اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد ۲

اصول فلسفه و روش رئاليسم.11%

اصول فلسفه و روش رئاليسم. نویسنده:
گروه: کتابها

اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد اول جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 95 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16022 / دانلود: 2894
اندازه اندازه اندازه
اصول فلسفه و روش رئاليسم.

اصول فلسفه و روش رئاليسم. جلد ۲

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

اصول چهارگانه ماترياليسم ديالكتيك

الف - ماهيت هر چيزى عبارت است از رابطه آن چيز با ساير اجزاء طبيعت هيچ چيز و هيچ جزئى از اجزاء طبيعت ‏بخودى خود قابل شناسائى نيست و بنابر اين اگر موجودى از موجودات طبيعت را بخواهيم مطالعه كنيم بايد مجموع ارتباطات وى را با ساير اشياء بدست آوريم و آنرا در تحت تاثير محيط مخصوصى كه خواه ناخواه ماهيت او را تحت نفوذ گرفته است مطالعه كنيم است الين در جزوه ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخى مى ‏گويد متود ديالكتيك معتقد است كه هيچگونه پديده‏ اى در طبيعت منفردا و بدون در نظر گرفتن روابط آن با ساير پديده‏ هاى محيطش نمى ‏تواند مفهوم واقع شود زيرا پديده‏ ها در هر رشته از طبيعت كه تصور كنيم وقتى خارج از شرايط محيط در نظر گرفته شوند به امرى بى معنى تبديل خواهد شد

اين اصل بعنوان اصل تبعيت جزء از كل و يا اصل تاثير متقابل و يا اصل پيوستگى عمومى اشياء خوانده مى ‏شود

ب - همه چيز دائما در تغيير و حركت و شدن است ‏سكون وجود ندارد و فكر نيز كه از خواص طبيعت است تابع همين قانون تغيير و حركت است ١٢٠ انگلس مى ‏گويد دنيا را نبايد بصورت مخلوطى از اشياء ثابت و تمام شده تصور نمود بلكه دنيا عبارت است از مخلوطى از سير هاى تحولى كه در آن موجوداتى كه ظاهرا ثابت مى ‏باشد و همچنين انعكاس اين موجودات در ضمير انسان كه همان افكار باشد دائما در حال سير تحولى و انهدام مى ‏باشند اين اصل معمولا اصل تغيير يا اصل حركت ‏يا اصل تكامل خوانده مى ‏شود

ج - تغيير و حركت همواره بحالت‏يك نواخت نيست لحظاتى فرا مى ‏رسد كه اين تغييرات تدريجى حالت‏شديد و انقلابى بخود مى ‏گيرد و منجر به تغيير در كيفيت مى ‏شود است الين مى ‏گويد ديالكتيك بر خلاف متافيزيك سير تكاملى را يك جريان ساده نشو و نما كه در آن تغييرات كمى منجر به تغييرات كيفى نشود نمى ‏داند بلكه تكامل را از تغييرات كم اهميت و پنهانى كمى مى ‏داند كه بتغييرات كيفى آشكار و اساسى منتهى مى ‏گردد اين اصل معمولا بنام اصل جهش خوانده مى ‏شود

د - حركت تكاملى اشياء در نتيجه تناقضات و تضادهائى كه در داخل اشياء وجود دارد صورت مى ‏گيرد است الين مى ‏گويد متود ديالكتيك بر آنست كه جريان تكامل پست‏به عالى نتيجه تكامل و توسعه هم آهنگ پديده‏ ها نبوده بلكه بر عكس در اثر بروز تضاد هاى داخلى اشياء و پديده‏ ها و در طى يك مبارزه بين تمايلات متضاد كه بر اساس آن تضادها قرار گرفته است انجام مى ‏گيرد

ژرژ پوليستر در اصول مقدماتى فلسفه مى ‏گويد نه تنها امور به يكديگر تبديل مى ‏شوند بلكه هيچ امرى به تنهائى و همانكه هست نمى ‏ماند و عبارت از چيزى خواهد بود كه شامل ضد خودش نيز هست و هر چيز آبستن ضد خود مى ‏باشد امور عالم در عين حال هم خود و هم ضد خود مى ‏باشند تغيير و تحول امور از آن جهت است كه داراى تضاد مى ‏باشند و تحول از آن جهت دست مى ‏دهد كه هيچ چيز با خودش سازگار نيست تخمى كه در زير مرغ است در داخل خود دو قوه دارد يكى آنكه مى ‏خواهد تخم را بحالت‏خود نگهدارد ديگرى آنكه مى ‏خواهد تخم را تبديل به جوجه كند از اينرو تخم با خودش سازگار نيست چيزى كه از نفى مشتق مى ‏شود حالت اثبات پيدا مى ‏كند جوجه اثباتى است كه از نفى تخم خارج مى ‏شود اين يكى از مراحل تكامل است مرغ از تغيير جوجه بوجود مى ‏آيد و در خلال اين تحول بين قوايى كه مى ‏خواهند جوجه را بهمين حال نگهدارند و قوايى كه مى ‏خواهند جوجه را به مرغ تبديل كنند كشمكش است مرغ نفى جوجه است و جوجه به نوبه خود محصول نفى تخم مى ‏باشد پس مرغ نفى در نفى است و اين شيوه عمومى ديالكتيكى است

١ - اثبات كه تز نام دارد حكم

٢ - نفى آنتى تز ضد حكم

٣ - نفى در نفى سنتز

اين اصل معمولا بنام اصل تضاد يا اصل مبارزه اضداد خوانده مى ‏شود

همان طورى كه گفته شد تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك بر اساس ماديت و نفى وجود ما وراء مادى قرار دارد و طرز تفكر منطقى وى بر اساس اصول چهارگانه فوق مى ‏باشد ما در اين مقاله كه افكار و ادراكات و كيفيت پيدايش تكثر در ادراكات را مورد تجزيه و تحليل قرار داده‏ايم از موضوع بحث‏خارج نشده وارد انتقاد تئورى ماترياليستى و بحث در اطراف اصول چهارگانه ديالكتيك نمى ‏شويم آنچه مربوط به تئورى كلى فلسفى است ‏بطور مشروح در مقاله ١٤ و آنچه مربوط به توجيه قوانين كلى و اصول عمومى حاكم بر طبيعت است در مقاله ١٠ بيان خواهيم كرد هر يك از اصول چهارگانه ديالكتيك كم و بيش از قديم و جديد در مقام توجيه قوانين عمومى طبيعت طرفدارانى داشته و دارد و بعضى از آن اصول با قطع نظر از نقطه‏ هاى ضعفى كه در منطق ماديين است قابل قبول است و ما مفصلا در مقاله ١٠ در اين خصوص گفتگو خواهيم كرد آنچه مربوط به اين مقاله است كه در متن بيان شده عقايد و نظرياتى است كه طرفداران ماترياليسم ديالكتيك روى اصول چهارگانه فوق و روى تئورى ماترياليستى خود در باره ادراكات و افكار اظهار داشته ‏اند در اينجا است كه منطق ماديين يك منظره عجيب و وضع مخصوص به خودى پيدا مى ‏كند اصول كلى آن عقايد از اين قرار است :

نقد اصول فوق

الف - هيچ چيز خودش خودش نيست هر چيز خودش غير خودش است اگر بگوئيم الف الف است و غير الف نيست غلط است زيرا اين طرز فكر يكى از آنجا سرچشمه مى ‏گيرد كه اشياء را از يكديگر جدا و بى رابطه فرض كنيم ولى مطابق اصل اول ديالكتيك هيچ چيزى نه در خارج و نه در فكر ماهيتى جدا از ماهيت‏ساير اشياء ندارد ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات متقابل آن شى‏ء است ‏با ساير اشياء و يكى از آنجا كه براى اشياء ماهيتى ثابت چه در فكر و چه در خارج فرض كنيم ژرژ پوليستر مى ‏گويد يكسان بودن بمعناى يك جور ماندن و تغيير شكل ندادن است اكنون بايد ديد كه از اين خاصيت متافيزيك اصل يكسان بودن چه نتايج عملى بدست مى ‏آيد وقتى بهتر ديديم كه موجودات را لا يتغير بشمريم خواهيم گفت زندگى زندگى و مرگ هم مرگ آنچه متافيزيك قائل است در مورد يكسان بودن و در مورد اينكه هر چيزى خودش فقط خودش است در مورد مفاهيم و تصورات ذهنى است نه در مورد اعيان خارجى متافيزيك مى ‏گويد هر مفهومى در ذهن منعزل از مفهوم ديگرى است و تصور هر چيز غير از تصور ديگرى است تصور زندگى غير از تصور مرگ و تصور سفيدى غير از تصور جسم و اين خاصيت از براى تصورات از آنجا حاصل مى ‏شود كه تصورات خاصيت مادى ندارد و اگر تصورات مادى بودند تصور هر چيز با تصور هر چيز ديگر يكى مى ‏شد يعنى واقعا از هيچ چيزى تصور تشخيص دهنده‏ اى نداشتيم ماديين روى اصل قانون عمومى حركت كه افكار را مشمول آن مى ‏دانند و اصل اينكه ادراكات نيز تحت تاثير محيط تغيير ماهيت مى ‏دهند چاره‏ اى ندارند كه اين اصل متافيزيك را انكار كنند

