بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه
انتشارات پيام آزادى، با هدف نشر و ترويج معارف عميق اسلامى و انسانى در جامعه، مصمم شد تا به چاپ و انتشار مباحث موضوعى استخراج شده، از مجموعه ترجمه و تفسير نهج البلاغه، اثر بى نظير و ماندگار حكيم فرزانه، علامه محمد تقى جعفرى قدس سره عليه السلام اقدام كند.
اين اقدام در شرايطى كه دخالت افراد غير متخصص در مباحث اسلامى امرى رايج شده است، ضرورت بيشترى يافته است. اين روزها در سمينارها، كنفرانسها و مصاحبه ها، هر كس به خود حق مى دهد بدون هر گونه صلاحيت علمى، آيات قرآن و معارف اسلامى را تفسير به راى كند و با حذف صدر و ذيل يك آيه، اهداف شخصى و جناحى خود را به جامعه تحميل كند. و اين شيوه مذموم سر منشاء بعضى انحرافات فكرى براى جامعه خواهد شد. لذا در چنين زمانى رسالت عالمان واقعى در تبين صحيح و درست معارف اسلامى بيش از پيش اهميت مى يابد.
براى مقابله با اين بدعتهاى ناروا نشر و ترويج معارف اصيل اسلامى، آن هم از رشحات قلم و بيان علمايى همچون زنده ياد علامه جعفرى، از اهم وظايف مراكز فرهنگى است، زيرا آنچه باعث حركت صحيح جامعه در مسير مستقيم است، آگاهى و شناخت دقيق مردم از مبانى و معارف انسان ساز اسلام است، و شناختى اين چنين جز با استمداد از انديشه ژرف بينان و هستى شناسان همه جانبه نگر و خدا جويان موحد ميسر نيست. به راستى كه انديشه هاى درخشان و فروزان اين بزرگان، مجالى به آشوب طلبان فتنه جو، و باطل گرايان حق نما و شبهه جويان قدرت پرست نمى دهد و آثار باقى مانده از اين بزرگان اجازه ظهور انديشه هاى التقاطى و فريبكارانه را از صاحبان زر و تزوير مى گيرد تا سلامت انديشه و وجدان جامعه در معرض خطر واقع نشود.
علامه جعفرى قدس سره يكى از همين ژرف بينان و باطل ستيزان و از خاصه ى اولياء محسوب مى شد كه به موضوعات مورد ابتلاى جامعه از منظرى والا مى نگريست و دل نگرانى او براى جامعه، به ويژه جوانانى كه در معرض امواج طوفانى فتنه هاى شيادان فكر بودند، تا آخرين روزهاى حيات پر بارش عيان و آشكار بود. آثار ماندگار آن زنده ياد در ابعاد گوناگون مبين همين معناست.
اميد مى رود كه مجموعه ى در قلمرو معرفت، همراه با آگاهى دهى، نقش موثرى در ژرف بينى مسايل جدى حيات انسانى داشته باشد، ژرفايى كه اولياء و ارباب دين در راه ايجاد آن و بر پايى مدينه فاضله از هيچ كوششى فرو گذار نكردند.
انشاءالله اى بنى، انى و ان لم اكن عمرت عمر من كان قبلى، فقد نظرت فى اعمالهم، و فكرت فى اخبارهم، و سرت فى آثارهم، حتى عدت كاحدهم. بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى آخرهم، فعرفت صفو ذلك من كدره، و نفعه من ضرره. [ نهج البلاغه، نامه ى شماره ى ٣١. ]
فرزندم، اگر چه من به اندازه ى همه ى گذشتگان عمر نكرده ام، با اين حال در كارهاى آنان نگريستم و در اخبار آنان انديشيدم و در آثارشان سير نمودم، به طورى كه مانند يكى از آنان گشته ام. بلكه از آن نظر كه اطلاع از عموم سر گذشتشان پيدا كردم، گويى با همه آن مردم از اولين تا آخرين افراد آنان زندگى كرده ام و صاف آن را از تيره اش و نفع آن را از ضررش شناختم.
فلسفه تاريخ در نهج البلاغه
در مواردى متعدد از نهج البلاغه و قرآن مجيد، حاكميت قانون در هر دو قلمرو حيات فردى و اجتماعى تصريح شده است. از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه به خوبى مى توان فهميد كه تحولات و رويدادهايى كه در فرد و اجتماع به جريان مى افتد، تصادفى و بى علت و به عبارت كلى تر خارج از قانون نيست. از آيات قرآنى و جملات نهج البلاغه اين معنى را مى توان به عنوان يك حقيقت پذيرفت كه واقعيت چنان نيست كه انسان ها، حتى ديگر جانداران و موجودات بى جان، به حال خود رها شده باشند و در مجراى هستى، هيچ چيز شرط هيچ چيز نبوده باشد.
