورى كه معدهها در عمل هضم با يكديگر اختلاف دارند سلسله اعصاب نيز مختلفند .
ايضا در همان صفحه مىگويد نوع ساختمان سلسله عصبى به طرز مخصوصى در عمل شناختن مؤثر خواهد بود زيرا خود همين تاثير شناختن است ما ميدانيم كه اعصاب انسان و حيوان ديگر بطرز مختلف عمل مىنمايد بوى معين انسان را متنفر ولى حيوان را جلب مىكند رنگ معين بنظر حيوان ديگر حال ديگرى را دارد يا اينكه آهنگ معين به گوش يكنفر خوش و به گوش ديگرى نامطبوع است درجه حرارت معين گاه بنظر سرد و گاه گرم جلوه مىكند خلاصه تاثير ساختمان سلسله عصبى را در شناختن ميدانيم ولى از اينجا نبايد نتيجه بگيريم چون نوع عصب در شناختن مؤثر است پس عين حقيقت را نمىتوان شناخت زيرا چنانكه ذكر كرديم مفهوم كلمه شناختن شامل همين تاثير مخصوص هم هست .
قطع نظر از ساير اشكالاتى كه بر اين گفتهها وارد است و در مقاله چهارم مشروحا گفته خواهد شد با اندك توجه روشن مىشود كه موضوع حقايق نسبى كه ماديون قائلند نتيجتا بمذهب شكاكان منتهى مىشود چيز تازهاى نيست و آن چيزى كه شكاكان را وادار نموده است كه ارزش قطعى معلومات را نفى كنند اختلاف ادراكات موجودات ادراك كننده است پيرهون مؤسس مكتب شكاكان يكى از ده سببى كه براى نفى ارزش يقينى معلومات دليل آورده اختلاف ادراكات اشخاص مختلف است اينكه ما ابتدائا پيروان مكتب ماترياليسم ديالكتيك را جزو اصحاب جزم و يقين شمرديم بحسب ادعاى خود آنها بود و الا در حقيقت در مقابل مكتب شك سپتىسيسم و مكتب متافيزيك مكتب سومى از لحاظ بيان ارزش معلومات وجود ندارد يا بايد از اصول متافيزيك پيروى نمود و يا تابع سپتىسيسم شد تفصيل بيشتر در مقاله چهارم خواهد آمد از تن مفاهيم ذهنيه كنده شده و خط بطلان بدور منطق قديم كه بزم آراى اين مفاهيم بوده كشيده شده و منطقى تازه بنام ديالكتيك پيدا شده و دستبكار گرديده است .
بمقتضاى قواعد ديالكتيك ما هيچگاه نمىتوانيم و نخواهيم توانستيك مفهوم كلى يا ثابتيا مطلق تصور كنيم و يا تصديقى با اين اوصاف داشته باشيم و هر تصور يا تصديقى داشته باشيم متغير و جزئى و نسبى خواهد بود زيرا طبق ناموس عليت و معلوليت فكر هر ادراك زائيده ماده بوده و نتيجه جبرى تحولى است كه در مجموعه پدر و مادرش پيدا شده است .
و خود همين پديده دو لحظه در يك حال نمانده و هر لحظه تحولى تازه داشته و مبدل به پديدههاى تازهترى يكى پس از ديگرى مىشود و بالاخره فكر كه زائيده مادى دو پديده مادى استيك پديده سومى است كه نه مساوى با اولى جزء مادى خارجى ميتواند بشود و نه مساوى با دومى جزء مغز سخن ما در همين جمله آخرى است و فعلا در سخنان ديگر بحث نكرده و بجاى ديگر موكول مىنماييم .
جملهاى كه مضمونش اينست فكر زائيده جزء ماده و جزء مغز بوده و غير از هر دو تا است آيا اين سخن صريحا نمىرساند كه خود معلوم جزء ماده بفكر ما نمىآيد و آنچه مظروف و متعلق فكر ما است غير از واقعيتخارج است .