اين اصل را كه ماديين منكر آن در فكر هستند بنام اصل عينيت ‏يا اصل هويت‏خوانده مى ‏شود و يكى از اصول و پايه‏ هاى اوليه فكر بشر است روانشناسى جديد نيز وجود اين اصل فكرى را تصديق كرده است اين اصل نسبت‏به تصورات ذهنى همان مقامى را دارد كه اصل امتناع تناقض در تصديقات همانطورى كه اگر اصل امتناع تناقض را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ حكمى نسبت‏به هيچ قضيه‏ اى است قرار پيدا نخواهد كرد همچنين اگر اين اصل را از فكر بشر بيرون بكشيم هيچ تصورى نسبت‏به هيچ چيز نخواهيم داشت زيرا لازم مى ‏آيد كه در فكر ما تصور هر چيزى عين تصور همه چيز بوده باشد

اصل تبعيت جزء از كل يا اصل تاثير و رابطه متقابل در طبيعت مورد قبول دانشمندان است و باقرار و اعتراف خود ماديين اولين بار اين اصل از طرف افلاطون و ارسطو ابراز شد لكن آنچه الان هم مورد قبول دانشمندان است نه به اين معنى است كه ماهيت هر چيزى مجموعه ارتباطات آن شى‏ء است ‏با ساير اشياء و بالخصوص اين اصل آن نتيجه بى معنى را در مورد تصورات و افكار نمى ‏دهد خود ماديين نيز بالفطره اصل عينيت را در افكار و تصورات قبول دارند زيرا آنان مى ‏گويند هر پديده‏ اى مجموع روابط و مناسبات خودش است ‏با ساير پديده‏ هاى مجاورش پس آنان نيز قبول دارند كه هر پديده‏ اى كه در صدد تحقيق روابط و مناسبات آن باشند در فكر خودى دارد كه شخص تحقيق كننده به دنبال تعيين روابط و مناسبات همان خود پديده است نه غير آن با ساير پديده‏ ها ماديين نيز بالفطره اعتراف دارند كه فكر در هر چيز عين فكر در باره همه چيز نيست و تحقيق علمى در باره هر پديده عين تحقيق علمى در باره ساير پديده‏ ها نيست و اين خود اعتراف به اصل عينيت است و همانطورى كه در متن بيان شده عينيت‏به طورى لزوم عمومى با مفاهيم دارد كه حتى سلب عينيت نيز بعينه مستلزم اثبات عينيت است زيرا هر گاه شخص در صدد انكار عينيت‏برآيد همان عين عينيت و خود او را مى ‏خواهد نفى كند نه چيز ديگر را پس در فكر آنكسى كه در صدد انكار اصل عينيت‏برمى ‏آيد مفهوم عينيت همان مفهوم عينيت است نه چيز ديگر

انگلس در كتاب لودويك فويرباخ ديالكتيك را تعريف مى ‏كند و مى ‏گويد كه آن عبارت است از علم قوانين حركت چه در جهان خارجى چه در انديشه انسانى آيا در فكر انگلس ديالكتيك ديالكتيك است ‏يا چيز ديگر آيا آنگاه كه در صدد تعريف ديالكتيك است ديالكتيك در فكر وى مثلا متا فيزيك است و هزارها چيز ديگر يا آنكه در فكر وى ديالكتيك فقط ديالكتيك است

ب - روى قانون عمومى حركت و تغيير تمام افكار و احكام ذهنى نيز در جريان و تغييرند و هيچ فكر ارزش دائمى ندارد و لهذا حقيقت موقت است و هيچ فكرى از افكار حقيقى صحت مطلق و دائم ندارد انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مى ‏گويد به اين ترتيب انسان براى هميشه از خواستن راه حل هاى قطعى و حقايق دائمى خوددارى مى ‏كند و متوجه جنبه محدود هر نوع معلوماتى مى ‏باشد كه اين معلومات تابع شرايطى مى ‏باشد كه در آن شرايط حاصل شده است

در مقاله ٣ اثبات شد كه افكار و ادراكات خصائص عمومى ماده را ندارند و در مقدمه و پاورقى مقاله ٤ راجع به اين جهت كه آيا حقيقت موقت است ‏يا دائمى و آيا حقيقت متحول و متكامل است ‏به حد كافى استدلال شد رجوع شود در اينجا همين قدر مى ‏گوئيم كه آيا تئورى فلسفى ماترياليسم ديالكتيك و اصول منطقى آن حقائقند يا نه و اگر حقائقند آيا حقائق دائمى هستند و جهان هستى و قوانين طبيعت را براى هميشه توجيه مى ‏كنند يا نه اگر اصلا حقيقت نيستند پس ماديين چه ادعائى دارند و اگر حقيقت ‏اند آيا موقت ‏اند و ارزش موقت دارند و روى قانون تكامل و مثلث تز و آنتى‏تز و سنتز تبديل به ضد خود شده يا مى ‏شوند پس اين همه جار و جنجال و هو يعنى چه و چرا لنين مى ‏گويد نمى ‏توان هيچيك از قسمت هاى اصلى فلسفه ماركسيسم را كه كاملا با فولاد ساخته شده تغيير داد و اگر اين تئورى فلسفى و آن اصول منطقى حقايق دائمى هستند پس اين نظريه كه هر حقيقتى موقت است غلط است

بعلاوه خود اين حكم كه هر حقيقتى موقت است آيا حقيقت است ‏يا نيست اگر حقيقت است آيا موقت است ‏يا دائمى اگر دائمى است پس تمام حقيقتها موقت نيستند و مورد است ثناء پيدا شد و اگر موقت است پس بطور كلى و مطلق و دائمى نمى ‏توان گفت تمام حقيقتها موقت است اساسا لازمه اين نظريه فرو رفتن در شك مطلق و دم فرو بستن و خوددارى از هر گونه اظهار نظر در باره هر چيزى است ‏حتى در باره حقايق تاريخى هم نمى ‏توان اظهار نظر قطعى كرد زيرا هر حقيقت تاريخى فكرى است كه در مغز جاى دارد و مشمول قانون تغيير و تبديل است و مثلا اين فكر كه انقلاب اكتبر در ١٩١٧ ميلادى بوده براى مدت موقتى حقيقت است و بعد از چندى ارزش حقيقى خود را از دست مى ‏دهد اساسا روى نظريه تغيير فكر حتى حقيقت موقت هم معنى ندارد يعنى هيچ فكر براى يك مدت موقت نيز نمى ‏تواند باقى بماند زيرا جريان و تغيير و حركت لاينقطع است و هيچ چيز در لحظه دوم آن نيست كه در لحظه اول بوده حقيقت اينست كه اگر براى فكر و ادراكات وجود متغير و گذران و سيال قائل شويم ناچار بايد امكان علم را منكر شويم و همه چيز را مجهول بدانيم و همان طورى كه در متن بيان شده بايد گفت همه چيز مجهول است و حتى خود اين قضيه كه همه چيز مجهول است نيز مجهول است

از اين جهت است كه حكما از دير زمان دريافته ‏اند كه نحوه وجود ادراكات غير از نحوه وجود حركت و تغيير است ما در پاورقى‏ هاى همين مقاله - ٤٠ گفتيم كه وجود مادى شاغل مكان و متغير در زمان خودش از خودش پنهان و محتجب است و ما كه اشياء مكانى و زمانى همه را در جاى خود و در مرتبه خود درك مى ‏كنيم از آن جهت است كه ادراكات ما داراى ابعاد مكانى و زمانى نيستند و حتى خود حركت را كه هيچ جزء مفروضى از آن با جزء مفروض ديگر در زمان مجتمع نيستند از آن جهت مى ‏توانيم درك كنيم كه فكر ما مى ‏تواند در ظرف خود بجزء متقدم و جزء متاخر جزء گذشته و جزء رونده احاطه پيدا كند و همه را همانطور كه هستند در جاى خود و در مرتبه خود در ظرف خويش بگنجاند و اگر فرضا افكار و ادراكات نيز وجود جمعى و احاطى نمى ‏داشتند ادراك ميسر نبود

از يك اشتباه جلوگيرى مى ‏كنيم ما نمى ‏خواهيم مانند بعضى از فلاسفه اروپا ادعا كنيم كه ادراك كردن مستلزم ساكن فرض كردن اشياء است ‏بلكه بر عكس نظريه ما اينست كه ادراك و مطالعه حركت و تغيير واقعى اشياء از آن جهت‏براى ذهن ميسر است كه خود ذهن داراى وجهه ثابت و جمعى و احاطى است

ج - بين وجود و عدم و نفى و اثبات اختلافى نيست‏يك چيز ممكنست موجود باشد و در عين حال معدوم باشد يك قضيه ممكنست راست ‏باشد و در عين حال دروغ باشد بين راست و دروغ و صحيح و غلط و نفى و اثبات اختلافى نيست ١٢٦ ژرژ پوليستر مى ‏گويد در نظر متافيزيسين موجودات و انعكاس آنها در مغز و ادراكات مسائل جداگانه‏ اى هستند كه بايستى تك‏تك و پشت ‏سر هم بطرز ثابت و منجمد و جدا از تغييرات مورد مطالعه قرار گيرند و آنتى‏تز ضد حكم را بلا واسطه و جدا از حكم مى ‏داند يا مى ‏گويد بله بله يا مى ‏گويد نه نه و غير از آن عقيده‏ اى جايز نيست ‏به تصور او از بودن و نبودن يكى را بايد انتخاب كرد

انگلس در كتاب لودويك فويرباخ مى ‏گويد همچنين انسان ديگر از تناقضاتى كه بموجب علوم ما وراء الطبيعه قديم ثابت و تغيير ناپذير قلمداد شده بود از قبيل ضديت درست و ادرست‏خير و شر يكسان و متغاير حتمى و اتفاقى و غيره واهمه‏ اى ندارد مى ‏دانيم كه اين تناقضات داراى ارزشى نسبى است و آنچه امروز درست تلقى مى ‏شود جنبه نادرست و مستترى دارد كه بعدها ظاهر خواهد شد و آنچه كه امروز نادرست تلقى مى ‏شود جنبه درستى هم دارد كه در اثر آن در قديم درست تلقى مى ‏شد آنچه كه ما واجب الوقوع مى ‏دانيم مركب از وقايع كاملا اتفاقى است و آنچه را كه ما اتفاقى مى ‏دانيم فقط ظاهرى است كه در زير آن وجوب و لزوم پنهان شده است

