اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد ۲

اصول فلسفه و روش رئاليسم.11%

اصول فلسفه و روش رئاليسم. نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15181 / دانلود: 2685
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم.

اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد ۲

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اشكال و پاسخ

البته براى نخستين بار با شنيدن اين سخن به ذهن انسان خطور مى ‏كند كه اگر اينطور بود انسان يا هر موجود زنده ديگر در آغاز پيدايش خود همه اعضاء و اجزاى وجود خود را تا آخرين حد حقيقتش مى ‏فهميد ديگر نيازى باين همه كاوش هاى دور و دراز علمى دانشمندان نبود

ولى بايد متذكر شد كه سخن ما در علم حضورى است نه در علم حصولى آنچه را كه ما با بيان گذشته گفتيم كه انسان مى ‏داند با علم حضورى مى ‏داند و آنچه را كه دانشمندان با كاوش هاى علمى بدست مى ‏آورند علم حصولى است (پاسخ شبهه بالا از آنچه سابقا در مقام فرق ميان علم حضورى و علم حصولى گفته شد معلوم مى ‏شود از آنچه در سابق گفته شد معلوم شد كه علم حصولى مربوط به يك دستگاه مخصوص از دستگاه هاى نفسانى بنام دستگاه ذهن است و معلوم شد كه فقط يك قوه خاص است كه علم حصولى توليد مى ‏كند و اما علم حضورى به يك دستگاه خاص اختصاص ندارد و در علم حضورى قوه خاصى دخالت نمى ‏كند بلكه نفس با واقعيت‏خود واقعيت معلوم را مى ‏يابد و نيز معلوم شد كه فلسفه و علوم محصول يك سلسله اعمال مخصوص مربوط دستگاه ذهن از قبيل تصور و تصديق و توجه و دقت و تفكر است و مربوط به علم هاى حصولى است و با علم هاى حضورى كه ربطى به عالم فكر و استدلال ندارد كار ندارد على هذا كاوش هاى علمى و فلسفى دانشمندان براى بدست آوردن علم حصولى است نه علم حضورى كاوش هاى دانشمندان يا براى اقناع غريزه حقيقت جوئى است و يا براى رفع احتياجات مادى و استفادهعملى و صنعتى اما غريزه حقيقت جوئى وابسته به دستگاه ذهن است و فعاليت هاى ذهنى را ايجاب مى ‏كند

استفادههاى عملى و صنعتى نيز فرع توجه و دقت و ساير اعمال ذهنيه است و على اى حال معلوم بودن چيزى به علم حضورى بى نياز كننده از كاوش هاى مخصوص علمى و فلسفى دانشمندان نيست) و از اين روى كاملا احتمال مى ‏دهيم كه همه كار هاى بدنى در موجود زنده كار هاى علمى و ارادى بوده باشند حتى كار هاى طبيعى و مزاجى نيز در اين صف قرار گيرند چنانكه اتفاقات زيادى به صحت اين نظر شهادت ميدهند اگر چه فعلا برهانى براى اثبات اين نظر در دست نداريم

به هر حال بايد گفت ما با علم حضورى به خودمان و قوا و اعضاى دراكه خودمان و افعال ارادى خودمان علم داريم و در پيش مقاله ٤ گفته شد كه محسوسات با واقعيت‏خود در حواس موجودند و اين نيز يك نحو علم حضورى بود (اين قسم چهارم از چهار قسم كلى علم حضورى است و سه قسم ديگر آن ادراك خود ادراك آثار و افعال خود ادراك قوا و ابزار هايى كه اين آثار را بوسيله آنها انجام مى ‏دهد سابقا گفته شد

اين قسم عبارت است از يك سلسله خواص مادى از واقعيت هاى مادى خارج كه از راه حواس و اتصال با قواى حساسه با نفس اتصال پيدا مى ‏كند از قبيل اثر مادى كه هنگام ديدن در شبكيه پيدا مى ‏شود و اعصاب چشم با خواص مخصوص خود تحت‏شرايط معين تاثيرى در آن اثر مى ‏كنند و آنرا به شكل و صورت مخصوصى در مى ‏آورند

اين قسمت از يك لحاظ مهمترين اقسام علم هاى حضورى است زيرا بيشتر صورت هاى ذهنى كه تهيه و بايگانى مى ‏شود از همين راه است و از همين راه نفس نسبت‏به عالم خارج اطلاعاتى كسب مى ‏كند

از اينجا معلوم مى ‏شود كه آنچه محسوس ابتدائى و در درجه اول است همان آثار مادى است كه بر اعصاب ما از راه چشم و گوش و بينى و غيره وارد مى ‏شود و فعل و انفعالاتى مى ‏كند و مانند جزء بدن ما مى ‏شود و ما هيچگاه عالم خارج از وجود خود را بلا واسطه احساس نمى ‏كنيم بلكه آنچه ما از راه حس نسبت‏به دنياى خارج حكم مى ‏كنيم با مداخله يكنوع تجربه و تعقل است و چون ما همواره با اين تجربه و تعقل سر و كار داريم و مانند يكدستگاه خود كار هميشه كار مى ‏كند از وجودش غفلت داريم و بعدا توضيح خواهيم داد كه حتى اعتقاد به موجود بودن عالم خارج نيز نه مستقيما از راه احساس بدست آمده و نه بديهى عقلى ست‏بلكه در تكوين اين اعتقاد نيز تجربه و تعقل مداخله كرده است ما آنجا كه حدود حس و عقل و علم و فلسفه را تعيين مى ‏كنيم در اين باره توضيح بيشترى خواهيم داد) اگر چه ميان او و ساير علم هاى حضورى بى فرق نيست ولى بايد دانست كه اين علم حضورى چهار قسم مذكور خود بخود نمى ‏تواند علم حصولى بار آورد پس بجاى ديگرى بايد دست دراز نمود

همان قوه

دستگاه ادراكى

(عالم ذهن يا عالم صور اشياء نزد ما مخلوق يكدستگاه مجهزى است كه اعمال گوناگونى انجام مى ‏دهد تا عالم ذهن را ميسازد و ما مى ‏توانيم مجموع آن دستگاه را بنام دستگاه ادراكى بناميم

اعمال گوناگونى كه اين دستگاه انجام مى ‏دهد عبارت است از تهيه صور جزئى و نگاهدارى و يادآورى و تجريد و تعميم و مقايسه و تجزيه و تركيب و حكم و استدلال و غيره همچنانكه سابقا گفتيم انسان در ابتدا يعنى پيش از آنكه اين دستگاه مخصوص بكار بيفتد فاقد ذهن است ‏بتدريج در اثر فعاليت اين دستگاه مجهز به قوا و جنبه‏ هاى مختلف عالم ذهن تشكيل مى ‏شود حالا بايد ديد فعاليت اين دستگاه از چه نقطه‏ اى آغاز مى ‏شود فعاليت اين دستگاه ابتدا از ناحيه يك قوه مخصوص مربوط به اين دستگاه كه در فلسفه بنام قوه خيال معروف است آغاز مى ‏شود قوه خيال كارش اينست كه همواره با هر واقعيتى كه اتصال پيدا مى ‏كند از او عكس بردارى مى ‏كند و صورتى تهيه مى ‏نمايد و به قوه ديگرى بنام قوه حافظه مى ‏سپارد على هذا كار اين قوه تهيه صور جزئى و تبديل كردن علم حضورى است ‏به علم حصولى و از اين رو در اين مقاله اين قوه به قوه تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى ناميده شده است ) كه بر روى پديده حسى آمده و اجزاى صورت حسى و نسب ميان اجزا را يافته و حكم مى ‏كرد چنانكه در مقاله ٤ بيان شد اين معلومات را مى ‏يافت در حالى كه آثار خارجى نداشتند يعنى صورتهائى بودند كه منشا آثار خارجى نبودند يعنى پيش اين قوه با علم حصولى معلوم بودند پس كار اين قوه تهيه علم حصولى بوده در جائى كه دسترسى به واقعيت‏شى‏ء پيدا كرده و اتصال و رابطه مادى درست نمايد و از طرف ديگر ما از خودمان مشاهده مى ‏كنيم كه خودمان واقعيت من در عين حال كه به خودمان روشن هستيم همه اقسام ادراكات حسى خيالى كلى مفرد مركب تصورى تصديقى را در خودمان كه يك واحد حقيقى هستيم مى ‏يابيم من منم من مى ‏بينم من مى ‏شنوم من اين محسوس را ادراك مى ‏كنم من اين سفيد را شيرين مى ‏يابم من اين خيال را مى ‏فهمم من اين تصديق و حكم را مى ‏نمايم و از اين راه قوه نامبرده تبديل كننده علم حضورى به علم حصولى به همه اين علوم و ادراكات حضوريه يك نحو اتصال دارد و ميتواند آنها را بيابد يعنى تبديل به پديده‏ هاى بى اثر نموده و علم حصولى بسازد اكنون بايد ديد كه آغاز كار وى از كجا است