علم حضورى و علم حصولى
براى آنكه مقصود واضح شود بايد اينمقدمه را در نظر داشت در اصطلاح فلسفى علم بر دو گونه است علم حضورى و علم حصولى .
علم حضورى يعنى علمى كه عين واقعيت معلوم پيش عالم نفس يا ادراك كننده ديگرى حاضر است و عالم شخصيت معلوم را مىيابد مانند علم نفس بذات خود و حالات وجدانى و ذهنى خود .
علم حصولى يعنى علمى كه واقعيت معلوم پيش عالم حاضر نيست فقط مفهوم و تصويرى از معلوم پيش عالم حاضر است مثل علم نفس بموجودات خارجى از قبيل زمين آسمان درخت انسانهاى ديگر اعضاء بدن خود شخص ادراك كننده .
در علم حضورى مطابق تعريف بالا علم و معلوم يكى استيعنى وجود علم عين وجود معلوم است و انكشاف معلوم پيش عالم بواسطه حضور خود معلوم است در نزد عالم و از اين جهت اين علم را حضورى مىنامند بخلاف علم حصولى كه واقعيت معلوم غير از واقعيت علم است و انكشاف معلوم پيش عالم بواسطه مفهوم يا تصويرى است كه از وى در پيش خود دارد و بعبارت ديگر بواسطه حصول صورتى است از معلوم در نزد عالم و از اين جهت اين علم را حصولى مىنامند تمام اطلاعات ما نسبتبه عالم خارج از ذهن علم حصولى است .
در علم حصولى آن چيزى كه ذهن اولا و بالذات و بلا واسطه مىيابد همان مفاهيم و تصاوير ذهنى است ولى اين مفاهيم داراى يك خاصيت مخصوصى هستند و آن اينكه آينه و نشان دهنده خارج مىباشند به طورى كه انسان در مرحله اول خيال مىكند كه بلا واسطه بخارج نائل شده است در مرحله دوم مىگويد اين مفاهيمى كه من تصور مىكنم زمين و آسمان در خارج وجود دارد و در مرحله سوم مىگويد منشاء و مبدا پيدايش تصورات ذهنى تاثيرات خارجى است پس هر چند ذهن در مراحل بعدى درك مىكند كه پيدايش تصورات ذهنى در اثر تاثيرات خارجى استبايد ديد چه رابطه بين مفهوم ذهنى و وجود خارجى است كه پيش از آنكه نوبتبه مرحله سوم برسد در مرحله اول همانطورى كه گفته شد مفاهيم خارج را ارائه ميدهند و در مرحله دوم انسان مىگويد عين همين چيزهائى كه در تصور من است زمين و آسمان درخت انسان و خارجيت و واقعيت دارند و بالاخره چه خصوصيتى در علم است كه شخص عالم را بخارج توجه مىدهد .
هر چند هر كس اعم از ايده آليستيا رئاليست تابع هر مسلك و پيرو هر مكتب بوده باشد بحسب فطرت خود عملا براى علم كاشفيت تامه از خارج قائل است و ترديدى ندارد كه عين آنچه در ذهن است واقعيتخارجى دارد نه چيز ديگر و يك نحوه وحدت و عينيتبين ذهن و خارج هستبراى فهم كامل اين مطلب رجوع شود به مقاله چهارم لكن تشريح فلسفى مطلب يكى از مسائل مهم فلسفه است و مسئله ارزش معلومات كه در حاشيه قبل اشاره شد از اين مسئله سرچشمه مىگيرد .
چنانكه از مطالب گذشته معلوم شد ايده آليستها سوفسطائيان از آنجا كه منكر واقعيتهاى خارجى هستند بحسب مشرب فلسفى نه بحسب فطرت خود را در اين مسئله از قيد هر زحمتى راحت نمودهاند و سخنى با آنان نيست .
نظريه پيروان ماترياليسم ديالكتيك در باره ادراك
اما پيروان ماترياليسم ديالكتيك كه خود را نقطه مقابل ايده آليسم معرفى مىكنند در اين مسئله نظريهاى را انتخاب نمودهاند كه صد در صد مدعاى ايدهآليستها را تاييد مىنمايد .
