الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده

الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده3%

الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده نویسنده:
گروه: متون حدیثی

الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده
  • شروع
  • قبلی
  • 179 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 100877 / دانلود: 4150
اندازه اندازه اندازه
الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده

الخصال الممدوحه و المذمومه - صفات پسنديده و نكوهيده

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

متن توقيع مبارك.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم الحمد للَّه ربّ العالمين و العاقبة للموحّدين و النار للملحدين و لا عدوان إلّا على الظالمين و لا اله الّا اللَّه أحسن الخالقين و الصلاة على خير خلقه محمّد و عترته الطاهرين.

امّا بعد اوصيك يا شيخى و معتمدى و فقيهى ابا الحسن على بن الحسين بن بابويه القمّى وفّقك اللَّه لمرضاته و جعل من ولدك اولادا صالحين برحمته بتقوى اللَّه و اقام الصلاة و ايتاء الزكاة فإنه لا تقبل الصلاة من مانعى الزكاة و اوصيك بمغفرة الذّنب و كظم الغيظ و صلة الرحم و مواساة الاخوان و السعى فى حوائجهم فى العسر و اليسر و الحلم عند الجهل و التفقه فى الدين و التثبّت فى الامور و التّعهد للقرآن و حسن الخلق و الامر بالمعروف و النهى عن المنكر قال اللَّه عز و جل لا خَيْرَ فِى كَثِيرٍ مِنْ نَجْواهُمْ إِلَّا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ و اجتناب الفواحش كلّها و عليك بصلاة الليل فانّ النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اوصى عليّاعليه‌السلام فقال عليك بصلاة الليل و من استخفّ بصلاة الليل فليس منّا فاعمل بوصيّتى و أمر جميع شيعتى بما أمرتك به حتى يعملوا عليه و عليك بالصبر و انتظار الفرج فانّ النبيّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قال افضل اعمال امّتى انتظار الفرج و لا تزال شيعتنا فى حزن حتى يظهر ولدى الّذى بشّر به النبىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حيث قال انّه يملأ الارض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا فاصبر يا شيخى و معتمدى أبا الحسن و أمر جميع شيعتى بالصبر فانّ الارض للَّه يورثها من يشاء و العاقبة للمتقين و السلام عليك و على جميع شيعتنا و رحمة اللَّه و بركاته و حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصِيرُ

(انتهى).

دقّت در مضمون اين نامه مبارك و القابى كه از ناحيه مقدّسه نسبت به اين عالم جليل شرف صدور يافته ما را از هر تعريف و توصيفى درباره ايشان بى‏نياز مى‏سازد كسى كه امامعليه‌السلام به او كلمات شيخ من و معتمد من و فقيه من خطاب ميفرمايد و در باره‏اش دعا مى‏فرمايد كه خداوند او را به‏آنچه رضاى او در آن است موفق بدارد و به او فرزندان صالح عنايت فرمايد و مخصوصا جمله‏اى كه متضمّن دعاى فرزند است بسيار جالب است زيرا با توجّه به رواياتى كه در باره فرزند صالح رسيده است و اينكه چون فرزند آدم بميرد پرونده عملش در دنيا راكد و بايگانى مى‏شود مگر از سه ناحيه كه يكى از آنها فرزند صالح است و خيرات و بركات دعا و استغفارى كه فرزند از براى پدر ميكند پس از مرگ پدر نيز ضميمه پرونده اعمال او ميگردد چون شيخ ما را فرزندى نشده بود و از طرفى سنّش در حدودى بود كه عادتا در آن اوان انعقاد نطفه مشكل مينمود چنانچه خداوند از زبان همسر حضرت ابراهيم نقل ميفرمايد( أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هذا بَعْلِى شَيْخاً ) پيرى شيخ صدوق و نازائى همسرش كه دختر محمّد بن موسى بن بابويه و عموزاده وى بود مجموعا نهال يأس و نااميدى را در دل او كاشته بود تا آنجا كه در زمان غيبت صغرى بسفراء حضرت ولى عصر متوسل ميشده و استدعا ميكرده كه حاجت او را بخدمت حضرتش عرضه بدارند از اين رو امام حسن عسکرىعليه‌السلام نيز به اين خواسته باطنى اين مرد بزرگوار توجّه خاصى مبذول و دعاى مزبور را در باره‏اش فرمودند على بن بابويه بواسطه مقام معنوى همواره مورد عنايت اولياء حق بوده است:

شيخ در كتاب (الغيبة) از عده‏اى نقل ميكند كه حسين بن على بن بابويه گفت سالى پدرم ميخواست به حجّ برود نامه‏اى بخدمت شيخ ابو القاسم حسين بن روح نايب خاص امام زمان نوشت و از او اجازه خواست در جوابى كه از ناحيه حسين بن روح رسيد مرقوم شده بود امسال به حجّ مرو پدرم دوباره معروض داشت كه نذر واجب بر ذمّة دارم باز ميتوانم به حجّ نروم؟ جواب آمد اگر ناچار بايد بروى پس با آخرين قافله حركت كن و پدرم امتثال كرد و با آخرين قافله به حجّ رفت و از قضا چنين شد كه قافله‏هاى پيشين همگى گرفتار و اهل قافله كشته شدند و پدرم كه در آخرين قافله بود جان به سلامت برد.