ريشه‏ هاى نخستين ادراكات و علم هاى حصولى

در نخستين بار كه چشم ما بر اندام جهان خارج افتاد و البته اين سخن بعنوان مثال گفته مى ‏شود و گر نه پيش از اين مرحله مراحل زيادى از حس و بويژه از راه لمس پيموده‏ايم و تا اندازه‏ اى خواص مختلف اجسام را يافتيم فرض كنيم يك سياهى و يك سفيدى ديديم سياهى و سفيدى براى مثال اخذ شده و غرض دو خاصه حقيقى از خواص محسوسه اجسام است مثلا اول سياهى را كه با حركت ابصار بوى رسيده بوديم و پس از وى سفيدى را ادراك كنيم و البته هنگامى كه سياهى را ادراك كرديم معناى وى را با تجريد از حس ادراك نموده يعنى پيش خود بايگانى و ضبط كرده و پس از آن به ادراك سفيدى پرداختيم و هنگامى كه با حركت دومى به سفيدى رسيديم هنگامى است كه سياهى را داريم همينكه به سفيدى رسيديم سياهى را در آنجا نخواهيم يافت و معلوم دويمى را چون بجائى كه اولى را برده بوديم ببريم

عمل مقايسه يكى از اعمال مخصوص ذهنى

(يكى از اعمال مخصوص ذهنى عمل مقايسه سنجش است از لحاظ ترتيب قدر مسلم اينست كه اين عمل پس از عمل تخيل تبديل كردن علم حضورى به علم حصولى و پس از سپردن حد اقل دو صورت به قوه حافظه انجام مى ‏گيرد هر چند در عمل مقايسه وجود دو صورت شرط نيست زيرا ممكن است ‏يك چيز خودش را با خودش سنجيد و مقايسه كرد ولى قدرت ذهن بر اين عمل وقتى پيدا مى ‏شود كه حد اقل دو صورت پيش خود حاضر داشته باشد ذهن در اثر قوه سنجش قدرت دارد كه هر دو چيز را با يكديگر مثال سفيدى و سياهى متن و يا يك چيز خودش را با خودش مثال سياهى و سياهى متن بسنجد و تطبيق كند و چون در اين مرحله مقايسه بين دو مفهوم است و نظر بخارج نيست‏باصطلاح حمل اولى است نه حمل شايع و دو مفهوم بسيط را با يكديگر مقايسه مى ‏كنيم ذهن بلا واسطه حكم ايجابى يا سلبى مى ‏نمايد يعنى در تصديق خود احتياج به حد اوسط ندارد و از اينجا معلوم مى ‏شود كه اولين تصديق هايى كه ذهن به آنها نائل مى ‏شود مربوط به عالم مفاهيم است نه به عالم خارج حمل اولى است نه حمل شايع بعضى از روانشناسان جديد معتقدند كه اولين احكامى كه ذهن طفل صادر مى ‏كند مربوط بخواص اشياء خارجى است و قهرا از قبيل حمل شايع است نه حمل اولى و البته آن هم آن خواصى كه با احساسات و تمايلات طفل بستگى دارد از قبيل اين قند شيرين است و در حقيقت طفل در احكام اوليه خود ارزش اشياء را براى خود و بعبارت ديگر منافع خود را از اشياء بيان مى ‏كند تحقيق در اين مطلب كه آيا اولين احكام ذهن چيست‏با غرض اين مقاله بستگى ندارد آنچه با غرض اين مقاله بستگى دارد اينست كه مفاهيم وجود و عدم و وحدت و كثرت بلكه ضرورت و امكان و امتناع پس از توفيق يافتن به حمل چيزى بر چيزى و برقرار كردن نسبت‏بين دو چيز براى ذهن پيدا مى ‏شود

بعضى ديگر پنداشته ‏اند كه اولين حكمى كه ذهن صادر مى ‏كند حكم بوجود دنياى خارج است و البته اين نظريه از چند جهت مخدوش است و لا اقل از اين جهت كه حكم بوجود دنياى خارج فرع اينست كه ذهن تصورى از وجود هستى داشته باشد و تصور وجود نه فطرى است و نه از راه هيچيك از حواس معقول است كه وارد ذهن شود و اين تصور فقط پس از توفيق يافتن به حمل و حكم بين دو چيز براى ذهن دست مى ‏دهد پس لازم است قبل از آنكه ذهن حكم مى ‏كند بوجود عالم خارج لا اقل يك حكم ديگر كرده باشد) مشاهده مى ‏كنيم كه دويمى روى اولى نمى ‏خوابد چنانكه اولى روى خودش مى ‏خوابيد و مى ‏خوابد يعنى مى ‏بينيم سياهى با سياهى به نحوى است و نسبتى دارد كه آن نسبت را ميان سفيدى و سياهى نمى ‏يابيم و در نتيجه آنچه بدست ما آمد يك حملى است اين سياهى اين سياهى است و يك عدم الحمل يعنى ذهن نسبتى كه ميان سياهى و سياهى بود ميان سياهى و سفيدى نمى ‏يابد

و بعبارت ديگر ميان سياهى و سياهى حكم ايجاد كرده و نسبتى درست مى ‏كند ولى ميان سفيدى و سياهى كارى انجام نمى ‏دهد و چون خود را در اولين مرتبه يا پس از تكرر حكم اثباتى نسبت‏ساز و حكم درست كن مى ‏بيند كار انجام ندادن عدم الفعل خود را كار پنداشته و نبودن نسبت اثباتى ميان سفيدى و سياهى را يك نسبت ديگر مغاير با نسبت اثباتى مى ‏انديشد و در اين حال يك نسبت پندارى بنام نيست

توضيح ماهيت قضيه

(يكى از امورى كه در منطق و در علم النفس مورد توجه است توضيح ماهيت قضيه و تشريح اجزائى است كه هر قضيه موجبه يا سالبه مشتمل بر آنها است

در اين مورد فرضيه‏ ها و نظريه‏ هاى زيادى هست هر چند اين نظريه‏ ها ارزش منطقى و فلسفى زيادى ندارد ولى چون بعضى از اين نظريه‏ ها مبتنى بر ملاحظات دقيق نفسانى است و با باريك‏بينى زيادى اعمال ذهنى و چگونگى و ترتيب آن اعمال در تشكيل قضايا مطالعه شده است ما مجموع آن نظريه‏ ها را براى كسانى كه باصطلاحات منطقى آشنا هستند و مايلند بيان مى ‏كنيم و از ايراداتى كه به هر يك مى ‏توان وارد كرد خوددارى مى ‏كنيم و مقدمتا از يك اشتباه كوچك جلوگيرى مى ‏كنيم و آن اينكه آنچه بالذات مورد توجه منطق يا روانشناسى است قضيه ذهنيه است و اگر از تعبير لفظى آن قضيه ملفوظه سخنى به ميان آيد بالتبع و بالعرض است

سه نظريه در قضيه موجبه

در قضيه موجبه سه نظريه است :

الف - قضيه موجبه مشتمل بر چهار جزء است موضوع محمول نسبت‏حكميه حكم يعنى ذهن موضوع و محمول و نسبت اتحادى اين دو را تصور مى ‏كند و حكم كه يكنوع فعل نفسانى است و نظر بخارج دارد خارجيت آن نسبت تصور شده را در ذهن تثبيت مى ‏كند از كلمات ابن سينا و صدر المتالهين انتخاب اين نظريه استفادهمى ‏شود

ب - قضيه موجبه مشتمل بر سه جزء است موضوع محمول حكم يا نسبت‏حكميه تصور موضوع و محمول كافى است كه ذهن براى حكم كردن آماده شود و حكم به اتحاد اين دو در ظرف خارج بكند همچنانكه قضيه لفظيه نيز كه مرحله تعبير آن معانى ذهنيه است زيد ايستاده است ‏بيش از سه جزء ندارد مطابق اين نظريه حكم و نسبت‏حكميه دو چيز نيستند بلكه عين يكديگرند متاخرين منطقيين اسلامى غالبا اين نظريه را انتخاب كرده ‏اند

ج - قضيه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول آنجا كه ذهن قضاوت مى ‏كند كه مثلا زيد قائم است نه اينست كه واقعا علاوه بر تصور زيد و تصور قيام يك عنصر نفسانى ديگرى بنام حكم وجود پيدا مى ‏كند بلكه صرفا همين قدر است كه اين دو تصور با هم در وجدان حاضر مى ‏شوند و با هم مورد توجه واقع مى ‏شوند در تمام قضاياى ايجابى رابطه‏ اى كه بين موضوع و محمول است اينست كه بين وجود ذهنى آنها تلازم برقرار است ‏به اين معنى كه بخاطر آمدن هر يك از آنها موجب بخاطر آمدن و حاضر شدن ديگرى مى ‏گردد و اين امر بسبب قانون كلى تداعى معانى صورت مى ‏گيرد

تداعى و تلازم دو تصور ذهنى گاهى بسبب مشابهت است و گاهى بسبب تضاد و گاهى بسبب اينكه در زمان واحد يا در مكان واحد به احساس درآمده ‏اند مثلا ما هر وقت نام حاتم را شنيده‏ايم متعاقب آن بخشندگى را شنيده‏ايم و حاتم و بخشندگى همواره توام با يكديگر وارد ذهن ما شده ‏اند اين معيت و توام بودن هنگام ورود موجب وابستگى ذهنى اين دو تصور شده و عادت ذهن ما شده كه هر گاه حاتم را به ياد آوريم يا نامش را بشنويم فورا بخشندگى به ياد ما مى ‏آيد و بالعكس و اينست كه در ذهن خود مى ‏يابيم كه حاتم بخشنده است و خيال مى ‏كنيم كه غير از تصور حاتم و تصور بخشندگى چيز ديگرى در ذهن وجود پيدا كرده بنام حكم

على هذا حقيقت قضيه موجبه جز دو تصور متلازم و متداعى چيزى نيست پس قضيه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است موضوع و محمول اين نظريه را عده‏ اى از روانشناسان جديد كه حسى مذهب ‏اند انتخاب كرده ‏اند

