سخن فليسين شاله
فليسين شاله در متودولوژى فصل روش رياضيات مى گويد مى توان گفت كه در تمام براهين رياضى تعميم بكار برده مى شود و آنچه را كه براى يك مثال ثابتشد در موارد ديگر صادق ABC اثبات كرديم آنرا در باره جميع مى دانند يعنى وقتى ما مطلبى را در باره مثلث مثلثها تعميم مى كنيم ولى بين تعميمى كه در رياضيات بكار مى رود با تعميمى كه در علوم فيزيك و شيمى اعمال مى شود يك فرق اساسى موجود است بدين قرار كه تعميم رياضى به عكس تعميم علوم تجربى از راه تجربه حاصل نمى شود مثلا وقتى حكمى را كه بوسيله برهان ABC ثابت كرديم در باره تمام مثلثها تعميم مى دهيم به هيچ وجه تجربه در باره مثلث اين تعميم دخالت ندارد و حال آنكه بوسيله تجربه است كه مطلع مى شويم كه در مقابل حرارت يك فلز و دو فلز و سه فلز و بالاخره تمام فلزات منبسط مى شود
حقيقت اينست كه در استدلالات رياضى تعميم بمعناى سير از جزئى بكلى يا از كمتر كلى بكلى وسيعتر نيست زيرا آن چيزى كه ذهن را در مسائل رياضى ملزم به قبول مى كند صرفا برهان رياضى است و بالضروره هيچ برهان رياضى اختصاص بمورد معين ندارد و اگر مورد ABC را مورد اعمال برهان رياضى قرار مى دهيم صرفا براى تفهيم و معين مثلا مثلث روشن ساختن مفاد برهان بر ذهن است و لهذا اگر ذهن بتواند مفاد يك برهان رياضى را بدون مراجعه بمورد خاص تصور كند فورا ملزم به قبول مى شود و بعبارت ديگر عامل اذعان و الزام ذهن به قبول مفاد كلى برهان همان خود برهانست و بس چيزى كه هست اين است كه در مورد هر اذعان و حكمى لازم است كه ذهن قضيه مفروضه را بطور وضوح تصور كند تا بتواند به آن اذعان داشته باشد احتياج به موارد خاصه در مسائل رياضى براى تصور مفاد برهان است نه براى تصديق به آن
مشار اليه سپس در مقام فرق بين است قراء و استدلال قياسى و برهان رياضى چنين مى گويد : بوسيله همين مطلب اساسى است كه بايد بين قياس كه در آن تجربه دخيل نيست و است قراء كه مبتنى بر تجزيه است امتياز گذاشت و تعريفى را كه معمولا از قياس مى كرده اند استدلالى كه در آن ذهن از يك قضيه كلى به قضيه اى كه كمتر كلى است مى رسد اصلاح نمود و از اين استدلال تعريفى كرد كه هم بر قياس صورى كه در آن ذهن حكم كلى را در باره افراد آن اعمال مى كند منطبق شود و هم بر برهان برهان رياضى كه در آن فكر از كمتر كلى گذشته بكلى بيشتر مى رسد ما به الاشتراك قياس صورى و برهان رياضى اينست كه در هيچ يك از آن دو ذهن متوسل به تجربه نمى شود و خود ذهن روابطى را كه منطقا ضرورى است بين افكار برقرار مى كند پس بهتر اينست كه در تعريف قياس و يا استدلال است نتاجى بگوئيم كه آن قولى است مؤلف از قضايا كه بين تصورات رابطه ضرورى برقرار مى سازد قياس صورى يكى از موارد جزئى قياس است نتاج است و در آن معانى يكى از ديگرى بيرون كشيده مى شود براى اينكه بعضى مندرج در بعضى ديگر و بعضى نسبت به بعضى ديگر عامتر است مثل فانى كه عامتر از انسان و انسان عامتر از سقراط است در مثال سقراط انسان است و انسان فانى است پس سقراط فانى است و سقراط در ضمن انسان و انسان در ضمن فانى مندرج است و آن حكمى كه براى شامل بطور كلى صادق باشد براى مشمول نيز صادق است اما استدلال رياضى يكى از صور قياسى است كه در آن رابطه اندراج ملحوظ نيستبلكه در آنجا رابطه تساوى يا معادل بودن منظور است و مقادير معادل را بجاى هم مى گذاريم و نتايج ضرورى بدست مى آوريم