مىگويند فكر ادراك جزئى از طبيعت و مولود ساير اجزاء طبيعت است همانطورى كه ساير اجزاء طبيعت در اثر فعل و انفعالات طبيعى بوجود مىآيند مفاهيم و تصورات هم پديدههائى است مادى كه در اثر فعل و انفعال خارج و مغز پيدا مىشوند و رابطه بين اين مفاهيم و خارج جز رابطهاى توليدى وجود ندارد .
اينجا اين پرسش پيش مىآيد كه اگر هيچ رابطهاى بين علم و معلوم جز رابطه زايش و توليد وجود ندارد پس اولا معناى واقع نمائى علم يعنى چه و ثانيا هر مفهومى كه در ذهن پيدا شود توجه داشته باشيد كه تمام اطلاعات ما نسبتبخارج از طريق همين مفاهيم است مانند انسان حيوان نبات جماد و غيره نمىتوان گفت مصداق خارجى دارد بلكه همين اندازه مىتوان گفت منشاء خارجى دارد و با توجه به اينكه تمام اطلاعات ما نسبتبخارج بوسيله همين مفاهيم استبايد بگوئيم هيچيك از مفاهيمى كه در ذهن ما است واقعيتخارجى ندارد و اين بعينه سخن ايدهآليستها است .
و ثالثا اگر علم بالذات واقعنما نيست ما از كجا فهميديم كه واقعيتخارجى هست و اين واقعيتخارجى مولد و منشاء پيدايش اين مفاهيم و تصاوير است .
چنانچه خواننده محترم دقت كرده باشد مىداند ماترياليسم ديالكتيك در باب ارزش معلومات كه در حاشيه پيش شرح داديم نظريهاى را انتخاب كرده است كه منتهى بمسلك شكاكان مىشود و اما در اين مسئله مسئله ماهيت علم نظريهاى را انتخاب كرده است كه منتهى بمسلك سوفسطائيان مىشود تحقيق مسئله ماهيت علم بنا بر اصول فلسفه اولى
متافيزيك در مقاله چهارم و پنجم خواهد آمد.
آنگاه اين پرسش پيش مىآيد كه در صورتى كه واقعيتخارج هيچگاه بفكر وارد نمىشود ما از كجا فهميديم كه واقعيتخارج هست و فكر ما زائيده وى مىباشد و حال آنكه هر چه را در خارج فرض كنيم فكرى است كه غير از خارج است پس آيا نتيجه جز اين بدست مىآيد كه ما هيچگاه راه بخارج نداريم يعنى علم بخارج نداريم و اين سخن بعينه سخن ايده آليست است .
دانشمندان ديالكتيك بما پاسخ ميدهند شما با روش متافيزيك فكر كرده و سخن مىگوئيد و در نتيجه مفاهيم را مطلق گرفته و بخطا مىافتيد پس اينكه ميخواهيد نفى علم بخارج مطلق را به گردن ما بگذاريد نظر به اينكه اساسا خارج مطلق در ظرف علم موجود نيست ضرر بجائى نمىرساند و ما پيوسته بخارج علم نسبى داريم .
ما در پاسخ مىگوييم :
اولا در اين پاسخ بوجود فكر تصورى و تصديقى مطلق اعتراف نموديد زيرا وجود چنين فكرى را در مغز ما قبول كرده و پس از آن صحتش را نفى نموديد صحت مطلق را نفى مطلق نموديد و گرنه صحت مطلق با نفى نسبى تقابل و تنافى ندارد .
ثانيا اگر دانشمند ديالكتيك راستى خارج را تعقل نسبى مىكند بايد هم خارج مطلق و هم تعقل مطلق را بپذيرد زيرا تعقل نسبى تعقلى است كه نسبى است و وصف و موصوف غير همديگر مىباشند اساسا چگونه امر نسبى را بى امر مطلق مىتوان تصور كرد .