پنج نظريه در قضيه سالبه

در قضيه سالبه پنج نظريه است :

الف - قضيه سالبه مانند موجبه مطابق نظريه اول مشتمل است ‏بر موضوع و محمول و نسبت و حكم

فرقى كه بين اين دو هست اينست كه در قضيه موجبه همواره يك امر ثبوتى بعنوان محمول با موضوع ارتباط و انتساب پيدا مى ‏كند و در قضيه سالبه يك امر عدمى با موضوع انتساب و ارتباط پيدا مى ‏كند

مطابق اين نظريه اختلاف موجبه و سالبه فقط در ناحيه محمول است و حقيقت قضيه زيد ايستاده نيست مساوى است ‏با قضيه زيد ناايستاده است و باصطلاح مفاد قضيه سالبه ربط السلب است اين نظريه چندان طرفدارانى ندارد

ب - قضيه سالبه مانند موجبه بحسب نظريه دوم مشتمل است ‏بر سه جزء موضوع و محمول و نسبت‏حكميه يا حكم فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه نسبت است نه در ناحيه محمول زيرا نسبت ‏بر دو قسم است ‏يا ثبوتى است ‏يا سلبى قضيه موجبه مشتمل است ‏بر نسبت ثبوتى و قضيه سالبه مشتمل است ‏بر نسبت‏ سلبى و بعبارت ديگر ذهن در هر دو مورد موضوع و محمول را با يكديگر پيوند مى ‏دهد و بين آنها ارتباط برقرار ميسازد چيزى كه هست نوع پيوند و ارتباط مختلف است در قضيه موجبه پيوند وجودى است و در قضيه سالبه پيوند و ارتباط عدمى است مثلا وقتى كه حكم مى ‏كنيم زيد قائم است ‏بين زيد و قيام پيوند ثبوتى و اتصالى داده‏ايم و وقتى كه حكم مى ‏كنيم زيد قائم نيست ‏بين زيد و قيام پيوند سلبى و انفصالى داده‏ايم و در هر دو صورت آن دو مفهوم را بيكديگر پيوند داده و منتسب كرده‏ايم پس حقيقت قضيه سالبه ربط السلب نيست ‏بلكه ربط بودن سلب است اين نظريه را برخى از منطقيين اسلامى پذيرفته ‏اند

ج - قضيه موجبه و قضيه سالبه هر دو مشتمل هستند بر تصور موضوع و تصور محمول و تصور نسبت‏ حكميه و حكم و نسبت ‏حكميه در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى است فرقى كه بين اين دو هست در ناحيه حكم است نه در ناحيه محمول و نه در ناحيه نسبت زيرا حكم كه فعل نفسانى است ‏بر دو قسم است ‏يا از قبيل وضع و ايقاع است و يا از قبيل رفع و انتزاع توضيح مطلب اينكه ذهن هم در قضيه موجبه و هم در قضيه سالبه احتياج دارد به تصور موضوع و تصور محمول و تصور نسبت ‏بين موضوع و محمول و نسبت در هر دو مورد ثبوتى و اتحادى است و نسبت‏ سلبى و انفصالى معنا ندارد چيزى كه هست در مرحله‏ اى كه انسان مطابقت و عدم مطابقت اين نسبت اتحادى تصور شده را مرحله تصديق و حكم با واقع و نفس الامر مى ‏نگرد در قضيه موجبه خارجيت و واقعى بودن اين نسبت اتحادى را در ذهن تثبيت مى ‏كند و در قضيه سالبه خارجى نبودن و واقعى نبودن اين نسبت اتحادى تصور شده را در ذهن تثبيت مى ‏كند و بعبارت ديگر در قضيه موجبه حكم مى ‏كند بوجود اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر و در قضيه سالبه حكم مى ‏كند به نبودن اين نسبت اتحادى در واقع و نفس الامر پس مفاد حقيقى قضيه سالبه نه ربط السلب است و نه ربط بودن سلب است ‏بلكه سلب الربط است ابن سينا و صدر المتالهين اين نظريه را پذيرفته ‏اند

د - قضيه سالبه اساسا مشتمل بر نسبت نيست ‏بلكه مشتمل است ‏بر موضوع و محمول و حكم يعنى همانطورى كه در واقع و نفس الامر گاهى بين دو چيز رابطه اتحادى برقرار هست انسان است عداد نويسندگى دارد و گاهى برقرار نيست انسان درخت نيست ذهن نيز كه بمنظور حكايت از واقع و نفس الامر قضايا را ميسازد گاهى بين دو چيز در ظرف ادراكات رابطه برقرار مى ‏كند قضيه موجبه و گاهى برقرار نمى ‏كند قضيه سالبه قضيه سالبه مشتمل بر حكم هست ولى مشتمل بر نسبت نيست و بعبارت ديگر در قضيه موجبه انسان موضوع و محمول را تصور مى ‏كند سپس با حكم ايقاعى آنها را بيكديگر پيوند مى ‏دهد و بين آنها نسبت و رابطه در ظرف ذهن برقرار ميسازد ولى در قضيه سالبه موضوع و محمول را تصور مى ‏كند و با حكم انتزاعى آنها را از يكديگر جدا مى ‏كند و بين آنها نسبت و رابطه‏ اى در ظرف ذهن برقرار نمى ‏سازد اين نظريه نيز چندان طرفدارانى ندارد

ه - قضيه سالبه مشتمل بر دو جزء است موضوع محمول در قضيه سالبه پس از تصور موضوع و محمول انسان و درخت ذهن متوقف مى ‏شود و حكمى نمى ‏كند و نسبتى بين موضوع و محمول برقرار نمى ‏سازد ولى ذهن اين حكم نكردن خود را حكم به عدم مى ‏پندارد و در مقابل مفهوم است كه از حكم وجودى حكايت مى ‏كرد مفهوم پندارى نيست را ميسازد و قضيه سالبه را مانند موجبه مشتمل بر حكم و نسبت فرض مى ‏كند اين نظريه‏ايست كه در اين مقاله اختيار شده است

اين نظريه مبتنى بر دو مطلب زير است :

اول قضيه موجبه مشتمل بر بيشتر از سه جزء نيست موضوع و محمول و حكم و فرض نسبت‏حكميه ضرورت ندارد زيرا در قضاياى حسيه كه اولين قضاياى ادراكى هستند مانند اين سفيدى سفيد است و اين سفيد شيرين است موضوع و محمول محسوس هستند و حكم نيز فعل نفس است ولى محسوسى در مقابل نسبت‏حكميه نداريم زيرا حسى كه نسبت دو چيز را ادراك نمايد نداريم پس بايد بگوئيم قضيه با مجرد موضوع و محمول و حكم تمام مى ‏شود

دوم چنانكه در متن مقاله بيان شده نفس در مورد قضيه سالبه كارى انجام نمى ‏دهد نه اينكه كارى انجام مى ‏دهد و آن كار از قبيل وصل و پيوند كردن يا از قبيل قطع و جدا كردن است ) در برابر نسبت‏خارجى است پيدا مى ‏شود و مقارن اين حال دو قضيه درست‏شده اين سياهى اين سياهى است و اين سفيدى اين سياهى نيست و حقيقت قضيه نخستين اين است كه قوه مدركه ميان موضوع و محمول كارى انجام داده بنام حكم اين او است و حقيقت قضيه دويمى اينست كه ميان موضوع و محمول كارى انجام نداده ولى اين تهى‏دست ماندن و كار انجام ندادن را براى خود كار پنداشته و او را در برابر كار نخستين كار دويمى قرار داده نيست در برابر است و چنانكه قوه نامبرده كار خود را كه حكم است ‏با يك صورت ذهنى اين وست‏حكايت مى ‏كرد فقدان كار را نيز بمناسبت اينكه در جاى كار نشسته صورتى براى وى ساخته و حكايت كند ولى اضطرارا دويمى را چون به انديشه اولى ساخته شده به اولى نسبت مى ‏دهد نيست نه است در مقاله‏ هاى گذشته گفتيم كه هر خطا و امر اعتبارى تا مضاف بسوى صحيح و حقيقت نشود درست نمى ‏شود

پس از درست‏شدن اين دو مفهوم است نيست هنگامى كه قوه مدركه خاصه نسبت را كه قيام بطرفين است مشاهده مى ‏كند در قضيه سالبه مانند اين سفيدى آن سياهى نيست سبت‏سلب را بطرفين قضيه مى ‏دهد و بوسيله همين كار هر يك از طرفين از آن يكى جدا شده و همديگر را طرد مى ‏كنند و از همين جا معناى كثرت نسبى يا عدد را مى ‏يابد چنانكه در قضيه موجبه چون طرفين را از اين معنى كثرت يا عدد تهى مى ‏يابد به اين حال نام وحدت مى ‏دهد و از همين جا روشن خواهد بود كه كثرت معنائى است ‏سلبى و وحدت سلب سلب است ولى چون اين سلب سلب منطبق به نسبت ايجابى است مى ‏باشد نسبت وحدت با نسبت ايجاب در مصداق يكى خواهد بود