يك انسان، حتى با حداقل آگاهى، مى داند كه اگر بخواهد گرسنگى خود را مرتفع كند، حتما بايد غذا بخورد. او نمى تواند كارى انجام بدهد كه اصلا گرسنه نشود و يا اگر گرسنه شد، با خوابيدن يا راه رفتن خود را سير كند! يك انسان، حتى با حداقل آگاهى، مى داند كه نمى تواند حتى به اندازه ى يك دقيقه، در زمان رويارويى زمين با خورشيد تغييرى ايجاد كند. به عبارت جامع تر، اگر در اين جهانى كه ما زندگى مى كنيم، يك حادثه، اگر چه ناچيز، مستثنى از قانون بوده باشد، به دليل پيوستگى شديدى كه در همه ى اجزاى جهان و ميان روابط آنها وجود دارد، در هر موقعيتى احتمال بروز هر حادثه اى ممكن خواهد بود. در اين فرض، اگر حيات انسانى بتواند ادامه پيدا كند كه امكان پذير نيست ، نه مى تواند علمى به دست بياورد و نه مى تواند اراده اى داشته باشد، بلكه به طور كلى هيچ حركتى از انسان امكان پذير نخواهد بود مگر آن چه كه تصادفات پيش بياورد!
همان ملاكى كه عالم هستى را قانونى كرده است
همان ملاكى كه عالم هستى را قانونى كرده است، تاريخ بشر را نيز قانونى كرده است.
در اثبات قانونى بودن هر دو قلمرو جهان، احتياجى به بحث و اثبات مشروح وجود ندارد. همين مقدار كافى است بدانيم كه اگر جريان قانون در دو قلمرو مزبور را منكر شويم، يا مورد ترديد قرار بدهيم، مى توانيم بگوييم كه همين الان، اين كلمات را كه من روى كاغذ مى آورم، هر يك از آنها هواپيمايى شده، در فضا به پرواز درمى آيند و سپس بر مى گردند و در همين صفحه جاى خود را اشغال مى كنند!
آنچه كه اهميت دارد و بايد مورد دقت يك متفكر درباره ى فلسفه ى تاريخ قرار بگيرد، اين است كه آيا حيات انسانى و شئون و پديده هاى آن، در جهانى كه در آن زندگى مى كند، در نظامى سيستم بسته است؟ گروهى از اين نظر، دفاع جدى مى كنند و مى گويند: انسان موجودى است كه چه در حال زندگى فردى و چه در حال زندگى اجتماعى، در مدار بسته اى از قوانين قرار گرفته است كه نمى تواند خود را از آن مدار بيرون بكشد. همچنان كه يك موجود غير انسانى، اعم از جاندار و بى جان، همواره در موقعيت هاى مشخص و در مدارهايى از قوانين به وجود خود ادامه مى دهند.
نظريه ى دوم مى گويد: حيات انسانى و شئون و پديده هاى آن را به هيچ وجه نمى توان با موجودات ديگر مقايسه كرده و بگوييم كه انسان، هم مانند آن موجودات، اسير دست بسته ى قوانين حتمى است. بلكه انسان موجودى است آگاه و داراى عقل و اختيار و قدرت و پيش بينى و اكتشاف و فرصت شناسى و غير ذلك، كه هيچ يك از آنها در ديگر موجودات وجود ندارد. انسان اين همه صفات مهم و استعدادهاى عالى و سازنده را در اشباع حس خودخواهى و منفعت طلبى خويش به كار مى گيرد. از آن رو كه خود خواهى و طرق اشباع آن، در صورت قدرت انسان، هيچ حد و مرز قانونى را به رسميت نمى شناسد، لذا نمى توان تاريخ بشرى را كه تشكيل دهنده ى آن همين انسان ها هستند، با فلسفه و قانونى خاص توجيه كرد.