ولادت صدوق‏ شخصيّت

و نبوغ شيخ ما را بسيارى از عوامل عادى و غير عادى تشكيل ميدهد كه شايد يكى از مهمّترين اسباب غير عادى آن همان باشد كه به سبب دعاء امامعليه‌السلام متولّد شده است و حضرتش نسبت به شايستگى و توفيق و فقاهت و بركتش عنايتى مخصوص در دعا داشته است:

شيخ طوسى و شيخ ابو العباس نجاشى و خود صدوقرحمه‌الله روايت كرده‏اند كه پدر صدوق به خدمت نايب خاصّ حضرت ولى عصر عج كه در بغداد بود نامه‏اى نوشت و در نامه تقاضا كرده بود كه از حضرت امام زمان استدعا كند كه دعائى بكند تا مگر خداوند فرزندى به او عنايت فرمايد.

و نيز هنگامى كه خودش به بغداد آمد و بخدمت شيخ ابوالقاسم روحى و نوبختى كه سفيران حضرت بودند رسيد شفاها تقاضا كرد كه خواسته‏اش را به عرض برسانند و نيز از محمّد بن على الاسود تقاضا كرد كه به نوبختى يادآورى نمايد كه عرض حاجت را فراموش نكند و خوشبختانه پاسخ همه تقاضاها مثبت بود و با عبارات مختلف به اولاد صالح بشارت ميدادند در بعضى از جواب‏ها فرمودند: كه تو را از همسر قبلى فرزندى نخواهد شد ولى در آينده نزديكى مالك كنيزى از اهل ديلم ميشوى كه دو فرزند فقيه از او تو را روزى خواهد شد

(انك لا ترزق من هذه و ستملك جارية ديلميّة ترزق منها ولدين فقيهين)

و در بعض ديگر است كه: ما در باره تقاضاى تو دعا كرديم و به همين زودى دو پسر نيكو تو را روزى خواهد شد.

(قد دعونا لك بذلك و سترزق ولدين ذكرين خيّرين) و در بعضى ديگر است كه براى او فرزند مباركى متولد خواهد شد كه خداوند بدين وسيله به او نفع خواهد رسانيد و پس از او نيز فرزندان ديگر متولد خواهد شد انّه سيولد له ولد مبارك ينفعه اللَّه به و بعده اولاد

و به اين كيفيت شيخ بزرگوار پدر صدوقرحمه‌الله به‏آرزوى ديرين خود نائل آمد و خداوند فرزندانى به او عنايت فرمود اوّلين فرزندش از همان كنيزى بود كه امامعليه‌السلام به او وعده داده بود بنام محمد بن على الصدوقرحمه‌الله و شايد انتخاب نام محمد براى اوّلين فرزندش اشاره‏اى باشد به همين موهبت و اينكه او به بركت دعاى امام عصر عج متولد شده است و تاريخ تولد به سال ٣٠٥ بود كه سال وفات سمرى نايب خاصّ امام و اوّلين سال سفارت حسين بن روح رضوان اللَّه عليهم اجمعين بود و بنا به گفته بعضى سال ٣٠٦ بوده است.

و همان طور كه وجود طبيعى شيخ صدوق به بركت دعاى امامعليه‌السلام بوده است يقينا دعاى مستجاب آن حضرت در تكوين شخصيّت روحى و معنوى او نيز تأثير بسزائى داشته است و لذا بيشتر افرادى كه با امتيازات روحى شيخ آشنا بودند همه آن امتيازات را از اثر دعاى معصوم ميدانستند.

ابن سوره ميگويد (هر وقت ابو جعفر و ابو عبد اللَّه الحسين دو فرزندان على بن الحسين چيزى روايت مى‏كردند مردم از حافظه آنان در شگفت ميشدند و خطاب به‏آنان ميگفتند: اين امتياز مخصوص شما دو نفر است و از بركت دعائى است كه امامعليه‌السلام در باره شما فرموده است و اين مطلب زبان زد همه مردم قم بود).

شيخ صدوقرحمه‌الله خود گويد: (ابو جعفر محمد بن الاسودرحمه‌الله كه ميديد من به مجلس شيخ ما محمد بن الحسن بن احمد بن الوليد رفت و آمد دارم و علاقه فراوانى بكتابهاى علم و حفظ مطالب علمى ابراز ميكنم مكرّر بمن ميگفت: اين چنين علاقه و رغبت از تو بفراگرفتن دانش عجيب نيست با توجه به اينكه تو بدعاى امام عجل اللَّه فرجه متولّدشده‏اى).

شيخ صدوقرحمه‌الله خود نيز به اين موهبت افتخار ميكرد و ميگفت (أنا ولدت بدعوة صاحب الامر عج) من به دعاى حضرت صاحب الامر متولّد شده‏ام.

و ابو العباس بن نوح گويد: ابو عبد اللَّه بن سوره حفظه اللَّه بمن گفت: كه ابى الحسن بن بابويه را سه فرزند است دو تن بنام محمّد و حسين كه هر دو فقيه‏اند و در حفظ مهارت كامل دارند آنچنان كه حفظ آنان را هيچ كس از اهل قم ندارد و برادر سوّم كه برادر وسطى است بنام حسن ميباشد و او را دانش و فقهى نيست ولى بعبادت و زهد مشغول است و آميزش با مردم ندارد.

و به هر حال ولادت ميمون و مباركى كه بدعاى امام عصر (عج) صورت پذيرد و پيوست بخير و بركت و فقه باشد دعائى كه از بارگاه عزت الهى محجوب نيست و به هدف اجابت مقرون است البته بايد اين چنين شخصيت بارزى را تحويل اجتماع بدهد.