در اين كار و كوشش ذهنى شش مفهوم بدست ما آمد : ١ - مفهوم سياهى

٢ - مفهوم سفيدى ٣ - است ٤ - نيست ٥ - كثرت نسبى ٦ - وحدت نسبى

مفاهيم حقيقيه مهيات و مفاهيم اعتباريه غير مهيات

مفهوم ١ و ٢ سياهى و سفيدى را كه ادراك نموديم خود ماهيت‏بودند يعنى خود واقعيت‏خارج بودند هر چه هستند همانند كه هستند و در عين حال كه خود واقعيت‏خارج مى ‏باشند اين فرق را با واقعيت‏خارج دارند كه واقعيت‏خارج آثارى مستقل از ذهن و ادراك دارد ولى اين ماهيتها فاقد آن آثار مى ‏باشند و فرق ميان ماهيت و واقعيت‏خارج همين است كه واقعيت آثار خارجى دارد ولى ماهيت فاقد آن آثار است

و از اين روى مى ‏توان گفت كه ما كنه سواد و بياض را نائل مى ‏شويم يعنى سواد و بياض هر چه هستند در ذات خود همانند كه پيش ما هستند نه آنچنانكه سوفسطى يا قائلين به اشباح در وجود ذهنى مى ‏گويند زيرا آنان مى ‏گويند سواد و بياض كه پيش ما هستند همانند كه هستند و ميان اين دو سخن فرق بسيار است

مفهوم سوم است كه مفهوم حكم است چنانكه بيان كرديم خود حكم فعل خارجى نفس است كه با واقعيت‏خارجى خود در ذهن ميان دو مفهوم ذهنى مثلا موجود مى ‏باشد و چون نسبت ميان موضوع و محمول است وجودش همان وجود آنها است

از يكسوى از واقعيت‏خارج حكايت مى ‏كند يعنى نسبت‏بخارج بى اثر است و از يكسوى خودش در ذهن يك واقعيت مستقلى دارد كه مى ‏توان خودش را محكى عنه قرار داد (ما سابقا نظريه‏ هاى مربوط به ماهيت قضيه موجبه را بيان كرديم در مورد قضاياى موجبه هر كدام از آن نظريه‏ ها را انتخاب كنيم و هر كدام را مردود بشناسيم يك مطلب قطعى و مسلم است و آن اينكه هنگامى كه محمولى را براى موضوعى اثبات مى ‏كنيم زيد ايستاده است علاوه بر تصور موضوع زيد و تصور محمول ايستاده يك عمل خاص ديگرى در ذهن انجام مى ‏گيرد ما نام آن عمل را حكم يا اقرار و اذعان گذاشته‏ايم تنها نظريه سوم بود كه قضيه موجبه را فقط مشتمل بر دو جزء ميدانست و وجود حكم را انكار مى ‏كرد ولى آن نظريه بسيار ضعيف و غير قابل اعتنا است متاخرين از روانشناسان جديد دليل هاى بسيارى بر بطلان آن نظريه اقامه كرده ‏اند و اثبات كرده ‏اند كه ذهن علاوه بر تصور موضوع و محمول يك نوع فعاليت از خود نشان مى ‏دهد و آن فعاليت همان است كه نامش را حكم يا اقرار و اذعان گذاشته ‏اند

اساسا تداعى معانى غير از حكم است و علل و مبادى آن نيز غير از علل و مبادى حكم ست‏بسيار اتفاق مى ‏افتد كه بعلت مشابهت ‏يا تضاد يا مجاورت ما بين دو معنا تداعى هست ولى حكم نيست و يا آنكه حكم بر خلاف مقتضاى تداعى است مثلا ممكن است كه در ذهن ما بين تصور حاتم و تصور بخشندگى تداعى و تلازم وجود داشته باشد ولى در عين حال ما حكم نكنيم كه حاتم بخشنده بوده و يا آنكه حكم بكنيم كه بخشنده نبوده و يا اصلا چنين شخصى در عالم وجود نداشته و گاهى حكم هست و تداعى نيست مثل تمام احكامى كه دانشمندان در مورد مسائل نظرى و علمى به راهنمائى برهان يا تجربه مى ‏نمايند پس اين مطلب قطعى و مسلم است كه هنگامى كه محمولى را براى موضوعى اثبات مى ‏كنيم زيد ايستاده است علاوه بر تصور موضوع و تصور محمول يك عمل خاص ديگرى ذهن انجام مى ‏دهد

اين عمل خاص در ميان همه امور نفسانى يك امتياز مخصوص دارد و آن اينكه داراى دو جنبه است از يك جنبه انفعالى و حصولى و ذهنى است و از جنبه ديگر فعلى و حضورى و غير ذهنى است

توضيح اينكه امور نفسانى چنانكه سابقه گذشت دو دسته هستند دسته اول همان صور ذهنيه است كه مربوط به دستگاه مخصوص ادراكى است اين صور انفعالى هستند يعنى قوه مدركه در اثر برخورد با يك واقعيت روى خاصيت مخصوص صورت‏پذيرى خود آنها را تهيه كرده است و حصولى هستند يعنى يك واقعيتى كه غير از واقعيت‏خودشان است ارائه ميدهند و ذهنى هستند يعنى وجودشان قياسى است و هيچ هويت و تشخصى غير از صورت شى‏ء ديگر بودن ندارد و امتياز اين صور از يكديگر تابع امتيازى است كه محكى عنه‏ هاى آنها با يكديگر دارند مثلا تصور انسان و تصور درخت و تصور اسب هيچ هويت و تشخصى ندارند غير از صورت اشياء خاص خارجى بودن و امتياز هر يك از اين صور از ديگرى باينست كه يكى متعلق بانسان است و ديگرى به درخت و سومى باسب

دسته دوم نفسانيات غير ذهنى هستند اين دسته از امور مربوط به ساير دستگاه هاى نفسانى يعنى ما وراء دستگاه ذهن مى ‏باشد مانند اراده و شوق و لذت و رنج و غيره اين امور اولا صورت چيزى نيستند مثلا فرق اراده و تصور درخت اينست كه اراده يك امرى است نفسانى و چيزى را در خارج بما نشان نمى ‏دهد اما تصور درخت واقعيت‏خارجى درخت را بر ما مكشوف ميسازد و ثانيا حضورى هستند نه حصولى چنانكه واضح است و ثالثا غالبا فعلى هستند نه انفعالى

حكم داراى هر دو جنبه است از يك جهت صورتى است كه واقع و نفس الامر را ارائه مى ‏دهد و وجود خارجى ارتباط محمول را با موضوع منكشف ميسازد از اين جنبه بايد او را علم حصولى و صورت ذهنى و كيفيت انفعالى بدانيم و از طرف ديگر علاوه بر اين جنبه جنبه خاص ديگرى دارد كه از آن جنبه وجودش قياسى نيست و بحسب نحوه وجود خود نه بتبع مكشوف از ساير نفسانيات امتياز دارد و از آن جنبه است كه بان نام اقرار و اذعان و حكم مى ‏دهيم و از آن جنبه فعلى است نفسانى كه صورت امر خارجى نيست و در رديف ساير امور نفسانى قرار مى ‏گيرد

محققين منطقيين اين عمل خاص را از جنبه اول كه انفعالى و حصولى و ذهنى است تصديق مى ‏نامند و از جنبه دوم كه فعلى و حضورى و غير ذهنى است ‏حكم مى ‏نامند و از جنبه اول است كه قابل تعبير لفظى است و با كلمه است ‏به تعبير در مى ‏آيد) و از اين جهت ذهن به آسانى ميتواند ازين پديده كه فعل خودش مى ‏باشد مفهوم گيرى نموده و او را چنانكه گفته شد با يك صورت ادراكى حكايت نمايد و با اين حال نمى ‏توان او را در صف ساير مهيات قرار داد زيرا آنچه براى او واقعيت‏بشمار ميرود حكم فعل ذهنى ذهنى است نه خارجى داراى آثار خارجيه

و مفهوم چهارم مفهوم نيست چنانكه پيشتر گفتيم بواسطه يك اشتباه و خطاى اضطرارى ضرورى كه دامنگير ذهن مى ‏شود از حكم ايجابى است گرفته مى ‏شود پس او نيز مانند حكم ايجابى ماهيت نيست ولى مى ‏توان گفت از ماهيت گرفته شده

و مفهوم پنجم و ششم مفهوم كثرت نسبى و وحدت نسبى چنانكه دانسته شد از مفهوم نيست گرفته شده اگر چه ماهيت نيستند ولى متكى به ماهيت مى ‏باشند پس از اين بيان روشن شد كه برخى از اين مفاهيم شش‏گانه ماهيت مى ‏باشد مانند سياهى و سفيدى كه از واقعيت‏خارجى حكايت مى ‏كنند يعنى خود همان خارجند با اين فرق كه منشا آثار نيستند

و برخى ديگر ماهيت نيستند زيرا از يك امر ذهنى حكايت مى ‏كنند كه با واقعيت‏خودش با امور ذهنيه متحد است و آن واقعيت‏حكم است كه يك واقعيت دو جانبه است و بواسطه وى ما مى ‏توانيم يك نوع راهى به خارج از ذهن پيدا كنيم پس اينگونه مفاهيم اگر چه ماهيت و حاكى از خارج نيستند ولى يكنوع وصف حكايت‏براى آنها اثبات نموده و اعتبار كاشفيت و بيرون نمائى را به آنها مى ‏دهيم و از همين روى نام اعتبارى روى آنها مى ‏گذاريم

(اين اعتباريات را كه اعتباريات فلسفى و انتزاعى است ‏با اعتباريات اجتماعى و اخلاقى كه در مقاله ٦ بيان مى ‏شود و صرفا قراردادى است نبايد اشتباه كرد)

از بيان گذشته نتيجه گرفته مى ‏شود كه اولا ادراكات منقسم مى ‏شوند به دو قسم تصور حكم و اين همان تقسيم ادراك است ‏بتصور و تصديق كه در مقاله ٤ گذشت و ثانيا مفاهيم تصوريه ادراكات تصورى منقسم مى ‏شوند بدو قسم مهيات - اعتباريات