ثالثا ايده آليسم كه علم بواقعيتخارج را نفى مىكرد مرادش همان علم مطلق بواقعيتخارج بود هر چه را كه خارج تصور كنيم فكرى است كه غير از خارج استبنا بر اين به چه دليل دانشمندان ديالكتيك با گروهى كه هم عقيده خودشان مىباشند بجنگ برخاسته و سخنانشان را ابطال مىنمايند .
دانشمندان ديالكتيك دو باره پاسخ ميدهند واقعيتخارج چون در تحول دائمى است ثابت نيست و تغيير عين ذاتش مىباشد و وصف و موصوف در وى يكى است اگر چه بحسب تعبير از اين مصداق با مجموع دو مفهوم حكايت مىكنيم و آنگاه متافيزيك دو مفهوم مطلق مىپندارد .
ما در پاسخ اين پاسخ نيز مىگوييم تغيير و تحول را در واقعيت ماده قبول داريم ولى فكر اين خاصه را ندارد و همين سخن كه شما مىگوئيد اين مفهوم در پندار شما مطلق و ثابت است دليل ما استبه مدعاى خودمان
نكته ٣
ايده آليستحقيقى كسى است كه مطلق واقعيات را نفى مىكند كه در معناى نفى مطلق است و اينان اگر چه بسيار كم و ناياب و شايد در اين عصر مصداق نداشته باشد ولى دستهاى از قدما را تاريخ با اين مسلك ضبط نموده است و در هر حال ايده آليستسوفسطى بمعنى حقيقى كلمه اينانند .
با اين همه ما نمىتوانيم به اور كنيم كه انسانى پيدا شود كه داراى خلقت صحيح بوده و مانند ساير افراد انسان كارهاى اين نوع را انجام دهد و علوم و ادراكات كه در ساير افراد نوع يافته مىشود در وى يافته نشود هر يك از ماها با يك آزمايش دامنه دار هزاران فعل از خود ديده كه از علوم مختلفه بعنوان واقع بينى نه بعنوان انديشه سرچشمه مىگيرد و هر فعل ارادى وى متكى به اراده و هر اراده متكى به علم مىباشد و همچنين هر يك از ماها هزاران فرد از نوع خود با هزاران فعل ديده كه همه آنها را با اراده و علم انجام مىدهد و اين علوم و افكار از خارج سرچشمه مىگيرد البته واقع بينى علوم و افكار همه بيك نحو نمىباشد چنانكه در مقالههاى بعدى روشن خواهد شد و از اينجا روشن مىشود كه ايده آليستحقيقى يكى از دو كس خواهد بود :
١- كسى كه برخى از علوم و افكار نظرى بوى مشتبه شود و در عين حال كه يك سلسله علوم و افكار عملى و نظرى كه براى زندگى روزانه لازم مىباشد در ذهنش محفوظ و منشاء اثر هستند بواسطه اختلافات و تناقضات كه در افكار و انظار دانشمندان ديده و يا خطاهايى كه از حواس خود مشاهده كرده معلومات محفوظه خود را بحساب نياورده و از واقع بينى آنها غفلت ورزيده و فقط باشتباهات و تناقضات مزبور چسبيده و مىگويد علوم و ادراكات ما از خارج كشف نمىكنند يعنى به چيزى علم نداريم .
٢- كسى كه بدون پيش آمدن آفتهاى ذهنى براى پارهاى از مقاصد فاسده و آزادى جستن از مقررات و اصول مسلمه اجتماعى اين مسلك را پيش گرفته است و در همه چيز ترديد و حتى در ترديد نيز ترديد مىكند در برابر هر حقيقت روشن و آشكارى مكابره مىنمايد و از اين تقسيم روشن است كه راه گفتگو با اين دو دسته مختلف بوده و هر دسته طريق راهنمائى جداگانه دارد .