فلسفه مادى جديد چون در طبيعت قائل به اصل مبارزه اضداد و تبديل شى‏ء به ضد خود است و از طرفى هم افكار را صرفا مادى مى ‏داند و از طرف ديگر بين تضاد و بين تناقض و ايجاب و سلب فرق نگذاشته اصل امتناع تناقض را در افكار منكر مى ‏شود و البته گرفتارى در يك بن ‏بست‏هائى رجوع شود به جلد اول ارزش معلومات نيز كمك كرده است تا اين فلسفه خود را مجبور ديده است كه يكباره اين اصل مسلم فكرى را انكار كند و مدعى شود مانعى نيست كه يك چيز هم راست ‏باشد و هم دروغ هم صحيح باشد و هم غلط

ما قبلا توضيح داديم كه با صرف نظر كردن از اصل امتناع تناقض اساس تمام علوم واژگون خواهد شد همانطورى كه گفتيم قانون علمى براى ذهن بشر يعنى گرايش ذهن به يك قضيه خاص و اعراض از طرف مقابلش خود شما كه در فكر خود يك تئورى فلسفى را پذيرفته‏ايد و ادعا مى ‏كنيد وجود مساوى است ‏با ماده لابد در ذهن خود به اين قضيه گرايش پيدا كرده‏ايد و از مقابل اين قضيه كه وجود مساوى نيست ‏با ماده اعراض كرده‏ايد و همچنين هر يك از اصول چهار گانه ديالكتيك را كه پذيرفته‏ايد ناچار از نقطه مقابل اين اصول اعراض كرده‏ايد پس شما هم در مورد تئورى فلسفى و اصول منطقى خود گفته‏ايد بله بله و نسبت‏به تئورى فلسفى و اصول منطقى متافيزيك گفته‏ايد نه نه

از علوم مثال مى ‏آوريم ما در رياضيات زحمت مى ‏كشيم و برهانى براى يك مسئله اقامه مى ‏كنيم و نتيجه‏ اى اثبات مى ‏كنيم و ناچار ذهن آن نتيجه را مى ‏پذيرد و از نقطه مقابل آن نتيجه اعراض مى ‏كند زيرا آن نتيجه را با نقطه مقابلش قابل جمع نمى ‏داند همانطورى كه در متن بيان شده چگونه متصور است كه در مورد نظريه‏ اى برهانى اقامه شده و نتيجه‏ اى را اثبات نمايد و در عين حال تكذيب نتيجه به برهان صدمه نزند

اين بود سه اصل اساسى از اصولى كه ماترياليسم ديالكتيك در مورد افكار و ادراكات دارد و اين سه اصل درست نقطه مقابل سه اصلى است كه ساير سيستم هاى فلسفى و بالخصوص متافيزيك دارد متافيزيك در مورد افكار قائل به سه اصل عينيت ثبات امتناع تناقض است و خواننده محترم متوجه شد كه امكان علم موقوف باين سه اصل است كه متافيزيك قائل است و با فرض انكار هر يك از اين سه اصل حصول علم غير ميسر است

آشنايان به فلسفه و تاريخ فلسفه آگاهند كه سوفسطائى‏گرى جز انكار امكان علم چيزى نيست‏سوفسطائيان قديم براى خراب كردن امكان علم تنها به انكار اصل امتناع تناقض قناعت كرده ‏اند ولى ماديين در مطلب ديگر اضافه كردند كه هر يك از آن دو نيز اگر مورد قبول واقع شود كافى است در نفى امكان علم و عجب اينست كه اين آقايان در عين حال تئورى فلسفى و اصول منطقى دارند و مدعى جزم در باره آنها هستند و حال آنكه سوفسطائيان متوجه شده بودند كه با انكار اصل امتناع تناقض از هر گونه تئورى فلسفى و اصول جزمى منطقى بايد چشم بپوشند عجبتر آنكه اين آقايان خود را حامى و طرفدار علم

معرفى مى ‏كنند) مى ‏گويند همه اين نظريات گذشته كه از بيان سابق نتيجه گرفته شده و اساس منطق جامد را مى ‏چيند منطق خود را روى سه اصل زيرين است وار مى ‏نمايد :

١ - اصل عينيت‏يعنى هر چيز خودش عين خودش مى ‏باشد

٢ - اصل ثبات يعنى هر شى‏ء در لحظه دومى همان است كه در لحظه اولى بود

٣ - اصل امتناع اجتماع ضدين يعنى وجود و عدم يكجا گرد نمى ‏آيند

اجتماع نقيضين را كه اجتماع صدق و كذب يا اجتماع سلب و ايجاب از يك جهت‏حقيقى بوده باشد تبديل به متناقضين سپس تبديل به ضدين كرده ‏اند و معنى وجود و عدم را از معنى ايجاب و سلب توسعه داده و به مورد قوه و فعل شامل گرفته و سپس اين تعبير و تفسير را نموده ‏اند

ولى پس از اينكه علم امروزه با پيشرفت‏ شگرف و تازه خود قانون تحول و تكامل عمومى را سر و صورت داده و سازمان تز و آنتى تز و سنتز بودن نبودن شدن را تاسيس نمود ديگر تكيه گاهى براى سه اصل نامبرده متافيزيك و منطق وى نمانده و از ارزش ديرين خود افتاده ‏اند زيرا بموجب سازمان نامبرده هر موجودى واقعيت‏بود و هستى خود را دارا است كه حافظ وضع فعلى او مى ‏باشد و چون در تبدل است نبود و نيستى خود را همراه خود داشته و مى ‏پرورد و از مجموع اين هستى و نيستى و بود و نبود موجود ديگر پيدا مى ‏شود و در عين حال كه مراتب سه‏گانه بود و نبود و شد به سه مرحله مترتب اين موجود متعلق مى ‏باشد از مرحله دويم وى نبود نيز شروع كرده و منطبق مى ‏شوند يعنى نبود بود و شد نبود مى ‏شود و يك وجود بعدى كه از شد بواسطه تبدل بوجود آمده شد مى ‏شود و بهمين قياس

با اين ترتيب ديگر موردى براى اصل ثبات و عينيت و امتناع اجتماع ضدين نمى ‏ماند دانشمندان مادى با اتكاء به اين نظريه پس از اين بيان اجمالى به يكى يكى از بديهيات و همچنين به نظرياتى كه در ابواب مختلفه منطق اثبات شده حمله نموده و بى ارزشى آنها را با بيانهائى كه از اين بيان سرچشمه مى ‏گيرند ابطال نموده مثلا در مورد حد مى ‏گويد حد كه منطق متافيزيك مى ‏گويد كه مجموعه اجزاى ماهيت‏شى‏ء معرف او است وقتى مى ‏تواند درست‏بوده باشد كه شى‏ء مهيتى جدا از ديگر مهيات داشته باشد و حال آنكه چنين نيست وقتى مى ‏تواند درست‏بوده باشد كه ماهيت‏شى‏ء در يك حال ثابت‏بماند و حال آنكه چنين نيست وقتى مى ‏تواند درست‏بوده باشد كه شى‏ء ضد خود را نداشته باشد و حال آنكه چنين نيست

و مثلا در مورد شكل اول قياس اقترانى مى ‏گويد در مثال معروف هر انسان حيوان است و هر حيوان حساس است پس هر انسان حساس است وقتى اين شكل اين نتيجه را داده و انسان حساس خواهد بود كه انسان مهيتى جدا از ديگر مهيات داشته باشد و انسان انسان بماند و غير انسان نباشد و حال آنكه اين جور نيست و در غير اين دو مورد نيز نظير اين اشكالات را كرده ‏اند و چنانكه روشن است همه آنها از تقرير سه اصل نامبرده كه ديالكتيك نفى مى ‏نمايد سرچشمه مى ‏گيرند

پاسخ

ما اكنون به گفتگوى اساسى در اطراف سازمان تز آنتى تز سنتز نمى ‏پردازيم و شرح كامل اجزاى اين نظريه تازه را به مقاله‏ اى كه به خواست ‏خداى يگانه بعنوان قوه و فعل خواهيم نگاشت موكول مى ‏نمائيم

ما در آنجا با روشن ساختن معناى حركت عمومى روشن خواهيم ساخت كه اين مسئله عينا مضمون همان تفسيرى است كه فلاسفه ديرگاهى است متعرض شده و حقيقت مطلق حركت را تقرير كرده ‏اند كمال اول بالقوه چيزى كه بالقوه است ‏يا اتحاد قوه و فعل در حركت و فرقى كه ميان اين دو تقرير و تفسير است اينست كه فلاسفه ماديت تحولى يك مطلب پخته را با بيان خام و نارس و نارسائى تقرير نموده ‏اند

آرى داست ان دراز تز آنتى تز سنتز همان يك جمله كوتاه اتحاد قوه و فعل در حركت مى ‏باشد و راه هاى دور و درازى كه فلاسفه مادى در اين وادى پيموده و ارمغان هاى تر و تازه و تازه‏ترى كه در هر بازگشت‏به همراه خودشان آورده و در پرده‏ هاى مختلف در معرض نمايش گذاشته ‏اند بطور شگفت آور باندازه‏ اى با همديگر ضد و نقيض هستند كه در حقيقت نظامى از بى نظامى تشكيل داده ‏اند

