براى تعيين عامل كيفيت حيات انسان ها در حال زندگى دسته جمعى
عمل كيفيت حيات انسان ها در حال زندگى دسته جمعى، بسيار پيچيده تر از عامل كيفيت حيات انسان ها در حال زندگى فردى است. به همين دليل است كه در تعيين عامل اين كيفيت، آرا و عقايد مختلف و متعددى ابراز شده است. اهميت اين عامل به قدرى است كه مى توان گفت با شناختن آن، موثرترين گام را در راه پيدا كردن عامل تعيين كننده ى تحولات تاريخ و رويدادهاى آن برداشته ايم. عده اى از نويسندگان، آن اندازه كه در تاثير اجتماع بر فرد مى انديشند، به همان اندازه در تعيين عامل كيفيت حيات انسان ها در حال زندگى دسته جمعى نمى انديشند. اگر چه آنان صريحا نمى گويند كه علت اساسى اين طرز تفكر چيست؟ ولى مى توان حدس زد كه شدت تغييرات و تحولات عارضه بر اجتماعات، كه معلول باز بودن نظام سيستم زندگى اجتماعى است، براى آنان، مانع تعيين قطعى عامل يا عوامل كيفيت زندگى جمعى است. براى ورود به تحقيق كافى درباره ى اين مسئله، ضرورى است كه ما دو نوع كيفيت را در زندگى جمعى از همديگر تفكيك كنيم:
١. كيفيت اولى، كه عناصر ضرورى زندگى است.
٢. كيفيت ثانوى، كه عبارت است از روابط انسان ها و گروه هاى اجتماعى با يكديگر، و فرهنگ و طرز تفكرات و آرمان ها و برداشت هاى آنان از زندگى و ارزش هاى متنوع آنان و غير ذلك.
دريافت عامل تعيين كننده ى كيفيت اولى حيات جمعى، ساده تر و روشن تر از كيفيت ثانوى است. زيرا عامل اساسى اين كيفيت، لزوم هماهنگى در اراده ها مى خواهم ها ، به وسيله ى تعديل آنها، براى به وجود آوردن زندگى جمعى است. البته هر اندازه هماهنگى و تعديل اراده هاى مردم جامعه منطقى تر بوده باشد، زمينه براى بروز كيفيت عالى تر در زندگى جمعى آماده تر خواهد بود. اين عامل اساسى كه متاسفانه غالبا مورد توجه جدى قرار نمى گيرد، به قدرى از اهميت برخوردار است كه مى توان گفت بدون اين عامل، اگر چه سطح ظاهرى جامع آرام و منظم بوده باشد، آرامش جامعه مانند كوه آتشفشان است كه عوامل انفجار و تخريب را در درون خود داراست. در چنين اجتماعى، به اضافه ى اين كه آرامش و نظم و هماهنگى جبرى پايدار نبوده و همواره در معرض طوفان ها و انواعى از اختلالات است، طعم حقيقى حيات قابل دريافت نيست، نتيجه ى كيفيت هاى ثانوى چنين جوامعى هم طبيعى نبوده و ساختگى خواهد بود اگر تاريخ يك جامعه و ملتى با كيفيت هاى ثانوى ساختگى امتداد پيدا كند، هر تفسير و تحليلى كه درباره ى چنين تاريخى ابراز شود، بى اساس بوده و قابل قبول نيست بنابراين، اين اصل را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه معناى هماهنگى اراده ها كه به وسيله ى تعديل آنها به وجود مى آيد، بر دو قسم عمده تقسيم مى شود:
قسم يكم.
تعديل جبرى كه محصول آن هماهنگى جبرى است كه متاسفانه در اكثريت قريب به اتفاق جوامع در طول تاريخ حاكميت داشته است. نهايت امر اين است كه اشكال تعديل جبرى براى گروه هاى اجتماع، مختلف بوده است.
قسم دوم.