محيط تربيتى صدوق‏ شيخرحمه‌الله

صدوقرحمه‌الله دوران كودكى را در دامن پدرش ابو الحسن على بن بابويه گذرانيد پدرى كه شيخ القمّيّين و فقيه شهر بود آن چنان در علم و زهد شهرت داشت كه انگشت نماى خاص و عام و معروف به ورع و تقوى بود.

شيعيان براى فرا گرفتن احكام دين خود از همه جا به او روى مى‏آوردند و تا آنجا كه فتاواى او در نظر علماء و دانشمندان در رديف اخبار و احاديث ائمّه طاهرين شمرده ميشد محدّث قمىرحمه‌الله در الكنى و الالقاب ميگويد: بنا بر آنچه از كتاب ذكرى شيخ ما: شهيدرحمه‌الله نقل شده است اصحاب و طايفه اماميّه چون در باره موضوعى روايت و نصّى از ائمه دينعليهم‌السلام نداشتند نظر بوثوق و اعتمادى كه به ابن بابويه داشتند فتاواى او را از رساله‏اش بجاى روايات اخذ ميكردند و نيز از ابن نديم نقل ميكند كه ميگويد: خط شيخ صدوق را در پشت جزوه‏اى ديدم كه نوشته بود: من بفلان، فرزند فلان اجازه دادم كه كتابهاى پدرم على بن الحسين را روايت كند و شماره آن كتابها بالغ بدويست جلد است، و بسى جاى تأسف است كه از اين همه ثروت علمى چيزى در دست نيست بجز نام چند كتابى كه نجاشى و شيخ طوسى در فهرست‏شان از آنها نام مى‏برند و تقريبا بيست جلد كتاب است و از آن بيست جلد هم فقط كتاب الاخوان كه بمصادقة الاخوان معروف است در دست باقى مانده است.

شيخ ما در سايه اين چنين پدرى تربيت يافت و در اندك زمانى نمونه كاملى از حفظ و ذكاوت گرديد به مجالس درس شيوخ حاضر ميشد و از آنان روايت ميكرد و زبان زد همه مردم بود جوان نورسى بود كه درس محمّد بن الحسن بن احمد بن الوليد كه يكى از بزرگان دانشمندان عصر بود حاضر ميشد و متجاوز از بيست سال تحت تربيت و رعايت پدرش بود.

اساتيد شيخ صدوق‏

در قرن چهارم از هجرت حوزه‏هاى علمى مهمى در بلاد ممالك اسلامى تشكيل شده بود و آن قرن با داشتن علماء و دانشمندان دينى داراى امتياز خاصى است و شايد يكى از جهاتى كه موجب اين امتياز گرديده علاقه‏مندى دولت‏هاى وقت به علوم دينى و تشويق علم و دانش بوده است كه الناس على دين ملوكهم در مصر حكومت به دست فاطميّين بود كه برنامه دولت‏شان ترويج از رجال دين و علم بود و امروز دانشگاه الازهر را نمونه‏اى از عظمت علمى آن روز مصر توان شمرد.

در موصل و نصيبين و حلب و شام، آل حمدان زمامدار مسلمانان بودند كه خود، مردان شعر و ادب و نويسندگان نامى بودند، در ايران سلطنت با ديلميان و آل بويه بود كه اكثر رجال دولت و فرمانداران از دانشمندان و شخصيتهاى علمى و ادبى تشكيل ميشد و مخصوصا در دوران سلطنت آل بويه دانشمندان موقعيّت و احترام خاصّى در اجتماع داشتند و در اثر همين اهتمام و احترام، حوزه‏هاى علمى متعدّدى در شهرهاى رى و قم و خراسان و نيشابور و اصفهان تشكيل يافت و هم چنين كشور عراق بواسطه زمامداران صالح عدّه بى‏شمارى از دانشمندان را در شهرهاى بغداد و كوفه و بصره و واسط تربيت كرد شيخ صدوقرحمه‌الله در مجلس درس بسيارى از دانشمندان اين عصر حاضر و از آنان استفاده علمى نموده است كه عدد آنان بنا به نقل بعضى از ترجمه نويسان به ٢١١ نفر ميرسد.

مؤلفات شيخ صدوقرحمه‌الله

از شيخ آثار علمى زيادى بجاى ماند كه شايد از همه آنها يك كتابخانه‏اى تشكيل يابد مترجمين نوشته‏اند كه مؤلفات شيخ از سيصد كتاب متجاوز بود كه در علوم مختلف نوشته شده بود در يكى از سفرها كه بشهر ايلاق (يكى از شهرهاى ما وراء النهر) كرده است با شريف ابى عبد اللَّه محمّد بن الحسن معروف به نعمت ملاقاتى كرده كه در آن ملاقات شريف مذكور بيشتر مصنّفات شيخ را استنساخ نموده و همه را از او روايت كرده است و جمعا ٢٤٥ كتاب بوده و اين ملاقات پيش از آن بوده كه كتاب من لا يحضره الفقيه را بنويسد و پس از تأليف كتاب من لا يحضره الفقيه هم تقريبا پنجاه كتاب ديگر تأليف نموده است ولى با كمال تأسّف از اين همه ثروت علمى چند جلدى بيشتر در دست ما نيست كه شايد كمتر از بيست جلد باشد و آنها بقرار ذيل است.

١ - الاعتقادات:

اين كتاب را شيخ روز جمعه دوازدهم ماه شعبان ٣٦٨ ه در نيشابور املاء نموده و جهتش اين بوده كه علماء نيشابور در محضر شيخ گرد آمده و از او تقاضا نمودند كه بطور اختصار دين اماميه را براى آنان بيان كند و شيخ طوسى در الفهرست ص ١٨٥ اين كتاب را (دين الاماميّة) ناميده و ابن شهر آشوب نيز به پيروى از شيخ كتاب مزبور را به همين نام خوانده است.