همين اندازه كه از رشته سخن ويژه اين مقاله دور نشويم به نتيجه منطقى اين سخن پرداخته و در موضوع سه اصل نامبرده عينيت ثبات است حاله اجتماع ضدين كه ديالكتيك نفى مى ‏كند نكاتى را كه در مقاله‏ هاى گذشته نيز روشن شده يادآورى مى ‏كنيم

اولا انتفاء عينيت كه دانشمند مادى مى ‏گويد درست است ولى اين سخن را در مورد ماده خارجى و تركيبات وى مى ‏توان گفت نه در مورد علم و ادراك زيرا ما در مقاله ٣ علم و ادراك بثبوت رسانيديم كه علم و ادراك خاصه تحول مادى را ندارند و هر صورت ادراكى از هر صورت ادراكى ديگر كاملا جدا مى ‏باشد و غريزه دانش و انديشه‏سازى ما خود گواه اين نظر است و البته دانشمند ديالكتيك نيز همين غريزه انسانى را دارا است و هيچگاه وجدان دراك وى حاضر به پذيرفتن حقيقت‏سخن خودش نيست زيرا در همين بيان و تخاطب دلش مى ‏خواهد كه عين مقصد خود را بما مخاطب خود برساند نه غير او را دلش مى ‏خواهد كه ما عين مقصد او را بپذيريم نه غير او را وجدانش گواه است كه مطلبى را كه امروز تقرير مى ‏كند همان است كه ديروز فهميده و همان است كه پريروز جزو مجهولات بود عينيت‏به طورى لزوم عمومى با مفاهيم دارد كه حتى سلب عينيت نيز بعينه اثبات عينيت است تامل شود و ثانيا ثبات را كه ديالكتيك نفى مى ‏كند چنانكه در عينيت گفته شد در ماده درست مى ‏باشد نه در صورت علميه تصورى يا تصديقى

راستى اينان در قضاياى سپرى شده تاريخى و در بيوگرافى گذشتگان و پيشينيان چه مى ‏پندارند آيا همه چيز براى انسان مجهول است ‏حتى خود اين قضيه نيز مجهول است آيا همه چيز در ادراك انسان نسبى و متغير است ‏حتى خود اين چيز شايد ما با روش متافيزيك فكر مى ‏كنيم و سخن اينان را نمى ‏فهميم چنانكه مى ‏گويند ولى در اين فرض آيا فكرهائى داراى عينيت و ثبات پيدا نشد و آيا در اين صورت يك دسته فكر داراى عينيت و ثبات و يك دسته فاقد وصف عينيت و ثبات پيدا خواهد شد يعنى فكر مى ‏تواند هم با اوصاف ماده و هم بى آنها موجود شود

يعنى فكر كه هميشه مادى است گاهى مادى است و گاهى مادى نيست و اين تناقض محال است ولى اين دانشمندان اجتماع متناقضين را صريحا جايز مى ‏دانند

و ثالثا اجتماع نقيضين كه غالبا در ديالكتيك باجتماع ضدين تعبير مى ‏شود هم در ماده و هم در ادراك محال است و به طورى روشن مى ‏باشد كه اگر در هر قضيه بديهى شك نمائيم چنانكه گفتيم كه حصول علم در هر بديهى متوقف به قضيه است حاله ارتفاع و اجتماع نقيضين مى ‏باشد و با فرض نبودن اين قضيه علم مستقر نمى ‏شود در حكم نقيضين نمى ‏شود شك و ترديد نمود و غريزه فطرى انسان و من جمله خود دانشمند مادى تحولى نيز بطلان اين حكم را نمى ‏پذيرد و اين همه تكاپو كه ديالكتيك در نفى اين حكم مى ‏كند و مثال هاى بسيار كه در راه اثبات حقانيت دعواى خود مى ‏آورد و تعبيرات مختلف مثل وجود و عدم و بالقوه و بالفعل و تز و آنتى تز و ضدان و متغايران و متنافيان كه مى ‏نمايد همه آنها گواه بر اين است كه خلط كرده و چيزى ديگر بجاى نقيضين گرفته و از محل كلام بيرون افتاده و بهدف ديگرى تيراندازى مى ‏نمايد و گرنه هيچگاه حاضر نيست كه يك حكم صد در صد راست و هم صد در صد دروغ بوده و هم راست نباشد و هم دروغ نباشد

آرى دانشمندان ديالكتيك مى ‏گويند روش فكر متافيزيك كه فكر مطلق است اين گرفتارى را پيش مى ‏آورد و روش فكرى ديالكتيك نسبيت است و خارج ماده نيز با وى موافق مى ‏باشد و در خارج ماده اثبات مطلق و نفى مطلق نداريم پس هر اثباتى كه در خارج است ‏با نفى قابل جمع است

ولى ما مى ‏گوئيم اولا اين اعتراف به صحت‏حكم نقيضين است ‏حتى در خارج زيرا حكمى را كه در خارج اثبات مى ‏كند فكر نسبى است و خارج مادى موافق مى ‏باشد راضى نيستند دروغ درآمده و از خارج نفى شود

ثانيا روش فكرى خود ديالكتيك نيز روش اطلاق است زيرا اين دانشمندان راضى نيستند به ايشان گفته شود كه اين همه رنج‏شما بيهوده و اين استدلالتان پوچ و دروغ است پس ناچار اين استدلال در اعتقادشان راست است و اين يك فكر مطلقى است كه در مغزشان جايگزين شده و خوشبختانه فكرى است ‏با روش ديالكتيك پس فكر با روش ديالكتيك مطلق بوده نه نسبى

اصولا چگونه متصور است كه در مورد نظريه‏ اى برهانى اقامه شده و نتيجه‏ اى اثبات نمايد و با اين همه تكذيب نتيجه به برهان صدمه نزند

اشكال

فرضا همه سخنان گذشته با پايه‏ هاى استدلالى آنها كه در اين مقاله‏ ها مقاله ٣ - ٤ - ٥ ذكر شده درست‏باشند اين حقيقت قابل انكار و اغماض نيست كه همه علوم و ادراكات يا بيشتر آنها از واقعيت ماده خارجى گرفته شده پس ماده به هر تقدير در زايش اينها مؤثر مى ‏باشد و متصور نيست كه يك موجود متحول متكامل يك پديده ثابت غير متغير بوجود آورد و از اين روى از پذيرفتن تحول در علوم و ادراكات چاره و گريزى نيست و روى اين اصل همه سخنان ديالكتيك در توصيف حال علوم و ادراكات و روشى كه اتخاذ كرده درست‏خواهد بود

پاسخ

آنچه را اصول مبرهنه گذشته اقتضا مى ‏كند اينست كه با فرض مادى نبودن علوم و ادراكات از زايش طبيعى نمى ‏توان دم زد و طبعا در اين صورت تبعيت‏ هاى حكمى ميان ماده و ادراكات از ميان برمى ‏خيزد و آنچه بحث هاى فلسفى در مورد نسبت وجودى در ميان موجودات غير مادى نتيجه گرفته با حفظ موافقت آن در مورد ادراكات بايد گفت انسان در موقع حصول يك سلسله آثار ماديه با شرايط مخصوص اين پديده‏ هاى غير مادى برايش ظهور مى ‏كند كه با ماده مطابقت مخصوصى دارند جز اينكه ماده هميشه ناقص و متحول و آن پديده‏ هاى غير مادى تام و ثابت مى ‏باشند و اينكه ما در ميان سخنان خود در مورد اين پديده‏ ها نام زايش و توالد و است نتاج و تكون بزبان مى ‏آوريم در اثر محيط بحث و انس با ماده و ماديات بوده و جز تجوز و تسامح صورتى ندارد

اشكال

آزمايش هاى متوالى نشان مى ‏دهد كه محيط زندگى انسان در افكار وى سهيم مى ‏باشد و اختلاف معلومات و افكار با اختلاف منطقه و محيط زندگى حتى در يك فرد انسانى بحسب دو زمان و به موجب اختلاف شرايط روشن و غير قابل انكار است و همچنين ما مى ‏توانيم با تربيت هاى گوناگون در انسان افكار گوناگون ايجاد نمائيم پس حقايق علمى مخلوق خودمان و تابع خودمان بوده و يك ثبوت غير قابل تغييرى ندارند

پاسخ

وصف مزبور تغيير مخصوص به يك سلسله ويژه‏ اى از معلومات و ادراكات است كه مطابق خارجى آنها اجزاء اجتماعى است كه خودمان بوجود مى ‏آوريم و ناچار با تغييراتى كه خودمان در اجزاء و شرايط اجتماع ايجادى خودمان مى ‏دهيم ادراكات ويژه آنها تغيير مى ‏پذيرند

اما يك سلسله ادراكاتى كه مطابق آنها خارج از ظرف اجتماع مى ‏باشد و با فرض وجود و عدم انسان مجتمع يا هر جانور زنده اجتماعى بوصف تحقق و وجود موصوفند يعنى بود و نبود حيوان مدرك در واقعيت آنها مؤثر نمى ‏باشد آنها با اختلاف محيط زندگى و تربيت و تلقين اختلاف پيدا نمى ‏كنند

توضيح كامل اين مطلب به بيان مبسوط ترى نيازمند است كه در مواد علوم و ادراكات از طريقه ديگر و راه تازه‏ترى به جستجو و بررسى پرداخته و علوم و ادراكات حقيقى و اعتبارى را مورد بحث و كنجكاوى قرار داده و كيفيت مطابقت آنها را با خارج خود و خواص ديگرشان را روشن سازيم و از اين روى ناچاريم در همين جا اين مقاله را خاتمه داده و مقاله ديگرى را آغاز كنيم

مسائلى كه اين مقاله بثبوت آنها پرداخته است

مسائلى كه اين مقاله بثبوت آنها پرداخته به شرح زير است :