بايد بدانيم همان اندازه كه نظريه ى اول به جهت افراط در تفسير مبناى تاريخ، مرتكب خطا مى شود، نظريه ى دوم هم كه جريان قوانين بر انسان ها را منكر مى شود، راه غلطى را در پيش گرفته است. لذا مى پردازيم به بيان نظريه ى سوم كه مطلوبيت آن نه تنها به دليل اعتدالى است كه در آن نهفته است، بلكه به دليل داشتن حقيقتى است كه هم جريان سر گذشت بشرى در طول تاريخ، و هم روش علمى مربوط به وجود انسان ها با تمامى ابعادش آن را تاييد مى كند.
نظريه ى سوم. چنان كه سرنوشت يك دانه گندم با چگونگى تفاعلاتى كه آن دانه با ديگر مواد خواهد داشت، تعيين مى شود، همان طور بعدى از انسان هم در مجراى وجود طبيعى خود، كيفيت خود را از تفاعل با مواد و رويدادهايى كه انجام مى دهد، بروز مى دهد. اگر دانه ى گندم در نظامى سيستمى باز از طبيعت قرار بگيرد، و عواملى كه در آن نظام بتوانند با دانه ى گندم ارتباط تفاعلى بر قرار كنند، نامحدود بوده باشند، قطعى است كه ما نخواهيم توانست سرنوشت آن دانه ى گندم را در هر حال و در هر موقعيتى مشخص كنيم. همين طور است وضع طبيعى انسان، چه در حال انفرادى و چه در حال زندگى دسته جمعى. اگر انسان در نظامى سيستمى باز قرار بگيرد، قطعى است كه ما به هيچ وجه نخواهيم توانست سرنوشت قطعى وضع طبيعى انسان را در هر حال و موقعيتى مشخص كنيم. حال كه وضع طبيعى انسان، كه امكان بستن آن در نظام سيستم مجموعى متشكل، مخالف ماهيت آن است، چگونه مى توان انسان را با داشتن آگاهى و خرد و اختيار كه رشد خود را در افزايش آنها مى داند، در نظامى سيستمى بسته قرار داد و براى او حتميت ها و ضرورت هايى را تعيين كرد كه در همه ى احوال و در همه ى موقعيت ها با دست بسته در برابر آن حتميت ها و ضرورت تسليم شود! ما در طول قرون و اعصار، نه تنها متفكرى را نديديم كه سرنوشت قطعى و دقيق و مشخص آينده ى جامعه ى خود را با دلايل علمى و قانع كننده پيشگويى كند، بلكه هيچ روش منطقى هم براى چنين پيش بينى ارائه نشده است. دليل اين ناتوانى، مستند به باز بودن نظام سيستم وجودى انسان در هر دو بعد طبيعى و روانى اوست، كه در جهانى با جريان نظام باز زندگى مى كند. معناى باز بودن نظام وجودى انسان و جهانى كه در آن زندگى مى كند، اين است كه علل حوادث تاريخى، و بروز شخصيت هاى موثر در تحولات تاريخى، و ظهور و روشن شدن مجهولات و حوادث طبيعى و انسانى محاسبه نشده و يا غير قابل محاسبه، و خارج از اختيار بودن مدت زندگى موثر انسان ها در اجتماع و غير ذلك، چنان در آگاهى و اختيار انسان ها نيستند كه بتوان آنها را براى تشكيل زمانى محدود از تاريخ تنظيم كرده و با كمال جرئت درباره ى آن زمان محدود از تاريخ، مانند نمود مشخص فيزيكى، نظر داد.
از طرف ديگر نبايد ترديد كرد كه باز بودن نظام وجودى انسان، چه با نظر به استعدادها و امكانات وضع طبيعى او و چه با نظر به استعدادها و قواى بسيار متنوع روانى او و چه با توجه به خود خواهى بسيار تند و گسترده ى وى، معنايش آن نيست كه انسان مى تواند همه ى قوانين را زير پا گذارد و سلطه اى مطلق بر همه ى موجوديت خويش و جهانى كه در آن زندگى مى كند به دست بياورد، اگر چه او همواره سر مست چنين خيال بى اساسى است.
اشتباه متفكران
ما پيش از آن كه توصيفى درباره ى معناى قانونى بودن تاريخ بيان كنيم، دو موضوع را كه غالبا موجب ارتكاب خطاى فكرى مى شود، متذكر مى شويم.
برخى از متفكران، با نظر به اين دو موضوع، انسان را دست و پا بسته تحويل عوامل جبرى تاريخ مى دهند. شايد همين تلقين كه: ما انسان ها نمى توانيم به هيچ وجه خود را از زنجير قوانين حاكم بر هستى رها كنيم ، در توجيه تاريخ انسان به سكوت و ركود ناشى از احساس جبر، نقش بسيار موثرى داشته است.