اينكه در مقام فرق قياس به اصطلاح صورى و برهان رياضى در بالا گفته شد كه در اولى رابطه اندراج در كار است و در دومى رابطه تساوى مخدوش است زيرا همانطورى كه منطقيين تحقيق كرده اند قياس مساوات كه مورد استفادهرياضيات است منحل بدو قياس است و در قياس دوم رابطه اندراج ملحوظ است و تا قياس دوم مدد نكند ذهن به مقصود B B و زاويه A مساوى است با زاويه خود نمى رسد مثلا آنجا كه استدلال مى كنيم كه زاويه A مساويستبا مساوى C نتيجه مستقيم اين قياس اين است كه زاويه مساويستبا زاويه B سپس اين نتيجه را مقدمه قياس ديگرى كه در آن رابطه اندراج نه با خود زاويه A ملحوظ است و ذهن از كلى به جزئى سير مى كند قرار مى دهيم باين ترتيب زاويه C و هر چند مقدار مساوى با يك مقدار مساوى يكديگرند پس مساويستبا مساوى زاويه C چنانكه ملاحظه مى شود خلاقيت ذهن مديون همين قياس به A مساويستبا زاويه زاويه اصطلاح صورى است كه ذهن را از كلى به كمتر كلى عبور داده چيزى كه هست چونكه اين قياس دوم در همه موارد بيك نحو بكار برده مى شود و همواره انسان نسبتبان حضور ذهن دارد در فورمول رياضى دخالت داده نمى شود
بعضى از فلاسفه و روانشناسان جديد غير تجربى بودن يك سلسله اصول كلى عقلانى را پذيرفته اند يعنى قبول كرده اند كه پيدايش اين احكام كلى عقلائى مولود مشاهده و آزمايش و است قراء نيست لكن ادعا كرده اند كه پيدايش اين اصول معلول عوامل حياتى يا عوامل اجتماعى است يعنى احتياجات زندگى فردى يا زندگى اجتماعى ذهن را وادار كرده است كه اين اصول را بسازد مثلا حكم كند به اينكه تناقض محال است و ثبوت شىء براى خود ضرورى است و صدفه محال است و با تغيير احتياجات زندگى ممكن است اين اصول در فكر بشر جاى خود را به يك سلسله اصول ديگر بدهد و على هذا اصول اوليه فوق هر چند معلول تجربه نيست ولى ارزش منطقى مطلقى هم كه منطق تعقلى براى آنها قائل است و آنها را صحيح مطلق و كلى و ازلى و ابدى و تخلف ناپذير مى داند درست نيست
اين نظريه از نظريه تجربى ضعيفتر است در اين نظريه بين افكار حقيقى و افكار اعتبارى فرق گذاشته نشده ما در مقاله ٦ كه در اعتباريات و افكار عملى گفتگو مى كنيم در اطراف اين نظريه مشروحا بحثخواهيم كرد
گروه ديگر نغمه ديگرى ساز كرده اند اين گروه نيز قبول كرده اند كه اصول فوق غير تجربى است و هم قبول كرده اند كه ذهن از حكم كلى بحكم جزئى سير مى كند لكن ادعا كرده اند كه اصول فوق براى ذهن ارزش يقينى ندارد و صرفا فرض هايى است كه ذهن آنها را ساخته و خود ذهن در باره آنها شك و ترديد روا مى دارد چيزى كه هست ذهن مجبور است كه اين فرضيه هاى بلا دليل را مسلم فرض كند زيرا اگر اين فرض هاى بلا دليل را نپذيرد و فرض نكند كه مثلا تناقض ممتنع است و صدفه محال است علم خراب مى شود و علم بشر انتظام و است حكام و است قرار پيدا نمى كند