اگر با ايده آليست مشتبه مواجه شديم بايد با رويه معتدلى در وى انصاف را بجنب و جوش آورده بگوئيم مراد از واقع بينى اين معنى نيست كه ما هيچ خطا نمىكنيم ولى اگر هم هيچ راه به واقع نداشته باشيم كارى از پيش نمىرود و سپس يك سلسله علوم و ادراكات محفوظه خودش را به خودش ارائه داده و مقدارى هم از انديشههاى غير منظم انديشههائى كه به دلخواه خود همه وقت ميتواند بكند به پيشش آورده و تفاوت اين دو دسته از انديشهها را عينا بوى نشان داده تا متذكر شود كه از ته دل به واقع معتقد بوده است در اين صورت وى خواهد ديد كه : ١- گاهى گرسنه مىشود و بدنبال آن غذا مىخورد ٢- گاهى تصور غذا خوردن مىكند و ملزم به غذا خوردن نيست ٣- گاهى راستى گرسنه مىشود و انديشه غذا خوردن اقناعش نمىكند و در اين سه فرض انديشهها و افكار وى يكسان نيستند بلكه برخى از آنها با واقع تماس دارد و برخى ديگر انديشه بى پايهاى بيش نيست و بهمين ترتيب خواهد ديد كه پيوسته در امتداد جاده زندگى در پيش پاى خود يك رشته افكار منظم قهرى و يك رشته افكار غير منظم دلبخواه دارد و انديشههاى منظم وى با واقع تماس دارند .
ولى اگر با ايده آليست مكابر روبرو شويم بايد از رويه عقلائى خودمان استفاده كرده و با وى مانند يك آفتبى جان رفتار كنيم زيرا كسى كه علم ندارد جماد است آتش كه مىسوزاند بايد خاموش كرد و آب را كه غرق مىنمايد بايد خشك و نابود نمود و سنگى كه رهگذر را گرفته باشد بايد خرد كرده كنار ريخت و همچنين جانوران كشنده را بايد كشت و حشرات موذيه را بايد راند زيرا كارى كه با طبع خود مىكنند ناچار جائز مىدانند و اگر چنانچه جائز است در مورد خودشان نيز جائز است
مقاله سوم : علم و ادراك
سخنى كه در اين مقاله خواهيم راند مربوط به علم ادراك بوده و بمنظور كنجكاوى از هويت و سنخ واقعيت وى مىباشد .
در اين مقاله اين مطلب بثبوت مىرسد كه روح و خواص روحى مجرد از ماده هستند و عقيده ماديين دائر بر اينكه روح و ادراكات روحى از خواص معينه ماده استبا توجه به دلائلى كه اظهار مىدارند ابطال مىشود .
لازم است يادآورى شود كه علم و ادراك كه در اين مقاله ماهيت و نحوه واقعيت وى مورد بحث قرار گرفته است كه آيا از سنخ ماده است يا مجرد از ماده اعم است از ادراك حسى و خيالى و عقلى و براى آنكه خواننده محترم بهتر مقصود اين مقاله را دريابد فرق اين سه را بيان مىكنيم .
قدما و همچنين متاخرين براى ادراكات انسان از خارج سه مرتبه قائل شدهاند مرتبه حس مرتبه خيال و مرتبه تعقل .
مرتبه حس
مرتبه حس عبارت است از آن صورى از اشياء كه در حال مواجهه و مقابله و ارتباط مستقيم ذهن با خارج با بكار افتادن يكى از حواس پنجگانه يا بيشتر در ذهن منعكس مىشود مثلا وقتى كه انسان چشمها را باز نموده و منظرهاى را كه در برابرش موجود است تماشا مىكند تصويرى از آن منظره در ذهنش پيدا مىشود و آن تصوير همان حالتخاصى است كه انسان حضورا و وجدانا در خود مشاهده مىكند و آنرا ديدن مىناميم يا آنكه در حالى كه كسى صحبت مىكند و صداى وى بگوشش مىرسد حالت ديگرى را در خود مشاهده مىنمايد كه آن را شنيدن مىناميم و .