به آغاز سخن برمى ‏گرديم

و از سوى ديگر چنانكه گفته شد نفس ما و قواى نفسانى و افعال نفسانى ما پيش ما حاضر بوده و با علم حضورى معلوم مى ‏باشند و قوه مدركه ما با آنها اتصال و رابطه دارد پس ناچار آنها را يافته و صورت‏گيرى و عكس‏بردارى خواهد نمود و در اين ادراك حصولى ماهيت نفس و ماهيت قواى نفسانى و افعال نفسانى از آن جهت كه افعال و قواى نفسانى مى ‏باشند بالكنه پيش قوه مدركه حاضر خواهند بود البته كنه در اينجا بمعنى هر چه هست همانست ملحوظ شده نه بمعنى احاطه تفصيلى و همچنين نسبت ميان قوى و افعال و ميان نفس چنانكه حضورا معلوم بود حصولا نيز معلوم خواهد بود آنچنانكه نسب ميان محسوسات معلوم و دستگير مى ‏شد و ناچار هنگامى كه ما اين نسبت را مشاهده مى ‏نماييم حاجت و نياز وجودى و پناهندگى آنها را بنفس و است قلال وجودى نفس را نيز مشاهده مى ‏نماييم و در اين مشاهده صورت مفهومى جوهر

تعيين حدود علم

اين مسئله نيز بصورت و شكلى كه در قرون اخيره ميان دانشمندان مطرح است كاملا جديد و بى سابقه است و نتيجه توجه خاصى است كه در قرون اخيره به عالم انسان و ادراكات ذهنى انسان شده است البته ساير دانشمندان نيز در باب محدوديت علم بشر سخنانى گفته ‏اند از قبيل اينكه حقايق عالم بى پايان است و قوه تفكر بشر محدود پس علم كل نصيب كسى نمى ‏شود و يا اينكه در باره حقيقت وجود هستى گفته ‏اند كه قابل معلوم شدن به علم حصولى نيست و آنچه با علم حصولى معلوم مى ‏شود از قبيل ماهيات است و امثال اين گفتارها ولى پيدا است كه هدف اين دانشمندان در اين سخنان با هدف دانشمندان جديد متفاوت و مختلف است در ميان دانشمندان جديد راجع به حدود علم دو نظريه است :

الف - جمعى از دانشمندان معتقدند كه قدرت قضاوت فكرى بشر فقط در حدود فنومن‏ها يعنى ظواهر و عوارض طبيعت و تعيين روابط و مناسبات آنها است و اين ظواهر و عوارض همانها است كه قابل احساس و تجربه هستند و اما تحقيق در باره كنه امور و ما وراء عوارض و ظواهر طبيعت‏خواه مربوط بخود طبيعت و خواه مربوط بما وراء الطبيعه باشد از دسترسى قضاوت فكرى بشر خارج است و آنچه هم تا كنون در اين باره گفته شده اصل و مبنائى نداشته صرفا لفاظى و خيال بافى بوده است

بعقيده اين دسته علوم طبيعى از قبيل فيزيك و شيمى و زيست‏شناسى و امثال اينها معتبر است زيرا در اين علوم جز روابط و مناسبات ظاهرى اشيايى كه قابل احساس و آزمايش هستند مورد نظر قرار نمى ‏گيرد روانشناسى نيز معتبر است زيرا اين فن با اسلوب جديد خود از ما وراء عوارض و حالات نفسانى از قبيل بحث از جوهريت و عدم جوهريت روح چشم مى ‏پوشد و صرفا فنومن هاى نفسانى و روابط و مناسبات آنها را جستجو مى ‏كند رياضيات نيز معتبر است زيرا اولا پيدايش مفاهيم رياضى از قبيل عدد و خط و سطح و جسم مبدا و منشا حسى دارد و ثانيا صحت مسائل رياضى را مى ‏توان عملا تاييد و تثبيت كرد و اما آنچه از اين قبيل نيست‏خواه مربوط به طبيعت‏باشد از قبيل بحث از حقيقت جسم طبيعى و اينكه آيا جسم در آخرين حد تجزيه خود مركب است از اجزاء خالى از بعد و يا آنكه واحد حقيقى جسم واجد بعد و شكل و مقدار است و خواه مربوط بما وراء الطبيعه باشد از قبيل بحث از وجود روح مجرد و وجود خدا و مباحث مربوط به جوهر و عرض و دور و تسلسل و مانند اينها تحقيق با اسلوب فنى در باره آنها نفيا و اثباتا خارج از قلمرو فكر بشر است

حسيون كه در بالا عقيده آنها را راجع به راه حصول علم بيان كرديم پيرو اين نظريه ‏اند زيرا آنان از طرفى عقيده دارند كه در عقل جز آنچه بحس در آمده باشد چيزى موجود نيست و كار عقل را منحصر به تصرف در صور محسوسه مى ‏دانند بدون آنكه بتواند غير از صور محسوسه تصورى را زياد كند و از طرف ديگر به محدوديت عمل حواس پى‏برده ‏اند و دانسته ‏اند كه فقط امور معينى است كه به احساس در مى ‏آيد

از اين دو مقدمه نتيجه گرفته ‏اند كه قدرت قضاوت فكرى بشر محدود است ‏بامور حسى و محسوسات لهذا فلسفه بمعناى حقيقى كلمه يعنى فنى كه صرفا متكى بمعقولات باشد در نظر اين دسته جز لفاظى و خيالبافى چيزى نيست‏ به عقيده اين گروه علم منفك از حس و فلسفه منفك از علم وجود ندارد

سيستم هاى فلسفى حسيون مانند خود علوم حسى محدود است ‏به يك سلسله مسائل كه از حدود توجيه عوارض و ظواهر طبيعت تجاوز نمى ‏كند معمولا در اصطلاحات اين دسته هر گاه فلسفه گفته شود منظور يك سلسله مسائل تعقلى و نظرى خالص نيست ‏بلكه پاره‏ اى از مسائل فيزيكى يا رياضى يا علم النفسى و حد اكثر منطقى كه جنبه عموميت ‏بيشترى دارد بنام فلسفه خوانده مى ‏شود

به عقيده حسيون فلسفه اولى متافيزيك كه قدماء براى او شان عالى و اهميت فوق العاده قائل بودند و آنرا فلسفه حقيقى و علم كلى و علم العلوم و علم اعلى مى ‏خواندند پايه و اساسى ندارد زيرا مسائل وى از حدود ظواهر طبيعت و محسوسات بيرون است و لهذا از حدود امكان بررسى بشر خارج است

از حسيون كسى كه زياد در اين باره اصرار و پافشارى كرده اگوست كنت است و از عقليون كسى كه اين عقيده را دارد كانت است

به عقيده اگوست كنت تاريخ فكر بشر تا كنون سه مرحله اساسى را پيموده است مرحله افسانه‏ اى و خيالى مرحله عقلى و فلسفى مرحله علمى و حسى در مرحله اول كه مربوط به دوران كودكى و توحش بشر است ‏بشر تمام حوادث را مربوط مى ‏كرد به ارباب انواع و ارواح طيبه و خبيثه در اين مرحله بشر هر حادثه‏ اى را كه مى ‏ديد از قبيل برف و باران و قحط و فراوانى و مرض و صحت و صلح و جنگ آنرا مربوط مى ‏كرد به اراده خدايان و دخالت ارواح نيك و بد

در مرحله دوم فكر بشر ترقى كرده و دريافته است كه نمى ‏توان حوادث طبيعت را با اراده خدايان توجيه نمود علل حوادث طبيعى را بايد در خود طبيعت جستجو كرد لهذا در اين مرحله فرض هاى عقلى را در توجيه حوادث پيش ميكشد و پاى قواى طبيعى و صور نوعيه و نفس ناميه و نفس حيوانيه و نفس ناطقه را به ميان مى ‏آورد اين مرحله از مرحله اول كاملتر است ولى آخرين مرحله نيست‏بلكه حلقه متوسطى است كه مرحله اول را به مرحله سوم مرتبط مى ‏كند

در مرحله سوم بشر متوجه شده است كه آن فرض هاى عقلى و فلسفى در توجيه حوادث بلا دليل است و تنها راه صحيح آنست كه از تعقيب كردن و جستجو كردن علل واقعى دست‏بكشد و فقط به تعيين روابط و مناسبات اشياء محسوسه كه وجود آنها محقق و مسلم است ‏بپردازد و بجاى آن فرض هاى عقلى خود حوادث طبيعت را علت‏يكديگر بشناسد در اين مرحله است كه نظريات بشر جنبه ثبوتى و تحققى پيدا مى ‏كند يعنى فقط حوادث محققه را دخالت مى ‏دهد و بس اگوست كنت‏خود را واضع فلسفه‏ اى مى ‏داند بنام پوزيتويسم كه آنرا فلسفه تحققى يا ثبوتى يا وضعى يا ظاهرى ترجمه كرده ‏اند و خودش اين فلسفه را نماينده مرحله سوم از مراحل سه‏گانه فكر بشر مى ‏داند

اگوست كنت مدعى است كه الان هم كه نوبت مرحله سوم رسيده است ‏باز كسانى پيدا مى ‏شوند كه هنوز طرز فكرشان متناسب با مرحله اول يا مرحله دوم است ايضا مدعى است كه يك فرد در دوره عمر ابتداء خيالى و افسانه‏ اى فكر مى ‏كند بعد اگر فى الجمله رشد پيدا كند طرز تفكرش عقلى و فلسفى مى ‏شود و هنگامى كه پخته و آزموده شد طرز تفكر فلسفى‏اش تبديل به تفكر علمى و حسى مى ‏شود