٢ - الامالى:

مجموعه سخنرانيهاى شيخ است در شهرهاى مختلف كه اوّلين سخنرانى در روز جمعه ١٨ رجب ٣٦٨ ه در رى بوده و مجلس بيست و پنجم در شهر طوس (مشهد مقدس) روز جمعه ١٧ ذى الحجة ٣٦٧ و هم چنين سخنرانى ٢٦ روز غدير همان سال در مشهد بوده و سخنرانى ٢٧ غره محرم ٣٦٨ پس از مراجعت از مشهد و مجلس ٨٩ روز يك شنبه غرّه شعبان ٣٦٨ در نيشابور در خانه سيد يحيى بن محمّد علوى بوده و جلسه ٩٢ و ٩٣ در نيشابور و هكذا و كتاب، ترجمه‏هاى متعددى شده و بچاپ رسيده است.

٣ - التوحيد :

كه مكرّر در ايران و بمبئى و نجف طبع شده و دانشمندان اسلامى شرحهاى متعدّدى بر آن نوشته‏اند.

٤ - ثواب الاعمال

٥ - عقاب الاعمال

٦ - صفات الشيعة

٧ - علل الشرائع

٨ - عيون اخبار الرضا

٩ - فضايل رجب

١٠ - فضايل شعبان

١١ - فضايل رمضان

١٢ - فضائل الشيعة

١٣ - كمال الدين و تمام النعمة كه اكمال الدين و اتمام النعمةاش نيز ميگويند

١٤- مصادقة الاخوان

١٥ - المقنع‏

١٦ - من لا يحضره الفقيه

١٧ - الهداية

١٨ - الخصال:

كتابى كه در دست‏رس خوانندگان گذاشته مى‏شود كتابى است كه صفات نيك و بد را به حسب ترتيب شماره و هم چنين رواياتى را كه متضمّن عددى است بترتيب جمع آورى نموده است گرچه پاره‏اى از روايات غير معتبره هم در خلال آنها ديده مى‏شود ولى بطورى كه اشاره شد مصنّفين شيعه از نظر حفظ امانت در نقل روايات را در كتب روايتى بدون دخل و تصرّف نقل كرده‏اند و تشخيص صحيح از سقيم به عهده خواننده و متخصّص علمى كه ميخواهد از روايات وارده در آن باب استفاده نمايد واگذار نموده‏اند با دقّتى كه در ترجمه كتاب مزبور شده است و اكنون از طبع خارج مى‏شود اميد است مورد پسند و رضايت ارباب فضل گردد و از اشتباهاتى كه احتمالا در ترجمه و يا تصحيح روى داده باشد چشم پوشى نمايند.

وفات و محل دفن شيخ‏

شيخ صدوقرحمه‌الله پس از زحمات فوق العاده‏اى كه در ترويج و نشر اخبار و آثار اهل بيتعليهم‌السلام متحمّل گرديد و كتابهائى كه تأليف فرمود آخرين ورق عمر او در سال ٣٨١ در شهر رى برگشت و با برگشتن اين ورق كتاب عمر او نيز به پايان رسيد و در نزديكى مزار مقدّس حضرت عبد العظيم بخاك سپرده شد رضوان اللَّه تعالى عليه.

در پايان اين مقدّمه مناسب مينمايد كه از مساعى جميله مؤسّسه انتشارات علميّه اسلاميّه در نشر كتب علمى و آثار اهل بيت عصمت و طهارت كوشا هستند سپاسگزارى نموده و موفقيّت اين مؤسسه را بيش از پيش از خداى متعال مسألت نمايم.

سيد احمد فهرى زنجانى‏

باب الواحد (باب «يك»)

معناى يكتائى خداوند

١ - قَالَ الشَّيْخُ الْجَلِيلُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ مُوسَى بْنِ بَابَوَيْهِ الْقُمِّيُّ الْفَقِيهُ مُصَنِّفُ هَذَا الْكِتَابِ أَدَامَ اللَّهُ عِزَّهُ حَدَّثَنَا أَبُو الْعَبَّاسِ مُحَمَّدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ إِسْحَاقَ الطَّالَقَانِيُّ رَضِيَ اللَّهُ تَعَالَى عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ سَعِيدِ بْنِ يَحْيَى الْبُزُورِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا إِبْرَاهِيمُ بْنُ الْهَيْثَمِ الْبَلَدِيُّ قَالَ حَدَّثَنَا أَبِى عَنِ الْمُعَافَى بْنِ عِمْرَانَ عَنْ إِسْرَائِيلَ عَنِ الْمِقْدَامِ بْنِ شُرَيْحِ بْنِ هَانِئٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ إِنَّ أَعْرَابِيّاً قَامَ يَوْمَ الْجَمَلِ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَعليه‌السلام فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَ تَقُولُ إِنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ قَالَ فَحَمَلَ النَّاسُ عَلَيْهِ وَ قَالُوا يَا أَعْرَابِيُّ أَ مَا تَرَى مَا فِيهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَعليه‌السلام دَعُوهُ فَإِنَّ الَّذِى يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِى نُرِيدُهُ مِنَ الْقَوْمِ ثُمَّ قَالَ يَا أَعْرَابِيُّ إِنَّ الْقَوْلَ فِى أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ عَلَى أَرْبَعَةِ أَقْسَامٍ فَوَجْهَانِ مِنْهَا لَا يَجُوزَانِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجْهَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ لِأَنَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِى بَابِ الْأَعْدَادِ أَ مَا تَرَى أَنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ إِنَّهُ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ قَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ يُرِيدُ بِهِ النَّوْعَ مِنَ الْجِنْسِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ لِأَنَّهُ تَشْبِيهٌ وَ جَلَّ رَبُّنَا وَ تَعَالَى عَنْ ذَلِكَ وَ أَمَّا الْوَجْهَانِ اللَّذَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ لَيْسَ لَهُ فِى الْأَشْيَاءِ شِبْهٌ كَذَلِكَ رَبُّنَا وَ قَوْلُ الْقَائِلِ إِنَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَدِيُّ الْمَعْنَى يَعْنِى بِهِ أَنَّهُ لَا يَنْقَسِمُ فِى وُجُودٍ وَ لَا عَقْلٍ وَ لَا وَهْمٍ كَذَلِكَ رَبُّنَا عَزَّ وَ جَلَّ ترك خصلة موجودة بخصلة موعودة