پاسخ اين نظريه اينست كه آيا فرض اين اصول كلى در نتيجه دادن مسائل علمى مؤثر هست يا نيست اگر مؤثر نيست پس ذهن چه فرض بكند و چه نكند على السويه است و اگر فرض اين اصول كلى در حصول نتايج مؤثر است آيا نتيجه شدن آن مسائل جزئى از آن فرض هاى كلى قطعى و يقينى ذهن است يا آنكه آن هم احتياج بفرض دارد اگر قطعى و يقينى است پس معلوم مى شود اين يك بديهى اولى ضرورت انتاج قياس را داريم و اين بديهى براى ذهن ما قطعى و يقينى است و ذهن ما هيچگونه شك و ترديدى در باره آن روا نمى دارد و اگر نتيجه شدن مسائل علوم از اين اصول كلى نيز محتاج بفرض است پس ذهن به هدف خود كه انتظام و است حكام مسائل علوم است نرسيده و در اين صورت نيز فرض كردن اين اصول و فرض نكردن آنها براى ذهن علىالسويه است و مسائل علوم در حد فرض باقى مى ماند و از اول ذهن بدون دست دراز كردن به اين اصول مى توانست هر چه بخواهد فرض كند
حقيقت اينست كه انكار احكام بديهيه اوليه مستلزم شك در همه چيز است حتى شك در خود شك و حد فاصل فلسفه و منطق با سوفسطائىگرى همين است
در اينجا بى مناسبت نيست كه گفتار فليسين شاله را كه پيرو منطق و فلسفه تجربى است و مخصوصا تحت تاثير شديد مسلك وضعى و ظاهرى اگوست كنت است راجع به اين مطلب نقل و انتقاد كنيم وى در متودولوژى فصل روش علوم فيزيكى و شيميائى مى گويد : است قراء عبارت است از استدلالى كه در آن ذهن با اتكاء به تجربه از معرفتبه حال جزئيات به قانون دست مى يابد يعنى وقتى فرضيه اى در نتيجه اى توافق آن با تمام امور مشاهده و آزمايش شده محقق گشتبدون اينكه دخالت و فعاليت عقلانى ديگرى لازم باشد آن فرضيه مبدل به قانون مى شود مطلب مهم فلسفى كه در باره است قراء پديد مى آيد اينست كه چنين استدلالى با قوانين عقل سازگار هست يا نه اگر هستبه چه دليل است و اساس قانونى بودن آن چيست البته براى قياس يا است نتاج چنين اشكال و مطلبى پيش نمى آيد براى اينكه ذهن هميشه حق دارد از اصولى كه قبلا وضع و مقبول كرده است نتايجى كه منطقا ضرورى ستبيرون بكشد ولى است قراء كه مبتنى بر تجربه است به چه حق از حدود تجربى تجاوز مى كند و حكمى را كه در باره مجربات صادق است در باره وقايعى كه هنوز تجربه نكرده است تعميم مى دهد يعنى مشاهدات و آزمايش هاى ما كه در مكان و زمان معينى انجام مى گيرد چگونه باعث مى شود كه ما قانونى عمومى براى تمام ازمنه و امكنه وضع كنيم و چگونه مى توانيم يقين كنيم كه امور مجهول بىشمار ديگر مانند امور معدودى است كه ما تجربه كردهايم مبحث مشكل راجع به اساس است قراء عبارت از اين مسائل است معمولا در اينكه است قراء بر اصل يكسان و متحد الشكل بودن طبيعت مبتنى است بين دانشمندان توافق حاصل است يعنى اگر طبيعت هميشه يك جريان را بپيمايد