كانت نيز با آنكه از عقليون است و به معانى فطرى ذاتى عقلى قائل است منكر اعتبار فلسفه اولى است وى علم هاى مربوط به واقعيت هاى ما وراء ذهن را محصول همكارى عقل و حس مى ‏داند و مدعى است كه حس تنها يا عقل تنها نمى ‏تواند علمى بسازد

كانت علوم طبيعى را معتبر مى ‏داند زيرا محصول عقل و حس هر دو تا است رياضيات را نيز معتبر مى ‏داند زيرا هر چند در رياضيات به عقيده كانت‏حس دخالت ندارد و عقلى محض است ولى چون مسائل رياضى مربوط به فرضيات خود ذهن است قهرا صادق است زيرا عقل ميتواند در آنچه خودش فرض كرده قضاوت كند

ولى فلسفه اولى معتبر نيست زيرا نه مانند طبيعيات است كه حس بتواند دخالت كند و با شركت‏حس و عقل صورت علمى بخود بگيرد و نه مانند رياضيات است كه صرفا قضاوت در باره مفروضات و مخلوقات خود عقل باشد

استدلال منكرين اعتبار فلسفه تعقلى محض

توضيح اين مطلب لازم است كه منكرين اعتبار فلسفه تعقلى محض كه بارزترين مصداق آن فلسفه اولى و متفرعات آن است از دو راه مختلف استدلال مى ‏كنند و غالبا اين دو راه از يكديگر تفكيك نمى ‏شود :

١ - از راه علم النفسى يعنى از راه اينكه مواد و عناصر اوليه ذهنى بشر براى حل آن مسائل وافى نيست زيرا عناصر اوليه ذهن بشر منحصر است ‏بصور حسيه و عقل كارى جز تصرف در آن صور حسيه نمى ‏تواند انجام دهد و مسائل فلسفه تعقلى از حدود حس و احساس بیرون است

٢ - از راه منطقى يعنى از راه اينكه مقياس صحت و سقم قضاياى فكرى بشر منحصر است ‏به تجربه و آزمايش عملى و آن مقياس هاى عقلى كه منطق عقلى آنها را وسيله سنجش فكر و تميز دادن صحيح از سقيم و صحيح از خطا مى ‏داند مفيد و اطمينان بخش نيست و هر نظريه و فرضيه‏ اى هر چند مربوط بفنومن‏ها و توجيه ظواهر طبيعت‏باشد كه تحت آزمايش عملى در نيايد قابل اعتماد و اطمينان نيست و مسائل فلسفه تعقلى قابل آزمايش عملى نيست زيرا مثلا نمى ‏توان آزمايش كرد كه آيا وجود اصيل است ‏يا ماهيت و آيا دور يا تسلسل ممكن است ‏يا محال

ب - جمعى ديگر از دانشمندان جديد آن محدوديتى كه آن دسته در نظريه بالا براى علم قائل شده بودند منكرند و معتقدند كه در ما وراء محسوسات نيز مى ‏توان قضاوت كرد بعضى از اين دانشمندان اين نظريه را از آن جهت دارند كه به تصورات فطرى عقلى مستقل قائلند از قبيل دكارت و پيروانش و بعضى ديگر راه شهود و عرفان و سير باطن را پيشنهاد و پيروى كرده ‏اند فلسفه هانرى برگسون فيلسوف معروف عصر اخير متكى باين نظريه است و بعضى ديگر از راه ديگر و ما در اينجا خود را نيازمند به بيان نظريات آنان نميدانيم

در اين مقاله در ضمن اينكه پيدايش كثرت در ادراكات بيان مى ‏شود به هر دو اشكال منكرين اعتبار فلسفه تعقلى پاسخ داده مى ‏شود از طرفى در خلال بيان كيفيت‏حصول تكثر در ادراكات گفتگوى مفاهيم متافيزيكى به ميان خواهد آمد و معلوم خواهد شد كه اين مفاهيم از جنبه علم النفسى معتبرند و با آنكه مستقيما از راه حواس وارد ذهن نشده ‏اند منشاء صحيح و معتبر دارند و از طرف ديگر از جنبه منطقى ثابت‏خواهيم كرد كه تنها معيار و محك صحت و سقم قضايا تجربه و آزمايش عملى نيست و حتى خود تجربيون بدون توجه بيك سلسله قضاياى فكرى خواه ناخواه اعتقاد جزمى دارند كه قابل تجربه و آزمايش عملى نيست‏ بعلاوه در آينده معلوم خواهد شد كه بشر تا قبلا بيك سلسله قضاياى غير تجربى اعتقاد نداشته باشد نمى ‏تواند هيچ قضيه تجربى را بپذيرد

در خاتمه از بيان چند نكته ناگزيريم :

١ - اختلاف نظرى كه در مسئله راه حصول علم بين علماء شرق و غرب و حسى و عقلى است مربوط به علمها و ادراكات تصورى يعنى تصور هاى ساده ابتدائى خالى از حكم است كه عارض ذهن مى ‏شود از قبيل تصور سفيدى و سياهى و گرمى و سردى و خط و سطح و وجود و وحدت و كثرت و اما علم هاى تصديقى يعنى حكم هاى ذهنى كه آن تصورات را بيكديگر پيوند مى ‏دهد و وصل و فصل مى ‏كند از قبيل سفيدى غير از سياهى است ‏يا خط عارض سطح ست ‏يا وجود مساوى با وحدت است روشن است كه از مورد نزاع خارج است زيرا خود حكم صرفا يكنوع فعاليت كار ذهنى است و هرگز نمى ‏توان ادعا كرد كه حكم از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده است و همچنين نسبت و رابطه بين محمول و موضوع در خارج كه حكم ناظر به آن است معنا ندارد كه از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده باشد زيرا نسبت در خارج واقعيتى جدا از واقعيت طرفين موضوع و محمول ندارد و آنچه از راه حواس وارد ذهن مى ‏شود عبارت است از صور واقعياتى كه در اثر تماس ويژه آن واقعيات با آلات حسيه در ذهن پديد آمده است

حكم فعاليت كار و قضاوت ذهن است در ميان تصوراتى كه از راه حس يا راه هاى ديگر وارد ذهن شده است على هذا اختلاف نظر حسى و عقلى بترتيبى كه در باب تصورات جريان دارد در باب تصديقات جريان ندارد

در باب تصديقات اختلاف نظر ديگرى ميتواند وجود داشته باشد و آن اينكه ترديدى نيست كه پاره‏ اى از قضاوتها خود بخود براى ذهن دست نمى ‏دهد يعنى صرف تصور موضوع و محمول براى قضاوت و حكومت ذهن كافى نيست عوامل ديگرى مى ‏بايست دخالت كند تا ذهن بتواند قضاوت كند و همچنين ترديدى نيست كه يكى از عوامل مستعد كردن ذهن براى قضاوت و حكومت‏ هاى جزئى احساس است از قبيل قضاوت در باره اينكه اين كاغذى كه در دست من است ‏سفيد است و براى قضاوت هاى كلى و عمومى تجربه و آزمايش عملى است از قبيل تمام اطلاعات علمى ما راجع به طبيعت مثلا ما بطور كلى حكم مى ‏كنيم كه اجسام در اثر حرارت انبساط پيدا مى ‏كنند و بديهى است كه اگر تجربه و آزمايش عملى در كار نبود ذهن هيچ كس اين قضاوت و حكومت را نمى ‏كرد

حالا بايد ديد آيا تمام قضاوتها و حكومت هاى كلى و عمومى با دخالت تجربه و آزمايش صورت مى ‏گيرد و يا آنكه پاره‏ اى احكام و قضاوتها هست كه بدون هيچ عامل خارجى صورت مى ‏گيرد يعنى تنها تصور موضوع و محمول براى قضاوت ذهن كافى است ‏بديهيات اوليه تصديقيه باصطلاح منطق و بر فرض اينكه ما تصديقاتى غير از تصديقات تجربى داشته باشيم آيا ابتداء آن تصديقات در ذهن وجود پيدا مى ‏كند و سپس تصديقات تجربى يا آنكه كار بعكس است

در ضمن اين مقاله خواهد آمد كه تصديقات تجربى مؤخر است از يك سلسله تصديقات غير تجربى و بعلاوه توضيح داده خواهد شد كه اگر آن تصديقات غير تجربى را از ذهن بگيريم محال و ممتنع است كه ذهن از راه تجربه به تصديقى نائل شود و تمام تصديقات تجربى متكى است ‏به اصولى كه از غير راه تجربه ذهن آنها را تصديق كرده است و بعبارت ديگر اگر آن تصديقات ما قبل تجربه را از ذهن بگيريم بشر هيچگونه علمى به هيچ چيزى چه در مسائل طبيعى و چه در مسائل غير طبيعى نمى ‏تواند داشته باشد و كاخ علم و معلومات بشر يكباره ويران مى ‏شود يعنى ترديد يا انكار آن اصول غير تجربى مساوى با سوفسطائى‏گرى است

غالبا اين دو مطلب كه يكى مربوط به مبحث تصورات است و ديگرى مربوط به مبحث تصديقات با يكديگر اشتباه مى ‏شود على هذا ما هر چند تصوراتى مقدم بر تصورات احساسى نداريم ولى تصديقات زيادى مقدم بر تصديقات تجربى داريم بيان و توضيح بيشتر مطلب بالا با توجه به آنچه دانشمندان قديم و جديد در اين زمينه گفته ‏اند بعدا خواهد آمد