تعديل طبيعى كه محصول آن، هماهنگى طبيعى است. ملاحظه مى شود كه ما تعبير: تعديل طبيعى و هماهنگى طبيعى به كار برديم. مقصود از طبيعى در اين مورد، اختيار ناشى از آگاهى كامل و اراده و تصميم ناشى از حد اعلاى به فعليت رسيدن استعدادها نيست، زيرا چنين اختيارى، نه تنها در اكثر انسان ها به وجود نمى آيد، بلكه اقليتى كه توانسته باشد چنين اختيارى را به دست بياورد، از نظر كميت بسيار محدود هستند. بلكه منظور ما از تعديل طبيعى و هماهنگى طبيعى، مراعات حد متوسط اراده هاى مردم جامعه است، كه مردم در آن تعديل، احساس ظلم و جور نكنند. اكنون ببينيم معناى تعديل اراده ها كه به عنوان عامل تعديل كننده ى كيفيت اولى يك جامعه معرفى كرديم، چيست؟
نمونه اى از تعديل ها را در اين جا براى روشن شدن مسئله مى آوريم:
١. در زندگى جمعى تقسيم كار ضرورى است. اگر اشخاصى بخواهند كارها را در اختيار خود بگيرند يا تقسيم كار را طورى قرار بدهند كه به ضرر جامعه تمام شود، بدون ترديد، جامعه، اراده ى آن اشخاص را محدود كرده و با نظر به كل مصالح جامعه، آن را تعديل خواهد كرد.
٢. در زندگى جمعى، مالكيت نامحدود امكان ناپذير است. زيرا مواد مفيد براى زندگى، محدود، و تدريجا در اختيار انسان ها قرار مى گيرد. فرض تجويز نامحدود بودن مالكيت، تزاحم و تصادم ميان افراد و گروه هاى جامعه را قطعى خواهد كرد.
٣. دو پديده ى جلب لذت و منفعت شخصى و فرار از الم و ضرر شخصى، به عنوان گسترده ترين عوامل و انگيزه هاى حركت افراد در جامعه است. نيز اين دو پديده، اساسى ترين عامل حيات طبيعى انسان هاست، تا آن مرحله كه حيات طبيعى، تحت مديريت خرد و روح آدمى درمى آيد. آدمى با وصول به اين مرحله، نخست لذت و منفعت ديگران را هم در زندگى خود به حساب مى آورد. يعنى مادامى كه دو پديده ى مزبور موجب درد و ضرر ناگوار براى حيات او نباشد، آن دو را براى آنان مى خواهد، چنان كه براى خود مى خواهد. همچنين درد و ضرر ديگران را نمى خواهد، چنان كه آن دو را براى خويشتن نمى خواهد. سپس او مى تواند به مرحله اى عالى تر وارد شود كه بدون ورود به آن، رشد و كمالى وجود ندارد. در اين مرحله، روح انسانى درمى يابد كه عظمت نيكى ها بالاتر از آن است كه در معرض معامله گرى در برابر لذت و منفعت قرار بگيرد.
متاسفانه، اين مرحله را نه اپيكور مورد توجه قرار مى دهد و نه بنتام و جيمز استوارت ميل جدى مى گيرند. مى توان گفت به دليل طرز تفكرات اينگونه شخصيت هاى محدودنگر بوده است كه بشر، با اينكه از يك اشتياق جدى درونى براى رشد و كمال روحى برخوردار است، از ورود به مرحله ى عالى و رشد كمال بى بهره مانده است.
به هر حال، پديده ى جلب لذت و منفعت و گريز از الم و ضرر، در هر دوره اى از تاريخ، در هر يك از جوامع كوچك و بزرگ، اساسى ترين و گسترده ترين عامل و انگيزه ى حركات و فعاليت هاى بشرى است. تفسير تاريخ بدون ملاحظه ى اين عامل، قطعا يك تفسير ناقص خواهد بود. اين نكته را هم در نظر داريم كه مصاديق و عوامل لذت و منفعت و درد و ضرر، يك عده امور ثابت و مشخص نيست، بلكه پيرو گسترش ارتباطات انسان با طبيعت و همنوعان خود، مصاديق و عوامل دو پديده ى مزبور نيز در معرض تغيير قرار مى گيرند.