موضوع يكم
مشاهده ى قرار گرفتن افراد و گروه هاى بسيار فراوان حتى مى توان گفت تا حد اكثريت ، تحت تاثير عوامل طبيعى و همنوعان خود، تا حدى كه گويى هيچ اراده و اختيارى از خويشتن ندارند. به اصطلاح معمولى، مردم همواره با يك كشمكش گرم و با يك غوره سرد مى شوند اين همان حركت بى اختيار است كه آن را از اكثريت مشاهده مى كنيم، و با كلمه ى فريبنده ى آزادى اراده و اختيار مورد تمجيد قرار مى گيرد! در صورتى كه:
جمله عالم ز اختيار و هست خود مى گريزد در سر سرمست خود مى گريزند از خودى در بيخودى يا به مستى يا به شغل اى مهتدى تا دمى از هوشيارى وارهند ننگ خمر و بنگ بر خود مى نهند مولوى
اگر از يك ديدگاه عالى تر قضيه را مورد دقت قرار بدهيم، مى بينيم كه عواملى مانند اراده هاى قدرتمندان قدرت پرست و ضعف خود مردم در برابر جلب لذت و فرار از درد، چنان آدميان را اسير و برده مى كند كه گويى آزادى حقيقى و احساس استقلال شخصيت، فقط مخصوص يك عده افراد استثنايى نه اقليت در برابر اكثريت است. متاسفانه كمتر از اين عده، افرادى هستند كه تصنعى بودن جبر و اسارت مزبور را به خوبى مى فهمند.
موضوع دوم
پس از آنكه حوادث و تحولات تاريخى وقوع پيدا كرد، مورخان و تحليل گران در صدد پيدا كردن علل آن حوادث برمى آيند. در صورت احساس موفقيت در اين كار، حوادث و تحولات آينده را هم با آن مفاهيم كه به عنوان علل تلقى كرده اند، تفسير مى كنند. اينگونه تفسير و تحليل، اگر چه در مواردى صحيح به نظر مى رسد، ولى نمى توان آن را بر تمامى واقعيات و تحولات تاريخ تطبيق كرد.
مثلا فرض كنيم كه علت سقوط تمدن يك جامعه را در گذشته، سقوط فرهنگى دانستيم. اين علت نمى تواند بيان كننده ى همه ى انواع سقوط تمدن ها بوده باشد. زيرا مسائل اقتصادى و عقيدتى و خودكامگى و ظلم به طور فراوان، موجب نزول و سقوط تمدن ها در طول تاريخ شده است. آنچه كه موجب ارتكاب خطا در بررسى هاى فلسفى تاريخ مى شود، اين گونه تعميم هاست. يعنى يك متفكر، همه ى شئون حيات بشر و اجزا و پديده ها و علل و معلولات آنها را، چه در حال حيات فردى و چه در حيات اجتماعى، بر مبناى يك يا چند عامل مورد علاقه ى خود قرار مى دهد، و بشر را دست و پا بسته در زنجير آن عامل يا عوامل محكوم به جبر مى كند. در صورتى كه در هنگام تحليل همه جانبه مى بينيم:
اولا. تحليل كننده فقط از تفسير تاريخ گذشته بهره بردارى كرده است و آنچه را كه به نظرش عامل تحولات و وقايع رسيده است، براى آينده و كل تاريخ تعميم داده است. در صورتى كه تغييرات اساسى در آينده ممكن است مسير و چگونگى حيات انسان ها را از قابليت تاثر عوامل تعميم يافته از ديدگاه متفكر در فلسفه ى تاريخ بر كنار كند.
فرض كنيم در دوران هاى گذشته، جامعه يا جوامعى را پيدا كرديم كه همه ى اصول و مبانى حيات اجتماعى آنان در رابطه با ديگران بر اساس نژادپرستى بود. اگر متفكرى بتواند با پديده ى مزبور، مبناى رابطه ى حيات اجتماعى آن جامعه يا جوامع را، با ديگر جوامع توضيح بدهد، آيا چنين تفسيرى مى تواند توضيح دهنده ى مبانى و اصول حيات اجتماعى آينده هايى باشد كه رنگ نژادپرستى در آن مات شده، يا اصلا به دليل پيشرفت احساسات جهان وطنى در انسان، از بين رفته است؟ قطعا پاسخ سئوال منفى است.