كافى است كه ما در يك زمان و مكان معينى بين حوادث رابطه اى ملاحظه كنيم و از آنجا پى ببريم كه اين رابطه هميشه و در همه جا برقرار خواهد بود ولى مشكل همه اينجا است كه چگونه ممكنست ما يقين داشته باشيم كه طبيعت هميشه يك جريان را بنحو متحد الشكل طى مى كند فلسفه تجربى كه قائل است به اينكه تمام افكار ما در نتيجه تجربه حاصل مى شود اصل متحد الشكل بودن طبيعت را هم بوسيله تجربه توجيه كرده مى گويد تنها امرى كه به بشر ثابت كرده است كه طبيعت جريان متحد الشكلى را سير مى كند تجربه است و فيلسوف انگليسى جان است وارت ميل در كتاب منطق خود اين نظريه را تاييد كرده و مرجع برهان او در اين باب اصل عليت عمومى است كه علت معين هميشه موجب معلول معين مى شود و اين قانون عليت عمومى امرى نيست كه خرد قبل از تجربه بان پى برده باشد و از اصول فكر بشمار برود زيرا منطقا ناممكن نيست كه حوادث از روى تصادف و اتفاق حاصل شود آنچه باعث اعتقاد بشر باين مطلب شده همان تجربه است كه انسان بوسيله آن دريافته است كه هميشه علت معين موجب معلول معين مى شود لا غير پس اين اصل عليت عمومى كه جان است وارت ميل مبناى است قراء مى داند خود در نتيجه است قراء و تعميم ملاحظاتى كه از راه آزمايش حاصل مى شود بدست آمده است ولى در اينجا نبايد تصور كرد كه در اين بيان ما دور باطل وجود دارد چون مبناء است قراء اصل عليت و اين اصل نتيجه است قراء شمرده شده است زيرا مقصود از است قرائى كه مبناى اين اصل است است قراء عاميانه و سطحى مى باشد در صورتى كه مقصود از است قراء دوم است قراء علمى است چنانكه مى دانيم انسان عامى و كودك و حتى حيوان هم انتظار دارند كه اگر امرى يكبار موجب امرى ديگر شد هميشه چنين بشود
پاسخى كه فليسين شاله از اشكال دور مى دهد پاسخى است بى معنا و دور از مبانى عقلى و علمى زيرا اولا اين سؤال پيش مى آيد كه است قراء سطحى چگونه منجر بحكم كلى مى شود و آيا ذهن در است قراء سطحى و حتى ذهن كودك و حيوان كه از جزئى به كلى مى گرايد گزاف و بدون ملاك است يا ملاكى در كار هست اگر گزاف است پس اصل عليت هم گزاف است و هيچ ارزش منطقى ندارد و تمام قوانين تجربى هم كه بر روى يك همچو اصل بى ارزشى بنا شده است بىارزش است و اگر ملاك دارد پس مى توان گفت كه كودك و حتى حيوان هم اصل كلى عليت را بالفطره درك مى كنند
حقيقت اينست كه آنچه كودك و حيوان انتظار دارد از وقوع حادثه اى بعد از حادثه ديگرى كه يكبار موجب آن شده است يا آنچه انسان از اصل عليت درك مى كند بكلى متفاوت است آنچه انسان با نيروى عاقله درك مى كند يكى امتناع صدفه و يكى ضرورت ترتب معلول بر علت و امتناع تخلف آن است و همانا اصل ضرورت و جبر على و معلولى است كه به علوم انتظام و است حكام و قانونيت داده و آنها را بصورت نواميس قطعى در آورده است و اما آنچه كودك و حيوان انتظار آن را دارند صرفا وقوع حادثهايستبدنبال حادثه اى كه يكبار ديگر مشابه آنرا ديده است و اين انتظار يكنوع سبق ذهنى است كه ارزش منطقى