١ - هر علم حصولى در مورد خود يك علم حضورى دارد

٢ - ما بنفس خود و قوى و افعال ادراكى خود و همچنين به نحوى بمحسوسات اولى خود علم حضورى داريم و هر علم حصولى از اين علوم حضوريه سرچشمه مى ‏گيرد

٣ - علوم و ادراكات منقسم مى ‏شوند به تصورات و تصديقات

و تصورات منقسم مى ‏شوند بدو قسم مهيات و اعتباريات

٤ - در مورد مهيات كنه معلوم بر ما معلوم است

٥ - مفاهيم اعتباريه پس از مهيات معلومند

٦ - مفاهيم اعتباريه را ابتداء با نسبت و پس از آن با معناى مستقل بدست مى ‏آوريم و در همه حال حكايت آنها از خارج بالعرض مى ‏باشد

٧ - مقدار زيادى از تصورات بحسب حقيقت قضيه هستند و بالعكس

٨ - انقسام بسوى حقيقت و اعتبار چنانكه در تصور هست در تصديق نيز هست

٩ - مفاهيم كثرت و انقسام ديگرى از راه بساطت و تركب دارند

١٠ - مهيات را بوسيله تحديد منطقى بايد شناخت

١١ - علوم و ادراكات كثرتى ديگر بواسطه انقسام به بديهى و نظرى دارند

١٢ - هر معلوم تصديقى فرض كنيم يا خود بديهى است ‏يا منتهى به بديهى

١٣ - هر معلوم نظرى بواسطه تاليف بديهيات يا نظريات منتهى ببديهيات يا مختلط پيدا مى ‏شود

١٤ - فرق ميان بديهى و فرضيه

١٥ - احتياج نظرى به بديهى غير از سنخ احتياج هر قضيه به حكم نقيضين مى ‏باشد و حكم نقيضين محتاج اليه همه معلومات است

١٦ - چنانكه مواد تصديقات منتجه در نتيجه مؤثرند همچنين هيئت مقدمات

١٧ - هيئت نيز مثل ماده به بديهى و نظرى منقسم است

١٨ - نسبت ميان معلوم خارجى و ميان صورت علمى نسبت زايش نيست

تعيين حدود علم

اين مسئله نيز بصورت و شكلى كه در قرون اخيره ميان دانشمندان مطرح است كاملا جديد و بى سابقه است و نتيجه توجه خاصى است كه در قرون اخيره به عالم انسان و ادراكات ذهنى انسان شده است البته ساير دانشمندان نيز در باب محدوديت علم بشر سخنانى گفته ‏اند از قبيل اينكه حقايق عالم بى پايان است و قوه تفكر بشر محدود پس علم كل نصيب كسى نمى ‏شود و يا اينكه در باره حقيقت وجود هستى گفته ‏اند كه قابل معلوم شدن به علم حصولى نيست و آنچه با علم حصولى معلوم مى ‏شود از قبيل ماهيات است و امثال اين گفتارها ولى پيدا است كه هدف اين دانشمندان در اين سخنان با هدف دانشمندان جديد متفاوت و مختلف است در ميان دانشمندان جديد راجع به حدود علم دو نظريه است :

الف - جمعى از دانشمندان معتقدند كه قدرت قضاوت فكرى بشر فقط در حدود فنومن‏ها يعنى ظواهر و عوارض طبيعت و تعيين روابط و مناسبات آنها است و اين ظواهر و عوارض همانها است كه قابل احساس و تجربه هستند و اما تحقيق در باره كنه امور و ما وراء عوارض و ظواهر طبيعت‏خواه مربوط بخود طبيعت و خواه مربوط بما وراء الطبيعه باشد از دسترسى قضاوت فكرى بشر خارج است و آنچه هم تا كنون در اين باره گفته شده اصل و مبنائى نداشته صرفا لفاظى و خيال بافى بوده است

بعقيده اين دسته علوم طبيعى از قبيل فيزيك و شيمى و زيست‏شناسى و امثال اينها معتبر است زيرا در اين علوم جز روابط و مناسبات ظاهرى اشيايى كه قابل احساس و آزمايش هستند مورد نظر قرار نمى ‏گيرد روانشناسى نيز معتبر است زيرا اين فن با اسلوب جديد خود از ما وراء عوارض و حالات نفسانى از قبيل بحث از جوهريت و عدم جوهريت روح چشم مى ‏پوشد و صرفا فنومن هاى نفسانى و روابط و مناسبات آنها را جستجو مى ‏كند رياضيات نيز معتبر است زيرا اولا پيدايش مفاهيم رياضى از قبيل عدد و خط و سطح و جسم مبدا و منشا حسى دارد و ثانيا صحت مسائل رياضى را مى ‏توان عملا تاييد و تثبيت كرد و اما آنچه از اين قبيل نيست‏خواه مربوط به طبيعت‏باشد از قبيل بحث از حقيقت جسم طبيعى و اينكه آيا جسم در آخرين حد تجزيه خود مركب است از اجزاء خالى از بعد و يا آنكه واحد حقيقى جسم واجد بعد و شكل و مقدار است و خواه مربوط بما وراء الطبيعه باشد از قبيل بحث از وجود روح مجرد و وجود خدا و مباحث مربوط به جوهر و عرض و دور و تسلسل و مانند اينها تحقيق با اسلوب فنى در باره آنها نفيا و اثباتا خارج از قلمرو فكر بشر است

حسيون كه در بالا عقيده آنها را راجع به راه حصول علم بيان كرديم پيرو اين نظريه ‏اند زيرا آنان از طرفى عقيده دارند كه در عقل جز آنچه بحس در آمده باشد چيزى موجود نيست و كار عقل را منحصر به تصرف در صور محسوسه مى ‏دانند بدون آنكه بتواند غير از صور محسوسه تصورى را زياد كند و از طرف ديگر به محدوديت عمل حواس پى‏برده ‏اند و دانسته ‏اند كه فقط امور معينى است كه به احساس در مى ‏آيد

از اين دو مقدمه نتيجه گرفته ‏اند كه قدرت قضاوت فكرى بشر محدود است ‏بامور حسى و محسوسات لهذا فلسفه بمعناى حقيقى كلمه يعنى فنى كه صرفا متكى بمعقولات باشد در نظر اين دسته جز لفاظى و خيالبافى چيزى نيست‏ به عقيده اين گروه علم منفك از حس و فلسفه منفك از علم وجود ندارد

سيستم هاى فلسفى حسيون مانند خود علوم حسى محدود است ‏به يك سلسله مسائل كه از حدود توجيه عوارض و ظواهر طبيعت تجاوز نمى ‏كند معمولا در اصطلاحات اين دسته هر گاه فلسفه گفته شود منظور يك سلسله مسائل تعقلى و نظرى خالص نيست ‏بلكه پاره‏ اى از مسائل فيزيكى يا رياضى يا علم النفسى و حد اكثر منطقى كه جنبه عموميت ‏بيشترى دارد بنام فلسفه خوانده مى ‏شود

به عقيده حسيون فلسفه اولى متافيزيك كه قدماء براى او شان عالى و اهميت فوق العاده قائل بودند و آنرا فلسفه حقيقى و علم كلى و علم العلوم و علم اعلى مى ‏خواندند پايه و اساسى ندارد زيرا مسائل وى از حدود ظواهر طبيعت و محسوسات بيرون است و لهذا از حدود امكان بررسى بشر خارج است

از حسيون كسى كه زياد در اين باره اصرار و پافشارى كرده اگوست كنت است و از عقليون كسى كه اين عقيده را دارد كانت است

به عقيده اگوست كنت تاريخ فكر بشر تا كنون سه مرحله اساسى را پيموده است مرحله افسانه‏ اى و خيالى مرحله عقلى و فلسفى مرحله علمى و حسى در مرحله اول كه مربوط به دوران كودكى و توحش بشر است ‏بشر تمام حوادث را مربوط مى ‏كرد به ارباب انواع و ارواح طيبه و خبيثه در اين مرحله بشر هر حادثه‏ اى را كه مى ‏ديد از قبيل برف و باران و قحط و فراوانى و مرض و صحت و صلح و جنگ آنرا مربوط مى ‏كرد به اراده خدايان و دخالت ارواح نيك و بد

در مرحله دوم فكر بشر ترقى كرده و دريافته است كه نمى ‏توان حوادث طبيعت را با اراده خدايان توجيه نمود علل حوادث طبيعى را بايد در خود طبيعت جستجو كرد لهذا در اين مرحله فرض هاى عقلى را در توجيه حوادث پيش ميكشد و پاى قواى طبيعى و صور نوعيه و نفس ناميه و نفس حيوانيه و نفس ناطقه را به ميان مى ‏آورد اين مرحله از مرحله اول كاملتر است ولى آخرين مرحله نيست‏بلكه حلقه متوسطى است كه مرحله اول را به مرحله سوم مرتبط مى ‏كند

در مرحله سوم بشر متوجه شده است كه آن فرض هاى عقلى و فلسفى در توجيه حوادث بلا دليل است و تنها راه صحيح آنست كه از تعقيب كردن و جستجو كردن علل واقعى دست‏بكشد و فقط به تعيين روابط و مناسبات اشياء محسوسه كه وجود آنها محقق و مسلم است ‏بپردازد و بجاى آن فرض هاى عقلى خود حوادث طبيعت را علت‏يكديگر بشناسد در اين مرحله است كه نظريات بشر جنبه ثبوتى و تحققى پيدا مى ‏كند يعنى فقط حوادث محققه را دخالت مى ‏دهد و بس اگوست كنت‏خود را واضع فلسفه‏ اى مى ‏داند بنام پوزيتويسم كه آنرا فلسفه تحققى يا ثبوتى يا وضعى يا ظاهرى ترجمه كرده ‏اند و خودش اين فلسفه را نماينده مرحله سوم از مراحل سه‏گانه فكر بشر مى ‏داند