١ - شيخ بزرگوار ابو جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن موسى بن بابويه قمى فقيه مصنف اين كتاب گويد:

روزى كه جنگ جمل بپا بود عربى برخواست و روى به امير المؤمنين كرده و گفت: يا امير المؤمنين تو قائل به يكتائى خدا هستى؟ مردم- از هر سو بر او تاختند كه چه هنگام اين سخن بود؟ مگر نه بينى كه امير المؤمنين پريشان خاطر است امير المؤمنين فرمود: دست از او برداريد كه خواسته اين عرب همان است كه ما بر سر آن با اين مردم مى‏جنگيم سپس فرمود: اى مرد عرب اين گفتار: كه خدا يكى است دو صورت‏اش بر خدا روا نيست و دو ديگر روا است اما آن دو كه روا نيست:

١ - كسى بگويد خدا يكى است و مقصودش يكى از لحاظ عدد- يك دانه- باشد زيرا آنچه دومى ندارد به شماره نيايد مگر نه بينى آن كه گفت: خدا سومى از سه موجود است، كافر شد؟.

٢ - كسى بگويد: خدا يكى است و مقصودش نوعى از جنس باشد اين هم روا نيست زيرا تشبيه خدا است و پروردگار ما والاتر و بالاتر از اين است كه شبيه و مانند داشته باشد، و اما آن دو كه گفتنش روا است:

١ - كسى گويد خدا يكى است يعنى بى‏مانند است آرى خداى ما چنين است.

٢ - كسى گويد خداى عزّ و جلّ يكتا است و يگانه يعنى تركيبى در ذاتش نيست و قابل پخش با جزاء نيست نه در خارج و نه در عقل و نه در خيال، آرى خداى ما- عزّ و جلّ- چنين است.

گذشت از يك كار بخاطر يك وعده‏

٢ - حَدَّثَنَا أَبِى رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْمُغِيرَةِ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مُسْلِمٍ السَّكُونِيِّ عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّعليه‌السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص طُوبَى لِمَنْ تَرَكَ شَهْوَةً حَاضِرَةً لِمَوْعُودٍ لَمْ يَرَهُ‏

٢ - رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خوشا بحال كسى كه از دلخواه آماده خويش بخاطر وعده‏اى ناديده دست بدارد.

يك نوع ستم‏ خصلة من الجور

٣ - حَدَّثَنَا أَبِى رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى الْعَطَّارُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ بْنِ بَزِيعٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِعليه‌السلام قَالَ مِنَ الْجَوْرِ قَوْلُ الرَّاكِبِ لِلرَّاجِلِ الطَّرِيقَ خصلة من حب الدين‏

٣ - امام صادقعليه‌السلام فرمود: اين، خود ستمى است كه سواره به پياده بگويد: راه بگشا.

يك رشته از علاقه به دين‏

٤ حَدَّثَنَا أَبِى رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِى مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الصَّلْتِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ رِبْعِيِّ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ فُضَيْلِ بْنِ يَسَارٍ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِعليه‌السلام قَالَ مِنْ حُبِّ الرَّجُلِ دِينَهُ حُبُّهُ إِخْوَانَهُ‏

٤- امام صادقعليه‌السلام فرمود: دوست داشتن برادران دينى رشته‏اى است از علاقمندى شخص به دين خود.

پنج پاداش به يك كار خصلة واحدة به خمس خصال‏

٥ - حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ الْوَلِيدِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ أَبِى عُبَيْدَةَ الْحَذَّاءِ عَنْ أَبِى جَعْفَرٍعليه‌السلام قَالَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ بِجَلَالِى وَ جَمَالِى وَ بَهَائِى وَ عَلَائِى وَ ارْتِفَاعِى لَا يُؤْثِرُ عَبْدٌ هَوَايَ عَلَى هَوَاهُ إِلَّا جَعَلْتُ غِنَاهُ فِى نَفْسِهِ وَ هَمَّهُ فِى آخِرَتِهِ وَ كَفَفْتُ عَنْهُ ضَيْعَتَهُ وَ ضَمَّنْتُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ رِزْقَهُ وَ كُنْتُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ تِجَارَةِ كُلِّ تَاجِرٍ

٥ - امام باقرعليه‌السلام فرمود: خداى عزّ و جلّ ميفرمايد: به جلال و جمال و بهاء و والائى و برترى ام سوگند بنده‏اى كه خواسته مرا بر خواسته خويش مقدم بدارد به پاداش، دلش را بى‏نياز سازم و تمام همتش را در كار آخرت‏اش قرار دهم و نگهدار دارائى او باشم و آسمانها و زمين را ضامن روزى‏اش گردانم و خودم در تجارت هر تاجرى به نفع او پشتيبانى خواهم كرد.