مرتبه خيال
مرتبه خيال ادراك حسى پس از آنكه از بين رفت اثرى از خود در ذهن باقى مىگذارد و يا به تعبير قدما پس از پيدايش صورت حسى در حاسه صورت ديگرى در قوه ديگرى كه آنرا خيال يا حافظه مىناميم پيدا مىشود و پس از آنكه صورت حسى محو شد آن صورت خيالى باقى مىماند و هر وقت انسان بخواهد آن صورت را احضار مىنمايد و باصطلاح باين وسيله آن شىء خارجى را تصور مىكند .
صورت خياليه شبيه صورت محسوسه استبا اين فرق : اولا غالبا و در حال عادى وضوح و روشنى آنرا ندارد ثانيا صورت محسوسه هميشه با وضع خاص نسبت مخصوص با اجزاء مجاور و جهتخاص در طرف راست يا چپ يا پيش رو يا پشتسر و غيره و مكان خاص احساس مىشود مثلا انسان هر وقت چيزى را مىبيند او را در جاى معين و در جهت معين و در محيط معين مشاهده مىكند اما اگر بخواهد همان شىء را كه بارها با اوضاع و جهات مختلف و در جاهاى مختلف ديده تخيل كند ميتواند آنرا تنها پيش نظر خود مجسم نمايد بدون آنكه آنرا در وضع و جهت و مكان خاص ملاحظه نمايد ثالثا در ادراكات حسى تماس و ارتباط قواى حاسه با خارج شرط است در صورتى كه آن ارتباط از بين برود خود بخود ادراك حسى نيز از بين ميرود اما ادراكات خيالى ذهن احتياجى بخارج ندارد و لهذا ادراكات حسى خارج از اختيار شخص ادراك كننده است مثلا انسان عادتا نمىتواند چهره كسى را كه حاضر نيستببيند يا آوازش را بشنود يا بوى گلى را كه موجود نيست استشمام نمايد اما همه اينها را با ميل و اراده خود هر گاه بخواهد ميتواند با استمداد از قوه خيال تصور نمايد .
مرتبه تعقل
مرتبه تعقل ادراك خيالى چنانكه دانستيم جزئى استيعنى بر بيش از يك فرد قابل انطباق نيست لكن ذهن انسان پس از ادراك چند صورت جزئى قادر استيك معناى كلى بسازد كه قابل انطباق بر افراد كثيره باشد باين ترتيب پس از آنكه چند فرد را ادراك نمود علاوه بر صفات اختصاصى هر يك از افراد بپارهاى از صفات مشتركه نائل مىشود يعنى يك معنى را كه در يك فرد ديده دو مرتبه متوجه مىشود كه عين همين معنى در فرد دوم نيز هست و همچنين در سوم و چهارم و اين مكرر ديدن يك معنى در افراد مختلف ذهن را مستعد مىكند كه از همان معنى يك صورت كلى بسازد كه بر افراد نامحدودى قابل انطباق باشد اين نحوه از تصور را تعقل يا تصور كلى مىنامند .
اين سه نحوه ادراك بالوجدان براى انسان وجود دارد و هر كس با علم حضورى آنها را در خود مىيابد .
فلاسفه اسلامى قبل از صدر المتالهين به پيروى از فلاسفه يونان تنها قوه عاقله را كه مدرك كليات است مجرد از ماده مىدانستند براهينى كه براى تجرد نفس اقامه مىكردند در اطراف قوه عاقله دور مىزد .
صدر المتالهين معتقد شد كه قوه خيال بلكه همه قواى باطنه از ماده مجرد هستند و تجرد آنها را نيز از راه عدم تطبيق خواص آنها با خواص عمومى ماده كه در اين مقاله شرح آن رفته
استباثبات رسانيد.
و همانا گفتگو در عقايد سفسطه و ايده آليسم مقاله ٢ بود كه طرح ابحاث علم هويت علم اندازه واقع نمائى علم ارزش معلومات خطاى علم پيدايش كثرت در علوم اختلافات خانوادگى علم را در پى مقاله دوم ايجاب مىكرد و گر نه اين گفتگو در فلسفه از نقطه نظر سوق برهان از بسيارى از مباحث متاخرتر است .