اگوست كنت مدعى است كه الان هم كه نوبت مرحله سوم رسيده است ‏باز كسانى پيدا مى ‏شوند كه هنوز طرز فكرشان متناسب با مرحله اول يا مرحله دوم است ايضا مدعى است كه يك فرد در دوره عمر ابتداء خيالى و افسانه‏ اى فكر مى ‏كند بعد اگر فى الجمله رشد پيدا كند طرز تفكرش عقلى و فلسفى مى ‏شود و هنگامى كه پخته و آزموده شد طرز تفكر فلسفى‏اش تبديل به تفكر علمى و حسى مى ‏شود

كانت نيز با آنكه از عقليون است و به معانى فطرى ذاتى عقلى قائل است منكر اعتبار فلسفه اولى است وى علم هاى مربوط به واقعيت هاى ما وراء ذهن را محصول همكارى عقل و حس مى ‏داند و مدعى است كه حس تنها يا عقل تنها نمى ‏تواند علمى بسازد

كانت علوم طبيعى را معتبر مى ‏داند زيرا محصول عقل و حس هر دو تا است رياضيات را نيز معتبر مى ‏داند زيرا هر چند در رياضيات به عقيده كانت‏حس دخالت ندارد و عقلى محض است ولى چون مسائل رياضى مربوط به فرضيات خود ذهن است قهرا صادق است زيرا عقل ميتواند در آنچه خودش فرض كرده قضاوت كند

ولى فلسفه اولى معتبر نيست زيرا نه مانند طبيعيات است كه حس بتواند دخالت كند و با شركت‏حس و عقل صورت علمى بخود بگيرد و نه مانند رياضيات است كه صرفا قضاوت در باره مفروضات و مخلوقات خود عقل باشد

استدلال منكرين اعتبار فلسفه تعقلى محض

توضيح اين مطلب لازم است كه منكرين اعتبار فلسفه تعقلى محض كه بارزترين مصداق آن فلسفه اولى و متفرعات آن است از دو راه مختلف استدلال مى ‏كنند و غالبا اين دو راه از يكديگر تفكيك نمى ‏شود :

١ - از راه علم النفسى يعنى از راه اينكه مواد و عناصر اوليه ذهنى بشر براى حل آن مسائل وافى نيست زيرا عناصر اوليه ذهن بشر منحصر است ‏بصور حسيه و عقل كارى جز تصرف در آن صور حسيه نمى ‏تواند انجام دهد و مسائل فلسفه تعقلى از حدود حس و احساس بیرون است

٢ - از راه منطقى يعنى از راه اينكه مقياس صحت و سقم قضاياى فكرى بشر منحصر است ‏به تجربه و آزمايش عملى و آن مقياس هاى عقلى كه منطق عقلى آنها را وسيله سنجش فكر و تميز دادن صحيح از سقيم و صحيح از خطا مى ‏داند مفيد و اطمينان بخش نيست و هر نظريه و فرضيه‏ اى هر چند مربوط بفنومن‏ها و توجيه ظواهر طبيعت‏باشد كه تحت آزمايش عملى در نيايد قابل اعتماد و اطمينان نيست و مسائل فلسفه تعقلى قابل آزمايش عملى نيست زيرا مثلا نمى ‏توان آزمايش كرد كه آيا وجود اصيل است ‏يا ماهيت و آيا دور يا تسلسل ممكن است ‏يا محال

ب - جمعى ديگر از دانشمندان جديد آن محدوديتى كه آن دسته در نظريه بالا براى علم قائل شده بودند منكرند و معتقدند كه در ما وراء محسوسات نيز مى ‏توان قضاوت كرد بعضى از اين دانشمندان اين نظريه را از آن جهت دارند كه به تصورات فطرى عقلى مستقل قائلند از قبيل دكارت و پيروانش و بعضى ديگر راه شهود و عرفان و سير باطن را پيشنهاد و پيروى كرده ‏اند فلسفه هانرى برگسون فيلسوف معروف عصر اخير متكى باين نظريه است و بعضى ديگر از راه ديگر و ما در اينجا خود را نيازمند به بيان نظريات آنان نميدانيم

در اين مقاله در ضمن اينكه پيدايش كثرت در ادراكات بيان مى ‏شود به هر دو اشكال منكرين اعتبار فلسفه تعقلى پاسخ داده مى ‏شود از طرفى در خلال بيان كيفيت‏حصول تكثر در ادراكات گفتگوى مفاهيم متافيزيكى به ميان خواهد آمد و معلوم خواهد شد كه اين مفاهيم از جنبه علم النفسى معتبرند و با آنكه مستقيما از راه حواس وارد ذهن نشده ‏اند منشاء صحيح و معتبر دارند و از طرف ديگر از جنبه منطقى ثابت‏خواهيم كرد كه تنها معيار و محك صحت و سقم قضايا تجربه و آزمايش عملى نيست و حتى خود تجربيون بدون توجه بيك سلسله قضاياى فكرى خواه ناخواه اعتقاد جزمى دارند كه قابل تجربه و آزمايش عملى نيست‏ بعلاوه در آينده معلوم خواهد شد كه بشر تا قبلا بيك سلسله قضاياى غير تجربى اعتقاد نداشته باشد نمى ‏تواند هيچ قضيه تجربى را بپذيرد

در خاتمه از بيان چند نكته ناگزيريم :

١ - اختلاف نظرى كه در مسئله راه حصول علم بين علماء شرق و غرب و حسى و عقلى است مربوط به علمها و ادراكات تصورى يعنى تصور هاى ساده ابتدائى خالى از حكم است كه عارض ذهن مى ‏شود از قبيل تصور سفيدى و سياهى و گرمى و سردى و خط و سطح و وجود و وحدت و كثرت و اما علم هاى تصديقى يعنى حكم هاى ذهنى كه آن تصورات را بيكديگر پيوند مى ‏دهد و وصل و فصل مى ‏كند از قبيل سفيدى غير از سياهى است ‏يا خط عارض سطح ست ‏يا وجود مساوى با وحدت است روشن است كه از مورد نزاع خارج است زيرا خود حكم صرفا يكنوع فعاليت كار ذهنى است و هرگز نمى ‏توان ادعا كرد كه حكم از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده است و همچنين نسبت و رابطه بين محمول و موضوع در خارج كه حكم ناظر به آن است معنا ندارد كه از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده باشد زيرا نسبت در خارج واقعيتى جدا از واقعيت طرفين موضوع و محمول ندارد و آنچه از راه حواس وارد ذهن مى ‏شود عبارت است از صور واقعياتى كه در اثر تماس ويژه آن واقعيات با آلات حسيه در ذهن پديد آمده است

حكم فعاليت كار و قضاوت ذهن است در ميان تصوراتى كه از راه حس يا راه هاى ديگر وارد ذهن شده است على هذا اختلاف نظر حسى و عقلى بترتيبى كه در باب تصورات جريان دارد در باب تصديقات جريان ندارد

در باب تصديقات اختلاف نظر ديگرى ميتواند وجود داشته باشد و آن اينكه ترديدى نيست كه پاره‏ اى از قضاوتها خود بخود براى ذهن دست نمى ‏دهد يعنى صرف تصور موضوع و محمول براى قضاوت و حكومت ذهن كافى نيست عوامل ديگرى مى ‏بايست دخالت كند تا ذهن بتواند قضاوت كند و همچنين ترديدى نيست كه يكى از عوامل مستعد كردن ذهن براى قضاوت و حكومت‏ هاى جزئى احساس است از قبيل قضاوت در باره اينكه اين كاغذى كه در دست من است ‏سفيد است و براى قضاوت هاى كلى و عمومى تجربه و آزمايش عملى است از قبيل تمام اطلاعات علمى ما راجع به طبيعت مثلا ما بطور كلى حكم مى ‏كنيم كه اجسام در اثر حرارت انبساط پيدا مى ‏كنند و بديهى است كه اگر تجربه و آزمايش عملى در كار نبود ذهن هيچ كس اين قضاوت و حكومت را نمى ‏كرد

حالا بايد ديد آيا تمام قضاوتها و حكومت هاى كلى و عمومى با دخالت تجربه و آزمايش صورت مى ‏گيرد و يا آنكه پاره‏ اى احكام و قضاوتها هست كه بدون هيچ عامل خارجى صورت مى ‏گيرد يعنى تنها تصور موضوع و محمول براى قضاوت ذهن كافى است ‏بديهيات اوليه تصديقيه باصطلاح منطق و بر فرض اينكه ما تصديقاتى غير از تصديقات تجربى داشته باشيم آيا ابتداء آن تصديقات در ذهن وجود پيدا مى ‏كند و سپس تصديقات تجربى يا آنكه كار بعكس است

در ضمن اين مقاله خواهد آمد كه تصديقات تجربى مؤخر است از يك سلسله تصديقات غير تجربى و بعلاوه توضيح داده خواهد شد كه اگر آن تصديقات غير تجربى را از ذهن بگيريم محال و ممتنع است كه ذهن از راه تجربه به تصديقى نائل شود و تمام تصديقات تجربى متكى است ‏به اصولى كه از غير راه تجربه ذهن آنها را تصديق كرده است و بعبارت ديگر اگر آن تصديقات ما قبل تجربه را از ذهن بگيريم بشر هيچگونه علمى به هيچ چيزى چه در مسائل طبيعى و چه در مسائل غير طبيعى نمى ‏تواند داشته باشد و كاخ علم و معلومات بشر يكباره ويران مى ‏شود يعنى ترديد يا انكار آن اصول غير تجربى مساوى با سوفسطائى‏گرى است