٢ - ما قبلا نظريه عقليون و نظريه حسيون جديد اروپا را كاملا شرح داديم و گفتيم كه عقليون بعضى از تصورات را ذاتى و فطرى عقل مى ‏دانند و معتقدند كه آن تصورات هيچگونه است ناد و ارتباطى به حس و محسوسات ندارد و همچنين نظريه ارسطو و دانشمندان اسلامى را راجع به عقل و حس و رابطه معقولات و محسوسات اجمالا بيان كرديم و تذكر داديم كه نظريه عقلى و نظريه حسى به اين صورتى كه در قرون جديده مطرح شده بى سابقه است و مخصوصا نظريه عقلى كه مبتنى است ‏بر اينكه بعضى از تصورات فطرى و ذاتى عقل و لازم لا ينفك آن است كه اولين بار از طرف دكارت اظهار شد هيچ سابقه ندارد ولى بعضى از دانشمندان خيال كرده ‏اند كه تمام كسانى كه بتصورات بديهى عقلى قائلند آن تصورات را فطرى و ذاتى عقل مى ‏دانند و لهذا بسيار ديده مى ‏شود كه ارسطو و فارابى و ابن سينا را جزء عقليون بمعناى مصطلح جديد كلمه بشمار مى ‏آورند ولى اين گمان باطل است زيرا هيچ لزومى ندارد كه ما بديهيات تصوريه عقليه را فطرى و ذاتى عقل بدانيم هيچ مانعى ندارد كه آن بديهيات بتدريج‏براى ذهن حاصل شوند و ذهن آنها را از تصورات حسى انتزاع نمايد ما عبارت صدر المتالهين را راجع به اينكه تمام بديهيات اوليه عقليه پس از پيدايش صور محسوسه براى ذهن حاصل مى ‏شود قبلا نقل كرديم و به تفصيل بيشترى بعدا نقل خواهيم كرد و در متن مقاله كيفيت انتزاع آن بديهيات از صور محسوسه بيان خواهد شد

مرحوم فروغى در «سير حكمت در اروپا» همين اشتباه برايش رخ داده و خيال كرده است كه تمام كسانى كه به بديهيات اوليه عقليه قائلند آن بديهيات را فطرى و ذاتى عقل مى ‏دانند مشار اليه در جلد سوم سير حكمت در اروپا در مقدمه‏ اى كه بر فلسفه فيخته نوشته و نظريه عقليون و حسيون را شرح داده است مى ‏نويسد : دكارت مانند پيشينيان از اصحاب عقل مدعى شد كه بعضى معلومات و ادراك پاره‏ اى از حقايق در نفس انسان سرشته شده و فطرى است و خاصيت عقل اوست و بحس و تجربه بستگى ندارد آنگاه در پاورقى توضيح مى ‏دهد شبيه به آنچه دانشمندان ما به عقل بالملكه منتسب مى ‏كنند در جا هاى ديگر آن كتاب نيز همين اشتباه تكرار شده است

آنچه دكارت معتقد است ‏با آنچه پيشينيان از اصحاب عقل گفته ‏اند بكلى متفاوت است و مخصوصا با آنچه دانشمندان ما به عقل بالملكه منتسب مى ‏كنند كوچكترين شباهتى ندارد زيرا اولا دكارت آن تصورات را خاصيت ذاتى عقل مى ‏داند و مدعى است كه همانطورى كه خاصيت ذاتى جسم بعد داشتن است ‏خاصيت ذاتى عقل ادراك اين مفاهيم فطرى است و آن مفاهيم به هيچ چيز بستگى ندارند مگر بخود عقل ولى دانشمندان ما معتقدند كه تمام معقولات بتدريج پيدا مى ‏شوند و از محسوسات آغاز مى ‏شود و تمام معقولات حتى بديهيات اوليه يك نوع وابستگى بمحسوسات دارند

ثانيا نظر دكارت غالبا به يك سلسله تصورات است كه خودش نام مى ‏برد و او معتقد است كه ما تصورات فطرى و ما قبل احساس داريم ولى آنچه اين دانشمندان در باب عقل بالملكه گفته ‏اند ناظر بتصديقات است ‏يعنى ناظر باين است كه ما تصديقاتى مقدم بر تصديقات تجربى داريم و چنانچه در نكته ١ گفته شد بين اين دو مطلب فرق بسيار است

و همين توهم كه هر كس به تصورات بديهى اولى قائل است پس مى ‏بايست آن تصورات را فطرى و ذاتى عقل بداند موجب شده است كه دانشمندان در باره ارسطو متحير بمانند بعضى او را حسى و بعضى عقلى بدانند و بعضى ديگر او را متهم به تذبذب كنند زيرا ديده ‏اند ارسطو يكجا بمخالفت افلاطون برخاسته و حس را مقدم بر عقل و ادراكات جزئى را مقدم بر ادراكات كلى شمرده و يكجا در منطق خويش از بديهيات اوليه عقليه سخن رانده و نتوانسته ‏اند درك كنند كه بين اين دو سخن منافاتى نيست هر چند از ارسطو چيزى كه مقصود حقيقى او را بيان كند نقل نشده ولى ممكن است كه با روشى كه دانشمندان اسلامى پيش گرفته ‏اند نظريه ارسطو را توجيه كرد

٣ - براى آنكه ذهن خواننده محترم از يك اشتباه لفظى مصون بماند ناچاريم توضيح زير را بدهيم

واژه ادراكات فطرى

واژه ادراكات فطرى در اصطلاحات فلسفى در موارد مختلفى است عمال مى ‏شود :

الف - ادراكاتى كه همه اذهان در آنها يكسان هستند يعنى همه اذهان واجد آنها هستند و همه اذهان مانند يكديگر آنها را واجدند و نه از جهت واجد بودن و واجد نبودن و نه از جهت كيفيت واجد بودن آنها در ميان اذهان اختلافى نيست از قبيل اعتقاد بوجود دنياى خارج كه حتى سوفسطائى نيز در حاق ذهن خود نمى ‏تواند منكر آن باشد ما در مقاله ٢ كلمه فطرى را باين معنا است عمال كرديم رجوع شود به پاورقى مقاله دوم جلد اول اين سنخ ادراكات تصورى و تصديقى را مى ‏توان ادراكات عمومى ناميد

ب - ادراكاتى كه بالقوه در ذهن همه كس موجود است هر چند بالفعل در ذهن بعضى موجود نيست ‏يا خلاف آن موجود است از قبيل معلوماتى كه با علم حضورى براى نفس معلوم هستند ولى هنوز به علم حصولى معلوم نشده ‏اند به عقيده صدر المتالهين فطرى بودن معرفت‏بذات حق از اين قبيل است

ج - در باب برهان منطق به قضايايى كه برهانشان همواره همراه آنها است و هيچ وقت در نفس حضور آن قضايا از حضور براهين و قياسات آنها منفك نيست فطريات مى ‏گويند قضايا قياساتها معها

د - ادراكات و تصوراتى كه خاصيت ذاتى عقل است و هيچگونه است نادى به غير عقل ندارد

در اين مقاله آنجا كه ادراكات فطرى مورد انكار قرار مى ‏گيرد معناى چهارم مقصود است و همين معنا است كه دكارت و پيروانش بان قائلند و حسيون منكرند ما با اينكه تصورات فطرى بمعناى چهارم را منكريم به تصورات و تصديقات فطرى بمعناى اول يعنى ادراكاتى كه تمام اذهان خواه و ناخواه در آنها على‏السويه ‏اند اعتقاد داريم و راه آنرا در طى خود مقاله بيان مى ‏كنيم ولى تا آنجا كه ما تفحص كرده‏ايم در فلسفه اروپا بين اين دو جهت تفكيك نشده يعنى قائلين به تصورات فطرى به معناى اول همانها هستند كه به فطريات بمعناى چهارم قائلند و تمام كسانى كه منكر فطريات بمعناى چهارم هستند منكر فطريات بمعناى اول نيز هستند و آن دانشمندان چنين پنداشته ‏اند كه تصورات و تصديقات عمومى و يكسان براى همه بشر راهى جز اينكه آنها را خاصيت ذاتى عقل بدانيم ندارد و اگر تصورات ذاتى عقل را انكار كنيم چاره‏ اى نيست از اين كه تصورات عمومى و يكسان براى همه بشر را نيز انكار كنيم ولى در اين مقاله اين دو قسمت از يكديگر تفكيك شده و در عين اين كه تصورات ذاتى عقل فطرى بمعناى چهارم مورد انكار قرار گرفته تصورات و تصديقات عمومى و يكسان براى همه بشر فطرى بمعناى اول اثبات شده و راه آن نيز بيان گرديده توضيح بيشتر در طى خود مقاله خواهد آمد

٤ - ماديين جديد خود را پيرو نظريه حسيون قلمداد مى ‏كنند و مدعى هستند كه تمام عناصر اوليه فكر بشر از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده است و تمام محتويات ذهنى انسان را همان عناصر حسى يا تركيب يافته و تكامل يافته آن عناصر تشكيل مى ‏دهد

اين جمله در كلمات ماديين از انگلیس تا لنين است الين بسيار مكرر مى ‏شود دنياى سوبژكتيو ذهنى انكعاسى است از دنياى اوبژكتيو عينى