اين قضيه را بايد به عنوان يك اصل مسلم در تحقيقات و مطالعات خود منظور كنيم كه دو پديده ى جلب لذت و منفعت و گريز از درد و ضرر، علت اصلى حركات و فعاليت هاى عضلانى و فكرى نيست. بلكه علت اصلى عبارت است از صيانت ذات ، كه با عامل ضرورى خودخواهى ، تمام دوران زندگى را اداره مى كند. بنابراين، صيانت ذات يا عامل خودخواهى كه انسان را به سوى لذت و منفعت جلب و از درد و ضرر گريزان مى كند، در متن تاريخ همه ى دوران ها و همه ى جوامع وجود دارد. نهايت امر اين است كه دو گروه ديگر از انسان ها، در اغلب جوامع بيدار كه عقول و احساسات افراد آنها به فعاليت افتاده است، وجود دارند كه بالاتر از متن حيات طبيعى محض حركت مى كنند:
گروه يكم.
انسان هايى هستند كه ذات يا من خود را به طورى تفسير و دريافت مى كنند كه لذايذ و آلام بنى نوع خود را هم مربوط به خود مى دانند، و لذت بردن از لذتى كه ديگران احساس مى كنند و رنج كشيدن از دردهايى كه ديگران را رنج مى دهد، در درون آنان به وجود مى آيد. يعنى در اين اشتراك، لذتى احساس مى كنند و دردى دريافت مى كنند به عبارت ديگر، لذت شخصى و رنج شخصى آنان معناى عمومى ترى پيدا مى كند، و شامل لذت و رنج ديگران نيز مى شود. همچنين ارزش هاى اخلاقى و دينى را مورد اهميت جدى قرار مى دهند و لذت و نفع را شامل آن ها نيز مى دانند. به اين معنى كه از عمل به ارزش هاى اخلاقى و اعتقاد به معتقدات دينى و عمل به دستور خداوندى لذت مى برند، و در صورت دورى از آنها احساس رنج مى كنند. قطعى است كه اين گروه، از اكثريت افراد جامعه اى كه متن حيات آنان را لذت و منفعت محسوس و طبيعى شخصى تشكيل مى دهد، رشد يافته تر و با عظمت تر هستند.
گروه دوم.
افرادى هستند كه از جاذبيت لذت و منفعت رها شده و آن پديده ها را از هدف بودن بر كنار كرده اند. آنان در دفاع از خود، در برابر رنج ها و ضررها، آن اندازه عشق به خود طبيعى نمى ورزند كه در هر حال و با اينكه به وجود آورنده ى عوامل آنها خودشان هستند، آنها را متوجه ديگران كنند و خود را هميشه خوش بدارند. اينان با طبيعت واقعى روح كه در طلب واقعيات است، نه لذت و منفعت، زندگى مى كنند. لذت و منفعت را نفى نمى كنند، بلكه طبيعت واقعى روح كه رشد و كمال مى جويد، براى آنان اهميت دارد. البته اين افراد در اقليت اسفناكى هستند، كه اگر در هر قرنى، در هر جامعه اى، از اين شخصيت هاى رشد يافته، به عدد انگشتان پيدا شود، بايستى آن قرن در تاريخ با درخشش خاصى ثبت شود.
٤. حقوق و قوانين مقرره در يك جامعه، هر اندازه طبيعى تر و نزديك تر به فطرت اوليه ى آدمى باشد، در اجرا به مشكلات كمترى برخورد مى كند و عصيان هاى اجتماعى، گاهى حتى تا حد صفر تقليل مى يابد.