ندارد و براى اذهان بسيطه از قبيل ذهن انسان عامى و كودك و حيوان دست مى دهد و از قوه تداعى معانى سرچشمه مى گيرد و باصطلاح از نوع انتقال از جزئى به جزئى ديگر است و ذهن هر اندازه كه بسيطتر و نيروى عاقله ضعيفتر باشد سبق ذهن در اين مورد كه باصطلاح منطق تمثيل خوانده مى شود بيشتر است و هر اندازه كه عاقله نيرومندتر بشود ذهن از تمثيل كه انتقال از جزئى به جزئى است بيشتر صرفنظر مى كند و بقياس كه از احكامكلى و ضرورى و دائم سرچشمه مى گيرد مى گرايد و بعبارت ديگر ذهن در آغاز قدرت تميز منطقى ندارد و احكامى كه صادر مى كند هم جزئى است و هم سطحى و لهذا در مطلق مواردى كه بين دو معنى تداعى برقرار شد ذهن سبقت مى جويد و حكم مى كند ولى همينكه عاقله نيرومند و ذهن با واجد شدن اصول كلى و بديهيات اوليه قوى و غنى شد احكام خود را طبق اصولى صادر مى كند كه جنبه منطقى داشته باشد و با واقع و نفس الامر مطابقت كند و لهذا ذهن پس از آنكه از اصول عقلى قوى شد از سبق ذهنهائى كه بواسطه تداعى معانى در ذهن انسان عامى و كودك و حيوان صورت مى گيرد كه گاهى با واقع مطابقت دارد و گاهى ندارد و غالبا مطابقت ندارد جلوگيرى مى كند اساس نظريه است وارت ميل كه در ضمن گفتار فليسين شاله بدان اشاره شده اينست كه مبناى اصلى عمل ذهن در تفكر و استدلال نه انتقال از كلى به جزئى است قياس و نه انتقال از جزئى بكلى است قراء بلكه انتقال از جزئى به جزئى ديگر است تمثيل و اين انتقال بوسيله تداعى معانى صورت مى گيرد و شايد اولين كسى كه اين عقيده را اظهار كرده هيوم ١٧١١ - ١٧٧٦ است ولى از آنچه در پاورقى هاى - ٥١ و از آنچه در بالا گذشت معلوم شد كه اولا حكم غير از تداعى معانى است و علل و مبادى حكم نيز غير از علل و مبادى تداعى معانى است و ثانيا تداعى معانى گاهى مبنا و علتسبق ذهن در حكمى واقع مى شود ولى اين سبق ذهنها ارزش منطقى و نفس الامرى ندارد و بيشتر براى اذهان بسيطه مثل انسان عامى و كودك و حيوان دست مى دهد و هر اندازه ذهن داراى اصول عقلانى و منطق صحيح و قدرت پيشبينى هاى مطابق با واقع بشود بيشتر جلو سبق ذهن هاى مبتنى بر تداعى معانى را مى گيرد پس مبناى اصلى انتقالات علمى و صحيح بشر تداعى معانى نيست و بالنتيجه اصل در استدلالات منطقى تمثيل نيست
معلوم نيست چرا فليسين شاله و ساير طرفداران فلسفه تجربى از لزوم دور پرهيز دارند و چه چيزى موجب شده است كه آنان دور را باطل و ممتنع بشناسند آيا بطلان دور را نيز از راه است قراء توجيه مى كنند است قراء و مشاهده و آزمايش فقط در باره امور عينى معقول است اما معدومات و ممتنعات كه قابل مشاهده و آزمايش عملى نيست
از آنچه تا كنون گفته شد معلوم شد كه :
١ - انسان در ذهن خود احكام و تصديقات بديهى اولى دارد
٢ - آن بديهيات ارزش يقينى دارند
٣ - ذهن با اتكاء بان بديهيات مى تواند از حكم كلى بحكم جزئى برسد
٤ - مبناى اصلى انتقالات و استدلالات فكرى نه از جزئى بكلى و نه از جزئى به جزئى ديگر است بلكه از كلى به جزئى است