ماديين كوشش مى ‏كنند كه تمام تصورات و مفاهيم را از مجراى يكى از حواس توجيه كنند على هذا تمام ايراداتى كه بر حسيون وارد است مبنى بر وجود يك سلسله عناصر بسيط ذهنى كه از مجراى مستقيم هيچيك از حواس قابل توجيه نيست‏بر ماديين نيز وارد است ‏بعلاوه يك سلسله ايرادات ديگر نيز وارد است مبنى بر اينكه حسيون كه فقط بحس تكيه كرده ‏اند حدود حس را فى الجمله تشخيص داده ‏اند و لهذا مسائل اولى را كه از راه حس و آزمايش عملى قابل تحقيق نيست از قلمرو مداخله خود خارج ساخته ‏اند و اظهار داشته ‏اند كه اين مسائل نفيا و اثباتا از حدود قضاوت فكر بشر خارج است ولى ماديين اين معنى را تشخيص نداده ‏اند حقيقت اينست كه اگر كسى با نظريات بزرگان فلاسفه شرق و غرب در باب علم و معلوم و عقل و معقول و بالاخره در باره ذهن و ادراكات ذهنى درست آشنا شود و درك كند كه آنها در چه عمقى سير مى ‏كرده ‏اند و در صدد حل چه مشكلاتى بوده ‏اند آنگاه نظرى هم به گفتار هاى ماديين بيفكند بخوبى درك مى ‏كند كه پيشوايان ماديين اساسا از اين مراحل دورند ماديين پيش خود خيال كرده ‏اند با گفتن جمله دنياى ذهنى انعكاسى از دنياى عينى است تمام مشكلات حل مى ‏شود در صورتى كه هزارها نكته باريكتر ز مو در مسائل ادراكى وجود دارد كه ماديين بكلى از آنها بى‏خبرند

٥ - چنانكه از اشاراتى كه در اين مقدمه گذشت و تفصيلا در خود مقاله خواهد آمد اساس نظريه اين مقاله بر اينست كه ادراكات جزئى مقدم است ‏بر ادراكات كلى و ما احيانا در تعبيرات خود مى ‏گوييم ادراكات حسى مقدم است ‏بر ادراكات عقلى

البته نبايد از اين تعبيرات استفادهكرد كه منظور ما از حواس خصوص همين حواس ظاهره و باطنه معمولى است كه همه آنها را مى ‏شناسند زيرا ما در اينجا در صدد است قصاء حواس عمومى افراد بشر و يا در صدد بيان اينكه ممكنست‏بعضى از افراد بشر حسى علاوه بر حس هاى معمولى داشته باشند نيستيم

و همچنانكه در متن مقاله خواهد آمد ما از يك فرمول كلى پيروى مى ‏كنيم و آن اينكه هر علم حصولى مسبوق به علم شهودى حضورى است ‏خواه آن علم شهودى حضورى بوسيله يكى از حواس ظاهره يا باطنه معمولى كه همه آنها را مى ‏شناسند حاصل شود و يا بوسيله ديگر

و از اينرو اين نظريه با القائاتى كه به اولياء وحى و الهامات و مكاشفات مى ‏شود منافاتى ندارد زيرا آن القائات نيز از يكنوع علوم شهوديه حضوريه سرچشمه مى ‏گيرد و بعبارت ديگر بوسيله حسى ما وراء حواس معمولى صورت مى ‏گيرد عرفا در زمينه آن حس سخنان زيادى دارند روانشناسى جديد نيز كه متكى به تجربيات و آزمايش هاى عملى است وجود چنين حس مرموزى را تصديق مى ‏كند

ويليام جمز روانشناس و فيلسوف معروف امريكايى ١٨٤٢ - ١٩١٠ مى ‏گويد آنچه انسان آن را من مى ‏خواند و خود آگاهى دارد در احوال عادى دايره‏اش محدود و مسدود است و از خود او تجاوز نمى ‏كند و ليكن اين دايره محدود حريمى دارد كه بيرون از دايره خود آگاهى است و شخص در احوال عادى از آن آگاهى ندارد و چون باب آن حريم به روى من باز شود با عالم ديگرى آشنا مى ‏گردد و بسى چيزها بر او مكشوف مى ‏شود كه در حال عادى درش به روى او بسته است

مرحوم فروغى مى ‏گويد اين فقره را كه انسان گذشته از ضمير خود آگاه ضمير ديگرى دارد كه معمولا از آن آگاه نيست و لكن بعضى اوقات آثارى از آن بروز مى ‏كند و معلوماتى به انسان مى ‏دهد كه از عهده حس و عقل بيرون است پيش از ويليام جمز نيز دانشمندان ديگر كه در روانشناسى كار كرده بودند به آن برخوردند و آنرا من ناخود آگاه ناميده بودند ويليام جمز در اين باب تحقيقات مبسوط نموده و معتقد شد كه مواردى هست كه انسان از دائره محدود و مسدود من به آن حريم كه گفتيم پا مى ‏گذارد و در من ناخود آگاه وارد مى ‏شود و با من هاى ديگر كه در حال عادى درشان به روى او بسته است مرتبط مى ‏گردد و به اين طريق ضماير بيكديگر مكشوف و در يكديگر مؤثر مى ‏شوند و شخص بدون واسطه حس و عقل به حقايقى برمى ‏خورد و در عوالمى سير مى ‏كند كه تمتعات روحانى درمى ‏يابد و به كمال نفس نزديك مى ‏شود و خود را به خدا متصل مى ‏بيند و درمى ‏يابد كه حدود زندگانى‏اش بالا رفته و اطمينان نفس حاصل نموده روحش بزرگ و شريف شده و از غيب مدد مى ‏گيرد و از بيماري هاى تن يا روان شفا مى ‏يابد.

مولوى مى ‏گويد :

جسم ظاهر روح مخفى آمده است

جسم همچون آستين جان همچو دست

باز عقل از روح مخفى‏تر بود

حس بسوى روح زودتر ره برد

روح وحى از عقل پنهان‏تر بود

زانكه او غيب است و او زان سر بود

آن حسى كه حق بدان حس مظهر است

نيست‏حس اين جهان آن ديگر است

حس حيوان گر بديدى آن صور

بايزيد وقت‏بودى گاو و خر

پيدايش كثرت در علم و ادراك

در مقاله گذشته يكى از نتائج اساسى كه گرفتيم اين بود كه علوم و ادراكات منتهى به حس مى ‏باشد و البته كسى كه براى نخستين بار اين قضيه را نگاه كند اين حكم را كلى و عمومى تلقى خواهد كرد باين معنى كه همه علوم و ادراكات يا بى‏واسطه حسى مى ‏باشند يا بواسطه تصرفى كه در يك پديده حسى انجام گرفته پيدا شده ‏اند و اگر با واسطه يا بى‏واسطه پاى حس در ميان نباشد علم و ادراكى موجود نخواهد بود

ولى حقيقت جز اين است زيرا نتيجه هر برهانى در اندازه عموم خود تابع برهان خود مى ‏باشد و برهانى كه براى اثبات اين حكم اقامه كرديم باين عموم و شمول نبود چه برهان ما ناطق بود (اشاره است ‏به برهانى كه در مقاله چهارم از دو راه اقامه شد براى اثبات اينكه هر تصور كلى كه قابل انطباق به افراد محسوسه باشد از قبيل تصور انسان و درخت و رنگ و شكل و مقدار و صوت خواه ناخواه بايد از راه حواس و تماس مستقيم با واقعيت‏شى‏ء محسوس از براى انسان پيدا شده باشد و ممكن نيست‏خود بخود و بالفطره براى عقل حاصل باشد رجوع شود به جلد اول مبحث ارزش معلومات آن برهان صرفا متوجه اين هدف بود كه معرفت و شناسائى طبيعت مستقيما از راه ادراكات حسى جزئى آغاز مى ‏شود و تمام تصورات بشر مربوط به طبيعت در اثر برخورد قواى ادراكى با طبيعت عينى خارجى توليد شده است و در باره اينگونه تصورات است كه با قطع نظر از مسامحه در تعبير مى ‏توان گفت دنياى ذهن انعكاسى از دنياى عينى است

همانطورى كه در مقاله ٤ گذشت آزمايش هاى عمومى نيز گواهى مى ‏دهد كه هر كس فاقد حسى از حواس است همانطورى كه قدرت احساس جزئى يك سلسله محسوسات مربوط به آن حس را ندارد قدرت ادراك عقلى و كلى و تصور علمى آنرا نيز ندارد و اين جمله معروف منسوب به ارسطو من فقد حسا فقد علما كه از دير زمان در زبان اهل علم شايع است در همين زمينه گفته شده است ولى آن برهان و اين آزمايش تنها در مورد تصورات و مفهوماتى بود كه قابل انطباق به محسوس باشند از قبيل مفهوم انسان و درخت و مقدار و رنگ و شكل نه در مورد تمام تصورات زيرا بعدا گفته خواهد شد كه بالضروره ذهن بشر واجد يك سلسله تصورات ديگرى نيز هست كه از راه هيچ يك از حواس قابل توجيه نيست و ناچار از راه‏ هاى ديگر و به ترتيب هاى ديگر وارد ذهن مى ‏شوند و در عين حال گفته خواهد شد كه آن تصورات نيز هر چند مستقيما از راه حواس وارد ذهن نشده ‏اند خود بخود و بالفطره نيز در عقل موجود نيستند بلكه ذهن پس از نائل شدن بيك سلسله ادراكات حسى به ترتيب هاى مخصوص به آنها نائل مى ‏شود


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17