با مشاهده قراین خاص پی می بریم که هشام در گفتن جمله «جسم لا کالاجسام» معنا و مقصود خاصی را اراده کرده است که با تنزیه خداوند از جسمیت و لوازم آن نیز سازگاری دارد، و آن این که مقصود او از کلمه «جسم» موجود، شئ قائم به نفس و ثابت است.

ابوالحسن اشعری همین معنا را از هشام برای «جسم» نقل کرده است. او در کتاب «مقالات الاسلامیین» از هشام بن حکم نقل کرده که: معنای جسم این است که او موجود است. او دائماً می گفت: من در گفتارم از کلمه «جسم» اراده موجود، و شئ، و قائم بنفسه را کرده ام.(897)

کشی نیز از هشام و یونس نقل کرده که این دو گمان کرده اند که اثبات شئ به این است که «جسم» گفته شود.(898)

نتیجه این که رأی هشام و یونس در رابطه خداوند با دیگران از حیث معنا هیچ فرقی ندارد، جز در اختلاف تعبیر. لکن قراینی وجود دارد که می توان آن ها را شاهد بر همین معنا به حساب آورد.

1 - قرینه لفظی

هشام گرچه خداوند را متصف به جسمانیت کرده، ولی به دنبال آن کلمه ای را به کار برده که می توان کلمه «جسم» را از معنای لغوی تغییر داده و به معنای دیگری رهنمون ساخت؛ زیرا در جمله خود فرموده: «جسم لا کالاجسام»؛ یعنی جسمی است نه مانند سایر اجسام. و این خود دلالت بر اراده معنای خاصی از کلمه «جسم» نزد هشام دارد.

2 - قرینه خارجی

تعبیر «هو جسم لا کالاجسام» که به هشام بن حکم نسبت داده شده، با ملاحظه قرینه خارجی نیز پی خواهیم برد که بر مدّعای خصم؛ یعنی اعتقاد به تجسیم سازگاری ندارد؛ زیرا این جمله را بنابر نقل شهرستانی، در محاجّه با علاّف گفته است. هشام به علاّف می گوید: تو می گویی خداوند عالم است به علم، لازمه این حرف این است که خداوند علمش همانند بقیه مردم باشد پس چرا تو نمی گویی که خداوند جسم است نه مثل سایر اجسام؟(899)

از این گونه تعبیر به خوبی استفاده می شود که هشام درصدد معارضه و مقابله با علاّف است، نه این که عقیده خود را بیان کند. این طور نیست که هر کس در مقام معارضه، چیزی می گوید آن را اعتقاد داشته باشد؛ زیرا ممکن است که قصد او امتحان علاّف باشد؛ همان گونه که شهرستانی نیز همین مطلب را فهمیده است.

و بر فرض که از این عبارت عقیده به تجسم استفاده شود، ممکن است که این حرف از او هنگامی صادر شده باشد که داخل در مذهب جهمیه بوده و قبل از آن بوده که به برکت آل محمّدعليهم‌السلام هدایت یافته است؛ زیرا جهمیه قائل به تجسیمند، ولی بعد از دخول در مکتب اهل بیتعليهم‌السلام به پیروی از آنان با تجسیم مقابله کرده است.

3 - اختلاف در معنای جسم

متکلمین از فریقین تصریح دارند بر این که کلمه «جسم» لفظ اصطلاحی بوده و در معنای آن اختلاف واقع شده است.

ابوالحسن اشعری از امامان اهل سنّت می گوید: «متکلمین در کلمه (جسم) تا دوازده قول اختلاف کرده اند».(900)

ابن تیمیه می گوید: «حقیقت امر این است که در لفظ جسم نزاع های لفظی و معنوی وجود دارد».(901)

در جایی دیگر می گوید: «لفظ جسم و حیز و جهت الفاظی است که در آن ها ابهام و اجمال وجود دارد، و این ها الفاظی اصطلاحی هستند که گاهی معانی متنوّعی از آن ها اراده می شود».(902)

و نیز می گوید: «از جمله آن افراد کسانی هستند که لفظ جسم را اطلاق و مقصود از آن را «قائم به نفس» یا «موجود» گرفته اند».(903)

شیخ الاسلام ابو یحیی (926 ه. ق) نیز کلمه «جسم» را قائم به ذات در عالم تفسیر نموده است.(904)

4 - «جسم لا کالاجسام» عبارتی شایع

با مراجعه به کتاب های اهل سنّت پی می بریم که جمله «جسم لا کالاجسام» که به هشام نسبت داده شده، عبارتی شایع در بین علمای اهل سنّت است. اینک به برخی از آن ها اشاره می کنیم.