٥ - ذهن در علوم طبيعى و تجربى از حكم جزئى بحكم كلى صعود مى كند و اين صعود با كمك احكام بديهيه اوليه و قواعد متكى به آنها صورت مى گيرد
٦ - علت غير يقينى بودن پاره اى از مسائل علوم طبيعى نقصان آزمايش است
٧ - از لحاظ فن منطق و بدست آوردن مقياس هاى فكر تجربه مقياس درجه دوم است و مقياس درجه اول يك سلسله اصول عقلانى است كه مقياس بودن تجربه نيز بوسيله آن مقياسها براى ذهن ثابت است
در خاتمه اين مبحث آن جمله اى را كه در مقدمه اين مقاله گفتيم بار ديگر تكرار مى كنيم ما هر چند در ذهن خود تصورهائى مقدم بر تصور هاى حسى نداريم ولى تصديقهائى مقدم بر تصدي هاى تجربى داريم)
جاى ترديد نيست كه ما معلومات فكرى و ادراكات تصديقى بىشمار داريم و گاهى كه آنها را بررسى مى نمائيم مى بينيم همه آنها از همديگر جدا نيستند يعنى جورى نيست كه اگر يكى از آنها را گرفته و به تنهائى معلوم فرض كنيم توانسته باشيم مابقى را مجهول فرض نمائيم يعنى حصول علم بيك معلوم در پيدايش خود هيچ ارتباطى بوجود ساير معلومات نداشته باشد و اين سخن در علوم برهانى از همه جا روشنتر است ما هيچگاه نمى توانيم بسيارى از مسائل اين علوم را به ثبوت برسانيم جز اينكه پيش از آن مسائل زياد ديگرى را بثبوت رسانده باشيم
پس ميان اين معلومات تصديقى يكنوع رابطه و بستگى هست كه به توالد و بارآورى مادى خالى از شباهت نيست زيرا در هر دو تصديقى كه نسبت اصل و فرع را دارند عينا مانند پدر و مادر و فرزند يا مانند درخت و ميوه اصول مادى ساختمان فرع در وجود اصل محفوظ و با صورت تازه از اصل خود جدا گشته و پديده تازه مى شود بلى فرقى كه هست اينست كه پيدايش فرع مادى بسته به هستى اصل خود مى باشد نه ببقاء زندگى وى لكن هر تصديق و فكر كه نتيجه اى را مى دهد بقاء وى در بقاء نتيجه ضرور مى باشد كه اگر چنانچه نتيجه دهنده از ميان برود از ميان رفتن نتيجه ضرورى است
پس وجود يك سلسله افكار و تصديقاتى را كه يك فكر و تصديق منحصرا توليد مى كنند بوجود يك سلسله پديده هاى مادى كه مولد يك پديده مادى مى باشند نمى توان مقايسه كرد زيرا سلسله علل حوادث مادى را مى توان غير متناهى فرض كرد كه هر حلقه از اين سلسله با رسيدن نوبتحلقه پسين از ميان رفته و جاى خود را به حلقه بعدى بدهد ولى هر علت تصديقى به همراه وجود معلول تصديقى خود بايد موجود بوده باشد و فرض عدم تناهى در سلسله علل تصديقى مستلزم عدم حصول آن تصديق مى شود پس اگر يك معلوم تصديقى فرض نمائيم بايد سلسله تصديقى مولده او در جائى وقوف كند يعنى به تصديقى برسد كه خود بخود بى است عانت بتصديقى ديگر پيدا شده باشد (بديهى اولى).
از اين بيان نتيجه گرفته مى شود :
١ - اگر تصديقى علمى مقابل شك فرض كنيم يا خود آن مفروض بديهى است يا منتهى به بديهى و بعبارت ديگر ما تصديق بديهى داريم
٢ - هر معلوم نظرى غير بديهى بواسطه تاليف بديهيات و يا نظرياتى كه به بديهيات منتهى مى باشند پيدا مى شود
٣ - علوم كثرتى بواسطه انقسام به بديهى و نظرى دارند