٥. اگر تعدى و ظلم مستند به گردانندگان جامعه باشد، يا اگر هم مستند به خود مردم باشد، ولى گردانندگان آن جامعه با داشتن توانايى، به نابود كردن آن ظلم اقدام نكنند، آن اشخاص گرداننده ى جامعه، دير يا زود، تشكيلات مديريتشان از صحنه ى اجتماع نابود خواهد شد. يعنى اجتماع اين كار را به شكلى از اشكال انجام خواهد داد.
آن عده از صاحب نظران در فلسفه ى تاريخ كه اين امور اساسى را در متن اصلى تاريخ اقوام و ملل مورد توجه قرار نمى دهند، نمى توانند در تفسير و تحليل تاريخ، مطلب قابل توجهى ارائه بدهند.
نظراتى كه به عنوان عامل محرك تا كنون ارائه شده است
از آن زمان كه بحث در فلسفه ى تاريخ به شكل جديدش اوج گرفت، و فلاسفه براى ابراز نظر در علت ها و هويت و هدف هاى تاريخ خود را مجبور ديدند، بررسى عامل محرك تاريخ هم به طور جدى توجه آنان را به خود جلب كرد. تا آنجا كه به نظر برخى از صاحب نظران درباره ى فلسفه ى تاريخ، اگر يك متفكر نتواند عامل محرك تاريخ را بيان كند، او حق اظهارنظر در فلسفه ى تاريخ را ندارد. به هر حال، نمونه اى از موضوعاتى را كه ممكن است به عنوان عامل محرك تاريخ ارائه شود، متذكر مى شويم:
١. طبيعت انسانى به طور عموم.
٢. عوامل طبيعى خارج از خود انسان و محيط به انسان. مانند عوامل جغرافيايى و ديگر عواملى از طبيعت كه جبرا خود را بر انسان تحميل مى كند. چه انسان به آنها آگاه باشد و چه آگاه نباشد، چه در مقابله با آنها قدرت و اختيارى داشته باشد يا نداشته باشد.
٣. عوامل سياسى كه بر اجتماعات حكمرانى كرده، خواه افكار و روش هاى سياستمداران آنها را با كمال دقت مراعات كند يا نه.
٤. قدرت به معناى عمومى آن، چنان كه امثال فردريك نيچه را به خود جلب كرده است.
٥. نوابغ و شخصيت هاى بر جسته اى كه مى توانند از جهات مختلف، تحولات و تغييراتى در جامعه ى خود به وجود بياورند.
٦. طبيعت انسان نه به مفهوم عام آن، بلكه از آن جهت كه موجودى است كه به منافع و لذايذ مادى علاقه و گرايش شديد دارد.
٧. يك عامل مخفى كه اجتماعات را به سرنوشت هاى گوناگونى رهبرى مى كند. اين عامل در فلسفه ى اشپنگلر براى تاريخ مشاهده مى شود.
٨. موجودات و كرات آسمانى و قوانين حاكمه بر آنها. اين عامل در پندارهاى گذشتگان به چشم مى خورد. آنان مى گفتند: كرات آسمانى داراى نفوس اند و همه ى شئون انسان هاى اين كره ى زمين را، آن موجودات و قوانين آنها اداره مى كنند.
٩. ايده ى مطلقى كه در فلسفه ى هگل و پيروانش ديده مى شود.
١٠. پديده هاى اقتصادى به طور عموم.
١١. اراده ى حيات يا مطلق اراده ، چنانكه در فلسفه ى شوپهناور ديده مى شود.
١٢. حيات كلى فعال كه ماوراى نمودهاى طبيعى است. چيزى شبيه به اين موضوع، در تفكرات هنرى برگسون آمده است.
١٣. رگ هاى رسوب شده ى پيشين در اجتماعات، مانند وراثت و ايده هاى مستحكم و پابرجا. اين عامل را مى توان در روش هاى جامعه شناسى گوستاولوبون پيدا كرد.
١٤. افزايش جمعيت و تراكم آن كه موجب دگرگونى هاى كيفى در تاريخ است. اين موضوع را در نظريات مالتوس مى بينيم.