نمونه ای از اختناق
پس از رحلت پيشوای ششم در عهد خليفه عباسی، منصور، شيعيان در جنب و جوش بودند كه پيشوای خود و وارث امام را دريابند و با او تجديد عهد نمايند هشام بن سالم يكی از ياران صميمی امام صادقعليهالسلام
چنين تعريف می كند:
پس از رحلت امام و پيشوای خود، با محمد بن نعمان به مدينه آمدم مرا به خانه ی عبد الله افطح پسر دوم پيشوای ششم راهنمايی كردند من هم به دنبال مردم راه خانه ی او را در پيش گرفتم.
او در خانه خود نشسته بود و بنام پيشوا درباره احكام اسلام سخن می گفت: فرماندار مدينه چون او را می شناخت و می دانست كه شايسته اين مقام نيست آزادش گذاشته بود زيرا افكندن اختلاف در ميان پيروان امام ششم به سود حكومت وقت و به زيان شيعيان تمام می شد من و رفيقم از در درآمديم تا پيشوای جديد را بشناسيم و اين تكليف ما بود كه او را آزمايش كنيم و بی چون و چرا زير بار نرويم چون پيشوايان قبلی ما را به آزمايش و سؤال، عادت داده بودند واساسا در اسلام پيروی كوركورانه و بدون تحقيق گمراهی شمرده می شود.
به عبد الله كه خود را پيشوا جا زده بود گفتم: ای پسر پيامبر! فريضه زكات در اموال چه صورتی دارد؟ پاسخ داد: برای هر دويست سكه، پنج درهم. گفتم: برای صد درهم چقدر؟ گفت: دو درهم و نيم در صورتی كه صد درهم مشمول حد نصاب نقدين نيست.
محمد بن نعمان كه همراه من بود گفت: چنين نيست و اين فتوی نادرست است. عبد الله با خونسردی شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نمی دانم فتوای درست چيست؟ مأيوس و نااميد از خانه اش خارج شديم و سر گشته و حيران در گوشه ای توی كوچه نشستيم و گريه می كرديم زيرا راهی به جای نداشتيم و از غربت و تنهايی اسلام، متأثر بوديم.
گفتيم: به كدام فرقه بگرويم. به دامن كدام طايفه پناه ببريم و از كدام چراغ، نور هدايت بجوييم؟ در اين هنگام پيرمردی پديدار گشت و با اشاره مرا به سوی خود خواند. من سخت ترسيدم زيرا جاسوسان و كارگزاران خليفه منصور، مدينه را به وحشت و ارعاب عجيبی گرفتار كرده بودند، هيچ كس به ديگری اطمينان نداشت و برادر از ترس برادر، سخن نمی گفت.
گمان كرده بوديم كه اين پير مرد هم از چشم و گوش های خليفه است و چون ما را شناخته است می خواهد با لطايف الحيل ما را به شكنجه گاه راهنمايی كند و به هر زحمت نام جانشين امام را از زبان ما بشنود و او را از ميان بردارد.
به محمد بن نعمان نگاه كردم و آهسته به او گفتم: از من فاصله بگير گرفتاری من، تنها كافی است تو خود را به مهلكه نيانداز و آنگاه با منتهای هول و هراس از كنار كوچه برخاستم و بدنبال آن پير مرد به راه افتادم او با من هيچ حرف نمی زد اما مرا همراه خود می برد.
من دل از زندگی شسته بودم و به دنبال يك سرنوشت مجهول و كوركورانه پيش می رفتم ناگهان خود را در يك خانه آشنا يافتم در اينجا پير مرد تنهايم گذاشت او رفت و به جای وی غلامی از در آن خانه درآمد و گفت: وارد شويد رحمت خدا بر شما باد! از اين سخن خوشم آمد فروغی از اميد به قلبم نشست با جرئت و اطمينان پا در آستانه خانه گذاشتم و موسی بن جعفرعليهالسلام
را در برابر خودم ديدم تا مرا ديد فرمود:
نه به سوی معتزله... نه به سوی قدريه... نه به سوی زيديه... نه به سوی هيچ طايفه ی ديگری به سوی من بيا به سوی من بيا، از شوق نزديك بود فرياد بكشم، گفت: فدايت شوم آيا پدرت به درود حيات گفته است؟ امام تصديق كرد: - بله پدرم از دنيا رفته است. - به جای او كيست؟ امام كاظم بهتر دانست كه با من با كنايه پاسخ دهد: - خداوند هنگامی كه بخواهد تو را راهنمايی كند راهنمايی خواهد كرد.
گفتم: فدای تو گردم برادر تو عبد الله خود را جانشين پدرش می داند و گمان دارد كه پيشوای ما اوست. پيشوای هفتم فرمود: عبد الله يريد ان لا يعبد الله. يا آنكه نام برادرم عبد الله است يعنی بنده ء خدا، اما او می خواهد كه خدای متعال در روی زمين هرگز مورد عبادت واقع نگردد. دوباره گفتم: پس امام واقعی چه كسی است؟ امام باز دوباره فرمودند هنگامی كه خدا بخواهد تو را راهنمايی كند، خواهد كرد.
گفتم: اين شما هستيد كه پيشوای امتيد؟ فرمود: من چنين سخنی را نمی گويم. پرسيدم: ای پسر پيامبر پيشوای تو كيست؟ فرمود: من پيشوايی ندارم. اين پاسخ همچون حربه ای برنده رشته ی سخن مرا بريد اين بار كه سرم را بلند كردم تا رخساره ء مقدس اين جوان را بنگرم ديدم چهره ی او در چشم من دگرگون شده و هيبت و جلال تازه ای به خود گرفته است.
خدا می داند كه من در آن هنگام موسی بن جعفر را با چه شكوه و عظمت در برابرم می ديدم. با اين همه گفتم: فدايت گردم ما شاگردان مكتبی هستيم كه كوركورانه به كسی نمی گرويم ما مردان استدلال و احتجاج هستيم. پدرت ما را چنين پرورش داده است آيا اجازه هست كه سئوالی بنمايم؟
فرمود: هر چه خواستی بپرس. اما از آنچه ميان ما می گذرد نبايد ديگران آگاه شوند. زيرا اگر اين راز فاش گردد سر ما با هم خواهد رفت! پذيرفتم و سخن از قرآن و فرمان های خدا و پيامبر به ميان آوردم او را دريايی بی پايان و شگفت انگيزی يافتم و از خود شرمسار گرديدم.
در پايان اين گفتگو گفتم: ای پسر پيامبر! پيروان تو آنان كه از اين راز خبر ندارند گمراه مانده اند آيا می توانيم از اين گمراهی نجاتشان بدهم و گله بیشبان را به سوی شبان هدايت كنم؟
فرمود: آنان را بيازمای، آنان كه فكر رشيد و ايمان وسيع دارند می توانند مرا بشناسند. اين راز بايد پنهان بماند و گرنه سر همه ما از گردن خواهد رفت امام اشاره به گلوی مقدس خود نمود. بدين ترتيب هشام بن سالم توانست مردان سرگردان را به سوی روشنائی هدايت كند و راه خانه وارث پيشوای ششم را به آنان نشان دهد.