غالبا اين دو مطلب كه يكى مربوط به مبحث تصورات است و ديگرى مربوط به مبحث تصديقات با يكديگر اشتباه مى ‏شود على هذا ما هر چند تصوراتى مقدم بر تصورات احساسى نداريم ولى تصديقات زيادى مقدم بر تصديقات تجربى داريم بيان و توضيح بيشتر مطلب بالا با توجه به آنچه دانشمندان قديم و جديد در اين زمينه گفته ‏اند بعدا خواهد آمد

٢ - ما قبلا نظريه عقليون و نظريه حسيون جديد اروپا را كاملا شرح داديم و گفتيم كه عقليون بعضى از تصورات را ذاتى و فطرى عقل مى ‏دانند و معتقدند كه آن تصورات هيچگونه است ناد و ارتباطى به حس و محسوسات ندارد و همچنين نظريه ارسطو و دانشمندان اسلامى را راجع به عقل و حس و رابطه معقولات و محسوسات اجمالا بيان كرديم و تذكر داديم كه نظريه عقلى و نظريه حسى به اين صورتى كه در قرون جديده مطرح شده بى سابقه است و مخصوصا نظريه عقلى كه مبتنى است ‏بر اينكه بعضى از تصورات فطرى و ذاتى عقل و لازم لا ينفك آن است كه اولين بار از طرف دكارت اظهار شد هيچ سابقه ندارد ولى بعضى از دانشمندان خيال كرده ‏اند كه تمام كسانى كه بتصورات بديهى عقلى قائلند آن تصورات را فطرى و ذاتى عقل مى ‏دانند و لهذا بسيار ديده مى ‏شود كه ارسطو و فارابى و ابن سينا را جزء عقليون بمعناى مصطلح جديد كلمه بشمار مى ‏آورند ولى اين گمان باطل است زيرا هيچ لزومى ندارد كه ما بديهيات تصوريه عقليه را فطرى و ذاتى عقل بدانيم هيچ مانعى ندارد كه آن بديهيات بتدريج‏براى ذهن حاصل شوند و ذهن آنها را از تصورات حسى انتزاع نمايد ما عبارت صدر المتالهين را راجع به اينكه تمام بديهيات اوليه عقليه پس از پيدايش صور محسوسه براى ذهن حاصل مى ‏شود قبلا نقل كرديم و به تفصيل بيشترى بعدا نقل خواهيم كرد و در متن مقاله كيفيت انتزاع آن بديهيات از صور محسوسه بيان خواهد شد

مرحوم فروغى در «سير حكمت در اروپا» همين اشتباه برايش رخ داده و خيال كرده است كه تمام كسانى كه به بديهيات اوليه عقليه قائلند آن بديهيات را فطرى و ذاتى عقل مى ‏دانند مشار اليه در جلد سوم سير حكمت در اروپا در مقدمه‏ اى كه بر فلسفه فيخته نوشته و نظريه عقليون و حسيون را شرح داده است مى ‏نويسد : دكارت مانند پيشينيان از اصحاب عقل مدعى شد كه بعضى معلومات و ادراك پاره‏ اى از حقايق در نفس انسان سرشته شده و فطرى است و خاصيت عقل اوست و بحس و تجربه بستگى ندارد آنگاه در پاورقى توضيح مى ‏دهد شبيه به آنچه دانشمندان ما به عقل بالملكه منتسب مى ‏كنند در جا هاى ديگر آن كتاب نيز همين اشتباه تكرار شده است

آنچه دكارت معتقد است ‏با آنچه پيشينيان از اصحاب عقل گفته ‏اند بكلى متفاوت است و مخصوصا با آنچه دانشمندان ما به عقل بالملكه منتسب مى ‏كنند كوچكترين شباهتى ندارد زيرا اولا دكارت آن تصورات را خاصيت ذاتى عقل مى ‏داند و مدعى است كه همانطورى كه خاصيت ذاتى جسم بعد داشتن است ‏خاصيت ذاتى عقل ادراك اين مفاهيم فطرى است و آن مفاهيم به هيچ چيز بستگى ندارند مگر بخود عقل ولى دانشمندان ما معتقدند كه تمام معقولات بتدريج پيدا مى ‏شوند و از محسوسات آغاز مى ‏شود و تمام معقولات حتى بديهيات اوليه يك نوع وابستگى بمحسوسات دارند

ثانيا نظر دكارت غالبا به يك سلسله تصورات است كه خودش نام مى ‏برد و او معتقد است كه ما تصورات فطرى و ما قبل احساس داريم ولى آنچه اين دانشمندان در باب عقل بالملكه گفته ‏اند ناظر بتصديقات است ‏يعنى ناظر باين است كه ما تصديقاتى مقدم بر تصديقات تجربى داريم و چنانچه در نكته ١ گفته شد بين اين دو مطلب فرق بسيار است

و همين توهم كه هر كس به تصورات بديهى اولى قائل است پس مى ‏بايست آن تصورات را فطرى و ذاتى عقل بداند موجب شده است كه دانشمندان در باره ارسطو متحير بمانند بعضى او را حسى و بعضى عقلى بدانند و بعضى ديگر او را متهم به تذبذب كنند زيرا ديده ‏اند ارسطو يكجا بمخالفت افلاطون برخاسته و حس را مقدم بر عقل و ادراكات جزئى را مقدم بر ادراكات كلى شمرده و يكجا در منطق خويش از بديهيات اوليه عقليه سخن رانده و نتوانسته ‏اند درك كنند كه بين اين دو سخن منافاتى نيست هر چند از ارسطو چيزى كه مقصود حقيقى او را بيان كند نقل نشده ولى ممكن است كه با روشى كه دانشمندان اسلامى پيش گرفته ‏اند نظريه ارسطو را توجيه كرد

٣ - براى آنكه ذهن خواننده محترم از يك اشتباه لفظى مصون بماند ناچاريم توضيح زير را بدهيم

واژه ادراكات فطرى

واژه ادراكات فطرى در اصطلاحات فلسفى در موارد مختلفى است عمال مى ‏شود :

الف - ادراكاتى كه همه اذهان در آنها يكسان هستند يعنى همه اذهان واجد آنها هستند و همه اذهان مانند يكديگر آنها را واجدند و نه از جهت واجد بودن و واجد نبودن و نه از جهت كيفيت واجد بودن آنها در ميان اذهان اختلافى نيست از قبيل اعتقاد بوجود دنياى خارج كه حتى سوفسطائى نيز در حاق ذهن خود نمى ‏تواند منكر آن باشد ما در مقاله ٢ كلمه فطرى را باين معنا است عمال كرديم رجوع شود به پاورقى مقاله دوم جلد اول اين سنخ ادراكات تصورى و تصديقى را مى ‏توان ادراكات عمومى ناميد

ب - ادراكاتى كه بالقوه در ذهن همه كس موجود است هر چند بالفعل در ذهن بعضى موجود نيست ‏يا خلاف آن موجود است از قبيل معلوماتى كه با علم حضورى براى نفس معلوم هستند ولى هنوز به علم حصولى معلوم نشده ‏اند به عقيده صدر المتالهين فطرى بودن معرفت‏بذات حق از اين قبيل است

ج - در باب برهان منطق به قضايايى كه برهانشان همواره همراه آنها است و هيچ وقت در نفس حضور آن قضايا از حضور براهين و قياسات آنها منفك نيست فطريات مى ‏گويند قضايا قياساتها معها

د - ادراكات و تصوراتى كه خاصيت ذاتى عقل است و هيچگونه است نادى به غير عقل ندارد

در اين مقاله آنجا كه ادراكات فطرى مورد انكار قرار مى ‏گيرد معناى چهارم مقصود است و همين معنا است كه دكارت و پيروانش بان قائلند و حسيون منكرند ما با اينكه تصورات فطرى بمعناى چهارم را منكريم به تصورات و تصديقات فطرى بمعناى اول يعنى ادراكاتى كه تمام اذهان خواه و ناخواه در آنها على‏السويه ‏اند اعتقاد داريم و راه آنرا در طى خود مقاله بيان مى ‏كنيم ولى تا آنجا كه ما تفحص كرده‏ايم در فلسفه اروپا بين اين دو جهت تفكيك نشده يعنى قائلين به تصورات فطرى به معناى اول همانها هستند كه به فطريات بمعناى چهارم قائلند و تمام كسانى كه منكر فطريات بمعناى چهارم هستند منكر فطريات بمعناى اول نيز هستند و آن دانشمندان چنين پنداشته ‏اند كه تصورات و تصديقات عمومى و يكسان براى همه بشر راهى جز اينكه آنها را خاصيت ذاتى عقل بدانيم ندارد و اگر تصورات ذاتى عقل را انكار كنيم چاره‏ اى نيست از اين كه تصورات عمومى و يكسان براى همه بشر را نيز انكار كنيم ولى در اين مقاله اين دو قسمت از يكديگر تفكيك شده و در عين اين كه تصورات ذاتى عقل فطرى بمعناى چهارم مورد انكار قرار گرفته تصورات و تصديقات عمومى و يكسان براى همه بشر فطرى بمعناى اول اثبات شده و راه آن نيز بيان گرديده توضيح بيشتر در طى خود مقاله خواهد آمد

٤ - ماديين جديد خود را پيرو نظريه حسيون قلمداد مى ‏كنند و مدعى هستند كه تمام عناصر اوليه فكر بشر از مجراى يكى از حواس وارد ذهن شده است و تمام محتويات ذهنى انسان را همان عناصر حسى يا تركيب يافته و تكامل يافته آن عناصر تشكيل مى ‏دهد