ابن تیمیه می گوید: «بسیاری از اهل اسلام درباره خالق معتقدند: او جسمی است که شبیه سایر اجسام نیست. و حنابله و تابعین آن ها بر این اعتقادند».(905)

ابن حزم می گوید: «کسی که می گوید: خداوند جسم است ولی نه مثل سایر اجسام در عقیده خطا نکرده است، ولی در اسم گذاری بر خدا به اشتباه رفته است؛ زیرا خداوند را به اسمی نامگذاری کرده که از او نرسیده است».(906)

و نیز می گوید: «هر کس بگوید: پروردگار او جسم است، اگر جاهل یا تأویل کننده باشد معذور است و بر او چیزی نیست... ». (907)

ابن تیمیه نیز می گوید: «این گونه الفاظ (مثل جسم... ) را کسی نمی تواند نفی یا اثبات کند تا آن که متکلّم آن را تفسیر نماید، اگر به باطل تفسیر نماید آن را ردّ کند و اگر به حقّ تفسیر کند آن را اثبات نماید». (908)

در جایی دیگر می گوید: «آن کسانی که خداوند را از مشابهت با مخلوقین منزّه می کنند و او را «جسم» نامیده اند، نزاع آنان با کسانی که آن را از خدا نفی می کنند، لفظی است».(909)

با جواب از این جمله ای که به هشام بن حکم نسبت داده شده، به این نتیجه می رسیم که تهمت تجسیم به معنای جسمیت لغوی هرگز بر هشام روا نیست. تنها عباراتی می ماند که در کتب رجال و تراجم در مذمّت او رسیده است که یا به جهت استناد به آن جمله معروف «جسم لا کالاجسام» است که آن را مورد بررسی قرار دادیم و یا به جهت خصومت و حسدی که با او داشته اند ذکر شده است.

بررسی روایات در مذمّت هشام

با مراجعه به کتاب های تراجم و رجال پی به روایاتی در مذمّت هشام خواهیم برد که به جهت نسبت تجسیم درباره او رسیده است، ولی می توان جواب های متعددی به آن ها داد:

1 - اغلب این روایات از حیث سند ضعیفند.(910)

2 - این روایات علاوه بر این که تعدادشان کم است با روایات صحیحه و مستفیضه ای که در فضیلت و مقام و منزلت هشام از امامان رسیده است، معارضه دارند.

3 - می توان آن روایات را حمل بر تجسیم لفظی و لغوی نمود، به این معنا که هشام؛ گرچه عقیده ای صحیح و سالم داشته ولی به جهت به کار بردن تعبیری که سبب شده دشمنان شیعه آن را مستمسک قرار داده و آن را بر ضدّ شیعه به کار برند، مورد انتقاد قرار گرفته است.

4 - ممکن است بگوییم که امامان شیعه، اصل این فکر و عقیده را که به هشام نسبت داده شده مورد مذمّت و نقد قرار داده اند، گرچه انتساب آن را به هشام قبول نداشته اند. به این معنا بر فرض که هشام چنین حرفی را زده باشد، قطعاً باطل و مورد سرزنش است؛ زیرا به جهت اشاعه نظریه تجسیم، امام در جامعه احساس خطر کرده و درصدد آن است که به مردم بفهماند گرچه شما چنین چیزی را به هشام نسبت می دهید، هر کس که این حرف را بزند اشتباه کرده است. به همین جهت امام درصدد تأیید یا ردّ هشام نیست.

با مشاهده قراین خاص پی می بریم که هشام در گفتن جمله «جسم لا کالاجسام» معنا و مقصود خاصی را اراده کرده است که با تنزیه خداوند از جسمیت و لوازم آن نیز سازگاری دارد، و آن این که مقصود او از کلمه «جسم» موجود، شئ قائم به نفس و ثابت است.

ابوالحسن اشعری همین معنا را از هشام برای «جسم» نقل کرده است. او در کتاب «مقالات الاسلامیین» از هشام بن حکم نقل کرده که: معنای جسم این است که او موجود است. او دائماً می گفت: من در گفتارم از کلمه «جسم» اراده موجود، و شئ، و قائم بنفسه را کرده ام.(897)

کشی نیز از هشام و یونس نقل کرده که این دو گمان کرده اند که اثبات شئ به این است که «جسم» گفته شود.(898)

نتیجه این که رأی هشام و یونس در رابطه خداوند با دیگران از حیث معنا هیچ فرقی ندارد، جز در اختلاف تعبیر. لکن قراینی وجود دارد که می توان آن ها را شاهد بر همین معنا به حساب آورد.

1 - قرینه لفظی

هشام گرچه خداوند را متصف به جسمانیت کرده، ولی به دنبال آن کلمه ای را به کار برده که می توان کلمه «جسم» را از معنای لغوی تغییر داده و به معنای دیگری رهنمون ساخت؛ زیرا در جمله خود فرموده: «جسم لا کالاجسام»؛ یعنی جسمی است نه مانند سایر اجسام. و این خود دلالت بر اراده معنای خاصی از کلمه «جسم» نزد هشام دارد.

2 - قرینه خارجی

تعبیر «هو جسم لا کالاجسام» که به هشام بن حکم نسبت داده شده، با ملاحظه قرینه خارجی نیز پی خواهیم برد که بر مدّعای خصم؛ یعنی اعتقاد به تجسیم سازگاری ندارد؛ زیرا این جمله را بنابر نقل شهرستانی، در محاجّه با علاّف گفته است. هشام به علاّف می گوید: تو می گویی خداوند عالم است به علم، لازمه این حرف این است که خداوند علمش همانند بقیه مردم باشد پس چرا تو نمی گویی که خداوند جسم است نه مثل سایر اجسام؟(899)

از این گونه تعبیر به خوبی استفاده می شود که هشام درصدد معارضه و مقابله با علاّف است، نه این که عقیده خود را بیان کند. این طور نیست که هر کس در مقام معارضه، چیزی می گوید آن را اعتقاد داشته باشد؛ زیرا ممکن است که قصد او امتحان علاّف باشد؛ همان گونه که شهرستانی نیز همین مطلب را فهمیده است.

و بر فرض که از این عبارت عقیده به تجسم استفاده شود، ممکن است که این حرف از او هنگامی صادر شده باشد که داخل در مذهب جهمیه بوده و قبل از آن بوده که به برکت آل محمّدعليهم‌السلام هدایت یافته است؛ زیرا جهمیه قائل به تجسیمند، ولی بعد از دخول در مکتب اهل بیتعليهم‌السلام به پیروی از آنان با تجسیم مقابله کرده است.

3 - اختلاف در معنای جسم

متکلمین از فریقین تصریح دارند بر این که کلمه «جسم» لفظ اصطلاحی بوده و در معنای آن اختلاف واقع شده است.

ابوالحسن اشعری از امامان اهل سنّت می گوید: «متکلمین در کلمه (جسم) تا دوازده قول اختلاف کرده اند».(900)

ابن تیمیه می گوید: «حقیقت امر این است که در لفظ جسم نزاع های لفظی و معنوی وجود دارد».(901)

در جایی دیگر می گوید: «لفظ جسم و حیز و جهت الفاظی است که در آن ها ابهام و اجمال وجود دارد، و این ها الفاظی اصطلاحی هستند که گاهی معانی متنوّعی از آن ها اراده می شود».(902)

و نیز می گوید: «از جمله آن افراد کسانی هستند که لفظ جسم را اطلاق و مقصود از آن را «قائم به نفس» یا «موجود» گرفته اند».(903)

شیخ الاسلام ابو یحیی (926 ه. ق) نیز کلمه «جسم» را قائم به ذات در عالم تفسیر نموده است.(904)

4 - «جسم لا کالاجسام» عبارتی شایع

با مراجعه به کتاب های اهل سنّت پی می بریم که جمله «جسم لا کالاجسام» که به هشام نسبت داده شده، عبارتی شایع در بین علمای اهل سنّت است. اینک به برخی از آن ها اشاره می کنیم.

ابن تیمیه می گوید: «بسیاری از اهل اسلام درباره خالق معتقدند: او جسمی است که شبیه سایر اجسام نیست. و حنابله و تابعین آن ها بر این اعتقادند».(905)

ابن حزم می گوید: «کسی که می گوید: خداوند جسم است ولی نه مثل سایر اجسام در عقیده خطا نکرده است، ولی در اسم گذاری بر خدا به اشتباه رفته است؛ زیرا خداوند را به اسمی نامگذاری کرده که از او نرسیده است».(906)

و نیز می گوید: «هر کس بگوید: پروردگار او جسم است، اگر جاهل یا تأویل کننده باشد معذور است و بر او چیزی نیست... ». (907)

ابن تیمیه نیز می گوید: «این گونه الفاظ (مثل جسم... ) را کسی نمی تواند نفی یا اثبات کند تا آن که متکلّم آن را تفسیر نماید، اگر به باطل تفسیر نماید آن را ردّ کند و اگر به حقّ تفسیر کند آن را اثبات نماید». (908)

در جایی دیگر می گوید: «آن کسانی که خداوند را از مشابهت با مخلوقین منزّه می کنند و او را «جسم» نامیده اند، نزاع آنان با کسانی که آن را از خدا نفی می کنند، لفظی است».(909)

با جواب از این جمله ای که به هشام بن حکم نسبت داده شده، به این نتیجه می رسیم که تهمت تجسیم به معنای جسمیت لغوی هرگز بر هشام روا نیست. تنها عباراتی می ماند که در کتب رجال و تراجم در مذمّت او رسیده است که یا به جهت استناد به آن جمله معروف «جسم لا کالاجسام» است که آن را مورد بررسی قرار دادیم و یا به جهت خصومت و حسدی که با او داشته اند ذکر شده است.

بررسی روایات در مذمّت هشام

با مراجعه به کتاب های تراجم و رجال پی به روایاتی در مذمّت هشام خواهیم برد که به جهت نسبت تجسیم درباره او رسیده است، ولی می توان جواب های متعددی به آن ها داد:

1 - اغلب این روایات از حیث سند ضعیفند.(910)

2 - این روایات علاوه بر این که تعدادشان کم است با روایات صحیحه و مستفیضه ای که در فضیلت و مقام و منزلت هشام از امامان رسیده است، معارضه دارند.

3 - می توان آن روایات را حمل بر تجسیم لفظی و لغوی نمود، به این معنا که هشام؛ گرچه عقیده ای صحیح و سالم داشته ولی به جهت به کار بردن تعبیری که سبب شده دشمنان شیعه آن را مستمسک قرار داده و آن را بر ضدّ شیعه به کار برند، مورد انتقاد قرار گرفته است.

4 - ممکن است بگوییم که امامان شیعه، اصل این فکر و عقیده را که به هشام نسبت داده شده مورد مذمّت و نقد قرار داده اند، گرچه انتساب آن را به هشام قبول نداشته اند. به این معنا بر فرض که هشام چنین حرفی را زده باشد، قطعاً باطل و مورد سرزنش است؛ زیرا به جهت اشاعه نظریه تجسیم، امام در جامعه احساس خطر کرده و درصدد آن است که به مردم بفهماند گرچه شما چنین چیزی را به هشام نسبت می دهید، هر کس که این حرف را بزند اشتباه کرده است. به همین جهت امام درصدد تأیید یا ردّ هشام نیست.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43

44

45

46

47

48

49

50

51

52

53

54

55

56

57

58

59

60

61

62

63

64

65

66

67

68

69

70

71

72

73

74

75

76

77

78

79

80

81

82

83

84

85

86

87

88

89

90