اين جمله در كلمات ماديين از انگلیس تا لنين است الين بسيار مكرر مى ‏شود دنياى سوبژكتيو ذهنى انكعاسى است از دنياى اوبژكتيو عينى

ماديين كوشش مى ‏كنند كه تمام تصورات و مفاهيم را از مجراى يكى از حواس توجيه كنند على هذا تمام ايراداتى كه بر حسيون وارد است مبنى بر وجود يك سلسله عناصر بسيط ذهنى كه از مجراى مستقيم هيچيك از حواس قابل توجيه نيست‏بر ماديين نيز وارد است ‏بعلاوه يك سلسله ايرادات ديگر نيز وارد است مبنى بر اينكه حسيون كه فقط بحس تكيه كرده ‏اند حدود حس را فى الجمله تشخيص داده ‏اند و لهذا مسائل اولى را كه از راه حس و آزمايش عملى قابل تحقيق نيست از قلمرو مداخله خود خارج ساخته ‏اند و اظهار داشته ‏اند كه اين مسائل نفيا و اثباتا از حدود قضاوت فكر بشر خارج است ولى ماديين اين معنى را تشخيص نداده ‏اند حقيقت اينست كه اگر كسى با نظريات بزرگان فلاسفه شرق و غرب در باب علم و معلوم و عقل و معقول و بالاخره در باره ذهن و ادراكات ذهنى درست آشنا شود و درك كند كه آنها در چه عمقى سير مى ‏كرده ‏اند و در صدد حل چه مشكلاتى بوده ‏اند آنگاه نظرى هم به گفتار هاى ماديين بيفكند بخوبى درك مى ‏كند كه پيشوايان ماديين اساسا از اين مراحل دورند ماديين پيش خود خيال كرده ‏اند با گفتن جمله دنياى ذهنى انعكاسى از دنياى عينى است تمام مشكلات حل مى ‏شود در صورتى كه هزارها نكته باريكتر ز مو در مسائل ادراكى وجود دارد كه ماديين بكلى از آنها بى‏خبرند

٥ - چنانكه از اشاراتى كه در اين مقدمه گذشت و تفصيلا در خود مقاله خواهد آمد اساس نظريه اين مقاله بر اينست كه ادراكات جزئى مقدم است ‏بر ادراكات كلى و ما احيانا در تعبيرات خود مى ‏گوييم ادراكات حسى مقدم است ‏بر ادراكات عقلى

البته نبايد از اين تعبيرات استفادهكرد كه منظور ما از حواس خصوص همين حواس ظاهره و باطنه معمولى است كه همه آنها را مى ‏شناسند زيرا ما در اينجا در صدد است قصاء حواس عمومى افراد بشر و يا در صدد بيان اينكه ممكنست‏بعضى از افراد بشر حسى علاوه بر حس هاى معمولى داشته باشند نيستيم

و همچنانكه در متن مقاله خواهد آمد ما از يك فرمول كلى پيروى مى ‏كنيم و آن اينكه هر علم حصولى مسبوق به علم شهودى حضورى است ‏خواه آن علم شهودى حضورى بوسيله يكى از حواس ظاهره يا باطنه معمولى كه همه آنها را مى ‏شناسند حاصل شود و يا بوسيله ديگر

و از اينرو اين نظريه با القائاتى كه به اولياء وحى و الهامات و مكاشفات مى ‏شود منافاتى ندارد زيرا آن القائات نيز از يكنوع علوم شهوديه حضوريه سرچشمه مى ‏گيرد و بعبارت ديگر بوسيله حسى ما وراء حواس معمولى صورت مى ‏گيرد عرفا در زمينه آن حس سخنان زيادى دارند روانشناسى جديد نيز كه متكى به تجربيات و آزمايش هاى عملى است وجود چنين حس مرموزى را تصديق مى ‏كند

ويليام جمز روانشناس و فيلسوف معروف امريكايى ١٨٤٢ - ١٩١٠ مى ‏گويد آنچه انسان آن را من مى ‏خواند و خود آگاهى دارد در احوال عادى دايره‏اش محدود و مسدود است و از خود او تجاوز نمى ‏كند و ليكن اين دايره محدود حريمى دارد كه بيرون از دايره خود آگاهى است و شخص در احوال عادى از آن آگاهى ندارد و چون باب آن حريم به روى من باز شود با عالم ديگرى آشنا مى ‏گردد و بسى چيزها بر او مكشوف مى ‏شود كه در حال عادى درش به روى او بسته است

مرحوم فروغى مى ‏گويد اين فقره را كه انسان گذشته از ضمير خود آگاه ضمير ديگرى دارد كه معمولا از آن آگاه نيست و لكن بعضى اوقات آثارى از آن بروز مى ‏كند و معلوماتى به انسان مى ‏دهد كه از عهده حس و عقل بيرون است پيش از ويليام جمز نيز دانشمندان ديگر كه در روانشناسى كار كرده بودند به آن برخوردند و آنرا من ناخود آگاه ناميده بودند ويليام جمز در اين باب تحقيقات مبسوط نموده و معتقد شد كه مواردى هست كه انسان از دائره محدود و مسدود من به آن حريم كه گفتيم پا مى ‏گذارد و در من ناخود آگاه وارد مى ‏شود و با من هاى ديگر كه در حال عادى درشان به روى او بسته است مرتبط مى ‏گردد و به اين طريق ضماير بيكديگر مكشوف و در يكديگر مؤثر مى ‏شوند و شخص بدون واسطه حس و عقل به حقايقى برمى ‏خورد و در عوالمى سير مى ‏كند كه تمتعات روحانى درمى ‏يابد و به كمال نفس نزديك مى ‏شود و خود را به خدا متصل مى ‏بيند و درمى ‏يابد كه حدود زندگانى‏اش بالا رفته و اطمينان نفس حاصل نموده روحش بزرگ و شريف شده و از غيب مدد مى ‏گيرد و از بيماري هاى تن يا روان شفا مى ‏يابد.

مولوى مى ‏گويد :

جسم ظاهر روح مخفى آمده است

جسم همچون آستين جان همچو دست

باز عقل از روح مخفى‏تر بود

حس بسوى روح زودتر ره برد

روح وحى از عقل پنهان‏تر بود

زانكه او غيب است و او زان سر بود

آن حسى كه حق بدان حس مظهر است

نيست‏حس اين جهان آن ديگر است

حس حيوان گر بديدى آن صور

بايزيد وقت‏بودى گاو و خر

پيدايش كثرت در علم و ادراك

در مقاله گذشته يكى از نتائج اساسى كه گرفتيم اين بود كه علوم و ادراكات منتهى به حس مى ‏باشد و البته كسى كه براى نخستين بار اين قضيه را نگاه كند اين حكم را كلى و عمومى تلقى خواهد كرد باين معنى كه همه علوم و ادراكات يا بى‏واسطه حسى مى ‏باشند يا بواسطه تصرفى كه در يك پديده حسى انجام گرفته پيدا شده ‏اند و اگر با واسطه يا بى‏واسطه پاى حس در ميان نباشد علم و ادراكى موجود نخواهد بود

ولى حقيقت جز اين است زيرا نتيجه هر برهانى در اندازه عموم خود تابع برهان خود مى ‏باشد و برهانى كه براى اثبات اين حكم اقامه كرديم باين عموم و شمول نبود چه برهان ما ناطق بود (اشاره است ‏به برهانى كه در مقاله چهارم از دو راه اقامه شد براى اثبات اينكه هر تصور كلى كه قابل انطباق به افراد محسوسه باشد از قبيل تصور انسان و درخت و رنگ و شكل و مقدار و صوت خواه ناخواه بايد از راه حواس و تماس مستقيم با واقعيت‏شى‏ء محسوس از براى انسان پيدا شده باشد و ممكن نيست‏خود بخود و بالفطره براى عقل حاصل باشد رجوع شود به جلد اول مبحث ارزش معلومات آن برهان صرفا متوجه اين هدف بود كه معرفت و شناسائى طبيعت مستقيما از راه ادراكات حسى جزئى آغاز مى ‏شود و تمام تصورات بشر مربوط به طبيعت در اثر برخورد قواى ادراكى با طبيعت عينى خارجى توليد شده است و در باره اينگونه تصورات است كه با قطع نظر از مسامحه در تعبير مى ‏توان گفت دنياى ذهن انعكاسى از دنياى عينى است

همانطورى كه در مقاله ٤ گذشت آزمايش هاى عمومى نيز گواهى مى ‏دهد كه هر كس فاقد حسى از حواس است همانطورى كه قدرت احساس جزئى يك سلسله محسوسات مربوط به آن حس را ندارد قدرت ادراك عقلى و كلى و تصور علمى آنرا نيز ندارد و اين جمله معروف منسوب به ارسطو من فقد حسا فقد علما كه از دير زمان در زبان اهل علم شايع است در همين زمينه گفته شده است ولى آن برهان و اين آزمايش تنها در مورد تصورات و مفهوماتى بود كه قابل انطباق به محسوس باشند از قبيل مفهوم انسان و درخت و مقدار و رنگ و شكل نه در مورد تمام تصورات زيرا بعدا گفته خواهد شد كه بالضروره ذهن بشر واجد يك سلسله تصورات ديگرى نيز هست كه از راه هيچ يك از حواس قابل توجيه نيست و ناچار از راه‏ هاى ديگر و به ترتيب هاى ديگر وارد ذهن مى ‏شوند و در عين حال گفته خواهد شد كه آن تصورات نيز هر چند مستقيما از راه حواس وارد ذهن نشده ‏اند خود بخود و بالفطره نيز در عقل موجود نيستند بلكه ذهن پس از نائل شدن بيك سلسله ادراكات حسى به ترتيب هاى مخصوص به آنها نائل مى ‏شود


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17